minimoz ارسال شده در 8 آبان اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان بعد از آشنایی با ندا فردای اون شب بازم تصویری با هم تماس گرفتیم و بیشتر اون کارا رو تکرار کردیم. شب سوم تو همون ساعتا بازم منتظر تماسش بودم. ولی خبری نبود. دیگه ساعت حدود ۱۱ شده بود که تماس گرفت. ن: پاشو بیا اینجا ب: الان؟ ن: آره، همین الان. ب: آخه دیره که. مشکوک میشن بهم. ن: احمق بچه ننه! یا الان میای یا برای همیشه فراموشم میکنی. بلافاصله قطع کرد. مطمئن بودم اگه الان نرم دیگه به من محل نمیکنه. واسه همین لباس پوشیدم و دویدم از اتاق بیرون. ماماناینا با تعجب پرسیدن کجا میری؟ (چون معمولا دیروقت بیرون نمیرم و خیلی اهل رفیق بازی نیستم) همینجور که از در بیرون میرفتم فقط گفتم که زود میام. زنگ خونه رو زدم و درو وا کرد تا برم بالا. بالا که رسیدم در زدم. با تاخیر نسبتا زیاد درو وا کرد. یه نگاه سردی بهم کرد. همین که گفتم سلام یه سیلی محکم بهم زد. چنان صدایی تو راه پله پیچید که فکر کردم الانه که همسایهها لای درشونو وا کنن ببینن چه خبره. ن: دفعه بعد که بهت گفتم بیا اینجا، فقط میدوئی، لباستو میپوشی و میای. دیگه دیره و نمیتونم و اما و اگر نداریم. من فقط سرمو انداختم پایینو جوابی ندادم. ن: نشنیدم بگی چشم! ب: چشم. ببخشید. ن: گم شو برو تو رفتم تو و منتظر وایسادم تا ندا بگه چیکار کنم. یه چند دقیقهای هیچی نگفت و مشغول کارای خودش بود تو آشپزخونه. بالاخره اومد تو هال و رو به من کرد. ن: وقتی بهت زنگ میزنم که بیا، یعنی تو مود سکسم. یعنی راست کردم. یعنی میخوام بکنمت و حال کنم. همون لحظه باید خودتو برسونی. وگرنه فکر میکنی نزدیک بودنت به چه دردی میخوره؟ بازم سکوت کردم. ن: جواب منو بده. مگه نگفتم نزدیک بودن برات یه امتیازه که باید ازش استفاده کنی؟ ب: بله ن: استفاده کردنت اینه؟ اگه اینه که نمیخوامت صد سال سیاه. ب: معذرت میخوام ندا. دیگه تکرار نمیکنم. ن: امیدوارم. اگه تکرار بشه که دیگه به ریختت نگاهم نمیکنم. ب: چشم. چشم. مطمئن باش تکرار نمیشه. ن: اوکی… الان چی؟ الانو چطوری میخوای جبران کنی؟ دیگه خوابید، از مودش افتادم. ب: هر جوری که بگی برات جبران میکنم. با یه نگاه تحقیرآمیز روشو برگردوند و رفت روی مبل نشست. ن: بشین. داشتم میرفتم سمت مبل که گفت: همون جا. رو زمین. چهار دست و پا شو، مثل سگ. همون کاری رو که میخواست کردم و رو چهار دست و پا نشستم. ن: امشب لیاقت نشون ندادی که مثل یه انسان باهات رفتار کنم. مجبورم مثل یه حیوون باهات برخورد کنم. حالا بیا جلوی پاهام توله. به همون حالت که نشسته بودم حرکت کردم به سمتش. یه لباس یکسره پوشیده بود که پایینش حالت دامن دارد و نمیدونم اسمش چیه. یه پاشو رو اون یکی انداخته بود. با اشاره به پاش گفت: ببوس بدون معطلی شروع کردم به بوسیدن. کاری که همیشه خیلی دوست داشتم. تند تند و پر حرارت میبوسیدمش و بعد یه انگشتم تو دهنم کردم. یهو خم شد و با دستش پیشونیمو به عقب هل داد. ن: گفتم ببوس. اجازه کار دیگه ندادم. فقط ببوس! ب: چشم. ببخشید. همون جور که با اخم بهم نگاه میکرد دوباره عقب رفت و پاش رو از رو پاش برداشت و گفت: ادامه بده. من که دوباره شروع کردم به بوسیدن پاهای سفید و لطیفش، اونم لباسشو داد بالا تا جایی که شورتش دیده میشد. من زیر چشمی حواسم بود. آروم از رو شورت، کیرشو میمالید. زیاد نگذشت که دیدم داره شورتشو پایین میکشه. کیرش که افتاد بیرون دیدم هنوز راست نکرده. اولین بار بود تو این حالت میدیدمش. حتی اینجوریم از کیر خودم بزرگتر به نظر میرسید. کیرشو که تو دستش گرفت متوجه نگاه خیره من شد. با کف پاش صورتمو هل داد عقب و با همون پا به صورتم زد و گفت: به چی نگاه میکنی؟ مگه نگفتم فقط ببوس؟ بعد صورتمو به سمت فرش هل داد. یه نیم رخ صورتم روی فرش بود و پاشو رو اون یکی طرف صورتم گذاشته بود. مدام کف پاشو رو صورتم میکشید. رو لبم و دماغم و پیشونیم. و بعد شستش رو گذاشت تو دهنم. ن: حالا بخور منم شروع کردم به خوردن انگشتاش. اول شستش و بعد بقیه انگشتاش. اونم گاهی آه آرومی میکشید که فکر میکردم به خاطر منه. ولی وقتی اجازه داد سرمو بلند کنم تا انگشتای اون یکی باشم بلیسم، فهمیدم که آه کشیدنش به خاطر اینه که کیرش راست شده و داره جلق میزنه. دوباره شده بود همون کیر شق و رق همیشگی که برای خوردنش له له میزدم. انقدر انگشتاش رو لیسیدم و خوردم که خیس خیس شده بودن. بعد قوزک پاش رو نشون داد که ببوسم و منم شروع کردم. اونم همینجوری جلق میزد و آه کشیدناش بیشتر میشد. بعد اشاره کرد که همونجوری که میبوسم بیام بالا.از همون قسمت قوزک شروع کرد به بالا آمدن قسمت داخلی ساق پاش رو بوسیدم و اومدم تا نزدیکای زانوش رسیدم که گفت: دیگه طاقت ندارم. دو دستی سرمو گرفت و برد و به سمت کیرش. خیلی انتظار این لحظه رو کشیده بودم. حالا که اجازه داده بود سریع بهش هجوم بردم. انقدر میخواستمش که همون لحظه اول تا دم حلق فرو بردم. اصلا هم عقب و جلو نمیکردم. فقط تو همون حالت میک میزدم و زبونمو به همه جاش میمالیدم. میخواستم طعم دلپذیرش به تک تک سلولای دهنم برسه. نمیدونم چه مدتی تو همین حال ثابت موندم تا خودش دوباره صورتمو گرفت و یکی دو بار روی کیرش بالا و پایین برد تا بفهمم باید چیکار کنم. منم شروع کرد به کاری که ازم خواست، یعنی ساک زدن. لبام دور کیر کلفتش بود و زبونم زیرش و سعی میکردم بدون اینکه دندونام بهش بخوره بالا و پایین کنم. تا زیر کلاهکش بالا میومدم و وقتی پایین میرفتم یه کم بیشتر از نصفش تو دهنم بود. بیشتر از این نمیتونستم برم چون دیگه میرفت تو حلقم. هرچی میگذشت ریتمم سریعتر میشد و صدای آه کشیدن ندا رو هم بلندتر میشنیدم. بعد از چند دقیقه ندا از جاش بلند شد. مجبور شدم یه کم خودمو عقب بکشم تا بتونم همچنان به ساک زدن ادامه بدم. ولی ندا دستاشو پشت سرم گذاشت تا ثابت بمونم و خودش شروع کرد به عقب جلو کردن. چون محکم این