minimoz ارسال شده در 10 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر داستان یک زندگی سلام یا خدا!!! من عمه میترا رو کردم. حالا باید چطور تو روش نگاه کنم؟! اگه آبروریزی بشه، چکار کنم؟ اگه بقیه بفهمم…!!! عمه میترا: رضا جان دیرتر نشه!!! زود بیا صبحونه تو بخور؛ از سرویس جا نمونی. -: چشم اومدم اسمم رضاست و ۴۵ سالمه. زن و بچه دارم و جنوب ایران زندگی میکنم. این خاطره مربوط به سال ۸۴ هست و با دختر عمه ای اتفاق افتاده که بخاطر سن و سالش، عمه میترا صداش می کردم. میترا یا همون عمه میترا الان حدود ۶۲ ۶۳ سالشه و با شوهرش که پرستار بود و الان بازنشسته ست و دخترش به اسم نازنین، چند سالیه که ترکیه زندگی می کنن. ماجرا مربوط به دورانیه که من بعد از تموم شدن سربازیم، برای کار رفتم منطقه ویژه ماهشهر و تو یکی از شرکتهای خصوصی مشغول کار شدم و خوابگاهمون توی یه شهرکی بود به اسم ممکو(خونه های سازمانی پتروشیمی بودن) خوابگاه ما چند تا خونه ویلایی بودن که دو سه خیابون با خونه میترا اینا فاصله داشت. خونه عمه م (خواهر بابا و مامان میترا) هم سربندر بود. خلاصه اینکه از وقتی من مشغول به کار تو اون منطقه شدم، هفته ای دو سه بار عصرا می رفتم خونه شون و شام پیششون بودم یا مثلا اگه بعد از کار می رفتم خونه عمه م، شب با ماشین میترا اینا بر میگشتم ممکو و خوابگاه. رابطه و رفت و آمدمون از همون اول با عمه م اینا خوب بود و اینکه من برا کار رفته بودم اون طرفا، باعث شده بود بیشتر از قبل ببینمشون. سرتون رو درد نیارم… یه روز بعد از کار که رفتم خونه شون، نازنین کلاس زبان داشت(اون موقع ۸ ۹ سالش بود) و کاوه(شوهر میترا) عصر کار بود و عمه میترا از من خواست ببرمش کلاس و برگردم؛ گفت یه دوش میگیره و برا برگردوندن نازنین خودش میره. به منم گفت کلید رو ببر که برگشتی پشت در نمونم. (گفتم که می خواست حموم بره) خلاصه نازنین رو رسوندم سر کلاسش و کمتر از ده دقیقه برگشتم خونه و نشسته بودم تو حال جلو تی وی. عمه میترا که متوجه برگشتن من نشده بود، در حالی که حوله رو نصف و نیمه دور خودش پیچیده بود و کاملا می می هاش که خیلی بزرگ بودن (ایشون اصلا خوش استایل و ورزشکاری نبود و نیست. قدش حدود ۱۷۰ و همیشه تا یادمه ۲۰ ۳۰ کیلو اضافه وزن داشت) هم بیرون از حوله بودن، اومد تو حال که یهو چشم تو چشم شد و با یه وای گفتن دوید رفت تو اتاقش. منم واکنشی نشون ندادم و داشتم تی وی میدیدم. بعد از ۱۰ ۱۵ دقیقه لباس پوشیده با موهای خیسش اومد تو حال و بعد از سلام و تشکر بابت نازنین، گفت: چه زود برگشتی!!! متوجه اومدنت نشدم. ببخشید. منم ازش معذرتخواهی کردم که بهش اطلاع ندادم و خلاصه داستان تمام شد. بعدش رفت موهاش رو خشک کرد و رفت تو آشپزخونه تا شام رو آماده کنه. برخلاف قرارمون، ازم خواست خودم برم و نازنین رو برگردونم و منم انجام دادم. تو دلم آشوب بود.سالهای سال بود که عمه میترا رو با پیراهن های روی زانو و آستین حلقه ای و تابستانه میدیدم اما تا اون روز همه چی برام عادی بود. حتی وقتی پیراهنش یقه باز بود و خط سینه ش معلوم میشد. تو همون فاصله که رفتم و نازنین رو آوردم، تمام اون صحنه های بیست و چند سال گذشته ای که عمه میترا رو دیده بودم جلو چشمم تداعی شدن. تصویر می می هاش (احتمالا سایز سوتین ۱۰۰ یا حتی بیشتر هم بود) از جلو چشمم دور نمی شد. من روابط دیگه ای قبل از اون ماجرا داشتم اما فکر اینکه یه روزی روی ایشون به قول امروزیا کراش داشته باشم، به ذهنم خطور نمی کرد. برگشتیم و شام رو خوردیم اما سر میز همش سعی میکردم با عمه چشم تو چشم نشم تا اون حد که رفتارم اذیت کننده شد و بعد از غذا وقتی نازنین رفت تو اتاقش سر درس و مشقش، موقع جمع کردن ظرفا عمه میترا بهم گفت: یه اتفاقی افتاد و تموم شد. خودتو اذیت نکن. منم یه اوگی گفتم و رفتم رو مبل خودم رو مشغول تی وی کردم. کارای آشپزخونه تموم نشده بودن که کاوه هم از راه رسید و یه چای با هم نوشیدیم و من خداحافظی کردم و رفتم خوابگاه. دو سه روزی سمت خونه شون نرفتم. یه روز ظهر بهم زنگ زد که عصر میره خونه مامانش (عمه م) و منم برم و شب باهاشون برگردم. منم قبول کردم و عصر رفتم پیششون. عمه م تا منو دید بغلم کرد و بهم گفت بی معرفت چند روزه خبری ازت نیست!!! عمه میترا هم گفت: آره!!! آقا دیگه مارو تحویل نمیگیره و به خاطر اینکه یخم باز شه، باهام روبوسی کرد(روبوسی با میترا و بقیه دختر عمه هام چیز عجیبی نبود اما مثلا وقتایی که دیر به دیر هم رک میدیم یا برا سال نو مبارکی و از اینجور چیزا بود، نه همیشه) و خلاصه نشستیم دور هم. کلی گفتیم و خندیدیم و شب هم باهاشون برگشتم ممکو و خوابگاه. فردا عصرش باز رفتم خونه شون. بعد از سلام و احوالپرسی یه خرده تو درسای نازنین کمکش کردم و بعدش نازنین مشغول درساش شد تو اتاق خودش. من و کاوه و عمه میترا هم مشغول صحبت شدیم. بعد از شام کاوه شبکار بود و رفت سر کار. نازنین هم رفت بخوابه. ساعت حدود ده یازده بود که خواستم برم خوابگاه که عمه میترا ازم خواست شب پیششون بمونم. رو یه کاناپه سه نفره نشسته بودیم کنار هم نشسته بودیم و مشغول فیلم دیدن. عمه دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پام و پاهاش رو اونور جمع کرد.منم به ناچار دستم که سمتش بود رو گذاشتم رو شونه ش (بالای بازوش). لباسش مثل همیشه آستین حلقه ای بود و نرمی پوستش برام خیلی خوشایند بود. اگه یه ماه پیش این اتفاق می افتد احتمالا حس خاصی بهم دست نمی داد اما با توجه به اتفاقایی که گفتم، بی اختیار کیرم تو کسری از ثانیه شد مثل سنگ طوری که اگه نشنیده بودم و جمعش نکرده بودم، از این گوشش می رفت تو و از اون یکی می زد بیرون😉. یه خرده پاهام رو جابجا کردم؛ عمه میترا فکر کرد اذیتم و خواست بلند شه که با یه فشار کوچولوی دستم رو بازوش متوجه شد مشکلی نیست و پشیمون شد. از اون لحظه به بعد من دیگه فیلم نگاه نمی کردم و فقط تو یه حال دیگه بودم. همونطور که دستم رو بازوش بود، یواش شروع به نوازش کردنش کردم. هر از گاهی دستم رو می بردم روی سرش و موهاش؟رو ناز می کرد و انگشتام رو می بردم توی موهاش. تا اون موقع، این شرایط بینمون اتفاق نیوفتاده بود. زمان عین برق و باد برام گذشت و نفهمیدم کی فیلم تمام شد. عمه میترا سرش رو از پاهام برداشت و بلند شد رفت سمت آشپزخونه. یه کم سر و صدا کرد و خواست شب بخیر بگه بره بخوابه که منم تصمیم گرفتم برگردم خوابگاه. ازش خداحافظی کردم و اومد تا دم در برای بدرقه. موقع دست دادن برخلاف معمول باهام روبوسی کرد و … اونشب تا صبح بی خوابی زده بود به سرم. صبح هم سر کار همه ش فکرم مشغول بود. طرفای ظهر زنگ زدم بهش و بعد از حال و احوال کردن، خواستم خداحافظی کنم که ازم پرسید کار خاصی باهاش داشتم؟! منم گفتم نه؛ فقط برا احوالپرسی بهش زنگ زدم. اصرار کرد که اگه کاری دارم، رودربایستی نکنم و بگم. منم تشکر کردم و خداحافظی کردم. تا آخر اون هفته دیگه نرفتم خونه شون و آخر هفته هم برگشتم اهواز، خونه خودمون. شنبه صبح تازه رسیده بودم تو دفترم که بهم زنگ زد و پرسید چرا چند روزه خبری ازم نیست. منم توضیح دادم که سرم شلوغ بود و این حرفا. بعد از اینکه تماسمون تمام شد، برام یه جوک (اس ام اسی) فرستاد و پشت بندش یه استیک گل. منم در جواب یه استیکر لبخند و گل فرستادم. ظهر بعد از ناهار گفتم بزار بهش زنگ بزنم و مخش رو بزنم. (یه خوبی که بود، این بود که کاوه معمولا جای دوستاش هم می موند سر کار و البته چون تلو باز (تریاکی) بود، وقتایی هم که سر کار نبود، زیاد خونه نمی موند.) خلاصه بهش زنگ زدم و گفتم این چند وقت خیلی بهش زحمت دادم و تا چند وقت روم نمیشه برم خونه شون. اونم یه خرده منو لوس کرد و اون ناز میکشید و من ناز و قرار شد عصر که رفتم خوابگاه برم سمتشون. عصر قرار شد نازنین رو ببریم کلاس زبانش و تا تموم شدن کلاس، من و عمه میترا بریم فروشگاه ممکو واسه خرید. بعد از خرید با نازنین برگشتیم خونه و مطابق معمول که کاوه عصرکار شب کار بود، شام رو سه نفره خوردیم و نازنین رفت تو اتاقش بخوابه. من و عمه میترا هم روی همون کاناپه روبه رو تی وی نشستیم کنار هم طوری که فقط رون هامون به هم نچسبیده بود. پایین پیراهنش اومده بود بالا تا روی زانوش. بدون اجازه دستم رو گذاشتم روی زانو و با باز و بستن پنجه هام روی زانوش شروع کردم به قلقلک دادنش. با همون حرکات اولیه، قلقلکم گرفت و سعی کرد دستم رو از رو زانوش برداره. اما من نذاشتم تلاشش به ثمر برسه و با زور ادامه دادم به قلقلک دادنش. اونم در حالی که غش خنده بود هی تو دست و پام می پیچید. کلی باهاش لاس زدم تا از نفس افتاد و وِلو شد رو کاناپه. منم دیگه بی خیال قلقلک دادنش شدم و کنارش لم دادم رو مبل. زیاد طول نکشید که اومد سمت و سرش رو گذاشت رو شونه م و از پهلو لش افتاد روم. من یه تکون خوردم و دستم رو از پشت سرش رد کردم و آوردمش تو بغلم. تو شرایط خاصی بودیم هر دو. خیلی مشخص بود که هر دو دوست داریم بیشتر پیش؟بریم اما جرات شروعش رو نداشتیم. هم ترس از شروع یه رابطه تابو و هم شک از موافقت طرف مقابل. یه تپلوی سفید و نرم و نورم تو بغلم بود و محکم به خودم فشارش می دادم. چند دقیقه ای تو همون وضعیت بودیم و پیشرفت خاصی نبود تا بالاخره عمه میترا از بغلم در اومد و یه خرده مو هاش؟رو که به هم ریخته شده بود رو مرتب کرد و بلند شد رفت تو آشپزخونه. منم که موقعیت رو دیدم، بلند شدم و خداحافظی کردم که برم. عمه میترا صدا زد که صبر کنم بیاد بدرقه م کنه. جلو در موقعی که خواستیم دست بدیم و روبوسی کنیم(طبق روال این دو سه بار آخر) در گوشم گفت: مطمئنی میخوای بری؟ یه فاصله کوچولو از هم گرفتیم و یه مکث کوچیک کردم و گفتم: نَرَم؟؟؟؟ عمه میترا لبش رو آورد جلو و گذاشت رو لبام و یه بوس کوچولو گرفت و یه خرده عقب رفت و دوباره لب تو لب شدیم و این بار یکم طولانی تر. بعد درب خونه رو بست و دست رو گرفت و دنبال خودش بردم تو اتاق خواب و در اتاق خواب بسته شد… بدون رد و بدل شدن حرفی، همیندیگه رو بغل کردیم و مشغول بوسیدن و مالوندن و لیسیدن هم شدیم. لخت کردن عمه میترا اصلا زمانبر نبود چون پیراهنش گشاد و نخی بود و راحت درش آوردم. سوتینش مشکی بود و شرتش از این سفیدایی که روش عکس گل و عروسک اینا داشت. منم سریع تک پوشم رو در آوردم و شلوار و شورت رو با هم کشیدم پایین و بلبل رو از قفس آزاد کردم. دوباره همرو بغل کردیم و بعد از یه خورده لب و لوچه و گردن، برش گردوندم و از پشت بهش چسبیدم و مشغول خوردن پشت گردنش شدم و همزمان دو تا دستام رو بردم زیر سوتین و دو تا می می هاش رو مالوندم. یه خرده کلا سوتین رو دادم بالا و اون دو تا میوه بهشتی رو از بند رهاندم و همچنان می مالیدم. یکی از دستام رو آروم آوردم پایین و یه خورده شکم بزرگش رو مالیدم و یواش یواش دستم رو رسوندم بالای کش شورتش. بدون معطلی دستم رو کردم تو شورتش؟و به کسش رسوندم. واییییییییییی عجب کس تپل و گوشتی و خیسی. اونقدری خیس که کاملا لزج شده بود. یه خرده کسش؟رو تو مشتم چپوندم و بعد همونطور که گردن میلیسیدم و می می می مالیدم، شروع کردم به ور رفتن با چوچوله ش. یهو نفسش رو حبس کرد و بعد از چند ثانیه با آه و اوه کردن شروع کرد به نفس زدن بلند. صداش تو گوشم می پیچید و دیوونه م میکرد.هرچی نفساش تند تر و بلندتر میشد، سرعت و فشار حرکت انگشتم روی چوچوله ش بیشتر میشد و هرچی فشار و سرعت انگشتم بیشتر میشد، سرعت و صدای نفساش بیشتر. این کار رو انقدر ادامه دادم تا پاهاش سست شد و چون وزنش زیاد بود من به سختی سرپا نگهش داشتم و انقدر ادامه دادم تا یه انقباض کوچولو د یه تکون کوچولو و یه جیغ یواش و ارضا شد. همی که ارضا شد، به زور دست رو از تو شورتش در آورد و از تو بغلم در اومد افتاد رو تخت. منم رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم و همزمان با مالوندن می می هاش، شروع کردم ازش لب گرفتن. یه خورده که حالش جا اومد، رفتم روش دراز کشیدم و لب و لیس و بوس و گاز رو از سر گرفتیم و رفتم بین پاهاش. لنگان رو دادم بالا و بعد از دیدن بهشتش، با تنظیم سر سلطان جلو سوراخ کسش، با یه فشار، تا ته کردم تو کسش. یه جیغ و آه کوچیک زد و دست کرد تو موهام و سرم رو کشید سمت خودش؟و لبامو رفت تو هم. آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم و زبونمون تو دهن همدیگه بود و حالا نزن و کی بزن. گهگاهی تلمبه زدن رو متوقف میکردم و در حالی که کیرم تا دسته تو کسش بود، می رفتم سراغ می می خوری. واییییییییییی عجب طعمی داشتن. چند دقیقه ای مشغول کردن بودم و دیگه باید تکلیف رو روشن می کردم. بهش گفتم: آبم رو چکار کنم؟ گفت: قرص میخورم؛ بریز داخل. منم ازش جدا شدم و همون حالتی که پاهاش رو داده بودم بالا، سرعت و شدت تلمبه هام رو زیاد کردم و زدم و زدم و در آخرین لحظه تمام آبم رو تو کسش خالی کردم. یه مکث کوچولو کردم و برا اینه یه قطره ش هم هدر نره، یواش یواش عقب جلو کردم تا مطمئنم بشم همه ش رو تو کسش خالی میکنم. بعد روش دراز کشیدم و یه خرده همدیگه رو بوسیدیم و کنار هم قرار گرفتیم. دستم رو بردم زیر سرش و از بغل آوردمش تو بغلم و یه خرده همدیگه رو بوسیدیم. بعدش لباسام رو پوشیدم و رفتم توالت و خودم رو تمیز کردم. وقتی برگشتم دیدم رختخوابم رو پهن کرده تو سالن و خودش هم تو اتاقش و در اتاق رو بسته. دراز کشیدم سر جام و خیلی زود خوابم برد. صبح ساعتم زنگ زد و بیدار شدم ولی هنوز تو رخت خواب بودم که اتفاقای دیشب رو دوباره مرور کردم: یا خدا!!! من عمه میترا رو کردم. حالا باید چطور تو روش نگاه کنم؟! اگه آبروریزی بشه، چکار کنم؟ اگه بقیه بفهمم…!!! عمه میترا: رضا جان دیرتر نشه!!! زود بیا صبحونه تو بخور؛ از سرویس جا نمونی. -: چشم اومدم . . . . یکی دو روز با هم تماسی نداشتیم ولی بعدش دوباره تلفن و رفت و آمد و سکسای متعدد تا سالها ادامه داشت تا چند سال پیش که رفتن ترکیه و دیگه همدیگه رو ندیدیم. البته هنوز تماس تلفنی داریم اما تو این چند ساله فقط یه بار رفتم ترکیه و همون یه بار زیاد تنها نبودیم و فقط یه فرصت برا سکس داشتیم که از دستش ندادیم. البته اون سنش بالاتر رفته اما هنوز منحصر به فرده. توضیح اینکه من همیشه تا همین امروز عمه میترا صداش میکنم و هیچوقت دوست نداشتم عمه رو از جلو اسمش بردارم. ادامه دارد… نوشته: رضا واکنش ها : kale kiri و mame85 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
kale kiri ارسال شده در 21 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر داستان یک زندگی - 2 یه معذرتخواهی بزرگ به دوستان بدهکارم بابت غلط های املایی و نگارشی بابت داستان قبل و البته بدون دلیل تراشی و صرفا برای توضیح عرض میکنم که نگارش من با موبایله و صفحه کلیدش کوچیک و خلاصه به بزرگی خودتون ببخشید. نکته دیگه که باید خدمتتون عرض کنم اینه که فارغ از اینکه مطالب من رو واقعی فرض کنید یا فانتزی، یکی دو تا از دوستان(تا زمان نوشتن این قسمت) فرموده بودند که من سن عمه میترا رو در نظر نگرفتم و از شناخت آناتومی خانمها گفتند که باید توضیح بدم، همونطور که اول ماجرا گفتم، خاطره قبل مربوط به سال ۸۴ یعنی ۱۹ سال قبل بوده که از ۶۲ ۶۳ سالگی الان ایشون کم کنیم، میشه ۴۳ ۴۴ و در کل زیر ۴۵ سال سن. حال اینکه عموما خانمها حدود ۵۰ سالگی یا بیشتر یائسه و نابارور میشن. البته ممنون که مطالب رو می خونید و نظر میدید حتی اون دوستانی که ناسزا میگن هم نظرشون محترمه حتما به نظر ایشون نویسنده لایق همچنین عباراتیه !!! در ضمن بعضی دوستان از عبارت های می می و یا ممه خوششون نمیاد. خوب منم از گفتن کلمه پستون خوشم نمیاد. این به اون در😉😉😉 نوروز سال ۷۷ بود و من تازه سال اول دانشگاه رو داشتم تموم میکردم که شوهر خاله م، آقا محمدرضا، عازم سفر معنوی حج شد و خاله شهین رو برای اینکه تنها نمونه، آورد خونه ما. من و مامان ۱۹ سال اختلاف سنی داریم و خاله شهین که ۳ ۴ سال از مامان بزرگ تره، بدلیل بچه دار نشدن، با محمدرضا یه خانواده دو نفره رو تشکیل میدن. خانواده مامانم رو، سه تا خواهر و دو تا برادر به همراه پدربزرگ و مادربزرگ تشکیل میدن. بغیر از مامان بزرگ و بابابزرگ که دیگه تو این دنیا نیستن، بقیه با سلامتی در حال گذران عمر هستن. ترتیب سنی شون هم خاله شهین، مامان کوکب، خاله شهلا، دایی مسعود و دایی بهنام هستش. منم که به عنوان نوه بزرگ خانواده مادری همیشه در مرکز توجه اعضای خانواده بودم و هستم. خونه بابای من اون زمان و البته تا زمان بازنشستگی، یه خونه ویلایی بزرگ تو یه شهرک سازمانی بود که علاوه بر سه اتاق خواب داخل خونه، یه سوئیت داخل باغ داشت که قبلنا به عنوان اتاق سرایداری استفاده می شد (خارجیا بهش میگفتن بویروم ) و از زمانی که من دبیرستانی شدم، برا اینکه خواهر، برادر و بابا، مامان مزاحم درس خوندن من نشن (بچه درس خون بودم)، اون سوئیت رسما شد محل زندگی من. از اونجایی که از بچگی از جاهای تنگ و تاریک بدم میومده و هنوزم همینطورم، اون موقع تخت خواب عرض ۱۴۰ داشتم و هنوزم که هنوزه شبها تو تاریکی مطلق نمیخوابم و حتما باید یه چراغ کم نوری موقع خوابم روشن باشه. از اونجایی که خاله شهین بچه دار نمی شد و منم نوه اول فامیل بودم، از همون اول ایشون من رو خیلی دوست داشت. البته با اومدن باقی نوه ها، این محبت تقسیم شد اما من هنوز محبت بیشتری دریافت می کردم. خونه خاله شهین هفت تپه بود و محمدرضا هم توسعه نیشکر هفت تپه کار میکرد و وضع مالی خوبی هم داشتن. هر وقت خاله شهین میومد اهواز دیدن ما، معمولا شوهرش شبها موقع خواب می رفت خونه خانواده ش و خاله هم می موند پیش ما و چون تخت خواب من بزرگ بود پیش من می خوابید. این موضوع اصلا غیر عادی نبود تا نوروز ۷۷. خیلی مقدمه چینی کردم☺️☺️☺️☺️ ولی فکر کنم دونستن یه سری جزئیات لازم بود. خلاصه اینکه محمدرضا بعنوان کفیل (بجای پدر مرحومش) به همراه مادرش رفت مکه و خاله شهین برای حدود یه ماه موند خونه ما و همونطور که گفتم، شبا موقع خواب میومد تو سوئیت من و رو تخت من می خوابید. شب اولی که پیش هم خوابیدیم اتفاق خاصی نیوفتاد اما صبح که بیدار شدم، صدای آب میومد. یه خرده که ویندوزم بالا اومد متوجه شدم خاله حمامه. جیشم میومد شدید.(مشکل ما پسرا تو اون سن و سال اینه که همیشه آرزو داریم خودمون زودتر از کیرمون بلند شیم😁😁😁) رفتم دم در حموم و از خاله خواستم زودتر بیاد تا خودمو خراب نکنم. بنده خدا هم هول هولکی خودش رو آب کشید و حوله دور خودش پیچید و اومد بیرون و من سریع پریدم داخل مستراح و … وقتی برگشتم بیرون خاله رو دیدم که با یه حوله که از بالای می می هاش تا بالای زانوش رو پوشونده بود، منتظر بود من بیام بیرون و بره ادامه حمامش رو بده. برای چند لحظه میخ شدم روش ولی خاله بدون توجه به من سریع برگشت تو حموم و … خلاصه حمومش که تموم شد خودشو خشک کرد و اومد بیرون و رفت پیش مامان. چون روزای نوروز بود و رفت و آمد داشتیم، اومدنش خیلی خوب بود برا مامان. هم همدمش بود و هم کمکش. خاله شهین از پیشم رفت اما اون سینه بدون مو و صافش و اون پاهای یه خرده پر خوش تراشش همش جلو چشمم بودن. یه جق پر تف مجلسی به یاد اون صحنه زدم و یه دوش گرفتم و رفتم پیش بقیه. شب موقع خواب زودتر رفتم تو رختخواب و در حالی که طاق باز یه طرف تخت دراز کشیده بودم، دستم رو به سمت اونور تخت دراز کرده بودم که خاله موقع خواب سرش رو روی دستم بذاره و بتونم بغلش کنم. موقع دراز کشیدن خاله رو تخت همین اتفاق افتاد و برا اینکه خاله راحت تر باشه اجبارا سرش رو روی بازوم و نزدیک سر من گذاشت و منم یه خرده بازوم رو دور گردنش نیم حلقه کردم و لپ هامون نزدیک هم شدن. منم شروع کردم با بازوش ور رفتن. این پوزیشن اصلا برا خاله غیر عادی نبود و قلبا هم اتفاق افتاده بود. قاعدتا باید برا من هم عادی می بود اما با اتفاقی که صبح افتاده بود، دیگه هیچی نرمال نبود و با این حرکات دستم روی بازوی خاله کیرم شروع به شق شدن کرد. یه خورده که گذشت صدای خر خر خاله بلند شد و متوجه شدم خوابش برده. جرات پیشتر رفتن نداشتم و با کلی فکر و خیال خوابیدم. روز بعد زیاد دور و بر خاله می پلکیدم و تو سروکله هم میزدیم. به بهانه شوخی سعی میکردم دستمالیش کنم و هر از گاهی (به ظاهر اتفاقی) به کونش دست می زدم. اما تو هیچ حالتی نتونستم می می ش رو لمس کنم. لباس پوشیدنش خیلی معمولی بود نه خیلی گشاد و نه خیلی چسبون(برعکس مامان). شب دوباره دستم رو تو موقعیت شب قبل قرار دادم و … وقتی خاله سرش رو رو دستم گذاشت، چرخیدم و رو به خاله شدم و اون یکی دستم رو انداختم روی شکمش. خاله هیچوقت چاق نبود و نیست اما هیکل پُری داره. (عصرش دختر خاله مامانم اومده بودن خونه و چون خاله شهین ازش خوشش نمیومد، تو همون حالت داشت از رفتار و گفتار دخترخاله ش برام میگفت و یادش به قدیم ندیما افتاده بود و مشغول حرف زدن.) اما من که اصلا نمی شنیدم چی میگه و تو رویای خودم بودم. ناخودآگاه، پام رو انداختم روی پاهاش و یه خورده بهش نزدیکتر شدم و لُپش رو بوسیدم. به خودم که اومدم فهمیدم گند زدم ولی برا اینکه زود جمعش کنم، گفتم: فلانی(دختر خاله ش) قربون خاله خوشگلم بشه و حواس خاله از حرکت من پرت شد و چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه خاله خودش رو از دست من خارج کرد و خوابیدیم. فردا و پس فردا شبش هم همینطور بود. ۱۳ بدر تموم شد و کلاس و درسا شروع شدن. اولین شب بعد از بازگشایی دانشگاه، شب موقع خواب تو همون حالتی که خاله تو بغلم بود کلی از اون روزم تو دانشگاه براش تعریف کردم. خاله وسط حرفای من چرت میزد و این به من جرات داد دستی رو که رو شکمش بود رو تکون بدم و شکمش رو بمالم و تا زیر می می هاش بیام. وقتی متوجه شدم خاله کاملا خوابید، دستم رو بالاتر آوردم و دقیقا پایین سوتینش رو لمس کردم. عکس العملی ندیدم و چند بار دیگه تکرار کردم. دقت کردید یه جاهایی عقل از سرویس خارج میشه و کیر جاشو میگیره!؟!؟!؟ تو اون لحظه من همونطوری شدم. چشمام رو بستم (یعنی خوابم) و دستم رو گذاشتم رو می می خاله. ضربان قلبم رفت رو هزار و لرزش عجیبی تمام بدنم رو گرفت. من از ۱۵ ۱۶ سالگی سکس داشتم اما نه با نزدیکان اونم چه نزدیکی!!!؟؟؟ خاله!!! (البته این که سکس نبود و فقط یه دستمالی کوچولو بود که احتمالا همینجا تموم میشد) خاله شهین زود بیدار شد و دستم رو برداشت و خودش رو کنار کشید و از تو بغلم خودش رو در آورد و خوابید. تو همون دلهره بودم و با خودم فکر کردم که اه خراب کردم!!! خاله از فردا شب نمیاد پیشم. فرداش من صبح زود رفتم دانشگاه و تا عصر برنگشتم. عصر که اومدم خونه، بابا مامان رفته بودن بیرون و خاله با خواهر برادرم داشتن تو باغ بازی می کردن. با دودلی سلام کردم اما جواب خاله، مثل همیشه، گرم و صمیمی بود. بعد از انجام کارهای معمول، رفتم تو کلبه تنهاییم و مشغول درس خوندن بودم که خاله حدودای ۱۱ ۱۱:۳۰ اومد پیشم. فهمیدم که به دل نگرفته و خیالم راحت شد از نیت شومم خبردار نشده اما خبر بد این بود که متوجه نظرم نسبت به خودش نشده. موقع خواب دوباره همون حالت اما بعد از چند دقیقه که دستم رو شکمش بود، چرخید و رو به من شد. خیلی صورتهامون نزدیک هم بودن. نفسهاش روی صورتم آتیشم میزد. دوباره ضربانم رفت رو هزار. یه تصمیم گیری میتونست تکلیف همه چیزو روشن کنه… یا رومیِ روم؛ یا زنگیِ زنگ اما مگه میشد تصمیم به این سختی گرفت و لبش رو بوسید. خاله انگار متوجه حالت من شده باشه دوباره چرخید و پشت به من به پهلو خوابید. همچنان یه دستم زیر سرش بود و اون یکی از بالا دور بدنش. فاصله کونش با کیر شق شده من کمتر از ده سانت بود. طوری به بدنم قوس داده بودم که کیرم نخوره بهش و ضایع نشم. خاله بهم گفت اگه اذیتی، دستت رو از زیر سرم بردار. منم گفتم نه راحتم و اینجوری رو بیشتر دوست دارم. و برا اینکه بهش ثابت کنم که این حالت رو دوست دارم با دستم که زیر سرش بود کشیدمش سمت خودم و سینه م رو چسبوندم به بالای کمرش و دستم رو گذاشتم بین گردن و می می هاش. اون یکی دستم رو هم رو پهلو و شکمش گذاشته بودم. چند دقیقه ای تو همون حالت بودیم که باز خودش رو از چنگ من خلاص کرد و خوابیدیم. این بزرگترین پیشرفت من تو رابطه با خاله بود و بهترین پوزیشن رو پیدا کرده بودم. فردا شبش موقع خواب دوباره موقعیت رو به همون پوزیشن کشوندم و قبل از اینکه خاله بخواد خودش رو خلاص کنه، ازش خواستم تو بغلم بمونه. اون بنده خدا هم قبول کرد. نصف شب که خاله خواب عمیق بود، با هر دو دست مشغول شدم. یکی شکم رو می مالیدم و اون یکی بازو و کتفش که بالا قرار گرفته بود . دستم رو تا پایین سوتینش رسوندم و شروع به مالیدن زیر می می ش کردم. خاله شهین یه نفس عمیق کشید و گفت:رضا جان بذار بخوابم. اذیت نکن منم بدون جواب دادن کارم رو ادامه دادم و بعد از دو سه دقیقه کیر شق و رقم رو تو شورتم جا سازش کردم و از پشت کامل چسبیدم بهش طوری که زیر کیرم کامل به کون خاله مماس شد. خاله یه تکون خورد که مشخص بود کامل کیرم رو حس کرده اما با بی تفاوتی گفت:بگیر بخواب بچه. اذیت نکن اما من ول کن داستان نبودم و دستام هنوز مشغول بودن. یکی دو دقیقه بعد که خاله ساکت شده بود و من فکر کردم خوابه یواش شروع کردم مالیدن کیرم به کونش(از رو لباس) که خیلی زود خاله دستام رو گرفت و خودش رو از بغلم در آورد و هلم داد اونور و با یه تشر کوچولو بهم گفت بگیرم بخوابم و خودش هم خوابید. این بدترین اتفاق ممکن بود چون نمیدونستم واکنش بعدیش چیه!!! من خیلی جلو رفته بودم و بی نتیجه برگشته بودم و حالا استرس اینکه فردا خاله موضوع رو به مامان میگه یا نه فکرم رو مشغول کرده بود. مطمئن بودم به بابام نمیگه چون، هم اصلا با بابام صمیمی و راحت نبود و هم میدونستم اونقد مهربون هست که نذاره بابا دهنم رو سرویس کنه. اما احتمال گفتنش به مامان زیاد بود. از مامان هم مطمئن بودم که به بابا چیزی نمیگه اما اگه میگفت، پیش مامان ضایع میشدم و باز مثه یه اتفاق قبلی که یکی به مامانم درباره م گفته بود(اگه وقت بشه براتون تعریف میکنم)، مامان تا یه مدت بهم بی محلی می کنه. خلاصه فرداش که دانشگاه نداشتم و خوابیدم تا لنگ ظهر. بیدار شدم و با شک و تردید رفتم پیش مامان و خاله که مامان بهم گفت:رضا چرا دیشب خاله رو اذیت کردی؟ رنگم قرمز شد و تا خواستم رفع و رجوع کنم، خاله شهین گفت:تا صبح تو جات غَلت خوردی و لنگ و لگد پرت کردی. یه نفس از روی خیال راحت کشیدم و اول رفتم سمت مامان و صورتش رو بوسیدم و بعدش رفتم سمت خاله و اونم بوسیدم و گفتم:ترسیدم. گفتم چی شده!!! خاله به شوخی هلم داد اونور و گفت:دیشب نذاشتی بخوابم، حالا بوس مفتی هم میگیری؟؟؟ اون روز خاله نذاشت زیاد دور و برش بچرخم و بدون اینکه بقیه بفهمن بهم رو نمیداد. شب بعد از خوندن درسام زود خوابیدم. نصف شب متوجه شدم خاله هم پیشم رو تخت خوابه. چرخیدم سمتش و دستم رو انداختم رو بدنش و خودم رو از پشت رسوندم بهش و اون دستم رو با یه خرده فشار بردم زیر سرش که با تکون سر کمک کرد که دستم رو رد کنم. تو همون حالت نیمه خواب بهم گفت:نذاری بخوابیم!!! یواش در گوشش گفتم:خیلی گلی خاله شهین جواب داد:خر خودتی بچه جغله (جغله یه اصطلاح بختیاریه به معنی بچه) و وانمود کرد خوابیده. منم وانمود کردم خوابیدم اما بعد از چند دقیقه دوباره شروع کردم به مالیدن شکمش و اون دستم رو هم بردم روی بازوش. یهویی کیرم شد سنگ و کامل فشارش دادم به کونش. بعد از اینکه یه خرده بازوش رو مالیدم، یواش یواش ساعدم رو به می می ش می مالیدم. باز ازم خواست بخوابم اما من یواش در گوشش گفتم: خاله جان! ممکنه یه چیزی ازت بخوام؟ گفت: چی میخوای؟ گفتم: قول میدی ناراحت نشی؟ گفت: قول میدی رودار نشی؟؟؟؟ گفتم: مگه می دونی چی می خوام؟ دستش رو گذاشت رو دستم و دستم رو از روی لباس گذاشت رو می می ش و گفت:از اینجا فقط. بیشتر ممنوعه و دستش رو برداشت. منم قربونش رفتم و بدون هیچ حرف اضافه ای شروع کردم به مالیدن می می ش و کم کم کیرم رو می مالیدم به کونش. خیلی موقعیت خوبی بود اما کافی نبود. یکی دو یار سعی کردم تیشرتش رو بدم بالا و شکمش رو لمس کنم که اجازه ش رو نداد. همینطور خواستم با تغییر وضعیت، دستم رو داخل یقه ش ببرم که باز هم با تهدید اینکه دیگه نمیزاره بغلش کنم، منصرفم کرد. چند دقیقه ای تو همین وضعیت بودیم و من به بهانه جیش کردن رفتن توالت و یه کف دستی حسابی زدم. وقتی برگشتم خاله خواب بود و خواستم بغلش کنم که اجازه نداد و گرفتیم خوابیدیم. دو سه شب همون فرمون رو رفتم جلو و با یه جلق گذروندم. روزای اولش رفتار خاله مثل قبل بود اما بعد از سه چهار روز، روزا باهام مهربونتر شده بود و وقتایی که رو کاناپه کنار هم بودیم(پیش مامان اینا) منو تو بغلش میکشید و میچسبوندم به خودش. منم تو هر موقعیتی که پیش میومد از پشت بغلش میکردم و می می هاش رو می مالیدم. چند باری نزدیک بود مامان ببینه که شانس آوردم متوجه نشد. یه شب، قبل از اینکه برم سوئیت خودم، بعد از شام، خاله زودتر از من رفت و گفت میخواد زودتر بخوابه. نیم ساعت بعدش که رفتم، ظاهرا همه چی عادی بود اما وقتی کنار خاله دراز کشیدم و خواستم موقعیت ایده آل رو فراهم کنم،(پوزیشن شبای قبل) همین که دستم رو از رو لباس گذاشتم رو می می ش، نرمی می می هاش متوجه م کرد که بله!!! خاله سوتین تنش نیست. به شدت حال کردم. یه خرده مالیدمشون.بعد از چند دقیقه خاله برگشت سمتم و رو در رو شدیم. خاله شهین با خنده و لحنی مهربون گفت:تف تو روت بچه پررو. فقط خودت؟؟؟؟ من که متوجه شده بودم خاله این چند شب حشریتش زده بالا اما ملاحظات نمیذاشته بروز بده، بهش گفتم:عاشقتم خاله شهین و لبش رو بوسیدم. سرش رو برد عقب و گفت:خاله شهین و کوفت. کسی با خاله ش این کار میکنه؟! دوباره لبش رو بوسیدم. سرش رو باز کشید عقب و گفت:هر وقت گفتم بسه، بسه!!!باشه؟؟؟ با بوسیدن دوباره لبش تایید کردم و اینبار لب گرفتنمون عاشقانه تر و محکم تر و طولانی تر شد. همزمان با لب گرفتن، دستم که زیر سرش بود لای موهاش رفت و با اون یکی دستم محکم چسبوندمش به خودم و کمرش رو می مالیدم. کم کم دستم رو بردن رو کونش و لمبه هاش رو چنگ میزدم.اونم دست بالاییش رو سر و صورتم بودم و نوازشم میکرد و دست پایینی رو رسوند به کیرم و از رو شلوار شروع کرد به مالیدن. یه خرده که گذشت هلم داد و طاق باز خوابیدم و اومد روم دراز کشید و دوباره لب تو لب شدیم. کم کم رفتم زیر گردنش رو لیسیدن و بوسیدم و اونم همزمان گوش و کنار گردنم رو می خورد. همونطور که روم بود، با دو تا دستم تی شرتش رو آوردم بالا. خاله یه خرده ازم فاصله گرفت و نشست روم و با بالا بردن دستاش، توی شرتش رو درآورد.تو اون نور کم بالا تنه لختش برق می زد. می می هاش بخاطر سن و سالش یه خرده افتاده بودن اما واقعا بی نظیر بودن. دستام رو گذاشتم رو دوتاش و همونطور که خاله رو کیرم نشسته بود و تکون میخورد(از رو لباس)، منم اون دو تا می می رو مثل دو تا انار، آب لمبو می کردم. حس بی نظیری بود.یه خرده گذشت و خاله طوری روم دراز کشید که بتونم می می خوری رو شروع کنم. واییییییییییی یکیشو می خوردم و میلیسیدم و می مکیدم و اون یکی رو با دست می مالیدم. نوک این یکی تو دهنم بود و نوک اون یکی رو بین انگشتام فشار می دادم. صدای نفسای خاله بلندتر شده بود. باز نشست و به زور و البته با کمک من تی شرت منم در آورد.بعد طوری روم دراز کشید که شکم و سینه هامون به هم چسبیده شده و لب تو لب شدیم. تو این فاصله هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. دستام رو از پهلوهاش رسونم کنار شلوارش و بردم داخل کش شلوار و شورت با هم و سعی کردم بدشون پایین. خودش رو یکم بالا کشید و با همکاری خودش، شلوار و شورتش تا زیر کونش رفت. بعد شروع کردم همزمان با لمبه هاش ور رفتن. چقدر نرم و نورم بودن. با چنگ زدن کونش حشرش هم بالاتر رفته بود. منم که دیوونه. با حرکت پاهام سعی کردم شلوار و شورتش رو در بیارم اما سخت بود. خود خاله کمک کرد و با جابجا کردن پاهاش درشون آورد و شورتشو کرد اونور. دوباره نشست رو کیرم و دستاش رو برد پشت سرش تا موهاش رو مرتب کنه. تو اون حالت، بهترین فرم می می هاش ظاهر شد. دوباره چنگ زدم بهشون. کش موهاش رو که مرتب کرد، یه خرده خودش رو به عقب مایل کرد و رو کیرم بالا پایین میشد. یکی دو دقیقه گذشت و از روم اومد کنار و شروع کرد در آوردن شلوار و شورتم. همین که شورت از روی کیرم رفت کنار، مثل فنر یه دینگ گفت و رها شد😁؛ شلوار و شورتم رو پرت کرد اونور و دوباره نشست رو کیرم. طوره نشسته بود که کیرم لای چاک کسش بود و کس خیس و چسبناکش رو روی کیرم می مالید. منم پیش آبم اومده بود و اون منطقه اونقدر لیز شده بود که مفهوم اصطکاک از بین رفته بود. همچنان من به می می هاش چنگ می زدم. صدای نفساش به ناله تبدیل شده بود و انعکاسش تو اتاق دیوونه کننده بود. خوابوندمش رو تخت و رفتم بین پاهاش نشستم و کسش رو ور انداز کردم. تازه موهاش نوک زده بودن. خم شدم و شروع کردم به خوردن و لیسیدن کسش. نفسش بند اومد. همین که چوچوله ش رو لیس زدم یه آهی کشید و سرم رو چسبوند به کسش. همزمان با لیسیدن چوچوله ش، انگشتم رو دور و بر سوراخ کسش چرخوندم و کم کم وارد کسش کردم. یه آه کشید و منم مشغول عقب جلو کردن انگشتم تو کسش شدم. بعد از چند ثانیه انگشتم رو در آوردم و دو تا انگشتی کردم تو کسش. یه واییییییییییی گفت و نفس هاش بلندتر شدن. چند باری دو انگشت رو تو کسش عقب جلو کردم و بعدش درشون آوردم. انگشتام کاملا لزج شده بودن. با انگشت اشاره م با سوراخ کونش ور رفتم و یواش کردم تو کونش. تنگ بود اما چون انگشتم لیز بدوم بدون مشکل تا ته کردم تو کونش. یه خرده نگه داشتم و بعد شروع به عقب جلو کردن کردم. همچنان لیسیدن و مکیدن چوچوله ش ادامه داشت. بعد از یکی دو دقیقه که کونش به انگشتم عادت کرد، انگشتم رو در آوردم و دو تا انگشتام را مثل دو شاخه همزمان کردم تو کس کونش. نفسش بند اومد. کلی قربون صدقه م رفت. انگشتام رو تو کس و کونش عقب جلو میکردم و چوچوله ش رو می لیسیدم و خاله هم کم کم نفساش تند تر شد و کونش رو از تخت فاصله می داد و بالا پایین می کرد و متوجه شدم داره میاد… منم سرعت لیسیدن و حرکت انگشتام رو بیشتر و بیشتر کردم و خاله تو یه لحظه کسش رو بالا داد و با یه جیغ کوچولو ارضا شد و کسش پر از آب شد. من همچنان می خواستم به لیسیدن کسش ادامه بدم که با زور سرم رو از کسش جدا کرد و با جمع کردن پاهاش منو از ادامه در رفتن با کسش منع کرد. سریع رفتم دستشویی و دهنم رو شستم و برگشتم کنار خاله دراز کشیدم. شروع کردم ناز کردنش و بوسیدن سر و صورتش. یه خرده که حالش جا اومد شروع کردیم از هم لب گرفتن و دوباره می می مالی و می می خواری و ور رفتن با هم. خاله دوباره آماده شده بود. رفتم بین پاهاش نشستم و پاهاش رو داد بالا و کیرم رو تنظیم کرد در کسش و یواش یواش هل دادم داخل و تا تهش رفتم. دو سه ثانیه موندم و بعدش شروع کردم به تلمبه زدن. یه خرده تو اون حالت تلمبه زدم. بعدش پاهاش رو ول کردم و افتادم تو بغلش و خاله شهین هم پاهاش رو دور کمرم قفل کرد. لب تو لب شدیم و دوباره تلمبه زدن رو از سر گرفتم. بعدش ازش خواستم من زیر بخوابم و خاله بیاد روم. من طاقباز خوابیدم و خاله به حالتی که رو دو پا نشسته بود، کیرم رو با دست درش گذاشت و نشست رو کیرم و تا ته کیرم رو تو کسش جا داد و شروع به بالا و پایین شدن و کیر سواری کرد. با هر حرکتش می می هاش هم بالا و پایین میشدن. اونقدر محکم پایین میومد که تخمام درد گرفتن. یه خرده بعد دو تا زانوهاش رو گذاشت رو تشک و ساق پاهاش رو برد عقب و روی کیرم عقب جلو میشد. مایل شده بود رو به عقب و دستش رو روی رون پام گذاشته بود. روی ابرا بودم. بعد از یکی دو دقیقه خم شد روی من و منم پهلوهاش رو گرفتم و ثابت نگهش داشتم و از پایین شروع کردم به تلمبه زدن محکم توش و اونم آخ و اوخش بالا رفته بود. تند و تند تلمبه میزدم و می زدم تا دوباره خاله شروع به جیغ های ریز کرد و تو یه آن محکم منو گرفت و کیرم رو تا ته تو کسش نگهداشت و ارضا شد و خودش رو روی من وِلو کرد. بعد از چند ثانیه ازش خواستم دوباره پوزیشن رو عوض کنیم و اون زیر و من رو قرار گرفتم. پاهاش رو باز کرد و دوباره کیرم رو تو کسش فرو کردم و افتاده روش و همزمان با لب گرفتن شروع به تلمبه زدن کردم. یکی دو دقیقه ای که تلمبه زدم و احساس کردم داره آبم میاد، سرعت و شدت ضربه هام رو بیشتر کردم و در آخرین لحظه کیرم رو تا ته کسش چسبوندم و تا آخرین قطره آبم رو تو کسش خالی کردم و افتادم روش و شروع به بوسیدن سر و صورتش کردم. بعد از چند ثانیه کیرم از کسش سُر خورد بیرون و برای اینکه آبی که از کسش سرازیر شده بود بیرون، روتختی رو کثیف نکنه، خاله شهین با یه غلت چندتا دستمال کاغذی برداشت گذاشت لای پاش و به منم داد تا کیرم رو تمیز کنم. دوباره کنارش دراز کشیدم و دستم رو بردم زیر سرش و کشیدمش تو بغلم و چند لب از هم گرفتیم و همونطور تو بغل هم خوابیدیم. صبح که بیدار شدم، خاله تو سوئیت نبود. بلند شدم یه دوش گرفتم و رفتم دانشگاه. بعد از تموم شدن کلاس، برگشتم خونه و بعد از سلام علیک با اهل منزل، رفتم سراغ خاله یه خرده باهاش ور برم. اما بهم گفت حوصله نداره و منو از خودش دور کرد. کلی خورد تو ذوقم و متوجه شدم که پشیمون شده و دیگه اون اتفاق نخواهد افتاد. زودتر از هر شب، شب بخیر گفتم و رفتم تو سوئیتم. حدودای ده و نیم یازده بود و رو تخت دراز کشیده بودم که در باز شد و خاله شهین اومد داخل. بدون کلامی رفت سمت دستشویی و بعد از چند دقیقه که مسواک رو زد و صورتش رو شست، اومد روبه روی دراوِر و جلو آینه ایستاد و از تو آینه نگاهم کرد. بعد برگشتم سمتم و گفت:ضد حال خوردی. نه!؟!؟!؟ جواب ندادم. خنده ش گرفت و اومد رو تخت و بغلم کرد و گفت: دیوونه داشتم باهات شوخی می کردم و همون حالتی که من هنوز تو شوک بودم، لب گذاشت رو لبم و … . . . تا روز که محمدرضا از حاج برگشت، هر شب با هم سکس داشتیم. وقتی هم که حاج آقا برگشتن، هر وقت میومدن اهواز و خاله شهین خونمون میومد، میکردمش. . . . سه چهار سال بعدش از طریق IVF بچه دار شدن و زمان بارداریش که کلا سکس ممنوع بود و بعد از زایمانش هم تا چند سالی خبری از سکس نبود و هر وقت موقعیت پیش میومد در حد لاس زدن بود. کلا بعد از زایمانش تا الان، کمتر از ده بار با هم سکس داشتیم. توضیح ۱: سال ۷۷ من ۱۹ سالم بودم و خاله ۴۱ ۴۲ سالش بود😉😉😉 توضیح۲: به گفته خاله همون موقع، شبهای اول قبل از سکس، خاله برا سر کار گذاشتن و سربه سر من گذاشتن اجازه داده بود باهاش ور برم اما بعد از چند روز حشرش زده بود بالا و با کلی کلنجار رفتن با خودش در مورد سکس با خواهرزاده، در نهایت اون اتفاق افتاد. خلاصه ش اینکه:بعضی وقتا شوخی شوخی، جدی میشه ادامه دارد… نوشته: رضا واکنش ها : mame85 و minimoz 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
minimoz ارسال شده در 3 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی داستان یک زندگی - 3 مامان کوکب معلم ابتدایی بود و تا چند سال پیش که بازنشسته شد، فقط کلاس اول تدریس میکرد و با این کارش کلی هم حال می کرد. یه همکاری داشت به اسم اقدس خانم که تقریبا هم سن و سال مامان بود و با هم کلی رفیق بودن و بعد از ظهرها تو همون شهرک منازل سازمانی که بودیم، می رفتن باشگاه ورزشی. زیاد خونه مون میومد و خلاصه اینکه با مامان خیلی میونه خوبی داشت. خونه شون محله نزدیک شهرک ما بود و شوهرش تو یه شرکت لوله سازی کار می کرد. دو تا پسر داشت که یکیش یه سال از من کوچیکتر بود و دومیش هم سن داداش من بود(۵ سال ازم کوچیکتر بود). از ۱۵ ۱۶ سالگی که متوجه تمایلات جنسی شده بودم، علاوه بر کراش رو مامانم که اولین زن زندگیم بود، روی اقدس خانم هم کراش داشتم. وقتایی که میومد خونه مون، من کمتر تو اون سوئیت خودم بودم و بیشتر دور و بر مامان و اقدس خانم تاب می خوردم. هیچ فرصتی رو برای دید زدنش از دست نمیدادم. از اونجایی که فکر میکرد من هنوز بچه هستم، جلوی من بدون حجاب بود و مثلا با بلوز یا تیشرت و شلوار یا دامن میگشت. تقریبا همقدم مامان بود(حدود۱۶۰ سانت) ولی از مامانم لاغرتر بود. اوایل متوجه نگاه هام نمیشد اما بعدها من به نگاه کردم اکتفا نکردم و گهگاهی به بهانه های مختلف سعی میکردم لمسش کنم. البته خوب خیلی فرصت خاصی پیش نمیومد و نهایتش این بود وقتی از کنارش رد میشدم، شونه به شونه میشدیم. کم کم متوجه نگاه هام و حرکاتم شده بود اما واکنش خاصی نشون نمیداد. فقط گاهی که بیش از حد بهش خیره میشدم، با یه بشکن یا در آوردن صدا از خودش منو متوجه می کرد بهش زل نزنم. عشقم وقتایی بود که به دلیل جشن یا دورهمی که اقدس خانم هم بودش، عکس میگرفتیم و بعدا تو خلوت خودم اون عکس رو کلی تجزیه و تحلیل میکردم و با عکساش کلی ۲۱(جلق) میزدم. یادمه سال سوم دبیرستان بودم و دو سه ماهی از سال تحصیلی میگذشت که یه روز عصر که اقدس خانم بعد از باشگاه با مامان اومده بود خونه ما، (شوهرش و بچه هاش رفته بودن شهرستان و تا شب بر نمیگشتن) قرار شد تا شب پیش مامان بمونه. (بابای من کارش شیفتی بود یعنی سه روز صبح کار، سه روز عصر کار، سه روز بیکار و سه روز رست یا استراحت) مامان به اقدس خانم گفت خیس عرقه و میره حمام و به اقدس خانم هم گفت بهش حوله و لباس میده که بره تو سوئیت من حمام کنه. خلاصه هر دو رفتن حمام و من که اون موقع پیش خودم فکر میکردم حالا که باهام رفتار تندی نداشته پس تونستم مخش رو بزنم. واسه همین تصمیم گرفتم تا مامان حمامه برم تو سوییتم و در واقع اقدس رو تو کار انجام شده قرار بدم. در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاق شدم. صدای دوش حمام میومد. در حمام، کامل چوبی بود و راهی برای دید زدن نداشت. یواش دستگیره در رو گرفتم و سعی کردم در رو باز کنم که متوجه شدم قفله. اقدس متوجه صدای دستگیره شد و صدا زد کیه؟؟؟ منم که هول شده بودم اما فکر میکردم زدن مخ اقدس خانم راحته، با استرس و البته یه اعتماد به نفس همزمانی گفتم: اقدس خانم منم. می خواید بیام کمرتون رو کیسه بکشم؟؟؟؟؟؟(خداییش اینو از کجا آورده بودم؟؟؟؟) مطمئن بودم الان میگه: بله بیا تو… و در حمام رو باز میکنه و من رو با بدن لختش سورپرایز میکنه. اما اقدس خانم با یه لحن تندی گفت: لازم نکرده. از اتاق برو بیرون تا داد و بیداد نکردم. منم سریع برگشتم تو خونه. چند دقیقه بعد مامان از حمام اومد بیرون اما اقدس خانم هنوز نیومده بود. مامان بعد از اینکه موهاش رو خشک کرد، رفت سمت سوئیت من و تا شب نیومد سمت خونه(فقط اومد شام خودش و اقدس خانم رو برداشت و برد). شب که شوهر اقدس خانم اومد دنبالش و رفتن، بابا هم از سر کار برگشته بود خونه. مامان موقعی که خواستم برم تو اتاقم بهم گفت نخوابم چون کارم داره. چند دقیقه بعد از اینکه رفتم تو سوییتم مامان اومد و بهم گفت: این چه غلطیه تو میکنی؟ چرا آبروریزی میکنی؟ اقدس همسن منه. تو خجالت نمیکشی بهش نظر داری؟ اصلا تو هنوز شاشت کف کنده که از این گه خوریا میکنی؟ کلی غر زد و با گفتن عبارت “من دیگه کاری باهات ندارم” از اتاق رفت بیرون. کلی ترسیده بودم و غرورم هم جریحه دار شده بود. بخاطر هیچ و پوچ کلی سرزنش شدم و استرس اینکه بابا بفهمه هم اضافه شده بود روش. خوشبختانه همونطور که تو خاطره قبل گفتم، مامان به بابا چیزی نگفته بود اما از فردای اون روز دیگه رفتار مامان با من خوب نبود.از اون روز تا سر تحویل سال نو، که با هم روبوسی کردیم و یواشکی بدون اینکه بقیه بفهمن، بهم گفت دیگه مراقب رفتارم باشم، وضع به همون منوال بود. بعد از سال جدید همه چیز خوب بود. یه چیز هم بگم؛ اقدس خانم از اون روز به بعد کمتر اومد خونه مون و هر وقت هم میومد، من نمیرفتم پیششون. هر بار اتفاقی با هم رودررو شدیم که حتی جواب سلامم رو هم نداد. سالها گذشت و من دیپلم گرفتم و دانشگاه رفتم و بعد از لیسانس، رفتم سربازی و بعدش رفتم سر کار تو یه کارخونه خصوصی تولید ظروف غذاخوری. من اواسط اردیبهشت ۸۲ رفتم سر کار و اولش به عنوان کارآموز یه ماه کار کردم و بعد از یه ماه که مسئول سالن تولید می خواست بره، بجاش شدم مسئول یکی از سالنای تولید. یکی دو ماه بود کار می کردم که یه شب موقع شام مامان بهم گفت اگه بتونم یه کاری برای امین پسر اقدس خانم پیدا کنم تو همون کارخونه. منم اوکی گفتم اما چون از اقدس خانم بخاطر رفتارش خوشم نمیومد تصمیم نداشتم اقدامی کنم. یه روز طرفای ده یازده صبح، مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد(با جمع کردن حقوق سربازیم و البته بیشتر کمک بابا یه خط و یه گوشی سامسونگ ایکس ۶۰۰ خریده بودم) جواب دادم یه خانم اونور خط سلام کرد. من که بجا نیاورده بودم، ازش پرسیدم شما؟ جواب داد خاله اقدسم!!! زود شناختمش اما خودم رو زدم به اون درا که خاله اقدس کیه؟ جواب داد: بابا اقدسم. همکار مامانت. گفتم: آهان! اقدس خانم شمایید؟ بعدش احوالپرسی کرد و موضوع پیدا کردن کار برا امین رو پیش کشید. کلی هم ازم خواهش کرد که یه کاری برا پسرش بکنم. اصلا دوست نداشتم کاری براش بکنم و برعکس دوست داشتم اذیتش کنم. دو سه روز بعد بازم زنگ زد.بازم وعده الکی بهش دادم. یکی دو روز بعدش از سرکار که برگشتم خونه، تو سوییتم بودم که مامان صدام زد برم پیشش. دیدم اقدس خانم هم اونجاست. خیلی گرم باهام حال و احوال کرد و کلی قربون صدقه م رفت که آره تو هم مثل امین برام عزیزی و از این کس شعرا (اصلش کرسی شعر است که در گذر زمان تلفظ صحیح خودش رو پیدا کرده😉😉). منم باز قول دادم هر کاری بتونم انجام بدم. بعدشم رفتم اتاق خودم. بعد از جریان چند سال پیش و اینکه موقعیت های دوستی و سکس دیگه ای برام پیش اومده بود، اقدس خانم دیگه از سرم افتاده بود. ولی دیگه تماسای روزانه خانم زیاد شده بود. سه چهار روز که از تماسها گذشته بود دیگه ادبیاتمون با هم صمیمی تر شده بود و ضمیر دوم شخص جمع تبدیل به مفرد شده بود و از واژه قربونت برم و عزیزم بیشتر استفاده میشد(هم از طرف من هم از طرف اون) با مدیر شرکتمون صحبت کردم و ایشون هم قبول کرد شنبه هفته بعد امین بیاد برا مصاحبه. شنبه حدود ۱۰ ۱۱ امین به همراه مامان جونش اومدن کارخونه. مدیرمون هم برا من سنگ تموم گذاشت و گفت: مصاحبه رو آقای مهندس انجام میدن و نظر آقای مهندس نظر منه. منم خر کیف از این همه حال😁😁😁 اقدس خانم و امین رو توی یکی از دفاتر بردم و یه سری صحبت های معمولی درباره شرایط کار و ساعت کاری و این حرفا بینمون رد و بدل شد. کاری که براش در نظر گرفته شده بود، کار توی انبار بود. قرار شد من با مدیر صحبت کنم و نتیجه رو بهشون اطلاع بدم. بعد از رفتنشون مدیر قبول کرد که از فرداش امین بیاد سر کار و یه ماه آزمایشی بمونه و …(قانون ورود افراد جدید همین بود) قرار بود عصر زنگ بزنم به خونه شون و خبرشون کنم اما اقدس خانم ۲ و ۳ ظهر باز زنگ زد بهم و بعد از شنیدن خبر، کلی خرکیف شد و کلی ازم تشکر کرد. طرفای نه و ده شب بود و تو اتاقم داشتم فیلم میدیم که باز موبایلم زنگ خورد. بازم از خونه اقدس اینا بود. جواب دادم. خیلی یواش صحبت می کرد. بعد از سلام و احوالپرسی، ازش خواستم بلندتر حرف بزنه که گفت اومده تو حیاط و نمیخواد کسی بفهمه با من حرف می زنه. بهش گفتم هر جور راحته. یه طورایی قلقلکم شد بازم برم تو کارش اما نباید اینبار بی گدار به آب می زدم. بعد از تشکر دوباره بهم گفت بابت چند سال پیش متاسفه و منظوری نداشته. بعد گفت: میدونی اون موقع ها جو اینطور نبود که یه زن متاهل، اونم بزرگتر با یه پسر مجرد دوست بشه. بهش گفتم: الان جو اینطور شده مگه؟؟؟(با لحن شوخ) گفت: خجالت بکش رضا جون. من مثل خاله تم. گفتم: اقدس جون(اولین بار بود اینطور صداش میکردم) من کِی شما رو خاله صدا زدم؟؟؟ گفت: نمیدونم گفتم: اقدس خانم! شما یه کاری ازم خواستی، منم انجام دادم. هیچ طلبی هم ندارم و بخاطرش نمی خوام تو معذوریت قرار بگیری. گفت: چه معذوریتی؟؟؟ گفتم: هیچی ولش کن. خداحافظی کردیم و … از فرداش روز دو سه بار به بهانه احوالپرسی امین باهام تماس میگرفت. بعد از چند بار تماس، دیگه لاس زدن های تلفنی مون شروع شد. جوک گفتن و بگو بخند و … یادمه اولین جوک +۱۸ که با اجازه خودش براش گفتم، این بود: “اگه گفتی خوشبخت ترین موجود روی زمین کیه؟؟؟ خوب معلومه! سماوره. چون دستاش به کمرشه و همه از کیرش می خورن.” غش کرد از خنده تا جایی که بعد از چند دقیقه خنده، نتونست ادامه بده و خداحافظی کردیم. تماس بعدی بهش گفتم کاش منم سماور بودم و باز حرف رو بردم سمت +۱۸. اونم بدش نمیومد و اوایل تو گفتن جوک و الفاظ جنسی جسارت نداشت اما بعد از دو سه روز حرفامون تقریبا ۶۰ ۷۰ درصدش شد جنسی. کار که به اینجا رسید ازش خواستم بیاد پیشم طوری که کسی متوجه نشه. گفت وضعیت قرمزه. عنوان کردن پریودیش تیر خلاصی بود بر مرزهای بینمون. ازش خواستم بعد از پریودیش بیاد. اونم گفت تا ببینه چی میشه. دو سه روزی ازش خبری نبود و منم فکر کردم بازم پشیمون شده. اواسط شهریور بابا اینا برنامه سفر داشتن و طبق روال ۳ ۴ سال گذشته بدون من رفتن سفر. )برای رفتن سر کار من با سرویس شهرکمون میرفتم تا توی مسیر سرویس شرکت و برگشتن هم برعکس این موضوع. اقدس خانم هم که خونشون خارج از شهرک ما بود، برای رفتن به باشگاه ورزشی از همون سرویس استفاده میکرد اما تابستونا تایم صبح) همون روز که بابا اینا حرکت کردن، عصر که از سرویس شرکت پیاده شدم و سر ایستگاه شهرک خودمون بودم، دیدم اقدس خانم هم اومد. بدون هماهنگی قبلی دستم رو سمتش دراز کردم و اونم بدون اینکه فکر کنه دستش رو دراز کرد و به هم دست دادیم. از پرسیدم این موقع روز اینجا چه می کنه و جواب داد صب وقت نکرده بره باشگاه و عصر می خواد بره. خلاصه سرویس اومد و سوار شدیم و کنار هم نشستیم. بدون اجازه دستم رو گذاشتم روی رونش. روش رو کرد سمت پنجره و عکس العملی نشون نداد. یه خرده مالیدمش که دستش رو گذاشت رو دستم و حرکت دستم رو متوقف کرد و بهم نگاه کرد و لبش رو به نشانه زشته گاز گرفت. رسیدیم ایستگاه خودمون. ایستگاه باشگاه دو ایستگاه بالاتر از ما بود. به اقدس خانم گفتم: میای باهام؟ گفت: نه، میخوام برم باشگاه. شاید یه دفعه دیگه بیام. خداحافظی کردیم و پیاده شدم و رفتم تو خونه. هنوز مشغول لباس عوض کردن بودم که صدای در اومد. به دلم افتاده بود خودشه. بدون سوال، در رو باز کردم و اقدس جون رو جلو خودم دیدم. سلام کرد. بدون جواب سلام دستش رو گرفتم و کشیدمش داخل و در رو بستم و آوردمش تو بغلم. بدون معطلی لب گذاشتم رو لبش. چند ثانیه اول فقط من لب می خوردم اما زیاد طول نکشید که اونم شروع کرد و لب تو لبمون جدی شد و زبونم فرو کردم تو دهنش. تو همون حالت کیف ورزشیش رو از رو دوشش انداختم کنار اتاق. شالش رو هم از سرش انداختم و دستم رو کردم تو موهاش و سرش رو بیشتر به سمت خودم فشار دادم. یه خورده ازش جدا شدم و به کمک خودش دکمه های مانتوش رو باز کردم و مانتو رو در آوردم. با یه تاپ (با یه آستین رکابی مشکی که بندای سوتین مشکیش ازش زده بود بیرون و یه شلوار کشی مشکی جلوم ایستاد.)دوباره کشیدمش تو بغلم و بازم لب تو لب شدیم و بعدش شروع به خوردن صورت و گردش کردم.همزمان دستام روی کمرش و کم کم روی کونش حرکت می کردن. برش گردوندم و از پشت بغلش کردم و شروع به خوردن گردنش از پشت سر کردم.(چون موهاش رو پسرونه کوتاه کرده بود، کار من برای رسیدن به گردن و گوش هاش راحت بود) دو تا دستام رو گذاشتم رو می می هاش و می مالیدم و همزمان گردن و گوش هاش رو میخوردم و لیس میزدم. اونم دستش رو آورد پشت سرش و کیرم رو از رو شلوارک میمالید. صدای نفسای هر دومون در اومده بود. با یه حرکت تاپش رو در آوردم و قزن سوتینش رو باز کردم و بدون معطلی سوتینش رو در آوردم. برش گردوندم سمت خودم. واییییییییییی دو تا می می ناز که بخاطر سایزشون(بزرگ نبودن) اصلا شل و ول نبودن با نوک قهوه ای کمرنگ جلو خودم دیدم. بدون معطلی اقدس رو چسبوندم به دیوار و خم شدم روی می می هاش و حالا نخور و کی بخور. به دست یکیش رو می مالیدم و اون یکی رو میخوردم و میمکیدم و بعد از چند ثانیه جاشون رو عوض می کردم. جاتون خالی عجب لذتی داشت. بعد دوباره لب تو لب شدیم و بردمش سمت تخت و تو همون فاصله تیشرتم رو در آوردم. اقدس رو خوابوندم روی تخت و افتادم روش و باز شروع به خوردن لب و گردن و می می کردم و کم کم اومدم شکمش رو لیسیدم و بوسیدم. حسابی حشری شده بود و موهام رو محکم میکشید و سرم رو به بدنش فشار میداد. اومدم کنارش دراز کشیدم و لب تو لب شدیم و یه دستم رو زیر سرش گذاشتم و با دست دیگم بدنش رو نوازش میکردم و می می هاشو می مالوندم و … کم کم دستم رو بردم پایین و کردم تو شلوار و مستقیم تو شورتش و دستم رو رسوندم به کسش. کس نگو دریا بگو. اونقد آب پس داده بود که نگو و نپرس. در اولین تماس دستم با چوچوله ش یه آه کشی و منم شروع به مالیدن چوچوله ش با انگشتم کردم. هر از گاهی دستم رو می بردم پایین و انگشتم رو می کردم تو کسش و صدای وای گفتنش بلند میشد. همزمان لب میخوردم و می می می خوردم. بر عکس خانمهایی که قبلا باهاش سکس کرده بودم و ارضا شدنشون زمانبر بود، شاید کمتر از دو دقیقه طول نکشید که آبش اومد و شل شد. یکی از لذتای من تو سکس این بود و هست که وقتی زنها ارضا میشن(با دست ارضا میشن) تا چند دقیقه بعدش تماس با چوچوله شون باعث دل غش رفتنشون میشه و مانع ادامه لمس چوچوله میشن اما من همچنان می مالم تا دلشون غش بره. مریضم دیگه کاریش نمیشه کرد. خلاصه آبش اومد و منم همچنان براش می مالیدم و چون دستم تو شلوار و شورتش بود و از اونطور پاهاش رو با پاهام قفل کرده بودم، نتونست دستم رو برداره و انقدر ادامه دادم که برا بار دوم آبش اومد. دیگه واقعا بی حال شده بود. دستم رو از شلوارش درآوردم و از رو شلوار یکم کسش رو مالیدم و لباش رو خوردم و رفتم پایین پاش نشستم و با یه حرکت سامورایی وار شلوار و شورتش رو در آوردم. یه کسش صاف و صوف یه کم تیره که لبهاش مثل غنچه تازه شکفته یه کم از هم باز بودن و از بس خیس بود، میدرخشید، جلوم چشمک می زد. با یه تکون شلوارکم رو در آوردم و پاهاش رو دادم بالا و میخ اسلام رو در سرزمین مسلمه فرو کرده تا ته هل دادم. اونقد خیس و لیز بود که هیچ مقاومتی سر راه کیرم نبود. نفسش بند اومد. یه مکس کوچولو کردم و بعدش شروع کردم تلمبه زدن. حالا نزن و کی بزن. باز متوجه تغییر صدا و سرعت نفساش شدم و تلمبه زدنام رو تندتر کردم که باز با یه جیغ کوتاه ارضا شد و منو محکم به خودش چسبوند که حرکت نکنم. همونطور که کیرم تا ته تو کسش بود، پاهاش رو ول کردم و افتادم روش و لب خوردن و می می خوردن رو از سر گرفتم و یواش یواش دوباره شروع به تلمبه زدن کردم. در گوشم فقط قربون صدقه م می رفت و آی و وای میگفت. انصافا کسش برا کیر من تنگ بود و دیواره های کسش محکم کیرم رو تو خودش جا داده بود. یه کم که داشتم تلمبه می زدم باز نفساش تغییر کرد و با التماس ازم میخواست آبم بیاد که تمومش کنم. منم که شرایط رو دیدم، دوباره نشستم بین پاهاش و پاهاش رو گذاشتم رو شونه هام و کردم توش و شروع کردم تلمبه زدن. سرعت تلمبه های من بیشتر می شد و نفسای اون تند تر. دیگه رسما داشت جیغ میزد. صداش که تو گوشم میپیچید منو دیوونه تر میکرد و محکم تر می کردمش. دوباره بدنش رو منقبض کرد و جیغ زد و … منم سرعتم رو بالا بردم و تا توان داشتم زدم توش و تو یه لحظه هرچی آب تو بدنم بود رو با فشار خالی کردم توش. کیرم رو تا ته تو کسش نگه داشتم و چند ثانیه بعد پاهاش رو ول کردم و دوباره در حالی که کیرم تو کسش بود افتادم روش. یه کم هم رو بوسیدیم و کیرم از کسش اومد بیرون. کنارش دراز کشیدم و از کنار تخت بهش دستمال کاغذی دادم خودش رو پاک کنه و خودم هم کیرم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و دست انداختم زیر گردنش و کشوندم تو بغلم. یه کم نازش کردم و بوسیدمش. (قابل توجه دوستای گل که سن و سال براشون مهمه؛ من اونموقع ۲۴ سالم بود و اقدس خانم حدودا ۴۳ ۴۴) یه خورده که حالش جا اومد، گفت همیشه زود ارضا میشه اما هیچوقت تو سکس بیشتر از یه بار ارضا نشده بود و این اولین بارش بوده.(البته آخرین بارش نبود) (همیشه تو سکس آبم رو توش خالی میکردم و اونم اعتراضی نداشت و هیچوقت ازش روش جلوگیری رو نپرسیدم) خواستم باز باهاش سکس کنم که گفت توانش رو نداره و لباساش رو پوشید و رفت. از فردای اون روز برنامه هر روز عصر مون همین آش بود و همین کاسه… یکی دو بار هم که عصرها شوهر و اون بچه ش خونه نبودن، منم امین رو دو شیفت سر کار نگه میداشتم و می رفتم خونه شون. وقتی هم بابا اینا از سفر برگشتن، تا چند وقت، هر فرصتی پیش میومد، با هم سکس می کردیم. بعدش هم من رفتم ماهشهر کار کردم و کم کم رابطه مون قطع شد. ادامه دارد نوشته: رضا واکنش ها : mame85 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mame85 ارسال شده در 27 دی اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی داستان یک زندگی - 4 سلام رفقا به نظر خیلی ها دلمه غذای خوشمزه ایه اما من واقعا از دلمه بیزارم. یه بزرگی گفته وقتی میخواید راه رفتن کسی رو قضاوت کنید، اول کفش های او رو بپوشید. من همین الان با ۴۵ سال سن، موقع تحویل سال، لباس نوه ام رو می پوشن ولی ممکنه خیلی از شماها این کار رو فقط مختص بچه ها بدونید. بگذریم… امیدوارم حالتون خوب باشه و هر چیزی و هر کاری که حال دلتون رو خوب می کنه، سر راهتون قرار بگیره. یه توضیح بدم درباره مراحل مختلف زندگی تحصیلی و شغلیم؛ متولد ۵۸ هستم. سال ۷۶ دیپلم گرفتم و همون سال رفتم دانشگاه. سال ۸۰ لیسانسم رو گرفتم و شهریور همون سال رفتم خدمت. اول اردیبهشت ۸۲ خدمتم تمام شد و از اواسط همون ماه رفتم یه شرکت خصوصی و تا مهر ۸۳ تو همون شرکت موندم. بعدش رفتم یه شرکت خصوصی تو منطقه ویژه (پتروشیمی) ماهشهر و تا تابستون ۸۵ اونجا بودم. بعدشم تو شرکت دولتی خوب توی اهواز استخدام رسمی شدم و تا الان همونجا کار میکنم. سال ۹۲ بعد از اینکه کلی از دوران درس خوندنم گذشته بود تصمیم گرفتم ارشد بخونم و سال ۹۸ تصمیم گرفتم دکترا بخونم. الانم در خدمتتون هستم. این توضیحات رو دادم که بازه های زمانی خاطراتی که از عمد به ترتیب تعریف نکردم، قابل راستی آزمایی باشه. باز هم بگذریم … سال ۸۰ بعد از گذراندن دو دوره دو ماهه آموزشی در صفر یک و لویزان تهران، موقع تقسیم بندی افتادم لشکر ۹۲ اهواز. از اونجایی که ستوان دو بودم(اون موقع به لیسانس ها ستوان دوم و به بالاتر از لیسانس ستوان یکم میدادن)، تایم خدمتم تایم اداره بود یعنی ۶:۳۰ صبح تا ۲ بعد از ظهر. بعدش میومدم خونه تا فردا صبح(بجز روزهایی که افسر نگهبان بودم) حول و هوش اواخر بهمن ماه ۸۰ بود که یه روز عصر که رفته بودم مرکز شهر اهواز (نادری) رفتم تو یه داروخانه که یه چیزی بخرم، که یه خانمی که معلوم بود ۲۰ سالی ازم بزرگتره، چشمم رو گرفت. تو همون داروخانه یه کم بهش نزدیک شدم و یکی دو بار با هم چشم تو چشم شدیم. وقتی اومد بیرون، دنبالش راه افتادم تا تو یه موقعیت مناسب ازش درخواست دوستی کنم(شماره بدم بهش). چند دقیقه ای دنبالش رفتم و اونم متوجه شده بود. بعد از یه خرده راه رفتن، خانمه رفت تو یه پاساژی به اسم پاساژ آینه و رفت تو یه فروشگاه که رنگ مو می فروخت به اسم علی آقا(بچه اهوازیا احتمالا آدرس رو خوب بلدن😉😁) یه خرده منتظر موندم ولی دیدم بیرون بیا نیست. ناچار منم رفتم داخل مغازه و از فروشنده خواستم کاتالوگ رنگ موها رو بهم بده. بعد به بهانه اینکه راهنمایی میخوام، چند تا سوال از خانمه پرسیدم که بنده خدا برا اینکه ضایع نباشه بطور خلاصه جواب داد. بعدش بدون خرید از مغازه اومدم بیرون و بیرون پاساژ منتظر موندم. چند دقیقه بعد خانمه به خریدهاش از مغازه و پاساژ اومد بیرون و باز چشم تو چشم شدیم. دوباره راهش رو گرفت و رفت سمت طالقانی و بعد از گذشتن از طالقانی رفت سمت ۲۴ متری و سر ایستگاه زیتون کارمندی ایستاد. چون هوا تاریک و سرد بود، ایستگاه تقریبا خلوت بود و بهترین موقع واسه شماره دادن. (تو فاصله ای که تو مغازه علی آقا بود، از دکه نزدیک پاساژ قلم کاغد خریدم و شماره خونه رو نوشته بودم) خلاصه رفتم نزدیکش و سلام کردم. خیلی سرد جواب سلام داد. بهش گفتم ممکنه شماره م رو داشته باشه. گفت تو همسن بچه منی!!! گفتم چه اشکالی داره!!!؟؟؟ سن فقط یه عدده😁😁😁 شماره رو ازم گرفت و گفت برو اونور آبرو ریزی نشه. تو کونم عروسی شد. شماره رو دادم و خواستم برم اونطرف تر که گفت البته فکر نکنم زنگ بزنم. کلی خورد تو ذوقم اما کاری نمیشد کرد. اتوبوس اومد و هر دو سوار شدیم و من توی مسیر، سر ایستگاه شهرکمون پیاده شدم و اونم رفت. چد وقتی گذشت و خبری ازش نبود. حوالی وسطای اسفند بود که حدود ۶ و ۷ شب تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم. (از اونجایی که عمده زنگ خور خونه متعلق به من و رفیقام بود، یه کابل تا سوئیت من کشیده بودیم و معمولا کسی بجز من مخاطب تلفن نبود) یه خانمی سلام و احوالپرسی کرد. منم جواب احوالپرسی هاشو دادم. ولی نشناختمش. ازم پرسید نشناختی و منم جواب دادم خیر. گفتم یه کم فکر کن ببین این اواخر به کی شماره دادی؟ تا اینو گفت شناختمش (چون واقعا و معمولا تا اون موقع من اینجوری به کسی شماره نداده بودم) باهاش کلی گرم گرفتم و گفتم که از زنگ زدنش ناامید شده بودم و این کس شعرا. اونم گفت قصد نداشته زنگ بزنه ولی اون روز می خواسته مانتوش رو بشوره. دست کرده که جیبای مانتوش رو خالی کنه، شماره منو دیده و بی دلیل تصمیم گرفته زنگ بزنه. خلاصه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم. از خودم بهش گفتم(اسم و سن و اینکه الان سربازم و …) اونم گفت که اسمش فاطمه ست و همه فاطی صداش میکنن؛ شوهرش، هم معلمه و هم ساخت و ساز ساختمون میکنه. خودشم آرایشگره اما آرایشگاه نداره و تو خونه برای دوست و آشنا فقط آرایشگری میکنه و اون روزم به خاطر همین رفته بود مغازه علی آقا و اینه دو تا دختر داره و … (دختراش اون موقع یکی مدرسه نمی رفت و یکی دیگه شون سوم راهنمایی بود) بعد از ۱۰ ۱۵ دقیقه گفت که دیگه میخواد تماس رو تموم کنه. هر چی بهش اصرار کردم شماره ش رو بده، قبول نکرد ولی گفت هر وقت بتونه خودش زنگ میزنه. خداحافظی کردیم و … دو سه روزی خبری ازش نبود. از پادگان که برمیگشتم خونه، هر کی زنگ میزد فکر می کردم اونه اما نبود. بعد از چند روز دوباره زنگ زد و بعد از حال احوال کردن، ازش خواهش کردم شماره ش رو بهم بده. گفت هنوز منو نمیشناسه و میخواد باز از نزدیک هم رو ببینیم. منم از خدا خواسته گفتم باشه؛ قرار بذاریم. قرار شد فردای اون روز ساعت ۲ بیاد جلو پادگان دنبالم.(گفت یه آر دی سفید داره) فرداش تو پادگان همه ش دلهره داشتم و زمان هم نمیگذشت. به محض اینکه تعطیل شدیم، از پادگان زدم بیرون و دیدم ۲۰۰ ۳۰۰ متر اونورتر تو ماشین منتظره. با کلی ذوق رفتم و سوار ماشین شدم و برا سلام، دستم رو سمتش دراز کردم. جواب سلامم رو داد و زد زیر دستم و دستم رو رد کرد گفت زود پسر خاله نشو. با اینکه ذوقم کور شده بود اما به روی خودم نیاوردم. راه افتاد و یه خرده دور دور کردیم و شروع کرد به صحبت. گفت میخوام ببینم چطور پسری هستی و می تونم به عنوان داماد انتخابت کنم یا نه!!! منم بچه پررو!!! گفتم چه خوب!!!😘😘😘 مامان و دختر با هم. با پشت دست آروم زد تو سینه م و گفت: دیوونه بی تربیت. خلاصه زدمش به شوخی و خنده و از این در و از اون در گفتن و اونم کلی می خندید. بعد از یه خرده تابیدن رفت سمت خونه مون و منو جلو ایستگاه مون پیاده کرد. موقع خداحافظی دستم رو دراز کردم. بهم دست داد و گفت خیلی پررویی😁😁😁. گفت دوباره بهم زنگ میزنه. همون روز غروب بهم زنگ زد و قرار شد فردا هم بیاد دنبالم. فرداش هم رفتیم دور زدیم و شوخی و خنده… دیگه کارمون شده بود همین. تا اینکه خوردیم به تعطیلات نوروز. روز قبل از تعطیلات بهم زنگ زد و گفت تا ۱۳ ۱۴ فروردین بهم زنگ نمیزنه. شماره ش هم نداشتم. ۱۴ ۱۵ فروردین بود که باز دم غروب بهم زنگ زد. کلی ابراز دلتنگی کردم و عجیب اینکه برعکس دفعه های قبلی که سعی میکرد ابراز احساسات نکنه، اونم دلتنگی خودش تو این مدت رو بهم گفت. دوباره قرار شد فردا بیاد دنبالم. سوار ماشین شدم و سلام و احوالپرسی و تبریک عید و اومد سمتم و روبوسی نوروزی کردیم. لپم که با لپش خورد، یهو بدنم گُر گرفت. گفت بریم بیرون از شهر و رفتیم تو جاده اندیمشک. ۳۰ ۴۰ کیلومتری که رفتیم، کنار جاده زیر یه درخت بی عار زد کنار. برگشت تا از صندلی عقب خوراکی بیاره که تو همون حالتی که چرخیده بود، با دستام نگهش داشتم و صورتم رو بردم نزدیکش. یه مکث چند ثانیه ای بینمون برقرار شد. یهو خنده ش گرفت و گفت چته دیوونه!!!ترسوندیم. ساندویچ رو برداشت و برگشت سر جاش. گفت هر چی به موقعش. ساندویچ هامون رو خوردیم و سر و ته کردیم سمت اهواز و اینبار تا سر کوچه مون رسوندم. خداحافظی کردیم و … دیگه برنامه اینطور بود که هفته ای دو سه بار میومد دنبالم و می رفتیم اینور و اونور.(هیچوقت ازش نپرسیدم که چطور بچه ها و شوهرش رو می پیچونه. به من ربطی نداشت روابط خانوادگیشون. از هیچ کدوم از کسایی که باهاشون رابطه داشتم نمی پرسیدم) دو سه هفته ای همین داستان ادامه داشت تا یه روز که اومد دنبالم، بهش گفتم بیاد خونه پیشم. گفت پس خانواده ت؟؟؟ گفتم رفتن خارج از اهواز و تا شب بر نمی گردن. یه کم مِن مِن کرد و گفت آمادگی نداره. منم اصرار کردم و قبول کرد. تو مسیر حرف زیادی بینمون رد و بدل نشد. هر دو در اعماق تفکر و احساس غرق بودیم. رسیدیم خونه. در حیاط رو باز کردم و ماشین رو آورد داخل. سریع رفتیم تو سوئیت من و تا وارد شدیم، در رو پشت سرم بستم و اومدم سمتش. بدون معطلی پرید تو بغلم و خیلی زود لب تو لب شدیم و در کوتاه ترین زمان ممکن من با شورت بودم و آنم با شورت و سوتین. یهو ازم جدا شد و گفت میخواد بره خودش رو بشوره چون عرق کرده. خواستم باهاش برم تو حمام که قبول نکرد. رفت تو حمام و چند دقیقه بعد با حوله من اومد بیرون. خواستم برم سمتش که از منم خواست بدنم رو بشورم. (عجیب به نظافت قبل از سکس وسواس داشت) منم رفتم و یه صابون به سرتاپام زدم و زود برگشتم. از در که اومدم بیرون از پشت سر حوله رو پیچید دورم و شروع کرد به خشک کردن و ور رفتن باهام. خیلی حشری کننده بود کارش. برگشتم سمتش. یه بدن توپولی سفید مثل بلور با یه شکم نه خیلی کوچولو با قدی ۱۰ ۱۵ سانت کوچیک تر خودم رو جلوم دیدم. لامصب عین هلو بود. سریع بغلش کردم و لب تو لب شدیم و کم کم اومدم رو گردنش و شروع به مکیدن و لیسیدن کردم. لامصب طوری همکاری می کرد که من کم میاوردم. کم کم بردمش سمت تخت و انداختمش رو تخت طوری که پاهاش از زانو به پایی آویزون بود. نشستم جلو پاش و پاهاش رو باز کردم و مرتع سیاهی رو جلوی خودم دیدم(اون من من اولش واسه این بود که شیو نکرده بود و رُم هاش(موهای دور کس) رو نزده بود) اما مهم نبود. بی درنگ رفتم تو کسش و شروع کردم به خوردن و لیسیدن کسش. زیاد طول نکشید که کسش خیسِ خیس شد. صدای ناله هاش اتاق رو پر کرده بود. همزمان با خوردن کس و چوچوله ش، با دو تا دست می می هاش رو هم می مالیدم. اونم دستش پشت سرم بود و سرم رو به کسش فشار می داد. همونطور که می خوردم و می مکیدم و میلیسیدم، سرم رو محکم فشار داد و رون هاش رو به دو طرف سرم فشار داد و با یه انقباض یهویی و یه جیغ ریز ممتد، ارضا شد. یه خرده تو همون حالت کناره های رون هاش رو بوسیدم و لیس زدم و اون تو خودش وول می خورد. ازش جدا شدم. خودش رو کشوند بالا و سرش رو رو بالش گذاشت. رفتم کنارش دراز کشید و خواستم لبش رو بخورم که با یه دستش منو دور نگهداشت و با دست دیگه از کنار تخت یه دستمال کاغذی ورداشت و دَک و پوز منو تمیز کرد. دستمال انداخت اونور و عین وحشیا شروع کرد به لب گرفتن ازم. خیلی حشری بود. تمام کنترل منو تو دستش گرفته بود. من قبلا خیلی تجربه سکس داشتم اما تا حالا هیچ کدومشون مثل این یکی وحشی نبودن. هلم داد رو تخت و اومد روم نشست. دستاش رو با بالای تخت گرفت و می می هاش رو آورد تو صورتم و منم مثل نخورده ها شروع کردم به خوردن و لیسیدن و چنگ زدن. حس خیلی خوبی بود. کس لیز و خیسش رو رو شکمم می مالید و ناله می کرد. منم همونطور که می می می خوردم با دو تا دستام کونش رو می مالیدم. دیگه داشتم شق درد می گرفتم. دو طرف پهلوش رو گرفتم و بهش فهموندم وقت کیر سواریه. بدون معطلی عقب نشست و با دستش کیرم رو در کسش تنظیم کرد و بعد از یه خرده مالیدن کیرم درش، یواش سر کیرم رو وارد کرد و بعد از یه مکث کوتاه، یهو طوری تا ته نشست رو کیرم که تخمام درد گرفتن. خودش هم جیغ میزد. چنان حرفه ای رو کیرم موج میزد که انگار رو ابرا بود. با تمام وجود کیرم رو تو کسش حس میکرد چون با نبضش حرکاتش رو تنظیم میکرد. موقع بالا پایین شدن، گاهی اوقات میوفتاد روم و لب میگرفت ازم و گاهی می می هاش رو مینداخت رو صورتم. گاهی هم به عقب مایل میشد و کیرم رو تو کسش میچرخوند. نبض شومبول من بالا رفته بود و نفس نفس زدنای اونم تند شده بود و حرکاتش رو محکم تر و سریع تر انجام میداد. متوجه شده بود آب من داره میاد و با آه و ناله و جیغ رو کیرم بالا پایین میشد و انقدر ادامه داد و داد و داد و منم تا آخرین لحظه خودم رو کنترل کردم و یهو تمام آبم رو پاشیدم تو کسش. اما فاطی همچنان بالا پایین میشد و یهو با ارضا شدنش شل شد و خودش رو انداخت روی من. دوباره لب تو لب شدیم. احساس سرازیر شدن آبم از گوشه های کسش از کناره های کیری که داشت کم کم نرم میشد، حس خوشایندی بود. اونقدر لب گرفتیم تا کیرم کامل از کسش بیرون اومد. از روم بلند شد و با دستمال هم کیر من و هم کس خودش رو تمیز کرد و دراز کشید کنارم. دست انداختم گردنش و کشیدمش سمت خودم. همراه با بوسه، یه کم قربون صدقه هم رفتیم. بعد از چند دقیقه بلند شد رفت دستشویی و بعد از شستن خودش، اومد لباسهاش رو پوشید و با یه بغل محکم خداحافظی کرد و رفت. منم برگشتم تو تخت و خوابیدیم تا ساعت نه و ده شب که مامان اومد در اتاقم واسه شام بیدارم کرد. فاطی خیلی پایه بود. تو سکسایی که با هم داشتیم، همه جوره پایه بود. من اوایل فکر میکردم جنده ست اما واقعا نبود. ولی خیلی فیلم پورن میدید و دوست داشت کارایی که ممکنه رو تست کنیم. بارها و بارها و بارها سکس دهانی و مقعدی هم باهاش داشتم. کون گشادی نداشت اما از امتحان کردن کون دادن هراسی نداشت. تا سالها با هم در ارتباط بودیم ولی کم کم در گذر زمان، رابطه مون قطع شد. فروردین ۸۴ بود که آخر هفته اومده بودم اهواز. پنج شنبه صبح رفتم بانک صادرات فلکه چیتا زیتون کارمندی که قبض موبایلم رو پرداخت کنم. (اون موقع ها قبلا تو بانک پرداخت میشدن🤣🤣🤣) تو نوبت بودم که یه خانم قد بلند کشیده با یونیفرم اداری سرمه ای رنگ و کفش های چرم مشکی تخت وارد بانک شد. صورت معمولی اما خیلی مرتبی داشت و صدای قدم هاش تو گوش من طنین انداز شد. نوبت گرفت و روی نیمکت دو تا اونور تر من نشست. من خیره بودم بهش. اصلا به دور و بر نگاه نمی کرد. شماره منو خوندن و کارم رو انجام دادم و از بانک خارج شدم و بیرون بانک منتظرش موندم. وقتی اومد بیرون، به سمت فلکه چیتا حرکت کرد که خودم رو بهش رسوندم و بعد از معذرت خواهی بهش گفتم: خانم شما خیلی زیبایی❤️❤️❤️❤️ یه لبخند سنگین و غرور آمیزی از روی خرسندی زد و گفت مرسی. من مکث کردم. گفت: همین!؟ یهو به خودم اومدم و گفتم: ممکنه یه خورده صبر کنید؟ الان بر میگردم. و سریع برگشتم تو بانک و یه نوبت گرفتم و روش شماره موبایلم رو نوشت و سریع برگشتم بیرون. ظاهرا یه خرده ایستاده بود ولی تازه راه افتاده بود که باز بهش رسیدم و ازش خواستم هر وقت تونست بهم زنگ بزنه. شماره م رو گرفت و گفت: تا ببینم چی میشه!!! شنبه صبح تازه از قطار پیاده شده بودم و میخواستم برم سمت منطقه ویژه که بهم زنگ زد. با اولین کلمه ای که از دهانش دراومد متوجه شدم خودشه. تو کونم عروسی بود. اون هفته هر روز صبح با هم حرف می زدیم. اسمش منصوره بود و متولد ۵۵. چند سالی بود شوهر ک ده بود و یه دختر ۴ ساله داشت. کارمند یه اداره دولتی بود. شوهرش هم کارمند بود. چهارشنبه صبح که با هم صحبت کردیم، قرار شد پنج شنبه پشت ۲۴ متری، کنار کارون همدیگه رو ببینیم. دل تو دلم نبود کی تایم تموم بشه و برگردم اهواز و فردا بشه. خلاصه پنج شنبه صبح در محل و ساعت موعود دوباره هم رو دیدیم. بعد از احوالپرسی و کلی کس شعر و مخ زنی، ازش خواستم کار ریسکی بکنیم!!! گفت چه کاری؟ گفتم امشب ساعت فلان هر دو بریم پیتزا آتنا(اون با شوهر و دخترش و منم با دوستم). بعد یه طوری میز کنار هم بشینیم. اونا زودتر از ما رسیده بودن و سر میزشون نشسته بودن (میزشون ۶ نفره بود). وقتی ما وارد شدیم، با منصوره چشم تو چشم شدیم و با اشاره بهم فهموند میز خالی نیست. ما هم رفتیم تقریبا بالا سرشون و به شوهرش گفتم: ببخشید قربان! شما غذاتون رو تموم کردید؟ گفت نه؛ هنوز سفارشمون رو نیاوردن. منم به دوستم گفتم اوه. همه میزا همپره. بریم سفارشمون رو کنسل کنیم. شوهرش گفت: اگه دوست دارید، می تونید پیش ما بشینید؛ جا هست. گفتم: نه مزاحم نمیشیم. منصوره گفت: نه آقا شمام جای داداش من. خلاصه از اونی که فکر میکردم داستان جالب تری شد. طی انتظار برا آوردن شام و همینطور میل کردنش، کلی با هم صحبت کردیم و از شغل و زندگی این داستانا حرف زدیم(نکته اینکه رفیقم روحشم از داستان خبر نداشت و اصلا تاخیر ما به خاطر دیر اومدن ایشون بود) بعد از شام، خداحافظی کردیم و رفتیم پی کار خودمون. شنبه صبح هنوز تو قطار بودم که منصوره زنگ زد و کلی حال کرده بود از این برنامه… می گفت هیجانش بالا بوده و آدرنالینش زده بوده بالا و … همینطور با هم تماس داشتیم و آخر هفته ها هم رو می دیدیم که نزدیک شدیم به ایام ا… ارتحال هالیدی😉 اون موقع ها از هوازی به کیش پرواز نبود و باید می رفتیم آبادان. همینطور اون موقع ها قیمت اجناس خارجی توی کیش خیلی ارزون بود و بعضیا که بهشون چترباز می گفتن، مسافرا رو با هزینه خیلی کم یا حتی اگه شانس میاوردی مفتی میبردن کیش و از شناسنامه مسافرا برا آوردن جنس استفاده می کردن. مسافر هم فقط در حد بار همراه تو کابین میتونست خرید کنه. به منصوره گفتم میتونی برنامه کنی با دوستات بیای کیش و منم چند تا دوستم رو برنامه کنم ارتحال هالیدی بزنیم به دریا؟؟؟؟ گفت باید ببینه چی میشه. اوایل خرداد بود که گفت تونسته شوهرش رو قانع کنه که با سه تا از دوستا و همکاراش برن کیش. منم دو تا از رفیقام رو برنامه کردم. یه آژانس پیدا کردم و جدا گونه رفتیم برای ۱۳ تا ۱۶ خرداد از طریق همون چتر بازا برنامه کیش رو ردیف کردیم. اول من رفته بودم و اسم هتل رو از طرف گرفتم و به منصوره گفتم همون هتل رو بخواد. (یه هتل ۳ ستاره معمولی بود نزدیک بازار عربها) روز پرواز تو فرودگاه آبادان هم رو دیدیم. یکی از دوستام همونی بود که با منصوره سر یه میز نشسته بودیم. تا منصوره رو دید بهم گفت:اِ ای خو همونه زِنِه ست. منم خودم رو زدم به اون راه و بعد از یه خرده دقت گفت: آره. رفتم سمت منصوره و بهش سلام کردم و حال شوهر و دخترش رو پرسیدم. اونم پایه!!! خیلی هیجان زده که انگار سورپرایز شده احوالپرسی کرد و موقع معرفی من به دوستاش ازم اسمم رو پرسید و طریقه آشنایی مون رو بهشون توضیح داد. کارت پرواز هامون رو گرفتیم و سوار شدیم. صندلی هامون نزدیک هم نبود. تو فرودگاه کیش وقتی منتظر ترانسفر بودیم، باز از اینکه ترانسفر و هتلمون یکیه ابراز بی اطلاعی کردیم. از شانس خوب تو هتل اتاق هامون دقیقا کنار هم بودن. دو تا اتاق ۳ تخته که برای منصوره و دوستاش یه تشک اضافه آورده بودن. بعد از اینکه وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاق، یه چرتی زدیم و عصر رفتیم سمت پاساژ پردیس. (از اونجایی که امکان خرید زیاد نداشتیم، من و دوستام با لباس هایی اومده بودیم که باید همون روز میرفتیم لباس جدید می خریدیم و لباس قدیمی ها رو تو پرو میانداختیم.) از قضا و اتفاقی منصوره و دوستاش هم تو همون پاساژ بودن😉 باز همرو دیدیم و بعد از خرید توی فست فود طبقه همکف شام رو با هم خوردیم. بعد از شام رفتیم سمت مرکز بازی مریم(اگه اشتباه نکنم) و بعد از کلی بازی و تفریح، آخر شب رو رفتیم کنار ساحل اسکله و تا نصف شب موندیم. دوستای منصوره هم مثل خودش هر سه متاهل بودن ولی به قول خودشون اومده بودن مجردی حال کنن و واسه همین خیلی پایه بودن. آخر شب هم دو تا تاکسی گرفتیم و برگشتیم هتل. شب تو راهرو موقعیت اتاقا رو چک کردم ببینم اوضاع چطوره. نمیدونم چرا ولی هتل تو راهروهای دوربین مداربسته نداشت. صبح بعد از صرف صبحانه برنامه بازار عربا رو گذاشتیم و بعدش یه رستوران که آدرسش رو گرفته بودیم برای ناهار. تو مسیر بازار عربا به بهانه اینکه یه چی جا گذاشتم، برگشتم هتل و منصوره هم به یه بهانه دیگه دوستاش رو پیچوند و تو اتاق ما به هم رسیدیم. از اونجایی که وقت زیادی نداشتیم و هدفمون از اومدن رو میدونستیم، به سرعت برق و باد لباسامون رو در آوردیم و بغل و ماچ و لب و بمال بمال و بخور بخور و میخ اسلام رو در سرزمین کفر فرو کردیم و … کلا ۲۰ دقیقه طول نکشید. من رفتم سمت دوستام و منصوره هم سمت دوستاش. شب با هم برنامه کشتی تفریحی که کفش شیشه ایه و موزیک زنده داره گذاشتیم و باز کلی حال کردیم. دوستای من تو کونشون عروسی بود. چون من فقط با منصوره لاس میزدم ولی اونا دو به سه بودن و ترکیبی کار میکردن. شب کنار ساحل یه گوشه دنج رفتیم و رسما بمال بمال شروع شد. دوستای منصوره خیلی پررو تر بودن و رسما با دوستای من گروپ زده بودن. شب که برگشتیم هتل، بچه ها گفتن میخوان به زنها پیشنهاد سکس بدن. من گفتم: من که روم نمیشه. هر کاری میخواید بکنید. خلاصه با تماس و پیام و این داستانا قرار شد من و منصوره بریم بیرون و اونا با هم آرنج شون رو بچینن. فرداش بعد از صبحانه من و منصوره رفتیم کیش گردی و عشق و حال بچه ها بکن بکنی راه انداختن، کردنی🤤🤤 وقتی کارشون تمام شد، بت ما قرار گذاشتن یه جا رفتیم ناهار خوردیم و بعدش من و منصوره برگشتیم هتل و به هفتاد روش سامورایی منصوره رو کردم. بعدشم چون شب آخر بود باز رفتیم بازار و آخر شبم باز دوباره مرکز بازی و ساحل و آخر شب که رسیدیم هتل، خانما گفتن دوره مجردی تمام شد و هر چی بوده فراموش کنید و از این شر و ور ها. واقعا نمیدونم بعد از کیش، دوستام با دوستای منصوره ادامه دادن یا نه اما من منصوره تا مدت ها با هم سکس می کردیم. از خوش استایلی این زن هر چی بگم، کمه. سال ۹۸ بعد از تولد ۴۰ سالگیم، به اصرار بابا مامان، تصمیم به ازدواج گرفتم. و باز بخاطر بابا مامان تصمیم گرفتم اونا بهم پیشنهاد بدن. یکی از آشناها دختر یکی از اقوامشون رو معرفی کرد و رفتیم خواستگاری. اسم دختر خانم مریم بود و ۵ سال ازم کوچیکتر. جلسه اول من و مامان رفتیم و اونا هم مریم و بابا مامانش و خواهر کوچیکش ماندانا. بعد از یه هفته تمام بین مامانها، قرار شد با بابا مامان بریم خونه شون و من و مریم باهم حرف بزنیم. وقتی وارد خونه شون شدیم و با اهل خونه سلام علیک کردیم، در عین ناباوری، منصوره اومد جلو و سلام علیک کرد. من که سرتاپا خیس عرق شدم. خلاصه نشستیم و چای آوردن و بعدش گفتن برید تو اتاق با هم حرف بزنید. رفتیم تو اتاق و اولاش جو سنگین بود. من هنوز کُپ بودم. بعد از چند دقیقه حرفای مفت آب و هوا و کار و گرونی و … سر حرف زدنمون باز شد. مریم به دلم نشسته بود اما منصوره اونجا چکار می کرد؟؟؟؟؟ برگشتیم خونه که منصوره بهم پیام داد، هر چی بوده مال قدیم بوده و تموم شده و دوست نداره تو تصمیم من و مریم تاثیرگذار باشه و گفت که مریم ازت خوشش اومده و … کلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه با کمک منصوره، که واقعا گذشته رو فراموش کرده بود(یا لااقل وانمود می کرد)، من و مریم رفتیم آزمایش های پزشکی رو قبل از نامزدی انجام دادیم و بعد اوکی بودن نتیجه، قرار نامزدی گذاشتیم(توی مهرماه ۹۸). برای نامزدی قرار شد بریم خونه عموی مریم که ویلایی بود. تدارک نامزدی با خانواده عروسه و قاعدتا منم تا قبل از مراسم نامزدی خونه عموی مریم نرفته بودم. ظهر روز نامزدی مریم لوکیشن خونه عموش رو فرستاد. عصر با اقوام به سمت محل نامزدی راه افتادیم. وارد کوچه شدیم!!! جلو در خونه رسیدیم!!! محله آشنا بود. اما خونه خیلی شیک و با کلاس بود. به پیشوازمون اومدن و رفتیم داخل و موقع احوالپرسی و معرفی، مریم من و برد سمت عمو و زن عموش و معرفی کرد: عمو زن عمو، رضا. رضا، عمو سعید و زنعمو فاطی😳😳😳😳😳 مگه میشه!؟!؟ مگه داریم!؟!؟ بعد از سالها فاطی رو تو سن حدود ۶۰ سالگی میدیدنم اونم به عنوان زن عموی نامزدم😳😳😳😳😳 عمو حمید و زنعمو فاطی مریم من رو گرم تحویل گرفتن و تو مراسم کلی از مهمونامون پذیرایی کردن. آخر شب هم موقع خداحافظی و تشکر از عمو و زن عموی مریم، فاطی دستای منو محکم گرفت و ازم خواست که مراقب مریم باشم… ادامه دارد… نوشته: رضا آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده