mohsen ارسال شده در 20 دی اشتراک گذاری ارسال شده در 20 دی زهر خواهرانه همیشه زیر سایهش بودم. اون به بابای نابغه عبوس رفته بود و من به مادر مهربان سادهلوح. پدر عبوسی که تنها خندههاش برای اون بود و من در حسرت فقط یکی از اونها. اون شریف قبول شد ولی من هنرستانی شدم. اون در کانون توجهات همه است و من در کنج عزلت. اون با اعتماد به نفسه و ورّاج و من ترسو و خجالتی و در نهایت، اون که پنج سال از من بزرگتره با یه مدیر سرمایهگذاری نسبتا پولدار ازدواج کرد ولی من تک و تنهام. حتی اسم اون رو هم بیشتر دوست دارم. خواهرم بهار و من باران. زندگی اون مثل بهار، شکوفا، پر امید و باطراوته و زندگی من مثل باران، با ابرهای سنگین و اشکآلود. اما در زیبایی، چیزی ازش کم ندارم. اگر چشمان درشت آبی اون در زیر نور آفتاب میدرخشه، لبهای صورتی ملایم و گرم من که مثل لطیفترین رُزهای باغ پدره، آب از دهن پسرهای اطرافم راه میندازه. اگر آبشار سیاه موهای بلند و لَخت اون به نرمی روی شانههایش میریزه و تا کمرش امتداد داره، سینههای فریبنده و برجسته من با انحنایی دلپذیر نگاههای تحسینآمیز و تیز مردان هیز رو به خودش جذب میکنه. با تمام تفاوتهایی که داریم، در یک چیز با هم مشترکیم. تنفری عمیق و تاریک در حالی که هر کدوممون آرزوی نابودی دیگری رو در دل داریم. من که در آتش نفرتم دارم میسوزم اما از برق تیز نگاههای اون هم میتونم نفرتش رو درک کنم. هیچوقت یادم نمیره که از بچگی در حضور پسرهای فامیل و همسایه، موهای خودش رو به رخ میکشید و موهای فرفری من رو مسخره میکرد. یا وقتی میخواستم وسایل و اسباب بازیهام رو که در حال خراب کردنشون بود، ازش پس بگیرم، دستم رو میپیچوند، می خوابوندم رو زمین و میگفت اگه میتونی تکون بخور کوچولو! اما حالا نوبت منه که به خاک سیاه بشونمش. مگه همیشه مجبور نبودم که لباسهای کهنه و دست دومش رو که به بدن کثیفش خورده بود به اندام ظریف خودم بمالم و بپوشم. حالا هم میخوام کیر دست دوم شوهرش رو به کصم بمالم. آره. اینجوری میتونم زندگی قشنگشو نابود کنم. این بیشتر از همه بهش ضربه میزنه. اما دخترش چی؟ همون فرشته معصوم کوچولو با گونههای گلگون و لبخند کوچیکش که همیشه من رو خاله جون صدا میکنه. نه! نه! چشمای این جونور همون برق چشمای مادرش رو داره. بهتره این هیولای کوچیک همین اول کار نابود بشه. شهرام، شوهر بهار، مردی با ظاهری جذاب، قد بلند و اندامی ورزیده است که همیشه لباسهای شیک و رسمی میپوشه و انصافا خیلی سکسیه. همیشه در جمعهای خانوادگی با محبت با بهار و بچه ش رفتار میکنه. از اون دسته مرداییه که همه درباره ش میگند «چقدر خانواده دوست و قابل اعتماده». اما من میدونستم که در پس این نقاب وفاداری زیبا، مرد دیگری در سایه بود با امیال پنهان شهوتی. خیلی علاقه و تعمّد داره با من درباره فیلمهای هالیوودی بحث کنه. خواهرم زیاد اهل فیلم نیست اما من و میدونم بعضی از این فیلمها چقدر صحنه های جنسی داره و میفهمم که حتما منظوری داره. همیشه پستهای اینستاگرام من رو لایک میکنه و وقتی تو مهمونی ها دولا میشم تا به بقیه چایی تعارف کنم، از دور، نگاههای مخفیانه و زیرکانهش رو به خطوط ظریف و انحنای سینههام که در اثر خم شدن کمی به جلو اومده و کون برجسته و بالااومدهم رو حس میکنم. میدونستم یه جای کارش میلنگه و میشه به دستش آورد و من باید هر طور شده این کار رو میکردم. همیشه عادت داره وقتی کنار بهار میشینه با موهای خواهرم بازی کنه. میتونم تصور کنم وقتی به صورت داگی این هرزه رو میکنه، موهای لَخت و بلندش رو دور دستش میپیچه، محکم میکِشدش عقب و مغرور از اینکه این اسب سرکشِ از خود راضی رو رام خودش کرده، کیرش رو بیشتر تو کس متعفنش فرو میکنه. وای که چقدر دوست داشتم ضجه زدنش رو زیر ضربات محکم اسپنکهای شهرام ببینم. اما من باید این دستها رو تصاحب میکردم. این دستها باید قفل میشد رو سینه های زیبای من و هر چه محکمتر فشارشون میداد همینطور که من زندگیشون رو مچاله خواهم کرد. کیر کلفتش باید کس دست نخورده من رو جر میداد همینطور که من صفحه زندگی عاشقانه شون رو پاره میکنم. سالهاست که در غم و با تظاهر، لبخند میزنم اما حالا وقتش رسیده که همه زخمهایی که ازش خوردهم رو بهش برگردونم. ادامه دارد … نوشته: Bergmanof لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده