رفتن به مطلب

داستان خیانت و سکس یواشکی زن شوهردار


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


آقای کاکولد سلام! - 1

 

من پیمان هستم 30 سالمه و در مشهد زندگی میکنم از همسرم به خاطر دعواهای بچه گانه جدا شدم و الان تنها زندگی میکنم. یک مغازه کوچیک دارم که توش فیلم و بازی و لوازم جانبی کامپیوتر و موبایل می فروشم. از اونجایی که هم از نرم افزار و هم از فیلم و هم از بازی سرم درمیاد خیلیا میان پیش من برای خرید برای همینم خدا رو شکر وضعم بدک نیست. حدود یکسال پیش یک خانومی به اسم مهگل که تقریبا 35 سالش بود میومد از من فیلم های مختلف هم برای خودش هم برای دختر 8 ساله ش میخرید. میدونستم متاهله و بسیار پر حرف هست وقتی میومد تو مغازه میدونستم که شانس بیارم 1 ساعت دیگه از مغازه میره بیرون. البته زمان هایی که با بچه ش بود بچه ش بعد 10 دقیقه حوصله ش سر میرفت و گیر میداد که میخوام برگردم و مجبورش میکرد برگرده خونه. اون موقع فشار تنهایی روم خیلی بود و اوائل دوست داشتم زود بره ولی بعد یه مدت به حرفاش گوش میکردم. فهمیده بودم با شوهرش مشکل داشت و خیلی تو لفافه فهمیده بودم مشکلشون اینه که شوهرش بهداشتش رو رعایت نمیکنه، چاقه و ورزش نمیکنه و کلا آدمی نیست که وقتی تو خیابون کنارش راه بره بهش افتخار کنه. خب تقریبا هر روز میومد مغازه و برای دخترش کارتون میخرید کلی حرف میزد آخرم میرفت. منم گوش شنوا بودم. یه روز به خط کاریم زنگ زد و بعد معرفیش گفت کامپیوتر شون خراب شده و میشه بیام حلش کنم؟هزینه ش هرچی باشه رو میدم. اونقدری به مغازه رفت و آمد داشت و حرف های خصوصی زندگیش رو گفته بود که تقریبا میدونستم این یعنی چی اما به خودم و شیطون لعنت فرستادم و گفتم خاک بر هولت کنن که تا یک زن باهات درد دل کرد جو گرفته ات و فکر کردی خبریه و رفتم خونه شون. خونه شون طبقه 4 یک آپارتمان ساده و بدون آسانسور بود. له له زنان رفتم تا رسیدم به واحدشون. در نیمه باز بود در زدم یک صدایی از دور اومد که بیا تو. رفتم و تو هال صبر کردم تا دیدم مهگل اومد. یک نیم تنه سفید پوشیده بود اینقدر نیمه تنه ش کوتاه بود که سوتین فانتزی قرمزش خودنمایی میکرد. یک شلوارک لی آبی پوشیده بود. بوی عطر تند زنونه ش فضا رو پر کرده بود. به صورتش خیره شدم چشم های درشتش با موهای لخت سیاهش صحنه عجیبی رو درست کرده بودن. قیافه ش تلفیقی شده بود از هنر و شهوت. گذاشت قشنگ نگاهش کنم بعد حدود 30 ثانیه با یک لبخند شیطون گفتش یادتون هست که برای چی اومدین؟ یهو به خودم اومد و پته مته کنان گفتم بله بله کامپیوترتون کجاست؟ من رو راهنمایی کرد به اتاق خوابشون. یک اتاق خواب خیلی ساده با یک تخت دونفره قهوه ای و یک میز توالت که بارها استفاده شده بود و دست کمی از اون تخت به لحاظ سادگی نداشت. عکس های عروسیشون به در و دیوار بود و یک کامپیوتر زهوار در رفته گوشه اتاق بود. بهم گفتم شما روشنش کنید تا من برم چایی براتون بیارم. مغزم تحمل این حجم از اتفاقات رو نداشت و سی پی یو مغزم روی 100 بود یادم رفت یک تعارف ساده بکنم که نمیخواد چایی بیارید و … از طرفی دوست داشتم از اون خونه بزنم بیرون اما از طرفی تمام وجودم پر شده بود از شهوت و کنجکاوی. بخوام با خودم روراست باشم من همیشه مرتب و منظم هستم لباس ها و کفش هام تمیزه باشگاه میرم بهترین ادکلن ها رو میزنم بهداشت شخصیم از همه چی برام مهمتره اما خب آنچنان آش دهن سوزی هم نیستم که یک زن بخواد قید شوهرش رو برای من بزنه. کامپیوترشون به هر زحمتی بود بالا اومد و من گفتم مشکلش چیه که مهگل گفت باید بهتون نشون بدم. با چایی اومد کنار نشست اینقدر نزدیکم شده بود که رون لختش به پام میخورد. به بهانه اینکه موس دوره خم شد طوری که سینه ش کامل به دستم میخورد با موس یک پوشه رو باز کرد و بهم گفت من این عکس ها رو خیلی دوست دارم اما همیشه می ترسم دزد بیاد خونم و این عکس ها پخش بشن. شاید 1000 تا عکس تو اون پوشه بود که با شرت و سوتین فانتزی گرفته بود. اون عکس ها رو که دیدم دلم ریخت کاملا تو موضع ضعف بود. اون آدم با آدم به نفس یهو تبدیل شده به کسی که فشار شهوت ضربان قلبش رو بالا برده و دهنش خشک شده بود. به سختی حرف میزدم. گفتم با… با… باشه. مهگل متوجه شد آروم دستش رو گذاشت روی کیر شقم و آروم گفت در گوشم گفت خجالت نمیکشی واسه یه خانم محترم شق میکنی؟ منم احمقانه ترین جواب ممکن رو دادم: آ…آ… آخه خیلی سکسی هست!
خنده ش گرفت و شروع کرد به خوردن گوشم صندلی رو یکم دادم عقب اونم نشست رو پام طوری که صورت هامون رو به روی هم بود. گفتم بچه ت، شوهرت نمیان؟ خندید و گفت تو به این کارها کار نداشته باش. دوباره شروع کرد به خوردن لب هام. منم لب هاش رو میخورد. دست هاش رو دادم بالا تا تاپش رو از تنش دربیارم. دوست داشتم از تک تک لحظات لذت ببرم. دست کشیدم روی سینه ی نرم و خوبش کشیدم و دست هام رو بردم سمت کمترش. دکمه شلوارکش رو باز کردم. شلوارک رو درآوردم. لباس فانتزی قرمز خیلی خوشگلی تنش بود. دستم رو گرفت و رفتیم رو تخت. دراز کشید روی تخت و گفت ببینم سکست هم به اندازه فروشندگیت خوبه؟ روش افتادم گردن و لب های داغش رو خوردم و سوتینش رو دراوردم از لحاظ سایز نه بزرگ بودن نه کوچیک. نوک سینه های قهوه ای بود. اون ها رو خوردم که صدای آه و ناله ش بلند شد. یک جیغ بلند کشید و لرزش ریزی کرد فهمیدم ارضا شده. گفت من کیر میخوام. کیرم رو بدون هیچ زحمتی تو کس داغش کردم و جیغش بلند شد. تلمبه میزدم. به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که آبم نیاد. کسش وحشتناک خیس بود. دوبار دیگه حین سکس ارضا شد. حس کردم داره آبم میاد. گفتم داره آبم میاد. گفت بریز رو صورتم. سریع کیرم رو کشیدم بیرون اونم دهنش رو باز کرد و ریخت تو دهنش. بی حال افتادم روی تخت. اونم رفت دهنش رو بشوره. 2-3 دقیقه دیگه اومد و گفت 1 ساعت دیگه شوهرم میاد بهتره بری. منم لباس هام رو پوشیدم و بغلش کردم و لب گرفتم ازش. بهش گفتم واقعا بهش نیاز داشتم مرسی ازت. اونم خندید و گفت کامپیوترم رو درست نکردی اما به کسم خوب حال دادی. منم خندیدم و رفتم در مغازه. هنوز گیج بودم ساعت 12 نشده بود و من گیج از این همه اتفاق که برام افتاده بود. حس میکردم خوابم و دارم خواب می بینیم. که یک دفعه یک اس ام اس از یک شماره ناشناس اومد. گفت امروز رو تخت خوب مانور میدادی پسر خوب! شماره مهگل نبود. نوشتم شما؟ گفت همونی که نباید می فهمید همچین کاری رو با یک زن متاهل کردی اما عیبی نداره اگر پسر خوبی باشی من یادم میره چیکار کردی. رنگم عین گچ سفید شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم. گفتم یعنی چی؟ گفت خودت بعدا می فهمی! بعدا میام باهات حرف میزنم! منم با کلی ترس و اضطراب گوشی رو پرت کردم یک گوشه. مونده بودم چه غلطی کنم!
ادامه دارد…

نوشته: yes_man

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


آقای کاکولد سلام! - 2

قسمت دوم : بگایی سلام!
مقدمه نویسنده: سلام به همه. مرسی از کامنت های مثبت و منفی شما! این داستان صد در صد تخیلی هست پس جدیش نگیرید! نکته آخر اینکه این قسمت داستان سکسی نیست بلکه یک آمادگی برای قسمت های بعده دوستتون دارم!
بگای سگ رفته بودم. به گوشی که اونور پرت کرده بودم با ترس خیره شده بودم. دوباره یک پیام اومد و بعد یکی دیگه. دینگ دینگ رسیدن پیام ها مثل این بود که دارن با چکش می زنن به قلبم. دست و پام می لرزید. با ترس و لرز گوشی رو باز کردم چندتا عکس دیدم از خودم که لخت بودم و روی تخت افتاده بودم. تا سین زدم همه ش پاک شد. دوباره پیام اومد گفت میخوام بدونی بلوف نیست. میتونم با این عکسا هر بلایی که بخوام سرت بیارم. راست میگفت از پخش کردن عکسا تا شکایت از من تو دادگاه یا بدتر بده به شوهر مهگل اونم منو خیلی راحت می تونه بکشه و بگی غیرتی شدم. بعدم یک دیه میده و خلاص! عملا اون عکسا مثل حکم اعدامم بود! هنوز جواب این ناشناس رو نداده بودم. به مغازه نگاه کردم اگر اخاذی باشه احتمالا باید کل این مغازه که ته مونده اون چیزی بود که بعد از طلاقم مونده بود رو میدادم و می رفت. بالاخره جرئتم رو جمع کردم و براش نوشتم:
-ازم چی می خوای؟
چند دقیقه ای هیچ جوابی نیومد سکوت مطلق! یک حس تعلیق کثافت!
بالاخره جواب داد:

    ساعت 5 یک کافه تو خیابون حجابه اونجا منتظرم باش. اگر کسی از این قرار چیزی بفهمه و یا بفهمم کسی همراهت هست یا کسی زاغ سیاهمو چوب میزنه این عکس ها میافته دست شوهر مهگل خانوم اونوقت تو میدونی و یک مرد عصبانی که زنش رو کردی!

    باشه!
    هر دقیقه به اندازه یکساعت می گذشت افکارم رو نمیتونستم کنترل کنم. حس ترسناکی بود که فردی میتونه باعث مرگ تو بشه بدون اینکه تو بتونی گهی بخوری! بالاخره ساعت 5 شد و خودم رو دیدم که تو اون کافه نشسته م رو دارم پک های سنگین به سیگارم میزنم! یه دفعه دیدم یک مرد به نسبت قد بلند بسیار خوش پوش از یک سانتافه پیاده شد و اومد سمت من. با چیزایی که مهگل گفته بود مطمئن بودم شوهرش نیست حتی شک داشتم این همون آدم باشه. آدم سانتافه سوار که اخاذی های اینطوری نمیکنه! اومد و مستقیم نشست روی صندلی کنار من. قبل از اینکه بتونم حرکتی بکنم گارسون رو صدا زد و گفت یک چای با کیک. رو به من کرد گفت:

    چیزی سفارش دادی؟

    نه.
    رو به گارسون کرد و دوتا چای و دوتا کیک.
    حالا میتونستم قیافه ش رو آنالیز کنم، حدود 40 سال چپه تراش کفش ها واکس زده بوی عطر تندی مردونه. چشم های درشت سیاه، دماغ عقابی. چشم هاش طوری بود که وقتی بهت خیره میشد دیگه نمیتونستی بهش دروغ بگی. وقتی گارسون رفت بهش گفتم:
    ببین من یک غلطی کردم اشتباه کردم تازه از پروسه طلاقم خارج شدم نمیدونستم دارم چه گهی میخورم! نمیدونم تو کی هستی ولی کل داراییم به اندازه نصف سانتافه تو نمیشه خواهش میکنم بیخیال من شو.
    یه پوزخندی زد بهم گفت:

    کی ازت پول خواست؟

    پس چی ازم میخوای؟
    +گفتم که پسر خوبی باشی فیلما پاک میشه.
    حالا جایی بود که خودشم سخت حرف میزد.

    ببین من میتونم زندگیت رو نابود کنم خودتم میدونی حتی اگه این فیلم ها نباشه اونقدری قدرت دارم که زیرپام لهت کنم. این فیلم ها حکم اعدامته

    میدونم. فقط بگو ازم چی میخوای! اصلا تو کی هستی؟

    من شوهر مهگلم!
    خشکم زده بود.
    +می دونم با اون چیزی که اون تعریف میکنه خیلی متفاوتم! ولی تنفر با آدما همچین کاری میکنه. من و مهگل داریم از هم جدا میشیم اما یک مشکل کوچیک وجود داره. اون از من یک فیلم داره که نباید داشته باشه. میدونم چندتا کپی ازش گرفته و اگه تو دادگاه طلاق اون فیلم ها رو بشه من نابود میشم. حالا ازم همه چی رو خواسته تا اون فیلم رو لو نده. تو باید اون فیلم و هرچی کپی هست رو از بین ببری. بعدش باهم بی حساب میشیم. یا بتونی ازش یه آتو بگیری که من مطمئن بشم اون فیلم هرگز تو دادگاه پخش نمیشه!

    نمی فهمم تو همین الان ازش آتو داری. این آتو هم اونقدر کوچیک نیست!
    یک آه عمیق کشید و گفت:

    نه ندارم من هیچی ازش ندارم! ببین من گی ام هیچوقت نمیخواستم با یک زن باشم. مجبور شدم با مهگل ازدواج کنم چندباری باهاش سکس کردم فقط برای بچه. مدام خودم رو گول میزدم که من گی نیستم ولی بودم. بچه م که 5 سالش شدم دیگه پذیرفتم گی ام و از اون موقع باهم هیچ سکسی نداشتیم. مهگل هم شک کرده بود ولی چیزی ازم نداشت. تو همین خونه ای که با مهگل سکس کردی من با دوس پسرم سکس میکردم گاهی هم به دوس پسرم خیانت میکردم و با بقیه سکس میکردم در واقع این یکی از چند خونه ای هست که دارم. اون موقع نمی دونست این خونه وجود داره اما یک روز بالاخره فهمید یواشکی از کلیدم یک کپی گرفت و اونجا دوربین کار گذاشت. اگر می بینی با تو، تو اون خونه سکس کرده برای اینه که میخواست ازمن انتقام بگیره. روی همون تختی که بهش خیانت میکردم به من خیانت کرد. حتی میدونست که ممکنه دوربین تو خونه باشه، وقتی تو سرت تو کامپیوتر بود داشت خونه رو میگشت ببینه دوربین هست یا نه زاویه ای که تو دوربین بود زاویه هست که هیچی از صورتش معلوم نیست فقط میخواست منو بیشتر تحقیر کنه! عملا از اون من چیزی ندارم. حالا که میخوایم از هم جداشیم اون حضانت بچه م، نصف اموالم و مهریه ش رو به صورت نقد میخواد. گفته هیچوقت حق نداری بچه مون رو ببینی تا آخر عمرت! من آدم خائنی هستم، زندگی یک زن رو داغون کردم اما بچه م رو دوست دارم. میخوام این حق رو بهم بده که یک روز در هفته دخترم رو ببینم. بقیه چیزها رو بهش میدم.
    بغض کرده بود، زیر بار این فشار داشت له میشد. و من هم پرت شده بودم به وسط یک ماجرا تقریبا جنایی. خودش رو جمع و جور کرد و بعد بهم گفت:
    حالا تو باید یک کاری کنی که این فیلم هیچوقت تو دادگاه رو نشه!
    راستش انتظار هرچی رو داشتم جز این! عملا من وسیله انتقام بودم نه هیچی بیشتر و حالا وسط دو نفر که یکیش زندگی خودش و زن و بچه ش رو داغون کرده و حتی به دوس پسری که باهاش به زنش خیانت میکرده وفادار نبوده و از اون طرف به زنی که بی نهایت با سیاست و رذله گیر کرده بودم!

    تو اگه از زنت هیچی نداری از منم هیچی نداری
    معلوم بود بهش برخورده، با عصبانیت گفت:

    تو خونه من با یکی سکس کردی، فیلمت معلومه! اثبات نشه مهگل بوده تو که معلومه اونجا بودی داشتی یک زنو تو خونه من میکردی. تو دادگاه هم قاضی بلده ازت حرف بکشه حداقلش 2-3 سال میری آب خنک میخوری. حالا تا شب وقت داری فکر کنی بعدش بهم پیام میدی که قرار بعدیمون دادگاه باشه یا نه. در ضمن این آخرین باری هست که منو می بینی و بامن حرف میزنی اون شماره ای که بهت پیام دادم به نام من نیست و کسی که جواب میده من نیستم!
    با عصبانیت پاشد و رفت من مات مبهوت نشسته بودم و به افق خیره شده بودم. آفتاب بی رمق داشت غروب میکرد. مهگل زن با سیاستی بود و می تونست نابودم شوهرش هم آدم باهوشی بود. نمی دونستم چه غلطی بکنم!
    با دست های لرزان به همون شماره که مال شوهر مهگل یا هر خر دیگه بود پیام دادم و نوشتم:

    من کار رو برات درست میکنم!
    یه پیام برام اومد:

    آفرین حالا شدی یک پسر خوب! در ضمن کارت خوب باشه حسابت هم خوب پر پول میشه!
    حالم از خودم بهم میخورد. وسط یک بگایی بودم که هیچ جوره جمع نمیشد! فقط میتونستم جلاد خودمو خودم انتخاب کنم و تصمیم گرفتم جلادم مهگل باشه چون حداقل دیرتر میمردم!

نوشته: yes_man

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 7 ماه بعد...


آقای کاکولد سلام! 3
 

قسمت سوم: رقص با گرگ ها
پی نوشت: این قسمت و قسمت بعدی شامل سکس نیست!
پی نوشت 2: ببخشید بابت تاخیر حس میکردم روند داستان درست شکل نگرفته واسه همین دست نگه داشتم ولی بعد خوندن این داستان میتونید خاطرات یک روسپی رو بخونید ممکنه اول متوجه ارتباط این دو داستان نشید اما وقتی جلوتر برید متوجه ارتباط میشید.


بالاخره اون عصر لعنتی تموم شد. فردا که رفتم مغازه دیدم یک بسته داخل مغازه س. نگاه کردم دیدم یک سکه کامل اونجاست. داخلش یک نوشته پرینت شده بود که نوشته بود این پیش پرداخت کاری هست که دیروز راجع بهش حرف زدیم. یادت باشه همونطور که راحت وارد مغازه ت شدم و این بسته رو گذاشتم راحتتر میتونم وارد خونه ت بشم. پس مهگل نباید هیچی رو بفهمه. این یک پیش پرداخت کوچیکه بعد از تموم شدن کارت اونقدری بهت میرسه که نیاز به کارکردن نداشته باشی. یه جورایی ترسیده بودم و از طرفی ذوق کرده بودم. سکس کردم و یک سکه هم گرفتم! چی بهتر از این! گوشی رو برداشتم و به مهگل پیام دادم حالش رو پرسیدم و راجع به سکسمون باهاش حرف زدم. یکساعتی باهم چت کردیم معلوم بود خوشحاله از اینکه داره با من حرف میزنه. چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز بهم پیام داد شوهرم برای یک ماموریت رفته بیرون شهر. من به همون شماره پیام دادم که دارم میرم خونه مهگل. اونم پیام داد راحت باش من تا شب نمیام رفتم و طبق معمول سکس کردیم. ماه ها گذشت و من با مهگل سکس داشتم یا بیرون می رفتیم و تمام چت ها رو میفرستادم واسه شوهرش، شوهرش هم از طرق مختلف بهم پول میداد. حتی تو مغازه دوربین کار گذاشته بودم و فیلم سکس هامون رو برای شوهرش می فرستادم. تا اینکه یک روز شوهرش بهم پیام داد که فردا یک مهمونی هست این لباس هایی که برات میفرستم رو بگو بپوشه و بیا مهمونی تو مهمونی دو نفر میان پیشتون کار رو بسپر به اونا و هرچی گفتن انجام بده. بعد از اینکه امشب تموم شد دوباره تو مغازه ات چند تا سکه می بینی! و بعدش یک قرار آخر میگذاریم و اونوقت دیگه هیچوقت ما رو نمی بینی. حدود یک ساعت بعد یک ماشین آمد و یک بسته رو بهم داد داخلش رو دیدم یک نیم تنه و یک شلوارک بود عملا نیم تنه هم نبود یه جورایی سوتین بود. عصر با مهگل رفتیم کافی شاپ بهش گفتم فرداشب پایه مهمونی هستی؟ با یک ذوق خاصی گفت اتفاقا فردا شب شوهرم نیست بچه رو می سپرم به مامانم میام. لباس ها رو که دادم با ذوق بیشتری گفت پولدار شدی برندهای گرون میخری. داخلش رو که نگاه کرد با تردید گفتش اینا که خیلی بازن! گفتم دوست دارم اونجا بدرخشی بعدشم همه اینطوری میپوشن نگران نباش. با تردید و اکراه قبول کرد. فردا عصر رفتم دنبالش و رفتیم. جایی که پیام داده بود خیلی مخوف و تاریک بود مهگل بهم با ترس بهم گفت مطمئنی میخوای بریم مهمونی؟ راستش خودم هم ترسیده بودم اما با اعتماد به نفس گفتم اره بابا خیالت راحت. بعدشم میخوام چیکارت کنم مثلا؟ اونم خندید میدونست راست میگفت 6 ماهی بود که مدام در حال سکس باهاش بودم. بالاخره به باغ رسیدیم یک دیوار آجری ساده بود اصلا معلوم نبود اونجا باغه دوتا بوق زدم درهای باغ رو باز کردن بعد یه پیچ رسیدم به شیکترین باغی که تو عمرم دیده بودم. ساختمانی دو طبقه با سنگ کرم رنگ یک استخر بزرگ صدا آهنگ بلند میومد در اون عمارت، یک در خیلی بزرگ چوبی بود که فقط تو فیلم ها ازش دیده بودم. کلی درخت بید مجنون، اقاقیا بود. داخل استخر هم فواره های به شکل زن های نیمه لخت که از کوزه هاشون آب میریخت. معلوم بود اونجا جای آدم های معمولی نیست. از ماشین پیاده شدم و با مهگل وارد عمارت شدیم یک فضایی با رقص نور و دیجی که آهنگ رو تا ته زیاد کرده بود. معلوم بود مهگل تحت تاثیر قرار گرفته بهم گفت یه همچین جاهایی هم بلدی آقای سی دی فروش؟ منم خندیدم و گفتم کجاش رو دیدی؟ وارد که شدیم اقلا 50-60 تا مرد و زن درحال بزن و برقص بودن لباس هاشون هم اگر بازتر از لباس مهگل نبود بسته تر نبود. من داشتم دنبال اون دونفر میگشتم که قرار بود کار رو بسپرم به اونا. بالاخره دو تا نفر با کت شلوار سیاه اومدن و گفتن آقای رئیس خیلی بهتون خوش آمد میگه. مهگل خانم اگه اشکالی نداشته باشه ما یک صحبتی با پیمان جان بکنیم شما هم تا اون موقع برید اتاق سمت چپ لباس عوض کنید. مهگل که چپ چپ نگاه میکرد گفت باشه و رفت. یکی که قد بلندتر بود و خیلی شیک تر بود بهم گفت وقتی خواستی مشروب بگیری با مهگل که اومدی لیوان سفید رو به مهگل بده که بخوره بعدش ما اون رو میبریم تا یک جایی 2-3 ساعت دیگه برش میگردونیم فردا تو مغازه ت دوباره یکسری سکه پیدا میکنی. وقتی داشت با من حرف میزد با یک آرامش ترسناک صحبت میکرد صورتش کاملا ماسک بود و مطلقا هیچ احساسی تو چشمای سیاهش دیده نمیشد. منم گفتم باشه. اون دونفر رفتن و مهگل با همون تاپ و شلوارک اومد شروع کردیم به رقصیدن و لب گرفتن گاهی مالوندن بعد حدود 15 دقیقه گفتم مشروب میخوای یکم گرم شی اونم از خدا خواسته قبول کرد. رفتم و از ساقی دوتا مشروب گرفتم برای من توی لیوان قرمز و برای مهگل تو لیوان سفید ریخت منم دوتا لیوان رو بردم وسط سالن جایی که مهگل بود به سلامتی زدیم رفت بالا. 20 دقیقه ای که گذشت متوجه حال غیرعادیش شدم شدیدا بالا و پایین میپرید هی میگفت حشریم و … که دیدم اون دونفر دوباره دارن بهم علامت میدن که وقتشه بری. منم به بهانه اینکه تلفن داره زنگ میزنه رفتم بیرون باغ حدود 5 دقیقه بعد دیدم اون دو نفر مهگل رو تلو تلو خوران دارن میبرن سوار ماشینش کنن سوار ماشین شدن اما اونی که باهام اول مهمونی صحبت کرد سوار ماشین نشد و با راننده حرف زد در باغ رو باز کرد و اونا رفتن اومد به سمت منو گفت آقای رئیس ازت ممنونن و برای تشکر و اینکه تنها نباشی گفتن دو تا خانم رو باهات آشنا کنم. باهم رفتیم داخل عمارت هرچی میگذشت همه چی عجیب تر میشد. به دوتا دختر اشاره کرد که بیان، مشخص بود بیزنسی هستن ولی از بیزنسی های خیلی گرون، به زور 25 سالشون میشد ولی همه جاشون پروتز بود. اون دوتا دختر که اومدن با یک احترام همراه ترس گفتن کاریمون داشتید؟ اونم گفت آره رئیس گفته هوای آقا پیمان گلمون رو داشته باشین. یک لبخند موزیانه میزد تو جمع ما 4 نفر تنها کسی که نمی ترسید همون بود. دخترا هم با یک لبخند مصنوعی گفتن کاری میکنیم که آقا پیمان تا فردا نتونه از جاش تکون بخوره. اما مشخص بود عین سگ استرس داشتن و حسابی ترسیده بودن. اما چرا؟ باهم رفتیم داخل اتاق اون دوتا گفتن یک همچین دافایی رو برات جور کردن، نمیخوای یک سلفی بگیری؟ گوشیم رو با اثر انگشتم باز کردم و چند تا سلفی با اون دخترای نیمه لخت گرفتم برام مشروب ریختن منم به سلامتی رفتم بالا اما نمیدونم چی شد که یک دفعه سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
نمیدونم چقدر بیهوش بودم فقط میدونم وقتی بیدار شدم داخل یک زیر زمین بودم. یک سینی غذا، آب بود. به زور بلند شدم هنوز نمیدونستم کجام که چشمم به یک تلویزیون بزرگ افتاد که داشت صحنه سکس مهگل رو نشون میداد. معلوم بود فیلم گرفتن و مدام تلویزیون اون رو بازپخش میکنه 3 تا مرد طوری که صورتشون معلوم نباشه داشتن با مهگل سکس میکردن. صورت مهگل کامل معلوم بود. طوری فیلم برداری شده بود که انگار میخواستن صورتش معلوم باشه. با تعجب داشتم نگاه میکردم که یک دفعه در زیرزمین با یک غیژ گوش خراش باز شد و کسی که خودشو شوهر مهگل معرفی کرده بود وارد شد.

نوشته: آسمان سرخ

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...


آقای کاکولد سلام! (پایانی)

آقای کاکولد سلام! آماده ی دریده شدن هستی؟
پی نوشت: این قسمت شامل هیچ گونه صحنه جنسی نیست
در با یک غیژ گوشخراش باز شد و شوهر مهگل با یک لبخند پیروزمندانه وارد شد. پشتش 4 تا آدم خیلی هیکلی وارد شدن. با یک لحن آمرانه بهشون گفت ببریدش بیرون روی صندلی ببندینش بعدشم برید بیرون! اون 4 نفر سمت من اومدن زیر بغل هام رو گرفتن و کشون کشون بردنم بیرون. سعی کردم مقاومت کنم ولی یکیشون طوری زد زیر گوشم که سرم گیج رفت. راستش مقاومتی نمیتونستم بکنم هنوز گیج بودم. هرچند اگر هم سالم هم می بودم شانسی در برابر اونا نداشتم. منو بیرون و داخل حیاط بردن. یک حیاط خشک و خالی. انگار یک خونه روستایی ته دنیا بودش. به سختی برگشتم و خونه رو نگاه کردم. یک خونه کاهگلی ساده. زمین اون خونه خاکی بود و پام که کشیده میشد رو زمین سوزش شدیدی توی پام حس میکردم که به خاطر کشیده شدن پاهام روی زمین و برخوردشون به سنگ ها اینطوری میشد. انقدر بی رمق بودم که حتی توان فریاد زدن هم نداشتم. اگر هم داشتم فکر نکنم اتفاق خاصی می افتاد. یک صندلی چوبی دیدم و یک طناب که کنارش افتاده بود و یک قبر که پشتش کنده شده بود. من رو به صندلی محکم بستن طوری که نفس کشیدن برام سخت شده بود. بدون گفتن یک کلمه به سمت در خروجی رفتن. یک در فلزی زهوار در رفته! در رو که باز کردن بیرون رو دیدم فقط بیابون بود. به نظرم خونه وسط بیابون ساخته شده بود. به خونه نگاه کردم آجرهای قدیمی. خونه هم نیمه مخروبه بود انگار سالهاست کسی اونجا زندگی نکرده. حیاط هم یک زمین خشک و خالی بدون هیچ درخت یا حتی موزاییک بود. خونه پنجره نداشت و داخلش خالی خالی بود. با صدای بسته شدن در به خودم امدم که شوهر مهگل رو دیدم که با یک لب خندان و یک صندلی اومد سمت من. رو به روم نشست و یک کلت دستش بود که یک صدا خفه کن بهش وصل بود. تمام انرژیم رو جمع کردم و فریاد زدم کمک! اون بهم خندید و گفت هرچقدر میخوای داد بزن اینجا تا شعاع 2-3 کیلومتری هیچ کس نیست باشه هم واسشون مهم نیست همشون یه مشت معتاد مفنگی هستن، اینجا رو خدا هم فراموش کرده. بعد بهش نگاه کردم و ملتمسانه گفتم هر کاری گفتی انجام دادم چرا اینکار رو میکنی. خندید و با آرامش و لبخند خاصی گفت هرکاری که من گفتم یا هرکاری که کیرت گفت؟ باز خندید. راست میگفت من برای هیجان و شهوت اینکار رو کرده بودم. گفتش فکر میکنم حقت هست بدونی چرا اینجایی منم بهت میگم و بعدش یک لحظه سکوت کرد انگار یک چیزی میخواست بگه ولی حرف رو خورد و گفت خودت میفهمی. اسم من رضاست بهم میگم رضا نخبه یه جورایی کل شیشه تهران رو من تامین میکنم. دختری بخواد بره دبی واسه تن فروشی من اکیش میکنم هر خلافی بگی انجام دادم و تو انقدر احمقی که فکر کردی آدمی مثل من بدو بدو اومدم بهت بگم زنم رو بکن! انقدر خری که نفهمیدی همه اینا نقشه بود. دردهام یادم رفته بود حتی اینکه قرار چند دقیقه دیگه با اسلحه رضا نخبه بمیرم مهم نبود. بهش گفتم پس مشهد چیکار میکنی؟ گفت برای انتقام. من همیشه خلافکار نبودم یه جورایی امید خانواده م بود مکانیکی کار میکردم و درس میخوندم میخواستم دکتر بشم اینو گفت و لبخند رو لباش خشک شدن چهره ش تو هم رفت. بابام یک معتاد مفنگی بود و مادرم یک کارگر ساده و البته معتاد. تو دنیا فقط یک خواهر داشتم که ازم 3-4 سالی بزرگتر بود و آدم حسابی بود. همیشه بهم میگفت رضا تو دکتر میشی و ما رو از این جهنم بیرون میبری. کل آرزوم این بود که دکتر بشم و دستم خواهرم که برام مادری کرده بود بگیرم و از اونجا بزنم بیرون. یک دفعه صورت رضا نخبه تغییر کرد،چشماش پر اشک شد. 17 سالم بود که داشتم واسه دیپلم میخوندم که شوهر مهگل که اون موقع 25 سالش بود لات محله ما بود و از خواهر من خوشش میومد ولی خواهرم بهش محل نمیداد. هرچی سعی میکرد با خواهر من باشه نمیتونست تا اینکه خواهرم یک روز جلو رفیقاش رید به هیکل اصغر (همون شوهر مهگل) اونم خوشش نیومد اصلا خوشش نیومد. یک روز وقتی خواهر از سرکار برمیگشت ریختن سرش و به زور بهش تجاوز کردن. اشک از صورت رضا میریخت. بعدش هم خواهرم رو ول کردن طفلک خیلی آسیب دید مخصوصا وقتی ننه بابام با یک مقدار پول بیخیال شکایت شدن. خواهرم هم بعد 2-3 ماه خودکشی کرد و مرد. وقتی جنازه خواهرم رو دیدم بهش قول دادم یک کاری میکنم که اصغر ارزوی مرگ کنه و امروز بعد 27 سال به قولم عمل کردم. بعد اون اتفاق، درس رو گذاشتم کنار و شروع به مواد فروشی کردم، کم کم خودم رو کشیدم بالا. اصغر که میدونست دیر یا زود میرم سراغش فرار کرد. 10 سال دنبالش میگشتم هرجا اسم اصغر رو میگفتن من اونجا بودم تا بالاخره فهمیدم اومده مشهد. زن گرفته و بچه دار شده و خلاف رو گذاشته کنار. اومدم دنبالش میخواستم زجر بکشه. با یک صدای خفه گفتم مهگل پس زن اصغره. گفتش آره تو مشهد گرفتش و تو داشتی زن اونو میکردی. بدون اینکه اصغر بفهمه آوردمش تو تشکیلات خودم نمیدونست من رئیسشم میخواستم کل حرکاتش رو زیر نظر داشته باشم. هرشب قبل خواب با خودم فکر میکردم چطوری بکشمش؟ پوستش رو بکنم؟ چشماش رو بیارم بعد بکشمش حتی این خونه رو برای کشتن اون خریدم تا اینکه تو وارد ماجرا شدی و نقشه منم عوض شد. گفتم بگذار زندگیش رو خودش داغون کنه. میدونستم معتاد شده منم دز موادش رو هی بالا بردم که بیشتر وابسته بشه یه 3-4 سالی مواد مجانی میکشید تن لش. با خودم گفتم اگه فیلم های زنش رو نشونش بدم جالب میشه. بعدشم یک آزمایش DNA ساختگی درست کردم که بگه بچه ش مال خودش نیست. فیلم های زنش رو از طریق گوشی تو واسش فرستادم. اون سکه هایی که تو مغازه ت هم پیدا میکردی درواقع مدرک این بود که نشون بده تو از زنش اخاذی میکردی که فیلم ها رو به شوهرش ندی. اینطوری پلیس فکر میکنه تو اونو میکردی و اخاذی میکردی حالا که پول زنه ته کشیده تو فیلم ها رو به شوهرش نشون دادی با یک پیک ناشناس هم آزمایش DNA رو براش فرستادم که بازم همه فکر میکنن کار تو هستش. اصغر اینا رو که میبینه دیوونه میشه و زن و بچه ش رو میکشه پلیس هم دستگیرش میکنه. رضا گوشیش رو درآورد و فیلم دستگیریش رو نشونم داد. جلو خونه مهگل دوتا برانکارد بودن که داشتن دونفر رو میبردن داخل ماشینی که روش نوشته بود پزشکی قانونی. یکی جنازه بزرگتری بود که مال مهگل بود و یکی کوچکتر که مال بچه ش بود. اونور پلیس یک مرد چاق حدود 50 ساله رو گرفته بود که فریاد میزد زن من جنده س من یک جنده رو کشتم! آزمایش DNA رو قبل اینکه پلیس پیداش کنه ما دزدیدیمش. حالا پلیس فکر میکنه تو اخاذی کردی اصغر هم یک معتاده که توهم زده بچه ش مال خودش نیست. احتمالا 10 15 سالی میره حبس به بچه ها سپردم داخل زندان ازش هرروز پذیرایی کنن. با بهت به حرفاش گوش میکردم. باورم نمیشد که تو این بازی باشم. بغض کرده بودم مهگل زن خوبی بود هرچی بود حقش این نبود. میدونستم اصغر میفهمه دخترش مال خودش بوده و اونموقع دیوونه میشه نشه هم آدم ها رضا تو زندان بلایی سرش میارن که از مرگ بدتره. بهش گفتم من چی میشم؟ شونه هاش رو انداخت بالا و با بی خیالی گفت پلیس الان در به در دنبال تو هستش ولی ما از طریق گوشیت به مادرت پیام دادیم که داری میری ترکیه. اونا میفتن دنبالت ولی تو اینجا میمیری! یه جورایی مرگ رو حق خودم میدونستم به رضا گفتم من مقصر، مهگل هم مقصر گناه دخترش چی بوده؟ اونم گفت همون گناهی که خواهر من داشت تو وقت بد جای بد بود. اینو گفت بلند شد و یک لگد بهم زد و افتادم تو قبر تفنگ رو رو به من گرفت یک تق خفیف اومد و سوزش شدید تو سینه م خون گرم روی سینه م اومد بدنم داشت سرد میشد و می دانستم کارم دیگه تمومه. همونطور که داشتم جون میدادم خاک رو با بیل روم میریخت. در همون لحظه فکر میکردم خیلی آدم ها بدی میکنن و قسر در میرن ولی بعضی ها هم مثل اصغر باید توان بدن. رضا نخبه یه جورایی فرشته انتقام همه ما بود. و من بیشتر از همه مقصر بودم. اگر اون دنیایی باشه تازه الان روزای خوبمه و اگر نباشه هم بازم باختم پدر و مادرم تا آخر عمر با قلبی شکسته و آبرویی رفته دنبال من خواهند گشت بدون اینکه سرنخی از من داشته باشن و هیچکس نمیفهمه وقتی با شیطان میرقصی باید آماده دریده شدن باشی
پایان!

نوشته: آسمان سرخ

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18