رفتن به مطلب

داستان دوست دختر دو رگه کون گنده


dozens

ارسال‌های توصیه شده


دوست دختر دو رگه

محمد هستم چند روزی هست که دارم خاطرات زمان نوجوونی و جوونیم رو مینویسم
خداروشکر میکنم که تو اون برهه یکبارم پامو کج نذاشتم و نه سمت زن شوهردار رفتم نه اصلا محارم تو ذهنم می گنجد با اینکه دوتا خواهر داشتم تو خونه و همیشه تنها بودیم.
پس اگه دنبال داستان محارم و حروم می گردی اینجا چیزی نصیبت نمیشه.
امیدوارم ادمین تایید کنند و شما دوست داشته باشید
هیچ دلیلی نمیبینم بخوام به جز تعویض اسم ها کلمه ای دروغ بگم.
اواخر سال 92 بود چند ماهی بود که از رابطه قبلیم که برام با ارزش بود پا خورده بودم و تازه داشتم مووآن میکردم
من توی نوجونیم همونطور که تو داستان ساحل بابلسر گفتم خیلی سختی کشیدمو اذیت شدم
مادری که برای رسیدن به آرزوهاش بچه هاشو ول کرد و مهاجرت کرد و انگار نه انگار که اصلا بچه ای بوده
برعکس مادرم بابام یک مرد ماه بود و که همیشه هوامونو داشت و واقعا بعد از یک مدتی همین که اونو داشتم واسم کافی بود و هر چقدر منو خواهرام میگفتیم زن بگیر می گفت بیخیال
بگذریم…
یک روز تو مغازه ی بابام بودم و همینجوری که داشتیم صحبت میکردیم یک دختری از جلو در رد شد که به قدری کون خوشگل و گنده ای داشت که هوش از سرم رفت
گفتم واووووییییلااااا
بابام(حاج محسن) گفت زهرماااااار
احمق من سی سال اینجام ، آبرو دارما ، این ملیحه نوه حاج خلیله نری سمتش که داییاش کونت میزارن، من حوصله دعوا ندارما
گفتم اگه نوه حاج خلیله چرا چشماش بربریه؟؟
گفت این دامادش (بابای ملیحه) افغانستانیه
گذشت چند روزی، ولی مگه این کون از جلو چشمام دور میشد؟؟
کمر باریک ،کون گنده
گفتم هر جور شده باید شمارشو پیدا کنم ولی واقعا از داییاش ترس داشتم میدونستم یکیشون ده سال بود زندان بود بقیه هم اگه هر هفته یک دعوایی نمیکردن آروم نمی نشستند
من هفته یکبارم نمیرفتم بنگاه بابا چون خونمون با مغازه بیست کیلومتر فاصله داشت(خودمون وسط شهر بودیم و بنگاه بابا پایین شهر) ازون به بعد دیگه هر روز عصر مغازه بودم و تایمش دستم اومده بود هر روز ساعت 4 عصر رد میشد یک روز خیلی نامحسوس پشتش رفتم دیدم پونصد متر بعد درب یک مغازه ای رو باز کرد و رفت داخل دیدم ازین مغازه هایی که لوازم آشپزخانه می فروشند(ملاقه و آبکش و قندون و …) دارند.
یک قدم رفته بودم جلو برای شروع خوب بود
فقط مونده بود بتونم شمارشو بگیرم میدونستم میتونم مخشو بزنم
یک روز که تو مغازه بودم بابا گفت صبح قندون از دستم افتاد شکست یک جرقه روشن شد تو ذهنم گفتم الان میام
رفتم تو ماشین شمارمو رو یک تیکه کاغذ نوشتم و رفتم سمت مغازش
خداروشکر کسی داخل نبود
به محض اینکه پامو گذاشتم داخل گفت سلام پسر حاج محسن و خندید
گفت یک قندون لطفا بده
بلوری ، ساده
گفت این خوبه؟
گفتم آره
پولو که دادم شماره ر و هم دادم با پول
ضربانم رو هزار بود که الان یکی میبینه و بگا میرم
گرفت و با خنده گفت عه وا این چیه؟
گفتم لوس نشو منتظر تماستم
زدم بیرون و هر لحظه منتظر بودم که زنگ بزنه
بی شرف میدونست چجوری تشنه نگهم داره و سه روز بعد پیامک زد سلام پسر حاجی
این شد داستان آشناییمون…
من چون شغل بابام بنگاه املاک بود از چند سال قبلش میرفتم کلیدای خونه خالیارو برمیداشتم برای مالیدن و سکس دوست دخترامو میبردم تو این خونه خالیا
تقریبا از 15 سالگی این کارو میکردمو و یک بار هم حاجی فهمیده بود و گفت پسر جان این چه کاریه ؟
فک میکنی زرنگی ؟ یک همسایه ای کسی ببینتتون و زنگ بزنه مامور میخوای چه گوهی بخوری؟ ولی همیشه تو ذهنم این بود که مگه کیر این چیزا حالیش میشه پدر من…
یکی دو ماهی از شروع رابطه من و ملیحه گذشت
چندباری به بهونه مسجد رفتن اومده بود تو ماشین و مالیده بودیم همو ولی هر روز تشنه تر میشدم.
از خودش بگم یک دختر به شدت بانمک و بامزه ، چهره ش خیلی زیبا نبود ولی رنگ چشماش خیلی قشنگ بود
قهوه ای روشن که به باباش رفته بود
روی بدن این بشر با ذره بین میگشتی یک دونه هم مو نبود
فوق العاده بود
سینه های درششششت ، کون درشت که میمردم واسش
تنش یک عطر خاصی داشت
هی میگفتم چه عطری میزنی میگفت بخدا عطر نمیزنم
بوی تنش ازینایی بود که میره تو مشامت و مستت میکنه و ممکنه چند سال بعد این بود بهت برسه و پرتت کنه تو خاطرات
همیشه تو ماشین بهش میگفتم پس کی این کونو بکنم؟
گفت بزا وقت پیدا کنیم تو این ده دقیقه ها که نمیشه کاری کرد
چون خیلی محدود بود فعلا بسنده کرده بودم به همین ده دقیقه یک ربع ها
یکروز خیلی خوشحال پیام داد که محمد فردا کل خونواده منو بابابزرگم دارن میرن روستا ختمه و منم گفتم صاحبکارم مرخصی نمیده و میمونم و البته اونا هم تا آخرشب برمیگردن
تو کونم عروسی بود خدا خدا میکردم مکان اوکی بشه
خونه که نمیشد چون خواهرام بودند
رفتم دیدم یک کلیدی سر جاکلیدی بابا هست که طرفشو میشناختم چند سال بود شهرستان بود و اصلا نمیومد حتی سر بزنه و بابا فقط هر ماه اجارشو براش کارت به کارت میکرد و از شانس من الان خالی بود
یک خونه کلنگی درب و داغون
رفتم یک سر زدم دیدم خالی خالیه و با مراقبت کامل یکدونه موکت و بالش و پتو از خونه بردم گذاشتم اونجا و همه چیو هماهنگ کردم واسه ساعت 5 عصر
برای اینکه مغازش بسته نباشه گفت دوستش که همه چیمونو میدونست بیاد بجاش وایسته و ما بریم به مراد دلمون برسیم
رفتم دوش گرفتم و خودمو تر و تمیز کردمو یک دونه تاخیری (ارکتو 100) گرفتم ، که چقدم تخمی بود بعضی اوقات که میخوردم سرگیجه میگرفتمو نصف زمین و زمانو رنگین کمونی میدیدم
یکدونه کاندومم گرفتمو و دل تو دلم نبود تا ساعت 5 بشه
خوبیش این بود که زمستون بود و هوا زودتر تاریک میشد و این باعث میشد احتمال اینکه کسی ببینتمون کمتر بشه
هوا خیلی سرد نبود
ماشینو پنجاه متر عقب تر پارک کردم و دیدم اونم داره از دور میاد گفتم من که رفتم بیست قدم پشت سرم بیا
با هزاااااار استرس و کیری بازی رسیدیم تو خونه
آخیییییش
چسبیدیمو همو بغل کردیم و لبامون رفت تو هم
همه عقده این چند ماهمو میخواستیم اون روز خالی کنیم
گفتم بیا بریم تو این اتاق
پنجره ی اتاق رو به کوچه بود و نور لامپ ستون برق اتاقو هم کمی روشن کرده بود
پتو رو پهن کردیم کف روی موکت و دراز کشیدیم
هنوز اون بوی بدنشو یادمه
شاید من میدونستم این رابطه دوام آنچنانی نداره و سنگ بناش روی هوس گذاشته شده ولی اون دوست داشت خودشو ثابت کنه و واقعا دنبال کسی میگشت که برای ازدواج باهاش بمونه
گفت میخوام امشب به عشقم کون بدم که میدونم چقدر تو کفشه
گفتم لعنت بهت که دستم جلوت رو شده
گفت تمیز تمیز کردم واست و شروع کردم گفتم بخواب عزیزم
میدونستم برای اینکه درد نکشه باید به اوج لذت برسونمش
خیلی آروم از لباش و گردنش شروع کردم و رفتم سمت گوشاش که میدونستم چقدر حساسه روشون
پنج دقیقه نگذشته بود که ناله هاش بلند شد
