kale kiri ارسال شده در 27 مهر اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر تاریک و تاریک تر - 1 سلام دوستان. من آرش، ۴۸ ساله هستم و خاطره ای که قراره براتون بنویسم برمیگرده به یکی دو هفته پیش. ما یه خانواده سه نفری هستیم که زندگیمون بالا و پایین تا دلتون بخواد داشته. همسرم، فرشته، که سه سال ازم کوچیکه که مثل اسمش خودشم فرشته اس. دخترمون پریا، تازه وارد ۱۷ سالگیش شده و بهترین نعمتیه که خدا برامون داده. ما قبلا یه خونواده ۴ نفری بودیم. پسرم آرتین که در ۶ سالگی بر اثر بیماری( در ادامه کامل میگم) رفت تو آسمونا. آرتین با پریا فاصله سنی خیلی کمی داشت و فقط ازش ۲ سال بزرگتر بود. بعد از دست دادن پسرم، زندگیمون خیلی تغییر کرد. مدت ها طول کشید تا به خودمون بیایم و دوباره سرحال بشیم. بیماری آرتین بخاطر عدم توجه کافی من و مامانش شدت یافته بود و به همین دلیل دکترا هم نتونستن کاری براش بکنن. نوعی بیماری که علائم اش رو در پشت کمر و ستون فقرات، گردن و نواحی تناسلی نشون میداد. از اون روز به بعد، منو همسرم بهم قول دادیم تا با جون و دل حواسمون به پریا باشه و مواظبش باشیم تحت هر شرایطی. پریا نسبت به هم سن و سالاش بلند قد تر هست و دوران بلوغش رو خیلی زود پشت سر گذاشته و از قیافه هم واقعا زیباست. همیشه لباسای شیک میپوشه(این رو از مامانش گرفته) و خوشتیپه. همسرم اول با مشورت دکتر، و بعدش خودش هر یکی دو هفته یک بار کامل پریا رو چک میکرد تا اگه علائمی بود سریعا مراجعه کنیم دکتر. زندگیمون افتاده بود روی روال و همچی خوب پیش میرفت تا اینکه یه روز متوجه رنگ پریدگی همسرم شدم. اولش فکر کردم فشارش افتاده یا اتفاق خاصی افتاده. رفتم نشستم پیشش و شروع به حرف زدن کردم. فرشته: آره از امروز صبح سرم درد میکنه و بدنم میخاره -دارویی چیزی خوردی؟ +اره مسکن خوردم ولی فرقی نکرد -رنگت پریده اصلا خوب به نظر نمیای پاشو بریم دکتر +نمیخواد بابا میخوابم فردا بیدار میشم درست شده -باشه چیزی نیاز داشتی بگو پاشدم رفتم تو اتاقمون. حس میکردم یه چیزی درست نیست و این حس داشت خفه ام میکرد. وقتی دیدم قانع نمیشه که ببرمش دکتر، زنگ زدم دکتر بیاد خونه ولی به فرشته نگفتم. بعد حدود ۴۰ دقیقه زنگ در خورد. رو به فرشته کردم و گفتم برو شلوار پات کن دکتر اومد(اکثرا با شلوارک کوتاه یا دامن تو خونه بود). با یه قیافه اخمو و در هم نگام کرد و گفت: از دست تو آرش گفتم که چیزیم نیست. خلاصه دکتر اومد بالا و خوش آمد گفتم بهش و راهنماییش کردم تا پذیرایی. در این مدت که همسرم لباس هاشو عوضمیکرد با دکتر حرف زدم. -آقای دکتر ما توی خانوادمون سابقه بیماری خاص داریم و من نگران شدم واسه همین تماس گرفتم که بیاین. لطفا با دقت معاینه اش کنید و اگه کوچکترین چیز ناهنجاری بود بگید. +اوکی حتما فرشته از اتاق اومد بیرون و نشست پیش من و به دکتر سلام کرد. برای اینکه راحت تر معاینه انجام بشه من پاشدم رفتم آشپزخونه که یه چایی هم ببرم برای دکتر. بعد چند دیقه برگشتم پیششون. دکتر رو کرد بهم گفت: وضع کلی همسرتون تا دو روز اوکی میشه ولی پشت گردنش یه چیزی دیدم که واقعیتش رو بخواید هرچی گشتم نتونستم دلیلشو پیدا کنم. بهتره پاشید برید بیمارستان پیش دکتری که میگم همین امشب. همسرم یه نگاه معنادار کرد بهم و نگرانی رو تو چشاش دیدم. که البته خودممدست کمی ازش نداشتم. راستی توی این تایم پریا با معلم خصوصیش، نگین خانوم توی اتاقش داشتن ریاضی کار میکردن چون دیگه سال آخرشه و حسابی میخواد نمراتشو بالا ببره. بعد اینکه دکتر رفت رفتم اتاق پریا و بهش گفتم میریم با مامانت خرید کنیم برگردیم چون نمیخواستم نگرانش بزارم مخصوصا که توی سن بدی قرار داره و ذهنش درگیر بشه تاوانشو بعدا میده. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان و بعد کلی اینور اونور کردن و درگیری قرار شد همسرم یک شبانه روز بستری بشه تا از خطر احتمالی جلوگیری بشه. زنگ زدم به خواهر زنم که ببینم میتونه بیاد شبو پیشش بمونه تا خودم برم پیش پریا تنها نباشه. خلاصه خواهر زنم رسید و بعد اینکه قرار گذاشتیم پریا و بقیه هیچ بویی از این ماجرا نبرن سمت خونه حرکت کردم. پریا درو باز کرد و وقتی دید فرشته باهام نیست ابروهاشو داد بالا: مامان کو!؟ -گذاشتمش پیش خاله ات انگار فردا باهم قرار داشتن، خودش ازم خواست بزارمش خونشون. +(نگاه های عجیب و کارآگاهانه) باااشه چی بگم ۲۴ ساعت از این گذشت و من با هزار دردسر و پیچوندن پریا رفتم بیمارستان. وارد اتاقی شدم که همسرم توش بستری بود و دکتر رو بالا سرش دیدم. دکتر خواست تا باهام خصوصی حرف بزنه؛ رفتم ببینم قضیه چیه، که بله… همون بیماری پسرم علائم خودشو نشون داده بود و دکتر بهم گفت خداروشکر بلافاصله متوجه شدین و مراجعه کردین. نگران نباشین همسرتون اینجا مشکلی نخواهد داشت ولی ممکنه پروسه نسبتا زمان بری باشه درمانش. رو کردم به دکتر و گفتم: مثلا چقدر؟ -بستگی به مقاومت بدنش داره ولی حداقل دو هفته در نظر بگیرید با یه قیافه آشفته و ناامید رفتم پیش همسرم و بوسش کردم. یکم باهم حرف زدیم و بهش دلداری دادم تا زمان ملاقات تموم شد و بازم زحمت رو انداختم به دوش خواهرزنم اونم بدون معطلی قبول کرد. برگشتم خونه و پریا بهم حمله ور شد. -پس مامان کووووو +پریا -هوم +بیا بشین -چیشده بابا همش داری میپیچونی بچه که نیستم +مامان قراره چند روزی بستری بشه. مثل اینکه بیماریش خودشو نشون داده و باید تحت نظر دکتر باشه بشدت ناراحت شد و بدون اینکه حرفی بزنه بدو بدو رفت تو اتاقش و درو بست. بی خبر از اینکه چه اتفاقی قراره بیفته و چجوری قراره همه چیزو اداره کنم همونجوری روی کاناپه خوابم برد. دو سه روزی گذشت. موعد چک پریا رسیده بود. نمیتونستم تو این وضعیت بد پریا رو تنها بزارم و کوچکترین ریسکی بکنم. قبل اینکه من صحبتشو بکشم پریا اومد پیشم و گفت: بابا… حالا که مامان بیمارستانه پس چیکار میکنیم چک منو؟ رو کردم بهش و گفتم سوال نداره که بابا من هستم دیگه پریا: ولی بابا… تو تا حالا ندیدی چک کردن مامان رو. میدونی چجوریه؟ -از دکتر شنیدم که هر نکته ناهنجاری روی پوست… حرفمو قطع کرد: نه بابا منظورم اون نیست من لباسامو در میارم تا مامان چک کنه منو حتی لباس زیرمم نمیمونه تنم راستشو بگم انتظار نداشتم اینو بشنوم چون در طول این سال ها اصلا پیش نیومده بود همچین روزی که من مجبور باشم پریا رو چک کنم. جلوی هر حس اضافی رو گرفتم و رو به پریا گفتم: اشکالی نداره دخترم. بابا و دختر به بهترین شکل انجامش میدن تموم میشه میره. دلگرمی دادم و حالش خوب شد اومد بغلم دراز کشید. داشت میرفت سمت اتاقش که گفت: بابا من میرم اتاقم یکم بعد بیا. -حله عروسک بابا تو این فاصله رفتم گوگل کردم ببینم چیزی هست که بتونم با خوردنش جلوی حس جنسیمو بگیرم یا نه. هرچی باشه هر مردی با دیدن عضو خصوصی زن ممکنه تحریک بشه و خوب عادیه. حالا هم که پریا بالغ شده بود و یه دختر کامل بود. از شانس بدم هیچی پیدا نکردم و رفتم سمت اتاق پریا. در رو زدم منتظر موندم. پریا: صبر کن بابا الان باز میکنم در رو که باز کرد یه روی دیگه از پریا رو دیدم که فقط یه شورت و یه سوتین تنش بود. نخواستم جو رو سنگین نگه دارم و سریع گفتم : پرنسس رو باباااا. لبخند زد و گفت اره جون خودت. برش گردوندم و چراغهای اتاقو کامل روشن کردم تا با دقت ببینم پشتشو. روی کمرش چیز خاصی دیده نمی شد و همه چی عادی بود. ازش اجازه گرفتم تا سوتینش رو باز کنم چون اذیت میکرد و نمیتونستم کامل دسترسی داشته باشم به پشتش. پریا: باشه بازش کن ولی دستامو میزارم روش نبینی. -اه اه حالا نخوردیمت که پرنسس بازم خندید باز کردم سوتینشو و انداختم زمین. یواش یواش دیگه کیرم داشت حرکاتشو شروع میکرد و من اصلا حس خوبی بابت این نداشتم. از پشت سرش حجم و گوشت کناره ممه هاش دیده میشد هرچقدرم چشممو میدزدیدم ازش بازم میدیدمش. -پریا اینور تمومه بچرخ +باشه چرخید و حالا رو به روی من بود. برای راحتی کار ازش خواستم دراز بکشه رو تختش. دیگه عادت کرده بود و باهام راحت تر شده بود واسه همینم دیگه ممه هاشو ول کرده بود و جلو چشام بودن دوتا بلور هاش. نوبت به شکمش رسید که دستمو وقتی کشیدم روش قلقلکش اومد و همراه با خنده های ریز تکون خورد که باعث می شد ممه هاش بالا پایین بشن و این باعث میشد کیرم بیشتر راست شه. وقتی اروم شد کف پاش از روی شلوار خورد به کیرم ولی چون خیلی واضح نبود فک کرد پامه و با یه لحن شوخی آمیزی گفت پاتو بنداز اونور دیگه گنده بک. خندیدم و گفتم باشه. همچی تموم شده بود و فقط شورتش مونده بود که دربیاره و تموم بشیم از این فلاکت. نگام کرد گفت خجالت میکشم بابا. گفتم باشه یه چشمی میبینمش. زد زیر خنده. اینجوری نمیشد و باید یه کاری میکردم که فقط رد شه این صحنه. باید خودم در می آوردم شورتش رو. دستامو بردم دور کمرش شورتشو گرفتم که دستاشو اورد گذاشت رو دستام و چشماشو سفت بهم فشار داد. باید یه کاری میکردم دستاشو خودش رو داره و بهم اجازه بده شورتشو در بیارم چون نمیخواستم حس بدی داشته باشه ولی از طرفیم هیچ جور کنار نمیومد با این قضیه. یهو بهش گفتم رو موهات سوسک نشسته پریا!! جیغ زد جفت دستاشو برد سمت موهاش محکم که من بلافاصله شورتشو کشیدم از پاهاش بیرون. بازم چشاشو بست و گفت خیلی بدی بابا گفتم: دخترم زود تموم میشه نگران هیچی نباش بابایی اینجاست. برای اینکه چک کنم باید از دستام استفاده میکردم و همینجوری نمیشد نگاه کرد. منم محو ویویی شده بودم که پریا واسم درست کرده بود. ناخودآگاه غرق زیباییش بودم و کاری از دستم بر نیومد کنترلمو از دست داده بودم با دیدن کصش. یهو پریا گفت بد نگذره اون پایین! خندیدم و سعی کردم مثلا نشون بدم دارم معاینه میکنم. ولی من محو زیبایی لای پاش شده بودم و خیره بهش مونده بودم. دستمو بردم سمتش یواش یواش. از خجالت داشت اب میشد. انگشتم بلخره خورد به کصش. همون لحظه پاهاشو محکم بهم فشار داد ناخوداگاه و این باعث شد تماس دستم با کصش حتی بیشتر بشه. پاهاشو باز کردم و با اون یکی دستمم لای کصشو باز کردم تا خوب ببینم. -مامان اینجوری نمیکردا +پریا نمیتونم کوچک ترین ریسکی بکنم و جایی رو از قلم بندازم. باید کامل ببینمش. یک بار انجامش میدم بزار کامل شه -همممم اووکی چه بدونم من در همین حد ادامه دادم و کیرم داشت به معنای واقعی کلمه منفجر میشد که بالاخره تونستم خودمو کنترل کنم و یکی از دستامو کشیدم اینور. رو کردم بهش گفتم تمومه بابایی. قبل اینکه بخواد عکس العملی نشون بده هجوم بردم بالای کصشو یه بوس کوچولو کردم پاشدم. با نگاهی تعجب امیز استقبالم کرد که گفتم برای اینکه دختر خوبی بودی بوست کردم دیگه نگاه داره؟؟ گفت: خب بیا بوس رو از رو لپم بکن چرا اونجامو بوس کردیییی. که نگاهم دوباره به کصش افتاد و متوجه تغییرات کصش شدم و اون خشکی ای که حین معاینه داشت رو از دست داده بود. همون لحظه فهمیدم که اشتباه کردم و در اثر بوسی که کردم خیس شده و حسابی تحریک شده… دوستان داستان تموم نمیشه اینجا و ادامه داره اگه خوب استقبال بشه بزودی پارت دو هم مینویسم. ولی نیاز میبینم از الان بگم که بین من و دخترم سکس و دخولی اتفاق نیفتاده و امیدوار به این نباشید. ولی داستان جای خوب زیاد داره که با همراهی خوب شما ادامه میدم. روزتون بخیر نوشته: آرش لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده