رفتن به مطلب

داستان سکسی صیغه


arshad

ارسال‌های توصیه شده


نصیحت مادرم - 1
 

خودم:
سلام به همه جوونای پاک و خوب ایران زمین…
این متن سرگذشت واقعی منه…خوبه که بخونید شاید برای شما مفید باشد…ماجرا رو براتون بدون کم و کسری حتی جریانات سکسی رو بدون سانسور مینویسم.مهم نیست باور کنید یا نه…مهم اینه که یک‌کم درس بگیرید.اصلا شما فک کنید من دروغ نوشتم…آیا دروغ بدی بوده یا به کارت میادو میتونی در موردش فک کنی و عبرت بگیری…نمیخوام کسی رو نصیحت کنم پند بدم در حدی نیستم که اینکارو بکنم…ولی بخدا خوبه آدم موقع انجام بعضی کارها از بزرگترهاش مشورت و درس بگیره.‌…مث خرید خونه ماشین،انتخاب رفیق…مهمتر از همه ازدواج…
بله دوستان من.ازدواج…من امیرعلی هستم اسمم واقعیه دروغی نیست…بقیه اسامی شاید مستعار باشه…شاید هم نه…اینها اتفاقات دو دهه اخیر زندگی منه…امشب دلم خیلی گرفته بود ونمیدونستم چکار کنم،بعدا بهتون میگم چرا دلم گرفته…ازساعت ۱۲شب به اینطرف اومدم اینجا توی اتاقی که مادرم خدا رحمتی همیشه برام تمیزش می‌کرد وصبحها منو به زور بیدارم می‌کرد که برم.مدرسه.‌خیلی خوب و مهربون بود…هیچکی مادر نمیشه…بابام میگفت حاج خانوم اینو پررو نکنش تنبل بارش نیار بیدارش کن بره نونوایی…حالا نماز نمیخونه اما آدم که باشه برای شیکم خودش که بلند بشه بره نونوایی.‌‌…میشنیدم که میگفت حاجی بخدا پسرم رو اذیتش نکن…جونه من به جون این وصله…گناه داره یکقدم راهه خودم میرم میگیرم میام…برام خوبه یک‌ کمی پیاده روی کنم…طفلکی قند داشت فشار داشت.پوکی استخون هم داشت…جالبه۳تا بچه هستیم…دوتا خواهر با من یک پسر…خواهرام هر دو ازدواج کردن ورفتن کانادا…البته هر دو هم پزشکن…پدرم حاجی صفا معروف و معتمد محل بود وهنوزم یادش توی مردمه وبقول معروف به سرش قسم می‌خورند… پدرم وضع مالیش خیلی خوب بود.یعنی شکر خدا هیچوقت هیچکدوممون مشکل مالی نداشتیم…همیشه اول هر ماه از قدیم مراسم روضه خونی و مراسم دعای ندبه صبح اولین جمعه هر ماه و مراسم دهه محرم و براتون بگم…دهه فاطمیه…برقرار بود…مذهبی بودن…ولی دلیل عمده حرف پدرم این بودکه درسته ما وضعمون خوبه اما چون از قدیم ندیما خونه ما پایین شهر بود.‌خونه که نبود باغ بزرگی بود وهست که توش خونه بزرگ پدرجدمون بوده بابام تعمیر وتکمیلش کرده بروز شده…حرفش این بود.مردم محل بیان نذری ببرند.شاید بعضی‌ها نداشته باشند وکمکی بشه بهشون…گوسفند که میکشت…همیشه اول هر فصلی میگفت خدا فصل‌ها رو ساخته لباس زمین رو عوض میکنه…که ما لباس عافیتمون رو عوض کنیم…حالمون بهتر بشه…بخاطرش گوسفند میکشت…اونم گنده وبزرگ…گوشتش برای یخچال خودمون شاید۲کیلو هم باقی نمی‌ماند… مادرم هیچچی بهش نمی‌گفت… همیشه خونه ما پر مهمون بود.فامیل زیاد داشتیم…مخصوصا روستایی ها چون توی شهر جایی نداشتن دائم توی خونه ما پلاس بودن…ولی مادرم اصلا ناراحت نمیشد…همیشه پذیراییشون می‌کرد…همیشه یک زنی میومد کمکش…اسمش بی بی هاجر بود.سن وسالش از مادرم کمتر بود…شوهرشم سید بود…زنه ته خیابون ما می‌نشستند… شوهرش سید عبدالله بدمعتاد بود و فقیر…میگفتن جوونیهاش لات و لوتی بوده برای خودش…دو تا پسر داشت سیدکاظم و سید قاسم.بدجوری شر بودن.و هر دو درس نخونده بودن و آپاراتی کار می کردند…هر دو هم یکجا…کار میکردن…هرچی هم درآمد داشتن بیشترش خرج دود و دم پدرشون میشد.باور کنید بیشتر خورد وخوراکشون از خونه ما بود…مادرم عمدا غذا زیاد می پخت که بنده خدا با خودش ببره خونه…من هم قد و اندازه پسرش بودم.اونا شاید یکی دو سالی ازم بزرگتر بودن اما من هم قد و اندازه آنها بودم…این بی بی هاجر خیلی هم وسواسی و تمیز بود…جوون و خیلی هم زیبا بود…تکیده و لاغر بود اما محجبه مذهبی بود…یک بار صبح دیر بیدار شدم…چون ۵شنبه بود…اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه درسهام خیلی خوب بود…پدرم خیر بود مدرسه بهش نیاز داشت به من هم چیزی نمی‌گفتند… من هم خداییش پررو شده بودم…صبح بیدار شدم برم آشپزخونه صبحونه بخورم…صبح که نه۱۰بود…دیدم صدای صحبت میاد…بی بی بنده خدا میگفت حاج خانوم فک کنم این درد منو میکشه…گفت جوونی خدا نکنه…گفت نه دیگه زیر پستونم غم باد در آورده…گفتن سرطانه…بنده خدا سرطان پستان داشت…مادرم گفت میشه ببینم…گفت ها چرا نمیشه…ده تا دکتر دیدن تو که زنی از خودمی…لباسشو داد بالا چه سفید بود یک کرست مشکی کهنه تنش بود اونم زد بالا…وای دوتا سینه خوشگل گنده یک‌کم آویزون نمایان شد.نوکشون گرد و قلمبه و قهوه‌ای زیبا…سینه چپش رو داد بالا گفت اینه حاج خانوم.راست میگفت یک توده بزرگ توی سینه چپش بود…لباسش رو درست کرد…منو اصلا ندیدن…یعنی حواسشون بمن نبود…مادرم گفت غصه نخور حاجی ظهر بیاد میگم ببریمت دکتر خوب جراحی کنند خوب بشی…گفت نه حاج خانوم دیر شده گفتند میمیری…گریه میکرد بدجور مادرم هم گریه میکرد…در ضمن پدرم جدای اینکه ملک واملاک زیاد داشت…گوسفند داشت…و عطاری داشت خیلی هم عاشق شغلش بود.

من اون روز برای اولین بار سینه های یک زن رو از نزدیک دیدم…کلاس سوم راهنمایی بودم…یعنی۹الان.گفتم که چون مذهبی بودیم خونه ما از ماهواره و ویدئو واینجوری چیزها خبری نبود…اصلا باور کنید زن سرلخت هم ندیده بودم چه برسه زن لخت…یک حال عجیبی بهم دست داده بود.آخه بی بی خیلی هم خوشگل بود…مهربون بود…ظهری بابام اومد و مادرم بهش گفت جریان چیه.مث اینکه خرجش زیاده…بابام گفت امسال میخواست دوباره برم حج نمیرم اینو میفرستم دکتر…خلاصه که چند وقتی بنده خدا شیمی درمانی میشد وجراحی میشد واینجوری چیزها.خونه مونده بود.اکثر مواقع مادرم برای دیدنش می‌رفت خونه اونها و چیزی می‌برد.کمکشون می‌کرد… چند باری ناهار داد من بردم براشون…اما گفت بده پسرهاش دم مغازه ای که کار می‌کنند… سال جدید تحصیلی بود…دبیرستان میرفتم…چند کوچه پایین‌تر از مدرسه قبلیم…درضمن با پسرهای بی بی هاجر هم رفیق شده بودم…‌مخصوصا کوچیکه که قلدرتر هم بود…سیدقاسم…توی مدرسه جدید سر نشستن روی صندلی با پسری دعوام شد کار به کتک کاری کشید.من تنها بودم و اون نامرد با داداشش و رفیقاش۴نفری بودن…بد زدن منو…نترسیدم ها.اما کتک بدی خوردم…سر راه برگشتن از مدرسه.خونین و مالین رسیدم دم آپاراتی. سیدقاسم ها چیه پسر حاجی کتک خوردی درب و داغونی…گفتم تو هم تنهاباشی۴نفره بریزن سرت داغون میشی…گفت گوه خوردن کی زده داش ما رو.لاتی حرف میزد.‌گفتم بچه ها دو کوچه پایین بودن…آقا داداشش رو هم صدا کرد از اوستا شون اجازه گرفتن کیف منو هم گذاشتن در مغازه…رفتیم اونجا…همه شون هنوز جمع بودن…آقا اینا دوتا دیوانه بودن…دو تا نوجوون ۱۶و۱۷ساله یک‌جور دعوا میکردن انگاری ۴۰سالشونه…من هم درگیر شدم و همون پسره رو بد زدمش…ملت جمع شدن و پلیس اومد همه رو گرفت بردمون کلانتری.‌این سیدها که سابقه داشتن از اونا یکی سن و سالش زیاد بود جوون بود نوجوون نبود پلیس‌ها حسابشو رسیدن…داستان رو پرسیدن فهمیدن ایراد از من و اون پسره است‌‌…اسم و فامیل ما رو پرسیدن…هم گفتم پدرمو شناختن…گفتند تو پسر حاج صفا رمضانی هستی گفتم بله‌.گفت نه به پدرت نه به تو…گفتم مگه چه کارم شده.‌تنهابریزن سرت ۴نفره کتکت بزنند وایستی نگاه کنی بی غیرت نیستی…گفت الان بابات میاد معلوم میشه چی به چیه…پدرم اومد…خیلی با مرام بود…رفت توی اتاق خیلی همه بهش احترام میذاشتن…پدر اون پسره هم اومد…در اتاق که باز شد…تا رفت داخل حاجی رو دید تا کمر خم شد احترام گذاشت…پلیسه بنده خدا جریان رو گفت همه پشت در بودیم بچه سال بودیم بغیر اون گنده هه که رفت بازداشتگاه بقیه اونجا بودیم…اومدن بیرون پدر پسره یکی گذاشت زیرگوش پسرش…بابام دستشو گرفت گفت…اوستا رضا بچه ان دارند بزرگ میشن غرور دارند…حالا که پسرتو زدی باید یک سیلی هم به پسر من بزنی مسبب دعوا دوتاشون بودن…گفت نه حاجی من جسارت نمیکنم.گفت پس جناب سروان همه رو امشب ببر بازداشتگاه.من ضمانت نمیکنم…یاهمه یا هیچکدوم…بنده خدا باباش مجبوری یک کشیده آروم بهم زد…همه رو ضمانت کرد حتی از ما تعهد هم نگرفتن…همه رو آوردن حتی اون گندهه بچه داداش اوستا رضا بود…روبوسی دادنمون آشتی مون دادن…حاجی فرستاد قنادی سر محل.یک جعبه بزرگ شیرینی آوردن تموم شد رفت…طفلکیها سید قاسم وکاظم هر دو لباسهاشون پاره بود.آقام اون موقع یک وانت مزدا داشت سوارمون کرد…همه رو برد توی محل دم میدون گاهی جایی که دعوا کردیم گفت زود از مردم عذرخواهی کنید زن وبچه مردم ترسیدن…مجبورمون کرد…گفت من میرم خونه تا نیم‌ساعت دیگه خونه باش با سر ووضع تمیز نه اینجوری که مادرت نترسه…شما دوتا سید اولاد پیغمبر هم همینجور…گفتن باشه حاجی اما لباسها پاره است باید بریم لباس برداریم…گفت نمیخواد برین سر خیابون خیاطی اوس مسلم ازین پیراهن حاضری ها داره ۳تا بخرین بپوشید… بعد برید خونه…بدو پسر تو رو که میشناسه…با رفیقات برو…من خودم حساب میکنم…رفتیم اونجا قرار بود فقط پیراهن برداریم سرتاپا پیراهن شلوار خریدیم…اینقدری طفلکیها خوشحال بودن که نگو…میگفت داداش تا حالا دعوا به این خوبی نکرده بودم. هم شیرینی خوردیم هم لباس خریدیم،دمت گرم داش امیر.گفتن بریم کیفتو بردار بریم خونه ما رو صورتت رو بشور چون خیلی داغونه ننه ات ببینه می‌ترسه.گفتم چشم،رفتیم اونجا،در رو باز کردن خودشون کلید داشتن.کاظم بزرگه دادزد،بی بی.بی بی…بیا ببین کیف کن.همون لحظه شاه پریون ماه شب۱۴چی بگم مروارید توی صدف اومد بیرون یک دختر۱۴ساله خوشگل قدبلند ناز موهای بلند بافته شده…سفید لاغرو چقدر ناز بود…تا اومد بیرون گفت ها چیه وحشی‌ها باز دعوا کردین.‌‌خودتون کم دیوونه بودین اون پسر حاجی ساده رو هم مث خودتون دیوونه کردین…من پشت دوتا داداش بودم.تا سلام دادم.گفت ای وای خدا مرگم و بده ببخشید پسر حاجی…کاظم گفت مرگ برو روسری سرت کن نامحرم خونه است…طفلک تا دویید سمت خونه پاش گرفت به درگاهی چنان خورد زمین که نگو نپرس.

وقتی خورد زمین باور کنید گفتم پاش شکست.بجای برادراش من دوییدم طرفش‌‌…خودبخود جذبش شدم…بی پدر زیبا و شیرین زبون بود.آخ بدی گفت…وقتی برگشت طرف ما…اشک توی چشماش بود…ولی صداش در نمیومد…من نزدیکش که شدم زودی پاهاشو جمع کرد…یک شلوار گل گلی سفید و قرمز نخی پاش بود…پاشو که بغل کرد…دردش اومده بود ساق پاهاشو ماساژ میداد.از لای پاهاش یک کوس تپل و کوچک قلمبه شده دیده می‌شد… برادراش هم اومدن.کاظم زد توی سرش گفت کوری مگه میمون…پاشو خودتو جمع کن آبروی مارو بردی…تا بلند شد دوباره از درد خورد زمین…گفت داداش پام خیلی درد میکنه.‌.مادرش خواب بود بلند شده بود.گفت خدا مرگم بده چی شده.کجایین شما…امیرعلی تو چرا با این ذلیل مرگ شده هایی…مادرت از ترس داشت قبض روح می شد…مریم سادات تو چی مرگت شده…گفت مامان خوردم زمین فک کنم پام شکسته…گفت نه خدایا خودت به دادمون برس…گفتم خاله نترس هول شد منو دید میخواست زود بره توی خونه خورد زمین پاش درد گرفت… الان میبریمش درمانگاه…گفتم کاظم بندازش رو پشتت…بریم درمونگاه…طفلکی رو بلندش کردن…مانتو پوشید داداشش پشتش کرد…گریه میکرد…گفتم خاله تو مریضی برو بخواب ما هستیم…نگران نباش…مادرشون گفت…قاسم بیا…بنده خدا کم پول داشت…گفتم خاله پول هست…سیدقاسم بدو.کاظم رفت…بریم خونه ما دوچرخه منو برداریم.زودتر برسیم…کاظم داشت تندتند می‌رفت مریم سادات پشتش بود…من رفتم خونه مادرم منو دید بغلم کرد.گفتم حاجی پول بده خواهر سید قاسم خورد زمین پاش شکست پول ندارن خوبش کنند…حاجی هر چی جیبش بود داد…زیادم بود…من و قاسم با دوچرخه رسیدیم دم درمونگاه…سریع پول دادیم گفتن باید عکس بگیرند…بردیمش اتاق عکس درازش کردن زیر دستگاه.گفتن همه بیرون…خانومه جلوی مانتوش رو باز کرد…گفت بیرون…همه رفتیم بیرون…چند دقیقه نکشید اومد بیرون گفت ببریدش پیش دکتر عکسش الان حاضر میشه…من وایستادم عکس حاضر بشه بگیرم…وقتی رسیدم روی تخت دکتر دراز بود.‌گفتن بزارید دکتر شکسته بندی بیاد شاید نیم ساعت طول بکشه‌‌…عکس و دادم این دکتر نگاه کرد.گفت استخون بالایی ساق پاش موی کرده ترک خورده.با چند روز گچ گیری ساده خوب میشه…چون نشکسته و در نرفته.‌برین گچ بگیرید بیارید خودم براش گچ میگیرم…قاسم به کاظم نگاه کرد…گفتم دکتر بده من نسخه رو خودم تیز رفتم گرفتم اومدم…رسیدم دکتر شلوارشو قیچی کرده بود تا زانو…بعدش هم…داشت…پاشو آروم می‌شست… توی آب ولرم…دستکش دستش بود.من رسیدم بیرون بودم روم نشد برم داخل پای سفید ونازی داشت…خیلی خوشگل بود.اشکاش آروم بی‌صدا از روی گونه های قشنگش لیز میخوردمیفتاد پایین…وسایل گچ گیری رو دادم دکتر اومدم بیرون…رفتم داروخانه یک بسته دستمال کاغذی جیبی گرفتم برگشتم…بازش کردم دادم کاظم گفتم بده آبجی…گفت دمتگرم داداش…دکتر گفت خانوم کوچولو پات تقریبا باید۴۰روز توی گچ باشه…وچندروزی مدرسه نری…تکون نخوری…ولی نسبت به سن وسالت که۱۴سالته…ماشالله بزرگتری…ببین پات یک‌کم مو داره میخای شیو کنی…گفت شیو چیه دکتر.گفت یعنی موهاشو بتراشید.گفت نه وای خدا مرگم بده.نه آقای دکتر فقط گچ بگیر.دکتره خندید.گفت اشکال نداره…الان تموم میشه…پاشو گچ گرفتن و دوباره پشتش کردن.اینبار نوبت سیدقاسم بود.رسیدیم اغذیه سرکوچه گفتم…بچه ها بریم فلافل بخوریم…گرسنه ایم…طفلی ها پول نداشتن بهم نگاه کردن…گفتم چون امروز سر حساب من دعوا کردیم مهمون من هستین…خندیدن…با آبجی رفتیم نشستیم فلافلی چقدر خوردیم.اون طفلی یکی بزور خورد ولی ما هرکدوم نفری دوسه تا خوردیم…بردیمش خونه کاظم سر راه رفت دکان آپاراتی…ولی من وقاسم رفتیم خونه…رسوندیمش خونه…مادرش منتظر بود باباشون اصلا نبود…هیچچی توی خونه نداشتن جتی تلویزیون…مادرش کمک کرد گذاشتنش روی تشک.یک تشک کهنه و رنگ و رو رفته…مادرش چایی آورد برداشتم…خیلی خونه تمیز بود اما همه چی کهنه بود.دختره خجالت میکشید.میفهمیدم برای چیه…قاسم گفت مادر من بایدبرگردم دکون…گفتم صبر کن من هم بیام.مادرشون گفت دکتر چی گفته به این…گفتم که بایدحتما۴۰روز پاش تو گچ باشه.حتما۱هفته مدرسه نره.خونه باشه…چیزای خوب بخوره گریه نکنه زود خوب بشه…قاسم گفت کی دکتر این دوتای آخر رو گفت…گفتم ساکت دیگه خرابم کردی همه خندیدن…دختره خیلی آروم ازم تشکر کرد…گفت مامان آقا امیرعلی همه رو حساب کرد…ما رو ناهار هم داد…مادرش اومد جلو پیشونیمو بوسید.سیدقاسم گفت حالا بیا ببین ها…ایندفعه من خندیدم…گفتم ناراحت نشو عین ننه خودمه…هر روز خونه ماست بی بی مث حاج خانوم منه…یک آن گفتم قاسم بدبخت شدم گفت بری چی گفتم لامصب دوچرخه جا موند دم درمونگاه. قفل هم نیست.فک کنم دزد بردش…مادرش گفت بدو امیر بدو دوچرخه نو است می‌دزدنش.

با قاسم رفتیم دیدیم شکر خدا بود.برگشتنی دو ترکه سوار بودیم…قاسم دم سقا خونه وایستاد…گفت امیر علی بیا دست رفاقت بدیم به هم تا آخر عمر با هم رفیق باشیم عین دوتا داداش…روی همو بوسیدیم دست دادیم.گفت نگی به کسی ننه من تو رو بوسید.گفتم خری مگه گفتم عین ننه خودمه.خیالت جمع داداش…روز بعد با مادرم رفتیم دیدن مریم سادات درازکش بود میخواست بلندبشه مادرم نذاشت…من نمیتونستم ازش چشم بردارم چقدر گرفتار نگاهش شدم…درگیرش شده بودم.نمیفهمیدم چکارم شده…مادرم پرسید حالت چطوره گفت بهترم ولی حوصله ام سر رفته…تنهام خونه.هیچ سرگرمی ندارم…من برگشتم خونه تلویزیون اتاق خودمو که اون موقع برای خودم حاجی گرفته بود برداشتم اوردم اینجا براش وصل کردم تلویزیون ببینه.گناه داشت.مادرم گفت چی شده تو از تلویزیون خودت دل کندی.گفتم با تلویزیون توی حال فوتبال میبینم…گفت تو که میدونی حاجی از فوتبال بدش میاد.گفتم صداشو کم میکنم.دختره خیلی با این کارم کیف کرد…هر روز به هر بهونه ای بود میرفتم میدیدمش یکروز رفتم دنبال قاسم میدونستم مغازه است اما بیخودی رفتم فقط هدفم دیدن مریم بود.تازه میدونستم مادرش خونه ماست کمک مادرم میکنه.نمیدونم مادرش چی شده بود گریه میکرد معذرت‌خواهی میکرد.رسیدم دم خونه زنگ زدم.اروم با چوب زیر بغل اومد دم در تا منو دید گریه کرد…گفتم چی شده ابجی مادرتم گریه میکرد…گفت ازت خجالت میکشم پسر حاجی گفتم چرا آخه.گفت این بابای لعنتیم تلویزیون تو رو برداشته برده فروخته نعشه کرده.تریاک کشیده…گفتم الان تو برای این گریه میکنی…گفت نکنم.گفتم فدای سرت فدای اون اشکات.بهم نگاه کرد.موج عشق اومد توی وجود دوتامون نگاهمون بهم گره خورد.دستمال تو جیبمو بهش دادم گفتم نترس تمیزه…اشکاشو پاک کرد.گفتم بخدا دیگه نبینم برای این چیزها گریه کنی.چیزی که زیاده تلویزیون. گفت خیلی خوبی چقدر آقایی.گفتم تو بهتری و خانومی.الان اگه کاری نیست من برم پیش سید قاسم بریم استخر.گفت نه برو به سلامت.تا برگشتم برم…دم در یکم خیس بود.لیز خورد افتاد اخ بلندی گفت…سریع رفتم پیشش در حیاط لعنتی باز بود‌مجبوری زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم برای اولین بار دستمون بهم خورد…چقدر نرم و لطیف بود.منو نگاهم کرد.اروم لباسشو از پشت تکون دادم…گفتم طوریت که نشد گفت نه خوبم.گفتم میتونی بری تو خونه گفت اره تو برو…ولی خب زن همسایه فضول ما رو دید…ولی خدا میدونه از اون لحظه به بعد من وارد یک دنیای دیگه ای شدم…دلم دائم داشت تالاپ تلوپ میکرد…همش دلم براش تنگ میشد بیقرار میشدم…اگه یروز نمیدیدمش حالم بده بد بود…اون همه چی رو میفهمید نگاهش بهم میگفت…خوب که شده بود بازم خودمو الکی سر راهش میزاشتم.اون دختر بود از من زرنگتر بود.پیش بقیه دخترها پز میداد.آخه پسر حاجی صفا بهش سلام میداد‌دخترها خیلی زرنگن.یک روز سیدقاسم گفت امیر علی مگه تو رفتی دم خونه ما.گفتم داداش اومدم دنبالت بریم استخر دیدم نبودی اومدم مغازه گفتی اوستام نمیزاره نرفتیم دیگه…گفت آخه مردم حرف می‌زنند.گفتم دیگه نمیام داداش.گفت نه بخدا من غلط بکنم.ولی اول بیا دکون نبودم بعد بیا خونه.بعدشم داداش شرمندتم.خودم کار کنم حقوق بگیرم پول تلویزیون رو میدم…گفتم غلط میکنی اون تلویزیون فدای سر تو وآبجی.دیگه هیچچی نگو.اگه گفتی رفاقت تعطیله.‌محکم بوسم کرد گفت خیلی مردی…‌همینجوری بزرگ می‌شدیم کاظم رفت خدمت قاسم هنوز برای آپاراتی کار می‌کرد.باباش روز به روز بدتر میشد.و بغیر مریم سادات کسی دوستش نداشت.مادرشون بدبخت سینه چپش رو که قبلا برداشته بودن سینه راستش رو هم برداشتن و کلا دیگه حالش بده بد بودمادرم بهش میرسید.دیگه یک خانوم دیگه میومد خونه ما کار کردن…منو قاسم خیلی باهم جیک و پیک داشتیم.اینها فقط خوبیش این بودمستاجر نبودن خونه از خودشون بود.سال آخر دبیرستانم بود.من برای کنکور میخوندم.اونموقع دبیرستان۴ساله بود.من۴دبیرستان بودم سال آخر.ولی مریم سادات دوم بود‌…من ریاضی میخوندم اون انسانی…ظهر بود زنگ رو زدن راه در تا ورودی خونه دور بود.آخه باغ بوددیگه…ولی زیبا خیلی زیبا…در رو باز کردم مریم سادات اومد داخل…گریه میکرد.امیرعلی امیرعلی مامانت کجاست…گفتم رفته روضه خونه همسایه… اولین بار بود امیرعلی صدام میزد.همیشه میگفت پسر حاجی…گفت بدو صداش کن بیاد حال مادرم خرابه…گفتم تو برو خونه من زنگ بزنم اورژانس مادرمو بردارم بیام خونه شما.دویید سمت خونه در خونه همسایه مادرم باچندتا زن همسایه اومدن…خونه مریم شون…آمبولانس هم رسید…ولی وقتی معاینه کردن گفتند تموم کرده.بنده خدا مرده بود…کاظم خدمت بود…پدرشون خبری ازش نبود…یک آن یادم اومد پس سیدقاسم کجاست…مریم خون گریه میکرد…صداش زدم گفتم من حواسم نبود.پس سیدقاسم کجاست…گفت مگه خبر نداری…گفتم نه من این روزها امتحان کنکورم نزدیکه فقط خونه درس میخونم بیرون نمیرم چی شده مگه؟

گفت دیشب سر حساب و کتاب با اوستاش دعواش میشه.اون هم با برادرش دونفری میریزن سرش.کتکش می‌زنند… این هم چاقو درآورده جفتشون رو زده…حال داداشش خرابه…گفتم ای وای.‌ای وای…بابات کو پس؟گفت امیر نمیدونم سوال نپرس بدبخت شدم تنها شدم…مامانم از دیشب که فهمید اینجوری شده تا دیر وقت بیمارستان بود.یارو از خونریزی زیاد رفته توی کما…ممکنه بمیره.اگه بمیره اینو اعدامش میکنند…پدرمو برداشتم رفتیم دنبالش کلانتری…توی کلانتری من اجازه گرفتم از پشت در باهاش حرف زدم…گفتم داداش چیکار کردی تو…گفت مرتیکه داداشش دزدی کرده انداخته گردن من.من خودم بدبختم مادرم مریضه پول لازمم.اون هم دستمزد منو نگه داشته نمیده…فحش داد درگیر شدیم زورش نرسید با داداشش دونفری منو زدن.من هم کاردیشون کردم…گفتم داداش.یارو ممکنه بمیره…گفت به درک.گفتم اعدامت می‌کنند… گفت به درک…خلاص بشم از این زندگی گوه…فقط گیرم مادرمه…گفتم داداش…یک چی بگم.گفت چیه بگو دیگه…گفتم خدا رحمتش کنه و بهت صبر بده…طفلکی خودشو به زمین و آسمون میزد…از شانس بدش همون لحظه که پدرم میخواست ضمانتش کنه خبر دادن طرف توی بیمارستان تمام کرده…آقا فامیلهای یارو ریختن کلانتری تا اینو تیکه تیکه کنند…پدرم خیلی صحبت کرد اما نشد. اصلا از نظر امنیت و جانی هم صلاح نبودند بزاری بیاد بیرون…می‌میکشتنش. حتی پلیسه گفت مواظب اون برادر دیگه باشید چون که اگه از خدمت مرخصی بگیره بیاد اینها می‌زنند مکشندش.همون موقع سید قاسم گفت بگین رفیقم بیاد…رفتم پیشش.گفت باید بهم قول بدی…گفتم چی قولی…گفت قول بدی که…من که نیستم.همیشه مواظب مریم سادات باشی…امیر علی میدونم دوستش داری ولی حیا داری.اگه مادرت صلاح دونست بگیرش…نزار بی کس بمونه…گفتم سید.گفت امیر علی قول دادی…اینها اگه منو اعدام نکنند.حتما کاظم رو بیرون می‌کشند… برو زنگ بزن پادگان بگو اصلا تا روز اعدام یا آزادی من فرار کنه بره بندر پیش رفیق بابام…دیگه برنگرده خدمت هم نره اینها میکشنش.بدو برو. قول دادی مواظب مریم باشی…گفتم چشم…زودی اومدم بیرون رفتم خونه زنگ زدم پادگان…شکر خدا صداش زدند اومد…گفتم فقط گوش کن حرف نزن.مهلت نداری…تمام وقایع رو مو به مو بهش گفتم…گفتم من بعد هم خواستی زنگ بزنی فقط خونه ما زنگ بزن…هیچ جای دیگه نزن…تا آبها از آسیاب بیفته…پشت گوشی گریه میکرد.گفت امیرعلی به بابات بگو برای مادرم یک ختم کوچیک بگیره بخدا میرم بندر کارمیکنم قرضم وبهش میدم…گفتم باشه خیالت جمع…خلاصه که مراسم کوچکی گرفتیم و دفن شدوتموم شد رفت… سیدقاسم رفت زندان تا روز حکم دادگاه…ولی کاظم خوب شد فرار کرد.چون اینها ازاینجا تیمی رفته بودن اونجا کلکش رو بکنندولی پیداش نکردن…رو کامیون رفیق باباش کار می‌کرد… دزدکی بعضی وقتاشبها میومد خونه ما.من میرفتم دنبال مریم میومد میدیدش…مریم تنهای تنها بود…من امتحان کنکور دادم…با رتبه خوبی دانشگاه قبول شدم اما…دانشگاه مشهد بودم…رفتم مغازه پیش بابام…خیلی خجالت میکشیدم…گفت چیه پسر جون…گفتم حاجی خیلی حرف مهمی باهات دارم…ولی خجالت میکشم بگم…گفت پسر گلم بگو.گفتم بابا من به سیدقاسم قول دادم مواظب خواهرشون باشم.ولی دارم میرم دانشگاه نمیدونم چکار کنمش…گفت منظورت چیه.گفتم دوستش دارم…بابام برگشت نگاهم کرد…گفت چی؟گفتم خیلی دوستش دارم.چندساله…گفت نه…گفت به خدا…گفت قسم نخور…گفتم دروغ نمیگم حاجی.من هم پسر توهستم.تو بهم دروغ یادندادی…گفت نمیشه.گفتم چراآخه.گفت پسرجان.من ومادرت برات آرزوها داریم…باید درس بخونی الان که مهندسی قبول شدی زحمت کشیدی…برو دانشگاه کیف کن…میخام برات ماشین بخرم…گفتم حاجی همه اینهاکنار هرچی شما بگی قبوله…اما بخدا دلم گیره…درضمن از بعد از فوت بی بی هاجر …مریم سادات دیگه مدرسه نرفت…یعنی شرایطش رو نداشت…پدرم گفت بزار با مادرت حرف بزنم…گفتم باشه…شب من خجالت میکشیدم برم خونه…ساعت شد۱۱علاف کوچه خیابون بودم…رسیدم دم خونه مریم اینها دیدم ساعت۱۱توی کوچه است…گفتم اینجا چکار میکنی.گفت چندشبه نمیدونم کیه همش میان در می‌زنند فرار می‌کنند… گریه اش گرفت گفت امیر علی از تنهایی دارم دق میکنم…میترسم…گفتم نترس برو خونه…لباساتو بردار بیا بریم خونه ما…گفت نه نمیشه…گفتم چرا میشه…شما الان دشمن دارید.اگه بریزن شبانه خونه بی عفتت کنند چکار میکنی…گفت باشه…میام…رفت مانتو پوشید اومد…رفتیم خونه ما شکر خدا تو راه کسی ما رو ندید…رسیدیم خونه…کلید انداختم در رو باز کردم.رفتیم داخل.باغ.خیلی مسیر دوره از دم در باغ تا دم در هال توی خونه…آخر تابستون بود…روی بهار خواب خانه مادرم یک تختگاهی قشنگ ساخته بود و سماور و بندوبساط پذیرای روی اون بود.بعضی شبها هم من و پدرم زیر پشه بند می خوابیدیم…خودش پاهاش درد میکرد توی خونه می خوابید…ازپشت ماشین بابام که می‌خواستیم رد بشیم…صداشون میومد…میگفت حاجی من بمیرم سرم بره نمیزارم

امیر علی با این دختره ازدواج کنه…مردم چی میگن…فامیل چی میگن…دختره باباش معتاد و معلوم الحال…برادرش اعدامی…داداش دیگرش فراری…اونوقت نمیگن عروس قحط بود…پدرم گفت شاید خیر و صلاحی تو کاره…براش بگیریمش بفرستیم شون مشهد بزار پسره درس بخونه…دختره هم زنشه دیگه.خرجشون هم با من…امیر که مهندسی قبول شده…چند سال دیگه خودش خرج خودشو در میاره…فوقش براشون عروسی میگیریم میگیم توی دانشگاه هم رو دیدن پسندیدن.گفت حاجی مخت تاب برداشته…تمام محل اینها رو می‌شناسن… پسرمون حیف میشه…گفت این پسره دلش گیره…مادرم اولین بار بود که من ازش حرف بد می شنیدم…گفت گوه خورده دلش گیره…آدم قحط بود…من فهمیده بودم بخدا فهمیده بودم این پسره فقط بخاطر این دختره می‌رفت خونه اینها…خدا کنه بینشون اتفاقی نیفتاده باشه…دختره محکم باشه…بغلش برای امیر باز نشه اگه نه خر بیار باقالی بار کن.پدرم گفت نه مریم سادات شیر پاک خورده است.دختر خوبیه…مادرم گفت من کار به پاکی ونجسیش ندارم.برای من عروس نمیشه…دختر خواهرت دختر داداشم.حتی دختر کوچیکه آبجی نسای خودم که پدرش تاجر بزرگه کلاس۷تازه رفته داره بزرگ میشه. از خداشونه که بدن به امیرعلی…اونوقت تو بجای اینکه بزنی دهنش اومدی برای من تعیین تکلیف میکنی…دیگه حرفشو نزن…همون وقت طفلکی…مریم سادات برگشت بره خونه خودشون.اروم دستشو گرفتم گفتم کجا…گفت نشنیدی مگه…خدا هیچکس رو بی صاحب نکنه…گفتم مریم.گفت چیه،گفتم مریم…ببین من فقط تو رو دوست دارم. میفهمی…گفت فک کردی من تو رو دوست ندارم…چندساله از روزی که پام شکست…گفتم آره بخدا…دستش توی دستم بود.برای اولین بار گرفتمش توی آغوشم.سرشو گذاشت روی سینه من گریه کرد.همچین اشک می‌ریخت که تیشرتم خیس شد…گفتم هیس همینجا باش نری ها اگه بری باهات قهر میکنم…گفت باشه ولی میترسم دستشویی دارم درختها بزرگن باغ هم تاریکه،گفتم همینجا کنار ماشین باش.ده دقیقه صبر کن میام پیشت…آروم رفتم جلو…مادرم تا منو دید عین ماده شیر پرید جلوم.گفت کجا بودی امیرعلی ها کجابودی دلم صدجا رفت…چرا دیر اومدی…گفتم حاج خانوم خواستم تو و حاجی راحت باشید صحبت کنید.گفت امیرعلی بخدا اگه یکبار دیگه اسم این دختره رو بیاری شیرمو حلالت نمیکنم…گفتم مادر خوبم.من عاشقم عاشق میخوای بسوزم ‌.وحسرت بکشم…مگه منو دوست نداری.گفت تو رو از جونم بیشتر دوست دارم…ولی اون دختره در شان ما وتو نیست…گفتم مامان نگو دیگه…چنان سیلی بهم زد که گوشم زنگ زد…تا امروز یادم نمیومد.کتکم زده باشه…پدرم گفت…حاج خانوم خجالت بکش چرا زدیش جوون نازنینت رو…من دست مادرمو بوسیدم گفتم آقاجون قربون دستاش برم کی بزنه از شما ها بهتر…اشکالی نداره دیگه مادرمو دعوا نکنی ها…پدرم بلند شد.اومد نزدیک گفت زن دلت اومد زدیش…مادرم محکم بغلم کرد بابام هم از طرف دیگه…گریه اشون گرفت…من هر دو رو بغل کردم بوسیدم…گفتم مادر من به برادرش قول دادم مراقبش باشم نمیتونم تنهاش بزارم دشمن دارند…چندشبه چندنفر میان در خونه رو می‌زنند فرار می‌کنند میترسوننش. اگه بریزن توی خونه خدایی نکرده بهش تعرض کنند.من قول دادم آبروم بره بعددیگه منو نمیبینید ها…گفت برای اون هم فکر کردم…میارمش اینجا جای مادرش کمک دستم باشه…اما زمانیکه تو مشهدی…وقتی اومدی بره خونه خودشون…خوشحال شدم…گفتم چقدر خوب…گفتم پس صبر کنید…رفتم دنبالش دیدم نیست…برگشتم طرف کوچه رفتم دیدم داره آروم آروم میره سمت خونه خودشون…دوییدم طرفش رسیدم بهش دستشو گرفتم گفتم کجامیری.طفلکی اشک می‌ریخت. گفت امیرعلی منو ول کن. من بدرد تو نمی‌خورم… گفتم ببین بیا خونه ما مادرم گفت تا روزیکه من نیستم دانشگاه هستم تو اینجا جای مادرت کار کن خرجت با پدرم…مواظبت هم هستن…روزیکه من برگشتم تو برو خونه خودتون.مثلا من نبینمت…گفت کی گفته.گفتم بخدا خود مادرم گفت. اون خیلی مهربونه. گفت از کشیده ای که زد معلومه…گفتم مریم دوست نداشتی الان مادرت زنده بود بجای یک کشیده صدتا بهت میزد…تا اینو گفتم خودشو انداخت بغلم زیر نور تیر چراغ برق گریه میکرد.امیرعلی هرشب تاصبح براش گریه میکنم…گفتم بیا بریم.‌بردمش خونه مادرم نمی‌دونست این حرفهای ما رو شنیده…گفت دختر جون من بعد خونه من هستی بابات پیداش بشه ازش اجازه تو رو میگیرم…فقط وقتی امیر علی خونه بود باید شبها رو بری خونه خودتون…این تا هفته دیگه میره دانشگاه…گفت چشم حاج خانوم…مادرم برامون شام کشید خوردیم…بابام رفت داخل هرشب یک چندتا بست تریاک میکشید خودش عطار بود.میگفت بالای ۶۰سال برای اینکه قند و چربی و فشار خون نگیره باید تریاک بکشه…به بعضی مریضهاش هم تجویز می‌کرد.طب قدیمی بوددیگه…من و مریم داشتیم شام می‌خوردیم… معلوم بود خیلی خیلی گرسنه است…گفتم مگه دستشویی نداشتی…گفت امیر علی یک چی بگم.گفتم بگو.گفت کم مونده بود خودمو خیس کنم.زیر چرخ ماشین بابات نشستم جیش کردم.گفتم وای برم بشورمش…

خیلی خندیدیم…بعدشام خودش ظرفها رو وسفره رو جمع کرد همه رو شست…من و پدرم بیرون خوابیدیم.اون و مادرم داخل خوابیدن…فرداش شکر خدا داداشش زنگ زد.من هم سیر تا پیاز رو براش تعریف کردم خیلی هم خوشحال شد.گفت امیرعلی دمت گرم نمیدونستم چکار کنم. یکی از بچه های کوچه بهش زنگ زدم می گفت اینها برای اینکه منو گیر بندازن…خیالای بدی در مورد مریم دارند…دیگه الان خیالم جمع شد.گفتم تو اصلا نگو به کسی که این پیش ماست…گفت باشه برو به سیدقاسم هم خبر بده خوشحال میشه خیلی نگران تنهایی مریم بود…گفتم چشم داداش…فرداش صبح رفتیم ملاقات سید قاسم.تازه گواهینامه گرفته بودم.اون وقتها فقط پایه یک ودو بود.من هم دو داشتم.مزدای حاجی رو برداشتم رفتیم کنارم نشسته بود.دم حاجی گرم.بهم پول داد گفت بده به سید توی زندان بی پول نباشه بعدشم دختره هنوز سیاه تنشه.چهل مادرش رده…ببرش لباس براش بخر از سیاهی در بیاد.گفتم حاج خانوم بفهمه چی…گفت خودش گفته.گفتم ممنونتم حاجی.گفت فقط خواهر برادری نه بیشتر…تا پدرش پیدا بشه ازش اجازه بگیرم فعلا صیغه موقت بخونم که کنار هم هستین گناه نباشه.گفتم اگه حاج خانوم بفهمه چی…گفت هیچی فاتحه دوتامون خونده است…رفتیم زندان کنارم توی ماشین بود.اولش بردم براش شیک لباس خریدم.در اتاق پرو رو بست لباس پوشید گفت امیر علی بیا.رفتم پیشش.گفت چطوره؟گفتم محشره.بهت میاد.خیلی خیلی خوشگل شد با لباسهای جدید و کفش جدید.تمام لباسهاشو انداختم دور…حتی براش لباس زیر هم خریدم خجالت میکشید.گفتم مریم تو اول و اخر مال خودمی.انتخاب کرد…سینه های کوچولوش ۶۵ بود.ولی یکمی کونش بزرگ بود.کلا ناز و خوش اندام بود.سفید و چشم ابرو مشکی.رسیدیم زندان داداشش ما رو باهم دید اولش یک‌جوری شد.بعدش ولی لبخند زد.تمام جریان رو گفتیم.حتی جریان کاظم زنگ زده رو‌.گفت خدا راشکر.پیش شماست.‌.گفت مریم برو کنار با امیر علی کار دارم…گفتم جانم داداش.گفت امیرعلی بهم قول بده تا روزیکه محرم نشدین خدایی نکرده کاری نکنیدها مریم تنهاست آبروش میریزه…گفتم دمتگرم دیگه یعنی تو منو چی دیدی…اشکم اومد.اونم گریه کرد گفت بخدا گوه خوردم ببخشید داداش…نوکرتم…خلاصه که برگشتیم…گفتم بریم چیزی بخوریم.گفت اگه ناهار بخوریم حاج خانوم بفهمه دلگیر میشه.بریم آبمیوه بخوریم…خلاصه که یک دور نامزدی زدیم یک‌کم دلش آروم شد می‌خندید… رفتیم طرف خونه سر راه دیدم چیزی میخواد بگه روش نمیشد.گفتم مریم چیه بگو دیگه…گفت امیرعلی یک کوچولو بهم پول میدی.گفتم آره هر چقدر میخوای بگو…گفت کم میخوام…چیز خاصی لازم دارم.وم داروخانه وایستا…گفتم چشم گفتم حالت بده چیه خب ببرمت دکتر.گفت نه دیگه نپرس چیز خاصی نیست…رفت برگشت اومد دیدم توی کیفش یک پلاستیک مشکیه گوشه اش دیده میشد.در کیفش خوب بسته نمی شد.فهمیدم پریوده.گفتم خب اینم خجالت داره.گفت وای نگو دیگه الان از خجالت میمیرم.رسیدیم خونه مادرم تا تیپ اینو دید اولش میخکوب شد بعدش اخم کرد.ولی پدرم گفت ماشالله دختر چی ترگل ورگل شدی…مریم خندید گفت مرسی حاج آقا.امیرعلی گفت زحمتش رو شما و حاج خانوم کشیدین…گفت نه عزیزم تو هم مث دخترای خودمی…هرچی خواستی به امیرعلی و مادرش بگو…

درضمن این مریم سادات از مادرش خدا رحمتی وسواس تر بود.خیلی تمیز ووسواسی بود.بودطوری که بعضی وقتا از دستش عصبانی میشدی…مادرم چیزی نمی‌گفت بعدناهار باحاجی رفتن توی اتاق نشیمن حاجی که نماز میخوند نعشه می‌کرد مهموناشو راه مینداخت…داشتن صحبت میکردن…من گوش وایستادم…گفت دیدی زن راست میگن ها…‌ آدم به لباس …خونه به پلاس…چقدر دختره با این لباسها خوشگل موشگل شده بود‌.چی تر وتمیز شده بود…گفت حاجی هیچچی نگو.من گفتم پول بده چارقد سیاهشو در بیاره عوض کنه تو فرستادیش رفته خرید عروسی کرده…پسره از نوک پا تاسرش اینو براش خرید کرده…گفت اشکال نداره بزار دم پرش باشه کیفشو ببره.‌گفت وای خدا مرگم بده…اونا نامحرمن…گفت بزار خودم صیغه اش کنم…تا هست باهم خوش باشن…شاید تبش بخوابه…اون الان دلش میخاد یکی دوبار دختره رو تو خاک بکشونه.تو نمیزاری…گناه داره بچه ات…گفت حاجی مزه دختره بره زیر زبونش…دیگه ول کن نیست ها‌‌…پدرم گفت حیف که بی کسه…اگه نه خوب عروسی ازش در میومد…خوشگل وخوش قد وبالاست. باخدا و مهربونه.‌خونه دار و با ادبه…گفت ساکت باش.پسرم داره مهندس میشه…دخترهام دکترند…فرستادمشون خارج…بهترین زندگی رو دارند…خودم بیام دختر بی کس میرزا رو برای پسر نازنینم بگیرم.‌نه نه اصلا حرفشم نزن…میخا موقتی صیغه کن…پسره دلش آروم بشه…ولی اون هم عواقبش با خودت…من جونم به جون این وصله.‌باید بهترین عروسی براش بگیرم…خیلی کل کل میکردن…رفتم توی آشپزخونه مریم داشت ظرف می‌شست… نگاهش کردم…موهای بلند مشکیش از زیر روسریش بیرون بود…بلوز جدیدش خیلی قشنگ بود.یکمی چسبیده بود بدنش…کمرش یک کمی گود بودوکمر باریک…آستین لباسشو داده بود بالاتا خیس نشه ظرف می‌شست…دستهاش رو نگاه کردم انگشتای ظریف کشیده و زیبایی داشت…پشتش بهم بود.از ساعد تا آرنج دستش سفید وناز بود یکمی پرز مو قشنگ داشت…کلا معلوم بود یکمی بدنش پر موست…آروم وتمیز کار می‌کرد… رفتم طرفش سایه ام که افتاد روش متوجه من شد…برگشت لبخندکوچکی زد…گفت کی اومدی؟گقتم چنددقیقه است دارم نگاهت میکنم…گفت بی حیایی دیگه.گفتم مریم گفت چیه…؟؟گفتم یک‌جوری دوستت دارم نمیدونم چی در موردش بگم.فقط وقتی میبینمت قلبم میخاد وایسته…برگشت منو دید…گفت خدا نکنه…من هم دوستت دارم…اما امیر علی مادرت حق داره من بدرد تو نمی‌خورم… تو باید یک دختر خوب وخانواده دار بگیری آبروی خانواده ات خیلی مهمه…بعدشم مادرت آرزومنده. گفتم نمیدونم چکار کنم.دلم آتیشه…تو رو انتخاب کنم یا مادرمو…گفت نه ازین حرفها نزن…فقط مادرت…زن زیاد پیدا میشه اما مادر فقط یکیه…برو به زندگیت برس…ببین همین که من اینجا هستم شیکمم سیره آبروم حفظه…سر پناه دارم برام کافیه…خدا خیرشون بده…مادرت زن خیلی خوبیه…حق داره من هم اگه پسر داشتم مث اون فک میکردم…برو درست رو بخون…تو هم داداش سوم منی.گفتم نه من داداشت نیستم…داشت ظرف می‌شست حرف میزد اصلا پشتشو نگاه نمی‌کرد… من هم فقط گوش میدادم…دیدم آروم آب دماغشو بالا کشید.خم شدم نگاهش کردم.اونم منو دید.اروم اشکای نازش رو صورتش می‌ریخت… گفتم داری برای عشق داداشت گریه میکنی…بلند گفت برو بیرون امیرعلی اذیتم نکن…خیلی میترسیدم خرابم کنه فحشم بده یا که جیغ بزنه…اما به خودم اجازه دادم آروم کمرشو گرفتم برگردوندمش…بشقابی توی دستش بود.چشماش خیسه خیس بود…اشکاشو آروم با سر انگشتم برداشتم.گفت امیرعلی برو به زندگی قشنگت برس بزار من هم توی گندآب زندگی خودمون غرق بشم…من که بدرد تو نمی‌خورم… برو ولم کن با عصبانیت هم گفت.ازش دلگیر شدم.ولش کردم.برگشتم دیدم مادرم پشت سر ماست…اومد داخل گفت آفرین دختر گلم که شرایط ما رو خوب میفهمی…این پسر من هنوز بچه است…کله اش بوی قرمه سبزی میده…هنوز پول تو جیبیش رو از پدرش میگیره…اونوقت عاشق شده…میخاد هم تو رو بدبخت کنه هم خودشو…خیلی ازت خوشم اومد.تو هم مث دختر منی همینجا نگهت میدارم انشالله یک مرد خوب پیدا بشه شوهرت میدم…جهیزیه ات هم همش باخودم…بغلش کرد و بوسیدش…من مات ومبهوت مادرم بودم…گفتم مامان تو این حرفها رو به من گفتی.‌من بچه ام و بی عقلم.‌…من اگه نرفتم سرکار چون درس میخوندم…چرا جلوی دختری که دوستش دارم بهم اینجوری گفتی…مگه من بچه ننه ام میخای برای دختری که چندساله عاشقشم و گرفتارشم شوهر پیدا کنی.دستت درد نکنه مامان خوبم…مادری رو در حقم تموم کردی خوب آبروی من حفظ کردی…تازه خودش فهمید چی گندی زده…ولی دیگه نمیتونست جمعش کنه…زدم بیرون از خونه…شب هم نرفتم خونه… باور کنید توی پارک اصلی شهر فقط راه میرفتم…ساندویچ خوردم…خیلی خیلی پیش مریم کوچیکم کرد…اصلا روی برگشتن نداشتم…ساعت۴صبح بود آروم آروم پیاده از توی پارک اومدم بیرون…میومدم طرف میدون اصلی شهر…هنوز نرسیده بودم دم دکون بابام. ماشین پلیس ترمز زد جلوی پام گفت تو پسر حاج صفایی…گفتم آره…

گفت پسر خوب پدر مادرت دارن دق می‌کنند صدبار از غروب اومدن کلانتری. همچین میگفت بچه ام بچه ام که فک کردم ۱۲سالته تو که از من هم گنده تری…گفتم آخه درد منم همینه بهم میگن بچه ای…میخوام برم ازین شهر دانشگاه قبول شدم میرم مشهد…گفت برو و ثابت کن بچه نیستی…سوارم کرد منو رسوند خونه…در رو خودم باز کردم تشکر کردم رفتم داخل…پدرم از دور منو دید.بیدار بودن…صدای نور و آژیر کوچولو که برای خداحافظی پلیسه زد رو فهمیدن…مادرم اومد جلو گفت کجایی ها کجایی… دلم صد جا رفت اصلا هیچی بهش نگفتم خیلی ازش دلگیر بودم…ولی روی احترامش دلم نمی خواست خدایی نکرده دهنم باز بشه چیزی بگم…نمیتونست تند راه بره پاهاش درد میکرد…دستشو گرفتم همش تند تند گلایه می‌کرد… نمیگی سکته کنم.نمیگی از ترس بیفتم بمیرم ها نمیگی توی دلم چقدری آشوبه…آخه توهم شدی بچه…برگشتم نگاهش کردم…وقتی میگفت بچه خنجر به قلبم میکشید…پدرم گفت سر بچه رو خوردی دیگه چقدر غر میزنی…خودت با حرفات فراریش میدی.‌…از وقتی برگشته یک دم داری نق نق میکنی.‌.سلام دادم…گفت دیدی بمن سلام نداد.برگشتم بوسیدمش گفت قربونت بشم تو مهلت دادی سلامت بدم…از لحظه ای که رسیدم داری بهم سرکوفت میزنی…خسته شدم آقاجون من فردا میرم مشهدمن که میخواستم شنبه برم فردا میرم…مادرم گفت غلط میکنی…مگه دست خودته…هنوز امروز یکشنبه است‌‌…تو میخای یک هفته زودتر بری چکار کنی…بابام گفت بیا برو بخواب…تازه یادم اومد.که پس مریم سادات کجاست…گفتم آقاجون مریم کو…گفت والا چی بگم.از وقتی که تو رفتی این اینقدر سر اون بدبخت قر زد و منت کردو.چرت وپرت گفت.طفلکی با چشم گریون رفت خونه خودشون…گفتم آخه مادر چی بهت بگم.اون دست من امانته…دشمن دارن…میخان بریزن خونه اونها کار دستش بدن…که داداشش برگرده…بابام گفت ای دل غافل بدو برو دنبالش.‌مادرم گفت چی میگی دم صبح سحر.گفتم مادر تو که اینجوری نبودی…چقدر سنگدلی…تو که تا اسم امام حسین میاد برای آبروی امام حسین وبچه هاش گریه ات میگیره…اونوقت این بی بی سیده تنها توی خونه آبروش بره چی جواب امام حسین رو میدی…ساکت شد…من دوباره کفش پوشیدم و رفتم خونه مریم سادات…هر چی زنگ زدم باز نکرد.صدای زنگ میومد ولی جواب نمیداد…از روی در پریدم داخل…رفتم توی خونه لامپ شب خواب روشن بود…دیدم کز کرده گوشه خونه تنها داره گریه میکنه…گفتم مریم مریم کجایی مریم خانوم کجایی…تا منو دید عین بچه که مادرشو گم کرده پرید توی بغلم…گفت امیر علی از ترس داشتم میمردم…کجا بودی چرا رفتی…گفتم دلم گرفته بود…رفتم تنها باشم…گفت امیر علی دیگه منو تنها نزار…اگه میخای بری هم مشهد منو ببر بهزیستی خودمو معرفی کنم…اونجا مواظبم باشند…من دیگه خونه شما نمیام…توی بغلم یک‌جوری گریه میکرد بقران دل سنگ آب میشد…گفتم تو رو خدا دیگه گریه نکن…خواهش میکنم…گفت نمیتونم دلم داره میترکه…تازه دیدم که موهاش لخته روسری سرش نیست…از روی سرش بوسش کردم…نازش کردم…گفت بزار برق رو روشن کنم…برم برات چایی دم کنم…گفتم نه بیا بریم خونه ما…گفتم دیگه نمیام…بمیرم هم نمیام…گفتم بخاطر من…گفت بخاطر تو نمیام…هوا روشن بشه میرم توی بهزیستی بست میشینم…تا من و هم نگهداری کنند…یا که خودمو میکشم راحت بشم…گفتم چی دیوونه شدی لامصب خودتو بکشی من هم خودمو میکشم…دوباره گریه کرد…محکمتر بغلم کرد…اینبار سرش و بلند کردم محکم از لباش بوسیدم…اونم منو بوسید…گفتم راستشو بگو دوستم داری یا نه…گفت امیر علی میدونی چند ساله میخوامت…از روزی که منو بردی درمونگاه برامون فلافل خریدی…دلم گیر توئه…مادرم میدونست میگفت حتی بهش فکر هم نکن…حاج خانوم نمیزاره…خیلی سختگیره. من همش فکرمو درموردت عوض میکردم ها ولی بازم نمیشد…دلم گیر تو بود…حتی قاسم فهمید.گفت لامصب بهش فک نکن…تو و اون بهم نمی‌رسید… اون بچه از ما بهترونه…باباش جزو ده نفر اول شهره…مگه میاد تو رو میگیره…ولی من میدونستم تو هم منو میخوای.گفتم الان گریه نکن.من پیشت هستم نترس.گفتم صبح به حاجی میگم تو رو برام عقدکنه.بعدش باهم بریم مشهد…زندگی کنیم حاجی خوبه کارمون رو درست میکنه…نشستم روی یک تشکچه کوچک بود…اومد نشست روی پاهام…وای چقدر در آغوش گرفتنش لذت داشت.بهم نگاه کرد روی پام نشسته بود…آروم خودش بوسم کرد…گفت امیرعلی ولی مامانت راضی نمیشه…گفتم مهم نیست.اون فقط فکر پز دادن خودشه…گفت نه اون خیلی دوستت داره.ولی بخدا من دختر بدی نیستم ها…گفتم میدونم عزیزم نمیخواد تو بهم بگی…تو نفس و جون منی…عمر منی.امیر علی بدون تو میمیره…دوباره بوسم کرد.گفت خدا نکنه…

بالش گذاشتم زیر سرمون دراز کشیدم. اون ولی سرش و گذاشت روی سینه من.گفت چقدر ماشالله صدای قلبت قشنگه…گفتم من هم گوش بدم گفت آره.من هم گوشمو گذاشتم روی قفسه سینه اش. باور کنید از روی پیراهن هم حس کردم نوک سینه قشنگش رفت توی گوشم.نرم بود و صدای قلبش قشنگ شنیده می‌شد.مریم صدای قلبت هم مث خودت قشنگه…خندید.گفت لوس نشو…همون لحظه در حیاط رو زدن گرگ و میش هوا بود.سریع بلند شدم گفتم ببینم کدوم بی ناموسیه این دختر رو اذیت میکنه…رفتم دم در دیدم سید کاظم بود دزدکی اومده بود.دیدن مریم…تا دیدمش ریدم به خودم هم از خجالت هم از ترس…گفتم داداش کی برگشتی‌.گفت نترس امیر علی.بابات گفته الان اومدی دنبال مریم…تا الان خونه نبودی قهر بودی…مریم هم گذاشته رفته…گفتم بخدا به جان مادرم راست گفته…یه وقت فکر بد نکنی داداش…گفت نه میدونم جریان چطوریاست…گفتم من ده دقیقه نیست اومدم…لج کرده با ننه من خونه ما نمیاد… اومد داخل دل مریم میخواست بترکه…گفت نترس آبجی من رفتم خونه حاجی اینا گفتن تو نیستی حاج خانوم خیلی ناراحت بود معذرت‌خواهی میکرد.میگفت من دل این بی بی رو شکستم…ببین آبجی اوضاع ما خرابه این بی پدر ها یا منو میکشن یا سیدقاسم رو…یا خدایی نکرده زبونم لال. تو رو بی عفت می‌کنند… من امشب برای دوتا کار اومدم…اولا به حاجی گفتم تو رو بگیره زیر پر و بال خودش…که گفت من پسر جوون دارم نمیشه…فقط به یک شرط…که اونم صیغه بشه…من قبول کردم صددرصد سیدقاسم هم قبول میکنه…و مسئله دوم اینها گفتند دو برابر دیه رو میگیرن.رضایت میدن.‌نظرشون فقط روی این خونه یادگار ننه خدا بیامرزمونه.ببین یک سوم خونه یعنی دو دانگش مال توست…اگه نخوای بدی نمیتونیم بفروشیمش…و قاسم اعدام میشه.فکراتو بکن.‌بیاد بیرون کار میکنه جبران میکنه…مریم به من نگاه کرد…گفتم چرا منو نگاه میکنی…گفت تو چی میگی…گفتم خونه شماست بمن چه…گفت دیوونه برای خونه نمیگم که…خونه فدای سر داداشم…اگه صیغه تو بشم…ولم نمیکنی…تنها میمونم ها…کسیو ندارم ها…داداشای من یکسر دارند هزار سودا روبروش میگم نمیشه روشون حساب باز کرد.بابام هم نبودنش بهتر از بودنشه.اگه تنهام بزاری بی برو برگرد یا خودمو میکشم یا میمیرم…گفتم آخه چرا باید تو رو ول کنم منی که بخاطر تو از مادرم هم دارم میگذرم. گفت برای اینکه من تا الان این خونه رو به عنوان پشتیبان داشتم سهمم کم نیست‌‌…ولی مجبورم برای داداشم بفروشمش…دیگه هیچی ندارم خودمم و لباسام…بی پول بی جهیزیه…تازه شاید مامانت اصلا منو قبول نکنه بره برات زن بگیره…ولی تو بازم منو ول نکن…من میشم زن صیغه ای تو…گفتم من فقط تو رو دوست دارم…باهم میریم مشهد زندگی می‌کنیم… داداشش آروم برامون دست زد…صبحش کاظم رفت باباشو نمیدونم از کدوم آشغالدونی پیدا کرد آورد.ما مریم رو صیغه کردیم.بعدا داداشش خونه رو کلا جای دیه دادن اونها.اما یکی از اون برادرها اصلا از خون برادرش نمی‌گذشت… که توی دادگاه قسم تلافی خورده بود‌قاضی هم بازداشتش کرده بود…سیدقاسم با پرداخت دو برابر دیه تبرئه شد ولی باید حتما مدتی زندانی میکشید…نمیدونم برای چی…ولی دیگه خیالشون از اعدام راحت بود…اما من موندم و عشق چندساله ام…و اینکه میگن توی ازدواج خانواده مهمه…برای اینه…خانواده خیلی مهمه بچه ها…از اینجا به بعدش خیلی مهمه…شاید این قسمت دلچسب بعضی ها نبود…اما مقدمه زندگی من بود…من که از یک خانواده درجه یک و اصیل و سنتی بودم با یک نظر عاشق شدم چی بگم براتون…

نوشته: امیرعلی

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


نصیحت مادرم - 2

سلامی دوباره…دوستان من و مریم سادات رفتیم مشهد من دانشگاه میرفتم اون خونه داری می‌کرد… اینو بگم که اون زمان بابام برام نزدیک دانشگاه یک آپارتمان کوچیک خرید.برام یک پاترول خوشگل مشکی دو در خرید. ماشین و هنوزم دارمش.تو حیاط خونه پدرم پارکه روش چادر کشیدم…یادگار روزای قشنگ زندگی منه…پدرم خیلی ثروتمند بود مالک و کاسب بود … هر ماه برام پول میزد حسابم…خدا رحمتش کنه…مهربون بود…اون موقع چند روزی که من و پدرومادرم مشهد بودیم تا کارهای من روال شد و خونه خریدیم و اسباب و اثاثیه جور کردیم…توی اون چندوقت خونه یکی از بهترین دوستای بابام بودیم که بسیار پولدار بود‌.فقط دختر داشت و پسری نداشت و خیلی با پدرم عیاق بودن.من حال مادرمو می‌فهمیدم که دوست داشت دختر کوچیکه که همسن مریم بود رو برام خواستگاری کنه…ولی نمیتونست.‌چون این مریم دختری بی کس بود…دختره هم بدجور جلوی من جولان میداد…وقتی پدر مادرش یا پدر مادر من نبودن…ولی مریم بود…با اون کون گنده و خوشگلش با سینه های سفت و بزرگش بدون روسری جلوی من می‌گشت.‌خیلی هم خوشگل بود.سال دوم دبیرستان بود…خانوم من دوم ول کرد درس رو…بهش گفتم بخون گفتا من فقط تورو میخوام.حوصله هیچکی و هیچچی بجز تو رو ندارم…در اصل ما فقط برای محرم نامحرم بودنمون کنار هم بودیم اون هم به خاطر مادرم‌اما پدرم میدونست این بهانه است و آخرش کار ما به عقد و عروسی میکشه…اگه مریم صاحب داشت که به این مفتی نمی دادنش به من اونم صیغه…پدرم اینجا زرنگی کرد…حتی وقت رفتن گفت پسر جان ما برات آرزوهای بزرگ داریم…ولی حالا که دوستش داری فعلا با تو مونده…اگه بگم کاریش نکن نمیشه…ولی سعی کن بچه دار نشی…گفتم چشم آقا جون…تقریبا نزدیک۲۰روزی با ما مشهد بودن.من و مریم اصلا بهم نزدیک هم نمی‌شدیم… ولی چند روزی خونه رفیقش بودیم بعدش رفتیم خونه خودمون…چند روزی پدر مادرم اونجا بودن چم و خم زندگی رو یادمون دادن و رفتن…من نگران و مشکل پولی نداشتم…فقط تنها بودم و حقیقتا واقعا میترسیدم از زندگی…روزها سرکلاس بودم…از بعضی روزها بیشتر مواقع بیکار می‌گشتیم… خداییش خانه دار بود.تمیز و مرتب…اما بگم از اولین شبی که تنها شدیم…خب به هر حال زن وشوهر بودیم دیگه خامه خام…ناوارد…فقط هم رو بوسیده بودیم نه بیشتر…خونه یخچال تلویزیون بخاری پنکه تخت دونفره دوتا قالی و یکدست مبل شیک و تازه داشت… با خرت و پرت آشپزخونه…خیلی خوب بود.خونه مادرم هم خوب آشپزی یاد گرفته بود…شام خوردیم هر دو استرس داشتیم میدونستم قرار کاری بکنیم اما نمیدونستم چطوری.روی زمین سنتی سفره انداخته بودیم…روسریش پایین بود با یک بلوز مردونه فرم بود…شلوار پارچه ای که میشد گفت برای بیرون زیر مانتو هم دیده بودم میپوشه…سفره رو جمع کرد.بخدا هر دو نصف غذا رو هم نخوردیم.میدونم دل اونم مث دل من آشوب بود…گفت نمیخوری گفتم نه ممنون جمع کن…آروم سفره رو جمع کرد ظرف ها رو برد بشوره دم سینک بود من پشت اوپن آشپزخانه داشتم نگاهش میکردم…ساکت بودم.یعنی سکوت سنگینی بود…گفت امیر علی برو بشین پشت من واینستا دلم یک‌جوری میشه…گفتم از من دلت شور میخوره.گفت امیر علی میترسم…گفتم از من میترسی؟،ساکت شد…گفتم باشه…تلویزیون رو روشن کردم سریال داشت اما فقط سر و صدا برام داشت نمیفهمیدم چی میگه…ازش ناراحت شده بودم.من نزدیک یک ماهه دلم میخواست با هم تنها باشیم…اونوقت این بهم میگه منو نگاه نکن پشتم وای نستا.خیلی پکر بودم.یک حال و احوال بدی داشتم.نمیدونم دلم چی میخواست الکی عصبی بودم‌.دیدم سینی چایی دستشه…اومد پیشم نشست.گفت چی فیلمیه…گفتم نمیدونم.؟عه پس چی میدیدی؟گفت نمیدونم.گفت امیرعلی قرص نمیدونم خوردی…گفتم نمیدونم.برگشت منو نگاه کرد گفت امیرعلی چته.گفتم نمیدونم حالم خوب نیست.صورتمو گرفت توی دستاش یخ بودن چون ظرف شسته بود،گفت چته امیر علی چقدر داغی؟گفتم نمیدونم…گفت امیر علی تو رو خدا مریض نشی ها من هیچ جایی رو بلد نیستم…گفتم نمیدونم چم شده.دستاش که روی صورتم بود یک‌کم خنک شدم.خودش بوسم کرد گفت آروم باش خب.بزار بهم تنهایی عادت کنیم.امیر علی من اولین باره شب با یک مرد تنهام.کسی و نداشتم بهم چیزی یاد بده.مادرت یک چیزهایی بهم گفته اما نمیدونم راست میگه یا دروغ.گفتم نه اون دروغ نمیگه.گفت امیر علی مامانت بهم گفته هنوز زوده شما با هم کارای زناشویی بکنید…چون کوچیک هستی ممکنه بعدا حامله نشی.امیر علی دختر کبری خانوم همسایه۱۳سالش بود شوهر کرد۱۴نشده حامله شد.اونوقت من آلان داره ۱۷سالم میشه.ممکنه آسیب ببینم؟امیر علی مامانت نمیخاد منوتو زن وشوهر بشیم.میفهمی.بعدا اگه من دیگه دختر نباشم.تو ولم کنی چکار کنم.کی منو میگیره.با اون خانواده.گفتم تو چرا همش فک میکنی من ولت میکنم.گفت امیرعلی صیغه یعنی ازدواج موقت.ما که عقد نیستیم.اگه حامله بشم چی؟بدبخت میشم،مامانت گفت میخوام برای امیر علی زن بگیرم.خودتو سفت بگیر کار دست خودتون ندی.

اگه برات زن بگیره من چیکار کنم.گفتم بگیره هم من تو رو ولت نمیکنم.گفت بشم کلفت خونه تو و اون زنت؟برگشتم دیدمش.گفتم مریم من بغیر تو زن دیگه نمیخوام.بابام اینو میدونه که تو رو برام صیغه کرد.صیغه نامه دائم داد بهم…مادرم فک میکنه تو نهایت چند ساله صیغه ای‌‌…ت‌و خیال کردی پدرم نمیدونه که منو تو پنبه و آتیش هستیم…وقتی کنار هم هستیم ممکنه کار دست هم بدیم…اون دوستم داره.میخواد من به مراد دلم برسم…چرا اذیتم میکنی…میتونستم توی خوابگاه بین همکلاسی هام باشم اینقدر استرس نداشته باشم.یکماهه منتظرم باهم تنها باشیم…اونوقت بهم میگی برو پشتم وای نستا منو نگاه نکن…گفت بخدا دل من هم آتیشه…نمیدونی چقدر دوستت دارم‌.امیرعلی تو کس وکار داری…شرایطت خوبه.ولی من بدبختم کسیو ندارم…گفتم پس من چی هستم…چندساله کنار داداشات هستم…از روزی که پات شکست تا الان بخدا بیشتر چیزها رو من برات خریدم اینقدری دوستت دارم…یا پول دادم قاسم برات بگیره.اون میدونه من چقدر دلم پیشت گیره…نکن با من اینکار رو.من بی‌غیرت نیستم.بچه نیستم…نکنه حرف مادرمو باور کردی،گریه ام گرفت…گفت نه تو رو خدا گریه نکن…جونه مریم…مادرت قسمم داد خودمو پیشت وا ندم.سنگین باشم.بخاطر اونه…اگه نه دلم میخواست امشب برات یک‌کم رژ لب میزدم…لباس قشنگها رو که برام خریدی می پوشیدم…کنار هم با هم سر روی یک بالش میزاشتیم…اما نمیدونم بخدا نمیدونم…دل تورو بشکنم یا اون پیر زن رو…گفتم ای خدا من اینقدر بدبخت بودم ونمیدونستم.یعنی تو بعد این همه سال میخای پا رو قلب دوتاییمون بزاری.باشه تو برو توی اتاق روی تخت خواب دونفره تنها بخواب من هم اینجا تنها میخوابم.انگاری خواهر برادریم…تا برات یک شوهر مرد پیدا بشه نه من بچه ننه.باچشمای خیس رفت توی اتاق.من هم یک پتو بالش برداشتم ودراز کشیدم به خودم و زندگیم فک میکردم.بدجور دمق بودم …چقدر توی دلم برای امشب نقشه داشتم…

خیلی پکر بودم دیگه رد داده بودم…عصبی و رنجور چی فک میکردم چی شد…لب چشمه تشنه لب بودم…همونجا زیر کاناپه دراز کشیدم و خوابم برد…اونم رفته بود توی اتاق و در رو بسته بود…توی خواب دستم خیلی درد گرفته بود.آرنجم عجیب درد داشت.خواستم دستمو تکون بدم نشد،انگار چیزی روی دستم بود.چشم باز کردم نور اتاق کم بود.ولی دیده می‌شد.چی به چیه.کم کم چشمام عادت کرد.دیدم مریم سادات سر گذاشته روی دست من با اون موهای بلند و نازش بدون روسری خوابیده بغلم.اومده زیر پتوی من.بهم نچسبیده بود ولی توی آغوشم بود…روی دستم خوابیده بود.آروم پتو رو کنار زدم.وای فقط با یک تاپ خوشگل بود بازوهای سفید و نازش دیده میشدن…پتو رو کامل زدم کنار…دیدم ساپورت نازک و خوشگلی پوشیده بود.مشکی ولی چون نازک بود‌.مشکی ولی توی نور کم هم می‌شد سفیدی پوست قشنگش رو دیدو پسندید.آروم انگار که من هم خوابم…دستم هم بشدت درد داشت…زیر سرش بود…قشنگ کامل چرخیدم سمتش مثلا خوابم بغلش کردم…سفت گرفتمش.توی بغلم چرخید طرف من.خودش بیشتر اومد توی آغوش من…دستم هم آزادتر شد.صورت تو صورت هم بودیم.چشام بسته بود…انگاری خوابم…یک آن نرمی چیزی رو روی لبام حس کردم.منو بوسید.دستشو انداخت روی من محکم اومد توی بغلم.چشامو باز کردم چشمای درشت و قشنگش بازه باز بود…منو دید.دوباره اومد جلو لب تو لب شدیم ساکت و آروم…دستمو انداختم پشتش.گرفتمش توی بغلم.فقط بوس های کوچولو می‌کرد… خوابوندمش زیر خودم ساکت بود.تابش رو دادم بالا. ناقلا اصلا سوتین نبسته بود.سینه های کوچولو و ریز داشت.چندین و چند بار بوسیدمشون.نوکشون رو نوبتی آروم با لبام میکشیدم.گفت امیر علی آروم دردم میاد بار اولمه. گفتم دوست نداری مگه؟، بخدا بار اولمه.درد داره محکم نکش.بوسشون کن.آروم بمالشون…اینها دیگه مال خودتن…بذار عادت کنم به این چیزا.گفتم چشم عروس خوشگل خودم… تمام لب و گردنش رو بوسیدم…بخدا اولین و اولین بار جفتمون بود.هول شده بودیم.تنها بودیم…نمیدونستیم چکار کنیم.گفتم چرا رفتی اتاق وچرا دیر اومدی پیشم.زیرم بود.گفت خیلی با خودم کلنجار رفتم دیدم…حقت نیست اذیت بشی.تو جوون خوبی هستی…میدونم دوستم داری امیرعلی میدونم چندساله خاطر منو میخای…اما امیرعلی چون مادرت راضی نیست…میدونم عشق و ازدواج ما اول وآخر درستی نداره…بلاخره گندش در میاد.گفتم خدا نکنه.چی گندی…گفت امیر علی…جانم خانوم خوشگل خودم.گفت میخای الان باهام چکار کنی…میدونم درد داره.گفتم بلاخره که چی.نمیخای عروس شی…گریه کرد گفت امیرعلی.میترسم.گفتم ازچی می‌ترسی… گفت تنهام بی کس هستم…گفتم بنظرت الان فامیلای داماد دور وبرش نشستن،دارند بشکن میزنند.اونوقت عروس تنهاست.خب من که از تو بی‌کس تر هستم…نترس خداهست. من که تو رو اذیتت نمیکنم که…گفتم حالا برام لخت میشی ببینمت…دلم داره آتیش میگیره قلبم تندتند میزنه…دلم برای دیدنت یکذره شده…میدونی چندساله منتظر این لحظه ام…گفت خب خجالت میکشم.گفتم نه تو رو خدا…خجالت بی خجالت…گفت پس تو هم لخت شو…گفتم باشه…بلند شدم نشستم…هنوز دستم درد میکرد…لباسم رو در آوردم فقط شورتم موند…ولی اون ساپورتش مونده بود…تابش رو در آورده بود…گفتم صبح شد ها.گفت باشه چشماتو ببند یا صورتت رو بده اونطرف…گفتم باشه.سرمو چرخوندم…برگشتم دیدم زیر پتو قایم شده…من هم رفتم زیر پتو.گفت نه تو هم همه رو در بیار.من پرو بازی در آوردم همونجا شورت و کشیدم پایین…تازه تراشیده بودم…کیرم نیمه شق بود…یک‌کم نوکش خیس بود…گفت وای.بی ادب چی بی حیا.خندیدم.گفت وای امیر علی چقدر بزرگه…گفتم مگه میخواستی چقدر باشه…گفت فک کرده اندازه انگشتت باشه…گفتم نه عزیزم هنوز کوچولویه. بگیرش دستت گنده تر میشه…گفت نه…گفتم بخدا…دستاش سرد بود…گرفت دور کیرم دادش بالا…خایه های گرد وقشنگم رو گرفت دستش…گفت اینا چیه…گفتم خب نشنیدی میگن طرف خایه داره یا بی خایه است…همینه دیگه…خندید…گفت دستشون زدم این بیشتر خوشش اومد.وای چی راست و سفت شد.چقدر قدش بلندشد.دو سه برابر شد.هم کلفتر هم بلندتر…امیر علی این میخاد تو کجای من فرو بره…گفتم. نمیدونم میگن…توی کوس قشنگ دخترها…حالا من ببینم…گفت ببینش…پتو رو کشید روی سرش…ولی من از روی پاهاش دادم کنار…به به جل الخالق چی کوسی خدایا.اون موقع فک میکردم مال همه خانومها اینجوریه…ولی بعدها که فیلم دیدم کوس زیادکردم.تازه فهمیدم کوس مریم جزو نابترین و زیباترین کوسهای عالم بوده…خودش اصلا چاق نبود بلکه شاید یک‌کم لاغر بود.اما امان از کوس تپل و سفیدش…اون موقع نمیدونستم صورتی چیه ولی الان میفهمم چی لعبتی بوده…یک چوچوله تپل و ناز که یک ذره بیرون زده بود…زیبا و دلفریب…کوس بین پاهاش خودشو جمع کرده و تپل شده بود…صاف صاف انگار که اصلا مو در نیاورده…ناخودآگاه بوسیدمش.دست خودم نبود.اصلا نمیدونستم باید بوسید ولیسیدش.چندتا بوسیدم نه یکبار.گفت بسه امیرعلی…

گفتم هیس ساکت باش…آروم پاهاشو دادم بالا…وای خودم آروم اون چوچوله رو مکیدم توی دهنم…گفت امیرعلی کثیفه نخورش…گفتم هیس.کثیف چیه عین گله…گفتم بدت میاد.اذیت میشی.گفت نه اتفاقا نمیدونم داره چه کارم میشه.وقتی خوردیش یک چیزی ته دلم هری ریخت پایین…گفتم پس ساکت باش.بذار کارمو بکنم…گفت امیر علی نوک سینه هامو بگیر میخاره.گفتم چشم عزیزم نوک سینه ها رو گرفتم. گفت آروم…حالا بازم همونجامو بخور…آروم.تا دوباره چوچوله رو مکیدمش سینه رو چلوندم. آهی کشید که دلم هری ریخت…گفتم جانم چی شد.دیدم توی دهنم خیس تر شد.فک کردم جیش کرده.نمیدونستم آبش اومده.گفت امیرعلی حالم یک‌جوری شد.گفتم چطوری؟؟گفت نمیدونم فقط عین اینکه تمام زورم خالی شد…چقدر خوب بود…تا الان حس نکرده بودم.انگاری خالی خالی شدم…گفتم حالا پاهاتو بده بالا.گفت وای وقتشه گفتم آره…گریه کرد. گفتم نامرد هنوز که کاری نکردم.گفت امیرعلی خیلی دودولت گنده است.گفتم اولا دودول نیست و کیره اسمشو بدنام نکن.در ثانی بالاخره که چی.من نه کس دیگه تو باید عروسی کنی یا نه…هر دختری باید یه روز اینو تجربه کنه…تازه میگن دفعه اول سخته بعدش خودت دلت میخواد هم کرده بشی…گفت وای نه کی گفته…گفتم دوستام که کردن گفتن…گفت گوه خوردن دروغه…گفتم یکیش همین کاظم داداشت…دائم سوار زن اوستا رضا بنا خدا رحمتی بود.‌گفت نه دروغ میگی…گفتم چرا باید دروغ بگم…میگفت شب تا صبح میکنمش بازم صبح میگه دوباره بکن…گفتم الان هم تو هم نترس حتما خوبه که همه ازدواج می‌کنند… گفت باشه بسم‌الله. داد بالا پاهاشو…آروم گذاشتم دم سوراخ کوسش…خودش نشونم داد کجا بزارم…فشار دادم نرفت توش…گفتم بزار خیسش کنم…یک تف گنده زدم سر کیرم…گذاشتم دوباره…طفلکی خودشو شل گرفته بود.نمیدونست چی اتفاقی قراره براش بیفته…من هم کامل روش مسلط بودم…خیسش هم که کردم…کوسش کاملا آماده آماده گاییدن بود…محکم که فشارش دادم انگار یک مانعی بود سر راه که برداشته شد.چنان جیغ وحشتناکی کشید که نگو…دستهام که حائل خودم بود ستون کرده بودم خودمو کنترل کنم.یک آن برداشتم بزارم روی دهنش…از شانسش تعادلم رو از دست دادم.کیرم تا بیخه بیخش رفت توی کوس کوچولو و دست نخورده اش.دوباره چنان جیغی زد که نگو…گفتم هیس تو رو خدا آبرومون رفت…گفت امیرعلی منو کشتی.بلند شو.هق هق گریه میکرد.گفت پاشو پاره شدم.دلم نمیخواست بلند شم…قشنگ روش دراز کش بودم.کیرم داخلش بود.داد زد لعنتی بلند شو.دردم میاد…نمیتونم تحمل کنم.هل میداد منو.ولی من تازه جامو پیدا کرده بودم…دستامو از زیر بغلهاش رد کردم بردم طرف سرش…با دستام سرشو گرفتم لباشو محکم گرفتم…کشیدم بیرون دوباره چندتا تلمبه زدم بهش…خیلی پشتمو ناخون کشید…آبم زود اومد همش رو ریختم توی کوسش…بلندکه شدم…چون روی همون پتو بودیم…پر خون بود…خیلی گریه میکرد…کیرم خونی خونی بود…با آب کیر خون میزد بیرون.بوسیدمش.چنان کشیده ای بهم زد که نگو…بلندشد.دستمال نبود…تیشرت منو گذاشت روی کوسش…پر خون شد…گریه میکرد می‌ترسید… بغلش کردم.جیغ زد ولم کن لعنتی.گفتم مریم.مریم جون.چی شده منم ها امیرعلی خودت…گفت برو گمشو…ازت بدم میاد…گفتم با منی…گفت آره با تو هستم…نامرد…بدم میادازت.دیگه پیشم نیا…نمیخام ببینمت…گفتم چی شده مریم…نگاهم کن…گفت نمیخام ببینمت…بی‌شعور ولم کن…با خودم گفتم حتما الان ناراحته اینجوری میگه…حالش خوب بشه خودش میاد عذرخواهی میکنه…بلند شد سریع رفت حمام…گفتم میخای بیام کمکت گفت نخیر اصلا دیگه نمیخام ببینمت…گمشو.طرفم نیا…گفتم مریم چت شد…گفت دهنتو ببند دیگه بامن حرف نزن…گفتم چشم.باشه…گفت لباستو تنت کن برو برام نوار بهداشتی بخر بدو…خون ریزی دارم…گفتم بزار بشورمش خونیه مریض میشم…گفت بدو گمشو توی دستشویی بشورش…رفتم سریع توی دستشویی شستمش لباس پوشیدم…داروخانه نزدیک بود.خداراشکر شبانه روزی بود.و شانس من یک خانوم هم کنار مرده کشیک بود…صداش زدم اومد…با خجالت جریان رو تعریف کردم. و بهش گفتم ما تنهاییم کسی رو نداریم…الان خانومم خونه تنهاست خونریزی داره.خیلی می‌ترسیم… گریه ام گرفت…خانومه میانسال بود.گفت پسرم نترس عادیه…گفتم باهام قهر کرده صحبت نمیکنه فحشم میده…تاالان حتی بهم تو نگفته بود…الان انگاری دیوونه شده…گفت نه نترس.اون ازت توقع نداشته زیاد درد کشیده ترسیده…الان عصبیه…این پد رو ببر براش…بعدشم مبارکت باشه مواظبش باش…ازین کبابی کنار براش گوشت کباب بگیر کمپوت آناناس بگیر تقویت بشه.چیزهای ترش بهش نده…فردا براش سوپ ببر.چندروزی بهش خوب برس.گفتم ممنونم.طفلکی گفت نترس اشکاتو پاک کن.کس بی کسون خداست…برو خدا نگهدارت…سریع رفتم کبابی کناری…خریدکردم و رفتم خونه…زیر دوش بود…من که رسیدم اومد بیرون…حوله دادم بهش…ساکت بود.پد برداشت گذاشت توی شورتش و لباس قشنگ پوشید.گفتم برات کباب گرفتم با کمپوت آناناس بخور شون خب.

گفت مرگ رو بخورم بهتره.گفتم خانوم دکتره گفت.لازمه…داد زد امیرعلی خنگ و احمق تو رفتی داروخانه به زنه گفتی چی شده…گفتم آره منه خنگ تنهام نمیدونم چکار کنم…حرفها و فحش‌هایی کع امشب تو بمن دادی تا الان مامانم بهم نگفته…چیکار کنم خنگم و بی‌شعور… پرسیدم ازش خانوم دکتر بود.گفت بدنش ضعف داره.واجبه عروس خانومها بعد اولین رابطه تغذیه بشن…بعدشم گفت غذاهای ترش و تند چند روز نخور…الانم ببخشید که من خرم نفهمم…رفتم حوله برداشتم رفتم توی حموم…زیر دوش از تنهایی خودم و عشق عجیبی که توش گرفتار بودم.و این شب زجه میزدم…نصف اون شهری که توش بزرگ شدم مال خاندان ما بود…در هر خونه ای رو میزدم بجای یکدختر چندتا بهم میدادن…ولی من بدبخت گرفتار بی خانمان ترین دختر شهرمون شدم…ریدن توی عشق…این عشق چی گوهی بود که گرفتارش شدم…خودمو میشستم و اشکام از آب دوش بیشتر میومد.می ریخت توی صورتم…کارم تموم شد اومدم بیرون دیدم شکر خدا هم کباب خورده هم کمپوت خورده بود رفته بود اتاقش در رو بسته بود‌من روی کاناپه خوابیدم.پتو کثیف بود خونی بود…ساعت تقریبا۶صبح بود‌.بلند شدم…دیدم هنوز در اتاق بسته است…تا لباس پوشیدم رفتم بیرون…دیدم نانوایی خلوته…براش عسل خریدم…ویک خورده تنقلات و چیزای دیگه…ساختمون ما چند واحد بود…ماشینم توی پارکینگ بود…براش سفره رو چیدم و رفتم دانشگاه…اصلا حواسم به درس نبود…تازه گوشی اومده بود.بعضی بچه ها داشتن…تازه که نه.دوسالی میشد…تلفن همراه در اومده بود…گوشی کسی رو گرفتم گفتم خبر بگیرم بابام اینا کجا هستند. زنگ زدم گوشی داشت.بعد احوالپرسی گفت شیری یا روباه…گفتم خر باباجون.خر…گفت چیه پسر چی شده…گفتم هیچچی از دیشب بعد جریان قهر کرده نگاهم نمیکنه…گفت حتما باهاش بد رفتار کردی…پسر خوب شب اول بوده باید احتیاط میکردی‌‌…گریه ام گرفت…توی ماشین با گوشی همکلاسیم صحبت می‌کردم… اون بیرون بود…گفتم آقاجون ما هر دو تنها بودیم تنهای تنها…خونریزی شدید داشت فک کردم میمیره…همتون منو تنها گذاشتین…حتی اون مامان نامرد.دیگه گوشیو قطع کردم…تا رفتم بازار کتاب میخواستم و برگشتم خونه شد.۳بعد از ظهر تازه غروب۵به بعدهم کلاس داشتم…رفتم خونه توی اتاق بود بیرون نیومد منو ببینه…صبح هم چایی نخورده بودم.حتی توی دانشگاه هم نه چایی خوردم نه…ناهار…گفتم بیام خونه پیشش…گرمم شد دکمه های پیرهنمو باز کردم…دیدم نه چایی حاضره نه ناهار…گفتم اشکالی نداره…خودشم خوب میشه…یک کتری کوچولو تازه بود خوشگل بود دسته منگوله دار قشنگی داشت گذاشتمش روی اجاق تا…جوش بیاد.خیلی پکر بودم.حالم خراب بود…کتری جوش اومد…قوری بالا بود روی سبد آبچکون کابینت دست دراز کردم برداشتمش. رفتم که چایی بردارم…دکمه های پیرهنم گیر کرد به کتری کشیده شد طرفم…کتری آب‌جوش از بالا ریخت روی پای راستم…شانس اوردم روی کیرم نریخت…سر و صدا شد.و چند تا آخ گفتم…ولی به خودم نیاوردم…گفتم همینجوری بهم میگه بچه ننه…خیلی میسوخت خیلی…همون لحظه…گفتم بزار شلوارمو وجورابمو در بیارم ببینم چی شده که اینقدر سوخته.نمیدونستم که باید قیچی کنم شلوارمو…اونم جین تنگ…تا درش آوردم… کشیدم پایین تاول زده بود گوشت و پوست با هم کنده شد…صداش زدم…مریم مریم سادات مریم.بدو بیا…نیومد.به خودش نیاورد…هیچچی دیگه…خودم تازه به عقلم رسید که پاچه شلوارو پاره کنم.و برم اورژانس…تمام انگشتام تاول زده بود…با بدبختی پله ها رو پایین اومدم…یک همسایه داشتیم…خانوم میانسال محجبه ای بود…تا منو دید گفت وای خدا مرگم بده چی شده پسرم…گفتم هیچچی حاج خانوم کتری آب‌جوش ریخت روی پام…سریع زنگ خونش رو زد پسرش و شوهرش اومدن منو بردن…اورژانس یک ساعتی دهنم رو سرویس کردن.وکونم پاره شدبرگشتم خونه…تمام باند پیچی بود پای راستم…کمک کردن برم بالا…لحظه ورودم رفیق بابام توی همکف بود سرایدار نداشتیم…هم پارکینگ بود هم همکف…که بچه ها توش بازی میکرد…تا منو دید گفت خدا بد نده پسرم چی شده بابا…گفتم هیچچی آب‌جوش ریخت.روی پام…گفت ای وای ای وای…خانومت کو…گفتم توی خونه است…گفت من تازه اومدم بابات گفت بهت سر بزنم…برات یک خط و گوشی بگیریم…گفتم فعلا که خونه نشین شدم…گفتم عمو چیزی به بابام نگو…اگه نه دوباره این همه راه برمیگردن مشهد…گفت باشه ولی مواظب خودت باش.من فردا میام دیدنت…شایدم شب اومدم…هرچی میخوای بگو بگیرم بیارم…گفتم سلامتیت چیزی لازم نیست…همسایه ما گفت تو زن داری…گفتم آره.گفت خونه است…گفتم آره.گفت پس چرا تنهایی…مگه عقل نداره ببینه شوهرش چی بلایی سرش اومده…گفتم اون مریضه خواب بود این اتفاق افتاد نمیدونه چی شده…من خودم بلندشدم راه افتادم…گفت هم عقلش نمی‌کشید یک چایی برات دم کنه که این جوری نشی…بدجور خجالت کشیدم…گفتم حاجی ول کن دیگه من الان خودم خیلی بدبختم.تو خنجر به قلبم نکش…رفیق بابام گفت خدا نکنه…تو پسر حاج صفایی…

تو اگه بدبخت باشی پس خوشبختهاش کی هستن…گفتم ای عمو دنیا مال تو باشه تنها باشی میخای چکار…ازش تشکر کردم و رفتم بالا…البته به کمک همسایه مون…کلید انداختم در رو باز کردم رفتم داخل…تا روی مبل کمکم کردن.تعارف زدم بشینند.قبول نکردن و رفتن…خونه تمیز بود.مث اینکه من رفتم بلند شده بود ببینه چی شده خونه رو تمیز کرده بود…نیمساعتی جلوی پنجره روی کاناپه پام دراز بودنسیم بیرون بهش میخوردآروم میشد.آتیش گرفته بود.میسوختم…ولی چی میتونستم بگم…داشت خوابم می‌برد که زنگ واحد ما رو زدن…نمیتونستم بلندشم…گفتم مریم بیا برو در رو باز کن من نمیتونم…بدو…دیدم نمیره.داد زدم لعنتی برو ببین کیه اگه بتونم بتو نمیگم…در اتاق رو باز کرد.بازم نگاهم نکرد…فقط رفت طرف در حال…همسایه بود.طفلکی یک قوری چایی و یک دیس پلو برام فرستاده بود…مریم پرسید اینها چیه…خانومه گفت دخترم برای شوهرته…گفت چرا.مگه چی شده…گفت دیگه میخواستی ازین بدتر بشه برای یک قوری چایی…بده بخوره نوش جونش…تا برگشت منو دید.که تمام پام باند پیچی شده.سینی کامل از دستش افتاد…جیغ زد گفت وای یا بی بی فاطمه زهرا…امیر علی جونم چت شده.خدا مرگم بده…دیس افتاد زمین کم مونده بود اونم پاش بسوزه…غذا وچایی و همه چی قاطی شد…از ترس اینکه الان پای اونم میسوزه.از روی کاناپه بلند شدم اما دوباره سوزش شدید اومد سراغم…دویید اومد طرفم…ولی نتونستم خودمو کنترل کنم…افتادم زمین…زجه میزد امیر علی امیر علی چی شده چکارت شده…خدا مرگم بده…گفتم چیزی نیست اینقدر ناراحت نکن خودتو…همسایه هم اومد کمک بلندم کردن دوباره پاهامو دراز کردم روی کاناپه…همسایه مون گفت دخترم گریه نکن.مگه نمدونستی چی شده…گفت بخدا به جدم قسم نمیدونستم…توی اتاق بودم…خاله حالم خیلی بده.بد بود الان بدتر هم شد…خدایا هیچکس رو بی‌کس نکن…تنهایی و بی کسی فقط برای خودته که تکی و تنهایی…سرمو محکم توی سینه اش گرفته بودوگریه میکردهمش نگاهم میکرد وبوسم میکرد.امیرعلی امیر علی بخدا نفهمیدم چی شده…امیرعلی صدارو شنیدم ها ولی خاک تو سرم بشه نیومدم ببینم چکارت شده…امیر علی به خاک مادرم نفهمیدم چی شده…قربونت بشم.منو ببخش.الکی ازت ناراحت شدم…وای وای …سرش و گذاشت روی سینه من گریه میکرد…خانوم همسایه گفت چی شده شما دوتا رو؟گفتم هیچچی…زیاد سخت میگیره.بلند شد رفت توی اتاقش صدای گریه اش بلندتر شد…گفتم خاله برو ببین چش شده…راستش دیشب ما تنها بودیم…ولی شب عروسیمون بود.پدرمادر من که رفتن.این طفلکی هم هیچکس رو نداره…یک‌کم بهش سخت گذشت.از من خیلی ناراحت شد…باهام قهر کرد.من حواسم بهش بود ها ولی اون ناراحت شد سخت شد براش خونریزیش زیاد شده فک کنم ترسید باهام قهر کرد.الان که منو اینجوری دیده خودشو مقصر میدونه…خانومه گفت به به پس مبارکه…خوشبخت بشین…گفتم فعلا که بدبخت شدیم.گفت خدا نکنه.زبونتو گاز بگیر…گفت بزار برم پیشش…تو مواظب خودت باش…رفت پیش مریم سادات…دیدم داره دلداریش میده…شنیدم پرسید اسمت چیه خانوم خوشگله…گفت مریم سادات. گفت ای جانم سیده هم هستی…گفت آره…گفت دخترم من هم منیره هستم طبقه بالایی شما ماهستیم…مادر شوهرتو دیدمش چند بار سلام علیک کردیم…زن بدی نبود.گفت بد که نیست از خوب هم بهتره…اما کار داشتن ما رو تنها گذاشتن من هم که بدبختم کسی رو ندارم…گفت اشکالی نداره اینجوری نگو خدا از بدبختی نگه داره…من بعد من هستم مثل مادرتم…الان هم گریه نکن شوهرت اذیت میشه…من میرم براتون ناهار میارم…مث اینکه غروبه اما هنوز حتی از صبح که نگرانت بوده هیچچی نخورده حتی آبم نخورده…پسرم می گفت دکتر که پرسید برای دارو بخوره گفته.از دیشب چیزی نخوردم…دوباره صدای گریه مریم بلند شد…همش به خودش بدوبیراه میگفت…گفتم مریم سادات.نکن اینجوری…بیشتر ناراحت میشم.پاشو خونه رو تمیز کن خاله مهمون ماست یک میوه ای چیزی بیار…پاشو.اتفاقه دیگه…صدای صحبت خانومه رو شنیدم چند دقیقه گذشت.دیدم اومد گفت پسرم نگران نباش باهاش حرف زدم…من بر میگردم…رفت در رو بست…تا این رفت.تازه داغ دل من تازه شد…صورتم رو به بیرون بود…اشکام از تنهایی خودم و زنم همینجوری می‌ریخت… توی حال رو نگاه نمیکردم…فقط میشنیدم صدای جمع کردن.سینی میاد…روی کاناپه بیرون رو نگاه می‌کردم…اومد پیشم صورتمو نمی‌دید… گفت امیرعلی…امیرعلی…صورتمو برگردوند…دید اشکام میریزه…دوباره محکم بغلم کرد.گفت فدای چشمات بشم بقران فقط ناراحت بودم.گفتم مریم تو سیده بودی منو نفرین کردی اینجوری شدم.منو ببخش.گفت امیر علی بخدا لال بشم اگه تو رو نفرین کرده باشم…امیر جونم تو همه کس و همه چیز منی.خب من دخترم دیگه نفهمیدم چکارم شد.خون رو که دیدم ترسیدم فکرم کار نکرد…بهم ریختم…گفتم یعنی دیگه ازم بدت نمیاد متنفر نیستی.گفت نه بخدا غلط بکنم…تو عشق منی آقای منی.لامصب چرا داد نزدی کمکت کنم.گفتم خنگم و احمق دیگه.منظورمو فهمید.

گفت ببخشید بخدا غلط کردم. نگو دیگه.میدونی گفتم اگه داد و بیداد کنم میگی.چقدر بچه ننه است…خودم رفتم دکتر ولی دم در ورودی ساختمون این زنه رو دیدم شوهر و پسرش رو فرستاد کمکم کردن گفت وای خاک تو سرم که اینجوری بهت گفتم که اینقدر زجر کشیدی…چقدر گریه میکرد گفتم تورو خدا گریه نکن.ولی برو.مریم جون یک چایی دم کن برام دهنم خشکه خشک شده…گفت فدات بشم بروی چشم…می خواست دوباره گریه کنه.گفتم بیا اومد جلو بغلش کردم.گفتم تو و من مال همیم.گریه نکن فقط کنارم باش…همه چی درست میشه…خدای ماهم بزرگه…روی دو زانو نشست…خودش چنان لبی بهم داد که کیف کردم…گفتم مریم گفت چیه.گفتم تمام این رنج سوختن میارزه به این لبی که دادی…خیلی خوب بود.گفتم فک کردم دیگه دوستم نداری…آخه من که غیر تو دختر دیگه ای دوست ندارم…برگشت محکمتر بغلم کرد…محکم تر بوسم کرد…گفت تو که دیوونه ای‌…با این همه شانس و خانواده منه بدشانس و بی کس رو انتخاب کردی.خودتو بدبخت کردی…گفتم به خود خدا قسم اگه دیگه ازین حرفها بزنی نه من نه تو…خلاصه که شب و روز اول زندگی ما اینجوری شروع شد…تقریبا از درس و دانشگاه دو هفته ای دور موندم…رفیق بابام برام گوشی خریده بود…رسوند دستم خیلی چیزها برام می‌آورد… مایحتاج خونه رو همه رو می آورد…گفت چیزی به پدرت نگفتم…من هم به پدرم زنگ میزدم و ازش پرسیدم بابا یکی از رفیقام پاش سوخته چی بزاره روی زخمش زود خوب بشه…چندتا نسخه قدیمی بهم یاد داد.و انجام می‌دادم… ولی فک کنم میدونست خودم اینجوری شدم.وقتی حرف میزد دلش می‌گرفت… نمی تونستم رانندگی کنم…بعد دو هفته تقریبا بهتر بودم…با یک عصای پیرمردی لنگ لنگان رفتم دانشگاه…همکلاسی هام دورم جمع شدن.رفتم دفتر دانشگاه جریان و گفتم…و فهمیدن دلیل غیبتم چی بوده…دیگه کم کم استادها که میومدن…خودشون عذرم رو میفهمیدن ازم دلجویی میکردن…موقع برگشتن…دم در دانشگاه چند تا از رفیقام منتظر اتوبوس بودن…بوق زدم دوتا پسر بودن دوتا دختر.همکلاسیم تا منو دیدن کیف کردن…اون موقع پاترول مشکی عشق همه بود.سریع نشستن…سعید پسر شادی بود و هست…هنوزم رفیقیم…گفت پسر تو از ما بهترونی که…گفتم برای چی…گفت مرد حسابی پاترول مشکی…خوابگاهم که نمیای…حتما اتاق اجاره کردی…دخترها گفتن آره دیگه پس فک کردی میاد مث ما خوابگاه کثیف و پر سوسک من که بودم توی ماشین میخوابیدم گفتم نه بابا چی میگین توی ماشین چیه…همین نزدیکیا آپارتمان دارم مال خودمه…کف کردن…بچه ها خودشون رو معرفی کردن…دخترها یکی اسمش مریم بود.بچه خود مشهد بود…اون هم خونه اشون نزدیک دانشگاه بود.ولی اون یکی دیگه مهسا از شهرهای نزدیک مشهد اومده بود خوابگاه بود…خیلی هم ناز بود…مریم پر رو بود.‌پسره دیگه اسمش محمود بود که این چند وقت بعد کلا درس و گذاشت کنار رو رفت سربازی آخرش هم نفهمیدیم چرا…سعید گفت امیرعلی حالشو داری بریم دور دور…مریم گفت من جاهای قشنگی بلدم ها…گفتم نه نمیشه من عشقم خونه تنهاست…پرسیدن چی؟؟دوست دخترت خونه است…گفتم دیوونه ها دوست دختر کجا بود خانوممه. گفتن نه وای مگه چند سالته.گفتم ۲۰سالمه…گفتن این بچه پولداره باباش ترسیده دست و بالش رو بند کرده…گفتم برعکس پدر مادرم اصلا نمیخواستن ازدواج کنم.حتی راضی بودن برم کانادا و اروپا پیش خواهرام که پزشکن…سوت کشیدن اوه اوه این واقعا از ما بهترونه…گفتم خودم ۵ساله گرفتار چشمای خواهر رفیقم بودم تا گرفتمش…همه هورا کشیدن.اما توی چشمای دخترها هم غم هم خشم دیده میشد…رفیقم گفت پس تو همه چی تمومی دمت گرم…زن و زندگی و خونه و ماشین…همون لحظه مریم سادات از خونه بهم زنگ زد…گفتم جانم عزیزم.گفت امیرعلی میتونی نون بگیری یا پات درد میکنه…گفتم میگیرم نگران نباش…گفتم تانیم ساعت دیگه خونه ام…خداحافظی کردم و قطعش کردم. سعید گفت پسر کی شیرینی میدی…گفتم شیرینی چی …گفت ازدواج ماشین خونه…همه چی…گفتم بقیه هیچی ولی شیرینی ازدواج روی چشم بزار خوب بشم یک روز بچه های کلاس رو همه ناهار یا شام مهمون من هستن…همه هورا کشیدن…گفت مگه پخش ماشینت کار نمیکنه…گفتم نمیدونم اصلا تستش نکردم…مریم گفت وا مگه میشه.پس شبها که با خانومت میرین دور دور چی گوش میدی…گفتم باور میکنی از وقتی اومدیم مشهد.با پدر مادرم دنبال کارهام بودم.بجز چند مورد ضروری هنوز با خانومم حرم هم نرفتم…یعنی بلد هم نیستم…تازه اومدم این شهر غریبم…یک‌کم تنهایی روی ما تاثیر بد گذاشته.تا عادت کنیم طول میکشه…سعید گفت درست میشه…اون موقع پخش ماشین کاست بود.گفت بیا فعلا یک کاست حبیب توی جیب من هست گوش بده با خانومت حال کن…مریم گفت…امیر علی این بلوار تا تهش میخوره به یک شهر کوچیک توریستی به اسم طرقبه که خیلی شیکه شب تا صبح هم مغازه ها باز هستن…دست خانومتو بگیر ببرش اونجا رستوران خرید خیلی قشنگه…ولی پول میخواد.فک کنم تو زیاد داری…گفتم شکر خدا.رسوندمشون.اونا که رفتن صدای پخش رو زیاد کردم

چقدر صدای مخملی و قشنگ و مردونه ای داشت. من فقط بابچه ها توی محل نهایت عباس قادری ویساری گوش می‌دادیم… توی خونه اصلا هیچ چی ازین چیزها نبود.بخداکاملا مذهبی…خب خونه ای که دائما داخلش مجالس سنتی برگزار بشه موسیقیش کجا بود.رفیقام هم که داداشای مریم بودن.بدبخت تر ازمن…چندسال بود خواهرام رو هم ندیده بودم.رسیدم خونه.گفتم امشب میای بریم بیرون…گفت کجا بریم ماکه جایی رو نمی‌شناسیم.گفتم تو بیا بریم یادمیگیریم…گفت اول بریم حرم.گفتم باشه بروی چشم…گفتم شام رستوران…با همون زخم پا.رفتیم حرم بعدش جاتون خالی رفتیم رستوران کم گشتیم چون پام میسوخت.پوست پام کش که میومد دردم میومد…براش خریدکردم…شب دیر برگشتیم…خیلی از صدای حبیب خوشش اومده بود…رفتیم خونه اولین بار بود که ازش خواستم بریم با هم دوش بگیریم…گفت باشه میام.گفتم اگه اذیتی نیا…گفت نه دوست دارم باهات بیام.کمکت میکنم…رفتم داخل آب و تنظیمش کردم…آخه زیاد داغ می‌بود سوزش داشتم…قربونش برم وقتی اومد پیشم با شورت وسوتین بود.خجالت میکشید…اومد زیر دوش توی بغلم…آب می‌ریخت روی موهای قشنگش…روی پوست نرم ونازش…بدنش سر و لیز بود.خودش بغلم کرد.پام و نگاه کرد هنوز سرخه سرخ بود…گفت ببخشید امیر علی.همش تقصیر منه…آروم دستمو بردم پشتش…گیره سوتینش رو باز کردم…سرش رو بالاگرفت.زیر دوش لب قشنگی بهم داد…نگاهم کرد…سوتینشو کنار انداخت…قدش برای یک خانوم خوب بود.کوتاه نبود…اما برای من قد بلند کوتاه بود…دوباره و چندین بار بوسیدمش.خودش خم شد شورتش رو در آورد…به هرچی بگی قسم اولین باری بود که بغیر شب زفاف دستشو میزد به کیرم.گفت وای چی باز بزرگ شد…ترسناک شد.خندیدم.چقدر ناز بوسم کرد گفت قربون خنده هات…گفتم زخم نازت خوب شده.گفت آره.دیگه درد نداره خون نمیاد…من بهت نگفتم چند روز بعد سوختگیت منیره خانوم منو برد پیش دکتر زنان…معاینه کرد…گفت ماشالله آلت همسرت بزرگ بوده تا تونسته خوب پاره ات کرده نترس زود خوب میشه.بعدش فقط برات لذت داره…گفتم راست میگی. گفت بخدا.پس چرا ازت پول گرفتم…گفتم فدای سرت…باهاش بازی می‌کرد… گفتم بچرخ توی بغلم میخوام از پشت ببینمت…برگشت.وای چه کون سفید و تپل و نازی داشت.عین غنچه گل بود…یک قلب بزرگ و گنده…آخه سه هفته هم از شب زفاف ما نگذشته بود اما اینقدر تفاوت توی صورت و بدنش ایجاد شده بود فک میکردی زن چند سال خونه داره…گفت امیرعلی خودتو بشور بریم بیرون روی تختمون…گفتم باشه…رفتیم توی تخت…خشک کردیم همدیگه رو…موهای نازشو سشوار زدم خشک بشه…لخته لخت بودیم…رفتیم رو تخت.گفت امیر جون.گفتم جانم چیه. گفت دوباره مث اون شب برام میخوریش خیلی حس قشنگی بود.گفتم آره از خدامه.گفت ممنونتم…دراز کشید…باز هم از چشای قشنگش شروع کردم. بوسیدن و لیسیدن سروگردن و لب و سینه…چقدر با شب اول فرق داشت این بار بدون خجالت پیشم بود خودش میخواست.بقول بچه های اینجا طعم خوش سکس رو چشیده بود…تا رسیدم به کوس نازش شروع کردم به خوردنش…آه و ناله اش بلند شد…صدای قشنگی داشت…گفتم دوست داری میخورمش.گفت عاشقتم عالیه…گفتم کیفشو ببر.خانوم خوشگله…گفت امیرعلی بگیر بازم سینه هامو…گرفتمشون. آروم مالوندم. گفتم بچرخ از پشت ببینم…چرخید وای چقدر کونش قشنگ بود…چندتا بوس و لیس سوراخش رو زدم…زبون رو رسوندم کوسش.آه قشنگی کشید.گفت وای بهتر شد…مرسی…گفتم جانم…بالش گذاشتم زیر شکمش اومد بالاتر…چندتا لیس زدم صداش رفت بالا…چقدر ناز ناله می‌کرد… چندتا آه پشت سر هم کشید.دوباره خودشو خیس کرد روی زبونم ریخت…سبک شد به حالت خستگی افتاد روی تخت…من هم کنارش دراز کشیدم.خودشو انداخت توی بغلم…خودش چندتا بوسم کرد.لبامو خورد.دست گذاشت روی کیرم.گفت چقدر ترسناکه…گفتم نترس بهت قول میدم آروم بکنمش.گفت وای میخوای توش بکنی.گفتم باشه اذیت میشی نمیکنم.گفت نمیدونم…ولی منیر خانوم گفته باید بکنه زیادم بکنه که هم بچه دار بشیم.هم که دوباره بسته نشه…حالا بکن آروم بکن.هول نشی ها…دردم اومد درش بیار دوباره بکن.گفتم چشم…خیسش کردم…خودش پاهاشو داد بالا.گذاشتم داخل کوسش آروم فشار دادم.گفت وای وای صبر کن.جاش نمیشه.درش بیار دوباره بذار…خیسش کن.در آوردم دوباره کردم بیشتر رفت توش…دیگه راه افتاده بودیم…خوب و آروم میکردمش…گفتم برگرد.از پشت بزارم گفت باشه…بالش رو گذاشت زیرش…دوباره خیسش کردم دادم داخلش…آه وناله می‌کرد.میگفت امیر دوستش دارم ها ولی ازش میترسم…گفتم دردها تموم شد دیگه ترسی نمونده کیفشو ببر…چندتا تلمبه دیگه زدم بازم آبم اومد ریختم داخلش…همو بوسیدیم.رفتیم غسل کردیم…برگشتیم…دیگه کارمون همین بود.هر شب گردش و تفریح مگه اینکه درس داشته باشم…بقیه اش هم سکس وحال…تقریبا روزها که با همکلاسیهام میگشتم مشهد رو هم یاد گرفته بودم.دخترهای دانشگاه هم که میدیدن ماشینم چیه زیاد دور رو برم بودن ولی من اصلا برام مهم نبود.سعید میگفت تو احمقی.

گفتم آخه چرا احمق باشم؟خب من زنمو دوست دارم و نمیخوام بهش خیانت کنم…اون کسی رو نداره بفهمه من با کسی هستم دلش میترکه…گفت خب مگه باید بفهمه…همین مریم رو نگاه کن توی چشماش حرص و طمع اینه که یکبار باهات باشه…دیوونه پولداری خوشتیپی.همه چی داری‌ازجوونیت استفاده کن.بعدا پشیمون میشی‌‌…گفت تازه شیرینی عروسی یادت رفت.گفتم همین شب جمعه رستوران جاغرق طرقبه…۲۰نفر دعوت کن…گفت ای به چشم…شب به مریم گفتم…گفت وای من خجالت میکشم…گفتم اتفاقا میخوام خوشتیپ و خوشگل بیای بدونن که چرا من زود ازدواج کردم…گرفتار کی هستم…گفتم فردا میریم خرید لباس و همه چی واسه دوتامون…گفت باشه…سعید ترتیب مجلس رو داده بود.به خرج من.حتی دوتا از استادها رو هم دعوت کرده بود.یک رستوران شیک رو رزرو خصوصی کرده بود‌.دهن سرویس برای کادوی ما پول گذاشته بودن.یک گروه موسیقی با فیلمبردار آورده بودن…من و مریم سادات با لباس شیک مجلسی رفتیم اونجا…سعید گفت همه۸اونجا باشیم.نگو طفلکی از۵غروب تدارک همه چی رو برای سورپرایز ما دیده بود.‌میدونست بهش گفته بودم که من اینجا کسی ندارم…خانومم هم پدر مادر نداره…نگفتم باباش داغونه…وقتی رسیدیم…دست و هورا کشیدن…یک آتیش بازی کوچیک راه انداختن…ازین استادهای ما…یک خانوم سرمدی بود‌۳۰سالش شاید بود یا نه؟خیلی ناز و خوشتیپ بود…میگفتن بیوه و مطلقه است…خیلی ناز بود…اون هم اومده بود.انگار جشن عروسی اونه…بچه ها همه تبریک میگفتن…دخترها دور مریم جمع شدن…چون آرایش نداشت‌.واینقدر رو هم یاد نداشت…بردنش یک گوشه…دستی به سر رو روش کشیدن‌.بخدا وقتی دیدمش خودم کف کردم…چقدر نازی شده بود…پسرها هم کیف کردن.چی برسه کف…استادمون گفت حق داشتی زود توی دام بندازیش. چون این شاه ماهی از دستت می‌رفت… تا آخر شب یک‌کم زدن کوچولو رقصیدن…من و مریم اصلا بلد نبودیم برقصیم اینجا واقعا خجالت میکشیدم…ولی خیلی بچه های خوبی بودن…دوماه بیشتر نبود هم رو می‌شناختیم اما عالی بودن…آخرشب موقع رفتن بود…استادمون نشست توی ماشین ما…ماشین خودشو نیاورده بود…رسوندمش خیلی نزدیک دانشگاه و خونه ما بود خونه اش ویلایی بود…گفت امیر علی پررو نشی ها ولی وقت تنهایی.زیبا صدام کن.لازم نیست استاد صدام بزنی…گفتم چشم…با خانومم خیلی رفیق شده بود به هم شماره دادن.اون همراهش و خانومم شماره آپارتمان رو داد.وقتی رسیدیم خونه گفت امیر علی یکوقت با این دختره مریم زیاد خودمونی نشی ها…بخدا چشماتو در میارم…فک نکنی من چیزی نمی‌فهمم ها…نمیخام توی منگنه بزارمت. خندیدم گفت کوفت…نخند میترسم از خنده ات…گفتم خیالت راحت تو اینقدر خوشگل هستی که اون به چشمم نمیاد.بعد اون جریان…چند روز بعد صبح از صدای بهم خوردن شدید در دستشویی بیدار شدم…دیدم داره عوق میزنه…گفتم ببین چی خورده مسموم شده…اومد بیرون گفتم چت شده…گفت نمیدونم دیروز هم اینجور شدم اما نه اینقدر…اما الان شدید بود…گفتم صبحانه بخور بریم همین درمونگاه نبش خیابون…حتمامسموم شدی…گفت هیچچی خوش نمیاد هم بوی غذا میرسه حالم بدمیشه…گفتم باشه پاشو بریم.گفت فقط دلم جیگر میخاد.گفتم بریم چی بهتر…رسیدیم اونجا.دکتر مرد بود.چندتا سوال پرسید.حتی پرسید که پریودت عقب افتاده یانه؟گفت آره چندوقتی گذشته پریود نشدم…گفت پس مبارکه دیگه…گفتم چی دکتر گفت خانومت بارداره…گفتم ایوالله…انشالله همیشه خوش خبر باشی…گفت بهش برس مواظبش باش…میوه ونوشیدنی.شیر شبانه…گفتم جیگر دوست داره…گفت چون ویتامین ب بدنش کم شده…ببرش آزمایشگاه مطمئن بشیم…تشکرکردیم و رفتیم بیرون.تا رفتیم بیرون مریم گریه کرد. گفتم چته.گفت بدبخت شدم. گفتم چرا…گفت مامانت…گفتم ولش کن.به حال خودش بزارش…تو دیگه مادر بچه منی.پدرم بفهمه خیلی خوشحال میشه.اونم مجبوره قبول کنه.مریم گفت اون ازم قول گرفته بود.‌گفتم هر وقت بهت چیزی گفت بگو امیرعلی مجبورم کرد…بجای اینکه خوشحال باشه ناراحت بود.‌بردمش صبحونه بهش دادم…توی شهر چرخوندمش. ولی خیلی ناراحت بود…گفتم چته.چیه.؟؟من اینقدر خوشحالم تو ناراحتی.مگه دوستم نداری که از خوشحالی من ناراحتی…یه دفعه بغضش ترکید…گفت امیرعلی من زن صیغه ای هستم…عقدی که نیستم…یک کاری بکن…گفتم چکار کنم فوقش میگم بابام بیاد اون اجازه نامه بابات رو بیاره عقدت کنم…همونجا زنگ زدم بابام.گفت چیه چه خبر…زود زود زنگ بزن مادرت خیلی دلتنگته. گفتم آقاجون میخوام یک چیزی بهت بگم روم نمیشه…گفت چیه پسر پول مول لازمه…گفتم نه قربونت بشم تنت سالم باشه…همه چی هست از سایه سرت زیادم هست…مسئله مالی نیست جانیه. گفت چی شده بگو خون به جیگرم کردی…تصادف کردی دعوا کردی…گفتم نه چرا همش فکر بد میکنی…گفت چیه پس…گفتم آقاجون یک چی میگم قطع میکنم…خجالت میکشم. گفت بگو قطع کن…گفتم بابا مریم سادات حامله است.بعدشم قطع کردم…آقا بعد از اون لحظه میگم …شاید بالای ۱۰بار زنگ زد.راستش هم می ترسیدم هم

خجالت میکشیدم…آخرش خود مریم جواب داد…بابام گفت ای تخم جن آخرش زهرتو ریختی…مبارک باشه…مریم گفت سلام آقاجون…بابام گفت سلام گل دختر چطوری بابا.مبارک باشه…مریم پشت گوشی گریه اش گرفت…گفت آقاجون حالا چکار کنم…بخدا همش تقصیر این امیرعلی بود.من مجبور بودم…گفت گریه نکن…مبارک باشه قدمش خیره انشالله…گوشی رو بده اون بی معرفت…گوشیو گرفتم. دوباره سلام دادم…گفت نامرد حالا دیگه جواب منو نمیدی…گفتم بخدا خجالت میکشم. گفت چرا خجالت مردی دیگه حالا پدری…خلاف شرع که نکردی.‌گفتم که آخه مریم که عقد نیست…گفت باشه میام برات عقدش میکنم…گفتم پس زود بیا این خیلی گناه داره استرس داره…گفت باشه تا آخر هفته میام با هواپیما هم میام…گفت به مادرت چیزی نگو…خودم صبح میام برات عقدش میکنم تا شب هم برمیگردم چیزی نمی‌فهمه… همینکارو هم کرد.شنبه اول صبح مشهد بودمن کارهای دیگه رو کرده بودم…اون اومد برگه پدر مریم و بقیه چیزها رو داد.با۵۰تاسکه با اجازه خودش عقدش کرد…بردمون خیابون کلی طلا برامون خرید.خیلی زیاد…تازه شده بود عروس خانوم…بوسمون کرد از ته دل…پول داد اون موقع همراه وخط گرون بود.گفت براش بخر همیشه دسترست باشه…شب هم برگشت شهرمون…خدا رحمتش کنه مرد واقعی بود…حالا دیگه سند ازدواج داشتیم.چقدر مریم خوشحال بود…دیگه خیلی هم کم کم پر خور میشد دکتر میبردمش…بخاطر اینکه مادرم نفهمه…تاعید نرفتم…خونه…عید باماشین خودم رفتم تهران…دو روز قبل عید بود…وقتی رسیدم.دیدم توی خونه شلوغه…یکی از خواهرام برگشته بود.من هم که رسیدم…خونه غوغا شد.عمدا بهم نگفته بودن سورپرایز بشم.چندسال بود ندیده بودمش.چقدر بغل هم گریه کردیم…برای۳ماه اومده بود ایران.پزشک بود.خوشتیپ و مهربون.عین پدرم…تا رسیدیم…ماشین رو بردم داخل.‌اصلا اول منو نشناخت‌.فک می‌کرد همون نوجوون کله خراب و بچه رو میبینه…اصلا باورش نمیشد که من زن دارم خانومم بچه داره…مادرم وقتی شیکم مریم رو دید.یخ کرد…لپاش آویزون شد.خواهرم چقدر بوسمون کرد.گفت لامصب چی زنی گرفتی چه خوشگله…ببین بچه این چی میشه…گفتم به عمه اش هم بره هم خوشگل و هم زرنگ میشه.‌دامادمون رو فقط یکبار دیده بودم.آخه بعد عروسی رفتن…فهمید مهندسی میخونم کیف کرد…مادرم دست مریم رو گرفت برد آشپزخونه…مریم استرس داشت…خونه خیلی مهمون داخلش بود…خونواده دامادمون همه بودن…مریم وقتی برگشت رفت اتاق من چشماش اشک داشت…رفتم سراغ مادرم.‌گفتم چی بهش گفتی که گریه کرد.گفت هیچچی فقط گفتم حلالت نمیکنم…گفتم مادر چقدر دلت چرکینه. هیچوقت فک نمیکردم مادرم اینجوری باشه…گفت آخه پسر آدم زن صیغه رو حامله میکنه…گفتم صیغه گفت آره.گفتم پس این چیه…به این میگن سند ازدواج .زن عقدیمه…مادرم بزار به حال خودمون باشیم…گفت پس کار خودتو کردی.گفتم آره.من بهت نگفتم دختر دیگه ای رو دوست ندارم.گفت پس برو پی زندگیت گفتم باشه…خداحافظ. رفتم دست زنمو .گرفتم رفتم سوار ماشین شدم…زمین یک‌کم برف باریده بود.موزاییکها لغزنده بود.بنده خدا بابام فهمید طوری شده…مریم ساکت بود…فقط دستش توی دستم بود دنبالم راه میومد.حرفی نمیزد.خواهرم مات حرکت ما مونده بود نفهمید چی شده.‌تا ماشین رو روشن کردم…بابام دویید دنبالم از توی آینه دیدم خورد زمین.تا افتاد دلم میخواست بترکه.‌اومدم پایین رفتم سمتش.‌بلندش کردم دستشو بوسیدم…گفتم پاشو قربونت بشم…ولی بزار ما بریم…مادرم زن وبچه منو دوست نداره.پس منو هم دوست نداره.موندم باعث رنجشش میشه.به زن حامله من میگه حلالت نمیکنم…آخه مادرم این نونیه که خودت گذاشتی تو سفره من…اون وقتی که خواهرم گفت بزار امیرعلی بیاد پیش ما درس بخونه نزاشتی برم…خودت منو فرستادی خونه بی بی هاجر…چشم ودل من بدبخت هم این بدبخت تر رو دید عاشق هم شدیم…الان توی دانشگاه اون همه دختر که نصفشون دوست دارن باهام رفیق بشن…من هیچکدوم به چشمم نمیان چون عاشق همین بی کس وکارم. اگه پولدار بود مامان این رفتار رو باهاش داشت…ادعای دین و ایمانش هم میشه…۵ماهه ندیدمش…الان که دیدمش این بود پذیراییش…مگه خودت حامله نبودی نمیدونی زن حامله گناه داره اونم سید اولاد پیغمبر بی کس و بدبخت.باباجون بزار ما برگردیم…بلند شد منو گرفت بغلش گفت اگه بری سال جدید منو فاتحه اش رو خوندی…تازه خواهرت برگشته بود…من خوشحال بودم…تو که اومدی دلم باز باز شد…همه اینها یکطرف تو یکطرف.‌خواهرم اومد بغلم کرد.گفت داداش خوشگلم چی شده…گفتم یعنی نمیدونی.گفت نه بخدا. کسی بهم چیزی نگفته…آخه تو کی زن گرفتی.؟کی حامله شده…بیا بگو…گفتم بریم داخل تا بگم…رفتم دست مریم سادات رو گرفتم آوردم…گفتم بشین…نشست…بابام تا می خواست حرفی بزنه…گفتم آقاجون قربونت بشم…الان بزرگای فامیل تقریبا هستن…

نوشته: امیرعلی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.