رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

     میلف × زن میانسال × سکس میلف × سکس زن میانسال × داستان میلف × داستان زن میناسال × داستان سکس با میلف × داستان سکس با زن میانسال ×

آخرین کار بیشرمانه

بعد از کلی تست و بررسی سیستم معلوم شد که یک قطعه کامل از کار افتاده. منتهی چیزی نبود که اونجا یا حتی توی بندر عباس پیدا بشه و حتما باید از تهران تهیه می‌کردند، این یعنی حداقل سه چهار روز علاف شدن! سفارش خرید دادم و توی این فاصله خودم رو با چک و رفع ایرادات سیستم سرگرم کردم. ظهر دو روز بعد قطعه رسید توی سایت و بلافاصله مشغول شدم. جایی که باید نصب می‌شد از سه طرف محصور و جای تنگی بود. به همین خاطر اون تو گیر افتاده و کسی رو نمیدیدم. عصری در حالی‌که گرم کار بودم، صدای زنانه‌ای از پشت سرگفت: خسته نباشید!
بدون اینکه دست بکشم،گفتم: ممنون!
با کمی مکث: حالا مطمئن‌ید که مشکل از این قطعه هست؟!
گفتم: نه، ولی اگر از این نبود، یک قطعه دیگه رو تست میکنیم!
متعجب: یعنی چی؟ دو روزه مجموعه تعطیله، تازه میگی اگر نشد یکی دیگه رو تست می‌کنیم؟!
نمی‌تونستم برگردم قیافه‌اش رو ببینم اما از لحن طلبکارانه‌اش اصلا خوشم نیومد. با صدای بلند گفتم: خُب به جهنم! خیلی نگرانید، مراقب سیستم‌تون باشید که خراب نشه! و به صورت ‌غُرولند: من نمیدونم چرا به جای این همه سیاه لشکر پر ادعا، چهارتا آدم حسابی استخدام نمی‌کنند؟!
دیگه چیزی نگفت و فقط صدای دورشدن پاش رو شنیدم. به کارم ادامه دادم و بالاخره ساعت از هشت شب گذشته، جهت تست، استارت زدم و بعد از دوسه دقیقه، خاموش کردم تا کارم رو تموم کنم، دوباره همون صدا از پشت سرم گفت: پس چی شد، چرا خاموش کردی؟!
همراه با اخم برگشتم به طرفش. یک خانم که شاید چندسالی از خودم بزرگتر بود. با تیپی و استایلی متفاوت از بقیه(لباس فرم نداشت)، یعنی شلوار جین، مانتوی کوتاه تا زیر باسن و یک کاپشن چرم هم روی اون. بهش نمیخورد مال اون‌طرفا باشه، سر تا پاش رو براندازی کردم و به صورت طعنه گفتم: ببخشید که با شما هماهنگ نکردم!
خنده‌اش گرفت، دوباره مشغول شدم و اونم به همراه خانم مسئول کنترل کیفی، از سالن بیرون رفتند. بعد از اتمام کار و تنظیم نهایی استارت زدم و سیستم رو وارد مدارکردیم. اون رفت از اپراتور پرسیدم این کیه؟ گفت: خانم سعیدی مدیر بازرگانی شرکته
وقت شام بود و منم حسابی گرسنه بودم. بعد از یک ربع موندن کنار دستگاه، سفارش لازم رو به اپراتور کردم و رفتم که شام بخورم.
ظاهرا همه شام خورده و سالن غذا خوری خلوت بود. شامم رو گرفتم و سر میزی کنار پنجره نشستم. در کنار همه مشکلات ریز و درشت این سایت، یک حسن بزرگ هم داشت، نزدیکی به دریا و شنیدن مداوم صدای پرنده‌های دریایی و برخورد موج‌ها به ساحل بود که به حال آدم رو خوب میکرد. قبل از شروع، کش و قوسی به بدنم دادم و برای چند لحظه تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم تا شاید کمی خستگی در کنم، اما بازم سر و کله خانمه پیدا شد!
صدای آمیخته به خنده‌ش توی گوشم پیچید: اگه بهت بر نمی‌خوره اینجا بشینم؟!
طبیعتا اومده که از اوضاع کار بپرسه، چشمام رو باز کردم و بدون حرف و طبق عادت، جهت احترام نیم‌خیز شدم. البته منتظر جواب نموند و اون سمت میز نشست! اما حین نشستن به شوخیش ادامه داد: یادم باشه به بهنام بگم سری بعد لا اقل یک آدم خوش اخلاق بفرسته!
چیزی که از شوخیش عجیب‌تر به نظر رسید، به اسم کوچیک خطاب کردن مدیرعامل‌ بود!
متعجب خیره شدم بهش و اون همراه با خنده: دروغ میگم؟ با یک من عسل هم نمیشه خوردت!
بدون اینکه به جمله بندی یا مفهوم حرف‌م فکر کنم، در جوابش گفتم: هرموقع که خواستی بخوری، یک دو روز قبلش خبر کن برات بخوابونم تو عسل!
شاید تصور حاضرجوابیم، اونم به این شکل نداشت، چون جا خورد و رنگ صورتش کمی قرمز شد، اما با این وجود نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره و قاشق غذا نرسیده به دهانش دوباره برگشت توی بشقاب!
در حالی که اون داشت می‌خندید، بی توجه قاشق و چنگالم رو برداشتم و مشغول خوردن شدم. بعد از کمی خندیدن، یکی دو دقیقه به سکوت گذشت و پیگیر کار شد. گفتم که کارم تموم شده و دیگه مشکلی ندارند. چندتا سوال در مورد کار پرسید و منم جوابش رو دادم.
بعد از خوردن شام برگشتم توی سالن. با وجودی که خسته بودم اما ترجیح دادم یکی‌دو ساعتی اون اطراف بمونم تا اگر مشکلی پیش اومد برطرف کنم، چون فردا عصر باید برمیگشتم. یک لیوان چای ریختم و رفتم توی محوطه تا لا اقل از اون سرو صدا فاصله بگیرم. رو به دریا روی یک صندلی سیمانی نشستم و مشغول تماشای ماهیگیرانی که توی دریا گرم کار بودند، شدم.
یهو بازم صداش از پشت سر بلند شد: فکر کردم رفتی خوابگاه، مگه نگفتی کارت تمومه ؟!
سرم رو چرخوندم و گفتم: بله، فقط جهت اطمینان مونده‌م!
حین نشستن روی صندلی کناری، رو به دریا: کار این طفلی‌ها هم سخته ها!
گفتم آره، حداقل از کار شما سخت‎تره!
خنده کنان: نه اینکه شما کوه می‌کَنید!
بدون مقدمه: حیلی وقته با بهنام کار میکنی؟!
خیره شدم بهش و تو دلم گفتم: زیادی با بهنام راحت نیست؟! مدیرعامل از قبل گفته بود که کار مال یکی از دوستانشِ و فقط به خاطر رودربایستی باهاشون همکاری می‌کنیم، و گرنه چندسالی بود که دیگه کار کوچیک نمی‌گرفتیم، مخصوصا کارهای پردردسری مثل این! یک حسی بهم می‌گفت اون دوستی که دهن ما رو سرویس کرده اینه، نه مدیرعامل‌شون!
همزمان با بالا و پایین کردن سرم گفتم: بله، متاسفانه ده سالی میشه!
در حال خندیدن: چرا متاسفانه؟! و با کمی مکث: راستی اخلاقش چطوره؟!
متمایل شدم به سمتش و آرنجم رو گذاشتم رو تکیه گاه صندلی و گفتم: توی کار بد نیست، اما به درد ازدواج نمیخوره، به نظرم یه خورده دیوثه!
چند ثانیه بهت زده و متعجب زل زد بهم و به صورت کشیده: یعـــنی چــــــــــی؟
با تردید گفتم: نمیدونم، من تا حالا ندیده‌م خانمش جلوی بقیه اون رو به اسم کوچیک خطاب کنه، به نظر شما این مشکوک نیست که یک نفر دیگه این‌قدر باهاش راحته که بهنام صداش میکنه؟!
انگار حدسم درست بود و تیرم به هدف خورد. دستپاچه نگاهی به دور و برش کرد: منظورت منم؟ و با خنده مصنوعی: باهوش، من و آقای ابطحی هم دانشگاهی بودیم!
از اینکه دستپاچه شد و این بار گفت آقای ابطحی، خنده‌ام گرفت. خنده کنان گفتم: عجــب، پس قضیه مال یکی دوسال اخیر هم نیست! ولی خوشم اومد، خیلی هم خوش سلیقه است!
خنده کنان: چی داری میگی، بیخودی حرف در نیار!
صدای خنده‌ام رفت بالاتر: خانم من غلط بکنم! حرف، خوش سیخ وشق و ایستاده جلومون!
چند دقیقه‌ای خنده کنان به صورت کل‌کل صحبت کردیم، هرچند که وانمود می‌کرد به شوخی گرفته و براش مهم نیست، اما اینجوری نبود. به بهانه سرکشی، شب بخیری گفتم و رفتم به سمت سالن تولید.
روز بعد هم قبل از ناهارسری به سالن زدم. بلیط برگشتم رو برای ساعت ده شب گرفته بودند، اما چون دیگه کاری نداشتم قرار شد ساعت سه راه بیفتیم به سمت بندر عباس که راننده هم بتونه زودتر برگرده. ناهارم رو خوردم و رفتم خوابگاه که دوشی بگیرم و کمی استراحت کنم، راننده زنگ زد و گفت: چون خانم مهندس هم قراره با ما بیاد، ساعت چهار حرکت میکنیم!
.خیال میکردم منظورش خانم مهندس درگاهی، سرپرست آزمایشگاه است چون توی سایت فقط اون رو مهندس صدا میزدند. اما وقتی ساعت چهار رفتم سمت ماشین فهمیدم منظورش همین خانم سعیدی است!
تا رسیدن به بندرعباس خیلی صحبت نکردیم و همون مقدار هم حول کار و مسائل روزمره بود. دو ساعتی وقت داشتم و نمی‌خواستم برم توی فرودگاه بشینم پس به راننده گفتم: لطفا من رو جلوی یک مرکز خرید پیاده کن، بعد خانم مهندس رو برسون. اما اونم همراه من پیاده شد! انگار پروازمون یکی بود. کمی چرخیدیم و پیشنهاد کردم تا فرصت داریم، بریم شام بخوریم. استقبال کرد و رفتیم. توی فاصله ای که سفارش دادیم تا شام برسه، هردو با گوشی‌هامون سرگرم شدیم.
یهو گفت: میشه خواهش کنم لطفا بهنام از این موضوع چیزی نفهمه؟
خیال کردم منظورش شام خوردنه، متعجب و به طعنه گفتم: غیرتیه؟ میخوای من برم یک رستوران دیگه؟!
خنده کنان: نه، منظورم حرفای دیشبته، الان فکر میکنه من چیزی بهت گفته‌ام!
پوزخندی زدم و گفتم: نگران نباش! من فقط قصدم شوخی بود و گرنه این یک مسئله شخصیه و به من هیچ ارتباطی نداره. فقط مراقب باشید به زندگیش لطمه‌ای نزنید.
نگاهش رو دزدید و شروع به صحبت کرد: خیلی وقته که دیگه چیزی بین‌مون نیست، این موضوع هم مال دوران دانشگاهه. البته تا چند سال بعد از دانشگاه هم در ارتباط بودیم اما بعد از اینکه گفت میخواد با یکی دیگه ازدواج کنه، همه چیز تمام شد. الان هم فقط ازش کمک خواستم و اونم لطف کرد!
دلیل توضیحاتش رو متوجه نمیشدم، شاید می‌ترسید که من چیزی بگم. تا رسیدن غذا، از داستان‌شون گفت و منم هرزگاهی شوخی می‌کردم یا چیزی می‌گفتم. شام‌مون رو خوردیم و رفتیم به سمت فرودگاه. خوشبختانه پرواز هم تاخیری نداشت و به موقع انجام شد. مدتی که از پرواز گذشت در حالیکه به بیرون نگاه می‌کرد، گفت: منظورت چی بود که گفتی خوش سلیقه است؟!
متعجب گفتم: با منی؟
بدون اینکه نگاه کنه: آره، دیشب گفتی بهنام خوش سلیقه‌است!
ابرویی بالا انداختم و گفتم؛ آها، خُب خوش سلیقه است که همچین انتخابی داشته!
یهو برگشت به طرفم: یعنی خانمش از من بهتره؟!
یک لحظه هنگ کردم، نمی‌دونستم چی باید بگم؟! کمی مکث کردم و با تردید گفتم: خانمش که انصافا هم خوشگله و هم با شخصیت، اما شما هم چیزی کم ندارید، به نظرم خیلی سکسی هستید!
حرفم بی ربط نبود، چون اندامش، حداقل از روی لباس واقعا عالی به نظر میرسید‌، ولی این چه معیاری بود که من بکار بردم؟ و البته به این هم قناعت نکردم و در ادامه گفتم: هر چند که از نظر فنی بهنام جون باید نظر بده که هردو تا رو تست کرده!
یهو منفجر شد و در حالیکه دستاش رو گذاشته بود در دهنش و سعی داشت خنده‌ش رو کنترل کنه، کلا برگشت به سمت بیرون و لحظاتی خندید. دیگه ادامه نداد و تا زمان فرود به سکوت گذشت. بیرون فرودگاه هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.
دو ماهی از اون قضیه گذشته بود یک روز مهندس یک آدرس ایمیل داد و گفت دستورالعمل بهره‌برداری یکی از شرکت‌های سازنده رو براش بفرست. ایمیل خانم سعیدی بود، ارسال کردم اما همراه با شوخی: سلام خانم مهندس روزتون بخیر، بهنام جون امر فرمودند، ارادت قلبی و دلتنگی ایشون رو خدمت‌تون ابلاغ کنم و بگم که برای دیدارتون لحظه شماری میکنند!
چند ساعت بعد، توی واتس‌آپ یک پیام ناشناس اومد: سلام، ممنون. و در خط بعد، همراه با چند تا استیکر خنده: بهنام جون خیلی غلط کرد!
پیام که مشخص بود از طرف کیه، شماره منم که توی فرمت ایمیل‌های شرکت درج شده است، اما تعجبم از این بود که چرا با ایمیل جواب نداده ؟
نوشتم: واا چرا؟ بازم مابین‌تون شكرآب شده؟! خانم این کج‌خلقی‌ها بین‌تون شکاف ایجاد میکنه ها!
با کمی فاصله: دیگه دیره واسه نصیحت کردن جونم، چون ایجاد شده، اونم یک شکاف عمیق!!
