behrooz ارسال شده در 18 اسفند، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، 2023 محارم × تابو × بیغیرتی × تریسام × سکس محارم × سکس تابو × سکس بیغیرتی × سکس تریسام × داستان تابو × داستان بیغیرتی × داستان محارم × داستان تریسام × عضوهای خونی - قسمت اول با صدای زنگ موبایل، سرعت ماشین رو پایین آوردم و همونطور که از آیینههای بغل مراقب اطرافم بودم، ماشین رو به حاشیه خیابون هدایت، و بعد به صفحه گوشی نگاه کردم. همزمان که با احتیاط و سرعت پایین میروندم، تماس رو برقرار کردم و گوشی رو گذاشتم روی هولدر: -چی میگی هومن؟ صدای همیشه شوخ و بشاشش از اون طرف خط اومد: -درود بر آقای عصا قورت داده! شد تو یه بار مثل آدم اول سلام کنی؟ اصلا سلام بلدی؟ دنده رو عوض کردم و با بیحوصلگی جواب دادم: -سلام بلدم ولی حال و حوصله حاشیه رو ندارم. -از نظر تو ادب داشتن حاشیه ست؟ -ول کن هومن، قفلی نزن حوصله ندارم! فهمید رو مود نیستم، یه راست رفت سر اصل مطلب. -خونه خالیه؟ یکم فکر کردم و گفتم: -خالی که خالیه، ولی ساعت نُه خدیجه میره یه دستی به سر و روی خونه بکشه. خدیجه نظافتچی خونه بود. هومن گفت: -ای تو روحش! نمیشه کنسلش کنی؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: -تا الان راه افتاده. -خودت کجایی الان؟ -تو شهرم. دارم میرم انزلی. مطابق معمول همیشه، سوال اضافی نپرسید و گفت: -ای بابا. نمیشه نری؟! گفتم: -چطور؟ -مکان میخوام. ابلفظلی فوری فوتیه! یه جوری اوکی کن برام. حالا خونهام نبود عیب نداره، یه دخمهای چیزی، اصلا ماشینم باشه اوکیم، فقط یه چیزی باشه!! سریع جمعش میکنم. تأخیری نخوردم جون داداش! درخواستش رو رد کردم و گفتم: -اصلا راه نداره. همین الانشم دیرم شده. -کاوه لاشی بازی در نیار دیگه. یه بار یه چیزی ازت خواستما! یه بار نبود. همیشه ازم یه چیزی میخواست! گفتم: -میگم نمیشه. -نادان میگم حالم خرابه. چنان زده بالا که خداشاهده الان وسط خیابون میکشم پایین! پوزخند زدم و گفتم: -گمشو بابا! -باور نمیکنی؟ حالا صبر کن. صدای خشخشی اومد و بعد، صدای دختری رو شنیدم که با لحنی خجالت زده میگفت: -روانی چیکار میکنی وسط خیابون؟ نکن زشته! فکرشم نمیکردم واقعا بخواد وسط خیابون شلوارشو پایین بکشه. با چشمای گرد شده، بلند گفتم: -هومن خیلی کصخلی! صداش رو شنیدم که میگفت: -چیه فکر کردی شوخی میکنم؟ -ماشین خودت چی پس؟ -تعمیرگاهه بابا. راست میگفت. فراموش کرده بودم. یه پراید اسقاطی داشت که هفتهای چهار روز کف مکانیکی خوابیده بود. انگار چارهای نبود. سری تکون دادم و گفتم: -خب میگی چیکار کنم الان؟ -یه توک پا بیا دنبال من و دختره، یه جای خلوت پنج دقیقهای کارمون تموم میشه. بعدم برمون گردو… . پریدم میون حرفش. -میگم همین الانشم دیرم شده. چرا در مقابل فهمیدن مقاومت میکنی؟ شاید برای اولینبار تو دوران رفاقتمون یه سوال خصوصی پرسید: -خیله خب، سگ خورد! تو یه جای خلوت نگه دار، بعدش خودمون برمیگردیم. مهم انجام عملیاته! حالا انزلی میخوای بری چیکار؟ جواب دادم: -خواهرم برگشته، بابام به خاطر برگشتنش یه مهمونی ترتیب داده که باید باشم. -گلاره؟…یعنی چیز…منظورم اینه که گلاره خانوم برگشته؟! بابا دم تو گرم. یه تعارفم نمیزنی به رفیقت دیگه! احساس کردم تو همون لحظه داره تو ذهن کثیفش عکسهای گلاره رو متصور میشه. میدونستم تو اینستاگرام فالوش داره و حتی عکسهاش رو لایک میکنه. با این وجود گفتم: -لیست مهمونا رو شخصا خود بابام تدارک دیده. من تا دیشب اصلا خبر نداشتم گلاره داره برمیگرده. -باشه بابا شوخی کردم. تو امروز کار منو راه بنداز، تا ابد مدیونتم. جون تو بد تو کفم! الان هرکی از کنارم رد میشه به جلوی شلوارم نگاه میکنه. پرسیدم: -دختره کی هست حالا؟ عسله؟ خندید و گفت: -پرای عسل رو که دو هفته ست وا کردم بابا. کون لق عسل، خیلی رو مخ بود. گیر سپیچ میداد همش. جدی جدی فکر کرده بود میخوام بگیرمش! ولی جون تو این یکی خیلی اسبه. البته اسب نه، آهوئه! از این ظریف مریفا. پدسگ خیلی نازه. شبیه فنچاست! دوست دختر و سکس پارتنرهای رنگارنگ و متنوع، جزو جدایی ناپذیر از زندگی هومن به شمار میاومد. با اینکه وضع مالی خوبی نداشت و با بیست و هفت سال سن، هنوز تو خونه پدر و مادرش زندگی میکرد، اما تو زبون بازی و ایجاد رابطه با جنس مخالف یه استاد حاذق و متبحر بود، درست برخلاف من. سری تکون دادم و در جواب این همه توصیفات جذاب از اون دختر ناشناس، فقط لب زدم: -مبارکت باشه. آدرس بده خودمو برسونم. نیم ساعت بعد، کنار خیابون هومن و اون دختر غریبه رو سوار کردم. به محض نشستن، کوچکترین توجهی به ظاهر دختره نکردم و فقط در جواب وراجیهای هومن سر تکون دادم. سرم درد میکرد و مسیر طولانیای در پیش داشتم. هومن جلو نشسته بود و با من حرف میزد، منم با تکون سر جوابش رو میدادم. دختره خیلی ساکت بود و اصلا حرف نمیزد. حتی سلامم نکرده بود! احتمالا جندهای چیزی بود و بعد تموم شدن کارش با هومن و گرفتن مزد، میرفت و دیگه هیچکدوم همدیگه رو نمیدیدیم. انداختم تو اتوبان و اونقدر گاز دادم تا کمکم جمعیت و ساختمونها کم و کمتر شد، تا جایی که احساس کردم به مکان مناسبش رسیدیم. یه جاده خاکی و به نظر متروکه بغل مسیر بود. وارد جاده شدیم و یه مقدار جلوتر ماشین رو نگه داشتم. درحالی که از ماشین پیاده میشدم، گفتم: -فقط سریع باشین! هومن با خنده و درحالی که داشت با دمش گردو میشکست، پیاده شد و درحالی که در عقب رو باز میکرد و سوار میشد، گفت: -میدونی که خروسم. سه سوته قال قضیه رو میکنم! داشت خالی میبست. میدونستم زودانزالی نداره، اینو از آه و نالههای شبانه و طولانی دخترای رنگاوارنگی که میآورد تو خونهام فهمیده بودم. یه اتاق خواب از خونه خودم دربست در اختیارش بود و گاهی اوقات، شبهایی که از شرکت برمیگشتم خونه هومن با یکی از اون دخترا مشغول شب زندهداری بود و چون خبر نداشتن من اومدم خونه، صداشون رو پایین نمیآوردن. منم بعد از یه دوش کوتاه، بدون جلب توجه میرفتم اتاق خودم و از خستگی بیهوش میشدم. سر همین چیزا، این اتفاقات بین من و هومن تا یه حدی عادی شده بود. از ماشین فاصله گرفتم و سیگاری آتیش زدم. دست چپم رو وارد جیب شلوارم کردم و درحالی که از دور به حرکت ماشینها چشم دوخته بودم، منتظر موندم کارشون تموم شه تا منم زودتر به ادامه سفرم برسم. به آسمون نگاه کردم. از یه ساعت پیش سیاهتر به نظر میرسید. سیگار دوم که تموم شد، خیسی اولین قطره بارون رو روی گونهام احساس کردم و چند ثانیه بیشتر نگذشت که بارون شدت گرفت و باد لباس رو به بدنم چسبوند. احساس سرما تو وجودم پیچید. به شکل عجیبی یه دفعه همه چیز بهم ریخت. اصلاً شرايط جالبی نبود. به پشت سر و مزدای مشکی رنگم نگاه کردم. شیشهها دودی بود و چیزی دیده نمیشد. یه دفعه هومن سرش رو از شیشه عقب بیرون کشید و داد زد: -کاوه بیا تو ماشین! امکان نداشت! این دیگه زیاده روی بود اما…با استیصال چند ثانیه ایستادم و به دور و برم نگاه کردم. تا چشم کار میکرد زمین بایر بود و هیچ سر پناهی دیده نمیشد. نمیخواستم برم تو ماشین اما سرما و ریزش بارون واقعا داشت اذیتم میکرد، به ویژه که فقط یه لایه پیرهن داشتم. مطمئن بودم اگه تا چند دقیقه دیگه تو این شرایط میموندم، قطعا سرما ميخوردم. بالاجبار، درحالی که از این وضعیت ناراضی و حتی عصبانی بودم، به سمت ماشین برگشتم و سریع پشت فرمون نشستم. نگاهم رو از شیشه جلو به بیرون دوختم و صدای هومن، درحال ملچ و ملوچ کردن و بوسه گرفتن از دختره به گوشم رسید. بیا تو…دیگه! نمیبینی…چه بارونی میاد؟! هیچ حرفی نزدم. پیرهن سفیدم یکم خیس شده و موهام نم گرفته بود. یه دفعه انعکاس تصویر هیکل هومن، درحالی که روی دختره دراز کشیده بود روی شیشه جلو به نمایش در اومد. هومن ژاکتش رو درآورده بود و هیکل سبزه و کمی پشمالوش دیده میشد، اما از دختره فقط مانتوی زرد رنگی تو ذهنم موند که دکمههای جلوش کاملا باز شده بود. چشم دزدیدم، اما خب گوشام صداها رو به خوبی درک میکرد! صدای خش خش و جا به جایی، صدای سگک کمربند و پایین اومدن شلوار هومن و بعد از اون، صدای بم شده خود هومن که سعی کرد تا حد امکان آروم زمزمه کنه: «اوف…چقدر خیسه!»اما نتونست، چیزهایی بود که به وضوح میتونستم بشنوم. دستی به لبم کشیدم و سعی کردم بیتوجه باشم. هومن انگار نه انگار که یه نفر دیگهام تو ماشینه، از اندام دختره تعریف میکرد و قربون صدقهاش میرفت. خودم رو که جای هومن میذاشتم، اول از همه هیچوقت نمیگذاشتم کار به اینجا برسه، و دوم اینکه اونقدر معذب میشدم که اصلا نمیتونستم حرف بزنم، چه برسه برم تو حس و با شهوت از دختره تعریف کنم. از طرفی مطمئنا دختره جنده بود که حضور من براش اهمیتی نداشت، چون میدونست بعد این قرار نیست ما رو ببینه. یه لحظه صدایی از بغل گوشم اومد. سرم رو که چرخوندم، یه سوتین بنفش بالای تکیهگاه صندلی افتاده بود. چشمهام تا انتها گشاد شدن. از سایزش حدس میزدم سینههای دختره ظریف و کوچولو باشه. آب دهنم رو قورت دادم و همونطور که نگاهم رو میگرفتم، ناخواسته چشمم به همون سمت افتاد. بالا تنه دختره رو ندیدم، اما مطمئن بودم هنوز مانتوش تنش بود و فقط سوتینش باز شده بود. پایین تنهاش اما کاملا لُخت بود و درحالی که پاهاش رو جمع کرده بود، هومن بین پاهاش دراز کشیده و درحالی که یقه لباس دختره رو پایین میداد، سرش رو تو سینههای دختره فرو کرده بود. نگاهم رو گرفتم، اما تصویر پاهای دختره هنوز جلوی چشمم بود. پاهای ظریف و لاغرش فوقالعاده صاف و صیغلی به نظر میرسید. پوستش سفید نبود و به برنزه میزد اما حتی منی که سلیقهام پوست سفید بود، لطافت پوست این دختره توجهم رو جلب کرد. بعید میدونستم جندهها چنین پوستی داشته باشن! لعنتی زیر لب گفتم و تلاش کردم فکرم رو به مسائل دیگه منعطف کنم تا جلوی برآمدگی جلوی شلوارم رو بگیرم، اما نمیشد، نه وقتی که اول صدای آه غلیظ دختره و بعد، صدای تلمبههای ریز و بوسههای بعدش اومد. نمیدونم تو اون لحظه حشری شده بودم یا واقعا نالههای دختره اینقدر تحریک کننده به گوش میرسید؟ صداش نازک بود و لطافت دخترونه خودش رو داشت. جنس صداشهم خیلی دوست داشتنی بود. بدنش که عالی بود، صداشهم همینطور، با این اوصاف احتمالا چهره زیبایی داشت، به خصوص با تعریفهای که هومن کرده بود. حالا همچین دختری تو فاصله کمتر از یکمتری من داشت گاییده میشد و به وضوح مشخص بود داره لذت میبره. کی میتونست جای من باشه و تحریک نشه؟ مطمئن بودم هیچکس. اونقدر حشری بودم که بدون فکر و توجه به عواقب احتمالیش، درحالی که قلبم توی دهنم بود گوشیم رو از جیبم در آوردم و دوربین سلفیش رو باز کردم. زدم روی ضبط فیلم و صفحه گوشی رو به طرف پشت گرفتم. فقط امیدوار بودم اون دو نفر اونقدر غرق سکس شده باشن که متوجه گوشی نشن. خیلی زودتر از چیزی که خودم فکر میکردم، ترس به جرعت و شهوتم غلبه کرد و فیلم رو قطع کردم. با خودم فکر کردم که دارم دقیقا چه گهی میخورم؟ اینی که این پشته رفیقمه، نباید لاشی باشم. نتیجه این کارم یه فیلم سیزده ثانیهای بود که همون لحظه حذفش کردم. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و دیگه صداهای پشت سرم تحریکم نمیکرد، حتی فریاد بلند هومن وقتی داشت ارضا میشد. فقط یه سوال برام پیش اومده بود که وقتی هومن شیشه ماشین رو داد پایین و کاندوم مستعمل گره خورده رو از پنجره انداخت بیرون، به جوابم رسیدم. اونا مشغول پوشیدن لباس و درست کردن سر و وضعشون شدن و من تو سکوت ماشین رو به راه انداختم. جاده گِل شده بود و گند میخورد به ماشین، و همین اعصابم رو بيشتر متشنج میکرد. نرسیده به اتوبان ماشین رو نگه داشتم. هومن اونقدر من رو میشناختت که از سکوتم بفهمه اعصابم سر جاش نیست، پس ننه غریبم بازی در نیاورد که زیر بارون برسونمش و بدون حرف پیاده شد. لحظه آخر، چشمم از آیینه عقب به صورت دختره افتاد. با توجه به اینکه خیلی راحت حاضر شده بود جلوی چشمای یه غریبه با یه نفر دیگه رابطه جنسی داشته باشه، حدس میزدم یه آرایش غلیظ داشته باشه و چهرهاش شبیه به زنهایی باشه که گوشه خیابون منتظر مشتریان، اما کاملا برخلاف تصوراتم بود. یک چهره بیبی فیس و بدون آرایش، حتی یه رژ لب! اجزای صورتش خیلی ظریف و مینیاتوری بودن. این دختر همه جوره توجهم رو جلب کرد. واقعا برام عجیب بود هومن همچین لعبتی رو از کجا گیر آورده؟ سکس با چنین فرشتهای قطعا واسه هر مردی یه رویا بود، و بین این همه مرد، هومن آس و پاس بهش رسیده بود! همونطور که انتظار میرفت، به خاطر عشق و حالِ هومن دیر به مقصد رسیدم و خب، رفاقت این دردسرها روهم داشت! ویلا تو یه منطقه ساحلیِ خوش منظره و خوش آب و هوا بود. بعد از عبور از کوههای پوشیده از درخت، وارد یه سرازیری شدم که ابتدا جنگلهای سرسبز و پرطراوت، بعد خط باریک ساحلی با ماسههای سفید و بعد از اون، آبی ِ دریای بیانتها یه تصویر بهشتی رو ایجاد کرده بود. مطمئن بودم اگه عکس این منظره رو نشون هومن میدادم، باور نمیکرد اینجا کشور خودمون باشه. جالب اینجا بود که این فقط یکی از ویلاهای تفریحی خانواده ما بود، فقط یه انعکاس کوچیک از ثروت پدرم. ساختمون دوبلکس در حد فاصل جنگل و ساحل قرار داشت. مدلهای مختلف ماشین مهمونها پشت ویلا پارک شده بودند و با فاصله زیاد از اونها، ویلاهای مجاور قرار داشت. تو این منطقه خبری از خیابونهای منظم و آسفالت شده و پیاده روهای تر و تمیز نبود، اما برخلاف تصور باعث شده بود محیط بکرتر و دست نخوردهتر به نظر بیاد. تو این کشور آدمهای زیادی نمیتونستن تو همچین موقعیت مکانی ملک داشته باشن، اما خوشبختانه پدر من یکی از همین آدما به حساب میاومد. صاحب کارخونه تولید “مواد آرایشی بهداشتی” بود که تو کشور حرف اول رو میزد و تو خاورمیانه حرف زیادی برای گفتن داشت و با توجه به میزان مصرف مواد آرایشی تو ایران، سود فوق العاده بالایی نصیبمون میشد. چند سالی میشد که بعد از اخذ مدرک، تو شرکت دست راست پدرم بودم، اما هنوز همه کاره خودش بود. خانواده کوچیکی بودیم. مادرم وقتی بچه بودیم فوت کرد و به خاطر یه سری اختلافات خانوادگی ارتباطی با خانواده مادری نداشتیم. گلاره چند سالی میشد مهاجرت کرده بود و دو ماه پیش خبرش بهم رسید که با یه پسر دو رگه انگیسی ایرانی نامزد کرده. جشن الانم به همین مناسبت بود، هرچند اگه به من بود هیچوقت تو این جشن حاضر نمیشدم. وقتی وارد حیاط شدم، پیشخدمت سینی پر از جامهای شراب قرمز رو مقابلم گرفت. در جواب این خوشخدمتی بهش انعامی دادم و با دست سینی رو رد کردم. محوطه پر بود از آدمهای غالبا شناس. جالب بود که برخلاف تهران، اینجا خبری از بارون نبود. جایی که همیشه بارون میبارید، خبری از بارون نبود! هوا ملایم بود و همه تو حیاط بودن. زن و مرد با گیلاسهای تا نصفه پر، میگفتن و میخندیدن و از شرابهای چندین و چندساله و خوردنیهای متنوعی که کلی پول خرجشون شده بود لذت میبردن. پدرم طبق معمول با یه ظاهر اتو کشیده که خیلی شبیه “کورلئونه” تو گادفادر میشد، روی ایوون ایستاده بود و چند تا از شریکهاش به همراه خاقانی، یعنی وکیلش دور و برش بودن. پدرم سبیل کلفت و صورت و هیکل پری داشت. واقعا پدر بودن بهش میومد، حیف که اخلاق خشکی داشت! با اینکه بیحوصله بودم و فکرم هنوز از اتفاقی که با هومن و اون دختره تجربه کرده بودم مشغول بود، با چند نفر دست دادم و بهشون خوشامد گفتم. یه لحظه که چرخیدم، یه دفعه هانیه جلوم سبز شد و سعی کرد خیلی متین و باوقار رفتار کنه. دستش رو آورد جلو و گفت: -سلام، خوبی کاوه؟ چرا انقدر دیر اومدی؟ میگم دایی سنگ تموم گذاشته ها! نه؟ در جواب این همه پرحرفی، بهش خندیدم. لباس سبز تنش خیلی مناسب سنش نبود. شونههای استخونیش کاملا لخت و دامنش تا زانوهاش بود. حتی با آرایش بازم خیلی بچه میزد. فک کنم پونزده سالش بود. کلا برام بامزه بود! ابروهای هشتی و پوست مهتابی رنگی داشت. موهای مشکی سرش رو شبیه آفریقاییها یه مدل عجیب و در عینحال جالبی بافته بود که سفیدی پوست کف سرش به صورت خطهای منظم دیده میشد. به هرحال بچههای نسل جدید این مدلی بودن. جای اینکه بهش دست بدم و جواب حرفش رو بدم، لپش رو کشیدم و گفتم: -چطوری کوچولو؟! ابروهای هشتی دخترونهاش رو توهم کشید و با اخم گفت: -من کوچولو نیستم. دوباره خندیدم و گفتم: -باشه کوچولو، مامانت کجاست؟ با دست به سمتی اشاره کرد. وقتی حرف نمیزد یعنی قهر کرده بود. از این که جدیش نمیگرفتم ناراحت شده بود. چشم از صورت مثلا ناراحتش برداشتم و به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم. عمه توران، مثل همیشه مجلس رو بدست گرفته بود و داشت برای بقیه سخنرانی میکرد. البته سخنرانی که چه عرض کنم، بیشتر داشت النگوها و جواهرات سر و گردنش رو به رخ بقیه میکشید. به رسم احترام، هانیه رو رها کردم و به سمت عمه رفتم. پرستو، دختر بزرگش که سه چهار سالی میشد ازدواج کرده بودهم تو جمعشون بود. با نگاه به شکم پرستو که حتی از رو لباس حاملگیهم مشخص بود فهمیدم چیزی تا به دنیا اومدن پسرش باقی نمونده. یه پسر چهارساله دیگهام داشت که احتمالا الان همراه پدرش بود. با همهشون احوال پرسی کردم و کمی بعد ازشون جدا شدم. من پسر بهزاد طاهری بودم، باید خودم رو نشون میدادم، باید به همه ثابت میکردم که منم هستم! وارث اون شرکت کسی نبود به جز خودم. نه گلاره، و نه هیچکدوم از اون سهامدارها. به سمتی که سرمایهگذارهای شرکت جمع شده بودن رفتم تا عرض اندام کنم. با همه دست دادم و درحالی که نگاهم به دنبال گلاره بود، چند کلمهای باهاشون صحبت کردم. طبق معمول سرِ کار و شرکت و نقشههاشون برای واردات مواد اولیه و همچنین صادرات به ترکیه و امارات حرف میزدن. در مورد واردات مواد اولیه زیاد تخصصی نداشتم و همه چیز دست خود پدرم بود، پس آهسته بغل گوش پدرم گفتم: -گلاره کجاست؟ نگاه سرزنشگرش رو روی خودم احساس کردم. -هنوز ندیدیش؟ سکوتم جوابش رو داد. همیشه هوای گلاره رو بیشتر از من داشت و باعث میشد احساس حسادت کنم! -گفته بودم زود خودت رو برسون. کوتاه گفتم: -مشکلی پیش اومد که باید حلش میکردم. خوشبختانه سوالی در مورد مشکلم نپرسید. مدتی سکوت کرد و در نهایت گفت: -تو ساحله. سر تکون دادم و ازشون جدا شدم. خب مگه چه اشکالی داشت که نرفته بودم گلاره رو ببینم؟ نا سلامتی من یه سال ازش بزرگتر بودم! از در پشتی ویلا که رو به ساحل بود بیرون اومدم و با دیدن جمعیت، ابروهام بالا پرید. بیشتر از جمعیتی که تو حیاط بود، تو ساحل مشغول پرسه بودن. هانیه راست میگفت، پدرم به معنای واقعی کلمه برای گلاره سنگ تموم گذاشته بود. هومن بدبختم حق داشت. انگار فقط جای اون خالی بود! نگاهم از پشت روی اندام زنونه آشنایی خیره موند که یه دکلته بنفش ملایم، به زیبایی اون اندام رو قاب گرفته بود. تشخیص گلاره، با وجود عکسهایی که برای مجلههای مختلف منتشر میکرد اصلا سخت نبود. بغلش یه مرد نه چندان قد بلند با موهای بور ایستاده بود و با دو تا دختر که احتمالا از دوستهای گلاره بودن، مشغول صحبت بودن. مرد هیکل کاملا معمولی داشت. بینگاه به اون دوتا دختر، جلوی گلاره ایستادم و نگاه گلاره و پسره از روی اون دوتا دختر برداشته و روی من ثابت شد. موهای مش کردهیِ قهوهای تیره و استخونی رنگ بلندش تا روی کمرش ریخته بود. قهوهای تیره، رنگ طبیعی موهاش بود و قسمت انتهایی موهاش که به رنگ سفید استخونی میزد، کمی حالت فر داشت. مژههای بلند و ریمیل کشیدهاش چشمهاش رو خیلی خاص جلوه میداد و به خاطر دامن نه چندان بلند لباسش، یه مقدار از حروف ژاپنی که به صورت عمودی روی رون پاش تتو کرده بود قابل مشاهده بود. اصلا تتوهاش رو دوست نداشتم. چند هزار یا حتی چند میلیون نفر این تتوها رو دیده بودن؟ یا مثلا ناخنهای بلند مانیکور شدهاش که فُرم بادامی و صورتی رنگ بودن چه معنی داشت؟ انگاری از هر چیزی که زیبایی یک زن رو افزایش میداد، تو ظاهرش استفاده کرده بود و مشکل من اینجا بود که گلاره هیچ نیازی به این ادا و اصولها نداشت. تنها نکتهای که باعث میشد کمی امیدوار بمونم، این بود که تو هیچکدوم زیادهروی نکرده بود و به هیچ عنوان این فکر که: " دختره همه جاش عملیه" به ذهن کسی خطور نمیکرد، بالعکس تنها تحسین بود که تو نگاهها دیده میشد. ابروهای پهنش که تازگی مد شده بود از دیدن ناگهانیم بالا پرید و من زودتر گفتم: -سلام، آبجی! خوب میدونستم چقدر از لفظ آبجی بدش میاد، با این وجود ظاهرا اهمیتی به حرفم نشون نداد و گفت: -واو! کاوه! چقدر فرق کردی. کج خندی زدم و گفتم: -توام…میشه گفت خوشگل شدی! خوشگل که شده بود، خیلیم خوشگل شده بود اما…من چهره بیست سالگیش رو به این چهره زنونه جذاب ترجیح میدادم. وقتی که هنوز از ایران نرفته بود. با اینکه خیلی تفاوتی نکرده بود، اما میتونستم بفهمم که بینیش رو عمل کرده. من اجزای صورتش رو کاملا حفظ بودم. -عزیزم، معرفی نمیکنی؟ نگاهم رو به پسره دادم که با یه لهجه غلیظ به سختی فارسی حرف میزد. پوست به شدت سفید به همراه ریش زرد کم پشتی داشت و قدش از من کوتاهتر بود. به نظر میاومد شبیه به خیلی از انگلیسیهای دیگه، با کوچکترین هیجانی صورتش قرمز میشد. ظاهر خوبی داشت، اما از چشمهای رنگیش خوشم نمیاومد. -برادرم کاوه. کاوه، نامزدم الکس! با نگاهی تحقیر آمیز و از بالا به پایین، به الکس نگاه کردم و دستم رو جلو بردم: -خوشوقتم، الکس! میدونستی تو ایران خیلیها اسم سگهاشون رو الکس میذارن؟! از نوع نگاهم تعجب کرد اما بروز نداد و به جای اینکه از حرفم ناراحت بشه، اون رو تعریف و تمجید قلمداد کرد و دستم رو فشرد. دیدم که گلاره به خاطر توهین به نامزدش اخم وحشتناکی بهم کرد، اما اهمیت ندادم. الکس گفت: -جدی؟! منم از دیدنت خوشوقتم. خواهرت خیلی ازت تعریف میکنه. اون خیلی دوستت داره! یک لحظه نزدیک بود به خنده بیفتم. گلاره از من تعریف میکرد؟ به شوخی گفتم: -جدی؟ شاید اون موقع سرش به جایی خورده بود. با خنده الکس، منهم به خنده افتادم و گلاره خیره نگاهم کرد. تلاش کردم نگاهم به یقه باز لباسش نیفته، اعصابم رو بهم میریخت. حقیقت این بود که امکان نداشت مردی از رو به رو به بدنش نگاه کنه، و توجه اون مرد به سینههاش جلب نشه. نمیخواستم جلوی چشم جماعت یه آدم غیرتی و بسته به چشم بیام. گلاره از این اخلاقم خبر داشت که از پوشیدن لباس باز بیزارم و مطمئن بودم برای در آوردن حرص من این لباس رو پوشیده بود، هرچند بدتر از این لباس رو قبلا بارها پوشیده و همه دنیا دیده بودنش. الکس دست دور گلاره پیچید و اونو به خودش چسبوند. از گوشه چشم دیدم که چطور همون دست رفت پایین و از روی لباس روی برجستگی باسنش نشست، بعد گونهاش رو بوسید و گفت: -گلاره یه فرشته کامله که مستقیما از بهشت به اینجا اومده. امکان نداره از برادرش خوشش نیاد. اینطور نیست گلاره؟ یه چشمهای سبز گلاره نگاه کردم. لبخند کوتاهی زد و گفت: -البته، من عاشق کاوهام! گفتم: -آره واقعا، عشق خواهر و برادری موج میزنه. فقط حیف که قرار نیست همدیگه رو زیاد ببینیم. دیدم که لبخند پیروزی بخشی زد. -اتفاقا برعکس! قراره از این به بعد هم رو زیاد ببينيم. من و الکس تصمیم گرفتیم واسه همیشه به ایران نقل مکان کنیم. چیزی که شنیدم رو باور نمیکردم. خنده ناباوری کردم و گفتم: -شوخی میکنی دیگه؟ الکس به حرف اومد: -یک ماه پیش بود که باهم به این نتیجه رسیدیم. خودمم دوست دارم کشور پدریم رو بیشتر بشناسم. این فوقالعاده نیست کاوه؟ نگاه پر حرفم رو از چشمهای فاتح گلاره جدا کردم و سرم رو تکون دادم. -صد البته! خبر خوشحال کنندهای بود. اگه میشه منو ببخشید، باید به مهمونها برسم. بیاهمیت به واکنششون خیلی زود ازشون جدا شدم. لعنت بهش! قرار نبود گلاره برگرده. اون برای من و جایگاهم یه تهدید بزرگ بود. میدونستم پدرم میخواد گلاره رو نزدیک خودش نگه داره و برای اینکار، حاضره حتی شرکت رو دو دستی تقدیمش کنه! اون همیشه گلاره رو به من ترجیح میداد. با فکری مشغول برگشتم به ویلا تا یه فکری به حال این وضعیت افتضاح کنم. یادم افتاد دو ماه پیش چندتا بطری عرق سگی که از هومن گرفته بودم، تو انباریِ مخفی کرده بودم تا هر وقت نیاز شد ازشون فیض ببرم، مثل الان که اعصابم متشنج شده بود. همیشه عرق سگی رو به شرابهای اصل و کهنه ترجیح میدادم. بدون جلب توجه، از لابلای جمعیت عبور کردم و به فضای خالی سمت راست ویلا رسیدم. برخلاف محوطه اصلی، حیاط پشتی و سمت چپ ویلا که برای عبور و مرور استفاده میشد، اینجا کاملا خلوت بود، به خصوص که یه مقدار شلوغ پلوغ بود و باغبونهم زیاد به درختها و باغچههاش نرسیده بود. پس میتونستم با آسودگی مست کنم، بدون اینکه کسی مزاحمم بشه. به سمت اتاقکی که حکم انبار رو داشت رفتم و یک دفعه با شنیدن سر و صدا از توی اتاقک، قدمهام شل شد. یه صدای دخترونه و آشنا که تموم تلاشش رو میکرد تا زیاد از حد بالا نره، میگفت: -اینجا؟ اونم الان؟ دیوونه کلی آدم اون بیرونه. و بعد، صدای خروسک بسته یه پسر که حدس میزدم سن و سالی نداشته باشه: -پس کجا؟ هانیه؟ عزیز دلم؟ بخدا زود تموم میشه. با شنیدن اسم هانیه، کنجکاویم بیشتر از قبل شد. پاورچین پاورچین به پشت در نیمه باز انباری رسیدم و نامحسوس به داخل سرک کشیدم. یه پسر شاید هفده ساله و هانیهی حتی کم سن و سالتر از اون، وسط انباری مقابل همدیگه ایستاده بودن. با کمی دقت پسره رو شناختم. اسم کوچیکش رو یادم نبود اما میدونستم پسر “هدایتی”، یکی از سهام دارای اصلی شرکت بود. در حقیقت هدایتی بعد از پدرم، بیشترین سهام رو تو شرکت داشت. درست همون لحظه، هانیه با چهرهای ظاهرا ناراضی نوچی گفت و بعد، با کلی ناز و غمزه ناشیانه دامن لباس سبزش رو کنار زد و روی دو زانو نشست. پسره از این بچه خوشگلا بود که موهای دور سرش رو سایه انداخته بود و موهای وسط رو فر کرده بود. به محض دیدن حرکت هانیه، دکمه شلوارش رو باز کرد و تا زانو کشید پایین. من همسن پسره بودم حتی درک درستی از رابطه جنسی نداشتم، اما این داشت بدون ترس و بیپرده، تو یه مهمونی شلوغ با جنس مخالف سکس میکرد! شیطون از ناکجا آباد اومد و رفت تو جلدم. گوشیم رو در آوردم و از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم. چهره دوتاییشون به خوبی مشخص بود. تو ناخودآگاهم احساس کردم که این عکسها یه روزی به کارم میاد. پاهای پسره شبیه به دخترها، کاملا بدون مو بود. کیر باریکی داشت و شاید یازده دوازده سانتی میشد. هانیه با نارضایتی و بیمیلی کیر نيمه شق پسره رو تو دست گرفت و بعد از کمی مالیدن، سرش رو جلو برد و مقابل نگاهِ مات من وارد دهنش کرد. محض اطمینان چندتا عکس دیگه گرفتم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم. فکر نمیکردم موضوع انقدر جدی باشه. پای دختر عمهام وسط بود. یه لحظه خواستم قدم بذارم جلو و جلوی این اتفاق رو بگیرم، اما خودمم نمیدونم چی شد و چرا پشیمون شدم. پسره دستی به موهای هانیه کشید و جونی گفت. به چهره هانیه نگاه کردم که در کمال ناباوری، درحال ساک زدن کیر یه پسر بود. عمه میدونست دخترش داره چه غلطی میکنه؟ بعد از یه مدت نه چندان طولانی، دیگه نارضایتی تو صورتش دیده نمیشد. یواش یواش کف دو تا دستهاش رو روی رونهای پسره گذاشت و تند تند سرش رو عقب جلو کرد. مشخصا بار اولش نبود، هرچند چندان حرفهایهم نبود. نگاهم به جلوی شلوارم افتاد و یه لحظه از خودم خجالت کشیدم. کیرم داشت شلوارم رو پاره میکرد، اونم به خاطر ساک زدن دختر عمه پونزده سالم برای دوست پسرش! واقعا باید خجالت زده میشدم، اما دروغ چرا؟ شهوتیهم شده بودم. تصویر ساک زدن یه دختر نوجوون مثل هانیه، قطعا میتونست هرکسی رو شهوتی کنه. صدای میو میوی گربهای که از بغل پام رد میشد، آب سردی شد که روی بدنم ریخت. وقتی نگاهم رو از گربه لعنتی جدا کردم و سرم رو به سمت اون دو نفر چرخوندم، پسره و هانیه با ترس و حیرت به من نگاه میکردن. منم دست و پام رو گم کردم و موندم چی بگم. پسره سریع شلوارش رو کشید بالا. هانیه کف دستش رو روی دهنش کشید و با تته پته گفت: -کاوه، تو…تو… . پسره با سرعت جت جلو اومد و خواست از بغلم رد بشه. سریع و بیاختیار مچ دستش رو گرفتم. زل زدم تو چشمهای ترسیدهاش. الان باید چیکار میکردم؟ سرش داد میزدم که چرا با دختر عمهام ریخته روهم؟ اما من از این اخلاقها نداشتم. لابد خود هانیه راضی بوده! پسره تکونی به دستش داد: ولم کن!! نگاه هاج و واجم رو ازش گرفتم و دستش رو رها کردم. قبل از اینکه خیلی دور بشه، با صدای بلند گفتم: -میدونم بابات کیه! حتی پشت سرشم نگاه نکرد. مثل سگ ترسیده بود. پسره که رفت، رو کردم به هانیه و گفتم: -عمه میدونه؟ یه دفعه زد زیر گریه و اومد جلو. از بازوم گرفت و ملتمس گفت: -نه تو رو خدا، کاوه غلط کردم! نگی به کسی که بدبخت میشم. سری تکون دادم و گفتم: واسه این کارا خیلی بچهای، میدونی کی بود پسره؟ -آره، معلومه که میدونم! بخدا هرکاری بگی میکنم، فقط کسی از این جریان بویی نبره. متفکر گفتم: هرکاری؟ مکثی کرد و نگاهش رو ازم دزدید: -هرکاری. یکم به هانیه و چهرهاش نگاه کردم. دختر خوشگلی بود و مطمئنا در آینده خوشگلترم میشد. راه افتادم تا برم، صداش رو از پشت سرم شنیدم: واقعا به کسی نمیگی؟ لحنش پر از تعجب بود. انگار باورش نمیشد به این راحتی دست از سرش برداشته باشم. گفتم: -مطمئن نباش! شب شده بود. قرار بر این بود برگردم تهران، اما با اصرار پدر مجبور به موندن شدم. قلبش سر ناسازگاری داشت و نمیتونستم سر هر چیز پیش پا افتادهای باهاش بحث و مجادله کنم. عمه و دوتا دخترش، یعنی پرستو و هانیههم پیشمون موندن اما من هیچ اثری از هانیه نمیدیدم! احتمالا تا یه مدت جلوم آفتابی نمیشد. توی پذیرایی نشسته بودیم و در کمال تعجب، کسی که مجلس رو بدست گرفته و مشغول سخنرانی بود، الکس بود! یه فرد دورگه، بین چندتا ایرانی داشت جولان میداد. اصلا باب میلم نبود و بدتر از اون این بود که همه از حرفهایی که میزد میخندیدن و سرگرم شده بودن. با اون لهجه مزخرف بریتانیاییش از خاطرات مسافرتهای بیشمارش به شهرهای مختلف اروپا تعریف میکرد. جالب اینجا بود که تو اکثر خاطراتش، بدون اینکه در نظر بگیره گلاره یه دختر ایرانیه و ممکنه سخت ناراحت بشه، از دوستدخترهای متنوع و رنگارنش میگفت. جوری که من دستگیرم شد، تو هر خاطره دوست دخترش با قبلی فرق میکرد و مشخص بود پسر اهل دلیه! مطمئن بودم هرکی جای گلاره بود بلند میشد و با قهر میرفت، اما تنها عکس العمل گلاره خندیدن بود. از وراجیهای الکس سردرد گرفتم و بیسر و صدا از جام بلند شدم. تنها کسی که تو اون مجلس نگاهش با من بلند شد، گلاره بود. یه رکابی سفید و شلوار راسته آبی روشن پوشیده بود که فیت بدنش بود. اخمی کرد و با اشاره پرسید:«کجا؟»بهش پوزخند زدم. جدی فکر کرده بود رابطه ما هنوز مثل قبله که از تمام لحظات خصوصیمون باخبر باشیم؟ یه زمانی باهم مثل دو تا دوست و حتی نزدیکتر بودیم، اما گذشت اون دوران! بدون اینکه جوابشو بدم از پلهها رفتم بالا و روی تختم دراز کشیدم. مشغول مطالعه کتاب شدم تا زبانم یه مقدار تقویت شه، یادگیری زبان برای انجام معاملات با شرکتهای خارجی خیلی مهم بود، اما اونقدر وقت آزاد نداشتم تا کامل یاد بگیرم. اونقدر غرق مطالعه شدم که وقتی به خودم اومدم ساعت از یک نيمه شب گذشته بود. چشمهام رو با خستگی مالیدم و کتاب رو گذاشتم کنار. دستم رو دراز کردم تا آباژور رو خاموش کنم اما با شنیدن یه صدا، دستم میونه راه متوقف شد. صدا دقیقا از اتاق بغلی، یعنی اتاقی که تاج تخت من به دیوارش تکیه داده شده بود میاومد. با کنجکاوی منتظر موندم ببینم صدای چی بود. صدای صحبت میاومد، اما کلمات ناواضح بود. خیلی زود تُن خاص صدای الکس رو تشخیص دادم و لابهلاش، صدای زنونهای که قطعا متعلق به گلاره بود به گوشم رسید. اول صداشون از دور میاومد، انگار اون طرف اتاق بودن. اما صداها رفته رفته نزدیکتر شد. با فهمیدن اینکه چیز خاصی نیست و یه اتفاق کاملا نرمال زن و شوهریه، هومی گفتم و بعد از خاموش کردن آباژور روی تخت دراز کشیدم. همچنان صدای صحبت میاومد و گهگداری خنده و حتی قهقهه. خیلی تلاش کردم تا بفهمم دارن راجع به چی صحبت میکنن اما با چیزی که شنیدم، مات و مبهوت به نقطهای نامعلوم خیره شدم. باورم نمیشد این اتفاق داره تو این لحظه میافته! به بنا و پیمانکاری که با این همه خرج، دیوارها رو انقدر نازک ساخته بودند لعنت فرستادم. از چند ثانیه پیش صداها از شکل و شمایل گفت و گو خارج، و شبیه به آه و ناله شده بودن. تشخیص اتفاقی که داشت میافتاد سخت نبود. گلاره و نامزدش، مشغول سکس بودن! گهگداری بر اثر جا به جایی، صدای قیژ تخت انگار درست از بغل گوشم میاومد. متوجه شدم اون طرف دیوار و تو نقطه عکس تخت خودم، تختخواب اونها قرار داره. دیوار به دیوار، درست چفت همدیگه! دیگه سعی نکردم به صداها دقت کنم، برعکس حواسم رو پرت کردم تا چیزی نشنوم. اما اوضاع حتی بدتر شد. رفته رفته نه تنها صداها قطع نشد، بلکه بلند و بلندتر شدن. تا جایی که فریاد گلاره رو که با صدای نازک شدهای میگفت: «!FUCK, I love it» شنیدم. حدس میزدم الکس داره برای گلاره میخوره. دیده بودم گاهی اوقات باهمدیگه انگلیسی حرف میزنن، اما انگلیسی حرف زدنشون توی سکس…دیوونه کننده بود. یعنی الان به جز من، صدا به گوش بقیههم میرسید؟ امیدوار بودم نرسه، چون من به جای گلاره و اون پسره خجالت زده میشدم. با حرص دستی به صورتم کشیدم و سرم رو کامل زیر پتو بردم. جنس نالههای گلاره کاملا اغواگرایانه و تحریک کننده بود، جوری که انگار یه زن جا افتادهی کاربلد مشغول کاره. تو اون لحظات احساسات غریب و ناآشنایی رو تجربه میکردم. وقتی وسط نالهها، صدای شالاپ و شلوپ تلمبه رو شنیدم، کاملا مطمئن شدم که هرکی طبقه بالاست داره این صدا رو میشنوه. بدجوری عصبانی بودم، از الکسِ لعنتی، از گلاره و حتی از بابا که با اصرارش باعث شده بود من امشب تو این خونه بمونم. اما بیشتر از همه از خودم. باورم نمیشد صدایی که از رابطه جنسی خواهرم و شوهرش تولید میشد، من رو تحریک کنه. با خشونت بالش رو چنگ زدم و سرم رو زیرش فرو کردم. صداها خیلی کمتر شد، اما نه کاملا. سعی کردم خودم رو قانع کنم. چیز عجیبی نبود، یه اتفاق عادی رخ داده بود. همه آدمها از شنیدن صدای سکس دیگران تحریک میشدن، این یه چیز طبیعی بود. خیلی راحت داشتم خودم رو گول میزدم. اما خب از همین صداها، یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم. اونم این بود که انصافا الکس بلد بود چجوری گلاره رو سیر کنه، چون از شدت و نوع صداها فهمیدم مشغول تجربه یه سکس خیلی داغن. یه لحظه تو ذهنم بدنهای لختشون رو تو آغوش همدیگه تصور کردم و خیلی زودتر از اینکه تصورم کامل بشه، سرم رو محکم به اطراف تکون دادم. دیگه یواش یواش داشتم خُل میشدم! اینجوری فایده نداشت. پتو رو از رو خودم کنار زدم و از جا بلند شدم. اگه چند ثانیه دیگه میموندم قطعا یه کاری دست خودم میدادم. بی سر و صدا از اتاق بیرون اومدم. صداشون با همون شدتی که توی اتاق من میاومد، توی راهروهم میپیچید. در یکی از اتاقهای رو به رو، که تراسش رو به دریا بود باز بود. وارد اتاق شدم و به تراسش رفتم تا یه هوایی به کلهام بخوره. تو این لحظه یه دوش آب سرد جواب بود، اما حس و حالش رو نداشتم. وارد تراس که شدم، رو به روم تصویر انعکاس نور مهتاب روی امواج دریا، یه منظره فوقالعاده رو ساخته بود. قطعا این میتونست من رو آروم کنه. -توام بیخوابی زده به کلهات؟ وحشت زده از جا پریدم و به سمتی که صدا میاومد نگاه کردم. انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، به جز پرستو! روی صندلی نشسته بود و یه پتو انداخته بود روی شونههاش. نفسم رو فوت کردم: -ترسوندیم پرستو. نصف شبی اینجا چی میخوای؟ اتفاقی افتاده؟ سرش رو بالا انداخت و با بالا اومدن دستش، متوجه سیگار لای انگشتاش شدم. با تعجب گفتم: -واسه جنین مضره، اگه نمیدونستی بدون! پوزخند تلخی زد و گفت: -دست بردار کاوه. نصفه شبی حوصله داریا. از جوابش تعجب کردم. ظاهرش چندان سر حال نبود. حالا که دقت میکردم، مدتی میشد که پرستو دیگه مثل قبل سرزنده و سرحال نبود. بعد از کمی این پا و اون پا کردن، حرکت کردم و روی صندلی خالی کنارش نشستم. مدتی به سکوت گذشت و گفت: -سر و صداشون نذاشت بخوابی؟ سرم رو به سمت صورتش چرخوندم. شالش رفته بود عقب و موهای رنگ شده کوتاهش آزادانه روی شونههاش ریخته بود. چهرهاش دقیقا مدل جا افتاده و زنونهی هانیه بود. سه سال ازم بزرگتر بود و با پسر یه کارخونهدار ازدواج کرده بود. متوجه منظورش شدم و ناخواسته خجالت کشیدم. مشخص بود داره در مورد چی حرف میزنه. کامی از سیگارش گرفت و دودش رو تو هوا پخش کرد: -امشب برای اون دوتا شب خاطره انگیزیه. یه حسی بهم میگفت این پسرهی دورگه کمر سفتی داره، اما نه در این حد! انتظار این حرف رو نداشتم. اول تعجب کردم و بعد، کوتاه خندیدم. حرفش خندهدار بود اما نمیدونستم دقیقا باید چه عکسالعملی نشون بدم. موضوع درباره خواهرم بود، پس گفتم: -چی بگم والا. -خوش بحال گلاره ست. هم از زندگیش لذت میبره، هم پز اینو میده که شوهرش خارجیه! گلاره کلا دختر خوش شانسیه. بعد فوت زندایی همه چیز بر وفق مرادش شد. برادر و پدر خوبی پشتشن و همیشه حمایتش میکنن. خدا بهش یه موهبت داد و به خاطر اندامش رفت مدلینگ شد، به هرحال توی کارشم خیلی موفقه. بعد اونم یه شوهر گیرش اومد که همه جوره تأمینش میکنه. لذتی که گلاره داره از زندگیش میبره، ماها تو خوابمونم نمیبینیم. تا به حال از این بُعد به زندگی گلاره نگاه نکرده بودم. پرستو حرف قشنگی زد. بعد فوت مادرمون، همه چیز برای گلاره مهیا بود. هیچ کم و کسری نداشت و بابا تموم سعیش رو کرد تا نبود مامان روی گلاره اثر منفی نذاره. سری تکون دادم و گفتم: -باباها همیشه هوای دخترشون رو بیشتر دارن. لبخند کوچیکی زد و خیلی زود لبخندش رنگ باخت. کمی نگاهش کردم و گفتم: -خوبی پرستو؟ بالاخره نگاهش رو از منظره رو به رو برداشت و به من داد. مدتی به چشمهام نگاه کرد و در کمال ناباوری، چشمهاش پر آب شد. با چونه لرزون لب زد: -خستهام. فکرشم نمیکردم یه سوال ساده باعث این وضعیت بشه! تو جام جا به جا شدم و گفتم: -از چی؟ کمی روی صندلی کج شد و سرش رو روی لبه صندلی گذاشت. با لحن مغمومی گفت: -از زندگی. از اینکه خودم رو وقف بچهداری کردم و تهش هیچی به هیچی. این زندگی نبود که من میخواستم. قرار نبود همه چیز انقدر سریع کسل کننده بشه. گفتم: -پس چرا ازدواج کردی؟ قطرهای اشک روی گونهاش ریخت و گفت: -اشتباه کردم. همهاش به خاطر خیالات دخترونه بود. نباید انقدر سریع خامِ قیافه مهرزاد میشدم. چند سال پیش خواستم برای طلاق اقدام کنم اما همون موقع حامله شدم و به خاطر بچه از تصمیمم منصرف شدم. دیگه نمیشه. من پاسوز شدم و هیچ کاری ازم برنمیاد. تحت تأثیر حرفهاش و غم تو صداش، دستم رو جلو بردم و با حالت نوازش گونه روی موهای سرش کشیدم. دلم براش میسوخت. حقش این نبود. گفتم: -میتونی از بچههات بگذری و طلاق بگیری؟ بینیش رو بالا کشید و گفت: -هرگز. دلم نمیخواد بدون پدر بزرگ بشن. خودم دردش رو کشیدم. حالا دستش رو انداخته بود پشت صندلی من و سرش رو روی بازوش گذاشته بود. سیگاری که بیهدف درحال سوختن بود رو از لای انگشتهاش برداشتم و پک محکمی بهش زدم. دودش رو فوت کردم تو هوا و گفتم: -پس سعی کن هر آرزویی که داری تو همین دوران متأهلیت بهش برسی، هرکاری حسرتش به دلت مونده رو انجام بده، چون بعدش دیگه فرصتی نداری. _بعضیاش شدنی نیست. -اگه بخوای میشه. یادت نره آدمیزاد فقط یکبار زندگی میکنه. تأکید میکنم، فقط یکبار! -تو که این اعتقاد رو داری، چرا خودت بهش عمل نمیکنی؟ اخمی از سر دقت به ابروهام افتاد و پرسیدم: -منظورت چیه؟ -نه دوست دختری داری، نه اهل مهمونی و پارتی هستی. رفیق بازم تا جایی که میدونم نیستی. نه ظاهر بدی داری و نه بیپولی که بگیم دخترا بهت پا نمیدن! چجوری اعتقاد داری که آدمیزاد فقط یکبار زندگی میکنه؟ این حرفش مثل یه بمب ترکید و از درون تکونم داد. هیچوقت بهش فکر نکرده بودم. من آدمی نبودم که خیلی راحت با بقیه ارتباط بگیرم. واقعا چرا؟ چرا این همه مدت خودم رو عذاب میدادم؟ تنهای جوابی که ازم بیرون اومد، یه«نمیدونم»بزرگ بود. شاید چون مدلم این بود. واقعا نمیدونستم. مدتی به سکوت گذشت و بعد، پرستو سرش رو از روی بازوش برداشت و مشغول پاک کردن اشکهاش شد. -ببخشید، نمیدونم یه دفعهای چم شد. -مشکلی نیست. میتونی بهم اعتماد کنی. لبخند قشنگی بهم زد و گفت: -تو همیشه برام دوست خوبی بودی کاوه. مرسی که پای درد و دلم نشستی، فراموش نمیکنم. لبخندش رو بدون جواب نذاشتم. بلند شد و پتو رو دور خودش پیچید. -من دیگه میرم بخوابم. احتمالا تا الان کار اون دوتا پرنده عاشقم تموم شده باشه! باز خوبه فقط ما دو نفر طبقه بالاییم و بقیه صداشون رو نشنیدن. پرسیدم: -پس هانیه کجاست؟ -پیش مادرم. سرم رو بالا و پایین کردم. -شبت خوش کاوه. براش دست تکون دادم و گفتم: -مراقب کوچولوت باش. و رفتنش رو تماشا کردم. پرستو بعد از چند متر راه رفتن پتو رو از دورش باز کرد. زیرش یه سارافون کرمی پوشیده بود. از اون نما که نگاه میکردم، باسنش موقع قدم برداشتن به لباسش میچسبید و فرمش تا حدودی مشخص میشد. نسبت به هیکلش، بزرگ بود! میتونستم بگم که هیکل خوبی داره. با وجود یهبار زایمان و بچهای که تو شکمش بود، هیکلش به اون صورت بهم نریخته بود و بالعکس، یه حالت جا افتاده به خودش گرفته بود. پس امشب فقط من و پرستو، و اون دو نفر طبقه بالا ساکن بودیم. خوبیش این بود که حداقل آبروریزی امشب بین ما چهارتا میموند. البته فقط امیدوار بودم! روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم و به طبقه پایین رفتم، همه بیدار بودن و پشت میز صبحونه نشسته بودن. دیشب از فکر مشغولی دیر خوابیدم و همین دلیل دیر بیدار شدنم بود. سر میز صبحونه، نگاهم بیاختیار روی الکس و گلاره میچرخید. گلاره خیلی سر حال به نظر میرسید. سر حالی بعد از یه شب پر ماجرا! به هرحال، رابطه خوب و منظم خیلی تو روحیه تأثیر داشت. دو تا جای کبودی روی گردنش بدجوری بهم دهن کجی میکرد. دیرتر از همه صبحونهام رو تموم کردم و وقتی بشقابم و برداشتم تا به آشپزخونه ببرم، صدای پرستو از داخل آشپزخونه باعث شد پشت ورودی گوش وایستم. -دیشب جنجال به پا کردینا! گلاره با کمی تعجب گفت: -جنجال؟ منظورت چیه؟ -واقعا فکر کردی ما نفهمیدیم با آقا الکستون چه قیل و قالی راه انداخته بودین؟ -ای وای! یعنی انقدر صدامون بلند بود؟ -دیوونه صداتون کل خونه رو برداشته بود. حتی کاوهام صداتون رو شنید. گلاره با لحنی خجالت زده گفت: -جدی میگی پرستو؟ همهاش تقصیر الکس بود. خدا بگم چیکارش نکنه. چه آبرو ریزی شد! پرستو گفت: -برو شیطون! همه تقصیرا رو گردن الکس ننداز. والا با این سینههایی که تو داری چشم همه رو از کاسه در میاری! خب الکس بیچاره معلومه نمیتونه مقاومت کنه. ولی جدی سر و صداتون خیلی بلند بود. انگار بهتون خیلی خوش میگذشت! گلاره خنده کوتاهی کرد و آروم گفت: -آره، شب خوبی بود. صدایی شبیه اسپنک زدن اومد و پرستو گفت: -آره خب، جوری که تو خودتو شبیه باربیها کردی، هرشب باید واست شب خوبی باشه! جفتشون باهم ریز خنديدن و قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشن، سریع خودم رو عقب کشیدم و تظاهر کردم صداشون رو نشنیدم. وقتی فهمیدم متوجه من نشدن، نفس راحتی کشیدم و به آشپزخونه رفتم. جالب بود، حتی پرستوهم متوجه زیبایی گلاره شده بود. با یه خداحافظی مختصر از همه خداحافظی کردم و طرفای ساعت 11 رسیدم تهران. بدون اینکه حتی لباسهام رو عوض کنم، مستقیم به شرکت رفتم و سرم رو با کارهای روزمره گرم کردم. شرکت بزرگی بود و ادارهاش ارادهی آهنین میخواست. تولید رو به رشدی داشتیم و خب کیفیت محصولاتمونم بالا بود. مهمترین دلیل برتریمون این بود که برخلاف بقیه شرکتهای رقیب که برای تهیه مواد اولیه مشکل تحریم و واردات داشتن، ما به راحتی مرغوبترین مواد اولیه رو بدون دردسر از روسیه وارد میکردیم. البته کل این پروسه زیر نظر مستقیم پدرم بود و هنوز از طرز کارش سر در نیاورده بودم. این کارش دقیقا مثل چاشنی سرآشپز بود که باعث میشد غذاش بینظیر باشه. اینجا سرآشپز پدرم بود و چاشنی، راه وارد کردن مواد اولیه! ساعت حدودای 9 شب بود که احساس خستگی کردم و بالاخره بیخیال کار شدم. کل روز خودم رو تو کار غرق کرده بودم تا اتفاقات سمی و عجیب دیشب برام یادآوری نشه. اگه ممکن بود، حاضر بودم با شوک الکتریکی تمام دیشب رو از ذهنم پاک کنم. چهل دقیقه بعد به خونه که تو طبقه پنجم یه آپارتمان بیست طبقه بود رسیدم. خونه زیاد شیکی نبود، ولی نکته مثبتش اینجا بود که مال خودم بود و خودم پولش رو داده بودم، نه پدرم! اگه بابا میخواست برام خونه بخره، قطعا به کمتر از پنتهوس راضی نمیشد، اما خودم احساس خوبی نداشتم. دلم نمیخواست متکی باشم. پشت در مشکی خونه ایستادم و خواستم دسته کلیدم رو در بیارم، اما متوجه نوری که از زیر در به بیرون راهرو میتابید شدم. فهمیدم هومن خونه ست. در زدم و منتظر باز شدن در موندم. به خاطر مشکلات مالی نمیتونست برای خودش خونه بخره و اکثر اوقات خونه من پلاس بود. فرق چندانی با همخونه نداشتیم. منم با این قضیه مشکلی نداشتم و از اینکه از تنهایی در میاومدم راضی بودم. در ازاش هومن خرج و مخارج خونه رو میداد و آشپزی میکرد. در کمال ناباوری، دستپختش حرف نداشت! همیشه به شوخی میگفت: «اگه یه روز خواستی زن بگیری بیا منو بگیر. دستپختم که خوبه، ادا و اصولم که ندارم. تختتم همیشه گرم نگه میدارم تا یه وقت زبونم لال چشت به دخترای دیگه نیفته!» منم جواب میدادم: «سگ تو رو نمیکنه!» این شوخ طبعیش رو دوست داشتم. دقیقا نقطه مقابل خودم بود. همونطور که توی فکر بودم، در باز شد. منتظر چهره پر ریش و مردونه هومن شدم اما، نگاهم تو یه چهره بِیبی فیس دخترونه قفل شد و مات موندم. صورت گرد سفید، لاغر، قد کوتاه و ریزه میزه. چرا انقدر آشنا بود برام؟ یه شومیز پوشیده بود که از شدت گشادی به تنش زار میزد، اما شلوار پاش چسبون بود و فرم پاهاش رو به خوبی به نمایش میگذاشت. با کمی خجالت سلام کرد و من گفتم: -شما؟! قبل از اینکه حرفی بزنه، صدای هومن از پشت سرش اومد: -کیه تِرمه؟ کاوه ست؟ پس اسمش ترمه بود. با ورود من به داخل، ترمه به اجبار از جلوی در کنار رفت. در رو پشت سرم بستم و به هومن نگاه کردم که با یه شلوارک و رکابی چند متر دورتر از ما ایستاده بود. با دیدنم لبخند دندوننمایی زد و گفت: -بَه! داش کاوه چطوره؟ سفر به خیر! خوش گذشت؟ بیاهمیت به حرفهاش، آروم جوری که دختره نشنوه لب زدم: -این کیه تو خونه؟ اونم به سوالم اهمیت نداد و گفت: -ترمه یه آبمیوه بیار برای کاوه، خسته ست بچم! محکم و مصمم گفتم: -نمیخوام! ترمه وسط راه ایستاد و نگاه مستاصلش بین من و هومن به گردش در اومد. نگاهم برای چند ثانیه روی خال روی چونهاش خیره موند. هومن خیلی خونسرد گفت: -چرت و پرت میگه. برای من بیار. به محض اینکه ترمه وارد آشپزخونه شد، نزدیک هومن شدم و با اخم گفتم: -میگم این کیه دوباره تو خونه راه دادی؟ -هیس بابا میشنوه ناراحت میشه. ترمه دوست دخترمه، همون دختره دیروزیه ست! با همون اخم رو صورتم، سرم رو سوالی تکون دادم: -کدوم دختره دیروزیه؟ -بابا چقدر پرتی تو! همونی که دیروز باهم سوار ماشینت شدیم. یعنی جدی نشناختیش؟ یه دفعه تو ذهنم یه جرقه خورد. دیشب اونقدر اتفاقات عجیب و غریب برام افتاد که جریان هومن و دختره و سکسشون توی ماشین رو کاملا از یاد برده بودم. باورم نمیشد این دختره همون باشه. چقدر خوشگل بود! دیروز زیاد به قیافهاش توجه نکردم و خیلی زود صورتش از یادم رفت. زیر لب گفتم: -گفتم چقدر آشناست… . هومن به نشونه تأسف سر تکون داد. -خاک تو سرت! هرکی ترمه رو بار اول ببینه محاله فراموشش کنه. موندم تو توی شرتت چی داری که جلوی جنس مخالف انقدر بیخیالی؟ درست وسط صحبتش، ترمه از آشپزخونه خارج شد ولی هومن جملهاش رو قطع نکرد و بدون خجالت حرفش رو تا آخر زد. مطمئنا ترمه حرفهاش رو شنید اما به روی خودش نیاورد. نگاهم اینبار یه جور دیگهای روی ترمه نشست. اينبار با این آگاهی که من، شاهد رابطه جنسیشون بودم! انگار با این حقیقت که من شاهد چنین اتفاقی بودم، جو بینمون یه مرتبه سنگین شد. هومن این رو به خوبی حس کرد و برای اینکه سکوت رو بشکنه، دستش رو دور کمر ترمه پیچید و با همدیگه روی کاناپه شیری رنگ وسط سالن نشستن. -خب، تعریف کن بزرگمرد! آب و هوای شمال چجوری بود؟ دقیقا نمیدونستم تو این لحظه باید چه برخوردی داشته باشم و چطور رفتار کنم. واقعا چیزی بین ما عادی نبود که بخوام عادی باشم. همه چیز خجالتآور و معذب کننده بود. لعنت به هومن که باعث این شرایط بود. بعد از یه مکث طولانی، به سمت اتاقم رفتم و همونطور که دکمههای یقه پیرهنم رو باز میکردم، گفتم: -بد نبود! وارد اتاقم شدم و مشغول تعویض لباس شدم. جدا از شرایط و جو بینمون، بار اولی نبود که هومن دختر میآورد خونه، از این کارها زیاد میکرد و بهش عادت داشتم، اما امشب یه مقدار عصبانی شدم، عصبانيتی که بیربط به شب گذشته نبود. با تیشرت ساده و شلوار راحتی از اتاق بیرون اومدم. اهل رژیم و باشگاه نبودم، اما خوشبختانه بدن پُری داشتم و نیاز چندانی به بدنسازی نداشتم. تو اون وقت شب هوس قهوه داشتم. برای خودم قهوه درست کردم و به سالن برگشتم. تلویزیون روشن بود و صداش بلند. ترمه بغل هومن خیلی کوچیک به نظر میرسید. هومن هیکل درشت و تقریبا روی فرمی داشت و قدشهم نسبتا بلند بود، اما خب، نه به اندازه من! رنگ پوست هومن تیره بود و همیشه یه ریش یکدست مشکی داشت، من اما از ریش و سبیل بدم. میومد و همیشه شیشتيغ میکردم. بی سر و صدا روی مبل تکی نشستم و مشغول نوشیدن از فنجون قهوه شدم. با یه نگاه دقیق متوجه شدم خونه خیلی مرتب شده. حدس میزدم کار دختره باشه، اما مطمئن نبودم. هومن و ترمه مشغول صحبت و خنده بودن و حرفهایی میزدن که واقعا برام مهم نبود چی میگن. گهگداری بین حرفهاشون بوسهای رد و بدل میشد که خب، من بدتر از ایناش رو از هومن دیده بودم! با توجه به اتفاقاتی که تو ماشین افتاد و چیزایی که من دیدم، نمیتونستم در حضور دختره راحت حرف بزنم. یه جوری بود برام. هومن همیشه از دخترا به عنوان دستمال کاغذی استفاده میکرد و وقتی با یه دختر میخوابید، من بار دوم اون دختر رو دور و بر هومن نمیدیدم، اما این یکی جزو گونههای نادر به حساب میاومد که هومن رسما اون رو به عنوان دوست دخترش معرفی کرده بود. یه لحظه این به فکرم رسید که نکنه هومن عاشق دختره شده باشه، بعد به حرفم پوزخند زدم. کدوم آدم عاشقی، عشقش رو جلوی رفیقش میکنه؟ نه، این غیر ممکن بود. شاید دلیلش این بود که دختره اونقدر همه چی تمومه و هیکل و قیافه درستی داره که هومن نتونسته بیخیالش بشه و در حقیقت قلب نه، بلکه زیر شکمش به دختره میل داره، این یکی منطقیتر بود! فکرام که ته کشید، صدای ناله زنونه گلاره تو سرم تداعی شد و در عرض چند ثانیه بهم ریختم. صورتم رو با دست پوشوندم. نمیخواستم بهش فکر کنم اما نمیشد. سرم رو که بالا گرفتم، هومن و ترمه رفته بودن تو همدیگه و از هم لب میگرفتن. کاملا رفته بودن تو حس و دست راست ترمه روی رون چپ هومن بود و دست چپ هومن، خیلی نامحسوس داشت به سمت کمر ترمه میرفت. گفتم: -هومن. اصلا نشنید چی گفتم. بار دوم بلند گفتم: -هومن! اینبار شنید و با نارضایتی لبهاش رو از لبهای ترمه جدا کرد. جفتشون نگاهم کردن. ترمه با چشمهای خمار و هومن، عصبانی! -چیه؟! -عرق تو بساطت داری؟ خیلی سریع، عصبانیت از نگاهش پر کشید. زیاد اهل مست کردن نبودم و فقط تو مناسبتهای خاص میخوردم، و وقتهایی که واقعا لازم داشتم! و هومن این رو به خوبی فهمید. -چی شده؟ چرا قیافهات اینجوری شد یه دفعه؟ یک کلام گفتم: -نپرس! از جاش بلند شد و همونطور که از کنارم رد میشد، گفت: -واقعا اینم سواله تو میپرسی؟ من همیشه تو بساطم عرق دارم! به من میگن ساقی کل تهرون. حتی نفهمیدم به کدوم قسمت از خونه رفت. وقتی برگشت، دوتا بطری عرق سگی و یکم خرت و پرت دیگه دستش بود. جالب بود، از وجودشون تو خونه خودم خبر نداشتم! جلو پای کاناپهای که چند دقیقه قبل روش نشسته بود، بغل پاهای ترمه روی چهار زانو نشست. منم به تبعیت از مبل تکی پایین اومدم و روی فرش نشستم. گفتم: -قاطی که نداره؟ چپ چپ نگاهم کرد و همین برای من کافی بود. از جنس ناخالصی دار میترسیدم. دستم که به سمت بطری دراز شد، به پشت دستم کوبید: -کجا با این عجله؟ نکنه انتظار داری جنس به این مرغوبی رو بدم تنها کوفت کنی؟ ماهم هستیم! اشارهاش به خودش و ترمه بود. ترمه گفت: -پایهام! فکر کنم برای اولینبار بود که صداش رو میشنیدم یا به عبارت بهتر، به صداش توجه میکردم. صدای نازک و لطیفی داشت. انگار تمام وجودش، حتی صداش با ظرافت بود! -تو ستونی عسلم، پایه چیه؟ ترمه به این چرب زبونی خندید و پایین مبل، چفت هومن نشست. من فقط منتظر بودم تا هومن پیک رو پر کنه. مشغول شد و یه ته پیک برام ریخت. با اخم لیوان رو جلوش گرفتم و گفتم: -بیشتر بریز! دلم فقط مستی و فراموشی میخواست. هومن خیره نگاهم کرد و یک سوم پیک رو پر کرد. یک ضرب بالا رفتم و چهرهام از شدت سوزش درهم شد. هومن لیوان مزه که حدس میزدم انرژی زا بود رو جلوم گرفت، دستش رو پس زدم و پیک خالی رو روی فرش کوبیدم: -بریز! مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت: -چه مرگته تو؟ با خونوادت دعوات شده؟ بدون اینکه به چشمهاش نگاه کنم، به پیکم اشاره کردم. -گفتم بریز! به جهنمی گفت و دوباره پیکم رو پر کرد. برای خودش و دخترهام ریخت ولی من به تنهایی اندازه دو نفرشون یا حتی بیشتر ازشون میخوردم. بعد از حدود یک ربع بیست دقیقه یواش یواش اون احساسی که دنبالش بودم بهم دست داد. حس ناب سرخوشی! بالاخره دهن وا کردم و گفتم: -دمت گرم هومن. جنس خوبیه. صداش رو شنیدم که گفت: دیدی بهت گفتم؟ دیدی نطقش وا شد؟ این تا وقتی مست نکنه با یه مَن عسلم نمیشه خوردش، وقتی مست میکنه میشه هلو! صدای خنده ریز ترمه رو شنیدم و نگاهم روش نشست. پرسیدم: -چند سالته؟ سرش رو برگردوند و وقتی نگاهم رو دید، متوجه شد مخاطب قرارش دادم. -یعنی شما واقعا نمیدونی این سوال رو از دخترا بپرسی؟ رک و پوست کنده گفتم: -بعید میدونم تو دختر باشی! هومن به سرفه افتاد و برام چشم و ابرو اومد و ترمه، بدون واکنش فقط نگاهم کرد. انگاری ناراحت شده بود. منم پر رو زل زدم بهش و هومن گفت: -کاوه، داداش گلم، اولا ترمه جان بیست و یک سالشه، دوما یکم رعایت کن لطفا! -دقیقا چی رو رعایت کنم؟ مگه شما دو تا جلوی من رعایت کردین؟! عرق کمکم اثرش رو داشت میذاشت و من هرچی به ذهنم میرسید میگفتم. هومن گفت: -آهان! داری جریان دیروز رو میگی؟ بیخیال بابا، من رو که میشناسی، ترمهام جای خواهرت! حرفش کاملا به شوخی و بدون قصد و غرض بود، اما من بازم یاد گلاره و صداهای دیشب افتادم و دوباره اعصابم بهم ریخت. بطری عرق رو از دستش گرفتم و خودم برای خودم پر کردم. -تو نگفته بودی قراره دختره بشه دوست دخترت و حتی پاش به خونهم باز بشه. قرار بود کارتون که انجام شد، ما رو به خیر و شما رو به سلامت! هومن با بیخیالی مخصوص خودش گفت: -باز تو قفلی زدی؟ بابا چیه مگه؟ زده بود بالا مکان نداشتیم، مجبور شدیم جلوی تو انجامش بدیم. فکر کنم خیلی دلت میخواست زیر بارون خیس بشی نه؟ حرفی نزدم، خودش ادامه داد: -هرچی بود گذشت، چرا خودمون رو عذاب بدیم؟ تو رو نمیدونم ولی من و ترمه هیچ مشکلی با این قضیه نداریم، تازه این وروجک انقدر سکسیه که اگه مجبور بشیم دوباره انجامش میدیم، مگه نه ترمه؟ ترمه با لحنی که از اثرات مستی کش میاومد خندهای کرد و گفت: -انقدر سوءاستفادگر نباش دیگه! هومن چشم درشت کرد: -یعنی چی؟ میخوای بگی من این کار رو نمیکنم؟ -نه، جرعتشو نداری. -میخوای بهت ثابت کنم؟ -مثلا میخوای چیکار… . قبل از اینکه جملهاش کامل بشه، هومن صورتش رو جلو برد و لبهاش رو بوسید. ترمه با خنده خودش رو عقب کشید: -نکن دیوونه! اما هومن کارش رو تکرار کرد. تکیهام رو به مبل تکی دادم و درحالی که چشمهام رو از شدت مستی به سختی باز نگه داشته بودم، زل زدم بهشون. قضیه از اون چیزی که فکر میکردم خیلی زودتر جدی شد، اونم درست از اونجایی که ترمه دیگه سرش رو عقب نکشید و بالعکس، دستهاش رو دور گردن هومن پیچید و باهاش همراهی کرد. خیلی شتاب زده عمل میکردن و جوری بهم چسبیده بودن که مطمئن بودم حضور من رو به کل فراموش کردن. اثرات عرق بود. جدی بودن رابطهای که داشت بینشون شکل میگرفت، باعث شد هومن رو صدا بزنم. -هومن؟ جوابی نیومد. دوباره صدا زدم و بازم جوابی نیومد. اصلا صدام رو نمیشنید. انگار نه انگار که منم بودم! واقعا هومن داشت به حرفش عمل میکرد. یه مرتبه ترمه همون پایین مبل روی پاهای هومن نشست و صدای ملچ و ملوچ بوسههاشون یه حس آشنا رو درونم بیدار کرد. آب دهنم رو قورت دادم. باید از جام بلند میشدم، میخواستم از جام بلند بشم اما اونقدر سیاهمست بودم که میترسیدم بخورم زمین. یه دفعه هومن با چاشنی خشونت، دست انداخت و شومیز ترمه رو از تنش درآورد. کمر لختش که فقط بند سوتین روش دیده میشد نمایان شد. یه کمر باریک و برنزه و سکسی. یه سوتین بنفشهم پوشیده بود. باید از جام بلند میشدم. همه چیز داشت خیلی سریع پیش میرفت. هومن واقعا گاهی شورش رو در میآورد. دست هومن به سمت بند سوتین ترمه رفت. ترمه شونههاش رو جمع کرد تا هومن راحتتر سوتینش رو باز کنه و من، بالاخره عزمم رو جزم کردم و با کمک مبل روی دوپا ایستادم. بلند که شدم، احساس کردم خونه دور سرم میچرخه. هومن با خشونت به کمر ترمه چنگ میکشید. سعی کردم تمرکز کنم و مسیر حموم یادم بیاد. با احتیاط حرکت کردم و خودم رو به حموم که داخل آشپزخونه بود رسوندم. لباسهام رو نصفه و نیمه کندم و دوش آب سرد رو باز کردم. وقتی زیر دوش ایستادم، احساس کردم از حرارت بدنم، قطرههای آب میجوشه و بخار میشه. میل شدیدی به ور رفتن با خودم داشتم اما، سرکوبش کردم و وقتی احساس کردم زمان مناسبش از راه رسیده، از زیر دوش بیرون اومدم. حالم کمی بهتر شده بود و مثل قبل منگ نبودم. روبدوشامبر رو تنم کردم و وقتی بیرون اومدم، متوجه غیبت هومن و ترمه شدم. با دیدن در بسته اتاقشون فهمیدم کارشون به کجا کشیده. به سر و وضع بهم ریخته خونه نگاه کردم. پیکها و مزهها به همراه بطری عرق روی فرش بود. نفسم رو رها کردم و راه افتادم به سمت اتاقم. امیدوار بودم ترمه خونه رو مرتب کنه! ادامه... [داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.] نوشته: کنستانتین واکنش ها : gayboys و arshad 2 . آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
behrooz ارسال شده در 18 اسفند، 2023 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، 2023 قسمت دوم صبح زود برای رفتن به شرکت بیدار شدم و در حال آماده کردن یه صبحونه مختصر، انتظار نداشتم اما دیدم که هومن با چشمهای پف کرده از اتاق بیرون اومد تا بره سرویس. انتظارم این بود که با برنامه دیشبشون تا لنگ ظهر بخوابه، اما انگار خیلی به مثانهاش فشار اومده بود. من رو که سر میز دید، سرش رو خاروند و با صدای گرفته و لحن بامزهای گفت: -صبح بخیر سلطان! برای خودم لقمه گرفتم و جوابش رو ندادم. حتی نگاهش نکردم. -کله سحر از دنده چپ بلند شدی که. بابا بیخیال جون کاوه. گفتم: -یادته دیشب داشتین چه گهی میخوردین؟ من خیلی مست بودم، اما یادمه! جلو اومد و با یه لحن معترض گفت: -الکی شلوغش نکن دیگه. دوتا ماچ و بوس این حرفها رو نداره که. ماچ و بوس؟! هومن علنا داشت برای بار دوم جلوی چشمای من با دختره سکس میکرد، و با این تفاوت که دیگه خبری از بارون نبود! اینبار با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: -زر نزن هومن. کم مونده بود دختره رو جلوی من لختش کنی احمق! -بابا چیکار کنم خب؟ وقتی میزنه بالا هیچی جلو دارم نیست لامصب. حتما این گرز رستم رو باید بکنم تو یه سوراخی چیزی. مگه دست منه؟ با کلافگی پوف بلندی کشیدم و بیخیال صبحونه شدم. اشتهام کور شده بود. کیفم رو برداشتم و گفتم: -پرای دختره رو باز کن. دیگه نمیخوام ببینمش. -مطمئنی؟ قبل از خروج از خونه ایستادم و با کنجکاوی پرسیدم: -چرا نباید مطمئن باشم؟ دیگه اثری از خوابآلودگی تو چهره هومن دیده نمیشد. -آخه ترمه حیفه، همچین جواهری کم پیدا میشه. میدونی چقدر باید وقت بذارم تا یه آهو مثل اون پیدا کنم؟ در خونه رو باز کردم و قبل بستنش با لحن محکمی گفتم: -این مشکل من نیست، مشکل توئه. دیگه دختره رو تو این خونه نبینم. اگه نمیتونی ازش دل بکنی، خودتم شرت رو از اینجا کم کن. اینو گفتم و بیتوجه به سکوت و دلخوری عمیقش در رو بستم. نیم ساعت طول کشید تا برسم به شرکت. با اعتماد به نفسِ مثال زدنی تو آخرین و بالاترین طبقه که دفتر منم داخلش و درست کنار دفتر پدر بود قدم گذاشتم و مثل همیشه با سینه جلو داده، در جواب سلام صبح بخیرهای منشی و کارمندهای رده بالا سر تکون میدادم. یه مرتبه در اتاق پدر که بزرگترین و مجللترین درِ انتهای راهرو بود باز شد و با دیدن شخصی که از اتاق خارج شد، قدمهام از حرکت ایستاد. مات و مبهوت به گلاره چشم دوختم. وقتی در رو بست و به طرفم چرخید، با دیدن من اول تعجب کرد و بعد، لبخند زیبایی زد که باعث شد لبهای سرخِ ست شده با شال قرمزش کش بیاد. گلاره اینجا چیکار میکرد؟ از حرفهایی که دیروز بهم زد میدونستم قراره جا پاشو تو شرکت سفت کنه، اما نه با این سرعت و انگیزه! یه مانتو و دامن سفید و رسمی پوشیده بود که حتی رسمی بودنش مانع به رخ کشیدن هیکلش نمیشد. یادمه از پونزده سالگی جلوی آیینه اتاقش ژست میگرفت و اینها همه نشونه علاقهاش به صنعت شو و مدلینگ بود. نتیجه سالها ورزش و رژیم غذایی سالم، شده بود یه بدن بینقص. اونقدر بینقص که با خروجش از اتاق، نگاههای زیر چشمی چندتا از کارمندها رو شکار کردم. از دور با ناراحتی اخمی کردم و نزدیکش شدم. -صبح شماهم بخیر آقا کاوه! -تو اینجا چی میخوای؟ با تعجب ساختگی به در و دیوار شرکت نگاه کرد و گفت: -اینجا چی میخوام؟ نمیدونم، شاید راهم رو گم کردم. شاید چون اینجا شرکت پدرمه، و شایدم چون محل کارمه! چشمهام بیاختیار گشاد شدن. -محل کارت؟! بازم اون برق فاتح و پیروز رو توی نگاهش دیدم. گلاره خیلی خونسرد رفتار میکرد. کاملا از خودش مطمئن بود. انگار که من توی مشتش بودم، و این من رو عصبی میکرد. -اون وقت سِمتت چیه دقیقا؟ همون لحظه در یکی از اتاقها باز شد و حیدری با چهرهای عبوس در حالی که دست و بالش پر بود از وسایل شخصی، از اتاق خارج شد. با ناباوری پوزخند زدم. -مدیر اجرایی؟! شوخی میکنی؟ فکر میکنی دزدیدن شغل یه بدبخت افتخار داره؟ هیچ فکر کردی قراره بعد این چیکار کنه؟ -نگرانش نباش. اخراج که نشده، یه طبقه رفته پایینتر! مطمئن باش اگه جربزه داشته باشه، چند وقت دیگه برمیگرده به جایی که لایقشه. سعی کردم صدام رو پایین نگه دارم: -با کدوم مدرک بابا این جایگاه رو بهت داده؟ نکنه با فوق دکترای دختر بابایی بودن!! دوباره لبخند زد. یه قدم اومد جلوتر و سرش رو نزدیک صورتم آورد. با صدای آرومی گفت: -خیلی نگرانمی داداش. قلبم از این مهر و محبتت گرفت! انقدر حسود نباش کاوه. من شش سال تو کشور غریب زحمت کشیدم، مدرکم رو از یکی از معتبرترین دانشگاههای انگلیس اخذ کردم و هیچکس نمیتونه بازخواستم کنه، به خصوص تویی که تو حساسترین دوره زندگیم مثل بزدلا تنهام گذاشتی. خواستم چیزی بگم که سرش رو عقب کشید. حرفهایی که زد با لبخند روی صورتش جور در نمیاومد. با همون لحن عادی قبلیش گفت: -میبینمت، همکار! از کنارم رد شد و من، فکرم همچنان مشغول حرفهاش بود. میدونستم داره درس میخونه، اما فکر نمیکردم درس خوندش خیلی جدی باشه. فکر میکردم تمرکز اصلیش روی کارش باشه، اما انگار اشتباه میکردم. گلاره خیلی بیچشم و رو بود. گفته بود توی حساسترین دوره زندگیش تنهاش گذاشتم، در صورتی که در حقیقت اون من رو تنها گذاشت و رفت! نفسم رو فوت کردم و به سمت اتاق پدر رفتم. باید باهاش حرف میزدم. این همه سال زحمت کشیده بودم، حالا یه نفر دیگه خارج از گود اومده بود تا من رو از دور بندازه بیرون. تنها کسی که تو این شرکت نیاز نبود تا برای ورود به اتاق پدرم هماهنگ کنه، من بودم. البته انگاری باید گلاره تازه وارد رو فاکتور میگرفتم! در زدم و وارد اتاق شدم. پدرم پشت میز بزرگ چوبیش، مشغول مکالمه تلفنی بود و با ورود من، با دست اشاره کرد تا صبر کنم. سر تکون دادم و متوجه شدم داره به زبان روسی صحبت میکنه. طبیعتا متوجه حرفهاش نمیشدم، پس منتظر موندم تا تلفنش تموم شه. چند دقیقه بعد، تلفن رو قطع کرد و دستهاش رو به زیر چونه زد. -چیزی شده؟ از این زاویه که نگاه میکردم، انگار پدرم روی تخت پادشاهی نشسته بود. با همون پرستیژ مخصوص خودش و البته که یه امپراطوری برای خودش ساخته بود. یه امپراطوری که کمتر آدمی تو ایران از وجودش با خبر بود. یه امپراطوری نامرئی! نشستم روی مبلهای راحتیِ وسط دفتر و گفتم: -میتونم بپرسم گلاره اینجا چی میخواست؟ -خودت باید شنیده باشی! متوجه منظورش شدم. تو دفترش چندتا مانیتور عریض بود و به تمام دوربینهای شرکت دسترسی داشت. قطعا رویارویی چند دقیقه قبل من و گلاره رو دیده بود. -میخوام از زبون شما بشنوم. -چه توفیری داره؟ خندهام گرفت. از سر بیچارگی! دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: -من دارم جون میکنم بابا، دارم تموم سعیم رو میکنم تا هر وقت شما اراده کنین شرکت رو اداره کنم. اون وقت گلاره از راه نرسیده شد مدیر اجرایی! انتظار داری ساکت بمونم؟ دستش رو از زیر چونهاش برداشت و به صندلیش تکیه داد. -گلاره مستحق این فرصت بود. شَم مدیریتیش قویتر از اون چیزیه که تو فکر میکنی! من بهش امیدوارم. از این انقدر به دید مثبت به گلاره نگاه میکرد، عصبی شدم. -پس تکلیف من چی میشه؟ مدتی با چشمهای نافذ خیره نگاهم کرد و بعد از روی صندلی بلند شد. کتش رو برداشت و گفت: -من هیچوقت نگفتم این شرکت مال توئه. برای رسیدن به چیزی که میخوای، باید جون بکنی. این قانون زندگیه پسر! من میرم یه سر به کارخونه بزنم. -ولی من همین الانشم دارم تلاش میکنم. قبل از اینکه از دفتر خارج بشه، سرش رو چرخوند سمتم و گفت: -بیشتر تلاش کن! تا عصر که شرکت تعطیل شد، جولان دادن گلاره رو با دوتا چشمای خودم دیدم و اونقدر حرص خوردم که گاهی با خودم میگفتم الانه که سکته کنم! حال جونوری رو داشتم که به قلمروش تجاوز شده و هیچ غلطی نمیتونه بکنه، چون اون حیوونی که به قلمروش حمله کرده، خودش تحت حمایت یه حیوون خیلی قویتره! حرص خوردم و دندون روی جیگر گذاشتم، اما وقتی دیدم ظاهر جذاب و خصوصیات اخلاقی گلاره در عرض فقط یک روز باعث صمیمتش با کارمندهای شرکت شده، رسما روانی شدم! من هیچوقت نتونستم رابطه خوبی با کارمندها داشته باشم، اما اون در عرض یک روز تونست! مثل بچهای بودم که اسباب بازیش رو ازش گرفتن. به محض اینکه تایم کاری شرکت تموم شد، کیفم رو برداشتم و با قدمهای محکم از شرکت خارج شدم. عصبانی بودم. عصبانیتر از هر زمان دیگهای تو زندگیم! پشت فرمون، با حال و روز پریشون جوری بین ماشینها ویراژ میدادم که یه بیاحتیاطی لازم بود تا تصادف کنم و کار دست خودم بدم. در حال رانندگی، پشت هم شماره هومن رو میگرفتم اما ردی میداد. میدونستم به خاطر بحث صبح و اینکه بهش گفتم پرای دختره رو باز کنه محلم نمیذاره. اونقدر سماجت کردم تا بالاخره تماس رو وصل کرد و با صدایی کاملا خونسرد، انگار که همه چیز عادیه گفت: -بله بفرمایید؟ داد زدم: -چرا جواب نمیدی دیوث؟! از مکثش متوجه شدم شوکه شده و انتظار این حجم از عصبانیت من رو نداشته. -میدونی معنای لغوی دیوث چی میشه؟! دوباره داد زدم: -هر گهی میخواد بشه بشه! همین الان پا میشی میای خونه. با لجاجت گفت: -خونه؟ هه! چرا بیام؟ تو که منو از خونهات بیرون کردی…در ضمن یه جوری داد نزن انگار زنتم! -زر نزن هومن! حالم خرابه. اصلا میزون نیستم. -پس بگو چه مرگته! یکی رو میخوای که برات زهر ماری بیاره. بهم نگو هومن، بگو کلفت، بگو کنیز، بگو غلام حلقه بگوش! با استیصال و بیاهمیت به اینکه پشت فرمونم، چشمهام روی برای چندثانیه بستم تا آروم بشم. احساس بیچارگی داشتم و انگار هومن این احساسم رو حتی از پشت گوشی فهمید، چرا که نفسش رو رها کرد و گفت: -باشه آقا کاوه. کم مرام معرفت خرجم نکردی، منم بیچشم و رو نیستم که نمک بخورم و نمک دون بشکنم. یه ساعت دیگه با اعلاترین جنسی که تا حالا تو عمرت دیدی میام خونه. با درنگ «دمت گرمی» زیر لب زمزمه کردم و گوشی رو قطع کردم. رفیق داشتن خیلی خوب بود. برای منی که زیاد اهل روابط اجتماعی نبودم و بیشتر روی درس و کارم تمرکز کرده بودم، هومن یه نعمت به تمام معنا بود. کاش صبح اون حرف رو بهش نمیزدم. نباید به این راحتیها از دستش میدادم. به خونه که رسیدم، همچنان خشم دمای بدنم رو بالا نگه داشته بود و رنگ پوستم به سرخی میزد. تنها دغدغهام رسیدنِ هومن بود. بازم باید به عرق سگی پناه میبردم تا حس خشم و ناراحتیم از بین بره. اینبار باید خیلی بیشتر مصرف میکردم، چون حسهای منفی درونیم خیلی قویتر بودن و نکته جالبش اینجا بود که باعث این احساسات منفی، خواهرم بود! یعنی یه خودی، یه همخون، نه یه غریبه. از یک ساعتی که هومن میگفت، حدود چهل دقیقه رد شده بود. هوا تاریک شده بود و چراغهای خونه رو روشن کرده بودم. مدتی گذشت و حوصلهام از صبر و تنهایی سر رفت. نوچی گفتم و به گوشیم که روی دسته مبل بود چنگ زدم. شماره هومن رو گرفتم و وقتی رد تماس داد، ابروهام چسبید به سقف. با خودم فکر کردم، این بار دیگه چرا؟! ما که باهم سنگامون رو وا کنده بودیم، دیگه دلیلی برای دلخوری نبود. خواستم دلیل این بدفازی هومن رو بدونم اما به محض اینکه برای بار دوم شمارهاش رو گرفتم تا ببینم چه مرگشه، صدای چرخش کلید و باز شدن قفل در اومد. برخلاف تصور، هومن تنها نبود و به همراه اونی که نباید، در حالی که کرکر خندهشون بلند بود وارد خونه شدن. نمیدونم هومن چی در گوش ترمه تعریف میکرد که انقدر خندهدار بود. با دست چپ ترمه رو به سمت جلو هدایت کرد و درحالیکه تماس من رو قطع میکرد، گفت: -اومدم بابا چقدر عجله داری تو! انقد زنگ زدی گوشیم پوکید. خط نگاهم مستقیما روی ترمه بود. قرار بود دیگه پاشو تو خونه من نذاره. پس اینجا چه غلطي میکرد؟ شال تیره رنگ رو از سرش برداشت. موهاش رو دم اسبی بسته بود. یه پالتوی قهوهای بلند پوشیده بود که باعث میشد لباسهایی که زیر پالتو پوشیده بود معلوم نشن. تو یه کلمه، شیک! هومنم یه جین آبی و یه سوییشرت نارنجی پوشیده بود. -هوی! چشاتو درویش کن خوردی دوست دخترمو! اخمام رفت توی هم و به هومن نگاه کردم که این حرف رو زده بود. خودش حرف رو از نگاهم خوند و گفت: -شرمندتم اخوی. وقتی من و ترمه باهم باشیم، همه جا باهمیم. وقتی میگم همه جا، منظورم واقعا همه جاست! حتی حموم و دستشوییم باهم میریم. الانم تو خودت گفتی بیا، منم اومدم. از این به بعد یادت باشه من یعنی ترمه، ترمه یعنی من! تازه مزه امشب رو به سلیقه ترمه خریدم، سلیقه دخترام تو همه زمینهها بیسته. در جریانی که! چقدر پر رو بود این بشر. شاید تو زمان دیگه به این راحتیها کوتاه نمیاومدم، اما الان نیاز مبرمی که به عرق داشتم، باعث شد خیلی زود از موضعم کوتاه بیام. دستم رو از فاصلهی حدودا ده متری که بینمون بود دراز کردم و گفتم: -بدش من! اشارهام به بطری عرقی بود که تو پلاستیک توی دستش بود. هومن با خنده به ترمه نگاه کرد: -چی میگه این؟! ترمه با لبخند شونه بالا انداخت. هومن به من چشم دوخت و ادامه داد: -خیر سرم من ساقیام، چی چی رو بده؟ ساقی پرستیژ داره. اون دیشب بود بطری رو از دستم قاپیدی، من دیدم حالت خرابه سر به سرت نذاشتم، وگرنه به خاطر بیاحترامی به ساقی دهنت رو مورد عنایت قرار میدادم. چرت و پرتهاش روی مخم بود. با ترشرویی گفتم: -خفه شو بابا! مزه پرونی نکن که امشب اصلا رو مود نیستم. -من بابات نیستم! زل زدم به چشمهاش و خیره نگاهش کردم. داشت اذیتم میکرد. احساس آزار دهندهای بود. نیشخندی بهم زد و رو به ترمه گفت: -برو اتاق من لباسات رو عوض کن. امشب باید مستر کاوه رو بسازیم! بعد خودش رفت به آشپزخونه و با چندتا لیوان و ظرف برگشت. درست مثل دیشب به جای نشستن روی مبل، پای مبل نشست و بطری رو گذاشت وسط. منم به تبعیت نشستم و تکیهام رو به مبل تکی دادم. ترجیح دادم به بطری دست نزنم تا مسخره بازی در نیاره. مثل یه بچه خوب و حرف گوش کن! -جون کاوه جنسش درجه یکه. امشب سوار سفینه میشیم، سه نفری میریم فضا! اون بالاها، کنار آدم فضاییا. گوشه ابروم رو خاروندم و گفتم: ببینیم و تعریف کنیم. مشغول باز کردن بستههای چیپس و پفک به همراه خیارشور و کالباس و چندتا هله هوله دیگه شد و از اون طرف ترمه از اتاق بیرون اومد. از دیدن تیپش تعجب کردم. شلوار سیاهش مثل دیشب جذب بود و احتمالا دقیقا همون شلوار دیشبی بود ولی به جای تیشرت، یه نیم تنه سفید پوشیده بود که یک وجب از شکم لختش به راحتی دیده میشد. دقیقا چند سانتیمتر از زیر برجستگی سینههاش تا کمی پایینتر از سوراخ نافش. شونه و بازوهاشم کاملا قابل رؤیت بود. بدنش همونطور که بار اول تو ماشین دیده بودم و تو ذهنم مونده بود، برنزه بود. من از برنزه خوشم نمیاومد اما با دیدن ترمه، نظرم یکم عوض شده بود! ترمه جلو اومد و بغل کاوه نشست. با یه لبخند ذوق زده گفت: -خب، چی داریم اینجا؟ هومن بطری رو برداشت و پیکهای همه رو به اندازه مساوی پر کرد. همزمان جواب ترمه رو داد: -چیزای خوب خوب! کمربند رو ببند که قراره پرواز کنیم. پیک اول رو بریم بالا، سلامتی خودم! من خندهام نگرفت اما ترمه بهش خندید و با مشت به بازوش زد: -خودشیفته! بعد پیک رو بالا رفت و اجزای ظریف صورتش درهم شد. چقدر راحت داشت جای پاش رو تو این خونه محکم میکرد! انگار چند ساله اینجا رفت و آمد داره. نگاهم رو از صورتش کندم و منم پیکم رو سر کشیدم. اگه به خودم بود، جای پیک بطری رو سر میکشیدم، اما حیف. هومن تو سکوت پیکها رو پر میکرد و هیچ سوال اضافهای درباره این حال و روزم نمیپرسید. با همون چند پیک اول احساس کردم این یکی جنسش فرق داره! انگار قدرتش چندین و چند برابر بود. به خصوص که خیلی زود گرمم شده بود. احتمالا هومنم همین احساس رو داشت، چون بلند شد و پنجرهها رو باز کرد. بعدش برگشت نشست و دوباره پیکها رو پر کرد. ترمه با ته خنده گفت: -وای، سرم داره گیج میره. هومن پیک بعدی رو گذاشت جلوش و گفت: -سرگیجه چیه؟ هنوز اولشه که عشقم. -بخدا نمیتونم. هومن اینبار لیوان مزه رو گذاشت مقابلش و گفت: -میتونی! تو توانایی. هومن خیلی زیرپوستی ترمه رو مجبور به ادامه دادن میکرد. طبیعتا این حجم از الکل برای ترمه سنگینتر بود تا برای ما. من تو بحثشون دخالت نمیکردم و بدون اینکه حرفی بزنم، فقط پیکها رو بالا میرفتم. مدتی بعد و زمانی که درصد قابل توجهی از الکل جذب بدنم شد، یه لحظه که سرم رو بالا گرفتم، احساس کردم سقف داره بالای سرم میچرخه. مطمئن بودم که تا بحال هیچوقت به این حال و روز نیفتاده بودم. هومن که با دست صورت دم کردهاش رو باد میزد، فحشی زیر لب داد و گفت: -چه گرمه وامونده! شده کوره آجر پزی. بعد بلوزی که پوشیده بود رو درآورد. زیرش هیچی نپوشیده بود. بدنش کاملا خیس عرق بود. درحالی که پیشونیم رو با کف دست فشار میدادم گفتم: -هومن این چی بود دادی بهمون؟ به کشتنمون ندی؟ گفت: -اِ! گاز بگیر اون زبونِ سرخِ بیصاحاب رو! این چه حرفی بود زدی؟ یعنی تو به من شک داری؟ چیزی نگفتم چون حرف زدن فایده نداشت. هرچی میگفتم هومن مسخره بازی در میآورد. تو سکوت بعد از یه مکث طولانی، پیک بعدی رو که برام ریخته بود بالا رفتم. انگار طعم عرق رفته رفته هی تلختر و تلختر میشد و هیچکدوم از مزههای متنوعی که ترمه خریده بود جواب نمیداد. نگاهم رو به هومن دوختم که کمرش رو به مبل تکیه داده و ترمه در حالی که تو آغوشش لم داده بود، پاهاش رو به یه طرف دیگه دراز کرده بود. جوری که لش کرده بود، به نظر میرسید ظرفیتش پر شده و دیگه نمیتونه ادامه بده. همونطور که نگاهشون میکردم، هومن سرش رو خم کرد و لبهاش رو به گونه ترمه چسبوند. بعد پیک دست نخورده رو برداشت و به سمت دهن ترمه برد، اما ترمه با لحن ناله مانندی که با کمی دقت میتونستم ناز و غمزه رو توش حس کنم، لب زد: -نمیتونم هومن. سنگینه برام. هومن دوباره کارش رو تکرار کرد. سرش رو خم کرد و اول بغل گوش ترمه چیزی زمزمه کرد و بعد دوباره گونهاش رو بوسید. ترمه با مکث پیک رو بالا رفت و وقتی پیک رو از دهنش فاصله داد، هومن حتی اجازه نداد تا بیچاره مزه بخوره و سوزش گلوش رو بشوره، سریع خم شد و این دفعه لبهاش رو بوسید. بوسه طولانی بود و صدای اوممم مانندی ازشون خارج شد. من زیر چشمی به حرکاتشون نگاه میکردم و پیکم رو ذره ذره بالا میرفتم. با اینکه به اندازه کافی مست شده بودم اما بازم میخوردم، انگار با خودم سر لج داشتم. هومن دست راستش رو روی شونه ترمه گذاشت و بالا تنهاش رو که روی قفسه سینهاش پهن شده بود به سمت پایین هل داد و گفت: -مزه نمیخواد که گلم. مزه اصلی این پایینه. با فشار دست هومن، سر ترمه تا روی شکمش پایین اومد، به صورتی که صورتش به سمت پایین بود. از این حرکت مردمک چشمهام گشاد شد و اينبار با دقت بیشتری نگاه کردم. مثل این بود که بخوام یه صحنه هیجان انگیز تو یه فیلم اکشن رو تماشا کنم. ترمه بعد از یه مکث کوتاه، دستش رو بلند کرد و گذاشت روی برآمدگی جلوی شلوار هومن و مشغول مالیدن از روی شلوار شد. همزمان دست هومن روی سر ترمه بود و موهای لَختش رو نوازش میکرد. زمزمه کرد: -دختر خوب. آب دهنم رو قورت دادم، کمی کمرم رو خم کردم و دستم رو به سمت بطری دراز کردم. هومن دیگه معترض نشد، در حقیقت اصلا توی باغ نبود که متوجه بشه من بطری رو برداشتم. خودم برای خودم پر کردم و حتی لحظهای که پیک رو بالا میرفتم، چشم از صحنه مقابلم برنداشتم. دیشب به سختی و در جهت عکس جاذبهی پرکششی که من رو به سمت خودش میکشوند، از این اتفاق فرار کردم، اما امشب به شکل عجیبی دلم میخواست بمونم. انگار خشم و عصبانیتی که امروز از سر گذرونده بودم باعث شده بود یکسری از قید و بندها برام بیاهمیت بشه. دو دقیقه بعد، از مالش دست ترمه به وضوح یه برآمدگی بزرگتر جلوی شلوار هومن ایجاد شده بود. حالت نشستنمون جوری بود که من با هومن و ترمه میتونستم چشم تو چشم بشم، اما خب به چشمهای هیچکدوم مستقیم نگاه نمیکردم و از این اتفاق پرهیز میکردم. الان درست روی “لبه” ایستاده بودم. میتونستم برم و مثل دیشب فرار کنم، یا اینکه بمونم و درهای جدیدی بین روابط من و هومن و دوست دخترش باز بشه. وقتی ترمه دست از مالش برداشت و یک دستی زیپ شلوار هومن رو باز کرد، اونجا بود که تصمیمم رو گرفتم و یکی دیگه از قواعد زندگیم که تا الان تابعش بودم رو زیر پا گذاشتم. خود هومن ترمه رو همراهی کرد، شکمش رو داد تو و دستش رو برد داخل شلوارش و از زیر شلوار، شورتش رو پایین داد. ترمهام هماهنگ با اون، دست کوچولوش رو از سوراخ زیپ داخل برد و وقتی بیرون آورد، یه کیر گنده و شق شدههم همراهش بود. این اولین بار بود که کیر هومن رو میدیدم. یه کیر گنده و تیره رنگ که با دیدنش یه چیزی توم جرقه زد. انگار اون لحظه باورم شد که این لحظهها واقعیه و خواب نیست و جدی بودن شرایط برام گوش زد شد. این یه بازی نبود. من واقعا داشتم اندام جنسی رفیقم رو میدیدم! همه چیز خیلی سورئال و غیر واقعی به نظر میرسید، اما اینطور نبود. سر ترمه اینبار خودخواسته و بدون اجبار از روی شکم هومن پایینتر اومد و دهنش رو باز کرد. وقتی کیر هومن وارد دهن کوچیکش شد، هومن سرش رو به لبه مبل تکیه داد و با چشمهای بسته آهی کشید. بیاختیار تو جام جا به جا شدم و اون لحظه متوجه شدم کیرم مثل سنگ شده و حتی ترشحاتی که از کیرم خارج شده بود رو احساس کردم. سر ترمه بالا و پایین رفت و دست هومن که روی سرش بود، همراهیش کرد. حس و حال هیچکدوممون قابل توصیف نبود، نه منی که تو حاشیه نظارهگر بودم، نه اون دوتایی که تو متن ماجرا، نقش اصلی رو بازی میکردن. هومن لای پلکهاش رو باز کرد و بالاخره باهام ارتباط چشمی برقرار کرد و اونی که طاقت نیاورد و ارتباط رو قطع کرد، من بودم. همزمان که ترمه داشت براش ساک میزد، گفت: -ترمه…حال داداشم خیلی بده. وقتی متوجه شدم داره من رو میگه، تعجب کردم. ترمه یک لحظه دست از ساک زدن کشید. هومن ادامه داد: -مشکل خونوادگی داره، میزون نیست، خرابه! میتونی بکوبیش از نو بسازیش؟ حرفش رو شنیدم، اما درک نکردم! واقعا متوجه منظورش نشدم. ترمه حرف گوش کن و بدون اعتراض، بدون اینکه لبهاش رو از کیر گنده هومن جدا کنه، از حالت لم دادهاش خارج شد، روی دو زانو به حالت داگ استایل در اومد و در مقابل چشمهای مبهوت و ناباورم، اونقدر چرخید تا باسنش مقابل من و سرش مقابل هومن قرار گرفت. چشمهای گرد شدهام رو به هومن دوختم و هومن با دیدن تعجبم، پوزخندی زد و گفت: -هوم؟ منتظر کارت دعوتی؟ یه بار دیگه آب دهنم رو قورت دادم و به منظره مقابلم نگاه کردم. یه باسن خوش فرم و قلبی شکل جلوی چشمم بود. بیاختیار گفتم: -واقعا؟! هومن خندهاش گرفت و همونطور که دست دیگهاش رو هم روی سر ترمه گذاشته بود و دو دستی موهای دم اسبیش رو گرفته بود و بالا و پایین میکرد، گفت: -من که گفتم قراره بریم فضا، تو باور نکردی. یه نکته جالب در مورد فضا اینه که اونجا هیچ قانونی وجود نداره! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکر کنم. هنوز برای پا پس کشیدن وقت بود. باید چیکار میکردم؟ تسلیم جو شهوتزده خونه میشدم، یا بازم مثل یوزارسیف از این تله فرار میکردم؟ زیاد نیازی به فکر کردن نبود. امشب داغونتر از اون بودم که توان مقاومت داشته باشم. با مکث نگاه از نگاهش گرفتم و بعد از کلی کشمکش درونی، دستم رو که کمی میلرزید دراز کردم. با رفتارهایی که هومن از خودش بروز میداد بارها و بارها تو ناخودآگاهم رسیدن این لحظه رو پیشبینی کرده بودم و همیشههم احتمال وقوعش رو بعید و ناممکن میدونستم، اما انگار اینبار همه چیز فرق میکرد. دستِ مردد دراز شدهام بعد از کلی لرزش و ارتعاش، روی لمبر سمت راست باسن ترمه نشست و با احساس نرمیش، اولین قدم رو به قله لذت برداشتم. حتی لمس کون این دختر بینظیر بود، فقط مطمئن نبودم که تا چقدر میتونم جلوتر برم. آیا میتونستم لذتهای بیشتری رو تجربه کنم، یا هومن فقط میخواست من کون ترمه رو بمالم؟ اصلا جریان چی بود؟! هومن ترمه رو مجبور به اینکار کرده بود؟ یا شایدم ترمه پشت این قضیه بود؟ شایدم جفتشون. همه چیز شدیدا گیج کننده و در این حال، شدیدا ترغیب کننده بود. چند دقیقهای کارم فقط مالیدن کون ترمه بود، بعد از چند دقیقه به این فکر افتادم که وقتی هومن تا اینجا مشکلی نداشته، پس طبیعتا بعد از اینم نداره. وقتی یکی تا این مرحله پیش میاد یعنی پی همه چی رو به تنش مالیده! با این فکر به خودم جرعت دادم. به حالت دو زانو در اومدم و با کلی هیجان و اضطراب، دو طرف شلوار ترمه رو گرفتم و دادم پایین. تو دلم گفتم: یا خدا! یه باسن تقریبا بینقص جلوم بود با یه شورت سفید، که ترکیبی که با پوست برنزه ترمه داشت، عجیب خوب بود. لعنتی حتی یه لک و جوش روی پوست بدنش دیده نمیشد. با دستپاچگی، اينبار بدون مزاحمت دستهام روی کون ترمه نشست. سرعت بالا و پایین شدن سر ترمه بالا رفته بود و هر از چندگاهی صدای اوق زدن میاومد. از حالت چشمهای هومن میتونستم بخونم که داره خیلی لذت میبره. بازم جرعت به خرج دادم و رفتم سراغ اصل کاری، یعنی تنها مانع بین نگاه من، و اندام جنسی دوست دختر رفیقم! دو دستی شورت سفید ترمه رو گرفتم و دادم پایین. اولین چیزی که نگاهم بهش افتاد، یه شکاف خیره کننده بین دوتا پای ترکهای بود. به این بدن لاغر نمیخورد همچین کُسی لای پاهاش باشه. رنگش یه مقدار از رنگ پوستش تیرهتر بود، اما ابدا “تیره” نبود. کلی فرق میکرد. از شکل و شمایل کسش خیلی خوشم اومد. شاید بینقص نبود اما چیزی از زیباییش کم نمیشد. من باید مزهاش رو میچشیدم، وگرنه احتمالا بعدها حسرتش رو میخوردم. با این فکر سرم رو بردم جلو و به محض اینکه زبونم به کس ترمه برخورد کرد، تکونی خورد و پاهاش رو جمع کرد. صدای هومن رو شنیدم که گفت: -جووون… داره میخوره برات نه؟ جواب ترمه رو نشنیدم، فقط صدای بوسه اومد و دوباره صدای ساک زدن. وقتی زبونم رو با کمی فشار لای کصش فرو کردم، بالاخره صدای آه ترمه رو شنیدم. همین برام کافی بود. البته بدم نمیاومد ادامه بدم، اما بیشتر از این نمیتونستم نسبت به کیرم بیاعتنا باشم. خیلی زود دست از خوردن کسش کشیدم و سریع و شتاب زده شلوارم رو تا زانو کشیدم پایین. کیرم در بزرگترین حالت ممکن خودش افتاد بیرون. برعکس کیر هومن، کیرم خودم مثل رنگ پوستم کاملا سفید بود، ولی بزرگترین تفاوت اینجا بود که کیر هومن کمی درازتر بود و کیر من به نسبت قطر بیشتری داشت. در عین حالی که قلبم تند میتپد، به شدت شهوتی بودم. يه جورایی استرس و شهوت رو باهم داشتم. روی دو زانو جلو رفتم، تا جایی که پایین تنهام به پشت پاهای ترمه چسبید. هومن داشت به حرکاتم نگاه میکرد و از نگاه کردنش حس عجیبی بهم دست داد. همون موقع که به پشت ترمه چسبیدم، کیرم برای اولین بار به باسن ترمه خورد و در حالی که فکر میکردم کیرم بیشتر از این گنده نمیشه، احساس کردم خون بیشتری به سمت کیرم جاری شد. تنها چیزی که اون لحظه نیاز داشتم فرو بردن کیرم تو یه سوراخ بود، درست مثل حرفی که خود هومن بهم زده بود. دست چپم رو روی پهلوی ترمه گذاشتم و با دست راست، کیرم رو گرفتم و کلاهکش رو روی شکاف کسش کشیدم. خودمم دقیق نمیدونستم چقدر میتونم دووم بیارم، فقط میدونستم که میخوام ترمه رو بگام؛ و هرچی بیشتر، بهتر! وقتی در حد یکی دو سانت از کلاهک کیرم وارد سوراخ کسش شد، دست راستمم گذاشتم روی پهلوی دیگهاش و یواش باسنم رو دادم جلو. همون لحظه ساک زدن ترمه متوقف شد و از حرکت ایستاد. سرش رو آورد بالا و درحالی که به هومن نگاه میکرد، لبش رو گزید. هومن صورت ترمه رو قاب گرفت و محکم لبهاش رو بوسید. -جوونم عشقم. دوست داری نه؟ کیر کاوه رو دوست داری؟ سر ترمه بالا و پایین شد و هومن جوری که انگار کنترلش رو از دست داده باشه، جونی گفت و یه سیلی نسبتا آروم به گونه ترمه زد و با کمی خشونت، سرش رو دوباره داد پایین تا براش ساک بزنه. با دیدن این صحنه بیخیال مراعات شدم و آخرین قسمت از کیرم روهم وارد کسش کردم، تا جایی که رونهام به باسن و پشت پاهای ترمه چسبید. امون ندادم، باسنم رو دادم عقب و اینبار با سرعت بیشتری کارم رو تکرار کردم. رفته رفته سرعت تلمبه زدنم رو بالا بردم و با اینکار، ترمه سرش رو بلند کرد و از سر لذت ناله کرد. بیاختیار با کف دست ضربهای به باسنش زدم که صدای بلندی داد و ردش یکم سرخ شد. ترمه از درد ناله کرد اما اعتراض نه! کارم رو تکرار کردم و صدای هومن رو شنیدم: -بکنش…ترمه رو محکم بکن کاوه. با نوک پنجههام دو طرف باسن ترمه رو چنگ زدم و همزمان که تلمبه میزدم، گفتم: -خوشت میاد؟ اولینبار بود که حرف میزدم. مخاطبم هومن بود. نگاهم کرد و با لحنی سرشار از لذت گفت: -تو خوشت نمیاد؟ سری تکون دادم و از صمیم قلبم گفتم: -عاشقشم! -منم! ترمه به سختی حین ساک زدن اینو گفت. هومن برای بار چندم سرش رو گرفت و به سمت خودش کشید تا ببوستش. این کارش باعث شد کیرم از کس خیس ترمه جدا بشه و به شدت از این اتفاق عصبانی شدم، اما خب نمیتونستم حرفی بزنم. بالاخره ترمه دوست دختر اون بود! این رو هنوز یادم نرفته بود، نه حتی برای یک ثانیه. هومن با خشونتی که تو اون لحظه شهوتانگیر به نظر میرسید از موهای ترمه گرفته بود و لبهاش رو میبوسید. چندباریهم با نوک انگشت دست از روی لباس به سینههای ترمه سیلی زد که باعث ناله ترمه شد. چند ثانیه به معاشقشون نگاه کردم. نگاهم روی بدن لخت ترمه چرخید. هیچی لباس نداشت و فقط همون نیم تنه سفید تو تنش باقی مونده بود. نگاهم رفت روی کس خیسش که امشب لذت زیادی بهم داده بود. بهشت لای پای زنها میتونست اتفاقات عجیبی رو رقم بزنه. انتظارم به پایان رسید و هومن دست از سر لبهای ترمه برداشت. درحالی که داشتم به این فکر میکردم که حالا قراره چیکار کنیم؟ هومن با یه حرکت بالا تنه ترمه رو به سمت من هل داد و جواب سوالم رو گرفتم. ترمههم متوجه منظور هومن شد و باسنش رو به سمت مخالف چرخوند. بالاخره صورتش رو به طرفم من چرخوند و نگاهم به صورتش افتاد. موهاش کاملا ژولیده و بهم ریخته شده بود و گوشه لبش کبود و از بوسههای هومن خیس شده بود. این چهرهاش به شکل عجیبی تحریک کننده بود. من فقط داشتم نگاهش میکردم که خودش سرش رو خم کرد و و همون لبهایی که تا چند ثانیه پیش از هومن بوسه میگرفت، مشغول ساک زدن کیرم شد. حس تازهای بود. بیاختیار زمزمه کردم: -آخ خدااا! لذتش از حد تحملم بیشتر بود. دستم رو بردم جلو و موهای پریشونش رو مرتب کردم. با اینکار، نگاهش رو به نگاهم دوخت. چشمهای قشنگی داشت، درست مثل صورتش. با حس جاری شدن آبم، گفتم: -آبم داره میاد، کجا بریزم؟ تو دهن؟! خودمم نفهمیدم مخاطب سوالم کی بود. به هرحال مهم نبود چون هومن جوابم رو داد: -از خود ترمه بپرس ببین چی میگه! اگه باهات حال کرده باشه، اجازه میده تو دهنش ارضا شی. دوباره چشمهام رو به ترمه دوختم که تو این چند دقیقه حتی یه لحظه نگاهش رو از من جدا نکرده بود. نوع نگاهش خاص بود. انگار با استفاده از سلاح دخترونگیش و بُعد جنسی وجودش قدرت نمایی میکرد و با چشمهاش بهم میگفت: “یادته چقدر بهم بیتوجهی میکردی و من رو نادیده میگرفتی؟ حالا دور دور منه، حالا تو مشت منی!” و من کاملا تسلیم بودم. آبم داشت میاومد. با استیصال سرم رو به این معنی که “چیکار کنم؟” تکون دادم. لحظه مهمی بود. اگر نمیگذاشت تو دهنش ارضا شم، یعنی از سکس با من راضی نبود و خوشش نیومده، و این برای من از صدتا فحش بدتر بود! بالاخص جلوی هومن. ترمه در حالی که همچنان کیرم تو دهنش بود، بیحرف فقط به من نگاه میکرد و سرش عقب و جلو میشد، و این من رو میترسوند. با این فکر که از رابطهمون راضی نبوده، خواستم قبل از اینکه آبم بیاد خودم رو عقب بکشم اما ترمه یه دفعه با ناخنهای دخترونه تیزش به زیر تخمهام چنگ زد و به سمت جلو کشید و با این حرکت نذاشت کیرم از دهنش خارج شه. از سوزش رد ناخنهاش تو آخرین لحظه داد کوتاهی کشیدم و همزمان لذتی فوقالعاده به همراه کمی درد، باعث تجربه احساس عجیبی شد. با آههای عمیق آبم رو تو دهن ترمه خالی کردم و ترمه حتی یک ثانیه لبهاش رو از کیرم جدا نکرد و تا قطره آخر آبم رو مکید. وقتی کامل ارضا شدم، درحالی که انگار از دوی ماراتون برگشته باشم، نفس زنون خودم رو کشیدم عقب و روی زمین پهن شدم. تمام انرژیم خالی شده بود و الکلی که تو خونم بود، من رو به سمت یه خواب سنگین هل میداد. همونطور لخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. یک مرتبه حس کردم یکی توی بغلم افتاده و درحال تکون خوردنه. از لطافت پوستش متوجه شدم ترمه ست و از تکون خوردنها فهمیدم هومن اونو انداخته تو بغل من و داره از پشت تلمبه میزنه. بدون اینکه چشمهام رو باز کنم، دستهام رو دور اندام ظریف و خیس از عرق ترمهای پیچیدم که تا همین دو ساعت پیش ازش خوشم نمیاومد و قرار بر این بود دیگه چشمم بهش نیفته. دستی دستی داشتم خودم رو از چه نعمتی محروم میکردم! الکل اثر کرد، بالاخره چشمهام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم. چشمهام رو که باز کردم، از لای مژههای بهم چسبیدهام حجم عظیمی از موهای مشکی رنگ رو دیدم که توی صورتم بودن. چشمهام گرد شد، با تعجب سرم رو عقب کشیدم و متوجه شدم دستهام دور اندام ظریفی پیچیده شده و در حقیقت، یه دختر رو از پشت بغل کردم. به خاطر گیجیِ اول صبح، منگ بودم و نمیدونستم اوضاع از چه قراره و اصلا چرا تو این وضعیتم. تو اون اوضاع که با حیرت داشتم دنبال دلیل حضور یه دختر ناشناس و لُخت تو آغوشم میگشتم، ظریف بودن اندام دختره باعث پیدا شدن یه سرنخ کوچیک تو ذهنم شد. سرنخی که ابتدا با این فکر به دستم رسید: به جز هانیه، تنها دختر لاغری که تو این چند وقت باهاش برخورد داشتم، همونی بود که دو روز پیش همراه هومن دیده بودم. همین سرنخ باعث ادامه یافتن افکار توی سرم و دنبال کردن نشونههای مختلف شد و در نهایت، معما حل شد! تصاویری از بزم دیشب، با بالاترین کیفیت ممکن توی ذهنم به نمایش در اومد و شوک حاصله از اون، باعث شد مثل برق گرفتهها ترمه رو رها کنم و خودم رو عقب بکشم. حیرت زده به خودم نگاه کردم. لخت مادرزاد، بدون حتی شورت! احساس میکردم پوست کیرم یه حالت خشکیِ ناشی از چسبندگی داره. روی فرشهای وسط هال خوابیده بودیم و سمت راست بدنم، به خصوص بازو و سر شونهام به خاطرش یکم قرمز شده بود. دوباره نگاهم رو به ترمه دوختم که بیخبر از من هنوز تو خواب ناز به سر میبرد. از پشت، تصویر باسنش نگاهم رو به سمت خودش کشوند. نیم تنه سفید هنوز تنش بود و رد چنگ روی لمبرهای باسنش دیده میشد. من بهترین لذتهای عمرم رو با این باسن نه چندان گرد و گوشتی، اما خوش فرم تجربه کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم. واقعا این اتفاق افتاده بود؟ اگه آره، پس چرا انقدر دور از ذهن به نظر میرسید؟ هومن…یکهای خوردم و به دنبال هومن گشتم. اثری ازش نبود. یعنی از ما ناراحت شده بود؟ اما نه، اگه هومن میلی به افتادن این اتفاق نداشت، پس هیچوقت به اینجا نمیرسیدیم. پس یعنی…من و رفیقم، باهمدیگه دوست دخترش رو گاییده بودیم؟ باور کردنی نبود. نمیتونستم با هومن رو به رو بشم. نه بعد از اتفاق دیشب و نه وقتی دوست دخترش تا صبح لخت تو بغلم خوابیده بود و همین الانشم چشمم بیاختیار به سمت باسن نازش کشیده میشد. دستی به پیشونی بلندم کشیدم و چند ثانیه چشمهام رو بستم تا فکرهام رو جمع و جور کنم. امروز سهشنبه بود و طبق معمول باید میرفتم شرکت. به عبارت دیگه، باید از اینجا فرار میکردم! به هیچ عنوان توانایی رو به رو شدن با هومن رو نداشتم، پس بلند شدم و بی سر و صدا لباسهام رو که شامل پیراهن سفید و شلوار مشکی میشد پوشیدم، اما وقتی از مقابل آشپزخونه عبور میکردم، چشمم افتاد به هومن که پشت میز نشسته بود و سیگار میکشید. خشکم زد. نگاهش به یه سمت دیگه بود اما یقین داشتم که من رو از گوشه چشم دیده. چندثانیه گذشت و هومن حرفی نزد. از سکوت غیر عادیش فهمیدم همونطور که پیشبینی میکردم، هیچ چیز سر جاش نیست. فکر کردم الان باید عذرخواهی کنم یا همه چیز رو عادی جلوه بدم؟ لعنت! اوضاع مزخرفی بود. هومن سر سیگار رو به لبه جا سیگاری کوبید و با لحنی کاملا جدی که با هومن همیشگی زمین تا آسمون فرق داشت، گفت: -نظرت در مورد دیشب چیه؟ از سوال ناگهانی و غیر قابل انتظارش گیج شدم. وقتی کلامی ازم نشنید، سرش رو چرخوند به سمتم و با همون جدیت جدید و عجیبش گفت: -بهت خوش گذشت؟ نمیدونستم باید چه جوابی بدم. لال شده بودم. این روی هومن رو تا با حال ندیده بودم. با چهرهای متفکر ادامه داد: -برای من که تجربه متفاوتی بود. شاید ندونی کاوه، ولي همیشه حسرت یه سری چیزا رو دلم مونده بود. پول، ماشین، بابای پولدار! دلم میخواست بهترین مدل گوشی رو داشته باشم و وقتی میرم خرید، بدون نگرانی کارت بکشم. اما خب اینطور نبود. همیشه همه چیز بر وفق مراد نیست! ولی اگه از نعمت پول محروم بودم، به جاش یه موهبت دیگه داشتم. اولین باری که سکس داشتم سال دوم راهنمایی بودم. دختر همسایهمون رو تو خونه خودشون کردم! هیچوقت یادم نمیره. چقدر اون روز استرس کشیدم ولی دوباره روز بعدش رفتم خونهشون. از همون اوایل نوجوونی زمین زدن دخترا برام مثل آب خوردن بود. بدون اینکه پول و ماشین مدل بالا داشته باشم مخشون رو میزدم و بعد از اینکه باهاشون میخوابیدم، میرفتم سراغ بعدی. چون بلد بودم چجوری دخترها رو رام کنم. نسبت به همسن و سالهام خیلی زود لذت سکس رو تجربه کردم و اونقدر به دفعات زیاد رابطه داشتم که بعد از یه مدت احساس کردم این کافی نیست! سکس استریت دیگه مثل قبل برام لذت بخش نبود و برای همين به سمت انواع مختلف رابطه و فتیشها کشیده شدم که بعضیهاشون جالب بود و بیشتریاشون برعکس حالم رو بهم میزد! گاهی اوقات فکرم به خط قرمزها کشیده میشد اما فقط درحد فکر باقی میموند و جرعت انجامش رو نداشتم. تا همین یه ماه پیش که تو مهمونی با ترمه آشنا شدم و خیلی زود جذب هم شدیم. از همون دو ساعت اول آشناییمون احساس کردم این دختر نیمه گمشده منه! دقیقا همونی که میخوام. همون شب مهمونی تو یکی از اتاقها باهاش خوابیدم و هفته بعدش براش از سلایقم گفتم. باورم نمیشد اونم مثل خودم باشه! تو دو هفته اول مدلهای مختلف رابطه رو باهم تجربه کردیم. از رابطه خشن و رول پلی بگیر تا سکس شبونه توی پارک! اما نه من و نه ترمه به این قانع نبودیم و یواش یواش این فکر به سرمون افتاد که چرا جلوتر نریم؟ دوست و رفیق زیاد دارم اما بین آدمای دور و برم هیچکی رو مثل تو قبول نداشتم. چون میدونستم لاشی نیستی! از یه طرف بعید میدونستم دم به تله بدی که البته نمیدونم چه اتفاقی تو زندگیت افتاده که دیشب خودت من رو کشوندی خونه و تا تهش همراهمون اومدی، از طرف دیگه از اخلاقت خبر داشتم که کارت تو شروع رابطه با دخترها زیاد خوب نیست! پس همه جوره تو بهترین سوژه برای من و ترمه بودی. میخوام اعتراف کنم الان که انجامش دادیم پشیمونم. نمیدونم داری چی با خودت فکر میکنی، میخوام بدونی که من بیغیرت نیستم. فقط… . بعد از لختی سکوت، سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد: -بیخیال. -دیشب بهترین شب عمرم بود. سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. ادامه دادم: -من باید برم، دیرم شده. در همین حد بدون که دیشب رو تا آخر عمرم از یاد نمیبرم. زل زد تو چشمهام و بعد از یه مکث کوتاه سرش رو بالا و پایین کرد. -سر فرصت حرف میزنیم. دیگه بحث رو کش ندادم و راه افتادم و از خونه زدم بیرون. هومن همهچی رو ریخته بود رو دایره. حالا میدونستم که دو نفرشون راضی بودن و همه این اتفاقات از رو طرح و برنامه بوده، و من اصلا از این شرایط ناراضی نبودم! اما سوالات بیجواب زیادی توی ذهنم سرگردون بود. سوار ماشین شدم و مسیر شرکت رو در پیش گرفتم. فکرم درگیر بود. هومن رو درک نمیکردم. همه چیز رو اعتراف کرد اما سوال بیجواب اینجا بود که هومن چطور به خودش اجازه داد این اتفاق بین ما بیفته؟ مگه خودش نگفت ترمه دوست دخترشه؟ واقعا کی حاضر میشد دوست دخترش رو با یکی دیگه تقسیم کنه؟ شاید…با زنگ خوردن گوشی، از فکر بیرون اومدم. با دیدن شماره ناشناس تعجب کردم. هرکسی این شمارهام رو نداشت. نکنه هومن با خط ترمه بهم زنگ زده بود و میخواست تموم حرفهایی که بهم زده بود رو پس بگیره؟ میترسیدم جواب بدم! اونقدر به صفحه گوشی نگاه کردم تا تماس قطع شد. هنوز دو ثانیه نگذشته بود که دوباره صدای زنگ بلند شد. قلبم تند میتپد. لعنت! واقعا یه شب لذت ارزشش رو داشت تا رفاقتم با هومن خراب بشه؟ نفسم رو آزاد کردم و تماس رو وصل کردم. صدای زنونه و گریونی از اون طرف خط گفت: -کدوم گوری هستی که جواب نمیدی؟ بهت زده گفتم: -گلاره تویی؟ چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟ در حالی که هق میزد گفت: -بابا…! تا گفت بابا، زنگ خطر توی مغزم به صدا در اومد. با نگرانی گفتم: -بابا چی شده؟ حالش خوبه؟ -بابا سکته کرده کاوه! زود خودتو برسون بیمارستان! دیگه صداش رو نشنیدم. از شدت شوک، گوشهام کر شد. این امکان نداشت. در لحظه فرمون رو چرخوندم و مسیر بیمارستان رو در پیش گرفتم. فاصله تا بيمارستان به شکل عجیبی کوتاه بود. شاید چون با بالاترین سرعت ممکن روندم و هرچی جریمه بود به جون خریدم! وقتی رسیدم، با پرس و جو از پذیرش نشونی رو گرفتم و به طبقه مورد نظر رفتم. متوجه حالم نبودم. گیج بودم. هنوز باورم نشده بود! وقتی وارد راهرو شدم، عمه، پرستو، الکس و همچنین گلاره پشت در اتاق عمل منتظر بودن و با استرس راه میرفتن. گلاره اولین نفر بود که من رو دید. به محض دیدنم اشکهای تازه خشک شدهاش دوباره جوشید و به سمتم پرواز کرد. تو این لحظه هیچ کدوم از اختلافات و کدورتهای بینمون برام مهم نبود. خودش رو انداخت تو بغلم و زار زد. تو اون وضعیت یکی باید من رو آروم میکرد اما به قول هومن، شرایط همیشه بر وفق مراد نبود! سر گلاره رو به سینهام فشار دادم و گفتم: -آروم باش، همه چی درست میشه! گفتم همه چی درست میشه و از اعماق وجودم دوست داشتم که همه چی درست شه، اما نشد! پدرم دووم نیاورد و نیم ساعت بعد، نوار قلبش یه خط صاف رو نشونمون داد. در کمال ناباوری، جلوی چشمهام یه بُت سنگی شکست. پدرم بُتی بود که من میپرستیدمش، الگوی زندگیم که همیشه تلاش میکردم ازش تقلید کنم. یه غول بیبدیل تو اقتصاد کشور، که حالا رفته بود. گلاره از حال رفت و الکس که طبیعتا حالش به اندازه اون خراب نبود، مراقبت از اون رو به عهده گرفت. عمه مرتب به سر و صورتش میکوبید و پرستو با گریه سعی میکرد جلوش رو بگیره. من اما مات و مبهوت به پارچه سفیدی که صورت بابا رو میپوشوند خیره شدم و از خودم پرسیدم: -از این به بعد باید چه غلطي کنم؟ یقین داشتم که جای خالی پدر، قراره تا سالهای سال احساس بشه. اون تو زندگی هممون تأثیرش رو گذاشت و نبودنش درست شبیه یه حفره بزرگ بود. بعد از رفتنش، مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس میکردم. حالا مرد خونواده من بودم! و این از چیزی که فکر میکردم خیلی سختتر بود. چهل روز تمام به خونه خودم نرفته بودم و مثل باقی اعضای خانواده، همش تو خونه پدرم بودم. یا در حقیقت، خونه سابق پدرم! شرکت روی هوا بود، اما این چهل روز باعث شده بود با شرایط موجود کنار بیام. بعد از مراسم که طی یک روز خسته کننده همهمون رو تا عصر درگیر خودش کرده بود، همگی تو پذیرایی خونه جمع شده بودیم. غمگین بودیم، اما نه مثل روزهای اول! خاصیت زمان همین بود. رنجها رو خاطره میکرد. توی پذیرایی بزرگ خونه، جمع همه جمع بود. یه جمع صمیمی که بیشتر از یک ماه همدم همدیگه بودیم. اما خب، هرکی سر و وضع گلاره رو میدید، حتی فکرشم نمیکرد پدرش چهل روز پیش فوت کرده باشه! علاقه عجیبی داشت تا همه جوره بینظیر به نظر برسه. احتمالا این از اثرات زندگی مداوم به عنوان یه مدلینگ موفق بود. مطابق معمول، خوشپوشترین آدم جمعمون بود و لباسهای تنش همه از برندهای گرون قیمت بودن. با پول لباسهای تنش، میتونست به راحتی یه فقیر رو از فلاکت نجات بده! چیزی که بیشتر از همه روی مخم بود، بند لباس زیرش بود که از زیر شلوار چسبونش زده بود بیرون و عبارت “Calvin Klein” با پس زمینه مشکی رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود. عمه توران که امروز تو مراسم چهلم کلی گریه کرده بود، حالا مشغول پوست گرفتن میوه بود و الکس که انگار این علاقه رو از انگلیسیها به ارث برده بود، مشغول تماشای فوتبال. عمه توران سکوت جمع رو شکست و گفت: -خاقانی امروز بهم گفت فردا میاد تا وصیتنامه رو بخونه. به محض زدن این حرف، نگاه من و گلاره باهم تلاقی پیدا کرد. حقیقتش تو این چند روز خیلی به سرنوشت شرکت فکر کرده بودم. این که قراره کی تاج و تخت رو بدست بیاره؟ هربار خودم رو لایق این مهم میدونستم، اما این باعث نمیشد که اظطراب نداشته باشم! برای شرکت زحمت زیادی کشیده بودم، اما علاقهای که پدرم به گلاره داشت، این ترس رو به دلم میانداخت که نکنه همه چیز رو از دست بدم؟ پرستو پرسید: -میاد اینجا؟ عمه جواب داد: -فردا رأس هشت صبح همه آماده باشید. میدونم شرکت تو شرایط خوبی نیست، پس بهتره هرچه سریعتر تکلیف همه چیز مشخص بشه. صدایی از بغل گوشم گفت: -گفته بودم خواهر زیبایی داری. متعجب و با ابروی بالا رفته سرم رو کج کردم. الکس بود که کمی به سمتم متمایل شده بود و با صدایی آروم این رو میگفت. -متوجه شدم که همهاش داری نگاهش میکنی. صدام رو صاف کردم و گفتم: -اگه نگاهش میکنم به خاطر زیباییش نیست. تو دلم اضافه کردم: “احمق!” پوزخند صداداری زد و گفت: -نیازی نیست خجالت زده بشی دوست من! من از نوع نگاه آدمها خیلی چیزها رو تشخیص میدم. این مثل یه موهبت الهیه! حقیقت اینه که گلاره میتونه توجه هر جنس مذکری رو به خودش جلب کنه. حتی میتونه همجنس خودش رو جذب کنه! اون استثناییه، اینو از اولین روزی که دیدمش متوجه شدم. -خب که چی؟ با یه لحن عصبانی گفته بودم. مدتی سکوت کرد و گفت: -میدونی بهترین اتفاق تو زندگی یه مرد چیه؟ زنی تو زندگیت باشه که هیچوقت از رابطه سیر نشه، و تو هیچوقت از بهشت بین پاهاش خسته نشی! دهنم باز موند. چرا داشت این حرفها رو به من میزد؟ ادامه داد: -گلاره خیلی هورنیه، با چند دقیقه معاشقه نیپلهاش کاملا سیخ میشه و خودش رو خیس میکنه. کمتر زنی رو پیدا میکنی که انقدر از رابطه لذت ببره. تو زندگیم با زنها و دخترهای زیادی بودم، اما به حرفم ایمان داشته باش، خواهرت یه چیز دیگه ست! گوشهام داشت سوت میکشید. این عجیبترین گفت و گویی بود که تو عمرم داشتم. از شکل نگاهم به خودش خنده کوتاهی کرد و گفت: -چرا انقدر شگفت زده شدی؟ نفسم رو فوت کردم و دستی به صورتم کشیدم. حرارت از صورتم بیرون میزد. -فکر کنم در مورد مردهای ایرانی اطلاعات زیادی نداری. گفت: -مردهای ایرانی؟ اوه! منظورت غیرته؟ بیخیال کاوه! دوره این حرفها گذشته. ما داریم تو یه عصر جدید زندگی میکنیم. عصری که اغلب مردم معتقدند خدایی وجود نداره و لذت بردن از زندگی، دین اون هاست. همچنان اثرات بهت زدگی تو صورتم موندگار بود. نگاه از چهره الکس برداشتم و به جمع نگاه کردم. عمه توران و پرستو داشتن باهم صحبت میکردن و گلاره همزمان که تو بحث اونها شرکت میکرد، نیمنگاهی به من و الکس داشت و احتمالا کنجکاو بود که چی باعث شده بعد این همه مدت من و الکس باهم همصحبت بشیم! -در ضمن، اگه غیرت داشتی، تا الان یه مشت کوبیده بودی تو صورتم! دوباره نگاهم برگشت به الکس. یه نیشخند لعنتی گوشه لبش بود. دستههای مبل رو با پنجههام محکم فشار دادم و…تو یه لحظه از جا بلند شدم و جمع رو ترک کردم. موقع بلند شدن سریع چرخیدم تا نگاه کسی به برجستگی جلوی شلوارم نیفته. دلم میخواست یه هفتتیر داشتم و باهاش یه گلوله تو مغزم خالی میکردم. هیچ دلیل موجهی برای تحریک شدنم نبود. پس چرا؟ احساس میکردم تو این یکی دو ماه گذشته، کاملا از نظر جنسی دگرگون شدم. به طبقه بالای خونه رسیدم و وارد تراس مشترک بین چهارتا اتاق طرف جلوی ساختمون شدم. قصد داشتم سیگار بکشم تا شاید یکم آروم بشم اما، به محض اینکه به داخل تراس پا گذاشتم، هانیه با هول و ولا چندبار پشت هم خداحافظی کرد و گوشی رو از گوشش فاصله داد. -اِ…تویی کاوه؟ ترسیدم یه لحظه! حدس اینکه داشت با دوست پسرش حرف میزد زیاد سخت نبود. انگار تقدیر بر این بود همیشه این دوتا خواهر رو تو تراس خونه ملاقات کنم. نگاهی به سرتا پاش انداختم. دامن و جوراب شلواری پوشیده بود و معلوم بود اونم مثل گلاره، بیشتر از از دست دادن داییش به ظاهرش اهمیت میده! ابرویی بالا دادم و گفتم: -دوست پسرت پشت خط بود؟ حس کردم یه لحظه نگاهش به جلوی شلوارم افتاد. دوباره به صورتم چشم دوخت و گفت: -چی؟ دوست پسرم؟ نه! -همونی که اون روز تو ویلا مچتونو گرفتم؟ -گفتم نه! همکلاسیم بود. رفتم جلو و مقابلش ایستادم… خیلی قدش کوتاهتر بود. نگاهم رو سرتا پاش چرخوندم. احساس کردم برجستگی جلوی شلوارم بزرگتر شد. سرم رو خم کردم و با نگاهی نافذ به چشمهاش زل زدم: -عمه خبر نداره نه؟ اسم عمه که اومد، ترسید و گفت: -نمیدونه. کاوه تو رو خدا اذیتم نکن. تو که نمیخواستی بگی. -الانم نمیگم. برق خوشحالی تو چشمهاش درخشید. ادامه دادم: -به یه شرط! برق نگاهش خیلی زود خاموش شد. -چه شرطی؟ بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -به این شرط که همونطور که برای پسره خوردی، برای منم بخوری! جا خورد و قدمی به عقب گذاشت. دستش رو گرفتم و گفتم: -اگه قبول نکنی همین الان میرم به عمه میگم. جیغ کشید که کشیدمش جلو و سریع دهنش رو پوشوندم. با چسبیدن بدنش به بدنم، شهوت تو وجودم جوشید. کیرم رو از روی شلوارم به رون پاش فشار دادم و گفتم: -به نفع خودته. به سختی از لای انگشتام گفت: -نمیخوام! اصلا از کجا معلوم مامانم حرف تو رو باور کنه؟ البته که به دلیل وجهای که تو خونواده داشتم حرف من رو باور میکرد اما، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و فیلمی که اون روز ازشون گرفته بودم رو نشونش دادم. رنگش پرید! نیشخندی زدم و گفتم: -حالا چی؟ حس کردم چونهاش از بغض لرزید. دلم براش سوخت، اما باید خودم رو خالی میکردم! تحملم تموم شده بود. چهل روز بدون رابطه بودم و الکس لعنتی با حرفهاش من رو به این روز انداخته بود. با بغض سری تکون داد و وقتی رهاش کردم، در کمال ناباوری فرار کرد! خیلی دختر احمقی بود. اصلا به عواقب کارهاش فکر نمیکرد! دویدم و با چندتا قدم بلند، مچ دستش رو گرفتم. -ببین، همهاش تقصیر خودته! من رو به مجبور میکنی باهات اینکار رو بکنم. شروع کرد به سر و صدا کردن. دهنش و پوشوندم و با چرخوندن بدنش، چسبوندمش به دیوار کنار پنجره. با یه دست همزمان که دهنش رو گرفته بودم، نمیگذاشتم فرار کنه و با دست دیگه اول شلوار خودم رو دادم پایین و بعد، دامنش رو که دادم بالا، یه باسن کوچولوی قشنگ و سفید جلوم نمایان شد. پوشیدن دامن تصمیم اشتباهی بود که هانیه امشب گرفته بود، چون به راحتی به جاهایی که نباید دسترسی داشتم! وقتی به مرگ پدرم احترام نمیگذاشت، باید عواقبش رو میپذیرفت. باسنش کاملا مناسب سنش بود، مثل یه سیب ترش که هنوز کامل نرسیده! با سر انگشت شورتش رو دادم پایین. با پایین اومدن لباس زیرش فریادی کشید و بیشتر تقلا کرد. دستم رو با آب دهنم خیس کردم و به کلاهک کیرم مالیدم. کیرم رو بردم بین پاهاش و دو دستی بدنش رو قفل کردم. هیچ کنترلی روی حرکاتم نداشتم. انگار توسط یه شیطان تسخیر شده بودم. تنها چیزی که بهش فکر میکردم، ارضا شدن بود! کلاهک کیرم رو لای باسنش دادم و سوراخ کونش رو با لمس چروکهای دورش پیدا کردم. بدون دلسوزی کلاهک رو روی سوراخ فشار دادم. هانیه مقاومت کرد و از درد ضجه زد. دهنش رو محکمتر گرفتم و گفتم: -شل بگیر که جرت میدم! -بخدا به همه میگم! سمج بودنش لجم رو در میآورد. دوباره کیرم رو چنان فشار دادم که تمام بدن هانیه به دیوار چسبید. زیر انگشتام زار زد، به شکلی که خیسی اشکهاش رو با دستم حس کردم. گریه کردنش باعث شد دلم به رحم بیاد. نوچی گفتم و دیگه فشار ندادم. زیر لب لعنتی زمزمه کردم و گفتم: -ولت میکنم، ولی باید برام بخوری! تندتند به نشونه باشه سرش رو تکون داد. نیشخند زدم. حتما باید از زور استفاده میکردم؟ چرخید به طرفم و زانو زد. اشهکاش رو پاک کرد و دماغش رو بالا کشید. بعد کیر شق شدهام رو گرفت و با بیمیلی آشکار تو دهنش کرد. آهی گفتم و دستم رو نوازش گونه روی موهای سرش کشیدم. دهنش برای کیرم خیلی کوچیک بود و آروم و ملو ساک میزد و البته که بیمیل نبودنش روی مخم بود. بازم موهاش رو نوازش کردم و گفتم: -ببین چقدر خوبه، الکی داشتی هم خودتو هم منو اذیت میکردی! همون لحظه دندون زد و دردم گرفت. احساس کردم از عمد این کار رو کرد. با عصبانیت سرش رو دو دستی گرفتم و خودم مشغول تلمبه زدن شدم. همون اول کاری چندبار عق زد و نزدیک بود بالا بیاره. کیرم رو از دهنش در آوردم تا نفسش بالا بیاد. خم شدم و از روی لباس نوک سینهاش رو گرفتم و کشیدم. از سایز سینههاش تعجب کردم. خیلی کوچیک بود! به سختی به دست میاومد. سینههای کوچیک زیاد برام جذابیت نداشت. بالعکس سینههای بزرگ - نه خیلی بزرگ - عالی بودن. یه چیزی مثل سینههای گلاره! با فکر به چاک عمیق و تحریک کننده سینههای گلاره که بارها تو عکسهای تبلیغاتیش دیده بودم، حتی از قبل حشریتر شدم. مجدد سر هانیه رو گرفتم و مشغول تلمبه زدن شدم. از لذت چشمهام رو بستم و گفتم: -اوف…لعنت بهت! دلم میخواست کیرم کاملا وارد دهنش بشه، اما دهنش خیلی کوچیک بود. یه دفعه از زیر بغلهاش گرفتم و بلندش کردم. وقتی به طرف دیوار چرخوندمش، ترسید و گفت: -تو رو خدا نه! من که هرکاری گفتی کردم. گفتم: نترس، نمیخوام تو کونت کنم! دوباره دامنش رو دادم بالا و کیرم رو که از آب دهن خودش خیس بود انداختم لای پاهاش. با دست به بغل پاهاش کوبیدم و گفتم: -پاهاتون چفت کن، زودباش! با جفت شدن پاهاش، قسمت داخلی رونهاش به کیرم فشار آورد و احساس تنگی خوشایندی بهم دست داد. مشغول عقب جلو کردن شدم و این باعث میشد کیرم روی کس بیموی هانیه کشیده بشه. همین باعث تحریکش شد. این رو از نوع نفس کشیدن و عقب دادن باسنش تشخیص دادم. قمبل کردنش باعث میشد دسترسی خیلی آسون بشه. جوری که صدای تلمبه زدنم بلند شد. گفتم: -الان که درد نداری خوبه، نه؟! مشکلت فقط درد بود، وگرنه توام بدت نمیاد! ناله بلندی کرد. قطعا خجالت میکشید اعتراف کنه. کسش خیلی داغ شده بود و خیسیش رو احساس میکردم. فوقالعاده بود. چند تلمبه آخر رو محکمتر کوبیدم و با داد بلندی آبم رو خالی کردم. چون سر کیرم رو بالا گرفته بودم، قسمت زیادی از آبم روی شکاف کس و لباسش ریخت. آبم داغ داغ بود. خودم احساسش کردم. هانیه هنوز داشت نفس نفس میزد. سرش رو گرفتم و گردنش رو به سمت خودم چرخوندم. چهرهاش پریشون و اثر اشک روی گونهاش خشک شده بود. با لحن محکمی گفتم: -از این به بعد هروقت خواستم، در خدمتمی، افتاد؟ خیره نگاهم کرد. گلوش رو محکم فشار دادم و بلندتر گفتم: -افتاد؟! سرش که مظلومانه بالا و پایین شد، ولش کردم و درحالی که مشغول بستن دکمه شلوار و کمربندم بودم، گفتم: -سریع خودتو جمع و جور کن تا کسی نرسیده. شتاب زده شورتش رو بالا کشید و دامن لباسش رو مرتب کرد. با بغض گفت: -اگه بابا داشتم… . پریدم تو حرفش: -حالا که نداری! اشک تو چشمهاش جمع شد و حرکت کرد تا بره. نوچی گفتم و دنبالش رفتم. از بازوش گرفتم و مجبورش کردم بایسته. سرش رو پایین گرفته بود. به سمت خودم چرخوندمش و چونهاش رو بالا دادم. -معذرت میخوام، از دهنم پرید. نمیخواستم اینطور بشه. کنترلم دست خودم نبود. امیدوارم خیلی اذیت نشده باشی. خیره نگاهم میکرد. سرم رو با تردید جلو بردم و گوشه لبش رو بوسیدم. -تو سنت پایینه، اما خیلی خوشگلی! حس کردم از حرفی که زدم، درخششی تو اعماق چشمهاش پدیدار شد. گفت: -توام خیلی خوشتیپی، اما خیلی آدم بدی هستی! از حرفش خندهام گرفت. دستم رو دور بدنش پیچیدم و با خودم همراهش کردم. در حالی که از بالکن خارج میشدیم، گفتم: -دفعه بعد سعی میکنم مراعات کنم! -نخیرم! دفعه بعدی وجود نداره. قلقش دستم اومده بود، پس بدون استفاده از خشونت، با یه حرکت ناگهانی به لای پاهاش چنگ انداختم و لبهام روی گردن سفیدش نشست. فقط چند ثانیه زمان نیاز داشت تا چشمهاش خمار بشه. میک عمیقی به گردنش زدم که اثرش موند. با لبخند گفتم: -اگه عمه ازت پرسید کار کیه، بگو کار دوست پسرته، اما بهش نگو که از این به بعد دوست پسرت منم! -اما تو خیلی بزرگتری. اختلاف سنی بینمون… . با نوک انگشت وسط، شکاف کسش رو لمس کردم و گفتم: -کی گفته اختلاف سنی مهمه؟ مهم اینه که تو راضی باشی، که هستی. زل زدم تو چشمهاش تا رضایتش رو خودش تأیید کنه، اما حرفی نزد. انگشت وسطم رو بیشتر روی کسش کشیدم. خماری چشمهاش بیشتر شد و سرش رو به تأیید تکون داد. دختر شیرینی بود، فقط حیف یکم سرتق بود. سرم رو بردم جلو و اينبار یه بوسه کامل روی لبهاش کاشتم که وقتی همراهیم کرد، متوجه شدم هانیه از این به بعد کامل در اختیارمه. اینبار اون بود که بوسه رو تموم نمیکرد. وقتی ازم جدا شد، گونههاش کمی قرمز بود. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: -برو پایین و طبیعی رفتار کن. من یکم ديگه میام تا کسی شک نکنه. مطیعانه سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت. کمی صبر کردم و مشغول مرتب کردن لباسهام شدم. یه دفعه تو سایههای تاریک گوشه اتاق، حرکتی احساس کردم و صدایی شنیدم: -روت یه جور دیگه حساب کرده بودم… . سرجام خشکم زد. پرستو از سایهها بیرون اومد و جملهاش رو کامل کرد: -پسر دایی! ادامه دارد… . [داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.] نوشته: کنستانتین واکنش ها : gayboys و arshad 2 . آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
arshad ارسال شده در 18 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین عضوهای خونی - قسمت سوم قلبم از حرکت ایستاد. زبونم بند اومد و به تته پته افتادم: -پ…پرستو تو…تو اینجا چیکار میکنی؟ قدمی جلو گذاشت و گفت: -اومدم دست پسر دایی مقید و سر به زیرم رو پیش همه رو کنم. احساس خطر کردم. قلبم دوباره شروع به تپش کرد، اما اینبار با سرعت چندبرابر. -باور کن اشتباه متوجه شدی، من و هانیه داشتیم…داشتیم… . جملهام ناتموم موند. هیچ بهونهای نداشتم و این نشون میداد دارم به یه بگایی خیلی بزرگ نزدیک میشم! -اینجوری نگو، بگو داشتم دختر عمه کم سن و سالم رو اغفال میکردم. چند ثانیه خیره نگاهش کردم و بعد، آه غلیظی از سینهام خارج شد. خودم رو به طور کامل باختم. پرستو با دیدن چهره بازندهام گفت: -اصلا ازت توقع نداشتم انقدر بیفکر باشی کاوه. یه درصد فکر نکردی اگه مامانم و بقیه بفهمن چه جنجالی به پا میشه؟ لبه تخت اتاق نشستم و چنگی به موهام زدم. کارم تموم بود. -هانیه خیلی بچه ست، چطور دلت اومد؟ دلم میخواست بگم همهاش تقصیر الکس و حرفهای تحریک آمیزشه، اما اگه جریان رو براش توضیح میدادم، احتمالا فکر میکرد من و الکس جفتمون مریض جنسی هستیم که الکس این حرفها رو زده، و من با این حرفها تحریک شدم! چند ثانیه طول کشید و بعد، از فرورفتگی تشک متوجه شدم پرستو کنارم نشسته. موهام رو رها کردم از گوشه چشم نگاهش کردم. یه کت و دامن سبز تیره به تن داشت و موهای نه چندان بلند مشکیش رو دو طرف صورتش ریخته بود. بزرگی شکمش به وضوح مشخص بود. گفت: -مشکلت چیه کاوه؟ تو که اینجور آدمی نبودی. مطمئنم یه چیزی این وسط هست که باعث شده این اشتباه بچگونه رو مرتکب بشی. نمیتونستم خودم رو از این هچل نجات بدم. این خیلی احساس بدی بود! کمی فکر کردم و گفتم: -نمیدونم با شنیدن این حرفهایی که قراره بزنم چه فکری در موردم میکنی، ولی باید بگم درسته هانیه سنش پایینه، اما بچه نیست! این دوتا خیلی باهم فرق دارن. به سن بلوغ رسیده و خب، من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. جذبش شدم و… . گفتم الانه که یکی خوابونه زیر گوشم، اما در کمال ناباوری گفت: -قبول دارم هانیه دختر جذابیه و باور کن خودم این دوران رو گذروندم و میدونم دخترها تو این سن چقدر برای جنس مخالف جذاب هستن، همینطورم میدونم که هانیهام مطابق سنش نیازهایی داره، اما قبول کن کاوه، بازم توجیح خوبی نیست. سرم رو تکون دادم و گفتم: -نه، نیست! مدتی به سکوت گذاشت. نمیدونستم ادامه این گفت و گو قراره به کجا ختم بشه. پرستو مجددا حرف زدن رو از سر گرفت: -راستش اولین باری که یه نفر مچ هانیه رو سر عمل خاک برسری گرفت، خودم بودم. با تعجب نگاهش کردم و دیدم که لبخند به لب داره. جدای از اینکه از پیش کشیدن این بحث تعجب کردم، لبخند زدنش من رو گیج کرد. اون همین چند دقیقه پیش با چشمهای خودش رابطه من رو با خواهرش فهمیده بود، چطور میتونست آروم باشه و لبخند بزنه؟ به هرحال آروم بودنش به نفع من بود. گفتم: -جدی؟ کجا؟ -تو خونهمون. تقریبا یه سال پیش رفتم به مادرم سر بزنم. از زمان مجردی کلید خونه همراهم بود. وقتی رفتم خونه متوجه شدم هیچکی نیست و مادرم رفته خرید. خواستم همون لحظه برگردم و برم اما از تو اتاق هانیه یه سر و صدایی شنیدم. نزدیک که شدم فهمیدم جریان از چه قراره، اما نمیتونستم اجازه بدم یه پسر بیاد خونهمون و با خواهرم بخوابه، از اون طرفم بعد از اینکه عشق و حالش رو کرد، راحت برگرده بره خونهشون! خلاصه در رو که باز کردم… . به اینجا که رسید خندهاش گرفت. با تکون سر ترغیبش کردم تا ادامه بده. -خب… . -در رو که باز کردم دو نفرشون لخت روی تخت نشسته بودن و…خب، هانیه خم شده بود و داشت… . به اینجا که رسید، دستش رو به شکلی در آورد که انگار داره باهاش جق میزنه و بهم فهموند که هانیه داشته برای پسره جق میزده. یه جوری شدم. اصلا انتظار نداشتم پرستو برای رسوندن منظورش این حرکت رو انجام بده. اینها بحثهایی نبود که بین من و اون عادی باشه. یه جور قبح شکنی بود. شاید پرستو میخواست باهم راحتتر باشیم. درحالی که همچنان به شکل دستش فکر میکردم، گفتم: -واقعا؟ با همون لبخند ادامه داد: -آره بخدا! تا منو دیدن هانیه جیغ کشید و پسره از ترس رنگش عوض شد. خواست فرار کنه ولی لحظه آخر یکی زدم پس کلهاش! کلی هانیه رو دعوا کردم اما خب اخلاقش رو که میدونی، پر رو جلوم ایستاد و گفت دلش خواسته! همونجا فهمیدم هانیه رو نمیشه کنترل کرد و رسیدن این روزها رو پیش بینی میکردم، اما چیزی که انتظارش رو نداشتم، رابطهاش با تو بود! با این حرف دوباره ساکت شدم. یکم نگاهش کردم و گفتم: -تو که نمیخوای به مادرت چیزی بگی پرستو، میخوای؟ گفت: -دیوونه شدی؟ با این حرف به جز زندگی تو، زندگی هانیهام خراب میشه. مگه مغز خر خوردم به خواهر خودم آسیب بزنم؟ با این حرف، بالاخره تونستم به نفس راحت بکشم. خطر، درست از بغل گوشم رد شده بود. پرستو از رو تخت بلند شد و گفت: -اما یادت نره کاوه، الان یه آتو دست من داری! حرکت کرد یه سمت در. گفتم: -منظورت چیه؟ قبل از اینکه بره، برگشت و نگاهی بهم انداخت. -عجله نکن! بعد چشمکی زد و رفت. به جای خالیش نگاه کردم و نفسم رو دادم بیرون. شانس آورده بودم. داشتم دستی دستی خودم رو به فنا میدادم. عجب زندگی عجیبی شده بود! بلند شدم تا برای خواب آماده بشم. تو این شرایط نمیتونستم با اعضای خونواده رو به رو بشم. از طرفی، فردا روز سرنوشت سازی بود و باید انرژیم رو برای اتفاقات احتمالیش ذخیره میکردم. خاقانی با یه کت عنابی رنگ و با یه عینک ته استکانی که نشون دهنده بینایی ضعیفش بود، نشسته بود روی یکی از مبلها و همگی با استرس و اضطراب به حرکاتش نگاه میکردیم، جوری که صدای نفسمون در نمیاومد. لحظه بسیار مهمی بود و میتونست سرنوشت همهمون رو تعیین کنه. خاقانی با محتویات داخل کیف سامسونتش کلنجار میرفت و نمیتونست وصیتنامه به اون مهمی رو پیدا کنه. همونطور که برگهها رو زیر و رو میکرد، عینکش رو بالاتر داد و گفت: -همینجا بود که. سرم همزمان با گلاره چرخید و با نیشخند به همدیگه نگاه کردیم. این هماهنگی یه عادت قدیمی بود، که بعد از گذشت سالها دوباره اتفاق افتاده بود. -پیداش کردم! نگاهم از چشمهای عسلی گلاره جدا شد. بیاختیار تو جام تکون خوردم. قلبم تو گلوم بود! خاقانی پاکت رو باز کرد و یه برگه از توش در آورد. لای برگه رو باز کرد و مشغول خوندن وصیت نامه شد. -خواندن این کلمات به این معنیست که من دیگر در بین شما حضور ندارم. به محض خوندن همین یه جمله، عمه توران زد زیر گریه و پرستو با مالوندن شونههاش مشغول آروم کردنش شد. خاقانی از بالای عینک چند ثانیه عمه رو نگاه کرد و دوباره مشغول خوندن شد. -از رسیدن چنین روزی آگاه هستم و ترسی ندارم، ولیکن برای به تأخیر نیفتادن امور حیاتی شرکت، باید هرچه زودتر به مبحث ارثیه ترتیب داده شود. یک سوم از تمام اموالم به استثنای شرکت و خانه، به خواهرم توران تعلق گیرد. چشمهای همهمون گرد شد. حتی خود عمه توران که گریهاش بند اومد و با تحیر به خاقانی نگاه کرد. هیچکدوم فکر نمیکردیم بابا چنین لطفی در حق خواهر بیوهاش بکنه. حقیقتا یک سوم خیلی زیاد بود، یعنی خیلی خیلی زیاد بود! شاید باید اعتراض میکردم اما، حرفی نزدم. منتظر رسیدن لحظه حیاتی بودم. خاقانی ادامه داد: -باغ پسته ورامین و باغ پرتغال رشت فروخته شود و تمام مبلغ آن صرف امور خیریه شود. ارزش اون دوتا باغ خیلی بالا بود، ولی من همچنان با اضطراب و دلهره منتظر بودم ببینم تکلیف شرکت چی میشه، که بالاخره خاقانی آرزوم رو بر آورده کرد. -و اما سهام کارخانه و شرکت و همینطور خانه، به صورت نصفنصف مابین پسرم کاوه و دخترم گلاره، تقسیم شود. باشد که این فرصت را غنیمت شمرده و در کنار یکدیگر شرکت را اداره کنند. در انتها، نامهای مهم پیوست میگردد که جناب خاقانی شخصا وظیفه دارد نامه را تحویل دو فرزندم دهد. تا قبل آن، تحت هیچ عنوانی نباید مهر و موم نامه توسط شخصی به جز اشخاص ذکر شده بازگردد. خاقانی نامه رو بست و دوباره مشغول زیر و رو کردن کیفش شد تا نامه سری و محرمانه رو پیدا کنه. من اما خیره نقطهای نامعلوم بودم. احساس عجیبی داشتم. من در عین حالی که مطمئن بودم امروز قراره برنده بشم و شرکت رو مال خودم کنم، همزمان ته دلم ترس داشتم که شاید شرایط جوری که میخوام پیش نره و گلاره همه چی رو خراب کنه. حالا اما همه چیز برابر شده بود. نه برده بودم و نه باخته بودم. پدرم به تنهایی پنجاه درصد سهام شرکت رو در اختیار داشت و مابقی سهام بین پنج نفر دیگه تقسیم شده بود. حالا من و گلاره، هرکدوم بیست و پنج درصد سهم داشتیم اما مشکل اینجا بود که یه نفر از اون پنج نفر، اونم به تنهایی بیست و پنج درصدِ سهام رو در اختیار داشت. مقصود پدر کاملا واضح و روشن بود. اون میخواست رابطه شکرآب من و دخترش رو با اداره دونفری شرکت ترمیم کنه، اما حالا یه نفر دیگه سر راهمون سبز شده بود که میتونست یه تهدید جدی برای مدیر عاملی به حساب بیاد. -تبریک میگم. با شنیدن صدای الکس از فکر در اومدم. با لبخند دستش رو به سمتم دراز کرده بود. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. تبریک گفتن نداشت. به عقیده خودم، حقم ضایع شده بود! گلاره نامه رو از خاقانی تحویل گرفت و خرامان به طرفم اومد. -بریم بالا؟ درحالی که روی مبل نشسته بودم و یه پام رو روی پای دیگهام انداخته بودم، جواب دادم: -بالا چرا؟ همینجا بازش کن. -نشنیدی خاقانی چی گفت؟ فقط خودمون باید نامه رو بخونیم. -یه جوری لباس پوشیدی انگار اومدی عروسی! ولی متاسفانه امروز چهلم بابامونه. متوجه شد از چی ناراحتم. پوزخندی زد و گفت: -پس بگو دردت چیه! هنوز نفهمیدی پوشش بقیه به تو ربطی نداره؟ اختیار من دست خودمه کاوه، هرکاریم دوست دارم انجام میدم، توام نمیتونی واسه من تصمیم بگیری. اینو بفهم. مدتی تو سکوت نگاهش کردم و از جام بلند شدم. حرفی نداشتم، یعنی نمیتونستم بزنم. گلاره زنم نبود که بخوام بهش امر و نهی کنم! بیسر و صدا رفتیم طبقه بالا و وارد اتاق خواب گلاره و الکس شدیم. گلاره نشست روی تختخواب و من دست به سینه، باسنم رو به لبه میز آرایش تکیه دادم. گلاره نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن: -قبل از هر چیز، میخواهم بابت ذهنیتی که پس از خواندن این نامه از من در شما تغییر میکند، عذر خواهی کنم؛ اما سالها زندگی در این کشور به من آموخت که برای رسیدن به سعادت، باید وجدان را زیر پا گذاشت. اخمی از سر دقت روی پیشونیم نشست. قضیه داشت جالب میشد. گلاره ادامه داد: -سالهای سال است که شرکت من در زمینه مواد آرایشی در کشور پیشتاز است و حتی فرصت نفس کشیدن به شرکتهای رقیب نمیدهد. از منظر خیلیها دلیل این مهم نحوه مدیریت من بوده است، اما میخواهم در این نامه رازهای سر به مهری را بازگو کنم. گلاره دست از خوندن کشید و به همدیگه نگاه کردیم. درحالی که بخش عظیمی از ذهنم مشغول حرفهای عجیب پدرم بود، یه فکر موذی تو سرم افتاد که دیدن گلاره با این هیکل تراشیده و نفسگیر واقعا میتونه لذت بخش باشه! لعنتی شبیه الههها بود. سفیدی پوست تنش که از بالای یقه لباسش نمایان بود، چشم رو میزد. به الکس حسودیم شد. مرتیکه اجنبی خوششانس! شاید اگه یه نامه معمولی بود، هیچ توجهی به کلمات نمیکردم و از منظره رو به روم لذت میبردم. -یعنی چی؟ از فکر در اومدم و با کم صبری به نامه اشاره کردم: -بقیهاش رو بخون. با یه دست موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و مجددا مشغول شد: -پس از اعمال تحریمها، تقریبا تمام شرکتهای تولیدی در ایران با مشکل تهیه قطعات و مواد اولیه مواجه بودند، به طوری که میزان تولیدات در سطح کشور بسیار پایین آمد و تا همین لحظه این مشکل همچنان پابرجاست. اما از همان ماههای ابتدایی من علاج این بیماری را یافتم و توانستم مرغوبترین مواد اولیه را بدون ایجاد دردسر وارد ایران کنم و با این کار کیفیت و میزان تولید محصولات به شکلی چشمگیر از دیگر شرکتها پیشی بگیرد. در جریان یکی از سفرهایم به ترکیه برای مذاکره با یک شرکت خارجی، با گروهی آشنا شدم که ادعا داشتند میتوانند مشکل ما را به آسودگی حل کنند. به دلیل وخامت اوضاع، بدون کوچکترین تردیدی پیشنهادشان را پذیرفتم اما با ادامهدار شدن مکاتبات ما با آن شرکت، متوجه شدم چنین گروهی اصلا به صورت قانونی وجود ندارد. با کمی تحقیق، به این حقایق دست یافتم که این گروه ریشه در شهر کازان روسیه دارد و از چیزی که فکر میکردم، بسیار بزرگتر است. این گروه سازمان یافته هرچیزی که طرف مقابل نیاز داشته باشد تهیه و به صورت قاچاق به مکان مورد نظر منتقل میکند. تکرار میکنم، هرچیزی! و مواد اولیه آرایشی بهداشتی یکی از سادهترین تجارتهای این گروه به حساب میآید. اعضای این گروه رسم و رسوم خاصی دارند که شاید به مزاق طرف مقابل خوش نیاید. این گروه بیش از یک گروه مافیایی، به یک فرقه شبیه است. به عنوان مثال، همکاری با این گروه به این سادگیها نیست و باید بین طرفین اعتماد متقابل به وجود بیاید. یا به عبارت بهتر، طرف مقابل باید اعتماد آنها را بدست آورد! همچنین با تعامل بیشتر با این گروه، مشاهده کردم که نیرنگ و خیانتی در کارشان نیست، یا لااقل در طی این چندسالی که با آنها همکاری کردهام هرگز من را ناامید نکردهاند. البته بدست آوردن اعتماد این گروه به هیچ عنوان کار سادهای نیست و به شخصه بهای سنگینی برایش پرداختم. با این ترفند سالهاست شرکت را سرپا نگه داشتهام و اگر میخواهید شرکتی که با چنگ و دندان به اینجا رساندهام به یک شرکت معمولی تبدیل نشود، باید در مسیری حرکت کنید که رد پای من در آن پیداست. شما مهمترین قسمت زندگی پر ماجرای من بودید. امیدوارم من را درک کنید و بدانید همکاری با یک گروه مافیایی و خلافکار نه برای راحتی خودم، بلکه برای آسایش شما بوده است. از کردههایم شرمندهام اما پشیمان نیستم. دنبال بخشش نمیگردم اما امیدوارم من را فهمیده باشید. تکرار میکنم، شما مهمترین قسمت زندگی من هستید، پس مراقب خودتان باشید. بدرود. دوست دار شما، پدرتان بهزاد. پایینِ متن، یه شماره تلفن با کد یه کشور دیگه نوشته شده بود. من و گلاره، هاج و واج به همدیگه نگاه کردیم. باور کردنی نبود. یعنی شرکت با اون عظمت، با مواد اولیه قاچاقی سر پا مونده بود؟ یعتی یک عمر نون حروم تو سفرهمون بود؟ گلاره متن رو دوباره برای خودش خوند تا شاید بتونه حرفهای پدر رو پردازش کنه. برگه رو گذاشت کنار، سرش رو تو دستهاش گرفت و گفت: -باورم نمیشه. این همه سال…بیخود نبود شرکت ما هیچوقت مشکلی برای تولید نداشت. حرفی نزدم. ادامه داد: -فکر کن! بابا تو همه این سالها خلاف میکرده. بعدم میخواد با یه نامه بعد مرگش ما رو خر کنه! هه! وقتی بازم چیزی نگفتم، با عصبانیت گفت: -تو نمیخوای چیزی بگی؟ گفتم: -بابا کار اشتباهی نکرده. تعجب کرد و جواب داد: -یعنی چی کار اشتباهی نکرده؟ دیگه میخواستی چیکار کنه؟ آدم بکشه؟ -وقتی شرایط منصفانه نیست، توام نباید منصف باشی! وگرنه هیچوقت پیشرفت نمیکنی و خب کلا تو ایران شرایط هیچوقت منصفانه نیست! با شگفتی پوزخندی به حرفام زد و گفت: -باورم نمیشه، پدر و پسر لنگه همدیگهاید! -گوش کن ببین چی میگم گلاره، بابا دیگه نیست، الان فقط من و تو مالک اون شرکتیم. اگه میخوای شرکت رو این شکلی تحویل بگیری و بعد چندماه به یه شرکت کاملا معمولی تبدیلش کنی که آخر هر ماه با نیروهاش با بدبختی تصویه میکنه چه برسه بخواد واسه تبلیغات هرینه کنه، بسم الله! آستین بالا بزن برو جلو، ولی از الان گفته باشم که روش من اینطوری نیست. بابا جون کنده و عرق ریخته تا بهترین مسیر رو برای پیشرفت پیدا کنه، چرا بخوام واسه خودم دردسر درست کنم و دنبال یه راه دیگه باشم؟ نمیدونستم چرا داشتم این حرفها رو میزدم. هنوز از شنیدن حقیقت شوکه بودم. اصلا منظور پدر از اینکه برای جلب اعتماد اون گروه بهای سنگینی داده چی بود؟ چطور گروهی بودن؟ شبیه گنگسترهای تو فیلمها اسلحه داشتن یا نه؟ کلی سوال تو ذهنم بود که گیجم میکرد. اما انگار تو اعماق وجودم وقتی خودم رو جای پدرم قرار میدادم، میدیدم شاید منم برای پیشرفت شرکت و کارخونه همین مسیر رو طی میکردم. -درکت نمیکنم. گفتم: -به موقعش درک میکنی! از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت: -وقتی سهام بابا بین من و تو نصف شده، یعنی سهام من و تو و هدایتی برابر شده. چطور میخوایم سه نفری شرکت رو اداره کنیم؟ کی قراره مدیر عامل بشه؟ تو دلم گفتم: من! اینجا دست بالا رو من داشتم. نه هدایتی و نه گلاره قرار نبود سهمشون با من برابر باشه، نه وقتی که فیلم سکس پسر هدایتی تو گالری گوشی من بود! البته که قرار نبود گلاره چیزی از این موضوع بدونه و من سر بزنگاه آس رو رو میکردم و درنهایت، تخت پادشاهی رو مال خودم میکردم! مدتی به سکوت گذشت. اگه مثل چندسال پیش بود، من و گلاره کلی حرف برای زدن داشتیم، اما الان…گلاره از روی تخت بلند شد و گفت: -باید فکر کنم. فکرشم نمیکردم همه چیز انقدر پیچیده بشه. نیاز به زمان دارم. با همدیگه از اتاق بیرون اومدیم. دستم رو به نشونه همراهی گذاشتم روی کمر گلاره و گفتم: -امیدوارم تصورت از بابا عوض نشده باشه. اون کاری رو انجام داد که شايد هرکس دیگهای بود انجامش میداد. هرموقع تصمیم گرفتی خبرم کن. باید هرچه زودتر تکلیف شرکت رو مشخص کنیم. سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. دستم رو از روی کمرش برداشتم. بعد از سالها لمسش کرده بودم. باهمدیگه رفتیم پایین و برای عمه و بقیه که کنجکاو بودن ببینن چی تو نامه نوشته بود، دروغی سرهم کردیم. روز چهلم فوت پدرهم تموم شده بود. بعد از یه مدت طولانی، میخواستم برگردم به خونه خودم. باید یه استراحت به خودم میدادم. شب هنگام رسیدم خونه، اما برعکس تصورم هیچکی منتظرم نبود. تو این چهل روز، هومن و ترمه تقریبا ساکن خونه شده بودند و مثل زن و شوهرها داخلش زندگی میکردن، درحالی که صاحبش یه جای دیگه سرش گرم بدبختیاش بود! هرچند روزهای سوم و هفتم و به جز امروز، دوتاییشون برای تسلیت و تسلی اومده بودن سر خاک پدرم و دیدار کوتاهی باهم داشتیم که این خیلی برام ارزشمند بود. منهای اون، تو این مدت دیگه ندیده بودمشون، یعنی وقتی برای دیدنشون نداشتم. نسبت به چهل روز پیش، خیلی چیزها عوض شده بود، مِن جمله خودم. وقتی وارد خونه شدم، برای منی که تا قبل این تا حدودی به تنهایی خو گرفته بودم، خونه خیلی سوت و کور به نظر میرسید. احتمالا به خاطر این بود که بیشتر از یک ماه رو تو یه خونه شلوغ و پر رفت و آمد گذرونده بودم. درحالی که این سوال که “هومن الان ممکنه کجا باشه؟” ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود، صدای نوتیف گوشی از فکر بیرونم آورد. یه پیام از یه شماره ناشناس تو واتساپ برام اومده بود. با اخمهایی از سر دقت پیام رو باز کردم. نوشته بود: -کجایی؟؟!!! پروفایلش رو چک کردم. عکس چندتا گربه ناز و ملوس بود و مشخص نبود شخص پشت اکانت کیه. نوشتم: -شما؟ -یه دوست! اصلا حال و حوصله پازل حل کردن نداشتم. سین کردم اما جواب ندادم. یه چند ثانیه طول کشید و بعد، یه عکس برام ارسال شد. سریع بازش کردم: با دیدن عکس، طولی نکشید که فهمیدم کی صاحب شماره ست. با اینکه گوشی رو جلوی صورتش گرفته بود، اما این اندام و این رنگ پوست کاملا برام شناخته شده بود. اصلا انتظارش رو نداشتم. ذهنم پرواز کرد به اون شب خاص. شبی که برام تبدیل به یه تجربه کاملا جدید شد و باعث شد زندگی جنسیم وارد یه مسیر کاملا متفاوت بشه، اما با فوت پدرم همه چیز از حرکت ایستاد. فوت پدرم حکم چند بیل خاک روی آتیش درحال شعله ور شدن داشت. درحالی که نگاهم روی عکس میچرخید و مشغول موشکافی دلیل آغاز این گفتگو بودم، جواب دادم: -شماره منو از کجا آوردی؟ -چقدر بد اخلاق! از هومن گرفتم. -اونوقت هومن خودش کجاست؟ جواب نداد. فکر کردم از لحن تهاجمیم ناراحت شده. یه طرف وجودم میگفت به درک! و طرف دیگه با نگاه کردن به عکس میگفت چطور دلت میاد این موجود نازنین رو ناراحت کنی؟! چند دقیقه طول کشید و به جای پیام، گوشی تو دستم لرزید و زنگ خورد. خود هومن بود. به محض وصل شدن گفتم: -کجایی؟ -تو قلبت! پوفی کشیدم و گفتم: -مسخره بازی در نیار هومن. حوصله ندارم. این چیه دختره فرستاده برا من؟ شماره منو چرا دادی بهش؟ در جواب سوالاتم گفت: -هنوزم بدعنقی! انصافا دلم برای مسخره بازیاش تنگ شده بود. مکثی کردم و گفتم: -برگشتم خونه دیدم نیستی، نگران شدم. خندید و گفت: -اووو مستر کاوه رو نگران کردیم ترمه! ببین ما چقدر گنگمون بالا ست که مستر کاوه رو نگران کردیم. چیزی نگفتم و منتظر موندم خودش بیخیال خوشمزگی بشه. به حرف اومد و گفت: -یه جای توپیم. اگه حوصلهاش رو داری بیا. ماشین نمیخواد بیاری، باهم برمیگردیم خونه. هومن جای بد نمیرفت! این رو طی مدت دوستیمون به خوبی فهمیده بودم. مکثی کردم و گفتم: -آدرس بده. گوشی رو قطع کرد و چندثانیه بعد، یه پیامک از طرف هومن که حاوی آدرس بود رسید. همونطور که هومن گفته بود، ماشین برنداشتم و به جاش تاکسی گرفتم. وقتی رسیدم یه آپارتمان بلند که مقصد من طبقه نهمش بود، انتظارم رو میکشید. میدونستم کجا اومدم. چندسال پیش که تو دانشگاه با هومن آشنا شدم، یه عدهای از همکلاسیهامون اهل مهمونی گرفتن و مسافرتهای چند نفره بودن و خب من به خاطر اخلاق خاصم خیلی باهاشون جور نبودم. اما هومن که با همه زود میجوشید، پاش به جمع اونا باز شد و از اون زمان به بعد، پایه ثابت این جور برنامهها بود. الانم میدونستم قصدش از دعوت من به این مهمونی اینه که من رو از لاک غمناک خودم در بیاره. ورود به مهمونی کار راحتی نبود. یه پسر هیکلی در رو باز کرد و با اخم و تخم اسمم رو پرسید. با باز شدن در، موج صدای بلند موزیک از تو خونه بیرون زد. وقتی اسمم رو گفتم، یه کلام گفت: “نمیشناسم” و در رو تو صورتم بست! احساس حقارت بهم دست داد. با این همه دک و پز عرضه نداشتم وارد یه مهمونی زپرتی بشم. اینا همه از اثرات روابط عمومی قویای بود که داشتم! دست به دامن هومن شدم و بهش زنگ زدم. پنج دقیقه نکشید که در باز شد و خود هومن دستم رو گرفت و کشید تو. -بیا تو تا همسایهها نفهمیدن! احساس کردم ورودی خونه آشناست. با یکم فکر و دیدن آیینهای که رو به رومون قرار داشت، فهمیدم اینجا دقیقا همونجاییه که ترمه از خودش عکس گرفته بود و برام فرستاد. وقتی جلوتر رفتیم، انگار یه مرتبه از تو کویر خشک بیآب و علف، پرت شدم وسط یه جنگل استوایی پر از رطوبت! همه چیز تغییر کرد. از تاریکی نسبی خونه بگیر تا موسیقی بلندی که درحال پخش بود. از دیدن دکوراسيون و نقشه خونه تعجب کردم. محیط به شدت تمیز و بدون وسایل اضافی بود و سرامیکهای کف برق میزد. مقابلم یه سالن خیلی بزرگ قرار داشت که چینش سرامیکهای مشکی مرکزش به شکل دورانی بود و انگار صاحب خونه تو نقشه خونه يه سری تغییرات اساسی ایجاد کرده و خونه رو مخصوص مهمونی درست کرده بود. باید حرفم رو در مورد مهمونی زپرتی پس میگرفتم! طرف راستم یه راهرو با چندتا در چوبی بود و حدس میزدم طرف دیگه آشپزخونه و سرویس بهداشتی باشه. دور تا دور پیست رقص، میزهای بیلیارد و پوکر قرار گرفته بود و عدهای مشغول بازی بودن. حدود بیست نفرم تو پیست رقص درحال رقص بودن. در حالی که همچنان محو فضا بودم، هومن دوباره بازوم رو گرفت و من رو به سمتی کشید. چندتا کاناپه گوشه دیوار بود که توسط چند نفر اشغال شده بودن. دختر و پسرهایی که تقریبا همگی تو رنج سنی خودم بودن. با نزدیک شدن من، بعضیهاشون با کنجکاوی نگاهم کردن. تو سکوت چهرههاشون رو زیر نظر گرفتم. تعداد زیاد دخترهای بزک کرده باعث شد گوشه ابروم بالا بره. اگه مثل قبل بود، هیچ توجهی به حضور این همه دختر اونم با این سر و شکل نمیکردم، اما حالا بدم نمیاومد زیر چشمی پر و پاچهشون رو دید بزنم! ظاهر و اندام هر کدوم با اون یکی فرق میکرد. انصافا هنوز هیچی نشده از این شرایط خوشم اومده بود! -معرفی میکنم، رفیق صمیمی و همخونهام، آقا کاوه! با فشار دست هومن، قدمی جلو گذاشتم و به اجبار با اونایی که حواسشون به جمع ما بود دست دادم و از آشناییمون ابراز خوشحالی کردم. نفر آخری که دستم رو به سمتش دراز کردم، ترمه بود. تازه متوجه حضورش شده بودم. دقیقا همون لباسهایی که تو عکس دیده بودم به تن داشت. دستم تو هوا مونده بود و ترمه با یه حالت خاصی نگاهم میکرد. احساس بدی بهم دست داد. جلوی نگاه همه داشتم ضایع میشدم. حالا دیگه میدونستم اخلاق ترمه چیه. کینهای بود و به هر قیمتی که شده تلافی میکرد. یکی از دخترا گفت: -هومن، انگار دوست دخترت دل خوشی از آقا کاوه نداره! بالاجبار دستم رو عقب کشیدم اما نگاهم رو از ترمه جدا نکردم. با نگاهم براش خط و نشون کشیدم: -دهنتو سرویس میکنم! هومن گفت: -چیز خاصی نیست مهشید جون، ترمه جان الکی بزرگش میکنه! ترمه پوزخند زد و نگاهش رو ازم جدا کرد. ازش فاصله گرفتم و همراه هومن روی قسمت خالی یکی از کاناپهها نشستم. هومن یه لیوان مشروب آماده رو به سمتم گرفت و گفت: -بزن روشن شی! اعصابت رو بیخود خورد نکن. پوزخند زدم. معلوم بود طرف ترمه رو میگیره! لیوان رو از دستش گرفتم. با اینکه همچنان عرق سگی رو ترجیح میدادم، اما تو این زمان و تو این مکان چیزی که نصیبم میشد یه اسکاچ بود و مطمئنا این آرزوی خیلیا بود! یکی از پسرها که سمت چپم نشسته بود ازم پرسید: -خب جناب کاوه خان! کارت چیه؟ دانشجویی؟ نمیخواستم این سوال رو جواب بدم. کلا دوست نداشتم کسی از زندگی خصوصیم چیزی بدونه. اما قبل از اینکه حرفی بزنم، هومن پیشدستی کرد و تموم پیشینه و تاریخچهام رو روی دایره ریخت. اینکه پسر فلانيم و تو فلان شرکت یه سمت دهن پر کن دارم. خلاصه از اینکه فهمیدن بچه پولدارم، پشماشون ریخت! به وضوح متوجه تغییر نوع نگاهشون به خودم شدم. به ویژه دخترها که تلاش میکردن من رو به حرف بگیرن. منم سعی میکردم با حوصله باهاشون حرف بزنم. پسری که ازم سوال پرسیده بود و حالا میدونستم اسمش پدرامه، تلفنش زنگ خورد و با یه ببخشید از جا بلند شد. هنوز کامل دور نشده بود که ترمه در کمال تعجب از جاش بلند شد و اومد جای پدرام رو پر کرد. حالا هومن سمت راست و ترمه سمت چپم نشسته بودن. از فاصله نزدیک نگاهش کردم. با این لباسها، دروغ نبود اگه زیباترین دختر اونجا به حساب میاومد. یا شایدم باب سلیقه من بود که اینطور فکر میکردم. الحق که هومن چه آهویی رو شکار کرده بود! ترمههم متقابلا نگاهم کرد و گفت: -هوم؟ دلم میخواست بپرسم: “فازت چیه؟” اما حرفی نزدم. بعد از اون بود که هر دختری که سعی میکرد من رو به حرف بگیره، ترمه یه چیزی بارش میکرد و دهنش رو میبست. خیلی زود فهمیدم دلش نمیخواد دختری از اون جمع نزدیک من بشه. نگاه معنی داری به هومن انداختم و هومن آهسته گفت: -حساس نشو، دخترای اینجا از گرگ بیابون بدترن! الان باید باور میکردم که ترمه به خاطر من داره این کار رو میکنه؟ یکم باورش سخت بود. کم کم جو حاکم و بیس موزیک من رو گرفت و هوس رقص کردم. در حالی که نوک کفشم رو هماهنگ با ریتم موزیک به زمین میکوبیدم، یه مرتبه ترمه از جا بلند شد، دست من و هومن رو گرفت و کشید. -چیکار میکنی؟ -بلند شین بریم باهم برقصیم. هومن گفت: -ولم کن حوصله ندارم. ترمه کم نیاورد و بازم دستهامون رو کشید: -پاشین دیگه تنبلا! من که بلند شدم، هومنم پوفی کشید و بلند شد. سه نفری رفتیم وسط پیست رقص. کلی آدم دور و برمون بود و رقص نور باعث میشد با یه لحظه غفلت، همدیگه رو گم کنیم. به محض اینکه شروع به رقصیدن کردم، هومن و ترمه دو نفری باهمدیگه مشغول رقص شدن و فهمیدم که دستم تو پوست گردو مونده! اونقدر نزدیک بهم بودن که من نمیتونستم بهشون اضافه بشم. چند دقیقهای تنهایی رقصیدم تا اینکه وسط جمعیت، چشمم به یه دختر افتاد که اونم مثل خودم تنها بود. از نگاه سرگردونش حدس میزدم شاید پارتنرش رو گم کرده باشه. به چهرهاش میخورد هول و حوش هیجده سالش باشه و سنش نسبت به بقیه پایینتر بود. به هر حال بد نبود منم شانسم رو امتحان میکردم! نزدیکش شدم و گفتم: -تنهایی؟ دختره برگشت و نگاهم کرد. یه لباس شب طلایی به تن داشت و روی صورتش آرایش داشت، اما بازم نتونسته بود روی سن پایینش سر پوش بذاره. با دیدن من اخمی کرد و روش رو برگردوند. با خودم فکر کردم الان اگه هومن جای من بود چی میگفت؟ دوباره جلو رفتم و گفتم: -منم تنهام. میتونیم حداقل امشب همدیگه رو از تنهایی در بیاریم. تقریبا پشت سرش بودم. بالاخره گوشه چشمی نثارم کرد و گفت: -از غریبهها خوشم نمیاد. -من آدم بدی نیستم! -از کجا بدونم؟ -بهم مهلت بده تا ثابتش کنم. با مکث چرخید و رو به روم ایستاد. با این حرکت فهمیدم که برای اولینبار تو عمرم مخ یه دختر رو زدم! از اون چیزی که فکر میکردم خیلی سادهتر بود. شایدم دخترای اینجا خیلی پایه بودن. لبخند زدم و با فاصله نزدیک، باهاش رقصیدم. کمی بعد، با دست راست دست چپش رو گرفتم و دست چپم رو از زیر بغلش رد کردم و به سمت خودم کشیدم. حس کردم دختره از لمس دستم لرزید، اما چیزی نگفت. احساس خوبی بهم دست داد. حس کردم میتونم با کمی اراده هر دختری رو که بخوام رام خودم کنم. با این وجود بیشتر از این پیش نرفتم. دوست نداشتم حس بدی بهش دست بده. گفتم: -اسمت چیه؟ خیره به صورتم گفت: -ملیکا. اسم تو چیه؟ اسمم رو گفتم و پرسیدم: -چند سالته؟ -17. تعجب کردم و گفتم: -جدی؟ -آره، چطور؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -هیچی، ولش کن. دیگه حرفی نزدم. چند دقیقه گذشت و احساس کردم ملیکا خودش رو بهم نزدیکتر کرد. این رو به عنوان یه چراغ سبز در نظر گرفتم و دستم رو از بین دو کتفش بردم پایینتر تا روی گوی کمرش. اندام خوبی داشت، البته که به اندام ترمه نمیرسید. تو زندگیم و بین دخترهایی که اطرافم بودن، با اختلاف خوش اندامترینشون گلاره بود و بعد از اون ترمه. بعد از اونم هانیه و پرستو بودن. در حقیقت گلاره نه تنها بین نزدیکان، بلکه بین تموم دخترهایی که دیده بودم بهترین اندام رو داشت. حیف که…سرم رو جلو بردم و بغل گوش دختره گفتم: -لباس قشنگی داری. برای اولینبار از زمانی که دیده بودمش لبخند زد و گفت: -واقعا؟ سلیقه مامانمه. منم لبخندی زدم و گفتم: -چقدر خوب! دستم یک وجب پایینتر رفت و دقیقا روی مرز باسن و کمرش قرار گرفت. ضربان قلبم بالا رفت و پمپاژ خون به سمت کیرم رو احساس کردم. وقتی بازم واکنش منفی ندیدم، تصمیم گرفتم دستم رو ببرم پایینتر، اما قبل از اینکه تصمیمم رو عملی کنم، بازوم کشیده شد و از ملیکا جدا شدم. ملیکا معترض گفت: -هی! به خودم که اومدم، ترمه جلوم ایستاده بود و با انرژی داشت میرقصید و تلاش میکرد من رو برقصونه. از شدت تعجب نتونستم چیزی بگم. ملیکا با عصبانیت بازوی ترمه رو کشید و گفت: -این چه کاری بود؟ فکر کردی اینجا کجاست؟ ترمه خونسرد و بدون اینکه خودش رو ناراحت کنه، لبخندی زد و گفت: -عزیزم، تو پارتنر من رو دزدیدی، بعد اعتراضم داری؟ ملیکا برگشت و با چشمهای گرد شده به من زل زد. -تو که گفتی تنهایی. از دروغ شاخدار ترمه زبونم. بند اومد. -من…من به خدا… . قبل از اینکه جملهام کامل بشه، ملیکا با چشمهای پر اشک داد کشید: -لعنت بهت! شما پسرا همتون مثل همین. و بدو بدو بین جمعیت گم شد. خواستم برم دنبالش که ترمه دستم رو گرفت و نذاشت. با عصبانیت گفتم: -معلوم هست داری چه غلطي میکنی؟ یه دفعه دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و صورتش رو جلو آورد. با فکر اینکه میخواد لبهام رو ببوسه، چشمهام گرد شد اما صورتش درست تو فاصله چند سانتیمتری از صورتم متوقف شد. -دارم مگسهای مزاحم رو از دور شیرینی پر میدم. همچنان بیحرکت بودم و اون میرقصید. چرا باید دست من رو پس میزد و بعدش من رو شیرینی خطاب میکرد؟ گفتم: -خیلی رو مخی! خندید و گفت: -توام خیلی رو مخی! خودت رو دست بالا میگیری فکر میکنی کی هستی! از پسرای مغرور اصلا خوشم نمیاد. اگه خوشش نمیاومد پس چرا میرقصید؟ همین رو به زبون آوردم. -اگه خوشت نمیاد چرا اینجایی؟ گفت: -تو فرق داری. رفیق هومنی! داداشیش به حساب میای. سری تکون دادم و خسته از بیحرکت بودن، آروم آروم منم مشغول رقص شدم. ترمه دختر عجیبی بود. یه دفعه چشمم افتاد به هومن که درست چندمتر اون طرفتر با یه دختر دیگه مشغول رقص بود. گفتم: -ناراحت نمیشی هومن داره با یه دختر دیگه میرقصه؟ خونسرد گفت: -من به هومن اعتماد کامل دارم. -حتی اگه با دختره بخوابه؟ -اگه من رو در جریان بذاره، نوش جونش! فکر کردم شوخی میکنه، اما از چهرهاش چیزی دستگیرم نشد. تو چشمهاش زل زدم تا افکارش رو بخونم. تلاش بینتیجهای بود. واقعا این دو نفر رو درک نمیکردم. دستهام بالا اومد و منم دستهام رو دور گردنش قفل کردم. با اینکه کار، صورتهامون بهم نزدیک شد. به لبهای ماتیک خوردهاش نگاه کردم و گفتم: -یعنی الان ایرادی نداره اگه یکی دیگه لبهای تو رو ببوسه؟ در کمال تعجب اونم صورتش رو جلو آورد. لبهامون شاید فقط یه سانت از هم فاصله داشت. گفت: -یه جوری حرف میزنی انگار نه انگار اون شب چطور با زبونت بین پاهام رو لیس میزدی و برام میخوردی! جا خوردم. انتظار نداشتم بعد از چهل روز، اینجور ناگهانی همه چیز رو به روم بیاره. اصلا به چهره بیبی فیسش نمیخورد با این لحن صحبت کنه. ادامه داد: -تو لخت من رو دیدی، منم لخت تو رو. بدتر از همه اینکه باهم سکس داشتیم. بعد تو از بوسه حرف میزنی؟ فقط نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت: -شایدم بعد چهل روز یادت رفته؟ ها؟ میخوای یادت بیارم؟ قبل از اینکه متوجه منظورش بشم دستم رو گرفت و از دور گردنش باز کرد. بعد از مچ دستم گرفت و از زیر دامن کوتاه لباس به بین پاهاش برد. یکهای خوردم و خواستم دستم رو دربیارم که پاهاش رو قفل کرد و نذاشت. دوباره به همون حالت اول، دستهاش رو دور گردنم قفل کرد و گفت: -فقط محض یادآوری! بذار یادت بیاد بین پاهام چی دارم. گرمای بین پاهای، باعث شد آب دهنم رو قورت بدم. داشتم طاقتم رو از دست میدادم. دستم رو لای پاش تکون دادم و به حالتی در آوردم که کسش دقیقا کف دستم قرار گرفت. از روی شورت، نرمی واژنش رو احساس میکردم. -یکی میبینه! -همه تو حال خودشونن. چند ثانیه زل زدم تو چشمهاش و گفتم: -لعنت بهت ترمه! و صورتم رو بردم جلو تا لبهای لعنتیش رو ببوسم. با دست جلوی دهنم رو گرفت و گفت: -آ آ! عجله نکن. من نگفتم قراره دوباره اتفاقات اون شب رو رقم بزنیم. بازم میخواست اذیت کنه. تو سکوت صورتم رو عقب کشیدم. براش داشتم! -الان فقط یه کار میتونی انجام بدی. منظورش رو فهمیدم. تو موضع قدرت بود و کاری از دستم برنمیاومد، اما به خودم قول دادم تلافی رو سرش در میآوردم. انگشتهام رو بین پاهاش به حرکت در آوردم و مشغول مالیدن کسش شدم. به محض مالیدن چشمهاش رو از لذت باریک کرد و گفت: -هومن میگه بلد نیستی چطور با خانومها ارتباط برقرار کنی، ولی من میگم خوب بلدی چطور با خانومها رفتار کنی! به خصوص با بدنشون. -یه روزی التماسم میکنی که محکمتر بکنمت! بلند خندید و اونجا بود که دستم رو از زیر دامنش بیرون آورد. ادامه دادم: -اشکت رو در میارم. -زیاد خوشبین نباش. فعلا که اشک تو داره در میاد. پوزخند زدم و خواستم عقب بکشم، اما بازم دستم رو گرفت و گفت: -ناراحت نشو. امشب نمیذارم دست خالی بری. از دستش کلافه شده بودم. با پا پیش میکشید و با دست پس میزد. دیگه خسته شده بودم. دستم رو از دستش جدا کردم و گفتم -برو بابا! حین دور شدن، صدای خندهاش رو شنیدم. همونجا به خودم قول دادم دیگه نزدیکش نشم. رفتم سر جای اولم نشستم و تو سکوت، لیوان مشروبم رو پر کردم. یه دفعه چشمم افتاد به پدرام. خم شده بود روی میز و داشت خطهای سفید روی میز رو به دماغ میکشید. دو تا خط رو اسنیف کرد و سرش رو آورد بالا. سنگینی نگاهم رو حس کرد و بهم نگاه کرد. -میخوای؟ نگاهم رو بین پدرام و پودرهای که حدس میزدم کوکائین باشه به گردش در آوردم. دوست داشتم تجربههای جدیدی کسب کنم. تو هر زمینهای! محدودیت کافی بود. با مکث سرم رو تکون دادم و پدرام یه کاغذ لوله شده رو به سمتم گرفت. -بیا. یکم رفت کنار. با تردید جاش رو اشغال کردم و طبق همون چیزی که دیده بودم، یه سر لوله رو وارد بینیم کردم و سر دیگهاش رو روی خط سفید گذاشتم. سوراخ بینی دیگهام رو با انگشت بستم. نفسم رو دادم بیرون و محکم از دماغ نفس کشیدم. پودرها که وارد دماغم شد، چند ثانیه صبر کردم و بعد، محکم عطسه کردم. پدرام خندید و گفت: -تازه کاریا! زیاد نزن اوور نزنی. یه خط دیگه بزن بسته. سر تکون دادم و خط بعدی رو اسنیف کردم. لوله رو دادم دست پدرام و برگشتم سر جام. -دمتگرم. چشمک زد و گفت: -مخلص! گوشه مبل نشستم و منتظر موندم ببینم چه تغییری حس میکنم. بار اولم بود. اولین چیزی که حس کردم گرما بود. یقه پیرهنم رو باز کردم و خودم رو باد زدم. تقریبا یک ربعی گذشت و خیلی زود از تنهایی حوصلهام سر رفت. برخلاف همیشه دوست داشتم با بقیه معاشرت کنم. بلند شدم و رفتم سمت کاناپه کناری که شلوغتر بود. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم با آدمهایی که اونجا بودن اُخت شدم. اصلا برام مهم نبود که اینا غریبهان. فکرشم نمیکردم بتونم انقدر راحت سر صبحت رو با بقیه باز کنم. راحت تو بحثهاشون شرکت میکردم و بلند میخندیدم. ضربان تند قلبم رو حس میکردم اما پشیمون نبودم. حال خوبی بود! تازه اونجا بود که هوس دوباره رقصیدن به سرم زده بود. دلم میخواست انرژیم رو خالی کنم. -کاوه؟! با صدای متعجب هومن، برگشتم و دیدم با ترمه بغل کاناپه ایستادن. از دیدن من که بغل یه پسره به اسم رامتین نشستم و دستم دور گردنشه و نیشم تا بنا گوشه وا شده، پشماش ریخته بود! دستش رو گرفتم و کشیدم تا بشینه: -داش هومنم که اینجاست! بشین با رفیقام آشنا شو. -رفیقات؟! به چشمهای گرد شدهاش نگاه کردم و گفتم: -پس چی؟ سرش رو آورد بغل گوشم و گفت: -چه کوفتی زدی؟ خندیدم و گفتم: یه چیز خوب! تو چشمام زل زد و بعد، لبخند زد. -ای لاشی! و اونجا بود که اونم دست ترمه رو گرفت و به جمعمون اضافه شد. تا یکساعت بعد، فقط صدای خنده میاومد. اونقدر خندیده بودم که اشکم در اومده بود. واقعا حس فوقالعادهای بود. هیچوقت انقدر نخندیده بودم. یواش یواش از جمعیت سالن کاسته شد. به ساعت که نگاه کردم، دو نصفه شب رو نشون میداد. از روی مبل که بلند شدم، حس کردم نمیتونم روی پاهام بایستم. هومن کمکم کرد و گفت: -کجا میخوای بری؟ -دست به آب. اونم خیلی مست بود، اما اوضاعش به مراتب از من بهتر بود. رفتیم دستشویی و وقتی برگشتیم فقط چند نفر مونده بودن. ترمه یه پالتوی بلند کرم رو لباس قبلی پوشیده بود. پالتو و چکمههاش بلند بودن اما بازم پاهای لخت برنزهاش از زیر پالتو مشخص بود. یکم حالم بهتر بود پس از هومن جدا شدم. هومن دستش رو اینبار بغل ترمه پیچید. -بریم؟ ترمه خودش رو تو بغلش لوس کرد و گفت: -دلت میخواد بریم؟ دیدم که هومن چنگی به باسن ترمه زد و با خنده گفت: -چه جورم! از حرف هومن فهمیدم جفتشون بدجوری حشری شدن و احتمالا از اینجا که خارج شدیم میرن روی کار. اما مکانش رو نمیدونستم. ترمه خندید و از همدیگه لب گرفتن. اهمی کردم و گفتم: -اگه لاس زدنتون باهم تموم شد که بریم. ترمه با ابروی بالا رفته گفت: -چیه حسودیت میشه؟ پوزخند زدم و گفتم: -به چی دقیقا؟ -میشه شما دو نفر انقدر خروس جنگی نباشید؟ جفتمون همزمان باهم جواب هومن رو دادیم: -نوچ! -نه! هومن دست دیگهاش رو دور گردن من پیچید و درحالی که من و ترمه رو باهم به دنبال خودش میکشید، از خونه خارج شدیم. -باهمدیگه دوست باشید. گفتم: -ترمه با من مشکل داره. -من مشکلی با تو ندارم! سرم کشیدم و نگاهش کردم. گفتم: -مطمئنی؟ -کاملأ! یکم نگاهش کردم. لعنتی چقدر سکسی بود. بدجوری دوست داشتم بکنمش. واقعا گاییدن این دختر لذت بخش بود. سرم رو تکون دادم تا این افکار از سرم خارج بشه. اثرات کوکائین بود. قولی که به خودم دادم برام یادآوری شد. دیگه نباید نزدیک ترمه میشدم. وارد آسانسور که شدیم، هومن که مشخص بود بدجوری زده بالا، دستش رو از دور گردنم باز کرد و رفت تو نخ ترمه: -شب خوبی بود نه؟ ترمه درحالی که سرش رو به دیوار آسانسور تکیه داده بود، پلکهاش رو آروم روی هم گذاشت و گفت: -عالی بود عزیزم. تا باشه از این شبا. -فردا شب کوروش دعوتمون کرده. ترمه جواب داد: -هرجا میخواد باشه، فقط مهمونی باشه! هومن خندید و چسبید بهش. سراشون بهم نزدیک شد و همدیگه رو با لبخند بوسیدن. دست هومن بیمقدمه رفت لای پای ترمه. حدس میزدم به این خاطر که قبلا سه تایی باهم رابطه داشتیم سریع پیش رفت، وگرنه این رفتار جلوی یه نفر دیگه بیاحتیاطی بود. تا رسیدن به طبقه همکف مشغول بوسیدن هم بودن. کیرم شق شده بود و نمیتونستم پنهونش کنم. وقتی درهای آسانسور باز شد، گفتم: -بسه لبای هم رو کندین. خوشبختانه کسی تو لابی نبود. همه رفته بودن پی زندگیشون. از آسانسور بیرون اومدیم و هومن گفت: -تازه کجاش رو دیدی! بازم یه حرف دیگه که نشون میداد قراره یه اتفاقاتی بیفته! از آپارتمان بیرون اومدیم. ماشین هومن کمی پایینتر کنار خیابون پارک بود. بین اون همه ماشین مدل بالا، انصافا خیلی ضایع بود! اما خب هومن کسی بود که با همین ماشین قراضه با بچه پولدارها میچرخید. بدو بدو جلوتر از من و ترمه رفت و درهای ماشین رو باز کرد. به ترمه گفتم: -انگاری خیلی تو کفه. ترمه لبخند زد و گفت: -تو کف نیست، تشنشه. منم میخوام سیرابش کنم. پرسیدم: -کجا؟ جوابی نداد. وقتی نزدیک شدم، فهمیدم اوضاع از چه قراره و مکان کجاست. هومن صندلیهای ماشین رو خوابونده بود و به محض اینکه ترمه از سمت راننده نشست، چکمههاش رو از پاهاش در آورد و انداخت زیر صندلی، بعد خود هومن پالتوی ترمه رو در آورد و چسبیدن به هم و به همدیگه پیچیدن. از سمت پنجره شاگرد خم شدم و با تعجب گفتم: -روانیا یکی رد میشه میبینه. هومن لبهاش رو جدا کرد و گفت: -ساعت دو نیم صبحه! گوشه لبم رو جوییدم و با نگاهی به ابتدا و انتهای خیابونِ خلوت، در رو باز کردم. نشستم رو صندلی عقب. هومن با عجله پیرهنش رو در آورد و شلوارش رو با تقلا تا زانوهاش کشید پایین. کیرش رو تو تاریکی دیدم که چطور از بین پاهاش آویزون بود. با صدایی که زیاد بلند نبود، گفت: -میخوام مثل جندهها واسم ساک بزنی. ترمه با نیشخند گفت: -مگه جندهها چجوری ساک میزنن؟ هومن سر ترمه رو گرفت و به بین پاهاش هدایت کرد: -اینجوری! مثل بار قبلی ترمه اول از همه با دهنش کار رو شروع کرد. هنوز هیچی نشده سرش با سرعت زیاد بین پای هومن بالا و پایین شد و صدای قلپ قلپ مانندی اومد که نشون میداد داره سعی میکنه کیر هومن رو تا ته تو گلوش جا بده. هومن آه غلیظی کشید. هیچ حرفی نمیزدم و فقط نگاه میکردم. من بالا بودم، اما هنوز یادم بود که به خودم قول داده بودم دیگه دست به ترمه نزنم. هومن از موهای ترمه گرفت و گفت: -جندهی کاربلد به تو میگن. ترمه تفی روی کیر هومن انداخت و با دست مشغول جق زدن و پخش کردن آب دهنش شد. همزمان گفت: -توام مهربونترین کسکش دنیایی! فکر میکردم هومن از حرف ترمه ناراحت بشه، اما هیچ اثری از ناراحتی تو صورتش نبود. ترمه مجدد کیر هومن رو تو دهنش کرد و همزمان که ساک میزد، با دست تخمهای هومن رو میمالید. کیرم کاملا سفت شده بود، اما همچنان بهش دست نمیزدم. -بسه بسه! پاهاتو باز کن، زودباش. هومن عجول بود. ترمه به بدنه ماشین تکیه داد و پاهاش رو از هم باز کرد. خوبی دامن کوتاهی که پوشیده بود همین بود. دسترسی بیشتری داشت!خیلی دوست داشتم لای پاهاش رو ببینم اما زاویه مناسبی نداشتم. هومن دو زانو جلوی ترمه نشست و سرش رو برد بین پاهاش. از حرکت دستش فهمیدم شورتش رو داد کنار و بعد مشغول خوردن شد. آه شهوتی ترمه بلند شد. نالههاش بدجوری تحریکم میکرد. وقتی با دست به سینههاش چنگ زد، آب دهنم رو قورت دادم و به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا به کیرم دست نزم. تا به حال سینههاش رو ندیده بودم. اصلا حواسم به سینههاش نبود. وقتی نیمتنهاش رو داد پایین و سینه راستش افتاد بیرون، به آرزوم رسیدم. همونطور که فکر میکردم، نوک قهوهای داشت و یه مقدار خیلی کمی افتادگی داشت که یه جلوه جالب به سینههاش داده بود. زیاد بزرگ نبودن، اما قشنگ بودن. یکم سینههاش رو مالید و بعد، هومن گفت: -دراز بکش که طاقت ندارم. ترمه خندید و اونجا بود که اتفاقی که تو دلم منتظرش بودم افتاد. خیلی ناگهانی به سمت من دراز کشید، جوری که پاهام رو از هم باز کردم تا سرش به پاهام نخوره. هومن که معلوم بود بدجوری تحریک شده، سراسیمه رفت پشت ترمه و با آه کوتاه ترمه و تکونی که به بدنش وارد شد، فهمیدم اولین تلمبه رو زده. من هنوز نمیدونستم میخوام چیکار کنم. به خودم قول داده بودم به ترمه دست نزنم، اما از اعماق وجودم میخواستم بهشون اضافه بشم. با ضربههای هومن، ترمه با دو تا دست پاهام رو گرفت. از لمس پاهام توسط ترمه، بیشتر از قبل تحریک شدم. دلم میخواست شلوارم رو بکشم پایین و کیرم رو که انگار تو قفس بود آزاد کنم. هومن یه لحظه وحشی شد و رگباری شروع کرد به تلمبه زدن. جوری که ترمه از شدت لذت زل زد تو چشمهام، لبش رو گاز گرفت و یه لحظه چشمهاش سفیدی رفت. پارچه شلوارم بین انگشتها مچاله شده بود. از دیدن این صحنه روانی شدم. اونجا بود که گفتم گور بابای هرچی قوله! با یه صدای خشدار و گرفته از شهوت گفتم: -منم بازی؟ هومن که به خاطر بیرون افتادن کیرش دست از تلمبههای رگباریش کشیده بود و داشت دوباره کیرش رو تنظیم میکرد، خیلی راحت جوابم رو داد: -توام بازی. انگار موضوع خاصی نیست. انگار نه انگار که با زدن این حرف، دوست دخترش رو با من تقسیم میکنه. هرچند بعد از بار اولی که باهم داشتیم، انتظار دیگه به جز این نداشتم. کمی باسنم رو بلند کردم و شلوار لعنتی رو کشیدم پایین. حرکاتم شتاب زده بود. شلوار و شورت رو از زانوهام عبور دادم و پاهام کاملا لخت شد. من هیچی نگفتم، خود ترمه کمی بالاتر خرید و کیرم رو گرفت. سرش که اومد پایین، سرم رو به صندلی تکیه دادم و از لزجی دهنش لذت بردم. فوقالعاده بود. درحالی که یه کیر دیگه از پشت وارد کسش میشد، مشغول ساک زدن کیر من شد. سرش رو با دوتا دست گرفتم و گفتم: -بهم نگاه کن. دوست داشتم بهم نگاه کنه. چیزی که ميخواستم رو انجام داد. بدون اینکه ارتباط چشمی بینمون قطع بشه، کیرم رو ساک میزد و حتی تکونهایی که میخورد این ارتباط رو قطع نمیکرد. هومن پاهای ترمه رو گرفت و از هم باز کرد. یکم جا به جا شد و تو یه پوزیشن بهتر، دوباره تلمبههای رگباریش رو شروع کرد و با صدای بلندی گفت: -اوففف چقدر تنگه! ورود و خروج سریع کیرش تو واژن ترمه، باعث شد ترمه دست از ساک زدن برای من بکشه. یه ناله عمیق و جیغ مانند کرد و در کمال ناباوری، از شدت لذت با چشمهای خمار از شهوت خندید. یه خندهای که باعث شد من کنترلم رو از دست بدم، سرش رو تو دستهام گرفتم و با گفتن یه جون کشیده لبهاش رو برای اولین بار بوسیدم. محکم و بدون وقفه، وقتی اونم لبهام رو بوسید، طاقت از کف دادم و سرش رو ول کردم. دوباره کیرم رو وارد دهنش کردم و اینبار خودم با دست از موهاش گرفتم و تند تند سرش رو بالا و پایین کردم. سکسمون رو به خشونت میرفت و هیچکی ناراحت نبود. دستم رو از زیر به سینههاش رسوندم و با لمسشون، حس کردم آبم میخواد بیاد. گفتم: -لعنتی چه سینههایی داری. دوست دارم آبم رو بریزم روشون. ترمه کیرم رو از دهنش در آورد و گفت: -باید اول از صاحابش اجازه بگیری! متوجه منظورش شدم. این که هنوز هومن رو صاحب بدنش فرض میکرد جالب بود! گفتم: -هومن اجازه هست آبم رو بریزم رو سینههای دوست دخترت؟ هومن کاملا تو حس و حال خودش بود و مشخص بود داره از کس ترمه به قدر کافی لذت میبره. لمبرای باسن ترمه رو با دو دست میکشید و از هم باز میکرد و با دقت کیرش رو عقب و جلو میکرد. بعد از یه تأخیر کوتاه گفت: -بریز رو صورتش. انتظار این جواب رو نداشتم. اصلا فکر نمیکردم حواسش به ما باشه. درحالی که تو شوک حرفش بودم، ادامه داد: -دوست دارم آبت رو روی صورت جنده دوست داشتنیم ببینم. مگه میتونستم مقاومت کنم؟ تا همینجاهم به اعتقاد خودم خوب طاقت آورده بودم. حرفهای تحریک آمیز هومن باعث شد آبم به سرعت جاری بشه. کیرم رو با دست راست گرفتم و از دهن ترمه بیرون آوردم، با دست چپ به موهاش چنگ زدم و صورتش رو آوردم بالا. همونطور که با یه دست برای خودم جق میزدم، آبم با شدت تو صورت ترمه پاشید. مقداری از آبم روی موهای ترمه و دست چپم ریخت و حتی ابرو و چشمهاش از آب سفیدم پر شد. نالههای پر از لذتم تا چند ثانیه بعد از ارضا شدنم ادامه داشت. نفس زنون دوباره به صندلی تکیه دادم و سر ترمه رو رها کردم. ترمه با لبخند شیطونی با نوک انگشت آب کمرم رو از روی چشمهاش پاک کرد و بعد، دوباره کیرم رو تو دهنش فرو کرد. مقداری از آبم وارد دهنش شد ولی اون مشکلی با این قضیه نداشت. هنوز بدنش تکون میخورد و هومن با یه کمر سفت مشغول گاییدنش بود. خم شد و از پشت موهای ترمه رو گرفت و کشید. با این کار بدن ترمه از روی پاهام بلند شد و باعث شد سینههاش بالای کیرم قرار بگیره. دیدن سینههاش تو اون وضعیت باعث شد این فکر تو سرم بیفته که اگه کاری نکنم، قطعا بعدش پشیمون میشم. پس یکم روی صندلی به پایین خزیدم و کیرم دقیقا زیر سینههای آویزونش قرار گرفت. باسنم رو بالا دادم و کیرم رو لای سینههاش فرو کردم و با یه شهوت عجیبی که بیشتر شبیه شهوت حیوونها بود، مشغول تلمبه زدن لای سینههاش شدم. لزجی آب خودم باعث میشد مشکلی برای عقب جلو کردن کیرم نداشته باشم. هومن چندتا آه بلند کشید و با یه داد بلند که مطمئن بودم از بیرون ماشین شنیده میشد، فهمیدم که ارضا شده. وقتی متوجه شدم خودش رو از پشت به ترمه چسبونده، فهمیدم داره تو کسش ارضا میشه. حشریتر شدم و با چندتا تلمبه کوتاه، آبم جاری شد و برای بار دوم تو یک شب ارضا شدم. آبم به مراتب از بار قبلی کمتر بود و فقط لای سینههاش پر آب شد. تا قبل امشب هیچوقت فکر نمیکردم بتونم دوبار پشت هم ارضا بشم. هومن بالاخره از روی ترمه بلند شد و روی صندلی راننده نشست. تموم تنش خیس عرق بود. صدای نفسهای تند سه تاییمون تو ماشین پیچیده بود. هومن آروم گفت: -عالی بود. ترمه به راست چرخید و کف ماشین دراز کشید. به خاطر هيکل کوچیکش به راحتی کف پراید دراز کشید. زمزمه کرد: -بینظیر بود. من و هومن بهش نگاه کردیم. با یه کُس پر آب، و صورت و سینههایی که آب من روشون ریخته شده بود. تصویر زنده از یه جنده خوشگل و خوش بدن که باعث شده بود سه نفرمون از رابطه لذت کامل ببریم. هومن از داشبورد جعبه دستمال کاغذی رو برداشت و مشغول پاک کردن بدن ترمه شد. اینکه داشت آب من رو از روی بدن دوست دخترش پاک میکرد، باعث میشد میل به سومین ارضا تو وجودم زنده بشه. ترمه گفت: -زیاد پیگیرش نشو، حموم لازمم! سهتایی خندیدیم. بلند شدم و مشغول پوشیدن لباسهام شدم. همگی راضی بودیم. سه نفر که از رابطه سهتایی بینشون به اندازه چندتا رابطه جنسی معمولی لذت میبردن. چند دقیقهای طول کشید تا خودمون رو جمع و جور کنیم و به سمت خونه حرکت کنیم. تا اینجا که عالی پیش رفته بود، باید میدیدم آینده چه خوابی برام دیده! ادامه دارد… . [داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.] نوشته: کنستانتین واکنش ها : gayboys 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
gayboys ارسال شده در 10 اردیبهشت اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت قسمت چهارم (محتوای این داستان تابو شکنیست، لطفا اگر به این تگ علاقه ندارید، از خوندن داستان صرف نظر کنید.) بعد از یه وقفه نسبتا طولانی، دوباره برگشتم به شرکت. شرکتی که مدیرعاملیش رویای هر شبم بود. البته هنوز جانشین پدرم مشخص نشده بود و میز اتاقش تو خلوتی خاک میخورد. اوضاع آروم بود و به طبع من هنوز خودم رو محق میدونستم! انگیزه و اشتیاقم برای گرفتن سکان شرکت باور نکردنی بود. قرار بود بین هیئت مدیره جلسهای برگذار بشه تا تکلیف مدیرعاملی رو مشخص کنیم، اما من با غیبتهای گاه و بیگاه تموم تلاشم رو میکردم تا جلسه رو به تعویق بندازم و از زمان استفاده کنم تا سهام خودم رو ببرم بالا. تا حد امکان از اتاقم بیرون نمیاومدم تا یه وقت با گلاره رو به رو نشم. دوست نداشتم باهاش تندی کنم. دیدنش توی شرکت من رو عصبی میکرد. اون یه تهدید زنده برای تاج و تختم بود. تهدیدی که نمیتونستم از بین ببرمش! پشت سیستم در حال بررسی سود و زیان ماه پیش بودم که در اتاق به صدا در اومد. درحالی که نگاهم به سیستم بود گفتم: -بیا تو. در اتاق باز شد و صدایی شخصی رو شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم. -درود! لهجه خاص و بریتانیایی الکس توی یه کلمه کاملا فارسیهم به چشم میاومد. با تعجب و اخم سیستم رو بستم و گفتم: -تو اینجا چیکار میکنی؟ در رو پشت سرش بست و اومد جلو. یه جین آبی و یه پیرهن آستین کوتاه سفید تنش بود. -اومدم به برادر زن عزیزم سر بزنم. با تأکید گفتم: -اولا گلاره هنوز زن تو نیست و فقط باهم نامزدین، دوما جواب من رو درست ندادی. تو تو این شرکت چیکار میکنی؟ شونه بالا انداخت و به شکل بامزهای با چشمای رنگی مزخرفش بهم نگاه کرد. -محل کارمه! چشمام گرد شد و با خنده مسخرهای گفتم: -جان؟! فکر کنم اشتباهی اومدی Bro! در خروج از اون وره. به در اشاره کردم. -گلاره دیروز من رو استخدام کرد. باید حدس میزدم. دندونام رو محکم بهم فشار دادم. از جام بلند شدم و اول از همه دکمههای کتم رو بستم و لباسم رو مرتب کردم، بعد راه افتادم و در حالی که با قدمهای محکم از کنار الکس رد میشدم گفتم: -چه سمتی؟ پشت سرم اومد و گفت: -Assistant. (دستیار) لحظهای مکث کردم و دوباره حرکت کردم. باور کردنی نبود. واقعا این شرکت بیصاحب شده بود. به اتاق گلاره رسیدم و در رو بدون مقدمه باز کردم. گلاره پشت میز مشغول تماس تلفنی بود که با دیدن من بهت زده مشغول خاتمه دادن به تماس شد. برگشتم و رو به الکس گفتم: -تو همینجا باش! قبل از اینکه بتونه کلامی به لب بیاره در رو به روش بستم. گلاره از پشت سرم گفت: -چه وضع تو اومدنه؟ شعور که داری، در بزن لااقل! برگشتم و اخمهام رو تو هم کردم. -تو مگه اجازه میگیری که من بگیرم؟ الکس چی میگه؟ چرا بدون اجازه من استخدامش کردی؟ متوجه عصبانیتم شد. از موضعش کوتاه اومد و سرجاش نشست. با صدای آرومتری ادامه داد: -نیاز به یه کمک دست داشتم، الکس مناسبترین گزینه بود. پوزخند زدم: -آره خب، بایدم نامزدت مناسبترین گزینه باشه. لابد چهار روز دیگه همه فک و فامیلامون رو میخوای بیاری شرکت، هرکیهم باهامون نسبت نداشت اخراج میکنی! با جسارت زل زد تو چشمهام و گفت: -اولا اینطور نیست، الکس از زمانی که اومده بیکاره، اینجوری سرش گرم میشه. دوما من برای جذب نیرو نیازی به اجازه جناب عالی ندارم! -بیخود دور بر ندار، هنوز هیچکارهای اینجا! -بیست و پنج درصد سهام مال منه، دقیقا هم اندازه تو، پس برای من تعیین تکلیف نکن! خیره به هم برای همدیگه خط و نشون کشیدیم. چشمهای عسلیش موقع عصبانیت خیلی جذاب میشد. شبیه یه ماده ببر وحشی! قدمی به عقب برداشتم و بدون حرف از اتاق بیرون اومدم. تنم از عصبانیت میلرزید. وقتی به اتاقم برگشتم، الکس روی یکی از صندلیها نشسته بود. اصلا حوصلهاش رو نداشتم. -جیزس! عجب کشت و کشتاری به راه انداخته بودین. نشستم پشت میز و یقه پیرهنم رو شل کردم. رک و پوست کنده گفتم: -حوصله تو یکی رو اصلا ندارم. بیرون! نیشخندی زد و گفت: -رفتارت با شوهر خواهرت اصلا مناسب نیست. با صدای بلندی گفتم: -شما هنوز باهم ازدواج نکردین پس شوهرش نیستی! لعنتی! نیشخندش رو حفظ کرد و گفت: -اگه منظورت از اینکه شوهرش نیستم اینه که بکارتش رو دست نزدم، باید بگم کاملا در اشتباهی! بکارت داشتن گلاره تو این سن، ظلم به خلقت خداونده! مثل اینه که یه گل زیبا رو بچینی، ولی بو نکنی! باورم نمیشد. صورتم رو با دستهام پوشوندم و بعد چنگی به موهام زدم. باورم نمیشد دوباره تو این موقعیت قرار گرفتم. -حسودیت میشه کاوه؟ به شوهر خواهرت؟! بذار یه اعتراف تلخ کنم. من اونقدر خوششانس نبودم که بکارت گلاره رو ازش بگیرم، قبل من یکی دیگه… . با صدای بلندی گفتم: -خفه شو! یه مکث کوچولو کرد و ادامه داد: -به هرحال گلاره سه ساله با من آشنا شده، قبل اون کلی فرصت داشته تا با پسرها یا شایدم دخترهای دیگه خاطره بسازه. نمیخواستم بشنوم. یه لحظه از جام بلند شدم تا یه واکنش سریع نشون بدم، اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم. میخواستم چیکار کنم؟ بزنمش؟ خودم رو مهار کردم و دوباره روی صندلی نشستم. با لحنی که سعی میکردم آروم باشه گفتم: -این مزخرفات از کجا میاد الکس؟ لطفا تمومش کن. اينبار الکس از جا بلند شد. با خونسردی دور اتاق چرخید و مقابل تنها قاب عکس روی دیوارها ایستاد. تصویری از بچگیهای من و گلاره، تو آغوش مادر و پدرمون. الکس با دقت به تصویر نگاه کرد و گفت: -میدونستی یکی از سرگرمیهای اصلی من عکاسیه؟ شرط میبندم نمیدونستی! عاشق اینم که هر تصویری که به نظرم زیبا و جالب بود رو با دوربینم شکار و ثبت کنم. هفت ساله عکاسی میکنم و بعد از این همه سال، باورم کن کاوه… . وقتی این جمله رو گفت، سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. ته چشماش حقیقت و راستگویی موج میزد. با همون نگاه صادق ادامه داد: -تو تمام عمرم هیچ تصویری زیباتر و نفسگیرتر از اندام گلاره ندیدم. یه منظره ماوراییه! قسم میخورم اگه توام چیزی که من دیدم و تجربه کردم رو ببینی، کاملا به حرفم میرسی و دیگه بهم نمیگی این مزخرفات از کجا میاد! هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. انگشتش رو از روی شیشه قاب عکس روی صورت بچگونه گلاره کشید و ادامه داد: -کی فکر میکرد یه همچین دختر کوچولویی تبدیل به یکی از بهترین مدلینگهای ایران بشه، و الانم سهم من باشه؟! دلم نميخواست این اتفاق بیفته، اما نوع حرف زدنش من رو به یه خلسه عمیق فرو برد. کاملا مشخص بود الکس از هر نظر گلاره رو میپرسته و به شکل مریضگونهای عاشق اندامشه. وقتی گفت: “اگه چیزی که من دیدم و تجربه کردم رو ببینی، کاملا به حرفم میرسی.” تلاش کردم تو ذهنم اندام برهنه گلاره رو با چیزی که از رو لباس دیده بودم بازسازی کنم، اما اون چیزی که دلبخواهم باشه عایدم نشد. به قدر کافی وضوح نداشت. نمیدونستم زیر لباسهای زیرش چه خبره! شاید واقعا برای فهمیدن الکس، باید میدیدم و تجربه میکردم! الکس چهره غرق در فکرم رو دید و گفت: -شاید یه روز نشونت دادم. قطعا اون روز ازم تشکر میکنی! متوجه منظورش نشدم. چی رو میخواست نشونم بده؟ اما اينجا یه سوال مهمتر وجود داشت، اونم این بود که اصلا چرا الکس این حرفها رو به من میزد؟ من برادر گلاره بودم! صدام رو صاف کردم و پرسیدم: -چرا اینا رو به من میگی؟ سرش رو تکون داد و قاب عکس رو گذاشت سرجاش. گفت: -احساس میکنم گلاره داره حیف میشه. منظورم اینه که، یدونه گل رو خیلیها میتونن بو بکشن و از رایحهاش لذت ببرن! نگاهم روی الکس خشک شد. تلاش کردم به معنی حرفش پی ببرم. تا حدودی فهمیده بودم اما سعی کردم هرچی تو ذهنم بود پس بزنم. شاید الکس فقط در حد حرف زدن بود و پای عمل که میرسید، هیچکاری نمیکرد. حرکت کرد تا از اتاق بیرون بره، قبل از خروجش گفت: -برخلاف تو من آدم حسودی نیستم. بدرود، برادر زن! و در رو پشت سرش بست. من همچنان تو بُهت و حیرت بودم. فکر میکردم تو آدمای دور و برم فقط هومن از لحاظ جنسی عادی نیست، اما حالا الکس رو دستش بلند شده بود! و این دو نفر داشتن من رو هم شبیه خودشون میکردن. نفسم رو فوت کردم و دوباره سیستم رو روشن کردم. نباید میذاشتم الکس ذهنم رو مسموم کنه. بعد از ساعت کاری، جای خونه خودم مستقیم به خونه پدرم رفتم. با اینکه رسما و شرعا خونه مال من و گلاره شده بود، اما عمه هنوز ساکنش بود و از در و دیوارای خونه برادر خدا بیامرزش دل نمیکند. البته گلاره گفته بود تا هر وقت دوست داشتن میتونن بمونن. پرستو دو هفته پیش زایمان کرده بود و به اصرار شوهرش برگشته بود خونه خودشون. بعد زایمان با یه هدیه ناقابل رفتم بیمارستان و پسر کوچولوش رو دیدم. یه نوزاد سیاه زشت! شاید بزرگتر که میشد، یکم به پرستو میرفت و قشنگتر میشد. با غیبت پرستو، حالا ساکنین خونه متشکل از عمه و هانیه، به همراه الکس و گلاره بودن. و من بعد از یه مدت نسبتا طولانی برگشته بودم به این مکان، اونم نه برای دیدن عمه یا خواهر و یا نامزد خواهرم، بلکه اومده بودم تا دختر عمهام رو ببینم! حقیقت این بود که هانیه به یه شکل دیگهای من رو به سمت خودش میکشوند. سن پایین و اندام تازه رسیدهاش یه مزه دیگه داشت! و خب یه حقيقت تاریک دیگهام در مورد این دیدار وجود داشت، اونم این بود که من هیچوقت تو زندگیم طرفدار رابطه آنال نبودم، اما یه حسی بهم میگفت هانیه میتونه کسی باشه که من رو به این نوع رابطه علاقهمند کنه! با ورودم به خونه، با عمه کتایون رو به رو شدم. بعد از اینکه صورتش رو بوسیدم و اون بهم خوشامد گفت، پرسیدم: -هانیه کجاست عمه؟ قطعا فکرشم نمیکرد برای چی دارم دنبال دخترش میگردم! گفت: -بالا تو اتاقشه، داره درس میخونه. ابروم بالا رفت و پوزخند زدم. بعید میدونستم هانیه دختر درس خونی باشه! -حالا چیکارش داری؟ اولين بهونهای که به ذهنم رسید رو گفتم: -بهم زنگ زد بیام تو درسها کمکش کنم. عمه سادهام لبخند زد و گفت: -خدا خیرت بده کاوه، یکم نصیحتش کن شاید سر به راه شد. خیلی دختر غد و لجبازیه! عمه من نمیدونست غد و لجباز بودن تو خانواده ما ارثیه. چشمی گفتم و پلهها رو دوتا یکی بالا رفتم. اتاقی که در اختیار هانیه قرار داشت، اتاق قبلی گلاره بود که با رفتنش از ایران متروک شده بود. و بعد از اینکه به همراه الکس برگشتن، پدرم یکی از اتاقهای بزرگ و دوخوابه که دقیقا کنار اتاق من بود رو در اختیارشون گذاشته بود. در زدم و با شنیدن جواب، در رو باز کردم. با ورودم به اتاق، هانیه که رو تختش نشسته و چندتا کتاب جلوش باز بود، سرش رو بالا آورد. نمیدونم من اشتباه میدیدم یا واقعا چشمهاش از دیدن من با خوشحالی درخشید. -سلام، اینجا چیکار میکنی؟ در رو پشت سرم بستم و رفتم نزدیکش. -علیک سلام، اومدم به تو سر بزنم. درخشندگی چشمهاش بیشتر شد و گفت: -واقعا؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -واقعا. عمه گفت داری درس میخونی، نگاهی به کتابهاش انداخت و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستم رو بردم جلو و کتابی که جلوش باز بود رو بستم. زیر جلد کتاب، گوشی موبایلش با صفحه روشن قرار داشت. پوزخند زدم و گفتم: -تو اینستاگرام درس میخونی؟ بادش خالی شد و گفت: -حوصله ندارم خب! نشستم روی تخت یه نفره و گفتم: -میخوای به حوصلهات بیارم؟ تو سکوت نگاهم کرد. سعی داشت منظور حرفم رو بفهمه. لبخند زدم و گفتم: -اگه بخوای میتونیم باهم روی درس و مشقت کار کنیم. همینطور میتونیم جای وقت گذاشتن روی این درسای چرت و پرت، از همدیگه لذت ببریم! انتخاب با خودته. -بعد این همه روز واسه همین اومدی اینجا؟ لحنش دلخور بود. گفتم: -اومدم ببینمت. -نخیرم، اومدی منو بکنی! از لحن صريحش جا خوردم و خندیدم. خودش فهمید چی گفته و از خجالت سرخ شد. کمی بهش نزدیک شدم و کتابها رو از جلوی پاش دادم کنار. هدیهای که براش خریده بودم رو گذاشتم جلوش و گفتم: -بذار منم رک باشم. اومدم با یه تیر دوتا نشون بزنم. هم اینکه ببینمت، هم اینکه…! با دیدن هدیه چشمهاش درخشید. جعبه رو برداشت و بازش کرد. -واقعا برای من خریدی؟ سرم رو تکون دادم. با خوشحالی خودش رو انداخت بغلم و گفت: -وای کاوه دیوونتم! تن ظریفش رو برای چندثانیه بغل کردم و روی هدفم مصممتر شدم. از بغلم بیرون اومد و مشغول ور رفتن با ایرپادی شد که گرونترین نوعش رو از مغازه خریده بودم. گفتم: -خب، نظرت چیه؟ مردد نگاهم کرد. داشت فکر میکرد منظورم چیه. برای اینکه روشنش کنم ادامه دادم: -دفعه پیش بد بود؟ متوجه منظورم شد. با من و من و خجالت گفت: -خب…یکم دردم گرفت. کیرم زیر شلوار شروع به بزرگ شدن کرد. باید از همین حالا آمادهاش میکردم. گفتم: -اولش درد داره، ولی بعدش خیلی کیف میده! یه بار امتحان کن، قول میدم پشیمون نمیشی. -آخه… . پریدم تو حرفش: -فقط یه بار. -الان؟ -دقیقا همین الان! -دیوونه مامانم پایینه. نیشخندی زدم و گفتم: -برای تویی که تو یه ویلای پر آدم کیر دوست پسرت رو ساک میزنی، کاری نداره! از لحن صریحم چشمهاش گرد شد. -بیشعور! خندیدم و گفتم: -راه در رویی نداری. الان ناز کن ولی بعدش میگی محکمتر بکن! دیگه حرفی نزد. زیاد راضی به نظر نمیرسید، ولی به هر حال مخالفت نکرد. منتظر موند تا من شروع کنم. گفتم: -بذار اول در رو قفل کنم مامانت نیاد یه وقت. بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم. باورم نمیشد اتقدر راحت هانیه رو وادار به سکس کرده بودم. شرایط پر ریسکی بود و باید هرچه سریعتر تمومش میکردم. هانیه همچنان روی تخت نشسته بود و با استرس به من نگاه میکرد. کتم رو در آوردم و گذاشتم روی میز کامپیوتر اتاقش. نیازی به در آوردن لباسهام نبود. باید مختصر و مفید تمومش میکردم. از شرایطی که توش بودیم، هیجان زده بودم! زیپ شلوارم رو دادم پایین و کیرم رو که کمی سفت شده بود از لای سوراخ زیپ شلوار بیرون آوردم. نگاه هانیه میخ کیرم شد. پای تخت ایستادم و گفتم: -برام بخور. -دوست ندارم. تای ابروم از حرفش بالا رفت. میخواستم دوباره به ساک زدن کیر دوست پسرش اشاره کنم اما انگار خودش فهمید. با مکث رو زانوهاش بلند شد و لبه تخت نشست. موهاش رو پشت سرش داد و گفت: -داشتم درس میخوندما! خندهام گرفت و سرش رو به سمت کیرم فشار دادم. -مزه نریز زودباش! کیرم وارد دهن کوچیکش شد و لذت رو وارد وجودم کرد. سکس والاترین لذت دنیا بود و لذتش وقتی برای من چند برابر میشد که با دخترهای مختلف انجامش میدادم. مثل الان که با دختری که حتی هنوز به سن قانونی نرسیده بود میخوابیدم. هانیه چند دقیقهای برام ساک زد. نه خیلی وارد بود و نه خیلی ناشی. دوست داشتم بیشتر برام بخوره اما زمان نداشتم. سرش رو از خودم جدا کردم و گفتم: -زود شلوارت رو بکش پایین. مثل یه بچه خوب و حرف گوش کن به شکم دراز کشید و به همون حالت دراز کشیده شلوارش رو یه کم داد پایین. رفتم روی تخت. کمکش کردم و تا یه وجب بالاتر از زانوهاش شلوار و شورتش رو باهم دادم پایین. از دیدن اندامش کیرم بزرگ و بزرگتر شد. شرایطی که داخلش بودم نفسهام رو تند کرده بود. پشت سرش دراز کشیدم و سرم رو با اشتیاق بردم بین پاهاش. خوردن کس بدون مو و سفیدش که یه تصویر کامل از بهشت لای پاهای یه دختر شونزده ساله بود، واقعا برام لذت بخش بود. با دوتا دست لمبرای باسنش رو از هم فاصله دادم و زبونم رو به کسش رسوندم. چند دقیقهای براش خوردم. نمیدونستم حشری شد یا نه، به هرحال سرم رو عقب کشیدم و بدنم رو بالای بدنش قرار دادم. کیرم رو با یه دست گرفتم و لای باسنش فرو کردم. کلاهک کیرم رو گذاشتم روی سوراخش و فشار دادم. خودش رو سفت گرفت و ناله دردناکی کرد. گفتم: -شل بگیر بذار بره تو. اینجوری فقط اذیت میشی. -درد داره بخدا! بیشتر فشار دادم و گفتم: -هرچی گفتم گوش کن! وقتی سکوت کرد، بازم فشار آوردم. یواش یواش چینهای دور سوراخش باز شد و سر کیرم وارد یه فضای به شدت تنگ شد. هانیه با صورت سرخ از درد سرش رو تو بالش فرو کرد. بیشتر فشار دادم و کیرم تا نصفه وارد کون آکبندش شد. هانیه سرش رو از از بالش در آورد و ضجه زد: -آخ خدااااا! دهنش رو با کف دست پوشوندم و گفتم: -خدا خوابه شل بگیر! چندتا نفس عمیق کشید و دوباره شل کرد. کمرم رو بردم عقب و آهسته مشغول تلمبه زدن شدم. اول کیرم خیلی کم عقب جلو میشد اما یواش یواش حرکاتم روون شد. وقتی صدای فین فین شنیدم، متوجه شدم داره گریه میکنه. همونطور که تلمبه میزدم، خم شدم و گونهاش رو از بغل بوسیدم. گفتم: -فدات شم یکم دیگه صبر کن الان دردت کم میشه. واقعا تنگ بود. از شدت تنگیش میترسیدم تند تند تلمبه بزنم. گفتم: -چقدر تنگی تو دختر. اگه کونت انقدر تنگه پس کست چه حالی میده. با صدای زنگ موبایل، کلامم قطع شد. نمیخواستم جواب بدم اما، کنجکاوی امونم نداد. گوشی رو که روی عسلی کنار تخت بود برداشتم. با دیدن اسم پرستو، چشمهام گرد شد. الان چه وقت زنگ زدن بود؟ یعنی چیکار میتونست داشته باشه؟ باید جواب میدادم یا قطع میکردم؟ با تأخیر تماس رو وصل کردم. -سلام. -سلام به پسر دایی گلم! کجایی؟ وقتی گفت کجایی تازه یادم افتاد تو چه حالتیام. نمیدونم چرا، وسوسه شدم تا همزمان با حرف زدن با پرستو، خواهرش رو بکنم. کمرم رو عقب دادم و دوباره مشغول تلمبه زدن شدم. -یه جای خوب. -جدی؟ پس مزاحمت نشم. یه صدای مزاحم بلند شد که اول بهش توجه نکردم. با یه دست گوشی رو گرفته بودم و با دست دیگه باسن هانیه رو میمالیدم و خودم رو عقب جلو میکردم. آهی کشیدم و گفتم: -مزاحم چیه؟ تو مراحمی. -میخواستم اگه مشکلی نداره همراهم بیای خرید. مهرزاد خونه نیست، منم کسی رو نداشتم گفتم به تو زنگ بزنم. جالب بود. من رو به جای شوهرش به خرید دعوت میکرد! صدای مزاحم بلندتر شد. بعد از یه تأخیر کوتاه، فهمیدم صدای مزاحم، نالههای هانیه ست! به خودم که اومدم، کیرم تا دسته تو کونش بود. با دست آزادم چنگی به باسنش زدم و خطاب به پرستو گفتم: -چرا که نه؟ و بعد، یه اسپنک نسبتا محکم روی محلی که چنگ کشیده بودم کوبیدم. صدای بلندی ایجاد شد و پرستو از اونور خط گفت: -صدای چی بود؟ تنگی کون هانیه داشت کار دستم میداد. با شهوت دستم رو روی رون و پاهاش کشیدم و گفتم: -هوم…چیز خاصی نبود. -آها، باشه پس تا نیم ساعت دیگه منتظرتم. با تعجب گفتم: -چطور تو نیم سا… . اما تماس قطع شد! گوشی رو از گوشم فاصله دادم. هانیه گفت: -کی بود؟ گفتم: -یعنی تو نفهمیدی؟! مطمئن بودم فهمیده، اما گفت: -نه!! -خواهرت بود. گفت اگه دوست دارم باهاش برم خرید. -مگه تو غلام پرستویی؟ اصلا مگه اون شوهر نداره؟ نمیدونم چی شد که از دهنم پرید: -شاید از من خوشش اومده! حرفم به مذاقش خوش نیومد و اخم کرد. -ببینم، نکنه تو منو میکنی بعدم میری به پرستو حال میدی؟ گوشی رو انداختم یه طرف و ضربه دیگهای روی باسنش زدم. -مزخرف نگو! ولی خب راستشو بخوای بدم نمیاد. پرستو مثل خودت اندام قشنگی داره! روی کاری که انجام میدادم تمرکز کردم و دیگه نذاشتم حرفی بزنه. سریعتر تلمبه زدم و از شدت تلمبههام دهنش بسته شد. دیدم که چطور دستش رو به زیر شکمش رسوند و مشغول مالیدن کسش شد. نیشخند زدم و گفتم: -بگو دیگه. با صدای خمار گفت: -چی بگم؟ -که محکمتر بکنمت! -نوچ! با خشونت دستش رو زدم کنار و خودم با انگشتهای مردونه و بزرگم چوچولش رو مالیدم. خمارش چشماش بیشتر شد. با لحن خشنی گفتم: -بگو! چند ثانیهای مکث کرد و گفت: -محکمتر بکن. -لطفا! پلکهایش بهم فشار داد و بعد گفت: -لطفا!! یه جون کشیده گفتم و دو دقیقه کامل با سرعت و شدت بالا خودم رو از پشت بهش کوبیدم. خودش دهنش رو گرفته بود تا صداش از اتاق بیرون نره. لذت بردنش باعث لذت منم میشد. تنگی کونش باعث شد آبم بیاد. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم روی باسن و کمرش پاشید. سیزده دقیقه کامل کونش رو گاییده بودم. زمان زیادی نبود، اما با وجود کون تنگی که هانیه داشت، فکر میکنم رکورد خوبی زده بودم! بدون معطلی از روش بلند شدم و کیرم رو که هنوز شق مونده بود به زیر شورت و شلوارم دادم. لباسهام رو مرتب کردم و چندتا برگ دستمال کاغذی از روی میز اتاقش برداشتم و انداختم روی تخت. هنوز به همون حالت دراز کشیده بود و نا نداشت بلند شه. گفتم: -خودت رو تمیز کن. باید برم پیش خواهرت! از اتاق زدم بیرون و رفتم طبقه پایین. عمه به خاطر کمک به دخترش ازم تشکر کرد! منم تو دلم به خاطر ساختن چنین دختری ازش تشکر کردم. با عجله سوار ماشین شدم و وقتی رسیدم جلوی خونه پرستو، با یه تک زنگ بهش فهموندم که رسیدم. اومد پایین و سوار شد. بچه کوچولوش تو بغلش بود. احوال پرسی کردیم و بعد از اینکه ازش آدرس گرفتم، راه افتادیم. گفت: -چه خبر؟ کجا بودی اون موقع؟ از دهنم پرید و گفتم: -خونه بابام! دیدم چطور چهرهاش عوض شد. با خودم حدس زدم به خاطر صداها مشکوک شده و قطعا فکرش سمت رابطه من و هانیه رفته. خواستم حرفی بزنم که گفت: -نمیتونی بیخیال هانیه شی نه؟ گفتم: -اشتباه میکنی. گفت: -خودم صدای ناله زنونه شنیدم! مطمئنم صدای هانیه بود. چرا ولش نمیکنی؟ به دروغ گفتم: -اون منو ول نمیکنه! -وابستهات شده؟ مطمئن نبودم. سکوت کردم و اون سکوتم رو نشونه تأیید در نظر گرفت. گفت: -خدای من! این خیلی بده. هانیه آسیب میبینه. -نگران نباش. -چطور نگران نباشم؟ خواهرمه مثلا! -هیچی نمیشه، ما فقط دوتا آدمیم که داریم از هم لذت میبریم. -واقعا خیلی وقیحی کاوه! خودت حالیته داری چیکار میکنی؟ عصبانی شده بود. ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم. چند دقیقهای به سکوت گذشت. پرستو گفت: -حالا…چجوری با هم خوابیدین؟ ابروهام بالا پرید. با تعجب گفتم: -یعنی چی چجوری باهم خوابیدیم؟ -منظورم اینه که…میخوام بدونم خواهرم هنوز باکره ست یا نه. تازه متوجه منظورش شدم. گفتم: -نگران نباش. نفس راحتی کشید و گفت: -خب خدا رو شکر. پس…از پشت رابطه داشتین! تعجبم بیشتر شد. پرستو حرفهایی میزد که هیچکی نمیزد! یه لحظه که سرم به طرفش چرخید، از دیدن اتفاقی که در حال رخ دادن بود حیرت کردم. پرستو دکمههای مانتوش رو باز کرده بود و یقه تاپی که پوشیده بود رو داده بود پایین و سینه راستش رو در آورده بود و داشت به بچهاش شیر میداد. سوتین نداشت و نوک سینه چپش از زیر تاپ مشخص بود. جالب اینجا بود که کل سینه راستش دیده میشد به جز پستونش که تو دهن بچه در حال مکیده شدن بود. نگاهم از سینهاش کنده نمیشد. چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط شم. رشته کلام از دستم در رفته بود. گفتم: -پرستو حالت خوبه؟ گفت: -فقط میخوام بدونم! سری تکون دادم و نگاهم رو به خیابون مقابلم دادم: -آره، از پشت رابطه داشتیم. -خوب بود؟ چشمهام رو برای چند لحظه بهم فشار دادم و گفتم: -آره، خوب بود. -هانیه اومد؟ کاملا متوجه منظورش شدم. چندثانیه بهش نگاه کردم. حق به جانب گفت: -چیه؟ فقط میخوام بدونم. نفسم رو رها کردم و گفتم: -نمیدونم، ولی مطمئنم بدش نیومد! -حدس میزدم. کجا سکس کردین؟ سرعتم رو بردم بالاتر تا از شر این سوالات راحت شم. گفتم: -تو اتاق هانیه. -مادرم خونه بود؟ -آره. -وای شما دو نفر دیوونهاید! زیر لب گفتم: -کجاشو دیدی! -چیزی گفتی؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم. گفت: -ام…میگم…چجوری انجامش دادین؟ متوجه منظورش نشدم. پرسیدم: -منظورت چیه؟ -تو چه پوزیشنی؟ بعد از چند ثانیه مکث گفتم: -واقعا میخوای بدونی؟ از سکوتش جوابم رو گرفتم. پرستو میخارید! اینو داشت به زبون بیزبونی فریاد میزد. حالا که اینجور بود، منم رک و بیپرده حرف میزدم. -اول رفتم تو اتاقش، دختره وزه الکی مثلا داشت درس میخوند، ولی داشت تو اینستا ول میچرخید! یکم باهاش حرف زدم و راضیش کردم تا تو اتاق انجامش بدیم. من شلوارم رو کشیدم پایین، هانیهام برام ساک زد. بعدش به شکم خوابید. یکم براش خوردم و بعدشم، تو همون حالت انقدر کردمش تا آبم اومد. همه اینا رو یک نفس گفتم. وقتی به پرستو نگاه کردم، گونههاش یکم رنگ گرفته بود و چشمهاش خمار بود. انگار از تصور سکس من و هانیه، تحریک شده بود. و البته، سینهاش داشت مکیده میشد و این خودش میتونست یه موتور محرک برای این حال و روزش باشه. حرفم که تموم شد گفت: -اوه، چقدر هیجان انگیز! زیر لب «اوهومی» گفتم و ساکت شدم. تا رسیدن به پاساژ حرفی نزدیم. ماشین رو مقابل پاساژ پارک کردم و همراه هم وارد بوتیک لباس فروشی شدیم. پرستو خیلی زود یه لباس رو برای پروف انتخاب کرد. بچهاش رو که چرت میزد داد بغل من و رفت لباس عوض کنه. به محض اینکه بچه از بغل مادرش جدا شد شروع کرد به نق زدن و من هیچی از بچهها نمیدونستم. تلاش کردم تا ساکتش کنم. انتظار نداشتم اما، در اتاق پروف باز شد و پرستو اومد بیرون. پرسید: -نظرت چیه؟ یه لباس مهمونی سکسی سفید رنگ پوشیده بود که فکرشم نمیکردم انقدر به تنش بشینه. بدنش با وجود زایمان عالی روی فرم مونده بود. نوک سینههای جا افتاده و پر شیرش از روی لباس کاملا مشخص بود. امروز سوتین نپوشیده بود و چقدر خوب بود که نپوشیده بود! اما خب دور کمر لباس و آستینها یه مقدار گشاد بود. از عمد گفتم: -یه چرخ بزن. با سخاوت یه چرخ با ناز زد و باسن و نمای پشتش رو به رخ کشید. لبهام رو آویزون کردم و گفتم: -ای، بدک نیست! فقط دور کمرش یکم گشاده. آستیناشم جالب نیست. گفت: -پس عوضش میکنم. شونه بالا انداختم. -هرجور راحتی! یه لباس دیگه انتخاب کرد و دوباره رفت تو اتاق پروف. خوشبختانه بچه تا حدودی تو بغلم آروم گرفته بود. چند دقیقهای طول کشید تا در باز شد، اما اینبار پرستو از اتاق خارج نشد. سرش رو بیرون آورد و گفت: -میشه بیای اینجا؟ تعجب کردم و گفتم: -خب خودت بیا! به یه آقا و خانوم خریدار که بعد ما وارد بوتیک شده بودن اشاره کرد. -خجالت میکشم!! دوهزاریم جا افتاد. چه احمقی بودم! پرستو داشت نخ که نه، طناب میداد. با دستپاچگی گفتم: -بچه رو چیکار کنم؟ اما اون در رو بسته بود. با سردرگمی نگاهی به دور و اطرافم کردم و اولین فکری که تو سرم افتاد رو اجرایی کردم. نزدیک فروشنده دیگه شدم که پشت دخل بیکار ایستاده بود. یه دختر جوون بود که از چسب روی صورتش معلوم بود دماغش رو عمل کرده. بچه رو انداختم بغلش و گفتم: -ببخشید اگه میشه از بچه چند لحظه نگهداری کنید، یه کار فوری پیش اومده! نذاشتم حتی مخالفت کنه. بچه رو برای اینکه نیفته بغلش گرفت و سریع در مقابل نگاه متعجبش پشت در اتاق پروف ایستادم و در زدم. در که باز شد سریع خودم رو انداختم تو. با وجود بچه و من و پرستو، احتمالا فروشنده حس میکرد میخوام با همسرم شیطنت کنم و بچه مزاحم شده! و خب خیلی اهمیت نداشت. اتاق پروف به سختی به اندازه دو نفر جا داشت. پرستو دستش رو از پهلوم رد کرد و در رو از پشت قفل کرد. بعد با شیطنت زل زد تو چشمهام و گفت: -خب، حالا نظرت چیه؟ لباسی که پوشیده بود، برخلافِ قبلی کاملا مشکی بود. دامن نه چندان بلندی داشت و دوتا بند به صورت ضربدری سینهاش رو میپوشوند. کمر، شکم، گردن و دستها همه لخت بودند. چند ثانیهای زیر نظر گرفتمش و گفتم: -راستشو بگو پرستو، تو اصلا قصدت لباس خریدن نیست، درسته؟ خندید و با نوک انگشت به دماغم ضربهای زد. -بینگو! پسره باهوشی هستی زبل خان! سرم رو تکون دادم و با نگاهی به سرتا پاش گفتم: -پس مهرزاد چی میشه؟ رک و پوست کنده گفت: -کون لق مهرزاد! خودت گفتی باید از زندگی لذت برد. منم میخوام لذت ببرم! از اتفاقی که ميخواست بیفته مطمئن نبودم. پرستو متوجه تردیدم شد و گفت: -واسه تو چه فرقی میکنه؟ تو که به کسی خیانت نمیکنی. گناهش رو دوش منه. این وسط اونی که نفع میبره تویی که بدون هزینه و دردسر عشق و حال میکنی. خیره به چشمهاش نگاه کردم. تا همین چند ماه پیش حتی فکرشم نمیکردم یه روزی با دختر عمه متأهلم تو این وضعیت باشم. پرستو نگاهش رو از نگاهم جدا کرد و به لبهام نگاه کرد. فاصله رو از بین برد و گرمی لبهاش، باعث شد خیلی زود وا بدم. راست میگفت. شانس در خونهام رو زده بود. پرستو بعد از بوسه، تابی به گردنش داد و با عشوههایی که احتمالا نتیجه چندسال زندگی زناشویی با شوهرش بود، روی زانوهاش نشست و دستش رو روی کیرم کشید. -اوم…ببینم لای پات چی داری! آب دهنم رو قورت دادم و منتظر موندم. پرستو شلوارم رو پایین کشید و کیرم رو تو دستش گرفت. -اوففف…از مال مهرزاد بزرگتره. بالاخره منم حرف زدم. -مهرزاد اگه عقل داشت جوری تو رو سیر میگایید که هیچوقت هوس کیر یکی دیگه رو نکنی! شهوت تو چشمهاش شعله کشید. با نگاهی خیره، کیرم رو وارد دهنش کرد و خیلی حرفهای، برخلافِ هانیهی آماتور مشغول ساک زدن شد. کارش رو خوب بلد بود. معلوم بود بارها و بارها برای مهرزاد ساک زده. یه دفعه گفتم: -جون…از هانیه بهتر برام میخوری. بعد از اینکه اینو گفتم، خودم سرجام خشک شدم. فکر کردم الانه که بزنه به سرش و دعوا درست کنه، در کمال ناباوری گفت: -جدی؟ به نظرت بهتر از هانیه میتونم بهت کس بدم؟ فکرشم نمیکردم اینو بگه. بعد از یه مکث کوتاه، سرش رو گرفتم و خودم تو دهنش تلمبه زدم. گفتم: -عزیزم، هانیه که پلمپه، فقط از عقب میده! -خره دیگه! عشقش به از جلو دادنه! وقتی دیدم نه تنها از پیش کشیدن اسم هانیه ناراحت نمیشه، بلکه با اشتیاق بحث رو ادامه میده گفتم: -پس باید هانیه رو از جلو بکنم. ولی راضی نمیشه. -من میتونم راضیش کنم. داشت آبم میاومد. حرفش رو یه بلف گنده در نظر گرفتم. خیلی دور از ذهن بود و مشخصا گفته بود تا من حشری بشم. گفتم: -لعنتی کسش خیلی کوچولوعه. دست نخورده ست. جونمی گفت و دو دستی برام ساک زد. اونجا بود که نتونستم تحمل کنم و گفتم: -دارم میام. تندتر ساک زد و سر کیرم رو پایین گرفت. همه آبم روی سینه و لباسش ریخت. گفت: -اوف چقدر آبت زیاده. انگار نه انگار همین یه ساعت پیش هانیه رو از کون میکردی. لبخندی زدم و گفتم: -هر گل یه بویی داره! شلوارم رو کشیدم بالا و گفتم: -لباس رو چیکار میکنی؟ گفت: -برو بیرون خودم یه کاریش میکنم. سری تکون دادم و بعد از اینکه موها و لباسهام رو مرتب کردم، از اتاق زدم بیرون. دختر فروشنده به محض بیرون اومدنم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: -کار فوریتون تموم شد؟ لبخندش رو جواب دادم. -بله، بچه که اذیت نکرد؟ بچه رو داد به دستم: -نه اتفاقا خیلی آروم بود. پرستو از اتاق بیرون اومد. لباس مشکی رو از تنش در آورده و مرتب تا کرده بود. لباس رو داد دست فروشنده و گفت: -اینو برمیدارم. فروشنده بیخبر از اینکه آب منی من روی لباسه، خوشحال از فروشش لباس رو تو نایلون گذاشت و داد دستش: -انتخاب خیلی خوبیه. نذاشتم پرستو حساب کنه. خودم کارت کشیدم و سوالی به پرستو نگاه کردم. شونهای بالا انداخت و گفت: -میخواستم از امروز یه یادگاری داشته باشم! جفت ابروهام بالا پرید. چیزی نگفتم و سوار ماشین شدیم. بدون اینکه صحبتی از اتفاق چند دقیقه پیش بکنیم، رسوندمش دم خونه شون. همون لحظه با فرزاد رو به رو شدم که سعی داشت ماشینش رو پارک کنه. یه لحظه ترسیدم اما پرستو خونسرد بود. از ماشین پیاده شد و رفت طرف فرزاد. تو روز روشن لبهای فرزاد رو بوسید و بهش خسته نباشید گفت. با همون لبهایی که نیم ساعت پیش کیر من رو ساک میزد. از این قدرت بازیگری پرستو پشمام ریخت. برای فرزاد دست تکون دادم و دیگه نموندم تا حرفهاشون رو بشنوم. مطمئن بودم پرستو خودش جمع و جورش میکنه و یه توضیح خوب برای گشت زدنش با من پیدا میکنه. من فقط به این فکر میکردم که چطور دوباره با پرستو تنها بشم. در به صدا در اومد. حدس میزدم الکس پشت در باشه. تو این مدت خیلی به اتاقم سر میزد. نمیدونم چه مرگش بود. حرفهای عجیبی میزد! رفتارش یه مقدار شبیه هومن بود، اما با غلظت بیشتر! اجازه ورود دادم ولی اینبار جای الکس، گلاره وارد شد. ابروهام بالا پرید. برای اولین بار از زمانی که برگشته بود، وارد دفترم شد. بدون سلام نگاهی به در و دیوار ساده دفتر انداخت و گفت: -دفترتم مثل اخلاقت خشکه! زیر نظر گرفتمش. مثل همیشه تو لباس فرم شرکت عین یه الماسِ تراش خورده میدرخشید. چطور میشد شکمش انقدر تخت باشه و لگنش به این ظرافت انحنا داشته باشه؟ و البته، بالا تنهای که تو هر لباسی توی چشم بود! این بینقصی گلاره از یه طرف باعث حسودیم میشد و از طرف دیگه باعث میشد احساس خوبی داشته باشم که برادرِ این موجود بینقصم، و البته هیچوقت این احساس خوب رو بروز نمیدادم. قبل از اینکه بهم شک کنه، نگاهم رو به چشمهای عسلی و خمارش دادم و گفتم: -اگه اذیت میشی برو! پوزخندی زد و جلو اومد. -مجبور بودم وگرنه عمرا اگه پام رو اینجا میذاشتم. میخواستم بهت بگم تصمیمم رو گرفتم. میخوام کاری که بابا گفت رو انجام بدم. زیاد تعجب نکردم. میدونستم گلارههم دیر یا زود به نتیجهای که من بهش رسیدم میرسه. گفتم: -خب این عالیه، بیا شروع کنیم. قدمی جلوتر گذاشت و گفت: -تنها سرنخی که بابا داده شمارهای بود که آخر نامه نوشته بود. کد روسیه ست. فکر میکنم باید به اون شماره زنگ بزنیم. گفتم: -شماره رو داری؟ سرش رو تکون داد. گفتم: -خب چرا بر و بر من رو نگاه میکنی؟ زنگ بزن! از لحنم اخم کرد. حق به جانب نگاهش کردم. وقتی دید قرار نیست ازش عذرخواهی کنم، پوفی کشید و همزمان که مشغول شماره گرفتن میشد، زمزمه کرد: -بچه پر رو! گوشی رو روی میزم قرار داد و کف دوتا دستش رو روی میز گذاشت. تماس رو گذاشت روی بلند گو. چندتا بوق خورد و تماس وصل شد، اما هیچ صدایی نیومد. گلاره نگاهی به من انداخت و گفت: -الو؟ یه دفعه یه صدای کلفت مردونه از اونور خط مشغول صحبت به زبون روسی شد. به سبب تماسهای گاه و بیگاه پدر متوجه شدم زبون روسیه ولی هیچی از حرفهای مرد نفهمیدم. مطمئن بودم گلارهام هیچی نفهمیده. مرد صحبتش رو تموم کرد. درحالی که فکرم مشغول این بود با چه راه حلی حرفهای مرد رو متوجه بشیم، یه دفعه در کمال ناباوری گلاره به روسی مشغول حرف زدن شد. با چشمهایی که از حدقه در اومده بود گفتم: -صبر کن ببینم، تو روسی بلدی؟ بهم اعتنا نکرد. با بیصبری گفتم: -تو چی میگی؟ اون چی میگه؟! جلوی میکروفون گوشی رو گرفت و گفت: -گفت اول بدون مقدمه خودتون رو معرفی کنین. گفتم از طرف بهرام طاهری تماس گرفتم. با شروع حرف زدن مرد، گلاره دستش رو برداشت و دوباره مشغول حرف زدن شد. زیاد مسلط نبود و روون حرف نمیزد، اما هرچی که بود میتونست صحبت کنه، برخلاف من! جملهها پشت همدیگه ردیف میشد و من از این ضعفم عصبی میشدم. این همه زمان صرف یادگیری انگلیسی کرده بودم، اما انگار زبان اشتباهی رو انتخاب کردم! بعد از یه گفت و گوی نه چندان طولانی، تماس از طرف مرد قطع شد. سریع پرسیدم: -چی میگفت یارو؟ گلاره کمی گیج بود. گفت: -گفت کارت چیه و چطور این شماره رو پیدا کردی؟ گفتم میخوام کسب و کار بهرام طاهری رو ادامه بدم. گفت بهرام مرده و با مردنش رابطهاش با ما از بین رفته. من حرفی از مرگ بابا نزدم، نمیدونم چطور خبر داشت بابا مرده! بعدش گفت اگه مشتاقی تا با ما همکاری جدیدی شروع کنی، باید دوباره اعتمادمون رو به دست بیاری، همونطور که بهرام به دست آورد. گفتم چجوری؟ گفت دو شب دیگه، به همراه پارتنرت باید به آدرسی که برات ارسال میشه بیای. گفتم: پارتنر چرا؟ شونه بالا انداخت. -نمیدونم. شاید منظورش از پارتنر همون همراه بوده. یه همراه معمولی. نمیدونم، طرف خیلی عجیب بود. به نظرت بریم؟ راه دیگهای نداشتیم. باید میرفتیم تا شرکت رو نجات بدیم. سرم رو تکون دادم و گفتم: -تو از کجا روسی بلدی؟ لبخند کجی زد و گفت: -فکر کردی این همه سال تو انگلیس چیکار میکردم؟ دهنم بسته شد. حلا میفهمیدم چرا بابا انقدر روی اومدن گلاره به شرکت پافشاری میکرد. اون واقعا دختر فوقالعادهای بود. باهوش، باسواد، به شدت زیبا و خوش بدن. اوضاع مالیشم که به سبب قرارداد با برندهای معتبر مطمئنم از من خيلی بهتر بود! نمونه بارز یه انسان همه چی تموم. یه فرشتهی دور از دسترس. لبهام رو بهم فشار دادم و گفتم: -برای پس فردا دوتا بلیط پرواز اوکی میکنم. آماده باش. -به همین سرعت؟ به بقیه چی بگیم؟ لبخند کجی زدم و گفتم: -بگو قراره بریم یه مسافرت کوتاه خواهر برادری! مطمئنا بعد از وصیت بابا درک میکنن. پوزخند زد و عقب گرد کرد تا از اتاق بیرون بره. قبل از بستن در گفت: -همه میدونن منو و تو از همدیگه بدمون میاد! در اتاق بسته شد. رفتم توی فکر. من از گلاره بدم میومد؟ شاید قسمتی از وجودم ازش متنفر بود اما، قسمت اعظمی از من کشش عجیبی نسبت بهش داشت. کششی که جدیدا شدت گرفته بود. سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم. لپتاپ رو باز کردم تا دوتا بلیط رفت و برگشت رزرو کنم. همون لحظه تو واتسآپ برام پیام اومد. ازطرف الکس بود. شمارهاش رو نداشتم اما عضو یه گروه خانوادگی بودم که پرستو چند هفته پیش ساخته بود. الکس از همونجا تو خصوصی بهم پیام داده بود. نوشته بود: -آنلاینی؟ سین کردم اما جواب ندادم. معلوم نبود بازی جدیدش چیه. نوشت: -اگه تا سی ثانیه دیگه جواب ندی، بهت قول میدم پشیمون میشی. اخمی رو پیشونیم نشست. بعد از به مکث طولانی نوشتم: -چی میخوای؟ -میخوام بهت لطف کنم. نیشخند زدم و نوشتم: -جدی؟ -میخوام بهت چیزی رو نشون بدم که هوش از سرت میپرونه. کنجکاو شدم. سر جام جا به جا شدم و نوشتم: -چی؟ _قبلش میخوام یه سوال بپرسم. واقعا میخوای اینو ببینی؟ نوشتم: -احمق خان! من وقتی نمیدونم اون چیز چیه، چطور باید بدونم میخوام ببینمش یا نه. خیلی کوتاه نوشت: -میدونی چیه، فقط خودت رو میزنی به اون راه. داشت کلافهام میکرد. پوفی کشیدم و گفتم: -هرچی هست میخوام ببینم. بعدشم گورت رو گم کن! اینبار دیگه چیزی ننوشت. چند ثانیه گذشت و یه عکس برام ارسال شد. چون تنظیماتم رو حالت دانلود خودکار بود، به محض دریافت عکس، دانلود شد. چشمهام میخ عکس شد و نفسم تو سینه گیر کرد. درحالی که محو تصویر بودم، الکس نوشت. -حدس بزن کیه؟!! حدس میزدم اما، ترجیح میدادم بهش فکر نکنم. الکس دوباره نوشت: -خواهر جونت! حالا جرعت داری بگی من مزخرف میگم؟ چنان حیرون شده بودم که حتی نمیتونستم جواب الکس رو بدم. نگاهم از اندام بهشتی توی تصویر جدا نیمشد.این سینهها…آخ امون از این سینهها! این شگفتانگیزترین تصویری بود که تو عمرم دیده بودم. شاید اگه گلاره مال من بود، منم عقلم رو از دست میدادم و خل میشدم! الکس باز نوشت: -پیرسینگ روی نافش رو سه روز پیش باهمدیگه رفتیم پیش یه دختر ایرانی. خیلی کارش خوب بود. اون قدر قشنگ شده که گلاره دیشب به خاطرش یه پست جدید گذاشت. با تموم شدن جمله، یک ثانیهام درنگ نکردم. سریع از واتساپ بیرون اومدم و اینستاگرام رو باز کردم. از قسمت صفحه گلاره رو پیدا کردم و آخرین پستش رو باز کردم. لوکیشنش بام تهران بود. گلاره درحالی ایستاده بود که شهر زیر پاش به نظر میرسید و برج میلاد پشت سرش خود نمایی میکرد. یه شلوار ارتشی گشاد پوشیده بود و یه نیم تنه مشکی. عینک آفتابی داشت و یه پارچه شبیه دستمال یا هرچی به سرش بسته بود. فاز دخترای دنسر رو گرفته بود. نگاهم میخ پیرسینگ روی نافش شد. دقیقا همونی بود که تو عکسی که الکس فرستاده بود دیدم. صورتم داغ و نفسم سنگین شده بود. حال عجیبی داشتم. قسم میخورم هیچوقت تو زندگیم با این شدت تحریک نشده بودم. برای اینکه کار دست خودم ندم، از جام بلند شدم و وارد سرویس شدم. چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و از تو آیینه به صورت قرمزم نگاه کردم. گلاره خواهرم بود. کلمه خواهر تو سرم تکرار شد. باید خودم رو جمع و جور میکردم. فردا یه سفر غیر قابل پیشبینی در انتظارم بود. چشم بهم زدم دو روز گذشت. از صبح درگیر تماس با اون گروه برای گرفتن یه آدرس دقیق و اطلاع به فامیل برای این سفر ناگهانی بودیم. این سفر، اونم به روسیه باعث تعجب و کنجکاوی همه بود. به خصوص الکس که بیخبر از همه جا با چشمهای باریک نگاهم میکرد. حتی تو فرودگاه دست از نگاه مزخرفش بر نمیداشت. پرواز ظهر بود و بعد چند ساعت رسیدیم کازان، شهری که به گفته پدر تشکیلات اون گروه مرموز داخلش قرار داشت. طبق تماسهایی که باهم داشتیم، قرار ساعت ده شب بود. هتلی که توش اتاق رزرو کرده بودیم بسیار پر امکانات و زرق و برقدار بود و نوید این رو میداد که قراره این چند ساعت پر استرس و عذابآور رو تو یه محیط دنج و باکلاس بگذرونیم! البته من حفظ ظاهر میکردم اما گلاره از زمانی که هواپیما بلند شد، دچار استرس و اضطراب شد و هرچند تلاش میکرد ضایع نباشه، اما همیشه نزدیکم میموند. انگار بدجوری ترسیده بود. قرار بود دو نفری بدون هیچ سلاح و پشتیبانی با گروهی رو به رو شیم که مطلقا هیچی ازشون نمیدونستیم. این خواسته اون گروه بود و به اجبار باید به حواستهشون تن میدادیم. سفر کوتاهی بود و به همین دلیل وسیله خاصی برنداشته بودیم. بعد از تحویل گرفتن اتاقها، گلاره گفت: -حوصلهاش رو داشتی بیا تو تراس. دلم نمیخواد زمان باقی مونده رو تو اتاقم تنها بمونم. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: -نیم ساعت دیگه آماده باش. این اولين باری بود که خود گلاره برای نزدیک شدن بهم پیش قدم میشد. یقینا مربوط به تنهایی و ترسش از قرار امشب میشد. دقیقا نیم ساعت بعد، پشت در اتاق منتظرش بودم. در باز شد و گلاره بیرون اومد. یه لباس طلایی تنش بود که دقیقا فیت اندام معرکهاش میشد. به سختی نگاهم رو از بدنش جدا کردم و گفتم: -نمیدونستم اومدیم مهمونی وگرنه منم لباس خوبام رو میپوشیدم! لبخند کجی زد و به همراه هم حرکت کردیم. -عزیز دلم، بهترین لباستم بپوشی بازم در حد من نیستی. شاید به شوخی گفت، اما بهم برخورد. بیشتر از این ناراحت شدم که حقیقت رو میگفت. البته این به این معنی نبود که من تیپ و قیافه جالبی نداشتم و سطح پایین بودم، بلکه به معنای این بود که گلاره بیش از حد همه چی تموم بود. حتی از الکسهم سرتر بود و کمتر مردی پیدا میشد که برازندهاش باشه. -زیاد به خودت نناز، ممکنه امشب آخرین شب زندگیمون باشه، پس انقدر خود شیفته و گنداخلاق نباش. حرفم گلاره رو ترسوند. به شکلی که نگرانی کاملا تو چهرهاش هویدا شد. خندیدم و گفتم: -شوخی کردم بابا، تو چقدر روحیه لطیفی داری! امشبم مثل بقیه شبا. گفت: -من طوریم نیست! بیشتر خندیدم. با عصبانیت گفت: -کوفت! عوضی. بعدشم جلوتر از من وارد تراس هتل شد. خیلی بزرگ بود و جمعیت نسبتا زیادی داخلش بودن. وقتی گلاره وارد شد، یه اتفاق خیلی عادی رخ داد. اولین مردی که نگاهش به گلاره افتاد، تای ابروش رفت بالا و مشتاقانه گلاره رو تا زمانی که که از میدون دیدش خارج شد بدرقه کرد. و همینطور مردهای بعدی و بعدی. مطمئنم این نگاهها برای گلاره عادی بود، ولی برای من نه. و خب من اختیاری نداشتم. آهی کشیدم و به دنبال گلاره رفتم. یه محیط ساکت و یه شب آروم، واقعا مکان زیبایی بود. لبه تراس ایستادم و مثل خود گلاره از حفاظهای فلزیش گرفتم. شهر کازان از این ارتفاع خیلی قشنگ بود. امیدوار بودم این خاطره خوشی که تا الان تو ذهنمون بود، تا آخرش تو ذهنمون بمونه و عوض نشه. تو یه قسمت از تراس میزهایی وجود داشت و شبیه یه جور کافه جمع و جور بود. پشت یکی از میزها نشستیم تا زمان بگذره. نگاه کنجکاوم روی آدمها نشست. زیبایی زنهای روسی تحت تأثیر قرارم داد. از زیباییشون خیلی شنیده بودم، اما از نزدیک یه چیز دیگه بود! واقعا زیبا بودن. با موهای طلایی و اندام متناسب، هرکدوم پتانسیل این رو داشتن که مثل گلاره مدلینگ بشن. البته بعید میدونستم در حد گلاره باشن و جدا از اون، من همیشه چشم و ابرو مشکی رو به بلوند ترجیح میدادم، هرچند ابدا بدم نمیاومد مزه یکی از این بلوندها رو بکشم! اکثرا لاغر بودن و من از دخترای لاغر خیلی بیشتر از چاق خوشم میاومد! چی میشد اگه یکی از همین دخترا یه شب مال من میشد؟ -بسه، خوردیشون! نگاهم رو از یکی از اون زنها که به شدت جذبم کرده بود جدا کردم و به گلاره نگاه کردم: -چیه حسودیت میشه؟ پوزخند زد و گفت: -چرا باید به برادر خودم حسودیم بشه؟ فقط یکم دقت کنی میبینی هر کدوم از این زنها با یه مرد اومده. منم ترجیح میدم برای قرار امشب صحیح و سالم باشی! پس لطفا انقدر ضایع بهشون نگاه نکن تا اون مردها رو عصبی نکردی. دوباره به جمعیت نگاه کردم. با دست سمتی رو نشون دادم و گفتم: -اونجا یه مرد ایستاده و دوتا زن. یکیشون اضافه ست! سعی کرد نخنده، اما نتونست.«بیشعور» چیزی بود که شنیدم. نمیدونم چی شد که یه دفعه کرمم گرفت و گفتم: -البته به قول الکس، میشه یه گل رو چند نفر بو کنن. یکم طول کشید تا به معنی حرفم پی ببره. یه دفعه چهرهاش عوض شد و گفت: -الکس بهت چیزی گفته؟ واکنشش از نگاهم دور نموند. با تیزبینی گفتم: -چطور؟ باید چیزی بگه؟ گفت: -نه، نه! همینطوری پرسیدم. مشخص بود یه کاسهای زیر نیم کاسه ست. گفتم: -البته، الکس گاهی اوقات یه حرفای عجیبی در موردت میزنه. نگاهش سریعا روی من نشست. بازم یه واکنش غیر عادی دیگه. گفت: -مثلا چی؟ گفتم: -مثلا اینکه اندامت خیلی فوقالعاده ست. اولین بار بود که این کلمات رو کنار هم میچیدم و از اندام گلاره تعریف میکردم. هرچند نقل قول یکی دیگه بود. پوزخندی زد و گفت: -خب، این گفتن داره؟ همه اینو میدونن. منم پوزخند زدم. -فکر میکنی چون خوش اندامی دیگه همه چی تمومی و هیچ ایرادی نداری؟ و خب من میدونستم که واقعا هیچ ایرادی نداره، به جز اینکه یه مقدار خودشیفته ست! قبل اینکه حرفی بزنه ادامه دادم: -خب فرض میگیریم اندام تو بیسته اما اینکه یکسره بیاد از تو پیش منی که داداشتم تعریف کنه، یکم ضایعه. و منظورم از تعریف، تعریف معمولی نیست! میدونست دارم در مورد چی حرف میزنم. خودداریش رو از دست داد و گفت: -واقعا؟ دقیقا چیا میگفت؟ گفتم: -اینکه چی میگفت مهم نیست. مهم اینه که تو میدونستی الکس چجور اخلاقی داره. مچش رو گرفته بودم و راه فراری نداشت. خودشم این رو میدونست. آهی کشید و گفت: -من از الکس خوشم میاد. خیلی پسر خوبیه ولی…گاهی اوقات رفتارهای عجیبی ازش سر میزنه. جوری رفتار میکنه انگار من الههام. دوست داره به همه نشون بده که با یه مدلینگ وارد رابطه شده. دوست داره که… . حرفش رو تکمیل کردم: -دوست داره به همه دنیا نشون بده که چه دختر زیبا و خوش اندامی نصیبش شده و این رو به شکل وسواسگونهای انجام میده. سرش رو تکون داد: -دقیقا. فکرشم نمیکردم بیاد پیش تو این حرفها رو بزنه. واقعا نمیدونم چی بگم. گاهی اوقات، گاهی اوقات… . گفتم: -حرفت رو بزن. -گاهی وسط رابطه حرفهایی میزنه که…نمیدونم، شاید میخواد یکم هیجانش رو بیشتر کنه. فکرشم نمیکردم یه روز با خواهرم در مورد مسائل جنسیش صحبت کنیم. سری تکون دادم و گفتم: -شاید بهتره زیاد بهش سخت نگیری. با تعجب نگاهم کرد و گفت: -تو قبلا اینجوری نبودی. -چجوری نبودم؟ گفت: -تا قبل از اینکه مهاجرت کنم همیشه به پوششم گیر میدادی و دوست داشتی محدودم کنی. حالا میگی به نامزدم که ویژگیهای ظاهری من رو تو بوق و کرنا کرده سخت نگیرم؟ خیلی عادی شونه بالا انداختم و گفتم: -آدما عوض میشن! -یعنی تو الان دیگه هیچ مشکلی با مدل بودنم نداری؟ خودمم نمیدونستم با خودم چند چندم، اما گفتم: -نه. -پس…میتونیم مثل قبل باهمدیگه دوست باشیم؟ نتونستم به این سؤالش جواب بدم، چون که همون موقع تلفن گلاره زنگ خورد. با دیدن شماره جفتمون جا خوردیم و فکر و حرفهامون از یادمون رفت. گلاره گوشی رو جواب داد و فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه گفت: -یه کاغذ خودکار بده. سریع به خودم جنبیدم و بهش کاغذ و خودکار دادم. مشغول نوشتن به زبان روسی شد و خیلی زود تماس رو قطع کرد. -باید بریم به این آدرس. گفتم: -کجاست؟ با چاشنی عصبانیت گفت: -من چه میدونم! مگه اینجا زندگی میکنم؟ همین الان باید بریم. بازم تأکید کرد فقط دو نفر باشیم. سری تکون دادم و بعد از اینکه آماده شدیم، دم هتل یه تاکسی گرفتيم و گلاره کاغذ رو به راننده داد. راننده بدون حرف مشغول رانندگی شد. هرچی مسیر بیشتری طی میشد، نور و چراغهای خیابونها کمتر، و تاریکی بیشتر میشد. نیم ساعت بعد، تو حاشیه یه دریاچه بزرگ توقف کردیم. مشخصا مکان پر رفت و آمدی نبود. پیاده که شدیم، گفتم: -حالا کجا بریم؟ از نگاه گلاره میخوندم اونم سردرگمه. آدمهای کمی به چشم میخوردن و مکان خوف آوری بود. یه مرتبه یه پیرزن از بغلمون رد شد و چیزی زیر لب زمزمه کرد. من که چیزی نفهمیدم اما گلاره بعد چند ثانیه گفت: -میگه دنبالش بریم. و دنبالش حرکت کرد. خودم رو به گلاره رسوندم و گفتم: -مطمئنی همینو گفت؟ سرش رو تکون داد و پرسید: -به نظرت همونیه که ما دنبالشیم؟ گفتم: -من هیچی نمیدونم. خیرگی نگاهش رو روی خودم حس کردم اما واقعا نمیدونستم. انگار اونم میدونست چارهای جز دنبال کردن پیرزن نداریم، پس چیزی نگفت و همراهم اومد. پیرزن وارد یه ساختمون نیمه کاره شد. بعد یه چراغ قوه از تو کیف دستیش در آورد و روشنش کرد. از بیرون مشخص بود داخل ساختمون کاملا تاریکه. گلاره فاصلهاش رو با من کمتر کرد. از گوشه چشم نگاهش کردم. دلم براش سوخت. دستش رو محکم گرفتم و باهم به دنبال پیرزن رفتیم. از پلههای سیمانی و تکمیل نشده گذشتیم و یه طبقه رفتیم پایینتر. قلبم به شدت میکوبید و دستی که باهاش دست گلاره رو گرفته بودم به شدت عرق کرده بود. وارد یه فضای بزرگتر شدیم. دور اطرافمون کاملا تاریک بود و صدای چکه آب میاومد. از انعکاس صدای آب میفهمیدم تو یه مکان نسبتا پهن، شبیه یه سالن یا همچین چیزی حضور داریم. فضای به شدت وهم آوری بود. کمکم داشتم نگران میشدم که پیرزنه جلوی یه حفره بزرگ وسط یه دیوار بتنی ایستاد و به سمتمون چرخید. بدون اینکه حرفی بزنه با سر به حفره اشاره کرد. گلاره بغل گوشم گفت: -بیا برگردیم. گفتم: -تا اینجاشو اومدیم. باقیشم باید بریم. ترسش رو درک میکردم اما باید این مسیر رو تا ته میرفتم. دستش رو کشیدم و از حفره عبور کردیم. وارد یه راهروی بتنی شدیم که در انتهای دو طرفش چراغهای زرد کم سو روشن بود. -Левый! (چپ!) از صدای بلند پیرزنه که از پشت سر داد زده بود جفتمون از جا پریدیم. نفسم رو رها کردم و شونههای گلاره رو گرفتم. -آروم باش. چی میگه؟ -میگه بریم چپ. ولی اصلا معلوم نیست کجاییم. صداش میلرزید. همونطور که شونهاش رو بغل کرده بودم به سمت چپ حرکت کردیم. انتهای راهرو و قسمت گوشهی بالا، یه دوربین مداربسته بود. حدود ده متر مسیر بود و بعدش یه پیچ به راست وجود داشت. به انتهای مسیر رسیدیم و به راست چرخیدیم. اولین چیزی که دیدیم، دو تا مرد هیکلی ته راهرو و مقابل یه در فلزی ایستاده بودن. مشخصا ما رو دیدن، اما با خونسردی، بدون اینکه تغییری تو صورتشون ايجاد بشه، حرکتی نکردن و منتظر ما موندن. احساس کردم این نقطه آخرین نقطهایه که راه برگشت وجود داره. اگر یه قدم برمیداشتم، دیگه برگشتی در کار نبود. خب من تصمیمم رو گرفته بودم. گلاره میلی به حرکت نداشت. با فشار دست وادار به حرکتش کردم و جلو رفتیم. مقابل مردها ایستادیم. خیلی شبیه همدیگه بودن. انگار نسبت فامیلی داشتن، شایدم برادر بودن. یکیشون چیزی گفت. به گلاره نگاه کردم. اول به من و بعد به مردها نگاه کرد و یه جمله به روسی گفت که اسم بابا رو تو جملهاش متوجه شدم. مردها با شنیدن اسم پدرم بهم نگاه کردن و دوتاییشون جلو اومدن. قلبم اومد تو دهنم. به گمون اینکه میخوان سر به نیستمون کنن خشکم زد ولی برخلاف تصور مشغول تفتیش بدنی شدن. کامل ما رو گشتن و موبایلهامون رو ازمون گرفتن. بعد بدون حرف از جلوی در کنار رفتن و يکيشون سه بار به در کوبید. چند ثانیه گذشت و در با صدای بلندی باز شد. من و گلاره با نگاهی به همدیگه، وارد مکانی شدیم که هیچ ایدهای ازش نداشتیم. یه پسر خیلی جوون پشت در ایستاده بود که به محض اینکه وارد شدیم، شروع به حرکت کرد. خیلی جوون بود و شاید هنوز بیست سالش نشده بود. برخلاف راهرو، اینجا نور وجود داشت. مسیر به یه سه راهی ختم میشد که مرد داشت مسیر مستقیم رو میرفت. دنبالش حرکت کردیم و به یه اتاق رسیدیم. پسره بدون در زدن در رو باز کرد و ما رو فرستاد تو. در با صدا پشت سرمون بسته شد. دوباره من و گلاره بهم نگاه کردیم. یه راهروی کوچیک مقابلمون بود و از داخل اتاق صدای صحبت چند نفر و خنده زنونه میاومد. برخلاف محیط بیرون، داخل اتاق خیلی شیکتر بود. مثل یه اتاق عادی، شبیه یه اتاقی که آدم داخلش زندگی میکنه! البته از یه اتاق معمولی خیلی بزرگتر بود. چندتا مانیتور بزرگ روی دیوار قرار داشت که با اولین نگاه متوجه شدم تصاویر دوربینها از اینجا رصد میشه. یکی از تصاویر، ورودی ساختمون خرابه رو نشون میداد. نگاهم رو که به طرف دیگه دوختم، چیزی رو دیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم. اون طرف اتاق، دو تا در دیگه قرار داشت که کنار هر کدوم از درها یه مرد ایستاده بود. مثل اون دوتا مردی که اول دیده بودیم. اما صحنه جالبتر، درست وسط اتاق بود. یه دست مبل سرمهای رنگ وسط موکت قرمز رنگی قرار داشت و یه مرد به همراه سه تا دختر خیلی جوون و بلوند که لباس زیر سکسی پوشیده بودن روی مبل چند نفره نشسته بود. دخترها خودشون رو برای مرد لوس میکردن و مردهم با دخترها لاس میزد. سن هیچکدوم از دخترها بیشتر از بیست و دو یا بیست و سه نمیخورد. نگاهم رو با تأخیر از هفتتیر نقرهای روی میز جدا کردم. مردهایی که کنار درها ایستاده بودن من و گلاره رو دیدن، اما درست مثل دو تا مرد قبلی هیچ حرکتی نکردن. جفتشون مسلح بودن. یکیشون کچل بود و یکیشون سنش بالای چهل میخورد. انگار مطمئن بودن ما تهدیدی حساب نمیشیم. یکی از اون دخترها ما رو دید. با ناز آبرویی بالا انداخت و با دست شونه مرد رو لمس کرد. مرد که سرش تو گردن دختر دیگه بود، نگاهش کرد. دختر با اشاره سر به ما دوتا اشاره کرد. مرد ما رو دید. دختری که روی پاهاش نشسته بود رو کنار زد و با انگلیسی دست و پا شکستهای گفت: -اوه، مهمونها از راه رسیدن! بیاین جلو، خجالت نکشید! از اینکه یه مقدار انگلیسی بلد بود نفس راحتی کشیدم. با مکث جلو رفتیم. مرد موهای مشکی و بلندی داشت که با کش از پشت بسته بود، صورت و بینی کشیده و ریشها یک دست مشکی داشت. چهرهاش جدی بود. به مبل دو نفره خالی اشاره کرد. -لطفا بشینید. به همراه گلاره روی مبل نشستیم. مرد با اومدن ما یه مقدار جدیتر شده بود و دخترها دیگه کاری به کارش نداشتن. بالعکس، دوتا دختری که سمت راستش نشسته بودن، روی بدن همدیگه دست میکشیدن و یه جورایی همدیگه رو سرگرم میکردن. دقیقا شبیه دوتا عروسک جنسی بودن که فقط برای سکس ازشون استفاده میشد. رنگ لباس زیرهاشون خیلی جالب بود. یکیشون شورت و سوتین زرد، یکی دیگه مشکی و اون دختره لاغره سفید پوشیده بودن. به جز لباس زیر چیز دیگهای تنشون نبود و اندامشون کاملا قابل رویت بود. بدنهاشون فوقالعاده بود. شبیه رقصندهای توی موزیک ویدئوها بودن. مرد صداش رو صاف کرد و از لیوانی که روی میز مقابلش قرار داشت، جرعهای مشروب نوشید. موهای بلندش رو که به خاطر عشق بازی با دخترها کمی بهم ریخته بود با دست مرتب کرد و دوباره با کش بست. شروع کرد به صحبت و اینبار به روسی حرف زد. به گلاره نگاه کردم و گفتم: -چی میگه این؟ گلاره به مرد گوش داد و با سر به من اشاره کرد. نگاه مرد دقیقتر روی من نشست. کنجکاویم بیشتر شد و گفتم: -بگو چی میگه؟ بالاخره به من نگاه کرد و گفت: -میگه طرف حسابش کیه؟ منم گفتم تو. بعد میگه گروهشون تو این چندسال با بهرام شراکت داشته و از این شراکت راضی بودن، اما حالا که بهرام مرده، باید یه قراداد جدید عقد بشه تا حسن نیت ما ثابت بشه. از اینکه گلاره خودش رو عقب کشیده بود و من رو طرف حساب معرفی کرده بود احساس غرور کردم! گفتم: -خب، چجور قراردادی؟ -اگه اجازه بدی همین رو میخوام بدونم! از کنایهاش زبون به کام گرفتم. گلاره و مرد دوباره مشغول حرف زدن شدن. صحبتهاشون داشت طولانی میشد و حوصله من رو سر میبرد. برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا روسی یاد نگرفتم. تو این بین من اون سه تا دختر رو زیر نظر گرفتم. اون دختری که تک و تنها سمت چپ مرد نشسته بود، لاغرتر از بقیه بود. صورت جذابی داشت و از روی سوتین احتمال میدادم سینههاش رو عمل کرده باشه. بیش از حد گرد به نظر میرسیدن! و این گرد بودن فوقالعاده بود. از اون مدل لاغرهایی بود که استخونهای دندهاش مشخص بود اما به شکل عجیبی حتی همینم سکسیش میکرد! بالاخره صحبتشون تموم شد. رو کردم به گلاره تا بپرسم «خب، چی شد؟» اما حالت چهره گلاره من رو ترسوند. با نگرانی گفتم: -چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ با صدایی که کمی لرزش داشت گفت: -اسمش سِرگیه. میگه باید اعتماد ما رو جلب کنید و برای این کار دوتا راهکار وجود داره. گفتم: -خب؟ مگه چیه که انقدر ترسیدی؟ گفت: -اولیش رولت روسیه، باید تو و اون یه گلوله بذارین تو اسلحه و دوبار به نوبت به سر خودتون شلیک کنید. اگه شانس بیاری و زنده بمونی، بهشون ثابت میکنی چقدر برای این معامله مصممی! خود سرگیهم بازی میکنه تا تلفات فقط از یه طرف نباشه و عدالت برقرار شه! مثل خنگها نگاهش کردم این دیوونگی بود! کدوم عدالت؟ اصلا منطقی نبود. مگه مغز خر خورده بودم که بخوام با جون خودم بازی کنم؟ اونجا بود که تازه فهمیدم چقدر همه چیز جدی و خطرناکه و پا تو چه مهلکهی بدی گذاشتیم. گفتم: -خب راه دوم چیه؟ حرفی نزد و با حالت عجیبی فقط نگاهم کرد. گفتم: -چیه؟ -میگه که…میگه که… . -جون به لبم کردی! بگو دیگه! -میگه باید پارتنرهامون رو باهم عوض کنیم. یه لحظه موندم. گفتم: -چیکار کنیم؟ گلاره نگاهش رو ازم دزدیده بود. مشخص بود خجالت میکشه حرفش رو تکرار کنه و اصرار من، عصبیش کرده بود. چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه تونستم کلامش رو درک کنم. گلاره ادامه داد: -اینم یه راه دیگه برای نشون دادن حسن نیتمونه. راه اول با جونت بازی میکنه، راه دوم با… . تو دلم حرفش رو کامل کردم. راه دوم با غیرتم بازی میکرد. گفتم: -امکان نداره! گلاره چیزی نگفت. رو کردم به سرگی و گفتم: -No way! (امکان نداره!) سرگی پرسید: -wich one? (کدوم یکی؟) -both!! (!هر دو) اینو گلاره گفت. مرد خیره نگاهمون کرد و دوباره به روسی حرف زد. گلاره ترجمه کرد: -میگه باید یکی رو انتخاب کنید. راه برگشتی در کار نیست. میگه شما چهره افراد گروه ما رو دیدید. تهدیدش کاملا مشخص بود. نگاه پر هراسم دوباره روی هفتتیر نقرهای روی میز نشست. باید یه راه رو انتخاب میکردیم، وگرنه زنده از اینجا خارج نمیشدیم. ترسیده بودم و ترس داشت خودش رو تو صورتم نشون میداد. مطمئن نبودم اما گفتم: -پس همون اولی رو انتخاب میکنم. گلاره گفت: -دیوونهای؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی؟ -شاید شانس آوردم. -شایدم نیاوردی! تو اگه بمیری من اینجا چه غلطي کنم؟ -پس… . سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. جفتمون مردد بودیم. از هیچی مطمئن نبودم. گفتم: -تو مطمئنی؟ یعنی…مشکلی با این قضیه نداری؟ گفت: -مطمئن نیستم، ولی باید از اینجا زنده بیرون بریم و وقتی رسیدیم ایران، هرچی از سرمون گذشت رو همینجا خاک میکنیم. الان اگه به سرگی بگیم من و تو خواهر برداریم، باور نمیکنه و فکر میکنه داریم دروغ میگیم. باید از همون اول بهشون میگفتیم. باورم نمیشد داشتیم این کار رو انجام میدادیم. حالا میفهمیدم چرا مرد پشت تلفن گفته بود با پارتنر بریم. فکرشم نمیکردم نگفتن نسبت من و گلاره، این بلا رو سرمون میاره. گلاره نگاهش رو ازم کند و به سرگی داد. بهش گفت راه دوم رو انتخاب کردیم. سرگی به من نگاه کرد و به انگلیسی گفت: -راه هوشمندانه! چون خیلی راضی به نظر نمیرسید، یکم بهتون آسون میگیرم. به هرحال، پدرت از مشتریهای خوب ما بود! بعد بشکنی زد و با یه اشاره، به دو تا دختری که کنارش بودن فهموند فوراً بزنن به چاک. دخترا با نارضایتی بلند شدن و دوتایی سمت یکی از درهای پشتی رفتن. یکی از نگهبانها در رو براشون باز کرد و خارج شدن، اما خود نگهبانها به همراه اون دختر لاغره موندن. سرگی نیشخندی زد و دوباره به من نگاه کرد. -متوجه شدم آنا توجهت رو جلب کرده! از چیزی که فکر میکردم زرنگتر بود. فکر میکردم حواسش نیست، اما حتی نگاههای زیر چشمیم به دختری که اسمش آنا بود رو فهمیده بود. -خوشبختانه من پارتنر زیاد دارم و حساسیتی برای انتخاب ندارم، پس همونی رو که میخوای بهت میدم! بعد به آنا اشارهای کرد. آنا زل زد به چشمهام و لبخند زد. بعد از از جا بلند شد و با قدمهای موزون به طرفم اومد. احساس کردم که الان گلاره باید بره به طرف سرگی. سرگی ابرویی بالا انداخت و گفت: -بیخیال، انقدر خسیس نباش! جفتمون میدونیم چقدر این معامله سودآوره! هرجور فکر میکردم راهی نبود. آروم به گلاره گفتم: -برو! گلاره با تأخیر نگاهش رو ازم گرفت و از روی مبل بلند شد. وقتی شروع به حرکت کرد، آنا به من رسیده بود. قدم برداشتن گلاره مساوی با خیلی چیزا بود. هنوز نمیدونستم قراره دقیقا چه اتفاقی رخ بده. آنا روی دو زانو مقابلم نشست اما حتی جذابیت سینههاش باعث نشد نگاه نگران من از گلاره کنده بشه. احساس میکردم دارم یه اشتباه خیلی بزرگ رو مرتکب میشم. اون خواهرم بود. این جمله مکرر تو سرم تکرار میشد اما حقیقتا کاری از دستم ساخته نبود. گلاره مقابل سرگی ایستاد و منتظر موند. اونم نمیدونست باید چیکار کنه. سرگی درحالی که روی مبل نشسته بود با لبخند نگاهی به سرتا پاش انداخت و گفت: -این پالتوی مسخره رو در بیار. مطمئنم چیزهای زیادی برای ارائه داری. گلاره با مکث پالتوش رو در آورد روی زمین پشت سرش انداخت. لبخند سرگی با دیدن اندام گلاره عمیقتر شد. دست گلاره رو گرفت و گفت: -بینظیره! به همین سادگی شبم رو ساختی. لطفا بشین. و مجبورش کرد کنار خودش بشینه. وقتی دستش به سمت سگک کمربندش رفت، تازه حرکات دستهای ظریف آنا رو حس کردم. کمربندم رو باز کرده بود و تلاش میکرد شلوارم رو بده پایین. هنوز گیج و منگ بودم و ذهنم از پردازش اتفاقی که در حال رخ دادن بود عاجز بود. سرگی زودتر از من شلوارش رو تا زانو کشید پایین و کیرش افتاد بیرون. یه کیر نسبتا بلند و خوش تراش داشت. آنا همچنان داشت تلاش میکرد و موفق شده بود کیرم رو تو دست راستش بگیره. چون شلوارم رو پایین نکشیده بودم، یه مقدار کارش سخت بود. با کمی تقلا، کیرم رو کشید بیرون. برخلاف سرگی، شُل و بیحال بود. استرس اجازه تحریک شدن رو بهم نمیداد. ضربان قلبم رو هزار بود. اصلا توجهی به آنا نداشتم و نگاهم از اون طرف کنده نمیشد. سرگی دستش رو گذاشت پشت سر گلاره و سرش رو به طرف کیرش خم کرد و گفت: -میدونی باید چیکار کنی! سر گلاره از فشار دست سرگی خم شد. کیر سرگی رو گرفت و چند ثانیه مکث کرد. انگار داشت خودش رو به این کار راضی میکرد. یه کشمکش درونی که شاید هیچکس تا به حال تجربهاش نکرده بود. برخلاف تصور زیاد زمان نبرد. با بیمیلی دهنش رو باز کرد و کیر سرگی وارد دهنش شد. وقتی سرش رو بیشتر خم کرد، موهای بلندش ریخت تو صورتش. سرگی آهی کشید و با دست دیگهش موهای گلاره رو عقب داد. با حس خیسی رو کیرم، متوجه شدم آنا کیرم رو وارد دهنش کرده. سنگینی نگاهش باعث شد برای چند ثانیه که هم شده، نگاهم رو از اون طرف جدا کنم. آنا همزمان با ساک زدن، تلاش میکرد با ارتباط چشمی من رو وارد مود سکس کنه. یه لحظه از گیجی در اومدم به زمان حال پرتاب شدم. یه دختر خوشگل فوق سکسی روسی داشت برام ساک میزد! همین فکر کافی بود تا کیرم با سرعت هرچه تمامتر شروع به بزرگ شدن کنه و حتی نیازی به فکر کردن به گردی سینههای دختره نبود. آنا کاربلد بود و میدونست چجوری کیر یه مرد رو ساک بزنه. حدس میزدم با اینکه سنش پایینه اما تجربهاش بالا باشه! یه لحظه صورتش رو فاصله داد و کیرم رو از دهنش در آورد. خوشگلیش مجبورم کرد دستم رو دراز کنم و روی صورت نازش بکشم. از فاصله لبهاش یه مقدار بزرگ به نظر میرسید. احتمالا پروتز کرده بود. این لبها جون میداد برای ساک زدن. لعنتی تحریکم کرده بود. صدای ناله سرگی دوباره یادم انداخت تو چه شرایطی حضور داریم. چیزی که دیدم سردرگمم کرد. تقریبا تموم کیر سرگی وارد دهن گلاره شده بود و دیگه از اون بیمیلی ابتدایی خبری نبود. شایدم سرگی به زور کیرش رو تا تَه تو دهن گلاره کرده بود. سردرگم بودم که از این صحنه تحریک بشم یا نه؟ و خب تو زندگی من، وزنه شهوت همیشه سنگیتر بود. یه حس عمیق لذت بخش تو وجودم پیچید. خواهرم داشت برای یکی دیگه ساک میزد و این به شکل اعجاب آوری حشریم میکرد. اونقدر به اون سمت نگاه کردم که از سنگینی نگاهم، گلاره همونطور که کیر سرگی تو دهنش بود، نگاهم کرد. فکر میکردم با دیدن من، از خجالت سریع نگاهش رو بدزده، اما در کمال ناباوری نگاهش رو از چشمهام جدا نکرد و حتی زمانی که سرگی با کمی خشونت موهاش رو گرفت و سرش رو بالا و پایین کرد، نگاهش روم موند. چیزی که باعث شد خط نگاهمون قطع بشه، صدای دو رگه و بلند سرگی بود که گفت: -گفتم بهتون آسون میگیرم، منظورم این بود که فقط با یه بلوجاب باهم توافق میکنیم، اما حقیقت اینه که به شدت از گفتهام پشیمون شدم. دوست دخترت از تموم پارتنرهایی که داشتم شیرینتره. تا به حال چنین دختری ندیده بودم. از صمیم قلبم دوستدارم بدنش رو کشف کنم. سوال اینجاست که توام مثل من پشیمون شدی یا نه؟ یقینا، قطعا! بدون شک. از شهوت داشتم میمردم. من تو اون لحظه همه چیز رو بیخیال شده بودم و هیچی برام مهم نبود. نه نسبت من و گلاره، نه این کاری که داشتیم انجام میدادیم. اما قبلش دوباره به گلاره چشم دوختم، اینبار نوع نگاهم پرسشی بود. با نگاه ازش پرسیدم: «توام موافقی؟» همچنان کیر سرگی تو دهنش بود. لحظه مهمی بود. اگه رضایت نمیداد، از یه لذت عمیق و بزرگ محروم میشدم. گلاره پلکهاش رو به نشونه موافقت روی هم گذاشت و ضربان قلبم دوباره اوج گرفت. رو کردم به سرگی و گفتم: -تا به حال هیچوقت انقدر پشیمون نبودم! سرگی خندید. خب اگه منم جاش بودم اینجوری میخندیدم. منم اگه بهشت یه زن مثل گلاره رو فقط با یه پشیمون گفتن تصاحب میکردم، اینطور میخندیدم. گفت: -ازت خوشم میاد پسر! گفت و موهای گلاره رو به عقب کشید. گلاره سرش رو بلند کرد و سرگی، خیلی کار بلند و حرفهای همون اول کاری از مچ دوتا پای گلاره گرفت و کشید. باعث شد گلاره به کمر روی مبل دراز بکشه. هنوز کفشهای پاشنه بلندش پاش بود. بعد از این مشخص بود قراره چی پیش بیاد. با چشمهای از حدقه در اومده شاهد لخت شدن خواهرم شدم. سرگی با همون خشونتی که تازه نمایان شده بود، کفشهایش رو در آورد و از کمر ساپورت گلاره گرفت و تو یه ضرب کامل از پاهاش در آورد. در عرض چند ثانیه پاهای گلاره کاملا لخت شد و این صحنه من رو تا مرز ارضا شدن برد. این تصویری بود که من تو ناخودآگاهم رویا پردازی میکردم. سرگی ساپورت رو به طرفی پرت کرد و بعدی، آخرین پرده و آخرین لایه بین واژن خواهرم و سرگی بود. زودتر از چیزی که فکر میکردم شورتشم از پاهاش در آورد. گلاره نگاهش رو از حرکات سرگی کند و به من چشم دوخت. چشمهاش یه مقدار خمار بود. سرگی آب دهنش رو بین پاهای گلاره انداخت و چه حیف که از این زوایه هیچ دیدی به بین پاها و بهشتی که میونش وجود داشت نداشتم. سرگی بعد از اینکه چندبار کلاهک کیرش رو روی شکاف کس گلاره کشید، کیرش رو وارد کسش کرد و تو اون لحظه من و گلاره چشم تو چشم بودیم. تموم اینها رو از نوع حرکات سرگی متوجه میشدم. چشمها و دهن گلاره از کلفتی کیر سرگی گرد شد و بالاخره و برای اولین بار آه کشید. این دومین باری بود که آه از سر شهوت گلاره رو میشنیدم. هربار تازگی داشت! سرگی با سرعت مشغول تلمبه زدن شد. دستهاش رو دراز کرد و ژاکتی که تن گلاره بود رو داد بالا. در کمال تاسف گلاره سوتین پوشیده بود و سینههای بلورینش دیده نمیشد. سرگی احمقهم از روی سوتین مشغول مالیدن شد. بازم حسرت دیدن اون سینهها روی دلم موند. کافی بود فقط چند ثانیه دیگه به چشمهای گلاره نگاه کنم تا آبم بیاد. انگار تو دام افتاده بودم و نمیتونستم از گلاره چشم بردارم. کسی که نجاتم داد، آنای عصبانی بود! از اینکه به اون و اندام زنونهاش بیتوجه بودم ناراحت شده بود. فکم رو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم. با لهجه غلیظ روسی به انگلیسی گفت: -من رو میخوای؟ سرم مثل ربات بالا و پایین شد. یه سیلی آروم به گونهام زد و گفت: -پس به من نگاه کن! تا همین چند دقیقه پیش مشغول ساک زدن بود و من حتی حواسم بهش نبود. رو دو زانو بلند شد و بی فوت وقت شورتش رو داد پایین. با فشار به شونههام هلم داد و کمرم به پشتی مبل چسبید. مثل یه سلطهگر روی پاهام نشست و بدون مقدمه روی کیرم نشست. از اینکه انقدر یهویی کیرم وارد یه کس تنگ شده بود، چشمهام گرد شد. هنوز تنگی کسش رو هضم نکرده بودم که مشغول سواری دادن شد. جوری باسنش رو روی کیرم بالا و پایین میکرد که انگار سالها کارش همین بوده. دستهاش رو از پشت به قفل سوتینش رسوند و سوتینش در آورد. حالا اون سینههای خیلی گرد که شبیه بادکنک بودن مقابلم بود. سرم رو بردم جلو و از نوک سینهاش گاز گرفتم. سینهاش یه مقدار سفت بود. یعنی اون نرمی سینه رو نداشت. مطمئن شدم که واقعا سینهاش عملیه، اما خب تجربه جالبی بود. در حقیقت فقط باید از فرم گرد سینههاش لذت میبردم. دستهام رو از پشت روی باسنش گذاشتم. لعنتی چه گودی کمری داشت! روی بانسش اسپنک زدم و اون، سرعت سواری دادنش بیشتر شد. اگه یکی مثل آنا مال هر مردی میشد، واقعا اون مرد از لحاظ جنسی کم و کسری نداشت. سرم رو کج کردم و دوباره به اون سمت نگاه کردم. سرگی همچنان داشت با شهوت بین پاهای گلاره تلمبه میزد. سرش رو خم کرده بود و در مقابل نگاه من، لبهای گلاره رو میبوسید. جالب اینجا بود که گلارهام سرگی رو میبوسید و به بوسههاش پاسخ میداد. خماری چشمهاش خیلی بیشتر شده بود. نمیدونم چقدر گذشته بود. اون لحظات اونقدر لذت بخش و بینظیر بود که حتی گذر ثانیهها رو حس نمیکردم. میتونستم ساعتها تو اون حالت آنا رو بکنم و گاییده شدن گلاره رو ببینم و خسته نشم. آنا لبهای بزرگش رو بهم چسبوند و من رو بوسید. نرمی و بزرگی لبهاش باعث شد لب پایینیش رو تو دهنم بکشم و میک بزنم. فوقالعاده لذت بخش بود. اون قدر رابطهمون طول کشید تا بالاخره به آرزوم رسیدم. سرگی سر عقل اومد و سوتین مشکی گلاره رو گرفت و به پایین کشید. یه مرتبه جفت سینههای بلوری گلاره افتاد بیرون و من ماتِ اون پستونهای صورتی شدم. قشنگی سینههای گلاره حتی سرگی روهم از خود بیخود کرد که با شهوت چندبار به نوک سینههاش سیلی زد و مشغول مالیدنشون شد. سینههای آنا و تموم دخترهایی که دیده بودم، در مقابل این سینهها مطلقا هیچ حرفی برای گفتن نداشتن. این یه مثالِ درجه یک از خلقت خداوند بود. شبیه الماس بود. سفید و بلورین، با یه نوک صورتی. الکس حق داشت. شاید منم جای اون بودم از زیبایی اندام گلاره عقلم رو از دست میدادم. تازه من فقط سینههاش رو دیده بودم. اون لحظه حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا جای سرگی پستونهای گلاره رو میک بزنم. نه به خاطر گردی سینههای آنا و نه به خاطر تنگی کسش، و نه حتی سرعت سواری دادنش روی کیرم، بلکه به خاطر سفیدی سینهها و نوک صورتی سینههاش آبم اومد. نگاه کردم به آنا و گفتم: -I’m gonna cum! (دارم میام!) انگار از این که وظیفهاش رو به نحو احسنت انجام داده خوشحال شد که لبخند زد و ازم لب گرفت. با خیال راحت گذاشتم آبم بیاد و تو کس آنا ارضا شدم. حتی بعد از اینکه آبم خالی شد، آنا داشت خودش رو روی کیرم بالا و پایین میکرد. نا نداشتم پلکهام رو باز کنم. این عجیبترین و بهترین رابطه جنسی عمرم بود. آنا خسته شد و از روی پاهام بلند شد. از لای پلکهای خوابآلودم به اون سمت چشم دوختم. الکس چندتا تلمبه آخر رو محکم کوبید و کیرش رو آورد بیرون. آبش با شدت روی شکم گلاره پاشید. نگاهم تا چند لحظه از روی پیرسینگ ناف گلاره که آب کمر سرگی روش ریخته بود جدا نمیشد. سرگی راضی از این ارضا و رابطه، از روی گلاره بلند شد و با لبخند همونطور که لباسهاش رو میپوشید گفت: -این یکی از بهترین شبهای عمرم بود رفیق! لباسهاش رو که پوشید، جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد. نگاهم روی دستش خیره موند. با این دستها سینههای گلاره رو نوازش کرده بود. بالاخره باهاش دست دادم و اون گفت: -قرارداد منعقد شد! به رئیسم خبر میدم و برای اطلاعات تکمیلی باهاتون تماس میگیریم. با تعجب از حالت لم داده خارج شدم و شلوارم رو بالا کشیدم. خیلی ساده لوح بودم که فکر میکردم سرگی همه کاره این گروه باشه. به جز اون، فکر میکردم منظور از قرارداد، کاغذ بازی باشه، اما انگار تو دنیای خلافکارها این چیزا معنی نداشت! نگاهم به گلاره افتاد که لباسهاش رو پوشیده بود و با نگاهی خیره به نقطهای نامعلوم روی زمین، منتظرم بود. اون لحظه بود که متوجه اون دوتا نگهبان شدم که همچنان کنار دوتا در ایستاده بودن. اونقدر ساکت بودن که حضورشون رو به کل از یاد برده بودم. باورم نمیشد اون دو نفر، شاهد این اتفاقات بودن! جالب اینجا بود که صورتشون سرد و بیحس بود. هیچ اثری از تحریک شدن تو چهرهاشون دیده نمیشد. سرگی گفت: -حدس میزنم راه خروج رو بلد باشید! سر تکون دادم و پشت سر گلاره از اون اتاق نفرین شده خارج شدم. از پشت به گلاره نگاه کردم که ساکت و بیحرف مسیر رو ادامه میداد. عجیبترین شب عمرم بود. پردههایی که امشب دریده شد هیچوقت دوباره دوخته نمیشد. امشب اتفاقاتي افتاد که رابطه من و خواهرم رو دست خوش تغییرات عظیمی میکرد. ادامه دارد… [داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.] نوشته: کنستانتین لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
gayboys ارسال شده در 23 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد قسمت پایانی دلم میخواست همه چیز رو عادی جلوه بدم، انگار که همه چیز مثل همیشه ست و انگار صحنههای دیشب همه خواب و رویا بوده، اما مگه میشد آب دریا رو توی لیوان پیمانه کرد؟! گلاره دمغ و بیحوصله، تمام مدت توی خودش بود. نگاه مستقیمش رو از چشمهام دریغ میکرد و به ندرت باهام همکلام میشد. از لحظهای که پامون رو از اون مکان نفرین شده بیرون گذاشتیم، تا لحظهای که رسیدیم هتل کلی با خودم کلنجار رفتم تا گلاره رو وادار به صحبت کنم، اما موضوع مناسبی پیدا نمیکردم. تبعات اتفاقی که افتاده بود، بسیار وسیعتر از اونی بود که فکرش رو میکردم. حتی به زبون آوردنش سخت بود اما، من و خواهرم مقابل چشم همدیگه رابطه جنسی داشتیم! یه سکس موازی که حتی تو تاریکترین و عمیقترین افکارِ شهوانیم پیشبینیش نمیکردم. شاید این نامتعارفترین اتفاقی بود که میتونست تو زندگی یه آدم بیفته. با این وجود، از هیچکدوم از تصمیماتم پشیمون نبودم. ته دلم میدونستم برای اولینبار الماسی رو پیدا کردم که در تمام طول زندگیم جلوی چشمم بوده. یه الماس درخشنده و بینظیر، به اسم گلاره! موجودی که فارغ از نسبتمون از این به بعد حتی شنیدن اسمش باعث تحریکم میشد و شاید در وهله اول این احساس باعث شرمساریم میشد، اما رفته رفته به این نتیجه میرسیدم که این یه موهبته! چرا که تا بحال به هیچ انسانی احساسی با این شدت و قدرت نداشتم، و همین احساس حساب گلاره رو از تموم زن و دخترهای زندگیم سوا میکرد. اون شب جدا از همدیگه تو اتاق خودمون خوابیدیم و روز بعد، تو هواپیما کنار همدیگه نشسته بودیم و هرکدوم سعی میکردیم دیگری رو نادیده بگیریم. و خب این به سبب جاذبه گلاره، حداقل برای من یکی غیر ممکن بود. جوری که طاقت نیاوردم و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: -بهش فکر نکن. این بهایی بود که من و تو برای شرکت باید پرداخت میکردیم. بعد از یه مکث طولانی، فکر کردم قصدی برای صحبت نداره، اما بدون اینکه نگاهم کنه گفت: -تو رو خدا به کسی چیزی نگو! از تعجب چشمهام گرد شد و گفتم: -حالت خوبه تو؟ مگه دیوونهام به کسی حرفی بزنم؟ اصلا چی میخوام بگم؟ بالاخره برگشت و بهم نگاه کرد. تو چشمهای پر اشکش شرم دخترونه بود. دلم براش سوخت. ادامه دادم: -هوم؟ چی بگم به بقیه؟ تو خواهرمی خنگ! با گفتن خواهرمی، دوباره کلیت ماجرا برامون یادآوری شد. همین نسبت بینمون گند زده بود به همه چیز! منم دمغ شدم و تکیهام رو به صندلی هواپیما دادم. اینبار گلاره بود که بحث رو شروع کرد: -از دیشب یه سوال ذهنم رو بدجوری مشغول خودش کرده و خواب رو از چشمم گرفته. فکر میکنی بهایی که بابا پرداخته بود چی بود؟ چشمهام رو که تازه بسته بودم تا انتها باز کردم. سوالی که پرسید، تکون دهنده بود. سوال به جایی بود. بابا اون زمان و تو اون موقعیت چیکار کرده بود؟ روی زندگیش قمار کرده بود یا…اگر راه دوم رو انتخاب کرده بود، با کی انجامش داده بود؟ مادرمون؟ بعد از کلی فکر کردن، سرم رو تکون دادم و گفتم: -بعضی سوالات بهتره بیجواب بمونه. اینجوری کمتر عذاب میکشیدیم. فکر میکنم گلارهام این رو قبول داشت، چرا که دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزد. ذهن مشغولیم باعث میشد از هر نوع برخورد با آدمهای دیگه اجتناب کنم. این بود که به بهانه خستگی قید رفتن به خونه بابا رو زدم. برای گلاره تاکسی گرفتم و موقع خداحافظی تو فرودگاه، گلاره با سر پایین افتاده ازم خداحافظی کرد. قبل از اینکه بچرخه و سوار ماشین بشه، چونهاش رو با انگشتهام گرفتم و وادارش کردم سرش رو بالا بگیره. به اجبار نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم: -از اتفاقی که افتاد خجالت نکش. به این فکر کن شاید اگه راه دیگه رو انتخاب میکردیم، الان من اینجا نبودم. تو با قبول این کار، جون من رو نجات دادی. نمیدونم چی تو سرش گذشت که دوباره گونههای سفیدش کمی رنگ گرفت و از خجالت نگاهش رو ازم گرفت. بدون حرف چرخید و سوار ماشین شد. با چهرهای متفکر دور شدن ماشین رو نظاره کردم. باید به گلاره زمان میدادم. دیر یا زود این اتفاق هضم میشد. در خونه رو که باز کردم، احساس کردم وارد یه خونه و زندگی متاهلی شدم. بوی پیاز داغ کل خونه رو گرفته بود و هومن با یه رکابی سفید، داشت آنتن تلویزیون رو تعمیر میکرد. صورتش خیلی تغییر کرده بود. ریشهاش رو زده بود و فقط یه سبیل کم پشت نگه داشته بود. تغییر جالبی بود و حالا با کوتاه کردن ریشهاش، سنش یکم پایینتر از حد معمول میخورد. صدای ترمه از داخل آشپزخونه میاومد که همزمان که مشغول آشپزی بود، با صدای بلند با تلفن حرف میزد و گهگداری میخندید. این دو نفر رسما خونه رو قُرق کرده بودن، هرچند منم مشکلی با این قضیه نداشتم. با صدای باز شدن در خونه، هومن من رو دید. ابتدا تعجب کرد و بعد، یه لبخند عمیق جای تعجبش رو گرفت. -خواب میبینم؟ ببین کی اینجاست! نمردیم و چِش و چال ما به جمال مستر کاوه روشن شد. نالوتی یه خبر بگیر از ما، پوسیدیم تو خونه. حقیقتا دلم براش تنگ شده بود. ترمه با شنیدن صدای هومن با کنجکاوی از آشپزخونه خارج شد و با دیدن من، تای ابروش بالا رفت. لباس راحتی تنش بود و تو دستش گوشی موبایل بود. و خب بعد از لذتهای مشترکی که باهم تجربه کردیم، امکان نداشت از دیدن ترمه خوشحال نشم. هرچند بعد از چند روز دوری، فقط یه نیمچه لبخند تحویلم داد و گفت: -خوبی؟! تهش همین بود. من و ترمه تو حالت عادی چشم دیدن هم رو نداشتیم، اما موقع سکس بدجوری بهمدیگه علاقه پیدا میکردیم! هیچ احساس عاطفی بهم نداشتیم و همهاش شهوت بود. شاید چون اون و هومن بهم اجازه داده بودن همه جای بدنش رو لمس کنم، الا قلبش رو! برخلاف ترمه، هومن خیلی تحویلم گرفت. به وضوح از دیدنم خوشحال شده بود. آنتن تلویزون رو تعمیر کرد و من رو به حرف گرفت. این دو نفر به دور از دردسرهای شرکت و دغدغههای خانوادگی، برام یه مأمن امن بودن. با خوش و بش رفتم تو و کتم رو در آوردم و روی مبل نشستم. ترمه خیلی خانومانه ازم پذیرایی کرد و چایی آورد. وقتی دید دارم با ابروی کج نگاهش میکنم، گفت: -چیه؟ خوشگل ندیدی؟ حقیقتا دیده بودم! همین دیشب با یه عروسک روسی یه رابطه به یاد موندنی داشتم اما خب، هنوزم به نظرم دخترای وطنی یه چیز دیگه بودن! نگاهم ناخودآگاه از صورتش پایین اومد و روی سینههاش نشست. پیراهنی که پوشیده بود نه خیلی گشاد بود و نه خیلی تنگ، با این وجود سینههای لختش رو تصور کردم وقتی داشتم وحشیانه لاشون تلمبه میزدم و آبم رو روشون خالی میکردم. نوع نگاهم اونقدر ضایع بود که حس کردم حتی ترمهام خجالت کشید. هومن اوهومی کرد و گفت: -کاوه داداش، کجا سیر میکنی؟ یه لحظه خواستم بگم «لای ممههای دوست دخترت!» اما جلوی خودم رو گرفتم. ممکن بود به دل نگیره، ممکنم بود بهش بر بخوره و اون موقع باید خر میآوردم و باقالی بار میکردم! حقیقتش هنوز نمیدونستم ماهیت رابطه ما سه نفر چیه؟ نمیدونستم بعضی حرفها رو میتونم بزنم یا نه؟ یا حتی بعضی کارها رو میتونم انجام بدم یا نه؟ ترمه بدون اینکه حرفی بزنه به آشپزخونه رفت. حواسم رو به هومن دادم و متوجه شدم داره روزنامه میخونه. اصلا بهش نمیخورد. با خنده گفتم: -حالا واسه من مطالعهگر شدی؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: -دارم تو آگهیها دنبال کار میگردم ایکیو سان! نمیدونم چم شد، یه دفعه گفتم: -چرا خودتو به زحمت میندازی؟ بیا تو شرکت خودمون یه کار واست دست و پا میکنم. با خوشحالی گفت: -جدا؟ از حرفی که زدم پشیمون شدم. این چیزی نبود که واقعا خواسته باشم. دوست داشتم به هومن کمک کنم اما نه این که کسی رو که هیچ سر رشتهای از کار ما نداره وارد شرکت کنم. اما خب، حقیقت اینجا بود که با این کار میخواستم رفتارهای گلاره رو تلافی کنم. هنوز از اینکه بیاجازه من الکس رو استخدام کرده بود میسوختم و این شکلی رو زخمم مرهم میذاشتم. آبی بود که ریخته بود، پس به اجبار گفتم: -آره، از همین فردا بیا. به وضوح گل از گلش شکفت. اومد جلو و به زور گونهام رو ماچ کرد. با خنده زدمش کنار و گفتم: -برو اونور نسناس تف مالیم کردی! -نوکرتم به مولا! یه دنیا ممنونتم. یه پا فرشته نجاتی. اوضاع مالیم بد خراب بود جون تو. لبخند زدم و هیچی نگفتم. هومن با معرفی ترمه و باز کردن پای اون بین خودمون، به من لطف بزرگی کرده بود. حالا اینم یه لطف از من در حق هومن! از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم. قصدم این بود دست و صورتم رو آب بزنم اما با ورودم به آشپزخونه، سر جام ایستادم و به ترمه نگاه کردم. جلوی اجاق گاز ایستاده بود و یه پیشبند قرمز پوشیده بود که هرچند جلوی بدنش رو میگرفت، اما پشتش کاملا باز بود. نگاهم روی باسنش نشست که از روی شلوار راحتی بهم چشمک میزد. رفتم جلو و کنارش مقابل سینک ظرف شویی ایستادم. بالاخره متوجه من شد و با لبخند پرسید: -چی گفتی به هومن که انقدر ذوق کرد؟ یکم نگاهش کردم. داشت مرغ رو برای شام تمیز میکرد. گفتم: -بهش گفتم از فردا میتونه تو شرکت شروع به کار کنه. -شرکت خودت؟ هنوز که شرکت خودم نبود اما، سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. گفت: -کار خیلی خوبی کردی. بیچاره یه قرون پول تو جیباش نیست. هرچیم دنبال کار میگرده اصلا کار نیست. من دارم بهش پول تو جیبی میدم تا لنگ نمونه، فکر کن! پول بنزین… . با نشستن چونه من روی شونهاش، جا خورد و کلامش قطع شد. از نیمرخ نگاهم کرد و گفت: -چیکار میکنی؟ پایین ننهام رو به باسنش چسبوندم و گفتم: -در عجبم دختری مثل تو چطور با یکی مثل هومن وارد رابطه شده. سعی کرد خودش رو تکون بده. سینههاش رو تو دستهام گرفتم و نگهش داشتم. با ترس گفت: -نکن هومن میبینه. یه لحظه خندم گرفت. هومن چی رو میخواست ببینه؟ خیلی بدتر از اینا رو دیده بود. گفتم: -زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی نمیدونم چرا وقتی میبینمت حشرم میزنه بالا! دست راستم رو از زیر پیشبند به لای پاش رسوندم و تلاش کردم با مالیدن کسش اغواش کنم. پاهاش رو جمع کرد و گفت: -این اشتباهه، ازت خواهش میکنم گند نزن به همه چیز. با چاشنی عصبانیت گفتم: -کجاش اشتباهه؟ ما که دوبار باهم بودیم. -اون دوبار هومنم بود. متوجه منظورش نمیشدم. مگه چه فرقی میکرد؟ سینهاش رو چنگ محکمی زدم و بغل گوشش با لحن وسوسه گری گفتم: -فقط لذت ببر! یه دفعه با خشونت دستهام رو پس زد و چرخید. با عصبانیت مقابلم ایستاد و گفت: -چرا نمیفهمی؟ من به هومن خیانت نمیکنم. به لحظه داشت خندم میگرفت اما چهره شاکی ترمه نمیذاشت بخندم. هرچی بیشتر فکر میکردم، ترمه رو کمتر درک میکردم. -چرا فکر میکنی چون ما سه تا قبلا باهم خوابیدیم پس از این به بعد من و تو میتونیم هروقت جنابعالی هوس کردی باهم بخوابیم؟ دفعههای قبلی هومن رضایت داشت، ولی الان چی؟ پشت سرش میخوای زیر آبی بری؟ به توام میگن رفیق؟ حرفش من رو تکون داد. تلاش کردم نوع رابطه هومن و ترمه رو برای خودم حلاجی و درک کنم. رابطه پیچیده و غیر ملموسی بود، به ویژه توی فرهنگ و جامعه ایران؛ اما سعی خودم رو کردم. داشتم خودم رو پیش ترمه خراب میکردم. ترمه هنوز شاکی نگاهم میکرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -عذر میخوام. انتظار شنیدن عذرخواهی نداشت، چون نوع نگاهش تغییر کرد. ادامه دادم: -یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. نمیدونم چی شد. در مقابل نگاه ماتش، فاصله کوتاه بینمون رو از بین بردم. شونههاش رو گرفتم و سرم رو بردم جلو. اینبار من رو پس نزد و فقط نزدیک شدن من به خودش رو نگاه کرد. لبهام رو گذاشتم رو لبهاش و بعد از یه بوسه کوتاه سرم رو کشیدم عقب: -فکر نمیکنم هومن مشکلی با بوسه داشته باشه! این بوسه رو به عنوان یه عذرخواهی بپذیر و امشب رو از ذهنت پاک کن. مقابل نگاه پرحرفش، از آشپزخونه زدم بیرون. کتم رو از روی دسته مبل برداشتم. صدای بلند تلویزیون نذاشته بود سر و صدامون قابل شنیدن باشه. هومن بیخبر از گندی که بالا آوردم با تعجب گفت: -کجا؟ گفتم: -یه کار فوری پیش اومد، باید برم. در مقابل اصرارش برای موندن مقاومت کردم و از خونه زدم بیرون. امیدوار بودم ترمه حرفی نزنه. واقعا دوست نداشتم رابطه رویایی بینمون به خاطر حماقت من خراب شه. اینبار مقصدم جایی بود که از ابتدا اصلا قرار نبود به اونجا برم! به خونه بابا رسیدم و متوجه شلوغی خونه شدم. پرستو و شوهرش فرزاد مهمون خونه بابام بودن که خودش زیر خاک بود و خونهاش مالک مشخصی نداشت! با ورودم به خونه، با همه رو به رو شدم و باهاشون خوش و بش کردم. سفرمون فقط دو روز طول کشید اما انگار یه هفته نبودم! مقابل اون همه نگاه، چشمهای الکس توجهم رو جلب کرد. مثل زمانی که تو فرودگاه بودیم، با چشمهای ریز شده من رو نگاه میکرد. انگار با چشمهاش تهدیدم میکرد و میگفت: «میدونم کاسهای زیر نیم کاسته!» گلاره زیاد با من همکلام نمیشد اما خوب از پس سوالات بقیه بر اومده بود، چون در جواب فرزاد که علت این سفر کوتاه و ناگهانی رو پرسیده بود گفت: -رفتیم تا با یکی از شرکتهای خارجی برای همکاری قراداد ببندیم. دروغ خیلی ساده و کارآمدی بود، و حتی تا حدودی حقیقت رو گفته بود! اما به یه شکل دیگه. عمه کتایون از خاطرات مسافرتهاش تعریف کرد و بحث عوض شد. نشستم تو جمع و سعی کردم با نگاهم توجه گلاره رو جلب کنم. مطمئنم متوجه سنگینی نگاهم شده بود اما خودش رو به کوچه علی چپ میزد. دوست نداشتم من رو نادیده بگیره، اما خب نمیتونستم با زور توجهش رو بخرم. یه لحظه که سرم رو چرخوندم، متوجه شدم هانیه از جاش بلند شد و بیسر و صدا به طرف در خروجی حرکت کرد. با وجود گلاره، حواسم به اون نبود. یه لباس صورتی یه دست پوشیده بود که دامن پفی کوتاهی داشت و اصلا مناسب چنین شبی نبود، اما خب کسیم بهش خردهای نمیگرفت. با نگاهم دنبالش کردم. پشت در که ایستاد، برگشت و مستقیما به من نگاه کرد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، با حرکت دست اشاره کرد که دنبالش برم. یه لحظه به جمع نگاه کردم و براش بیصدا لب زدم: -دو دقیقه دیگه! لبخند زد و از خونه زد بیرون. تازه متوجه شدم افتادم تو ظرف عسل! همه سرشون گرم سخنرانی عمه بود. کمی معطل کردم و بعد، خیلی آروم و بدون جلب توجه از خونه خارج شدم. تو حیاط دنبال هانیه گشتم. عقل سلیم میگفت باید جایی رو بگردم که توی چشم نباشه. پس حیاط اصلی رو ول کردم و به طرف حیاط پشتی رفتم. پشت پرچینهای دور باغچه، یه نیمکت چوبی قرار داشت. حدسم درست از آب در اومد. هانیه روی نیمکت نشسته بود و پاهاش رو دور هم پیچیده و زیر نیمکت تاب میداد. از دیدن پاهای لخت و سفیدش اخم کردم. هوا یه مقدار سرد بود و لباس کوتاهش مناسب نبود. -چرا لباس گرم نپوشیدی؟ با شنیدن صدام، بهم نگاه کرد و با مکث گفت: -سفر خوش گذشت؟ با یادآوری لحظات خاصی که با آنا، سرگی و گلاره ساخته بودیم لبخندی کنج لبم نشست. دیشب یه تجربه تکرار نشدنی بود که حتی به مخیله هانیه رسوخ نمیکرد! سرم رو تکون دادم. -عالی بود. -چیزی برام خریدی؟ تای ابروم بالا رفت. کنارش نشستم و گفتم: -توقعت رفته بالا! -یعنی نخریدی؟ از لحن جا خورده و ناراحتش خندهام گرفت. لپش رو کشیدم و گفتم: -اگه نخریده باشم چی؟ اخم کرد و گفت: -اذیتم نکن دیگه. از تو جیب کتم گردنبند طلایی رو که از روسیه خریده بودم بیرون آوردم و بیحرف گذاشتم کف دستش. نه جعبهای داشت و نه کادو شده بود، اما قشنگ بود. چشمهاش درخشید و نیشش باز شد. به هر حال، هر چیزی یه بهایی داشت! گردنبند رو مقابل گردنش گرفت و گفت: -وای چه قشنگه. چقدر پول دادی پاش؟ گفتم: -زیاد! -دوسش دارم. دوباره نگاهم به پاهاش افتاد. گفتم: -واقعا سردت نیست؟ خودش رو با سمت من متمایل کرد و سرش رو به قفسه سینهام تکیه داد. -یکم! سرم رو به سرش نزدیک کردم و گفتم: -میخوای گرمت کنم؟ -چجوری؟ زیر لاله گوشش رو بوسیدم و گفتم: -اینجوری! قلقلکش اومد و نخودی خندید. با لبخند چندبار پشت هم فک و چونهاش رو بوسیدم و اونم سخاوتمندانه سرش رو کج کرد تا بتونم بیشتر ببوسمش. عجلهای نداشتم، در حقیقت نمیخواستم اشتباهی که با ترمه مرتکب شده بودم با هانیه تکرارش کنم. هانیه اینبار خیلی راحت پا داد و من رو پذیرفت. سرش رو به سمت خودم چرخوندم و بی برو برگرد لبهاش رو با لبام فشار دادم. دستش رو گذاشت روی گردنم و همراهیم کرد. هوا سرد بود اما پوست این دختر داغ داغ بود. قصدم این بود فقط یه کام کوچولو بگیرم، هرچند به تازگی یه ارگاسم عمیق رو تجربه کردم اما احساس میکردم درونم یه هسته انرژی بیپایان از امیال جنسی خوابیده. هانیه عملا دهنش رو باز کرده بود و لبهام رو با ناشیگری ذاتی خودش میخورد. تحریک شده بود و تلاش میکرد اندامش رو به اندامم بماله. بدنش تو این سن پر از نیاز بود و من چه خوششانس بودم که این دختر رو تو این دوره از زندگیش شکار کردم! به خاطر لباس یکسرهای که تنش بود، دستم رو از بالا تو یقه لباسش فرو کردم و سینههای کوچولوش رو لمس کردم. یه لحظه بدنش لرزید و من با حیرت فکر کردم ارضا شد. برخلاف تصور خنده ریزی کرد و گفت: -دستت خیلی سرد بود. فهمیدم به خاطر سردی دستم لرزیده. گفتم: -الان گرمش میکنم! سینههاش رو ول کردم و مقصد دستم اینبار بین پاهاش بود. برخلاف سینههاش، دسترسی به این قسمت از بدنش خیلی راحت بود. به ویژه که زیر دامن لباس پفپفیش فقط یه شورت پوشیده بود. انگار به این نوع لباس پوشیدن عادت داشت! دستم رو از زیر دامن به بین پاهاش رسوندم. با لمس کسش از روی شورت، نفس عمیقی کشید و پاهاش رو جمع کرد. شورتش رو زدم کنار. لبههای کسش گوشت نرمی داشت. با لبههاش بازی کردم و بعد، نوک انگشت وسطم رو روی سوراخ کسش فشار دادم. یه مقدار رفت تو اما نمیخواستم کار دست خودم بدم. انگشتم رو کشیدم بیرون و دوباره همونقدر کردم تو. هانیه عملا دو دستی مثل کوالا بهم چسبیده بود و سرش رو تو گردنم قایم کرده بود. با تکرار حرکت انگشتم، نفسهاش داغتر شد و نالههای ریزی از بین لبهاش خارج شد. با شهوت گفتم: -حیف پرده داری هانیه، وگرنه پارت میکردم! لب زد: -آره، حیف! -دوست داشتی از جلو بدی؟ با صدای کشیدهای گفت: -خیلی! کیرم شق شد و چسبید به شلوارم. گفتم: -میخوای من اولین نفری باشم که باهاش از جلو سکس کردی؟ بالاخره سرش رو از گردنم بیرون آورد و با چشمهای درشت سیاهش گفت: -جدی میگی؟ ولی آخه نمیشه. گفتم: -چرا نشه؟ تو این دوره کدوم دختر باکره ست که تو باشی؟ با من و من گفت: -سکس از جلو خوبه؟! خندهام گرفت و گفتم: -خب من که دختر نیستم، ولی میدونم از آنال خیلی بهتره! -چطور؟ -درد نداره. تا گفتم درد نداره، چشمهاش درخشید. کاملا مشخص بود بار قبلی که باهم سکس آنال داشتیم، لذت و درد رو باهم تجربه کرده و حالا که فهمیده بود سکس از جلو درد نداره، وسوسه شده بود. در ادامه حرفم گفتم: -البته ممکنه بار اول یکم درد بکشی، اما برای دفعات بعد لذتهایی رو تجربه میکنی که تو خوابم تجربه نکرده باشی. کاملا اغوا شده بود. صورتش رو آورد جلو و گفت: -میخوام تجربهاش کنم. جونی گفتم و لبهاش رو بوسیدم. قطعا الان نمیشد کاری کرد اما سر یه موقعیت مناسب، جلوی هانیه رو باز میکردم. با فکر به تنگی اجتناب ناپذیر کسش و اینکه تا بحال هیچ کیری داخلش نرفته و قراره من اولین نفر باشم، و همینطور لذتهای که قراره در آینده باهاش تجربه کنم کیرم چنان بزرگ شد که چسبید به شلوارم. در حالی که لبهای هانیه رو پشت هم میبوسیدم و توی حس بودم، یه دفعه صدای پرستو ما رو از جا پروند: -بسه لبای همدیگه رو از جا در آوردین. یکم به خودتون استراحت بدید! تو تاریکی از بغل پرچینها نزدیک شده بود و ما متوجهش نشده بودیم. موهاش لُخت بود و لباسهای خونه تنش بود، اما یه چیزی شبیه پتو دور خودش پیچیده بود تا سرما نخوره. هانیه بعد از دیدن خواهرش مثل لبو سرخ شد و چند وجب ازم فاصله گرفت. دختر خجالتی نبود اما دلیل شرمش من بودم! مطمئنا اگه جای من یه پسر همسن و سال خودش بود، اینجوری از پرستو خجالت نمیکشید. اما من که رابطهام با پرستو این اواخر دچار دگرگونیهای زیادی شده بود، نه تنها خجالت نکشیدم بلکه عصبانی شدم! رابطه من و هانیه یه مزاحم ثابت پیدا کرده بود. با یه اخم ناخواسته گفتم: -تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت: -چند دقیقهای هست دارم نگاهتون میکنم که چطور مثل عاشق و معشوقها همدیگه رو میبوسین… . نگاه کرد به هانیه و با لحن متاسفی ادامه داد: -باورم نمیشه بعد اینهمه دوست پسر داشتن هنوز بلد نیستی چطوری ببوسی! من داشتم به «چند دقیقهای» که تو جمله اولش گفته بود فکر میکردم. یعنی همه چیز رو شنیده بود؟ جمله دومش ولی باعث خشم هانیه شد. جوری که کاملا از اون پوسته خجالتی خودش خارج شد و گفت: -چرت نگو! من بلد نیستم ببوسم؟ پرستو با نیشخند گفت: -آره، فقط مثل ماهی که از تُنگ بیرون افتاده دهنتو باز و بسته میکنی! این حرفش برای هانیه گرون تموم شد. جوری که دستهاش رو مشت کرد و گفت: -دروغ گو! فکر کردی کی هستی؟ اصلا تو خودت چطور میبوسی که منو مسخره میکنی؟ پرستو با چشمهای ریز شده نگاهش کرد و گفت: -الان نشونت میدم. حتی یک درصدم فکر نمیکردم این بحث و جنجال بین دوتا خواهر به اینجا ختم بشه، اما شد! پرستو دستم رو گرفت و از روی نیمکت چوبی بلندم کرد. با تعجب گفتم: -چیکار میکنی؟ -تو بلند شو! دقیقا مقابل و سینه به سینهاش ایستادم و با سردرگمی اول به پرستو و بعد به هانیه اخمو نگاه کردم. اونم مونده بود که مقصود خواهرش چیه؟ پرستو من رو کمی هدایت کرد و چرخوند. جوری که تو مناسبترین زوایه از منظر هانیه قرار بگیریم. -یه بار ببین، برای همیشه یاد بگیر! لبهاش رو غنچه کرد و آورد جلو. من فقط حیرت زده به حرکاتش چشم دوختم. در مقابل نگاه خیره هانیه، لبهاش که کمی از عمد به بیرون داده بود روی لبهای بیحرکتم گذاشت و یه بوسه ملو و صدادار گرفت. سرش رو کشید عقب و گفت: -این یه مدلشه! -پرستو ن… . هنوز کلامم منعقد نشده بود که اینبار لب پایینیم بین لبهاش گرفتار شد. لبم رو با عشوه با لبهاش کشید و ولش کرد. -این یه مدل دیگهش! لبم کمی درد گرفت. نوچی کردم و منتظر موندم این نمایش تموم شه. نمایش بدی نبود، فقط نگران عکسالعمل هانیه بودم. ته دلم میترسیدم هرچی که به خاطرش دلم رو صابون زده بودم از دست بدم. -دهنتو باز کن. خیره نگاهش کردم. خود پرستو فکم رو گرفت و با فشار انگشتهاش تلاش کرد دهنم رو باز کنه. البته که اگه خودم نمیخواستم، تا قیام قیامت نمیتونست با زور کمش دهنم رو باز کنه، اما خود خواسته لبهام رو از هم فاصله دادم. خود پرستوهم دهنش رو باز کرد و سرش رو یه مقدار کج کرد. سرش اومد جلو و دهنش رو روی دهنم قفل کرد. وقتی ورود زبونش رو به دهنم احساس کردم، حس خوبی بهم دست داد. تلاش میکرد با زبونش با زبونم بازی کنه. در حالی که کمکم داشت از این بازی خوشم میاومد، سرش رو کشید عقب و گفت: -اینو بهش میگن فرنچ کیس! بوسه مورد علاقه خودمه. کلی مدل دیگه هست که باید یاد بگیری. هانیه همچنان اخم داشت. گفت: -خب که چی الان؟ با بوسیدن دوست پسرم میخوای جنده بودن خودت رو ثابت کنی یا من رو عصبانی کنی؟ فکر نمیکردم هانیه من رو دوست پسر خودش بدونه. پرستو با یه لبخند خونسرد گفت: -عزیز دلم اشتباه نکن، یکی مثل کاوه هیچوقت نمیتونه دوست پسرت باشه، پس از این حباب صورتی بیا بیرون! کاوه فقط میتونه به عنوان یه مرد کاربلد نیازهای جنسیت رو رفع کنه. همونطور که قراره از این به بعد نیازهای من رو رفع کنه. در ضمن حرفهاتون رو در مورد برداشتن بکارتت شنیدم. مخالفتی باهاش ندارم، چون بالاخره اتفاقیه که باید بیفته، چه بهتر به دست یه آدم قابل اعتماد! اما از اونجایی که رابطه شما دو نفر از پایه غلطه، من به عنوان کسی که از زیر و بم رابطهتون خبر دارم، انتظار دارم وقتی میخواد دختریت رو ازت بگیره اونجا باشم! شگفت زده به پرستو نگاه کردم. منظورش از این حرفها چی بود؟ هانیه با ترشرویی گفت: -چی؟! امکان نداره! انتظار داری جلوی تو با کاوه سکس کنم؟ پرستو با حفظ لبخندش گفت: -عزیز دلم، انگار متوجه نشدی فقط من از رابطهتون خبر دارم و مامان و بقیه کاملا بیخبرن! به نفعته به حرفم گوش کنی. من همیشه خیر و صلاحت رو میخوام… . بعد کمرش رو خم کرد و با انگشت آروم به نوک بینی هانیه کوبید: -خواهر کوچولو! کمرش رو راست کرد و به من نگاه کرد. چشمکی بهم زد که اون لحظه متوجه منظورش نشدم. در حال دور شدن گفت: -بهتره جای خوردن لب و لوچه همدیگه برگردین داخل. دارین بقیه رو به شک میندازین! وقتی پشت پرچینها پنهان شد، هانیه با عصبانیت گفت: -باورم نمیشه، پرستو دیوونه ست! خودشم نمیفهمه چی میگه. یعنی چی میخواد موقع سکس ما اونجا باشه؟ اصلا چرا؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -نمیدونم. -نظر تو چیه؟ یکم فکر کردم و گقتم: -یا باید به کل کنسلش کنیم، یا اینکه شرط پرستو رو قبول کنیم. -امکان نداره من جلوی خواهرم لخت بشم، چه برسه بخوام… . گفتم: -پس بیخیال رابطه از جلو شو. با ناراحتی گفت: -آخه نمیشه…خیلی دوست دارم انجامش بدم. دلم میخواد حسش کنم. نمیشه یواشکی… . -دوست داری مادرت بفهمه؟ با استیصال گفت: -پس چیکار کنیم؟ بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -فکر میکنم باید شرط پرستو رو قبول کنیم! با فاصله از همدیگه به خونه برگشتیم. اول هانیه برگشت و کمی بعد، من. کسی سوالی از غیبتمون نپرسید و فکر میکردم از رابطه من و هانیه، فقط پرستو خبردار میمونه اما زهی خیال باطل! خانومها درحال چیدن میز شام بودن. گرسنهام بود و زودتر از همه پشت میز نشستم. به عمه کتایون که از فسنجونهای مخصوص خودش پخته بود لبخند زدم و گفتم: -چه بویی راه انداختی عمه! معلومه سنگ تموم گذاشتیا. جواب لبخندم رو داد و گفت: -اول بخور ببین خوشمزه ست یا نه، بعد چاپلوسی کن. همه به این حرف عمه خندیدن، من جمله خودم. خواستم حرف دیگهای بزنم که صندلی کنارم عقب کشیده شد و الکس پشت صندلی نشست: -اوضاع با این دختر تینیجه چطوره؟ طبق معمول که میدیدمش اخم کردم و گفتم: -چی میگی تو؟ کدوم دختر تینیجه؟ -چی بود اسمش؟ آها، هانیه! قلبم از حرکت ایستاد! حرفای الکس همیشه باعث هیجان بیش از حد میشد. یه چیزی در حد حمله قلبی! تلاش کردم خونسردیم رو حفظ کنم و گفتم: -خب؟ یعنی چی اوضاع چطوره؟ پوزخندی زد و با صدای آرومی گفت: -یعنی میخوای بگی تا الان نگاییدیش؟ -مزخرف نگو! -تو من رو احمق فرض میکنی، اما من احمق نیستم! پس خودت رو به اون راه نزن. به کتایون جون گفتی با دخترش که هنور زیر سن قانونیه رابطه داری؟ گفتم: -نه خبر داره و نه قراره که خبر دار بشه، توام دهنتو ببند و سعی کن ساکت باشی! -به یه شرط ساکت میشم، باید بهم بگی تو سفرتون به روسیه چه اتفاقی بین تو و گلاره افتاد. یه لحظه شوکه شدم. فکر نمیکردم انقدر تیز باشه. دست کم گرفته بودمش! گفتم: -چه اتفاقی؟ اتفاقی نیفتاده. -جدی؟ پس چرا از وقتی برگشتین گلاره انقدر عوض شده؟ پوزخند زدم و نا خودآگاه گفتم: -شاید پریود شده! الکس خیره نگاهم کرد. از حرفم پشیمون شدم. داشتم درباره خواهر خودم حرف میزدم. انگار جامون عوض شده بود. تا قبل این همیشه الکس حرفای عجیبی در مورد گلاره میزد. گفتم: -اتفاق خاصی نیفتاده. -باور نمیکنم. گفتم: -نکن! -بعد شام باید یه صحبت مفصلی با کتایون جون بکنم! دندونام رو با خشم بهم فشار دادم و بعد، احساس کردم یه چیزی به پاهام خورد. خیرگی نگاه پرستو مطمئنم کرد بازیش گرفته. براش چشم و ابرو اومدم و یواش لب زدم: -اینجا نه! اما اون نه تنها دست برنداشت، بلکه بیشتر ادامه داد. پاش رو آورد بالا و رو نوک زانوم گذاشت. دستم رو بردم زیر میز و پاش رو کنار زدم. از لمس پاش متوجه شدم جوراب نپوشیده. دوباره پاش رو آورد بالا. بازم پاش رو کنار زدم اما اون برای بار سوم پاش رو گذاشت روی زانوم. دیگه نمیتونستم دستم رو ببرم زیر میز، میترسیدم بقیه متوجه بشن. پرستو با سماجت و شیطنت پاش رو بیشتر دراز کرد، تا جایی که سنگینی کف پاش رو درست جلوی شلوارم حس کردم. نگاهش که کردم، لب زد: -بیارش بیرون! بقیه همچنان درحال خوردن شام و یا گفت و گو بودن. قلبم از استرس تندتر کوبید. هیجان خیلی زیادی رو تحمل میکردم. اینکه یه زن متاهل بغل شوهرش نشسته بود و بهم نخ میداد، باعث میشد به ادامه این بازی ترغیب بشم. دستم رو نامحسوس بردم زیر میز و زیپ شلوارم رو باز کردم. از لای شکاف زیپ، با نوک انگشتهام شورت سفیدم رو اونقدر دادم پایین تا کیرم از زیر شورت بیرون اومد. با دست کیرم رو از شکاف زیپ شلوار بیرون آوردم. با عجله پای پرستو رو گرفتم و به کیرم چسبوندم. بعد از این آسون بود. پرستو بدون اینکه کوچکترین نشونی تو چهرهاش بروز بده، با کف پاش با کیرم ور رفت و قصه جایی جالبتر شد که پای دیگهاش هم اضافه شد. کیرم بین کف دوتا پاش گیر افتاد و با پاهاش مشغول جق زدن برای کیرم شد. به سختی لبهام رو بهم فشار میدادم تا صدایی ازم خارج نشه. فوقالعاده بود. یه فوتجاب ناگهانی که لذت خاصی داشت. پرستو درکمال ناباوری با اشتها دو لپی مشغول غذا خوردن بود و هیچکس فکرشم نمیکرد تو این حالت زیر میز داره با من چیکار میکنه. درحالی که زیر چشمی به پرستو نگاه میکردم، عکسالعمل گلاره توجهم رو جلب کرد. بدون هیچ دلیل موجهی یه لحظه کوتاه دست از غذا خوردن کشید و دستش رو همراه قاشق مقابل دهنش گرفت. چند ثانیه که گذشت، دوباره به حالت اول برگشت. درحالی که نگاه متعجبم روی گلاره بود، الکس سرش رو به سمتم خم کرد و آروم گفت: -دارم سعی میکنم خواهرت رو تحریک کنم. دقیقا همونکاری که پرستو داره با تو میکنه! به محض شنیدن این حرف، حس لذت از وجودم رفت. کیرم شروع کرد به خوابیدن و سنگینی نگاه پر از سوال پرستو رو روی خودم حس کردم. الکس لعنتی از کجا میفهمید؟ چطور انقدر باهوش بود؟ از عمد چنگال بلااستفاده رو با آرنج بردم لبه میز و انداختم روی زمین. بعد با خونسردی ظاهری خم شدم زیر میز و درحالی که دستم رو به چنگال میرسوندم، به اون طرف میز نگاه کردم. الکس پای راستش رو دراز کرده بود و مستقیما به زیر دامن لباس گلاره رسونده بود. زیاد نمیتونستم معطل کنم، پس از زیر میز بیرون اومدم. به محض اینکه سرم رو بالا آوردم، با گلاره چشم تو چشم شدم. یکم گونههاش رنگ گرفته بود. بعید میدونستم رنگ گونههاش از شرم باشه! فهمید که متوجه شدم اون زیر چه خبره، اما جالب بود که نگاهش رو با تاخیر ازم جدا کرد. پرستو با سماجت با پاهاش کیرم رو قفل کرد و الکس دوباره بغل گوشم گفت: -باورم نمیشه. به قول خود شما ایرانیها، خیلی آب زیر کاهی کاوه! هانیه برات کافی نبود، با خواهر بزرگترشم رابطه داری؟ باید اعتراف کنم در موردت اشتباه فکر میکردم. حرکت پاهای پرستو لذت رو مجدد به وجودم تزریق کرد. گفتم: -برام مهم نیست چی در موردم فکر میکنی. گفت: -پس…جوری که بوش میاد تو کلا به زنها علاقه خاصی داری! خیلی برام جای سواله که آیا گلاره مثل بقیه زنها برای تو خاصه؟ مثلا اون عکسی برات فرستادم، با دیدنش چه حسی بهت دست داد؟ یا اینکه چه حسی بهت دست میده وقتی میدونی الان پام روی پوسی (pussy) خواهرته! درحالی که صدام از حرفهای الکس و حرکت پاهای پرستو دورگه شده بود، گفتم: -هیچ مردی نمیتونه جذابیتهای گلاره رو نادیده بگیره! به محض زدن این حرف، پاهای پرستو رو از روی کیرم زدم کنار و خودم رو جمع و جور کردم. درست سر بزنگاه پاهاش رو برداشتم و فقط دو ثانیه مونده بود تا ارضا بشم و اون موقع بعید میدونستم سر میز شام صدای عجیبی ازم خارج نشه! چند دقیقهای صبر کردم تا سایز کیرم به حالت عادی برگرده. الکس با صدای آرومی گفت: -تو خیلی عوض شدی کاوه. نمیدونم چرا فکر میکنم تو روسیه بین تو و گلاره اتفاقات خاصی افتاده. آیا شما دوتا باهم… . متوجه ادامه حرفش شدم. لبخند زدم و درحالی که اولین نفر از جام بلند میشدم آروم گفتم: -ممکنه! و بعد بلندتر گفتم: -مرسی عمه، خیلی خوشمزه بود! بیچاره چه میدونست تا چند ثانیه پیش زیر میز شامی که غذاش رو پخته بود، چه اتفاقاتی داشت رخ میداد؟ جوابش «نوش جونت.» بود. از غذا چیزی نفهمیده بودم، اما لحظات جالبی رو از سر گذروندم! تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم و جواب دادم: -بله؟ منشی گفت: -شخصی به اسم هومن سالاری باهاتون کار دارن. منتظرش بودم. گفتم: -بفرستش بالا. چند دقیقهای طول کشید تا هومن به طبقه بالا برسه. قبل از اینکه از آسانسور وارد سالن بشه، از اتاقم بیرون اومدم. هومن وارد سالن شد و با دهن باز به در و دیوار شرکت نگاه کرد. -او مای گاد! چه جلالی، چه جبروتی! من واقعا قراره اینجا کار کنم؟ خندیدم و بهش دست دادم. -انقدر ضایع نگاه نکن. یکم شخصیت داشته باش! اونم خندید. -باور کن نمیشه. خیلی شیکه. لاشی تو این همه سال تو همچین بهشتی کار میکردی و ما نمیدونستیم؟ -مگه حتما باید میدونستی؟ همون لحظه در اتاق گلاره باز شد. از اتاقش اومد بیرون و چندتا فایل رو گذاشت روی میز دختر منشی. -اینا رو برسون دست آقای رحمانی. دختره چشمی گفت و گلاره بدون نگاه به طرف ما، به اتاقش برگشت. هومن که خشکش زده بود، به سختی گفت: -این…این گلاره خانوم نبود؟! گفتم: -چرا. -نمیدونستم اینجا کار میکنه. از حالت چهرهاش میخوندم باورش نمیشه دختری که عکسهاش رو فقط از تو اینستاگرام میتونه ببینه، تو شرکتی کار میکنه که قراره به زودی داخلش شروع به کار کنه. نتونست جلوی زبونش رو بگیره و گفت: -ماشالله صد ماشالله یه پا جنیفر لوپز و تیلور سویفته برای خودش، شایدم بهتر! خیلی راحت با دو تا شخصیت ظاهر گلاره رو ستایش کرد. با جنیفر اندامش و با تیلور صورتش رو! میلی که به گلاره داشت رو کاملا درک میکردم. اونم از مابقی مردها مستثنی نبود. طبیعی بود جذب دختری مثل گلاره بشه. وقتی دید چیزی نگفتم، گفت: -خوشبحالت که برادر گلارهای! راه افتادم و گفتم: -زودباش دنبالم بیا انقدر چرت نگو! -اصلا خوشبحال شوهرش. بعد صداش رو پایین آورد و آروم گفت: -کصکش چه لعبتی رو میکنه! خیلی صداش آروم بود، اما شنیدم. نمیدونم قصدش چی بود. احتمالا فکر میکرد صداش به گوشم نمیرسه. به روی خودم نیاوردم و باهم سوار آسانسور شدیم. پرسید: -کجا میریم؟ گفتم: -محل کارت طبقه پایینه، گفتم بیای بالا تا بدونی من کجام. کاری پیش اومد مستقیم به خودم زنگ بزن. خیلی زود وارد سالن طبقه پایین شدیم. جواب سلام علیک بقیه رو با تکون سر دادم و وارد یه اتاق پر از کمد شدیم. گفتم: -داخل این کمدها پر زونکنه که اطلاعات پایه کارکنان و مشتریها داخلشونه. ازت میخوام یه دستی به سر و روشون بکشی و اطلاعات کارکنان رو به ترتیب حروف الفبا و مشتریها رو به ترتیب تاریخ مرتب کنی. اوکی؟ یکم تو اتاق راه رفت و به کمدها نگاه کرد. گفت: -همهاش همین؟ گفتم: -میخوای بهت بیل و کلنگ بدم زمین رو بکنی؟ خندید و گفت: -فدایی داری! ولی…نمیشه منو بیاری طبقه بالا؟ حدس میزدم میخواد محل کارش نزدیک به گلاره باشه. پرسیدم: -چطور؟ -اون بالا آب و هواش بهتره! -فعلا کارت همینه. سعی میکنم یه کار تمیزتر پیدا کنم اما زمان بره. دستش رو گذاشت روی شونهام و با قدردانی گفت: -تا همینجاشم مردونگی کردی. اگه پدرم زنده بود، امکان نداشت اجازه بده یکی رو رو هوا استخدام کنم. براش سری تکون دادم که گفت: -راستی، فردا بعد از ظهر تولد ترمه ست. تای ابروم بالا رفت و گفتم: -جدی؟ -آره. حتما بیای. بعد خندید و ادامه داد: -البته خونه خودته دعوت کردن نمیخواد! هیچ حرفی از برخورد اون روز من و ترمه نزد. این یعنی ترمه هیچی نگفته بود. باشهای گفتم و از اتاق بیرون اومدم. فردا روز مهمی بود. قرار بود جلسه هیئت مدیره برای انتخاب مدیر عامل برگذار بشه و بعدش جشن تولد ترمه بود. همه چیز روی روال بود. امروز بعد از ظهر با هدایتی قرار ملاقات داشتم و اون ملاقات سرنوشت مدیر عامل رو تعیین میکرد. به محض اینکه وارد طبقه خودمون شدم، الکس نزدیکم شد و گفت: -میتونم بیام اتاقت؟ تا همین چند روز پیش از دیدار با الکس فراری بودم اما حالا، ته دلم دوست داشتم الکس همیشه برام از روابطش با گلاره حرف بزنه. با تکون سر بهش فهموندم پشت سرم بیاد. وارد اتاق که شدیم، در رو پشت سرش بست و بی مقدمه گفت: -دیشب یه سکس توپ داشتیم! فکر کنم کتایون جون صدامون رو شنید. نشستم پشت میز و با یه نگاه عاقل اندر سفیه گفتم: -خونه به اون بزرگی، نمیتونید مثل آدم سکس کنید؟ باورش برای خودمم سخت بود، اما همینقدر طبیعی در مورد روابط جنسی خواهرم و نامزدش نظر میدادم! -گلاره نمیذاره! میدونی، وقتی حشری میشه هیچی براش مهم نیست. تبدیل به یه هیولا میشه، اما اون حتی هیولاشم زیباست! بین پاهاش اونقدر داغ میشه که میترسم بذارم توش! کمی تو جام جا به جا شدم و خواستم حرفی بزنم، اما چیزی به ذهنم نرسید. -دارم سعی میکنم راضیش کنم تا موقع سکس ازش عکس بگیرم، اما قبول نمیکنه. برام جالبه با اینکه مدل لباسه و عکسهای سکسی براش عادی شده، اما تو این موارد خیلی سختگیره. فکر دیدن یه عکس از اندام لخت گلاره، اونم موقع سکس روانیم میکرد. من هنوز با فکر به شبی که تو روسیه گذروندیم به شکل وحشتناکی تحریک میشدم. الکس ادامه داد: -اما خب با عکسهای دیگه مشکلی نداره. اتفاقا یه عکس خوب دارم که… . پریدم تو حرفش و عجولانه گفتم: -میتونم ببینمش؟ با یه نگاه پر حرف خیرهام شد و لبخند زد. -اینجا رو ببین! خیلی علنی داری به خواهرت علاقه نشون میدی کاوه. از حرفم پشیمون شدم اما راه بازگشتی نبود. صدام رو صاف کردم و گفتم: -همونطور که قبلا بهت گفتم، هیچ مردی نمیتونه مقابل گلاره مقاومت کنه. جلو اومد و یه وری روی میز کارم نشست. بعد از یه مکث طولانی گفت: -من میتونم چیزای زیادی بهت هدیه بدم. چیزایی که حتی تو خوابتم نمیتونی ببینی. اما از دروغ و فریبکاری بدم میاد. میتونم اون عکس رو برات بفرستم، اما باید بهم بگی اون شب تو روسیه چه اتفاقی افتاد. برام تعجب آور بود که چطور گلاره هنوز جریان رو براش تعریف نکرده. فکر میکردم باهم راحتتر از این حرفها باشن، اما انگار بخش زیادی از وجود گلاره، هنوز یه دختر ایرانی بود. وسوسه شده بودم. بدجوری دلم میخواست اون عکس رو ببینم و از طرفی میترسیدم با گفتن حقیقت ماجرا، همه چیز رو بهم بریزم و بین گلاره و الکس اختلاف به وجود بیاد. به هرحال، گلاره به نوعی به الکس خیانت کرده بود. اما الکس با رفتارش ثابت کرده بود یه مرد عادی نیست. باید چیکار میکردم؟ زیر نگاه موشکافانه الکس، نفسم رو رها کردم و جریان اون شب خاص رو با کلی مقدمه چینی و این توضیح که گلاره برای حفظ جونم مجبور به این کار شده، تعریف کردم. رفته رفته با گفتن حقیقت، چهره الکس عوض شد. چهرهاش ترکیبی از چهره آدمی بود که جذابترین و اروتیکترین قصه روی زمین رو براش گفته باشن. کمی صورتش قرمز شده بود و مشخص بود دمای اتاق براش رفته بالا. دستی به صورتش کشید و گفت: -جیزس، باورم نمیشه! وقتی برجستگی جلوی شلوارش رو دیدم، به تحریک شدنش یقین آوردم. ادامه داد: -واقعا این اتفاق بین شما دوتا افتاده؟ این دیوانهوارترین چیزی بود که شنیدم. حالا دلیل رفتار گلاره رو درک میکنم. گفتم: -نظرت در مورد این کار گلاره چیه؟ بعد از یه مکث طولانی گفت: -ازش عصبانی نیستم. فکر میکنم کاری رو انجام داد که هر خواهری در حق برادرش انجام میده. نگران نباش، قرار نیست رفتارم با اون عوض شه. برای اولین بار از روشنفکری و طرز فکر اروپایی الکس راضی بودم! نفس راحتی کشیدم و گفتم: -حالا میتونم عکس رو ببینم؟ نیشخندی زد و گفت: -البته! همچنین به خاطر صداقتت یه هدیه دیگهام پیش من داری که اون عکس در مقابلش هیچی نیست. با کنجکاوی و اشتیاق زیاد پرسیدم: -چی؟ از روی میز بلند شد و با همون نیشخند اعصاب خورد کنش به سمت در حرکت کرد: -به زودی میفهمی! فعلا از تصویر لذت ببر. تو سکوت نگاهش کردم. منظورش چی بود؟ در اتاق بسته شد و چند ثانیه بعد، صدای نوتیف گوشیم بلند شد. همونطور که انتظار داشتم، تو واتساپ یه عکس برام ارسال شده بود. بدون فوت وقت بازش کردم. نوک انگشتم بیاختیار صفحه گوشی رو لمس کرد. این چی بود دیگه. جز به جز این اندام باید پرستیده میشدن. درونم آتیشی به پا شد. احتمالا من برای همیشه تو حسرت لمس این اندام میسوختم. کاش و صد کاش مانعی بین چشم من و بهشت گلاره نبود. کاش اون سوتین فانتزی مسخره که جلوی نوک سینههاش رو گرفته بود نبود. از نظر من خوشبختترین مردهای دنيا الکس و سرگی بودن، چرا که بدن بهشتی گلاره رو تصاحب کرده بودن. فقط با یه عکس بهم ریختم و نفسهام داغ شدن. آتیش وجودم رفته رفته بزرگتر میشد. اینجوری نمیشد، باید خودم رو خالی میکردم. لعنتی زیر لب گفتم و به ناچار از جام بلند شدم. سریع خودم رو به سرویس رسوندم و شلوارم رو دادم پایین. کیرم رو بیرون آوردم و مشغول جق زدن شدم. مدتها بود سمت خودارضایی نرفته بودم، اما گلاره با یه عکس من رو به این حال و روز انداخت. پس خود واقعیش با من چیکار میکرد؟ این سوالی بود که با تمام وجودم دوست داشتم به جوابش برسم. پشت میز، با نگاهی به ساعت فنجون قهوهام رو هم زدم. ده دقیقه از موعد مقرر گذشته بود و اثری از هدایتی نبود. با این رفتار داشت بهم بیاحترامی میکرد. اما ایرادی نداشت، به موقعش خودم مچش رو میخوابوندم! پنج دقیقه دیگهام گذشت و بلاخره هدایتی وارد کافه شد. ریش و سبیل یک دست سفیدی داشت و کت و شلوار قهوهای تیره پوشیده بود. با نگاهش دنبالم گشت و وقتی سر میز نشست، گفت: -شرمنده، ترافیک تهرونه دیگه! کافه کلا پیاده ده دقیقهام از شرکت فاصله نداشت، اما اون بهانه ترافیک میآورد. فقط یه نیخشند زدم و هدايتی ادامه داد: -خب، کار فوری و مهمت چی بود که به خاطرش منو تا اینجا کشوندی پسر بهرام؟ اونم درست قبل جلسه؟! همیشه من رو پسر بهرام صدا میزد. زورش میاومد یکی با سن و سال من شده رقیب مستقیمش. پیشخدمت سفارش گرفت و رفت. فنجون قهوه رو گذاشتم کنار و گفتم: -میخوام باهم معامله کنیم. پوزخند صداداری زد و گفت: -معامله؟ من و تو؟ چه معاملهای؟ بدون مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب: -ده درصد از سهامت رو میخرم، نقد! یکم نگاهم کرد و بعد، شروع کرد به خندیدن: -و چرا من باید همچین کاری بکنم؟ خودتم خوب میدونی فردا شانس من از تو و خواهرت بیشتره. البته که میدونستم تو این مدت بیکار ننشسته و با وعده وعید برای خودش رای خریده. ادامه داد: -اصلا چرا باید شش درصد سهمم رو بفروشم به تو و قید مدیرعاملی رو بزنم؟ چی داره برام؟ گفتم: -آبروت حفظ میشه. اخمی کرد و گفت: -ببخشید؟ منظورت چیه که آبروم حفظ میشه؟ هنذفری رو از جیبم در آوردم و وصل کردم به گوشی. فیلم رو پلی کردم و همراه هنذفری به هدایتی دادم. هدایتی با همون اخم چسبیده به ابروهاش گوشی رو گرفت و یکی از هنذفریها رو تو گوشش کرد. به محض دیدن فیلم و عکسهای بعدش، رنگش مثل گچ سفید شد. قطعا دیدن تصویر ساک زدن کیر پسر آیندهدار خونواده توسط یه دختر، میتونست هر پدری رو شوکه کنه! خوشبختانه چهره هانیه کامل دیده نمیشد، اما قیافه پسره به وضوح مشخص بود. هدایتی به تته پته افتاد و گفت: -این…اینو از کجا آوردی؟ دیدم که انگشتهاش تند تند روی صفحه میلغزه. سریع گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم: -من رو دست کم نگیر آقای هدایتی. فکر کردی فقط یه نسخه از این فیلم و عکسا دارم؟ یا ده درصد از سهامت رو به من میفروشی، یا فیلم پسرت پخش میشه و تو کل کشور انگشتنما میشه. بهت قول میدم مثل بمب صدا کنه! با خشم گفت: -فکر کردی شهر هرته؟ به پلیس خبر میدم. اینبار من پوزخند صدادار زدم: -فکر کردی میتونی ثابت کنی من فیلم رو پخش کردم؟ اونم تو فضای مجازی که پر از اکانت فیکه؟ بهتره همین الان تصمیمت رو بگیری. با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و گفت: -توام مثل پدرت دغل بازی. نیمخیز شدم و به سختی خودم رو کنترل کردم تا مشتم روی صورتش نشینه. توهین به خودم رو قبول میکردم، اما به پدرم رو هرگز! به اجبار سرجام نشستم. اگه مشت میزدم، همه چیز خراب میشد. پوزخندم رو حفظ کردم. هدایتی با صورت سرخ از خشم گفت: -این بار رو تو بردی، اما یادت نره که زمین گرده پسر بهرام! بیتوجه به تهدیدهای پوشالیش، با خونسردی سرم رو تکون دادم: -خب؟! -فقط دو درصد. ابروم رو انداختم بالا و گفتم: -شوخی میکنی؟ هشت درصد. -سه! گوشه لبم رو جوییدم و گفتم: -آخرش شیش درصد. -چهار! راضی شدم. چهار درصدهم کار من رو راه مینداخت. ازطرفی اونقدر ته حسابم پول نداشتم که بخوام بیشتر هزینه کنم. دستم رو بردم جلو. اونقدر ناراحت بود که بهم دست نده. اینبار لبخند زدم و دستم رو پس کشیدم: -این شرکت از اولشم مال تو نبود، پس جوش بیخودی نزن. بچسب به همون صندلی هیئت رئیسه و قناعت پیشه کن. خون خونش رو میخورد. بلند شدم و یه اسکناس از کیف پولم در آوردم و گذاشتم روی میز. گفتم: -دست تو جیبت نکن، حساب شد! یادت نره قبل جلسه فردا هماهنگیهای فروش سهامت رو انجام داده باشی. اگه یک دقیقه دیگه ادامه میدادم، احتمالا از ناراحتی قلبی سکته میکرد. با لبخند بلند شدم و از کافه خارج شدم. نقشههام داشتن جواب میدادن. حالا باید منتظر فردا میموندم. دقیقا همونطور که انتظار داشتم، روز جلسه همه انگشت به دهن موندن. هیچکس فکرش رو نمیکرد بتونم سر بزنگاه سهام بیشتری رو مال خودم کنم و حتی نیازی به رأی گیری نباشه. این یه کامبک رویایی بود! همه فکر میکردن هدایتی عقلش رو از دست داده، اما اون به عنوان یه پدر، وظیفهاش رو به درستی انجام داده بود! تموم مدت لبخند از صورتم کنار نمیرفت. به آرزوم رسیده بودم. حالا من رسما میراثدار و مدیرعامل شرکتی بودم که من و گلاره و پدرم برای پیشرفتش تاوانهای سنگینی پس داده بودیم! وقتش بود دل از اتاق قدیمیم بکنم. وسایلم رو جمع کردم و در مقابل سیل تبریک بقیه، به اتاق مدیر عاملی بردم. نشستم پشت میز بزرگ چوبی که زمانی پدرم پشتش مینشست. نوک انگشتم رو روی میز کشیدم. پر از گرد و خاک بود. باید دو نفر رو میذاشتم دستی به سر و روی اینجا بکشن. با صندلی چرخدار، دور خودم چرخیدم. احساس قدرت میکردم. احساس میکردم امپراطور شدم! حالا همه چیز دست من بود. اتفاقی که منتظرش بودم افتاد. یه مرتبه در اتاق بدون در زدن باز شد و گلاره با چهرهای خشمگین وارد اتاق شد. -راستشو بگو، چه کلکی زدی؟ گوشه لبم کش اومد. من گلاره رو دوست داشتم اما دیدن این حالش حس خوبی بهم میداد. گفتم: -کدوم کلک؟ با هدایتی صحبت کردم، اونم راضی شد بخش کوچیکی از سهامش رو به من بفروشه. دستهاش از عصبانیت مشت شدن و گفت: -به من دروغ نگو! کدوم آدم عاقلی دست از این جایگاه میکشه و دو دستی سهامش رو میفروشه؟ مگه هدایتی لنگ پوله که این کار رو بکنه؟ من مطمئنم تو یه کلکی زدی، فقط نمیدونم چی! از پشت میز بلند شدم و جلو رفتم. برخلاف گلاره، من کاملا آروم بودم. مقابلش ایستادم و دستهاش رو گرفتم. -دلیل ناراحتیت رو درک نمیکنم گلاره. من و تو خواهر و برادریم، موفقیت من موفقیت توام هست! چرا انقدر پرخاشگری میکنی؟ چه فرقی میکنه من پشت این میز باشم یا تو؟ دستهاش رو از دستم بیرون کشید و با بغض گفت: -فرق میکنه، خیلی فرق میکنه! من به امید مدیرعاملی اینجا برگشته بودم. اون میز… . با دست به میز پشت سرم اشاره کرد و ادامه داد: -اون میز متعلق به من بود، حالا تو گند زدی به همه چیز. توی لعنتی همه چیز رو خراب کردی. آخر جمله صداش لرزید. برخلاف اوایل گفت و گو، الان از این حالش حس خوبی نمیگرفتم. نوچی گفتم، دستهام رو دورش پیچیدم و تو آغوشم گرفتمش. اول مقاومت کرد و خواست از بغلم بیرون بیاد. اما وقتی دید دست و پا زدن بیفایده ست، به اجبار سرش رو گذاشت رو سینهام. دوست نداشتم گلاره انقدر خشمگین و ناراحت باشه، اما از اون طرف نمیتونستم چیزی رو که به خاطرش این همه زحمت کشیدم به راحتی از دست بدم. دستم رو روی کمرش کشیدم و بغل گوشش گفتم: -عزیزم، گریه نکن. هر سِمتی رو بخوای برات کنار میذارم. هر کدوم که اراده کنی. میدونم باید خیلی آدم منحرفی میبودم که تو این وضعیت به این فکر میکردم اما، تو این حالت سینههاش به بدنم فشار میآورد و نرمیشون داشت حالم رو خراب میکرد. گلاره با هق هق گفت: -گمشو! به درد خودت میخوره. -خب میگی چیکار کنم؟ -هیچی، هیچکاری نکن. اما یادت باشه حق تو نبود که جای بابا بشینی. دستم با نافرمانی از مغزم یکی دو وجب روی کمرش پایین رفت و روی ابتدای انحنای برجستگی باسنش نشست. با لمس این قسمت از بدنش، قلبم گرومپ گرومپ شروع کرد به تپش. گفتم: -بیخیال گلاره. تو زندگیت چیزی مونده که بهش نرسیده باشی؟ چهره و اندام عالی، شوهر خوب، وضع مالی توپ. دیگه چی میخوای؟ تو دست نیافتنی شدی! هقهقش بند اومد و گفت: -واقعا اینجوری فکر میکنی؟ -معلومه! هرکی تو رو داشته باشه خوشبختترین آدم روی زمینه. مطمئن باش خیلیا هستن که به الکس حسودی میکنن. اون باید کلاهشو بندازه بالا که تو رو داره. البته میدونم داره سعیش رو میکنه که تو رو از خودش راضی نگه داره. مثل دیشب که دیدم زیر میز شام چه خبر بود! احساس کردم با زدن این حرف، حرارت از گونههاش بیرون زد. اون قدر خجالت کشید که سعی کرد از بغلم بیرون بیاد. با سماجت حلقه دست چپم رو تنگتر کردم و دست راستم رو یه وجب دیگه بردم پایینتر. حالا دستم دقیقا روی برجستگی باسنش بود. هیچوقت فکر نمیکردم کارم به اینجا برسه. گلاره که از خجالت داشت آب میشد گفت: -تقصیر الکس بود خب! سعی کردم جلوش رو بگیرم، ولی گاهی شیطون میره تو جلدش. -به الکس خرده نگیر. هرکی جای اون باشه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. همونطور که گفتم، تو داری خودت رو دست کم میگیری. تو به راحتی میتونی هر مردی رو از خود بیخود کنی. انگار تازه متوجه فشار دستم روی باسنش شد. مکث کرد و گفت: -صبر کن ببینم، تو…تو به من حس داری کاوه؟ حسم پرید. بالاخره حلقه دستم رو از دورش باز کردم و گذاشتم از بغلم بیرون بیاد. فقط امیدوار بودم نگاهش به جلوی شلوارم نیفته. گفتم: -معلومه که نه! تو خواهرمی دیوونه. این چه حرفیه؟ من فقط به عنوان یه نفر که خارج از گود همه چیز رو میبینه باهات حرف زدم. نگاهش موشکافانه بود. میدونستم باور نکرده. تو سکوت سر و وضعش رو مرتب کرد و با صدایی که هنوز از گریه دورگه بود گفت: -به هیچکی نمیگی پیشت گریه کردم. فهمیدی؟ لبخند زدم و گفتم: -من همیشه راز نگه دار خوبی بودم. اینو نمیتونی کتمان کنی. بدون اینکه جوابم رو بده، از اتاق بیرون رفت. بعد ناهار و قبل از اتمام تایم کاری، از شرکت زدم بیرون و یک ساعتی تو بازار دنبال هدیه گشتم تا بالاخره چیزی که میخواستم رو خریدم. وقتی به خونه رسیدم، صدای موزیک و سر و صدا از تو خونه میاومد. از اونجایی که خونه متعلق به خودم بود، کلید انداختم و در رو باز کردم. وسط پذیرایی مثل میدون جنگ بود. پر بود از دختر و پسرهایی که همگی رفیقای هومن و ترمه بودن. تا بحال چنین جوی تو این خونه نبود. دختر و پسرهای رقصون و صدای بلند موزیک. اونم چه دخترایی! از دیدن دخترها بود که لبخند رو لبم نشست. جلو رفتم و با حوصله با همه خوش و بش کردم. هومن و ترمه بالای پذیرایی ایستاده بودن. با دیدن هومن نزدیک بود خندهام بگیره. تیپ رسمی زده بود و پیرهن سفید و کروات به همراه شلوار مشکی پوشیده بود. همیشه تیپ اسپرت میزد و دیدنش تو این لباسهای لااقل برای من خنده دار بود، به خصوص که ریشهاشم کوتاه کرده بود. اما دیدن ترمه باعث شد لبخند از رو لبهام بره و تحسین تو نگاهم بشینه. ستاره اصلی امروز بود و خیلی به خودش رسیده بود. یه لباس شب سفید که یک طرف دامنش چاک داشت و رون و ساق پاش با سخاوت به نمایش در اومده بود. نکته جالب توجه، سوتین مشکی زیر لباس سفیدش بود که با کمی دقت به راحتی قابل دید بود. همه میتونستن لباس زیرش رو ببینن، اما خب فقط سوتین و نه شورت! موهاش رو روی سرش جمع کرده بود و گوشواره و یه گردنبد طلا به گردن داشت. یه آرایش نسبتا غلیظ رو صورتش داشت که برخلاف تصور اصلا احساس بدی به آدم نمیداد و باعث نمیشد که کسی فکر کنه زیاده روی کرده، برعکس یه چهره زنونه بهش داده بود و جا افتاده نشونش میداد. با توجه به اینکه هومن جشن رو برگزار کرده بود، مطابق انتظار مشروبات الکلی به راحتی در دسترس بود! لیوان شراب رو از تو سینی برداشتم و با هومن دست دادم که گفت: -دیر اومدی. نگاهم رو به ترمه که خیره نگاهم میکرد دوختم. براش سر تکون دادم و گفتم: -درگیر بودم. -یه روز قرار بود زود بیایها! گفتم: -غر نزن! چقدر شلوغ کردین اینجا رو. اون دختره کیه؟ به دختری که از بدو ورود چشمم رو گرفته بود اشاره کردم. چهره نسبتا خوبی داشت اما اندامش توجهم رو جلب کرده بود. هومن گفت: -خواهر یکی از دوستهای ترمه ست. گفتم: -سینگله؟ ترمه وسط بحثمون پرید: -خیر! هومن با تعجب گفت: -چی چی رو خیر؟ نوشین که با کسی نیست. ترمه بهش چشم غره رفت: -من بهتر میدونم یا تو؟ صدای موزیک قطع شد و هرکی داشت میرقصید از شور و حال افتاد. هومن حرفی نزد و شونه بالا انداخت. -چی بگم! با ابروی بالا رفته به ترمه نگاه کردم. واقعا زیبا شده بود. پوست برنزه و صافش تو لباس سفید خیلی قشنگتر به چشم میاومد. یکی از پسرها هومن رو صدا زد، انگاری سیستم پخش خراب شده بود. هومن که از کنارمون رفت. گفتم: -خوشگل شدی. ترمه با خونسردی شرابش رو مزه کرد و گفت: -ممنون. -جدی میگم. تا به حال انقدر به چشمم خوشگل نشده بودی. بالاخره نگاهم کرد. یکم بهش زل زدم و گفتم: -بابت اون شب… . -نیاز به عذرخواهی نیست. -نمیخوام عذرخواهی کنم، میخوام بدونم چرا به هومن چیزی نگفتی؟ -فکر میکنی اگه میگفتم رفیق قابل اعتمادش میخواد به دوست دخترش تعرض کنه چه اتفاقي میافتاد؟ غیر این بود که چیزی که بین ما سه تاست خراب میشد؟ پس رابطه ما سه تا برای ترمه ارزشمند بود. اونقدرام که فکر میکردم بیخیال نبود! صدام رو پایینتر آوردم و گفتم: -رابطه با شما دو نفر، یه تجربه خاص تو زندگیم بود. هنوز برام جای سواله هومن چطور حاضر شد تو رو با من تقسیم کنه و تو چطور حاضر شدی هومن رو با این طرز فکر بپذیری و باهاش بمونی، اما این چیزیه که بین شما دوتا ست و من باید تمرکزم رو روی لذتی که از این رابطه میبرم بذارم و خب باید بگم تو دختر فوقالعادهای هستی ترمه. من هیچوقت برای سکس باهاتون پیش قدم نشدم اما لحظهای نیست که نخوام کیرمو بکنم تو… . با کف دست جلوی دهنم رو گرفت و با خنده لب گزید: -باشه، ولی آرومتر تا همه نشنیدن! دستم رو دور از چشم بقیه بردم پشت سرش و از روی لباس کف دستم رو روی باسنش کشیدم. انصافا زندگی لذت بخشی داشتم. تا همین یکی دو ساعت پیش دستم روی باسن گلاره بود و حالا روی باسن ترمه! همونطور که پیشبینی میکردم، ترمه برخلاف بار قبلی من رو پس نزد، بلکه سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه و همزمان گفت: -تو رو خدا امروز آبروریزی نکن کاوه! دستم رو برداشتم و رک و بیپرده گفتم: -امروز آبتو میارم ترمه، رو مردونگیم قسم میخورم! نوع نگاهش عوض شد و چیزی شبیه خماری جاش رو گرفت. قول یه ارگاسم شدید رو بهش داده بودم و باید بهش عمل میکردم. از طرفی به سادگی از طرف خودم برای امروز برنامه رو چیده بودم و احتمالا ترمه این خبر رو به هومن میرسوند که قراره روز درازی در پیش داشته باشیم! و امیدوار بودم هومنم اوکی باشه. بعد از چند دقیقه سیستم پخش بالاخره درست شد و صدای موزیک دوباره بلند شد. یه نفر با شیطنت پردهها رو کشید و تاریکی نسبی خونه رو فرا گرفت. ته دلم ترس داشتم همسایه طبقه بالایی به خاطر سر و صدا به پلیس زنگ نزنه. گفتم: -من که رفتم وسط! ترمه منتظر موند تا هومن بیاد و باهم بیان. رفتم بین جمعیتی که به خاطر فضای کم خونه بهم نزدیکتر شده بودن. تقریبا همه مست و پاتیل بودن و کمتر کسی تو حالت طبیعی بود. دنبال نوشین گشتم. پیداش کردم و بعد از کمی صحبت، متوجه شدم واقعا سینگله و ترمه دروغ گفته. تاریخ تکرار شد و درست لحظهای که داشتم امیدوار میشدم میتونم شمارهاش رو بگیرم، ترمه از پشت سرم نوشین رو صدا زد و گفت: -عزیزم خواهرت کارت داره! با هومن درحال رقص بودن و همزمان با نوشین حرف میزد. نوشین دست از رقصیدن کشید و گفت: -واقعا؟ کجا؟ -فکر میکنم تو تراس بود! نوشین که رفت، با چشمهای ریز شده به ترمه نگاه کردم و گفتم: -چشم نداری ببینی سمت دخترا میرم نه؟ دستم رو گرفت و من رو نزدیک خودشون برد. با لبخند گفت: -وقتایی که قراره با من باشی حق نداری نزدیک دختر دیگهای بشی. راست میگفت. اون شبم که نذاشت نزدیک دختره شم، بعدش تو ماشین باهم رابطه داشتیم. پس امروزم قطعا قرار بود یه رابطه خاطر انگیر دیگه رو رقم بزنیم. به هومن نگاه کردم و گفتم: -تو نظری نداری؟ با خنده گفت: -به دل نگیر، خانوما کلا حسودن! گفتم: -چطوره که خودش من و تو رو باهم داره، اما نمیذاره من با یکی دیگه باشم؟! خوشبختانه تاریکی دست و پامون رو باز گذاشته بود. ترمه دستهای جفتمون رو گرفت و از روی لباس گذاشت روی سینههاش. حرکت ریسکی و جسورانهای بود. هر لحظه ممکن بود یه نفر ببینه. تو همون مدت کوتاه، از تموم فرصتي که بهم رسیده بود استفاده کردم و سینهاش رو مالیدم. از روی لباس چندان قابل لمس نبود اما بازم حس خوبی داشت. به ده ثانیه نکشیده هومن زودتر دستش رو برداشت و منم به اجبار دستم رو برداشتم. هومن با صدای دو رگهای گفت: -حیف دور و برمون شلوغه. شیطونیات بیجواب نمیمونه عشق هومن! ترمه سرش رو داد عقب و مستانه خندید. هومن سرش رو برد جلو و گلوی ترمه رو بوسید. زمزمهاش رو شنیدم که گفت: -جنده خانوم! رقص و پایکوبیمون که تموم شد، نوبت فوت کردن شمعها و برش کیک شد. بعد از تقسیم کیک، رسیدیم به باز کردن هدایا، من هدیهام رو دادم و گفتم: -الان بازش نکنین! بقیه کنجکاو شدن. یقینا فکرشم نمیکردن بین ما سه نفر چه خبره! هومن و ترمه بهم نگاه کردن و هومن هدیه رو گذاشتن کنار: -پس بازش نمیکنیم! هدایای بقیه رو باز کردن و خیلی زود این بخش از مراسمم تموم شد. به شخصه برای رفتن مهمونها و خالی شدن خونه عجله داشتم. آخرین نفر از مهمونها که از خونه خارج شد، هومن نالهای کرد و گفت: -آی خدا…راحت شدم بالاخره. یه تولد گرفتم دهنم سرویس شد. بهش خندیدم، نشستم روی مبل و مشغول در آوردن جورابهام شدم. -بله، زید داشتن دردسر داره! جورابها رو انداختم زیر مبل که ترمه تشر زد: -آقای دردسر، لطفا جورابها رو ننداز زیر مبل. یکم شعور داشته باش! میدونستم حرفی که گفت به خاطر اثر مشروب بود و تو حالت عادی لااقل من رو بیشعور خطاب نمیکرد، منم به دل نگرفتم. و البته منم یادم رفته بود در حال حاضر این دو نفر تو این خونه زندگی میکنن و قوانین خودشون رو دارن. ترمه میخواست سینی رو از روی میز برداره که هومن سینی رو از دستش گرفت: -بذار من میبرم. با وجود خستگی، بازم نذاشت ترمه دست به سیاه و سفید بزنه. ریخت و پاشها رو کامل جمع کرد و نشست بغل من و گفت: -میگم بادکنکا و فشقشهها رو شب جمع کنیم ها؟ چی میگی؟ مخاطبش نامعلوم بود. وقتی دیدم ترمه چیزی نمیگه، گفتم: -خوبه! یه دفعه گفت: -راستی یادم رفت کادوی تو رو باز کنیم. الان بهترين زمان بود. ترمه جلو اومد و کنجکاو نگاه کرد تا ببینه کادو چیه. حرفی نزدم و خود هومن کاغذ کادو رو پاره کرد و جعبه رو باز کرد. یه جعبه که داخلش یه حلقه بود. هومن حلقه رو تو دستش گرفت و بیحرف نگاهش کرد. گفتم: -یه یادگاری برای ترمه، که همیشه همراهش باشه و جمع سه نفرهمون رو یادش باشه. هومن به ترمه نگاهی انداخت و گفت: -خودت بنداز دستش. خب، این چیزی بود که انتظارش رو نداشتم. حلقه رو از دست هومن گرفتم. ترمه با اشاره هومن نزدیک شد و کنارم روی مبل نشست. حقیقتش یکم استرس داشتم. دست چپ ترمه رو گرفتم و حلقه رو تو انگشت ظریفش انداختم و گفتم: -به پاس قدردانی از لحظات سه نفره بینمون! ترمه با لبخند به حلقه نگاه کرد و بعد، در مقابل هومن یقه پیراهنم رو به چنگ کشید و گوشه لبم رو کوتاه بوسید. -مرسی…خیلی قشنگه! با ذوق به حلقه نگاه کرد. اینم مثل گردنبندی که به هانیه دادم کلی خرج رو دستم گذاشته بود. هومن با لبخند گفت: -عالی شد! ترمه از کنارم بلند شد. هومن گفت: -حقیقت اینه که منم مثل تو از رابطه بینمون دارم لذت میبرم. نمیدونم چی شد و چطور شد که اینجوری پیش رفت. فقط میدونم از وقتی ترمه وارد زندگیم شد، همه چیز کن فیکون شد. ترمه با رفتارش بهم نشون داد میشه خارج از چهارچوبهایی که دورمون کشیدیم زندگی کنیم و لذتهایی رو درک کنیم که کمتر آدمی تجربهاش کرده. گفتم: -ترمه درّ نایابه! همون موقع متوجه شدم ترمه در تلاشه گوشوارههاش رو در بیاره، اما نمیتونه، وقتی دید تلاشش بیفایده ست گفت: -هومن؟ یه لحظه بیا. هومن زیر لب ای بابایی زمزمه کرد و با صدای بلندی گفت: -اومدم عزیزم! از جا بلند شد به طرف ترمه رفت. ترمه گفت: -این گوشوارهها رو در بیار که داره گوشمو اذیت میکنه. هومن پشت سرش ایستاد و کمی بعد گوشوارههاش رو در آورد. من فقط منتظر بودم خودشون مسیر رو باز کنن. هومن اولین جرقه رو زد و گفت: -لباستم میخوای در بیاری؟ ترمه با تکون دادن سرش، جرقه دوم رو زد. هومن با تمأنینه، بدون عجله و با آرامش زیپ پشت لباس رو باز کرد و لباس رو به سمت پایین هدایت کرد. کمر و سرشونههای لخت ترمه و اون سوتین مشکی که از اول وقت چشم همه رو گرفته بود، بالاخره نمایان شد. هومن حین پایین کشیدن لباس، بوسهای به کتف ترمه زد. ترمه گردنش رو چرخوند و با لبخند از گوشه چشم به هومن نگاه کرد. هومن لباس رو از کمر ترمه عبور داد و نوبت به نمایان شدن باسنش شد که احساس میکردم به عمد و با ظرافت زنونه کمی به عقب خم شده تا بیشتر توی چشم ما دو نفر باشه. شورتش با سوتینش ست بود. از زوایه نیمرخ واقعا بدن با ظرافت و قشنگی داشت. هومن بازیش گرفت و روی دو زانو نشست، لمبرای باسن ترمه رو گرفت و از لپ کونش گاز گرفت و لمبرهاش روی جوری تو دستهاش چلوند که انگاری غذاست! صدای جیغ کوتاه و خنده ترمه، این سمت من رو تحریک کرد. هومن روی دو پا بلند شد و من رو با یه لحن جدی مخاطب قرار داد: -لباسات رو در بیار کاوه، همه لباسات رو! جدی حرف زدنش باعث شد به خودم بیام و متوجه بشم تو شرایطی قرار دارم. بیحرف، فقط گوش دادم. از روی مبل بلند شدم و تموم لباسهام رو دونه به دونه در آوردم. بدون لباس دوباره نشستم سرجام و کیر نیمه شقم رو تو دستم گرفتم. هومن به جز شورت و سوتین، بقیه لباسهای ترمه رو در آورد و خودشم مشغول لخت شدن شد. اونم لباسهاش رو کامل در آورد. با درآوردن لباسها، متوجه شدم خیلی به خودش رسیده. به جز اینکه ریشهاش رو کوتاه کرده بود، بدنش رو شیو کرده بود و دیگه خبری از موهای زائد تو بدنش نبود. درست وسط پذیرایی، مثل دوتا عاشق و معشوق چسبیدن به همدیگه و صدای لب گرفتنشون بلند شد. هومن درحالی که لبهای ترمه رو میبوسید، با اشاره دست از من خواست برم جلو. چشم انتظار همین لحظه بودم. بلند شدم و نفهمیدم چطور چهار قدم فاصله بینمون رو پر کردم. نزدیکشون که شدم، هومن خودش شورت مشکی ترمه رو از پاهاش در آورد و گفت: -جوری براش بخور که نا نداشته باشه حرف بزنه! بازم بیحرف اضافه، پشت ترمه روی فرشها دو زانو نشستم و بیمقدمه چینی با دستهام لمبرای باسنش رو از هم فاصله دادم. سرم رو بردم بین پاهاش و زبونم رو به کسش رسوندم. از اونطرف، هومن با انگشتهاش از جلو کس ترمه رو مالش میداد. به چند ثانیه نرسیده صدای ترمه بلند شد. هومن چندباری اسپنک زد و باسن ترمه از شدت ضربات لرزید. اونقدر براش خورده بودم که دور تا دور کسش خیس شده بود. منتظر موندم خود هومن بگه چیکار کنم اما اون حرفی نمیزد. وقتی بیش از حد معطل موندم، دلو زدم به دریا و بلند شدم. به خاطر اینکه قبل این دوبار باهم سکس داشتیم، یه مقدار تو حرکاتم بیپرواتر و جسورتر بودم. همین شد که بیاینکه پوزیشن رو عوض کنیم، با فشار دست کمی کمر ترمه رو خم کردم و خود ترمه اونقدر بلده کار بود که باسنش رو بیشتر داد عقب تا کامل توی دسترسم باشه. همه چیز آماده بود. با نوک انگشت، سر کیرم رو خیس کردم و بالاتنهام رو دادم عقب تا با تسلط و دید بیشتر کیرم رو بین پاهای ترمه هدایت کنم. سر کیرم درست روی ورودی کسش نشست. با کمی فشار، کیرم وارد کسش شد. تو اون لحظه از شدت شهوت نمیتونستم روی آماده سازی ترمه کار کنم، پس بیبرو برگرد همون بار اول کیرم رو تا ته تو کسش فرو کردم. برخلاف انتظار هیچ عکسالعمل بدی نشون نداد و خیلی راحت پذیرای کیرم شد. به خاطر شهوت زیاد دوست داشتم هرچه زودتر خودم رو وارد ترمه کنم و بدون مکث فقط تلمبه بزنم. هومن ایستاده بود و کمی گردنش رو خم کرده بود و همچنان با ترمه معاشقه میکرد. از اون طرف ترمه با دست چپ کیر هومن رو تو دستش میمالید. احساس کردم این صحنه رو باید ثبت کنم. وقتی از ترمه جدا شدم، با عصبانیت برگشت و گفت: -کجا؟ بیا دیگه! خندیدم و لخت دویدم سمت گوشیم. دوربین رو باز کردم و زدم رو تایمر. گوشی رو گذاشتم روی عسلی بغل دیوار و بدو بدو دویدم سرجای اولم. وقتی پشت ترمه قرار گرفتم، خودش دستشو آورد پشت سرش و کیرمو به سمت خودش کشید. به محض اینکه دوتا تلمبه زدم، صدای چلیک عکس گرفتن بلند شد. هومن گفت: -این عکسو برای منم بفرست. میخوام بعدها یاد ترمه بمونه که چجوری با دوتا کیر سیرش میکردیم! گفتم: -به روی چَشم! یکم بعد، صدای ملچ و ملوچ بوسههاشون و صدای تلمبههای من کل خونه رو گرفته بود. حقیقت یک درصدم فکر نمیکردم رابطه ما سه تا حتی از اینی که هست هیجانانگیزتر بشه، اما هومن با حرکتش من رو سوپرایز کرد. با یه جابه جایی ناگهانی ترمه رو یه دور چرخ داد، به شکلی که صورت ترمه مقابل من قرار گرفت. من که از نقشه هومن بی خبر بودم، با بیصبری دوباره کیرم رو از جلو وارد کس ترمه کردم و مشغول تلمبه زدن شدم، هرچند یه مقدار پوزیشن سختی بود و کیرم تا ته وارد کسش نمیشد. هومن بعد از کلی معطل کردن که بعدش متوجه شدم داشته کیر خودش و سوراخ کون ترمه رو خیس میکرده، از رون پای راست ترمه گرفت و پاش رو بالا داد. ترمه روی پای چپ ایستاد و مجبور شد دستش رو دور گردنم حلقه کنه. من هنوز مطمئن نبودم قصد هومن چیه و هنوز داشتم به گاییدن کس ترمه ادامه میدادم. وقتی ناله عمیق ترمه رو شنیدم و متوجه شدم هومن از پشت بهش چسبیده، همه چیز دستگیرم شد و از تعجب بیحرکت شدم. از زمانی که از جلو تو کس ترمه میکردم، به خاطر نوع پوزیشن صدای تلمبهها قطع شده بود، اما حالا صدای تلمبههای هومن تو کون ترمه به گوش میرسید. برام جای تعجب داشت چطور ترمه دوتا کیر رو توی خودش جا داده. دستم رو روی باسن ترمه گذاشتم و دستم بین بدن هومن و باسن ترمه گیر کرد و دوباره آزاد شد. با تکرار این اتفاق، متوجه شدم هومن تا ته کیرش رو فرو میکنه و بیرون میاره. چهره ترمه پر درد بود اما نه اونقدر که انتظار داشتم. با تعجب گفتم: -تو چجوری دوتا رو تو خودت جا دادی؟ هومن گلوی ترمه رو فشار داد و با شهوت گفت: -من که میگم دوست دختر من جنده ست، تو باور نمیکنی! -ولی آخه…چطور دردت نمیاد؟ ترمه توان حرف زدن نداشت. فقط لای پلکهاش رو باز کرد و از فاصله نزدیک نگاهم کرد. هومن با نیشخند گفت: -فکر کردی در غیاب تو ما اینجا یه قل دو قل بازی میکنیم؟ تو این مدت اونقدر کون ترمه رو گاییدم که قشنگ جا باز کرده. ملافه تخت اتاقمون رو ببین، رد آب کمرم همه جاش هست. هرچی ترمه میشوره بازم نمیره! تازه همه چیز دستگیرم شد. بالاخره از حالت بیحرکت خارج شدم و کمرم رو تکون دادم. به خاطر بالا گرفتن پای ترمه، حالا خیلی راحتتر میتونستم کیرم رو داخل کنم و بیارم بیرون. به محض اینکه چندتا تلمبه زدم، صورت ترمه از هم باز شد و لذت جاش رو گرفت. از شهوت صورتش رو آورد جلو و من چرا باید این لبا رو پس میزدم؟ با حشر همزمان که کیرم تو عمق وجودش بود، لبهای هم رو میبوسیدیم. حرکت همزمان دوتا کیر تو سوراخای ترمه کار خودش رو کرد و جیغ خفهای کشید. به خاطر ارگاسم یکم تو خودش جمع شده بود. یه مقدار خسته شده بودم و دلم عوض کردن پوزیشن میخواست. دوست داشتم من جای هومن بودم و طعم سوراخ عقب ترمه رو هم میچشیدم، اما هومن با حرفی که زد، آب پاکی رو ریخت رو دستم. بازم از گردن ترمه گرفت و درحالی که با شدت خودش رو از پشت به ترمه میکوبید گفت: -شاید کستو با یکی دیگه شریک شده باشم، اما کونت فقط مال خودمه پتیاره. ترمه یه بار دیگه یه جیغ خفه کشید و ارضا شد. پاهاش سست شد و نتونست وزنش رو تحمل کنه. قبل از اینکه بخواد با فرودش پوزیشن رو خراب کنه، به خودم جنبیدم و از زیر دوتا پاش گرفتم و بلندش کردم. لاغری و ظرافت اندامش باعث شد به راحتی بلندش کنم. تو آغوشم گرفتمش و گفتم: -پاهاتو بپیچ دورم. با کمک دستهام مجبورش کردم دوتا پاهاش رو مثل دستهاش دورم بپیچه. یکم سفت چسبیده بود. با یکم راهنمایی، حلقه دستهاش رو شل کرد و ارتفاع باسنش از زمین کمتر شد. حالا هومنم میتونست بهمون ملحق بشه. دوباره دونفری مشغول گاییدن ترمه شدیم و اونقدر این پوزیشن تحریک کننده بود که به پوزیشنهای دیگه مجال خودنمایی نداد. ترمه برای بار چندم ارضا شد و یکم بعد، من و هومن همزمان باهم فریاد کشیدیم و دو نفری خودمون رو داخل ترمه خالی کردیم. ارضای عمیقی که داشتم پاهای من روهم سست کرد. از طرفی ترمه مثل کوالا بهم چسبیده بود. با خم شدن زانوهام، همچنان که ترمه تو آغوشم بود روی کف پذیرایی نشستیم. هومن در حالی که نفس نفس میزد، تک خندی زد و گفت: -عالی بود بچهها، کار تیمی درجه یک! لبخندی زدم و بدن لخت و عرق کرده ترمه رو بیشتر به خودم فشار دادم. کار به جایی رسیده بود که 24 ساعت منت الکس رو میکشیدم تا عکسهای لختی بیشتری از خواهرم برام بفرسته، اما اون فقط من رو سر میدووند و میگفت: -صبر کن، خودم به موقعش سوپرایزت میکنم! و من فقط باید منتظر میموندم و تو کف عکسهایی میموندم که تو حالت طبیعی نباید دنبال دیدنشون میبودم! از طرفی اصرارهای هومن باعث شد بالاخره بیارمش طبقه بالا، اما خب…شغلی بهتر از آبدارچی براش نداشتم! در حقیقت گذاشته بودمش کمک دست آبدارچی. رسما کار خاصی نمیکرد و حقوق میگرفت. طبقه پایین که بود شغل شرافتمندانهتری داشت، اما خودش اصرار میکرد هرجور شده به طبقه بالا بیاد. اکثر اوقات تو اتاق من بود و باهم حرف میزدیم، اما جدیدا با الکس آشنا شده بود و خیلی باهم جور شده بودن. چندباری بین صحبتهاشون اسم گلاره رو شنیدم. هومن از ظاهر گلاره تعریف میکرد و چون میدونست الکس یه مرد اروپاییه، از به اصطلاح روشن فکری اون سواستفاده میکرد و نظرهای آزادانهای در مورد گلاره میداد. از این کارش خوشم نمیاومد، حتی چندباری سعی کرده بود گلاره رو تو سالن اصلی به حرف بگیره که گلاره بهش محل سگم نذاشته بود، و خب منم نمیتونستم بهش خرده بگیرم. همین که گلاره بهش بیتوجه بود، یعنی نیازی به دخالت من نبود. روزها پشت هم گذشت تا یکی دیگه از روزهای هیجانانگیز زندگیم از راه رسید. ساعت حدودای ده صبح بود و تازه وقت صبحونه تموم شده بود. گلاره در زد و وارد اتاقم شد. از حالت توهم و گرفته صورتش متوجه شدم هنوزم اینکه من رو پشت این میز میبینه براش سنگینه و قابل هضم نیست. با نگاهم ور اندازش کردم و نگاهم روی برجستگی سینههاش موند. ابروهام بهم نزدیک شد و گفتم: -صبح توام بخیر! کاری داشتی؟ برگهای که دستش بود رو گذاشت جلوم. -لیست سفارشیها. چک کن تا با روسیها تماس بگیرم. برگه رو جلو کشیدم و به لیست مواد شیمیایی و بهداشتی نگاه کردم. تموم این مواد تحریم شده بود و تو بازار تا حد زیادی یا در دسترس نبود، یا قیمت نجومی داشت، اما حالا به لطف اون گروه خلافکار به راحتی این مواد رو تأمین میکردیم و طبق قول و قرارمون چندماه بعد، تو یه نقطه کور ساحلی تو مازندران محموله رو تحویل میگرفتیم. برگه رو برگردوندم و گفتم: -درسته. ولی از این به بعد نیاز نیست لیست رو بیاری پیش من. خودت تایید کنی کافیه. پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت: -الان مثلا خواستی با اختیار دادن بهم در حقم لطف کنی؟ یا دلت برام سوخت؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -هرجور دلت میخواد فکر کن. با بیادبی بهم پشت کرد و در حال دور شدن گفت: -fuck you! گفتم: -گلاره… . سر جاش ایستاد و گردنش رو به سمتم چرخوند. ادامه دادم: -بهتره یه لباس زیر بپوشی. نوک سینههات… . به سینههاش اشاره کردم. سرش رو خم کرد و با چشمهای گرد شده به سینههای برجستهاش نگاه کرد. به خاطر نپوشیدن سوتین، بیرون زدگی پستونهاش به وضوح از روی لباس دیده میشد و پارچه نازک لباس مانع مناسبی نبود. به ثانیه نکشیده صورتش مثل لبو شد. خنده بیصدایی کردم که خوشبختانه صدام رو نشنید. شنیدم که با ناراحتی زمزمه کرد: -لعنتی! فکر به اینکه تموم کارکنانی که ترمه از صبح باهاشون رو به رو شده این صحنه رو دیدن عصبیم میکرد. مطمئنم هومنم متوجهش شده بود. الکس لعنتیم متوجه شده بود اما از عمد حرفی نزده بود. مردک مریض! با همه این فکرها، دیدن این صحنه باعث نمیشد از اون سینههای جادویی لذت نبرم. گلاره دیگه روش نمیشد حرفی بزنه، پس بیصدا به طرف در اتاق حرکت کرد. در رو که باز کرد گقتم: -گلاره. چرخید و نگاهم کرد. همونطور که فکر میکردم هنوزم یه دختر ایرانی بود، چرا که بعد از سالها کار تو صنعت مدلینگ، هنوز فهمیدن اینکه همکارهاش برجستگی پستونهاش رو از روی لباس دیدن خجالت زدهاش میکرد. گفتم: -ازش خجالت نکش. تو زیباترین سینههای دنیا رو داری. یه چیزی تو نگاهش تغییر کرد. شرم و ناراحتی جاش رو به حجم زیادی از شگفتی داد. از شنیدن این کلمات از دهن من حیرت کرده بود. برای دقایقی به همدیگه خیره موندیم. خود گلاره نگاهش رو جدا کرد و لحظهای بعد، در اتاق بسته شد. نفس عمیقی کشیدم و تکیهم رو به صندلی دادم. نمیدونم این رفتار و زدن این حرفها به گلاره درست بود یا نه. دست خودم نبود. به شدت به سمتش جذب شده بودم. دلم میخواست باهاش صمیمیتر بشم و تموم این سالهایی که رابطه خوبی نداشتیم رو براش جبران کنم. حسرت سالهای رفته رو میخوردم. چه سالهایی حضور یه جواهر رو کنار خودم از دست داده بودم! واقعا احمق بودم. صدای زنگ موبایل از فکر بیرونم آورد. شماره پرستو بود. جواب دادم: -سلام. سلام کرد و گفت: -چه خبر خوبی؟ -خوبم. -زنگ زدم بپرسم چرا حرکتی نمیزنی؟ از مردونگی افتادی یا هانیه قبول نمیکنه؟ متوجه منظورش نشدم. گفتم: -نمیفهمم. -به همین زودی یادت رفت؟ قرار شد هانیه رو از دنیای دخترونگیش بیرون بیاری. حالا همه چیز یادم اومد. فکر نمیکردم اون شب جدی گفته باشه. گفتم: -من…من فکر میکردم از اون حرفا منظوری نداشتی. با لحن وسوسهگری گفت: -البته که داشتم! نگو که اینو نمیخوای کاوه…من و هانیه، باهم! آب دهنم رو صدادار قورت دادم. فکرشم باعث میشد از خود بیخود بشم. برام عجیب بود که چطور پرستو این پیشنهاد رو داده؟ چرا؟ چه سودی براش داشت؟ گفتم: -پرستو یه سوال میپرسم راستشو بگو. چرا؟ کاملا متوجه منظورم شده بود. از پشت نفس عمیقی کشید و گفت: -به خاطر تو! چشمام گرد شد و گفتم: -به خاطر من؟! -آره! اون شب تو ویلای شمال رو یادته بهم چی گفتی؟ گفتی هنوز دیر نشده و سعی کن از زندگیت لذت ببری. حرفات باعث شد چشمام رو باز کنم. من همیشه از لحاظ جنسی سرکش بودم ولی دائما خودم رو سرکوب میکردم. از همون دوران نوجوانی دلم میخواست خیلی چیزا رو تجربه کنم، اما به خاطر شرایط جامعه نمیشد. از زمانیم که با فرزاد ازدواج کردم خودم و نیازهام رو باهم فراموش کردم و تموم وجودم رو وقف زندگی مشترکم با آدمی کردم که حتی یه ذرهام قدر نمیدونه. حتی فراموش کردم منم آدمم! ولی حرفای تو…من رو از این رو به اون رو کرد. الان که سنم بالاتر رفته، جسورتر شدم و برام مهم نیست چی پیش میاد. دلم میخواد گذشته رو برای خودم جبران کنم. برامم مهم نیست هنوز متاهلم یا بچه دارم. خیلی وقته یه امیالی نسبت به همجنس خودم احساس میکردم اما الان با توجه به شرایط تو و هانیه، به نظرم زمان مناسبیه تا خودم رو بسنجم. واضح بهت بگم، دوست دارم با هانیه رابطه داشته باشم، حتی با وجود اینکه خواهرمه! از شنیدن این حرفها شوکه بودم. پرستو ادامه داد: -خب…نظرت چیه؟ تو پایهای؟ به خودم اومدم و گفتم: -معلومه، ولی چطوری؟ هانیه قبول نمیکنه. -هانیه با من. تو پایه باشی همه چیز درست میشه. همین امروز خودم همه چیز رو هماهنگ میکنم. با تعجب گفتم: -امروز؟! چجوری؟ اصلا کجا؟ از پشت گوشی خندید و گفت: -خونه ما، فرزاد امروز صبح برای دو سه روز رفت پیش خونوادهاش. بچهها رو میبرم پیش مادرم، از اون ور به بهانه خرید دست هانیه رو میگیرم و یه جوری میارمش خونه خودمون. بعد از اون هنر توئه که چطور راضیش کنی. همه چیز خیلی ناگهانی جدی شده بود. از شدت هیجان تکیهام رو از صندلی گرفتم و گفتم: -مطمئنی؟ آخه…تو خودت مشکلی نداری؟ جوابم رو نداد و گفت: -منتظر تماسم باش. تماس قطع شد. با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم. این اتفاق تو باورم نمیگنجید. هانیه و پرستو باهم!! پرستو چقدر فرصت طلب بود. همین روز اولی که فرزاد از خونه رفته بود، ترتیب این برنامه رو داده بود. اون اگه مطلقه میشد چیکار میکرد!! احساس میکردم بعد از صحبتهایی که اون شب با پرستو داشتم، یه پرستوی ديگه رو تو وجود خودش آزاد کرده که فقط به فکر شهوت و خوش گذرونیه، و من خوششانس بودم که من روهم تو این خوش گذرونیها راه میداد! چهل دقیقه بعد، یه پیامک از طرف پرستو رسید. نوشته بود: -در خونه رو باز گذاشتم. برو اونجا تا هانیه رو بیارم. با خوندن این پیام، حتی لحظهای تردید نکردم. سریع از پشت میز بلند شدم و با برداشتن کیف و کتم از دفترم زدم بیرون. از شرکت خارج شدم و با سرعت نور خودم رو به خونه پرستو رسوندم. همونطور که فکر میکردم در حیاط باز بود. یه خونه ویلایی دوبلکس و بزرگ. وارد خونهشون شدم و منتظر موندم. خونه با وجود دکوراسیون شیک و وسایل گرون قیمت خیلی سوت و کور بود. انتظارم طولانی شد، منم عجولتر از هر وقت دیگهای بودم. برای پرستو پیام دادم: -بیاین دیگه، کجایین پس؟ -عجله نکن پسر دایی! داریم یه خرید خواهرونه میکنیم باهم. پوفی کشیدم و گوشی رو گذاشتم کنار. انتظار سخت بود، اما هرجور که بود یه ساعت دیگهام گذشت تا صدای در حیاط اومد. از جام پریدم. نمیدونستم باید تو اون شرایط چطور رفتار کنم. آخرش نشستم روی کاناپه و چشم انتظار باز شدن در خونه موندم. با صدای بلند خندههای هانیه و پرستو، در باز شد. تو دست جفتشون پر از کیسههای خرید بود. هانیه وارد شد و به محض دیدن من، لبخند از روی صورتش رفت و متعجب گفت: -تو…تو اینجا چیکار میکنی؟ نگاه من روی پرستو نشست. هانیه رد نگاهم رو گرفت و به پرستو داد: -چه خبره اینجا؟ پرستو کیسههای خرید رو از دستش گرفت و به طرف من هدایتش کرد. از گوشه چشم دیدم که مشغول قفل کردن در شد. -بشین دو دقیقه خستگی در کن، حرف میزنیم باهم! حالا هانیه اخم کرده بود. نزدیکم شد و گفت: -میگم تو اینجا چیکار میکنی؟ گفتم: -اومدم تو رو ببینم! -منو؟! پرستو از اون طرف نزدیک شد و گفت: -من و کاوه بعد از یه مشورت کوچولو باهم، به این نتیجه رسیدیم که امروز بهترین روز برای برآورده کردن آرزوی توئه! هانیه با تعجب گفت: -آروزی من؟ کدوم آرزو؟ پرستو با لبخند جلوتر اومد و کنارم روی کاناپه نشست: -خانوم شدنت! هانیه یکم نگاهمون کرد و گفت: -شما دوتا دیوونهاید! من میخوام برم خونه. خداحافظ! رفت سمت در و وقتی با در قفل مواجه شد، چرخید و با عصبانیت گفت: -چرا در رو بستی؟ بازش کن!! پرستو با خونسردی گوشی موبایلش رو در آورد و مشغول تماس گرفتن شد. گذاشت روی بلندگو و بعد از چندتا بوغ، صدای عمه کتایون تو خونه پیچید: -جونم دخترم. -سلام مامان خوبی؟ میگم خبر داری هانیه داره چیکار میکنه؟ با زدن این حرف، هانیه با سرعت به طرف پرستو اومد و آروم گفت: -چیکار میکنی روانی! چیزی نگی بهش. عمه کتایون گفت: -نه، داره چیکار میکنه؟ پرستو به هانیه نگاه کرد و چیزی نگفت. هانیه دست پرستو رو گرفت و گفت: -تو رو جون هرکی دوست داری، باشه هرکاری بگی میکنم! پرستو با مکث نگاهش رو از هانیه گرفت و گفت: -هیچی مامان جان، فقط خواستم بگم همیشه یا مدرسه ست یا کتابخونه درس میخونه. انقدر بهش سختگیر لطفا! -وا! کدوم سختگیری؟ من که کاری به کارش ندارم. پرستو تماس رو از رو بلندگو برداشت و مشغول صحبت شد: -نگرانشم مامان، داره خودشو اذیت میکنه. دوست ندارم به خودش آسیب بزنه. شما لطفا سعی کن یکم مراعاتشو بکنی… . درانتهای جمله به هانیه چشمکی زد و گفت: -به هرحال یدونه خواهر که بیشتر ندارم. خیلیم دوسش دارم! کاری نداری؟ قربونت خداحافظ. هانیه نفس راحتی کشید. پرستو گوشی رو گذاشت کنار و هانیه گفت: -ولی یادتون باشه، من راضی نیستم! پرستو بلند شد و با لبخند گفت: -راضی میشی! خب، کجا دوست دارین انجامش بدین؟ هانیه با تردید پرسید: -تو…تو میخوای چیکار کنی؟ پرستو گفت: -تماشا! هانیه گفت: -چی؟ اصلا امکان نداره! پرستو با موزیگری نگاهی به گوشی موبایلش روی دسته کاناپه کرد. هانیه گفت: -ولی…من خجالت میکشم خب…! اصلا تو چی رو میخوای ببینی؟ پرستو جفتمون رو به طرف اتاق خواب هدایت کرد و گفت: -سوال اضافی موقوف! همینجا آماده شین. وارد اتاق خواب مشترک پرستو و فرزاد شدیم. هانیه درحالی که تو خودش جمع شده بود و با انقباض عضلاتش نشون میداد اصلا تو شرایط راحتی نیست، روی تخت نشست و سرش رو انداخت پایین. پرستو یه صندلی آورد و پشت در اتاقخواب گذاشت. نشست روی صندلی و گفت: -خب، شروع کنید. فکر کنین من اصلا اینجا نیستم. من نامرئیم! وقتی بیحرکت ایستادم، پرستو برام چشم درشت کرد و بیصدا جوری که هانیه نشنوه لب زد: -برو دیگه! نفس عمیقی کشیدم و دکمههای پیرهنم رو باز کردم. پیرهنم رو انداختم یه طرف و به طرف تخت رفتم. حس عجیبی داشتم. زیر نگاه یه نفر دیگه، انگاری فرق داشت! اگه میخواستم هانیه با خواست خودش پا بده و این رابطه رو قبول کنه، باید خیلی خوب تحریکش میکردم. روی تخت نشستم و با فشار دست به شونههاش، مجبورش کردم دراز بکشه. -دراز بکش. مثل جنازه سرد و بیحرکت بود. به کمر دراز کشید و نگاهش رو به سقف دوخت. یه تیشرت تنش بود و خوشبختانه سینههاش هنوز اونقدر بزرگ نبود که بخواد سوتین ببنده. شلوارم رو از پام کندم و با شورت رفتم روی بدنش دراز کشیدم. سرم رو تو گردنش فرو کردم و شروع اولین حرکتم، لیس زدن لاله گوشش بود. لاله نرم گوشش رو وارد دهنم کردم و چندبار میک زدم، بعد سرم رو یکم آوردم پایینتر و گردنش رو بو کشیدم. بوی پودر بچه میداد. بوسه کوتاهی به گردنش زدم و به طرف صورتش رفتم. لبهام رو گذاشتم روی خط رویش موهای بغل گوشش و بدون اینکه ببوسم تا روی تیزی چونش کشیدم. کمی بالاتر، دهنم رو تو فاصله خیلی کم از دهنش قرار دادم و نفسهای داغم توی صورتش پخش شد. نگاهش رو بالاخره از سقف جدا کرد و به من داد. لبخند زدم و ازش لب گرفتم. هیچ حرکتی نکرد و مثل مجسمه نگاهم کرد. سرم رو نزدیک گوشش بردم و جوری که پرستو صدام رو نشنوه پچ زدم: -چی شده؟ یکم نگاهم کرد و آروم گفت: -خجالت میکشم! دوباره لبخند زدم و گفتم: -کاری میکنم معنی خجالت رو از یاد ببری. با کمک من کمرش رو از تخت فاصله داد و نشست. دست انداختم و از لبههای تیشرتش گرفتم. خودش دستهاش رو بالا گرفت. تیشرت رو از تنش در آوردم. سریع دستهاش رو گذاشت روی سینههاش تا از دید پرستو در امان باشه. دوباره درازش کردم روی تخت. حالا میتونستم با اندام جنسیس ور برم و تحریکش کنم. پرستو پشت سرم بود و نمیدیدمش. سرم خم شد و نوک سینههای هانیه رو به ترتیب تو دهنم فرو کردم و مکیدم. با چندبار تکرار، نفس عمیق صداداری کشید که باعث شد قفسه سینهاش بیاد بالا. نفسش رو که رها کرد، منم سینههاش رو رها کردم و رفتم پایین. حقیقتش سینههاش خیلی کوچیک بود و خیلی لذت نمیبردم. بوسهها رو از زیر سینههاش شروع کردم و روی سوراخ نافش به پایان رسوندم. رسیده بودم به اصل کاری! سرم رو که بالا گرفتم، متوجه شدم هانیه دیگه تلاشی برای پوشوندن سینههاش نمیکنه و پرستو به راحتی سینههاش رو میدید. از لیفه شلوارش گرفتم و همراه شورت یه جا در آوردم. با حوصله یکی یکی پاچههای تنگ شلوار جینش رو از پاهاش بیرون کشیدم و همراه شورتش انداختم اونور. یه کس آکبند و بیمو لای پاهاش داشت که یه رنگی مابین صورتی و قرمز داشت. چین و چروک خاصی نداشت و شبیه یه خط صاف بود. پایین و بین پاهاش دراز کشیدم و گفتم: -فقط لذت ببر. سرم رو خم کردم و با آرامش مثال زدنی زبونم رو روی شیارهای کسش کشیدم. با اولین تماس، بدنش عکسالعمل نشون داد و تکون خورد. با تموم تجربهای که کسب کرده بودم کسش رو جوری میخوردم تا بیشترین لذت ممکن رو ببره. با شنیدن صدای قدم از پشت، متوجه شدم پرستو داره به سمتمون میاد. به محض اینکه هانیه متوجه نزدیک شدن پرستو شد، تموم حسش پرید. از گوشه چشم نگاه کرد که چطور پرستو با خونسردی روی تخت نشست و بدون هیچ حرکت اضافه دیگهای فقط نگاهمون کرد. دوباره مشغول خوردن کس هانیه شدم و اونقدر تکرارش کردم تا بالاخره هانیه حضور پرستو رو فراموش کرد. دیگه وقتش رسیده بود. از حالت دراز کش خارج شدم و روی دو زانو، بین پاهای هانیه نشستم. پرستو با کنجکاوی سرک کشید و به محلی که قرار بود تا چند لحظه دیگه دخول رخ بده نگاه کرد. هانیه خجالت کشید و پاهاش رو جمع کرد. سریع از زانوهاش گرفتم و دوباره بازشون کردم. بازم تلاش کرد بین پاهاش رو ببنده تا پرستو کسش رو نبینه، اما زورش به من نمیرسید. پرستو محو کس هانیه شد و گفت: -اووو…چه کس قشنگی داری! حرفش یه مقدار عجیب، و درعین حال برای من لذت بخش بود. با بیصبری چندبار کلاهک کیرم رو روی چوچول هانیه کشیدم. میخواستم تشنهاش کنم. میخواستم خودش بخواد کیرم وارد کسش بشه. اما حرفی نمیزد. منم خسته شدم و کلاهک کیرم رو روی ورودی واژنش گذاشتم. این اولین باری بود که کیر یه مرد وارد این سوراخ میشد. درحالی که یه مقدار از کیرم ورودی کسش رو پر کرده بود، خم شدم روی بدنش و گوشه لبش رو بوسیدم. بغل گوشش آروم گفتم: -این لحظه قراره به یاد موندنی باشه. بزرگتر که شدی، وقتی موقع ازدواجت رسید و شوهر کردی، فراموش نکنی کی پردهات رو برداشت! و با یه فشار کوچولو، یه فضای تنگ دور کیرم رو اشغال کرد و یه جیغ کوتاه از هانیه بلند شد. بیحرکت موندم و بعد از چند ثانیه گفتم: -خوبی؟ دردش اومده بود. با چهره درهم با تاخیر سرش رو بالا و پایین کرد. کیرم رو کشیدم عقب و دوباره دادم جلو. با هربار عقب جلو کردن، چهرهاش از سوزش درهم میشد. برخلاف انتظارم، هیچ خونی نیومد. احتمالا به خاطر شکل بکارتش بود. یواش یواش سرعتم رفت بالا. یه دفعه دست پرستو جلو اومد و سینه هانیه رو لمس کرد. هانیه در کسری از ثانیه عکسالعمل نشون داد. دست پرستو رو از رو سینههاش برداشت و بهش اخم وحشتناکی کرد: -دست نزن بهم! پرستو به علامت تسلیم دستهاش رو برد بالا و گفت: -باشه، باشه آروم! دقایقی گذشت. من مشغول کارم بودم و هانیه یه مقدار عادت کرده بود و دیگه صورتش درهم نبود. دوباره دست پرستو جلو اومد. دستش کاملا سینه کوچیک هانیه رو پوشوند. بعد از چند ثانیه مالوندن، هانیه دوباره دستش رو پس زد و گفت: -چرا نمیفهمی؟ دست نزن بهم اه! قرارمون این بود تو فقط تماشا کنی. پرستو دوباره گفت: -باشه ببخشید! تو چهرهاش هیچ پشیمونیای دیده نمیشد! روی دوزانو بلند شدم و کمی بدن هانیه رو به سمت خودم کشیدم. با شروع تلمبههای پر سرعتم به رابطهمون جون دوباره بخشیدم و سرعت گاییدنم بالاخره کار خودش رو کرد. هر از چندگاهی هانیه نالهای میکرد و احساس میکردم داره رام میشه. برای بار سوم دست پرستو جلو اومد و سینه هانیه رو لمس کرد. هانيه اینبار فقط سر چرخوند و به پرستو نگاه کرد. کمی اخم داشت اما هیچی نگفت، در حقیقت جوری داشتم میکردمش که اصلا نمیتونست حرف بزنه. پرستو وقتی عکسالعملش رو دید، پیشروی کرد و مشغول دست کشیدن روی بدن و مالیدن سینههاش شد. میخواستم پوزیشن رو عوض کنم اما به خاطر پرستو و کاری که داشت با هانیه میکرد بیخیال شدم. بعد از چند دقیقه، پرستو دستش رو برداشت و اینبار سرش روی قفسه سینه هانیه خم شد. به محض مکیدن نوک سینه هانیه، چشمهای هانیه گرد شد. انگار یه لذت ناگهانی به وجودش تزریق شد. پرستو کارش رو خوب بلد بود. بدن همجنس خودش رو میشناخت و میدونست چطور باهاش رفتار کنه. دیگه فقط میک نمیزد و رسما سینههای خواهرش رو میخورد. آثار آب دهنش روی سینههای هانیه کاملا مشخص بود. هانیه علنا با هربار تکون خوردن بدنش که ناشی از تلمبههای من بود آه و ناله میکرد. تو همون اثنا دست چپ پرستو پایین اومد و روی کس هانیه نشست و مشغول مالیدن شد. بازی که پرستو شروع کرده بود من رو هم تحت تاثیر قرار داده بود. دوتا زن مقابلم بودن. دیگه چی از این دنیا میخواستم؟ پرستو فقط به سینههای هانیه بسنده نکرد و کل شکم و بالای سینههاش رو میبوسید. در کمال شگفتی، هانیه به موهای پرستو چنگ کشید و به بدن خودش فشار داد. با این حرکت، پرستو که موافقت هانیه رو دیده بود، سرش رو از رو بدن هانیه برداشت و اتفاق اصلی رو رقم زد. خم شدن سر پرستو روی سر هانیه رو دیدم. انتظار داشتم هانیه همراهی نکنه اما با طولانی شدن بوسهشون فهمیدم هانیهام تمایلات همجنسگرایانه داره، شایدم پرستو به تنهایی این تمایلات رو درونش به وجود آورده بود! تو اون شرایط پرستو کاری کرد که دلم میخواست کیرم رو از کس هانیه در بیارم و فقط به خاطر اون صحنه جق بزنم. پرستو با زبون صورت هانیه رو لیس میزد و این کار رو با اشتیاق و لذت خاصی انجام میداد. انگار واقعا عاشق لیس زدن هانیه ست! نوک زبونش رو میذاشت روی فک هانیه و تا بالا و حتی روی ابرو و پیشونیش میکشید. زبونش رو روی چونه و لبها و بینی هانیه میکشید و وقتی برمیداشت، صورت هانیه کاملا خیس شده بود. وقتی سرش رو بالا آورد، چشمهای هانیه کاملا خمار بود و گونههاش کمی رنگ گرفته بود. مطمئن نبودم خجالت کشیده یا از شهوت بوده و یا ترکیبی از هردو! پرستو لباسهاش رو در آورد و بعد، به صورت داگی روی بدن هانیه قرار گرفت. جوری که باسن و لگنش روی سر هانیه بود و سرش طرف من. سرش رو خم کرد و شروع کرد به خوردن قسمت فوقانی کس هانیه. زبونش رو بیرون آورده بود و هر از چندگاهی روی کیر منم زبون میزد. با یه نیمنگاه به اون طرف، متوجه شدم هانیه هیچ تمایلی برای خوردن کس پرستو نداره. مطمئن بودم پرستو خیلی برای این اتفاق دلش رو صابون زده اما تیرش به سنگ خورده بود. خیلی نگذشت که پرستو بیخیال این حرکت شد و چرخید. اینبار باسنش به طرف من بود. تو این حالت، مشغول بوسیدن هانیه شد و هانیه اینبار با میل و خواسته خودش بوسهها رو پاسخ میداد. تو این حالت که کس و کون پرستو در دسترس بود و منم همچنان داشتم تو حسرت تغییر پوزیشن میسوختم، پس کیرم رو کشیدم بیرون و سریع درحد ده ثانیه کس پرستو رو با زبونم خیس کردم. با عجله کیرم رو گذاشتم روی کسش و واردش کردم. پرستو تکونی خورد اما به کارش ادامه داد. در عرض کمتر از سیثانیه کیرم از کس یه خواهر وارد کس خواهر دیگه شد! احساس فوقالعادهای داشتم. یه جور احساس قدرت میکردم. دوتا خواهر روی همدیگه! فوق العاده بود. گشادی کس پرستو نسبت به هانیه به راحتی قابل لمس بود. کیرم رو کشیدم بیرون و دوباره وارد کس هانیه کردم. درحالی تو کس هانیه میکردم که کمر پرستو رو دو دستی تو حالت داگی چسبیده بودم! دلم بیشتر از این رو میخواست. کیرم رو بیرون کشیدم و با دست پرستو رو از رو هانیه کنار زدم. گفتم: -هانیه بیا برام بخور. -نمیخوام! اصلا انتظار این جواب رو نداشتم. با تعجب گفتم: -چرا؟ -نمیخوام دیگه! تو اون لحظه متوجه نشدم که با وجود این همه پردههایی که بینمون دریده شده بود، هانیه خجالت میکشید جلوی پرستو کیر یه مرد رو وارد دهنش کنه و این براش تحقیر کننده بود! پرستو گفت: -قدر نمیدونه! نگاهش کردم و گفتم: -تو بدون. به هانیه نگاه کرد و گفت: -ببین و یاد بگیر! قدم اول تو رابطه اینه که طرف مقابلت رو راضی کنی. و یکی از راههای اصلی راضی کردن یه مرد همینه! خواست بیاد جلو اما نذاشتم. گفتم: -به کمر دراز بکش و سرت رو بذار لبه تخت. بدون یک کلمه حرف زدن کاری که ازش خواستم رو انجام داد. واقعا خاک بر سر فرزاد! یه زن مطیع توی تخت، یه هدیه الهی بود که فرزاد قدر ندونسته بود. پای تخت ایستادم و در مقابل نگاه کنجکاو هانیه، کیرم رو وارد دهن پرستو کردم و خودم مشغول تلمبه زدن شدم. وجود یه زن پخته و کاربلد در کنار یه دختر باکره و کمتجربه که قطعا با شوهرش انواع و اقسام پوزیشنها رو تجربه کرده بود، یه مزه خاصی داشت. پرستو قشنگ میدونست من از این پوزیشن چی میخوام. دهنش رو تا ته باز کرده بود و خودش رو در اختیارم گذاشته بود. چند دقیقه اول مطمئن نبودم که میخوام بهش فشار بیارم یا نه، اما بعد از چند دقیقه که شهوت وجودم رو تسخیر کرد، کیرم رو تا ته وارد گلوی پرستو میکردم و پرستو با اشتیاق پذیرای کیرم میشد. وقتی کیرم رو وارد دهنش میکردم، خایههام میخورد به پیشونیش و گلوش باد میکرد. صدای عُق زدن پرستو گهگاهی میاومد اما حتی یهبارم نمیداشت کیرم از دهنش بیرون بیاد. تو همون حین، یه تلمبه محکم زدم و کیرم تا ته وارد گلوی پرستو شد. از احساس خوبی که گرفته بودم چند ثانیهای مکث کردم و گذاشتم دهن خیس پرستو تا جایی که جا داره بهم لذت بده. یه مرتبه یه دست ظریف کوچولو جلو اومد و روی گلوی پرستو نشست. هانیه داشت برجستگی گلوی پرستو رو لمس میکرد و به نوعی، کیر من رو لمس میکرد. تو صورتش کلی سوال و شگفتی بود. از این که پرستو میتونست کیرم رو کامل وارد دهنش کنه، غافلگیر شده بود. همونطور که کیرم تو دهن پرستو بود، دست هانیه رو گرفتم و گفتم: -میخوای تجربهاش کنی؟ مردد بود. پرستو که تو تمام این مدت داشت با بینیش نفس میکشید با دست به رون پام کوبید. متوجه منظورش شدم و کیرم رو از دهنش خارج کردم. چندتا نفس عمیق کشید و گفت: -کنارم دراز بکش. مخاطبش هانیه بود. هانیه با تردید گفت: -ولی… . پرستو اصرار کرد: -تو دراز بکش! هانیه با مکث کنار پرستو و دقیقا مثل همون دراز کشید. جام رو عوض کردم و اینبار بالا سر هانیه ایستادم. کیرم رو با دست گرفتم و روی لبهای دخترونهاش کشیدم. بعد با سر کیرم یواش روی برجستگی لبهاش کوبیدم. چندباری کارم رو تکرار کردم و گفتم: -دهنت رو باز کن. دهنش که باز شد، کیرم رو با فشار وارد دهنش کردم. اولش جا خورد. منتظر بودم اگه حالش بد شد سریع کیرم رو بیرون بکشم اما اون به سختی مقاومت کرد. اینبار با کمی احتیاط کیرم رو فشار دادم. هانیه تلاشش رو میکرد و دهنش رو تا ته باز کرده بود، اما خب بزرگی کیرم مانع میشد تا بیشتر از نصفش وارد دهنش بشه، با این وجود با سرعت پایین شروع کردم به تلمبه زدن. کلاهک کیرم ته حلقش رو لمس میکردن و گهگداری دندون میزد، اما لذت خودشم داشت. بعد از چند دقیقه کیرم رو بیرون کشیدم و به طرف پرستو رفتم. با همون تلمبه اول، کیرم رو تا ته وارد دهنش کردم و با خشونت فشار دادم. حس جالبی بود. یه نر بودم که دو تا جنس ماده در اختیارش بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! همزمان که پرستو برام ساک میزد، دوست داشتم کیرم دهن هانیه باشه. وقتی کیرم دهن هانیه بود، دوست داشتم پرستو برام ساک بزنه! چند تا تلمبه زدم و دوباره جام رو عوض کردم. اینبار خود هانیه کیرم رو گرفت و وارد دهنش کرد. حس میکردم چیزی به ارضا شدنم نمونده. از اون طرف پرستو بلند شد و رفت بین پاهای هانیه به صورت دوزانو نشست. دیدن خورده شدن کس هانیه توسط پرستو چیزی بود که میتونستم با هربار فکر کردن بهش ارضا بشم. هانیه از لذتی که حس کرده بود تکون خورد و میخواست بلند شه، اما من با فشار به شونههاش اجازه ندادم. وقتی حس کردم آبم جاری شده، کیرم رو محکمتر از هر وقت دیگهای وارد دهنش کردم و بیشتر از هر زمان دیگهای کیرم وارد دهنش شد، جوری که یه مقدار کمی گلوش برآمده شد. آبم که جاری شد، هانیه عق زد. شروع کرد به دست و پا زدن اما من تو لحظه که آبم داشت میاومد اصلا یه جای دیگه بودم! آبم رو تا ته توی گلوش خالی کردم و وقتی کیرم رو بیرون کشیدم، هانیه از ته دل شروع کرد به سرفه کردن. تازه متوجه شدم چیکار کردم. منتظر بودم لااقل پرستو به خاطر اذیت کردن خواهرش بهم بپره، اما اون لبخندی زد و گفت: -میخوای از هانیه یه جنده همهچی تموم بسازی؟ نفس نفس زدم و روی تخت دراز کشیدم. گفتم: -آره، یکی مثل تو! پرستو خندید و دوباره سرش بین پاهای هانیه فرو رفت. هانیه که تا همین چند لحظه پیش داشت خفه میشد، از لذت به خودش پیچید و مدت زیادی نگذشت که یه مرتبه ارضا شد. اتفاق جالب جایی افتاده که هانیه بعد از ارضا شدنش، از موهای سر پرستو که بین پاهاش بود گرفت و مجبورش کرد بیاد روی بدنش. به محص اینکه پرستو چهار دست و پا روی بدنش قرار گرفت، هانیه با بیقراری دستهاش رو دور گردن پرستو پیچید و لبهاشون روی هم قرار گرفت. به این صحنه لبخند زدم و با لذت تماشا کردم. چقدر فوقالعاده و چقدر کمنظیر! برای دقایق طولانی، پرستو و هانیه باهم عشقبازی کردن. وقتی کارشون تموم شد، پرستو کنار هانیه دراز کشید و به همدیگه زل زدن. پرستو با لبخند ضربه به نوک بینی هانیه زد و گفت: -میدونستم خوشت میاد! هانیه گفت: -امیدوارم مامان از هیچکدوم این اتفاقات چیزی نفهمه! پرستو سرش رو جلو برد و بار دیگه لبهای هانیه رو بوسید: -یه چیزیه بین من و تو و کاوه. فقط ما سه تا! گفتم: -دلم میخواد بازم تجربهاش کنیم. جفتشون باهم گفتن: -منم! چند روزی میشد سرم خیلی شلوغ بود و حتی وقت سر خاروندن نداشتم. بعد از انتصاب به عنوان مدیر عامل، وظایف بیشتر و سنگینتری روی دوشم بود. حالا که فکر میکردم، سالها مدیریت بدون نقص این مجموعه عظیم، کار شاقی بود که پدرم به نحو احسنت از عهدهاش بر اومده بود، و من مطمئن نبودم بتونم انجامش بدم یا نه! یه روز همراه چند نفر برای بازدید و نظارت روی خطهای تولید به کارخونه رفته بودیم. همه چیز منظم و سر جای خودش بود و منم لبخند رضایت از روی لبهام کنار نمیرفت. همون حین، گوشیم زنگ خورد. شماره گلاره بود. مجبور شدم از بقیه فاصله بگیرم. تماس رو وصل کردم و جواب دادم. گلاره با لحن خشک و سردی که از بعد انتخاب شدنم به عنوان مدیر عامل تو صداش ایجاد شده بود، بیمقدمه گفت: -همین الان پا میشی میای شرکت، تکلیف من و رفیقتو معلوم میکنی! گفتم: -رفیقم؟ کیو میگ… . تماس قطع شد. شمارهاش رو گرفتم اما رد تماس داد. این بیاحترامیهاش خیلی روی مخم بود. نوچی گفتم و از راننده خواستم من رو به شرکت برسونه. باید میفهمیدم مشکل چیه. به شرکت رسیدم و خودم رو به طبقه بالا رسوندم. جو سالن سنگین بود. این رو به محض ورودم فهمیدم. گلاره با اخم به در اتاقش تکیه داده بود و الکس تند تند براش چیزی رو توضیح میداد. یعنی با الکس دعواش شده بود؟ به محض اینکه سرش بالا اومد و من رو دید، تکیهاش رو از در اتاقش گرفت و به سمتم اومد. در حالی که تو ذهنم حرکت بعدیش رو پیشبینی میکردم، دستم رو گرفت و مقابل چشم همه به طرف اتاقش کشید. قبل از اینکه در رو پشت سرمون ببنده گفت: -کسی حق نداره بیاد تو! لحظه آخری با نگاهی سوالی به الکس چشم دوختم، اما اون فقط شونه بالا انداخت. داخل اتاق که تنها شدیم، پرسیدم: -معنی این رفتارت چیه گلاره؟ امیدوارم یه توضیح خوب برام آماده داشته باشی! -این پسره هومن رو از کی میشناسی؟ اصلا انتظار این سوال رو نداشتم. چرا باید این سؤال رو میپرسید؟ چرا باید تو کارخونه میگفت تکلیفش رو با رفیقم معلوم کنم؟ نکنه…نکنه هومن احمق دست به کار اشتباهی زده بود؟ آره، حتما همین بود! گفتم: -خیلی ساله، چطور؟ کاری کرده؟ گلاره خیره نگاهم کرد. اخم وحشتناکی رو پیشونیش بود و اصلا چهره دوستانهای نداشت! خدا میدونست هومن چه غلطی کرده. گفتم: -میخوای حرف بزنی یا نه؟ میگم چیکار کرده؟ -همین الان اخراجش میکنی، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! با بهت و تعجب گفتم: -اخراج چرا؟ نفس عمیقی کشید. انگار سختش بود حرفش رو بزنه. بعد از چند لحظه گفت: -آقا امروز بهم پیشنهاد یه رابطه سه نفره با دوست دخترش داده! حس کردم درست نشنیدم. گفتم: -چی میگی؟ نمیفهمم. -نخیر، درست شنیدی! رفیق جنابعالی، به خواهرت پیشنهاد داده تا با خودش و دوست دخترش بخوابه. میخوای کاری در موردش انجام بدی یا برم شکايت کنم؟ چیزی که شنیده بودم رو باور نمیکردم. واقعا هومن دست به چنین حماقتی زده بود؟ گفتم: -برای حرفت مدرک داری؟ پوزخندی زد و گوشیش رو به دستم داد. -چتهاش هست. گوشی رو گرفتم و با اخم پرسیدم: -شماره تو رو از کجا داره؟ -من از کجا بدونم؟ تو رفیقشی! شروع کردم به خوندن پیامها. حجم پیامها خیلی زیاد بود. خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم. و تقریبا همه پیامها از طرف هومن بود. با عصبانیت گفتم: -چرا از همون اول بهم نگفتی داره بهت پیام میده؟ من الان باید بفهمم؟ -وقتی دوستات بیناموس تشریف دارن تقصیر من چیه؟ دندونهام رو محکم بهم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خودم حلش میکنم. خواست حرفی بزنه که گفتم: -میگم خودم حلش میکنم. تو به کارت برس! از این که با این لحن باهاش صحبت کردم ناراحت شد، اما تو اون لحظه اونقدر عصبانی بودم که ناراحتیش به چشمم نیاد. چرخید و پشت بهم شد و منم از اتاق بیرون زدم. بلافاصله شماره هومن رو گرفتم. جواب داد: -جونم داداش؟ داداش؟! با لحن خشکی گفتم: -کجایی؟ متعجب از لحنم گفت: -آبدارخونه! چطو… . تماس رو قطع کردم و با قدمهای بلند به سمت آبدار خونه رفتم. خون جلوی چشمام رو گرفته بود. به محض باز کردن در، جلو رفتم و از یقه پیراهن هومن که به خاطر صدای بلند باز شدن در از پشت میز بلند شده بود، گرفتم و محکم به طرف دیوار کشوندم. کمرش رو به دیوار کوبیدم و گفتم: -بیناموس حرومزاده، چرا این کار رو کردی؟ از حالت چهرهام ترسید. با ترس و لرز گفت: -چی شده؟ چی میگی نمیفهمم؟ تکونش دادم و دوباره کوبیدمش به دیوار. -نمیفهمی؟ نمیفهمی این گه اضافه رو خوردی؟ اون پیاما چی بود واسه خواهرم فرستادی؟ اسم پیاما که اومد، دوزاریش جا افتاد. گفت: -پیاما رو میگی؟ خب…من به گلاره پیام دادم، به تو چه ربطی… . -اسم خواهرمو به دهن کثیفت نیار!!! وقتی مشتم روی فکش نشست، به یه طرف پرت شد و به کابینتها برخورد کرد. قبل از اینکه از سر و صدامون اینجا شلوغ بشه، در آبدارخونه رو بستم و دوباره به طرف هومن برگشتم. دهنش خون اومده بود و داشت با کف دست خون رو پاک میکرد. گفتم: -فکر کردی منم مثل تو بیغیرتم؟ با گفتن این حرف، یه چیزی تو نگاهش شکست. کاملا معلوم توقع این حرف رو ازم نداشته. پوزخند زد و گفت: -من بیغیرت نیستم آقا کاوه، فقط بهت اعتماد کردم که گذاشتم دستت به ترمه بخوره، وگرنه ترمه صد سال سیاهم به یکی مثل تو پا نمیداد! فریاد زدم: -تو یکی حرف از اعتماد نزن! من گذاشتم بیای تو خونم، گذاشتم بیای اینجا که تهش بهم نارو بزنی و پشت سرم بخوای مخ گلاره رو بزنی؟ آخه تو چقدر پستی؟ روی کاشیهای کف دراز کشید و برخلاف من، با صدای آرومی گفت: -خب راستشو بخوای، سعی کردم اما نتونستم چشمام رو روی جذابیتهای خواهرت ببندم. دوست داشتم هرجور شده باهاش بخوابم. رویای شب و روزم این بود یه سکس سه نفره رو با ترمه و خواهرت تجربه کنم. فکر میکردم چون چندسال خارج زندگی کرده فکرش روی این مسائل بازتره، اما اشتباه میکردم! واکنش جالبی نشون نداد، اما فکرشم نمیکردم یه راست بیاد به تو گزارش بده! حدس میزدم به خاطر رفتار الکس، با خودش فکر کرده گلارهام مثل الکسه! نفس عمیقی کشیدم و پشت میز دایرهای شکل نشستم. -اخراجی، تا فردا صبحم وقت داری خونه رو خالی کنی. بهت و حیرتِ نگاهش اذیتم میکرد، اما چاره دیگهای نداشتم. -به همین راحتی میخوای قید رفاقت چندین و چند سالهمون رو بزنی؟ سری تکون دادم و گفتم: -چاره دیگهای ندارم. یعنی چارهای به جز این برام نذاشتی. این خطا غیر قابل جبرانه هومن. برای دقایقی سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت. عاقبت بعد از یه مکث طولانی، به سختی از روی زمین بلند شد و به طرفم اومد. دستش رو به طرفم گرفت و گفت: -متأسفم که گند زدم به همه چی. به هرحال دوران رفاقتمون فوقالعاده گذشت. تجربههای جالبی کنار هم داشتیم! و اینکه…برای همه چیز ممنونم. دستش رو با تاخیر فشار دادم. هومن به طرف در رفت. صداش زدم: -هومن. چرخید و با امیدواری نگاهم کرد. بعد از چند لحظه گفتم: -هیچی…در رو پشت سرت ببند. نگاهش که ازم جدا شد، پرونده یه دوستی گرم و پرشور واسه همیشه بسته شد. باورم نمیشد به همین سادگی و فقط در عرض یک ساعت هومن از زندگیم حذف شد. دلم سیگار میخواست اما سیگار نداشتم. سرم رو گذاشتم روی میز. به هر حال، حضور گلاره تو زندگی آدم، این دردسرها روهم داشت! با گذشت یکی دو ساعت، فاجعهای که رخ داده بود بهتر برام جا افتاد. حالا کلهام داغِ داغ بود، انگار سرب داغ تو جمجمهام ریخته بودن و مغزم داشت آتیش میگرفت! هرچی آب سرد میخوردم افاقه نمیکرد. نه، به این راحتیها آروم نمیشدم. رفیقم، کسی که جای برادرم بود و مثل دوتا چشمام بهش اعتماد داشتم از پشت بهم خنجر زده بود. من اون رو به خونه و زندگیم راه داده بودم، بهش شغل داده بودم اما اون لعنتی به اعتمادم خیانت کرد و از پشت بهم خنجر زد. از طرف دیگه، غم از دست دادن یه رفاقت کهنه روی دوشم بود. چی میتونست این لکه سیاه رو از تو ذهنم پاک کنه؟ هیچی! باید میسوختم و تحمل میکردم تا گذشت زمان مرحم زخمم بشه. بدتر از اون آبروریزی توی شرکت بود. کارکنان چی درمورد ما فکر میکردن؟ درحالی که از فشاری که بهم وارد شده بود سردرد شده بودم و سرم رو گذاشته بودم روی میز، در اتاق باز شد و صدای الکس به گوشم رسید: -میتونم بیام تو؟ یک کلام گفتم: -نه! صدای قدمهاش رو شنیدم که یواش یواش داخل اتاق اومد. حتی حال و حوصله بحث و درگیری نداشتم. فقط آهی کشیدم و الکس گفت: -حالت خوب نیست؟ بخشی از این سردرد به خاطر اون بود. اون لعنتی شماره گلاره رو به هومن داده بود. بدون اینکه سرم رو از روی میز بردارم گفتم: -اگه از اول به هومن رو نمیدادی این اتفاق نمیافتاد. -حالا مگه چی شده؟ خیلی محترمانه یه پیشنهاد داد، که گلاره ردش کرد! سری تکون دادم و زمزمه کردم: -سیب زمینی! بلندتر ادامه دادم: -برو بیرون سرم درد میکنه. -مسکن دارم، میخوای؟ -فقط گمشو بیرون! چند لحظهای به سکوت گذشت. متوجه شدم هنوز بیرون نرفته. خواستم بهش چیزی بگم اما صدای نوتیف گوشیم بلند شد. چند ثانیه اول برام مهم نبود صدا به خاطر چیه یا کی چی فرستاده اما بعد از چند ثانیه، فکری به ذهنم رسید که باعث شد سرم رو از روی میز بردارم. الکس روی کاناپه بزرگ وسط اتاق نشسته بود و با چشمهایی پر شیطنت نگاهم میکرد. فهمیدم حدسم درسته. سریع گوشی رو از روی میز برداشتم و وارد واتساپ شدم. همونطور که انتظار داشتم، یه عکس دیگه! فوری بازش کردم. بازهم با دیدن یه نود دیگه از گلاره، نگاهم روی تصویر، و نفسم توی سینه موند. صدای الکس رو شنیدم که گفت: -فکر کنم عکس برای چهار شب پیش باشه. نه، نه! برای پنج شب پیشه. چه شب فوقالعادهای بود. دقیقا تو همین حالت روی صورتم نشسته بود و اونقدر براش خوردم تا ارضا شد و آب خوشمزهاش پاشید رو صورتم. با بدبختی تونستم عکس بگیرم. گفته بودم که، گلاره دوست نداره موقع سکس ازش عکس بگیرم. احساس کردم چیزیه که توام باید ببینیش. نفسم رو به سختی از سینه دادم بیرون. این شکم…این شکم با روح و روان من بازی میکرد. کاملا محو تصویر بودم. سوراخ دوستداشتنی نافش و نگین روش، دوتا خط روی شکمش که با ظرافت هرچه تمامتر به بین پاهاش ختم میشدن. الکس واقعا عکسهای جالبی میگرفت. گفت: -منظورم از مسکن، این عکس بود! با حرفی که زد به خودم اومدم. متوجه شدم دیگه سردرد نیستم! واقعا یه عکس با من این کار رو کرد؟! الکس تعجب رو از صورتم خوند. خندید و گفت: -دیدی؟ گلاره معجزه میکنه! بهش ایمان بیار. به سختی از عکس دل کندم و صفحه گوشی رو خاموش کردم. -خب، حالا میتونی بری! یکم حالم عوض شده بود، اما هنوز از درون متلاشی بودم. الکس بلند شد و گفت: -پس واقعا حالت خیلی افتضاحه. به عنوان یه دوست و فامیل دلم نمیخواد تو این حال ببینمت و از اونجایی که میدونم دوای دردت چیه، امشب بیا خونه ما. خونه که مال اونا نبود و هنوز نصفش مال من بود، اما اخمی از سر دقت رو پیشونیم نشست. گفتم: -چه خبره؟ خندهای کرد و گفت: -نترس، قرار نیست دوباره وراجیهای کتایون جون رو تحمل کنی! در حقیقت دو روز پیش رفت خونه خودش. اون دختر تینیجه که دنبالش بودی روهم با خودش برد. الان فقط من و گلاره تو اون خونه زندگی میکنیم. پرسیدم: -خب، پس من بیام چیکار؟ -بیا اونجا، اما وارد خونه نشو! فقط پشت پنجره وایستا و تماشا کن. این همون هدیهایه که من ازش صحبت میکردم. خوشبختانه پنجرههای خونه اونقدر بزرگه که همه چیز رو به راحتی ببینی! خیره نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد و گفت: -چیه؟ نمیخوای بیای؟ بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -البته که میام! -انتظار دیگهای نداشتم. پس قرارمون یادت نره، امشب، حول و حوش ساعتای 9. من رفتم، بای! از اتاق بیرون رفت و من چرا حس میکردم امشب قراره اتفاق بزرگی رقم بخوره؟ این روزها دوتا اتفاق توی زندگیم تبدیل به تکرار شده بود. یکی رابطه جنسی با زن و دخترهای اطرافم و تلاش مداوم برای سکس دوباره با اونها، یکیم چشم انتظاری و منتظر موندن! دقیقا دوتا بخش متضاد بودن. اولی به شدت لذت بخش و هیجان انگیز، و دومی به شدت مایه عذاب و کلافگی. تا زمانی که اون چند ساعت گذشت و خوشید غروب کرد، انگار چند طلوع و غروب دیگه طول کشید. به هر سختی که بود چشم انتظاریم بالاخره به پایان رسید و راهی مسیری شدم که احساس میکردم قراره به یه گنج ختم بشه! ساعت هشت و نیم بود که رسیدم پشت در خونه و ماشین رو بغل پیاده رو پارک کردم. درحالی که این سوال که «حالا چجوری برم تو؟» ذهنم رو مشغول کرده بود، با کمی دقت متوجه شدم لای در کوچیک کنار در اصلی بازه. به نظر الکس فکر همه جاش رو کرده بود. بیسر و صدا وارد خونه شدم و با قدمهای محتاط فاصلهم رو تا دیوارهای خونه طی کردم. چراغهای طبقه پایین همه روشن بودن. از همون دور، پنجرهای که بهترین زاویه رو به داخل پذیرایی داشت انتخاب کردم. از پلههای ایوون بالا رفتم و خودم رو پشت دیوار رسوندم. پرده پشت پنجره تا بیشتر از نصف پنجره رو پوشونده بود. با احتیاط سرکی کشیدم و به داخل نگاه کردم. به نظر همه چیز عادی بود. گلاره و الکس روی کاناپه نشسته بودند و چشم به تلویزیون دوخته بودن. به محض اینکه سرک کشیدم، سر الکس انگار که از قبل منتظر کوچکترین حرکتی سمت پنجرهها باشه چرخید و به راحتی من رو شکار کرد. چندثانیهای به پنجره نگاه کرد و با لبخوانی متوجه حرفش شدم: -بِیبی، میتونی برام یه لیوان آب بیاری؟ گلاره از جاش بلند شد و تازه متوجه سر و وضعش شدم. اولین بار بود تو این مدت میدیدم دامن پوشیده. قبلا یعنی قبل از مهاجرتش وقتی هنوز یه دختر دبیرستانی بود، همیشه تو خونه دامن میپوشید. الانم یه دامن سفید پوشیده بود که تا اواسط رونهای تراش خورده پاهاش رو پوشونده بود، به همراه یه بلوز آبی روشن که به زیبایی جذب بالا تنهی پر از برجستگیش شده بود. به محض اینکه گلاره از دیدرس خارج شد، الکس از جا بلند شد و به طرف پنجره اومد. قلبم تو سینه ضرب گرفت. میخواست چیکار کنه؟ پشت پنجره که رسید، پنجره رو در حد چند سانت باز کرد. اول متوجه منظورش نشدم، اما بعد چند ثانیه فهمیدم برای رسیدن صدا این کار رو کرده. هیچ حرفی نزد و برگشت سرجاش نشست. گلاره برگشت و لیوان آب رو بهش داد. با لبخند لیوان رو گرفت و گذاشت روی میز مقابلش. -Thanks honey. گلارهام بهش لبخند زد و با یه لحن بامزه گفت: -خواهش میکنم! الکس لب به لیوان آب نزد. چند دقیقهای مشغول تماشای تلویزیون شدند و الکس یه خمیازه کشید که من به راحتی متوجه مصنوعی شدنش شدم. بعد از خمیازه گفت: -چقدر حوصله سر بر! نظرت چیه تيوي رو خاموش کنیم؟ گلاره گردنش رو چرخوند و نگاهش کرد. -بعد از اینکه تيوي رو خاموش کردیم چیکار کنیم؟! الکس خندید و از فاصله کوتاهی که بینشون بود، نوک بینیش رو بوسید. -همون کاری که همیشه میکنیم! -یه شب عمه کتایون نیستا! الکس گفت: -تفاوتی نداره. زمانهای دیگه مجبور بودیم تو اتاق یا حموم انجامش بدیم، الان هرجایی که اراده کنیم! حالا نظرت چیه بیای روی پاهام بشینی و بهم یه بوس بدی؟ گلاره با حفظ لبخند، تکون خورد و با یه چرخش به چپ روی پاهای الکس نشست. همدیگه رو بوسیدن و گلاره گفت: -فقط یکی؟ صدای الکس رو شنیدم که گفت: -خب، هرچی بیشتر بهتر! دوباره همدیگه رو بوسیدن. و دوباره و دوباره و دوباره! الکس دست انداخت و بلوز گلاره رو از تنش در آورد. وقتی قفل سوتینش رو باز کرد، نفس من پشت پنجره گرفت. فقط میتونستم کمر لخت و سکسی گلاره رو ببینم. وقتی سر گلاره به سمت عقب برگشت و آه کشید، متوجه شدم الکس داره با سینههاش ور ميره. صداهایی که ازشون تولید میشد باعث میشد از الکس به خاطر باز کردن پنجره متشکر باشم. الکس گلاره رو از روی خودش کنار زد تا شلوارش رو دربیاره. همون لحظه که گلاره موقتا به مبل تکیه داد، سینههاش به وضوح قابل مشاهده شد. اونجا بود که کیرم چسبید به شلوارم. هنوزم باور کردنی نبود. دو تا سینه سفید در بهترین فرم ممکن، با پستونهای صورتی که عجیب دل از هر موجودی میبرد! وقتی الکس شلوار و شورتش رو در آورد، برای اولین بار کیرش رو دیدم. به نسبت اندازه خوبی داشت ولی یکم زیادی باریک بود. با این وجود نمیدونم چرا احساس میکردم باید کیر کوچیکی داشته باشه. وقتی شلوارش رو درآورد و به مبل تکیه داد، گلاره از حالت اولیهاش خارج شد و روی کاناپه به سمت الکس خم شد. کیرش رو گرفت و وارد دهنش کرد. الکس آهی کشید و گفت: -oh…God! That’s my girl. این دومین باری بود که میدیدم گلاره کیر یه نفر دیگه رو ساک میزنه. شکلی که سرش رو بالا و پایین میکرد، باعث شد بیخیال همه چیز بشم و همون پشت پنجره شلوارم رو بکشم پایین. کیر به دست ایستادم و به ادامه ماجرا چشم دوختم. پنج دقیقه بعد، گلاره بلند شد و دستش رو به زیر دامنش رسوند. با خم و راست کردن زانوهاش شورتش افتاد پایین. با بلند کردن پاهاش، شورت رو کامل در آورد و به طرف الکس رفت. تو دلم خاک بر سری نثار الکس کردم که چطور بیخیال خوردن کس گلاره شد. واقعا آدم احمقی بود! گلاره مثل اول که همدیگه رو میبوسیدن روی پاهای الکس نشست و جلوی دامنش رو داد بالا. کیر الکس رو با دست گرفت و بعد از تنظیم روی شکاف کسش، روی کیرش نشست و پایین رفت. من این طرف به خاطر زاویهام همچنان در حسرت دیدن کس گلاره میسوختم. به نظر خودش تحریک شده بود و کسش خیس بود، چون خیلی راحت شروع کرد به سواری دادن. بیاختیار دستم رو دور کیرم سفتتر کردم و شروع کردم به جق زدن. تو دلم به دامن لعنت فرستادم که اجازه نمیداد چیزی ببینم. الکس با کف دست از روی دامن به باسن گلاره ضربهای زد و بازم به زبون مادریش گفت: -jesus! This ass can gives me a heart attack! (این کون میتونه باعث سکتهام بشه!) گلارهام پا به پاش اومد و گفت: -it all yours baby! (!همهاش مال خودته عزیزم) درحالی که مسیر سکس داشت به سمت جالبی پیش میرفت، الکس یه دفعه گفت: -یه لحظه تصور کن، فکر کن همینجوری و در حالی که شهوت از چشمهات بیرون میزنه، جلوی کاوه بکنمت! چشمهام تا آخرین حد گشاد شد. الکس با این حرف، به سادگی رابطه رو از مسیر خودش خارج کرد. مشخص بود گلاره خوشش نیومده چون سرعت بالا و پایین شدنش پایین اومد و گفت: -مزخرف نگو! باز از اون حرفای عجیب و غریبت زدی؟ الکس دو دستی کمر باریک گلاره رو چسبید و گفت: -جدی میگم. فکر کن همین الان کاوه اون طرف روی کاناپه نشسته و داره ما رو تماشا میکنه. چه حسی بهت دست میده؟ گلاره حتی فکرشم نمیکرد این جمله الکس حقیقت داشته باشه. گفت: -خب، چه حسی باید بهم دست بده؟ -یعنی میخوای بگی تحریک نمیشی؟ -معلومه که نه! اون برادرمه. بیشتر خجالت زده میشم. الکس تو اون پویشن بیحرکت بود و فقط گلاره خودش رو با بیمیلی بالا و پایین میکرد. الکس گفت: -آره برادرته، اما بهت میل داره. اینبار گلاره به کل از حرکت ایستاد و گفت: -چی شده الکس؟ چرا این حرفها رو میزنی؟ کی بهت گفته کاوه به من میل داره؟ -خودم فهمیدم. -چطوری؟ الکس بعد از یه مکث طولانی گفت: -میدونم تو سفرتون به روسیه چه اتفاقی افتاد. از سکوتی که حاکم فضا شد، متوجه حجم عظیم بُهت و حیرت گلاره شدم. درحالی که تلاش میکرد از روی پاهای الکس بلند شه با تته پته گفت: -من… منظورت چیه؟ چه اتفاقی؟ الکس سریع دستهاش رو روی شونههاش گذاشت و اجازه بلند شدن نداد. گفت: -نیازی نیست بهم دروغ بگی. خود کاوه بهم گفت. گلاره شوکه و با حالتی که انگار میخواست گریه کنه گفت: -کاوه بهت گفت؟ لعنتی…میدونستم نخود تو دهنش خیس نمیخوره. لعنت بهش! ازش متنفرم. من این پشت از دست الکس حرص میخوردم. چه وقت پیش کشیدن این مسئله بود؟! الکس گفت: -بهم نگاه کن، نیازی نیست خودت رو ناراحت کنی بِیبی. من درکت میکنم و از دستت عصبانی نیستم. به خود کاوهام گفتم که تو بهترین تصمیم ممکن رو گرفتی. هر خواهری برای برادرش این فداکاری رو میکنه، پس لطفا بهم نگو که ازش متنفری! گلاره با شگفتی گفت: -واقعا؟ یعنی…یعنی واقعا تو از دست من عصبانی نیستی؟ -معلومه که نه! من بهت افتخار میکنم. تو سکسیترین دختری هستی که تا به حال زاده شده! گلاره با قدردانی نگاهش کرد و بعد، سرش رو خم کرد و لبهاش رو بوسید: -تو خیلی خوبی! ازت ممنونم الکس. با این بوسه، رابطه استارت دوباره خورد. الکس از زیر باسن گلاره گرفت و باسنش رو بلند کرد تا ادامه بده. خود گلاره متوجه منظور الکس شد و شروع کرد سواری دادن. الکس گفت: -حالا نظرت چیه؟ اگه کاوه الان ما رو ببینه، مثل اون شب که تو و اون مرد روسی رو میدید، چه حالی بهت دست میده؟ گلاره با یه سرعت باور نکردنی که باعث شد صدای برخورد بدنهاشون تو خونه بپیچه و من برای بار هزارم به دامنش لعنت بفرستم، خودش رو بالا و پایین کرد و با یه صدای دو رگه گفت: -کسم خیس میشه! این حرف من رو از خود بیخود کرد. دست خودم نبود که مثل نوجوانهایی که تازه به سن بلوغ رسیدن جق میزدم. حتی الکسم تحریک شد و باسن گلاره رو از روی دامن لمس کرد. این کارش باعث شد دامن به بدن گلاره بچسبه و باسنش رو قالب بگیره. حالا فرم باسنش مشخص بود و خدای من! چه باسن بینظیری، مخصوصا تو این پوزیشن. گرد و به شکل اعجاب انگیزی خوش فرم، حاصل چندین سال عرق ریختن. الکس گفت: -فکر کن دو نفری بکنیمت. گلاره درحالی که جواب رو میدونست، بازم شیطنت کرد و گفت: -whit who? (با کی؟) الکس گفت: -me and your brother! (من و داداشت!) این انگلیسی حرف زنشون وسط رابطه، من رو دیوونه میکرد. صدای ناله عمیق و طولانی گلاره نشون از به ارگاسم رسیدنش داد. منم بیشتر از این نتونستم تحمل کنم. با چندتا آه غلیظ که تو نطفه خفه کردم، آبم رو روی دیوار زیر پنجره ریختم. گلاره همونطوری که ارضا میشد، الکس اون رو بغل کرد و مشغول میک زدن گردنش شد. چند ثانیهای طول کشید تا ارگاسم گلاره کامل بشه. بعد از اون، الکس ادامه نداد و فقط گلاره رو تو بغلش نگه داشت. از همون فاصله دیدم پشتِ دامن گلاره به تیرگی میزنه. جوری آبش پاشیده بود که دامنش خیس شده بود. گلاره با لحن خجالت زدهای سرش رو تو سینه الکس قایم کرد و گفت: -باورم نمیشه با این حرف اومدم. الکس شقیقهاش رو بوسید و گفت: -نیازی به خجالت زدگی نیست. حالا بهم ثابت شد تو و کاوه بهم حس دارین و این به شکل عجیبی باعث تحریک من میشه. شاید از نظرت حال بهم زن باشه، اما من همچین حسی دارم. خودت میدونی من همیشه رو راست بودم، برای همین این چیزا رو ازت پنهان نمیکنم. دلم میخواست گلاره حرف بزنه و به زبون بیاره. بگه اونم به من حس داره. اگه اینو میگفت، من مثل موشک میرفتم روی ابرا! اما اون فقط یه جمله گفت: -به نظرم حال بهم زن نیست! طولانی شدن سکوتشون باعث شد موندن رو بیشتر از این جایز ندونم. اون چیزی که باید میدیدم و میشنیدم رو دیدم و شنیدم. شلوارم رو کشیدم بالا و همونطور که اومدم، همونطورم از خونه خارج شدم. اینم یکی دیگه از عجیبترین شبهای زندگیم، اما به نظر بالاخره یه جایی باید به این شبهای عجیب پایان میدادم. از اون شب به بعد، زندگیِ من به دو قسمِ قبل و بعد از اون شب تقسیم شد. از اون شب به بعد، یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم. یه جور عطش سیری ناپذیر، یه هوس داغ و آتشین! این حس تموم مدت باهام بود. سر کار، پشت فرمون، تو حموم، موقع غذا خوردن و حتی تو خواب! هرچند شب یکبار خوابِ همخوابگی با گلاره رو میدیدم. احساس میکردم مریض شدم. مریضِ اندامش! تو سرم یه فکر از بقیه پررنگتر بود، اونم این بود که: «به هر قیمتی که شده» باید گلاره رو به دست بیارم! تموم مدت فکر و ذکرم همین بود، اما مسئله اینجا بود که چجوری؟ دقیقا با چه قیمتی؟ باید چیکار میکردم تا گلاره دل به دل من بده؟ اصلا ذهنش گنجایش پذیرش رابطه با من رو داشت؟ روزها از پس هم میگذشت و من به سبب این تفکر، از گلاره فاصله گرفته بودم و فقط از دور نگاهش میکردم. اونقدر احساسم بهش ریشه کرده و قوی شده بود که میترسیدم جلوی جمع حرکتی ازم سر بزنه که جبران ناپذیر باشه. حتی گلارهام متوجه این حال و روزم شده بود که حالا اون سعی میکرد نزدیکم بشه، اما من با بیمحلی از خودم میروندمش. شرایطم بهم ریخته و داغون بود. چند روزی میشد ریشهام رو شیو نکرده بودم و یه ته ریش کوتاه روی صورتم روییده بود. هرکی من رو میدید میفهمید اوضاع روحی خوبی ندارم، اما هیچکس فکرشو نمیکرد دلیلش چیه. یه روز از همین روزای معمولی، گلاره در زد و وارد اتاقم شد. بدون اینکه سرم رو از تو برگههای مقابلم در بیارم، با لحن خشک و بدون انعطافی گفتم: -کاری داری؟ صدای قدمهاش رو شنیدم که نزدیکم شد. با پافشاری سرم رو پایین نگه داشتم تا نگاهم بهش نیفته. گلاره یه مرتبه گفت: -معلوم هست داری با خودت چیکار میکنی؟ این حرفش باعث شد ناخودآگاه سرم بالا بیاد. کت و دامن و همیشگی و شیک شرکت تنش بود. نگاهش کردم و گفتم: -منظورت چیه؟ -منظورم چیه؟ داری خودتو نابود میکنی کاوه. -به تو ربطی نداره! از لحن تندم چند ثانیهای سکوت کرد و گفت: -احمق من نگرانتم! لااقل بگو چی شده باهم درستش کنیم. پوزخند زدم. این یکی درست بشو نبود! دوباره سرم رو انداختم پایین. مدتی تو سکوت گذشت و بعد، دستم توسط دست گرمش فشرده شد. دوباره سرم رو بلند کردم. جلوی میز ایستاده بود و با چشمهای خوشگل و ملتمسش نگاهم میکرد. چشمهاش با اون مژههای بلند و تاب دار بدجور مجذوب کننده بود. انگار چشاش سگ داشت! پوف خشمگینی کشیدم و دستم رو محکم پس کشیدم. چطور بهش میگفتم حتی با همین لمس دست تحریک میشم؟ گفتم: -برو گلاره، میزون نیستم ممکنه حرفی بزنم که باعث ناراحتی شه. با لجبازی گفت: -تا وقتی نگی چه مرگته همینجا میمونم. انسان موجود عجیبی بود. تا همین یه ماه پیش من داشتم خودم رو میکشتم تا گلاره بهم توجه کنه، اما منو آدم حساب نمیکرد. حالا که من بهش بیتوجه بودم، خودش پا پیش گذاشته بود. این رفتارش عصبانیم میکرد. مدتی به چشمهاش زل زدم و بعد، از پشت میز بلند شدم. دلم میخواست به خاطر عذابی که تو این مدت کشیدم داد و فریاد راه بندازم. از پشت میز بیرون اومدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن، بلکه یکم آتیشم بخوابه. با صدای کنترل شدهای گفتم: -میخوای بدونی دلیل حالم خرابیم چیه؟ سرش رو تکون داد. گفتم: -تو! سردرگمی تو نگاهش پدیدار شد. با گیجی گفت: -من؟! -آره تو. تو و… . تلاش کردم زبون به کام بگیرم، اما نشد و گفتم: -تو و خوشگلیت! تو و همه چی تمومیت! داری روانیم میکنی گلاره. از اینکه نمیتونم نزدیکت شم دارم روانی میشم. شوکه شده، با چشمهای بهت زده و دهن نیمه باز نگاهم کرد. لعنتی! نباید این حرفا رو میزدم. آهی کشیدم و روی کاناپه وسط اتاق نشستم. گلاره هنوز تو شوک بود. گفتم: -حرفام رو نشنیده بگیر. برو بیرون و تظاهر کن هیچوقت چنین مکالمهای بینمون اتفاق نیفتاده! بعد از چند دقیقه صدای قدمهاش رو شنیدم که چطور بیرمق برداشته میشدن. در اتاق که بسته شد، سرم رو به کاناپه تکیه دادم. بازم خراب کردم. فشار روانی زیادی روم بود. کاش الان خونه بودم و اونقدر میخوردم تا سیاهمست شم. درحالی که تو فکرم بهترین دوا برای این حالم عرق سگیهای اعلای هومن خدا بیامرز بود، در اتاق با شدت باز شد و از جا پریدم. گلاره با صورت برافروخته به اتاق برگشت و بلند گفت: -باورم نمیشه بابا همچین حیوونی تربیت کرده، ازت متنفرم! صدای بلندش باعث حراسم شد. بلند شدم و سریع خودم رو به در نیمه باز رسوندم و بستمش. گفتم: -هیس صدات رو بیار پایین آبرومون رو بردی! -آبرو؟ بدبخت مگه تو آبرو داری؟ آدمی که به خواهر خودش… . به نظر حرفهام رو درک کرده بود و حالا مثل یه بمب ساعتی برگشته بود تا همه جا رو با خاک یکسان کنه. جلو رفتم و جلوی دهنش رو محکم گرفتم. تلاش کرد دستم رو از دور دهنش باز کنه اما نتونست. گفتم: -آروم باش، اوکی؟ اول مقاومت کرد اما وقتی دید نمیذارم حرف بزنه، سرش رو به تایید تکون داد. دستم رو با احتیاط از روی دهنش برداشتم. با صدای آرومتری نسبت به قبل گفت: -خیلی کثافتی! پوزخند زدم. اینو خودم بهتر از هرکسی میدونستم. -الکس گفته بود بهم حس داری، خودمم یه حدسایی زده بودم ولی… . -فکر میکنی خودم خواستم؟ سکوت کرد. ادامه دادم: -فکر کردی دست خودمه که دوست دارم هر لحظه نزدیکت باشم؟ فکر کردی با اراده خودم دلم میخواد وجب به وجب بدنتو لمس کنم؟ اینبار اون حرفم رو قطع کرد: -توجیه نکن. -توجیه نمیکنم. من شیفتهات شدم گلاره! اینو که گفتم، سکوت عمیقی به فضا حکم فرما شد. از این سکوت استفاده کردم و گفتم: -تو برام از بقیه آدما جدایی. امیدوار بودم حرفام روش اثر بذاره، اما اون سری به تأسف تکون داد و گفت: -بابا چی توی تو دید که نصف این شرکتو داد به تو؟ حتی لیاقت یه آجرشم نداری. راهشو کشید که بره. اگه میرفت، مطلقا همه چیز به گند کشیده میشد. رسما و شرعا گلاره رو برای همیشه از دست میدادم و این حسرت ابدی میشد. از آخرین دستاویزی که تو واپسین لحظه به ذهنم خطور کرد، استفاده کردم و گفتم: -فقط یه بار با من باش، نصف سهامی که از هدایتی خریدم مال تو میشه. موقع گفتن این جمله، قلبم تو دهنم بود. با چشمای امیدوار نگاه کردم که چطور قدمهاش از حرکت ایستاد، و چطور چرخید و نگاهم کرد. حالت صورتش رو که دیدم، دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم! وسوسه شده بود. کاملا واضح بود. بعد از یه مکث کوتاه، به طرفم برگشت و گفت: -منظورت چیه؟ -همین امروز، همین الان اجازه بده داشته باشمت، بعدش دو درصد از چهار درصدی که از هدایتی خریدم برای تو میشه، بی حرف و حدیث! روی صورتش اخم داشت. گفت: -با اون دو درصد چیزی به من نمیرسه. -میرسه! وقتی سهاممون برابر باشه، میتونی درخواست تشکیل جلسه فوری بدی برای انتخاب مجدد مدیرعاملی. پوزخند زد و گفت: -فکر کردی احمقم؟ تو همه رایها رو داری! -توام میتونی تا اون موقع کلی رای برای خودت جمع کنی. میدونی که با چندتا کار مفید، میتونی کلی از نگاهها رو به سمت خودت بکشونی. من تو هیئت مدیره کم دشمن ندارم. تازه به فرضم بهم ببازی، لااقل مبارزهمون تو یه شرایط برابر بوده و دیگه نمیتونی بهم انگ متقلب بزنی! مدتی بهم نگاه کرد. تو نگاهش میخوندم داره تموم جوانب رو میسنجه. قلبم باز اومد تو دهنم. یعنی تصمیمش چی بود؟ گفت: -همینجا؟! به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا لبخند ضایعی نزنم. این شرکت چقدر براش مهم بود که حاضر میشد به خاطرش با برادر خودش بخوابه! گفتم: -همینجا. -اگه کسی بفهمه. -در رو قفل میکنم. بازم سکوت کرد. هنوز مردد بود. گفتم: -فقط یه بار، بعدش میتونی شانست رو برای داشتن اینجا امتحان کنی. انگار این حرفم کار خودش رو کرد که گفت: -از اتفاق امروز به احدی حرفی نمیزنی! تند تند گفتم: -باشه، باشه! -خب… . منتظر حرکت من بود. آب دهنم رو قورت دادم و اولین کاری که کردم، قفل کردن در دفتر و کشیدن کرکرههاش بود. هیچ احدی نباید از اتفاق این تو با خبر میشد. این یه راز سر به مهر بود! هیچوقت تو زندگیم انقدر مضطرب و دستپاچه نبودم. احساس میکردم تن و بدنم میلرزه. کتم رو در آوردم و انداختم روی دسته کاناپه. صدام رو صاف کردم و گفتم: -برو سمت میز. بارها و بارها این صحنه رو تو ذهنم متصور شده بودم، اما الان همه چیز به شکل معجزه آسایی به حقیقت پیوسته بود. گلاره مقابل میز ایستاد. به سمتش رفتم و جلوش ایستادم. برای چند دقیقه فقط قامت تراشیدهاش رو تماشا کردم. مطلقا کار دیگهای نکردم، فقط تماشا! نگاهم روی نقطه به نقطه هیکلش چرخید. میخواستم ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه این همخوابگی، با جزئیات کامل تو ذهنم ثبت و بایگانی بشه. این اتفاق فقط یکبار قرار بود تو زندگی من بیفته و باید ازش استفاده کامل رو میبردم. گلاره کلافه شد و گفت: -زودتر تمومش کن. حرفش یه مقدار برام ناخوشایند بود، اما به درک! یه مرتبه مقابل پاهاش زانو زدم. گلاره تکون نخورد و متعجب به حرکاتم نگاه کرد. مثل عابدی که به پروردگارش رسیده باشه، دستهام رو دور پاهاش پیچیدم و سرم رو جایی مابین شکم و زیر شکمش گذاشتم. تموم تلاشم بر این بود بهترین تجربه ممکن رو برای خودم رقم بزنم. از وجودش آرامش گرفتم. این پاها، این اندام برای من بود! ولو موقتی. سرم رو برداشتم و از لبههای دامنش گرفتم. گفتم: -لطفا دامنت رو بده بالا. با تاخیر، خودش دامن رو داد بالا و نگاهش رو با یه جور بیرغبتی به در و دیوار اتاق دوخت. زیر دامنش جوراب شلواری سفید پوشیده بود. وقتی دامنش به اندازه کافی بالا رفت، لگن و بین پاهاش پدیدار شد. شورت مشکی پوشیده بود. آه! لعنت به ترکیب سفید و مشکی. بیاختیار سرم رو بردم جلو و نوک بینیم رو از روی شورت روی کسش گذاشتم. یه گوشت نرم رو با نوک بینیم لمس میکردم. بو کشیدم. عمیق بو کشیدم. نمیدونم چی بود. یه بوی خوشی میداد. گلاره با لحنی که کمی خجالت زده بود، پاهاش رو کمی جمع کرد و گفت: -چیکار میکنی؟ زودتر کارت رو انجام بده و بذار بر… . با پایین کشیدن شورتش، صداش رو بریدم و گفتم: -به این زودیها قرار نیست جایی بری! شورت رو کشیدم پایین و به وسط پاهاش زل زدم. انگار زمان متوقف شد. انگار همه چیز از حرکت ایستاد. بالاخره، لحظه نهایی فرا رسید! من بودم و یه مکان خالی و واژن خواهرم. یه نمونه برجسته و اعلا از زنونگی! چقدر برای تحقق این لحظه زجر کشیده بودم. با ولع به دروازههای بهشت کردم. ظاهرش…من چطور باید توصیفش میکردم؟ وسط اون پاهای سفید و خوشتراش، شبیه یه گُل صورتی بود که از دل برف زده بود بیرون! همینقدر زیبا و نفس گیر. فکرشم نمیکردم رنگ صورتی انقدر بتونه جذاب باشه. به نظرم این حجم از زیبایی و دلربایی لایق هزاران بار بوسیده شدن بود. سرم رو بردم جلو و با فشردن لبهام به لبههای کسش، اون رو بوسیدم و بیتوجه به جمع شدن غیرارادی پاهاش، شروع کردم به لیس زدنش. با عطش و اشتیاق میخوردم. مزه کسش به زبونم مثل عسل بود. با تموم وجودم براش میخوردم و خودم رو برای لذتش وقف میکردم، هرچند گلاره کوچکترین نشونی از تحریک شدن نمیداد. فقط دلش میخواست این لحظات زودتر تموم شن و اون سهمش رو به دست بیاره. بالاخره روی دوپام ایستادم و گفتم: -برام میخوری؟ پوزخندی که زد، جوابم رو داد. گفتم: -ولی من برات خوردم. -میخواستی نخوری! با موذیگری گفتم: -پس چطور کیر سرگی و الکس رو ساک میزدی؟ این حرفم باعث ناراحتیش شد. خواست دامنش رو بندازه پایین که سریع جلوش رو گرفتم و با خنده گفتم: -کجا؟ ما باهم قول و قرار داریم! -اگه قرار باشه مزخرف بگی میرم! مقابل نگاهش شلوارم رو کشیدم پایین و تو شرایطی که شلوارم پایین پاهام افتاده بود روی زمین و راه رفتن رو برام سخت میکرد، گفتم: -باشه ببخشید. دستهام یه مقدار لرزش داشت. کیرم رو تو دست گرفتم و دیدم گلاره از گوشه چشم داره به کیرم نگاه میکنه. انگار کیرم از هر زمانی بزرگتر شده بود. حق داشت، قرار بود وارد جایی بشه که لقب خوشبختترین کیر دنیا رو بگیره! گفتم: -تکیه بده به میز. باسنش رو به میز تکیه داد و پاهاش رو از هم باز کرد. خدایا! شبیه خواب بود. این گلاره بود که پاهاش رو برای من باز میکرد. خودم از خودم حیرتم شده بود که چطور گلاره رو وادار به این کار کردم. بین پاهاش ایستادم و اولین تماس کیرم با کسش اتفاق افتاد. شبیه به جرقه بود. سعی کردم این اتفاق رو باورش کنم. کلاهک کیرم روی شیارهای خوشگل کسش بالا و پایین شد. میخواستم تحریکش کنم اما انگار از سنگ بود. تلف کردن زمان باارزش بیفایده بود. بیخیال این حرفا شدم و سر کیرم روی سوراخش قرار گرفت. با دستپاچگی اطراف کیرم رو با آب دهنم خیس کردم و با یه فشار کوچولو، بالاخره اتفاقی که مدتها منتظرش بودم، رخ داد. با ورود کیرم به کس گلاره، انگار خودم وارد یه بُعد دیگه از دنیا شدم. لذتی که به خودم وعده داده بودم، جلوی این هیچ بود! نرم، تنگ، گرم و خیس! حتی با وجود اینکه تحریک نشده بود کسش خیس بود. کمرم از روی غریزه به حرکت دراومد و تلمبهها رو شروع کردم. به جز واژن گلاره که داشتم با تموم وجود میکردمش، مابقی اندامش در دسترسم بود، اما اونقدر دستپاچه بودم که نمیدونستم از کجا شروع کنم. یه لحظه دستم روی شکمش مینشست، لحظهای بعد روی پهلوها و لحظه دیگهی روی سینههاش. دست خودم نبود. انگار بعد چند هفته گرسنگی کشیدن، مدلهای مختلف از بهترین و لذیذترین غذاها رو مقابلم گذاشته باشن! درحالی که تلاش میکردم خود واقعیم رو پیدا کنم، یه مرتبه حس کردم آبم جاری شد. تو زندگیم به یاد نداشتم انقدر زود آبم بیاد. با چندتا آه بلند، کیرم رو کشیدم بیرون و با ناامیدی گذاشتم آبم کف دفتر بریزه. این ارگاسم زودهنگام، حکم برخورد سوزن به بادکنک رو داشت. ذوقم رو کور کرد. من برای تحقق این لحظه کلی خون دل خورده بودم و کلی به دلم صابون زده بودم. گلاره که یقینا این رابطه بدترین تجربه عمرش لقب میگرفت، کمرش رو صاف کرد تا خودش رو برای رفتن آماده کنه. نه، نمیتونستم اجازه بدم اینجوری تموم شه. نه وقتی گلاره هنوز از رابطه با من لذت نبرده بود. از بازوهاش گرفتم و دوباره جسبوندمش به میز. درسته که برای اولینبار انقدر سریع ارضا میشدم، اما برای اولینبار دوبار پشت همدیگه سکس میکردم. این به اون در! گلاره مقاومت کرد و گفت: -چیکار میکنی؟ بذار برم. با یه دست نگهش داشتم و با دست دیگه کیرمو دوباره فرو کردم تو جای نرم و گرم قبلی. گفتم: -من هنوز کارم تموم نشده. -ولی ما باهم قرار گذاشتیم! محکم از بازوهاش گرفتم و شروع کردم خودم رو بهش کوبوندن. جوری که باسنش روی میز عقب رفت و پاهاش از کف زمین فاصله گرفت. از شدت ضربات به اجبار روی لبه میز نشست. بغلش کردم و گفتم: -متاسفم گلاره، تقصیر من نیست، نمیتونم به این راحتیا ولت کنم! پوف کلافهای کشید و گفت: -فقط همین یه بار. بخوای دوباره کلک بزنی جیغ میزنم! لبخندی زدم و سرم رو فرو کردم تو گردنش. میخواست از بوسیده شدن توسط من اجتناب کنه، اما نمیتونست! هرچقدر خودش رو کج میکرد، بازم گردنش تو دسترس من بود. گردنش رو بوسیدم و از این بوسه عمیقا لذت بردم. بدنش گرم بود و حرارتش رو احساس میکردم. اینبار احساس کردم میتونم بیشتر ادامه بدم. خیلی بیشتر! یه دفعه با بدنم به بالاتنه گلاره فشار آوردم، جوری که به پشت روی میز خم شد. دستم رو به سختی به تلفن رسوندم و گوشی رو برداشتم. درحالی که وحشيانه تلمبه میزدم، به سختی با نوک انگشتام شماره گرفتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. بعد از چند ثانیه صدای منشی که اومد، یک کلام گفتم: -همه رو بفرست برن. شرکت تعطیله! حتی نذاشتم حرف بزنه، سریع گوشی رو روی تلفن کوبیدم. گلاره تقریبا روی میز پهن شده بود. با دست، هرچی وسیله روی میز بود رو پرت کردم روی زمین تا راحت دراز بکشه. از حرکتم لبخند زد و گفت: -تو خیلی دیوونهای. خم شدم روی بدنش و سرم رو نزديک صورتش نگه داشتم. از سرعت تلمبه زدنم کاسته بودم و حالا یواش و ملو کمرم رو تکون میدادم. از فاصله نزدیک به چهرهاش نگاه کردم. این فرشته مال من بود. میتونستم هرکاری بخوام با بدنش بکنم. رنگ پوست صورتش یه مقدار عوض شده بود و موهاش از زیر شال ریخته بود بیرون. شال رو از دور سرش باز کردم و با خیلِ عظیمی از احساسات، موهاش رو نوازش کردم و گفتم: -دیوونه توام. سرم رو بردم پایین و تیزی چونهاش رو بوسیدم. آهی کشیدم و گفتم: -لعنتی، تو خیلی خوبی گلاره. باورم نمیشه یه نفر انقدر خوب باشه. اصلا کلمه خوب برای تو کمه، باید یه کلمه جدید مخصوص تو ابداع کنن. نمیدونم اشتباه میکردم یا نه، اما با حرفهایی که زدم یه چیزی تو نگاهش عوض شد. از روی بدنش بلند شدم و کت و لباسهای بالاتنهاش رو در آوردم. بعد خم شدم و دامن و شورتش از پاش در آوردم. هیچ مخالفتی نکرد. اصلا نیازی به مخالفت نبود. دیگه چیزی برای پنهان کردن بین من و اون باقی نمونده بود. سوتین مشکی ست با شورتشم باز کردم و انداختم اون طرف. حالا، اون کاملا لخت بود و من بدون سانسور میتونستم برجستگیها و انحناهای منظم بدنش رو ببینم. قوس سینهها و فرو رفتگی پهلوها و گودی کمرش اونقدر دقیق بود که انگار به دست حاذقترین استاد هندسه طراحی شده بود. کاملا قرینه و دقیق. با نگاهی مسخ شده به سینههاش گفتم: -سینههات اونقدر قشنگه که میترسم بهشون دست بزنم. لبخند کوچولویی روی لبش نشست. گفتم میترسم، اما دست زدم و برای اولین بار سینههاش رو لمس کردم. مثل برف سفید، و مثل موم نرم بود. احساس بینظیری داشت، درست مثل تموم لحظات این رابطه. نتونستم بیشتر از این دوری از اون رو تحمل کنم و چسبیدم بهش. کیرمو وارد بدنش کردم و از خوشی آهی کشیدم. کمرم رو خم کردم و همونطور که به سختی تلمبه میزدم، سینههاش رو یکی یکی میک میزدم و میخوردم. گلاره کامل خودش رو رها کرده بود و فرمون رو داده بود دست من. رابطه از اون شور و حال ابتدایی افتاده بود. باید به شور میآوردمش. یه دفعه به خودم اومدم. از کمر گلاره گرفتم و چرخوندمش. با چاشنی خشونت، روی میز به صورت داگ استایل خمش کردم و از پشت تو کسش فرو کردم. تو این پوزیشن، باسنش قمبل شده بود و فقط دیدنش باعث میشد نفسم تو سینه حبس شه. یه باسن گرد و بزرگ که به یه کمر باریک ختم میشد. هیچ دختری نمیتونست با گلاره رقابت کنه. بیقرار از این همه زیبایی که تو یه بدن جمع شده بود، با شدت مشغول تلمبه زدن شدم. تو این حالت، صدای نفسهاش رو میتونستم بشنوم. انگار یه مقدار تحریک شده بود. گفتم: -فکرشم نمیتونی بکنی چقدر برای این لحظه انتظار کشیدم. انتظار نداشتم اما صداش رو شنیدم. -یعنی انقدر تو کفم بودی؟! صحبت کردنش من رو حشری میکرد. گفتم: -حتی از چیزی که الان به نظر میرسه بیشتر! حیف تو که نصیب الکس شدی. اگه من برادرت نبودم، شک نکن به هر قیمتی شده مال خودم میکردمت و نمیذاشتم آب تو دلت تکون بخوره. دنیا رو میریختم به پات. جوری میکردمت که هیچوقت فراموشم نکنی. به حرف اومد و گفت: -الانم میتونی جوری منو بکنی که هیچوقت فراموش نکنم. بازم حرف زد و همین دوباره من رو به گا داد! آبم بدون رضایت خودم ناگهانی جاری شد. آه بلندی کشیدم و چندتا تلمبه آخر رو تندتر از قبل کوبیدم. بعد از آخرین تلمبه، کیرم رو آوردم بیرون و دیگه نذاشتم آبم کف دفتر بریزه. گذاشتمش روی باسن گلاره و چون سر کیرم به سمت بالا بود، آبم با شدت بیرون پاشید و ریخت روی گودی کمر و قسمتی از موهای بلندش که تا روی کمرش اومده بودن. آههایی که میکشیدم خیلی بلند و کشیده بودن. تا چند ثانیه لذت از بدنم بیرون نمیرفت. هنوز کیرم رو باسن گلاره بود. گلاره تو همون حالتی که خم بود، سرش رو چرخوند و از گوشه چشم نگاهم کرد. -تموم؟! تموم؟ خب، به گمونم بالاخره باید این نمایش خارقالعاده رو همینجا تموم میکردم و تا سالهای سال با فکر بهش با خودم ور میرفتم. وقتی چیزی نگفتم، گلاره کمرش رو صاف کرد. ازش فاصله گرفتم و یه قدم گذاشتم عقب. با یه نگاه عمیق به خودم و گلاره و این رابطه، فهمیدم که نه، هنوز تموم نشده! هنوز خیلی جا داره. هنوز میتونم به خودم و گلاره لذت بیشتری بدم. از تصمیم منصرف شدم. یه دفعه رفتم جلو و دستم روی کمر گلاره نشست. هنوز کمرش صاف نشده، دوباره خم شد روی میز و بیبرو برگرد کیرم که همچنان مثل سنگ سفت بود وارد واژنش شد. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم ارگاسم چندتایی و پشت هم رو تجربه کنم. اما حس شهوت به گلاره اونقدر توم ریشه دوونده بود که به قول الکس، باعث معجزه میشد! گلاره تلاش کرد از روی میز بلند شه، اما نذاشتم حتی میمیلتری تکون بخوره. نالید و گفت: -لعنت بهت کاوه. بازم بهم کلک زدی! چنان با شدت خودم رو بهش میکوبوندم که کل دفتر رو صدای شالاپ و شولوپ فرا گرفته بود. -متاسفم، ولی بازم ازت سیر نشدم! داشتم روی میزی خواهرم رو میگاییدم که یه زمانی پدرم پشتش مینشست! من و گلاره روی همون میزی باهم سکس میکردیم که برای بدست آوردنش کلی با همدیگه جنجال و ماجرا از سر گذرونده بودیم. موهای گلاره رو از پشت کشیدم و از روی میز بلندش کردم. مقاومتی نمیکرد. بردمش نزدیک دیوار و کمرش رو چسبوندم به دیوار. یک پاش رو با دست بالا گرفتم و کیرمو فرو کردم. با وجود دوبار ارگاسم، ذرهای از شهوتم کم نشده بود. مثل دقیقه اول انرژی داشتم. با هر تلمبه به سینههای گلاره یه موج قشنگ میافتاد که نگاهم رو خیره خودش میکرد. بدنش یه مقدار عرق کرده بود و براق به نظر میرسید. فیس تو فیس به چشمهاش زل زدم و گفتم: -دیدی چطور آوردمت زیر خودم؟ پوزخندی زد و گفت: -از اینکه داری خواهر خودتو میکنی خوشحالی عوضی؟ گلوش رو تو دستم گرفتم و محکم فشار دادم. -از اینکه دارم کصترین دختر ایران رو میکنم خوشحالم! از اون فاصله نزدیک، میتونستم تو چشمهاش علائم تحریک شدن رو ببینم. مطمئن بودم! با لذت از هرتلمبهای که میزدم گفتم: -لعنتی تو چقدر خوبی گلاره، اصلا یه چیز عجیبی… . نگاهش رو دوخته بود به نگاهم و جدا نمیکرد. حالا داشتم به چیزی که میخواستم نزدیک میشدم. سرم رو بردم جلو و نزدیک لبهاش. برخلاف بار قبلی که ممانعت میکرد، اینبار بیحرکت موند تا ببینه چیکار میکنم. گفتم: -تحریک شدی؟ -نوچ! -دروغ نگو! چشمات خماره. صورتت تب کرده و کست خیس خیسه! با کج خلقی گفت: -خب که چی؟ وقتی اینجوری نان استاپ (non stop) میکنی معلومه تحریک میشم! آخ، دلم میخواست تو بدنش حل شم. کیرمو کشیدم بیرون و دستهام رو دور بدنش پیچیدم. وقتی بلندش کردم، با حیرت گفت: -نکن!!! میخوای چیکار کنی؟ وزنش سنگین بود اما تو اون لحظه من سنگین و سبک حالیم نمیشد! بردمش سمت کاناپه و به شونه راست درازش کردم. از وجود کاناپه و بزرگیش واقعا خوشحال بودم! خودم پشتش دراز کشیدم و پای چپش رو با دست بالا گرفتم. با دست دیگه کیرمو روی سوراخ کسش گذاشتم و با یه فشار، گلاره آهی کشید و پذیرای کیرم شد. ترشح هورمونها و حسهای درهمم باعث شد شقیقهاش رو ببوسم و بغل گوشش بگم: -جوووونم نفسم، تو فقط ناله کن. به یاد نداشتم با هیچ دختری انقدر با ملایمت حرف بزنم. درحقیقت به هیچ دختری در این حد از لحاظ عاطفی نزدیک نبودم، هرچند احتمالا این یه حس یک طرفه بود. وقتی پای چپ گلاره رو رها کردم تا بتونم سینهاش رو بمالم، خودش پاش رو بالا نگه داشت تا کیرم راحتتر وارد بدنش بشه. دیگه شکی نداشتم داره از من لذت میبره. سرم به بغل سرش چسبیده بود. گلاره سرش رو به طرفم چرخوند و من که منتطر اولین قدم از طرف اون بودم، سرم رو بردم جلو و درحالی که دهنم فاصله کمی از دهنش داشت، پچ زدم: -دوست داری این مدلی میکنمت؟ بالا و پایین شدن سرش باعث شد لبخند بزنم. صدای نالههاش بلند شده بود. دست مخالفم رو از زیر بدنش به بین پاهاش رسوندم و کسش رو مالیدم. دست دیگهام که روی سینهاش بود برداشتم و از فکش گرفتم و بیشتر سرش رو به طرف خودم چرخوندم. بغل گوشش گفتم: -به خاطر من میای؟ نوک انگشتم روی نقطه جی ش به صورت دورانی میچرخید. دهنهامون جوری نزدیک بود که گرمای نفسهای همدیگه رو به راحتی حس میکردیم. دوباره گفتم: -هوم؟ به خاطر من میای؟ ناله تیزی کشید و کمی بعد، خیسی و رطوبت زیادی دور کیرم احساس کردم. این باعث شد اختیار از کف بدم و بالاخره برای اولینبار گلاره رو عاشقانه ببوسم. داغی کسش باعث شد کیرمو بکشم بیرون و یه دفعه با یه نالهای که تو دهن من خفه میشد آب زیادی از بین پاهاش بیرون پاشید. یه ارگاسم عالی رو تجربه کرد و بعد، با حرکت ریز لبهاش متوجه شدم داره من رو میبوسه و این بهتر اتفاق ممکن بود. کیرم رو برگردوندم سر جاش و بعد ارگاسم اونقدر کس گلاره گرم و خیس شده بود و اونقدر بوسیدن لبهاش برام خوشایند بود که طولی نکشید که منم برای بار سوم ارضا شدم. وقتی آبم میخواست بیاد، یه لحظه کوتاه بوسه رو قطع کردم و گفتم: -آبم داره میاد. خود گلاره با فشار دست سرم رو فشار داد به طرف خودش و دوباره مشغول بوسیدنم شد. پاسخ مشخص بود. گذاشتم آبم بیاد و این ارگاسم، از دوبار قبلی طولانیتر، عمیقتر و خیلی با کیفیتتر بود. خودمو تو عمق وجود خواهرم خالی کردم. از شدت ارضا کیرم دل دل میزد و تخمام یکم درد گرفته بود. دلم نمیاومد کیرمو از اون محیط رویایی بیرون بکشم. حاضر بودم اون لحظه خودمو تمام و کمال فدای گلاره کنم. در حقیقت من شیفته گلاره نبودم، من شیدای اون شده بودم! سفت و محکم از پشت بغلش کرده بودم و اجازه نمیدادم بدن خیسش ازم جدا بشه. با صدای بم شدهای که از خستگی و خماری بعد سکس بود گفتم: -این بهترین لحظه تو این بیست و اندی سال زندگیمه. گلاره یه خنده تو گلویی کرد و گفت: -جدی؟ از این که تو این فاصله نزدیک، و تو آغوش خودم صداش رو میشنیدم کاملا راضی بودم. کیرم از کسش بیرون اومد و آب فراوانی که توش خالی کرده بودم روی رون پای گلاره و سپس کاناپه ریخت. من نمیخواستم این لحظات تموم شه. نمیخواستم این همخوابگی تبدیل به خاطره شه. دلم میخواست ادامه داشته باشن. برای همیشه! حاضر بودم هرچی دارم و ندارم رو بدم. بعد از چند دقیقه تفکر، گفتم: -گلاره؟ یه پیشنهاد جدید! -چی؟ حرفهام رو برای بار آخر تو ذهنم سبک و سنگین کردم. به خاطر اون حاضر بودم قید خیلی چیزا رو بزنم. حاضر بودم قید خوابیدن با زنهای دیگه رو بزنم. حتی پرستو و هانیه و اون سکس سه نفره عجیبمون رو برای همیشه فراموش کنم. فقط به خاطر اون! با اطمینان از اینکه واقعا ارزشش رو داره، گفتم: -یه درصد دیگهام مال تو. شرکت بدون حرف و حدیث برای تو. تو میشی مدیر عامل اینجا. تعجبش رو احساس کردم. اونقدر که کامل تو آغوشم چرخید و سینه به سینهام در اومد. از این نما، حتی زیباتر بود. گفت: -واقعا؟ خب…در ازای چی؟ -نامزدیت با الکس رو بهم میزنی، میفرستیش بره همونجایی که ازش اومده. میشی مال من. فقط و فقط مال من! این رابطه مخفیانه ادامه پیدا میکنه تا زمانی که جفتمون با رضایت تمومش کنیم. من حق ندارم با هیچ زن دیگهای باشم، توام حق نداری حتی از صدکیلومتری یه مرد رد بشی! خدا رو چه دیدی، شاید تا آخر عمرمون طول کشید. همه چیز رو خیلی ساده در نظر گرفته بودم. تو این مسیر کلی اما و اگر وجود داشت. شاید یکی از رابطهمون بو میبرد، شاید گلاره خیلی زود از من خسته میشد و هزار و یک اما اگر دیگه، اما من همهاش رو با کمال میل به جون میخریدم. تو عمق نگاه گلاره پر بود از شگفتی از حرفهایی که شنیده بود. شاید فکرشم نمیکرد یه احمقی مثل من، تاج و تخت رو ول کنه فقط به خاطر یه حس! شاید به کل علاقهای به من نداشت، نه اونطور که من بهش داشتم. با این وجود پیشنهادی بهش داده بودم که نمیتونست رد کنه. اون این شرکت رو بیشتر از هرچیز دیگهای تو دنیا دوست داشت. به خاطرش دست به خیلی کارها میزد. از دیدن چهره هاج و واجش لبخند زدم و گفتم: -چی شد؟ هنگ کردی؟ از فکر بیرون اومد و چند ثانیه طول کشید تا نرم نرمک لبخند دندون نمایی روی لبهاش بشینه. سرش که اومد جلو، فهمیدم به رستگاری رسیدم و باید به بهشت سلام کنم. پایان. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده