migmig ارسال شده در 17 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر رابطه ممنوع با زهرا تو اتاق بودم که مامان صدام زد بیام برای ناهار،بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه،تقریبا میز آماده بود و وقتی رسیدم مامانم کنار قابلمه داشت دلمه هارو تو ظرف میچید و زهرا کنارش ایستاده بود تا ظرف بذاره سر میز،رفتم روی صندلی شاه نشین نشستم ،زهرا از پشت من رد شد و ظرف دلمه گذاشت روی سفره و صندلیش عقب کشید و مانتوش و کمی صاف کرد و داد زیر باسنش و نشست،روسری مشکی ساتن اش رفته بود عقب و از موهاش که دورش ریخته و با هربار تکون خوردن سفیدی گردنش دیده میشد،وقتی زیر چشمی نگاش میکردم نیم رخ صورتش خیلی دل نشین بود، زهرا داشت صندلیش میکشید جلو که به میز نزدیک تر بشه مامانم هم اومد روبرو زهرا دور میز نشست ،بهم تعارف کرد و گفتم نه شما اول بکشی،سه تا دلمه برداشت و گذاشت تو بشقابش،کمی استین هاش داد بالا و قاشق چنگال کنار بشقاب تو دستاش گرفت و شروع کرد به نصف کردن دلمه،برای خودم غذا کشیدم و ظرف کمی تکون دادم و گفتم مامان جان بفرمایید،مامانم همینطور که برمیداشت گفت جای آیت خالی و زهرا گفت جای دایی هم خالی،مامانم ادامه داد دایی که نیست مشهد اما کاش آیت روهم میگفتی بیاد،زهرا ادامه داد ایشالله دفعه بعد،آیت شوهر زهرا و پسر عمه منه ،زهرا چند ماهی میشد که با مامانم صمیمی شده بود و کم و بیش رفت آمد داشتن،زهرا هم سن من بود و از ۱۶ سالگی زن آیت شده بود،در ظاهر زندگی آروم خوبی داشتن اما مشخص بود مشکلاتی هست چرا که این مدت برای زندگیش اش از مامانم که روان درمانگر کمک میگرفت،اما اون روز اومده بود باهم وقت بگذرونن و حسابی سر خوش خوشحال بود،زهرا بر خلاف خانواده عمه من دختر راحتی بود و همیشه به مامانم میگفت لباس و حجاب اش واسه خاطر خانواده شوهرش و همین مورد بهش حس بدی میده و نمیدونه چطور مسئله اش حل کنه، خونه ما که میومد به حجاب سرش خیلی توجه نمیکرد،اون روز یک شلوار پارچه ای و مانتو مشکی جلو باز پوشیده بود،هربار که لقمه ای برمیداشت بذاره تو دهنش رژ و ناخونای قرمزراش که کنتراست بی مظیری با پوست سفید اش داشت توجه ام جلب میکرد،همینطور که داشتم ناهار میخوردم کمی پای راستم زیر میز دراز کردم و خورد به سینه پای چپ زهرا،کمی پاش کشید عقب،داشت از مزه خوب غذا میگفت،وسط تعارف های رایج گفت که خوش به حال شما که مامانت چنین دستپختی داره و جواب دادم واقعا خوش به حالمون ولی بیچاره من که از هفته دیگه باز باید برم دانشگاه و دوباره فست بخورم،دو سه تا دیگه دلمه برداشت و کمی تکیه داد به پشتی صندلی و پاش دراز کرد که خورد به پای من،اینبار همونجا گذاشت و انگشت شصت پاش مماس با بغل پای راست من بود ،نیم رخ قشنگ و گردن سفید اش حس عجیبی در من ایجاد کرده بود،وقتی انگشتش کنار پام حس میکردم داغ شده بودم،دلم میجوشید و حس جدیدی داشتم،کمی خودم تکون دادم کف پام گذاشتم رو سینه پاش،منتظر بودم که پاش برداره که این کار نکرد،حسم شدید تر شد،نگاهم از تو بشقاب بالا آوردم و دوختم به صورت زهرا،کمی سمت من صورتش چرخوند و لبخند خیلی ملایمی زد،مامانم غرق صحبت بود و از مطب و کاراش میگفت،زهرا هم گاهی نظراتی وسط حرفاش میداد،اما من خوب نمیتونستم تمرکز کنم،لرزش دستم پنهون میکردم و با تمام توانم کمی پام تکون دادم،زهرا واکنشی نداد،پوست نرم اش دیوونه ام کرده بود،گوشام داغ بود،کمی با پام پاش ناز کردم،وقتی به سمت مچ اش رفتم پاچه شلوارش روی پام حس کردم،نوک انگشتم چسبوندم به مچ پاش کمی بردم بالا،میفهمیدم که با این کار شلوارشم داره میره بالا،ساق اش خیلی سفت بود،زهرا تمام مدت به جلو نگاه میکرد و من فکر ميکردم چرا داره اجازه میده این کار بکنم،دوست داشتم پاهاش ببینم،تا امروز به پاهاش دقت نکرده بودم،با آرنجم یک تیکه نون که کنارم بود انداختم پایین،صندلیم دادم عقب،و خم شدم نون بردارم و پاهاش نگاه کنم،انگشت های سفید خیلی منظم کشیده ای داشت و ناخوناش صاف گرفته بود،سریع اومدم بالا،دوباره پام گذاشتم رو پاش اما اینبار اونم پای دیگه اش گذاشت رو پای من،داشتم دیوونه میشدم،با نوک شصت پای راست اش ساق من لمس میکرد،دلم نمیخواست ناهار تموم بشه، دلمه هام اروم اروم میخوردم تا مجبور نشیم پاشیم،زهرا و مامانم غذاشون خوردن و منم اروم اروم دیگه تموم کردم،وقتی پاهاش برداشت تا سفره جمع کنیم حس میکردم یک چیز با ارزش ازم کنده شده و دلممیخواست ساعت ها بتونم پاهاش لمش کنم،ساعت حدود ۴ بود که حسابدار مامانم زنگ در زد تا مامانم برای یک سری امضا و توضیح بره پایین،مامان روسری سرش کرد و گفت من ۲ دقیقه تا پایین برم میام،با زهرا سفره جمع کردیم تو توی سینک گذاشتیم و استین هاش بالا زد تا بشورشون، مات و مبهوت بودم و ساکت،نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم زحمت نکشید،گفت چه زحمتی بابا،دستکش های کنار شیر دستش کرد شروع کرد به شستن،که گفتم شومیزت ات سفید ممکن کثیف بشه، میخوای پیش بند بهت بدم؟ که گفت اره، پیش بند برداشتم اومدم سمتش که گفت زحمت ات بندازش تو گردنم و منم همین کار کردم که ادامه داد میشه بند پشتشم ببندی،دستم بردم سمت بند و محکم کشیدمش عقب و گره زدم،زهرا ادامه داد این تار مو رو هم از صورتم بدی کنار،نزدیک اش شدم،دستم میلرزید و خیلی با ترس موهاش و دادم پشت گوشش،کنترلی رو خودم نداشتم،یهو گفتم چقدر گوش ات نرم،خندید و گفت گوشت ام یا گوش ام ،گفتم هر دوش این شیطونی های ناگهانی برام عجیب بود،از ۲ دقیقه مامانم ده دقیقه ای گذشت که اومد،بعد تموم شدن ظرفا چایی گذاشتیم و نوشیدیم،ساعتای ۶ بود که زهرا میخواست برگرده خونشون،گفت کم کم برم، مامان بعد از تعارف های همیشگی جواب داد خب پس بذار محمد برسونت،که گفت نه دوره اذیت میشن،من با اتوبوس میرم،که گفتم اتفاقا منم میخوام برم بیرون،شمارم میبرم،اشکالی نداره،گفت زحمت میشه که گفتم نه خواهش میکنم،نشستیم تو ماشین،از پارکینگ اومدم بیرون و تا چند دقیقه ای سکوت بود،که گفت زندگی چطوره،کمی مکث کردم گفتم خوبه،میگذره،شما چی؟ گفت ای ،زندگی دیگه،ترافیک شروع شده بود و اروم میرفتم،پرسید ترم چندی که گفتم ۴،گفت پس نصفش رفته،گفتم اره، گفت منم دوست داشتم برم دانشگاه،اما بعد ازدواج آیت نذاشت،با لبخند تلخی ادامه داد البته پولم نداشتیم گفتم چیز خاصی از دست ندادی گفت چرا دیگه،دوست داشتم تو جو اش باشم،دوست های مختلف پیدا کنم که صحبت اش قطع کردم و گفتم خب من از این به بعد دوست تو، خندید و چیزی نگفت،گوشیم برداشتم و باز کردم و گفتم بیا شمارت بزن تا باهم دوست باشیم، گوشیم گرفت و وارد کرد و گفت به خودم تک میزنم،گوشیم گرفت سمتم و گفت بیا که گفتم اسمت سیو کن دیگه،گفت باشه و ادامه داد چی بنویسم که گفتم بنویس زهرا جان،که گفت جان اش نمی نویسم،مامانت فکر میکنه دوست دخترت اسمش زهراست و خندید که گفتم هرچی دوست داری بزن،گوشیم گذاشت بین پاش و گوشی خودش برداشت اسم من سیو کنه و گفت من تو رو میزنم ملیکا،خندیدم و فکر کردم شوخی میکنه که دیدیم واقعا زد ملیکا،خیلی جدی گفت آیت حساس میشه گاهی،بهتر ندونه ما دوست همیم،گفتم باشه، گوشی خودش جمع کرد و مال من میخواست بده که یادش رفت کجاست،دور بر نگاه کرد و گفت عه گوشیت کو،گفتم لای پات،گوشیم برداشت و گفت بیا گوشیت خشتکی شد،خندیدیم و رسیدیم نزدیک خونش که گفت من از همینجا میرم ،نگه داشتم و دستم دراز کردم و دست دادیم و بعد یک خداحافظی گرم رفت، اون شب تمام حواسم پیش زهرا بود،نرمی پاهاش و گردن سفید اش از یادم نمیرفت تو تخت دراز کشیده بودم ،تا خوابم ببره مدام عکسای تلگرام اش مرور میکردم، تا فردا شبش کش و قوس درونم ادامه داشت تا اخر دلم به دریا زدم بهش پیام دادم چطوری ،چند دقیقه ای گذشت و جواب داد خوبم.تو چطوری کمی حرف زدیم، از چیزای مختلف،از دانشگاه گفتم ،از خونه داری گفت،از علایقمون،رنگ و موسیقی و فیلم و … چت کردن هامون هر شب ادامه داشت،یک هفته ای گذشته بود و کم کم با هم صمیمی شدیم، عکس های بدون روسریش برام فرستاده بود،کم کم با لحن خودمونی و خیلی صمیمی حرف میزدیم،گاهی فحش های کش دار و جنسی ام میدادیم، ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود که با چندتا اموجی خنده برام نوشت من برم به آیت بدم بگیره بخوابه بعد باز پیام میدم! سرم سوت می کشید از این حرکت های عجیب غریب اش،نیم ساعت سه ربعی گذشت که اومد، و پیام داد های،من اومدم گفتم خوش گذشت ؟ نوشت جات خالی و کلی اموجی خنده گذاشت،دوباره مبهوت شدم،نمیدونستم چیکار کنم، اون شوهر داشت و تمام مواردی که رنگ و بوی جنسی داشت برام تابو بود و از طرفی این صراحت و شیطنت هاش و بدن خوش فرم و قشنگ اش باعث شده بود کراش عمیقی روش بزنم،هربار که به لباش و تن سفید اش فکر میکردم سینه ام می سوخت،یاد رون های پر اش که شلوار اش و پر کرده بود هوش از سرم میبرد،مدام فکر میکردم سینه و باسن اش چه شکلی ای،سعی کردم تو چت رفتارم خیلی غیر طبیعی نباشه و چندتا اموجی خنده گذاشتم و نوشتم از دست تو،داشتیم حرف میزدیم که پرسید پاهام لاک چه رنگی بزنم؟ گفتم من چه میدونم،از شوهرت بپرس! گفت اون تخمشم نیست چه رنگی باشه، گفتم نمیدونم چه رنگایی داری، برام یک عکس فرستاد که دوتا پاش کنار هم بود و سه تا لاک قرمز و سفید و صورتی جلو انگشتاش بود،و زیرش علامت سوال گذاشت، نوشتم اوممم،سفید بزن گفت چشم و اف شد من تو این مدت داشتم به عکس انگشتاش نگاه و رو تک تکشون زوم میکردم،هرچی بیشتر نگاه میکردم حشری تر میشدم و این برام حس تازه ای بود،دلم میخواست پاهاش تو دستم بگیرم،بعد چند دقیقه زهرا برام یک عکس دیگه فرستاد و گفت چطوره،بازش که کردم به بدنم داغ شد،ناخوناش با رنگ سفید یه جور دیگه ای قشنگ بود،هیچ وقت انقدر سیخ نشده بودم،حس میکردم شورتم داره میترکه،گفتم چه قشنگ شده،همیشه لاک بزن که گفت یه سوالی دارم؟ گفتم جان پرسید تو پاهام دوست داری؟ جواب دادم یعنی چی؟ ادامه داد خب همیشه نگاهت به پاهام،اولین بار وقتی چند سال پیش اومدین خونمون یادم توجه ام جلب شد،اون روزم که پاهام و لمس میکردی، نمیدونستم چی جوابش بدم،اما سعی کردم حسم و بگم و بهش گفتم :راستش پاهات قشنگ و خوش فرم،اون روزم نمیدونم چرا اون کار کردم ولی خب اره برام جذاب، زهرا دوباره پرسید همه پاها برات جذابن یا فقط مال من؟ که گفتم در حال حاضر فقط مال تو که برام اموجی بوس فرستاد و منم همون اموجی براش فرستادم گفت فردا ظهر میای بریم ناهار،آیت تا شب نیست تو دلم قند آب شد که قرار دوباره زهرا ببینم سریع گفتم باشه،کجا بریم؟ گفت بریم یه جا خنک که تخت اینا داشته باشه، بازم جواب دادم باشه، اون شب بعد ست کردن قرار ناهار قرار شد برم نزدیک خونشون دنبالش،بهم شب بخیر گفتیم و خوابیدیم، فردا تقریبا نزدیک ظهر بود که رفتم دنبالش،زهرا شومیز آبی آسمانی راه دار با دامن سفیدی که تا روی مچ پاش میومد پوشیده بود،شومیزش دو تا دکمه بالاش بسته نبود و داخل دامن قرار داشت،یک کراکس سفید پاش بود و شال آبی رنگ اش از سرش افتاده بود،مثل همون روز رژ قرمز داشت و موهاش دم اسبی بود. وقتی سوار شد بو ادکلن اش دلم لرزوند،دستش دراز کرد و باهم دست دادیم،حرکت کردم و گفتم برم کجا ؟ گفت نمیدونم،یه جا که خیلی شلوغ نباشه،غذاشم خوب باشه، رستورانی که آلاچیق بسته داشت و کولر گازی میشناختم که کمی از شهر مشهد دور ولی دنج و خلوت و با کیفیت بود،سمت شاندیز حرکت کردم،تو مسیر گپ و گفت مون از هر جایی گل انداخت،از زندگی،تاهل،مجردی،لباس،استایل،دوستامون،خانواده ها و هرچیزی حرف زدیم،یک ساعتی گذشت و رسیدیم رستوران،وارد شدیم و با راهنمایی مهماندار از پله ها رفتیم بالا سمت یک آلاچیق دو نفره که وقتی بهش رسیدیم زمین کمی خیس بود و زهرا پاش چرخید و نزدیک بود زمین بخوره که از از پشت کمرش گرفتم و تو بغلم قرار گرفت،با لمس تنش داغ شدم و شهوت خواستنش باز شروع شد،وقتی از پله جلو آلاچیق داشت بالا میرفت دامنش هم رفت بالا و تا نزدیک زانوش دیده شد،که من باز هورنی تر کرد،داخل آلاچیق نشستیم و قرار شد قبل ناهار چایی بخوریم،چایی سفارش دادم و مهماندار در آلاچیق و بست رفت،زهرا که کنار من نشسته بود پاش دراز کرد و گفت اخیش،گفتم پات درد نمیکنه ؟ که گفت چرا،اونجا که سر خوردم مچ اش درد گرفت، بهش گفتم خب بذار ببینمش،که رفت جاش عوض کرد و جوری نشست که پاش به صورت عمودی رو رون مای من قرار بگیره،مچ چپ اش دست ام گرفتم و گفتم بذار بمالمش کمی اروم بشه،چیزی نگفت و من شروع کردم به مالیدن پاش،راستم رو مچ و دست چپم رو انگشتاش بود،لبخندی زد و گفت خیلی پاهام و دوست داری ها،خندیدم و گفتم نه خیلی ولی دوست دارمشون،زهرا پاش جمع کرد و زیر دامنش که گفتم چرا برداشتی که گفت داره چایی میاره،مهماندار چایی آورد در بست و رفت،دوباره پاش دراز کرد و اینبار دامن اش کمی بالاتر داد و تقریبا تا زانوش دیده میشد، سینی کشید سمت راست خودش و چای کیسه ای تو فلاسک گذاشت و درش بست و سرش به پشتی تکیه داد،تقریبا کامل سیخ شده بودم و شلوار جین ام اذیتم میکرد،تنم داغ بود و زهرا داشت همینطور که میمالیدمش حرف میزد،محو اندامش بودم و نمیدونستم چی میگه،توجه ام تمام اش به ساق و انگشت و مچ زهرا بود،اروم اروم دستم می آوردم بالا و تا نزدیک زانوش رسیدم،میخواستم دستم ببرم بالاتر که پاهاش جمع کرد و گفت بیا چایی آماده است، چایی و ریخت و اومد چهار زانو کنار من نشست،از اونجایی که دکمه های شومیز اش باز بود سوتین و خط سینه اش نگاه میکردم و وقتی سرش میکرد سمت من نگاهم میدزدیدم،چایی دو ست چپ ام بود که زهرا دست راستم گرفت تو دستش،گذاشت رو رون پاش و با دست راست اش چایی میخورد،داشت از زندگیش گله میکرد و میگفت پشیمون با آیت ازدواج کرده،میگفت دوست داشته یک عشق اتشین بینشون میبوده اما شوهرش خیلی سنتی و پایه هیچ شیطونی نیست،میگفت یک بار که کاستوم خریده و پوشیده ،شروع کرده به مسخره کردن زهرا بعدشم خوابیده،از خسیس بودن و بی توجهی اش شاکی بود،چایی هارو خوردیم که مهماندار برای سفارش غذا اومد،اون جوجه با استخون و من کباب برگ سفارش دادم،سفره پهن کردیم و چهار زانو کنار هم نشستیم،زیتون پرورده و ماست و خیار و سایر مخلفات وسط چیدیم و غذا ها کنارشون،مشغول غذا خوردن بودیم که زهرا وقتی داشت ماست برمیداشت کمی از تو قاشق اش ریخت رو دست من،خواستم دستمال بردارم که دستم گرفت تو دستش و با زبون اش ماست لیس زد،تقریبا دیگه دوتامون همپذیرفته بودیم و فقط هنوز رومون نمیشد علنی بیان اش کنیم،من و زهرا اون لحظه دقیق میدونستیم قرار چی پیش بیاد ولی شرم متاهل و فامیل بودن اش بین هردومون بود،از این کارش خندم گرفت و خودشم خندید،غذا تموم شد،زهرا مثل همون موقع عمود بر من نشست و پاش گذاشت رو پام و گفت خواب رفته،یگم بزن روش،دستم و گذاشتم و گفتم کجاش و جواب داد همش،اروم دستم رو پاش میکشیدم و میرفتم بالا،از زانوش عبور کردم و نوک دستام لای شکاف بین رون هاش که بهم چسبیده بود قرار داشت،کمی مکث کردم و اومدم بالاتر،زهرا گوشیش دستش گرفت و بدون توجه سرش انداخت و رفت داخل گوشی،جراتم بیشتر بود،کمی بهش نزدیک تر شدم و دستم بردم بالاتر و رسیدم دقیقا به شورت اش،داغ بود و کمی مرطوب،خط کص اش زیر دستم حس میکردم،سرم بردم نزدیک تر و گردنش بوسیدم که یهو گفت میشه از اینجا بریم؟ دستم کشیدم گفتم بریم،پاشو عزیزم،زهرا مکثی کرد و گفت دستم بگیر،بلند شدم و دستش گرفتم کمکش کردم پاشه،در مسیر به سمت ماشین دست هم گرفتیم،حسمدیگه شهوت تنها نبود و به دوست داشتن تبدیل شده بود،سوار ماشین شدیم که زهرا گفت عزیزم میشه بریم یک جای خلوت؟ نگاهش کردم گفتم اره عزیز دلم،یک جاده خاکی پیچیدم که میرفت سمت یک دشتی که هیچ کس نبود،کمیکه خیالش از خلوتی راحت شد پاهاش از کفش در اورد و گذاشت رو پای من و با انگشتاش کیرم و فشار میداد،دیوونه شده بودم،نگاش کردم و بهش لبخند زدم،دامنش داد بالا و شورت مشکی اش دیده شد،دستم دراز کردم و به سختی گذاشتم روش،رسیدیم به جایی که هیچکس نبود،زهرا اومد تو بغلم و شروع کرد به بوسیدن لبام،دستم از پشت دامنش بردم سمت کونش،نرم بود و خوش فرم، با دست دیگم دستش گرفتم و گذاشتم رو کیرم،زیپ و کمربند و دکمه ام باز کرد و کیرم تو دستش گرفت،رفت عقب و تکیه داد به در،پاش دراز کرد و شروع کرد به فوتجاب،پاهاش خشک بود و اما خیلی لذت میبردم،بهم گفت بمال من خودم کشیدم سمت اش و دستم گذاشتم رو شورت اش که یهو کونش داد بالا و شورت در اورد و باز پاش گذاشت رو کیرم،کص اش کاملا شیو بود و خط وسط اش عمیق وحسابی خیس شده بود،شصتم گذاشتم وسطش و بالا پایین کردم،خیس تر که شد انگشت وسط ام رو کصش و انگشت اشاره بردم تو،انگشتای پاش جمع و ناله میکرد،بعد ۳۰ ۴۰ ثانیه لرزید و ارضا شد،به در تکیه داد و عرق روی پیشونیش تو غروب پاییز یه قشنگی خاصی داشت،اومد نزدیک من و کیرم گرفت تو دستش شروع کرد به خوردن،رو من خم شده بودو دستم بردم رو کونش،زهرا تا ته کیرم میکرد تو دهنش و در میورد،زیر ۱دقیقه ابم اومد و ارضا شدم،کمی به صندلی تکیه دادیم،زهرا شورتش و پوشید و از تو کیفش رژ برداشت و زد،سرش خشک و ارایش های بهم ریختش درست کرد و به سمت مشهد برگشتیم،تو مسیر موزیک عاشقانه گذاشته بود و دستم تو دستش بود و همخونی میکرد، نزدیکای خونه دپرس بود و ناراحت،من گیج بودم و دچار عذاب وجدان،اون شوهر داشت و شوهرش پسر عمه ام بود،از رابطه مون نگران بودم و میترسیدم چیزی بشه، زهرا نزدیک خونش پیاده شد و رفت، وقتی رسیدم خونه خواستم بهش پیام بدم که حالش بپرسم،که دیدم بلاکم کرده، فکر کردم احتمالا سوتی داده شوهرش فهمیده و قرار بیچاره بشم، صبح با زنگ زهرا از خواب بیدار شدم،وقتی جواب دادم داشت گریه میکرد و میگفت من شوهر دارم و پشیمونم از رابطمون،نمیدونستم چی بگم و مدام میگفتم اروم باش،ولی اون بیشتر گریه میکرد،کمی گریه اش کمتر شد که قطع کرد،دوباره دراز کشیدم و دل دماغ هیچی نداشتم،حس میکردم زندگی قرار خیلی بد بشه،تا شب خبری ازش نبود که آخر شب بهم پیام داد،گفت صبح حالش بد بوده و گفت نمیخواد ادامه بده تموم کنیم، ترس از لو رفتن این راز باعث شد منم با تمام سختی ازش خدافظی و این رابطه تموم کنیم.مدتی گذشت و یه شب وقتی اومدم خونه دیدم جلو در چند تا کفش هست و فهمیدم مهمون داریم در که باز شد عمه ام و دیدم که بالا تو پذیرایی نشسته و دوتا دخترش و پسرش آیت و زهرا ام هستن،دلم ریخت و دوباره گرما زهرا تو قلبم روشن شد،گوشام سرخ بود و وقتی با زهرا احوال پرسی کردم صدام میلرزید،اون شب سر سفره،موقع پذیرایی و تمام مدت حواسم فقط به اون بود،آخر شب وقتی رفتن غم تمام وجودم گرفت،نا امید از همه چیز دراز کشیده بودم رو تخت که زهرا بهم پیام داد سلام… نوشته: محمد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده