رفتن به مطلب

داستان سکسی خواهر زن خوب


chochol

ارسال‌های توصیه شده


من و راضیه خواهر زنم
 

سلام دوستان و خوانندگان عزیز سایت کونباز شاید یه سری از داستان‌ها تخیلی باشند ولی خیلی از این داستان‌ها هم اتفاق افتاده من از دوستان معذرت می خوام اول بلایی که سرم اومده رو واست بنویسم شاید درس عبرتی بشه من اسم‌های خودمون رو ننوشتم .بازم میگم نه قصد نصیحت دارم فقط خواستم بلایی که سرم اومده رو بگم شاید درسی بشه واسه بقیه دوستان .
من اسمم امیر سنم ۳۶ساله یه پسر۹ساله دارم شغلم راننده هستم داخل شرکت داروسازی خیلی هیکل معمولی دارم برعکس همه دوستان یه سالار ۴۰سانتی وکلفت به اندازه قطر کالباس هم ندارم خیلی معمولیه .
سال ۹۸ خانوم من قبول شدن محیط زیست اکثر اوقات پسرم خونه مادر خانومم بود به استثنای روز چهار شنبه و پنجشنبه که خواهر زنم دانشگاه خواجه نصیر طوسی میدان ونک کلاس داشت به خاطر نزدیکی سه شنبه کلاسش که تموم میشد میومد خونه ما چهارشنبه بعدظهر پنج شنبه بعدظهر کلاسش که تموم میشد باهم چهارتایی می رفتیم خونه مادر خانوم .
لباس پوشیدن خانواده خانومم خیلی معمولی نه اونقدر باز لباس می پوشیدن نه خیلی با مانتو مقنعه من اصلا هیچ حسی به خواهر زنم نداشتم اختلاف سنی ایشون با خانومم دقیقا یکسال ونیم بود سال ۱۴۰۱دقیقا مهرماه بود خانومم گفت ۵شنبه که سر کار نمیری پسرمون رو ببر آرایشگاه من طبق روال بیدار شدم داخل پذیرایی خواب بودم باصدای بازی ps4 پسرم بیدار شدم باهم دیگه رفتیم آرایشگاه آرایشگری که همیشه پیشش می رفتیم نبود مجبوری فقط موهای پسرمو اصلاح کرد وبرگشتیم یه سری وسایل گرفتیم ورفتیم خونه زمانی که رسیدم خونه خواهر زنم رفته بود حموم پسرم هم به خاطر موهای داخل گردنش تا من رفتم دستشویی وبرگشتم رفته بود داخل حموم منم نشسته بودم جلوی تلوزیون خواهر زنم زیر دوش داشت موهاشو می شست فقط یه شورت تنش بود زمانی که پسر درو باز کرد وگفت بابا حوله من بیار در حموم دستشویی دقیقا کنار همدیگه هستن و وبه پذیرایی باز می شن همون لحضه راضیه یه دادی زد گفت درو ببند ولی تا درو بست من کامل بدنش دیدم بعد از اون اتفاق حس من نسبت به راضیه کاملا عوض شده بود دقیقا یک هفته بعدش روز جمعه مادر زنم می خواست بره جم کران ما هم اون هفته نرفتیم خونشون وبا خانومم ویکی از داداشاش شب رفتیم لواسون واز بعدظهر پنج شنبه تا غروب جمعه موندیم روز شنبه هم تعطیل بود ولی خانوم برادر زنم چون چوس کن برقی کار گذاشته بود خسته شدم وبریم دیگه بلند شدیم اونا رفتن سمت کرج ماهم اومدیم سمت خونه داخل راه همش غیبت داداش وزن داداش بود که نه خودش عرق می خوره نه میزاره داداشم بخوره وزیاد رو بهش داده واز اینجور داستان‌ها اا رسیدیم خونه با ترافیک وشلوغی دقیقا ساعت ۹رسیدیم خونه به محض رسیدم یکی یکی رفتیم یه دوش گرفتیم واومدیم من نشسته بودم جلو تلوزیون بساط مشروب و قلیون درست کردم پسرم همونجا داخل پذیرایی خوابش برد خانومم وراضیا اومدن جلو شروع کردن از یه یک ونیمی عرق سگی سه چهار پکش خورده بودم لواسون چون رفیق نداشتم آوردمش خونه شروع کردن به خوردن داغ کرده بودن می خوردن من نفهمیدم کی خوابم برده بود یه لحضه با صدای تگری زدن خواهر زنم بیدار شدم دستشو گرفتم تا بردمش داخل حموم یکی دیگه زد خانومم هم بیدار شده بود ولی اون خیلی حال وهوش درستی نداشت لباسای راضیه رو درآوردم فقط یه شورت وسوتین تنش بود گفت برو بیرون ولی داشت تلو تلو می زد من اومدم بیرون حوله رو بردم واسش یه لحظه صدای تشت داخل حموم بلند شد تشت کنار حموم گذاشته بودیم می خواسته شورت در بیاره نقش زمین شده بود اومدم حوله رو بهش دادم گرفت به خودش واومد بیرون ازلباسهای خانومم یه یه تیشرت ودامن پوشید وقتی دراز کشید یه نیم ساعتی بعد بلند شدم برم دستشویی چیزی رو که نباید ببینم دیدم دامن اومده تا رو روناش من داشتم از شق درد می ترکیدم بعد از دستشویی اومدن اومدم تلوزیون خاموش کردم دراز کشیدم پشت سرش برعکس همه ویران که نیم ساعت کوس ومی خوردن و سینه ها رو می خوردن اروم آروم اومدم پشتتش دراز کشیدم ولی صدای قلبمو خودم می شنیدم دهنم از ترس خشک شده بود آروم آروم چسبیده بهش آروم شروع کردم لاپایی زدن کمتراز ۵دقیقه ارضا شدم ولی نزاشتم یه ذره هم از آبم بهش بریزه صبح من از همه دیرتر بیدار شدم زمانی که بیدار دیدم دارن تمیز کار می کنن و گندای دیشب رو تمیز می کنن خانومم گفت ساعت خواب گفتم والا به خدا خیلی روداری دیشب کم مونده بود خودت و ابجیت ببرم بیمارستان خانومم خندید گفت راضیه گردن نمی گرفته تگریها واسه خودش بوده تا بهش گفتم پس کی لباس بهت داده گفت به خدا من اصلا یادم نمیاد من خوشحال از این بودم که حداقل چیزی یادش نیست ساعتای نزدیک ۱۲بود تازه صبحونه خورده بودیم که گفت می خوام برم خونمون کبود از کلی تعارف که نمی خوای بری گفتم پس تا تو حاضر می شی یه دوش مس گیرم خودم میرسونمت داخل راه که داشتیم میرفتیم شروع کردیم به صحبت گفت یه خورده سرم درد می کنه گفتم دیشب زیاده روی کردی من اولش فکر کروم دائم العمری همیشه می خوری که گفت به خدا از پک سوم هیچی بعدش یادم نمیاد نمی دونم چرا ولی این راضیه واسه من دیگه اون راضیه سابق نبود چرا من اینجوری شده بودم رو نمی دونم گفتم راستی لباساتو همه رو شستم آویزون کردم پشت در حموم یه تشکر کرد ولی معلوم بود خیلی خجالت کشید فلبداحه قسم جان زنم وپسران داد که با آبجی گفتم این قضیه بین خودمون می مونه منم سریع دستشو گرفته حالت پنجه به پنجه دستشو آوردم بالا پشت دستشو بوسیدم گفتم این چه حرفیه مگه اتفاقی افتاده چی بین خودمون می مونه تشکر کرد و گفت به خدا به جان مامانم من دیدی خونه حامد (باجناقم)سالی یکبار نمیرم به خدا خونه شمااز خونه خودمونم راحت ترم دیگه رسیدم جلوی خونه کلی تعارف که بیا خونه گفتم مرسی برگشتم گذشت این داستان تا ر ز چهارشنبه هفته بعدش ساعت تقریبا ۶بود من از خیابون خونمون میومدم بالا دقیقا سر کوچه خودمون راضیه داخل یه پراید هاچ بک سفید داشتن روبوسی می کردن خیلی حالم بد شده بود سریع قبل این که بپیچم داخل کوچه خودمون سر پل نگه داشتم از ماشین پیاده شدم باهم چشم تو چشم شدیم و من رفتم سوار ماشین شدم داخل خونه رفتم سریع زیر دوش خیلی حالم بد بود من نه به خاطر این که با دوست پسرش بود ناراحت باشم چون هیچ پسر و دختری بدون جنس مخالف نبوده ولی من بقدری راضیه رفته بود روی مخم به ولله حس مالکیت داشتم بهش اینقدر دوسش داشتم اومدم از حموم بیرون ولی انگار بدترین اتفاق عمرم واسم افتاده خانومم من یه لبخند زوری میزدم چند بار پرسید الکی گفتم سر کار با یکی از بچه ها حرفم شده گفتم عرق بیار حالم خیلی بده قبل شام یه دوپک زدم شام و خوردم به راضیه تعارف زدم گفت نه هنوز حال خرابی اونوری یادم نرفته گفتم ببین گوجه هست رفت گوجه بیار به محضی که نشست گفتم حال خرابیم به خاطر کار توه اومد نشست با خانومم ولی این بار جفتشون یک سه پک بیشتر نزدن من تا پای تلوزیون بودم ساعت نزدیکای سه بود یواش یواش رفتم پشت سرش یه شلوار اسلش پوشیده بود از روی شلوار یه خورده خودم مالیدم بهش دیگه همه چیز رو گذاشته بودم زیر پا آروم دستمو از جلو بردم زیر شرتش دیدم یه تکونی خورد سریع دستمو کشیدم بیرون خودم مثلا زدم به خواب چند دقیقه طول نکشید رفت دستشویی اومد رفت اونطرف خانومم دراز کشید ولی معلوم بود بیداره فردا صبح من رفتم سرکار که ساعت ۸و۹بود سیل اس ام اس سرازیر شد من تو رو به چشم داداشم می دیدم من تو رو به چشم برادرم دوست داشتم من فقط تنها مردانگی که می کنم به خاطر بچت زندگیتو از هم نمی پاشم به ولله به جان پسرم آرزو به دلم مونده یکبار بریم خونشون چشم تو چشم نگاه کنیم سلام علیکی کنیم به تمام مقدسات به قدری پشیمونم فقط کاش برای زمان دنده عقبی وجود داشت تو رو خدا با خوندن داستان‌های کون باز جوگیر نشید 👿

نوشته: لوک بدشانس

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.