dozens ارسال شده در 26 دی، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، 2024 روزی جمال، قسمت کمال سلام خواستم بگم داستان واقعی نیست بیکار بودم گفتم بنویسمش داستان در مورد کمال و جمال دو تا رفیقه که از بچگی باهم بزرگ شدن و اما بریم سر داستان و وقتتون رو نگیرم اسمم کمال 30 سالمه قدم 178 مغازه دارم و اهل عشق حال بودم تا زمانی که جمال از شهر ما بخاطر کارش تو یک شرکت رفت یک شهر دیگه و تنها شدم یه چند ماهی گذشت و دلم بد جوری براش تنگ شده بود زد به سرم تصمیم گرفتم برم غافلگیرش کنم و ببینمش، مغازه رو سپردم به شاگردم و رفتم سمت جمال میدونستم کی خونه است برای همین وقتی رسیدم همون موقع رفتم در خونش یه آپارتمان نقلی بود و طبقه سوم رفتم بالا دم واحدش در زدم استرس و هیجان داشتم وقتی گفت کیه انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم، هیچی نگفتم تا بیاد دم در، در که باز شد پریدم بغلش شوکه شده بود از شوق اشکم در اومده بود فقط بغلش کرده بودم اونم حس منو داشت، چن ثانیه همینطوری بود دلم نمی خواست ولش کنم یه کم که حال و هوا عوض شد رفتیم داخل حال و احوال و خوش بش کردیم جاتون خالی خوش گذشت رفتیم بیرون عشق و حال جمال گفت ناقلا چرا خبر ندادی یهو بی خبر، گفتم کیفش به همین بود دیگه، یهو یه چی گفت حالم گرفته شد… گفت فردا صبح زود باید بره ماموریت 2 روزه بر میگرده حالم خراب شد ولی گفت برگرده جبران میکنه منم که این همه راه اومدم بخاطر رفیقم گفتم وایمیستم تا بیاد، روز بعد از خواب بیدار شدم دیدم نیست نزدیک ظهر بود رفته بود چون تا دیر وقت بیرون بودیم بیدارم نکرده بود. بیدار شدم صبحونه رو زدم و رفتم یه دوش بگیرم موزیک رو پخش کردم و هوا هم گرم بود در حموم رو باز گذاشتم دوش باز کردم و رفتم زیر دوش داشتم یاد خاطرات گذشته میکردم تو اون بخار زیر دوش یه دفعه دیدم یه نفر اومد تو حموم و از پشت بغلم کرد جا خوردم هیچی نگفتم بخاطر صدا آهنگ نفهمیدم کسی اومده داخل خونه ولی جمال نبود… (همه اینا تو چند ثانیه اتفاق افتاد) یه زن تپولو، گوشتالویی بود کوتاه تر از من وقتی بغلم کرد گفت سورپرایز، جمال خیلی هوس کیرت رو کردم و دستاش دورم حلقه کرده بود و داشت با کیرم بازی میکرد، یهو دستاشو گرفتم منم فرصت رو غنیمت شمردم برگشتم گفتم سورپرایز غصه نخور بی نصیبت نمیزارم… جا خورد!، (اسمش مونا بود قدش 165 تپل مپل با سینه های بزرگ و 28 ساله،مطلقه و همسایه بالایی آقا جمالمون، مثل اینکه گهگاهی میومد و یه حالی به خودش و جمال میداده و کلید داشته از خونشون) به مِن مِن افتاده بود و گفتم من کمالم رفیق فاب جمال، داداشمون رفته ماموریت 2 روز دیگه میاد، حالا قسمت بوده من به فیض برسونم و خودمم به فیض برسم دستش رو گرفتم و بردمش تو اتاق هنوز تو شوک بود و لخت جلوم بود، کونش رو نگم براتون مطمئنم شما هم میدیدینش آب دهنتون و آب کیرتون راه می افتد، الکسیس جلوش لنگ می انداخت فقط شکمش تو آفساید بود و الا بقیش حرف نداشت ممه ها بزرگ کوسش رو نگم، صورتی نبود ولی سیاه هم نبود تپولو گوشتالو و آبدار و خودش حشرش زده بود بالا و راه میومد باهام رفتیم تو اتاق و نشوندمش لب تخت خوابوندمش رو تخت و شروع کردم خوردن لبای غنچه و گوشتیش چن ثانیه لباش رو خوردم و اومدم رو گردنش و بعد سراغ اصل کاری، ممه هاش که نگم تو دشت که جا نمیشد تو دهن که اصلا ولی خوشمزه و ژله ای از دل نمی اومدی ولشون کنی صداش در اومد از بس خوردم سینه هاش رو از ممه هاش لیس زدم و اومد رو شکمش خوشم نیومد و سریع رفتم بین پاهاش رو زمین نشستم و پاهاش رو انداختم رو شونه هام شروع کردم به خوردم کوسش وای نگو تمیز کرده بود و نمیدونم لعنتی چی زده بود که خوشبو بود و خوشمزه (مغزم رفت مرخصی و دستور دستور جناب دول بود برام مهم نبود اون لحظه دارم چیکار با کی سکس و عشق و حال میکنم) داشتم از خوردن کوسش لذت میبردم و صدای ناله های مونا خانوم در اومده بود و هیچی حالیش نبود منم میخوردم و انگشت میکردم یهو بلند شد و منو انداخت رو تخت و شروع کرد ساک زدن دمش گرم چه حرفه ای میخورد (خوشبحال جمال) دیدم چن ثانیه خورد اومد نشست روم نزدیک بود له شم وزنش زیاد بود ولی حشرش زده بود بالا هیچی حالیش نبود همینطور کیرسواری میکرد دیدم دارم له میشم هر طور بود انداختمش اونور داگی کردم و شروع کردم تلمبه زدن لامصب گشاد نبود تنگم نبود ولی عجب حس خوبی داشت داغ بود و انگار کیرم رو میکشید داخل یه دقیقه ای تلمبه زدم تو کوسش و اسپنک میزدم (لامصب انگار به ژله ضربه میزنی خودت تصور کن ببین چه شکلی میشه) دیدم لرزید و بی حال شد و کیرم داغ تر شد منم تند تر کردم تلمبه ها رو داشت آبم میومد سریع در آوردم و برش گردوندم ریختم و پاشیدم رو سینه هاش و بی حال افتادم کنارش… بوسش کردم و ازش تشکر و عذرخواهی کردم، آدم بی منطقی نبود دمش گرم تو اون دو روزی که جمال نبود یه چند بار دیگه ای به فیض رسیدم. دمتون گرم خوندید، ببخشید طولانی بود دفعه اولم بود داستان مینوشتم. نوشته: عمویی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده