chochol ارسال شده در 27 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر زن شوهردار × میلف × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × داستان میلف × سکس میلف × جهان سوم -آخ کیرم تو این آفتاب خارکصه! یَنی ناموسا تو آسمون به این گندگی چارتا تیکه ابر پیدا نمیشه بیاد جلو این خورشید خانوم جنده رو بگیره؟ پختم به قرآ…. در حالیکه عمیقا توی فکر بودم، از پُر حرفی مهدی عاصی شدم و پریدم تو حرفش: -اَه خفه شو دیگه مغز ما رو نمودی! دو دیقه گاله رو ببند شاید خوشت اومد. تو این یه ساعت و اندی که سر گذر نشسته بودیم، این دفعه چهارم بود که به گرمای هوا گیر میداد. از صبح ساعت 6:30 بیل و کلنگ به دست دم خیابون منتظر بودیم تا یکی پیدا شه طالب کارگر باشه، اما انگار وجود خارجی نداشتیم و کسی ما رو نمیدید. روی جدول کنار خیابون نشسته بودیم و دو نفرمون عین همدیگه دستامون رو جلوی صورتمون گرفته بودیم تا بیشتر از این سیاه نشیم. مهدی که عادت به کم حرفی نداشت، طاقت نیاورد و دوباره خواست شروع کنه به ناله کردن که همون لحظه یه ماشین شاسی بلند سفید رنگ که حتی تو رویاهام اسمش رو بلد نبودم از رو به رومون رد شد. شیشه ماشین پایین بود. با دیدن راننده که یه زن جوون و خوش بر و رو بود، جفتمون بهم نگاه کردیم و مهدی گفت: -اوف، چه چیزی بود پدسگ! چینی به دماغم انداختم و گفتم: -همهاش عمل و پروتز بود بابا. -کُص نگو دیگه…عملی یا طبیعی خیلی داف حقی بود. ناموسا صبحونهای که خورده بودم هضم شد! با دیدن همون ماشین که دنده عقب داشت به سمتون میومد، طعنهای بهش زدم تا دهنشو ببنده. ماشین صاف رو به رومون ایستاد و با پایین اومدن شیشه، چهره زن مشخصتر شد. صورت کشیده و لاغر همراه با پوست صیغلی و برنزهاش تصویر جذابی ازش ساخته بود. ته چهرهاش نه خیلی، اما یه نمه شبیه به آنجلیا جولی بود، منتهی صورتش یه مقدار کشیدهتر بود و نکته برجسته صورتش که خیلی جلب توجه میکرد، لبهاش بود. فرم لبهاش به شدت توی چشم بود و یه شکل خاصی داشت. به معنای واقعی کلمه، هوس انگیز بود! ابروهاش نه خیلی باریک بود و نه از این مدل پهن جدیدا بود، خیلی خانومانه و عادی. ببینیش رو قلمی عمل کرده بود که انصافا به شکل صورتش میومد. در کل فیسش رو دستکاری کرده بود، اما چیز تمیزی در اومده بود! میخورد 25-26 سالش باشه. کمی با نگاهش وراندازمون کرد و گفت: -اوستا ندارین؟ اخم کردم و گفتم: -ما خودمون اوستاییم خانوم! یه نیمچه لبخند روی لبش نشست و سریع جمعش کرد. مشخص بود به خاطر سن پایینمون تردید داره و زیاد جدیمون نگرفته. کمی فکر کرد و گفت: -میخوام یه تیغه تو خونهام بکشین که گچکاری هم داره…اگه میتونین بپرین بالا. قبل از اینکه چیزی بگم، مهدی مثه میگ میگ رفت صندلی عقب نشست. کصمشنگ باز عجله کرد. هنوز میخواستم راجع به دستمزد با زنه چک و چونه بزنم. سرم رو تکون دادم و کنار مهدی نشستم. تو مسیر در حالی که زیر گوشش به خاطر بی عقلیهاش بهش غر میزدم، چندین بار سنگینی نگاه زنه رو از آیینه جلو روی خودمون حس کردم. به نظرم این نگاهها از روی ترحم، یا حتی شاید تحقیر بود. بی توجه از پنجره ماشین به بیرون زل زدم و با دیدن خونه و محلههای بالای شهر دوباره حسرتی عمیق تو وجودم زبونه کشید. یاد کوچه و محله تنگ و باریک خودمون افتادم که نصفش فاضلاب بود و آدم از ترس خفت نشدن تخم نمیکرد از ساعت 10 شب به بعد توشون قدم بزنه! فاصله از زمین تا آسمون بود. زن جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت و یه نفر در رو باز کرد. وقتی وارد خونه شدیم و نگاهمون به حیاط بزرگ و سرسبزش افتاد، مهدی سوت بلند بالایی کشید که محکم زدم پس کلهاش و به زنه که جلوتر از ما حرکت میکرد اشاره کردم. اصلا دوست نداشتم این قشر از ما بهترون به خاطر عقدههای امثال من و مهدی دلسوزی کنن. وارد خونهای که کم از قشنگی حیاطش نداشت شدیم. خانومه به دیوار آشپزخونه اشاره کرد و گفت میخواد کوچیکش کنه تا اتاق مهمان بزرگتر شه و مصالح هم حاضر و آماده. لعنتیا آشپزخونهشون نصف خونه ما بود! پُتک به دست داشتم دیوار و خراب میکردم که مهدی زد به شونهام و نامحسوس به زنه اشاره کرد. تازه از اتاق خواب اومده بود بیرون و لباسهاش رو عوض کرده بود. شالش رو برداشته بود و با تیشرت و شلوار خونگی، بیاعتنا به ما جولان میداد. لباسهاش خیلی باز نبود ولی بازم اندام بینقصش رو قاب گرفته بود و همین برای ما جوونای عذبِ کُص ندیده که به پشه مادههم رحم نمیکردیم، خیلی بود! سینههاش کاملا با ظرافت اندامش متضاد بودن. حتی از روی لباس بزرگ و آبدار به نظر میرسیدن! از نترس بودنش متعجب بودم. با دوتا پسر جوون تو خونه تنها بود و اینجوری لباس میپوشید. هرچند تنهای تنهام نبودیم و یه سرایدارِ میانسال گوشه حیاط زندگی میکرد که اتفاقا موقع اومدن در رو برامون باز کرد. مهدی همینطور به دید زدنش ادامه میداد، من اما مشغول کار خودم شدم. زنه معلوم بود دست و دل بازه که واسمون غذا سفارش داد، اونم کوبیده! مهدی نمک میریخت و میگفت: -آخرین باری که کوبیده خوردم شب عروسی بابام بود. بعد از ظهر دوباره کار رو از سر گرفتیم که دوتا خانوم دیگه، تقریبا همسن همون زنه مهمونش شدن. هرچند از لحاظ جذابیت انگشت کوچیکش نمیشدن! سری برامون تکون دادن و با خنده نشستن روی مبل. حس خوبی نداشتم. کلا از همون 13 سالگی که برای اولین بار رفتم سر کار بنایی، از اینکه جلوی چشم بقیه و به خصوص ثروتمندها کار کنم احساس حقارت میکردم. سرم گرم کار بود و زمان گذشت. یه دفعه با دیدن اون سه تا خانوم فکم افتاد! رو مبلها لش کرده بودن و کاغذ لوله مانند سفیدی که قطعا گُل بود لای انگشتاشون. هر و کر خندههای غیر طبیعیشون به راه بود و نمیدونم توهم زده بودم یا نه، ولی انگار هر از چند گاهی با چشم و ابرو به من اشاره میکردن و باهم میخندیدند. این نگاههای زیر زیرکی رو تحقیر در نظر گرفتم. اخمهام رو تو هم کشیدم و با یه خشم فرو خورده به ادامه کارم رسیدم. من اینجا داشتم با گرد و خاک کُشتی میگرفتم و اون شکم سیرها با دود و دم! عصر شده بود. زنه با تموم شدن کارمون لبخند رضایتی زد و گفت: -آفرین! خوشم اومد…فکر نمیکردم انقدر کارتون تمیز باشه. مهدی نیشش وا شد. پولی که با تقریبا نصف روز کار کردن بهمون داد، اندازه دو روز کار کردن تو بقیه جاها بود. میخواستیم بریم بیرون که زنه گفت: -صبر کنید برسونمتون. خواستم طاقچه بالا بذارم که مهدی از خدا خواسته قبول کرد و دوباره تر زد به نقشههام. ساعتی بعد، به ابتدای محلهمون رسیدیم. خانومه تعارف کرد که دقیقا تا دم خونه برسونتمون که اینبار سریع مخالفت کردم. دوست نداشتم خونه و محله افتضاح ما رو ببینه. به نسبت خیابونهای تمیز بالا شهر، خیلی زشت بود! پیاده که شدیم زنه صدام کرد و گفت: -آهای آقا پسر…شماره تلفنت رو بگو تا یادداشت کنم. شاید واسه چند روز دیگه کارگر بخوام. حالا چجوری بهش میگفتم یه جوون با 21 سال سن اونم تو مشهد به این گندگی که دست بچههای 7-8 ساله تبلت میبینی موبایل نداره؟! مجبوری شماره خونمون رو دادم و اونم بدون حرف یادداشت کرد. حس کردم هنوز تحت تأثیر گُلاست که لحظهی آخر دوباره گفت: -راستی ما باهم آشنا نشدیم…اسم من مهرسا ست! لبخند اهریمنی رو لبم نشست. تا خواست جملهاش رو ادامه بده و اسم من رو بپرسه گفتم: -خب که چی؟ الان میگی چیکار کنم که اسمت مهرساست؟! لبخند رو لبهاش خشک شد. چند ثانیه بعد به خودش اومد و اخمی کرد. سریع ماشین رو راه انداخت و رفت. با اینکه حرکتم خیلی چیپ و مسخره بود، اما از کنف شدنش تو کونم عروسی بود. حقیقتش فاصلهای که بینمون بود کفرم رو در آورده بود. مطمئن بودم دیگه بهم زنگ نمیزنه. مهدی داشت تو سرش میزد که احمق چرا اینجوری کردی؟ من اما از انتقام کوچیکی که به خاطر تحقیر و خندههای مستانهشون به خودم گرفتم خوشحال بودم. بعد از یه توقف کوتاه و گپ و گفت با رفقا که صبح تا شب بیکار و علاف تو کوچه پِلاس بودن، وارد حیاط شدم و درحالی که نزدیک در ورودی خونه بودم و نگاهم به تَرَک روی شیشه در بود، صدای نحسش به گوشم رسید: -کو سلامت بچه؟ مثلا باباتم. و بعد انگار که با خودش حرف بزنه ادامه داد: -همه طفل دارن منم طفل دارم خیر سرم! چشمهام رو گذاشتم روی هم و دندونام رو بهم فشردم. صداش از تریاکی که کشیده بود نوسان داشت و خمارِ خمار بود. چرخیدم سمتش. جلوی آلونکی که خودم براش ساخته بودم ایستاده بود. اونقد بوی گند موادش اذیتمون کرد که آخرش از خودمون جداش کردم تا همه راحت شیم. زانوهاش موج مکزیکی میرفت و هرلحظه ممکن بود با مخ بخوره زمین. جلوی خودم رو گرفتم تا بهش چیزی نگم. چرخیدم و وارد خونه شدم و به چرت و پرتهاش توجهی نکردم. فقط اسم پدر رو یدک میکشید، وگرنه کدوم پدری صبح تا شب مینشست مواد میکشید و بچهاش خرج خونهاش رو در میآورد؟ یه دفعه یکی پرید بغلم و بوسهای سرشار از آب دهن به صورتم زد: -خسته نباشی داداش گلم! جلوی لبخندم رو گرفتم و با اخم دستهاش رو از دور گردنم باز کردم. -اَه فاطی صد دفعه گفتم بدم میاد از این لوس بازیا. برو گمشو اونور تف مالیم کردی! به این اخلاقم عادت کرده بود و ناراحت نشد. خودش میدونست شاید به زبون نیارم اما جونمم براش میدم. -شنیدم با یه خانوم خوشگله دعوات شده! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: -کی بهت گفته؟ با این که میدونستم کار کیه، اما میخواستم از زبون خودش بشنوم. بدون مکث و تردید گفت: -مهدی! هرچند توقع شنیدن این اسم رو داشتم، اما بازم عصبی شدم و رگ غیرتم باد کرد. این مهدی موزمار کی فرصت کرده بود با هانیه حرف بزنه؟ -بله؟! چشمم روشن…شما مهدی رو کجا ملاقات کردی اونوقت؟ من یه مادری…استغفرالله…من یه پدری از اون در بیارم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن. دید اوضاع خطریه، با ناز مخصوص خودش گفت: -عصبی نشو دیگه داداشی! بخدا من کاری بهش ندارم، خودش هی سر راهم سبز میشه میخواد باهام حرف بزنه. هرکاری میخوای باهاش بکنی بکن به من چه؟ خب، خیالم از اینکه خواهر 16 سالهام گول جنس مخالفش رو نخورده راحت شد. حساب مهدی بیناموسم میرسیدم، به وقتش! یک هفتهای از اون روز گذشته بود و من جریان لایی کشیدن مهدی رو فراموش کرده بودم. میدونستم اینکه خواهرم بخواد با جنس مخالف رابطه داشته باشه، در حقیقت به من مربوط نیست و خودش به عنوان یه انسان صاحب اختیار و عقل و شعوره و نباید فقط به خاطر اینکه دختره سرکوبش کنم، بلکه باید فقط راهنماییش کنم و خوب و بد رو براش مشخص کنم، اما چه کنم که بزرگ شده این محلههای خشک و سنتی بودم و از بچگی با همین عقاید و تعصبات قد کشیدم. این تفکرات با گوشت و پوست و استخونم عجین شده بود. در حقیقت دچار یه جور دوگانگی بین روشنفکری و عقاید تعصبی و بسته بودم. میدونستم باید اینجوری باشه، اما نمیتونستم بهش عمل کنم! فاطمه دختر خوشگلی بود و خواه ناخواه تو در و محله چشم خیلیها رو خیره میکرد و من هرچقدر تلاش میکردم، نمیتونستم جلوی این نگاهها رو بگیرم. تو هال خونه که در اصل اتاق خودمم محسوب میشد دراز کشیده بودم و تو فکر این بودم که با پس اندازهام بالاخره میتونم یه گوشی آبرومند بخرم یا نه، هرچی فکر کردم به جایی نرسیدم! صدای مادرم به گوشم رسید و توجهم رو به اون سمت جلب کرد: -کوفت بخوری بچه! یه ذره تهش خراب شده بقیهاش که سالمه! فاطمه با دلخوری و اخمای درهم چاقو رو تو خربزه فرو کرد یه قاچ جدا کرد. یه دفعه جیغ زد و صورتش رو با انزجار توهم کشید: -وای مامان کرمه رو ببین حالم بهم خورد…ببین چجوری داره وُل میخوره! و بعد با چاقو به سمت کرم بدبخت حمله کرد. مونده بودم بخندم یا به حال خودمون تأسف بخورم که حسرت یه میوه ساده و سالم به دلمون مونده بود. صدای تلفن خونه به گوشم رسید و قبل از اون دوتا خودم گوشی رو برداشتم: -بله؟ -سلام…اِ ببخشید ما باهم آشنا نشدیم. من همونیم که چند روز پیش تو خونهام کار کردین. همون اول با شنیدن صداش شناختمش. درحالی که تعجب کرده بودم با سردی گفتم: -خب؟! -یه کاری هست، اگه مشکلی نیست فردا بیاید تا تمومش کنیم. کمی فکر کردم و با دیدن فاطمه که داشت تو سینک ظرف شویی بالا میاورد، خیلی زود تصمیم رو گرفتم. -باشه…مشکلی نیست. لحظه آخر اضافه کرد: -کار سبکیه و یه نفر کافیه. تلفن رو قطع کردم. فکر نمیکردم بهم زنگ بزنه، احتمالا خیلی از کارم خوشش اومده بود که بعد از توهینی که بهش کردم باهام تماس گرفته بود. من مجبور بودم بیشتر تلاش کنم تا وضعمون یه خورده بهتر شه. نه، درستش این بود که من مجبور بودم بیشتر تلاش کنم تا وضعمون از این بدتر نشه! و من چقدر از این بایدها متنفر بودم. اين دفعه کسی دنبالم نیومد و خودم تا بالا شهر تنها اومدم. با کرایه سنگینی که دادم امیدوار بودم مثل دفعه قبل دستمزد خوبی گیرم بیاد. سرایدار میانسال با گفتن اینکه: «خانوم شاکری منتظرتونه!» من رو به سمت خونه هدایت کرد. با تعجب وارد خونه سوت و کور شدم. برای دومین بار به معماری بی نقصش چشم دوختم و با خودم فکر کردم این خانوم شاکری یه تختهاش کمه که میخواد شکل خونه رو عوض کنه. من چرا اسم و فامیلیش رو یادم مونده بود؟! با حس سنگینی نگاهی روی نیمرخم، صورتم رو چرخوندم و نگاهم به قامت مهرسا افتاد. یه لحظه کُپ کردم. دم اتاق خواب ایستاده بود و به شکل ترسناکی زُل و خیره نگاهم میکرد. یه لباس خواب نقرهای یکسره پوشیده بود که هیکل لاغرش رو به زیبایی هرچه تمامتر قاب میگرفت. هنوز فرصت نکرده بودم اوضاع رو هضم کنم که یه دفعه شروع کرد به راه رفتن. به شکلی موزون و آهنگین آروم به سمتم حرکت کرد و با هر قدمی که به من نزدیکتر میشد، حیرت منم بیشتر میشد. روبه روم ايستاد و دورم چرخی زد، منم با تعجب گردنم و میچرخوندم و نگاهش میکردم. نمیدونستم این چه بازیه که شروع کرده؟ بعد از دو بار چرخیدن دورم، بالاخره رو به روم و تو فاصله نیم متری ازم ایستاد و یه دفعه، بدون هیچ هشدار قبلی بندهای لباس رو از سرشونهاش کنار زد و لباس رو پایین انداخت. به معنای واقعی کلمه، چشمهام از حدقه زد بیرون! زیر لباس به جز یه شرتِ مشکی، هیچی نپوشیده بود. دیدن سینههای لُختش باعث شد خون تو رگهام یخ بزنه. با چشمهای گشاد شده، بیاختیار نگاهم از صورتش کنده شد و به بدنش زل زدم. از شدت بُهت و حیرت نفسم حبس شد و رسما لال شدم. -دوسش داری؟ چی رو دوس داشتم؟ سینههای خوش فرمش رو؟ رنگ پوستش رو یا فرو رفتگی عمیق پهلوهاش رو؟ لعنتی، اون شبیه یه میلف واقعی بود! نتونستم حرفی بزنم. اصلا حرفی نداشتم که بزنم. پوست بدنش درست مثل صورتش برنزه بود. برخلاف هیکل لاغر و اندام ظریف، سینههاش به شکل اعجاب آوری بزرگ بود که از شدت بزرگ بودن کمی افتادگی داشت، اما این افتادگیش باعث شده بود بدنش پخته و جا افتاده به چشم بیاد. میتونستم رد سفیدی سوتین رو روی پوستش ببینم. مشخص بود تو سواحل خارج کشور خوب آفتاب گرفته. از دیدن سینههای یه زن، اونم برای اولین بار آب دهنم رو قورت دادم. -چرا خشکت زده؟ آروم دستم رو گرفت و به سمت خودش برد. با نشستن دستم روی سینهاش، شوکی بهم وارد شد و قلب از کار افتادهام رو وادار به حرکت کرد. -دا…داری…داری چیکار میکنی؟ از بی دست و پایی خودم حرصم گرفت، هرچند تقصیری نداشتم. اولین بار بود بدن لخت جنس مخالف رو از نزدیک میدیدم و قبل این، این صحنهها رو فقط تو گوشی رفیقام اونم با فرمت 3gp دیده بودم! حالا درست تو چند سانتی متریم دوتا اندام جنسی زنونه که فقط یکیش واسه بیهوش کردن هر مردی کافی بود، لخت و عور جولان میدادن. با شنیدن صدام، سریع دست آزادش رو از روی شلوار روی کیرم گذاشت و شروع کرد به مالیدن. تلاش کردم خودم رو عقب بکشم: -ولم کن…میگم ولم کن، بهم دست نزن! یکی از ویژگیهای ظاهریم این بود که نسبت به هم سن و سالهام جثهی درشتی داشتم و برام کاری نداشت زنی با این ظرافت رو از خودم دور کنم، اما حقیقت این بود تو اون تَه مَهها و تو اعماق وجودم حسی داشتم که مانع این کار میشد. تموم عکس العملها و حرفهام همه الکی بود و دلم میخواست ببینم تهش چی میشه. پس به همین خاطر هیچوقت به شکل جدی سعی نکردم مهسا رو از خودم برونم، فقط کمی اعتراض کردم و گذاشتم کارش رو بکنه. احمق که نبودم این هدیهی باد آورده رو با دست خودم پس بزنم! با مالش دستهاش آروم آروم تحریک شدم و حتی حرفم نزدم. خودم رو رها کردم گفتم هرچه بادا باد! بذار هرچی میخواد بشه! اونم عطش شدیدی داشت. با صداي تق، سگک کمربند رو باز کرد و دستش رو داخل شلوارم فرستاد. با برخورد دست نرمش به کیرم، حس لذتی بهم دست داد که تا قبل از اون هیچوقت تجربه نکرده بودم. -میدونی…همون بار اول که سر خیابون دیدمت توجهم رو جلب کردی. حتی دوستام که اومده بودن خونه با دیدنت تعجب کردن. یادم به نگاههای زیرزیرکی و خندههای اون چندتا زن افتاد. پس اونا مسخرهام نمیکردن، بلکه چشم چرونی میکردن! با دست دیگهاش صورتم رو نوازش کرد و ادامه داد: -قیافه خوبی داری. سینه ام رو نوازش کرد: -خوش هیکلی. هه! تو اون وضعیت خندم گرفت. اون چه میدونست چه کونی ازم پاره شده برای این به قول خودش خوش هیکلی؟ چقد فرقون ملات جا به جا کردم و چقد تنهایی پاکت سیمان بالا پایین کردم. همه باشگاه میرفتن، منم باشگاه میرفتم! خدا رو شکر کردم که قبلش رفتم حموم و تنم بوی گند عرق نمیداد، چون سرش رو تو گردنم فرو کرد و بو کشید. -اوم…خیلی بیدلیل ازت خوشم اومده! نمیدونم چرا، اصلا نمیدونم درسته یا نه، اما ازت خوشم میاد. درحالی که صدام میلرزید گفتم: -تو از من بزرگتری. از چی من خوشت اومده؟ -از همه چیت! حتی از این غرور کاذبت. صورتش نزدیکم بود. با هر کلمهای که از بین لبهای هوس انگیزش خارج میشد، کیرم تو دستش بزرگ و بزگتر میشد. تا بحال سکس نداشتم و طبیعی بود که خیلی سریع تحریک شم. آب بیرنگی که از کیرم خارج شد رو دور کیرم مالید و راحتتر از پیش دستش رو عقب جلو کرد. وقتی دست دیگهاش روهم برد پایین و شروع کرد نوازش کردن تخمهام، نفسم بند اومد. این زن شیطان بود! نه توانی برای جلوگیری از این اتفاق داشتم و نه میلش رو. شاید باورش سخت باشه ولی من حتی با تصویر دست زنونه و باریکش که روی کیرم تکون میخورد تحریک میشدم. نتونستم بیشتر از این مقاومت کنم، آبم به سمت بیرون جاری شد و با شدت به روی سرامیکهای سفید و براق کف خونه ریخت. مهرسا انگار که موفقیت مهمی به دست آورده باشه، ریز خندید و صداش و با آه عمیقم قاطی شد. اونقدر عمیق ارضا شدم که روی زانوهام بند نبودم. حتی زمانی که آبم به صورت کامل خارج شده بود، بازم داشت برام جق میزد. انگار میخواست به هر قیمتی شده تا آخرین قطره از شیره وجودم رو بیرون بکشه. به سختی خودم رو کنترل کردم و رو پاهام ایستادم. مهرسا تو سکوت به حرکاتم نگاه کرد. شلوارم رو بالا کشیدم و با برداشتن وسایلم، بدون تردید از خونه زدم بیرون. مهرسا مخالفت نکرد و هیچی نگفت. به جاش تا لحظهی آخر یه لبخند اعصاب خورد کن گوشه لبش بود، انگار که میدونست دوباره برمیگردم همونجا و از شما چه پنهون! خودم هم خوب میدونستم اون کنعانه و منم یوسف گم گشته! تو مسیر برگشت هَنگ بودم. باور اتفاقی که برام افتاده بود سخت بود. حس میکردم همهاش خواب و رویا بوده. مهرسا چی تو من دیده بود که این کار رو کرد؟ من یه جوون دیپلمه و بدبخت با یه خانوادهی داغون تو پایین شهر بودم و اون یه زن جذاب و زیبا و پولدار که قطعا کُلی کَله گنده که من جلوشون پشمم نبودم براش سر و دست میشکستن. سه روز از اون ماجرا گذشت. تو این سه روز کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم حالا به هر دلیلی زمونه برای اولین بار داره بهم روی خوش نشون میده، پس باید فرصت رو غنیمت بشمرم! خودم به این واقف بودم که به معنای واقعی کلمه عقلم تو شُرتمه و شهوت به جای خودم تصمیم میگیره، ولی چه کنم که توان مقابله نداشتم! اتفاقا تازه سر عقل اومده بودم. یه کُص تر و تمیز و از همه مهمتر، رایگان! خودش من رو به سمت خودش کشونده بود. هر لحظه که تصویر سینههاش جلوی چشمم میومد، کیرم به شدت شق میشد و میل به خودارضایی تو وجودم شعله میکشید. حسرت میخوردم که چرا اون موقع به بقیه بدنش به خصوص لای پاهاش دقت نکردم و فقط زوم بالاتنهاش بودم. بعد از ظهر بود که تصمیمم رو عملی کردم، به این امید که باقی مونده سرزمینهای ناشناخته بدن اون زن رو کشف کنم. درحالی که تو کوچه راه میرفتم، در خونه همسایه به شدت باز شد و مرد جوونی با رنگ پریده، در حالی که فقط یه شُرت آبی پاش بود و باقی لباسهاش تو دستش، با سرعت به سمتی دوید و یه مرد دیگه چماق به دست دنبالش میکرد و داد میزد: -صبر کن ببینم مرتیکه بیناموس! میگم وایستا بیوجدان…مرد نباشم امروز مادرتو به عذات نشونم. تو خونه من با زنم…. به اینجای جمله که رسید، یه دفعه سرجاش ایستاد و به سینهاش چنگ زد، رنگ صورتش کبود شد و چند لحظه بعد، خورد زمین! به همین سادگی. کلی آدم جمع شدن تا ببینن قضیه از چه قراره. تو این هاگیر و واگیر که همه توجهشون به سمت مرد جلب شده بود، نگاه من با تیز بینی به مهدی افتاد که یه طرف ایستاده بود. یه بسته کوچیک رو به دست بغل دستیش داد و در ازاش تراول گرفت. چون حواسم بهش بود متوجه کارش شدم. رفتم سمتش و وقتی نزدیکش شدم با پوزخند گفتم: -یعنی خاک برسرت! منو ول کردی که بشی ساقی بقیه؟ بدبخت این کارا آخر عاقبت نداره. مهدی که معلوم بود از گوشمالی که چند روز پیش بهش دادم هنوز دل چرکینه، اخمهاش رو تو هم کشید و گفت: -برو بَ بَ! صبح تا شب بیام عملگی با توی لاشی واسه دویست تومن که چی شه؟ همین الان جلوی چشم خودت اندازه یه هفته درآوردم. نوش جونم به بقیه هم ربطی نَعَره! اون نعره آخرش رو جوری کشید که مطمئن شدم دیگه کاری از دست من بر نمیاد. به تاسف سری تکون دادم. راه افتادم برم که دوباره نطقش باز شد: -راستی شنیدم با از ما بهترون میپری…اونم تنها تنها! شوکه برگشتم سمتش. میدونستم لو رفتم پس بدون کلک و بازی گفتم: -کی بهت گفته؟ از کجا فهمیدی؟ ابروهاشو بالا انداخت: -دیگه دیگه! بماند. فکر کردی نفهمیدم اون جنده خانوم چطوری بهت نگاه میکرد؟ حرفی نداشتم. راهم رو گرفتم و رفتم و به باقی حرفهاش توجهی نکردم. با فکری درگیر وارد خونه شدم. حس میکردم نباید پامو اینجا میذاشتم، اما همچنان عقلم یه گوشه قایم شده بود و کیرم داشت به جام تصمیم میگرفت. مهرسا به استقبالم اومد و درحالی که منو به سمت مبلها هل میداد گفت: -میدونستم میای! خوش اومدی. بشین از خودت پذیرایی کن. بی حرف یه گوشه نشستم تا ببینم قراره چی پیش بیاد. کمی بعد با یه سینی اومد و دقیقا نشست کنارم. -حالا چی شد که گذرت دوباره به اینجا افتاد؟! زل زدم تو چشمهاش، از همین فاصله رگههای عسلی رنگ تو قهوهای چشمهاش میدرخشید. -یعنی نمیدونی؟! خندید و گفت: -خب…خوشم اومد! اون دفعه که اومدی اینجا زبونت رو خونتون جا گذاشته بودی. جوابشو ندادم. خودش ادامه داد: -من هنوز اسمت رو نمیدونم. -امیر حسین. لبخند زد و گفت: -خب آقا امیر حسین…نگفتی چی شد که دوباره برگشتی پیش من؟ حقیقت خجالت میکشیدم و نمیتونستم حرف دلم رو بزنم. 5-6 سال ازم بزرگتر بود و عجیب بود، اما روم نمیشد بگم که واسه کام گرفتن از تنت اومدم پیشت! بازم خودش شروع کننده شد. انگار میدونست آبی از من گرم نمیشه و پخمهتر از این حرفام. یه دفعه دستش رو گذاشت رو کیرم. چیزی نگفتم. من تو این مسائل خیلی بیتجربه و نابلد بودم، پس گذاشتم خودش پیش بره. تو سکوت کمی از رو شلوار مالید و چند دقیقه بعد دستشو وارد شلوارم کرد. خدا رو شکر کردم که عقلم کشید و قرص تأخیری خوردم، وگرنه با این شرایط 5 دقیقه هم دووم نمیآوردم. برای محکم کاری گوشی یکی از دوستهام رو قرض گرفته بودم و تا جایی که چشمهام یاری میکرد فیلم سوپر دیدم تا یه چیزایی بلد باشم! دستمو گرفت و گذاشت روی سینههاش که از رو لباسم بزرگیشون مشخص بود. -واسه خاطر اینا اومدی؟! دوباره دستمو برد پایینتر و گذاشت لای پاهاش. اون قسمت کمی گرم بود. -یا به خاطر این؟ قلبم گرومپ و گرومپ میکوبید. سعی کردم بیدست و پا نباشم. صورتم رو چرخوندم سمتش و گفتم: -به خاطر همشون! و بلافاصله با ناشیگری لبهام رو به روی لبهای بزرگ و نرمش گذاشتم که از اولین لحظهای که دیدمش توجهم رو جلب کرد. به این حرکتم خندید و سعی کرد بوسه منو پاسخ بده. من که دیدم در هرصورت چیزی بارم نیست لبهام رو بیحرکت نگه داشتم و حالا اون با خونسردی و به بهترین شکل ممکن داشت لبهام رو با لبهای نرم و خوش فرمش نوازش میداد. -اینجوری باید ببوسی. لبهاتو قشنگ بده جلو تا برجسته بشن، بعد ببوس. نفسهای گرمش که به صورتم میخورد حالی به حالی میشدم. از جا بلند شد، دستم رو گرفت و به سمت اتاق خواب کشوند. برای اولین بار نگاهم به اتاق بزرگ و قشنگش افتاد. با دیدن تخت بنفش رنگ بیاختیار گفتم: -چقد بزرگه! کمی صورتش درهم شد و گفت: -آره…تازه خریدمش. دلیل درهم شدن چهرهاش رو نفهمیدم، اما خیلی زود به حالت عادی برگشت. روی تخت درازم کرد و خودش لباسهام درآورد. از این حرکاتش حدس میزدم اونم خیلی تو کفه. حتی نذاشت شورتم رو خودم در بیارم. با دیدن کیرم دستش رو گذاشت رو دهنش و گفت: -لعنتی چه غولیه. دفعه قبلم دیدمش تعجب کردم. چند سالته تو؟ مردد گفتم: -بیست و یک. ابروهاش بالا پرید و یه جوری نگاهم کرد. انگار باور نکرده بود. پرسیدم: -تو چند سالته؟ -سی و دو. تا گفت 32 یکهای خوردم و گفتم: -چند؟! لبخند زد و گفت: -چیه بهم نمیخوره؟ فکرشم نمیکردم بالای سی سال باشه. هیچ جوره بهش نمیخورد. مِن و مِن کنان گفتم: -خب راستش…من فکر میکردم نهایت 26 ساله باشی. خیلی جوون میزنی. -آره خیلیا بهم گفتن، به خصوص شوهرم که همیشه این حرف رو بهم میزد. با شنیدن لفظ “شوهر” مثل فنر از جام در رفتم و سیخ سر جام ایستادم. مهرسا متعجب بهم نگاه کرد و گفت: -چی شد؟ -تو…تو متأهلی؟ انگار که تازه دوزاریش افتاده باشه گفت: -آره تو خبر نداشتی. باید زودتر بهت میگفتم. داری چیکار میکنی؟ حین حرف زدنش مشغول پوشیدن لباسهام شدم و راه افتادم سمت در. باورم نمیشد داشتم با زن شوهردار سکس میکردم. اونم اولین سکسم! اگه شوهرش سر بزنگاه میرسید چه رسوایی به بار میومد. وای اگه به گوش مامان و فاطمه میرسید چی؟! دستی من رو برگردوند و از فکر درم آورد. -هیچ معلوم هست چی کار میکنی؟ نگاهش کردم و گفتم: -تو شوهر داری. چرا از همون اول بهم نگفتی؟ -ببین، جریان چیزی که تو فکر میکنی نیست. بهم فرصت بده تا برات توضیح بدم. خواستم برم اما دستم رو گرفت و بیتوجه به مخالفتم دوباره من رو روی تخت نشوند. -نمیدونم چجوری برات توضیح بدم. من 10 سال پیش با پسر عموم ازدواج کردم ولی…ولی از همون دوران کوتاه نامزدی احساس کردم دلش با من نیست. میدونی، اوایل همهاش فکر میکردم مشکل از منه، همهاش خودخوری میکردم و سعی میکردم به چشم اون یه زن کامل به نظر برسم، از یوگا و باشگاه بگیر تا آفتاب گرفتن تا رنگ پوستم به چشمش بیاد. حتی به خاطرش دوتا عمل زیبایی انجام دادم. اما با همه دست و پا زدنام پنج سال پیش فهمیدم با یه زن دیگه رابطه داره. میخواستم ترکش کنم اما به خاطر اینکه بهش احساس داشتم مثل احمقها بخشیدمش، ولی اون جای قدردانی با بیانصافی بازم با زنهای جور وا جور رابطه داشت. اونقدری این رویه رو ادامه داد که رفته رفته احساسم بهش رنگ باخت و ازش متنفر شدم. آخرین بار چهار ماه پیش تو همین اتاق مچش رو با دختر خاله خودم گرفتم و به خاطر شوکی که بهم وارد شد، بچه دو ماههام سقط شد، واسه همین تخت رو عوض کردم. بعد از اون اتفاق دیگه حتی ازش متنفرم نیستم. انگار برام وجود خارجی نداره. هیچ حسی بهش ندارم، درست مثه خودش. ماه پیش قرار گذاشتیم از هم توافقی طلاق بگیریم اما اون کمی فرصت خواست تا خانوادهاش رو واسه این تصمیم آماده کنه. فعلا از هم جدا زندگی میکنیم تا روزی که از هم جدا شیم. با شنیدن حرفهاش شوکه شده بودم. فکر نمیکردم انقدر تو زندگیش سختی کشیده باشه، اصلا بهش نمیخورد. هرچند بازم جلوی سختیهای زندگی ما هیچ بود، اما خب…حداقل زندگیش اونقدری که از دور به نظر میرسید رویایی نبود. به نشونه همدردی دستمو روی دستش فشردم و گفتم: -متاسفم. نمیتونم تصور کنم یه مرد چقدر میتونه احمق باشه که به جواهری مثل تو خیانت کنه. بهم لبخند زد و دستمو به سمت دهنش برد. انگشت اشارهام رو نزدیک صورتش برد و تو دهنش گذاشت. حس لزجی و گرمای دهنش، یه تکون محکم به کیرم داد. چون فقط شورتم رو پوشیده بودم، سفت شدن کیرم رو دید. لبخندش عمیقتر شد و گفت: -ولی با همه اینها از وقتی تو رو دیدم یه جوری شدم. بعد از خیانت شوهرم عموعا از مردها بدم میاومد، نمیدونم چرا تو انقدر حس خوبی به من میدی. انگار که شوق زندگیم چند برابر شده. وقتی این حرفها رو میزد چشمهاش صاف و زلال بود و مشخص بود با صداقت حرف میزنه. از این حرفها حس جالبی بهم دست داد. حس کردم برای یکی مهم شدم و ارزش دارم. کمی جرأت گرفتم و این بار خودم دستم رو بین پاهاش گذاشتم. آروم روی تخت خوابوندمش و سعی کردم با آموزشهایی که بهم داده بود ببوسمش. به خاطر هیکل بزرگم کاملا احاطهاش کردم. از صدای ملچ ملوچ بوسههامون نزدیک بود خندهام بگیره. به گوشم خندهدار میرسید! خودم رو کنترل کردم و اینبار من لباسهای اون رو در آوردم. از اونجایی که مشتاق بودم بین پاهاش رو ببینم، دستم تو شرتش کردم و خیسی کسش رو لمس کردم. از رطوبتش خوشم اومد. ناشیانه و با عجله، برای اینکه چشمم به کسش بیفته شرتش رو کشیدم پایین و سریعا و به لای پاهاش خیره شدم. جوری نگاهش کردم که حس کردم مهرسا برای اولین بار خجالت کشید و سعی کرد لای پاهاش رو ببنده. سریع زانوهاش رو گرفتم و از هم بازشون کردم. رد سفیدی شورت روی کسشم افتاده بود. بالای کسش به شکل یه خط باریک و کوتاه یه مقدار مو داشت و پایینش یه شکاف خیلی تمیز قرار داشت که به رنگ پوست بدنش بود. واسه زنی به این سن و سال خیلی بکر به نظر میرسید. مشخص بود رابطه جنسی کمی داشته. یعنی اونقدری که پتانسیلش رو داشته از بدنش استفاده نکرده! و این خیلی عالی بود. باید مثل فیلمهایی که دیده بودم این زن رو به اوج میرسوندم. اون لیاقتش رو داشت! سرم رو بردم لای پاهاش و شروع کردم لیسیدن بهشتش. مهرسا آه کشید و سرم رو به خودش فشار داد. زبونم رو فرو کردم و با فاصله گرفتن لبههای کسش از هم، یه مقدار از نوک زبونم وارد کسش شد. از تکونی که خورد متوجه شدم دارم راه درست رو میرم. این رویه رو ادامه دادم و خیلی زودتر از انتظار بدنش لرزید و جیغش رو تو گلو خفه کرد، همزمان پاهاش رو دور سرم حلقه کرد و محکم به خودش فشار داد. مهرسا از چیزی که فکر میکردم داغتر بود. تند تند نفس میکشید و بدنش از خیسی عرق برق میزد. کمی که آروم شد، من رو کشید روی خودش و پاهاش رو از هم باز کرد. صحنه باز کردن پاهاش از هم خیلی جالب بود. مثل باز شدن دروازههای بهشت! از این که انقدر ناگهانی تو اون شرایط قرار گرفتم مضطرب شدم و با دستپاچگی کیرم رو روی چوچولش کشیدم تا سوراخش رو پیدا کنم. اصن نمیدونستم سوراخش دقیقا کجاست! وقتی دید دارم شاس میزنم، خودش کیرم رو گرفت و به سمت سوراخ کسش فرستاد. از بیعرضگیم حرصم گرفت، اما وقتی برای ملامت خودم نداشتم. آروم کمر زدم و برای اولین بار کیرم وارد فضای تنگ، گرم و خیسی شد که لذت بی نظیری تو رگهام تزریق کرد. کمرم رو بردم عقب و دوباره واردش کردم. عالی بود! خیلی حس خوبی داشت. اولینها داشت برام اتفاق می افتاد، اونم به بهترین شکل ممکن. کمی حرکات رو سریعتر کردم و با سنگینی نگاهش به روی صورتم بهش چشم دوختم. درحال تلمبه زدن به چشمهاش خیره شدم و احساس عجیبی بهم دست داد. عجیب به این خاطر که کیرم تو کس زنی بود که پونزده سال ازم بزرگتر بود، هنوز متأهل بود و صد البته بدنی بسیار زیبا و جا افتاده داشت. سرم رو تو دستهاش گرفت و به سمت خودش خم کرد. بوسهای طولانی و خیس روی لبهام کاشت که باعث شد بیشتر شهوتی شم. با افزایش حس شهوت، جرعت بیشتری گرفتم. برای چند ثانیه ازش جدا شدم و با کمک خودش برش گردوندم. به شکم خوابید و باسن بزرگ و خوش فرمش رو به روم قرار گرفت. از این زاویه باسنش قوس جذابی داشت. طاقت نیاوردم، خم شدم سمتش و چند بوسه ریز به روی باسنش زدم. همینطور بوسههام رو ادامه دادم تا روی کمرش. حس کردم لبخند زد. سرش رو چرخوندم سمت خودم و لبخندش رو بوسیدم. این آخرین بوسه بود و بعد کمرم رو صاف کردم. به سوراخ تنگ و کوچیک کونش نگاه کردم که بهم چشمک میزد، اما تنها چیزی که باید بهش توجه میکردم کس خیسش بود. کلاهک کیرم رو روی نرمی کس برآمدهاش گذاشتم و چندین بار بالا و پایین کردم. شنیدم که گفت: -بکن توش! به محض شنیدن صداش آروم خودم رو واردش کردم، و بلافاصله دوباره صداش بلند شد: -آه جوووون…بکن…محکم بکن. نوع جون گفتنش خیلی خاص بود. خیلی با لذت و از ته دل میگفت جون! دست راستش رو به سختی به کمرم رسوند و سعی کرد من رو به خودش فشار بده. اما من موهای بلندش رو تو دستم گرفتم و با خشونت به سمت خودم کشیدم. مجبورش کردم کمرش رو بلند کنه. کمرش از پشت به شکمم چسبید. دو دستی از سینههاش گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن. با اینکه تو این حالت دخول به صورت کامل صورت نمیگرفت اما لذت من بیشتر شده بود. چند بوسهی پیاپی به گردن خیس از عرقش زدم. عاشق این پوزیشن شدم. هم خیسی کسش رو با آلتم حس میکردم و هم نرمی باسنش رو با کوبیدن خودم بهش. از اون طرف سینههای بینظیرش رو چنگ میزدم و همه اینا باعث شد احساس لذتم ثانیه به ثانیه بیشتر بشه و درنهایت به اوج خودش برسه. میفهمیدم که نباید بیاحتیاطی کنم. پس لحظه آخر کیرم رو بیرون کشیدم و روی کمرش ارضا شدم. همونجا کنارش افتادم و مهرسا تو همون حالت که به شکم دراز کشیده بود موند. متوجه شدم چرا بیحرکته. خم شدم و از روی جعبه دستمال کاغذی میز عسلی چند برگ جدا کردم و باهاش کمر مهرسا رو تمیز کردم. بهم لبخند زد، روی تخت غلط زد و کنارم دراز کشید. سرش رو روی سینهام گذاشت و گفت: -عالی بود. هیچوقت انقدر عمیق به ارگاسم نرسیده بودم. از ته دلم گفتم: -خاک تو سر شوهرت! در جوابم فقط خندید. کمی موهاش رو نوازش کردم و اون دوباره به حرف اومد: -میدونی…از اینکه قبل از این باکره بود، از اینکه انقدر تو رابطهمون و به خصوص اولش ناشیگری کردی احساس لذت میکنم! نمیدونم چرا، اما حس جالبی بهم دست میده… . کمی سرش رو بلند کرد و اينبار کمی جدیتر از قبل گفت: -دوست دارم تو این رابطه هوام رو داشته باشی تا منم هوات رو داشته باشم. درحالی که متوجه منظورش نشده بودم سرم رو تکون دادم و چشمهام رو با آرامش بستم. چند روز بعد منظورش از اینکه هوام رو داره رو متوجه شدم. بدون اینکه حرفی بهم بزنه، پنج تومن به حسابم واریز کرده بود! با اینکه احساس حقارت میکردم و غرورم ترک برداشته بود، اما دروغ چرا، نمیتونستم منکر خوشحالیم بشم! پول کمی نبود. باید بیخیال این غرور به قول مهرسا کاذب میشدم و همونطور که خودش گفته بود، سعی میکردم نیازهاش رو برطرف کنم و متقابلا اونهم نیازهای من رو. رسما با کون تو ظرف عسل افتاده بودم. فک کن بری کس به اون خوشگلی رو بکنی و دستمزدم بگیری! اما مشکلی سر راهم قرار گرفت که تر زد به حال و روز خوب این روزهام. یه روز فاطمه با چهرهای پریشون جلوم رو گرفت و گفت: -امیر چی میگن تو در و همسایه؟ با تعجب گفتم: -چی میگن؟ -میگن میری خونه یه زنه کل روز رو همونجایی! نگاهم مات صورتش شد. مهدی حرومزاده! آخر نیشش رو زد. تو محله جریان رو پخش کرده بود و آبروم رو برده بود. با اینکه به همه گفته بودم همهاش حرف مفته، اما بازم از روی مادرم خجالتم میشد. میگفتم دروغه، اما خودم که میدونستم حقیقته! از این حرصم میگرفت که من همه جوره هوای مهدی رو داشتم و اون بازم از پشت خنجر زد. شاید سیلیای که واسه جریان خواهرم بهش زدم باعث این جریانات شده بود، هرچند حقش بود. به هرحال این جریاناتم گذشت و من برخلاف هدفی که مهدی داشت، رابطهام رو با مهرسا عمیقتر کردم. مدتی بعد از این که کنار مهرسا میایستادم و همه میدیدن ازش کوچکترم شرمم میشد. برای جلوگیری از این حس شرمساری تصمیم گرفتم ریشهام رو که همیشه سه تیغ میکردم دیگه نزنم. بعد دو هفته قیافهام از این رو به اون رو شده بود. حداقل 4-5 سالی از سنم بزرگتر میزدم و حالا وقتی با مهرسا بودم، حداقل اختلاف سنیمون مثل قبل توی ذوق نمیزد. یه بار که تو خونهاش بودم مهرسا دمغ بود و هرکاری میکردم نمیخندید. پا پیچش شدم و مشخص شد امروز سالگرد ازدواجشه. تنها کاری که از دستم برمیاومد این بود که بغلش کنم. تو بغلم بغض کرد اما اونقدر زن محکمی بود که گریه نکنه. کمی که آروم گرفت، سرش رو از رو سینهام بلند کرد و گفت: - من تو زندگیم خوشی ندیدم امیر حسین، دوست ندارم از توام نارو بخورم. قول میدم دنیا رو به پات بریزم اگه فقط با من باشی و بهم وفادار بمونی. بازم وقتی این حرفها رو میزد، چشمهاش صاف و زلال بود. صداقت داشت و دروغی تو حرفهاش نبود. تشخیصش خیلی راحت بود. چشمهای مهرسا همیشه درونش رو لو میداد! با شنیدن حرفهاش حس کردم قلبم تکون سختی خورد، اما وقتی جملهاش رو ادامه داد فهمیدم این قضیه دیگه شوخی بردار نیست. کمی نگاهم کرد و لب زد: -دوستت دارم! و لبهاش رو روی لبهام گذاشت. حس کردم قلبم از جاش کنده شد. همونجا فهمیدم تو دلم احساسی جوونه زده. احساسی که غیرمتعارف بود اما دوست نداشتم جلوش رو بگیرم. چند ماه دیگه گذشت و با ساپورت مالی مهرسا، وضعمون از این رو به اون رو شد. به مادرم به دروغ گفته بودم با رفیقم تو مکانیکی شریک شدم و پول خوبی داره، تو چشمهای مادرم میخوندم که باورم نداره، اما خوشحال بودم که سوال نمیکرد. انگار اونم راضی بود از هر راهی که هست، پول به خونه بیارم! تو راه برگشت بودم و از سکس داغم با مهرسا که جفتمون به اوج رسیده بودیم سر مست بودم. حالا وقتی میدیدمش، جای یه کیسه پر از پول خودش رو میدیدم. خود واقعیش رو! اگه خار به پاش میرفت جیگرم آتیش میگرفت و اینها هیچکدومش دست من نبود. وارد خونهی جدیدمون که تو مرکز شهر بود شدم و یادم افتاد این ماه رو به بابام سر نزدم. تو کمپ ترک اعتیاد بود، البته به زور! فاطمه با یه سینی چایی به استقبالم اومد. بهش لبخند زدم و چاخانش کردم: -به به، چه عطری، چه بویی! دیگه یواش یواش باید به فکر شوهر دادنت باشیم. لبخند دندن نمایی زد و گفت: -حالا حالاها ور دل خودتم! راستی جریان مهدی رو شنیدی؟ مکثی کردم و گفتم: -مهدی؟ چی شده مگه؟ کنارم نشست و با ناراحتی گفت: -پسرهی بیچاره رو چند روز پیش مأمورا گرفتنش. میگن ازش از این موادا چیه اسمش؟ آها ازش شیشه گرفتن. میگن حکمش اعدامه. حس کردم کمرم خم شد. هیچوقت فکر نمیکردم سرنوشت رفیق بچگیم به اینجا ختم بشه. با خیانت آخرش دل خوشی ازش نداشتم، ولی خدا شاهده راضی نبودم حتی دماغش خونی شه. اما حالا…لعنت به هرچی شکاف طبقاتی و جبر جغرافیاییه. اگه تو یه محیط سالمتر زندگی میکرد، هیچوقت کارش به اینجا نمیکشید. چند روزی به خاطر اتفاقی که سر مهدی افتاد دپرس و گوشه گیر بودم. کلی با خودم فکر کردم و آخرش از اینکه به خاطر رابطهام با مهرسا از اون تیکه از جنوب شهر جدا شدیم و یه نمه پیشرفت کردیم، خدا رو شکر کردم. حداقل دیگه جلوی چشمم پدری دخترش رو به جرم نپوشیدن چادر به قصد کشت کتک نمیزد یا سرباز موتور سوار دنبال پسر بچهی 12 ساله نمیکرد! همه اینها رو مدیون مهرسا بودم. با اینکه عاشق همدیگه بودیم اما هیچکدوم تصمیمی برای علنی کردن رابطهمون نداشتیم. شاید خجالت میکشیدیم و رومون نمیشد تا خانواده و فامیل رو در جریان بذاریم. شخصا خودم از اینکه برم به مادرم بگم مهدی خدابیامرز درست میگفت و عاشق زنی شدم که مطلقه ست و پونزده سال ازم بزرگتره، مثل سگ خجالت میکشیدم. حتی تصورشم وحشتناک بود! با این وجود این وسط یه سوال بیجواب باقی میموند. «تا کی قرار بود به این وضع ادامه بدیم؟» پایان. [داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.] نوشته: کنستانتین لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده