chochol ارسال شده در 27 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر پاهای دوست مادرم مهناز خانم سلام به همه اسم من مهران هست الان ۲۰ سالمه ولی این داستان مال قبل هست با مهناز خانم که دوست مادرم بود فوت فتیش کردم یه مقدمه ریزی میگم بعد میرم سر داستان مقدمه: ما توی یه مجتمع ۸ واحدی میشینیم که هر طبقه ۲ واحد هست ما توی طبقه ۲ هستیم واحد بغلی ما یه پیر مرد پیرزن هستن مرداد ماه بود دیدیم یه زن سن بالا با یه دختر فکر کنم هم سن خودم بود از تو پنجره دیدیم دارن اسباب اثاثیه میارن فهمیدیم طبقه بالا واحد ما رو گرفته بودن هیچی مرداد ماه گذشت و شهریور هم همینطور مهر ماه داشت شروع میشد یه نکته رو بگم من از اول دبیرستان تو مکانیکی سر کوچمون عباس آقا کار میکنم و کار تو پنچر گیری تعویض قطعات خیلی خوب اما بازم هنوز مونده تا مکانیکی رو کامل یاد بگیرم و عباس آقا هم هر ماه لطف میکنه و بهم حقوق میده عباس آقا خیلی هوام رو داره و همه چیز رو بی منت به من یاد میداد تابستون تموم شد داشتم برای مدرسه آماده میشدم من هم رفتم مدرسه سر کوچمون ثبت نام کردم رفتم ۳ ماه پاییز گذشت دی ماه رسید من امتحان دی ماه رو دادم و چند هفته بعد که مادرم رفت کارنامه رو بگیره بهم کارنامه رو تو خونه داد گفت مهرداد ریاضی رو افتضاح نمره گرفتی ریاضیم شده بود ۲.۵ بهش گفتم خوب چیکار کنم مادر من تو مخم نمیره این ریاضی اصلا نمیتونم بفهمم این درس رو که مادرم گفت میگم از این به بعد مهناز خانم باهات کار کنه منم گفتم مهناز خانم کیه گفتم طبقه بالایی گفتم مگه معلم گفت آره معلم دبیرستان دخترونه هست گفت میخوای باهاش صحبت کنم هر هفته ۲ روز باهات کار کنه اصلا میگم ۳ روز که بهتر بشی گفتم باشه من که حرفی ندارم یه روز غروب تو اتاق داشتم یوتیوب میدیم دیدم مامانم صدام میکنه مهرداد پسر یه لحظه بیا چند بار اینو بلند تکرار کرد تا منم گفتم خیلی خب الان میام رفتم دیدم مهناز خانم هست نشسته رو مبل مشخصتاش (یه زن تقریبا ۴۵ و ۴۶ ساله با چشمای مشکی و ابرو های پهن مشکی با موهای لخت مشکی که با شال پوشونده بود صورت کشیده دماغ عمل کرده سربالا با لبای بزرگ قد ۱.۷۸ قدش خیلی بلند بود با سینه های ۷۰ و کون بزرگ یه شال و با مانتو سبز پوشیده بود با شلوار سفید یه پابند هم انداخته بود به پاهای بزرگ کشیده ای داشت فکر کنم ۴۰ و ۴۱ بود) راستش با دیدنش بدجوری رفتم تو نخش همینجوری زیر چشمی محو نگاه کردن بهش شده بودم البته سعی میکردم ضایعه بازی در نیارم که مادرم یا مهناز خانم متوجه بشن مادرم بهش قضیه ریاضی رو گفته بود اونم گفت مشکلی که نداری مهرداد جان تو دلم گفتم نگو مهرداد جان یه جوری میشم گفتم آره این ریاضی خیلی درس سختیه من هر چی سعی و تمرین میکنم اصلا نمیتونم متوجه بشم هیچی بعد چند ساعت کصشر گفتن در مورد درس ریاضی قرارمون شد یکشنبه ساعت ۲ خونه مهناز خانم گذشت یکشنبه شد من بعد مدرسه داشتم راه می افتادم سمت خونمون رفتم خونه لباسام رو عوض کردم ناهارم رو خوردم یه اسپره خوش بو کننده هم به خودم زدم که بوی عرق ندم رفتم طبقه بالا در زدم رفتم داخل سلام علیک کردیم رفتیم تو اتاق خود مهناز خانم که یه تخت بود با یه میز کار جفتمون نشستیم رو صندلی شروع کردیم کار کردیم یه ۱ هفته ای گذشت و کم کم داشت یخ بین منو مهناز خانم آب میشد دیگه باهاش راحت بودم با اعتماد به نفس بالاتری باهاش صحبت میکردم و دیگه مرزی بینمون نبود سعی میکرد با شوخی اما نه بیش از حد یا بی ادبانه باهاش شوخی طوری که ناراحت نشه اونم میخندید بعضی وقتا هم با دستش منو میزد و از خنده میگفت مهرداد خدا نکشتت این چی بود گفتی که با خنده اینو میگفت البته تو این ۱ هفته تا حالا دخترش رو ندیده بودم یدفعه درو اطاق رو زد گفت مامان مادرش هم گفت بیا تو عزیزم آمد تو باورم نمیشد دخترش چقدر خوشگل و سکسی بود اسمش الیسا بود مشخصاتش (یه دختر با موهای خرمایی موج دار با چشمای درشت قهوه ای بدن لاغر و سکسی با دماغ و لب کوچولو هم قد خودم قد ۱.۷۰ با سینه های کوچیک سفت و سربالا و کون کوچولوی کمی بزرگ که سفت سفت بود) با صدای نازش گفت مامان میشه برم خونه نسترن اجازه میدی مادرش هم گفت برو ولی قبل ۸ بیایی یا اونم با ناز و لوس بازی گفت نه دیگه مامان حواسم هست مرسی مامان گفت خداحافظی کرد و رفت بعد چند دیقه که گذشت رو کردم به مهناز خانوم گفتم با خنده مهناز خانم خواهرتون بودن مهناز خندید گفت خواهر چیه مگه نشنیدی گفت مامان منم گفتم چی دخترتون بود نه بابا اصلا شما دارید دروغ میگید یدفعه مهناز گفت یعنی چی گفت آخه به خانوم خوشگل و جوونی مثل شما نمیاد که یه دختر به این سن داشته باشید این خوب هستید و خوب موندید که من فکر میکنم سنتون از منم کمتره بعد گفتن این حرفام مهناز خنده بلندی کرد دوباره گفت خدا نکشتت مهرداد این چی بود دیگه گفتی تا حالا کسی آنقدر ازم تعریف نکرده بود بس کن داری هندونه زیر بغلم میدی منم گفت یعنی چی دارید شکسته نفسی میکنید اونم میگفت ای کاش همه مردا مثل تو بودن یه اینجوری به زنا احترام بزارن منم دیگه پرو پرو گفتم مگه شوهرتون اینجوری نیست که یدفعه لبخند مهناز شروع کرد آروم آروم محو شدن گفت شوهر من اگه آدم بود که کارمون به جدایی نمیکشید اونجا بود که فهمیدم قبلا شوهر داشته و جدا شده منم با حالت تاسف گفتم مهناز خانم ببخشید اگه حرفی زدم که ناراحت شدید اونم گفت نه مهرداد جان تا کلاسمون تموم بشه جو بین منو مهناز سنگین بود گذشت و من پشت سر هم جلسه هارو میومدم هم با مهناز کار میکردم هم سعی میکردم خودم تو دلش جا کنم و ازش کلی تعریف و تمجید میکردم و تو مدرسه هم هم تو امتحانات کلاسی هم تا میان ترم دوم نمره هام از یک رقمی به دو رقمی تغییر پیدا کرده و تا خرداد رسید منم امتحان رو دادم و در کمال تعجب نمره ریاضیم ۱۵ شده بود خیلی پیشرفت بزرگی برای منی که بالاترین نمرم ۲.۵ بود من بعد مدرسه همیشه میرفتم تو مکانیکی عباس آقا و همه وقتم رو اونجا کار میکردم بجز وقتایی که میرفتم برای تمرین با مهناز خانم که اونم بیشتر از ۱ یا ۲ ساعت نبود بعد برمیگشتم مکانیکی مادرم میگفت مهرداد برو حتما از مهناز خانم تشکر کن گفتم حتما همین روزا میرم رفتم کل حقوقی رو که عباس آقا خرداد بهم داده بود رو رفتم هم ادکلن خریدم هم یه ۲ شال گردن با یه دسته گل البته حواسم بود مادرم اینارو نبینه البته بعد خریدشون از بیرون یه راست رفتم جلو در خونه مهناز خانم اینا زنگ خونشون رو زدم درو باز کرد منم دستم هم دسته گل بود هم چندتا جعبه کادو گفتم سلام مهناز خوب هستین سلامتین اونم گفت سلام مهرداد جان سلامتی امتحان چطور بود گفتم میتونم بیام داخل کسی هست گفت نه بفرمایید فقط خودم هستم گفتم دخترتون چی گفت خونه دوستش هست کفشام رو درآوردم رفتم داخل. داستان: مهناز گفت مهرداد جان نگفتی امتحان چطور بود قبول شدی گفتم مهناز خانم مژده بده که قبول شدم گفت خیلی هم عالی حالا نمره ات چند شد گفتم ۱۵ گفت اشکال نداره بازم خوبه نشسته بودیم روی مبل پاشد بره که میوه بیاره گفتم مهناز خانم ترو خدا زحمت نکشید من چیزی نمیخورم دیدم با یه ظرف میوه آمد گفت یعنی مهرداد جان تعارف میکنی بخور فکر کن خونه خودته گفتم خیلی ممنون چرا زحمت کشیدید آخه بعد چند دیقه خوردن یه میوه یکم حرف زدم رو کردم به مهناز گفتم مهناز خانم ببخشید گفتم جانم منم کادو هارو از پشت مبل آوردم بهش دادم گفتم مهناز خانم اینارو برای شما گرفتم گفت مهرداد این چه کاریه آخه چرا زحمت کشیدی آخه کاری نکردم که همینطور که داشت کاغذ کادو هارو باز میکرد بهش گفتم مهناز خانم این مدت دارید به من ریاضی یاد میدید از وقتتون میزنید من نباید بی تفاوت باشم شما خیلی برای من زحمت کشیدید اونم گفتم مهرداد جان این چه حرفیه من تو رو هم مثل الیسا دوست دارم بهش گفتم منم خیلی شما رو دوست دارم یدفعه بغلش کردم اول جا خورد بعد اونم منو بغل کرد بهش گفتم مهناز خانم من شما رو خیلی دوست دارم خیلی به من کمک کردید شروع کردم بوس کردن از گونه هاش تو همون حین که میخواستم گونه هاش رو بوس کنم بدنم به سینه هاش مالیده میشد کیرم داشت کم کم راست میشد اما شلوار خشتکش طوری بود که معلوم نمیشد بعد چند بار بوس کردن از گونه هاش دستاش گرفتم تا بوس کنم تا دستش رو بوس کردم دستش رو کشید عقب منم گفتم بزار برم پاش رو ببوسم ببینم واکنشش چیه از مبل امدم پایین نشستم رو زانو هام خم شدم پاهای بزرگش رو که لاک سفید زده بود رو بوس کنم خم شدم که پاهاش رو ببوسم خیلی سریع خم شدم چند بار پاهاش رو بوس کردم اما مثل دستش پاهاش رو نکشید عقب البته به قدری سریع انجام دادم که فرصت نکرد واکنش نشون بده فقط بهم میگفت مهرداد جان نکن این کارو پاش احتیاجی نیست که یدفعه بهم با صدای خشن گفت خیلی خب بسه دیگه منم دیگه ادامه ندادم گفتم چشم از جام بلند شدم دوباره نشستم روی مبل مهناز بهم گفت مهرداد جان بهت که احتیاجی به این کارا نیست منم بهش گفتم مهناز خانم اگه من این کارو کردم بخاطر این بود که بدونید شما واسه من خیلی کار بزرگی کردید فقط به مادرم در این مورد میشه چیزی نگید نمیخوام بدونه واسه شما کادو گرفتم اخلاقش رو میدونید که گفت نه خیالت راحت بعد چند دیقه نشستن از جام پاشدم همزمان مهناز خانم هم باهام بلند شد گفتم که دیگه برم دیگه با اجازتون کلی تعارف کرد حالا میموندیم و نهار میخوردی از این چیزا تا دم در بدرقه ام کرد ازش خداحافظی کردم رفتم برگشتم سر کار پیش عباس آقا کل تابستون در حال گذشتن بود و من سر کار بودم و هر ۳ روز در هفته میرفتم پیش مهناز خانم به قدری با هم راحت شده بودیم که من بعضی وقتا دستاش رو شونه هاش دستاش رو براش ماساژ میدادم خیلی وقتا موقع ماساژ دادن دستمو بی هوا یا میزدم یا میمالیدم به سینه هاش که همونطور که گفتم تابستون گذشت دوباره مهر ماه رسید مدرسه شروع شد ۱ ماه گذشت و آبان ماه شد دوشنبه بود ما هم زنگ آخر معلم نداشتیم و بعد ۱۰ دقیقه ناظم آمد گفت معلم ندارید بیایید تعطیلتون کنید بریم منم چون چهارشنبه قرار بود برم جایی کار داشتم و وقت نمیشد برم پیش مهناز خانم گفتم بزار امروز برم برای کلاس راه افتادم سمت خونه ساعت ۱۱:۷ رسیدم خونه رفتم لباسام رو عوض کردم یه چیزی خوردم بعد از خونمون امدم بیرون دیدم ساعت ۱۳:۵ هست تو راهرو واستاده بودم که مهناز خانم از بیاد داشتم با گوشیم بازی میکردم دیدم بعد گذشت چند دیقه صدای پا داره از راهرو میاد دیدم مهناز خانم با مانتو مقنعه سرمه ای داره از پله ها میاد بالا من زن های دیگه رو هم با لباس کار مدرسه دیده بودم اما همه اونا خپل بد هیکل بودن و لباس داشت تو بدنشون زار میزد اما مهناز بخاطر بدن ورزشکاری که داشت لباس قشنگ فیت بدنش بود و شکم تخت و کمر قوص دارش از رو لباش کاملا معلوم از سینه و کونش هم که دیگه نگم براتون یه کفش زنونه پاشنه دار پوشیده بود با یه جوراب پاریزین از پله ها آمد بالا چشمش به من خورد سلام علیک با هم کردیم گفت تو که قرار بود چهارشنبه بیای شما امروز آمدی بهش گفتم قراره چهارشنبه برم جایی نمیتونم بیام گفتم بزار امروز بیام اگه از نظر شما مشکلی نداره گفت نه اتفاقا بیا بفرما داخل کلید انداخت درو باز کرد رفتیم تو گفتم مهناز خانم دخترتون نیومده خونه گفت قرار شده بره خونه دوستش بعد مدرسه میخوان درس بخونن بهم گفت بشین رو مبل من برم لباسام رو عوض کنم رفت تو اتاق درم بست وقتی رو مبل نشسته بودم هی میخواستم برم کفش هاش ور دارم بو کنم اما گذاشته بودشون داخل جا کفشی میخواستم برم سراغش اما میترسیدم یدفعه مهناز بیاد یدفعه ببینه همه چی خراب بشه برای همین جلوی خودم رو گرفتم تو همین فکرا بودم که مهناز از اتاق آمد بیرون با همون شال و پیرهن و شلواری که همیشه بیرون می پوشید و موقع هایی که کلاس داشتیم بلند شدم دفتر و خودکارم ر. برداشتم رفتیم تو اتاق مهناز نشستیم روی صندلی های میز کار مهناز شروع کردیم به تمرین من بیشتر وقتا چشمم میخورد به پاهاش پابندی که بسته بود پاهای بزرگش داشت جلوی چشمم تکون میخورد اما سعی میکردم ضایع رفتار نکنم بعد گذشت ۱ ساعت کلاسمون تموم شد نشسته بودیم رو صندلی که مهناز گفت مهرداد امروز خیلی سر پا بودم اینور و اونور رفتم پاهام خسته شده میتونی یه ماساژی بدی بهشون منم که از خدا خواسته چرا که نه مهناز خانوم حتما به روی چشم یکم صندلیش رو برد عقب پاهاش بزرگش رو گذاشت روی پاهام منم که تو کونم عروسی بود بعد این همه مدت بالاخره تونستم به پاهای مهناز برسم پای چپش رو گرفتم آوردم بالا نزدیک صورتم شروع کردم مالیدم مهناز هم چشماش رو بسه بود تیکه داده بود به صندلیش تو همون حین مالیدن سعی کردم دماغم رو نزدیک پاش کنم با ترس و لرز دماغم رو نزدیک کف پاش کردم و حواسم هم بود که یه وقت نبینه ازم همینجوری داشت عرق میریخت دماغم رو نزدیک کردم و به آرومی نفس کشیدم که صدای نفس کشیدنم بلند نباشه شروع کردم نفس کشیدن وای پاهاش چه بوی عرقی میداد بوی عرق تند و سکسی داشت خوشم امد سعی کردم بو کردن رو همینجوری ادامه دادن بعد مالیدن و چند بار بو کردن پای چپش رفتم سراغ پای راستش اونم شروع کردم مالیدم بو کردن تو همون حین بو کردن مالیدن بودن که یدفعه مهناز سکوت اتاق رو شکست گفت بوشون خوبه من لال شده بود داشتم همینجوری عرق میریختم نزدیک بود سکته کنم وای فهمیده نکنه به مامانم بگه چی حالا چیکار بهم گفت چیه چرا ساکت شدی یه سوال ازت پرسیدم ساکت نشو جوابم رو بده منم با صدای لرزان گفتم چی بگم مهناز خانم زبونم بند آمده گفت نترس به مادرت چیزی نمیگم گفت پاهام چطوره بوشون خوبه گفتم حرف نداره بوی پاهاتون گفت میدونم فوت فتیش داری نمیخواد انکارش کنی منم با حالت تعجب گفتم شما از کجا در مورد فوت فتیش میدونید که گفت هم از اینترنت هم شوهر سابقم فوت فتیش داشت گفتم از کجا فهمیدین من فوت فتیش دارم گفت یه شک هایی کرده بودم اما مطمئن نبودم تا زیر چشمی دیدم وقتی داشتی پاهام رو میمالیدی داشتی پاهام رو بو میکردی یه چند ثانیه سکوت بدی بینمون بود تا مهناز گفت اگه میخوای فوت فتیش کنی مشکلی نیست میتونی انجام بدی منم آب دهنم رو قورت دادم گفتم پس مشگلی نیست پاهاتون رو لیس بزنم که مهناز هم به نشانه تایید سرش رو تکون داد قبل اینکه شروع کنم گفتم فقط مهناز خانم این بین خودمون بمونه دیگه کسی نفهمه اونم گفت بین خودمون میمونه نگران نباش منم از شدت خوشحالی که بالاخره میتونم با مهناز فوت فتیش داشته باشم خیلی خوشحال بودم تو کونم عروسی لحظه فوق العاده ای بود پاهاش رو دوباره گرفتم تو دستم امدم شروع کنم دوباره به مالیدن پاهاش که مهناز پاهاش رو از رو دستام کشید و گذاشت روی زمین گفت رو صندلی راحت نیستم پاشد گفت دنبالم بیا رفتیم سمت تختش رفت روی تخت به پهلو دراز کشید منم نشستم رو تخت کنارش مهناز پاهاش رو دراز کرد سمتم گفت حالا انجام بده منم شروع کردم به ماساژ دادن اونم سرش رو گذاشت رو بالشت چشماش رو هم بست شروع کردم به مالیدن مهناز هم گفت الان بهتر شد با کلی استرس پرسیدم مهناز خانم سایز پاتون چنده همونجوری با چشمای بسته بهم گفت ۴۲ وای باورم نمیشد پاهای بزرگ و سکسی مهناز الان تو دستام بود بعد شروع کردم ایندفعه بدون ترس استرس بو کردن بوس کردن پاهاش هر بار که پاهاش رو بو میکردم بوی عرق پاش توی دماغم میپیچید دیوونم میکرد بعد هر بار که چند بار که پاهاش بو میکردم بوس هم میکردم پاهاش رو میمالیدم هم بو میکردم هم بوس بعد چند دیقه انجام این کار پای چپش رو گرفتم تو دستم نزدیک صورتم پاهای بزرگش کل صورتم رو گرفته بود پاشنه بزرگش کف پاهای بزرگ قوص دار نرمش و همینطور انگشتای های کشیده بزرگش با لاک سفید پای چپش رو گرفتم بالا و از پاشنه اش شروع کردم لیس زدم امدم پاشنه اش رو تو دهنم جا بدم نشد پاشنه پش بزرگ تر از دهنم بود شروع کردم همه جای پاشنه پاش رو دندون کشیدن لیس زدن مزه فوق العاده عرق پاشنه اش رو ذره ذره اش رو حس میکردم که با بزاق دهنم قاطی میشد همینطور زبون میکشیدم لیس میزدم پاشنه پاش رو چند دیقه گذشت تا تونستم کل پاشنه اش رو لیس بزنم بعد رفتم سراغ کف پاش چه کف پای نرم قوص داری داشت زبونم رو میکشیدم از بالا تا پایین کف پاش گوشه ها همه جای کف پاش رو داشتم زبون میکشیدم به قدری کف پاش رو لیس زدم که داشت از کف پاش آب میچکید خیس خیس شده بود رفتم سراغ انگشتاش اول از انگشت کوچیکش شروع کردم کل انگشتش رو کردم تو دهنم خود انگشتش رو لای انگشت رو همینجوری دونه به دونه میخوردم مزه عرق انگشتاش دیوونه کننده بود همینجوری ادامه دادم تا رسیدم به شصتش شصت بزرگش رو کردم تو دهنم شروع کردم میک زدن لیس زدن تا میتونستم شصتش رو خوردم بعد رفتم سراغ پای راستش پای چپش رو گذاشتم کنار اونم مثل پای چپش از پاشنه کف انگشتاش رو کردم یه چند دیقه هم پای راستش رو لیسیدم بعد جفت پاهاش رو با دستام گرفتم شروع کردم دوباره از پاشنه پاهاش بعد کف جفت پاهاش بعدم انگشتاش از انگشت کوچیکه پای راستش شروع کردم همینجوری تا رسیدم به شصتاش شروع کردم جفت شصتای بزرگش رو به زوز تو دهنم جا کردن جفت شصتاش کل دهنم رو گرفته بود یه چند دیقه لیس زدمشون رفتم سراغ بقیه انگشتاش تو همین حین دیدم تلفنم زنگ خورد دیدم عباس آقاس گفتم بله عباس آقا چی شده گفت هیچ میدونی ساعت چنده گفتم مگه چنده گفت ساعت ۶ کجای پس مگه کلاست چقدر طول کشیده منم دیدم گند زدم زمان از دستم در رفته گفتم عباس آقا کلاسم که خیلی وقت تموم شد یه جا کار پیش اومد دیگه نرسیدم بیام الان خودم رو میرسونم گفت پس زود باش عجله کن بعدش تلفن رو قطع کرد منم گفتم مهناز خانم باید برم بقیه شو بعدن ادامه میدیم که مهناز با خنده گفت مگه بقیه هم گذاشتی بمونه که جفتمون خندیدیم پاشدم وسایلم رو جمع کنم مهناز هم از رو تخت آمد پایین تا دم در بدرقه ام کنه قبل رفتن هم بابت درس ازش تشکر کردم هم فوت فتیش ازش خواستم بین خودمون بمونه که اونم گفت حتما بین خودمون میمونه کفشام رو پوشیدم خداحافظی کردیم این شروع ماجرای من با مهناز دوست مادرم بود و هر جلسه که میرفتم پیشش اگه دخترش نمیبود به بهونه ماساژ فوت فتیش هم با هم میکردیم البته بعدا اتفاق های جالب تری هم افتاد بعد ها هم تونستم با مهناز سکس کنم هم با مخ دخترش رو بزنم با اون هم سکس کنم که بعدا اونارو هم براتون مینویسم خب این بود از داستان من امیدوارم خوشتون امده باشه خداحافظ نوشته: مهران لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده