رفتن به مطلب

داستان تابوی من


mame85

ارسال‌های توصیه شده


تفتیش - 1

همیشه با دیدن زن و شوهرهایی كه دست همو میگرفتن و تو خیابان راه میرفتن ، شوق و شعف عجیبی درمن ایجاد می شد كه این از دید مادر و تك خواهرم پنهون نمیموند ، پدرم اصلا توجهی به این موارد نداشت و همیشه مثل آدم آهنی رفتار میکرد ، رفتاری كه باعث شده بود فاصله زیادی بین ما با اون ایجاد كنه ، این رفتار خشك و بی روح پدرم چند باری تا مرز طلاق هم پیش رفته بود كه هر بار با وساطت فامیل منتفی شده بود ، ریشه این مسائل هم به اختلاف فرهنگی زیاد بین خانواده هاشون برمیگشت ، پدرم از یك خانواده خشك و مذهبی و مادرم بر عكس خانواده ای راحت و بیخیال حجاب و … ، و تنها موردی كه باعث ازدواج این 2 تا شده بود علاقه فوق العاده زیاد دایی من به پدرم بود ، داییم از سهامدارهای یك شركت ساختمانی خیلی بزرگ بود و پدرم از مهندسین اون شركت ، كه با محكم شدن پیوند دوستی و رفاقت بینشون ، این آشنایی به خانواده ها كشیده شد و بعدش ازدواج بین مادر و پدر .
ثمره ازدواج و زندگیشون هم من(مهرداد) و خواهرم (مهسا) بود ، خواهری كه به گفته همه فامیل دقیقا كپی برابر اصل مادرم (عشرت)بود . دختری فوق العاده زیبا ، با قدی بلند و كشیده ، اندامی سكسی و رفتاری لوند ، دختری كه باعث شده بود چشم خیلی از پسرهای فامیل و غریبه دنبالش باشن ، پدرم بارها به خاطر رفتارش مورد مواخذه قرارش داده بود ولی مهسا شاید بشه گفت وقاحت و پررویی رو از مامیم (عشرت) به ارث برده بود و همیشه به پشتیبانی عشرت در مقابل رفتار پدرم از خودش انعطاف نشون نمیداد كه هیچ ، بدتر هم میکرد .
تنها موردی كه مهسا رو پیش پدرم عزیز كرده بود درس فوق العاده خوبش بود كه عاقبت نتیجه هم داد و تونست بعد از دیپلم و در كنكور پزشكی تهران قبول بشه ، من هم كه دو سال ازش كوچكتر بودم با كمكهای همیشگی مهسا تونسته بودم از نظر درسی پیشرفت داشته و با راهنماییهای خواهرم مهندسی عمران كه خیلی علاقه داشتم تو دانشگاه مشهد مشغول به ادامه تحصیل بشم .

حالا برمیگردم به عقبتر و اصل سكسی بودن داستان رو شروع میكنم
ما تو خونه از همه نظر راحت بودیم ، معمولا پدرم به خاطر پروژه هایی كه تو شهرهای مختلف داشتن اكثرا تو سفر بود و مامی هم كه از شناگران خبره بود به عنوان غریق نجات تو چند تا استخر خصوصی و … مشغول بكار .
من و مهسا هر كدوم صاحب كامپیوتر شخصی بودیم ، البته مامی و پدرم هم لب تاب داشتن برای خودشون ، من چند باری شیطنت كرده بودم و سیستم همه رو وارسی كردم ، فقط پدر بود كه جزء مطالب مربوط به كارش چیز دیگری نداشت ، هم مهسا و هم مامی سیستمشون پر بود از عكس و فیلمهای مختلف ، از فیلمها و عکسهای مجاز بگیر تا غیر مجاز و سكسی ، مهسا خوره كامپیوتر بود و هم برای من و هم برای مامی فیلتر شكن تهیه كرده بود .
18 سالم بود ، یكی از روزها تابستان كه خونه تنها بودم و برای گذران وقت تواتاقهای یاهو مسنجر (chat room) دور میزدم یك آدی توجه منو به خودش جلب كرد ، تو مسج هاش نوشته بود (( افرادی كه مایلند در مورد سكس خواهر و مادر صحبت كنن بیان تو )) ، ادش كردم و باهاش شروع به چت كردن نمودم ، پسری بود 18 ساله كه علاقه زیادی به دید زدن وسكس با خواهر و مادرش داشت ، چند روز دیگه هم باهاش چت كردم و تو اون روزها بهم عكس خواهرشو داد ، خیلی ناز و سكسی بود ، اونقدر مخ منو كار گرفت تا من هم چند تا عكس كه مهسا و مامی تو عروسی خالم گرفته بودن و خیلی لخت بودن را دستكاری كردم و صورتشونو برداشتم و براش فرستادم ، دیگه كار من شده بود چت با این پسره ، تقریبا 1 ماه از این قضیه میگذشت ، راستش دید خودم هم بخصوص نسبت به مهسا عوض شده بود ، كلا وضعیت پوشش مهسا و مامی تو خونه خیلی راحت و باز بود ، اكثر مواقع سوتین نمیبستن و معمولا با شلوارك یا دامن كوتاه بودن ، مخصوصا اگه پدر ماموریت بود شدت راحتی بیشتر میشد ، تاپهای كوتاه و یقه باز ، دامنهای كوتاه ، شلواركهای تنگ ، اینها همه سبب شده بود منو كه هیزتر شده بودم رو بیشتر غرق سكس كنه ، یك روز وقتی مهسا با نوار تركی منصور میرقصید اونقدر محوش شده بود كه متوجه دقت مهسا به خودم نشدم ، میخ پاها و سینه هاش و دید زدن بودم ، وقتی به خودم اومدم كه با صدای اعتراضی مهسا روبرو شدم كه میگفت : آی مهرداد كجایی ؟
من كه تازه متوجه دسته گل خودم شده بودم من من كنان گفتم : ممممممم من ؟ هیچی ، مهسا خیلی رقصت قشنگ هستشا
مهسا كه كامل به وضعیت غیر عادی من پی برده بود گفت : نه بابا ، تازه كشف كردی ، ولی … خودتی ، حواست به رقص نبود
برای اینکه بیشتر ضایع نشم بلند شدم و رفتم تو اتاقم ، كامپیوتر رو روشن كردم و چند تا كلیپ وفیلم دیدم ، راستش یكم شهوتی شده بود و تكونهایی تو شلوارم ایجاد شده بود ، عكسهای مهسا و مامی و بقیه فامیلها رو از تو كامپیوتر مهسا كش رفته بودم و داشتم میدیدم ، واقعا مهسا خیلی سكسی و عالی بود ، از اون دخترهایی كه هر پسر آرزوی داشتنشو میكرد ، من زیاد تو خط دختر و خلاف نبودم ، نه اینكه بدم بیاد ، نه روحیه این كارها و جراتشو میشد گفت نداشتم ، از اینکه دختر به اعتراض جلوم در بیاد میترسیدم ، ولی بر عكس من مهسا ، اگه اشتباه نكنم حداقل 5 – 6 نفر از پسرهای فامیل رو سرکار گذاشته بود ، حالا تا چه حد پیش رفته بود نمیدونستم ، ولی چون مامی هم بهش پا میداد و اكثر مراسمها با خود میبردش و سكسی و سوپر لباس میپوشیدن مهسا وقیحتر شده بود .
یك شب پدرم بهم پیشنهاد داد باهاش برم شهرستان برای بازدید از یكی از پروژهای كاریش ، عقیده داشت هم تجربه میشه برام و هم تفریح هستش ، مونده بودم قبول كنم یا نه كه مهسا گفت : اتفاقا خیلی هم خوبه اینطوری ما هم میتونیم به کارهای عقب افتاده اتاقش برسیم
من : کارهای عقب افتاده اتاق من ؟
مهسا : بله حضرت آقا ، جمع و جور و مرتب كردن وسایلت ، جارو كردن اتاقت كه خیلی وقت دستش نزدی و از اینطور كارها
مامی هم تایید كرد كه رفتم هم تجربه هست و هم یك تنوع ، 4 روز با پدرم شهرستان بودم و روز چهارم وقتی قصد برگشتن داشتیم به پدرم خبر دادن تو یكی دیگه از پروژه هاش حادثه اتفاق افتاده و باید حتما خودشو برسونه اونجا ، پدرم بالاجبار منو با یكی از همكاراش به تهران برگردوند و خودش با خونه تماس گرفت و قضیه رو توضیح داد ، حدود ساعت 10 صبح تهران رسیدیم ، وقتی وارد خونه شدم از خستگی رفتم تو اتاقم و خوابیدم ، مامی خونه نبود ولی مهسا تو اتاقش خواب بود ، با صدای بلند ضبط و آهنگ خارجی از خواب پریدم ، ساعت 11 و مشخصا اینكار مهسا بود كه مشغول به ایروبیك شده ، به طرف اتاق مهسا رفتم ، در باز بود و مهسا با شلوارك و نیم تنه خوشگلی كه پوشیده بود داشت ورزش میكرد ، پشتش به من بود و متوجه حضورم نشد ، اندامش وسوسه انگیز بود و نمای پشتش هم دیونه كننده تر ، من به در تكیه داده بودم و محو تماشا مهسا بودم ، تو یكی از حركات كه مهسا رو به پایین خم شده بود از بین پاهاش منو دید و درجا ایستاد ، رو به من كرد و بر خلاف انتظارم با چشمای غضبناكش روبرو شدم ، سلامش كردم ولی بدون اینكه جواب منو بده ضبط رو خاموش كرد و از كنار رد شد و رفت حموم ، هنگ كرده بودم ، چی میتونست شده باشه ، تا بخواد مهسا از حموم بیرون بیاد مخم داشت منفجر میشد ، هیچ وقت نشده بود مهسا اینطوری باهام رفتار كنه ، تازه همیشه اون بهم سلام میكرد ، مهسا رفت تو اتاقش و بعد از اینكه لباسشو عوض كرد بازم بدون اعتنا به من اومد بیرون و برای خودش آبمیوه ریخت و شروع به خوردن كیك و نوشیدنیش كرد ، رفتم تو آشپزخانه و جلوش نشستم ، اصلا برام این رفتار قابل تحمل نبود ، بهم نگاه نمیكرد و حواسشو به اطراف مشغول كرده بود ، دیگه كم نمونده بود بزنم زیر گریه ، بغض گلومو گرفته بود ، از جام بلند شدم و با صدایی كه به زور از گلوم بیرون میومد گفتم : اونقدردلم برات تنگ شده بود كه نگو ، اون وقت این خوش اومد گویی توهستش ؟
مهسا یك نگاه بهم كرد و دوباره روشو برگردوند و بی محلی گذاشت ، دیگه نتونستم دوام بیارم و بغضم ترکید و به طرف اتاقم رفتم ، سر درد وحشتناکی گرفته بودم ، حدود ساعت 2 بعدازظهر مامی اومد و وقتی وارد اتاقم شد ، شوك وارده بهشو متوجه شدم ، اونطور كه مشخص بود فشار بالا و سر درد زیاد من چشمامو كاملا قرمز و به طرز خطرناکی نشون میداد ، و وخامت وضع وقتی بیشتر مشخص شد كه فشارم با دستگاه اندازه گیری شد و قطره های اشك مامی دراومد ، مهسا ترسیده بود ، مامی منو با ماشین برد بیمارستان و تو اورژانس بستری شدم و بعد اینكه یك سرم گرفتم و وضعیتم بهتر شد به خونه برگشتیم ، تو راه مامی ازم میخواست علت این سردرد رو براش بگم كه من هم سروپرش كردم ، خونه كه رسیدیم ساعت حدود 5.5 بعدازظهر بود ، مامی برای ساعت 6 می باید میرفت استخر ، به مهسا گفت مواظب من باشه تا برگرده ، من تو اتاقم رفتم و در رو بستم ، تقریبا 20 دقیقه بعد مهسا میخواست بیاد داخل كه من ازش عذر خواستم و تنها بودنمو میخواستم .
مهسا اصرار به داخل اومدن داشت و من اصلا حوصله نداشتم ، صداش داشت عوض میشد و معلوم بود داره ناراحت میشه ، با اكراه در رو براش باز كردم و رفتم رو تختم خوابیدم ، مهسا با لیوان شربت اومد داخل و گذاشت رو میز كامپیوترم ، پشتمو بهش كردم ، مهسا روی تخت كنارم نشست و دستشو گذاشت روی سرم ، من هیچ وقت تصور اینو نمیكردم مهسا اینطور باهام برخورد كنه و نوعی احساس عاطفی شدیدی بینمون بود ، مهسا ازم خواست برگردم و روبروش قرار بگیرم ، من اصلا اهل تلافی و اینجور برنامه ها نبودم ، از جام بلند شدم و كنارش رو تخت نشستم ، رونهای سفید و توپول مهسا باز داشت منو هوایی میكرد و به فراموشی قضیه بعداظهر كمك میكرد ، مهسا دستشو گذاشت زیر چونه من و به طرف خودش كشید ، لبشو گذاشت روی لپم و بوس داغی ازم كرد ، بارها منو اینجوری بوسیده بود ولی نمیدونم چرا ایندفعه حس و حال دیگری داشت برام ، از كنار بغلش كردم ، مهسا از كنارم بلند شد و رفت روی صندلی كامپیوتر روبروم نشست ، نگاهاش مهربون شده بود ، مثل همیشه ، چند لحظه همینطوری گذشت ، مهسا نفس عمیقی كشید و گفت : خوب داداشی من بهتر شده ؟
من : بله ، مرسی و ببخشید كه نگرانتون كردم
مهسا پاشو انداخت رو هم ، واقعا نمیتونستم چشم از پاها و اندام مهسا بردارم ، دیگه دست خودم نبود و به نوعی معتاد این شده بودم ، این توجه من از دید مهسا پنهون نمونده بود ، مهسا با لبخند نازی گفت : خوش گذشت ؟ آب و هوا خوب بود ؟
من : خیلی ، جا شما خالی ، ولی راستشو بخواهی دلتنگ تو و مامی بودم
مهسا : ما هم دلمون برات تنگ شده بود
من : برای همین اونطور باهام برخورد كردی؟
مهسا منتظر این سوال نبود ، چون فكر ميكرد من حداقل الان پیگیر اون شرایط برخوردیش نمیشم ، مهسا یكم خودشو روی صندلی جابجا كرد و گفت : مهرداد من بابت اون برخورد متاسفم و همین جا ازت عذر میخوام
من : مهسا من میدونم تو بدون دلیل اكشن نگرفتی پس خواهش میکنم برای اینكه فكر من هم مشغول نشه علتشو برام توضیح بدی
مهسا از روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت و گفت : باشه برای یك وقت دیگه
من از روی تخت به طرفش پایین پریدم و جلوی در ایستادم و گفتم : به جون مامی و خودم قسم اگه نگی چی شده از اتاقم بیرون نمیام و با هیچ كس صحبت نمی کنم
مهسا دوباره رفت و روی صندلی کامپیوتر نشست و رو به من گفت : باشه ، بیا بشین اینجا
من رفتم و روبروش روی تخت نشستم
مهسا : اولا قول بده هر صحبتی بینمون میشه جایی درز نكنه ، و ثانیا به جون من قسم بخور راستشو بگی
من : من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم ، شاید مامی و پدر رو پیچونده باشم ولی با تو روراست بودم ولی چون تو میخوای باشه من به جون عزیزترینهام قسم كه مامی و تو و پدر هستین قسم میخورم
مهسا : مهرداد تو كامپیوتر منو تفتیش كردی؟
چیزی نمونده بود از روی تخت به پایین سقوط كنم ، هیچ وقت اینطور مستاصل نشده بودم ، مهسا متوجه تغییر حالم شد و سریع از جاش بلند شد و كنارم نشست ، یك دستشو گذاشت دور کمرم و دست دیگه رو روی صورتم كشید ، نمیدونستم چی باید بگم ، مهسا با نگرانی بهم نگاه میکرد و بعدش گفت : داداشی حالت خوبه ؟ اصلا مهم نیست ، ولش كن .
من : خوبم ، نگران نباش .
سكوت بینمون برقرار شده بود ، دلم نمیخواست دروغ بگم برای همین گفتم : بله ، من شیطنت كردم و سیستمهای تو و مامی رو نگاه كردم
منتظر برخورد شدید مهسا بودم ولی برعكس انتظارم آروم بهم گفت : دنبال چی میگشتی ؟ چی میخواستی ؟ چرا به خودم نگفتی ؟
من : هیچی به خدا ، بچگی كردم
مهسا : داداشی برای چی عکسهای منو و مامی رو تغییر دادی و چهره هامونو تیره و حذف كردی ؟
وای ، مهسا با بررسی سیستم من هم تلافی كرده بود و هم به حقیقتهای بدی دست پیدا كرده بود ، آخه من غیر این عكسها فایلهای مربوط به داستانهای سكسی كه اون دوست نتی برام فرستاده بود و بیشترش در ارتباط با سكس با خواهر و … بود رو نگه داری میکردم و 100% مهسا اونارو هم دیده بود .
نمیتونستم حرفی بزنم و كلا نابود شده بودم ، مهسا دوباره منو تو بغلش گرفت و آروم گفت : مهرداد قرار شد باهم روراست باشیم
من : راستش من …
مهسا : چی مهرداد ؟ چی ؟ اینارو چرا دستكاری كردی ؟ و مطلب دیگه اینکه اون عكسهای ماله كی هستش ؟ دوست دختر داری ؟
من : من یك دوست نتی دارم
مهسا لبخندی زد و بغلم گرفت و بلند گفت : جدی ، آفرین
این تغییر حالت مهسا بهم روحیه داد و یکم تونستم خودمو جمع و جور كنم
مهسا دوباره گفت : غریبه هستش یا از آشنایان خودمونه ؟
من : نه مهسا دختر نیست ، یك پسره هم سن و سال خودمه
مهسا : پس اون عكس دختر و … ،
من : راستش برای خواهرشه
مهسا : جدی ، یعنی باهاش آشنات كرده ؟
نمیدونستم چطوری براش توضیح بدم تا اینکه خودش كمكم كرد و گفت : نكنه دوست داره با خواهرش آشنا بشی ؟
من : بله
مهسا : تو هم عكسهای منو بهش دادی؟
من : به خدا همونطوری كه دیدی ، بدون چهره
مهسا : یك سوال دیگه ، ولی قول بده خودتو كنترل كنی و اینکه خیلی راحت و ریلکس جوابمو بدی ، قبلش بهت بگم كه من خیلی خیلی راحت تر و اپن تر از تو برخورد میكنم با مسائل ، پس از این بابت ترسی نداشته باش
من : باشه ، قول میدم
مهسا : مهرداد تو فایلهای كامپیوترت داستانهای زیادی بود ، البته نگران نباش من هم بعضی وقتا از این داستانها خوندم ، فقط میخوام بدونم همشونو خوندی ؟
من فقط با تكون سر بهش جواب مثبت دادم
یک مرتبه مهسا از جاش بلند شد و بوس محكمی از لپم كرد و گفت : فكرشم نمیكردم اینقدر شیطون باشی ، پسره جنس خراب
این شادی و جست و خیز مهسا برام جالب بود و منو از شوك وارده خارج كرد ، دوباره اون حسهای سكسی سراغم اومد و سینه های خوش فرم مهسا كه بر اثر بالا ، پایین پریدنش تكون میخورد داشت منو وسوسه میکرد ، مهسا صورتشو به صورتم نزدیك كرد و آروم گفت : خوب بگو ببینم كدوم داستانها برام جالب تر بود ، هان ؟
من كه تا حالا این وضعیت رو تجربه نکرده بودم خیلی داغ شدم ، تا حالا صحبت سكسی بینمون نبوده و اگر هم بود خیلی كوتاه و مختصر و سربسته ، از چشمهای مهسا شرارت میبارید ، حالا همون مهسایی شده بود كه میشناختم ، شاد ، شرور ، وقیح ، سكسی و صد البته دوست داشتنی و مهربون ، مهسا دوباره سرمو بین دستاش گرفت و گفت : پس میبینم چرا داداشی ما نوع نگاهش هم عوض شده
این جمله یعنی تمام تغییر رفتار من مد نظرش بوده ، مهسا ازم فاصله گرفت و شروع قر دادن كرد ، دیگه مهسا با علم اینکه میدونست دارم با شهوت نگاش میکنم رفتارش غیر عادی تر شده بود ، پشتشو بهم میکرد و حسابی كمرشو میچرخوند ، جلوم میومد و به صورت رقص بندری سینه هاشو میلرزوند ، كم كم صدای خنده جفتمون فضا رو پر كرد ، مهسا دوباره روی صندلی نشست و دستشو گذاشت زیر چونش و بهم خیره شد ، هیچی نمیگفت و فقط لبخند میزد ، من ازش بالاتر بودم و ناخودآگاه چشمم به سینه هاش افتاد كه بر اثر نوع نشستنش كاملا دیده میشد، وای پسر، چه خوشگل و دیدنی ، محو تماشا اونا شده بود ، با صدای مهسا به خودم اومدم كه گفت : داری كجا رو سیر میكنی ؟
من من كنان گفتم : هیچ جا
مهسا همونطور كه نشسته بود ادامه داد : مهرداد همه اون داستانها رو خوندی ؟
من دوباره با تكون سرم تایید كردم
مهسا : ببین قرار شد رو راست باشی و راحت ، پس بهتره به جای تكون سرت زبونتو تكون بدی ، باشه
من : باشه
مهسا : همه همه داستانها ؟
من : بله
مهسا : خوشت اومد ازشون ؟
من : بله
مهسا : از كدومها بیشتر ؟
من : راستش همشون به نوعی قشنگن
مهسا : و كدوما بیشتر ؟
من : خوب … قشنگن همشون
مهسا : داداشی شیطون من قرار شد چی ؟
من : باشه ، همشون ولی بعضی ها بیشتر
مهسا : و اون بعضی ها كه فكر كنم اكثرشم اونا بود كدوما ؟
من : بله ، همونا
مهسا : مهرداد ، كدوما ؟؟؟؟
من : خوب تو كه میدونی ، پس چرا اذیت میكنی ؟
مهسا : اذیت ؟! نه ، اصلا میخوایم با هم گپ بزنیم ، اگه دوست نداری باشه من میرم ، ولی میدونم تو هم مایلی
مهسا راست میگفت ، من خودم عاشق این بحث ها بودم ، حالا كه خودش داشت شروع میکرد دیگه نباید زیاد لفتش میدادم
من : خوب راستش بیشتر تقصیر این دوست نتی جدیدمه
مهسا : یعنی خودت نمیخواستی و نمیخوای ؟
من : نه ، نمیشه گفت خلاف میل من بوده
مهسا : مهرداد دوست دختر داری‌؟
من : نه
مهسا : میدونستم ، كاملا معلومه ، همه توسن تو كلی اینکاره شدن ، حالا داداشی مارو ببین
من : مهسا یك سوال كنم ؟
مهسا : آره جونم
من : تو دوست پسر داری ؟
مهسا لبخند قشنگی زد و گفت : به شرطی كه تو هم بگی
من : باشه
مهسا : اوهوم
من : خیلی حال میده ؟
مهسا : چی حال میده ؟
من : همین دیگه
مهسا از جاش بلند شو و لپمو گرفت و گفت : كدوم داداشی ؟ چرا اینقدر میپیچونی
من : دوست پسر میگم
مهسا : آخ داداشی ساده من ، حیف كه GF نداری .
اندام مهسا برام سكسی تر شده بود و حریصانه نگاشون میکردم
مهسا سرشو آورد بیخ گوشم و آروم گفت : زیبا هستن ؟
من یكه خوردم و نمیدونستم منظور مهسا از زیبا هستن چی هست ، برای همین با تعجب پرسیدم : چی زیبا هست ؟
مهسا دوباره سرشو آورد بیخ گوشم و گفت : همونایی كه میخشون شدی
هجوم خون تو رگهای صورت و سرم به وضوح مشخص بود ، داغ و سرخ ، علائمی كه در صورتم ظهور كرد ، دستام بدجور عرق كرده بود و احساس گرمای شدیدی میکردم ، مهسا حالا دقیقا نقش شیطان را داشت بازی میکرد ، لوند بودنش از یك طرف ، سكسی بودنش از طرف دیگه ، و از همه مهمتر فوق العاده وقیح بودنش ، اینها همه باعث شده بود از اینطور صحبت كردن ابائی نداشته باشه ، مهسا دوباره روی صندلی نشست و رو به من گفت : مهرداد وقتی اون داستانها رو میخونی چه حسی بهت دست میده ؟
من كه دیگه داشتم کمرویی رو كنار میزاشتم و خودم دلم ریلكس بودن بیشترو میخواست گفتم : راستش تحریکم میکرد
مهسا : خوب چیکار میکردی ؟
من : هیچی ، چیکار میتونستم بكنم
مهسا : خوب معلومه
من : چی ؟
مهسا با شیطنت و لوندی خاصی خودشو بیشتر خم كرد و طوری قرار گرفت كه سینه هاش كاملا تو دید من قرار گرفت ، چند لحظه ای اینطوری موند و دوباره به صندلی تكیه داد ، و بعد گفت : این
من كه هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه گفتم : چی ؟ این ؟! میشه واضح بگی
مهسا : ای ، نفهمیدی ؟ این كه گفتنی نبود ، دیدنی بود ، كه مطمئنا تو هم از دست ندادی
دیگه شك نداشتم مهسا مست و شهوتی شده و من بدتر از اون ، ادامه این بحث رو دوست داشتم و برای همین گفتم : دیدنی ؟ چیرو از دست ندادم ؟
مهسا با حالتی گلایه آمیز گفت : ای مهرداد ، چقدر خنگ بازی در میاری ، ببین ناچارم نكن هر جور دلم میخواد بگما
من همین رو میخواستم ، مهسا وقتی نمیتونست منظورشو بفهمونه وقیحتر می شد ، حالا كه دیگه خیالش از من هم راحت شده بود
من : نه جدی مهسا ، من حواسم نبود ، چیرو باید میدیدم ؟
مهسا از جاش بلند شد و به طرف اومد و به فاصله 0.5 متر ایستاد و گفت : مهرداد ، پسره شیطون و چشم چرون ، نگو كه همه حواست به من نبوده ، نگو كه …
من : نگم كه چی ؟
این جمله آخری من صبر مهسا رو به آخرش رسوند و باعث شد به طرف در بره و قبل از خروجش بگه : یعنی تو همه حواست به اندام من نبودش ؟ حضرتعالی نبودی كه با چشمات سینه هامو …
و سریع از اتاق بیرون رفت ، تو عمرم اینقدر سكسی نشده بودم ، وقتی مهسا گفت سینه هامو ، شلوارم تكون شدیدی خورد .
(ادامه دارد)

نوشته: Bitter moon

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.