رفتن به مطلب

داستان سکسی فرشته کوچولویی به اسم خواهر


mame85

ارسال‌های توصیه شده


فرشته ای که نمیدیدمش - 1
 

بیست و هفت ساله شده بودم و بعد چندتا رابطه ناموفق دیگه تصمیم گرفتم سمت هیچ دختری نرم لیسانسمو گرفته بودم و خدمتم تموم شده بود و دیگه فقط فکر کار بودم و درآمد، یه دهنه مغازه بابام بهم داده بود و چون تخصصم برق بود زدم تو کار لوازم الکتریکی و برق کشی و تعمیرات گهگداری هم با رفقا میرفتیم گردش و شمال و از اینکه درگیر دختر بازی و مصائبش نبودم خوشحال بودم هر وقتم بهم فشار میومد با خودارضایی خودمو تخلیه میکردم و از زندگی مجردیم لذت میبردم البته بازار آزاد هم دوستام پیشنهاد میدادن ولی من از ترس بیماری های مقاربتی اصلا قبول نمی کردم برای اینکه هیکلمم از فرم نیفته هفته ای دو سه بار میرفتم باشگاه و قدم 178 و وزنم 70 تا و چون مامانم خیلی غذای خوشمزه و پر چرب درست میکرد مراقب بودم چاق نشم. شبا ساعت هفت هشت دیگه میرفتم خونه و استراحت و شام و دوش و یکم اینستاگردی و فیلم دیدن و بعدش خواب، خواهرم دو سال از من کوچیکتر بود و ازدواج کرده بود ولی چون خونشون نزدیک ما بود زیاد میومد و میرفت و اکثرا خونه خودمون بود و خب ما چون باهم بزرگ شدیم و هم برادرش بودم هم رفیقش میفهمیدم که خواهرم اصلا اون خواهر دوران مجردی نیست و زیادی افسرده و درونگرا شده و دیگه اون دختر شیطون و پر حرف که همه از دستش عاصی بودن نیست یه روز که از سر کار برگشتم خواهرم خونه بود و داشت با مادرم درد دل میکرد تا منو دیدن حرفو عوض کردن ولی من فهمیدم خواهرم گریه کرده و اینا به روش نیاوردم بعدا رفتم تو آشپزخونه آب بخورم مامانم اومد گفت سعید اینهمه فکر کاری چرا یکم حواست به سارا نیست بشین باهاش حرف بزن ناسلامتی تو برادرشی گفتم مگه چیشده مامان گفت تازه میپرسی چیشده نمیبینی حالشو حتما مشکل دارن دیگه گفتم باشه مامان من بعد شام باهاش حرف میزنم شامو خوردیم و اینا منم وسط شام برای اینکه حال و هوای سارا خواهرم عوض بشه یکم باهاش شوخی کردم و جوک گفتم و از خاطرات خیالی خدمت براش بلوف زدم و خلاصه با کلی چاخان و چرب زبونی و قلقلک از خواهرم خنده گرفتم بعدم رفتم کمکش ظرفا رو شستیم و به سارا گفتم یه فیلم جدید دانلود کردم بیا بریم با لب تابم ببینیم رفتیم و خلاصه یکم گشتم دیدم فیلمام صحنه داره فیلم فسیل تازه دانلود کرده بودم پلی کردیم و کلی خندیدیم فیلم تموم شد و گفتم خب خانوم خانوما نمیخایی بگی چیشده گفت مگه چیزی شده گفتم یعنی میخایی بگی من خواهرمو نمیشناسم نمیدونم مشکل داره نمیفهمم چشماش غم داره حالیم نیست اون دختر شر و شیطون جاشو داده به یه دختر غمگین و افسرده اینا رو که گفتم دیگه بغضش ترکید و خودشو ول کرد تو بغلم دستمو گذاشتم پشت سرش و اجازه دادم خودشو با گریه خالی کنه یکم که آروم شد گفتم نکنه رضا(همسرش) اذیتت میکنه گفت نه نه گفتم دست روت بلند میکنه؟؟ گفت نه غلط میکنه گفتم پس چته گفت چند وقتیه بهش شک کردم بهم خیانت میکنه رفتارش عوض شده بهم توجه نمیکنه بعضی شبا دیر میاد خونه گوشیشو میزاره رو حالت پرواز و و و… گفتم هنوز که مطمئن نیستی اینجوری خودتو باختی و داری اونو قضاوت میکنی گفت نه نه من مطمئنم اون داره بهم خیانت میکنه گفتم من ته و توی قضیه رو برات درمیارم تو فعلا کاری نکن حالا هم پاشو صورتتو بشور مامان بابا این حالتو نبینن من میرسونمت خونت. لباسشو پوشیدو منم ماشینو روشن کردم و سوار شد تا برسیم خونشون دوباره شروع کردم یکم مزه بریزم و جوک بگم تا حالش عوض شه دیدم نه خانوم اصلا نمیخنده همینطوری رانندگی میکردم با دست راستم شروع کردم قلقلکش بدم گفت عهههه سعید نکن تو که میدونی من قلقلکیم بس کن گفتم پس بخند زود باش اونم شروع کرد خندیدن یهو به خودم اومدم دیدم دستم روی رون پاشه و یه لحظه هول کردم ولی به روی خودم نیاوردم و یکم دستمو روی رون پاش مالیدم و یه فشار آروم دادم خواهرم ساکت شد و چیزی نگفت فقط نگاهمون بهم گره خورد منم سریع دستمو برداشتم و رسیدیم در خونشون پیاده شد و خدافظی کرد و موقع رفتن گفت پس داداش تو قضیه رو پیگیری میکنی دیگه؟؟ گفتم خیالت راحت آبجی…
ادامه دارد

نوشته: rasne

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.