این جواب، باعث شد که کمی شیطنت چاشنی شوخی‌م کنم، نوشتم: ای بابا، من نمیدونم این بشر چرا اینقدر به ایجاد شکاف علاقه داره؟ به نظرم دیگه از اون دیوث آبی گرم نمیشه، اگر اجازه بدید خودم اون شکاف‌ عمیق رو پر کنم؟
از جواب ندادنش، گمان کردم منظورم رو متوجه و احتمالا ناراحت شده. اما غروبی وقتی رسیدم خونه دیدم پیام داده! بازم کلی خنده و در ادامه سختت نیست؟
نوشتم: راحت هم نیست ولی دلم ریش میشه وقتی میبینم این شکاف باعث صدمات روحی میشه!
جواب دادن‌هاش باعث میشد که منم کل‌کل رو ادامه بدم و به مرور دیگه تمام حد و حدود‌ها رو رد کنم! یهو به خودم اومدم دیدم روزانه کلی پیام بین‌مون رد و بدل میشه و احساس میکردم میشه روش برنامه ریزی کرد. توی این گیر و دار یک روز اول صبح دیدم عکس پروفایلش رو عوض کرده و یک عکسی گذاشته که عجیب تحریک کننده است. شلوار جذب و کوتاهی که تا وسط ساق پاهاش بود و تاپ مشکی نازک و اندامی که از پایین دوسه انگشت تا شلوار فاصله داشت و از بالا هم بوسیله دوتا بند روی شونه‌ها و کنار بند سوتین مشکیش گره خورده بود و البته بند سوتینش از یک طرف افتاده بود روی بازوش! قسمت‌های لخت بالا و پایین به کنار، چیزی که خیلی به چشم میومد برجستگی فوق العاده باسنش بود! همین عکس واسه به گا دادن مخم کافی بود، ولی از این که یک همچین عکسی رو برای پروفایلش انتخاب کرده تعجب کردم! به شوخی نوشتم: ‌به‌به بهار خانم، به سلامتی خارج تشریف دارید؟!
چند دقیقه‌ای طول کشید تا جواب داد: سلام، خوبی؟ نه، خارج برای چی؟!
+آخه دیدم ماشاالله ریختید بیرون، فکر کردم خارج تشریف دارید!
یک خطی استیکر خنده: آها، نه. حواسم نبود که ممکنه یک آدم هیز ببینه!

    عجــــب! اون‎وقت فکر نمیکردی وقتی یک عکس میذاری پروفایلت همه عالم و آدم می‌بینند؟!
    +آی‌کیو این شماره کاریم نیست، فقط دوستان خصوصیم می‌بینند! چیه خوشت نیومد؟!
    نوشتم: معلومه که نه! آخه کی رو دیدی با این تیپ، سوتین مشکی بپوشه؟
    فقط یک خط کامل استیکر تعجب فرستاد!
    با پرویی ادامه دادم‌: بهار جون به من ارتباطی نداره ولی به نظرم با این تیپ، رنگ سوتین باید قررررمز باشه، البته در کنارش رنگ مو هم اگر بلوندِ دودی باشه که دیگه واویلا!
    اینکه کار داشت یا به عمد، نیم ساعتی جواب نداد، ولی یک کرمی افتاده بود به جون من و ول نمیکرد! نوشتم: ولی بهار، خارج از شوخی تبریک میگم، هیکل بی نظیری داری! چشمام شور نیست ولی رفتی خونه حتما برای خودت یک اسپند دود کن!
    همراه با خنده: خیلی ممنون، چشم! بابک تو کار نداری؟!
    نوشتم: اتفاقا خیلی هم دارم، ولی خدا ازت نگذره، اینقدر تو کف هیکلت‌م که نمیتونم تمرکز کنم!! انگار سرش شلوغ بود و دیگه جوابی نداد. سرگرم کار شدم ولی واقعا تمرکز نداشتم، تمام مدت دنبال یک راهکار بودم که چطور پیش برم و اینکه اصلا به سرانجامی میرسم یا نه، شایدم در نهایت سهم من همین لاس زدن‌هاست. ولی با این حال باید حرکتی می‌کردم تا بدونم تکلیفم چیه!
    غروب که دنبال بهانه ای بودم برای پیام دادن دیدم عکسش رو عوض کرده و همون عکس قبلی رو گذاشته! احتمالا به خاطر حرفای من عوض کرده و شاید هم ناراحت شده باشه! به همین خاطر از پیام دادن منصرف شدم. ساعت ده، هنوز فکرم درگیر این بود که چرا عکس رو عوض کرده یا اگر احیانا ناراحت شده، چطور از دلش در بیارم یهو پیام فرستاد: چی شدی یهو؟ نکنه موش زبونت رو خورده؟! و درحالیکه پنج دقیقه از پیام اول گذشته و نمی‌دونستم چه جوابی بدم اون ادامه داد: حالا این رنگ بلوند دودی که میگی چه رنگی هست؟!
    یهو به سرم زد که یک حرکت انتحاری و سمی بزنم! تهش اینه که بگه فی امان الله! نوشتم: به به سلام بهار خانم شب‌تون بخیر، اولا که موش غلط کرده ثانیا: واقعا نمیدونی بلوند دودی چه رنگیه؟ و تیر خلاص رو شلیک کردم! یک عکس سکسی از خانمی با موهای بلوند، که طاقبازروی تخت دراز کشیده و یک آقایی داشت کُسش رو لیس میزد، براش فرستادم!

پنج دقیقه طول کشید اما به جای پیام، تماس گرفت! در حالیکه از خنده ریسه رفته و توان حرف زدن نداشت: بابــــــــــــک، خاک تو سرت، یعنی عکس از این بهتر نداشتی؟!
چندثانیه منم همراهش خندیدم و گفتم: بابا تو چقدر منحرفی، من منظورم رنگ موهاش بود، تو که میدونی من اصل اهل این‌چیزا نیستم!
در حالیکه همچنان میخندید فقط گفت: آره میدونم، و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد!
هر چند که صددرصد نه، ولی احساس میکردم که کار تموم و دیگه کار سختی ندارم!
تقریبا ده روزی از این موضوع گذشته و من هنوز درگیر این بودم که چطور شروع کنم و چه برنامه‌ای بریزم، ولی انگار مغزم از کار افتاده بود و به نتیجه ای نمی‌رسیدم. تا بالاخره خودش به دادم رسید!
پنجشنبه غروب تماس گرفت و گفت: بابک فردا تولد یکی از بچه‌هاست. قراره عصر براش جشن بگیریم. اگه برنامه ای نداری تو هم بیا، خوش میگذره!
توی مسیر یک دسته گل مریم از این بچه‌ها که سر چهارراه‌ها گل میفروشند گرفتم و بیست دقیقه به چهار رسیدم به آدرسی که داده بود.زمانی که آسانسور توی طبقه ایستاد و خودش اومد به استقبال تازه متوجه شدم که خونه خودشونه. آستین حلقه‌ای شل و دامن مشکی بلند و پُر چین که روی کفشهای پاشنه بلندش رو هم پوشونده بود وآرایش ملایمی که صورتش رو جذابتر از قبل کرده بود. اما نکته‌ حائز اهمیت، رنگ موهاش بود که شبیه به همون رنگی که گفته بودم! همراه با لبخند و سلام، گل رو از دستم گرفت و همزمان با دست دادن به داخل دعوتم کرد.
یک جمع ده دوازده نفره دوستانه که با وجودی که اولین بار بود می‌دیدم‌شون اما خوش گذشت.
البته بهار خانم تا پایان جشن نهایت دیوث بودن رو به جا آورد و چند باری حسابی ما رو تحریک کرد. مثلا به بهانه رقص اون‌قدر صورتش نزدیک‌م میشد که نفس‌هامون با هم قاطی میشد! یا یکی‌دو بار حین چرخیدن، به عمد باسنش رو کشید روی کیر و خایه‎هام! اما تیر خلاصش رو زمانی شلیک کرد که به بهانه بلند بودن ناخن‌هاش نشست روی ی صندلی بوفه که توی آشپزخونه بود و گفت بابک: میشه لطفا کفش‌های من رو دربیاری یکم پاهام استراحت کنه!
نشستم روی زمین و پاش رو گذاشت روی زانوی من که مثلا راحت‌تر بتونم بندش رو باز کنم اما همزمان با این حرکت دامنش رو کمی کشید بالا که همین باعث شد تا رون پای دیگه‌اش رو لخت ببینم! هرچند که داشت بیرون رو نگاه میکرد و با یکی حرف میزد اما شک نداشتم که به عمد اینکار رو کرد. خوشبختانه کسی توی آشپزخونه نبود و همه با رقصیدن سرشون گرم بود. از لمس پای نرم و سفیدش و دیدن اون صحنه، حالم دگرگون شد! هنگام در آوردن اون یک لنگه، پاش رو عمدا کمی بالاتر آوردم و از هم باز کردم، بیش از حد باز شد و از دیدن انتهای روناش برق از سرم پرید. عوضی زیر دامن هیچ چیز نپوشیده بود. دستپاچه از اینکه کسی از راه برسه کفش رو از پاش درآوردم و بلند شدم سرپا. بدتر از اون بوی عطر و لوسیونی بود که تا تمام سوراخ سنبه‌های ریه‌ام رسوخ کرده و هر لحظه بیشتر حالم رو خراب میکرد. احساس میکردم در اصل من توی دام اون افتاده‌ام.
تمام تلاشم رو کردم که ازش فاصله بگیرم تا بتونم به خودم مسلط باشم اما با اون وضع رفتن توی پذیرایی غیر از رسوایی چیزی برام نداشت، جون کیرم شده بود عین سنگ و ممکن بود کسی ببینه!. چند دقیقه‌ای پشت بوفه و کنار بهار خودم رو از دید بقیه پنهان کردم و مثلا مشغول تماشای رقص بقیه شدم.
لبخند شیطانی ونیش تا بناگوش باز شده بهار عصبیم میکرد. انگار از این وضع راضی بود!
بعد از چند دقیقه که اوضاع روبرو شد رفتم توی پذیرای و سعی کردم خیلی نزدیک بهار نشم.
بالاخره ساعت چهار برنامه تموم شد و بعد از جمع کردن وسایل وقت خداحافظی رسید. همراه با اکیپ دوم منم خداحافظی کردم و رفتم بیرون، اما بهار هم به بهانه بدرقه، اومد توی توی آسانسور! به محض بسته شدن در، دستم رو به از پشت به روی باسنش رسوندم و دو انگشتم رو همراه با دامن لای چک باسنش فرو کردم. این‌بار اون توی منگنه افتاده بود و نمی‌تونست عکس العملی انجام بده! به گمونم از حرص بود که خنده‌اش گرفته و در حالی که بقیه متعجب در باره علت خنده‌اش می‌پرسیدند، من انگشتام رو لای باسنش حرکت میدادم و انگولک میکردم، فکر کنم تا رسیدن به لابی چهل ثانیه نشد ولی خیلی کیف داد. مثل بقیه دوباره خدا حافظی کردم، اما بهار گفت: راستی بابک بمون یکم کیک بدم ببر واسه مامان!
تعجب کردم ولی حدسم این بود که چیزی میخواد بگه. بقیه رفتند و ما برگشتیم به سمت آسانسور. وارد آسانسور که شدیم، گفتم: قضیه کیک چیه، مگه کیک موند؟
فقط اخم کرد و چیزی نگفت. آسانسور توی طبقه ایستاد و در باز شد. بدون حرف رفت داخل خونه و منم دنبالش رفتم. شال و مانتویی رو که به خاطر پایین رفتن، پوشیده بود، پرت کرد روی مبل و رفت به سمت دستشویی! دوسه دقیقه‌ای طول کشید تا برگشت. مقابلم ایستاد و همراه با اخم و لحنی مثلا جدی: خب؟ بابت اون حرکت زشت توی آسانسور چه توضیحی داری؟
قیافه‌ام رو متعجب و فکور نشون دادم و گفتم : وا کجاش زشت بود؟ من که خیلی خوشم اومد!
نتونست اخمش رو نگه داره و زد زیر خنده! حمله کرد به گوشم و درحالی که محکم میکشید: عوضی خوشت اومد؟! اصلا ببینم امروز کار بی‌شرمانه‌ دیگه‌ای مونده که انجام نداده باشی؟!
دیگه زمان، وقت تلف کردن نبود! خنده‌کنان و با حرص صورتم رو چرخوندم به سمتش، با یک دست گلو با دست دیگه موهاش رو گرفتم و به زور لبم رو به لباش رسوندم. بعد از یک بوسه محکم و طولانی: آره بهار خانم، آخرین کار باقی مونده پُر کردن اون شکاف لعنتیه!
صدای قهقه‌اش توی خونه پیچید و دیگه فرصتی بهش ندادم. دستام دور گردنش پیچید و لب پایینش رو توی دهنم کشیدم و مشغول خوردن شدم. حدسم درست بود، این من بودم که توی زمین اون بازی میکردم! جوری لبام رو میخورد و توی آغوشش فشار میداد، که احساس میکردم تا چند دقیقه دیگه قراره اون منو بکنه! دوباره کیرم شده بود مثل یک تیکه چوب و چیزی نمونده بود که شورت و شلوار رو با هم جر بده! بعد از یکی دو دقیقه لب گرفتن و خوردن لبای هم، دستام رو از دو طرف به کش دامن و پایین تاپش رسوندم و به همراه هم کشیدم رو به بالا . کمی ازم فاصله گرفت تا از سرش درآوردم و انداختم یک گوشه. انگار به رنگ مشکی خیلی علاقه داشت یک سوتین که از روبرو شبیه پروانه بود. دیدن هیکل بی نقص و جا افتاده‌اش کم مونده بود توی اون وضع آبم رو بیاره و همین عصبیم کرد. با حرص چرخوندمش و با یک اسپنک به روی باسنش، بی توجه به صدای آی‌ی‎ی بلندش که فکر کنم کل ساختمون شنیدن، محکم ازپشت بغلش کردم.با یک بوسه به کنار گردنش، دم گوشش دو تا فحش آبدار به بهنام دادم! در حالیکه دستش رو باسنش بود و داشت جای ضربه رو ماساژ میداد خنده بلندی کرد: چکار به اون بدبخت داری؟!
با هر دو دست مشغول مالیدن سینه‌هاش از روی سوتین شدم و همانطور دم گوشش گفتم: اگر این کُسکش زودتر کار رو گرفته بود، این همه سال وقت من به بطالت نمیگذشت، یک دل سیر از این تن لذت می‌بردم! یک‌دستش رو آورد روی دستای من و دست دیگه‌ش هم از رو باسن خودش سُر خورد به روی کیرم و مشغول مالیدن از روی شلوار شد. حجم موهاش زیاد بود و نمیشد لبام رو به پشت گردنش برسونم. مجبور شدم با یک دست موهاش رو جمع کنم. با بوسه های ریز و پی درپی پشت گردنش وول میخوردم. توی همین حین دست بهار رفت به سمت زیپ و بعد از باز کردن، وارد شلوارم شد و ازیر کش شورت هم رد شد. با حلقه شدن انگشتان به دور کیرم و حس گرمی دستش، کم مونده بود پس بیفتم! دهنم رو کامل باز کردم و با کشیدن دندونام به روی گردنش بستم. بعد از چند ثانیه فشار دادن، دست بهار مشغول حرکت و بازی با کیرم شد. من همچنان توی او وضع داشتم سینه‌های بهار رو میمالیدم! با وجودی که برای لمس و دیدن سینه‌های بدون پوشش بی‌تاب بودم، اما دستای منم سُر خورد به سمت پایین و بعد از گذشتن از روی شکم به لای پاها و روی کُس نیمه مرطوبش رسید. جوری بهش رسیده و برق انداخته بود که انگار روی شیشه دست میکشیدم! با رسیدن نوک انگشتم به روی لبه‌های کوسش، باسنش رو کمی فشار داد به عقب و همزمان دستش از توی شورتم خارج شد و اومد بالا و لای موهای پشت سرم فرو کرد. همسو با حرکت انگشتای من لای پاهاش باسنش به روی کیر من می‌چرخید و خودش گردنش رو پیچ و تاب میداد تا لب و دندونام به همه جاش برسه. بعد از لحظاتی اون یکی دستش همراه با نوازش از روی ساعدم پایین رفت و روی دست من قرار گرفت. با تنظیم انگشت وسطش با انگشت من، خودش هر دو انگشت رو آروم فشار داد داخل و همزمان با هل دادن سرش به عقب، آه بلندی کشید. داخل کُسش پر آب بود و حرکت انگشتامون رو راحت میکرد. انگشتش همراه با انگشت من توی کُسش حرکت میکرد و دیواره داخلی رو نوازش میکرد. موهاش رو رها کردم و بعد از باز کردن قفل سوتینش، بردم به سمت راست صورت و گردن، سرش رو چرخوندم به سمت چپ و با کمی تلاش لبامون دوباره بهم رسید! همین باعث دست بهار از دست من جدا بشه و بعد از درآوردن سوتین بیاد روی صورتم و در عوض دست من با نوازش گردن و سینه مشغول بازی با سینه‎هاش شد! همزمان که لبامون توی هم وول میخورد گاهی زبون اون توی دهن من قرار میگرفت و گاهی زبون من توی دهن اون! بعد از دقایقی توی اون وضعیت، نوازش و بازی با کُسش و لب گرفت میخواستم انگشت دوم رو هم توی شکافش فرو کنم اما یهو بهار چرخید و با چسبوندن من به دیوار بدون اینکه کاری با پیرهنم داشته باشه، زل زد توی چشمام و مشغول باز کردن کمربند و دکمه شلوارم شد. از هیجان قلبم به شدت داشت میکوبید. بدون اینکه چشم برداره شلوارم رو همراه شورت تا بالای زانو پایین کشید و لباش رو به لبام نزدیک کرد. خیال کردم دوباره میخواد لب بگیره به همین خاطر دستام رو بردم به دور گردنش، اما یهو سر خورد به سمت پایین روی دو زانو نشست! بعد از کشیدن شلوار شورت تا پایین خودم پاهام رو درآوردم، هر دو دستش محکم دور کیرم قفل شد. همین که لباش روی نوک کیرم غنچه شدم چشمام رو بستم و به دیوار تکیه دادم! اولین بار بود که یکی بدون وسط کشیدن پیر و پیغمبر و التماس، خودش داوطلبانه رفته به سمت کیرم و میخواست برام بخوره! هر دو دستش دور کیرم حلقه شدند و با دوسه بوسه و زبون کشیدن به نوک کیرم، دهنش باز شد و کلاهک کیرم رو بلعید! بی اختیار آه بلند و ممتدی کشیدم و کمی بدنم رو شل کردم. چند ثانیه در حالت مکش کلاهک رو داخل دهانش نگه داشت و ول کرد. همزمان با حرکت دستش به روی نیمه انتهایی، نیمه ابتدایی رو توی دهانش جلو و عقب میکشد و گاهی هم نوک زبونش رو به رگ ورقلمبیده زیر کیرم می‌کشید. با تکرار کارش احساس کردم یهو یک چیزی از لابه لای ستون فقراتم با سرعت زیاد حرکت کرد و از طریق کیرم توی دهانش خالی شد! مطمئن بودم که آبم نیست ولی دست کمی هم از اون نداشت! اینقدر لذت بخش بود که صدای نامفهوم بلندی رو از گلوم خارج کردم .دلم میخواست همه چیز متوقف بشه اما تازه یادم افتاد کجا خالی شد! هم خجالت میکشیدم چشمام رو باز کنم و نگاهش و هم میترسیدم با این کار همه چیز به هم ریخته باشه، ولی عجیب بود چون بهار بدون مکث داشت کارش رو میکرد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده! وقتی که کنجکاوانه چشمام رو باز کردم تا لااقل حالتش رو نگاه کنم باهاش چشم‌تو چشم شدم! ظاهرا تمام مدت حواسش به من بوده و داشته رفتار من رو رصد میکرده و عجیب‌تر اینکه انگار از این وضعیت خوشحال بود. لبخند رضایت بخشی بهش زدم و همزمان با بستن دوباره چشمام، مشغول نوازش سر و صورتش شدم. بعد از حدود یک دقیقه کیرم رو رها کرد از جاش بلند شد، اما بدون مکث با کشیدن کیرم من رو هم دنبال خودش کشید به سمت اتاق خواب. توی مسیر دوتا دکمه بالای پیرهنم رو باز کردم. همراه با زیر پوش از تنم درآوردم و انداختم روی زمین. یک تخت یک نفر اما بزرگتر از حد معمول. تا به خودم بیام یهو چرخید و پرید توی بغلم! دست پاچه دستام رو زیر باسنش قلاب کردم که نیفته و تا رو شکمم کشیدم بالا… پاهاش رو دور باسنم قفل کرده بود و در حالیکه تند تند بوسه میزد روی لبام، دستاش روی سرم میچرخید و موهام روبه هم میریخت!
از حرکتش خنده‌م گرفته بود ولی دستام گیر بود و نمی‌تونستم کاری کنم. تا لبه تخت رفتم و خودم رو به همراهش پرت کردم روی تخت. به خاطر ارتعاش تخت کمی بالا و پایین شدیم. همانطور که هنوز پاهاش دور بدنم قفل بود، دستاش رو هم دور گردنم حلقه کرد و با کشیدن لبم لای دندوناش فشاری کوچیکی داد، چندبار با دست کلاهک کیرم رو روی کسش کشیدم و یکم فشار دادم اما یهو دستاش رو از باز کرد و با هل دادن شونه هام رو به بالا: هوی‌ی کجا! و همراه با عشوه: عزیزم کُس حرمت داره، اول باید بخوری و نازش رو بکشی، تا اجازه دخول بده!
در حالی که به حرفش می‎خندیدم، نمیخواستم اون حس خوب بره. سریع خودم رو پایین کشیدم و با چند بوسه به دورتا دور کُسشش، زبونم رو لوله کردم و یکی دوسانت فرو کردم. چندبار تکرار کردم اما عجیب بود که ترشحات سرازیر شد از کُسش با وجود ظاهر لزج و چسبناکش طعم بدی نداشت، همزمان با خوردن و لیسیدن کُسش، دستام روی بالا تنه‌اش می‌چرخید و هر سری یک قسمت رو نوازش میکرد و میمالید. دستای بهار هم گاهی لای موهای من وگاهی روی بدن خودش میچرخید و با سینه‌هاش بازی میکرد. بعد از سه چهار دقیقه خوردن براش، تمام صورتم خیس بود. بالاخره مجوز ورود صادر شد! یکی دوبار گفت بسه، ولی من گوش نکردم و همچنان به کارم ادامه میدادم. بار آخر که زبونم به روی چوچولش رسید، چنگ زد توی موهام و کشید رو به بالا و با حرص: عوضی میگم بسه، اون بی صاحاب مونده رو بکن توش!
دراز کشیدم و زل زدم توی چشماش و با تنظیم کلاهک کیرم، چند ثانیه دم سوراخش نگه داشتم. اما یهو عصبی چند سانتی خنج رو کمرم کشید: عوضی میگم بکن توش! درد خراش روی پوست باعث شد که همراه با آخ‌خ‌خ بدون تعلل و البته با فشار زیاد کیرم رو تا بیخ فرو کنم. رنگش کاملا سرخ شده و چند ثانیه نفسش رو حبس کرد و با لحنی عصبی طور: بابک من یک دهنی از تو سرویس کنم که همیشه یادت بمونه!
خنده کنان دو طرف صورتش رو محکم گرفتم و همراه با یک لب محکم شروع به حرکت کردم. بعد از کمی حرکت آهسته، با یک ریتم متعادل کمرم بالا و پایین میشد و همه جای صورتش رو میبوسیدم. بعد از دو سه دقیقه زیر و روشدن وتغغیر پوزیشن بهار ازم خواست محکم‌تر بکوبم! خوشبختانه بعد از چند ضربه با یک جیغ آروم، اما پیوسته بدنش شل شد و منم سرعتم رو بیشتر کردم تا بالاخره نوبت من هم رسید و آبم حرکت کرد. به سرعت کیرم رو بیرون کشیدم و به کمک دست‎های بهار، آبم روی شکمش خالی کردم!
چد دقیقه‌ای توی آغوش هم ولو بودیم و نفس نفس میزدیم تا حالمون جا اومد.
همراه با نوازش شروع کردم به بوسیدن. یهو ازم فاصله گرفت: زاستی عوضی مگه قرار نبود قبل از خوردن برام عسل بزنی؟!
صدای خنده‌ام توی خونه پیچید و دوباره شروع به کل‌کل کردیم!
پایان

پیشاپیش بابت ایرادات احتمالی و طولانی بودن، پوزش میخوام و بابت وقتی که میگذارید تشکر میکنم.
امیدوارم که خوش‌تون بیاد

نوشته: یک آشنا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.