poria ارسال شده در 3 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر بدبخت ترین زن های دنیا زن های صیغه ای هستن - 1 شوهرم فوت کرده بود و ملیکا دخترم یکسال نیمش بود و هیچ کسیو نداشتم اون موقع 23 سالم بود وضع مالیمم اصلا خوب نبود خونمون اجاره ای با دو سه ماه اجاره عقب افتاده و خودمم لیسانس ادبیات داشتم اما بخاطر بچه نمی تونستم جایی کار کنم اما دیگه چاره ای نداشتم که برم سرکار که یاد دوست دوران دانشجوییم مرضیه افتادم که یه شرکت داشتن گفتم شاید برام یه کاری داشته باشن حتی شده نظافت انجام میدم رفتم سراغش خیلی تحویلم گرفت و بهم گفت باشه دنبال یه کار برات می گردم که با بچه مشکلی نداشته باشی اما بیا بذارش مهد گفتم نه پیش خودم باشه خیالم راحت تره گفت سخت شد که؟! گفتم تو چی مجردی هنوز؟ گفت نه تازه ازدواج کردم اون روز فقط حرف زدیم بهش گفتم زودتر جوابشو بهم بده بدججوری گیرم گفت باشه چند روز بعد بهم زنگ زد گفت ندا جان یه چیزی هست باید حتما ببینمت تا بهت بگم گفتم باشه بیا خونه یه ساعت بعد اومد خونم بعد از کلی منو من کردن گفت زن داداشم یه زن خوش گذرون و بی مسئولیت بود الانم یه چند ماهی میشه رفته اتریش برای یه فرصت مطالعاتی دو ساله اولش قرار بود داداشمم بره اما بعدش درگیر کارهای شرکت شد و نتونست بره تو می تونی توی این دو سال کلی پول پس انداز کنی منم انتقامم از این زنیکه عوضی می گیرم داداشم خیلی دست و دلباز و ولخرجه زرنگ باشی راحت می تونی یه آپارتمان بنام خودت داشته باشی فقط باید زرنگ باشی قیافت خوبه نترس خودمم کنارتم بهت کمک می کنم دو ساله اما باید بارتو ببندی گفتم نمی فهمم باید چیکار کنم؟ گفت میری خونه اش کاری میکنی ازت خوشش بیاد و صیغش میشی دو ساله هم مشکل تو حل میشه هم مشکل داداش بینوام و هم من دلم خنک میشه و از این زنیکه عوضی انتقام می گیرم گفتم من نمی تونم گفت نمی تونی؟ خیلی بیخود میکنی من روت حساب کردم ندا؟ تو فقط با بچه ات برو اونجا همه چیز خودش طبق روال پیش میره گفتم نمی تونم به خدا نمی تونم گفت می تونی خیلیم خوب می تونی رفتیم بازار برام لباس خرید و رفتیم خونه داداشش آرش اون خونه نبود بچه رو نگه داشت و رفتم حمام خودمو تمیز کردم و یکی از لباس ها رو که یه سارافان زرد و مشکی بود پوشیدم خیلی استرس داشتم که ساعت 8 شب آرش اومد و مرضیه گفت آقای داماد هم اومد و به آرش گفت اینم عروس خوشگلت شب خوش و خداحافظی کرد و رفت آرش سلام کرد و گفت حولم توی کمد دیواری اتاقمه صدات کردم بیارش رفتم حوله اش آبی بود گرفتم دستم و روی مبل نشستم تا صدام کنه که زود صدام کرد ندا خانم؟ ندا خانم؟ گفتم بله اینجام بفرما اینم حولتون حوله رو پیچیده بود دوره خودش و اومد بیرون نگام کرد گفت از اونی که مرضیه میگفت خوشگل تری دخترت خوابیده؟ گفتم بله خوابوندمش گفت حیف شد می خواستم باهاش بازی کنم گفتم دختر بدخوابیه در طول شب چند بار بیدار میشه گفت پس امشب کارمون دراومده گفتم آره خواب نداریم و خندید و رفت توی اتاقش یه تیشرتت سفید و یه شلوارک مشکی پوشید و اومد کنارم نشست با هم از همه چیز حرف زدیم گفت حرف زدن باهات خیلی آرامش بخشه دوست دارم برام حرف بزنی گفتم من کم حرفم نمیدونم چرا امشب انقدر حرف میزنم گفت چون تو هم از من خوشت اومده درسته؟ درسته؟ صورتمو با دستش گرفت و توی چشام نگاه کرد گفت درسته؟ گفتم بله و ازم لب گرفت گفت عجب لب شیرینی یکی دیگه و چند تایی ازم لب گرفت گفت پاشو بریم توی اتاق گفتم باشه رفتیم توی اتاق که برق رفت خونه ظلمات محض بود اومد سمتم لختم کرد و دستمو گذاشت روی کیرش که فهمیدم اونم لخته و سینه هامو میمالید و منم کیرشو میمالیدم رفت سراغ کوسمو شروع کرد خوردنش گفت کوستم طعم بهشت میده این کوسو فقط باید خورد نباید کردش دیگه آه و ناله ام دراومده بود میگفت جانم ندا جان که یهو صدای گریه ملیکا اومد دویدم رفتم توی اون اتاق و بغلش کردم و سینمو گذاشتم دهنش یکم شیرش دادم و به زور خوابش برد که برگشتم توی اتاق گفتم ببخشید گفت اشکالی نداره عزیزم گفت رفتی کلا خوابید باید بیدارش کنی و کیرشو گذاشتم دهنم که یهو دوباره ملیکا گریه کرد رفتم توی اون اتاق که آرشم اومد پشت سرم و گفت بدش بغل من و ملیکا رو بغل کرد و تکونش میداد تا بخوابه گفت تو بخورش خندم گرفته بود مرده لخت بچه بغل منم داشتم کیرشو می خوردم گفتم صبح نشده منو میندازه بیرون میگفت ندا تا ته بکنش توی دهنت گفتم چشم گفتم حالا که داره بچمو نکه میداره اونم توی این وضعیت بذار همه جوره بهش حال بدم و چندین بار براش تا ته کردم توی دهنم ملیکا خوابیده بود گذاشتش روی تخت و روی زمین کنار تخت خوابوندم و پاهامو باز کرد و کیرشو تا ته فرو کرد توی کوسم یه جیغ کوچولو زدم گفت هیس امشب صدات نباید در بیاد بچه خوابه بیدار بشه دهنمون گایدست گفتم چشم صدام در نمیاد و شروع کرد تلمبه زدن بخاطر ملیکا دو تایی هیچ صدای آه و ناله ای ازمون درنمیومد فقط صدای تلمبه زدن بود واقعا لذت میبردم که باز ملیکا گریه کرد آرش گفت الان آبم میاد گفتم ولش کن بذار گریه کریه یکم گریه کنه چیزی نمیشه گفت نه و تند تند تلمبه زد داد زدم آییییییییییییییی و ملیکا ساکت شد سکوت کردم که دوباره گریه کرد آرش گفت بگو آییییی بگو منم داد میزدم آییییییییییییییییی تا ملیکا ساکت بشه و آرش آبش بیاد که اومد و ریخت توی کوسم دوست نداشتم بلند بشم به سختی بلند شدم و گفتم توله سگ بخواب دیگه امشبو گند زدی به زندگیم و بغلش کردم و قدم میزدم که آرش از پشت بهم چسبید خیلی اون لحظه و اون حالت دوست داشتم آرش منو بغل کرده بود منم ملیکا رو. درگوشم گفت حیف شد من آبم اومد و حال اومدم اما تو هنوز می خوای؟ گفتم اوهوم اگه این توله سگ بذاره این بار من بودم بچه بغلم بود و آرش داشت کوسمو میخورد که ملیکا خوابید رفتم گذاشتمش توی هال وسط اتاق و اومدم توی اتاق داگی شدم و آرش توی کوسم تلمبه میزد گفتم بکن کوسمو تو مرد مهربون منی شوالیه مهربون منی واقعا این تنها دادنی بود توی عمرم که دوست نداشتم تموم بشه اما دوتایی ارضا شدیم و نمیدونم چی شد که وقتی چشمامو باز کردم ملیکا گریه می کرد و آرش خوابوندش کنارم و منم سینمو گذاشتم دهنش کوفت کنه گند زد به کل زندگیم و آرش رفت سرکار نزدیکای ظهر بود که مرضیه اومد گفت به به عروس خانم چطوری؟ دیشب گل کاشتی گفتم چی شده؟ گفت خان داداش فرمودن امروز عصر وقت محضر گرفتن بیام بریم خرید گفتم واقعا؟ دروغ میگی؟ گفت نه به خدا خودش گفت گفتم واااای مرضیه اگر بدونی دیشب چه اتفاقاتی افتاد نگم برات… رفتیم خرید و صیغه آرش شدم زندگی با مرد مهربونی مثله اون خیلی خوب بود تا اینکه متوجه یه چیزی شدم رفتم آزمایش دادم و درست حدس میزدم باردار بودم نمیدونستم چطور به آرش بگم خواستم اول به مرضیه بگم اما گفتم بهتره این موضوع هر نتیجه ای داشته باشه بین من و آرش باشه و شب به آرش گفتم بر خلاف انتظارم خیلی خوشحال شد کلی بوسیدم گفت داشتن بچه از تو آرزوم بود اما بهش گفتم من خوشحال نیستم ما فقط دو سال با همیم بعدش چی؟ من چیکار کنم با دو تا بچه؟ گفت نگرانش نباش زندگیت رو کامل تامین میکنم اما همه چیز به این خوبی پیش نرفت 7 ماهم بود که آرش ورشکست شد و با شکایت طلبکارا افتاد زندان شوک خیلی بدی بود و همین مطلب باعث ترکیدگی کیسه آب بچه شد و مجبور شدم پسرم 7 ماهه به دنیا بیارم پسری که پدرش توی زندان بود و مادرش زن صیغه ایش. زن آرش مریم برگشت ایران و وکیل گرفت و با فروش زمین هایی که از پدرش به ارث رسیده بود تونست آرش از زندان بیاره بیرون و دوباره شرکت سرپا کنه دیگه ورق برگشته بود نه مرضیه جواب تلفنمو میداد و نه آرش بعد از آزادی اومد سراغم منم توی خونه ای بودم که آرش برام خریده بود اما جز آرش و مرضیه کسی آدرسمو نداشت که اونم دیگه نیومدن سراغم. یکی دو ماه بعد رفتم دم شرکت که با آرش حرف بزنم اما گفتن شرکت فروختن و رفتن گوشی مرضیه هم خاموش بود الان من مونده بودم و دو تا بچه و تنها داراییم یه خونه ای بود که آرش برام خریده بود و هیچ منبع درامدی نداشتم شروع کردم فروختن طلاهایی که آرش برام خریده بود تا خرج خورد و خوراک مون دربیاد سه ماه گذشته بود که شوهر مرضیه فرزاد اومد سراغم گفت همه چیزو میدونه و میتونه کمکم کنه منم واقعا چاره ای نداشتم قبول کردم گفت بیا این خونه رو اجاره بده بیا خونه ای که من بهت میدم فعلا اونجا باش و کرایه این خونه رو بگیر قبول کردم و رفتم خونه ای که فرزاد گفت تازه فهمیدم از چاله افتادم توی چاه! نوشته: ندا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده