chochol ارسال شده در 4 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر سکس و غرور - 1 شب تولد ۳۰ سالگیم دوباره دیدمش مدت ها بود همدیگه و ندیده بودیم. دختر ناز نازی خانواده که همه منتظر بودن ببینن که کدوم مرد ثروتمند، خوشتیپ و خوش شانسی و به عنوان همسرش می پذیرد، الان دیگه تو دهه سوم زندگیش بود. همیشه جور خاصی به من نگاه میکرد که باعث آزارم می شد، نگاهم و میدزدیدم و سرخ میشدم. از نظر وضعیت مالی موقعیت خیلی بهتری داشتند و هزینه کردن یکی از تفریحاتشون بود. الان که دیدمش هیچ شباهتی به فرزانه گذشته نداشت. بلند قد، خوش لباس با چشمانی که دیگه لنگرگاه غرور نبود، برق میزد و لبخندی زیبا، فرزانهای که دوست داشتنی شده بود. جوری بغلم کرد که متوجه مدت ها دوری و فاصله نشدم. وقتی صورتمو بوسید سنگینی نگاهی حس کردم و در امتدادش متوجه نگاه تند و تلخ یک مرد شدم. نیم قدم به عقب برداشتم. فرزانه متوجه جهت نگاه من شد و اون مرد و به من معرفی کرد: فرهاد. هیچ نیازی به توضیح بیشتر نبود. تو مهمونی چشم فرزانه و فرهاد مداوم به من و دوست دخترم لیدا بود. لیدا به نظر من دختر خیلی خاص نبود. حتی می شد گفت لباس پوشیدن بلد نبود، اما هیکل فوق العادهاش و چشمان زیبایش توی هر جمعی اون و متفاوت نشون میداد. کمتر پیش می آمد که کسی برای بار اول لیدا و ببینه و برای چند ثانیه ناخودآگاه به چشماش خیره نشه. تعریف من از لیدا معمولاً این جمله بود: چشمان آهو در بدن یابو! این و به خاطر اخلاق بسیار بد و چشمان زیبایش بهش میگفتم. لیدا اون شب متوجه نگاه مداوم به خودش و من شده بود. حس دخترانه کار خودشو کرده بود نگاههای خاصی بین فرزانه و فرهاد و من و لیدا رد و بدل میشد. فرهاد که تو خوردن مشروب زیاده روی کرده بود و دست فرزانه را با شکل تحکم آمیز و آمرانه ای به این طرف و اون طرف می کشید و مجبورش می کرد پیک پشت پیک همراهیش کنه. از روی مبل به پیست رقص از پیست رقص به کنار بار و از کنار بار دوباره به روی مبل. طوری که میخواست قدرتش و به خودش، فرزانه، من و همه مهمون ها ثابت کنه. خوب که فکر میکنم میبینم شاید کسی به جز من با این دقت به رفتارهای اون دو نفر توجه نمیکرد و شاید تنها کسی که هدف رفتارهای فرهاد بود من بودم. موقع رقص به اندازه ای با من فاصله میگرفت تا به فرزانه نزدیک نباشم ولی انقدر دور نمیشد که نبینم چطور خودشو به فرزانه میچسبونه و موقع زمزمه توی گوشش، نیم نگاه فاتحانهای هم به من میکرد. تمام تلاش لیدا نشون دادن باسن برجسته و سینههای خوش فرمش بود انگار که میخواست به فرزانه بگه فاصله ما دوتا با هم خیلی زیاده نه فقط به اندازه دو تا مردی که بینمون قرار گرفتند. لیدا که متوجه شده بود نگاه من به سمت فرزانه است دستاشو روی چشمام گذاشت، چند ثانیه طول کشید تا دست هاش و از روی چشمم دور کنه بلافاصله ناخودآگاه دنبال فرزانه گشتم ولی پیداش نکردم. به بهونه سیگار رفتم تو حیاط ویلا، بیس موزیک مغز مملو از اثر الکلم و تکون میداد.