منم ادامه دادم به سمت شکمش،نافش،رونای پاش،کسش
انقدر خوردم که فقط دست میکرد تو موهامو لباشو گاز میگرفت و ناله میکرد
همیشه وقتی چشمام داغ میشد میفهمیدم قرصه تاثیر خودشو گذاشته بود و وقتشه که تلمبه زدنو شروع کنم
گفتم عشقم بچرخ
چرخید خیلی اروم اول با یک انگشت کردم توش و فقط یک ناله ریز زد و راحت تر از اون چیزی که فک میکردم باهاش کنار اومد که انگشتامو کردم دوتا و دیدم خودشو یکم جمع میکنه و داره درد میکشه
خیلیی آروم آروم عقب جلو میکردمو منتظر بودم یکم عادت کنه تا شروع کنم به کردن
همینجوری که من عقب جلو میکردم نفس نفس میزد و مرتب کسشو میمالید و کاندومو کشیدم سر کیرمو آروم گذاشتم رو سوراخ کونش
به محض اینکه فشار دادم داخل ناااااله میکرد و میگفت لعنتی یواش پارم کردی
یه کیر 15 سانتی دارم با کلفتیه خوب که اگر زود انزالی شو فاکتور میگرفتیم همه دوست دخترام دوستش داشتن که اونم همیشه با قرص و اسپری حلش میکردم
بعد یکی دو دقیقه که گفت حالا آروم بکن
هزاران بار این صحنه داگی با ملیحه تو ذهنم نقش بسته بود
وااااااااااااای
دیگه رو زمین نبودم
فوق العاده بود
فوق العاده
واقعا انگار هیچ چیز دیگه ای نمیشنیدم و نمیدیدم
لرزش کونش و موجی که توش افتاده بود هوش از سرم میبرد،میمردم واسه این لرزشه
دیدم ملیحه بالشتو کرده تو دهنش و دااااد میزد میگفت محمد و اینستا و اینستا بکن بکن فقط ، وای پارم کردی وای میخوام بازم
اصلا اون ده یک ربع دقیقه روی عمرم حساب نشد یک حس رهایی خوبی داشتم که تا بعدها دیگه سکسی به اون لذت نچشیدم
بعد ده دقیقه داشت آبم میومد و گفتم میخوام بریزم رو کونت و سریع کاندومو در آوردم و همشو خالی کردم رو کونش
وااااای که چه صحنه ای بود
کونی که یک روز از رو شلوار میدیدمشو واسش سیخ میکردم الان زیرم بود و روش پر بود از آب کمرم
گفتم لعنت بهت با این کونت خیللللللی خووووبه
گفت قابلتو نداره عشقم ولی لعنت بهت پارم کردی
انقدر پرت بودم از داستان که حتی اون لحظه نپرسیدم که اصلا ارضا شده یا نه بعد که ازش پرسیدم گفت موقعی که داد و بیداد میکرده ارضا شده
گفت محمد خیلی داد زدم کسی نیاد یه وقت ، گفتم پاشو پس بریم کم کم
کلید ماشینو بهش دادم اول گفتم اون رفت و وقتی دیدم کوچه خلوته منم موکت و بالش و پتو رو رو برداشتم و رفتم سمت ماشین رفتم آبمیوه فروشی دو تا معجون گرفتمو و خوردیمو برگشتم نزدیکای مغازه پیادش کردم و رفت
منم رفتم مغازه بابا پیام داد دهنت سرویس نمیتونم درست بشینم گفتم زود خوب میشی ناراحت نباش.
تو شیش ماهی که با ملیحه بودم حدودا هر دو هفته یکبار کارمون شده بود همین
تا موقعی که دیدم داره کم کم خودش کناره میگیره گفتم چی شده چند وقته سردی میکنی
گفت محمد میدونی که رسم و رسوم مارو خیلی دارن روم فشار میارن برای ازدواج و همش میگن فردا فلانی میخواد بیاد خواستگاری ، و پسفردا فلانی میخواد بیاد
تصمیمتو بگیر که اگه میخوای با من ازدواج کنی پا پیش بزاری وگرنه الان که هنوز خیلی بهم وابسته نیستیم تمومش کنیم
منم گفتم دوست دارم ولی واقعا نمیخوام تو 18-19 سالگی داماد شم
گفت حرف آخرته گفتم آره
گفت باشه پس
مواظب خودت باش
خداحافظ پسر حاجی.

ملیحه رفت و بعد از سه ماه از بابا شنیدم با یکی دیگه از همسایه هامون ازدواج کرده.
روزهای خوبی باهاش داشتم
هرجا هست موفق باشه.

نوشته: محمد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.