کارو میکرد، ناخودآگاه برای اینکه تو حلقم نره دهنمو میبستم یا با زبونم ممانعت میکردم و سعی میکردم سرمو بکشم عقب. ولی ندا مصر بود که ادامه بده و کیرشو تا ته بکنه تو دهنم. هر وقت خیلی سرمو میکشیدم عقب، یه سیلی بهم میزد تا من خودمو شل کنم. ن: میخوام تا ته بکنم تو حلقت. دهنتو خوب باز کن و تکون نخور. دهنمو که یه کم بیشتر باز کردم، سرمو کشید سمت خودش، کیرشم جوری فشار داد که تا ته رفت تو دهنم. دهنم که نه، بهتره بگم تو حلقم. جوری که حالت تهوع بهم دست داده بود. سریع کشید بیرون. ولی این آخرش نبود. بارها و بارها این کارو تکرار کرد. هر بار عوق میزدم و اون میکشید بیرون. از چشام اشک میومد. ولی دیگه کمترین تلاشی نمیکردم که جلوی این کارو بگیرم. چیزی که داشت اتفاق میافتاد رو توصیف کردم، ولی حسی که تجربه میکردم رو اصلا نمیتونم توصیف کنم. یه رنج خوشایند. یه رنجی که با یه خلسه و بی اختیاری همراهه که انگار نمیخوای تموم بشه. یه حالتی بین هوشیاری و خواب. مثل اکستازی. بالاخره ولی اون حال تموم شد، وقتی که ندا کیرشو درآورد و دوباره نشست رو مبل. ن: ساک بزن. دوباره هوشیاریم برگشته بود. ساک زدنو شروع کردم. با بیشترین سرعتی که میتونستم. ندا آروم و با یه صدای شهوتی میگفت: آفرین جنده. آفرین. ساک بزن جنده. و منم با لذت تمام ساک میزدم. همون مابین بود که ندا دوباره پا شد، صورتمو عقب زد و کیرشو دست گرفت و شروع کرد به جلق زدن. چند ثانیه نشد که بدون اینکه چیزی بگه دوباره گذاشتش تو دهنم. آبش با فشار تو دهنم پاشید. من که تشنه اون آب بودم، میخواستم بلافاصله بخورم، ولی باز یه حجم دیگه از آب پاشیده میشد تو دهنم و ناخودآگاه از لب و دهنم آویزون میشد. ولی نذاشتم حتی یه قطره هم حروم بشه. وقتی ندا کاملا ارضا شد، همون جا روی مبل دراز کشید. منم همون حالتی کنار مبل، روی زمین نشستم و شروع کردم به بوسیدن بالای رانش. فکر میکنم خوشش میومد، چون دیگه همهش دست میکشید تو موهام. بعد از اینکه حالش جا اومد گفت: وقتی پشت تلفن ناراحتم کردی، تصمیم داشتم برگشتنی لخت بفرستمت خونه. و واقعنم این کارو میکردم. ولی به خاطر این بلوجاب خوبت، میبخشمت. ب: مرسی، مرسی. قول میدم دیگه باعث ناراحتیت نشم. ن: بهتره که همین طوری باشه. حالا کم کم لباستو بپوش و برو خونه. خدافظی که کردم، با یه لبخند ناخودآگاه از خونه رفتم بیرون که تا مدتها از لبم نمیرفت. آبم نیومده بود، ولی از لحاظ روحی جوری تو فضا بودم که اصلا نیازی به ارضای فیزیکی نداشتم. تو کوچه که رفتم یه نسیم خنکی میومد. به نظرم بهترین هوای ممکن بود. انگار همه چیز تو زیباترین حالت ممکن بود. خونه که رسیدم مامان سین جیم میکرد که کجا بودم. حتی یادم نیست که چی جواب دادم. زود رفتم تو تخت. نمیخواستم هیچ کار دیگهای این حس خوبمو از بین ببره. فقط میخواستم با این حس بخوابم و دوباره خوابشو ببینم. نوشته: بردیا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده