minimoz ارسال شده در 30 آبان اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان به من بگو بابا! : آره اصلا به خاطر اینکه پولداره باهاشم، تورو سننه؟ البته مثل همون حیوون وفادار دروغ میگفتم، اگر میخواستم روراست باشم، علاوه بر پولداری، تیپ و قیافهی خیلی خوبی هم داشت. یعنی برای ی مرد 46 ساله خیلی عالی بود. سهیل برای پنجمین بار توی این یک ساعت زنگ زده بود و پشت گوشی مدام توهین و تهدید میکرد. سهیل: خوبه دیگه خودتم میدونی چه جندهای هستی. چشمام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم: شغل مادر خواهرتو به من نسبت نده سهیل. من قراری با تو داشتم؟ دوستدخترت بودم؟ جز اینکه اکیپی چند بار رفتیم بیرون چی بین من و تو بوده؟ عربدهای که کشید، باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله بدم: منِ کصکش نگفتم دوستت دارم؟ جیغ زدم: خب مگه منم گفتم دوستت دارم؟ سهیل: نگفتی ولی بدت هم نمیاومد، اون روز که یواشکی لباتو بوسیدم، مقاومتی نکردی همونجا اگه لنگاتو میانداختم رو شونههام که وا داده بودی. از حرفای مشمئزکننده و اعصاب خردکنش حسابی کفری شده بودم، از توی آینه خودم رو دیدم که صورتم به کبودی میزد. غریدم: سهیل اینکه تو بیشعوری و بدون اجازه لبامو نوک زدی دلیلی بر این نیست که من بهت میل داشتم، اگر هم به خاطر حضور بچهها نبود، همونجا دهنت رو سرویس میکردم تا الان اینطوری گوهخوری اضافه نکنی. ی بار دیگهام شمارهات رو، روی گوشیم ببینم میدم همون شوگر ددیام جوری کونت بذاره که تا ی هفته نتونی بشینی. قبل از اینکه بخواد حرف دیگهای بزنه تلفن رو قطع کردم و بلافاصله بلاکش کردم؛ مامان که از صدای بلندم به اتاق اومده بود، گفت: چیه باز صداتو انداختی تو سرت؟ تو نمیدونی این بیپدر خوابه؟ منظورش از بیپدر، پدرم بود. پدری که فقط از بابا بودن، اسمش رو یدک میکشید. شبها توی زیرزمین خونهمون، با دوستهای حرومزادهتر از خودش پای منقل بود و روزا تا لنگ ظهر میخوابید. ظرفیتم برای امروز تکمیل شده بود؛ جورابهای تمیز رو از سبد برداشتم و حین پوشیدنش گفتم: هیچی، بیدار که نشد زر بزنه؟ مامان: نه خوابه. میری مغازه؟ با خیرگی نگاهش کردم و گفتم: مامان من این ساعت جای دیگهای دارم برم؟ جوابم رو نداد و روی تنها صندلی اتاقِ مشترک من و نفس نشست. شالم رو، روی سرم مرتب کردم؛ کارتم رو به سمتش گرفتم و گفتم: نفس که از مدرسه اومد، ببرش بیرون، ببین چی میخواد برای مدرسهاش، دیشب ی چیزایی میگفت. مامان بفهمم ی هزاری به بابا پول دادی یا چه میدونم فهمیده کارت دستت داری، من میدونم و تو. اگه پرسید کجا میرید، بگو میاید پیش من، اوکی؟ سرش رو به معنای باشه تکون داد و من دیگه معطل نکردم. چون همین حالا هم حسابی دیرم شده بود. کتونیهام رو پوشیدم و به سمت فروشگاه راه افتادم… امیدوار بودم اشرفی قبل از من نرسیده باشه که انگار خدا صدامو شنید. کرکره برقی مغازه رو با ریموت بالا دادم و با بالاترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم همه چیز رو برای شروع ی روز کاری دیگه آماده کردم. بعد از چند دقیقه فروشندهها یکییکی اومدن و اشرفی با تاخیری بیسابقه نزدیک ظهر وارد فروشگاه شد. دختر ریز اما فرزی بودم. همین هوش و زرنگی باعث شده بود ظرف مدت یک سال توی یکی از بزرگترین فروشگاههای لباس زنونه شهرمون، سرپرست فروشندهها بشم. البته اینکه خیلی خوشگل بودم هم بیتاثیر نبود. درسته قد کوتاه و اندامی لاغر داشتم، اما چشمهای عسلی و موهای خرمایی روشن به همراه لبها و بینی متناسب، از چهرهام، ی دختر کیوت ساخته بود. به قول مهرنوش دخترخالهام، از همونا که هیچ مردی دست رد به سینهشون نمیزنه. بعد از اتمام درسم تو دبیرستان به خاطر وضعیت تخمی زندگیمون، چند سال به عنوان فروشنده جاهای مختلف کار کردم و در آخر تونستم اینجا با حقوق خوبی موندگار بشم. البته برای این حقوق خوب از صبح تا شب پاره میشدم، اما چاره چی بود؟ از اینکه هرروز خونه بوی سبزی و بادمجون سرخ شده بده و مامان منت کسی روی سرش باشه، خیلی بهتر بود. امروز فروشگاه حسابی شلوغ بود و من از صبح حتی نتونسته بودم دستشویی برم. فشار جیش روی مثانهام انقدر زیاد بود که هر آن احتمال میدادم بریزه. رو به دنیا گفتم: حواست رو جمع کن، من ی دقیقه برم سرویس. از سرویس که برگشتم، گوشیم رو برداشتم تا ساعت رو ببینم که دوتا تماس از دست رفته از کیان داشتم. ذوق دلنشینی به زیر پوستم دوید. از فروشگاه بیرون رفتم و شمارهشو گرفتم. عشوهی توی صدام رو به حد اعلا رسوندم گفتم: سلام ددی. ببخشید سرم شلوغ بود نشنیدم. با بم صدای مردونهاش که باعث میشد حسابی براش خیس بشم، گفت: اشکالی نداره عزیزم. دلم برات تنگ شده، کی میای ببینمت؟ خودم رو لوس کردم و گفتم: اوم شاید بتونم یکی دو ساعت زودتر بپیچونم. اگه بخوای میتونم دعوتت به ی شام دونفره رو بپذیرم. با تکخندهی مردونهای جواب داد: جونم دختر کوچولوم. پس میام دنبالت. صدام رو بچگونه کردم و گفتم: باشه بابایی توت فرنگی منتظرته. در حالی که سعی میکرد شعف توی صداش رو کنترل کنه، با لحنی خواستنی گفت: آخ که اگر این توت فرنگی امشب توی سبد من باشه. بلند خندیدم و میدونستم همین قهقهه مستانه چقدر میتونه تحریکش کنه. کیان رو چند هفتهی پیش توی یکی از رستورانهای بالاشهر دیده بودم. البته که من پول این جور جاها رو ندارم و به دعوت دوستپسر دنیا رفته بودم. من هرزه نبودم اما دلم میخواست مثل خیلیهای دیگه راحت زندگی کنم! به جای اینکه از کله سحر تا ساعت 11 شب دنبال ی لقمه نون باشم، باشگاه برم، وقت ترمیم ناخن بگیرم، موهامو بالیاژ کنم و غروب با دوستهام برم کافه با سیس دخترهای بالاشهری عکس بگیرم و توی اینستاگرام پست کنم. میدونی برای دختری با شرایط من این کارا قفل بود… من باید کار میکردم تا مادرم کلفتی مردم رو نکنه… باید کار میکردم تا بتونیم برای بقا، ی لقمه نون داشته باشیم! شاید تو به من خرده بگیری! شاید تو هم مثل سهیل فکر کنی! اشکالی نداره… من توی کیان هم دوستپسرم رو میدیدم و هم پدری که هرگز نداشتم… کیان چند سال پیش متارکه کرده بود( طلاق نگرفته بودن) و در حال حاضر زنش به همراه تنها بچهاش در کانادا زندگی میکردن. مردی خوشچهره با موهای جوگندمی بود و هیکل فیت و رو فرمی داشت. از عضلههای پیچ در پیچ بدنش میشد فهمید که سالهاست به صورت حرفهای ورزش میکنه. به خودش میرسید و ته حدسم دربارهی سناش، چیزی حدود عدد 38 بود. تا به حال دو بار به خونهاش رفته بودم و رابطهام باهاش در حد معاشقه پیش رفته بود. اصراری برای سکس نداشت و همین مسئله جذابیتش رو برای من دوچندان میکرد. با پیام کوتاهی که نوشته بود ((دم در منتظرمه))، به سمت ماشینش پرواز کردم. با باز کردن در ماشین، حجم زیادی از گرمای مطلوب بخاری، صورتم رو نوازش داد. پشت دستم رو بوسید و گفت: دختر باباش خسته شده؟ خودم رو لوس کردم و سرم رو روی شونهاش گذاشتم: خیلی خیلی خسته شده. تهریشش رو به صورتم مالید و گفت: ای جونم، خودم خستگی رو از تنت در میکنم. وقتی به خونهاش رسیدیم، پیتزاهایی که سر راه خریده بود رو خوردیم و بعد دستم رو گرفت، از من خواست تا باهم به اتاق خوابش بریم. من رو جلو آینه روی صندلی نشوند و بعد بافت موهای بلندم رو باز کرد. دم عمیقی از بوی شامپوی مونده توی موهام گرفت و روی سرم رو پی در پی بوسید. شونه رو برداشت و به آرومی شروع به شانه زدن موهام کرد. مثل ی بچه گربه، صورتم رو به ساعد دستش مالیدم. با لحن شهوتآلودی گفت: جونم بچهام بغل میخواد. وادارم کرد تا بایستم، من رو، روی میز نشوند و بعد خودش پاهام رو دور کمرش حلقه کرد. بهم چسبید و پیشونیش رو به سرم تکیه داد. دستهامو دور گردنش انداختم و با نفسی تند شده، بوسهی کوتاهی روی لباش گذاشتم. در حد نوک زدن هر دو لبم رو با هم بوسید و بعد با ولع لب پایینیام رو به کام کشید. نفسش بویی آمیخته از ادکلن و سیگارش بود… ابهت مردونهی تنش جوری منو گرفته بود که اون لحظه فقط میخواستم توی بدنش حل بشم. سرم رو بالا داد و با پایین کشیدن یقهی پولیورم، شروع به مکیدن ترقوه و گردنم کرد. پوستم به شدت سفید بود و میترسیدم جاش کبود بشه. دستهامو تو موهاش کردم و سرش رو فاصله دادم: نکن عشقم جاش میمونه، مامانم میبینه. خواستن توی نگاهش موج میزد و چشمهای تبدارش روی هر نقطه از صورتم میچرخید… پلیورم رو از تنم درآورد و بعد دستهاش رو به قزن پشت سوتینم رسوند. با باز کردنش اونو ی گوشته پرت کرد و بعد هر دو سینهام رو توی مشتش فشرد. تیغههای بینیاش رو به شکاف میون سینههام رسوند و عمیق بویید. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تیشرتاش رو از تنش دراوردم… در حالی که هنوز پاهام دور کمرش بود و سفتی کیرش رو روی کصم حس میکردم، مثل پری سبک، از روی میز بلندم کرد و در آغوشم گرفت. دوباره لبهامون بودند که نقطهی اتصال شدند. پرصدا و با ولع میبوسید و زبونش رو توی دهنم میچرخوند. من رو، روی تخت دراز کرد و پاهامو بالا گرفت. اول جورابها و بعد شلوار و شورتم رو دراورد. به چشم بههم زدنی، خودش هم تماما لخت شد و دوباره روی سینههام اومد. گاز محکمی از بالای سینههام گرفت و گفت: ای جونم عاشق این دوتا توپ سفتام من. انقدر بمالم اینارو که سایزشون بشه 85. از روی نیپلهام لیسید و به لبهام رسید. تمام صورتم رو لیس زد. انقدر داغ کرده بودم که با تمام سلولهای تنم میخواستم کیرش رو توی بدنم حس کنم. سیلی نسبتا محکمی که زیر گوشم زد، باعث شد شوکه بشم. دوباره سمت مخالف رو سیلی زد و بعد لبهام رو لیسید. گیج شده و مسکوت در اختیارش بودم. به سمت حولهی حمامش که روی کاناپه انداخته بود رفت و بندش رو جدا کرد. کنجکاو و با کمی ترس حرکاتش رو دنبال میکردم که به سمتم اومد و گفت: بابایی میخواد بزرگترین لذت رو بهت بده، ولی تو حق نداری از دستهات استفاده کنی. حسم پریده بود و با ترس گفتم: من میترسم میخوای چیکار کنی کیان؟ نوک بینیام رو بوسید و گفت: شششش از هیچی نترس، بابایی اینجاست. فقط بهم اعتماد کن. باشه؟ و بعد بوسههای پی در پی جایجای صورتم کاشت که باعث شد دوباره داغ بشم. حس صداقت چشمهاش کمک کرد تا بهش اعتماد کنم. نوک انگشت وسطش رو، روی جای بخیههای ناشی از خودکشی ناموفقم کشید و گفت: دستهاتو بده به بابا. مچ دستهام رو مقابلش گرفتم. هر دو دستم رو با بند حوله به کتابخونهی کوچیکی که بالای تخت تعبیه شده بود، بست و بعد سرش رو به سمت شکمم برد. برخورد زبون داغ و خیسش به نافم باعث شد صدای نالههام بلند بشه. روی شکمم رو بوسید و گفت: قربون خودت و این تن کوچولوت بشم من. صداتو آزاد کن و لذت ببر. میون پاهام رو فاصله داد و بعد مثل یک غذای خوشمزه به کصم خیره شد. با لحنی شهوتآلود و صدایی دورگه گفت: ای جان اینجارو ببین. انگشتش رو لای شیار کصم کشید و گفت: چه آبی هم انداخته. برای کیر ددی اینجوری خیس کردی؟ با نفسهایی که دیگه کنترلشون دست من نبود، صداش زدم: کیان… میخوام. انگشت شستش رو، روی چوچولهام کشید و گفت: جانم؟ چی میخوای؟ حس میکردم هوا کمه، شروع به نفس کشیدن با دهنم کردم و گفتم: نمیدونم… دارم دیوونه میشم. کیان: هنوز مونده تا دیوونگی. و بعد زانوهام رو به سمت شکمم خم کرد. آخ که چقدر اون لحظه دلم میخواست، با دستهام موهاش رو نوازش کنم. باسنم رو بالا داد و زبونش رو، روی کصم کشید. دیگه اختیاری روی صدای بلند نالههام نداشتم و دیدن کیان، مرد قدرتمندی که اینجوری با ولع کصم رو میلیسید، باعث شده بود روی ابرا سیر کنم. سرعتش رو بیشتر کرد و زبونش رو لوله میکرد تا داخلم کنه… چشمهام رو بسته بودم که گاز محکمش از گوشت بالای کصم، مو رو به تنم سیخ کرد. به صورت غریزی خودم رو عقب کشیدم و از شدت درد جیغ کشیدم… اشکهام روی صورتم روان شدند و از لای پلکهام خیره به مرد روبروم بودم… اشکهام رو بوسید و گفت: دخترم درد کشیدن رو دوست داره، مگه نه؟ هق زدم: کیان من میترسم. دردم گرفته… لبهامو بوسید و گفت: نترس ازم… بهت قول میدم کاری کنم که هر لحظه التماس کنی زیرم باشی. باشه؟ به بابایی اعتماد کن بیبی گرل. سرش رو پایین برد و جایی رو که گاز گرفته بود، مکرر و خیس بوسید. احساسی که داشتم عجیب غریب بود. چند لحظهی قبل از درد به خودم میپیچیدم و حالا به وضوح خیسی شدید میون پاهام که تا روی رونهام اومده بود رو حس میکردم. با لبههای کصم لب میگرفت و با انگشت سوراخ کونم رو نوازش میکرد… یکی از دستهاش رو همزمان به سینههام رسونده بود و نوک ملتهبشون رو بازی میداد… لذتی که اون لحظه توی تموم تنم پیچیده بود، وصف نشدنی و در عین حال عجیب بود… حسی توأم با درد و لذت… با صدای بلندی ارضا شدم… دقیقا سبک مثل یک پر. بعد چند لحظه کیرش رو با آب لزجی که از من خارج شده بود، خیس کرد و روی کصم کشید… طول کیرش متوسط اما کلفت و قطور بود. روی زانوهاش به سمت دهنم اومد و بدون اینکه وزنش رو، روی من بندازه با دستهاش موهام رو جمع کرد و کیرش رو به دهنم نزدیک کرد: میخوام ته حلقت رو با کیرم حس کنم، فقط اگه دختر بدی بشی و دندون بزنی، بابایی عصبانی میشه؛ بابایی عصبانی بشه به بدترین شکل ممکن میگاد تورو. اوکی هانی؟ نمیخواستم جلوش ناشی بازی در بیارم پس با زبونم دندونهای فک پایین رو پوشش دادم و تا جایی که میشد دهنم رو باز کردم؛ هر چیزی که بلد بودم رو اجرا کردم تا بیشترین لذت رو بهش بدم. کیرش خوشگل و سفید بود و هنوز بوی ادکلن یا افترشیویی که زده بود، ازش استشمام میشد. با ریتمی آروم شروع به تلمبه زدن توی دهنم کرد. برای یک ثانیه حواسم نبود و دندونم به پوست کیرش کشیده شد؛ برای تنبیه جوری موهام رو کشید که پس سرم سوزنسوزن شد. دوباره به وسط پاهام رفت و کیرش رو چند بار لای شیار کصم کشید. صورتش از هیجان ملتهب شده بود و چشمهاش خمار خمار بودن. با لبهاش طرح یک بوسه رو ترسیم کرد و گفت: دختر بابایی میتونی تحملم کنی؟ پلک زدنم رو نشونهی موافقتام برداشت کرد و به آرومی کیرش رو توی کصم جا داد. دو سال پیش تنها دوستپسرم، علی، بکارتم رو گرفته بود و بعد از جدا شدنمون دیگه با هیچکس سکس نکرده بودم. درد عمیقی میون پاهام پیچید که نفسم رو برید… دوباره اشکهام جاری شد. گلوم رو به آرومی فشرد و گفت: بابایی فدات بشه… چه تنگ و داغی… چقدر کوچولویی… مغزم داره از حشر میترکه. سرعت و شدت و ضرباتش رو بیشتر کرد و بعد با صدایی نعره مانند، روی شکمم ارضا شد. سکس فوقالعادهای پشت سر گذاشته بودیم و هنوز یک ساعت برای رفتن به خونه وقت داشتم. دستهامو باز کرد و جای بند رو ماساژ داد. شکمم رو تمیز کرد و بعد در آغوشم گرفت. با ناخن روی سینهاش خطهای فرض میکشیدم که گفت: تو چرا هیچی از بابایی نخواستی تا حالا؟ صورتم رو به موهای کمپشت روی سینهاش مالیدم و گفتم: چرا باید چیزی بخوام؟ سرم رو بوسید و با پوزخند گفت: توله سگ. لابد عاشق موهای سفیدم شدی. میدونم قبل از هرچیزی ساعت و گوشی و لباسهای برندم چشمت رو گرفتن. فاصله گرفتم، لب برچیدم و با قهر گفتم: مگه من چیزی ازت خواستم که تو اینجوری میگی؟ من ازت خوشم اومده، هرچند هیکل روفرم و پولدار بودنت توی این ماجرا بیتاثیر نیستند. شیطون نوک زبونم رو به لبهاش مالیدم و ادامه دادم: من از خودت خوشم میاد عشقم. جدی به صورتم خیره شد و گفت: تو که راست میگی!! ولی حتی اگه عاشق پولم هم شدی عیبی نداره. تو در عوضش بدن کوچولو و خوشگلت رو بهم میدی، اینجوری مثل ی پیشی ملوس برام عشوه میای؛ منم پولام رو خرجت میکنم. چطوره؟ صورتم رو، روی سینهاش مالیدم و گفتم: عالیه. کجخندهای روی لبهاش نقش بست و گفت: دیگه کیان صدام نکن، به من بگو بابا! اگر بفهمم حتی فکر ی مرد دیگه از سرت گذشته، بابایی دیگه درد و لذت رو باهم بهت نمیده، فقط درد میده، اونم خیلی خیلی عمیق. چشمکی ضمیمه حرفش کرد و گفت: حله؟ خودم رو، روی تنش کشیدم و لبهاش رو بوسیدم. .-.-.-.-.-.- رابطهی من و کیان به مرور بیشتر و عمیقتر شده بود. حسابی من رو ساپورت مالی میکرد و خداروشکر تونستم تا حد زیادی زندگیمون رو سروسامون بدم! البته که هیچکس براش مهم نبود من این پولهارو از کجا میارم!! تنها مسئلهی مهم، ورود پول به خونه بود… بعضی وقتها خونهاش میرفتم و بدون هیچ سکسی کنار همدیگه خوش میگذروندیم. دقیقا مثل یک پدر با من رفتار میکرد… من آشپزی میکردم و باهم غذا میخوردیم… فیلم میدیدیم، من رو نوازش میکرد و شب تو آغوشش میخوابوند. وابستگی عاطفی شدیدی بهش پیدا کرده بودم و نمیتونستم زندگی بدون کیان رو تصور کنم. راستش رو بخواید دیگه حتی ثروت و تیپ قیافهاش برام تو اولویت نبود؛ بلکه محبت و عشقی که ازش میگرفتم، باعث شده بود بهترین ورژن خودم باشم. یکی از شبهایی که خونهاش بودم، بعد از سکس دلچسبی که باهم داشتیم، از من خواست تا براش دمنوش قبل از خوابش رو آماده کنم و باهم حرف بزنیم. نمیدونم چرا اما حس دلشورهی عجیبی به یکباره تموم تنم رو دربرگرفت. توی این چند ماه هرگز پیش نیومده بود تا اینقدر جدی باهام حرف بزنه. کیان رفت دوش بگیره و منم دمنوشش رو حاضر کردم. چند دقیقه بعد هردو توی تراس آپارتمانش ایستاده بودیم. با دست چپ من رو به آغوشش هدایت کرد و روی موهام رو بوسید. کمی فاصله گرفتم و پرسیدم: چیزی شده؟ مردمک چشمهاش سرگردون بود و مستقیم بهم نگاه نمیکرد. سیگارش رو روشن کرد، کام عمیقی گرفت و گفت: باید ی مدت برم پیش کارن و لیلا. اون اصطلاح ((ی مدت)) مشت اول رو به قلبم کوبید اما باز خودم رو به اون راه زدم و با لبخند گفتم: خب اینکه چیز جدیدی نیست، میری و میای دیگه. به خاطر همین از سر شب حالت گرفتهاس؟ نیم نگاهی به صورتم کرد و دوباره مشغول کام گرفتن از سیگارش شد: ممکنه چند ماه نباشم. کارن مریضه. نمیدونستم عزای چند ماه رو بگیرم یا برای مریضی کارن نگران بشم. دیگه نمیتونستم اون لبخند کذایی رو دلقکوار روی لبهام حفظ کنم. پرسیدم: چه مریضی؟ زمزمه کرد: ی نوع عفونت تموم تنش رو گرفته و تا حد زیادی پیشرفت کرده. نفس آه مانندم رو تکهتکه بیرون دادم و با صدایی مرتعش پرسیدم: خب اونا نمیتونن بیان اینجا؟ شرکت رو میخوای چیکار کنی؟ عکس پسرش رو که روی تخت بیمارستان بود، از توی گوش بهم نشون داد و گفت: با وجود امکانات اونجا، فکر نکنم کار عاقلانهای باشه. البته که پزشکش پرواز رو براش منع کرده… شرکت رو به رامین میسپرم. روی صندلی راک نشست و من رو، روی پاهاش نشوند. دستهامو دور گردنش حلقه و سرم رو توی سینهاش پنهون کردم. بغض توی گلوم، به قلبم نیشتر میزد… ساکت و مغموم بودم، در غمگینترین حالت ممکن… به اشکهام اجازه روون شدن دادم… خیسی اشکهام رو که روی سینهاش حس کرد، دستش رو زیر چونهام گذاشت و صورتم رو، روبروی صورتش فیکس کرد: این اشکها برای منه الان؟ کنترلم رو از دست دادم و با صدای بلندی هق زدم: تو بری من میمیرم بابا. در حالی که با صبوری صورتم رو ناز میداد، اجازه داد توی بغلش برای این دوری سوگواری کنم. جایجای صورتم رو بوسید و گفت: تو جونم شدی بچه. دوری از تو برای خودمم سخته ولی باید برم. این که اون شب با چه تلخی به من گذشت و درست دو شب بعد کیان رفت، بماند… اما بعد از رفتنش انگار روح منم مرد. یک هفته از رفتنش گذشته بود… روزها به شکل ملالآوری سپری میشد و حتی سرکار هم یک روز در میون میرفتم. تنها راه ارتباطم با کیان واتساپی بود که ازش داشتم و اون هم از شب رفتنش به بعد دیگه آنلاین نشده بود. روز هشتم دیگه نتونستم تحمل کنم، طاقتم از دلتنگی سر اومده بود… کیان از رامین شمارهای بهم داده بود تا در مواقع ضروری باهاش تماس بگیرم. با رامین تماس گرفتم و بعد از معرفی کردن خودم، تونستم شماره تلفنی رو ازش بگیرم تا با کیان حرف بزنم. چندین بار با اون شماره تلفن تماس گرفتم اما کسی پاسخگو نبود… توی تختم دراز کشیده بودم و بیصدا گریه میکردم… تموم سلولهای تنم محتاج مردی بود که همهی عشق دنیا رو بهم داد… بدنم درد میکرد و احساس میکردم دیوارهای خونه و این شهر به قلبم فشار میارن… دوباره شماره رو گرفتم تا بلکه این بار معجزه بشه و کسی جوابم رو بده… بعد از چند بوق کوتاه، صدای خوابآلود زنی توی گوشی پیچید: بله؟ خوشحال از اینکه بالاخره یکی جواب داد، با صدایی که از هیجان و استرس میلرزید، گفتم: سلام. میتونم با کیان صحبت کنم؟ هیچ جوابی نیومد. گمون کردم قطع شده باشه اما نمایشگر گوشی که تایمر میانداخت، چیزی خلاف این رو میگفت. چیزی توی دلم میجوشید، گفتم: الو؟ صدام رو داری؟ زن بعد از مکث کوتاهی گفت: صبر کن. چند لحظهی کوتاه که برای من حکم مرگ رو داشت با صدای خشخشی از اون سمت تلفن، سپری شد و بعد قشنگترین صدای جهان توی گوشم نواخته شد: بله؟ بفرمایید. هقهق گریه امونم نداد و تنها تونستم بگم: بابا… انگار که شوکه شده باشه، گفت: تویی نگین؟ نگین: من مردم از دوریت، چرا جوابم رو نمیدی؟ میدونی چی به سر من اومده؟ چند لحظه به سکوت گذشت، نفس عمیقی کشید و گفت: شرایط کارن خوب نیست. نتونستم جواب بدم. دلتنگی عقلم رو زایل کرده بود که داد زدم: پس من چی؟ میفهمی چند روزه من دارم دق میکنم از بیخبری؟ از دلتنگی؟ متقابلا با حرص و صدایی که سعی میکرد بالا نره، گفت: نه نمیفهمم. من هیچی جز خوب شدن پسرم نمیفهمم. وقتی برای بچه بازیهای تو ندارم. و بعد بدون اینکه اجازه بده حرف بزنم، تلفن رو قطع کرد. وقتی دوباره تماس گرفتم، ریجکتم کرد و بار بعد، تلفن خاموش شد. -.-.-.-.-.- دو ماه بعد دوباره سرکارم برگشته بودم. مرتب میاومدم و میرفتم… مثل سابق… بعد از اون شب، چند بار دیگه هم زنگ زدم و وقتی هیچ جوابی نگرفتم، دیگه بیخیال شدم… سخت بود، خیلی سخت… کاهش وزن چشمگیری داشتم و حال روحیام داغون بود… حفرهی عمیقی رو توی قلبم حس میکردم که با هیچچیزی پر نمیشد. سر ظهر بود و فروشگاه خالی از مشتری… بچهها ناهار میخوردن و من به تنهایی مشغول مرتب کردن رگالها بودم. زیر لب با خودم زمزمه میکردم: دیدی که رسوا شد دلم، محو تماشا شد دلم… صدایی از پشت سرم گفت: گر شکوهای داری ز دل با یار صاحبدل بکن… فکر کردم خیاله، یا شایدم توی سرم دارم صداش رو میشنوم اما وقتی دستی به پشت شونهام زد، برگشتم… بهت، حیرت و دلتنگی… حال اون لحظهی من ترکیبی از این سه حس بود… با همون صورت همیشه مرتب و همون چشمهای نافذ، لبخندی یکوری زد و گفت: نگفته بودی صدات قشنگه بچه… پاهام انگار جون نداشت، باز من دیوانهام، مستم… باز میلرزید دلم، دستم… زمزمه کردم: کیان… نزدیک اومد، اونقدر نزدیک که هرم گرم نفسهاش رو میتونستم روی صورتم حس کنم. گوشت پهلوم رو میون انگشتهاش فشرد و گفت: گفتم که به من بگو، بابا! تنبیه بدی در انتظارته. پایان نوشته: توت فرنگی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده