migmig ارسال شده در 12 اسفند، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، 2023 داستان سکسی سریالی × داستان سکسی دنباله دار × داستان مرد میانسال × سکس مرد میانسال × داستان سکسی اجتماعی × زمانی که رضا آنجا بود - قسمت اول سیگار توی دستم پودر شده بود و خاکه اش روی مبل میریخت، از درون فرو ریخته بودم، احساس بازندگی و پوچی داشتم، تمام افکارم درگیر گذشته بود ای کاش میتونستم برگردم عقب ولی حیف زمان دنده عقب نداشت اشکام بی اختیار میریخت، بدترین اتفاق زندگی یک نفر چی میتونست باشه؟ چطور باید با این غم کنار بیام؟ رضا، روح من، گناه من، آتش درون من،چراغ زندگی من، احساسات و شهوت من، بخشی از وجود من. چشمام رو بستم و برگشتم درست به چند سال قبل یعنی زمانی که رضا آنجا بود طبق معمول با دوستام پنج شنبه شبو کافه بودیم سیگار میکشیدم و گهگاهی با دوستام حرف میزدیم منتظر نوید و دوس دخترش سحر بودیم تا بیان مافیا بازی کنیم ما یه اکیپ ۷ نفره بودیم که مسافرت ها و کافه رفتن هامون با هم بود اکیپی که توش فقط من تنها بودم ،ناصر دوست قدیمی من که مثل برادرم بود بعد اینکه مثل من ازدواج ناموفقی داشت با پارتنرش مرجان ۲ سالی میشد که تو یه خونه زندگی میکردن ناصر ۴۳ سالش بود و مرجان ۳۳ ،میثم و خانمش مریم ۲ سال بود که ازدواج کرده بودن میثم ۳۴ سالش بود و مریم ۲۹ و در اخر نوید و سحر که یک سالی میشد باهم رل زده بودن نوید۲۷ سالش بود و سحر ۲۲. خوانندگان گرامی شخصیت هارو با جزئیات گفتم تا بیشتر با داستانم ارتباط برقرار کنید، اون شب خدا برای سرنوشت من تصمیم بزرگی گرفته بود، سحر و نوید وارد شدن ولی اون شب دو تا مهمون جدید داشتیم؛ رضا و آیلار. به عشق در نگاه اول اعتقادی نداشتم اما ناخودآگاه با چشمام شروع کردم به برانداز کردن؛ رضا پسری لاغر با پوست روشن و چسبی رو بینیش ک مشخص بود بینیش رو تازه عمل کرده، به خودم اومدم و از نگاه کردن بهش دست کشیدم. بچه ها سلام احوال پرسی کردن و شروع کردیم به بازی. تو بازی زمان معرفی بود همه معرفی میکردن و نوبت نفر بعدی میشد اخرین نفر بلند شد: سلام بچه ها رضای بازی هستم خیلی بازی مافیا رو بلد نیستم و از الان نمیتونم رو کسی تارگت بزنم جز آقا ناصر چون قبلا تو کافه یه بار بازیشو دیدم و حس میکنم مافیا باشه. تو بازی چند بار رضا بهم تارگت زد وقتی نوبتم شد اومدم فکت بیارم رو به رضا نگاه کردم و صداش کردم خانم محترم یهو حرفمو قطع کرد گفت آقام و لبخند ریزی زد، خجالت زده شدم و زود حرفمو گفتم نوبت نفر بعدی شد، سحر گفت همون بگید رضا بدون پسوند. من میدونستم رضا پسره ولی خب چون دوستش آیلار هم پسر بود ولی خانم صداش میکردن گفتم شاید اینم مثل دوستش ترنسه. بازی تموم شد و بچه ها چند دقیقه ای راجب بازی حرف میزدن ، بین خنده ها و بحث های بقیه رفتم کنار رضا آروم بهش گفتم ببخشید اگه خانم صدا کردم ناراحت شدید واقعا قصد بی ادبی نداشتم. با تعجب نگام کرد و گفت وای نه آقا کیوان چیز خاصی نبود من ناراحت نشدم. جواب دادم خلاصه من معذرت میخوام، سرش رو به پایین کرد گفت چیزی نشده که گفتم ناراحت نشدم. روز بعدش که داشتم با ناصر صحبت میکردم با شوخی گفت دهن سرویس چشمت پسره رو گرفته بودا خیلی با تعجب نگاش میکردی، گفتم کدوم پسر رو، ناصر :ای بابا همون ک موهاش یکم بلند بود آرایش داشت آیناز بود آی چی چی بود نمیدونم، گفتم اها آیلار رو میگی، ناصر؛ آره همون؛ گفتم نه اتفاقا برعکس هیچ حسی بهش نداشتم حالا رفیقش رضا بامزه و معصوم بود اما خیلی کمسن بود ولی خودش اصلا برام جذابیت نداشت مکالمه ما تموم شد و دوباره چند روز بعد تو گروه تلگرامی ۷ نفرمون درباره سه شنبه شب و کافه حرف شد و قرار شد ساعت ۱۰هممون اونجا باشیم ک ساعت ۱۱ صاحب کافه کرکره میداد پایین و فقط مشتری ثابت هاش میموندن تو گروه سحر گفت راستی من رفیقم رضا و آیلار میان از اونور قرار منو و نوید باهاشون بریم کردان یه شب ویلا اجاره کردیم ما یه ساعت میشینیم میریم. ناصر گفت من بهتون میگم سه شنبه شب بریم شمال ویلای من ،ناز میکنید سه روز تعطیله الکی میرید کردان چیکار. نوید گفت داداش رفیقای سحرن دیگه نمیشه بیپچونمشون. ناصر گفت به هر حال منو مرجان و میثم و مریم شب بعد کافه میریم شمال به کیوان هم گفتم ناز کرد الکی گفت کار دارم. جواب دادم بخدا الکی نبود واقعا حس مسافرت ندارم. ناصر: بچه اینقدر موندی خونه دیوونه میشی ها بهت میگم بزار مرجان یکی از رفیقاشو باهات اوکی کنه میگی نه. ما بین حرفامون مرجان با گوشی ناصر ویس داد والا من یه بار رفیق دسته گلم رو با کیوان جان اکی کردم ولی خب شرمنده شدم پیش دوستم. جواب دادم مرجان خانم مرسی از لطفت ولی خودت در جریان بودی رابطه ما چقدر پوچ و الکی بود. خلاصه بچه ها بحثو بستن و شب شد رفتیم کافه. چند دقیقه ای بود که نشسته بودیم سحر یکم با گوشیش چت کرد دیدم ناراحته گفتم چی شده گفت قضیه کردان کنسله یکی از رفیقام قرار بود ویلا رو اجاره کنه ما بعدا بهش پولو بدیم اما الان بهانه آورده کنسل کرده خیلی اعصابم خورده میثم گفت کون لقش با ناصر اینا میریم شمال ،سحر صداشو برد بالا میثم حالت خوب نیستا،اینجوری رضا و آیلار فکر میکنن من الکی گفتم کردان کنسله که با ناصر اینا برم شمال. ناصر که کلا همیشه شوخ طبع و خون گرم بود گفت به اونا هم بگو بیان خوب جا هست مرجان و مریم هم گفتن آره اونا هم که اوا خواهرن ما هم باهاشون راحتیم مثل دختران، یهو سحر گفت وای بچه ها جلوشون نگید اوا خواهر بهشون برمیخوره، آیلار ترنسه ولی رضا گی هستش خوشش نمیاد خانم صداش کنی. دوباره ناصر مزه ریخت؛ وای پشمام یادتونه اون شب کیوان بهش گفت خانم محترم، یهو همه زدن زیر خنده. در همین حال رضا و آیلار وارد شدن با همه دست دادن و نشستن. سحر گفت وای بچه ها ببخشید بابت داستان کردان، رضا: فدا سرت آبجی کاری که شده حالا خودتو ناراحت نکن منم یه ساعت میشینم میرم آخه آیلار هم با دوست پسر سابقش آشتی کرده وقتی دید کردان کنسله دیگه قرار بره پیش اون. سحر با شوخی گفت آیلار چقدر خرابی میذاشتی دو دقیقه بگذره بعد برنامه میچیدی، آیلار با صدای دورگش که سعی داشت نازکش کنه خندید گفت خواهر باید قدر فرصت هارو دونست سه روز تعطیله برم با عشقم خوش باشم اونم مثل سگ دلتنگمه. تازه کوله کردان رو با رضا بسته بودیم از همینجا مستقیم میرم خونش که بریم جاجرود. سحر نگاه رضا کرد و گفت؛ خیلی ناراحت شدم الکی کوله بستی آخرم اینجوری شد. رضا: حالا دو دست لباسه چیزی نیست که تازه قبل ۱۲ میرم خونه بابام غر نمیزنه. نیم ساعتی گذشت و آیلار از همه خدافظی کرد و رفت. صاحب کافه به رضا و سحر و نوید گفت اشکال نداره برید یکم بالاتر بشینید؟ آخه ۳ تا مبل برا اون ردیف کم آوردم یه اکیپ قرار بیان سحر گفت ن چ اشکالی داره و اومدن نزدیک ما. مبل تکی کنارم بود و رضا اومد اونجا نشست و سحر و نوید رو مبل سه نفره کنارش نشستن ناصر با لحنی جدی گفت رضا جان بخدا جا هست پاشو بیا شمال با ما، رضا: ممنون آقا ناصر ولی واقعا موقعیتش رو ندارم چند روز برم سفر. ناصر گفت خلاصه من خوشحال میشدم بیای. یهو سحر تو گوش رضا حرفایی میزد و رضا در گوشی باهاش پچ پچ میکرد و یه سری حرفای نامفهوم رو میشنیدم. رضا به سحر گفت من فکر کردم میریم کردان شام نخوردم که بریم اونجا بخورم خیلی گشنمه تو کافه هم غذا دیر آماده میشه میگم برام کیک شکلاتی بیارن. اینو که شنیدم بی دلیل و بدون فکر گفتم آقا ممنون میشم ۲ تا کیک شکلاتی بیاری. کیک رو که آورد من یکیشو گذاشتم جلو رضا گفتم مهمون من رضا با حالت خجالت زدگی گفت وای نه تو رو خدا این حرفو نزنین.،گفتم نترس نمک گیر نمیشی. رضا گفت ن آخه زشته اینجوری گفتم نه زشته چیه، مهمون من دیگه. سرشو انداخت پایین و آروم گفت ممنون از لطفتون. تو اون شلوغی و حرف زدنای بقیه ناصر انگاری حرکات من و نگاه های من نسبت به رضا رو زیر نظر داشت بعد از چند دقیقه حرف زدنای در گوشی بین سحر و رضا سحر گفت خب بچه ها رضا هم امشب میاد باهامون شمال. این خبرو شنیدم دو دل شدم با بچه ها برم مسافرت، احساساتم نسبت به رضا عادی نبود حتی شهوت هم نبود نمیدونم چجوری بگم ولی یه حس خیلی خاصی بهش داشتم دلم میخواست کنارش باشم از حرف زدن باهاش و نگاه کردن بهش لذت میبردم هیچوقت حس عاطفی به یک پسر نداشتم، چند باری فقط رابطه جنسی و گذرا بود. منتظر واکنش بچه ها بودم، مریم گفت آره کار خوبی میکنی رضا جان قول میدم بهت خوش بگذره حالا اگه بیشتر بیای تو جمع ما متوجه انرژی مثبت بودن بچه ها میشی. رضا جواب داد: ممنون عزیزم، اتفاقا چون جمعتون گرم و مهربونه تصمیم گرفتم بیام. خلاصه دیگه همه داشتن آماده میشدن از کافه بریم بیرون ،یهو ناصر گفت: کیوان پاشو،پاشو تو هم بریم. چون از قبل گفته بودم نمیام مجبور بودم ن بیارم. سحر گفت آقا کیوان شما هم بیا دیگ خوش میگذره. میثم هم گفت راست میگه میخوای ۳ روز تعطیلی تو خونه بشینی؟ بین حرف بچه ها،متوجه نگاه های رضا به خودم شدم که انگاری منتظر جواب مثبت من بود. یکم مکث کردم گفتم: از دست شماها، باشه منم میام، فقط ناصر اون ساک لباسم که دفعه پیش گذاشتم تو ویلا، هستش؟ ناصر گفت آره نترس عروس خانم چند مدل لباس داری برا سه روز بپوشی. بچه ها خندیدن و ناصر گفت بخدا کیوان خیلی حساسه خوبه دختر نشده وگرنه شوهرش عاصی میشد از دستش. همه پاشدیم که بریم، رفتم سمت رضا بهش گفتم قلیون چی میکشی؟گفت من همیشه لیمو نعنا میکشم. رفتم به صاحب کافه بگم قلیون لیمو نعناش رو سه روز اجاره بده. ناصر جلومو گرفت آقا من دو تا قلیون دارم یکیش دوسیب اون یکی ۳ ماه طعم نخورده، با آب داغ بشوریش اوکی میشه. رضا نگام کرد گفت آره راست میگه بعدش لیمو نعنا کلا زود طعم میگیره. رفتم میز همه رو حساب کردم و اومدیم بریم . تو گوش سحر گفتم راستی چرا اولش رضا نمیومد، گفت واقعیتش، گفته پول تو کارتش کمه و نمیتونه دنگ سه رو شمال رو بده میترسه کم بیاره. منم بهش گفتم بچه های ما اینجوری نیستن مطمئنا ناصر ازت دنگ نمیخواد تازه پولی نمیشه ویلا ک اجاره ای نیست خلاصه راضیش کردم بیاد. حس دوس داشتنم به رضا با ترحم و دلسوزی همراه شده بود. سحر گفت منو و نوید و رضا با ماشین میثم میایم چون قرار بود امشب دوستم بیاد دنبالمون ماشین نیاوردیم. دوباره ناصر گفت: ای بابا چه کاریه خوب رضا بره تو ماشین کیوان، این بچه هم ۳ ساعت تو راه تنها نباشه. گفتم نه من مشکلی ندارم بزار بچه ها راحت باشن. رضا نگاه من کرد گفت: اگ آقا کیوان مشکلی نداره من با ایشون بیام چون یکمم خستم ۳.۴ ساعت راهه دلم میخواد یکم راحت پاهامو دراز کنم، سحر شماها هم دو نفری تو عقب ماشین راحت ترید. حالا باز خودتون بهتر میدونید. به رضا نگاه کردم گفتم: صندلی رو هم میدم عقب خواستی بخواب. رضا با نگاهش و بدون حرف زدن احساس خوشحالیش رو بهم نشون داد. سحر گفت: اتفاقا حرف تو درسته من گفتم شاید راحت نباشی گفتم با ما بیای تو ماشین میثم. رفتم یکم خرت پرت گرفتم تو راه بخوریم و همگی حرکت کردیم. سر راه نزدیک رامسر نگه داشتیم تو این رستوران های بین راهی اکبر جوجه خوردیم. حقیقتا خیلی غذاش بدمزه و بی کیفیت بود. چند تا قاشق برنج رو بزور خوردم، محو خوردن رضا شده بودم که چجوری غذارو با ولع میخورد مشخص بود گشنش بوده، بی اختیار نگاهش میکردم و لبخند میزدم، احساساتم نسبت به رضا عجیب بود. دوباره سوار ماشین شدیم نیم ساعتی راه داشتیم و یخ رضا آب شده بود. ازم پرسید شغلت چیه؟ جواب دادم واقعیتش مدرک لیسانس برق دارم ولی شغلم دلالی و خرید فروش ماشین یا خونس. گفت آها،منم صندوق دار مطبخم چون کار با کامپیوتر بلد بودم با همین مدرک دیپلم مشغول به کار شدم، حقوقش پایینه ولی بیمه داره تایمش هم کلا ۶ و نیم ساعته چون جایی که ما هستیم منطقه اداری هستش. حرفاش گوش میدادم و سرمو با حالت تایید حرفاش تکون دادم و گفتم باریکلا بهت تو این سن دستت تو جیب خودته راستی مگه چند سالته؟ چرا دانشگاه نرفتی؟ گفت من خردادی هستم متولد سال ۷۹، میشه ۱۸ سال ۴ ماه بخوام دقیق بگم و خنده ریزی کرد، دانشگاه رو کلا کنسل کردم حس و حال درس خوندن نداشتم بعدش مدرک بگیرم که چی آخرش بخاطر معافیت سربازیم نتونم شاغل بشم. با تعجب پرسیدم ببخشید فضولی میکنم ولی مگه معافیت سربازیت برا چیه؟ گفت بخاطر همجنسگرایی معاف میشم البته هنوز ۴ جلسش مونده. تعجب کردم گفتم مگه همجنسگرایی تو ایران جرم نیست؟ گفت آره ولی به شرطی که تو رابطه جنسی بگیرنت، صرفا همجنسگرا بودن جرم نیست و البته معافیتی که میدن توش قید میشه که انحراف جنسی داری و بیمار محسوب میشی، ولی خب از دو سال سربازی رفتن بهتره. دیگه انتخابام محدود بودن و منم طاقت سربازی رو نداشتم کلا بابام اگه یه حرف راست زده باشه اینه که بهم گفت تو هیچی نمیشی. نگاش کردم یکم لحنم تند شد گفتم این حرفارو نزن تو این سن شغل داری دستت تو جیب خودته اینا همش نشونه داشتن عرضته. خود من اگه بابام برام ارث نمیذاشت و ساپورتم نمیکرد هیچی نداشتم. دانشگاه آزاد میرفتم تا ۲۴سالگی بابام بهم پول میداد. سرشو با خجالت انداخت پایین گفت چی بگم والا. گفتم هیچی فقط به خودت افتخار کن. با این حرفم از خجالت لپاش سرخ شد و نفسی کشید و دوباره نگام کرد تو چشماش حس رضایت از حرفایی که میزدیم رو دیدم. گفتم باز ببخشید من هی فضولی میکنم، بچه کجایی؟ جواب داد: اصالتم ک ترک اردبیلم ولی تهران بدنیا اومدم یه برادر دارم و یه خواهر جفتشون ازدواج کردن خونمون هم سه راه آذری نزدیک آزادی. گفتم اها، پدر مادرت میدونن داستانت رو؟ گفت مادرم و خواهرم ک میدونن ولی بابام فکر میکنه من تحت تاثیر فضای مجازی میخوام ادا در بیارم ولی نمیدونه همجنسگرام. بهش نگاه کردم گفتم ببخشید پر حرفی کردم اگه سوالی داشتی بگو منم جواب میدم. گفت ن این چ حرفیه اتفاقا سرگرم حرف شدیم وقتمون زود گذشت،راستی آقا کیوان شما چند سالته؟ گفتم حدس بزن، چند میخوره بهم؟ ابرو هاش بالا داد و گفت وای من از حدس زدن سن بقیه خوشم نمیاد. گفتم ۴۴ سالمه متولد دی ماه ۵۳، پیر شدم رفته. دوباره حرفو ادامه دادم ولی بهت نمیخوره ۱۸ سالت باشه فکر میکردم مدرسه میری. گفت چی بگم والا شما ک همش از من تعریف میکنی من خجالت میکشم. گفتم ن جدی اصلا قیافت مردونه نشده. دوباره لبخند ریزی زد گفت چی بگم والا، انگار هر جا حرفی برا گفتن نداشت اینو میگفت. بالاخره رسیدیم به ویلا. احمد نگهبان ویلا بود که ناصر بهش ی حقوقی در عوض نگهبانی میداد و خونه سرایداری که تو ویلاش ساخته بود داده بود احمد و خانمش بشینن همه از ماشین پیاده شدن، از شانس بد من همین که رضا پیاده شد، سگ نگهبان حمله ور شد سمتش، ترسید و جیغ زد، دستمو بردم سمت سگه و ی دونه رو سرش زدم و محکم داد زدم جیمی بشین. سگه چون غریبه دیده بود اینکارارو میکرد. دستم انداختم دور شونه رضا و گفتم بریم داخل ویلا. مرجان که این صحنه رو دید حالت چهرش عوض شد کاملا تو خودش بود. رفتیم نشستیم تو پذیرایی که کم کم بریم بخوابیم. رضا رفت مسواک زد و اومد پیش من نشست،دست انداختم دور گردنش و اونم خودشو به سمت من لش کرد، یهو مرجان مثل بمبی ترکید؛ با حالت تحقیر آمیز گفت رضا جان امشبو سعی کن با کیوان خوش بگذرونی چون فقط یه شبه دیگه، منی که رفیقم قرص ماه بود، دختر بود و کلا کلاسش فرق داشت ۴ ماهه کیوان ولش کرد اینارو گفتم بدونی جایگاهت کجاست. رضا مات و مبهوت مونده بود چی بگه اصلا حرفای مرجان به قدری تلخ و زننده بودن همه خشکشون زده بود. ناصر با دستش زد به پهلو مرجان گفت زشته این چه حرفیه، از اونور سحر گفت مرجان این چه طرز صحبت کردنه رضا چیکار کنه که رفیقت ۴ ماه بیشتر نموند رضا مهمون منه کسی حق نداره چرت پرت بهش بگه، عصبی شده بودم ولی بخاطر ناصر نمیخواستم بی حرمتی کنم، گفتم مرجان خانم الان هدفت از این حرفا چیه اگه با من مشکل داری رو کس دیگه خالی نکن، نمیخوام دهنمو باز کنم بگم رفیقت چیکارا کرد که باهاش تموم کردم،از اینکه پشت بقیه حرف بزنم خوشم نمیاد ولی تو هم هی هر جا منو میبینی داستان رفیقتو نکش وسط. مرجان گفت وا عزیزم چیزی نگفتم اتفاقا چون دلم برا رضا جون سوخت گفتم بدونه تویی که با دختر خوشگل با موقعیت اجتماعی خوب ۴ ماه موندی دیگه این بچه مهمون ۳ روزته بعدشم سحر جان شما از کی تا حالا مهمونتو ویلای مردم دعوت میکنی؟ حرفا و بحث ها بالا گرفت جوری که سحر و مرجان سر هم دیگه داد میزدن. میثم و مریم هم سعی می کردن بچه هارو آروم کنن. وسط بحثا، رضا پاشد کوله اش رو برداشت گفت بچه ها بحث نکنید، مرجان خانم راست میگه خب صاحب ویلا شوهر ایشونه و منم مهمونم حالا هم اسنپ میگیرم تا ترمینال برم. دست رضا رو گرفتم گفتم یعنی چی این وقت شب کجا میخوای بری؟ ساعتو دیدی ۳ شبه. عصبی بود و بغض کرده بود گفت برام مهم نیست فقط میخوام از اینجا برم، ناصر گفت رضا جان مرجان منظوری نداشت شما به دل نگیر، رضا جواب داد آقا ناصر منظور خانمتون کاملا واضح بود منم فهمیدم کارم اشتباهه نباید باهاتون میومدم مسافرت. ناصر هی بهانه می آورد برا ماست مالی کردن حرف های مرجان ولی فایده نداشت. سحر اومد جلو رضا رو بگیره ولی بازم نشد رضا میگفت فقط میخوام برم از اینجا، سحر می گفت باشه بزار فردا باهم برمیگردیم تو به هوای من اومدی منم نمیزارم بری، رضا گفت سحر لطفا درک کن میخوام برم الانم اسنپ گرفتم ۸ دقیقه دیگه میرسه،میرم ترمینال سوار تاکسی میشم برم خونمون، همگی ببخشيد که مزاحمتون بودم، نگاه مرجان کرد و گفت این آقا کیوانتون هم بدید دست رفیقتون همش مال خودش. رفتم دنبالش تو حیاط گفتم کجا میری یکم صبر کن، دستم کشید گفت ولم کن فقط میخوام گورمو گم کنم، دوباره دستشو گرفتم، گفت بسه دیگه میخوام برم. صدامو بلند کردم گفتم باشه منم نمیگم نرو ولی بزار خودم میبرمت تا ترمینال،اسنپ رو لغو کن، گفت نمیخوام شما برسونی خودم میرم، شما برو تو خونه،، رفیق مرجان ناراحت نشه ازت. اینو که گفتم اعصابم داغون کرد بلند داد زدم کون لق رفیق اون، منه کصکش مگه اسم رفیق اونو آوردم؟ این چرت پرتا رو چرا به من میگی. ناصر دید عصبیم اومد دستمو گرفت، گفت داداش بیا داخل بیا بشین یکم آروم شید، گفتم ن میخوام برم این بچه رو برسونم. دوباره نگاه رضا کردم گفتم اسنپو لغو کن خودم میبرمت. رضا که اینارو شنید متوجه شد قصد ندارم نگهش دارم و اسنپ رو لغو کرد. ناصر گفت: کیوان من تو رو میشناسم، تو تا ترمینال نمیری،داری کلا میری تهران. گفتم آره داداش واقعا نمیکشم میخوام برم. ناصر نگام کرد گفت بخدا بری حالم بد میشه دارم قسمت میدم بمون. گفتم ناصر هر فکری میخوای بکن این بچه رو من آوردم خودمم میبرمش، این ساعت تو شهر غریب بزارمش؟ تو بودی میکردی؟ این کارا رو تو من دیدی؟ گفت میدونم داداش معرفتت برام ثابت شدس ولی تو رو،روح پدرت شبمون خراب نکن. ناصر رضا رو صدا کرد اومدیم اینور حیاط چند بار معذرت خواهی کرد گفت حرفای مرجان رو جدی نگیر، ولی رضا بیخیال نمیشد گفت آقا ناصر لطفا منو ببخشيد من نباید میومدم ویلای شما بالاخره خانمتون حق داره ویلای شماست دیگه، هی این حرفارو تکرار میکرد و اصرار های ناصر برای موندنش فایده نداشت تو ماشین بودیم، ی کلمه هم حرف نزدم، حقیقتش از دست رضا هم بابت حرفاش ناراحت بودم ولی اینقدری احساساتم نسبت بهش قوی بود میخواستم با حرفام ناراحتش نکنم. یکم گذشت گفت منو ترمینال بزاری خودم میرم نمیخوام بیشتر از این دردسرت باشم. آهی کشیدم و گفتم بیین عزیزم من خودم دارم میرم تهران، و ۳ونیم صبح تورو ول نمیکنم. یکم صداشو لوس کرد گفت خب من برسم تهران ۷ و نیم صبحه. روز تعطیله مامانم اینا خوابن کلیدم ندارم، نمیدونم چیکار کنم وای خدا کنه بابام عصبی نشه. بهش گفتم نگام کن من برات هتل اجاره میکنم تا غروب بگیری بخوابی بعدش بری خونتون. دوباره صداشو لوس کرد و از عمد گفت خیالتون راحت خونه شما نمیام که میخواید منو از سرتون وا کنید ببرید هتل. اینو که شنیدم یکم تن صدام بلند شد؛ ای بابا تو چرا اينجوری هستی من میخواستم تو راحت باشی وگرنه بیا خونم، گفتم اگه بگم بیا خونم هزار جور فکر میکنی با خودت. اصلا میریم خونه من دو تا اتاق خواب هم داره راحت بگیر بخواب خوبه اينجوری؟ دوباره با همون حالت نگاهش بدون حرف زدن نشون داد از حرفام رضایت داره و دوس داره بیاد خونم. چند دقیقه ای گذشته بود یهو سحر زنگ زد؛رضا الان آروم شدی؟ نمیخوای برگردی؟ موقعی که داشتی با ناصر حرف میزدی،کیفت رو از ماشین برداشتم حالا شارژرت هم توشه. رضا گفت چرا اینکارو کردی، خب الان من چجوری برگردم؟ سحر جواب داد بخدا رضا اگه بری دیگه رفاقتمون تمومه، گفتم برگرد خواستی برگردی هم فردا غروب باهم میریم. رضا با این حرفا شل شد و گفت باشه. گوشیو قطع کرد گفت ببخشيد سحر وسایلم رو برداشته باید برگردیم، گفتم اشکال نداره ولی خب خیلی عصبی شدم خواب منو گرفته بود واقعا نمیدونستم قرار چجوری تا تهران برم. وسط راه برگشت بودیم یهو رضا گفت اگه من بمونم، شما هم میمونی؟ یکم مکث کردم گفتم اگه تو بمونی آره. گفت الان سحر زنگ زد دیگه خیلی اصرار کرد اشکال نداره میمونم تا ناراحت نشه. واقعا خبر خوبی بود، خیلی خوابم میومد و خوشحال شدم. رسیدیم ویلا ناصر اومد صورتمو بوس کرد گفت بخدا میرفتی حالم گرفته میشد. گفتم داداش گیج خوابم میرم بالا، اتاق بالا خالیه؟ گفت آره داداش برو خالیه. مرجان اومد از رضا معذرت خواهی کنه رضا گفت لطفا این داستان رو بچینین بره واقعا کشش ندارم بیخیال یه حرفی شد تموم شد رفت. مرجان دست رضا رو گرفت گفت بازم ببخشيد. رضا کوله اش از سحر گرفت رفت بالا دو دقیقه بعدش منم رفتم. کمدو باز کردم ،،رفتم پشت در کمد دیواری شلوارم عوض کردم یه شلوارک بلند پوشیدم پیراهنم درآوردم اومدم تاپ بپوشم دیدم رضا گفت اگ تاپ نپوشی سردت میشه؟ گفتم ن چطور؟ گفت پس میشه نپوشی؟ گفتم باشه. اومدم زیر پتو، رضا شلوارک کوتاه با ی تاپ نارنجی تنش بود. بدون مقدمه اومد تو بغلم و شروع کرد به بوسیدن بدنم، گفتم بدنمو شیو نکردم خیلی پرموئه، گفت من خیلی دوست دارم و سرش رو سینم بود، دستمو بردم رو سرش و نازش میکردم سرشو بوسیدم گفتم خیلی اذیتم کردی با اون حرفت، گفت کدوم حرفم، گفتم همونجا ک به مرجان گفتی کیوان همش مال رفیقت. گفت ببخشيد بخدا عصبی بودم، محکم تر بغلش کردم گفتم اشکال نداره. گفت خیلی خوشحالم ک پیش تو ام، تو چشماش نگاه کردم؛ من صد برابر تو خوشحالم دلم میخواست فقط بغلت کنم، بغل کردنت بهم آرامش میده اینو ک شنید بیشتر بوسم میکرد و گفت وقتی بخاطر من خواستی برگردی خیلی خوشحال شدم باورم نمیشد اصلا، گفتم نهایت منو بزاره دم ترمینال، نمیدونی که چقدر تو بغلت حس امنیت دارم. همزمان به چشمای همدیگه نگاه کردیم و از هم لب گرفتیم، به جرات میتونم بگم خوشمزه ترین لبایی بود ک تو تمام عمرم خوردم، خواب از سرم پریده بود، دوباره با ولع ادامه دادم و لباشو میک میزدم و همزمان با دستام گونه های خوشگلش رو ناز میکردم. خودشو تو بغلم جمع کرد، عین یه جوجه شده بود محکم بغلش کردم گفتم دوست دارم بچلونمت از بس بامزه ای. اونم خودشو لوس میکرد، گفت خوابم میاد میشه تو بغلت بخوابم، من اصلا بد خواب نیستم و تو خواب تکون نمیخورم، با دستام سرشو ناز کردم و پیشونیش رو بوسیدم گفتم دورت بگردم اصلا تکون هم بخوری مشکلی نداره. خیلی آروم تو بغلم خواب رفت، گیج خواب شده بودم، نمیدونستم دقیقا چ حسی نسبت به رضا دارم اولش فکر میکردم ی حس دوست داشتن عادیه ولی کیر راست شدم ساعت ۴ صبح این قضیه رو رد میکرد. نمیخواستم شهوتی بشم چشمام بستم و سعی کردم بخوابم. ساعت ۱۲ ظهر بود، من بیدار شده بودم ولی رضا تو بغلم خواب بود دلم نمیومد بیدارش کنم، ناصر درو باز کرد اومد تو: کیوان همه دو ساعته بیدار شدن، پاشید دیگه، گفتم باشه برو منم میام الان، رضا بیدار شد و اولین سوالی ک کرد این بود ساعت چنده؟ گفتم ظهر شده تنبل. اومدم لباشو بوس کنم دیدم سرشو برد پایین و روی بازوم رو بوس کرد گفتم بیا بالا بوسو بده گفت ن لطفا من دهنم الان بو میده تو برو پایین من دست صورتم رو بشورم میام. اصرار نکردم و رفتم پایین، بچه ها صبحونه خورده بودن. مریم پنیر و چای و کره و مربا آورد،گفت اگ تخم مرغ میخورید درست کنم. گفتم ن من ی چایی میخورم بعدش باید ی سیگار بکشم، رضا هم اگ چیزی خواست خودم درست میکنم تو زحمت نکش. رضا اومد پایین کنارم رو مبل نشست. مریم بهش گفت رضا جان چیزی میخوری درست کنم، رضا جواب داد نه ممنون فقط یه چای میخوام چون تا چند ساعت بعد خواب میل به چیزی ندارم حالا دو لقمه نون پنیر میخورم ک ضعف نکنم تا موقع ناهار. سرشو آورد بالا و بهم لبخند زد جلوی جمع سرشو بوسیدم و اونم خودشو هل داد تو بغلم سحر لبخندی زد و با حالت شوخی گفت؛ مبارکه مثل اینکه داستان جدیه. ناصر که عاشق مزه پرونی بود گفت؛ دمت گرم رضا جان این رفیق مارو از تنهایی درآوردی مثل اینکه دیشب بهش خوب ساخته اینقدر آرومه و خندید. رضا یکم خجالت کشید و سرشو پایین انداخت. موقع ناهار شد و جوجه کباب کردیم. مردا بیرون بودیم و ناصر و میثم داشتن جوجه رو آماده میکردن، منم کنارشون وایساده بودم داشتیم حرف های متفرقه میزدیم، ناصر گفت داداش خدایی دیشب چجوری مخشو زدی؟ گفتم مخشو نزدم ک اصلا دیشب کاری نکردیم من دلم نمیاد بهش دست بزنم. ناصر؛ کیوان بیخیال شو داری شوخی میکنی طرف ۳ روز قراره اینجا باشه نمیخوای یه حالی باهاش بکنی؟ میثم گفت ناصر تو فکر کردن و دادن بقیه نباش حواست به جوجه ها باشه نسوزن. گفتم ناصر جدی میگم من اصلا به رابطه جنسی باهاش فکر نمیکنم خیلی برام ارزش داره. ناصر خیلی متعجب شده بود گفت: بخدا داری ایسگام میکنی، بابا طرف پسره این حرفا چیه مگه میخواد زنت بشه، از دست تو گرفتی مارو کیوان؟ گفتم داداش اینجوری نگو واقعا خیلی برام با ارزشه، جنسیتش برام مهم نیست فقط دلم میخواد تو زندگیم باشه. ناصر اومد حرف بزنه یهو حرفشو عوض کرد، دیدم رضا اومده تو حیاط. ناصر گفت رضا به بچه ها بگو ده دقیقه دیگه حاضره، رضا اومد پیشم یهو بغلم کرد و سرشو گذاشت رو شونم. این بار صورتشو بوسیدم و متوجه نگاهای عجیب ناصر شدم واقعا دیگه باور کرده بود رابطمون جدیه. بعد ناهار رفتیم بیرون تا لب دریا و سوار قایق و اسب و …بشیم. من و رضا سوار شدیم وقتی سرعت قایق زیاد میشد رضا از هیجان زیاد جیغ میزد و با خوشحالی خودشو بهم تکیه میداد یکم بعد قایق نگه داشت تا عکسی چیزی میخوایم بگیریم، رضا چند تا عکس سلفی از خودش گرفت بعدش ی نگاهی به من کرد گفت میخوای با گوشیت ازت عکس بگیرم، گفتم ن عزیزم مرسی. گفت دوست داشتم عکس دوتایی بگیریم ولی گفتم شاید دلت نخواد. اگه کسی دیگه ای بود قطعا عکس نمیگرفتم ولی این پسر انگار با نگاهاش منو جادو کرده بود تمام کاراش بامزه بود انگار یه پسر بچه ۹ ساله بود که فقط جسمش بزرگ شده ولی تمام اداهاش و حتی لبخند هاش مثل بچه ها بود. گفتم عزیزم ناراحت نمیشم خودمم دوس دارم باهم عکس بگیریم. ۳.۴ تا عکس سلفی گرفت دو تاش پاک کرد گفت توش زشت افتاده بودم و می خندید، من فقط نگاهش میکردم و با لبخند محو کاراش و اداهای بامزش شده بودم. گوشی رو داد به قایق دار گفت میشه ازمون عکس بگیری، قایق دار چند تا عکس گرفت رضا گفت بیین سرم گنده افتاده تو عکس و از هر عکس یه ایراد در میآورد و بعدش خودش از کاراش خجالت زده میشود، آخر به عکس هشتم رضایت داد و با خوشحالی گفت ببین جفتمون خوب افتادیم، لبخند رو صورتم بود و سرشو با دستم نوازش کردم، رضا گفت اولین باریه که قایق سوار شده. حس ترحم و دلسوزی که نسبت بهش داشتم بیشتر شده بود از اینکه یک پسر تو این سن با چ چیزهایی خوشحال میشه. موقع پیاده شدن،قایق داره گفت عجب پدر با حوصله ای هستی من بچم ۶ سالشه یه چیزو چند بار تکرار میکنه اعصابم خورد میشه. گفتم یه بچه بیشتر ندارم دیگ باید با حوصله باشم. رضا لبخند با تعجب زد و خندید. اگه هر کسی جای رضا بود تو عکس دوم میگفتم کافیه حتی با دوستام هم تو عکس گرفتن کم حوصله بودم ولی تمام اخلاقیاتم عوض شده بود. از اینکه قایق داره فکر کرد پدر رضام هم خوشحال بودم هم ناراحت، ناراحت از اینکه اینقدری پیر شدم که بهم میخوره ی پسر ۱۸ ساله داشته باشم و خوشحال از اینکه نگاهام به رضا احساسات پدرانه رو به بیننده منتقل میکرد. تو آلاچیق منتظر بچه ها بودیم یهو رضا گفت میگم میشه فردا هم بیایم قایق سوار بشیم؟گفتم آره عزیزم تو هر چی بگی میشه. چشماش از خوشحالی برق میزد خودشو چسبوند بهم گفت ممنون عزیزم. دستم انداختم دور شونش و آروم بهش گفتم لطفا هر چیزی که دوست داشتی بگو برات بگیرم هر چیزی هوس کردی بهم بگو،اصلا نگران دنگ این چیزا نباش،ناصر میدونه من دنگ تو رو حساب میکنم. حرفام باعث خجالتش شد و سرشو پایین انداخت گفت اینجوری خیلی زشت شد من خیلی معذبم جلوت واقعا روم نمیشه نگات کنم. گفتم زشت حرفای توئه، من خودم حال کردم هزینه تو رو حساب کنم پس الکی موذب نشو بعدش مگه تو با من نیستی؟ دیدم سکوت کرده،دوباره تکرار کردم مگه تو با من نیستی؟ گفت آره ولی دو روزه باهمیم خب. با دستام گردنشو میمالیدم و گفتم دیگه از این حرفا نزن وقتی با منی یعنی من حساب میکنم دیگه این حرفای معذب میشم و خجالت میکشم رو نزن. سرش پایین بود و گفت داری کاری میکنی که من وابستت بشم؟ گفتم خب بشی چه اشکالی داره؟گفت اشکالش اینه من ی ساعت هم نمیتونم ازت دور باشم اونوقت بعد سفر دیگه قرار نیست ببینمت. نفس عمیق کشیدم و گفتم مگه تو از آینده اومدی؟ فکر میکنی من بعد سفر ولت میکنم؟ چرا نمیزاری زمان بهت یه سری چیزا رو ثابت کنه. با چشمای معصومش نگام کرد گفت نمیدونم چی بگم فقط اینو بدون این دو روز بهترین روزای زندگیم بوده، دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم نگران نباش فقط بهم اعتماد کن. غروب شد رفتیم کافه،مرجان گفت دو تا از دوستاش رامسرن قرار بیان ی ساعت بشینن پیشمون بعدش برن ، من و رضا رو مبل دو نفره نشستیم، بعد چند دقه رضا گفت میرم دستشویی چسب بینیم رو عوض کنم تا قلیونم آماده بشه میام. یه دقه بعد دوستای مرجان اومدن و با همه خوش بش کردن یکی از دوستاش رفت کنار مرجان و ناصر رو مبل سه نفره ولی اون یکی دوستش از عمد جوری ک انگار از قبل هماهنگ شده بود اومد کنار من نشست. اعصابم خورد شد و به یک دقیقه نکشید بلند شدم رفیق مرجان گفت من نشستم شما پاشدی؟ گفتم ن آخه ما دو نفریم میرم رو مبل دو نفره. نفرت و حرص رو تو صورت مرجان میدیدم. رضا اومد کنارم نشست. گفت چرا جامون عوض شد گفتم اینجا بهتره رو به بیرونه، دوباره خودشو هل داد تو بغلم و سرشو رو شونم تکیه داد،منم دستم انداختم دور گردنش. گاه گاهی ی چیزایی میگفت و میخندیدیم و متوجه حرفای مرجان و دوستش میشدم، مرجان:بابا این زده تو کار پسر، معلوم نیست فازش چیه تا دیروز زن بازی میکرد. رفیق مرجان هم میگفت؛ وای بخدا ی لحظه فکر کردم پسره بچشه، چجوری روش شده با این سنش. حرفاشون ناراحتم نمیکرد چون میدونستم از سوزش این حرفا رو میزنن. موقع خواب دوباره رضا ازم خواست تاپ نپوشم، اومد تو بغلم و گلوم رو می بوسید، دستاش رو گرفتم و بوسیدم، دستاش رو از خجالت عقب کشید ولی این بار محکم تر دستاش رو گرفتم و بوسشون کردم. تو چشماش خیره شدم گفتم؛خیلی دوست دارم خیلی زیاد، با دستاش ریشامو نوازش میکرد و صورتمو بوس میکرد همش قربون صدقم میرفت. دوباره اون لبای خوشگلش رو کردم تو دهنم و میک زدم خیلی وحشی شده بودم ی جاهایی لباش رو محکم میخوردم یکم دردش میگرفت، سرپا وایسادیم و از پشت چسبیدم بهش، تاپش رو در آوردم و شلوارک خودمم انداختم اونور با دستام کونشو میمالیدم و از پشت گردنش رو میخوردم، کاملا بی اختیار شده بود و خودشو دست من سپرده بود، آروم شلوارکش در آوردم و برش گردوندم گفتم بشین شرتم رو در بیار برام بخور، شرتمو کشید پایین و شروع کردن به ساک زدن، موهاش رو آروم میکشیدم و سرش میومد بالا، میگفتم کیرم خوبه؟دوسش داری؟ اونم با چشمای خمار شدش میگفت آره بابایی آره بابای خوشگلم کیرت خیلی خوشمزس. واقعا از فانتزی سکس پدر و پسر چندشم میشد ولی داستان رضا فرق داشت انگار هر کاری میکرد بازم برام دوست داشتنی بود. برای اینکه بیشتر لذت ببره میگفتم پسرم کیرمو خوب بخور،همش مال خودته. چند دقیقه ای زانو زده ساک زد بعد پوزیشن رو عوض کردیم اون خوابید رو تخت و من از بالا کیرمو دادم دهنش خیلی حشری شده بود با یه دستش برا خودش جق میزد و با ی دستش کیرمو میکرد تو دهنش. رفت پایین تر و تخمام رو لیس زد با ولع تخمام رو میکرد دهنش که یهو دیدم تند تند نفس میزنه، دیدم آبش اومده و بی حال شد. با دستمال بدنشو پاک کردم و کنارش دراز کشیدم. گفت باید تو هم ارضا بشی گفتم ن همین قدر کافی بود راحت باش، گفت ن دیگه باید ارضا بشی، به شکم خوابید گفت بزار لای پام تلمبه بزن آبت بیاد. لای پاشو با تفم خیس کردم و خوابیدم روش به قدری لای پاش نرم و بی مو بود دو دقیقه ای آبم اومد و ریختم رو کمرش. بی حال کنارش دراز کشیدم و شروع کردم به بوسیدنش گفتم بریم حموم که حسابی کثیف شدیم، اتاق ما حموم نداشت و تو حال طبقه بالا حموم و دستشویی بود که دو تا اتاق روبرو هم بودن. آروم اومدم بیرون حوله رو گرفتیم جلومون و با هم دوش گرفتیم زیر دوش با شامپو کونش رو میمالیدم از هم لب میگرفتیم. روز آخر که جمعه باشه فرا رسید، رضا خیلی غمگین بود و همچنان فکر میکرد رابطه ما بعد امروز تموم میشه. ناهار رو خوردیم و حرکت کردیم ک شب برسیم تهران. رضا با سحر خدافظی کرد و روبوسی کردن کلی از ناصر و بچه ها تشکر کرد و نشست تو ماشین، به ناصر گفتم من یکم تند تر میرم چون میخوام این بچه رو برسونم خونشون تا برگردم خونه خودم خیلی طول میکشه. ناصر با تعجب گفت؛ جدی جدی ازش خوشت میاد، گفتم ناصر چیزی که مشخصه الانم وقت این حرفا نیست با مرجان خدافظی کردم و نشستم تو ماشین. چهره مرجان کاملا ناراحت بود از اینکه علاقه من به رضا رو میدید خیلی غمگین میشد چون بهترین رفیقش کات کردم خیلی بهش برخورده بود و هیچ جوره فراموشش نمیکرد. خوانندگان عزیز امیدوارم این قسمت مورد پسندتون باشه اگه هم جایی ایرادی چیزی میبینید به حساب سوتی نزارید تایپ داستان طولانی واقعا کار سختیه. در آخر بگم قسمت های بعدی موضوع جنسی تر میشه و یکم برهنه تر خاطراتم رو بیان میکنم ادامه دارد نوشته: کیوان لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
migmig ارسال شده در 12 اسفند، 2023 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، 2023 زمانی که رضا آنجا بود - قسمت دوم شنبه ۱۱ظهر بود، تو صفحه گوشیم پیام رضا رو دیدم؛سلام عزیزم خوبی من تازه رسیدم محل کارم، جواب دادم: سلام عزیز دلم، خسته نباشی. رضا:خواستم بگم خیلی دلتنگتم تو چیکار میکنی؟ جواب دادم هیچی یکم کار بانکی داشتم انجام دادم الانم دارم میرم خونه. رضا: باشه عزیزم، خیلی دوست دارم و همش به یاد تو ام. جواب دادم: عزیزم ساعت چند تعطیل میشی؟ بیام دنبالت، بیای خونم یا اگ خواستی بریم بیرون. رضا: ساعت ۵ تعطیل میشم ولی تا برسم خونه ۶ شده ی ساعتم کار دارم خونه، اگ مشکلی نداره خودم ساعت ۷ اینا اسنپ میگیرم میام پیشت. جواب دادم:باشه عزیزم. میخوای من بیام دنبالت؟گفت ن اخه تا تو بیای دیر میشه اون ساعت هم اوج ترافیکه، اسنپ موتور میگیرم زود بیام که بیشتر پیشت باشم چون ۱۲ شب باید خونه باشم. جواب دادم:هرجور تو دوست داری عزیزم، برات تو تلگرام لوکیشن خونم رو میفرستم، پول اسنپ هم خودم میدم نزدیک خونم شدی زنگ بزن بیام پایین. رضا: وای لطفا بسه دیگ اینقدر خجالت زدم نکن، پول اسنپه چیزی نیست ک خودم میدم. گفتم عزیزم وقتی میای خونه من وظیفه من پول رفت و آمدت رو بدم، حالا الکی سر این چیزا بحث نکنیم. رضا: باشه عزیزم، من خیلی ذوق دارم شب ببینمت. جواب دادم: قربون اون ذوق هات بشم مراقب خودت باش، شب میبینمت. غروب بود با کلی شوق و ذوق رفتم وسایل شام رو گرفتم، میوه و یکم خرت پرت گرفتم تا رضا بیاد، در حین چیدن میز بودم گوشیم زنگ خورد: رضا بود گفت من جلو پلاکم واحد چند؟ طبقه چند؟ گفتم بیا طبقه ۴ با آسانسور بیا، درو براش زدم، تا برسه بالا جلو در از ذوق وایساده بودم. رضا رسید بالا تو دستش یک جعبه شکلات بود ازش تشکر کردم و اومد تو درو که بستم زود بغلم کرد گفت وای اگه امروز نمیدیدمت دیونه میشدم، سرشو بوس کردم و گفتم؛دورت بگردم خوش اومدی، از صبح منتظر این لحظه بودم. سرشو چسبوندم رو شونم و پیشونیش بوس کردم، همینجوری بردمش تو پذیرایی و نشست رو مبل، گفتم آبمیوه میخوری یا آب؟ رضا: همون آب، گفتم شراب هم دارم دوس داری بخوری؟ رضا: آره ولی کم میخورم کلا چیز تلخ نمیتونم زیاد بخورم. آب و آوردم براش و گفتم شرابی ک دارم تلخی نداره کنارش شکلات بخوری کاملا لذت میبری. رضا: باشه اگ تو میخوری منم میخورم. گفتم میخوای شام رو زود بخوریم ک موقع خوردن شراب خیلی شکممون پر نباشه. رضا: آره کلا من شامم کم میخورم ک حالم بد نشه. موقع خوردن شام نگاهم به رضا بود؛ خیلی خوشگل و بامزه غذا میخورد، خیار شور رو با دندونش سه تیکه میکرد و میذاشت تو نون، لبخندم تو صورتم بود و نگاهش میکردم، یهو نگام کرد گفت چیه؟ چیزی شده؟ گفتم نه فقط اینقدر خوشگل خیار شور رو خورد میکنی دلم میخواد برا منم اینکارو کنی، خجالت و لبخندش با هم قاطی شد گفت وای دهنیه خب شاید بدت بیاد، گفتم وقتی چیزی به دهن تو بخوره خوشمزه تر میشه، لپاش سرخ شد و چشماش دوباره برق افتاد، خوشحالی و لذت رو میتونستم تو چشمای مشکی تیله ایش ببينم. رفتم براش زغال گذاشتم و قلیون رو آماده کردم. نیم ساعتی گذشت شرابو برا جفتمون ریختم و نشستم رو مبل، رضا سرشو رو سینم بود و قلیون میکشید منم سرشو بوس میکردم و قربون صدقش میرفتم، بهم گفت دوست ندارم رابطمون تموم بشه،شاید باور نکنی و بگی تو سه روز آشنایی مگه میشه، ولی حس میکنم بعد تو میمیرم اصلا دنیای بدون تو تصورشم سخته. سرشو چرخوندم این طرف و تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ چرا اینقدر منفی نگری؟ یادته میگفتی بعد مسافرت همه چی تموم میشه؟ بهت گفتم بهم اعتماد کن، یکی از دستاشو حلقه کرد دورم گفت؛ باشه ولی لطفا همیشه باهام مهربون باش. صورتش رو چند بار پشت هم بوس کردم و گفتم چشم تو فقط ناراحت نباش. کم کم به این نتیجه رسیدم احساسات رضا مثل بچه های ۱۰ سالس و فقط جسمش بزرگ شده، وقتی باهام راحت بود شدیدا مثل پسر بچه ها رفتار میکرد، متوجه شدم شاید تو بچگیش پدرش نتونسته بهش محبت کنه و همچین حسی به افراد میانسال پیدا کرده. یکم شراب خوردیم رضا گفت من دیگ نمیخورم قلیون هم نمیکشم سردرد شدم، گفتم باشه عزیزم چیکار کنیم؛ تو چشمام نگاه کرد و عین بچه ها خودشو لوس کرد و گفت؛ بغل بابایی رو میخوام، واقعا این فانتزی ها برام جذابیتی نداشتن ولی رضا اینقدری برام ارزش داشت که نمیتونستم مخالفتی کنم. سرشو نوازش کردم و گفتم بغل بابایی رو تو اتاق میخوای یا همینجا؟ گفت تو اتاق باشیم. بغلش کردم و مثل بچه ها بردمش رو تخت،،کنارش دراز کشیدم و تیشرتم رو در آوردم چون رضا به شدت فتیش به موهای سینه داشت، سرشو رو موهای سینم میکشید و دستش تو دستم بود، از اینکه لابهلای موهای سینم، موی سفید میدید خیلی لذت میبرد حرفی نمیزد و فقط بدنمو بوس میکرد، سرشو گرفتم بالا آوردم، بچه چرا تو همش غمگین میشی؟ مشکل چیه؟ گفت کاش واقعا پدرم بودی اینجوری میتونستم همیشه پیشت زندگی کنم. حرفش شوکه ام کرد باورم نمیشد تا این حد بهم وابستگی پیدا کرده باشه. بغلش کردم و گفتم؛ رضا بخدا میچلونمتا، چرا جنبه های مثبت رو نمیبینی الان کنارمی من آرامش دارم ، لطفا حسرت چیزهای الکی رو نخور. یهو فازش عوض شد و با دستاش کیرمو محکم گرفت و گفت؛ درش بیار، از اینا میخوام، زیپ شلوارم رو باز کردم و کامل دراز کشیدم،مهلتی نداد و شروع کرد از لای زیپ شلوارم ساک زدن، خیلی حرفه ای کیرمو ساک میزد، داشتم دیوونه وار لذت میبردم. سرشو آورد بالا و دهنش رو باز گذاشته بود صورتشو چسبوند به دستام و شروع کرد به خوردن انگشتام، با دستام صورتشو ناز میکردم و میمالیدم اونم مثل بچه گربه بهم زل زده بود و هرزگاهی دستامو زبون میزد و بوس میکرد. شلوارمو کامل در آوردم، بهش گفتم پسرم برو کیر بابایی رو بخور که بدجور حشریم، جملات من باعث میشدن تحریک بشه و کیرمو تند تر میکرد دهنش و عمیق تر میک میزد، پوزیشن رو عوض کردم و وایستادم جلو تخت اونم رو تخت نشست، دهنشو نگه داشتم و خودم آروم آروم کیرمو عقب جلو میکردم تو دهنش، هرزگاهی با چشماش بالارو نگاه میکرد و آتیش شهوت من با دیدن چشمای مستش که جنون کیرمو داشت بیشتر میشد. شهوت تموم وجودم رو گرفته بود از بس تند کیرمو میخورد کل آب دهنش سرازیر شد رو تخمام، سر کیرمو زبون میزد و بوس میکرد بعدش میکرد دهنش، چند برگ دستمال زیر کیرش بود و با دستش برا خودش جق میزد، بهش گفتم آبم داره میاد دیدم اعتنایی نکرد دوباره گفتم آبم اومد ولی اهمیتی نداد آبم با فشار تمام خالی شد تو دهنش و بعدش دیدم آبشو ریخته تو دستمال، زود دوید سمت حموم و ابمو ریخت بیرون. حس کردم حالش بد شده و هی دهنشو میشست. رفتم براش آبمیوه ریختم تا تلخی دهنش از بین بره. آبمیوه رو گذاشتم رو اوپن رفتم تو اتاق دیدم رضا لباساشو کامل پوشیده وقتی باهام حرف میزنه کلا سرش پایینه . نشستم کنارش ،دستمو انداختم دور گردنش و گفتم رضا چی شده چرا یهو ناراحت شدی؟ جواب داد؛ هیچی نشده، ناراحت نیستم اصلا. باز ادامه دادم، رضا من که بچه نیستم چرا بعد سکس یهو ناراحت شدی؟ دوباره سکوت کرد. تکرار کردم رضا، عزیز دلم لطفا بگو چی ناراحتت کرده. سکوت رضا تموم نمیشد. گفتم پاشو بریم تو حال، پاشو. دستشو گرفتم ولی همچنان سرش پایین بود. آبمیوه رو دادم یکم خورد و گذاشتش کنار. گفتم رضا چرا نمیگی چی شده آخه، سرشو آوردم بالا و صورتشو بوسیدم و رفتم سراغ لباش و چند باری بوسیدم گفتم بخدا اگه نگی چی شده بیخیال نمیشم. سرشو پایین انداخت گفت تو سکس خیلی حشری بودم نمیدونم چرا اونکاراو کردم مثل خوردن آب و لیسیدن دستات، الان هزار جور فکر راجبم میکنی. نفسی کشیدم و گفتم؛ وای بچه تو چته؟مگه قرار نبود از هم لذت ببریم؟ مگه من بابت کارت مسخرت کردم؟لطفا اینجوری رفتار نکن لطفا خودتو سرکوب نکن.تا میام یکم باهات خوش باشم ضدحال میزنی، توی صورتش اخم ناراحتی موج میزد؛ نگاهم کرد و گفت یعنی واقعا ازم بدت نیومد؟ آخه الان فکر میکنی من قبل تو هم از این کارا کردم، جواب دادم قبل منم اینکارو کرده باشی مهم نیست چون گذشته بوده مهم الانه. با حالت ناراحتی صداشو بلند کرد گفت دیدی، دیدی گفتم این فکرو میکنی، به جون مادرم اولین نفری بودی ک باهاش اینکارو کردم خیلی دوس داشتم امتحان کنم. حرفاش کلافم کرده بود؛ بهش گفتم عزیز دلم من نگفتم اینکارو کردی، دارم میگم لطفا سر چیزای الکی داستان درست نکن، لطفا وقتی با منی از چیزایی که باعث لذتت میشن خجالت نکش. حرفام آرومش کرد،دوباره خودشو ول کرد تو بغلم، منم موهاش رو بو میکشیدم و سرشو بوس میکردم، دستامو رو گونه هاش کشیدم و تو چشماش نگاه کردم؛ دیگه سر این چیزا خجالت نکشی ها، خب؟ جواب داد؛ باشه عزیزم. بی اغراق یک ساعت تو بغلم بود و نوازشش میکردم. بعد اینکه رسوندمش یکم چت کردیم و بهش گفتم فردا ی معامله دارم ولی پس فرداش دوباره میتونم ببینمت. یکشنبه تا غروب درگیر بودم و اصلا وقت نکردم با رضا چت کنم، کارم که تموم شد رسیدم خونه نتو باز کردم، دیدم نوشته دیدی ازم سرد شدی،از صبح یه پیام ندادی که هیچ،جواب پیامام تو تلگرام رو هم ندادی، منم زنگ نزدم مزاحمت نشم. جواب دادم قربونت بشم، عزیز دلم،من که دیشب بهت گفتم فردا درگیر کارم، چرا منو اذیت میکنی؟ چند دقیقه بعد آنلاین شد، جواب داد؛ باشه پیام نمیدم که اذیت نشی. با حرفاش خیلی رو مخم میرفت ولی حس کردم این حرفارو میگه تا بیشتر بهش توجه کنم، جواب دادم؛ قربونت بشم چرا اینقدر حساسی؟فردا ساعت ۵ میام دنبالت از دلت در میارم، بخدا امروز خیلی درگیر بودم همین که آنلاین شدم زود پیامتو باز کردم. چند تا استیکر ناراحتی فرستاد گفت باشه ولی دیگه اینجوری منو منتظر نذار. گفتم چشم ببخشید، دیگه تکرار نمیشه. دوشنبه عصر رفتم محل کارش دنبالش، وقتی تو ماشین نشست دستشو اورد جلو دست بده ، دستشو گرفتم و بوسیدم،.لبخندی رو صورتش نشست و زیر چشمی نگام کرد، و بعد حرکت کردیم، یکم بعد شاخه گلی که براش خریده بودم رو بهش دادم، چند ثانیه تو شوک بود،سرشو گذاشت رو شونم بهم گفت ممنون عزیزم، خیلی ازت ممنونم نمیدونی چقدر خوشحالم کردی. با ی دستم سرشو نوازش میکردم، یهو متوجه شدم داره گریه میکنه، از تعجب خشکم زد و گفتم؛ چرا گریه میکنی مگه چی شده؟ گفت تا حالا هیچکس اينجوری برام ارزش قائل نبوده، اشکاش آروم آروم رو گونه هاش میریخت، دستاشو محکم گرفتم تو دستم و گفتم؛ تو خیلی با ارزشی خیلی خوش قلبی خیلی ساده و مهربونی، تو صورتم نگاه کرد در حالی ک تو چشماش اشک بود، گفت تو چجوری اومدی تو زندگیم؟چرا منو انتخاب کردی؟یه وقتا حس میکنم دارم خواب میبینم. ماشینو زدم کنار، بهش گفتم بیا تو بغلم،سرش رو سینم بود و صورتشو ناز میکردم، چند بار از لپاش بوسیدم و اشکاشو با دستم پاک کردم، گفتم دیگه گریه نکن، گفت اشک شوقه خب. بهش گفتم از اینکه تو زندگیمی خیلی خوشحالم تو لیاقتت خیلی زیاده، بهت قول میدم نزارم کسی اذیتت کنه، لطفا بهم زمان بده قول میدم زندگیت رو عوض کنم فقط دستات رو بهم بده و خودتو بهم بسپار. شب هم رفتیم بیرون شام فسفود خوردیم و بعدش آبمیوه و… وقتی خوشحالی رو تو صورت رضا میدیدم حس خوبی داشتم، کل مدت محو هیجان ها و لبخند ها و اداهای خوشگلش میشدم، ی وقتا فراموش میکردم رابطه منو و رضا چجوریه. مثل پدری شده بودم که سعی میکنه بچه اش رو خوشحال کنه. تو مسیر برگشت بودیم گفتم؛رضا من فردا کار دارم باید برم تعویض پلاک بعدش سند و این داستان ها؛ از الان میگم لطفا دوباره ازم ناراحت نشی، لبخند رو صورتش بود و گفت؛ نه ناراحت نمیشم، میدونم دوسم داری، اگه هم میبینی از این حرفا میزنم میخوام خودمو لوس کنم. لپشو کشیدم و گفتم؛ جون، لوس کی بودی تو؟ دراز کشید رو پام و از پایین نگاه چشمام میکرد، گفت لوس تو ام، تو بابای کی هستی؟ گفتم فقط بابای تو. شوق رو میشد تو چشماش دید. دوباره گفت خب تو شوهر کی هستی؟ با حالت تعجب گفتم، عه نميدونستم شوهرتم هستم، خودشو لوس کرد و گفت قهر میکنما،بگو شوهر کی هستی؟ دستمو کشیدم رو صورتش و گفتم؛ فقط فقط شوهر تو ام. از رو پاهام خودشو بلند کرد و نگام کرد و گفت یه چیزی بگم؟ گفتم بگو عزیزم، گفت وقتی رانندگی میکنی خیلی جذاب میشی. لبخندی زدم و گفتم، خیلی بد سلیقه ای، آروم زد به شونم و گفت؛کوفت خیلی هم جذابی. چهارشنبه ظهر به رضا زنگ زدم ک شب برم دنبالش شام بریم بیرون؛ گفت حالت سرماخوردگی دارم نمیتونم بیام دلم میخواد برم خونه بخوابم. گفتم خب بیا بریم دکتر، رضا: نه فکر کنم بخاطر کم خوابی که داشتمه حالا رفتم خونه میخوابم و قرص میخورم اگ خوب نشدم فردا میرم دکتر. بهش گفتم خب چرا تعارف میکنی؛ بیام دنبالت بریم دکتر دیگه، تازه دلمم خیلی تنگه برات، رضا:عزیزم واقعا نیاز دارم برم خونه بخوابم اگ فردا خوب نشدم میرم دکتر قول میدم، ازم ناراحت نشی؟ گفتم برای چی ناراحت بشم؟ رضا:چون گفتم نمیتونم بیام،فکر نکنی برام مهم نیستی که گفتم نمیام، واقعا بدنم نیاز به خواب داره. جواب دادم؛ عزیز دلم من فقط ناراحت اینم ک مریض شدی، برو خونه استراحت کن، فردا میبینمت. رضا: باشه عزیزم مراقب خودت باش. شب ناصر زنگ زد و گفت فردا با بچه ها میریم کافه گفتم تو هم بیای، تو گروه ک انلاین نمیشی کلا یه هفتس عوض شدی، فکر نکنی خواسمون نیستا. جواب دادم؛ بخدا درگیر کارم،امروزم تا غروب داستان داشتم. ناصر؛باشه ولی فردا شب پاشو بیا، کون نندازی. گفتم بزار فردا عصر خبر میدم بهت،اینو ک گفتم یهو ناصر عصبی شد، کیوان یعنی چی خبر میدم؟دیگه کافه اومدن خبر میخواد؟مگه پنج شنبه ها جایی میرفتی که ما خبر نداریم؟ گفتم ناصر جان عزیز دل برادر،خودت که کار منو میدونی اگه طول بکشه نمیتونم بیام اگه هم زود تموم شه میام زیارتت. ناصر؛ میل خودته خواستی بیا تو گروه گفتم آنلاین نبودی سر همون زنگ زدم. جواب دادم: آقا ناصر ما چ دل نازک شده، بیاد بغلم آروم شه و خندیدم. ناصر؛ والا شما فعلا یه تو بغلی داری، همون ک نمیزاره آنلاین بشی. با خنده گفتم دهنت سرویس چ دلی پری داری ازم، مرجان چقدر حرفه ای بوده، ناصر:ن داداش کسخول ک نیستیم میفهمیم، حالا ولش فردا خواستی بیا و خدافظی کردیم. ظهر پنج شنبه بود زنگ زدم به رضا دیدم بر نداشت؛ اس دادم چند دقیقه ای گذشت جواب نداد، نگران شدم و همش داشتم خودخوری میکردم، هزار جور فکر میومد تو سرم. بعد ی ساعت رضا پیام داد؛بیدار شدم دیدم حالم بده زنگ زدم محل کارم، و گفتم نمیتونم بیام، تب و لرز دارم و بدنم درد میکنه. جواب دادم؛پاشو حاضر شو اومدم دنبالت، تو نباید به من میگفتی حالت بدتر شده؟ رضا:عزیزم خوابم میومد،بعدش خودم میرم دکتر، نزدیک خونمون درمانگاهه. جواب دادم؛ مگه نگفتم حاضر شو اومدم دنبالت، چهل دقیقه دیگ اونجام، رضا: عزیزم ترافیکه ظهر پنج شنبس، این همه راه بیای که چی، خب خودم میرم دیگه. گفتم؛رضا دیگه تکرار نمیکنم من حرکت کردم چهل دقیقه دیگه میرسم پیشت، من تا نبینمت ول کن نیستم. رضا: خب عشقم تو هم مریض میشی بزار خودم میرم دکتر. گفتم؛رضا اینقدر باهام لج نکن. گفتم میام دنبالت بگو چشم، من مریض نمیشم، شدمم فدا سرت، من باید امروز ببینمت. رضا: باشه عزیزم فقط مثل همیشه سر خیابون بیا، یهو همسایه ای چیزی میبینه. گفتم؛ الان مریضی خوب حالت بده میام سر کوچتون. رضا: وای عزیزم کلا تا سر خیابون ۴ دیقه راهه، بعدش فلج ک نشدم، لطفا همون جایی که گفتم بیا. خدافظی کردیم و حرکت کردم سمتش. اومد نشست تو ماشین،سلام کردیم و گفت زود حرکت کن الان کسی میبینه، نگاهش کردم و گفتم زیر هودی چی پوشیدی گفت هیچی، همین هودی کافیه دیگه، عصبی شدم؛ همین جوری لخت می گردی سرما میخوری دیگه، چند بار گفتم هوای پاییز دزده، چند بار گفتم لباس گرم بپوش. رضا: ببخشید پدر جان، حالا میخوای نصیحتم کنی؟ ولش کن بزار برگردم خونه، سعی کردم لحنم رو عوض کنم و با شوخی باهاش صحبت کنم؛ مگه من بابات نیستم؟ باباها کارشون نصیحته دیگ، حالا هم جای قهر کردن، سرتو بزار رو شونم ک دو روزه لمست نکردم، رضا: ن کیوان، نمیتونم مریض میشی. با اخم نگاهش کردم؛ بچه مگه نمیگم بیا بغلم، رو حرف بابات حرف نزن، رضا: کیوان شوخی رو بزار کنار،جدی گفتم مریض میشی. نگاهش کردم گفتم پس من بابات نیستم نه؟ باشه رضا جان. با حرفام اذیتت نمیکنم. رضا: کیوان چرا الکی حرف میزاری دهنم؟ تو هم بابامی، هم شوهرمی، هم خانوادمی فقط نمیخوام باعث بشم حالت بد بشه. گفتم؛ رضا سرتو بزار رو شونم و دستتو بذار تو دستم، وقتی اینجوری هستی رانندگی بهم لذت میده،پس لطفا درکم کن. رضا: باشه کیوان، ولی خیلی لجبازی. سرش رو شونم بود، دستمو کشیدم رو پیشونیش خیلی داغ بود، خودشم خیلی شل صحبت میکرد و بی حوصله بود، بردمش درمانگاه، دکتر معاینش کرد و بهش قرص و۲ تا آمپول داد. بیست دقیقه وایسادیم تا سرمش تموم بشه. دکتر گفت تا میتونی مایعات بخور آب بدنت کم شده. سوار ماشین شدیم، یکم سرحال تر شده بود، نگاهش کردم و گفتم؛ قربونت بشم که اینقدر مظلوم شدی. لبخند رو صورتش بود و گفت؛من خیلی جلوت شرمنده ام، من نمیدونم چجوری باید محبت هات رو جبران کنم،واقعا ممنونم ازت. دستمو کشیدم رو سرش و گفتم؛ بودنت تو زندگیم همه چیو جبران کرده، وجود تو بهم آرامش میده. صندلی رو دادم عقب که راحت دراز بکشه و یکم استراحت کنه. بعد یک ربع رسیدیم خونه من؛بیدارش کردم و گفتم پاشو تنبل، پاشو رسیدیم. شوکه شده بود و گفت؛ کیوان چرا منو اوردی خونت؟من به مادرم گفتم نیم ساعت میرم دکتر و برمیگردم. دستاشو گرفتم و گفتم حالا پیاده شو، به مادرت هم بگو خونه دوستم هستم. رضا با کلافگی گفت؛ همینجوریش بهم میگه ول شدی معلوم نیست کجا میری، حالا من بهش چی بگم؟ نمیگه باحال مریضت خونه دوستت رفتی چیکار؟ جواب دادم:خب بهش بگو سرم زدم خوب شدم. رضا با حالت طعنه جواب داد، وای چ بهانه قشنگی چرا به ذهن خودم نرسید، کیوان چرا آخه بی خبر منو آوردی؟ جواب دادم؛ گیج خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم، بعدش مگه از پیش من بودن ناراضی هستی؟ رضا: چ ناراضی اخه؟ بیا بریم بالا ی بهانه جور میکنم برا مامانم، خودتم میدونی من چقدر خوشحال میشم کنارتم. رفتیم بالا و بهش گفتم میرم وسایل سوپ رو بگیرم بیام، از میوه فروشی هم آب پرتقال و آب سیب طبیعی میگیرم، بدنت نیاز به مایعات داره. اومد جلو بغلم کرد و گفت؛خیلی دوست دارم،خیلی خیلی زیاد، صورتش رو بوسیدم گفتم برو یکم دراز بکش تا من بیام. در حین خرید بودم، ناصر زنگ زد؛ کیوان چی شد کجایی؟ چرا خبر ندادی؟ جواب دادم؛سلام داداش، بخدا نمیرسم بیام بزار دفعه بعد. ناصر: کیوان چته تو؟مگه چیکار داری تا الان طول میکشه؟ جواب دادم؛ کار که نیست، اومدم خرید برا وسایل سوپ و آبمیوه اینا. ناصر: خدا بد نده مریض شدی؟ گفتم ن من خوبم ولی رضا از دیروز مریض شده، امروز بردمش دکتر، الانم خونه منه، سرم و آمپول زد یکم بهتر شده. حالت صداش عوض شد و گفت؛ داداش دم معرفتت گرم ولی اون بچه خودش ننه بابا داره بخدا این کارا زشته برات، با حالت تعجبی گفتم؛ ناصر چی میگی؟ حالت خوب نیستا، چ زشتی آخه، اون که میخواست بره دکتر من با اصرار خودم گفتم باید خودم ببرمش، دو روزه ندیدمش، دلتنگش بودم خب. ناصر: داداش بخدا اولاش فکر میکردم، داری ادا در میاری یه حالی باهاش بکنی،اما الان هاج واج موندم، رسما نوکر پسره شدی. حرفاش عصبیم کرد؛ داداش نوکر چیه؟این حرفا چیه اخه؟ رضا جون منه، خیلی برام با ارزشه،نمیدونم چیش برا تو خنده داره ولی من دوسش دارم. ناصر: باشه داداش ناراحت نشو، ایشالا صد سال بمونید با هم، خوش باشی. خداحافظی سردی کردم و مکالمه تموم شد. از رفیق قدیمیم انتظار حسادت به رابطمون رو نداشتم هر چند تحت تاثیر حرفای مرجان قرار گرفته بود ولی حس میکرد رضا باعث شده دوستی من باهاش کمرنگ بشه. تا جمعه شب رضا پیشم بود و حالش خوب شد. شب داشتم میبردم برسونمش گفتم؛ رضا من فردا و پس فردا ی کاری دارم تا شب طول میکشه ممکنه آخر شب بتونم بهت پیام بدم، لطفا ازم ناراحت نشی. با صدای آروم جواب داد؛ اکی، ولی کارت خیلی عجیبه، مگه نگفتی معامله ماشین و اینا میکنی پس چجوری اینقدر کارت طول میکشه، گفتم رضا بخدا داستان داره سندش و اینا مشکل داره باید برم خارج تهران، خواهش میکنم درکم کن، خودتم میدونی چقدر برام عزیزی. ناراحت بود و آروم گفت؛ درک میکنم، بالاخره کار داری ولی خیلی دلم برات تنگ میشه دو روز نبینمت. جواب دادم؛ میدونم عزیزم، برا منم سخته ولی لطفا تحمل کن، قول میدم دوشنبه از عصر تا شب پیشت باشم. ناراحت بود ولی خب درکم میکرد؛ گفت باشه عزیزم، بازم ممنون ازت. دوشنبه به رضا زنگ زدم؛ سلام عزیز دلم، قربونت بشم عصر میام دنبالت محل کارت. رضا؛سلام خوبی؟عشقم نمیتونم بیام،خواهرم شام دعوتمون کرده زشته نرم. خیلی ناراحت شده بودم و گفتم؛ رضا من دو روزه ندیدمت دارم میمیرم از دلتنگی. رضا؛ منم دلتنگتم ولی خواهرم دعوت کرده ۲ ماهه خونش نرفتم زشته این سری هم بگه و من نرم خونش. جواب دادم؛ باشه عزیزم، بمونه ی روز دیگه میبنمت. رضا؛کیوان لطفا ناراحت نشو، ببخشيد منو، ولی مجبورم. جواب دادم؛ ازت ناراحت نیستم فقط دلتنگتم. رضا؛ قربون اون دلتنگیت بشم،فردا میبینمت، بازم ببخشيد. جواب دادم فردا برسم خونه جنازه ام، میتونی اسنپ بگیری بیای؟ رضا: آره عزیزم،،مگه چه معامله ای که اینقدر درگیرشی؟ گفتم؛هیچی هم توش سود نداره ها الکی رفتم سمتش خیلی داستان داره. رضا: باشه عزیزم فردا میبینمت. نگران خودم شده بودم، بدجور به رضا وابستگی پیدا کرده بودم، خودمم باورم نمیشد، به نبودش فکر میکردم، دیوونه میشدم. سه شنبه غروب بود، با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم، رضا: سلام عزیزم من ده دقیقه دیگه میرسم، جواب دادم؛ باشه قربونت بشم بیا. زود رفتم دست و صورتم رو شستم تا حالت منگی در بیام. زیر کتری روشن کردم و وسایل شام رو بیرون در آوردم. رضا اومد داخل،زود بغلم کرد؛خیلی دلم برات تنگ شده بود، لپامو میکشید و صداش رو بچگونه میکرد؛ جون جون،قربونش بشم. صورتشو بوسیدم و گفتم چای میخوری؟ رضا؛وا کیوان چرا اینقدر سردی؟ گفتم؛سرد نیستم یکم خسته ام، زنگم زدی خواب بودم. رضا؛خیلی بد اخلاق شدی،انگاری دوس نداری اومدم پیشت. صدامو جدی تر کردم و گفتم؛رضا امشب اصلا حوصله بحث های چرتو ندارم،الکی گیر نده. چهره رضا اخمو شد و از عصبانیت بلند بلند نفس می کشید؛باشه من میرم، منو باش با چ ذوقی اومدم پیشت،نمیدونستم تو دوست نداری منو ببینی. نفس عمیقی کشیدم؛اگ دوست نداشتم چرا گفتم بیا؟چرا الکی دوس داری اذیتم بکنی؟ با ناراحتی جواب داد؛شرمنده باعث آزارت میشم الانم میرم تا رو مخت نباشم،رفت سمت در ، گفتم؛کجا میری؟دستشو گرفتم،خجالت بکش بعد سه روز اومدی الانم اینجوری ضد حال میزنی؟ رضا؛ولم کن اصلا از اولش وارد شدم مشخص بود حوصله منو نداری. بغلش کردم و گونه هاشو بوسیدم؛باشه عزیزم ببخشید،غلط کردم خوبه؟ رضا؛نمیخوام اینجوری بگی ولی لطفا باهام بدرفتاری نکن. محکم تر بغلش کردم؛باشه دورت بگردم، من خسته بودم حالا یکم بدخلقی کردم تو ببخشيد. سرشو آورد بالا و صورتمو بوسید؛خیلی دوست دارم. گفتم؛ منم دوست دارم، لطفا اینقدر زود قهر نکن، خوشم نمیاد سر هر بحثی زود بگی الان میرم. نگاهم کرد و دست تو ریشام کشید؛باشه ببخشید. گفتم لباستو در بیار بشین برات خوراکی بیارم. رضا؛،شام چی داری؟ جواب دادم؛کباب تابه ای دوس داری؟ رضا؛آره دوست دارم، خیلی آشپزی بلدیا. لبخند زدم،هی دیگه زندگی مجردی اینجوریه،راستی تو آشپزی بلدی؟ رضا؛ن زیاد،ولی ماکارونی خیلی خوب بلدم البته مامانم اینا میگن خوشمزه درست میکنی شایدم الکی میگن. مشغول حرف زدن بودیم و گهگاهی رضا میومد آشپزخونه کمکی میکرد، بهش گفتم راستی میخوام پنج شنبه به بچه ها بگم بیان شام اینجا، دوس داری تو هم بیای؟ رضا:از مرجان خوشم نمیاد اصلا،زنی که حسود،پیرزن خانم چشم نداشت اون شب منو ببینه. زدم زیر خنده،وای رضا خیلی خوب گفتی؛آره واقعا بد سوخته از رابطه ما. رضا:پس حتما میام تا بیشتر بسوزونمش😊 گفتم؛میخوای رفیقت آیلار هم بگی بیاد؟ گفت آره بگم بیاد چند روزم هست ندیدمش. شام رو خوردیم و نشستیم پای فیلم، رضا تو بغلم بود و داشت قلیون میکشید،هی با ریشام بازی میکرد و یه وقتا دستشو میبرد رو کیرم و نگام میکرد و میخندید، نگاهش کردم و گفتم رضا شیطونی نکن، پاشم میبرمت تو اتاق ها، خنده شیطانی کرد و رو پام دراز کشید؛دود قلیونو میداد رو صورتم و گفت؛ وای چقدر دلم میخواد، گفتم چی دلت میخواد؛ رضا؛ خودت میدونی و خندید، لبخند زدم و گفتم؛ اسم چیزی که میخوای رو بگو. دستشو و گرفت جلو صورتش و با خنده گفت؛کیر میخوام، کیر بابایی رو میخوام. کیرم زیر سرش داشت بلند میشد،سرشو بلند کرد و از رو شلوار با خوشحالی دست گرفت به کیرم؛ جون چ سفت شده، گفتم آره دلش تورو میخواد. سرشو آورد بالا لبمو بوسید،لباشو کردم تو دهنم و محکم میک زدم، دستمو میکشیدم رو سرش، گفتم رضا امشب خیلی حشری ام،بدجور تو کفم. دستشو کشید رو صورتم و گفت برم دستشویی بعدش بریم تو اتاق. ده دقیقه ای طول کشید دیدم هنوز بیرون نیومده، صداش زدم؛رضا چی شدی؟حالت خوبه؟ گفت آره الان میام بیرون دارم دستامو میشورم. رو مبل نشسته بودم، رضا اومد جلوم وایساد؛ بابایی، منو بغل کن ببر تو اتاق. از شنیدن جمله بابایی تو سکس یه حس بدی داشتم اما نمیتونستم دل رضا رو بشکنم. گفتم؛جون قربون پسرم بشم،بلند شدم بغلش کردم، دستاشو انداخت دور گردنم و از هم لب گرفتیم، با دستام کون کوچولوش رو از دو طرف گرفته بودم، زبونشو آورد بیرون،خیلی خوشمزه بود همشو میک میزدم، هرزگاهی میگفت آخ زبونمو کَندی و سیلی آرومی میزد به صورتم، حالت چهرش رو مثل بچه ها کرده بود و چشماش برق میزد و با لبخند اغواگر کننده نگام میکرد، چشمام خماره شده بود و گفتم بریم تو اتاق طاقت ندارم، بردمش گذاشتم رو تخت پیراهنم و شلوارکم و شورتمو زود درآورد،دراز کشیدم رو رضا، لباشو محکم میخوردم و میرفتم سراغ گردنش. رضا؛ وای بابایی آروم گردنم درد گرفت. نمیتونم آروم باشم دیوونم کردی میدونی چند روزه آبم نیومده؟ رضا با دستاش صورتمو ناز میکرد و من وحشیانه گردنش رو میخوردم. شلوارش رو از پاش در آوردم و گفتم زود تی شرتت رو در بیار. از حالت نگاهم و کارام خیلی تعجب کرده بود، شورتش رو محکم کشیدم گفتم؛دلت کیر میخواست؟زود باش بیا بخور برام. به صورت طاق باز خوابیده بود و من کیرمو میکردم دهنش یه لحظه به قدری حشری شدم تند و بی محابا تلمبه زدم، یهو رضا عوق زد،بابایی خیلی امشب عوض شدی. به خودم اومدم،ببخشيد عزیزم، دستاشو گرفتم دوباره تکرار کردم ببخشید، رضا:اشکالی نداره،ولی تند تند میزنی یهو بالا میارم. بغلش کردم و باز معذرت خواهی کردم،عزیزم نمیدونم یهو چرا بیشعور شدم. رضا:بابایی گفتم که اشکال نداره. دوباره رفتم لباشو خوردم و چشماشو بوسیدم؛ عزیزم ببخشيد یهو وحشی شدم. رضا حرفی نزد و سرشو برد پایین و شروع کردن به خوردن کیرم،در حین خوردن با چشماش نگام میکرد و من دیونه تر میشدم، یکم که گذشت گفت روغنی،وازلینی چیزی داری؟گفتم برا چی میخوای؟ رضا:خودت میدونی، گفتم؛میخوای بکنمت؟آخه دردت میگیره، نمیخوام اذیت بشی. رضا:پس یه جوری بکن که دردم نگیره. گفتم لوبریکانت دارم، اما اگ بخاطر منه، من با همین ساک و عشق بازی هم لذت میبرم. رضا: عزیزم دلم میخواد،فقط آروم آروم بکن. ژلو با انگشتم مالیدم دور سوراخ داغش و قشنگ همه جا پخشش کردم، گفتم رضا فرغونی دلم میخواد، بالشت رو گذاشتم زیر کمرش و پاهاش رو داد بالا، هی نگاهم میکرد، بابایی آروم بکنی ها. گفتم چشم پسرم. بعد از دوران ازدواجم اولین سکس بدون کاندوم زندگیم رو میخواستم تجربه کنم. سر کیرمو میمالیدم به سوراخش و با دستم، کیرمو آروم فشار میدادم. ی هول کوچیک دادم و تقریبا سر کیرم رفت داخل یهو رضا خودشو عقب کشید، پاهاشو گرفتم و گفتم هیچی نیست هنوز سرشم نکردم تو، رضا: کیوان ۱۶.۱۷ سانته کیرت،تازه سرشم قارچیه خب دردم میگیره. گفتم مگه خودت نمیخواستی؟اگ نمیخوای ولش کن. رضا:عزیزم میخوام ولی با حوصله بکن لطفا عجله نکن. دوباره با دستم،کیرمو میمالیدم دم سوراخش و کم کم نصف سرش رفت داخل،اینبار دیدم رضا بلند نفس میکشه و با کیر راست شدش ور میره، دوباره ژلو زدم و اینبار کل سر کیرمو هل دادم داخل، یهو رضا گفت؛آخ جون،قربونت بشم،دلم کیر میخواست. تو چشماش نگاه کردم و گفتم میتونی زیرش طاقت بیاری؟ رضا:آره دلم میخواد باید زیرش جر بخورم. در حین حرف زدن، هی آروم آروم کیرمو هل میدادم داخل، رضا به تخمم دست کشید و گفت وای کیوان نصفش مونده هنوز،دارم جر میخورم. حرفاش حشریم کرده بود یهو یه فشار دادم کل کیرم رفت داخل، یه آهی کشید و گفت وای چقدر درد داره، وای دارم میمیرم. خیلی حشری بودم واقعا دلم نمیخواست بکشم بیرون. گفتم میخوای درش بیارم کلا نکنم، یا میخوای یکم طاقت بیاری بعد لذت کون دادن به منو تجربه کنی. حرفام شلش کرد و گفت باشه طاقت میارم. یکم خم شدم و ازش لب میگرفتم و صورتشو میبوسیدم، اما تلمبه نمیزدم، خیلی رو نوک سینش حساس بود، نوک سینشو زبون میزدم. حشری شده بود و گفت تلمبه بزن،بابایی بکن منو، آروم آروم کیرمو عقب جلو میکردم، رضا هم داشت برا خودش جق میزد، هر چی میگذشت تلمبه ها تند تر میشدن و هی میگفت جون بکن، تند تر بکن، از بازوهام گرفته بود و پاهاش رو گرفتم تو دستم و تند تند تلمبه زدم،صدای برخورد تخمام به کونش تو کل اتاق پیچیده بود، چند دقیقه ای همین مدلی میکردمش. گفتم آبم نزدیکه تو چی؟ رضا:اگ نزدیکه پاهام بیار پایین تر بزار بتونم جق بزنم برا خودم. کیرمو تا دسته میکردم تو و تا نصفه میاوردم بیرون و محکم تلمبه میزدم، رضا:وای تند تر،صداش حشری تر شد،تند تر. تلمبه هام سریع شده بود گفتم آبم داره میاد، یهو آب رضا پاشید، همزمان باهاش آبم اومد و کشیدم بیرون ریختم رو شکمش. بیحال کنارش دراز کشیدم،تو چشماش نگاه کردم، لبخند زد و گفت؛چقدر خوب بود،وای چ لذتی داشت، و بلند نفس میکشید. گفتم قربونت بشم اگه دردت گرفت ببخشید. گفت ن فقط استرس داشتم کثیف کنم با این حالی که شلنگ شور کرده بودم . دستمال آوردم و رو شکمشو که آب جفتمون بود رو پاک کردم، گفتم پاشو بریم حموم،گفت خوابم میاد،دستشو گرفتم و بلندش کردم؛خسته شدی؟ با خنده گفت آره؛واقعا پاهام درد گرفت. گفتم؛قربون پاهات بشم و رفتیم حموم. شب موقع برگشت گفتم رضا من فردا تا غروب کار دارم؛دوباره ناراحت نشی چرا پیام ندادی، اگه خواستی بعدش بیا پیشم. رضا:ن ناراحت نمیشم، آخه من فردا ساعت ۷وقت لیزر دارم تا کارم تموم شه یه ساعت طول میکشه تا بیام پیشت دیر میشه. گفتم باشه پس بزار همون پنج شنبه عصر میام دنبالت، راستی چ لیزری میری؟ گفت برا موهای بدنه،کل بدنم رو میرم. گفتم پس بخاطر همین بدنت کلا مو نداره. رضا؛بدنم کلا کم مو بود ولی پاهام زیاد بودن اما جلسه ۵ ام لیزرمه فردا. گفتم؛باشه یه شماره کارت بده پول بزنم برات فردا میری پول همرات باشه. با صدای آروم گفت قیمتش زیاد نیست بعدش خودم دارم تو کارتم. نگاهش کردم؛بچه تو چرا با من لج میکنی؟مگه نگفتم شماره کارت بده، بگو چشم. رضا؛آخه پول دارم تو کارتم،نمیشه که همه خرجام بیفته گردنت. جواب دادم؛وای بخدا رضا خیلی عصبیم کردی، گفتم شماره کارتت رو بده،بعدش هیچ هزینه ای نداشتی،مسافرت و این چیزا هزینه نیست وظیفه منه. سرشو چرخوند گفت باشه برات میفرستم. پنج عصر بود چند دقیقه ای تو ماشین منتظر بودم تا رضا بیاد، رضا اومد، وای کیوان خیلی عرق کردم باید زود دوش بگیرم،ی دست لباس هم آوردم جلوشون بپوشم نگن لباس دیگه ای نداره. جواب دادم: عرق نکردی ک،بعدش برات مهمه اونا راجب لباست چه فکری کنن؟ رضا:خب مرجان حرف در میاره مشخصه بد ذاته. گفتم؛قفلی زدی رو مرجان ها،راستی سر راه باید میوه و وسیله شام بگیریم. گفت چی میخوای درست کنی؟ والا چند سری آخر که اومدن جوجه و مرغ این چیزا بوده دلم میخواد تنوع بدم امشب. رضا؛خب ماکارونی درست کنیم هم تنوع دادی هم باحاله و هم خوشمزش،خصوصا ته دیگش. گفتم فکر خوبیه آره درست میکنیم، فقط تو باید درست کنیا. رضا:وای ن من نمیتونم،خراب در بیاد آبروم جلوشون میره. گفتم نترس خراب نمیشه،منم کمکت میکنم. رضا:وای کیوان غلط کردم اصلا ماکارونی رو بیخیال. ادامه دادم یکم اعتماد بنفس داشته باش،خرابم کردی فدا سرت،زنگ میزنیم از بیرون غذا میارن. رضا:کیوان خب چرا گیر دادی میگم نمیتونم،میدونم خراب میکنم،برا ۹ نفر ماکارانی درست کردن سخته. رضا من میخوام دستپختت بخورم بعدش تو دو تا قابلمه درست میکنی،لطفا ن نیار. رضا:باشه کیوان ولی دستپختم رو میتونستی یه شب ک تنها بودیم مزه کنی. نگاهش کردم و از لوپش کشیدم؛جون،امشب عشقم برام غذا درست میکنه. خرید کردیم و رسیدیم خونه. رضا؛وای زود برم میوه هارو بشورم،بعد آشپزی رو شروع کنم، بهش گفتم چه خبره هنوز زوده واسه شام درست کردن. رضا:ن میخوام کارای شام رو بکنم جلوی اونا هول میشم خراب میکنم،باید دوشم بگیرم. خلاصه شب شد بچه ها یکی یکی اومدن،آیلار دیرتر از همه اومد و یه جعبه شیرینی گرفته بود،گفتم دستت درد نکنه چرا خودتو به زحمت انداختی، جواب داد چه زحمتی،شما ببخشید ما مزاحم شدیم. بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن،آیلار نشست کنار رضا،روبوسی کردن و گفت عشقم مبارکه، رضا:مرسی آجی خوشگلم. آیلار رو به من کرد و گفت آقا کیوان خیلی خوشحال شدم با رضا اکی شدین، رضا نه بخاطر اینکه رفیق ۴سالمه، واقعا مهربونه، جواب دادم:ممنون، آره عزیزم رضا عشقه. سحر از اونور گفت؛رضا واقعا تو دلیه، رضا از تعریف های همه از خجالت سرشو پایین انداخته بود. مریم هم گفت چه بوی غذایی در اومده،ماشالا رضا کد بانوئه ها، رضا به همه گفت ممنون،و به آیلار اشاره داد بیا تو اتاق کاپشنت در بیار. آیلار و رضا باهم پچ پچ میکردن و همه گرم حرف بودیم، ناصر گفت؛رضا جان مخ رفیق منو زدیا،این بگیر نبود،خدایی بگو چیکارش کردی؟ رضا با خنده و باحالت شوخی گفت؛طلسمش کردم،آدرس دعانویسم نمیدم. آیلار؛ولی جدی آقا کیوان همون شب اول که رضا شمارو دید گفت خیلی کیسمه و ازتون خوشش اومده بود، رضا خندید و از خجالت دستش گذاشت جلو چشماش. گفتم اتفاقا منم وقتی دیدمش پیگیرش بودم ناصر در جریانه. نوید؛ ولی منم واقعا خیلی خوشحال شدم باهمید، آیلار رو به نوید کرد و گفت؛ایشالا به پای هم پیر بشن. مرجان با حالت تیکه و طعنه گفت؛آیلار جان، کیوان که پیر شده، و خندید. با پوزخند نگاهش کردم، گفت کیوان ناراحت نشی شوخی میکنم. گفتم ن مرجان خانم راحت باش من مشکلی با بالا رفتن سنم ندارم. موقع شام شد،رضا استرس داشت،قابلمه رو چرخوند و دید ماکارانیش سالمه با ته دیگ سیب زمینی خیلی خوشگل،نفس راحتی کشید. موقع شام همه ازش تعریف میکردن و میگفتن عالی شده. رضا هم چشماش معصوم شده بود و از همه تشکر میکرد. رضا پاشد ظرف هارو بشوره،دستکشو دستش کرد و به آیلار گفت؛آجی ظرفارو بیار بزاریم تو سینک. مرجان با حالت تحقیر آمیز گفت؛وای رضا جان عزیزم؛ماشین ظرفشویی هست، رضا با تعجب نگاه کرد؛انگار واقعا تو این چند باری که خونم اومده بود به ماشین ظرفشویی توجه نکرده بود. خودشو جمع جور کرد و گفت میدونم مرجان جان ولی با دست راحت ترم. مرجان تن صداشو عوض کرد و برای تحقیر بیشتر گفت؛ عزیزم،درک میکنم عادت کردی با دست ظرف بشوری. رضا کاملا چهرش بهم ریخت ولی ساکت شد. گفتم مرجان چرا اینجوری تو؟مشکلت چیه دقیقا؟بزار یه چیزی بگم کلا قضیه تموم بشه، تا روزی که قرار زنده باشم رضا باهامه. مرجان گفت وای کیوان جان ایشالا صد سال باهم باشید به من چه آخه. گفتم با حرفات داری اذیتش میکنی،این پسر فقط ۱۸ سالشه نصف تو سن داره اگه از داستان رفیقت دلت پره،اینو بدون مشکلت با منه لطفا اینو رقیب خودت ندون. میثم و مریم گفتن وای بچه ها تو رو خدا چرا اینجوری حرف میزنین، سحر گفت؛مرجان کلا از روز اول قفلی زده رو رضا. ناصر گفت ای بابا شماها که اخلاق مرجان رو میدونید یکم شوخی هاش دل میشکنه ولی شوخیه، آیلار رو به مرجان نگاه کرد و گفت؛ عشقم،دوست من که نیومده بی اف رفیقت رو بدزده، رفیقت کات کرده بوده،دوست من رضا هم خیلی خوشگله هر جا میره عاشقش میشن دیگه این غصه خوردن نداره ک. مریم جو رو آروم کرد و بحثو عوض کردیم. مهمونی با هر مشکلی بود تموم شد و بچه ها رفتن. رضا رو مبل نشسته بود و تو خودش بود،اومدم بغلش کردم گفتم قربونت بشم،سرشو نوازش کردم و بوسیدمش. رضا بهم نگاه کرد گفت ببخشید؛ با تعجب گفتم چرا مگه چیکار کردی عزیزم؟ گفت چون با یه دهاتی اکی شدی،مرجان راست میگفت خب من عادت کردم ظرفارو با دست بشورم، از این چیزا ندیدم که بلد باشم. حرفاش مثل تیری قلبمو سوراخ کرد؛ با ناراحتی گفتم خجالت بکش،تو خیلی با ارزشی، حالا با ماشین ظرفشویی کار نکردی مگه معیار ارزش و کلاس آدما به این چیزاس؟ رضا:جدی میگم کیوان ببخشید که باعث شدم جلو مرجان خجالت زده بشی. عصبی تر شدم؛ببین رضا داری میرینی به حالم،وجود تو فقط باعث افتخارمه، پس این حرفارو نزن. رضا:من خیلی رفتارام بچگونه و مسخرس میدونم،از شخصیت خودم متنفرم. با دستام صورتشو گرفتم و گفتم منو نگاه کن، من دیوونه این شخصیت و رفتارای تو ام، نزار حرفای اون حروم زاده حسود روت تاثیر منفی بزاره حرفاش حتی ارزش غصه خوردن رو نداره، مگه نمیبینی چجوری به رابطه ما حسودی میکنه،باید خوشحال باشی که وجودت باعث زجرشه. رضا نگام کرد و گفت؛چرا مرجان از من متنفره؟ گفتم چون من با دوستش کات کردم و الان با تو ام. رضا:خب چرا کات کردی؟ گفتم رضا بیخیال این حرفا،گذشته رو ولش، مهم الان ک با تو ام. رضا:خواهش میکنم بگو چی شد کات کردید. جواب دادم؛رضا گیر نده من خوشم نمیاد پشت کسی حرف بزنم. رضا:مگه من قرار به کسی بگم؟لطفا بگو. گفتم؛تموم جزئیات رابطمون رو به مرجان میگفت فاز تیغ زدن گرفته بود،در حالی که من در حد توانم طرفمو کمک کنم،از همه بدتر کلی رفیق و داداشی داشت به منم میگفت تو اجتماعی نیستی تو سنتی فکر میکنی. دوست داشت منو به مهمونی های مشروب خوری و استخر پارتی دوستاش ببره کلا فازش با من فرق داشت، من نمیتونم تو هر جمعی برم شخصیتم اینجوری دیگه. رضا:ممنون که بهم گفتی، بغلم کرد و گفت مرسی که پشتم در اومدی. گفتم قربونت بشم،من دیونه شخصیت ساده و مهربون و پاک تو ام. سرشو نوازش کردم و پیشونیش رو بوسیدم، گفت میشه برام زغال بزاری، گفتم چشم عزیزم. رضا:زغالو گذاشتی بیا پیشم میخوام فیلم ببینیم. گفتم اسم فیلم چیه؟ گفت؛مرا با نامت صدا کن. نشستیم پای فیلم و آخر فیلم خیلی غمگین تموم شد،رضا رو پاهای من دراز کشیده بود، دیدم داره گریه میکنه، گفتم رضا این فقط یه فیلمه. رضا:خب من شخصیتم اینجوری دست خودم نیست احساساتی ام. بغلش کردم و گفتم قربون اون احساساتت بشم، با چشمایی که پر از اشک بود گفت؛نکنه رابطه ما هم مثل آخر این فیلم باشه. اشکاش رو پاک کردم و گفتم؛باز شروع کردی،برا اتفاقی که نیفتاده خودتو ناراحت میکنی؟ رضا:آخه دیدی که آخر فیلم پسره رفت زن گرفت خب چون بایسکشوال بود میگم نکنه تو هم زن بگیری، حرفشو قطع کردم گفتم کافیه عزیزم،بزار زمان یه سری چیزارو بهت ثابت کنه. رابطه ماه خوب پیش میرفت و علاقه بین ما هر روز بیشتر میشد. آذر ماه بود و جمعه و یکشنبه تعطیل بود، ناصر زنگ زد؛کیوان جمعه میای بریم شمال ویلای من؟ گفتم آخه شنبه تعطیل نیست. گفت ای بابا شنبه رو هم مرخصی بگیر بریم دو روز خوش باشیم گفتم؛ناصر خدایی چند بار آخر خواستم ی چیزی بهت بگم گفتم زشته ناراحت میشی. ناصر؛چی شده داداش؟ گفتم مرجان خیلی حرفاش اذیت کنندست،به من هر چی عشقش میکشه بگه مشکلی ندارم ولی رضا خط قرمز منه،اصلا هیچ نقشی تو جدایی منو و شیدا(دوست مرجان)نداشته. ناصر؛داداش سخت نگیر جفتشون خانمن بزار به هم تیکه بندازن. گفتم؛ناصر شخصیت رضا خیلی فرق داره خیلی حساسه کلا زود رنجه، سر همینه زیاد نمیام خونتون چون واقعا تیکه های مرجان از حدش گذشته. ناصر؛باشه داداش من باهاش حرف میزنم بلدم چیکارش کنم، ولی جون من جمعه صبح حرکت میکنیم تو هم بیا. گفتم باشه بزار ببینم رضا میتونه شنبه رو مرخصی بگیره. ناصر:داداش بیا دیگه،میثم و مریم هم نمیان گفتن میرن پیش خواهر مریم،تازه زایمان کرده،تو هم نیای دیگه حالم گرفته میشه،راستی یکی از دوستای مرجان هم میاد، البته اون خودش بابلسره از اونجا میاد ویلا پیشمون. گفتم؛وای ناصر واقعا کشش رفیقای خانمتو ندارم، ناصر؛ای بابا اذیت نکن دیگ تو قرار نیست ک بکنیش و خندید، خندش قطع شد و تن صداش یکم جدی تر شد و گفت ببینم میتونم مرجان رو راضی کنم یه حالی با رفیقش بکنم. گفتم؛خاک تو سرت بکنن خجالت بکش. ناصر:داداش بخدا تو کسخولی، من مرجان رو دوست دارم ولی دلیل نمیشه با کسی دیگه سکس نکنم، طبیعت مرد تنوع طلبیه، گفتم؛باشه، به من ربطی نداره تا شب خبر میدم میام یا ن. به رضا گفتم میتونی مرخصی بگیری جمعه تا یکشنبه بریم ویلای ناصر؟ رضا:میتونم ولی نمیگیرم کلا از مرجان خوشم نمیاد، گفتم باشه عزیزم هر جور راحتی اصلا دوتایی بریم کیش خوبه؟ گفت نه آخه دوست دارم عید بریم کیش که زیاد بمونیم. گفتم باشه خوشگلم، دوست داری کجا بریم؟ رضا؛ولش همون میریم ویلای ناصر،بزار مرجان بدونه هنوز باهمیم، گفتم عزیزم لازم نیست از لج اون جایی که دوست نداری بری، رضا:ن اتفاقا نظرم عوض شد میخوام بیام،اگ نیام فکر میکنه ازش میترسم،این سری خوب میدونم چجوری جوابشو بدم. خندیدم و گفتم قربونت بشم که فاز سلیطگی گرفتی. ظهر جمعه رسیدیم ویلای ناصر، ناصر گفت بچه ها اگ الان گشنتونه زغال بریزیم تو منقل، سحر گفت آخه زود نیست؟ساعت ۱۱ و نیم تازه، نوید؛آره واقعا زوده جوجه هام که طمع دارن. بزار یه ساعت دیگ. رضا بهم گفت میای بریم بیلیارد بازی کنیم؟ گفتم آره عزیزم ولی تو ک گفتی بلد نیستی، رضا؛خب گفتم زیاد بلد نیستم ولی یادم بده. چشم عزیزم. سحر گفت وای رضا بیا بریم تو استخر یکم آب گرم بخوره بهت سرحال بیای. رضا؛بزار یه دست بیلیارد بازی کنم خیلی دوس دارم یاد بگیرم، سحر:باشه زود تمومش کن که قبل ناهار بریم تو استخر. رضا:بزار شب بریم،اینجوری چون عصر میخوایم برم بیرون سرما میخورم. سحر؛وای رضا استخر رو باز که نیست. رضا؛میدونم ولی بدنم زود مقابل سرما تسلیم میشه. سحر با کلافگی گفت باشه چقدر سوسولی. رضا نمیتونست چوب بیلیارد تو دستش درست بگیره و هی میخندید، از پشت دستاش رو گرفته بودم و تنظیم میکردم که چجوری بزنه،هر بار سایه توپو میزد و غش غش میخندید،نگاه چشماش کردم و گفتم؛قربونت بشم که اینقدر بامزه ای. رضا بعد چند دقیقه گفت وای کیوان ولش کن نمیخوام یاد بگیرم، از پشت بغلش کردم و آروم گوشش گاز گرفتم، پدر سوخته چرا با کارات دلبری میکنی، رضا سرشو چرخوند و صورتمو آروم گاز گرفت و باز خندید، بهش گفتم بریم بالا لباساتو عوض کن، خودشو لوس کرد و گفت پاهام درد میکنه بغلم کن، بغلش کردم و از تو حال رد شدیم بریم بالا،رضا میخندید و لذت میبرد. ناصر و بچه ها با تعجب نگاه میکردن. در گوش رضا گفتم پدر سوخته سنگین شدیا، ابروهاش داد بالا و لباش رو جمع کرد و با حالت لوس گفت، بابایی کلا چند تا پله اس. نکنه تو پیر شدی نمیتونی منو بلند کنی چون من کلا ۵۲ کیلو ام و بازم خندید. رسیدیم تو اتاق گذاشتمش رو تخت،من هیچوقت پیر نمیشم. با نگاه شهوت آمیز پاهاشو مالید به کیرم و گفت خب نشونم بده پیر نشدی. گفتم رضا الان نمیشه باید بریم پایین پیش بچه ها،بزار شب بهت میگم کی پیر شده. از جاش بلند شد و با دستش کیرمو گرفت،فقط ی خوردن کوچولو، باور کن یهو زد بالا، چشماش رو معصوم کرد و گفت البته ولش کن بزار هر وقت تو خواستی. بلد بود چیکارم کنه تا حرفاشو گوش کنم، رفتم در اتاق رو قفل کردم جلوش وایسادم و گفتم باشه فقط یه ساک زدن اکی؟ رضا؛باشه قول،سریع بغلم کرد و از رو شلوار کیرمو بوس میکرد، وای جون دلم میخواد تا ته گلوم بره، سرشو نوازش میکردم و صورتشو میمالیدم. کمربندم رو باز کرد و شورتمو تا نصفه کشید پایین؛ با زبونش سر کیرمو لیس میزد و با چشماش نگام میکرد، بدجور حشری شده بودم از طرفی میخواستم زود تموم بشه. سر کیرمو بوس میکرد و فقط سرشو میکرد تو دهنش، کلافه شدم و شلوارمو کامل کشیدم پایین،رضا بشین درست بخور،خیلی حشریم کردی باید ارضا بشم. لبخند رضایت رو تو صورتش دیدم، بلند شد و سرپایی از هم لب میگرفتیم، لباشو میک میزدم و دستام رو کونش بود،اونم دکمه های پیرهنم رو باز میکرد، تیشرتش رو در آوردم و افتادم به جون سینه هاش، محکم میخوردم جوری ک کبود شدن، رضا با موهای سرم بازی میکرد؛جون چ لذتی میده اینجوری دوس دارم، بهش گفتم حالا بشین بخور برام، با چشمای پر از شهوتش گفت چشم بابایی چشم میخورم. زانو زد و کیرمو میکرد تو دهنش، تند تند میخورد ولی تا نصفه می کرد دهنش، سرشو نگه داشتم و چند بار تا ته کردم تو دهنش، گفتم بسه شلوارتو در بیار، رضا؛بچه ها صدامون نکنن ی وقت؟ گفتم کار از این حرفا گذشته، در بیار میخوام بکنمت. باشه چشم فقط با عجله میکنی حداقل آروم بکن خودمو تمیز نکردم، گفتم الان بهت میگم کی پیر شده، وازلین رو مالیدم دم سوراخش و کیرمو چرب کردم، حالت داگی شد، آروم آروم سر کیرمو میمالیدم دم سوراخش. یهو ناصر درو زد، کیوان بیا پایین دیگ میخوایم زغال رو روشن کنیم. عصبی شدم، خیلی ضد حال شد،گفتم باشه برو پایین ده دقیقه ای اومدم. ناصر حین رفتن غر میزد؛ چقدر حشرید شما خوبه بیس چاری همو میبینید. رضا نگام کرد و گفت میخوای بزاریم بعد؟ گفتم ن الان میخوام،خودت تحریکم کردی الانم وایسا، دوباره رضا خندید و گفت جون بابایی چقدر حشری شده، دیگه عقلش کار نمیکنه و خنده ریزی کرد. کیرمو فشار دادم و سرش رفت داخل، رضا اومد خودشو بکشه جلو، نگهش داشتم و گفتم، هیس وایسا. رضا با حالت کلافگی گفت وای کیوان خب درد میگیره یهو. دوباره وازلین زدم اینبار کیرم تا نصفه کردم تو، رضا اومد جیغ بکشه دستمو گرفتم جلو دهنش، قشنگ مشخص بود درد داره ولی اون لحظه فقط میخواستم بکنمش، دستم جلو دهنش بود و تلمبه هام رو تند تر میکردم، کیرم تا دسته رفت تو و رضا هی میگفت وای تو رو خدا بسه، درد دارم. گفتم دو دقیقه تحمل کنی اومده، کیرم کاملا چرب شده بود و راحت عقب جلو میکردمش یکم گذشت دیدم رضا اعتراضی نمیکنه و با تف داره برا خودش جق میزنه، با صدای حشریم گفتم چی شد؟ دردت خوابید؟الان زیر کیرم حال میکنی؟ آروم و نفس زنان می گفت آره دارم لذت میبرم، دست خودم نیست زیرت شل میشم. تا ته بکن، کونم مال توئه. شدت تلمبه هام بیشتر شده بود و به رضا میگفتم سوراختو کی باید بگاد؟رضا میگفت فقط تو بابایی. تو همین حین محکم تلمبه هارو زدم و آبمو ریختم توش. دیدم رضا هم دستش گرفته زیر کیرش. زود دستمال رو از کنار تخت برداشتم و بهش دادم خودشو تمیز کنه، بلافاصله رفتم دستشویی و خودمو شستم به رضا گفتم میرم پایین بعدش تو بیا. حس کردم ناراحت شد،گفت باشه خودمو بشورم میام. رفتم حیاط پیش نوید و ناصر کمکشون کنم جوجه هارو سیخ کنن، ناصر نگام کرد و گفت؛ ماشالا چقدر حشری بودی. گفتم ن بابا فقط داشتیم حرف میزدیم، آره جون خودت،صدای تلمبه هات تا پایین میومد. یکم خودمو جدی کردم؛ دیوونه ای دارم میگم داشتیم حرف میزدیم. ناصر؛باشه آقا ولش کن تو فقط به من بگو چجوری مخ نیلوفر( رفیق مرجان) رو بزنم. گفتم من چ بدونم،کسخلی تو هم میخوای داستان درست کنی برا خودت،حرکتی بزنی میره کف دست مرجان میزاره. ناصر؛خب بزاره، جای اون ثابته ولی تنوع هم بخشی از زندگیه. اینو وقتی مرجان ولت کنه هم میگی؟ ناصر جواب داد ول کنه، کی باخت میده؟اون. کجا مردی مثل من پیدا میشه دو سال خرجش کنه، بین حرفامون نوید خندید و گفت از دست تو ناصر خیلی خنده داری، میرم داخل گوجه هارو بیارم. به ناصر نگاه کردم و گفتم در کل نمیدونم خودت بهتر میدونی چجوری مخشو بزنی، با حالت طعنه گفت آره داداش یادم رفته تو پسر باز شدی، گفتم ناصر الان تیکه میندازی؟رضا عشق منه خودتم میدونی. ناصر؛بله بله میدونم، کیوان بخدا اگ یکی از همکارات تو این حالتت ببینتت باورش نمیشه این تویی،داداش عوض شدی، با این سنت برداشتی پسر رو بغل میکنی میبری بالا بخدا زشته، واسه کصشم آدم اینکارو نمیکنه. حرفاش ناراحتم کرد و گفتم ناصر بسه دیگه چیزی نگو واقعا از طرز فکرت خیلی بدم میاد،رضا برای من ارزشش از صد تا دختر بیشتره، هر کاری بتونم براش میکنم بغل کردنش که چیزی نیست، در ضمن مگه شخصیت محل کار و رابطه عاطفی یکیه؟ ناصر:آقا شرمنده ولش من اشتباه کردم، زودتر عصر بشه نیلوفر بياد ببینمش خیلی تو کفشم. غذا آماده شد، موقع غذا خوردن دیدم رضا خیلی کم اشتها غذا میخوره و کلا ساکته، آروم زد به شونش گفتم چرا نمیخوری؟ گفت دارم میخورم دیگه، گفتم چرا ساکتی؟ ساکت نیستم که، جلو جمع نمیخواستم مساله رو باز کنم ولی حدس زدم از چی ناراحته. ناهارو خوردیم و رفتیم حاضر بشیم که بریم بیرون. رفتم بالا آماده بشم، دیدم رضا تی شرت صورتیش رو تنش کرده با شلوار آبی قد۹۰، داشت موهاش رو حالت میداد، نگاهش کردم گفتم چقدر مدل موی خامه ای بهت میاد. بدون اینکه نگام کنه؛گفت ممنون. دوباره حرف و ادامه دادم؛کتونی صورتیت رو می پوشی با تیشرتت ست بشه؟ سرش پایین بود گفت آره. گفتم چقدر پیرسینگ دکمه ای بهت میاد. جوابی نداد و سرش پایین بود، اومدم بغلش کنم یهو خودشو عقب کشید گفت تازه تافت زدم به موهام خراب میشه. حرکتش خیلی ناراحتم کرد؛ گفتم رضا چته تو؟از سر غذا دیدم برام قیافه میگیری، گفت وا عزیزم چقدر حساسی خب موهام خراب میشه. دستشو گرفتم و گفتم بگو چی شده، خیر سرمون اومدیم مسافرت خوش باشیم بعد تو قیافه میگیری. نگام کرد و گفت دستم درد گرفت، گفتم چیزی نشده. خودمو کنترل کردم،گفتم رضا دارم عصبی میشم خب بگو چی شده؟ من چیکار کردم؟ روشو اون طرف کرد و جوراباشو پوشید،آروم گفت خودت میدونی چیکار کردی. حدسم درست بود. بغلش کردم، سعی کرد خودشو بکشه عقب، محکم تر بغلش کردم و گفتم؛عزیزم حق باتوئه،گاهی وقتا من بیشعور میشم، درسته عجله ای بود ولی باید بعدش حداقل پنج دقیقه بغلت میکردم. آروم شد و گفت؛اصلا باورم نمیشد اینجوری رفتار کنی خیلی دلم شکست، حس کردم دستمال کاغذی ام. صورتشو نوازش کردم و گفتم اینجوری نگو، بخدا خودمم فهمیدم کارم اشتباهه،قول میدم تکرار نشه. رضا؛باشه بزار حالا بریم پایین بچه ها آماده شدن. صورتشو بوسیدم و گفتم لطفا ببخشید؛اگه منو بخشیدی بوسم کن، صورتمو آروم بوسید گفت حالا بریم. گفتم؛ن اینجوری قبول نیست پس منو نبخشیدی وگرنه از اون بوس آب دارا میکردی. سرشو تکون داد؛کیوان بیخیال. گفتم باشه منو نبخش ولی جلو مرجان باهام سرد رفتار نکن نزار خوشحال بشه. اومد سمتم و بغلم کرد و گفت؛گفتم بخشیدم دیگه چند دقیقه دیگه خودم اکی میشم، همین که متوجه شدی حالم بهتر شد. گفتم هودیت رو بپوش هوا سرد میشه غروب، سرما میخوری گفت باشه تو دستم میگیرم سرد شد میپوشم، بوسیدمش و باهم رفتیم پایین. رفتیم لب ساحل قدم زدیم و قایق سوار شدیم بچه ها موتور سوار شدن و… غروب شد رفتیم کافه های کنار ساحل، نزدیک صندلی ها تو پیت، آتیش روشن کرده بودن تا گرم شه. مرجان گفت دوستم تا ده دقیقه دیگه میرسه، ناصر نمیتونست خودشو کنترل کنه و هی درباره نیلوفر سوال میکرد، کنار گوش رضا گفتم قلیون چی میکشی گفت؛ رو فاز قلیون نیستم فعلا ولی دلم چایی داغ میخواد. سحر عکساشو نشون رضا میداد و ازش نظر میخواست، همه سرگرم حرف زدن بودیم که نیلوفر اومد، مرجان محکم بغلش کرد و روبوسی کردن مثلا میخواست صمیمیتشون رو نشون بده، نیلوفر زنی با قد متوسط و کلا سرتا پا عملی و دندونای کامپوزیت گچی بود،این سبک هایی که از درون پوچ هستن و سعی میکنن با ظاهرشون توجه بقیه رو جلب کنن. نگاه رضا کردم؛گفتم چرا میلرزی گفت چون سرده، مگه هودیت نیاوردی، خجالت زده شد،کیوان سرزنشم نکنی تو حال جا گذاشتمش. گفتم اشکالی نداره؛سیوشرتم در آوردم گفتم بپوش گفت ن خودت چی. گفتم سردم نیست نزدیک آتیشم،بپوش. بلند شد،سیوشرت رو تنش کردم و نشستيم،دستمو انداختم دور گردن رضا و سرشو آوردم رو سینم. نیلوفر با دیدن این صحنه با حالت طعنه گفت؛آخی،وای آقا کیوان چقدر شما رو بچتون حساسید،زود سیوشرتتون تنش کردید سردش نشه. مرجان طعنه نیلوفر رو ادامه داد؛وای نیلو، مگه نگفتم کیوان مجرده اصلا بچه نداره،رضا هم چجوری بگم باهاش و هی مِن مِن میکرد. نیلوفر چهرش رو از عمد بُهت زده کرد و گفت وای ببخشيد من نمیدونستم، الان یعنی رضا جان دوست آقا کیوانه؟ اومدم جواب بدم، یهو رضا گفت عزیزم من همجنسگرام و کیوان دوس پسرمه، نیلوفر گفت آها ببخشيد من یکم هنگ کردم، ماشالا چقدرم نازی. رضا با خونسردی جواب داد؛ میدونم عزیزم منم از هر کسی انتظار داشتن فهم این مسائل رو ندارم، راحت باشید. نیلوفر گفت حالا یه چیزی ذهنم درگیر کرده تو رابطه کدوم زنید کدوم مرد؟ رضا:جفتمون مرد هستیم ولی اگه منظورتون اینه که تو تخت خواب ما چی میگذره واقعا یکم به سوالتون فکر کنید که چقدر بی ادبی محسوب میشه مثل این میمونه که من تو دیدار اول از روابط جنسی شما بپرسم. نیلوفر از خجالت سرخ شد و گفت وای عزیزم من منظوری نداشتم فقط کنجکاو بودم. خیلی مودبانه نیلوفر دهنش بسته شد و رضا با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد منم سرشو بوسیدم و دستم انداختم دور شونش. گوشی ناصر زنگ خورد و گرم صحبت بود، تلفنش تموم شد بهم گفت کیوان یکی از رفیقام میخواد شرایط ورود به دانشگاه افسری رو بدونه و کلا میخواد ازت راجبش اطلاعات بگیره. نگاه ناصر کردم و از عصبانیت چشام گرد شد، ابروهامو دادم بالا و ناصر فهمید چی شده ساکت شد. سحر گفت مگه آقا کیوان شما دانشگاه افسری رفتی، گفتم نه بابا میخواستم برم کلا بیخیال شدم ناصر گیجه فکر میکنه من چیزی میدونم. سحر جواب داد؛تعجب کردم آخه شما شغلت آزاده به دانشگاه افسری نمیخوره. رضا با حالت تعجب نگام کرد و رفت تو فکر. موقع خواب بود به رضا گفتم میرم حیاط ی سیگار بکشم بیام، رضا؛خب همینجا بکش. گفتم رو فازشم تو هوای آزاد بکشم. اومدم پایین همه خواب بودن اومدم یکم آب خوردم و رفتم تو حیاط، باورم نمیشد چه صحنه ای میدیدم، نیلوفر و ناصر داشتن از هم لب میگرفتن و ناصر میگفت امشب میخوام کلوچتو به حال بیارم. هنوز تو حالت هنگ بودم،چشم ناصر بهم افتاد و لبخند پیروزی زد، منم به روی خودم نیاوردم و برگشتم بالا. موقع ظهر تو حیاط بودم یهو ناصر اومد پیشم،دست گذاشت رو شونم گفت جات خالی دیشب چه حالی داد لامصب انگار نه انگار یه شکم زاییده چه کص تنگی داشت، پوزخند زدم و گفتم ناصر واقعا سکست برام جذابیتی نداره فقط این برام سواله چجوری نترسیدی مرجان بفهمه، خندید و گفت اصلا مرجان میدونه من یه وقتا شیطونی میکنم دیشب هم تو اتاق روبروییش با نیلوفر سکس کردم، با تعجب گفتم بعد ناراحت نمیشه از اینکه بهش خیانت میکنی؟ گفت داداش خیانت چیه،شیطونی دیگه، مرجان میدونه اینا برا تفریحه و فابم فقط خودشه، گفتم ناصر واقعا نمیتونم درک کنم چجوری باهات مونده، ناصر با غرور گفت؛کیوان انگار نه انگار بزرگ شدی،دارم پول خرجش میکنم، خونه من زندگی میکنه،خرید هاش و تزریق ژل هاش با منه کل قسط های ماشینش رو من دادم،چرا ولم کنه. گفتم باشه ناصر با حرفات کلا حالم بد شد؛ادامه نده لطفا. دست کشید رو شونم گفت چند سال زنده ای که بخوای خودتو محدود به یکی بکنی،دیروز برا رضا کت در میاری سردش نشه، دو روز دیگ جلو جمع پاشو بوس میکنی،داداش عشق حال هزینه داره طبیعیه باید خرجش کنی ولی نوکری با خرج فرق داره. گفتم ناصر کلا بیا از این بحث بکشیم بیرون منو و تو رفاقتمون قدیمیه و تو واقعا برام عزیزی اما طرز فکرت خیلی کثیفه. عصر کنار رضا بودم گفت میخوام راجب یه موضوع مهم باهات حرف بزنم،گفتم جونم عزیزم؛ رضا: اولا که ناراحتم که یه سری چیزا رو ازم مخفی میکنی مثل شغلت، ولی درک نمیکنم چرا. جواب دادم؛رضا من دروغ نگفتم نمیدونم چرا این فکرو میکنی،ناصر کسخله تو با حرف اون به من شک میکنی. رضا؛با حرف ناصر رو کار ندارم، من بچه نیستم کسی که شغلش معامله ماشین هستش هیچوقت اینقدر تایمش پر نمیشه، گفتم؛ رضا باور کن معامله ها چوس تومن سود ندارن مجبورم چند تا معامله کنم. رضا؛باشه مهم نیست، ولی مسئله دوم اینه که میخوام بیام پیشت زندگی کنم آیا تو دوست داری؟ گفتم؛ معلومه که آره اما پدر مادرت چی؟ رضا: عزیزم من ۱۸ سالم تموم شده کارت ملی دارم بزرگسال محسوب میشم اگه بخوام جدا بشم اونا نمیتونن منو به زور نگه دارن، گفتم؛درسته ولی نکنه پدرت بیاد جلو محل کارت، گفت من چون هیچوقت به خانوادم اعتماد نداشتم و البته برا اونا هم مهم نبود کجا کار میکنم ادرس رو بلد نیستن فقط میدونن کدوم منطقس. هر چند آدرس رو هم پیدا کنن برام مهم نیست میخوان چیکارم کنن. گفتم؛ باشه عزیزم کی میای پیشم؟کارت معافیت سربازیت چی میشه؟ رضا؛بعد سفر میام پیشت یکم خرت پرت تو خونه دارم برم اونارو هم بیارم. ادرس خونه آیلار اینا رو دادم کارت رو اونجا پستچی میبره. یکم تو شوک بودم و گفتم؛ مطمئنی آماده زندگی مشترکی؟ چی شد یهو این تصمیم رو گرفتی؟ مطمئنی پدرت برات دردسر نمیشه؟ رضا با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ مثل اینکه دوست نداری بیام پیشت زندگی کنم،راحت باش خجالت نکش بگو. گفتم رضا این حرفا چیه من از خدامه بیای پیشم. رضا: اتفاق خاصی نیفتاد حس کردم رابطمون اینقدری جدی هست که باهات زندگی مشترک رو شروع کنم. من از پدرم نمیرسم گفتم نمیتونه کاری بکنه من یه مرد محسوب میشم ک به سن قانونی رسیده حتی از طریق پلیس هم نمیتونه دنبال بزرگسالی بگرده که گم نشده،اما اگ تو میترسی که هیچی. با دستام صورتشو گرفتم و تو چشماش زل زدم، من بخاطر تو همه کار میکنم، از کسی هم ترسی ندارم، بعد سفر بیا پیشم باهم زندگی کنیم. لبخند رضایت تو چهرش نشست و گفت پس خوبه، چون من از تصمیمم کاملا مطمئنم و بهت اعتماد دارم. بغلش کردم و نوازشش میکردم. ولی ته دلم میدونستم که میترسم از این میترسیدم که نتونم مردی که رضا میخواد باشم از اینکه زندگی با من براش سخت باشه از اینکه خیلی چیزها رو از زندگیم میفهمه. ولی این یه چالش بود و باید سعی میکردم توش موفق باشم. نوشته: کیوان واکنش ها : gayboys و mohsen 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mohsen ارسال شده در 23 اسفند، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، 2023 قسمت سوم سر خیابون منتظر رضا بودم،هم خوشحال بودم هم استرس داشتم، چند دقه بعد رضا در عقبو باز کرد و چمدونش رو گذاشت، اومد جلو نشست و نفسی کشید؛خب حرکت کنیم عزیزم. تو راه همش تو فکر بودم و حرف نمیزدم، رضا:کیوان انگاری واقعا دوست نداشتی بیام پیشت، +این چ حرفیه، اگه دوس نداشتم چرا قبول کردم. رضا: آخه ساکتی، اصلا خوشحال نیستی دارم میام پیشت زندگی کنم، +چرا این فکرو میکنی، من فقط یکم نگرانم. رضا:نگران چی؟نکنه از بابام میترسی؟ +بهت گفتم از کسی نمیترسم،فقط نگران اینم نتونم خواسته هات رو برآورده کنم،زندگی مشترک مسئولیت بزرگیه،دوس دارم از زندگی با من لذت ببری. رضا؛من خواسته ای ندارم، هر روز سرکار میریم و عصر همدیگرو میبینیم،هر شب باهم شام میخوریم، ی روز در هفته تعطیلیم و کلا باهمیم، تعطیلات میریم مسافرت،هر شب کنار تو میخوابم، خواسته دیگه ای ندارم. +رضا زندگی فقط این نیست،من یه وقتا که از سرکار میام به قدری خسته ام که اخلاقم کلا بد میشه، نمیخوام با کارام ازم ناراحت بشی. رضا:کیوان الان این حرفا چیه؟عوض اینکه بهم قوت قلب بدی از الان فاز منفی میدی؟اصلا بد اخلاقی کن،منم با اخلاقات خودمو سازگار میکنم. نگاهش کردم و دستشو تو دستم گرفتم؛ قول میدم تمام سعیم رو بکنم تا خوشحال زندگی کنی. رضا؛میدونم، بهت اعتماد دارم. +مامانت اینا چیزی نگفتن، نگفتن کجا میری؟ رضا:کسی خونه نبود،ولی از چند روز پیش بهشون گفته بودم میخوام با یکی از دوستام همخونه بشم،واکنششون منفی بود ولی مهم نیست. +چجوری بهشون میگی که ازشون جدا شدی؟ رضا: اس دادم گفتم وقتی خونه نبودید رفتم،بخاطر همون نتونستم ازتون خدافظی کنم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ ممنون که اومدی تو زندگیم، لبخندی زد و دستمو فشار داد. +شام چی میخوری؟ سر راه بگیریم. رضا؛زوده الان تازه ساعت ۷. +دوس داری شب بریم بیرون شام بخوریم؟ رضا:آره خیلی وقته پیتزا نخوردم. +میخوای بریم ستارخان؟ سرشو به نشونه تایید تکون داد. رسیدیم خونه و لباساش رو داخل کشو گذاشت، اومدم تو اتاق نگاهش کردم، تو خودش بود و معلوم بود سرش پر از افکار مختلفه، صداش زدم رضا؛ نگاهم کرد؛جونم عزیزم. لبخند زدم و گفتم نگران چیزی نباش،میدونم شاید یکم حس غریبی بکنی ولی اینو بدون اینجا خونه خودته، نشست رو تخت و گفت؛ اگه ۳ ماه پیش بهم میگفتن اون اقایی که تو کافه دیدیش قرار فرشته نجاتت باشه باورم نمیشد. دستمو انداختم دور شونش و سمت خودم هولش دادم؛ عزیزم من کاری نکردم که با حرفات منو شرمنده میکنی،تو افتخار دادی اومدی پیشم. رضا نگاهم کرد و با لبخند گفت میدونی چی الان حالمو خوب میکنه؟ گفتم چی عزیزم؟ رضا لبشو آورد جلو و ازم لب گرفت؛ نگاه چشمام کرد و گفت خودت میدونی، با جفت دستام صورتشو گرفتم و لباشو میخوردم، رضا هم دکمه پیرهنم رو باز میکرد، دستاشو رو موهای سینم و شکمم میکشید؛ وای کیوان موهای بدنت خیلی حشریم میکنه. آروم صورتشو گاز میگرفتم و گفتم؛ هوس کردم سوراختو لیس بزنم، اجازه میدی؟ نگاهم و کرد گفت آخه خجالت میکشم، گفتم خجالت نداره ک من خیلی دوس دارم برا تو رو لیس بزنم، گفت باشه پس بزار برم بشورمش، لپشو کشیدم و گفتم میخوام تو حموم سکس کنیم،سکس هارد هم نمیخوام،دلم میخواد لیست بزنم آبم بیاد. رفتیم تو حموم دوشو باز کردیم، زیر دوش لب میگرفتیم یهو رضا آروم خندید و گفت؛ کیوان مثل فیلما نمیشه همش آب میره تو دهنم😄. لبخند زدم و گفتم باشه عزیزم، برو اونورتر ولی بزار دوش باز باشه،حموم گرم بمونه. چسبوندمش به دیوار حموم و رفتم سمت گردنش،زبون میزدم و میرفتم پایین تر،رسیدم به نوک سینش زبونمو روش بازی میدادم و آروم میک میزدم. رضا کامل رفت تو حس؛ وای بابایی لطفا ادامه بده همینجوری سینمو بخور،زبونمو رو نوک سینش میمالیدم و نگاهش میکردم؛ رضا: وای دارم دیونه میشم محکم تر بخور، شروع کردم به میک زدن سینش جوری ک دورش قرمز شد، هی لیس میزدم و میومدم پایین تر، رسیدم به کیرش و آروم کردمش تو دهنم، یهو چشماش باز کرد و شوکه شد، نگاهش کردم و گفتم چیه بدت میاد؟ گفت ن فقط تعجب کردم، اگ دوس داری ادامه بده. سر کیرشو لیس زدم و رفتم پایین تخماش رو لیس میزدم، با دستاش سرمو به سمت کیرش هدایت کرد، دوباره کردمش تو دهنم و براش ساک میزدم، با دستش سرمو ناز میکرد و با یکی دیگه دستش با ریشام بازی میکرد، برای اولین بار تو همچین ژستی دیده بودمش، کیرشو خودش عقب جلو میکرد و تو اوج لذت بود، یکم که تند تند کیرشو خوردم؛گفت بسه آبم میاد، بلند شدم و با دستام صورتشو گرفتم تو چشمای خمارش نگاه کردم؛ لباشو آورد جلو و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن، فضای حموم پر از بخار بود و بدنم خیس شده بود، رضا سرشو رو سینم بازی میداد، منم با دستام با موهای سرش ور میرفتم، رضا رفت پایین تر و زانو زد؛تو چشمام زل زد و سر کیرمو کرد تو دهنش،یکم که میخورد، سرشو بالا میآورد و نگام میکرد، سرشو خم کردم و گفتم بخور، تف انداخت رو کیرم و شروع کرد دارکوبی و تند ساک زدن، سرشو بیشتر فشار میدادم و عوق میزد، کیرمو میکشیدم بیرون و میگفتم خوبه؟ حال میده؟ رضا دهنشو باز گذاشت و آروم گفت خیلی خوشمزس. انگشتای دستمو لیس میزد و میکرد تو دهنش، دستامو میمالیدم رو صورتشو بوسشون میکرد، گفتم بسه، بیا داگی شو میخوام سوراختو بخورم، زبونمو به یه سوراخ تنگ خوشگلش که قهوه ای روشن بود میمالیدم و با دستام چاک کونشو باز نگه داشتم، هر بار که زبونم رو سوراخ خوشمزش کشیده میشد، ناله های رضا بلند میشد؛وای بیشتر زبونتو بکن توش. با انگشتام سوراخشو باز کردم و نوک زبونمو کردم توش، چند دقه ای باهاش بازی میکردم و با اون یکی دستم از زیر برا رضا جق میزدم، یهو رضا آهی کشید و دیدم آبش اومد. بی حال شده بود و نفس نفس میزد، با چشمای خمار شدش نگاهم کرد و گفت وای عالی بود، چند ثانیه بعد گفت وایسا، دوس دارم بشینم تو از بالا جق بزنی ابتو بریزی رو صورت و بدنم. تو چشماش نگاه میکردم و انگشت های دستم رو میکردم دهنش و هرزگاهی دستمو لیس میزد، سرمو آوردم پایین و گفتم لباتو میخوام، خوشمزه ترین لب دنیا رو داری، کیرمو جلو دهنش گرفته بودم و جق میزدم و هرزگاهی سر کیرمو میکردم دهنش، صورتشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم،چشماش مظلوم شده بود ولی نگاهای من پر از خشمه شهوت بود تو همین حال ابمو با فشار رو صورتش و بدنش پاچیدم. لبخند رضایتی زد و گفت چقدر خوب بودی. دوش گرفتیم و اومدیم بیرون،موهاشو جلو آینه سشوار میکشید، از پشت بغلش کردم و صورتشو بوسیدم؛ممنون عزیزم خیلی خوب بود،سرشو چرخوند و صورتمو بوسید و نوازش کرد؛تو هم عالی بودی. گوشیش رو چک کرد؛ وای مامانم چند بار زنگ زده، بابامو داداشم هم زنگ زدن، استرس گرفتم. +استرس نگیر عزیزم، سعی کن منطقی صحبت کنی، سعی کن عصبانی نشی. رضا؛ باشه اول به مامانم زنگ میزنم؛ رفتم تو آشپزخونه، کتری رو پر کنم. صدای رضا میومد؛ چند دقه ای حرف زدن و رضا با عصبانیت داد میزد. نمیخواستم وسط حرف زدنش مزاحم بشم نشستم تا صحبتش تموم بشه. اومد رو مبل کنارم نشست؛وای کیوان مامانم خیلی رو مخه. +چرا مگه چی گفت؟با پدرتم صحبت کردی؟ رضا؛میگفت ما اصلا دوستت رو نمیشناسیم، نمیدونیم کیه،اصلا چی شد یهو تصمیم گرفتی از ما جدا بشی، تو هنوز بچه ای، مردم خیلی عوضی شدن مواد میدن دست بچه ها و این چرت پرتا. +البته مامانت حق داره واقعا دنیای بی رحمی شده نمیشه به کسی اعتماد کرد ولی بهش زمان بده، باهاش کنار میاد، پدرت چی گفت؟ رضا؛ چی بگه،،کسشر گفت، داد زده مگه تو خونه چی کم داری که میخوای جدا بشی،بچه ها موقعی که ازدواج میکنن جدا میشن، خجالت بکش این کارارو کی بهت یاد داده، کی زیر پات نشسته،پاشو بیا خونه. +جوابشو چی دادی؟ رضا؛گفتم من فرار نکردم که میام بهتون سر میزنم ولی واقعا دلم میخواد جدا زندگی کنم اونم هی حرف خودشو میزده که این ادا اطوار برا خانواده ما نیست، فامیل چی میگه، میگن پسرش معتاد شده فرار کرده، منم دیدم اینا فهم ندارن گفتم هر کی میخواید بکنید من باهاتون زندگی نمیکنم. +بغلش کردم و گفتم؛ بهشون حق بده، دوست دارن و میترسن بلایی سرت بیاد. رضا؛خسته شدم از بس بهم گیر دادن تا نوع لباس پوشیدنم کار دارن، دیگه واقعا نمیتونم باهاشون بسازم، کنارشون حس خوبی ندارم. +درک میکنم عزیزم، ناراحت نباش، من پیشتم، من همیشه مراقبتم. رضا لبخند ریزی زد و محکم بغلم کرد؛میدونم، چون تو رو دارم دلگرمم. سرشو نوازش میکردم و قربون صدقش میرفتم. شب رفتیم بیرون، داشتیم پیتزا میخوردیم،گوشی رضا زنگ خورد؛ برادرش بود؛رضا این چ کاریه؟الان مثلا بزرگ شدی؟بابام چ گناهی کرده؟کمتر عذابشون بده، رضا؛چ عذابی دادم، دلم میخواد جدا زندگی کنم، با دوستم همخونه شدم، خیلی هم پسر خوبیه اهل دود اینا هم نیست. برادرش میگفت؛ آخه چرا باید جدا زندگی کنی،چجوری رفیقته ما نمیشناسیمش،رضا بخدا چند دفه بهت شک کردم، حس میکنم با همجنسبازا میچرخی،اداهای اونارو در میاری، ولی اینو بدون تو فرق داری سر سفره حلال بزرگ شدی. رضا حرفشو قطع کرد و گفت چی داری میگی برا خودت، داستان زیاد میخونی ها،گفتم دوس دارم جدا زندگی کنم،این چرت پرتا چیه میگی. یکم جروبحث کردن و مکالمشون تموم شد. اعصابش خورد بود و بی قراری میکرد،دستاشو گرفتم و گفتم؛ همه اینا میگذره، فقط به زمان نیاز داره. رضا:عزیزم ممنون که تو این شرایطم بهم روحیه میدی، اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم. +چون منو داری این اتفاقات افتاده و لبخند زدم. رضا؛ اینجوری نگو، من کلا با خانوادم مشکل دارم تو مقصر نیستی. +انتخاب من باعث شد ازشون جدا بشی. رضا:در واقع تو باعث نجاتم از اون خونه شدی. چند روزی خانوادش پیگیری میکردن و رضا مدام باهاشون تو جر و بحث بود. عصر پنج شنبه بود به رضا گفتم، شب میریم کافه بچه هام هستن، از این حالت ناراحتی هم در میای. رضا؛میشه بریم یه کافه دیگه آخه کلا از محیط اونجا خوشم نمیاد،بعدش کلا جامون ته کافس انگار زندانه. گفتم رضا اونجا پاتوق ما هستش من جای دیگه راحت نیستم نگام کرد و گفت چطور تو شمال لب دریا مشکلی نداشتی ولی الان میگی جای دیگه راحت نیستم. +اونجا آشنا وجود نداره ولی اینجا اگ کسی مارو باهم ببینه حرف در میاد. رضا؛۸ ملیون جمعیت همشون فامیل شما هستن؟ فامیل هاتون تو کافه ها نشستن تا تو رو چک بکنن؟ +چرا الکی حساسیت نشون میدی خب اونجا راحت ترم و بچه ها هم اونجا هستن، عادت داشتم دو هفته ی باری ماهی ی باری برم اونجا پیششون. رضا؛اکی تو برو من خونه میمونم،خوش بگذره بهت با دوستات. +لطفا این جوری رفتار نکن، یکم درکم کن. رضا:اگه دختر هم بودم باز میترسیدی باهم کافه های دیگه بری؟ ن چون میتونستی الکی بگی عقدش کردم، چون پسرم باعث خجالتتم. دستاشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم؛تو هیچوقت باعث خجالتم نبودی، باشه اگه تو دوس داری میریم کافه دیگه ای، نمیخوام ناراحت بشی، هیچی ارزش ناراحتی تو رو نداره. حرفام روش تاثیر گذاشت و بغلم کرد، سرشو نوازش میکردم و رضا گریه کرد؛ منو ببخشيد من یکم بهانه گیر شدم، بخاطر جدایی از خانوادم و اتفاقات بعدش یکم دل نازک شدم،الانم الکی بهانه گرفتم،بریم همون کافه همیشگی. +ن عزیزم،دوس دارم هر جا لذت میبری بریم،اینم بدون من کنار تو هیچوقت خجالت زده نیستم. صورتمو بوسید و گفت؛نه عزیزم بریم همون کافه، بچه ها هم هستن خودمم حوصلم سر رفته. گفتم باشه باز هر جور تو راحتی. وارد کافه شدیم، با بچه ها خوش و بش کردیم، سحر اومد پیش رضا نشست و گفت؛رضا دپرسی،چیزی شده؟ رضا؛ن یکم این روزا درگیر مسائل خانوادگی ام. سحر گفت چی شده خب؟ رضا؛از خانوادم جدا شدم یکم درگیر داستان های بعدشم. سحر؛وای آخه چرا؟کجا زندگی میکنی الان؟ رضا؛وا سحر، باهاشون مشکل داشتم خوبه خودت در جریان بودی، پیش کیوان زندگی میکنم. سحر؛وای بسلامتی،مبارکه آقا کیوان. ازش تشکر کردم وگفتم یکم بگذره روحیش بهتر میشه. به رضا گفتم چی میخوری؟گفت کیک شکلاتی و لبخند زد. نگاهش کردم و خندیدم. رضا؛با همین کیک شکلاتی مخمو زدی. خندم گرفت؛وای یادته، چقدر استرس داشتم گفتم الان با خودش میگه فاز این پیرمرد چیه، رضا:دیگ به خودت نگو پیرمرد،پیرم باشی برای من جذابی. +خب گفتم که بد سلیقه ای. ناصر صدام زد؛کیوان به بچه ها گفتم دوشنبه شب بیان خونم تو هم بیا. نگاه رضا کردم؛ با سرش تایید کرد و گفت اکیم. یکم بازی کردیم و موقع رفتن مرجان گفت؛ تعجب کردم امشب زود نرفتی آخه همیشه میگفتی باید رضا رو برسونم و برگردم به خاطر اون زودتر میرم، دستم دور شونه رضا بود و گفتم؛ چون دیگ باهام زندگی میکنه. مرجان رو به رضا کرد و گفت؛ جدی میگم قدر کیوان رو بدون همچین مردی کم پیدا میشه که اینقدر احساس مسئولیت داشته باشه. رضا نگام کرد و گفت آره کیوان فرشتس،همیشه مثل یک حامی برام بوده. گفتم بسه الکی تعریف نکنید هر کاری کردم وظیفم بوده. برای اولین بار بود که مرجان تیکه نمینداخت و ابراز ناراحتی نمیکرد. دوشنبه غروب بود داشتیم حاضر می شدیم بریم خونه ناصر، تلفن رضا زنگ خورد، برادرش بود؛ این عکسا چیه تو پیجت، با اکانت دیگم پیج اینستات رو دیدم، مثل دخترا عکس گرفتی،گوشواره انداختی،دیشبم که عکس دستای خودت با یه کصکشی رو استوری کردی، فکر میکنی مارو بلاک کنی میتونی هر گوهی بخوری، زنم کلی سرزنشم کرده جلوش از خجالت آب شدم. رضا با خونسردی گفت؛الان میخوای چیکار کنی؟آبروی شما برام مهم نیست، زندگی خودم برام مهمه. برادرش گفت؛ من اون حروم زاده ای که تو رو نگه میداره رو گیر میارم ولی بخدا قسم اول تو رو میکشم،رفتی ول چرخیدی چیزی بهت نگفتیم، الانم زیر مرد میخوابی. رضا؛ هر کاری دوس داری بکن،وسط حرف زدن قطع کرد. گفتم رضا چرا همچین کاری کردی؟چرا اینقدر احساسی فکر میکنی؟دوس داری برا خودت دردسر درست کنی؟ رضا؛ببخشید که باعث شدم بترسی، خیالت راحت داداشم عرضه این کارارو نداره الکی هارت پورت میکنه. +من از برادرت و گنده تر از اونم ترسی ندارم،فقط میخواستم تو آرامش باشی و برا خودت جنگ روانی درست نکنی، وگرنه صد تا مثل برادرت جلوم گریه کردن، نتونستم خودمو کنترل کنم و این حرفو زدم. رضا؛ چرا مگه تو چیکاره ای؟ واقعا شغلت چیه کیوان؟ صبح ها ۷،۸ میری عصر میای؟ همچنان میخوای بهم دروغ بگی؟ +ای بابا رضا بسه تو هم الکی قفلی زدی رو یه چیزی، معاملس دیگ، نری سمتش که پول در نمیاد. رضا؛ باشه ولی من احمق نیستم. +جای این حرفا زودتر آماده شو، دیر شد. بعد شام گرم صحبت بودیم، مریم پرسید؛رضا ببخشید سوال میکنم ولی واقعا برام سواله، الان با کیوان زندگی میکنی، احساسات یه زن رو نسبت بهش داری؟ رضا: باور کن معنی سوالت رو نمیفهمم. مریم؛ چجوری بگم یعنی میگم مثل یه زن و شوهر زندگی میکنید؟یعنی مثلا تو آشپزی میکنی،کیوان از سر کار میاد یه وقتا میرید بیرون، شبا کنار هم میخوابید؟ رضا با خنده گفت آره عزیزم ولی فرقش اینه که ما جفتمون مرد هستیم ،کیوان اگ ی شب کنارم نخوابه من دیونه میشم. مریم؛اها پس یعنی عاشقش هم هستید. رضا؛ عاشقشم که اومدم پیشش زندگی کنم، نمیدونم شاید براتون قابل درک نباشه دو تا مرد یا دو تا زن بتونن عاشق هم باشن و باهم ازدواج کنن. مریم؛ خب رضا چرا تغییر جنسیت نمیدی که راحت با کیوان ازدواج کنی؟ رضا؛ مریم جان من روز اولم گفتم از جنسیتم راضی ام و ترنس نیستم. مریم؛بخدا ببخشید همش سوال میکنم، خب وقتی با جنسیتت مشکل نداری چجوری عاشق کیوانی؟ رضا کلافه شده بود و گفت وای مریم؛ چ ربطی داره اخه،ایراد طرز فکر تو اینه فکر میکنی ی نفر عاشق جنس مخالفش میتونه بشه یا اگه عاشق همجنسش شد باید تغییر جنسیت بده. مریم گفت شرمنده من یکم تو این موارد گیجم. میثم ادامه داد؛کیوان برا منم سواله تو رابطه رضا میتونه برات نقش یه زن رو پر کنه؟ گفتم بچه ها شاید متوجه نشید ولی سوالاتون خیلی اذیت کنندس، من همونقدر به رضا حس دارم که به یک زن حس دارم که پس یعنی باهاش مشکلی تو زندگیم ندارم. شب بود و داشتم تو تخت با گوشیم ور میرفتم، رضا اومد بغلم و گفت تیشرتت رو در بیار، تیشرتم رو در آوردم و زود بغلم کرد؛صورتشو نوازش میکردم و سرشو میبوسیدم، اونم سرشو رو سینم بازی میداد. رضا؛کیوان از نظر دوستات رابطه ما عجیبه، انتظار دارن من یه دختر باشم. +مهم منم که با پسر بودنت اکیم بچه ۵ ساله که نبودم میدونستم پسری ولی اومدم سمتت. رضا؛کیوان من حس میکنم شاید نمیتونم مثل یه زن باشم برات. +رضا از این اخلاقت خیلی بدم میاد که کوچکترین حرف بقیه روت تاثیر منفی میزاره، بعدش من ازت نخواستم زن باشی،من همین چیزی که هستی رو دوس دارم. رضا:یعنی تو سکس با من اندازه سکس با یه زن لذت میبری؟ +من بهترین سکس زندگیم با تو بوده، شب اولم گفتم بغل کردنت بهم آرامش میده. رضا تو چشمام نگاه کرد و لباشو آورد جلو،لب پایینش رو میخوردم و تو چشمش نگاه میکردم؛تو از همه برام با ارزش تری من بهترین حسو با تو تجربه کردم. با دستاش صورتمو گرفته بود و لبامو میخورد؛خیلی دوست دارم،وقتی تو بغلتم یه حس امنیت دارم، سرشو بوسیدم و محکم بغلش کردم؛هیچوقت تنهات نمیزارم اینو بدون همیشه منو داری. سرشو برد پایین و دستو گذاشت رو کیرم، بابایی میخوام. نگاهش کردم؛ قربون اون بابایی گفتنت بشم،شلوارکم در آوردم، سرشو آورد از رو شورت کیرمو میبوسید،گفتم بیا بالا، تاپشو در آوردم؛ قربون اون بدن لاغرت بشم چقدر خوشگلی تو،چجوری عاشق منه پیرمرد شدی؟ رضا:روز اول که دیدمت عاشقت شدم، نگاهای مهربونت منو جذب خودش کرد، پیر مرد نیستی ولی اگ هم بودی باز عاشقتم. دوباره بغلش کردم،با دستش آروم بازوهامو نوازش میکرد. گفت دلم میخواد، تو حسشو نداری؟ گفتم من همیشه با تو حسشو دارم. رفت پایین کیرمو دست زد، وای چقدر سفت شده، گفتم مگه میشه تو بغلم باشی و سفت نشه. کیرمو درآورد و کرد تو دهنش، وای چ خوشمزه شده امشب، چی بهش زدی؟ +گفتم هر چیزی به لبات بخوره خوشمزه میشه. متوجه شدم کلا امشب تو فاز سکس عاطفیه، آروم آروم کیرمو میخورد، منم سرشو نوازش میکردم، ده دقه ای خورد و گفت بیا خودت بزار دهنم میخوام جق بزنم آبم بیاد. کیرمو ساک میزد و گهگاهی با دستش باهاش ور میرفت، یکم تند تر خورد و دیدم آبش اومد، کنارش دراز کشیدم و با دستمال شکمشو پاک کردم؛قربونت بشم پسر خوشگلم، و رو چشماشو بوسیدم. رضا؛بیا لاپایی بزار ارضا شی، +ن من نمیخوام ارضا بشم، تا همینقدر لذت بردم کافیه. رضا؛ن باید ارضا بشی. +دوس ندارم اذیت بشی الانم ارضا شدی بی حالی. رضا؛نه بی حال نیستم اگ آبت نیاد کلا حالم گرفته میشه، لای پاشو چرب کردم و گفتم پاهاتو سفت کن از پشت خوابیدم روش،با هر تلمبه صدای کیرم که بین پاش عقب جلو میشد رو میشنیدم،سرشو داد عقب و ازش لب گرفتم،چند دقه ای تلمبه زدم و آبمو ریختم رو کمرش. دی ماه بود خسته و کوفته اومدم خونه،رضا با خوشحالی اومد بغلم کرد و لبامو بوسید، صورتشو بوسیدم گفتم قربونت بشم. رضا دستمو گرفت و گفت ی لحظه بیا بریم تو اتاق، گفتم رضا بزار برم زیر کتری روشن کنم تو کف چایی ام. رضا:فقط ی دقه بیا داخل اتاق، وارد اتاق شدم؛ با نور ریسه ای صورتی دور تخت رو تزئین کرده بود و کیک رو گذاشته بود رو تخت، چند تا شمع روشن کرده بود، با ذوق و خوشحالی نگاهش کردم، بغلم کرد و گفت تولدت مبارک عزیزم، ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد؛مرسی قربونت بشم باورم نمیشد این همه وقت بزاری منو خوشحال کنی. رضا؛تو باارزش ترین دارایی من هستی،کاری نکردم ک. محکم بغلش کردم و از ته قلبم خوشحال بودم. چند تا عکس گرفتیم و تو عکس منو بوسیده بود. عکس رو استوری کرد و برادرش این استوری رو دیده بود. زنگ زد تهدیدش کرد؛ تو داری از عمد آبروی مارو میبری، این مرد کیه که خونشی،به اون حروم زاده بگو خودش خانواده نداره که یه بچرو از خانوادش جدا میکنه،بحث هاشون نتیجه ای نداشت و رضا سعی میکرد با لجبازی به خانوادش بفهمونه حق زندگی عادی رو داره. نگاهش کردم و گفتم چرا دوس داری همه چیت آشکارا باشه میتونی زندگیتو داشته باشی ولی کسی ندونه، هر چی آدما کمتر راجبت بدونن کمتر آسیب میبینی،در کنارش زندگیتم داری. رضا؛ترجیح میدم خودم باشم و کسایی که منو میخوان باید همینجوری که هستم بخوان،از نقش بازی کردن خوشم نمیاد. +عزیزم تو زندگی جاهایی وجود داره که باید نقش بازی کنی چون باعث ایجاد آرامشت میشه. رضا؛من با تو آرامش دارم، خانوادم هم باید بدونن و به عشق و احساسات من احترام بزارن. تو بین حرفامون گوشیم زنگ خورد، میثم بود؛ سلام کیوان میگم فردا شب بیاید اینجا. +میثم قول نمیدم ببینم چی میشه. میثم؛ای بابا پاشو بیا دیگ به رضا هم بگو بیادا. بین حرفامون رضا اشاره داد میاد. +باشه میام، بچه ها همه هستن؟ میثم؛آره همه میان. گوشیو قطع کردم و به رضا گفتم؛لطفا اینقدر خانوادت رو با خودت دشمن نکن، بهشون زمان بده. رضا؛کیوان بیا این بحث رو تموم کنیم چون هیچوقت قرار نیست برگردم به اون خونه پس هارت پورت های برادرم و اینا مهم نیست. +باشه رضا، هر کاری دوس داری بکن. رضا؛ راستی اونشب تو ویلا یادته ناصر با نیلوفر چجوری لاس میزد، جلو مرجان دست گذاشته بود رو کون نیلوفر😂، وای چقدر مرجان خار و حقیره که همچین رفتاری رو تحمل میکنه. +زندگی بقیه به ما چ ربطی داره اخه،حتما خود مرجان مشکلی نداشته دیگ. رضا؛منم میدونم مشکلی نداشته، چون سگ پول ناصره. +این حرفا اصلا بهت نمیاد، چرا همچین شخصیتی گرفتی؟ رضا؛وا کیوان چقدر حساسی خب واقعیت رو گفتم دیگه. فردا شبش رفتیم خونه میثم اینا. مریم گفت بچه ها شام تا چند دقه دیگه حاضره، میوه نمیخورید؟ میخوام روی میز خلوت بشه. بچه ها گفتن ن و رضا پاشد کمک مریم کنه بشقاب هارو جمع کنن، پوست میوه رو ریخت تو سطل آشغال و ماشین ظرفشوییو رو تایمر گذاشت، مرجان با حالت تیکه گفت؛وای خوشحال شدم رضا جان بالاخره کار با ماشین ظرفشویی رو یاد گرفتی. رضا لبخندی زد و با خونسردی گفت؛عزیزم اگه تو نبودی یاد نمیگرفتم بالاخره حرف تو باعث شد به خودم بیام، واقعا ممنونم ازت، اما کاش تو هم یاد میگرفتی چجوری دوس پسرتو نگه داری و خندید. مرجان گفت منظورت چیه؟ رضا؛وا عزیزم جلو چشم خودت آقا ناصر، رفیقتو میمالید، دستشو گذاشت جلو دهنش و با خنده گفت البته حق میدم برای تو الویت عشق و دوس داشتن نیست حاضری بخاطر پول همچین حقارت هایی رو تحمل کنی. مرجان یهو منفجر شد؛ حدتو بدون هیچی بهت نگفتم پرو شدیا،حقیر تویی که خونه مردم زندگی میکنی. مریم و سحر گفتن بچه ها شما چتونه؟واقعا چرا اینقدر باهم لجید؟ ناصر گفت؛رضا جون قبلا خجالتی بودی الان زبون در آوردی. نگاه مرجان کردم و گفتم؛ نمیخوای این کینه الکی رو تمومش کنی؟ مرجان نگام کرد و گفت؛ وا من که کاریش نداشتم دیدی که چیا بهم گفت. +اتفاقا تو مثل همیشه شروع کردی،حالا اینبار رضا هم جواب داد. رضا با خونسردی گفت وای بچه ها منو و مرجان جون شوخی میکنیم. مرجان؛من شوخی نکردم حد خودتو بدون، رابطه منو و ناصر به تو ربطی نداره. رضا؛راست میگی ببخشید اصلا به من چه که دوست پسرت هر ازگاهی با رفیقت یه حالی میکنه. ناصر نگاهم کرد و گفت؛کیوان جلوشو بگیر، داره چرت پرت میگه. +ناصر دوس دخترت بیخیال نمیشه، بحثم اون شروع کرد. ناصر نگاه مرجان کرد؛تو هم بیخیال شو دیگه هر سری دنبال بحثی. سحر سعی کرد جو رو آروم کنه، مرجان و رضا رو برد اتاق باهاشون صحبت کرد و جفتشون از هم معذرت خواهی کردن. جو آروم شد و آخراش بچه ها میگفتن میخندیدن حتی ناصر با رضا شوخی میکرد و سرگرم حرف بودن. رسیدیم خونه و به رضا نگاه کردم و گفتم؛ از کی تا حالا شخصیتت اینجوری شده؟ رضا؛ وا چجوری شده؟ +خیلی حرفت زشت بود،نباید تو جمع اونجوری مرجان رو خورد میکردی. رضا؛ببخشید عزیزم که ناراحتت کردم نمیدونستم مرجانو دوس داری. حرفاش عصبیم کرد؛رضا خیلی چرت و پرت میگی، من بخاطر مرجان ناراحت نیستم بخاطر خودت ناراحتم تو خیلی عوض شدی. رضا؛ عوض نشدم فقط دیگه از مظلوم بودن خسته شدم، الانم میرم مسواک بزنم بعدش بخوابم. +این آدمی که من میبینم اصلا اون پسری نیست که من چند ماه پیش تو نگاه اول عاشقش شدم. رضا؛آها الان یعنی منو نمیخوای؟یعنی برگردم خونمون؟ +چی میگی،چرا با حرفات عصبیم میکنی؟از کی تا حالا یاد گرفتی نقطه ضعف آدما رو تو جمع مسخره کنی؟ از کی تا حالا یاد گرفتی حرفایی رو بزنی که میدونی ناراحتم میکنه؟ رضا؛از وقتی ک رفیقات تا دادن و کردنم پرسیدن، از وقتی که اون رفیقت پشت سرم حرف میزد و تو فکر میکردی من چیزی نمیدونم،از وقتی که خانوادم تهدید به مرگم کردن، همه اینا کافی نیست؟منم انسانم، چرا من باید مظلوم باشم؟هر جوری که باهام رفتار بشه واکنش نشون میدم. حرفاش باعث شدن سکوت کنم؛ از طرفی به اتفاقایی که باعث تغییر شخصیت رضا شده بود فکر میکردم بهش حق میدادم ولی از طرفی دلم برا اون پسر کوچولو معصوم تنگ شده بود. به اصرار سحر،رضا تو گروه تلگرامی ما ادد شد، وسط چت بودیم یهو رضا عکس اینستاگرام نیلوفر رو داد و گفت والا مردا حق دارن کونشو میمالن ببین چقدر بزرگه😂. سحر رو پیام رضا ریپلای کرد و خندید. مرجان عصبی شد و از گروه لفت داد. رضا در جواب ریپلای کرد و نوشت؛ وا این چرا به خودش گرفت، راسته که میگن فحش رو بنداز زمین صاحبش ور میداره و استیکر خنده گذاشت. ناصر نوشت بیین به حرمت کیوان هیچی بهت نگفتم پرو شدی. رضا؛اولا که خیلی پشتم حرف زدی مثلا اون روزی که تو ویلا به کیوان میگفتی بابا این پسره دو روز عشق و حالتو بکن باهاش، فکر نکن نشنیدم، ولی گفتم شوخیه،فکر میکردم شماها یکم معرفت دارید نمیدونستم خودتو و خانمت اینقدر قلب سیاهید،و بعدش رضا لفت داد. ناصر زنگ زد؛ داداش این بچت چشه، چرا این فازا رو گرفته؟ اعصابم خورد بود، بیخیال داداش بخدا حس هیچیو ندارم الانم نمیدونم چی بگم، ی مدت دوست دخترت رو این قفلی زده بود حالا هم داستان اینجوری شده. ناصر؛داداش من خیلی دوست دارم ولی خدایی رضا خیلی پرو شده ما تو جمعمون دعوا نداشتیم از وقتی این وارد جمع ما شد این داستان ها شروع شد،خودت یه چیزی بهش بگو. +اینا همش نتیجه کارای مرجانه،طبیعی رضا هم واکنش نشون بده، الانم حال ندارم چیزی رو حل بکنم بزار ی مدت جو آروم بشه و خدافظی کردیم. رضا نگاهم کرد و گفت؛الهی آقا ناصر وقتی قهوه ای شد زنگ زد به رفیقش از من گله کنه. +بسه رضا چرا بیخیال مرجان نمیشی، اون حروم زادس ولی تو چرا کارای اونو تکرار میکنی. رضا؛ از مرجان و بکنش متنفرم جفتشون چشم نداشتن منو باهات ببینن. +این چه طرز حرف زدنه تو چت شده. رضا؛ببخشید میخوای الان زنگ بزنم به رفیقت بگم گوه خوردم؟ سرش داد زدم بسه دیگ،کون لق رفیقم و مرجان، من نگران تو ام، خیلی عوض شدی. رضا؛کیوان میخوای کمربند بردار بیا یه دست منو بزن آروم بشی، وای چقدر تعصب رفیقشو میکشه. دستشو گرفتم و با عصبانیت گفتم این حرفایی که جدیدا یاد گرفتی وسط بحثا میزنی خیلی ناراحتم میکنه، خودتم میدونی کسی اندازه تو برام مهم نیست. رضا نگام کرد؛کیوان منم خیلی دوست دارم ولی دیگه نمیخوام ماست باشم کسی بهم تیکه بندازه جوابشو میدم. نزدیک عید بود و رابطه منو و دوستام کمرنگ شده بود، چون نمیتونستم رضا رو کنار بزارم مجبور بودم کمتر با دوستام رفت آمد کنم. ناصر زنگ زد؛ سلام داداش چه خبر خوبی؟ +سلام مرسی تو خوبی، چخبر. ناصر؛سلامتی،چند روز دیگه عیده برنامت چیه برا سفر. +واقعیتش قرار با رضا ۶ روز بریم کیش یعنی صبح ۲۸ اسفند پرواز داریم تا ۴ فروردین هستیم بعدش ولی آزادم. ناصر؛خب بعدش دیگ تعطیلی نداری ک، وقتی تعطیلات بود خواستم جایی بریم. +داداش به رضا قول دادم همه کارا رو هم آماده کردیم،تا خونه و بلیط و رفت و برگشت رو هم اکی کردیم. ناصر؛داداش تو همیشه برام عزیز بودی ولی واقعا مارو خط زدی، اون پسره باعث شد کلا از ما دور بشی. +خودم اومدم چند بار بهت سر زدم ولی خب نمیتونم رضا رو همیشه تنها بزارم، برم دورهمی که، میدونم تو ازش خوشت نمیاد ولی من خیلی عاشقشم، بازم میگم باعث تموم این سردی ها مرجان بود. مکالمه ما تموم شد و صدای باز شدن درو شنیدم. رضا با خوشحالی اومد تو، وای کیوان حدس بزن چی شده؟ +چی شده اینقدر خوشحالی؟ کارت معافیت سربازیم اومد😍. رضا از خوشحالی بالا پایین میپرید. کارتشو گرفتم و نگاه عکسش کردم؛پدر سوخته چقدر خوشگل افتادی، بغلش کردم و گفتم شیرینیش نمیخوای یه بوس آبدار بدی؟ رضا خودشو لوس کرد و محکم منو بوسید، +نوبت منه زود باش یه بوس آبدار میخوام،محکم چند بار صورتشو بوسیدم؛آخ دلم میخواد اینقدر فشارت بدم ولی حیف دردت میاد. رضا نفسی کشید و گفت نمیدونی چقدر خوشحالم که راحت شدم. +شام بریم بیرون؟ رضا؛اگه دوس داری بریم. +دوست داری دو تایی باشیم یا به بچه ها هم بگم؟ رضا؛به سحر خودم میگم ولی بقیه نه. +باشه عزیزم، هر جور تو راحتی. رضا؛فکر نکنی این کارا رو میکنم از دوستات دور بشی، فقط از جمع های استریتی خوشم نمیاد چون هر چقدرم ادا با فرهنگ هارو در بیارن بازم هموفوبیک هستن. +باشه عزیزم،دوس ندارم کسایی که باعث آزار روانیت میشن رو تحمل کنی. رضا؛سحر هم چون واقعا با همشون فرق داره،به آیلار هم میگم بیاد،بهش میگم شیرینی معافیتم شام مهمون من. +پس زنگ بزن از الان بهشون بگو که برنامه نچینن. تو رستوران بودیم؛ سحر گفت وای خوب شد راحت شدی،۲ سال زندگیت هدر میرفت. نوید تایید کرد؛آره من خودم بدترین دوره زندگیم سربازی بوده واقعا برد کردی. سحر به آیلار نگاه کرد و گفت تو چرا معاف نمیشی؛ آیلار؛من که معافیت کفالت میگیرم، چون من ترنسم معافیت موقت میدن تا عمل کنم،منم نمیخوام فعلا عمل کنم. دستای رضا تو دستم بود و با ذوق به همدیگه نگاه میکردیم، یهو سحر گفت؛جدی جدی کیوان، شماها باهم موندید،خدایی باورم نمیشد چند ماه بگذره از رابطتون. با خنده گفتم؛کجای کاری تازه میخوام پیری های رضا رو ببینم. ۲۸ اسفند شد،تو هواپیما بودیم، رضا خیلی استرس داشت چون برای اولین بار سوار هواپیما شده بود، دستاش گرفتم و گفتم نترس عزیزم، اگ هم حالت تهوع گرفتی جلوت پلاستیک هست راحت باش. رضا؛حالت تهوع ندارم ولی میترسم هواپیما سقوط کنه. +نترس عزیزم، ایمنی سفر خوبه، بعدش کلا ۳ ساعت راهه، چشماتو ببندی باز کنی رسیدیم. رضا؛وای تو فیلم خاکستری هواپیما سقوط کرد، افتادن بین گرگا، چقدر ترسناک بود. +از قوه تخیل رضا خندم گرفت و گفتم نترس تو مسیرمون گرگ نیست اگه رو دریا هم سقوط کنیم میفتیم بین کوسه ها. رضا؛مسخرم نکن میترسم خب. +دستمو کشیدم رو سرش،قربون ترست بشم، نگران نباش، قول میدم سالم برسیم. هوا نسبتا گرم بود، وارد سوئیتی که اجاره کرده بودم شدیم، خب رضا جان دیدی سالم رسیدی به مقصد. رضا؛خیلی ترسناکه هواپیما، از الان استرس برگشت رو دارم. +بچه ترس نداره که،الکی استرس میگیری. رضا؛کیوان من برم دوش بگیرم خیس عرقم. +باشه عزیزم، فقط بگو چی میخوری برا ناهار زنگ بزنم بیارن. رضا؛ من زرشک پلو میخورم، غذاهای محلیش رو رفتیم بیرون میخوریم. +عصر باید بریم بیرون چون هوا گرمه الان. زنگ زدم غذارو سفارش دادم، گفتن چهل دقه طول میکشه بیاره چون یکم شلوغه. ما بین وقتی که داشتم، رفتم در حموم زدم و گفتم رضا باز کن. رضا با چشمای کفی درو باز کرد و گفت چی شده؛ وارد حموم شدم؛گفتم هیچی اومدم باهات دوش بگیرم. صورتشو شست و با تعجب گفت؛کی لخت شدی؟ گفتم چیه خجالت کشیدی؟ رضا؛وای یه لحظه یاد روز اول افتادم چقدر دلم میخواست لختت رو ببینم، تو صورتم نگاه کرد و خندید. +اتفاقا منم دلم میخواست ترتیبتو بدم ولی حیف خوابم میومد. رضا سیلی آرومی زد و گفت کوفت. تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛رضا چرا منو اینقدر حشری میکنی؟ رضا با خوشحالی کیرمو گرفت تو دستش و گفت وای چ زود راست شد. با لبخند،تو چشمام نگاه کرد و نشست برام ساک زد. +جون چ پسر حرف گوش کنی دارم میفهمه باباش حشریه زود دست به کار میشه. حرفام بدجور تحریکش کرد؛قربون کیر باباییم بشم، تو فقط حشری شو،خودم هستم، با چشمای مستش نگاهم کرد و دوباره کیرمو کرد تو دهنش، بدون وقفه کیرمو میخورد، و با کیر خودش بازی میکرد، دست کشیدم رو سرش و گفتم میخوام آبمو با ساک بیاری؟میتونی؟ رضا سرشو تکون داد و گفت آره اینقدر میخورم تا بیاد، همشم میریزم دهنم. سرشو نوازش کردم و گفتم آفرین پسر خوب کارتو خوب بلدی. داغی دهنش و تف هایی که از دهنش رو تخمم میچکید لذت رو چند برابر میکرد، با دستاش تخمامو بازی میداد و پر تف برام میخورد، چند دقه ای گذشت، کیرم داغ شده بود و دهن رضا خسته نمیشد، گفتم آماده باش داره میاد، سرشو تکون داد که اکیه. آبم با فشار ریخته شد و سر رضا رو محکم نگه داشتم. بعد چند ثانیه کیرمو در آوردم و نفس نفس میزدم و گفتم فوق العاده بودی عزیزم. دهنشو باز کرد گفت ببین همشو قورت دادم. دیدی چقدر حرف گوش کنم. +تو همیشه عالی بودی،قربونت بشم من، خودت ارضا شدی؟ رضا؛کنار پاتو نگاه کن آبم تا اونجا پاچید😁. +جون پسرم مثل خودم حشری بوده. از اینکه رضا ابمو بخوره ناراحت نمیشدم چون لذت میبرد، سکس اون روز بهم ثابت کرد رضا تو روابط جنسی و عاطفیش دوس داره نقش یه پسر بچه رو داشته باشه که با پدرش رابطه داره. مطمئن بودم همه این افکارش ریشه در کودکیش داره ولی سعی میکردم همیشه نقش یه پدر مهربون و حامی رو براش داشته باشم. روز ۵ ام بود که تو کیش بودیم، تو خونه بی حوصله شده بودم، گفتم رضا پاشو بریم بیرون. رضا؛ آخه بریم بیرون چیکار؟ تفریحاتش رو که رفتیم بزار امشب خونه باشیم، فردا عصر هم ک پرواز داریم، تازه حموم هم رفتم نمیخوام عرق کنم. گفتم؛ عه پاشو دیگه اذیت نکن بریم نیم ساعت بیرون چرخ بزنیم. با اکراه گفت باشه میام ولی شامو بگیر بیایم خونه بخوریم. +باشه عزیزم هر چی تو بگی. شیشه رو داده بودم پایین و باد خنکی داخل میومد، رضا سرشو کرده بود بیرون و داشت لذت میبرد. یهو ماشین پلیس علامت داد بزن کنار. تعجب کرده بودم، زدم کنار، سرمو چرخوندم و گفتم بفرمائید مشکلی هست؟ با حالت طلبکاری گفت مسافری؟ماشین مال خودته؟ گفتم مسافرم، ن رنتیه. گواهی نامه و این چیزا رو خواست بهش دادم، رضا استرسی شده بود و سرشو پایین انداخته بود، پلیس الکی گیر داد؛ این کیه تو ماشینت؟دختره یا پسره؟ گفتم جناب برا تفریح اومدیم، گواهی نامه هم که درست بود، این سوالا برا چیه؟ لحنش تند تر شد، بیا پایین ببینم شما چه نسبتی باهم دارید، به دوستش اشاره داد بیاد مثلا مارو بترسونه. رضا خیلی ترسیده بود و زبونش بند اومده بود، دستش گرفتم و با چشمام اشاره دادم نترس. رفتم پایین به پلیسه گفتم، جناب گفتم اومدم برا مسافرت اینم پسرمه، لطفا الکی گیر ندید. پلیسه بی ادبیش شروع شد، چرت پرت نگو طرف دوجنسس میگی پسرمه، بردمتون کلانتری می فهمید این کارا عاقبتش چیه. رضا داشت اشک میریخت و پلیسه به رفیقش گفت پسره رو بیار پایین. دست پلیسه رو گرفتم و رفیقش صدا زدم گفتم ی لحظه بریم اونورتر. پلیسه فکر کرد میخوام بهش رشوه بدم، جو زده شد و گفت، آقا پولاتو واسه آزادی از زندان خرج کن، الانم باید بریم کلانتری. گفتم باشه پس چند لحظه صبر کن، برم داخل ماشین یه چیزی بیارم بعد بریم کلانتری، در ماشین باز کردم، رضا با استرس گفت کیوان، الان چیکار کنیم. نگاهش کردم و گفتم، دارم میگم نترس تا دو دقیقه دیگ میریم خوبه؟ رضا؛ آخه شنیدم گفت میریم کلانتری، +گفتم لطفا بهم اعتماد کن الان میرم و میام. از پشت کیف پولم، کارتم رو برداشتم،رفتم سمت پلیسه، گفتم جناب سروان، کارتمو بیین، کارتمو گرفت تو دستش و نگاه کرد، بعد نگاه قیافم کرد، یکم شل شد و گفت من معذرت میخوام اصلا نمیدونستم شما خودت سرهنگی، بخدا قصدم اذیت نبود فکر کردم مست هستید، عذر خواهی هاش داشت همه چیو تابلو میکرد، به رفیقش اشاره کرد بریم، اومد احترام بزاره، دستش رو گرفتم و گفتم لطفا تابلو نکن، اون نمیدونه داستان چیه. دوباره با خوشرویی معذرت خواهی کرد و گفت تو آگاهی هستید؟ جواب دادم، بله بخش مبارزه با مواد مخدره. بهت اولش گفتم فقط برا مسافرت اومدم، قانون شکنی هم نکردم ولی خب گیر سه پیج دادی دیگه،وگرنه نمیخواستم کار به اینجاها بکشه. باز معذرت خواهی کرد و دست دادیم و رفتن، اومدم نشستم تو ماشین. رضا با تعجب نگاه کرد و گفت کیوان یهو چی شد اخه، ن به اون حرف زدناشون ن به دست دادنتون، اون کارت چی بود بردی نشون دادی. گفتم رضا پلیس ها پولین منم بهشون پول دادم. رضا؛ بچه گول میزنی؟ ماموره یهو رفتارش عوض شد، بهم بگو داستان چیه. گفتم داستان هیچی نیست، رفتم پول دادم بیخیال بشن،حالا الکی گیر بده. تو مسیر برگشت بودیم، رضا سرش رو به بیرون بود و ی کلمه حرف نمیزد. صداش زدم؛ رضا شام چی بگیرم؟ آروم جواب داد؛هر چی دوس داری بگیر. با دستم سرشو چرخوندم؛ بهت گفتم چی میخوری؟ دوباره اداهات شروع شد؟ رضا؛ با عصبانیت گفت؛ وای هر چی میگیری بگیر. گفتم برات سخته بگی چی میخوری؟ رضا؛ هر چی میگیری بگیر جز پودنی، حالم از گوشت کوسه بهم میخوره، از اون روز مزه بدش تو دهنمه. رسیدیم خونه و موقع شام خوردن؛ رضا کلا سرش پایین بود و حرفی نمیزد، دستش رو گرفتم و گفتم؛ ازت خواهش میکنم اینقدر سر هر چیزی نرین به اعصابم. رضا؛چرا الکی بهم گیر میدی؟ خب دارم غذا میخورم و ساکتم مگه چیه؟ برا همه رفتارام باید توضیحی داشته باشم؟ دستمو برداشتم و بیخیال شدم، واقعا کشش نداشتم منت کشی کنم، ی وقتایی بیش از حد لوس میشد. یکم تلویزیون نگاه کردم و باز دیدم رضا حرف نمیزنه، اهمیتی ندادم و بهش گفتم دارم میرم حموم بعدش میرم بخوابم. سرشو تکون داد و گفت باشه، و باز ساکت شد. تو حموم همش به این فکر میکردم اگه اون خروس بی محل الکی جلومون نمیگرفت لازم نبود داستان تا اینجا کش پیدا کنه. اومدم بیرون و دیدم رضا ساکت نشسته ولی مشخص عصبیه با ی حالتی تند تند نفس میزد و سعی میکرد آروم بشه. صداش زدم؛ نمیخوای این مسخره بازی هاتو تموم کنی؟ رضا با عصبانیت نگاهم کرد و گفت؛ اگه تموم نکنم منو دستگیر میکنی آقای سرهنگ؟ خشم وجودم رو گرفته بود و گفتم تو به چه حقی رفتی داخل کیف پولمو دیدی؟ رضا؛ببخشید که وارد مسائل خصوصیت شدم اخه فکر کردم من دوس پسرتم. حرفاش مثل بنزین رو آتیش بود، رفتم سمتش و بازوش رو محکم گرفتم و فشار دادم و دادم زدم؛ میفهمی چه غلطی کردی؟ من دوستام هم نمیدونن شغلم چیه فقط ناصر که رفیق قدیمی منه میدونه، تو چجوری به خودت اجازه دادی فضولی کنی. رضا یکم ترسید و دستشو کشید عقب،بغض تو گلوش بود و گفت؛ کیوان این تو نیستی،چرا باهام اینجوری حرف میزنی؟از اول بهم دروغ گفتی الانم بازوم رو محکم فشار میدی، نزدیک بود منو بزنی، یهو زد زیر گریه. سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم، نفس عمیقی کشیدم و دستمو انداختم دور شونش؛ رضا باور کن نمیتونستم بهت بگم شغلم چیه،وگرنه خودتم میدونی من چقدر دوست دارم، فقط مجبور بودم شغلم رو مخفی کنم اونم تازه دروغ نگفتم چون واقعا معامله ماشین به پستم بخوره انجام میدم. رضا؛ بسه با کلمات بازی نکن، تو بهم دروغ گفتی، معلوم نیست چه چیزایی دیگه هست که ازش بیخبرم. گفتم رضا بخدا هیچ چیز دیگه ای نیست، درک کن مجبور بودم. رضا؛ منه گاو تو این چند ماه نفهمیدم تو کجا میری، چرا ی وقتا صبح زود میری ی وقتا شب میری صبح میای. +مجبور بودم بهت دروغ بگم، بعدش من اکثرا لباس شخصی میرم، کار ما فرق داره. رضا خودشو عقب کشید، دوباره بغلش کردم و گفتم چته؟ چرا ازم فاصله میگیری؟ رضا؛ اگ یه روز جدا بشم ازت، میای آبروم رو میبری آره؟ یکم مکث کردم و با ناراحتی گفتم؛ دمت گرم منو اینجوری شناختی؟ الان از من میترسی؟ رضا سکوت کرده بود و بلند بلند نفس میکشید. تکونش دادم و گفتم با تو ام، از من میترسی؟ رضا با اشک تو چشماش گفت آره ازت میترسم چون میدونم مامور آگاهی رحم تو وجودش نیست. حرفاش قلبمو سوراخ کرد، سرمو تکون دادم و گفتم متاسفم برات، چجوری اینقدر راحت دربارم قضاوت میکنی، من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم، هیچ وقت دلم نمیاد اذیتت کنم، تو همه وجود منی، تو زندگی منی،لطفا ازم نترس. رضا اشکاش میریخت و با دستش سعی میکرد پاکشون کنه، گفت؛کیوان چون الان باهامی اذیتم نمیکنی اگه ازت جدا بشم میدونم چ بلایی سرم میاری. صورتشو گرفتم و تو چشماش زل زدم؛ من هیولا نیستم، من اون آدمی ک تو اون کارت نشون میده نیستم، من همونم که شب اول تو بغلم خوابیدی گفتی تو بغلت آرامش دارم، من همونم ک وقتی سرما خوردی طاقت نداشتم مریضیت رو ببینم، من همون آدمم لطفا ازم نترس. رضا؛ میدونم تو آگاهی آدما رو بی دلیل میزنی، تحقیرشون میکنی، ازشون رشوه و باج میگیری، پس با منم اینکارو میکنی. سرمو تکون دادم و آهی کشیدم؛ رضا همه اینایی که میگی رو شاید انجام دادم ولی تو فرق داری، تو زندگی منی، بخدا از جانب من هیچ آسیبی بهت نمیرسه، چ باهام باشی چ نباشی. ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد و گفتم میبینی؟ این آدمی که جلوته، شباهتی به آدم توی کارت داره؟ حرفام آرومش کرد و یهو بغلم کرد و گفت لطفا گریه نکن، باباها گریه نمیکنن. وسط گریه، خندم گرفت و گفتم پدرسوخته خیلی بدجنسی، میدونی چجوری اذیتم کنی. رضا محکم تر بغلم میکرد و منم سرشو نوازش میکردم. سرشو آورد بالا و با حالت شوخی گفت من ازت نمیترسم دیگه سرم داد نزنی ها، وگرنه میزنمت. خندم گرفته بود و با خوشحالی بغلش کردم و گفتم قربونت بشم، چشم من غلط کنم داد بزنم. صورتمو بوسید و گفت؛ خیالت راحت من به کسی نمیگم شغلت چیه. نگاهش کردم و گفتم ممنون. رضا؛ درک میکنم، و اینم بدون من بچه نیستم اگه رازی داری یعنی راز منم هست، تو شریک زندگی منی پس چیزیو ازم مخفی نکن لطفا. سرشو بوسیدم و گفتم قربون فهمت بشم،بخدا هیچ چیز مخفی وجود نداره دیگه. رابطه ما هر روز که میگذشت عالی تر میشد و تقریبا هیچ مشکلی بینمون نبود. تیر ماه بود و من چند شبی میشد که شیفتم جوری بود که دیر میومدم خونه، کنار فروشگاه پیاده شدم و چند دقه ای طول کشید برسم خونه، وارد شدم و دیدم رضا با لباس های بیرونش کنار میز ناهارخوری وایساده یه دستش رو میزه و یه دستش رو کمرش. رفتم جلو بغلش کنم یهو هلم داد عقب، تعجب کردم و گفتم رضا چی شده؟ نفس عمیقی کشید و با چشمای پر از خشمش گفت؛ با ماشین کی اومدی؟ گفتم وا، خب ماشین نبرده بودم، با اسنپ اومدم. رضا؛چه جالب، جدیدا اسنپ ها میزارن مسافرشون رانندگی کنه،چقدر دنیای عجیبی شده. تپش قلب گرفته بودم و گفتم؛ اونجور ک فکر میکنی نیست، همکارم بود، منو رسوند همین، چون خودش رانندگیش خوب نیست. رضا؛ داشتم تو فروشگاه نوشابه و ماست میگرفتم، دیدم باهام صمیمی دست دادید حتی چند دقه گرم صحبت شدید. سرم پایین بود و گفتم؛ رضا فقط یه همکار بود همین. رضا؛یه همکار زن از تو اداره آگاهی؟چقدر جالب، خب چرا دعوتش نکردی خونه حداقل پذیرایی میکردیم. +آب گلومو قورت دادم؛ خب نمیشد، اون نمیدونست من با یه پسرم. رضا؛ از اینکه با یه پسری خجالت زده ای؟ +تمومش کن لطفا، تو هیچوقت باعث خجالتم نیستی فقط بقیه قرار نیست همه زندگیم رو بدونن. رضا تو چشمام نگاه کرد و با حالت ناراحتی لبخندی زد و گفت؛ چند وقته باهاش سکس داری؟ +دیونه شدی، برا خودت میدوزی و میبری،چ سکسی اخه. رضا صداشو برد بالا؛ گفتم چند بار باهاش خوابیدی؟چند وقته باهاش سکس داری؟ +چی داری میگی، رضا لطفا یکم آروم باش و بشین حرف بزنیم، دستمو بردم سمتش، زد رو دستم گفت؛بهم دست نزن، چند وقته بهم خیانت میکنی؟ +هی داری تکرار میکنی،گفتم فقط یه همکار بود که منو رسوند. رضا؛همکارت ماشینش رو میده تو برونی تا راحت تر برات ساک بزنه؟همکارت با اون تیپ میره سرکار؟ +عزیزم لطفا ی آب بخور، بشین یکم آروم باش الان عصبی هستی. رضا پوزخندی زد و گفت؛دفعه آخر میگم چند بار باهاش خوابیدی؟چند وقته بهم خیانت میکنی؟اگ جواب ندی وسایلم رو جمع میکنم میرم. +سرمو انداختم پایین و تصمیم گرفتم حقیقت رو بگم؛ دو بار باهاش خوابیدم،البته با امشب، تو ماشین برام ساک زد،۲ ماهه میشناسمش اما فقط دو بار بود اونم فقط حس جنسی بود نه چیز دیگه ای چون بهش گفتم متاهلم. اشک های رضا میریخت و گفت؛چرا اینکارو باهام کردی؟مگه چی کم گذاشتم برات؟من که عاشقت بودم. +تو هیچی کم نذاشتی من احمق بودم، نمیدونم چرا اینکارو کردم، بخدا نفهميدم چ غلطی کردم، لطفا منو ببخش. رضا؛حتما نتونستی باهام کامل ارضای روانی بشی وگرنه بهم خیانت نمیکردی، حتما من زشتم وگرنه نمیرفتی با اون دختره. +این حرفو نزن، تو خیلی زیبایی، بخدا هیچی کم نذاشتی، همیشه تو زندگی عالی بودی، لطفا فراموش کن چ اشتباهی کردم. دوباره اومدم بغلش کردم که بوسش کنم، محکم هلم داد و گفت؛ با دهنی که کوس اون جنده رو خوردی نمیتونی منو ببوسی. +حق داری ازم ناراحت باشی، ولی لطفا منو ببخش، خواهش میکنم اشتباهم رو نادیده بگیر،قسم میخورم تکرار نمیشه. اشک های رضا شدید تر شده بود و رفت سمت اتاق، داشت وسایلش رو جمع میکرد، منم سعی میکردم جلوش رو بگیرم. التماسش میکردم که تو رو خدا ببخشید ولی رضا فقط بهم میگفت گمشو خائن عوضی و چمدونش رو میبست. جلو در اتاق وایسادم و گفتم نمیزارم بری، رضا هولم داد و بلند داد میزد، گمشو اونور، من نمیخوام با ی خائن جنده زندگی کنم دستاشو گرفتم و گفتم؛غلط کردم بخدا مثل سگ پشیمونم. ولی رضا حرفای منو نمیشنید،هی داد میزد گفتم گمشو. ترسیدم همسایه ها بشنون، گفتم باشه لطفا آروم باش. رضا در ورودی رو باز کرد و گفت هر کاری میخوای بکن حتی اگ بخوای بیای آبروم رو ببری بازم برنمیگردم. داشتم گریه میکردم و رفتن رضا رو نگاه میکردم، هیچی نمیگفتم، حس میکردم داره جونم از تنم خارج میشه،درو بست و همه چی تموم شد. به خودم فحش میدادم؛ای حروم زاده احمق، چ گوهی خوردی اخه، ریدی به زندگیت. ساعت ها ناراحت بودم و سیگار میکشیدم، ولی ته دلم امید داشتم که برمیگرده چون جایی رو نداشت که بره. ادامه دارد نوشته: کیوان واکنش ها : gayboys 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
gayboys ارسال شده در 13 فروردین اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین قسمت پایانی دو هفته از رفتن رضا میگذشت، زندگیم به کل داغون شده بود، بی رویه سیگار میکشیدم،سرکار افسردگی رو دیگران تو چهرم میدیدن، هر روز پیام میدادم به امید اینکه رضا جوابمو بده، ولی واقعا به این نتیجه رسیده بودم که همه چی تموم شده و خیانت من قابل بخشش نیست. گوشیم زنگ خورد، ناصر بود؛ سلام داداش چه خبر؟ جواب دادم؛ سلام مرسی، خبری نیست. ناصر متوجه ناراحتی صدام شد، با اصرار زیادی که کرد، داستان رو براش تعریف کردم، ناصر؛داداش امشب پاشو بیا اینجا. +بخدا حسش نیست، بزار یه وقت دیگه. ناصر؛ گفتم بیا اینجا، منم تنهام، مرجان با رفیقش نیلو رفتن مسافرت، بیا بشینیم چهار پیک مشروب بخوریم حالت بهتر میشه. با اصرار زیادش، راضیم کرد برم خونش. شروع کردیم به مشروب خوردن، ناصر ازم پرسید؛داداش تا کی قرار غصه رفتنش بخوری، بیخیال اون الان خوشه به تو هم فکر نمیکنه، حرفشو قطع کردم؛ چه خوشی؟ بیچاره بخاطر من با خانوادش به مشکل خورد، اصلا معلوم نیست برگشته پیش اونا یا نه، برادرش به خونش تشنست، ناصر؛ برادرش مگه متاهل نیست؟ خب خونه خودشه، اینو که نمیبینه. +خیلی نگرانشم، حس میکنم حالش خیلی بده. ناصر؛ داداش نگران نباش اگه تو خونه اذیتش میکردن از سر اجبار هم شده بود بهت زنگ میزد. یهو زدم زیر گریه؛ خاک تو سر بی لیاقت من کنن، ببین چجوری الکی الکی زندگیم رو خراب کردم. ناصر؛داداش بخدا اعصابم خراب میشه، ۱۲ ساله گریه کردنت رو ندیده بودم، بخدا شده میرم به زور پسر رو میارم پیشت ولی حالمو بد نکن. با دستام اشکام پاک میکردم و گفتم؛ ناصر من هیچوقت به رضا آسیبی نمی زنم، خیانت کردم بایدم عذاب بکشم هیچوقت باعث نمیشم بهش استرسی از جانب من وارد بشه. ناصر؛ باشه داداش ولی خدایی گریه نکن. ۷.۸تا پیک خورده بودیم و ناصر گفت بسه بسه، مشخصه حالت بده، ولش جمعش کنیم. رفتم رو مبل دراز کشیدم و سیگار پشت سیگار میکشیدم و فکر رضا بودم. یهو در بیرون باز شد، با تعجب نگاه کردم و دیدم مرجان و نیلوفر اومدن داخل. ناصر با تعجب گفت چی شد، چند ساعت پیش رفتید یهو برگشتید الان؟ مرجان؛ شانس ما نیم ساعت دیر رسیدیم فرودگاه، به پرواز نرسیدیم، نگاه من کرد و گفت وا کیوان چت شده، چرا اینجوری؟ ناصر دستشو گرفت و گفت بیا تو اتاق لباست عوض کن. صدای حرف زدناشون می شنیدم، ناصر همه چیو تعریف کرد، مرجان هم با تن صدای خوشحال الکی ابراز ناراحتی میکرد. نیلوفر با لباس های راحتی اومد نشست مبل روبرویی من. ناصر هم دستش انداخته بود دور گردن مرجان و بوسش میکرد. مرجان؛ کیوان حالا ناراحت نباش، کاری که شده، تو هم یه اشتباهی کردی ولی اونم میتونست ببخشه، سرم پایین بود و هیچی نمیگفتم، چند دقیقه بعد گفتم؛ناصر من با اجازت برم، دمت گرم داداش. ناصر؛ مگه میزارم بری، حالتو نگاه کن، داری تلو تلو میخوری، عمرا بزارم بری. یکم سرگیجه داشتم بخاطر سیگار هایی که کشیده بودم، دیدم واقعا نمیتونم رانندگی کنم، گفتم باشه فقط یه پتو بده رو همین مبل میخوابم. ناصر؛داداش پاشو برو رو تخت بخواب، زشته این حرفا رو نزن. تو حالت خودم نبودم و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم، خیلی سرم درد میکرد، ی قرص سردرد خوردم و خوابیدم. مرجان و ناصر هم رفتن تو اتاقشون بخوابن. مرجان به نیلوفر گفت تو هم کم کم بخواب. نیلوفر؛یکم تو گوشیم بچرخم حالا خوابم گرفت میخوابم. یه ساعتی گذشته بود و من خوابیده بودم، یهو صدای دراز کشیدن کسیو کنارم حس کردم، با چشمای نیمه باز نگاه کردم و دیدم نیلوفر اومد کنارم دراز کشید، یه نگاه بی تفاوت که انگار بدون منظور اومده کنارم کرد و پشتش بهم کرد، رو تخت دراز کشید، خوابم پریده بود،نا خودآگاه به کونش نگاه میکردم. لامصب از رو ساپورت تنگ خیلی تحریک کننده بود، یکم خودمو نزدیکش کردم و با صدای تکون خوردن من برگشت؛ وای تا صبح قرار تکون بخوری؟ من خیلی حساسم تو خواب. +ن الان پامیشم میرم تو حال دراز میکشم تو راحت باش. نیلوفر؛من نگفتم بری ولی خب اگ بد خوابی و زیاد تکون میخوری، من میرم رو مبل میخوابم. چاک سینه هاش نظرمو جلب کرده بود،خیلی وسوسه شده بودم و مدام نگاهش میکردم. یهو گفت وا چته چرا اینجوری زل زدی بهم؟ +ببخشید الان من میرم، پاشدم ک برم، صدام زد؛ نه به اون بد اخلاقی هات ن به الانت ک مهربونی،کلا نرمال نیستی انگار، با دستش موهاش داد کنار گوشش و تاپش رو یکم کشید پایین جوری که سینه هاش بیشتر معلوم بشه. +کنترلم از دست داده بودم و نگاهش میکردم. با عشوه و خنده گفت؛چیه نکنه ازم خوشت اومده؟ نکنه تحریکت کردم؟ سرم انداختم پایین و گفتم چی بگم، شاید. نیلوفر؛ خجالت نکش اگ دوس داری میتونیم لذت ببریم ولی من فکر میکردم تو همجنسبازی،آخه با اون پسره بودی. +کنارش دراز کشیدم و گفتم نه با پسره کات کردم، من به زنها هم حس دارم. دستشو کشید رو صورتم و گفت چقدر مظلوم شدی، شما مردا وقتی سکس میخواید خیلی بامزه میشید، ناخودآگاه انگشتاش رو کردم تو دهنم و با دستام سینه هاشو میمالیدم، نیلوفر با خنده گفت؛ وای چقدر زود خودمونی میشی. لباشو بوسیدم گفتم؛سکس میخوام، بدجوری حشریم کردی، سرمو بردم لای سینش و از رو تاپش بوسش میکردم؛ وای این سینه هارو میخوام بخورم. نیلوفر که هم شهوتی شده بود هم کرمش گرفته بود منو خمار سکسش کنه میخندید و میگفت؛وای امشب دیوونه شدی،اصلا اون آدمی که قبلا دیدم نیستی. کشیدمش تو بغل خودم و لباشو میخوردم، خودشو کشید عقب و گفت؛دهنت بو الکل میده حالم بد شد. حرفش ناراحتم کرد ولی خب حشری بودم. نگام کرد و گفت؛ میتونی خوب بلیسی؟ میدونی که چیو میگم؟من فقط با لیسیدن ارضا میشم. +باشه انقدر میخورم تا ارضا بشی. نیلوفر؛ من ساک نمیزنم ها چندشم میشه ،حتی واسه ناصر هم ۲،۳ بار بیشتر ساک نزدم. +باشه، فقط بذار بکنمت خیلی دلم میخواد. لباسامون در آوردیم، مستقيم رفتم سراغ سینه هاش، میکردم تو دهنم و با دستم کونشو گرفته بودم، خیلی کون بزرگی داشت، واقعا هر مردی رو تحریک میکرد. نیلوفر؛ وای آروم بخور، سینه هام درد گرفت. به حرفاش اهمیت نمیدادم و گهگاهی سینشو گاز میگرفتم، نگاهش کردم و گفتم تاخیری داری؟ با تعجب گفت؛تاخیری برا چی؟ +میترسم زود ارضا بشم ۱۴ روزه سکس نداشتم. نیلوفر؛وا خب زود ارضا بشی بهتر. +ببین انقدر میخورم تا از لذت ارضا بشی فقط بزار تاخیری بزنم، آبم دیرتر بیاد. نیلوفر؛باشه ولی خیلی طولش ندیا. اسپری از کیفش در آورد و زدم به کیرم، رفتم سمت کوسش آروم آروم براش لیس میزدم و با انگشتم باهاش بازی میکردم، دیگ حرفی نمیزد و چشماش بسته بود، فقط داشت لذت میبرد، چند دقیقه ای گذشت،گفتم میخوام بکنمت، باشه، لوبریکانت بزن یکم. +ن میخوام با تف بکنم. چی میگی با تف نمیتونم، چه فکری راجبم کردی آخه، +بیین الان تحریک شدی خودتم خیس کردی، تفم بزنم دردت نمیاد، ژل بزنم بعدش نمیتونم بخورمش تا ارضا بشی. وای باشه،فقط مثل آدم بکن. بیست دقیقه ای تلمبه میزدم و دیگ صدای اعتراض نیلوفر رو نمیشنیدم، فقط داشت لذت میبرد، ناله هاش آروم تر شد و متوجه شدم ارضا شده، زودتر بیار، دیگ نمیتونم، دردم گرفته. دو سه دقیقه دیگ تلمبه زدم و آبم پاشیدم رو سینه هاش. بیحال کنارش دراز کشیدم،نیلوفر رفت خودشو بشوره، مستیم کم کم داشت میپرید و لباسام پوشیدم و اومدم رو مبل خوابیدم. به کارای خودم فکر میکردم،چقدر دلتنگ رضا بودم، چقدر سکس با اون فرق داشت،از نظر جنسی بهش خیانت کردم ولی از نظر عاطفی اصلا کسی نمیتونست جاشو بگیره. عذاب وجدان داشتم ولی کاری که شده بود، هر چی بیشتر میگذشت، بیشتر گند میزدم. دو سه روز بعد با ناصر تلفنی حرف میزدم، ناصر؛دهن سرویس اونشب ترتيب نیلوفر رو دادیا،میگفت خیلی حشری بودی. +ببخشید داداش، نفهمیدم چیکار کردم،خودمم پشیمونم از خجالتم صبحش زود رفتم، روم نمیشد نگاهت کنم. ناصر؛کسخولیا،نوش جونت، تا باشه از این کارا، طرف جندس، جنده رو هم میکنن دیگ. +زشته اینجوری نگو،در کل شرمنده واقعا اون شب خودم نبودم. ناصر؛بخدا کم داری،میگم نوش جونت، من خوشحال شدم اصلا،چیه بخاطر رضا خودتو افسرده کرده بودی، تا من هستم نمیزارم تنها باشی. +این حرفا رو نزن،رضا عشق منه زندگی منه،هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم. ناصر؛ میگن ی دروغو اگه زیاد به خودت بگی خودتم باورت میشه راسته، ی حرفا میزنیا، سه شب پیش وقتی داشتی کوس خوشگل نیلوفر میخوردی، رضا کجا بود؟ اگ دوسش داشتی پس چجوری با ولع ترتيب نیلوفر دادی، دوست داشتن چیه اخه، این حرفا مال جوونای ۲۰ سالس که اسم سکس رو میزارن عشق، تو ک باید با خودت رو راست باشی. حرفاش باعث شد از خودم خجالت بکشم، جوابی نداشتم بگم. چند روز خودمو کنترل کردم که مزاحم رضا نشم ولی طاقت نیاوردم، پیام دادم رضا پاشو بیا، دارم از دوری تو میمیرم، لطفا منو ببخش، قسم میخورم دیگه بهت خیانت نمیکنم. رضا؛داریم اثاث کشی میکنیم تا چند روز دیگه از اون محل میریم، پس الکی سعی نکن مزاحمم بشی، سر خیابون هم نیا،من کلا از زندگیم پاکت کردم، تو هم این کارو بکن. +بسه رضا،من نمیتونم فراموشت کنم، من مزاحمتی برات ایجاد نمیکنم، فقط التماست میکنم بهم ی فرصت دیگه بده. رضا؛هرزه ها قابل بخشش نیستن بای. حرفاش نا امیدم میکرد ولی همین که جوابم رو داده بود یکم آروم میشدم. از سرکار برگشته بودم، خسته رو مبل لش کرده بودم،زندگیم بدون رضا تکراری بود. تو گروه بچه ها حرف میزدن؛ قرار بود برا ۱۰ روز دیگ چهارشنبه غروب برن فشم. میثم؛کیوان تو هم بیای ها،گفتم آخه رو فازش نیستم. ناصر؛ ای بابا باز شروع کردی، دو شب ویلا اجاره کردیم، پاشو بیا دیگه،با اون حالت میخوای بمونی خونه؟داری از دست میری. یکم بچه ها اصرار کردن، منم برای فرار از تنهایی قبول کردم برم باهاشون. ناصر؛راستی ظرفیت برا ۸ نفر گرفتم، چهار تا اتاق داشته باشه، دیگه همه راحت باشید و خندید. میثم؛ ما ۷ نفریم که، چجوری حساب کردی. ناصر؛ نگفتم مگه، نیلو هم میاد،زشته کیوان تنها باشه، ما همه جفت باشیم. +بسه ناصر، من با نیلو حرفی ندارم که،میخوای بیاری بیارش،ولی اینجوری میگی، بچه ها فکر میکنن خبریه. چند دقه بعد ناصر زنگ زد بهم، داداش چرا ناز میکنی خب، بده خواستم لذت اون شبو تجربه کنی. +اونشب ی اشتباهی کردم،چرا پیش بقیه گفتی؟ ناصر؛پیش کسی نگفتم ک، مرجانم از ترس من نمیگه خیالت راحت، حالا من میارمش خواستی باهاش باش، نخواستی هم دستتو بزار رو خایت خخخ. داخل ماشین میثم بودم چون خودم ماشین نیاورده بودم،طرفای ساعت ۶ غروب بود، نزدیک ویلا بودیم، گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشیم رو نگاه کردم، چی میدیدم، رضا داشت بهم زنگ میزد، سعی کردم جلو میثم و مریم خیلی احساساتی نشم. جواب دادم. رضا؛با صدای ناراحت؛ سلام خوبی؟کجایی؟ +سلام ممنون،نزدیک فشم، با بچه ها هستم. رضا؛آها پس هیچی خوش بگذره بهت. +چیزی شده؟صدات چرا گرفته؟چیکارم داشتی؟ رضا؛ولش کن مزاحمت نمیشم، خوش بگذره بهت. +بهم بگو چی شده؟چرا اینجوری حرف میزنی؟ رضا یکم صداش گرفته تر شد؛با بابام حسابی دعوام شده کارمون به کتک کاری و فحش کشید، الانم منو انداخته بیرون، جایی ندارم برم، زنگ زدم بهت ببینم میشه بیام پیشت که دورت شلوغه، بیخیال. +نفس عمیقی کشیدم؛این حرفا رو نزن، لوکیشن میدم اسنپ بگیر بیا اینجا. رضا؛ ن ولش کن، یه جاییو بالاخره پیدا میکنم شب بمونم. +از اون حرفا میزنی که عصبیم کنی،گفتم اسنپ بگیر بیا اینجا دو ساعت راهه، اگه نیای خودم میام دنبالت ها. رضا؛ باشه لوکیشن بفرست، تو خیابونم اسنپ بگیرم همین الان حرکت کنم. گوشیو قطع کردم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. میثم؛ میگم رضا بود؟ +آره میخواست بیاد پیشم، بهش گفتم نزدیک فشم هستیم دیگ لوکیشن میدم بیاد اونجا. رسیدیم تو ویلا، بچه ماجرا رو فهمیدن، خیلی ذوق داشتم،زمان برام خیلی دیر میگذشت هر چند دقیقه یه بار زنگ میزدم بیینم رضا کجاست. ناصر؛بخدا با زنگای تو اون سریع تر نمیرسه ها،خودتو کنترل کن، خونه رو ۲۰۰ بار دور زدی بشین یه جا هر وقت رسید زنگ میزنه دیگه. ساعت ۹ شب شد، رضا زنگ زد که رسیده. با عجله و هیجان رفتم بیرون، اسنپ رو حساب کردم، در ماشین ک بست، بغلش کردم،موهاشو بو میکردم و سرشو میبوسیدم، ناصر از دور صدا زد؛کیوان بیاید داخل، کسی میبینه. دستم دور شونه رضا بود؛ اومدیم داخل، با بچه ها سلام علیک کرد. بردمش تو اتاق گفتم لباساتو در بیار بریم پیش بچه ها بشینیم، بغلم کرد و یهو بغض کرد؛خیلی دلم برات تنگ شده بود، اگه هم بهت گفتم فراموشت کردم الکی بود،فقط دلم ازت شکسته. دستمو رو صورتش می کشیدم؛میدونم عزیزم،نمیدونی که چقدر خوشحال شدم زنگ زدی، به زور خودمو کنترل کردم تا گریه نکنم، رضا سرشو بالا آورد و لبامو بوسید، لباشو بوسیدم و با موهاش بازی میکردم، سرشو آورد رو سینم و بغلم کرد، سفت تو بغلم گرفته بودمش و نوازشش میکردم. یهو سحر اومد بالا؛وای ببخشيد مزاحم شدم ولی بچه ها پایین منتظرن میخوایم کم کم شام بخوریم. آخر شب بود تو حیاط نشسته بودیم و بچه ها شروع کردن به خوردن مشروب، هر چی تعارف کردن قبول نکردم چون میخواستم جلوی رضا سرحال باشم. مرجان از عمد جوری که رضا بشنوه، در گوش ناصر گفت؛نیلو رو چیکار کنیم، من بخاطر کیوان آوردمش، فکر کردم بعد داستان دفعه پیش از هم خوششون اومده، رضا که سرش رو شونم بود با شنیدن این حرف، چند ثانیه ای تو شوک بود، نفس عمیقی کشید؛مرجان داستان کیوان و نیلوفر چیه مگه؟یعنی چی بخاطر کیوان آوردیش؟ مرجان که موفق شده بود کارشو انجام بده، ابروهاش داد بالا و با تعجب گفت وا عزیزم چه داستانی، من حرفی از کیوان نزدم. رضا؛ خودم شنیدم چی گفتی، داستان نیلوفر و کیوان چیه؟ چیو ازم مخفی میکنید. مرجان؛عزیزم اشتباه شنیدی،داستانی در کار نیست، تو زیادی رو کیوان حساس شدی. رضا رو من به کرد و گفت؛کیوان چیکار کردی تو نبود من؟بین تو و نیلوفر چی بوده؟ ترس و استرس وجودم رو گرفته بود؛عزیزم الکی حساس شدی، مطمئنم اشتباه شنیدی. رضا؛چرا منو خر فرض میکنی؟گفتم داستان بین شما چی بوده؟ نگاهای پیروز مندانه مرجان به رضا، شکش رو بیشتر میکرد. +عزیزم میگم چیزی نبوده، اصلا بریم داخل مشخصه خسته ای خوابت میاد. رضا؛گفتم چی بین تو و نیلوفر بوده؟ مثل آدم میگی یا برم از خودش بپرسم؟ دستش گرفتم و گفتم زشته، چی میخوای بگی؟ چرا الکی حساسیت نشون میدی، دارم میگم اشتباه شنیدی. ناصر به رضا گفت؛ بعد یه ماه برگشتی، الانم اینجوری میخوای حال کیوان رو بگیری،دنبال چی هستی، خیالاتی شدی اشتباه شنیدی، هیچ داستانی بین دوس پسرت و نیلوفر نبوده. رضا نگاه جمع کرد و گفت باشه میرم داخل از خود نیلوفر بپرسم. رفتم دنبالش جلوش رو بگیرم؛دستمو پس زد و گفت؛کیوان اگ کاری نکردی پس نباید بترسی. وارد اتاق نیلوفر شد و درو بست. نیلوفر؛وا چته، ی در بزن بعد بیا داخل. رضا؛تو با دوست پسر من رابطه داشتی؟ نیلوفر؛ عزیزم برو از دوس پسرت بپرس، من چیکار به اون دارم. رضا ی دستی زد و گفت؛ازش پرسیدم گفته چند باری رابطه داشتید و امشب هم قرار بود باهم باشید. نیلوفر؛ چقدر دهن لق و بیشعوره، ببین اولا یکبار سکس داشتیم بعدش مست بود خودش اومد چسبید بهم حتی اولش گفتم نمیخوام ولی هی اصرار میکرد،بعدشم امشب قرار نبود باهم باشیم، اگه هم بوده نیتش از طرف اون بوده. صدای شکستن قلب رضا رو میتونستم بشنوم، درو زدم و میگفتم رضا باز کن، باز کن کارت دارم. درو باز کرد و تو صورتم نگاه کرد؛ با لبخندی تلخ گفت؛ اینجوری دلتنگم بودی؟اینجوری بدون من میمردی؟ +بخدا مست بودم، میدونم اشتباه کردم، ولی لطفا منو ببخش. اشکای رضا رو گونه هاش بود و گفت؛ چطوری اینقدر راحت فراموشم کردی، من فقط یک ماه نبودم، اندازه یک ماه هم برات ارزش نداشتم؟ +بخدا تو خیلی برام با ارزشی، مثل سگ پشیمونم،لطفا این بارو ببخش. رضا هولم داد و گفت میرم لباسم بپوشم برم رد کارم. دستاش گرفتم و بغلش کردم؛ رضا من غلط کردم، تو رو خدا ببخش، قسم میخورم دیگ هیچوقت اینکارو نکنم. سرم داد میزد؛گمشو فقط، حالم ازت بهم میخوره خیلی هرزه ای. بچه ها سعی میکنند آرومش کنن ولی رضا عصبی بود و میخواست بره. جلوشو گرفتم جلو جمع گفتم؛گوه خوردم بخدا نفهمیدم چیکار کردم، لطفا نرو، من بدون تو میمیرم. حرفام رضا رو بیشتر عصبی کرد، سرم داد زد و با دستش زد رو سینم؛آخه هرزه عوضی چجوری انقدر راحت بهم دروغ میگی،چجوری روت میشه این حرفا رو بگی. +گوه خوردم، لطفا منو ببخش،رضا هر چی تو میگی راسته من هرزه ام ولی لطفا نرو. رضا ی سیلی محکم زد تو صورتم و چند باری با مشت کوبید رو شونم و بدنم. ناصر؛عه رضا این کارا چیه،حالا خیانت کرده که کرده یه ماهه ولش کردی، الانم داره التماس میکنه. به ناصر نگاه کردم و گفتم؛بزار هر چقدر میخواد بزنه، لطفا هیچی بهش نگو. ولی خشم رضا فروکش نمی کرد و هی اصرار داشت بره، هر کاری میکردم بیخیال نمیشد،ولی این سری نمیتونستم از دستش بدم. رضا منتظر بود اسنپ برسه تا بره، اومدم کنار میز چشمم به چاقوی بزرگه افتاد، واقعا تنها شانسم همین بود،چاقو رو برداشتم و رفتم سمت رضا، صداش زدم؛ میخوای بری دیگ؟ سحر و مریم جیغ زدن؛وای میخوای چیکار کنی، دیوونه شدی. ناصر اومد منو بگیره هلش دادم،رضا ی لحظه ترسید و گفت؛ کیوان داری چیکار میکنی، چاقو رو زدم رو سرم و دوباره ازش پرسیدم داری میری دیگ؟ با ترس گفت؛بسه داری چیکار میکنی، +دوباره چاقو رو زدم تو سرم ولی این بار محکم تر؛ گفتم داری میری دیگه؟منو تنها میزاری؟ بچه ها سعی میکنند چاقو رو ازم بگیرن ولی اصلا برام مهم نبود قرار چی بشه، دوباره نگاه رضا کردم و گفتم؛ داری ولم میکنی؟گفتم بدون تو میمیرم، بیا اینم اثبات. رضا ترسیده بود و به ناصر و میثم میگفت تو رو خدا بهش ی چیزی بگید، دوباره ناصر اومد منو بگیره، محکم هلش دادم و گفتم کسی نیاد جلو چون برام مهم نیست به کی میخوره، من باید تقاص کارمو پس بدم، و محکم تر زدم، رضا اومد منو گرفتو بغلم کرد؛تو رو خدا بسه و گریش گرفت، یکی دیگه زدم تو سرم، رضا دستشو گذاشت رو سرم و گفت الان بزن، اگ میخوای بزن دیگ، دستم شل شد و نگاه چشماش کردم؛ گوه خوردم، منو با رفتنت تنبیه نکن، من بدون تو ی آدم بدبختم، میثم چاقو رو از دستم گرفت؛ این ببرید یه جا که دم دست نباشه، رضا دستش رو صورتم کشید و گفت؛ باشه غلط کردم نمیرم خوبه؟ صورتشو نوازش میکردم و نگاهم به چشماش بود؛ اینجوری نگو من غلط کردم، من گوه خوردم، منه لاشی خیلی اذیتت کردم. خون از تو سرم چکه میکرد، یهو رضا لبامو بوسید و محکم بغلم کرد، جفتمون همدیگر بغل کرده بودیم و گریه میکردیم. یکم بعد با رضا رفتم حموم که جفتمون دوش بگیریم و سرمو با بتادین ضد عفونی کردم. موقع خواب شد و رضا اومد تو بغلم خوابید،یاد شب اول افتادم لبخندی رو صورتم نشست و نگاه رضا کردم؛دلم برای اینکه خودتو اینجوری جمع میکردی تو بغلم تنگ شده بود. لبخندی زد و گفت؛کیوان خیلی خوابم میاد،چراغ خوابو خاموش کن. +چشم عزیزم، بخواب قربونت بشم. بهترین حس دنیا رو داشتم، آرامش بهم برگشته بود. ظهر شد از خواب بیدار شدم، نگاه کنارم کردم دیدم رضا تازه بیدار شده و نگاهم میکنه. دستمو رو پیشونیش کشیدم و گفتم؛خوشحالم که کنارمی، قسم میخورم هیچوقت دیگ بهت خیانت نمیکنم اگ کردم دیگ هیچوقت نبخش منو، رضا؛ نمیتونم ببخشمت، حداقل به این زودیا، ولی بهت فرصت جبران رو میدم. بغلش کردمو صورتشو بوسیدم؛چقدر تو مهربونی، واقعا از خودم متنفرم که اینقدر ناراحتت کردم. رضا؛ولش کن، فقط لطفا بیا الان بریم تهران، نمیخوام بین اینا باشم اونم بعد اتفاق دیشب. +بیخیال دیشب، دعوا بین همه هست،تازه اومدی پیش بچه ها، بمون حال هوات عوض میشه. رضا؛ ببخشید حواسم نبود تو رفیقاتو ول نمیکنی برگردی تهران. +من بخاطر تو همه چیو ول میکنم، باشه بریم تهران،الان به بچه ها میگم. لبخند رضایت رو لباش نشست و گفت؛ برا شروع خوبه حداقل دلم خوش شد از دوستات مهم ترم. بعد از ظهر اسنپ گرفتم و برگشتیم تهران، تو راه رضا باهام حرف نمیزد، مگه اینکه مجبور بشه سوالی رو جواب بده. سرش رو به بیرون بود و تو خودش عذاب میکشید. رسیدیم تو خونه، صداش کردم رضا شام چی میخوری، میخوام زنگ بزنم بیارن. رضا؛ من چیزی نمیخورم،رفتم کنارش رو مبل نشستم و دستم انداختم دور شونش؛ از من متنفری از خودت ک متنفر نیستی چرا شام نخوری که گشنه بمونی. رضا؛ من ازت متنفر نیستم، اتفاقا برعکس از خودم متنفرم که اینقدر بهم خیانت کردی ولی من هنوز مثل سگ عاشقتم. بغلش کردم و گفتم نکن این کارو با خودت، لطفا فراموش کن چی شده، قسم میخورم دیگه کاری نکنم ک ناراحتت کنم. رضا؛قسم هاتو باور ندارم، همشون دروغن،فکر میکردم عاشقمی. صورتشو بوسیدم و محکم بغلش کردم؛ بخدا من دیوونتم،میدونم باور نمیکنی، حقم داری، ولی زندگیم بدون تو جهنم بود. رضا دستش گرفت جلو صورتش و دیدم گریه میکنه؛کیوان من خیلی ازت متنفرم ولی مثل سگ عاشقتم، من چیکار کنم که بتونم فراموشت کنم،چیکار کنم ک با اینکه اینقدر هرزه ای ولی عاشقتم؟ سرشو بوسیدم و گفتم؛ لطفا به خودت و من زمان بده، زمان همه چیو درست میکنه. دو روزی گذشت و رضا یکم آروم تر شد، داشتم تلویزیون میدیدم، رضا صدام زد؛ کیوان بیا تو اتاق کارت دارم، رفتم داخل دیدم رو تخت دراز کشیده و اشاره داد برم پیشش. بغلش کردم و کنارش دراز کشیدم، صورتشو میبوسیدم و دست میکشیدم رو سرش،قربون اون چشمات بشم من پسرم. رضا؛ دلم سکس میخواد. +باشه عزیزم، قربون دلت بشم. به ثانیه نکشید لباشو آورد جلو و شروع کردیم به لب بازی،دیوانه وار و با حرص لبامو میخورد، مشخص بود خیلی تو کف بوده، کیرمو از رو شلوارک گرفت و گفت از اینا میخوام. +برا دهنت یا کونت؟ رضا؛ برا جفتشون میخوام. تیشرتم در آوردم و دیدم رضا زود لخت شد،نگاهم کرد و گفت؛ میشه جوری که نیلوفر رو کردی منم بکنی؟ اعصابم ریخت به هم؛ بسه دیگه، از داستان اون بکش بیرون. رضا چشماش رو مظلوم کرد و گفت؛خب چیه دلم میخواد بدونم چجوری کردیش، از گاییدن کوسش لذت بردی؟ +بسه رضا، حرفات داره اذیتم میکنه. رضا؛ وا کیوان به خاطر ناراحت کردن تو نگفتم فقط تو سکسه میخوام بدونم چجوری میکردیش منم همونجوری بکنی، +کافیه دیگه، لطفا حرف رو کش نده. رضا؛باشه بهم نگو چجوری کردیش ولی همونجوری منو بکن فقط ببخشید من کوس ندارم دیگه. حرفش خیلی عصبیم کرد؛رضا خیلی چرت پرت میگی، هی میگم تمومش کن ول کن نیستی نه. رضا؛باشه ببخشید،لطفا نرو، خیلی دلم سکس میخواد، میدونی که ۴۰ روز شده رنگ کیرتو ندیدم. از موهاش کشیدم و گفتم بیا زانو بزن برام بخور؛بدون معطلی کیرمو کرد تو دهنش و هی نگاهم میکرد، خیلی چشماش شهوتی بود. سرشو نگه داشتم و گفتم تکون نخور میخوام کیرمو خودم عقب جلو کنم، تند تند عقب جلو میکردم، عوق میزد ولی نمیذاشت کیرمو از تو دهنش بیارم بیرون، چند دیقه بعد گفتم بسه بیا میخوام بکنمت. کیرمو تو دستش گرفت و گفت تو دراز بکش میخوام بشینم روش، میخوام تا ته حسش کنم. حرفاش خیلی تحریکم کرده بود، وازلین رو از تو کشو کمد آوردم، کلی سوراخشو چرب کرد، و تو صورتم نگاه میکرد و میگفت؛ آروم بکنی اولشو. +اگ میبینی دردت میاد اصلا نکنم. رضا؛درد چیه؟ میخوام کامل بره توم. آروم نشست رو کیرم و با دستش آروم آروم کیرمو دم سوراخش فشار میداد، سرش که رفت داخل یه نفسی کشید و گفت؛وای دلم واسه این کیر کلفتت تنگ شده بود، نمیدونی چقدر حشری ام که. کیرمو فشار دادمو نگاه چشماش کردم؛امشب قرار عوض اون ۴۰ روز رو در بیارم. آروم آروم بالا پایین میکرد و هی بیشتر میرفت توش، چند دقیقه گذشت دیگ فقط خایه هام بیرون بود، رضا تند تند بالا پایین میشد و از لذت داشت آه و ناله میکرد؛ وای دلم کیر میخواست، امشب باید جر بخورم، رو کیرم بالا پایین میشد و برا خودش جق میزد، رضا؛ وای دارم میمیرم، الانه که آبم بیاد. +پس تو حرکت نکن بزار خودم تلمبه بزنم، محکم تلمبه میزدم جوری که صداش تو اتاق میپیچید. رضا دیگ دردش گرفته بود؛ وای کیوان دارم جر میخورم، دارم ارضا میشما. تلمبه های آخرو زدم و نگاهش کردم؛ آبتو بیار، منم دارم میریزم تو کونت، آبش با فشار پاچید، تا زیر گلوم اومد. آهی کشید، و آروم آروم بلند شد؛وای جر خوردم، وای چقدر خوب بود. بی حال دراز کشید و بغلش کردم چند دقیقه ای سرش رو سینم بود و بعدش رفتیم حموم. دو ماهی گذشت و رابطه ما مثل سابق خوب شد. عصر بود گوشیم زنگ خورد؛ جواب دادم؛ دیدم همون دخترس که دو بار باهاش سکس داشتم و رضا مچمو گرفت، با عصبانیت گفتم مگه بهت نگفتم زنگ نزن،تازه زندگیم درست شده. با ناراحتی گفت من که نخواستم کاری کنیم، پول لازم دارم میتونی برام بزنی؟ +مگه من کیف پولتم؟دیگه زنگ نزنیا. جواب داد؛باشه اشکال نداره فکر کردم آدمی،لذتت رو که بردی خرت از پل گذشت اینجوری حرف میزنی. +باشه چقدر میخوای، اوضاع مالی خودمم خیلی خوب نیست. کلا ۱ و پونصد میخوام، کرایه این ماهمه(قیمتا سال ۹۸ بوده). +ندارم اینقدر، ۱ تومن میزنم ولی دیگه زنگ نزن فقط پولو میزنم نگی لاشی بود. جواب داد باشه مرسی، تلگرامتم چک کن. +باشه چند دقیقه دیگه میزنم ولی ن پیام بده ن زنگ، تلگرام هم پیام نده. جواب داد؛باشه فقط پولو بزن خیلی لنگم. تلگرام نگاه کردم، فیلم بدنشو داده بود تقریبا ۲ دقیقه ای میشد، تا نصفه نگاهش کردم و بیخیالش شدم. پولو براش زدم و پیام دادم؛ همون ۱ و پونصد زدم، فقط دیگ مزاحمم نشو. تشکر کرد و تموم شد. از شانس بد من وقتی برا خرید رفته بودم بیرون،رضا گوشیم چک کرده بود، اصلا هواسم نبود تلگرام رو پاک کنم چون رضا عادت نداشت گوشیمو چک کنه. وقتی وارد خونه شدم دیدم رضا وسایلش جمع کرده و داره میره. جلوشو گرفتم ولی هولم داد و گفت یادته گفتی فرصت آخره؟ این فرصتت هم سوخت، گوشیم رو پرت کرد سمتم و گفت فیلم بدن میدن پول میزنی، آفرین پیشرفت کردی مجازی خیانت میکنی، داستان رو بهش توضیح دادم حتی پیام هارو نشون دادم، ولی رضا دیگر نمی بخشید،گفت هیچ دلیلی نداشت براش پول بزنی بعد پولو زدی باشه،چرا اولش گفتی ۱ تومن میتونی ولی فیلم بدنش دیدی پول بیشتری زدی، مشخصه تو کفشی، گمشو دیگ نمیخوام باهات باشم. هر کاری کردم بیخیال نمیشد و نتونستم جلوش رو بگیرم. چند ماه گذشت من دیگ با نبود رضا کنار اومده بودم از سحر پیگیر حالش بودم؛ گفت اینستاش رو غیر فعال کرده،خطشم عوض کرده و کلا گفته میخواد تنها باشه و با خانوادش تازه رابطش خوب شده. حداقل خوشحال بودم ک سالمه و اتفاق بدی براش نیفتاده، بعد از چند وقت دیدم اینستاش عکس گذاشته و بهش پیام دادم. با تاخیر جواب داد. رضا: سلام بله،کاری داشتی؟ +سلام عزیزم، دلم برات تنگ شده بود، حالت خوبه؟ رضا؛خوبم،البته دلتنگی هات خیلی خنده دارن،احتمالا تو این هشت ماه با صد نفر بودی. +هر جور دوس داری فکر کن البته ک حق داری ولی دفع آخر من بهت خیانت نکردم فقط ی سوتفاهم بود. رضا؛خیانت حتما سکس جسمی نیست، همین که قایمکی پول زدی و بعد دیدن فیلم بدنش تصمیم گرفتی پول بیشتری بدی و حتی فیلم رو پاک نکردی چون لذت میبردی از دیدنش. +اینجوری که فکر میکنی نیست،ولی حق با توئه، رضا حالت خوبه؟کجایی؟چیکار میکنی؟ رضا؛خوبم،از خانوادم جدا شدم، با کسی هستم البته از رو علاقه نیست. با دیدن این پیامش خیلی حالم بد شد، میدونستم از لج من اینارو میگه. +رضا میخوام ببینمت، بگو کجا بیام دنبالت. رضا؛باشه همو ببینیم ولی دفعه آخره چون دوس پسرم نمیدونه باهات چت کردم و مجبورم بعدش چتو پاک کنم و شماره هم نمیتونم بدم چون برام دردسر میشه. حرفاش داشت اذیتم میکرد، ولی اشکالی نداشت میخواست حرصمو در بیاره تا تلافی کنه. +باشه قول میدم دردسر نشم، کجا بیام دنبالت؟ رضا؛من میام جلو همون کافه که دفعه اول دیدمت. +باشه عزیزم، بریم بعدش کافه؟بگم بچه ها هم بیان؟ رضا؛حالت خوب نیستا،دارم میگم دوس پسر دارم فکر کردی دارم شوخی میکنم؟میام تو ماشین چند دقیقه میبینمت و دیگ تموم. حرفاشو باز جدی نگرفتم. +باشه ساعت ۶ خوبه؟ رضا؛ آره خوبه،دایرکت پاک میکنم فردا غروب ۶ اونجام دیگه پیام ندی. +باشه عزیزم. از استرس نتونستم شب بخوابم، میدونستم رضا داره اذیتم میکنه ولی میخواد برگرده. یک روز اندازه یک سال برام گذشت،ساعت ۶ و ربع بود بیرونو نگاه کردم، دیدم رضا داره میاد، بوق زدم و اشاره کردم بیاد اینجا. نشست تو ماشین و دستشو اورد جلو که دست بده، بی اختیار بغلش کردم و محکم فشارش میدادم؛قربونت بشم دلم برات تنگ شده بود، چقدر تو مهربونی برگشتی تا بابایی تنها نباشه. رضا خودشو عقب کشید و گفت؛هی کیوان، من دیگ مثل قبل نیستم، ن تو پدر منی ن من پسر تو، دیگ اون رضای لوس مُرد، واقعا اون رضا چندش بود، بعدش من برنگشتم، فقط خواستم قبل رفتنم ببینمت چون لایق حداقل یه خدافظی رو داشتی. شوکه شده بودم و بغض کردم و پرسیدم؛ رفتنت به کجا؟رضا واقعا دوس پسر داری؟ سرشو انداخت پایین و گفت؛۳ روز دیگه پرواز دارم به فرانسه، آره دوس پسر دارم ۴ ماهه باهاشم. +داری شوخی میکنی؟ چجوری تونستی اخه؟اون کیه که باهاشی؟ رضا؛ببین شوخی نیست ۴ ماه پیش باهاش آشنا شدم،سیتیزن فرانسه رو داره، برام ویزا توریستی گرفت که بریم اونجا ازدواج کنیم و دیگ وقتی همسرش بشم اقامت فرانسه رو میگیرم. +بسه اصلا جالب نیست شوخیات،باشه تو منو سوزوندی فقط بسه دیگه. رضا؛ کیوان من جدی دارم میگم، بعدش من چجوری تونستم؟ حداقل چند ماه بعد تو رفتم با یکی دیگه، تو چی بارها بارها بهم خیانت کردی. اشکام جاری شده بود، مثل اینکه همه چی واقعی بود، باورم نمیشد چ بلایی سرم داره میاد. دستشو گرفتم و گفتم دوسش داری؟ رضا؛ نه اونجوری ولی خیلی مهربونه دوسش دارم اما ن برای عشق و عاشقی چون عشق هیچی جز درد و زجر نداره. +میدونم گند زدم ولی لطفا برگرد، میتونیم از اول شروع کنیم. رضا؛ بسه کیوان، من قرار برم، هیچوقت برنمیگردم دیگه،من دیگه نمیخوام وابستت باشم، چون عشق ضعفه. +مثل من هست؟ رضا؛یعنی چی؟ +مثل من هست؟چ سکسی چ عاطفی؟کلا همه چی. رضا مکثی کرد و نگاه چشمم کرد و گفت هیچکی مثل تو نمیشه از همه لحاظ، تو عشق اول و آخرم بودی، هیچکس مثل تو نمیشه. تو کسی بودی که بهم نشون دادی آدما چقدر میتونن بهت آسیب بزنن. +رضا منو ببخش، بخدا من دیوونتم. سرشو تکون داد و گفت؛من باید برم. +خواهش میکنم نرو،خیلی دوست دارم،دلم برای لمس کردن بدنت تنگ شده دلم برا لوس بازی هات برای اون کارات تنگ شده. دست کشید رو صورتم و گفت؛ بهت گفتم اون پسر مُرد، تو باعثش شدی، به جای زندگی تو گذشته سعی کن فراموشم کنی اینجوری برات بهتره. اشکام غیر قابل کنترل بودن، محکم رضا رو بغل کردم و لباشو بوسیدم، ممانعت نکرد و لب بازی کردیم یهو خودشو عقب کشید و گفت؛ تو رو خدا بسه، دستاش گذاشت جلو چشمش و گریه میکرد، بغلش کردم و گفتم لطفا برگرد، میتونیم بازم خوشبخت باشیم. رضا اشکاش پاک کرد و گفت لطفا دیگ تمومش کن، من دارم میرم، برام دردسر درست نکن. در ماشینو محکم بست و رفت، سرم رو فرمون بود و گریه میکردم هنوز نمیخواستم باور کنم این سری واقعا همه چی تموم شده. ی هفته گذشت و من هنوز امید داشتم حرفای رضا برای تنبیه من باشه ولی استوری اینستاش رو دیدم ک با دوس پسرش تو فرانسه بودن. خوشحالی رو تو چهرش میشد دید،اون خوشحال بود ولی بدون من، زندگیش بدون من بهتر بود و این بیشتر قلبمو میشکست. چشمام بستم و لحظه ای که رو تصور کردم که تو کافه برای اولین بار دیدمش لحظه ای ک زمانی که رضا آنجا بود. نوشته: کیوان لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده