poria ارسال شده در 3 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر دوام آوردن توی کانادا - 1 سلام. اسم من مینا هست و این پاییز، سومین سالی خواهد بود که اومدم کانادا. ۳۵ سال سن دارم و۳ ساله ازدواج کردم. یعنی ۳۲ سالم بود که ازدواج کردم و ۳۳ سالگی پسرم به دنیا اومد که مشخصاتش به درد این داستان نمیخوره. این رو بگم که اسامی عموما واقعی نیست. من قبل از ازدواج برنامه ی مهاجرت داشتم و از طریق همین مهاجرت هم با شوهرم آشنا شدم. سال ۲۰۲۱ بود که تونستم از طریق ویزای استارت آپ کانادا به کانادا مهاجرت کنم. اون موقع توی یه گروه تلگرامی من و یکی از دوستام یه پیام گذاشتیم که ما پذیرش رو گرفتیم و یه جای خالی داریم و میخواهیم اون رو بفروشیم به کسی که منابع مالی داره و تخصص و پیش زمینه ی کار توی شرکت های استارتاپی یا شرکت های مشابه رو هم داره و تمایل داره به کانادا مهاجرت کنه. تعداد زیادی پیام دریافت کردیم که خودشون رو معرفی کرده بودن ولی اکثرا یا پولی که ما میخواستیم رو نداشتن یا تخصصشون توی حوزه ای بود که قطعا اگه جزوی از تیم و فاندرهای استارتاپ میبودن، اداره مهاجرت کانادا از ما ایراد میگرفت. از بین تمام افرادی که به ما پیام دادن، ۳ نفر بودن که هم پولش رو داشتن و هم توی زمینه ی استارتاپ و شرکت های تکنولوژی کار کرده بودن. ما باهاشون مصاحبه کردیم و درنهایت، علی تونست نظر ما رو جلب کنه. مدتی با هم روی اجرا و پیش بردن ایده کار کردیم و بعد از مدت خیلی کوتاهی، در حدود ۳ ماه بود که علی به من ابراز علاقه کرد. من بهش علاقهای برای ازدواج نداشتم و فقط به عنوان یه دوست پذیرفته بودمش ولی تا اون موقع هم هیچ رابطه ای رو تجربه نکرده بودم و احساس نیاز شدیدی داشتم و به خودم گفتم حالا که یکی اومده جلو بذار به خودم و خودش شانس بدم هرچه پیش آید خوش آید. از طرفی به این فکر افتاده بودم که علی با ویزای همراه به همراه من و به عنوان همسر من بیاد کانادا و ما بتونیم اون جای خالی رو دوباره به یکی دیگه بفروشیم و فکر خوبی هم به نظر میرسید. علی به من پیشنهاد داد که بهش اجازه بدم اون به عنوان بنیانگذار استارتاپ اسمش ثبت بشه و من به عنوان همراه اون بیام. الان که بهش فکر میکنم کاملا میفهمم که چه ایده ی احمقانه ای بود و من چقدر احمق بودم که قبول کردم. همه چی برمیگرده به همون سادگی و کم فهم بودن من. داستان خواستگاری و رفت و آمد خانوادگی و رفتن به کانادا که خیلی زود اتفاق افتاد رو نمینویسم و میرم سر اصل مطلب. ما سال ۲۰۲۱ اومدیم کانادا و اون موقع من ۱ ماه بود که باردار بودم و البته بارداریم رو هم اطلاع نداشتیم. تنها شانسی که آوردم این بود که پسر اینجا به دنیا اومد و من شانس دارم که از طریق پسرم بحث اقامت و شهروندیم رو پیگیری کنم. ما وارد کانادا شدیم و ولنگاری های علی شروع شد. از کلاب و بار گرفته تا لاس زدن با زنای ایرانی دیگه توی فروم ها و گروه های تلگرام و اسکایپ. یک بار اتفاقی اسکایپش رو دیدم که تمام کانتکت هاش زن ها بودن و عجیب بود برام که چرا باید اینقدر با زن ها ارتباط داشته باشه. رفتم چت ها رو خوندم و قضیه رو فهمیدم و وقتی هم بهش گفتم انکار کرد ولی بعد گفت اصلا دلم میخواد و اگه حرف اضافه بزنی طلاقت میدم و اینجا آواره ت میکنم. علی هنوز خبر نداشت که من باردارم. مدتی گذشت و سعی میکردم با علی سازش کنم توی اون وضعیت چون دستم هنوز به جایی بند نبود و البته ماه سوم بارداریم بود و علی هم میدونست که باردار شدم و میخواست متقاعدم کنه که بچه رو بندازم یه جوری ولی اصلا اجازه نمیدادم نزدیکم بشه و حتی یه مدتی رفتم با همکارم که با هم استارتاپ رو شروع کرده بودیم و شوهرش زندگی کردم ولی علی از در ناسازگاری وارد شد و گفت میخواد طلاقم بده و با یکی دیگه ازدواج کنه. هم من هم همکارم و شوهرش روی مخش راه می رفتیم که نه فقط اقامت ما دو تا به هم میخوره، که حتی ممکنه به ساناز (همکارم) هم مشکوک بشن و پرونده ی اونا هم دچار مشکل بشه چون ۳ سال طول میکشد تا اقامت دائم شون تایید بشه. علی گوش شنوا نداشت و آخرش هم منو طلاق داد. با پولی که داشتم یه مدتی زندگی کردم و پسرم هم بهدنیا اومد و حدود یک سال داشتم زندگی میکردم به زور کار جنرال و طراحی گرافیک که بلد بودم پروژه میگرفتم ولی چون اینجا کسی رو نمیشناختم مجبور بودم از ایران بگیرم که درآمد ریالی به دلارش خیلی برام چیزی نداشت و فقط در حد اجاره ی خونه رو از پسش برمیومدم. پسرم ۶ ماهش شده بود و با خودم میبردم رستوران که دیگه صدای صاحب رستوران که یه ایرانی هم بود دراومد و اخراجم کرد. صاحب خونه م هم ایرانی بود و اون منو معرفی کرده بود به این رستوران. چند روزی که بیکار بودم نگران پول خونه بودم که صاحب خونه (حمید) منو به یه بار معرفی کرد که شروع داستان از اینجا حساب میشه. اون بار هم مال یه آقای شیرازی بود به اسم احسان و خیلی هم مهربون و خوش برخورد بود و قبول کرد که پسرم رو با خودم ببرم سر کار و تو اتاق استراحت هم حتی براش یه تخت کوچیک از پول خودش گرفت و اجازه میداد هر ساعت بهش سر بزنم و شیر بدم. یک بار که داشتم به پسرم شیر میدادم وارد اتاق شد و چون کالسکه بچه رو گذاشته بودم پشت در، در بهش محکم برخورد کرد که هم من هم پسرم ترسیدیم و پسرم نوک سینه م رو از دهنش درآورد و شروع به گریه کرد. من که یه دستم به بچه بود و یه دستم به گوشی سریع گوشی رو گذاشتم کنار و دستم رو جلوی سینه م گرفتم و احسان با یه ببخشید از اتاق رفت بیرون و بعد از چند ثانیه در زد و پرسید که میتونه بیاد تو یا نه. خودم رو جمع و جور کردم و بهش اجازه دادم بیاد تو و کلیدهای در اصلی رو بهم داد و گفت خودش داره میره و از من خواست هر موقع خواستم برم در اصلی رو ببندم (من آخرین نفر میرفتم). اون شب توی اتوبوس به چیزهایی فکر کردم که از خودم بابتش بدم اومد. به این فکر کردم که کاش احسان بهم پیشنهاد سکس بده و بابتش پول بگیرم. فشار زیادی رو بود چه جنسی چه مالی و این میتونست گزینه ی خوبی باشه. تو افکار خودم بودم که پسرم گریه کنان من رو به خودم آورد و از ایستگاه پیاده شدم و رفتم خونه. حدود یک ماه از اون داستان اون شب گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد حتی احسان باهام سنگین تر هم شده بود و برخلاف چیزی که انتظار داشتم از ایرانی جماعت ببینم که سریع دنبال کشوندن به تخت خوابن ولی این اتفاق نیفتاد. دو ماه بعد احسان بهم پیام داد. یکمی پول بیشتری ازش خواستم و روی حقوقم اون رو بهم داد. پایان قسمت اول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده