-
اطلاعات اخیر انجمن
-
1
دانلود فیلم سکسی حرفه ایی ایرانی
توسط chochol، • 1,353 posts -
2
داستان سکس با خانم معلم متاهل حشری
توسط chochol، • 1 post -
3
داستان سکس با عمه سفید و بی مو
توسط chochol، • 1 post -
4
داستان زن شوهردار (میلف من)
توسط chochol، • 1 post -
5
داستان کص دادن به مرد قد بلند
توسط chochol، • 1 post -
6
داستان سکس زن متاهل با شوهر اقوامش
توسط chochol، • 1 post -
7
داستان سکس گی دوران نوجوانی
توسط chochol، • 1 post -
8
دانلود فیلم های سکسی آماتور ایرانی با آپدیت روزانه
توسط migmig، • 843 posts -
9
دانلود فیلم های سکسی قدیمی انجمن
توسط migmig، • 532 posts -
10
فیلم های بدن نمایی و خودارضایی زنان و دختران ایرانی
توسط migmig، • 678 posts -
11
عکس مخفی و شکاری ایرانی
توسط migmig، • 303 posts -
12
Iranian Sexy Gallery - عکس های سکسی ایرانی
توسط migmig، • 336 posts
-
تالارهای گفتگو
-
تالار قوانین، اطلاعیه ها، اخبار، پیشنهاد و نظرات
در این قسمت، قوانین و اطاعیه های مربوط به انجمن ها قرار می گیرند.
هر پیشنهاد، انتقاد و نکته نظری دارید اینجا مطرح کنید.
-
تالار فیلم سکسی
-
تالار عکس سکسی
تالار عکس سکسی ایرانی
- ارسال
- قوانین بخش ارسال عکس
- Iranian Sexy Gallery - عکس های سکسی ایرانی
- عکسهای سریالی ایرانی ( سکسی و نیمه سکسی )
- عکسهای وطنی برای عاشقان پا ( فوت فیتیش )
- عکس کیر و ساک زدن کیر ایرانی
- عکس زنان میانسال ایرانی ( سکسی . نیمه سکسی )
- عکسهای ممه ایرانی
- عکس نیمه سکسی ایرانی با شورت و سوتین
- عکسهای شکاری و مخفی ایرانی (سکسی و نیمه سکسی)
-
تالار داستان سکسی
در این قسمت داستان سکسی متنی منتشر می شود.
در این قسمت داستان تصویری منتشر می شود.
تا کنون مطلبی ارسال نشده است
-
تالار متفرقه و دوستیابی
در مورد هر موضوعی که خلاف قوانین نباشید میتوانید بحث کنید.
تا کنون مطلبی ارسال نشده است
در این قسمت میتوانید دنبال افراد مثل خودتان بگردید.
تا کنون مطلبی ارسال نشده است
-
چه کسانی آنلاین هستند؟ 3 کاربر, 0 مخفی, 230 مهمان (مشاهده لیست کامل)
-
پست ها
-
توسط chochol · ارسال شده در
خانم معلم × خیانت × زن شوهردار × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × سکس خانم معلم × داستان خانم معلم × رام کردن مارال وحشی شاید یه کم کلیشه باشه ولی اینی که مینویسم کاملا واقعیه و اصلا زایده تخیلات یک کیر راست شده نیست کاوه هستم ۴۱ ساله یه آدم در ظاهر کاملا معمولی ولی با هوش و خوش سرزبون که همیشه به کارم اومده سال ۹۶ اواخر پاییز بود خونه تنها بودم توی برنامه بی تاک میچرخیدم و با افراد نشناس چت میکردم حدودای ۲ صبح بود که یه نفر با آیدی مارال شانسی با من وصل شد و تقریبا تا صبح با هم صحبت کردیم و درد و دل یه خانم معلم بود که توی یکی از شهرهای کوچیک جنوبی ریاضی درس میداد شوهرش که اسمشو علی میزارم اینجا نظامی بود و به خاطر شوهرش اونجا زندگی میکردن و خودشون مال شهر دیگه ای بودن خلاصه آخرش به هم ای دی تلگرام دادیم و ارتباطمون ادامه پیدا کرد حرفامون معمولی و حول و حوش زندگی بود و مشکلات روزمره ولی خوب هردومون به هم علاقه مند شده بودیم اون نمیخواست به زبون بیاره منم خوب میترسیدم بگم کات کنه یه یادگاری براش درست کردم و فرستادم که خیلی خوشش اومد همیشه حرفامون به یه جایی میرسید که یه کم راست میشد کیرم تمومش میکرد گفت تو تنهایی و نمیخوام اذیت بشی و من نیستم توی این خطها منو با دوستش مریم آشنا کرد که اونم معلم ریاضی بود و توی بندر عباس خدمت میکرد با مریم راحتتر بودم ولی ارتباطم با مارال به عنوان دوست ادامه داشت مریم آدم مذهبی بود و روزه میگرفت و معمولا برا سکس چت باید صبر میکردیم تا بلد اذان خلاصه قرار شد برم بندر عباس پیش مریم و مارال بیاد ولی روز قبلش بچش مریم شد و نیومد و منو مریم سه روز به یاد موندنی داشتیم با هم و کلی سکس کردیم البته چون دختر بود و باکره فقط از کون میکردمش ولی بعد از اون سه روز مریم با حس زنانش فهمید که من عاشق مارال هستم و اونو میخوام و کم کم روابطمون سرد و کات شد نهایتا با مارال هم جسته و گریخته در ارتباط بودم ولی نه دائم گاهی از هم خبر میگرفتیم یه چند روزی چت میکردیم و دوباره تا چند ماه بعد تا اینکه سال ۱۴۰۰ شوهرش منتقل شد به کرمان و وقتی خبرشو داد دوباره رابطمون گرم و گرمتر شد ولی همیشه سوالهای خاصی میپرسید که تو منو دوست داری روم عیرت داری و ازین حرفا تا اینکه یه شب خیلی ناراحت بود و حالش خوش نبود تلفن زد و کلی گریه که شوهر من چندین ساله اصرار داره که من به مرد دیگه ای باید کص بدم اون شبم این برای اینکه از دستش خلاص بشه گفته بود دارم میرم به همکارم بدم و اومده بود خونه دوستش و ازونجا به من زنگ زد و من فهمیدم که شوهرش روش بی هست و حس کاکولد داره ولی این اصلا رضایت نمیده و از رفتار شوهرش شاکی و ناراحته خلاصه کشش ندم کم کم روابطمان صمیمی تر شد و تقریبا هر شب با هم سکسچت میکردیم خیلی پایه بود توی چت و میگفت وقتی با تو چت میکنم و خودمو میمالم خیلی بیشتر از کیر شوهرم بهم حال میده اوایل وقتی شوهرش شیفت بود میموند ولی کم کم وقتی شوهرش میخوابید کنار اون با من چت میکرد و کصشو میمالید و از کصش برام فیلمو عکس میفرستاد خلاصه کار به جایی رسید که وسط روز وقتی شوهرش داشت تی وی میدید میومد تو اتاق خواب تا ارضاش کنم شوهرش از همون اوایل از ارتباط ما خبر داشت و من همیشه عجیب بود برام که میگه علی سلام داره و ازین حرفا ولی اینطوری نشون داده بود که ما دوست معمولی هستیم چند بار شوهرش بهش گفته بود بگو کاوه بیاد کرمان ولی این نمیدونم از سر لج یا هرچی قبول نمیکرد منم نمیخواستم اصرار کنم خیلی و ناراحتش کنم یه روز بعد از یه سکس چت توپ که حسابی خیس شده بود شوهرش دستشو تو شورتش کرده بود و فهمیده بود بله خانوم معلم داره با من حال میکنه گوشیشو گرفته بود و خونده بود و سه بار کرده بودش گویا خیلی کیف کرده بود که زنش با کیر من اینقدر خیس شده و همین باعث شد دیگه قطع بشه این نوع چت هامون چون مارال نمیخواست ولی بعد توی دو ماه توی دی ماه ۱۴۰۱ بود گفت دلم میخواد ببینمت بعد این همه سال منم از خدا خواسته بار سفر بستم و با قطار راهی کرمان شدم و یه هتل اپارتمان اجاره کردم که در مستقل داشت مارال یه زن معمولی نه خیلی خوشگل و نه زشت بود قد متوسط سبزه ولی خیلی بانمک صبح خودش اومد ایستگاه قطار دنبالم و با هم رفتیم سوئیت اونجا اولین بار تو بغلم گرفتمش و لیمو رو لبش گذاشتم شاید باید مثل همه بگم سایز ۸۵ و کمر با یکی و و ولی فقط واقعیتو نوشتم یه هیکل معمولی مثل اکثر خانمهای ۳۵ تا ۴۰ ساله که دوتا بچه زاییدن و یکم شیکم داشت ولی هورمون بود یا شور عشق لبمو که رو لبش گذاشتم کیرم مثل فنر از جا پرید و همونجا دم در کلی همو بغل کردیم و من خودمو میمالید بهش اولش خودشو عقب کشید ولی بعد چند دقیقه آروم شد نشستیم روی مبل و دستمو تو سینه اش کردم دوتا ممه ۸۵…۹۰ معمولی بود ولی من خیلی دوست داشتم بخورمش داغی کسشو از رو شلوار حس میکردم و هرچی جلوتر می رفتیم نفسهاش داغ تر میشد ولی یهو خودشو عقب کشید و گفت تا جدا نشدم نمیخوام باهات سکس داشته باشم و پاشد که بره که با اصرار من موند و عصر رفت خونه ولی شب باز دنبالم اومد و منو با خودش برد یه جا نزدیک قبر سلیمانی که بهش جنگل میگفتن و اونجا تا حدود ۱۲ نشستیم حرف زدیم و منو رسوند و رفت خونه فردا صبح که اومد پیشم بازم مثل دیروز بعدش کردم و گفتم مارال من کیرم درد گرفت دیگه لطفا حداقل. برام جق بزن یا بخور و خلاصه کم کم راضی شد و لباسهای رو رو درآورد و رفتیم زیر پتو اون با یه سوتین بنفش و یه شورت سفید بود منم که کلا لخت کیرم تو دستش گرفت و یه کم مالید منم پررو شدم و سوتینشو وا کردم و شروع کردم به خوردن نفسش دیگه بلند شده بود و کیرم رو میمالید و ناله میکرد و یهو گفت کاوه کصمو میمالی ولی شورتمو در نیار منم از خدا خواسته دستمو تو شورتش کردم و شروع کردم مالیدن کصش دستم که به کصش خورد انگار توی ژله نرم فرو رفته کل شورتش خیس بود یه کم که کصشو مالیدم رفت دستش که از پیشاب خیس شد زیر پتو و شروع کرد به خوردن کیرم مثل دیوونه ها میخورد و میک میزد و تخمامو یکی یکی لیس میزد چوم خیلی با هم سکس چت کرده بودیم میدونستیم اخلاق همو عاشق این بود که پیشاب کیرم لیس بزنه همیشه ازم میخواست وقتی پیشاب میزنه بیرون براش عکس بگیرم دیگه روش باز شد پتو رو زد کنار و یه کم کیرم میخورد و تو چشمام نگاه میکرد بعد در میآورد صبر میکرد آب نوک کیرم جمع بشه با زبون لیس میزد بعد گفتم مارال منم میخوام کصتو بخورم باید ولی شورتتو درارم اجازه هست با یه ناز چشم اشاره کرد آره میدونست دوست دارم کیرم ته حلقش بخوره تا ته ته کیرم کرد تو دهنش اولین بار بود واقعا میکردم ولی اونقدر چچت کرده بودیم انگار ده ساله هر شب میکنمش خلاصه ۶۹ شدیم و منم زبون انداختم تو چاک کسش و میدونستم که بین کصو کونش هیلی حساسه زبون میزدم اونجارو حسابی بر میگشتم رو چوچولاش داشتم چوچولشو میک میزدم که یهو لرزید و آبش زد بیرون از کصش و یه ناله شدید کرد و محکم کیرم گاز گرفت که دادم درومد برگشتیمو بغل کردیم همو د کیرم گذاشتم لای پاش لامصب خیس خیس بود و داغ هنوز آب کصش بند نموده بود وحشیانه کیرم گرفت کرد توی کصش و شروع کرد به شوهرش فحش دادن بعد برگشت و گفت از پشت بزار تو کصم منم نشستم رو پاش و کونش وا کردم یه تف کردم او کونش و انگشتمو فرو کردم مقاومت کرد ولی من گوشم بدهکاری نبود کیرم تو کصش بود و انگشتم تو کونش و میگفتم جنده خودمی تو یادته اون شبهایی که همیشه منو تو خماری میزاشتی میرفتی خالا خم کونت میکنم هم کصت دوست داشت بهش بگم جنده منی بعد پتو انداختیم رو زمین و من دراز کشیدم اومد نشست رو کیرم و کصشو محکم میمالید به بالای کیرم اونقدر محکم که من دردم میمومد ولی معلوم بود مدتهاست کیر درست حسابی نخورده چون نزدیک یه سال بود یا شوهرش اختلاف داشت و فقط به زور کرده بودش و الان من داشتم با عشق میگاییدمش آبم داشت میومد اشاره دادم پاشو ولی گوش نکرد و محکمتر خودشو میمالید و یالا پایین میکرد که آبم تو کصش خالی شد و آب کیرم کص اون با هم میریخت رو تخمام ولی ول کن نبود تا دوباره یه چند ثانیه بعد من اونم باز ارضا شد و افتاد روم وزنش زیاد بود ولی حال میداد اونقدر موند تا کیرم از کصش درومد با دستمال تمیز کرد کیرم و بازم زبونش زد و رفت دسشویی منم خودمو تمیز کردم رفتم تو تخت دراز کشیدم اومد لخت کنارم خوابید و گفت چند ساله که اینجوری روی کیر ارضا نشده و نیم ساعتی صحبت کردیم و دوباره کیرم راست شد و گفتم مارال خودت میدونی من عاشق کون کردنم اجازه بده لطفا گفت من ۱۵ ساله علی میخواد کونم بزاره اجازه ندادم حتی به زودم کون ندادم بهش ولی من لبمو رو لبش گذاشتم گفتم اوکی گلم هرچی تو بگی که یهو گفت فقط اگه درد داشت فوری درآر گفتم چشم عشقم برگشتو دوتا بالش زیر کصش گذاشت و دو دستی کونش وا کرد منم یه تف تو کونش انداختم عین سکس چتامون اول یه کم دور کونش با کیرم ماساژ دادم تا به لب لب کردن بیافته و بعد آروم نوکش فشار دادم تو گفتم هرجا بس بود بگو دفعه اول ۴.۵ سانت رفت تو گفت درآر دردم میاد یه کم ازش لب گرفتم و تف کردم تو دهنش کیرم خورد دوباره راضی شد این بار بیشتر رفت تو خیلی تنگ بود لامصب تجربه میگفت کونهای گنده راحت کیر میخورن ولی این فرق داشت گفتم به خدا مریم ده بار کون داد به من ازش بپرس من یه جوری میکنم زیاد دردت نیاد فقط یه بار تحمل کن تا ته بره حس حسادت زناش گل کرد یا چی دفعه سوم با وجود اینکه صورتش از درد مچاله شده بود اجازه داد تا ته بره میدونست چقدر کون دوست دارم و یه بار نشونم داد پیشفرض گوشیش وقتی تایپ کرده بود میخوای اومده بود میخوای کونم. بزاری از بس تو سکس چتها تکرار کرده بود خلاصه تا ته رفت جوری که تخمام میمالید به کصش و اونم تمخمانو تو دستش گرفته بود یه کم که جا باز کرد پشت گردنشو بوسیدم گفتم دردش کم سد با سر اشاره داد آره ولی هنوزم درد تو صورت بود چون کونش خیلی داغ و تنگ بود دوسه بار که عقب جلو کردم آبم ریخت توش که یه آه بلند کشید گویا خوشش اومده بود کیرم که آروم آروم شل شد از کونش زد بیرون آب کیرم سوراخش پر کرده بود با کمال تعجب دیدم گفت از کیرم روی کونم عکس بگیر و گوشیشو آوردم کیرم که دیگه جونی نداشت گذاشتم در کونش روی آبی که از کونش زده بود بیرون و عکس گرفتم هرچی اصرار کردم نذاشت با گوشی خودم بگیرم اینبار یه دستمال گذاشت لای کونش و دراز کشیدیم کنار هم گفتم عکسو برا چی میخوای وقتی گفت میخوام به علی نشون بدم شاخ درآوردم… زنگ زدیم نهار آوردن و یه کم خوابیدیم و عصر رفت خونه و شبم باز رفتیم یه کم نشستیم روی همون بلندی که دیشب رفته بودیم ادامه داستان که فرداش چی شد و علی آقا چطور به مراد دلش که دیدن زنش روی یه کیر غریبه ببینه بود رسید رو بعدا براتون مینویسم اگه دوست داشتید و لایک کردید البته غیر اسم دیگه هیچی تخیلی نبود نوشته: کاوه -
توسط chochol · ارسال شده در
عمه × داستان سکسی × داستان عمه × سکس عمه × محارم × داستان محارم × سکس محارم × با عمه نفیسه - 1 سلام به دوستانی که این ماجرا و سرگذشت اتفاقی که برای من به عینه پیش اومد را میخونن و امیدوارم لذت ببرین و عرض پوزش از دوستانی که به این اتفاقات نظر منفی دارن و ناراحت میشن … بالاخره کاری که شده دیگه شده اسمم پیام هست (اسم دومم ) و متاهلم و ۳۶ سالم هست . یه عمه دارم به اسم نفیسه که حدود ۶ سال از من بزرگتر هست و متاهل هست و خوب روی معاشرت هایی که سابق بود و همه فامیل و خانواده با هم زیاد آمد و شد داشتن ما هم با همه فامیل زیاد رفت و راه داشتیم و عمه نفیسه وقتی محصل بودم و مقطع ابتدایی بودم و ایشون مقطع راهنمایی محصل بودن منو میبردن پیاده تا مدرسه (چون مسیر مدرسه مون یکی بود ) و اگه توی راه مدرسه با بچه ها روی بچگی دعوا میکردیم حامی من بود و خیلی وقتا توی دروس هم بهم کمک میکرد و بقول امروزی با هم مچ و اوکی بودیم . خب بنا بر جبر روزگار و سیر طبیعی رشد ایشون ازدواج کردن و صاحب فرزند شدن و منم درس خوندم و ازدواج کردم ولی ارتباط ما بخاطر اون احساسی که از کودکی و نوجوانی با هم بودیم بهم گره خورده بود و اکثرا وقتی من مشکل داشتم باهاش مشورت میکردم و اون هم گاهی از مشکلات مالی و خانوادگی و حتی احساسی عاطفی و… برای من درد دل میکرد. خدایی هم من هم اون حس جدای فامیلی داشتیم و اون دوستی و راحتی و یه جور رفاقت که مرد ها بیشتر درک میکنن باهاش داشتم و توی بچگی همه جای همدیگه را هم دیده بودیم از سر کنجکاوی و حتی بعضی وقتا توی خلوت از خاطرات مسخره و حتی جنسی و اون دوران برای هم تعریف میکردیم. عمه نفیسه به خاطر شغل شوهرش و شرایط روحی خودش زن امروزی و بقولی آپدیت هست و خب با بچه های نوجوان هم سر و کله میزنه به واسطه شغل و شرایط و آدم بگو بخند و لارج و با کلاسی هست . اینم بگم من شغلم با شرکت ها و داروخانه ها و دکتر جماعت یه رابطه ای داره (معذوریم توضیح بیشتر نمیتونم بدم) و یه عصر روز تابستونی خونه بودم ساعت استراحت بود عمه نفیسه پیام داد واتس اپ که پیام جون کجایی و کارت داشتم و وقتی دورت خلوت بود یه زنگ بزن باهات کار دارم … تصور کردم باز درد دل و این حرفاست و خب شب بهش پیام دادم و زنگ زدیم و از من تقاضای دارو کرد که غیر مجازه و گفت برام ردیف کن و برای دوستم میخوام و… ولی ترسیدم شر بشه و فردا بهش گفتم اوکی نشد … دوباره خواهش تمنا و اصرار که هر جور شده و پولش مهم نیست و داروی … میخوام و باز دو روزی تاب دادم و گفتم شرمنده اوکی نشد… از من خواهش کرد یه تایم بزارم در اولین فرصت و تنهایی بریم حرف بزنیم و منم ۲ روز بعدش ظهر ساعت ناهار قرار گذاشتم و رفتیم یه باغ رستوران و اونجا دیدم عمه مثل همیشه نیست و خیلی پریشون حال و داغونه از همه لحاظ و اصلا غذا هم نخورد و بعد کلی خواهش من که بگو چی شده ماجرا یواش یواش برام گفت که دارو را برای خودش میخواد و گریه کرد و گفت توی دردسر افتاده و یه دوستاش به اسم فاطمه که با هم باشگاه میرفتن قبلا بهش گفته بریم بیرون با دوست پسر فاطمه (خود فاطمه هم متاهل هست و دوست پسرش هم متاهله )و بعد که رفتن یه روز بیرون از صبح یه جورایی ناخواسته با دوست پسر فاطمه دوبار سکس هم کردن و میترسه حامله شده باشه و گریه و زاری و خواهش و تمنا از من که فکری بکنم … اولش خب یکه خوردم و جا خوردم و از موضع حق بجانب خودم شروع کردم عمه را به باد نقد و سرزنش گرفتن ولی بعدش که دیدم کاری که شده دیگه شده و از کسی کاری ساخته نیست گفتم باشه حالا بزار ببینیم دسته گل که به آب دادی به کجا میرسه و اگه کار حتما و قطعی به بارداری رسید یه فکری آخه میکنیم و یه خاکی به سر میریزیم و بعد هم چند تا دارو خونگی و دمنوش و راهکار بهش گفتم و بهم گفت بعضی ش را انجام داده و بقیه ش را هم انجام میده و اون روز گذشت و ۵ روز بعد بهم پیام داد و استیکر بوس و تشکر فرستاد و گفت که پریود شده و خیالش راحت شده و ممنون بایت بودنت و انرژی دادنت و پشتیبان بودنت و… بهش گفتم خب دیگه تموم شد ولی سعی کن دیگه پیش نیاد و باز نوشت برام یه مشکل دیگه هست و اون روز خجالت کشیدم بگم و… دوباره که زنگ زد و تعریف کرد مشخص شد عمه نفیسه با فاطمه دوستش و دوست پسر فاطمه میرن یه باغ بیرون شهر از صبح و مشروب هم میخورن و دوست پسر فاطمه عمه نفیسه را با فاطمه تا عصر دوبار میکنه و آبش را هم میریزه به عمه نفیسه هر دوبار و وقتی عمه داشته با دوست پسر فاطمه حال میکرده و توی حس بوده از همه لحاظ یه لحظه شک میکنه که دوستش فاطمه داره ازش فیلم میگیره حین حال کردن و بعد از فاطمه سوال میکنه ولی فاطمه جوابی میده که عمه نفیسه شک میکنه و حالا نگران اینکه نکنه نقشه بوده برای اینکه عمه نفیسه را دائمی برای دادن به دوست پسرش مجبور کنه ولی هنوز حرفی کسی نزده ولی عمه بشدت ترس برش داشته که این گزک و آتو اگه دست فاطمه و دوستش باشه باید تا ابد بره پیش اونا و هر جور باجی بخوان بهشون بده و خلاصه بازم مخ منو داغون کرد و حسابی توی فکر رفتم و بازم انتقاد و بحث با عمه بالا گرفت تا بالاخره باز گریه و اینکه از اولش اشتباه کردم بهت همه را گفتم و مسیری که زنها استادن مرد ها را به غلط کردم بندازن و منم تسلیم شدم و گفتم خب حالا میگی چیکار کنیم عمه؟ گفت نه نمیخواد و خودم یه فکری میکنم و اصن شتر دیدی ندیدی و ببخشین ناراحتت کردم و برو برس به کار زندگی خودت و کارای مهم خودت و… بالاخره قرار شد فکر کنیم چه کنیم و گاه و بیگاه هم فکری کردیم و صدتا نظر بهم دادیم … از گرفتن گوشی فاطمه و تا برداشتن و نابود کردن گوشی فاطمه و تهدید فاطمه ولی آخرش دوست پسر فاطمه جایی گیر نبود … تهش بعد حدود ۲ هفته همفکری عمه نفیسه گفت پیام جون نظرت چیه از راه خودش پیش بریم و ما هم یه آتو داشته باشیم از فاطمه و برای روز مبادا تا دردسر نشده یه چیزی داشته باشیم و بعد کلی حرف بهم گفت فاطمه که تو را نمیشناسه و منم میگم تو دوست پسر من هستی و هر جوری هست یه برنامه میزارم و تو هم فاطمه را بکنش تا من چند ثانیه فیلم بگیرم بدون اینکه صورتت توی فیلم باشه!!! اول گفتم نه و پای منم باز بشه بدتر میشه و خواستم کنار بکشم ولی حرفایی زد که پای فامیلی و… وسطه و تو را خدا و من جز تو به کسی اعتماد ندارم و خر کرد منو … نمیدونم چرا ولی انگار مجبور باشم و لذت هم توش باشه یه جورایی قبول کردم … … قرار شد عمه اول مخ فاطمه را بزنه بعد یه روز بریم ویلا یا خونه خالی و من کاری که فاطی و دوست پسرش با عمه کردن را با فاطی بکنم و عمه هم یه جورایی اون فیلم را چند ثانیه بگیره …عمه یه روز بهم پیام داد که فاطی این هفته گفته صبح تا ظهر وقت آزاد داره و میتونی خونه خالی ردیف کنی؟ من هم با توجه به شرایط خونه را برای کاری که قرار بود انجام بدیم اوکی کردم و به عمه نفیسه گفتم روز قرار را اوکی کن دقیقا چه روزی هست و خونه با من … بهم چند ساعت بعد پیام داد که واسه چهارشنبه فاطی اوکی داد … بعد تلفنی حرف زدیم چه کنیم و چطوری باشه و نشد تصمیم بگیریم و باز قرار حضوری گذاشتم و رفتم پیش عمه نفیسه و یک ساعتی بحث کردیم و هماهنگ کردیم تا بحث رسید به مشروب که فاطی و عمه دو سه تا شات بزنن و بعد هم هر جور هست با فاطی حال کنم و گفتم اگه راه نیومد چی؟ بحث زور و دعوا و…که عمه و من هر دو مخالفش بودیم طرف را تحریک به لجبازی کنیم و عمه نفیسه گفت اون اول به دوستش داد و بعد منم دوتایی تحریک کردن و منم وا دادم و کمک میکنم تحریک بشه فاطی و شوخی شوخی بحث شد خب اگه چیز دیگه پیش اومد چی؟ عمه گفت فقط این کار بشه بقیه چیزا مهم نیست هر چی شد شده … یه جورایی مستقیم چراغ سبز داد لازم شد برای اینکه فاطی شک نکنه با عمه هم شیطونی و بازی کنم و بهم ور بریم … تا اومد روز قرار ما بشه ذهنم بشدت درگیر بود و حتی خوابم نمیبرد گاهی و یه جورایی حیرت زده بودم حتی قبل انجام کار تا بالاخره روز قرار عمه نفیسه با اسنپ فاطی را برداشت و آورد خونه ما… وای عمه جوری به خودش رسیده بود که خدایی هرکی میدید میگفت این هلو را باید حتما کردش ولی دوستش فاطمه نه زیاد خوشگل بود نه زیاد به خودش رسیده بود … نیم ساعتی نشستیم و فقط حرف زدیم و چون عمه نفیسه منو دوست پسرش جا زده بود پیش فاطی از ادا و اصول چیزی کم نمیذاشت و همه حرفی میزد و قربون صدقه منم میرفت تا بالاخره بساط مشروب را هم آوردیم وسط و همه و فاطی ۲ تا شات زدن و طبق برنامه عمه نفیسه شروع کرد به عشوه گری و لباس در آورد و با تاپ و شورتک جین شد و رانها و بدن سفید تمیز و بی مو را علنی نشون من داد… دیده بودم بدن عمه را زیاد هم دیده بودم ولی به اون حالت نه و بعد هم اصرار اصرار که فاطی هم لباس در بیار و فاطی گفت حالا نه و مشغول باش نفیسه جون و حالا هنوز حسش نیومده و یواش یواش چشم و شما راحت باش و کار خودتو بکن و روی شوخی به عمه گفت شورت شما خیس شده از من هنوز داغم نشده و خندید و دست عمه را گذاشت توی حنا و در واقع کار یه جورایی استپ شد… من هم خودم مونده بودم چی بگم و سعی کردم کمک عمه به فاطی حرفایی بزنم که لباس در بیاره ولی غیر مستقیم طفره رفت و مقاومت کرد و گفت شما دست بکار بشین من دیر موتورم گرم میشه… عمه نفیسه برگشت بهم گفت عزیزم همین جا حال کنیم یا بریم توی اتاق خواب ؟ منم گفتم همینجا پتو میندازیم و راحتریم چون ترسیدم ما بریم با عمه توی اتاق خواب و فاطی بلند شه و از خونه بره بیرون و کار خراب بشه … … یه پتو و دوتا متکا و دستمال کاغذی را از اتاق خواب برداشتم و اوردم پهن کردم توی پذیرایی جلوی مبلی که فاطی نشسته بود و منتظر شدم ببینم میشه نرم تر باهاش حرف زد و دستش را گرفت و خوابوندمش … اما فاطی میگفت اول شما دوتایی بکنین بعد منم میکنم باهاتون و دوسدارم سکس شما را ببینم و من تا سکس ببینم زود تحریک میشم و شک کردم که فاطی بویی برده و شک کرده و شستش خبردار شده واسه همین به عمه نفیسه گفتم خب بالاخره چیکار کنیم نفیسه جون؟ یهو سوتین را باز کرد و شورت را هم در آورد… اوووووف که سینه بزرگ و ۸۰ واقعی و کوس سفید بی مو و تپل و بی عیب و ایرادش را که دیدم دهنم خشک خشک شد و بهم گفت بخواب عزیزم تا یه ساکی واست بزنم که تا حالا کسی برات نزده و توی پاهام انگار برید و بی حس شد و نشستم روی پتو و عمه نفیسه بی خجالت و بدون هیچ حرکتی که نشون بده تردیدی داره خم شد حالت داگی پشت به فاطی و کیر منو محکم گرفت و شروع کرد به بلعیدن همش و حتی تخمام را میمالوند و میمکید و جوری ساک زد که واقعا نمره کامل را بهش توی دلم دادم و یه جورایی عاشق ساک زدنش شدم . من لذت میبردم و عمه نفسیه هم مشخص بود با لذت میخوره و جدای کار بلدی داره حال میکنه و حال میده … چشمم به فاطی بود که گوشی دستش نباشه یهو و متوجه نشیم و فیلم بگیره ولی فاطی هم انگار اومده سینما و فقط نگاه میکرد و گوشی موبایلش را حتی از توی کیف همراهش در نیاورده بود و دستش نگرفته بود . نمیدونم حدود چند دقیقه عمه ساک زد برام ولی بشدت نسبت بهش اون حس که بخوام جبران کنم را پیدا کردم و می ترسیدم با اون مهارت اصلا آب منو بیاره و کار به مشکل دیگه بخوره… از عمه خواهش کردم چند بار بزاره منم براش بخورم ولی نه میآورد اما دیگه تاب نیاوردم و پا شدم و چرخوندم عمه را بسمت فاطی جوری که ببینتش و همون حالت داگی پاهاش را باز کردم و برای اولین بار دوتا سوراخ ناز عمه نفیسه را هم دیدم هم بو کشیدم و هم لیز و خیس و داغ بودنش را مزه کردم … خود عمه استاد بود چطوری برام همون حالت سجده و داگی بگیره که بتونم لیس بزنم و بقدری پاهاش را باز میزاشت که همه جاش را راحت بشه لیس زد و من هم براش میخوردم هم گاهی نگاه فاطی میکردم و عمه هم گاهی التماس میکرد یواش بخورمش و اونم فاطی را نگاه میکرد. چند دقیقه منم خودم و عمه نفیسه گفت دوسداری بشینم روش خودم ؟ هر دو خیلی حشری بودیم و نمیتونم دروغ بگمکه چه حالی داشتیم از لذت و انگار برای همدیگه آفریده شده بودیم و هزار بار با هم کرده بودیم و دقیقا میدونستیم طرف را واسش چیکار کنیم که بیشتر حال کنه …ولی من استرس فاطی را داشتم هم اینکه فیلم نگیره هم یه جوری از زیر دادن بهم فرار کنه و به عمه گفتم من باید برای فاطی خانم هم بخورم تا حال بیارمش و پا شدم رفتم دست فاطی را گرفتم و عمه هم بهم کمک کرد و با هر زحمت و خواهش تمنایی بود شورت و شلوار جین و مانتوی فاطی را در آوردیم…برعکس عمه نفیسه که سفید بود همه بدنش فاطی سبزه بود و مثل عمه لیزر هم نرفته بود و فقط کوسش را شیو کرده بود و حتی موهای اطراف کونش مشخص بودن و چوچوله بزرگ و قهوه ای رنگی داشت و آب شهوتش هم لای کوسش بود اما بوی خوبی مثل عمه نمیداد ولی دیگه منو عمه بهش امان ندادیم و همون ایستاده که شورت و شلوار از پای فاطی در آوردیم افتادیم یه جونش و من از پشت سر پشت فاطی به زانو نشستم و سرم را از لای کونش بردم و شروع کردم به لیس زدن و عمه نفسیه هم زانو زد جلوی فاطی و براش کوسشو میخورد و فاطی سعی میکرد پاهای لاغرش را باز تر بکنه که زبون ما به سوراخهای کوس کونش راحتر برسن و گفت وای نفیسه جون آخرش مجبور شدم بکشم پایین و حدود چند دقیقه با عمه برای فاطی حسابی خوردیم همزمان تا داغ بشه حسابی و بعد در اولین حرکت فاطی را به کمر خوابوندم و پاهاش را بالا گرفتم و عمه هم لب و سینه و گردنش را همزمان خورد و فاطی افتاد به التماس و کمر چرخوندن و به عمه نفیسه گفتم بشین دهن فاطی جون و عمه هم همین جوری که فاطی به کمر خوابیده بود و پاهاش بالا بود و من کوسش را ميخورم وارونه نشست دهن فاطی و به من نگاه میکرد چطور دارم واسش ميخورم و بعد یکی دو دقیقه دیدم فاطی هم زبونش لای چاک کوس عمه را داره نوازش میکنه و با دستاش کون و رون های سفید عمه نفیسه را گرفته و داره شارژ میکنه عمه را و خب خدایی عمه هم داشت ناله میکرد و حال میکرد و نگاه به من میکرد…پا شدم و کیرم را چند بار لای چاک کوس سبزه فاطی کشیدم و آبکوسش ش را مالیدم به کیرم که لیزتر بشه و آروم آروم تا دسته کردم توش و فاطی آه میکشید و تندتر زبون میزد برای عمه که همچنان نشسته بود روی دهن فاطی و بدون هیچ حرفی من ممه راست عمه نفیسه را حین کمر زدن به فاطی شروع کردن به خوردن و اونم سر و گردن منو بغل کرد و ناز کرد و بعد چند دقیقه سرم را آوردم بالا و دیدم چشمای عمه مست و خمار ولی برق میزنه و دوتایی بهم لب دادیم و زبون توی دهنم کرد و مرتب میگفت بکنش عزیزم …چند دقیقه اینجوری حال کردیم و بعد بس عمه بهم لب و زبون داد فقط دوست داشتم اون را بکنم و با فاطی گفتم جابجا بشه و عمه از خدا خواسته خوابید پاهاش را برام بالا کرد و خودش به فاطی گفت بشینه دهنش و من تا تهش را به عمه فرو کردم و واقعا هم تنگ بود هم تمیز و ناز برعکس فاطی که گشاد بود و با فاطی حین کردن عمه وقتی پاهاش بالا بود و کوس فاطی دهنش لب همدیگه را خوردیم و عمه واقعی خودش حال میداد و تا فرو میکردم کمرش را تکون میداد که تا تهش بهش فرو بره و سفت و سخت هم هر دوتا سوراخ فاطی را لیس میزد… باز پوزیشن عوض کردیم و عمه را حالت داگی کردم و برای فاطی همزمان ساک زد و شاید بیشتر از دو سوم زمانی که سکس ما طول کشید منو عمه نفیسه روی همدیگه بودیم و فاطی انگار که کمک ما دوتا باشه حال بهش میدادیم … فاطی را داگی کردم و عمه هم همزمان واسش چوچوله را مالید و هم خورد و خیلی ور رفت بهش و کمک من داد … خواستم بکنم کون فاطی که گفت کثیف کاری میشه و بزار آخر کار و … عمه گفت من بدجور دستشویی گرفتم و جیش دارم و فاطی خندید و گفت مشخصه خیلی بهت خوش گذشته و عمه پا شد و توی حالت داگی که من فاطی را میکردم بهونه دستشویی یواشکی رفت و برگشت و من دیدم فیلم چند ثانیه از فاطی زیر کیر من حین دادنش گرفت ولی فاطی سرش به دادن گرم بود و مست لذت بود و متوجه نشد و دوباره عمه اومد پیش ما و فاطی را پاهاش را بالا گرفتم و عمه مالید واسش چوچوله را و من تلمبه زدم تا شدید ارضا شد و التماس میکرد ولی ولش نکردیم و از حال بردیم فاطی را جوری که تا چند دقیقه نفس بلند شدن نداشت… عمه هم بعدش بهم گفت تو خیلی کردی خسته شدی و بذار من بشینم سر کیرت و خودم کمر میزنم زودتر آبم میاد و منم دراز کشیدم و عمه با دست راستش یه کم توف از دهن خودش مالید لای کوس قلمبه و تنگش و نشست روی کیر من و حالی به خودش و من داد که هرگز تا عمر دارم یادم نمیره… جوری داد که انگار شهوتی ترین زن دنیاست و بعدم بی خجالت هم لب و هم عشق بازی باهام کرد تا شروع کرد به آخ و ناله و کمرش را دیگه تکون نداد و خوایید روی من و ارضا شد و آروم بوسم کرد و گفت مرسی… بعد که پا شد خواستم کون فاطی را بکنم ولی گفت نه و یه بار دیگه و بهونه آورد ولی عمه نفیسه گفت کون میخوای خودم میدمت و داگی اون هیکل توپر را برام آماده کرد و فقط،خواهش کرد لیزش کنم و یواش بکنم و همونجا آبم را بریزم و بعدش توی کوسش دیگه نکنم… کاری که گفت را کردم و با زبون و انگشت و توف زیاد کون عمه را باز کردم و راحت فرو کردم توش و خیلی داغتر کوسش بود و حال داد و همون حال داگی کردم و آبم را همش را همون کونش ریختم و پاک کردیم و دوباره نشستیم دور هم …خواستیم باز بکنیم ولی فاطی گفت یه کم کار داره و یه دفعه دیگه ایشالا ولی عمه نفیسه بهونه کرد و گفت یه کم مست الکل هست و میشینه حالش بهتر شد میره و فاطی را با اسنپ فرستادش رفت … باز با عمه کردیم و اینبار مثل عاشق معشوق هایی که بعد مدتها بهم میرسن و همه جوری بهم حال دادیم و در واقع پارتنر جدید همدیگه شدیم از بعد اون ماجرا… نوشته: پیام -
توسط chochol · ارسال شده در
زن شوهردار × میلف × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × داستان میلف × سکس میلف × جهان سوم -آخ کیرم تو این آفتاب خارکصه! یَنی ناموسا تو آسمون به این گندگی چارتا تیکه ابر پیدا نمیشه بیاد جلو این خورشید خانوم جنده رو بگیره؟ پختم به قرآ…. در حالیکه عمیقا توی فکر بودم، از پُر حرفی مهدی عاصی شدم و پریدم تو حرفش: -اَه خفه شو دیگه مغز ما رو نمودی! دو دیقه گاله رو ببند شاید خوشت اومد. تو این یه ساعت و اندی که سر گذر نشسته بودیم، این دفعه چهارم بود که به گرمای هوا گیر میداد. از صبح ساعت 6:30 بیل و کلنگ به دست دم خیابون منتظر بودیم تا یکی پیدا شه طالب کارگر باشه، اما انگار وجود خارجی نداشتیم و کسی ما رو نمیدید. روی جدول کنار خیابون نشسته بودیم و دو نفرمون عین همدیگه دستامون رو جلوی صورتمون گرفته بودیم تا بیشتر از این سیاه نشیم. مهدی که عادت به کم حرفی نداشت، طاقت نیاورد و دوباره خواست شروع کنه به ناله کردن که همون لحظه یه ماشین شاسی بلند سفید رنگ که حتی تو رویاهام اسمش رو بلد نبودم از رو به رومون رد شد. شیشه ماشین پایین بود. با دیدن راننده که یه زن جوون و خوش بر و رو بود، جفتمون بهم نگاه کردیم و مهدی گفت: -اوف، چه چیزی بود پدسگ! چینی به دماغم انداختم و گفتم: -همهاش عمل و پروتز بود بابا. -کُص نگو دیگه…عملی یا طبیعی خیلی داف حقی بود. ناموسا صبحونهای که خورده بودم هضم شد! با دیدن همون ماشین که دنده عقب داشت به سمتون میومد، طعنهای بهش زدم تا دهنشو ببنده. ماشین صاف رو به رومون ایستاد و با پایین اومدن شیشه، چهره زن مشخصتر شد. صورت کشیده و لاغر همراه با پوست صیغلی و برنزهاش تصویر جذابی ازش ساخته بود. ته چهرهاش نه خیلی، اما یه نمه شبیه به آنجلیا جولی بود، منتهی صورتش یه مقدار کشیدهتر بود و نکته برجسته صورتش که خیلی جلب توجه میکرد، لبهاش بود. فرم لبهاش به شدت توی چشم بود و یه شکل خاصی داشت. به معنای واقعی کلمه، هوس انگیز بود! ابروهاش نه خیلی باریک بود و نه از این مدل پهن جدیدا بود، خیلی خانومانه و عادی. ببینیش رو قلمی عمل کرده بود که انصافا به شکل صورتش میومد. در کل فیسش رو دستکاری کرده بود، اما چیز تمیزی در اومده بود! میخورد 25-26 سالش باشه. کمی با نگاهش وراندازمون کرد و گفت: -اوستا ندارین؟ اخم کردم و گفتم: -ما خودمون اوستاییم خانوم! یه نیمچه لبخند روی لبش نشست و سریع جمعش کرد. مشخص بود به خاطر سن پایینمون تردید داره و زیاد جدیمون نگرفته. کمی فکر کرد و گفت: -میخوام یه تیغه تو خونهام بکشین که گچکاری هم داره…اگه میتونین بپرین بالا. قبل از اینکه چیزی بگم، مهدی مثه میگ میگ رفت صندلی عقب نشست. کصمشنگ باز عجله کرد. هنوز میخواستم راجع به دستمزد با زنه چک و چونه بزنم. سرم رو تکون دادم و کنار مهدی نشستم. تو مسیر در حالی که زیر گوشش به خاطر بی عقلیهاش بهش غر میزدم، چندین بار سنگینی نگاه زنه رو از آیینه جلو روی خودمون حس کردم. به نظرم این نگاهها از روی ترحم، یا حتی شاید تحقیر بود. بی توجه از پنجره ماشین به بیرون زل زدم و با دیدن خونه و محلههای بالای شهر دوباره حسرتی عمیق تو وجودم زبونه کشید. یاد کوچه و محله تنگ و باریک خودمون افتادم که نصفش فاضلاب بود و آدم از ترس خفت نشدن تخم نمیکرد از ساعت 10 شب به بعد توشون قدم بزنه! فاصله از زمین تا آسمون بود. زن جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت و یه نفر در رو باز کرد. وقتی وارد خونه شدیم و نگاهمون به حیاط بزرگ و سرسبزش افتاد، مهدی سوت بلند بالایی کشید که محکم زدم پس کلهاش و به زنه که جلوتر از ما حرکت میکرد اشاره کردم. اصلا دوست نداشتم این قشر از ما بهترون به خاطر عقدههای امثال من و مهدی دلسوزی کنن. وارد خونهای که کم از قشنگی حیاطش نداشت شدیم. خانومه به دیوار آشپزخونه اشاره کرد و گفت میخواد کوچیکش کنه تا اتاق مهمان بزرگتر شه و مصالح هم حاضر و آماده. لعنتیا آشپزخونهشون نصف خونه ما بود! پُتک به دست داشتم دیوار و خراب میکردم که مهدی زد به شونهام و نامحسوس به زنه اشاره کرد. تازه از اتاق خواب اومده بود بیرون و لباسهاش رو عوض کرده بود. شالش رو برداشته بود و با تیشرت و شلوار خونگی، بیاعتنا به ما جولان میداد. لباسهاش خیلی باز نبود ولی بازم اندام بینقصش رو قاب گرفته بود و همین برای ما جوونای عذبِ کُص ندیده که به پشه مادههم رحم نمیکردیم، خیلی بود! سینههاش کاملا با ظرافت اندامش متضاد بودن. حتی از روی لباس بزرگ و آبدار به نظر میرسیدن! از نترس بودنش متعجب بودم. با دوتا پسر جوون تو خونه تنها بود و اینجوری لباس میپوشید. هرچند تنهای تنهام نبودیم و یه سرایدارِ میانسال گوشه حیاط زندگی میکرد که اتفاقا موقع اومدن در رو برامون باز کرد. مهدی همینطور به دید زدنش ادامه میداد، من اما مشغول کار خودم شدم. زنه معلوم بود دست و دل بازه که واسمون غذا سفارش داد، اونم کوبیده! مهدی نمک میریخت و میگفت: -آخرین باری که کوبیده خوردم شب عروسی بابام بود. بعد از ظهر دوباره کار رو از سر گرفتیم که دوتا خانوم دیگه، تقریبا همسن همون زنه مهمونش شدن. هرچند از لحاظ جذابیت انگشت کوچیکش نمیشدن! سری برامون تکون دادن و با خنده نشستن روی مبل. حس خوبی نداشتم. کلا از همون 13 سالگی که برای اولین بار رفتم سر کار بنایی، از اینکه جلوی چشم بقیه و به خصوص ثروتمندها کار کنم احساس حقارت میکردم. سرم گرم کار بود و زمان گذشت. یه دفعه با دیدن اون سه تا خانوم فکم افتاد! رو مبلها لش کرده بودن و کاغذ لوله مانند سفیدی که قطعا گُل بود لای انگشتاشون. هر و کر خندههای غیر طبیعیشون به راه بود و نمیدونم توهم زده بودم یا نه، ولی انگار هر از چند گاهی با چشم و ابرو به من اشاره میکردن و باهم میخندیدند. این نگاههای زیر زیرکی رو تحقیر در نظر گرفتم. اخمهام رو تو هم کشیدم و با یه خشم فرو خورده به ادامه کارم رسیدم. من اینجا داشتم با گرد و خاک کُشتی میگرفتم و اون شکم سیرها با دود و دم! عصر شده بود. زنه با تموم شدن کارمون لبخند رضایتی زد و گفت: -آفرین! خوشم اومد…فکر نمیکردم انقدر کارتون تمیز باشه. مهدی نیشش وا شد. پولی که با تقریبا نصف روز کار کردن بهمون داد، اندازه دو روز کار کردن تو بقیه جاها بود. میخواستیم بریم بیرون که زنه گفت: -صبر کنید برسونمتون. خواستم طاقچه بالا بذارم که مهدی از خدا خواسته قبول کرد و دوباره تر زد به نقشههام. ساعتی بعد، به ابتدای محلهمون رسیدیم. خانومه تعارف کرد که دقیقا تا دم خونه برسونتمون که اینبار سریع مخالفت کردم. دوست نداشتم خونه و محله افتضاح ما رو ببینه. به نسبت خیابونهای تمیز بالا شهر، خیلی زشت بود! پیاده که شدیم زنه صدام کرد و گفت: -آهای آقا پسر…شماره تلفنت رو بگو تا یادداشت کنم. شاید واسه چند روز دیگه کارگر بخوام. حالا چجوری بهش میگفتم یه جوون با 21 سال سن اونم تو مشهد به این گندگی که دست بچههای 7-8 ساله تبلت میبینی موبایل نداره؟! مجبوری شماره خونمون رو دادم و اونم بدون حرف یادداشت کرد. حس کردم هنوز تحت تأثیر گُلاست که لحظهی آخر دوباره گفت: -راستی ما باهم آشنا نشدیم…اسم من مهرسا ست! لبخند اهریمنی رو لبم نشست. تا خواست جملهاش رو ادامه بده و اسم من رو بپرسه گفتم: -خب که چی؟ الان میگی چیکار کنم که اسمت مهرساست؟! لبخند رو لبهاش خشک شد. چند ثانیه بعد به خودش اومد و اخمی کرد. سریع ماشین رو راه انداخت و رفت. با اینکه حرکتم خیلی چیپ و مسخره بود، اما از کنف شدنش تو کونم عروسی بود. حقیقتش فاصلهای که بینمون بود کفرم رو در آورده بود. مطمئن بودم دیگه بهم زنگ نمیزنه. مهدی داشت تو سرش میزد که احمق چرا اینجوری کردی؟ من اما از انتقام کوچیکی که به خاطر تحقیر و خندههای مستانهشون به خودم گرفتم خوشحال بودم. بعد از یه توقف کوتاه و گپ و گفت با رفقا که صبح تا شب بیکار و علاف تو کوچه پِلاس بودن، وارد حیاط شدم و درحالی که نزدیک در ورودی خونه بودم و نگاهم به تَرَک روی شیشه در بود، صدای نحسش به گوشم رسید: -کو سلامت بچه؟ مثلا باباتم. و بعد انگار که با خودش حرف بزنه ادامه داد: -همه طفل دارن منم طفل دارم خیر سرم! چشمهام رو گذاشتم روی هم و دندونام رو بهم فشردم. صداش از تریاکی که کشیده بود نوسان داشت و خمارِ خمار بود. چرخیدم سمتش. جلوی آلونکی که خودم براش ساخته بودم ایستاده بود. اونقد بوی گند موادش اذیتمون کرد که آخرش از خودمون جداش کردم تا همه راحت شیم. زانوهاش موج مکزیکی میرفت و هرلحظه ممکن بود با مخ بخوره زمین. جلوی خودم رو گرفتم تا بهش چیزی نگم. چرخیدم و وارد خونه شدم و به چرت و پرتهاش توجهی نکردم. فقط اسم پدر رو یدک میکشید، وگرنه کدوم پدری صبح تا شب مینشست مواد میکشید و بچهاش خرج خونهاش رو در میآورد؟ یه دفعه یکی پرید بغلم و بوسهای سرشار از آب دهن به صورتم زد: -خسته نباشی داداش گلم! جلوی لبخندم رو گرفتم و با اخم دستهاش رو از دور گردنم باز کردم. -اَه فاطی صد دفعه گفتم بدم میاد از این لوس بازیا. برو گمشو اونور تف مالیم کردی! به این اخلاقم عادت کرده بود و ناراحت نشد. خودش میدونست شاید به زبون نیارم اما جونمم براش میدم. -شنیدم با یه خانوم خوشگله دعوات شده! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: -کی بهت گفته؟ با این که میدونستم کار کیه، اما میخواستم از زبون خودش بشنوم. بدون مکث و تردید گفت: -مهدی! هرچند توقع شنیدن این اسم رو داشتم، اما بازم عصبی شدم و رگ غیرتم باد کرد. این مهدی موزمار کی فرصت کرده بود با هانیه حرف بزنه؟ -بله؟! چشمم روشن…شما مهدی رو کجا ملاقات کردی اونوقت؟ من یه مادری…استغفرالله…من یه پدری از اون در بیارم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن. دید اوضاع خطریه، با ناز مخصوص خودش گفت: -عصبی نشو دیگه داداشی! بخدا من کاری بهش ندارم، خودش هی سر راهم سبز میشه میخواد باهام حرف بزنه. هرکاری میخوای باهاش بکنی بکن به من چه؟ خب، خیالم از اینکه خواهر 16 سالهام گول جنس مخالفش رو نخورده راحت شد. حساب مهدی بیناموسم میرسیدم، به وقتش! یک هفتهای از اون روز گذشته بود و من جریان لایی کشیدن مهدی رو فراموش کرده بودم. میدونستم اینکه خواهرم بخواد با جنس مخالف رابطه داشته باشه، در حقیقت به من مربوط نیست و خودش به عنوان یه انسان صاحب اختیار و عقل و شعوره و نباید فقط به خاطر اینکه دختره سرکوبش کنم، بلکه باید فقط راهنماییش کنم و خوب و بد رو براش مشخص کنم، اما چه کنم که بزرگ شده این محلههای خشک و سنتی بودم و از بچگی با همین عقاید و تعصبات قد کشیدم. این تفکرات با گوشت و پوست و استخونم عجین شده بود. در حقیقت دچار یه جور دوگانگی بین روشنفکری و عقاید تعصبی و بسته بودم. میدونستم باید اینجوری باشه، اما نمیتونستم بهش عمل کنم! فاطمه دختر خوشگلی بود و خواه ناخواه تو در و محله چشم خیلیها رو خیره میکرد و من هرچقدر تلاش میکردم، نمیتونستم جلوی این نگاهها رو بگیرم. تو هال خونه که در اصل اتاق خودمم محسوب میشد دراز کشیده بودم و تو فکر این بودم که با پس اندازهام بالاخره میتونم یه گوشی آبرومند بخرم یا نه، هرچی فکر کردم به جایی نرسیدم! صدای مادرم به گوشم رسید و توجهم رو به اون سمت جلب کرد: -کوفت بخوری بچه! یه ذره تهش خراب شده بقیهاش که سالمه! فاطمه با دلخوری و اخمای درهم چاقو رو تو خربزه فرو کرد یه قاچ جدا کرد. یه دفعه جیغ زد و صورتش رو با انزجار توهم کشید: -وای مامان کرمه رو ببین حالم بهم خورد…ببین چجوری داره وُل میخوره! و بعد با چاقو به سمت کرم بدبخت حمله کرد. مونده بودم بخندم یا به حال خودمون تأسف بخورم که حسرت یه میوه ساده و سالم به دلمون مونده بود. صدای تلفن خونه به گوشم رسید و قبل از اون دوتا خودم گوشی رو برداشتم: -بله؟ -سلام…اِ ببخشید ما باهم آشنا نشدیم. من همونیم که چند روز پیش تو خونهام کار کردین. همون اول با شنیدن صداش شناختمش. درحالی که تعجب کرده بودم با سردی گفتم: -خب؟! -یه کاری هست، اگه مشکلی نیست فردا بیاید تا تمومش کنیم. کمی فکر کردم و با دیدن فاطمه که داشت تو سینک ظرف شویی بالا میاورد، خیلی زود تصمیم رو گرفتم. -باشه…مشکلی نیست. لحظه آخر اضافه کرد: -کار سبکیه و یه نفر کافیه. تلفن رو قطع کردم. فکر نمیکردم بهم زنگ بزنه، احتمالا خیلی از کارم خوشش اومده بود که بعد از توهینی که بهش کردم باهام تماس گرفته بود. من مجبور بودم بیشتر تلاش کنم تا وضعمون یه خورده بهتر شه. نه، درستش این بود که من مجبور بودم بیشتر تلاش کنم تا وضعمون از این بدتر نشه! و من چقدر از این بایدها متنفر بودم. اين دفعه کسی دنبالم نیومد و خودم تا بالا شهر تنها اومدم. با کرایه سنگینی که دادم امیدوار بودم مثل دفعه قبل دستمزد خوبی گیرم بیاد. سرایدار میانسال با گفتن اینکه: «خانوم شاکری منتظرتونه!» من رو به سمت خونه هدایت کرد. با تعجب وارد خونه سوت و کور شدم. برای دومین بار به معماری بی نقصش چشم دوختم و با خودم فکر کردم این خانوم شاکری یه تختهاش کمه که میخواد شکل خونه رو عوض کنه. من چرا اسم و فامیلیش رو یادم مونده بود؟! با حس سنگینی نگاهی روی نیمرخم، صورتم رو چرخوندم و نگاهم به قامت مهرسا افتاد. یه لحظه کُپ کردم. دم اتاق خواب ایستاده بود و به شکل ترسناکی زُل و خیره نگاهم میکرد. یه لباس خواب نقرهای یکسره پوشیده بود که هیکل لاغرش رو به زیبایی هرچه تمامتر قاب میگرفت. هنوز فرصت نکرده بودم اوضاع رو هضم کنم که یه دفعه شروع کرد به راه رفتن. به شکلی موزون و آهنگین آروم به سمتم حرکت کرد و با هر قدمی که به من نزدیکتر میشد، حیرت منم بیشتر میشد. روبه روم ايستاد و دورم چرخی زد، منم با تعجب گردنم و میچرخوندم و نگاهش میکردم. نمیدونستم این چه بازیه که شروع کرده؟ بعد از دو بار چرخیدن دورم، بالاخره رو به روم و تو فاصله نیم متری ازم ایستاد و یه دفعه، بدون هیچ هشدار قبلی بندهای لباس رو از سرشونهاش کنار زد و لباس رو پایین انداخت. به معنای واقعی کلمه، چشمهام از حدقه زد بیرون! زیر لباس به جز یه شرتِ مشکی، هیچی نپوشیده بود. دیدن سینههای لُختش باعث شد خون تو رگهام یخ بزنه. با چشمهای گشاد شده، بیاختیار نگاهم از صورتش کنده شد و به بدنش زل زدم. از شدت بُهت و حیرت نفسم حبس شد و رسما لال شدم. -دوسش داری؟ چی رو دوس داشتم؟ سینههای خوش فرمش رو؟ رنگ پوستش رو یا فرو رفتگی عمیق پهلوهاش رو؟ لعنتی، اون شبیه یه میلف واقعی بود! نتونستم حرفی بزنم. اصلا حرفی نداشتم که بزنم. پوست بدنش درست مثل صورتش برنزه بود. برخلاف هیکل لاغر و اندام ظریف، سینههاش به شکل اعجاب آوری بزرگ بود که از شدت بزرگ بودن کمی افتادگی داشت، اما این افتادگیش باعث شده بود بدنش پخته و جا افتاده به چشم بیاد. میتونستم رد سفیدی سوتین رو روی پوستش ببینم. مشخص بود تو سواحل خارج کشور خوب آفتاب گرفته. از دیدن سینههای یه زن، اونم برای اولین بار آب دهنم رو قورت دادم. -چرا خشکت زده؟ آروم دستم رو گرفت و به سمت خودش برد. با نشستن دستم روی سینهاش، شوکی بهم وارد شد و قلب از کار افتادهام رو وادار به حرکت کرد. -دا…داری…داری چیکار میکنی؟ از بی دست و پایی خودم حرصم گرفت، هرچند تقصیری نداشتم. اولین بار بود بدن لخت جنس مخالف رو از نزدیک میدیدم و قبل این، این صحنهها رو فقط تو گوشی رفیقام اونم با فرمت 3gp دیده بودم! حالا درست تو چند سانتی متریم دوتا اندام جنسی زنونه که فقط یکیش واسه بیهوش کردن هر مردی کافی بود، لخت و عور جولان میدادن. با شنیدن صدام، سریع دست آزادش رو از روی شلوار روی کیرم گذاشت و شروع کرد به مالیدن. تلاش کردم خودم رو عقب بکشم: -ولم کن…میگم ولم کن، بهم دست نزن! یکی از ویژگیهای ظاهریم این بود که نسبت به هم سن و سالهام جثهی درشتی داشتم و برام کاری نداشت زنی با این ظرافت رو از خودم دور کنم، اما حقیقت این بود تو اون تَه مَهها و تو اعماق وجودم حسی داشتم که مانع این کار میشد. تموم عکس العملها و حرفهام همه الکی بود و دلم میخواست ببینم تهش چی میشه. پس به همین خاطر هیچوقت به شکل جدی سعی نکردم مهسا رو از خودم برونم، فقط کمی اعتراض کردم و گذاشتم کارش رو بکنه. احمق که نبودم این هدیهی باد آورده رو با دست خودم پس بزنم! با مالش دستهاش آروم آروم تحریک شدم و حتی حرفم نزدم. خودم رو رها کردم گفتم هرچه بادا باد! بذار هرچی میخواد بشه! اونم عطش شدیدی داشت. با صداي تق، سگک کمربند رو باز کرد و دستش رو داخل شلوارم فرستاد. با برخورد دست نرمش به کیرم، حس لذتی بهم دست داد که تا قبل از اون هیچوقت تجربه نکرده بودم. -میدونی…همون بار اول که سر خیابون دیدمت توجهم رو جلب کردی. حتی دوستام که اومده بودن خونه با دیدنت تعجب کردن. یادم به نگاههای زیرزیرکی و خندههای اون چندتا زن افتاد. پس اونا مسخرهام نمیکردن، بلکه چشم چرونی میکردن! با دست دیگهاش صورتم رو نوازش کرد و ادامه داد: -قیافه خوبی داری. سینه ام رو نوازش کرد: -خوش هیکلی. هه! تو اون وضعیت خندم گرفت. اون چه میدونست چه کونی ازم پاره شده برای این به قول خودش خوش هیکلی؟ چقد فرقون ملات جا به جا کردم و چقد تنهایی پاکت سیمان بالا پایین کردم. همه باشگاه میرفتن، منم باشگاه میرفتم! خدا رو شکر کردم که قبلش رفتم حموم و تنم بوی گند عرق نمیداد، چون سرش رو تو گردنم فرو کرد و بو کشید. -اوم…خیلی بیدلیل ازت خوشم اومده! نمیدونم چرا، اصلا نمیدونم درسته یا نه، اما ازت خوشم میاد. درحالی که صدام میلرزید گفتم: -تو از من بزرگتری. از چی من خوشت اومده؟ -از همه چیت! حتی از این غرور کاذبت. صورتش نزدیکم بود. با هر کلمهای که از بین لبهای هوس انگیزش خارج میشد، کیرم تو دستش بزرگ و بزگتر میشد. تا بحال سکس نداشتم و طبیعی بود که خیلی سریع تحریک شم. آب بیرنگی که از کیرم خارج شد رو دور کیرم مالید و راحتتر از پیش دستش رو عقب جلو کرد. وقتی دست دیگهاش روهم برد پایین و شروع کرد نوازش کردن تخمهام، نفسم بند اومد. این زن شیطان بود! نه توانی برای جلوگیری از این اتفاق داشتم و نه میلش رو. شاید باورش سخت باشه ولی من حتی با تصویر دست زنونه و باریکش که روی کیرم تکون میخورد تحریک میشدم. نتونستم بیشتر از این مقاومت کنم، آبم به سمت بیرون جاری شد و با شدت به روی سرامیکهای سفید و براق کف خونه ریخت. مهرسا انگار که موفقیت مهمی به دست آورده باشه، ریز خندید و صداش و با آه عمیقم قاطی شد. اونقدر عمیق ارضا شدم که روی زانوهام بند نبودم. حتی زمانی که آبم به صورت کامل خارج شده بود، بازم داشت برام جق میزد. انگار میخواست به هر قیمتی شده تا آخرین قطره از شیره وجودم رو بیرون بکشه. به سختی خودم رو کنترل کردم و رو پاهام ایستادم. مهرسا تو سکوت به حرکاتم نگاه کرد. شلوارم رو بالا کشیدم و با برداشتن وسایلم، بدون تردید از خونه زدم بیرون. مهرسا مخالفت نکرد و هیچی نگفت. به جاش تا لحظهی آخر یه لبخند اعصاب خورد کن گوشه لبش بود، انگار که میدونست دوباره برمیگردم همونجا و از شما چه پنهون! خودم هم خوب میدونستم اون کنعانه و منم یوسف گم گشته! تو مسیر برگشت هَنگ بودم. باور اتفاقی که برام افتاده بود سخت بود. حس میکردم همهاش خواب و رویا بوده. مهرسا چی تو من دیده بود که این کار رو کرد؟ من یه جوون دیپلمه و بدبخت با یه خانوادهی داغون تو پایین شهر بودم و اون یه زن جذاب و زیبا و پولدار که قطعا کُلی کَله گنده که من جلوشون پشمم نبودم براش سر و دست میشکستن. سه روز از اون ماجرا گذشت. تو این سه روز کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم حالا به هر دلیلی زمونه برای اولین بار داره بهم روی خوش نشون میده، پس باید فرصت رو غنیمت بشمرم! خودم به این واقف بودم که به معنای واقعی کلمه عقلم تو شُرتمه و شهوت به جای خودم تصمیم میگیره، ولی چه کنم که توان مقابله نداشتم! اتفاقا تازه سر عقل اومده بودم. یه کُص تر و تمیز و از همه مهمتر، رایگان! خودش من رو به سمت خودش کشونده بود. هر لحظه که تصویر سینههاش جلوی چشمم میومد، کیرم به شدت شق میشد و میل به خودارضایی تو وجودم شعله میکشید. حسرت میخوردم که چرا اون موقع به بقیه بدنش به خصوص لای پاهاش دقت نکردم و فقط زوم بالاتنهاش بودم. بعد از ظهر بود که تصمیمم رو عملی کردم، به این امید که باقی مونده سرزمینهای ناشناخته بدن اون زن رو کشف کنم. درحالی که تو کوچه راه میرفتم، در خونه همسایه به شدت باز شد و مرد جوونی با رنگ پریده، در حالی که فقط یه شُرت آبی پاش بود و باقی لباسهاش تو دستش، با سرعت به سمتی دوید و یه مرد دیگه چماق به دست دنبالش میکرد و داد میزد: -صبر کن ببینم مرتیکه بیناموس! میگم وایستا بیوجدان…مرد نباشم امروز مادرتو به عذات نشونم. تو خونه من با زنم…. به اینجای جمله که رسید، یه دفعه سرجاش ایستاد و به سینهاش چنگ زد، رنگ صورتش کبود شد و چند لحظه بعد، خورد زمین! به همین سادگی. کلی آدم جمع شدن تا ببینن قضیه از چه قراره. تو این هاگیر و واگیر که همه توجهشون به سمت مرد جلب شده بود، نگاه من با تیز بینی به مهدی افتاد که یه طرف ایستاده بود. یه بسته کوچیک رو به دست بغل دستیش داد و در ازاش تراول گرفت. چون حواسم بهش بود متوجه کارش شدم. رفتم سمتش و وقتی نزدیکش شدم با پوزخند گفتم: -یعنی خاک برسرت! منو ول کردی که بشی ساقی بقیه؟ بدبخت این کارا آخر عاقبت نداره. مهدی که معلوم بود از گوشمالی که چند روز پیش بهش دادم هنوز دل چرکینه، اخمهاش رو تو هم کشید و گفت: -برو بَ بَ! صبح تا شب بیام عملگی با توی لاشی واسه دویست تومن که چی شه؟ همین الان جلوی چشم خودت اندازه یه هفته درآوردم. نوش جونم به بقیه هم ربطی نَعَره! اون نعره آخرش رو جوری کشید که مطمئن شدم دیگه کاری از دست من بر نمیاد. به تاسف سری تکون دادم. راه افتادم برم که دوباره نطقش باز شد: -راستی شنیدم با از ما بهترون میپری…اونم تنها تنها! شوکه برگشتم سمتش. میدونستم لو رفتم پس بدون کلک و بازی گفتم: -کی بهت گفته؟ از کجا فهمیدی؟ ابروهاشو بالا انداخت: -دیگه دیگه! بماند. فکر کردی نفهمیدم اون جنده خانوم چطوری بهت نگاه میکرد؟ حرفی نداشتم. راهم رو گرفتم و رفتم و به باقی حرفهاش توجهی نکردم. با فکری درگیر وارد خونه شدم. حس میکردم نباید پامو اینجا میذاشتم، اما همچنان عقلم یه گوشه قایم شده بود و کیرم داشت به جام تصمیم میگرفت. مهرسا به استقبالم اومد و درحالی که منو به سمت مبلها هل میداد گفت: -میدونستم میای! خوش اومدی. بشین از خودت پذیرایی کن. بی حرف یه گوشه نشستم تا ببینم قراره چی پیش بیاد. کمی بعد با یه سینی اومد و دقیقا نشست کنارم. -حالا چی شد که گذرت دوباره به اینجا افتاد؟! زل زدم تو چشمهاش، از همین فاصله رگههای عسلی رنگ تو قهوهای چشمهاش میدرخشید. -یعنی نمیدونی؟! خندید و گفت: -خب…خوشم اومد! اون دفعه که اومدی اینجا زبونت رو خونتون جا گذاشته بودی. جوابشو ندادم. خودش ادامه داد: -من هنوز اسمت رو نمیدونم. -امیر حسین. لبخند زد و گفت: -خب آقا امیر حسین…نگفتی چی شد که دوباره برگشتی پیش من؟ حقیقت خجالت میکشیدم و نمیتونستم حرف دلم رو بزنم. 5-6 سال ازم بزرگتر بود و عجیب بود، اما روم نمیشد بگم که واسه کام گرفتن از تنت اومدم پیشت! بازم خودش شروع کننده شد. انگار میدونست آبی از من گرم نمیشه و پخمهتر از این حرفام. یه دفعه دستش رو گذاشت رو کیرم. چیزی نگفتم. من تو این مسائل خیلی بیتجربه و نابلد بودم، پس گذاشتم خودش پیش بره. تو سکوت کمی از رو شلوار مالید و چند دقیقه بعد دستشو وارد شلوارم کرد. خدا رو شکر کردم که عقلم کشید و قرص تأخیری خوردم، وگرنه با این شرایط 5 دقیقه هم دووم نمیآوردم. برای محکم کاری گوشی یکی از دوستهام رو قرض گرفته بودم و تا جایی که چشمهام یاری میکرد فیلم سوپر دیدم تا یه چیزایی بلد باشم! دستمو گرفت و گذاشت روی سینههاش که از رو لباسم بزرگیشون مشخص بود. -واسه خاطر اینا اومدی؟! دوباره دستمو برد پایینتر و گذاشت لای پاهاش. اون قسمت کمی گرم بود. -یا به خاطر این؟ قلبم گرومپ و گرومپ میکوبید. سعی کردم بیدست و پا نباشم. صورتم رو چرخوندم سمتش و گفتم: -به خاطر همشون! و بلافاصله با ناشیگری لبهام رو به روی لبهای بزرگ و نرمش گذاشتم که از اولین لحظهای که دیدمش توجهم رو جلب کرد. به این حرکتم خندید و سعی کرد بوسه منو پاسخ بده. من که دیدم در هرصورت چیزی بارم نیست لبهام رو بیحرکت نگه داشتم و حالا اون با خونسردی و به بهترین شکل ممکن داشت لبهام رو با لبهای نرم و خوش فرمش نوازش میداد. -اینجوری باید ببوسی. لبهاتو قشنگ بده جلو تا برجسته بشن، بعد ببوس. نفسهای گرمش که به صورتم میخورد حالی به حالی میشدم. از جا بلند شد، دستم رو گرفت و به سمت اتاق خواب کشوند. برای اولین بار نگاهم به اتاق بزرگ و قشنگش افتاد. با دیدن تخت بنفش رنگ بیاختیار گفتم: -چقد بزرگه! کمی صورتش درهم شد و گفت: -آره…تازه خریدمش. دلیل درهم شدن چهرهاش رو نفهمیدم، اما خیلی زود به حالت عادی برگشت. روی تخت درازم کرد و خودش لباسهام درآورد. از این حرکاتش حدس میزدم اونم خیلی تو کفه. حتی نذاشت شورتم رو خودم در بیارم. با دیدن کیرم دستش رو گذاشت رو دهنش و گفت: -لعنتی چه غولیه. دفعه قبلم دیدمش تعجب کردم. چند سالته تو؟ مردد گفتم: -بیست و یک. ابروهاش بالا پرید و یه جوری نگاهم کرد. انگار باور نکرده بود. پرسیدم: -تو چند سالته؟ -سی و دو. تا گفت 32 یکهای خوردم و گفتم: -چند؟! لبخند زد و گفت: -چیه بهم نمیخوره؟ فکرشم نمیکردم بالای سی سال باشه. هیچ جوره بهش نمیخورد. مِن و مِن کنان گفتم: -خب راستش…من فکر میکردم نهایت 26 ساله باشی. خیلی جوون میزنی. -آره خیلیا بهم گفتن، به خصوص شوهرم که همیشه این حرف رو بهم میزد. با شنیدن لفظ “شوهر” مثل فنر از جام در رفتم و سیخ سر جام ایستادم. مهرسا متعجب بهم نگاه کرد و گفت: -چی شد؟ -تو…تو متأهلی؟ انگار که تازه دوزاریش افتاده باشه گفت: -آره تو خبر نداشتی. باید زودتر بهت میگفتم. داری چیکار میکنی؟ حین حرف زدنش مشغول پوشیدن لباسهام شدم و راه افتادم سمت در. باورم نمیشد داشتم با زن شوهردار سکس میکردم. اونم اولین سکسم! اگه شوهرش سر بزنگاه میرسید چه رسوایی به بار میومد. وای اگه به گوش مامان و فاطمه میرسید چی؟! دستی من رو برگردوند و از فکر درم آورد. -هیچ معلوم هست چی کار میکنی؟ نگاهش کردم و گفتم: -تو شوهر داری. چرا از همون اول بهم نگفتی؟ -ببین، جریان چیزی که تو فکر میکنی نیست. بهم فرصت بده تا برات توضیح بدم. خواستم برم اما دستم رو گرفت و بیتوجه به مخالفتم دوباره من رو روی تخت نشوند. -نمیدونم چجوری برات توضیح بدم. من 10 سال پیش با پسر عموم ازدواج کردم ولی…ولی از همون دوران کوتاه نامزدی احساس کردم دلش با من نیست. میدونی، اوایل همهاش فکر میکردم مشکل از منه، همهاش خودخوری میکردم و سعی میکردم به چشم اون یه زن کامل به نظر برسم، از یوگا و باشگاه بگیر تا آفتاب گرفتن تا رنگ پوستم به چشمش بیاد. حتی به خاطرش دوتا عمل زیبایی انجام دادم. اما با همه دست و پا زدنام پنج سال پیش فهمیدم با یه زن دیگه رابطه داره. میخواستم ترکش کنم اما به خاطر اینکه بهش احساس داشتم مثل احمقها بخشیدمش، ولی اون جای قدردانی با بیانصافی بازم با زنهای جور وا جور رابطه داشت. اونقدری این رویه رو ادامه داد که رفته رفته احساسم بهش رنگ باخت و ازش متنفر شدم. آخرین بار چهار ماه پیش تو همین اتاق مچش رو با دختر خاله خودم گرفتم و به خاطر شوکی که بهم وارد شد، بچه دو ماههام سقط شد، واسه همین تخت رو عوض کردم. بعد از اون اتفاق دیگه حتی ازش متنفرم نیستم. انگار برام وجود خارجی نداره. هیچ حسی بهش ندارم، درست مثه خودش. ماه پیش قرار گذاشتیم از هم توافقی طلاق بگیریم اما اون کمی فرصت خواست تا خانوادهاش رو واسه این تصمیم آماده کنه. فعلا از هم جدا زندگی میکنیم تا روزی که از هم جدا شیم. با شنیدن حرفهاش شوکه شده بودم. فکر نمیکردم انقدر تو زندگیش سختی کشیده باشه، اصلا بهش نمیخورد. هرچند بازم جلوی سختیهای زندگی ما هیچ بود، اما خب…حداقل زندگیش اونقدری که از دور به نظر میرسید رویایی نبود. به نشونه همدردی دستمو روی دستش فشردم و گفتم: -متاسفم. نمیتونم تصور کنم یه مرد چقدر میتونه احمق باشه که به جواهری مثل تو خیانت کنه. بهم لبخند زد و دستمو به سمت دهنش برد. انگشت اشارهام رو نزدیک صورتش برد و تو دهنش گذاشت. حس لزجی و گرمای دهنش، یه تکون محکم به کیرم داد. چون فقط شورتم رو پوشیده بودم، سفت شدن کیرم رو دید. لبخندش عمیقتر شد و گفت: -ولی با همه اینها از وقتی تو رو دیدم یه جوری شدم. بعد از خیانت شوهرم عموعا از مردها بدم میاومد، نمیدونم چرا تو انقدر حس خوبی به من میدی. انگار که شوق زندگیم چند برابر شده. وقتی این حرفها رو میزد چشمهاش صاف و زلال بود و مشخص بود با صداقت حرف میزنه. از این حرفها حس جالبی بهم دست داد. حس کردم برای یکی مهم شدم و ارزش دارم. کمی جرأت گرفتم و این بار خودم دستم رو بین پاهاش گذاشتم. آروم روی تخت خوابوندمش و سعی کردم با آموزشهایی که بهم داده بود ببوسمش. به خاطر هیکل بزرگم کاملا احاطهاش کردم. از صدای ملچ ملوچ بوسههامون نزدیک بود خندهام بگیره. به گوشم خندهدار میرسید! خودم رو کنترل کردم و اینبار من لباسهای اون رو در آوردم. از اونجایی که مشتاق بودم بین پاهاش رو ببینم، دستم تو شرتش کردم و خیسی کسش رو لمس کردم. از رطوبتش خوشم اومد. ناشیانه و با عجله، برای اینکه چشمم به کسش بیفته شرتش رو کشیدم پایین و سریعا و به لای پاهاش خیره شدم. جوری نگاهش کردم که حس کردم مهرسا برای اولین بار خجالت کشید و سعی کرد لای پاهاش رو ببنده. سریع زانوهاش رو گرفتم و از هم بازشون کردم. رد سفیدی شورت روی کسشم افتاده بود. بالای کسش به شکل یه خط باریک و کوتاه یه مقدار مو داشت و پایینش یه شکاف خیلی تمیز قرار داشت که به رنگ پوست بدنش بود. واسه زنی به این سن و سال خیلی بکر به نظر میرسید. مشخص بود رابطه جنسی کمی داشته. یعنی اونقدری که پتانسیلش رو داشته از بدنش استفاده نکرده! و این خیلی عالی بود. باید مثل فیلمهایی که دیده بودم این زن رو به اوج میرسوندم. اون لیاقتش رو داشت! سرم رو بردم لای پاهاش و شروع کردم لیسیدن بهشتش. مهرسا آه کشید و سرم رو به خودش فشار داد. زبونم رو فرو کردم و با فاصله گرفتن لبههای کسش از هم، یه مقدار از نوک زبونم وارد کسش شد. از تکونی که خورد متوجه شدم دارم راه درست رو میرم. این رویه رو ادامه دادم و خیلی زودتر از انتظار بدنش لرزید و جیغش رو تو گلو خفه کرد، همزمان پاهاش رو دور سرم حلقه کرد و محکم به خودش فشار داد. مهرسا از چیزی که فکر میکردم داغتر بود. تند تند نفس میکشید و بدنش از خیسی عرق برق میزد. کمی که آروم شد، من رو کشید روی خودش و پاهاش رو از هم باز کرد. صحنه باز کردن پاهاش از هم خیلی جالب بود. مثل باز شدن دروازههای بهشت! از این که انقدر ناگهانی تو اون شرایط قرار گرفتم مضطرب شدم و با دستپاچگی کیرم رو روی چوچولش کشیدم تا سوراخش رو پیدا کنم. اصن نمیدونستم سوراخش دقیقا کجاست! وقتی دید دارم شاس میزنم، خودش کیرم رو گرفت و به سمت سوراخ کسش فرستاد. از بیعرضگیم حرصم گرفت، اما وقتی برای ملامت خودم نداشتم. آروم کمر زدم و برای اولین بار کیرم وارد فضای تنگ، گرم و خیسی شد که لذت بی نظیری تو رگهام تزریق کرد. کمرم رو بردم عقب و دوباره واردش کردم. عالی بود! خیلی حس خوبی داشت. اولینها داشت برام اتفاق می افتاد، اونم به بهترین شکل ممکن. کمی حرکات رو سریعتر کردم و با سنگینی نگاهش به روی صورتم بهش چشم دوختم. درحال تلمبه زدن به چشمهاش خیره شدم و احساس عجیبی بهم دست داد. عجیب به این خاطر که کیرم تو کس زنی بود که پونزده سال ازم بزرگتر بود، هنوز متأهل بود و صد البته بدنی بسیار زیبا و جا افتاده داشت. سرم رو تو دستهاش گرفت و به سمت خودش خم کرد. بوسهای طولانی و خیس روی لبهام کاشت که باعث شد بیشتر شهوتی شم. با افزایش حس شهوت، جرعت بیشتری گرفتم. برای چند ثانیه ازش جدا شدم و با کمک خودش برش گردوندم. به شکم خوابید و باسن بزرگ و خوش فرمش رو به روم قرار گرفت. از این زاویه باسنش قوس جذابی داشت. طاقت نیاوردم، خم شدم سمتش و چند بوسه ریز به روی باسنش زدم. همینطور بوسههام رو ادامه دادم تا روی کمرش. حس کردم لبخند زد. سرش رو چرخوندم سمت خودم و لبخندش رو بوسیدم. این آخرین بوسه بود و بعد کمرم رو صاف کردم. به سوراخ تنگ و کوچیک کونش نگاه کردم که بهم چشمک میزد، اما تنها چیزی که باید بهش توجه میکردم کس خیسش بود. کلاهک کیرم رو روی نرمی کس برآمدهاش گذاشتم و چندین بار بالا و پایین کردم. شنیدم که گفت: -بکن توش! به محض شنیدن صداش آروم خودم رو واردش کردم، و بلافاصله دوباره صداش بلند شد: -آه جوووون…بکن…محکم بکن. نوع جون گفتنش خیلی خاص بود. خیلی با لذت و از ته دل میگفت جون! دست راستش رو به سختی به کمرم رسوند و سعی کرد من رو به خودش فشار بده. اما من موهای بلندش رو تو دستم گرفتم و با خشونت به سمت خودم کشیدم. مجبورش کردم کمرش رو بلند کنه. کمرش از پشت به شکمم چسبید. دو دستی از سینههاش گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن. با اینکه تو این حالت دخول به صورت کامل صورت نمیگرفت اما لذت من بیشتر شده بود. چند بوسهی پیاپی به گردن خیس از عرقش زدم. عاشق این پوزیشن شدم. هم خیسی کسش رو با آلتم حس میکردم و هم نرمی باسنش رو با کوبیدن خودم بهش. از اون طرف سینههای بینظیرش رو چنگ میزدم و همه اینا باعث شد احساس لذتم ثانیه به ثانیه بیشتر بشه و درنهایت به اوج خودش برسه. میفهمیدم که نباید بیاحتیاطی کنم. پس لحظه آخر کیرم رو بیرون کشیدم و روی کمرش ارضا شدم. همونجا کنارش افتادم و مهرسا تو همون حالت که به شکم دراز کشیده بود موند. متوجه شدم چرا بیحرکته. خم شدم و از روی جعبه دستمال کاغذی میز عسلی چند برگ جدا کردم و باهاش کمر مهرسا رو تمیز کردم. بهم لبخند زد، روی تخت غلط زد و کنارم دراز کشید. سرش رو روی سینهام گذاشت و گفت: -عالی بود. هیچوقت انقدر عمیق به ارگاسم نرسیده بودم. از ته دلم گفتم: -خاک تو سر شوهرت! در جوابم فقط خندید. کمی موهاش رو نوازش کردم و اون دوباره به حرف اومد: -میدونی…از اینکه قبل از این باکره بود، از اینکه انقدر تو رابطهمون و به خصوص اولش ناشیگری کردی احساس لذت میکنم! نمیدونم چرا، اما حس جالبی بهم دست میده… . کمی سرش رو بلند کرد و اينبار کمی جدیتر از قبل گفت: -دوست دارم تو این رابطه هوام رو داشته باشی تا منم هوات رو داشته باشم. درحالی که متوجه منظورش نشده بودم سرم رو تکون دادم و چشمهام رو با آرامش بستم. چند روز بعد منظورش از اینکه هوام رو داره رو متوجه شدم. بدون اینکه حرفی بهم بزنه، پنج تومن به حسابم واریز کرده بود! با اینکه احساس حقارت میکردم و غرورم ترک برداشته بود، اما دروغ چرا، نمیتونستم منکر خوشحالیم بشم! پول کمی نبود. باید بیخیال این غرور به قول مهرسا کاذب میشدم و همونطور که خودش گفته بود، سعی میکردم نیازهاش رو برطرف کنم و متقابلا اونهم نیازهای من رو. رسما با کون تو ظرف عسل افتاده بودم. فک کن بری کس به اون خوشگلی رو بکنی و دستمزدم بگیری! اما مشکلی سر راهم قرار گرفت که تر زد به حال و روز خوب این روزهام. یه روز فاطمه با چهرهای پریشون جلوم رو گرفت و گفت: -امیر چی میگن تو در و همسایه؟ با تعجب گفتم: -چی میگن؟ -میگن میری خونه یه زنه کل روز رو همونجایی! نگاهم مات صورتش شد. مهدی حرومزاده! آخر نیشش رو زد. تو محله جریان رو پخش کرده بود و آبروم رو برده بود. با اینکه به همه گفته بودم همهاش حرف مفته، اما بازم از روی مادرم خجالتم میشد. میگفتم دروغه، اما خودم که میدونستم حقیقته! از این حرصم میگرفت که من همه جوره هوای مهدی رو داشتم و اون بازم از پشت خنجر زد. شاید سیلیای که واسه جریان خواهرم بهش زدم باعث این جریانات شده بود، هرچند حقش بود. به هرحال این جریاناتم گذشت و من برخلاف هدفی که مهدی داشت، رابطهام رو با مهرسا عمیقتر کردم. مدتی بعد از این که کنار مهرسا میایستادم و همه میدیدن ازش کوچکترم شرمم میشد. برای جلوگیری از این حس شرمساری تصمیم گرفتم ریشهام رو که همیشه سه تیغ میکردم دیگه نزنم. بعد دو هفته قیافهام از این رو به اون رو شده بود. حداقل 4-5 سالی از سنم بزرگتر میزدم و حالا وقتی با مهرسا بودم، حداقل اختلاف سنیمون مثل قبل توی ذوق نمیزد. یه بار که تو خونهاش بودم مهرسا دمغ بود و هرکاری میکردم نمیخندید. پا پیچش شدم و مشخص شد امروز سالگرد ازدواجشه. تنها کاری که از دستم برمیاومد این بود که بغلش کنم. تو بغلم بغض کرد اما اونقدر زن محکمی بود که گریه نکنه. کمی که آروم گرفت، سرش رو از رو سینهام بلند کرد و گفت: - من تو زندگیم خوشی ندیدم امیر حسین، دوست ندارم از توام نارو بخورم. قول میدم دنیا رو به پات بریزم اگه فقط با من باشی و بهم وفادار بمونی. بازم وقتی این حرفها رو میزد، چشمهاش صاف و زلال بود. صداقت داشت و دروغی تو حرفهاش نبود. تشخیصش خیلی راحت بود. چشمهای مهرسا همیشه درونش رو لو میداد! با شنیدن حرفهاش حس کردم قلبم تکون سختی خورد، اما وقتی جملهاش رو ادامه داد فهمیدم این قضیه دیگه شوخی بردار نیست. کمی نگاهم کرد و لب زد: -دوستت دارم! و لبهاش رو روی لبهام گذاشت. حس کردم قلبم از جاش کنده شد. همونجا فهمیدم تو دلم احساسی جوونه زده. احساسی که غیرمتعارف بود اما دوست نداشتم جلوش رو بگیرم. چند ماه دیگه گذشت و با ساپورت مالی مهرسا، وضعمون از این رو به اون رو شد. به مادرم به دروغ گفته بودم با رفیقم تو مکانیکی شریک شدم و پول خوبی داره، تو چشمهای مادرم میخوندم که باورم نداره، اما خوشحال بودم که سوال نمیکرد. انگار اونم راضی بود از هر راهی که هست، پول به خونه بیارم! تو راه برگشت بودم و از سکس داغم با مهرسا که جفتمون به اوج رسیده بودیم سر مست بودم. حالا وقتی میدیدمش، جای یه کیسه پر از پول خودش رو میدیدم. خود واقعیش رو! اگه خار به پاش میرفت جیگرم آتیش میگرفت و اینها هیچکدومش دست من نبود. وارد خونهی جدیدمون که تو مرکز شهر بود شدم و یادم افتاد این ماه رو به بابام سر نزدم. تو کمپ ترک اعتیاد بود، البته به زور! فاطمه با یه سینی چایی به استقبالم اومد. بهش لبخند زدم و چاخانش کردم: -به به، چه عطری، چه بویی! دیگه یواش یواش باید به فکر شوهر دادنت باشیم. لبخند دندن نمایی زد و گفت: -حالا حالاها ور دل خودتم! راستی جریان مهدی رو شنیدی؟ مکثی کردم و گفتم: -مهدی؟ چی شده مگه؟ کنارم نشست و با ناراحتی گفت: -پسرهی بیچاره رو چند روز پیش مأمورا گرفتنش. میگن ازش از این موادا چیه اسمش؟ آها ازش شیشه گرفتن. میگن حکمش اعدامه. حس کردم کمرم خم شد. هیچوقت فکر نمیکردم سرنوشت رفیق بچگیم به اینجا ختم بشه. با خیانت آخرش دل خوشی ازش نداشتم، ولی خدا شاهده راضی نبودم حتی دماغش خونی شه. اما حالا…لعنت به هرچی شکاف طبقاتی و جبر جغرافیاییه. اگه تو یه محیط سالمتر زندگی میکرد، هیچوقت کارش به اینجا نمیکشید. چند روزی به خاطر اتفاقی که سر مهدی افتاد دپرس و گوشه گیر بودم. کلی با خودم فکر کردم و آخرش از اینکه به خاطر رابطهام با مهرسا از اون تیکه از جنوب شهر جدا شدیم و یه نمه پیشرفت کردیم، خدا رو شکر کردم. حداقل دیگه جلوی چشمم پدری دخترش رو به جرم نپوشیدن چادر به قصد کشت کتک نمیزد یا سرباز موتور سوار دنبال پسر بچهی 12 ساله نمیکرد! همه اینها رو مدیون مهرسا بودم. با اینکه عاشق همدیگه بودیم اما هیچکدوم تصمیمی برای علنی کردن رابطهمون نداشتیم. شاید خجالت میکشیدیم و رومون نمیشد تا خانواده و فامیل رو در جریان بذاریم. شخصا خودم از اینکه برم به مادرم بگم مهدی خدابیامرز درست میگفت و عاشق زنی شدم که مطلقه ست و پونزده سال ازم بزرگتره، مثل سگ خجالت میکشیدم. حتی تصورشم وحشتناک بود! با این وجود این وسط یه سوال بیجواب باقی میموند. «تا کی قرار بود به این وضع ادامه بدیم؟» پایان. [داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.] نوشته: کنستانتین -
توسط chochol · ارسال شده در
اقوام × داستان سکسی × داستان اقوام × سکس اقوام × کس دادنم به اون قد بلند سلام میترام ۲۷ سالمه ۲ ساله ازدواج کردم یه دختر خیلی حشری ام که تمایلم به مردای قد بلند چندین برابره چون خودمم قد بلند و چهارشونه قدم ۱۷۶ ، سفید با ممه های ۸۰ و کس و کون خوش تراش کلا خوش گوشتو سکسی ام و مردا جذبم میشن حتی مردای سر به زیر شوهرم خیلی مرد خوبیه و باهام رفتار خوبی داره البته اینکه ازش از لحاظ ظاهری خیلی سَر هستم هم بی تاثیر نیست ازم کوتاه تره و همین باعث شده خیلی برام جاذبه سکسی نداشته باشه و نتونه ارضام کنه و بعد از ازدواج و بعد از سکس روزا که میره سر کار من پورن میبینم و انقدر کسمو میمالم و سکس پنداری میکنم تا ارضا میشم و خالی میشم ولی همیشه تو حسرت یه کیر کلفت که صاحبش یه مرد قد بلند و چهارشونه باشه مونده بودم تا اینکه رفت و امدمون با خواهر شوهرم بیشتر شد خواهر شوهرم یک زن معمولی قد کوتاه بود که دوتا پسر داشت اما نگم از شوهرش مجید که مرد قد بلندددد با چشم های روشن هست که فوق العاده پولدار هست شغلش بساز بفروش و مرد خانواده س و پسرشو خیلی دوست داره اما از اول ازدواج نگاه های خاصی به من داشت انگار میخواست همش یه کاری برام بکنه برای بازسازی خونمون همش کمک میکرد تو جمع ها به حرفام گوش میکرد موقع حرف زدن من سکوت میکرد و زیر چشمی نگاهم میکرد باهام چشم تو چشم میشد و مهربون نگام میکرد موقع سفره جمع کردن بشقاب هارو جوری می گرفت که دستش بهم بخوره و متوجه احساس خاصش یه خودم شده بودم البته نه دوست داشتن یا محبوبیت ، اینکه بهم نظر داره و دلش میخواد دل سیر منو بکنه و از کس و کون گشاد زنش خسته شده اما مرد وقیح هم نیست و چون ازین مردای وقیح و هیز نیست من رو بیشتر جذب خودش کرده بود چون آدم لاشی هر چقدرم جذاب و قد بلند باشه منو حشری نمیکنه و فکر اینکه کیرش تو کس های مختلف بوده حالمو بهم میزنه کم کم رفت و آمد مون زیاد شده بود منم بیشتر بهش حس پیدا میکردم و دلم میخواست توجهشو جلب کنم با آشپزی و آرایش و لباس های تنگ توجهشو جلب میکردم ازش تعریف میکردم و میخواستم خجالتش بریزه و بیشتر نگام کنه باهاش چشم تو چشم میشدم روبه راش میشستم که ببینتم و خلاصه از هر فرصتی استفاده میکردم که توجهش رو جلب کنم تا اینکه یه بار که اومدن خونمون گفتم اینطور نمیشه باید يه روز باهاش تنها باشم و حسابی دلبری کنم و به خواهرشوهرم گفتم این کابینت هارو که آقا مجید زده بود عالیه ولی قصد داریم برای سال جدید رنگش رو عوض کنیم و بعد از صحبت و اینا قرار شد بیاد برای عوض کردنش واسه اینکه تابلو نباشه روزی رو قرار گذاشتم که گفتم مامان خودمم هست ک بقیه شک نکنن به تنهاییمون ولی اون روز قرار بود من باشم و مجید ساعت ۱۱ صبح قرار بود بیاد هم دلشوره داشتم هم از فکر کس دادن به مجید نمیتونستم خلاص شم و دلو زده بودم به دریا حموم رفتم آرایش غلیظ کردم یه لباس تنگ مشکی پوشیدم که نمیپوشیدم سنگینتر بودم از زیر هم شورت سوتین مشکی گیپور پوشیدم از بالا تمام سرشانه و سینه هامو ریختم بیرون و از پایین رون های سفید و تپلم زده بود بیرون موهامو باز گذاشتم و عطر زدم منتظر شدم زنگ زد ، هول شده بودم و تو دلم گفتم کاش بار اول پوشیده تر می پوشید اما گفتم پوشیده رو که همیشه میبینه قراره یه جوری ببینه که کستو بکنه اومد داخل و اول که منو دید شوک شد مثل برق گرفته ها سر جاش ایستاد به روی خودم نیاوردم و خوش آمد گویی کردم این پا اون پا کرد ، انگار نمیخواست بیاد داخل اما از یه طرف دید تنهام انگار چشماش برق زد سلامی زیر لب کرد چشمش افتاد به سینه هام و گوشاش قرمز شد شهوتو میتونستم از چشماش بخونم فقط آبرو دست و پاشو بسته بود باهاش دست دادم که جو بینمون نرمال شه دستمو گرم فشار داد و اومد داخل نشست درو بستم هم هیجان داشتم هم استرس از اینکه چه فکری راجبم میکنه و از طرفی از اینکه بهم نظر داره مطمئن بودم براش آبمیوه درست کردم بهش تعارف کردم و موقع تعارف کردن دولا شدم که سینه هامو بیشتر ببینه و باهاش چشم تو چشم شدم سکوت بود و هیجان درونی آبمیوه رو برداشت و تشکر کرد و مبهوت به سینه هام نگاه میکرد و عرق میکرد و به چشمام نگاه میکرد تا واکنشمو ببینه منم مهربون بهش خندیدم که روش باز شه آبمیوه شو خورد و ازش خواستم کابینت هارو اندازه گیری کنه مترش رو درآورد و داشت اندازه میگرف که رفتم سمتش به بهانه شستن لیوان خودمو مالوندم بهش یه مکثی کرد و نگام کرد اما چیزی نگفت ، صدای نفس هاش میومد دوباره شروع کرد اندازه گیری رفتم کنارش ایستادم با فاصله کم یه بار دیگه خودمو مالیدم بهش گفتم خیلی طول میکشه تا آماده شه آقا مجید نگاش کردم برگشت نگام کرد باهم چشم تو چشم شدیم یکم به صورت سکسیه آرایش شدم نگاه کرد یکم به سینه هام مضطرب بود و متعجب اما حشری شده بود انگار کارشو درست انجام نمیداد به بهانه کنار زدن صندلی از کنارم رد شد و از جام تکون نخوردم که بخوره بهم و خودش هم یه جورایی میخواست دستمالی کنه و واکنشمو ببینه که بهش یه چشمک زدم انگار از چشمکم به همه چیز پی برد و دست انداخت دور کارمو منو به خودش فشار داد منم بغلش کردم حسابی خودمو مالیدم بهش وای چه حس خوبی داشت بدن مردونه ی قد بلندش دلم میخواست حسابی زیرش عرق کنم خودمو چسبوندم بهش که برجستگی کیرشو رو شلوارش حس کردم اوند دم گوشم گفت خیلی خوشگل شدی گفتم همش واسه توئه جرئت پیدا کرد و بیشتر بغلم کرد صورتمو گرفت تو دستاش و محکم لبامو بوسید من همینجوری آب از کسم میرف و لحظه شماری میکردم که کیرشو تو خودم حس کنم ازینکه این اغواگری رو برنده شده بودم خیلی خوشحال بودم بعد از ده دقیقه لب گرفتن شروع کرد به مالیدن سینه هام یقه لباسم باز بود و سینه هام افتاد بیرون ازش خجالت میکشیدم اما خیلی بهش حس داشتم سینه هامو مثه وحشیا خورد خوابوند منو رو میز دامنو داد بالا شورتمو زد کنار شروع کرد به لیس زدن کسم لیس میزد و من آه میکشیدم خیلی لذت داشت لبامو گاز گرفتم و سرشو فشار دادم تو کسم که انگشتشو کرد تو کسم همزمان انگشتشو کرد تو کلیتوریسمو زبون میزد داشتم دیوونه میشدم به خودم میپیچیدم از شهوت از نیز اومدم پایین زانو زدم و کیرش رو از زیپ شلوارش درآوردم چی میدیدم؟ یه کیر کلفت که رگاش رده بود بیرون اول با دستم براش مالیدن تو چشاش نگاه کردم بعد آروم کردم تو دهنم شوهرم عاشق ساک زدنم بود و این کارو خوب بلد بودم و به مجید یه حال حسابی دادم کیرش تا ته کرده بود تو حلقم و تلمبه میزد تو دهنم پیش آبش ریخته بود رو سینه هامو و خیلی صحنه سکسی شده بود نگام کرد طاقت نیاورد بلندم کرد خوابوندم رو میز و شرتمو به یه حرکت درآورد کیرش مالید در کسم چنتا ضربه زد ولی نمیکرد تو داشتم خل میشدم نگاش کردم گفتم بکن تو دارم دیوونه میشم که با یا حرکت کل کیرش هول داد تو تنگ بودم برای کیرش و حسابی حال کرده بود آروم آروم عقب جلو کرد و یه دفعه سینه هامو گرفت تو دستاش و شروع کرد محکم تلمبه زدن رو ابرا بودم ناله هام تبدیل به جیق شده بود اونو حشری تر میکرد چندبار محکم تلمبه زد و سینه هامو دو دستاش فشار میداد ، در گوشم گف دارم خواب میبینم واقعا تویی میترا ؟ لحظه شماری میکردم که تو دور همیا فقط ببینمت الان زیرمی صورتشو گرفتم تو دستم با لوندی ازش لب گرفتم لباشو لیس میزدم اون تلمبه هاشو محکمتر میکرد ده دقیقه محکم کوبید تو کسم و لبامو میک زد تا ارضا شد و کل ابشو ریخت تو کسم بعد ازم کلی لب گرفت و و کلیتوریسمو مالید هنوز برانگیخته بودم برمگردوند و از پشت گذاشت تو کسم موهام از پشت گرفت تو دستاش و میکوبید تو کسم جیقام دست خودم نبود داشتم به اوج میرسیدم همزمان که تو کسم تلمبه میزد منم کسمو میمالید و داد میزدم محکمتر مجید جرررررم بده جوووون کیرررر میخوام با کیر کلفت جرررم بده من جنده ی توام دوست دارم فقط زیر تو عرق کنم جوووون کیرت داره بهم حال میده محکم ترور بکوووب اونم با تمام قدرت کسمو گایید و دوباره ابشو ریخت تو کسم و همزمان منم تو بغلش لرزیدم و ارضا شدم برمگردوند و لبامو بوسید و گفت از روز اول تو کفت بودم و برای دیدنت لحظه شماری میکردم… نوشته: یه دختر حشری -
توسط chochol · ارسال شده در
اقوام × زن شوهردار × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × من و شوهر خواهر شوهرم اسمم شیرینه. یادتونه حدود ده سال پیش خاطره اولین سکسم رو با امیر شوهر خواهر شوهرم که با نقشه کشوندمش خونه به بهونه ترکیده شدن شیر حموم و سکس باهاش رو براتون نوشتم. از اون به بعد تا بهمن 1402 ما نتونستیم باهم سکس داشته باشیم و اون خاطره همیشه توی ذهنم بود. البته ماساژ و ماچ و بوسه و اینا رو داشتیم. خلاصه خواهر شوهرم مریض شد و امیر اونو برد تهران برای درمان. یکی دو روز بعد بهمون اطلاع داد که باید عمل بشه. پس خواست که کسی برای کمک بهش بره تهران. همه خانمهای فامیل بهونه داشتن یکی شوهرشو یکی بچه هاشو یکی کارشو بهونه کردن و من از خدا خواسته انتخاب شدم که برم تهران. بچمو به شوهر و کادر شوهرم سپردم و رفتم. توی هواپیما همش به اولین سکسم با امیر و لذتی که برده بودم فکر میکردم.تهران که رسیدم امیر اومده بود فرودگاه و منتظرم بود. منو که دید باهام دست و بغلم کرد و گفت میبینی چه گرفتاری برای زنم درست شده. گفتم نگران نباش درست میشه و خوب میشه. مستقیم رفتیم بیمارستان ولی چون امیر همش توی فکر بود نشد کاری بکنم. شب رو موندم بیمارستان و امیر بیچاره همش توی لابی بیمارستان بود و نگران. صبح اول وقت خواهر شوهرم رو بردن اتاق عمل و حوالی ساعت 2 ظهر بیرون آوردن و مستقیم ای سی یو. منو امیر رفتیم دیدیمش و کمی باهاش حرف زدیم. حالش بد نبود ولی خب نذاشتن پیشش باشیم. تا شب چند باری با خواهش رفتیم دیدنش که گفتن دیگه نمیشه ببینید و باید مریض بخوابه و خودمون حواسمون بهش هست. خیلی خسته بودیم و تصمیم گرفتیم بریم هتل تا صبح. رسیدیم هتل و امیر روی تخت دراز کشید و چشماشو بست. منم مانتوم رو در اوردم و ابی به دست و صورتم زدم و اومدم کنارش نشستم. کمی بازو هاشو مالوندم و رفتم سراغ پاهاش کمی مالیدم که گفت آخیش چه خوبه.دستت درد نکنه. بیشتر مالیدم و ساقهاشو مالیدم و یواش یواش رفتم بالاتر تا به روناش رسیدم. چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت چه خوبه. آروم دستم رو بردم روی کیرش برق از چشمانش بیرون زد. آروم مالوندمش همون کیر بزرگی که توی حموم همش توی کسم بود الان بازم توی دستام بود.بعد از حدودا ده سال دوباره میشد که توی خودم حسش کنم. یواش یواش احساس میکردم که شورتم داره خیس میشه. هر چی بیشتر میمالیدم بزرگتر و کلفتتر میشد و آب منم بیشتر میشد. تحمل نداشتم رفتم سراغ کمربندشو و بازش کردم. دکمه رو باز کردم و زیپ رو پایین کشیدم شلوارشو پایین آوردم و رونای سفید و ماهیچه ای بی موشو دوباره دیدم. از حشریت دیونه شده بودم. ی شورت قرمز تنش بود که بیشتر دیوونم میکرد و ی کیر بزرگ شق شده زیر شورت که چشامو میخکوب خودش کرده بود. یهو امیر یه نوازش آرومی از سینم کرد و ی آه بلندی ناخودآگاه ازم بلند شد. به چشماش نگاه کردم که منو به طرف خودش کشید و بلافاصله ازم لب گرفت. امیر خیلی قشنگ لب میخورد و گاهی زبونش رو فرو میکرد توی دهنم و با این کارش منم زبونم رو بیرون می فرستادم و بعد زبونم رو می مکید و انکارش ی حسگر مانند و ی حال خیلی عالی توی قسمت پایین شکمم درست میکرد که باعث میشد از خودم بیخود بشم شکمم رو به شکمش میچسبوندم و سرم رو عقب میکشیدم و امیر با دستاش کمرم رو محکم میگرفت و بلافاصله سینه هامو میمکید و دیوونه ترم میکرد. آب از کسم فوران کرده بود و خیس خیس بود. گاهی که تکون میخوردن کیر کلفتش که با شورت به از روی شلوار چسابم به کسم میخورد آه و اوهم رو بیشتر میکرد.نفهمیدم چقدر سینه هامو خورد ولی یهو متوجه شدم که به پشت رو تخت خوابیدم و لخت لختم و پاهام به سمت کمم جمع شدن و امیر داره کسم رو میخوره و لیس میزنه. وقتی زبونش رو از روی خط کسم از پایین تا چوچولم میکشید به قدری حشری میشدم که مجبور میشدم کمرم رو از روی تخت جدا کنم و سرم رو دیوانه وار به تشک فشار بدم اما با این کارم لبه های کسم باز میشدن زبونش به در ورودی کسم میخورد و دیوونه تر میشدم. برای یه لحظه به قدری این حرکات حال آور شدن که دیگه طاقت نیاوردم و با جیغ در حالی که بالش رو گذاشتم روی دهنم ارضا شدم و نفسم دیگه بند اومد و راحت شدم. حسی عالی که هیچ وقت با شوهرم تجربش نکرده بودم. امیر عالی بود. اون بدون اینکه کیرش رو بزاره توی کسم منو ارضا کرده بود.حسی که همیشه به یادم میمونه. اومد و کنارم دراز کشید و منو بغل کرد و لبم رو بوسید. نگاش کردم و گفتم عالی بود عزیزم. بدجور ارضام کردی. پنج شیش دقیقه ای دراز کشیدیم و یهو کیر شق شدشو روی رونم احساس کردم. یادم افتاد که اون ارضا نشده. آروم اومدم روش و ازش لب گرفتم و لبش رو خوردم و شروع به بوسیدنش کردم.سینه هاشو خوردم و آهش در اومد فکر کردم دروغ میگه ولی قسم خورد که با مکیدن سینه هاش ی حالتی میشه. پایین تر اومدم تا نافش. از نافش که گذشتم و بوسیدم و مکیدم آهش بیشتر شد و وقتی کشاله رونش زیر بیضه هاشو لیس میزدم دیوونه میشد.توی فیلمها دیده بودم ولی شوهرم هیچ وقت نمیذاشت که ببوسم بدنش رو و اصلا فکر نمیکردم مردا هم نقاط حساس دارن. کیر کلفتش رو از شورتش بیرون کشیدم و کلاهکش رو آروم کردم توی دهنم. آتیش بود. داغ داغ. کمی بهش زبون زدم و آروم آروم کیرش رو فرو کردم توی دهنم خیلی بزرگ بود و همش جا نمیشد. احساس میکرد از دفعه قبل کلفتر و بزرگتر شده. چند دقیقه ای مکیدم و با دستام بیضه هاشو مالوندم. آه میکشید و گاهی کمرش رو بالا میاورد و خودش همه کیرش رو تا حلقم فرو میکرد توی دهنم. حس خوبی بهم میداد و حشریم میکرد.کمی دیگه خوردم و احساس کردم کیرش داره توی دهنم شق تر میشه و کلفتر. بهم گفت در بیار داره میریزه. خواست کیرشو بکشه بیرون محکم گرفتمش و نذاشتم کیرش بیرون بیاد و هرکاری کرد نتونست و کیرش توی دهنم منفجر شد و آب گرمی توی دهنم ریخته شد و تا قطره آخرش رو توی دهنم کشیدم. فکر میکردم آب کیر تهوع آور باشه ولی لذت خاص خودش رو داشت و طعم شور مزه ای داشت. داشتم اون شب همه کمبودهایی که با شوهرم داشتم رو جبران میکردم و تجربه میکردم. امیر بی حال روی تخت افتاد و منم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم و سرم رو گذاشتم روی سینش و امیر گفت مرسی ممنون عالی بود نرمک من.ی مدت بعد احساس کردم چیزی روی لبامه. چشمامو باز کردم و دیدم امیر داره ازم لب میگیره بازم. گفتم امییییر چه خبرته؟ گفت هر دومون ارضا شدیم ولی کیر و کسامون بی نصیب موندن. بعد شروع کرد به خوردن لبامو حال دادن بهم. رفت سراغ سینه هام و با زبونش نوک سینه هام رو نوازش کرد. توی سکس عالی بود همه نقاط حساس بدنم رو می شناخت و با هر حرکتش منو حشری تر و دیوونه خودش می کرد.سینه هامو میمکید و دوباره آب کسم رو جاری میکرد. رفت سراغ کسم ولی انبار اطراف کسم رو مکید و رفت طرف رونم. قسمت داخلی رونم رو که لیس میزد اه و جیغم بلندتر میشد. بدنم حال عجیبی داشت و از خودم بی خود شده بودم پاهامو به سمت شکمم بلند کرد و شروع به خوردن پشت رونم کرد و با انگشتش چوچولمو بازی میداد و گاهی انگشتش رو فرو میکرد توی کسم.بلند شد و اومد روی سینم و پستونامو بهم چسبوند و کیرش رو کرد لای پستونام. کیرش داغ و شق بود و وقتی لای پستونام جلو عقب میشد زیر شکمم حس خوبی پیدا میرد کیرش تا نزدیکای دهنم میومد کمی سرم رو بلند کرد و کیرش رو میدیدم که از لای پستونام بیرون میومد و دهنم رو باز کرده بودم کلاهکش میرفت توی دهنم. کمی به همین کار ادامه داد بعد رفت لای پاهام و پامو از هم باز کرد و کلاهک کیرش مالید به چوچولم. دیوونه شدم کمرم ناخودآگاه از زمین بلند میشد و آه میکشیدم و دوست داشتم کیرش بره توی کسم. بهم گفت چی شده عزیزم چرا اینقدر بی تابی میکنی؟ دلت چی میخواد؟ گفتم امیر منو به آرزوم برسون اون کیر داغت رو بکن توی کسم. کسم به خاطر کیرت داره میمیره. پارش کن و بزار همه کیر کلفتت کسم رو جر بده و با آبت سیرش کن.امیر آروم کلاهکش رو گذاشت روی ورودی کسم و هلش داد توش. ی کیر داغ و کلفت آروم آروم تا ته رفت توی کسم و فقط میدونم که آه عمیقی کشیدم و نفسم رو گرفتم از شدت حالی که بهم اومده بود. خیلی بزرگ و باحال بود.به خودم که اومدم امیر منو به ی طرف چرخونده بود و پاهام جنینی جمع کرده به داخل شکمم طوری که سوراخ کس و کونم قلمبه زده بود بیرون و کیرش رو کرده بود توی کسم و داشت تند تند تلمبه میزد و رونش داشت به کونمهای نرمم میخورد و من داشتم از شدت حالی که میبردن از خودم بیخود میشد.آه و اوهم بیشتر شد و فهمیدم که نزدیک ارضاشدنمه و گفتم امیر دارم میریزم تو هم برام بریز. همه آبتو بریز توی کسم. میخوام آبتو میخوام توی کسم. کیرش داشت شق تر می شد و کلفت تر اونم داشت ارضا میشد به قدری داشت تند و محکم تلمبه میزد که منو اون با هم ارضا شدیم و آه و اوهام بلند شده بود و اوف اوف کردنامونو فکر کنم همه مهمونای هتل شنیده بودن. همون جوری امیر روم افتاد و اروم اروم به پشتم رفت و وقتی داشت میرفت پشت سرم دراز بکشه کیرش که توی کسم چرخ می خورد اخرین احساسهای شیرین سکس باهاش رو هم تجربه کردم. اون کیرش رو در نیاورد تا کیر شقش تو کسم آروم آروم خوابید و خودش از کسم بیرون اومد.دیگه تا صبح لخت لخت کنار هم خوابیده بودیم بدون اینکه بیدار بشیم.صبح که بیدار شدم امیر رو لخت کنار خودم دیدم. بدنی سفید و بی مو تمیز داشت با ی کیر کلفت و قشنگ و دو تا بیضه پر. با بیضه هاش کمی بازی کردم کیرش کمی شق شد و چشماشو باز کرد و بغلم کرد و کمی با هم لب گرفتیم و با بدن هم بازی کردیم و کسم رو خورد و کیرشو خوردم و منو برگردوند گفت میخام صبح بزارم توی کونت. گفتم امیر نمیشه م تا حالا کون ندندم. گفت حالا میدی. کاری نداره.کمی روغن مالید به کونم و کیرش و آروم کلاهکش رو گذاشت روی سوراخ کونم و فشار داد. هر کاری کرد هر چقدر تلاش کرد سوراخ کونم باز نشد که نشد. به همون حالت قمبل کیرش رو از عقب فرو کرد توی کسم و تلمبه زد. لامصب از هر طرفی که منو میکرد یه حس جدید و یه حال جدید داشت. با دو تا دستش لبه های کونم رو از هم جدا کرده بود و همه کیرش رو میکرد توی کسم طوری که بیضه هاش به چوچولم میخوردن و احساس خیلی خوبی بهم میدادن اینقدر خوب که نفهمیدم چطور شد فقط کلفتر شدن کیرشو توی کسم احساس کردم و اینکه آبش ریخت توی کسم و گرمم کرد.عالیترین سفر و بهترین سفر رو به بهونه بیماری خواهر شوهرم تجربه کردم. نوشته: شیرین
-