گوشه ای از حیاط که روشنایی نداشت صداهایی توجهمو جلب کرد، همون اطراف روی نیمکت چوبی نشستم. صدا می گفت: امشب همین جا میکنمت. جوری میکنمت که دیگه هوس دلبری کردن از کسی به سرت نزنه، صدای فرزانه بود که به آرومی گفت: صبر کن مهمونی تموم بشه میریم خونه خواهش میکنم اینجا جاش نیست. خواهش میکنم چرا چشمم و بستی؟! فرهاد نور چراغ قوه گوشی و روی باسن لخت فرزانه که شلوارشو تا زانو پایین کشیده بود انداخت، تو روشنایی چراغ قوه کیر کلفت و بزرگی و دیدم که به سمت وسط پای فرزانه به سمت جلو رفت، فرهاد گفت چشماتو بستم که تصور کنی الان اون فامیل به درد نخورت داره تو حیاط ویلا باهات سکس میکنه، حسابی لذت ببر. امشب میخوام با همه مردای این مهمونی تقسیمت کنم دوست داری؟ و بعد کمرشو به سمت جلو هول داد فرزانه آخ بلندی گفت فرهاد: تو جنده کی هستی؟ فرزانه: جنده تو فرهاد محکم تلمبه زد و گفت: جنده کی؟ اسم بیار. فرزانه:جنده فرهاد… فرهاد:دوست داری آرش ببینه با کیر کلفتم چه جور دارم میکنمت؟ فرزانه: خیلی دوست دارم فرهاد: صداش کن تا بیاد جاش و با من عوض کنه فکر نمی کردم از دیدن سکس فرزانه اونم تو اون زاویه که چیزی به جز کیر فرهاد دیده نمی شد تا این حد تحریک بشم، با دستم شروع به مالیدن کیرم از روی شلوار کردم که دست دیگه ای دستم و کنار زد. لیدا بود که دکمه های شلوارم و مثل وحشی ها باز کرد و کیرم از لای شرت بیرون کشید و کرد تو دهنش با آب دهنش که می ریخت روی کیرم شروع به لیسیدن کرد… آخر شب خواهرم آیدا زنگ زد راجع به مهمونی ازم پرسید. بهش گفتم میدونم دعوت کردن فرزانه کار تو بوده و چرا باید تو مهمونی که خودت نیستی کسی و دعوت کنی اونم فرزانه! گفت: شاید تو خیلی به فرزانه بیتوجه بودی ولی اون همیشه به تو توجه داشته و همیشه پیگیرت بوده، حالتو از من پرسیده و ابراز علاقه کرده نمیدونم چرا تو هیچ وقت نتونستی فرزانه و اون طور که لایقش هست ببینی؟! اون یه دختر تحصیل کرده، زیبا، خوش اخلاق، خوش صحبت و دوست داشتنیه یعنی همون چیزی که هر مردی آرزوی داشتنش و داره اما اونو نمیبینی چون چشم تو باسن گنده لیدا و خوشگذرانی با این دختر و اون دختر پر کرده و فکر میکنی این یه مسئله همیشگیه. معلومه که امروز هم درست ندیدیش گفتم اون با نامزدش اومده بود… خندید و گفت انتظار نداشتی تنها بیاد وقتی تنها نیست، آخی حسودیت شده؟ گفتم: به هیچ وجه بهش حسودی نکردم، براش آرزوی خوشبختی دارم و امیدوارم به اون چیزی که لیاقتشو داره برسه. آیدا گفت اصلاً نگران نباش منتظر سورپرایزهای بعدیم باش پس تا بعد… چند ثانیه سکوت کردیم ولی هیچ کدوم قطع نکردیم، انگار حرفی باقی مونده باشه، آیدا ادامه داد: شماره تو از قبل داره، شماره اش و برات می فرستم تا بهانه ای نداشته باشی. تا اومدم حرف بزنم ادامه داد: خیلی معذرت میخوام آخه برای کی کلاس میزاری!؟ چرا مثل آدمای عقدهای رفتار میکنی؟ واقعاً خاک توی سرت، دختره داره میره و برای همیشه میره و از دستش میدی اینو بفهم این آخرین فرصته داشتنشه. دختری مثل اون دیگه گیرت نمیاد… پایان قسمت اول نوشته: Persistent لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده