رفتن به مطلب

داستان تابوی من


mame85

ارسال‌های توصیه شده


تفتیش - 1

همیشه با دیدن زن و شوهرهایی كه دست همو میگرفتن و تو خیابان راه میرفتن ، شوق و شعف عجیبی درمن ایجاد می شد كه این از دید مادر و تك خواهرم پنهون نمیموند ، پدرم اصلا توجهی به این موارد نداشت و همیشه مثل آدم آهنی رفتار میکرد ، رفتاری كه باعث شده بود فاصله زیادی بین ما با اون ایجاد كنه ، این رفتار خشك و بی روح پدرم چند باری تا مرز طلاق هم پیش رفته بود كه هر بار با وساطت فامیل منتفی شده بود ، ریشه این مسائل هم به اختلاف فرهنگی زیاد بین خانواده هاشون برمیگشت ، پدرم از یك خانواده خشك و مذهبی و مادرم بر عكس خانواده ای راحت و بیخیال حجاب و … ، و تنها موردی كه باعث ازدواج این 2 تا شده بود علاقه فوق العاده زیاد دایی من به پدرم بود ، داییم از سهامدارهای یك شركت ساختمانی خیلی بزرگ بود و پدرم از مهندسین اون شركت ، كه با محكم شدن پیوند دوستی و رفاقت بینشون ، این آشنایی به خانواده ها كشیده شد و بعدش ازدواج بین مادر و پدر .
ثمره ازدواج و زندگیشون هم من(مهرداد) و خواهرم (مهسا) بود ، خواهری كه به گفته همه فامیل دقیقا كپی برابر اصل مادرم (عشرت)بود . دختری فوق العاده زیبا ، با قدی بلند و كشیده ، اندامی سكسی و رفتاری لوند ، دختری كه باعث شده بود چشم خیلی از پسرهای فامیل و غریبه دنبالش باشن ، پدرم بارها به خاطر رفتارش مورد مواخذه قرارش داده بود ولی مهسا شاید بشه گفت وقاحت و پررویی رو از مامیم (عشرت) به ارث برده بود و همیشه به پشتیبانی عشرت در مقابل رفتار پدرم از خودش انعطاف نشون نمیداد كه هیچ ، بدتر هم میکرد .
تنها موردی كه مهسا رو پیش پدرم عزیز كرده بود درس فوق العاده خوبش بود كه عاقبت نتیجه هم داد و تونست بعد از دیپلم و در كنكور پزشكی تهران قبول بشه ، من هم كه دو سال ازش كوچكتر بودم با كمكهای همیشگی مهسا تونسته بودم از نظر درسی پیشرفت داشته و با راهنماییهای خواهرم مهندسی عمران كه خیلی علاقه داشتم تو دانشگاه مشهد مشغول به ادامه تحصیل بشم .

حالا برمیگردم به عقبتر و اصل سكسی بودن داستان رو شروع میكنم
ما تو خونه از همه نظر راحت بودیم ، معمولا پدرم به خاطر پروژه هایی كه تو شهرهای مختلف داشتن اكثرا تو سفر بود و مامی هم كه از شناگران خبره بود به عنوان غریق نجات تو چند تا استخر خصوصی و … مشغول بكار .
من و مهسا هر كدوم صاحب كامپیوتر شخصی بودیم ، البته مامی و پدرم هم لب تاب داشتن برای خودشون ، من چند باری شیطنت كرده بودم و سیستم همه رو وارسی كردم ، فقط پدر بود كه جزء مطالب مربوط به كارش چیز دیگری نداشت ، هم مهسا و هم مامی سیستمشون پر بود از عكس و فیلمهای مختلف ، از فیلمها و عکسهای مجاز بگیر تا غیر مجاز و سكسی ، مهسا خوره كامپیوتر بود و هم برای من و هم برای مامی فیلتر شكن تهیه كرده بود .
18 سالم بود ، یكی از روزها تابستان كه خونه تنها بودم و برای گذران وقت تواتاقهای یاهو مسنجر (chat room) دور میزدم یك آدی توجه منو به خودش جلب كرد ، تو مسج هاش نوشته بود (( افرادی كه مایلند در مورد سكس خواهر و مادر صحبت كنن بیان تو )) ، ادش كردم و باهاش شروع به چت كردن نمودم ، پسری بود 18 ساله كه علاقه زیادی به دید زدن وسكس با خواهر و مادرش داشت ، چند روز دیگه هم باهاش چت كردم و تو اون روزها بهم عكس خواهرشو داد ، خیلی ناز و سكسی بود ، اونقدر مخ منو كار گرفت تا من هم چند تا عكس كه مهسا و مامی تو عروسی خالم گرفته بودن و خیلی لخت بودن را دستكاری كردم و صورتشونو برداشتم و براش فرستادم ، دیگه كار من شده بود چت با این پسره ، تقریبا 1 ماه از این قضیه میگذشت ، راستش دید خودم هم بخصوص نسبت به مهسا عوض شده بود ، كلا وضعیت پوشش مهسا و مامی تو خونه خیلی راحت و باز بود ، اكثر مواقع سوتین نمیبستن و معمولا با شلوارك یا دامن كوتاه بودن ، مخصوصا اگه پدر ماموریت بود شدت راحتی بیشتر میشد ، تاپهای كوتاه و یقه باز ، دامنهای كوتاه ، شلواركهای تنگ ، اینها همه سبب شده بود منو كه هیزتر شده بودم رو بیشتر غرق سكس كنه ، یك روز وقتی مهسا با نوار تركی منصور میرقصید اونقدر محوش شده بود كه متوجه دقت مهسا به خودم نشدم ، میخ پاها و سینه هاش و دید زدن بودم ، وقتی به خودم اومدم كه با صدای اعتراضی مهسا روبرو شدم كه میگفت : آی مهرداد كجایی ؟
من كه تازه متوجه دسته گل خودم شده بودم من من كنان گفتم : ممممممم من ؟ هیچی ، مهسا خیلی رقصت قشنگ هستشا
مهسا كه كامل به وضعیت غیر عادی من پی برده بود گفت : نه بابا ، تازه كشف كردی ، ولی … خودتی ، حواست به رقص نبود
برای اینکه بیشتر ضایع نشم بلند شدم و رفتم تو اتاقم ، كامپیوتر رو روشن كردم و چند تا كلیپ وفیلم دیدم ، راستش یكم شهوتی شده بود و تكونهایی تو شلوارم ایجاد شده بود ، عكسهای مهسا و مامی و بقیه فامیلها رو از تو كامپیوتر مهسا كش رفته بودم و داشتم میدیدم ، واقعا مهسا خیلی سكسی و عالی بود ، از اون دخترهایی كه هر پسر آرزوی داشتنشو میكرد ، من زیاد تو خط دختر و خلاف نبودم ، نه اینكه بدم بیاد ، نه روحیه این كارها و جراتشو میشد گفت نداشتم ، از اینکه دختر به اعتراض جلوم در بیاد میترسیدم ، ولی بر عكس من مهسا ، اگه اشتباه نكنم حداقل 5 – 6 نفر از پسرهای فامیل رو سرکار گذاشته بود ، حالا تا چه حد پیش رفته بود نمیدونستم ، ولی چون مامی هم بهش پا میداد و اكثر مراسمها با خود میبردش و سكسی و سوپر لباس میپوشیدن مهسا وقیحتر شده بود .
یك شب پدرم بهم پیشنهاد داد باهاش برم شهرستان برای بازدید از یكی از پروژهای كاریش ، عقیده داشت هم تجربه میشه برام و هم تفریح هستش ، مونده بودم قبول كنم یا نه كه مهسا گفت : اتفاقا خیلی هم خوبه اینطوری ما هم میتونیم به کارهای عقب افتاده اتاقش برسیم
من : کارهای عقب افتاده اتاق من ؟
مهسا : بله حضرت آقا ، جمع و جور و مرتب كردن وسایلت ، جارو كردن اتاقت كه خیلی وقت دستش نزدی و از اینطور كارها
مامی هم تایید كرد كه رفتم هم تجربه هست و هم یك تنوع ، 4 روز با پدرم شهرستان بودم و روز چهارم وقتی قصد برگشتن داشتیم به پدرم خبر دادن تو یكی دیگه از پروژه هاش حادثه اتفاق افتاده و باید حتما خودشو برسونه اونجا ، پدرم بالاجبار منو با یكی از همكاراش به تهران برگردوند و خودش با خونه تماس گرفت و قضیه رو توضیح داد ، حدود ساعت 10 صبح تهران رسیدیم ، وقتی وارد خونه شدم از خستگی رفتم تو اتاقم و خوابیدم ، مامی خونه نبود ولی مهسا تو اتاقش خواب بود ، با صدای بلند ضبط و آهنگ خارجی از خواب پریدم ، ساعت 11 و مشخصا اینكار مهسا بود كه مشغول به ایروبیك شده ، به طرف اتاق مهسا رفتم ، در باز بود و مهسا با شلوارك و نیم تنه خوشگلی كه پوشیده بود داشت ورزش میكرد ، پشتش به من بود و متوجه حضورم نشد ، اندامش وسوسه انگیز بود و نمای پشتش هم دیونه كننده تر ، من به در تكیه داده بودم و محو تماشا مهسا بودم ، تو یكی از حركات كه مهسا رو به پایین خم شده بود از بین پاهاش منو دید و درجا ایستاد ، رو به من كرد و بر خلاف انتظارم با چشمای غضبناكش روبرو شدم ، سلامش كردم ولی بدون اینكه جواب منو بده ضبط رو خاموش كرد و از كنار رد شد و رفت حموم ، هنگ كرده بودم ، چی میتونست شده باشه ، تا بخواد مهسا از حموم بیرون بیاد مخم داشت منفجر میشد ، هیچ وقت نشده بود مهسا اینطوری باهام رفتار كنه ، تازه همیشه اون بهم سلام میكرد ، مهسا رفت تو اتاقش و بعد از اینكه لباسشو عوض كرد بازم بدون اعتنا به من اومد بیرون و برای خودش آبمیوه ریخت و شروع به خوردن كیك و نوشیدنیش كرد ، رفتم تو آشپزخانه و جلوش نشستم ، اصلا برام این رفتار قابل تحمل نبود ، بهم نگاه نمیكرد و حواسشو به اطراف مشغول كرده بود ، دیگه كم نمونده بود بزنم زیر گریه ، بغض گلومو گرفته بود ، از جام بلند شدم و با صدایی كه به زور از گلوم بیرون میومد گفتم : اونقدردلم برات تنگ شده بود كه نگو ، اون وقت این خوش اومد گویی توهستش ؟
مهسا یك نگاه بهم كرد و دوباره روشو برگردوند و بی محلی گذاشت ، دیگه نتونستم دوام بیارم و بغضم ترکید و به طرف اتاقم رفتم ، سر درد وحشتناکی گرفته بودم ، حدود ساعت 2 بعدازظهر مامی اومد و وقتی وارد اتاقم شد ، شوك وارده بهشو متوجه شدم ، اونطور كه مشخص بود فشار بالا و سر درد زیاد من چشمامو كاملا قرمز و به طرز خطرناکی نشون میداد ، و وخامت وضع وقتی بیشتر مشخص شد كه فشارم با دستگاه اندازه گیری شد و قطره های اشك مامی دراومد ، مهسا ترسیده بود ، مامی منو با ماشین برد بیمارستان و تو اورژانس بستری شدم و بعد اینكه یك سرم گرفتم و وضعیتم بهتر شد به خونه برگشتیم ، تو راه مامی ازم میخواست علت این سردرد رو براش بگم كه من هم سروپرش كردم ، خونه كه رسیدیم ساعت حدود 5.5 بعدازظهر بود ، مامی برای ساعت 6 می باید میرفت استخر ، به مهسا گفت مواظب من باشه تا برگرده ، من تو اتاقم رفتم و در رو بستم ، تقریبا 20 دقیقه بعد مهسا میخواست بیاد داخل كه من ازش عذر خواستم و تنها بودنمو میخواستم .
مهسا اصرار به داخل اومدن داشت و من اصلا حوصله نداشتم ، صداش داشت عوض میشد و معلوم بود داره ناراحت میشه ، با اكراه در رو براش باز كردم و رفتم رو تختم خوابیدم ، مهسا با لیوان شربت اومد داخل و گذاشت رو میز كامپیوترم ، پشتمو بهش كردم ، مهسا روی تخت كنارم نشست و دستشو گذاشت روی سرم ، من هیچ وقت تصور اینو نمیكردم مهسا اینطور باهام برخورد كنه و نوعی احساس عاطفی شدیدی بینمون بود ، مهسا ازم خواست برگردم و روبروش قرار بگیرم ، من اصلا اهل تلافی و اینجور برنامه ها نبودم ، از جام بلند شدم و كنارش رو تخت نشستم ، رونهای سفید و توپول مهسا باز داشت منو هوایی میكرد و به فراموشی قضیه بعداظهر كمك میكرد ، مهسا دستشو گذاشت زیر چونه من و به طرف خودش كشید ، لبشو گذاشت روی لپم و بوس داغی ازم كرد ، بارها منو اینجوری بوسیده بود ولی نمیدونم چرا ایندفعه حس و حال دیگری داشت برام ، از كنار بغلش كردم ، مهسا از كنارم بلند شد و رفت روی صندلی كامپیوتر روبروم نشست ، نگاهاش مهربون شده بود ، مثل همیشه ، چند لحظه همینطوری گذشت ، مهسا نفس عمیقی كشید و گفت : خوب داداشی من بهتر شده ؟
من : بله ، مرسی و ببخشید كه نگرانتون كردم
مهسا پاشو انداخت رو هم ، واقعا نمیتونستم چشم از پاها و اندام مهسا بردارم ، دیگه دست خودم نبود و به نوعی معتاد این شده بودم ، این توجه من از دید مهسا پنهون نمونده بود ، مهسا با لبخند نازی گفت : خوش گذشت ؟ آب و هوا خوب بود ؟
من : خیلی ، جا شما خالی ، ولی راستشو بخواهی دلتنگ تو و مامی بودم
مهسا : ما هم دلمون برات تنگ شده بود
من : برای همین اونطور باهام برخورد كردی؟
مهسا منتظر این سوال نبود ، چون فكر ميكرد من حداقل الان پیگیر اون شرایط برخوردیش نمیشم ، مهسا یكم خودشو روی صندلی جابجا كرد و گفت : مهرداد من بابت اون برخورد متاسفم و همین جا ازت عذر میخوام
من : مهسا من میدونم تو بدون دلیل اكشن نگرفتی پس خواهش میکنم برای اینكه فكر من هم مشغول نشه علتشو برام توضیح بدی
مهسا از روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت و گفت : باشه برای یك وقت دیگه
من از روی تخت به طرفش پایین پریدم و جلوی در ایستادم و گفتم : به جون مامی و خودم قسم اگه نگی چی شده از اتاقم بیرون نمیام و با هیچ كس صحبت نمی کنم
مهسا دوباره رفت و روی صندلی کامپیوتر نشست و رو به من گفت : باشه ، بیا بشین اینجا
من رفتم و روبروش روی تخت نشستم
مهسا : اولا قول بده هر صحبتی بینمون میشه جایی درز نكنه ، و ثانیا به جون من قسم بخور راستشو بگی
من : من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم ، شاید مامی و پدر رو پیچونده باشم ولی با تو روراست بودم ولی چون تو میخوای باشه من به جون عزیزترینهام قسم كه مامی و تو و پدر هستین قسم میخورم
مهسا : مهرداد تو كامپیوتر منو تفتیش كردی؟
چیزی نمونده بود از روی تخت به پایین سقوط كنم ، هیچ وقت اینطور مستاصل نشده بودم ، مهسا متوجه تغییر حالم شد و سریع از جاش بلند شد و كنارم نشست ، یك دستشو گذاشت دور کمرم و دست دیگه رو روی صورتم كشید ، نمیدونستم چی باید بگم ، مهسا با نگرانی بهم نگاه میکرد و بعدش گفت : داداشی حالت خوبه ؟ اصلا مهم نیست ، ولش كن .
من : خوبم ، نگران نباش .
سكوت بینمون برقرار شده بود ، دلم نمیخواست دروغ بگم برای همین گفتم : بله ، من شیطنت كردم و سیستمهای تو و مامی رو نگاه كردم
منتظر برخورد شدید مهسا بودم ولی برعكس انتظارم آروم بهم گفت : دنبال چی میگشتی ؟ چی میخواستی ؟ چرا به خودم نگفتی ؟
من : هیچی به خدا ، بچگی كردم
مهسا : داداشی برای چی عکسهای منو و مامی رو تغییر دادی و چهره هامونو تیره و حذف كردی ؟
وای ، مهسا با بررسی سیستم من هم تلافی كرده بود و هم به حقیقتهای بدی دست پیدا كرده بود ، آخه من غیر این عكسها فایلهای مربوط به داستانهای سكسی كه اون دوست نتی برام فرستاده بود و بیشترش در ارتباط با سكس با خواهر و … بود رو نگه داری میکردم و 100% مهسا اونارو هم دیده بود .
نمیتونستم حرفی بزنم و كلا نابود شده بودم ، مهسا دوباره منو تو بغلش گرفت و آروم گفت : مهرداد قرار شد باهم روراست باشیم
من : راستش من …
مهسا : چی مهرداد ؟ چی ؟ اینارو چرا دستكاری كردی ؟ و مطلب دیگه اینکه اون عكسهای ماله كی هستش ؟ دوست دختر داری ؟
من : من یك دوست نتی دارم
مهسا لبخندی زد و بغلم گرفت و بلند گفت : جدی ، آفرین
این تغییر حالت مهسا بهم روحیه داد و یکم تونستم خودمو جمع و جور كنم
مهسا دوباره گفت : غریبه هستش یا از آشنایان خودمونه ؟
من : نه مهسا دختر نیست ، یك پسره هم سن و سال خودمه
مهسا : پس اون عكس دختر و … ،
من : راستش برای خواهرشه
مهسا : جدی ، یعنی باهاش آشنات كرده ؟
نمیدونستم چطوری براش توضیح بدم تا اینکه خودش كمكم كرد و گفت : نكنه دوست داره با خواهرش آشنا بشی ؟
من : بله
مهسا : تو هم عكسهای منو بهش دادی؟
من : به خدا همونطوری كه دیدی ، بدون چهره
مهسا : یك سوال دیگه ، ولی قول بده خودتو كنترل كنی و اینکه خیلی راحت و ریلکس جوابمو بدی ، قبلش بهت بگم كه من خیلی خیلی راحت تر و اپن تر از تو برخورد میكنم با مسائل ، پس از این بابت ترسی نداشته باش
من : باشه ، قول میدم
مهسا : مهرداد تو فایلهای كامپیوترت داستانهای زیادی بود ، البته نگران نباش من هم بعضی وقتا از این داستانها خوندم ، فقط میخوام بدونم همشونو خوندی ؟
من فقط با تكون سر بهش جواب مثبت دادم
یک مرتبه مهسا از جاش بلند شد و بوس محكمی از لپم كرد و گفت : فكرشم نمیكردم اینقدر شیطون باشی ، پسره جنس خراب
این شادی و جست و خیز مهسا برام جالب بود و منو از شوك وارده خارج كرد ، دوباره اون حسهای سكسی سراغم اومد و سینه های خوش فرم مهسا كه بر اثر بالا ، پایین پریدنش تكون میخورد داشت منو وسوسه میکرد ، مهسا صورتشو به صورتم نزدیك كرد و آروم گفت : خوب بگو ببینم كدوم داستانها برام جالب تر بود ، هان ؟
من كه تا حالا این وضعیت رو تجربه نکرده بودم خیلی داغ شدم ، تا حالا صحبت سكسی بینمون نبوده و اگر هم بود خیلی كوتاه و مختصر و سربسته ، از چشمهای مهسا شرارت میبارید ، حالا همون مهسایی شده بود كه میشناختم ، شاد ، شرور ، وقیح ، سكسی و صد البته دوست داشتنی و مهربون ، مهسا دوباره سرمو بین دستاش گرفت و گفت : پس میبینم چرا داداشی ما نوع نگاهش هم عوض شده
این جمله یعنی تمام تغییر رفتار من مد نظرش بوده ، مهسا ازم فاصله گرفت و شروع قر دادن كرد ، دیگه مهسا با علم اینکه میدونست دارم با شهوت نگاش میکنم رفتارش غیر عادی تر شده بود ، پشتشو بهم میکرد و حسابی كمرشو میچرخوند ، جلوم میومد و به صورت رقص بندری سینه هاشو میلرزوند ، كم كم صدای خنده جفتمون فضا رو پر كرد ، مهسا دوباره روی صندلی نشست و دستشو گذاشت زیر چونش و بهم خیره شد ، هیچی نمیگفت و فقط لبخند میزد ، من ازش بالاتر بودم و ناخودآگاه چشمم به سینه هاش افتاد كه بر اثر نوع نشستنش كاملا دیده میشد، وای پسر، چه خوشگل و دیدنی ، محو تماشا اونا شده بود ، با صدای مهسا به خودم اومدم كه گفت : داری كجا رو سیر میكنی ؟
من من كنان گفتم : هیچ جا
مهسا همونطور كه نشسته بود ادامه داد : مهرداد همه اون داستانها رو خوندی ؟
من دوباره با تكون سرم تایید كردم
مهسا : ببین قرار شد رو راست باشی و راحت ، پس بهتره به جای تكون سرت زبونتو تكون بدی ، باشه
من : باشه
مهسا : همه همه داستانها ؟
من : بله
مهسا : خوشت اومد ازشون ؟
من : بله
مهسا : از كدومها بیشتر ؟
من : راستش همشون به نوعی قشنگن
مهسا : و كدوما بیشتر ؟
من : خوب … قشنگن همشون
مهسا : داداشی شیطون من قرار شد چی ؟
من : باشه ، همشون ولی بعضی ها بیشتر
مهسا : و اون بعضی ها كه فكر كنم اكثرشم اونا بود كدوما ؟
من : بله ، همونا
مهسا : مهرداد ، كدوما ؟؟؟؟
من : خوب تو كه میدونی ، پس چرا اذیت میكنی ؟
مهسا : اذیت ؟! نه ، اصلا میخوایم با هم گپ بزنیم ، اگه دوست نداری باشه من میرم ، ولی میدونم تو هم مایلی
مهسا راست میگفت ، من خودم عاشق این بحث ها بودم ، حالا كه خودش داشت شروع میکرد دیگه نباید زیاد لفتش میدادم
من : خوب راستش بیشتر تقصیر این دوست نتی جدیدمه
مهسا : یعنی خودت نمیخواستی و نمیخوای ؟
من : نه ، نمیشه گفت خلاف میل من بوده
مهسا : مهرداد دوست دختر داری‌؟
من : نه
مهسا : میدونستم ، كاملا معلومه ، همه توسن تو كلی اینکاره شدن ، حالا داداشی مارو ببین
من : مهسا یك سوال كنم ؟
مهسا : آره جونم
من : تو دوست پسر داری ؟
مهسا لبخند قشنگی زد و گفت : به شرطی كه تو هم بگی
من : باشه
مهسا : اوهوم
من : خیلی حال میده ؟
مهسا : چی حال میده ؟
من : همین دیگه
مهسا از جاش بلند شو و لپمو گرفت و گفت : كدوم داداشی ؟ چرا اینقدر میپیچونی
من : دوست پسر میگم
مهسا : آخ داداشی ساده من ، حیف كه GF نداری .
اندام مهسا برام سكسی تر شده بود و حریصانه نگاشون میکردم
مهسا سرشو آورد بیخ گوشم و آروم گفت : زیبا هستن ؟
من یكه خوردم و نمیدونستم منظور مهسا از زیبا هستن چی هست ، برای همین با تعجب پرسیدم : چی زیبا هست ؟
مهسا دوباره سرشو آورد بیخ گوشم و گفت : همونایی كه میخشون شدی
هجوم خون تو رگهای صورت و سرم به وضوح مشخص بود ، داغ و سرخ ، علائمی كه در صورتم ظهور كرد ، دستام بدجور عرق كرده بود و احساس گرمای شدیدی میکردم ، مهسا حالا دقیقا نقش شیطان را داشت بازی میکرد ، لوند بودنش از یك طرف ، سكسی بودنش از طرف دیگه ، و از همه مهمتر فوق العاده وقیح بودنش ، اینها همه باعث شده بود از اینطور صحبت كردن ابائی نداشته باشه ، مهسا دوباره روی صندلی نشست و رو به من گفت : مهرداد وقتی اون داستانها رو میخونی چه حسی بهت دست میده ؟
من كه دیگه داشتم کمرویی رو كنار میزاشتم و خودم دلم ریلكس بودن بیشترو میخواست گفتم : راستش تحریکم میکرد
مهسا : خوب چیکار میکردی ؟
من : هیچی ، چیکار میتونستم بكنم
مهسا : خوب معلومه
من : چی ؟
مهسا با شیطنت و لوندی خاصی خودشو بیشتر خم كرد و طوری قرار گرفت كه سینه هاش كاملا تو دید من قرار گرفت ، چند لحظه ای اینطوری موند و دوباره به صندلی تكیه داد ، و بعد گفت : این
من كه هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه گفتم : چی ؟ این ؟! میشه واضح بگی
مهسا : ای ، نفهمیدی ؟ این كه گفتنی نبود ، دیدنی بود ، كه مطمئنا تو هم از دست ندادی
دیگه شك نداشتم مهسا مست و شهوتی شده و من بدتر از اون ، ادامه این بحث رو دوست داشتم و برای همین گفتم : دیدنی ؟ چیرو از دست ندادم ؟
مهسا با حالتی گلایه آمیز گفت : ای مهرداد ، چقدر خنگ بازی در میاری ، ببین ناچارم نكن هر جور دلم میخواد بگما
من همین رو میخواستم ، مهسا وقتی نمیتونست منظورشو بفهمونه وقیحتر می شد ، حالا كه دیگه خیالش از من هم راحت شده بود
من : نه جدی مهسا ، من حواسم نبود ، چیرو باید میدیدم ؟
مهسا از جاش بلند شد و به طرف اومد و به فاصله 0.5 متر ایستاد و گفت : مهرداد ، پسره شیطون و چشم چرون ، نگو كه همه حواست به من نبوده ، نگو كه …
من : نگم كه چی ؟
این جمله آخری من صبر مهسا رو به آخرش رسوند و باعث شد به طرف در بره و قبل از خروجش بگه : یعنی تو همه حواست به اندام من نبودش ؟ حضرتعالی نبودی كه با چشمات سینه هامو …
و سریع از اتاق بیرون رفت ، تو عمرم اینقدر سكسی نشده بودم ، وقتی مهسا گفت سینه هامو ، شلوارم تكون شدیدی خورد .
(ادامه دارد)

نوشته: Bitter moon

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • poria
      ضربدری با هماهنگی خانومهامون   من پرستو 29 ساله هستم 6سال هست كه ازدواج كردم شوهرم علی 32 ساله و مهندس كامپیوتره. شوهرم مرد خوبیه ،دست و دلباز و شاید بشه گفت نسبت به درآمدش ولخرج، تیپش بالاتر از متوسط ، همیشه به احساسات زنانه جواب میده و سكس قوی. من واقعاً دوستش دارم . ما زندگی خوبی داریم امیدوارم كه هر روز بهتر هم بشه. میخوام خاطره ای رو كه باعث شد زندگی زناشوئی ما رنگ بوئی تازه بگیره رو براتون بگم. به نظر من بهتره فقط خانومها بخونن ولی اگر آقایون هم دوست دارن بخونن من كاریش نمیتونم بكنم. من با علی با عشق و عاشقی ازدواج كردم(قبل از ازدواج با هم دوست بودیم) چند سالی از ازدواجمون گذشته بود و كم كم احساس میكردم سكسمون خیلی یكنواخت شده و خیلی از هم لذت نمی بریم. این موضوع مدتی فكرم رو مشغول كرده بود و می ترسیدم كه این موضوع ناخواسته روی شوهرم و زندگیم اثر بگذاره. من همیشه سعی میکردم از تمام جذابیت و زنانگیم برای جلوگیری از این مسئله كمك بگیرم. لباسهای زیر فانتزی و لباس خوابهای جورواجور میخریدم و شبها می پوشیدم و از عطرهای محرك استفاده میکردم، آرایشم رو مرتب عوض میکردم و با بعضی از دوستهام مشورت میکردم و روشهای اونها رو توی حال دادن به شوهرهاشون اجراء میکردم و وقتی شوهرم نبود فیلم سكسی نگاه میكردم تا توش چیزی یاد بگیرم، ناگفته نماند كه من از فیلم سكسی خیلی بدم میاد. به نظر من تمام فیلم سكسیها برای لذت بردن مردها ساخته میشه و در این فیلمها به روحیات زنانه در سكس توجه نمیشه به همین علت هیچ وقت من خودم رو نمیتونم نقش اول زن یك فیلم سكسی تجسم كنم. یك شب موقع سكس به روشی كه یكی از دوستهام پریسا گفته بود، برعكس روی كیر شوهرم نشستم، به این صورت كه اون خوابیده بود و من جوری روی اون نشستم كه روم به پاهاش بود و با دست مچ دوتا پاهاش رو گرفتم و شروع كردم به بالا و پایین شدن و آه و ناله حشری كردن. شوهرم كه از این روش خوشش اومده بود نفس نفس زنان به من گفت كه می بینم مبتكر شدی!!!. من هم تو همون حالت وسط ناله هام گفتم كه پریسا یادم داده. چشمتون روز بد نبینه یا شاید هم روز خوب، با گفتن این حرف شوهرم انگار كه قرص اكس خورده باشه آنچنان ترتیب منو داد كه اگر چه اون شب خیلی حال داد ولی فرداش حسابی جاش سوزش داشت. روز بعد خیلی به سكس شب قبلمون و اینکه چی شد كه علی انقدر حشری شد فكر كردم و به این نتیجه رسیدم كه علی از تجسم پریسا موقع سكس با من اینقدر حشری شده بود به خصوص كه چند بار وسط عرق ریختن هاش گفت كه دیگه پریسا چی یادت داده، به پریسا گفتی كه كیر من اینقدر كلفته و … حی اسم پریسا رو می آورد. لازم به گفتنه كه پریسا یكی از خوشگلترین و عشوه ای ترین دوستهای منه با موهای بلوند و بلند. از فهمیدن این موضوع خیلی ناراحت شدم ولی بعد كه یادم اومد كه من هم بعضی شبها تو رختخواب به جای علی بعضی از دوستهای اون و یا شوهرهای دوستهای خودم رو تصور میکردم، آروم شدم. چند شب بعد دوباره با علی تو رختخواب مشغول بوديم كه من برای اینکه هم مطمئن بشم كه چند شب قبل درست فكر كردم و هم اینکه علی درست و حسابی مثل اون شب حالم رو جا بیاره گفتم امشب میخوام به روش مریم بهت حال بدم و اون هم با شنیدن این حرف 2 ساعت تموم پدرم رو در آورد كه البته خیلی حال داد. فردای اون شب از بس كه به نوك سینه هام ور رفته بود و فشارشون داده بود به لباس كه كه میگرفت میسوخت. ناگفته نماند كه سینه های من نسبتاً بزرگ هستن و به خاطر همین همه جا نمیتونم لباسهای باز بپوشم چون یك جورهایی ضایع است. خلاصه اینکه به مرور متوجه شدم كه علی در رفت و آمد با اون دوستهایی كه زنهای خوشگل دارن و به خصوص اونهائی كه زنهاشون راحت لباس می پوشند مشتاق تره. و تمام اینها باعث شد كه بفهمم علی مثل من دوست داره با یكی دیگه سكس داشته باشه و از این موضوع كه علی ممكنه به من خیانت كنه ناراحت بودم تا اینكه موضوع رو با پریسا در میون گذاشتم و پریسا هم راه حل رو به من نشون داد. و اما راه حل یك شب جمعه بود و من و پریسا با قرار مدارهامون رو با هم گذاشتیم كه شب پریسا با شوهرش شهرام بیان خونمون و طبق قرارمون با پریسا بهانه آوردیم كه امشب حوصله بقیه بر و بچه ها رو نداریم و میخواهیم امشب یك مهمونی كوچك و خودمونی داشته باشیم. من قبل از اینکه مهمونا بیان رفتم حموم و تا آمدن مهمانها از حمام بیرون نیامدم. زنگ در خونه رو كه زدن علی درب رو باز كرد. و پریسا و شهرام آمدن بالا. قرارمون این بود كه پریسا قبل از آمدن به خونه ما شهرام رو به یك بهانه ای از خونه بفرسته بیرون تا وقتی كه بر میگرده دنبال پریسا كه بیان خونه ما پریسا مانتوش رو بپوشه كه شهرام لباس پریسا رو نبینه كه بهش ایراد بگیره. پریسا ماموریتش رو خوب انجام داده بود و تازه وقتی میرسن خونه ما شهرام میفهمه كه پریسا چی پوشیده. یك تاپ قرمز رنگ نازك چسبون با بندهای خیلی نازك بدون كرست و یك دامن تنگ كوتاه و آرایش بسیار هنرمندانه. خلاصه وقتی من پریسا رو دیدم دلم آب افتاد دیگه خدا به داد علی برسه. توی این فاصله كه علی مشغول پذیرایی اولیه از مهمان ها بود من هم رفتم تو اتاق و یك لباس چسبون لختی كه ازش داشت سینه های درشتم بیرون میزد با یك دامن پوشیدم و تمام گردن و سینمو عطر هوس انگیزی زدم و یك مرتبه قبل از اینکه علی منو تنها ببینه رفتم تو حال. با دیدن من علی بدجوری چشم غره رفت كه من رو خودم نگذاشتم و رفتم طبق معمول با مهمونها روبوسی كردم و خوشامد گفتم. من و پریسا گفتیم كه امشب می خواهیم بیشتر از هر شب مشروب بخوریم و برقصیم. شوهرهامون هم كه همیشه وقتی خودمون چهارتائی بودیم تخته نرد بازی می کردن با دیدن ما دوتا با اون وضعیت ،تخته نرد رو فراموش كرده بودند و داشتن یواشکی زن همدیگر رو دید میزدن. اونشب شوهر هامون بیشتر از شبهای دیگه مشروب خوردن و مست شدن. آخه من و پریسا یواشکی پیكهاشون رو پر میكردیم و میگفتیم كه كمتر از ما خوردید و اونها هم رگ غیرتشون میگرفت و بیشتر میخوردن. ماهواره روی PMC بود و صداش هم بلند بود و ما هم با بعضی از آهنگهاش میرقصیدیم و در طول رقص من و پریسا دائم جامون رو باهم عوض میکردیم در طول رقص من حواسم به چشمهای شهرام كه از هر فرصتی برای دیدن سینه های بزرگ من استفاده ميكرد و لبخند های معنی دارش بود تا اینکه من یك CD گذاشتم كه توش یك آهنگ ملایم بعد از آهنگ Sexy Lady بود و نور حال رو حسابی كم كردم طبق قرار قبلی من و پریسا آهنگ Sexy Lady رو با شوهرهای همدیگه رقصیدیم و وقتی آهنگ ملایم بعدی شروع شد جامون رو عوض نكردیم و در اولین حركت پریسا یك دست انداخت گردن علی و با دست دیگه اش دست اونو گرفت و با اون عشوه های خاص خودش چشم تو چشمش دوخت و شروع كرد تانگو رقصیدن.من با دیدن این صحنه حسابی شهوتی شده بودم و شهرام داشت این صحنه رو میدید و گیج شده بود كه من برای این که توجهش رو به خودم متوجه كنم دو دستم رو انداختم گردنش و شروع كردم رقصیدن. حس كردم شهرام توی فضای نسبتاً تاریک و با اون وضعیت لباس من خیلی دوست داره سینه هامو دید بزنه و نگاه چشم تو چشم من نمیذاره كه این كار رو بكنه،گفتم كه یك كاری كنم كه راحت بشه. در طول رقص یواش یواش از پریسا و شوهرم كه داشتن اونها هم چیزی به هم میگفتن چند قدمی فاصله گرفتیم در این موقع من یواش یواش به بیشتر به شهرام چسبیدم و در گوشش و با عشوه و ملایم گفتم :امشب هرچی بخوای میتونی چشم چرونی كنی. راحت باش. این رو گفتم و دیگه خودم طاقت نیاوردم و دستهام رو محكم كردم و حسابی سینه هام رو بهش فشار دادم. اون هم كه شهوت از نفس هاش میریخت یك مرتبه دستهای پشت كمر منو سفت كرد و در همون حالت زیر گردن منو یك بوس خیس كرد. با این حركت شهرام كاملاً بی حس شدم و نا خواسته یك آه از همون آه هایی كه برای علی موقع سكس میکشیدم كشیدم كه باعث تحریك شهرام شد و شهرام من رو یك فشار دیگه داد. توی این احوال بودیم كه برگشتم یك نگاه به پریسا و علی كردم دیدم كه علی هم سرش تو گردن هوس انگیز پریسا است. با دیدن این صحنه شهرام رفت پشت سر من و شروع كرد به خوردن گردنم و دستهاش هم از زیر لباسم داشتن سینه هامو میمالیدن حسابی شهوتی شده بودم یك آه بلندتر كشیدم بلافاصله ناله شهوت انگیز پریسا هم كه دیگه اون موقع علی داشت سینه هاشو می مکید بلند شد برگشتم و خودم رو محكم تو بغل شهرام فشار دادم و یك لب اساسی با زبون بهش دادم و گفتم: تا حالا شده زن دوستت رو بكنی؟ گفت نه. و بلند طوری كه علی بشنوه گفتم امشب من زن تو هستم زنت هم زن شوهرم و همون موقع پریسا كه دیگه از شدت شهوت چشمهاش نیم بند شده بود با صدای بلند به علی گفت امشب میخوام به روش خودم زنت بشم. و همین موقع علی گفت خوب بیاین بریم تو اتاق خواب كه همه استقبال كردن. هر چهارتائی ریختیم تو رخت خواب ما و من در اولین حركت زیپ شهرام رو باز كردم و شروع كردم ساك زدن و همون موقع هم علی داشت برای پریسا ساك میزد و پریسا با نفس نفس میگفت آآآآه ه ه بیا بالا، بیا بكن دیگه طاقت ندارم كه علی هم همین كار رو كرد و جلو چشم شهرام كیرش رو در آورد و زنش رو كرد. من از دیدن این صحنه ها داشتم دیوونه میشدم شروع كردم خوردن تخمهای شهرام در ضمن دست شهرام رو گرفتم گذاشتم روی نوك سینه هام اون هم من رو بلند كرد و سرم رو گذاشت كنار سر پریسا و تمام قد روی من افتاد و شروع كرد به مكیدن گردن و لب و سینه هام چیزی نگذشت كه من هم مثل پریسا به التماس افتادم و گفتم:شهرام دیگه طاقت ندارم منو بكن ببین اون داره زنت رو میكنه. و اون هم پاهامو باز كرد و ضمن اینکه منو میبوسید منو جلو شوهرم كرد. ما هر چهارتائی تا صبح تو اون تخت خواب پدر همدیگر رو در آوردیم و فرداش تا ظهر خوابیدیم و ظهر در موردش صحبت كردیم. همه راضی بودیم و از اون موقع تا حالا هر وقت كه لازم باشه این كار رو میکنیم. در ضمن من و پریسا به شوهرهامون نگفتیم كه ما از قبل برای سكس ضربدری برنامه ریزی كرده بودیم تا گناهش گردن اونا باشه. اگر چه فكر كنم اگر بدونن از ما تشكر میكنن. نوشته: عاشق سکس
    • poria
      نیاز همسرم به سکس - 3 این نوشته بخش سوم از ترجمه یک داستان به زبان انگلیسی است. اسامی و مکان ها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیت های فرعی داستان حذف شده اند. در صورت استقبال خوانندگان ترجمه ادامه خواهد یافت. بعد از رفتن آنها مدتی من و شهره بدون اینکه حرفی بزنیم روی صندلی هایمان نشستیم. هنوز مبهوت بودم که چطور نازنین اجازه داده بود این مرد گستاخ لبش رو ببوسه؟ شهره یکی از دستهاش رو زیر میز برد روی ران و بعد کیرم سفتم کشید و بعد گفت: -«خوب! من به این میگم یه شروع دوباره، نظرتو چیه؟» وقتی به خونه رسیدم ساعت ۶ عصر شده بود. یک دسته گل خریدم و برای اینکه نتونسته بودم به قرار عاشقانه مون برسم از همسرم عذرخواهی کردم. متعجب شدم از اینکه نازنین خیلی کمتر از اون چیزی که انتظار داشتم ناراحت بود. ازش در مورد کافه پرسیدم. اینکه اونجا بدون من چطور بوده؟ هنوز امیدوار بودم در مورد بهرام بهم بگه تا در مورد اینکه چطور از شر این مرد هیز خلاص بشیم با همدیگه یه فکری کنیم و برنامه ای بریزیم. اما اون فقط گفت که دو تا فنجون قهوه نوشیده و از اونجا اومده بیرون و بعدش رفته خرید. با لبخند بهش گفتم: -«قربونت برم! پس امروز با نیومدن من بدجوری اونجا احساس تنهایی کردی؟» اون هم در حالی که لبخندی معصومانه ای بر لب داشت سرش رو به علامت تایید تکون داد و چشمهاش خندید. فهمیدم که قصد نداره درباره اینکه بهرام رو تصادفی توی اون کافه دیده چیزی بهم بگه. حالا اون یه راز کوچک داشت. یه چیزی که از من پنهان کرده بود. سوال توی ذهنم الان این بود که آیا این دیدار تصادفی، آخرین دیدارشون هست یا قرار دیگه ای با هم گذاشته بودند؟ وقتی بچه ها رفتند بخوابند نازنین هم رفت دوش بگیره و منو توی آشپزخونه تنها گذاشت. کیفش اونجا روی دسته صندلی آشپزخونه آویزون بود. درش رو باز کردم و دفترچه یادداشت کوچکش رو بیرون آوردم. تقریباْ یک سوم صفحاتش پر شده بود. در آخرین صفحه چیزی را که به دنبالش بودم پیدا کردم. نوشته را خواندم و وا رفتم. اونجا نوشته شده بود: -«چهارشنبه ساعت یک بعد از ظهر – ناهار» نازنین و بهرام برای سه روز دیگه با هم قرار گذاشته بودند و زنم قصد نداشت در این باره چیزی بهم بگه. برای من آسان نبود که برنامه کاری خودم برای روز چهارشنبه تغییر بدم اما بعد از یک روز تونستم جلسات و ملاقات هام توی شرکت رو طوری جابجا کنم که ظهر چهارشنبه آزاد باشم. حالا همه چیزی که لازم بود بدونم این بود که اونها همدیگه رو قراره در کجا ملاقات کنند؟ اول صبح چهارشنبه شهره به دفترم آمد و گفت: -«توی یه باغ رستوران قرار گذاشتن. بهترین جا برای اینکه بدون دیده شدن نزدیکشون باشی. بین میزها اینقدر گل بته هست که نگو! بهرام میز شماه۲۶ رو رزرو کرد، من هم میز ۳۱ رو برای تو رزرو کردم.» وقتی نشانی بیشتری داد یادم اومد که چند بار با نازنین و بچه ها اونجا رفته بودیم. اینکه زنم قرارش رو جایی گذاشته بود که قبلاً با خانواده اش همون جا بوده قدری منو پکر کرد. البته چون این رستوران از خونه مون قدری فاصله داشت احتمال این که دوست یا آشنایی نازنین رو با کسی غیر از شوهرش ببینه کم بود. نمی دونم ، شاید همین به نازنین کمک کنه بیشتر راحت باشه و شاید یه کمی بیشتر توی رابطه اش با بهرام جلو بره. = « ممنونم شهره جان . مطمئنی که نمی خواهی خودت بیایی اونجا؟» -«شاید دفعه دیگه! امروز خیلی گرفتارم.» بعد اومد جلو تر، لبخندی زد و زیر گوشم گفت : -«بی غیرت خودمی، عزیزم!» سر ساعت ۱۲ به رستوران رسیدم و سینی مزه سفارش دادم و وانمود کردم منتظر کسی هستم تا بیاد و بعد غذا رو سفارش بدم. شهره میزهای درستی رو انتخاب کرده بود از آنجایی که من بودم بدون دیده شده دید کاملی به میز آنها داشتم. ۲۰ دقیقه بعد زنم وارد شد و به سوی میز ۲۶ رفت و اونجا نشست. انگار با ماشین خودش اومده که و این نشون میداد، هنوز اینقدر با بهرام صمیمی نشده که ازش بخواد بیاد دنبالش و با هم و با یه ماشین برن واسه ناهار. آرایش قشنگی روی صورتش بود ، شالش روی دوشش افتاده، موهای بلندش را به عقب کشیده و دم اسبی و با روبان آبی تیره بسته بود. مشخص بود که برای زیباتر بودن در این قرار با بهرام تلاشش رو کرده بود. ده دقیقه بعد بهرام رسید. معلوم بود اون هم سعی کرده بود خیلی شیک به نظر برسه. هیکل ورزشکارش در اون تی شرت تنگ و شلوار جینش جلب توجه می کرد. وقتی به میز ۲۶ رسید نازنین از جا بلند شد. بهرام بوسه کوچکی روی لبش گذاشت و بعد کنار هم نشستند و شروع به صحبت کردند . این دفعه از همون لحظه اول دست نازنین توی دست بهرام بود. هم من و هم اونها غذا سفارش دادیم. در حین غذا خوردن صحبت می کردند و هر چند نمی تونستم از فاصله ای که با میزشون داشتم متوجه حرف هاشون با هم بشم اما از خنده های نازنین به صحبتهای بهرام معلوم بود که اوقات خوشی رو با هم میگذرانند. دست های بهرام که در ابتدا دستهای نازنین رو گرفته بود کم کم روی بازوهایش لغزید و بعد شانه اش رو هم لمس کرد. اما وقتی دست بهرام روی رانهای زنم قرار گرفت ، نازنین با خنده دستهاش رو پس زد. ولی دستش روی زانو هاش باقی موند و نازنین هم اعتراضی نکرد. بعد، حین خوردن غذا بتدریج جلو تر رفت و کم کم رانهای نازنین را نوازش میداد و نازنین هم انگار دیگه شکایتی نداشت. وقتی دیدم زنم توی یه محیط عمومی داره دستمالی میشه و لذت می بره و یا حداقل مخالفت جدی با این کار نداره حسابی راست کردم. وقتی زمان ترک رستوران فرا رسید از روی حالت چهره نازنین برام به نظرم رسید راضی به رفتن نیست. انگار دوست داشت وقت بیشتری رو با بهرام بگذرونه. از رستوران که خارج شدند و رفتند من هم با فاصله پشت سرشون رفتم. وقتی وارد پارکینگ خلوت رستوران شدم ، جلو ماشین نازنین اونها رو دیدم. داشتند همدیگه رو می بوسیدند و این بار بوسه شون طولانی تر بود و مهم ترین نکته هم این بود که نازنین، زن من داشت باهاش همراهی می کرد. از دور دیدم که دست بهرام روی باسن زنم رفت و اون رو مالید و نازنین هم هیچ اعتراضی نکرد. رفتار نازنین توی خونه یه جوری شده بود که انگار زیاد حوصله ام را نداشت. اون شب عشق بازی ما برای اون رضایت بخش نبود و ارضا نشد. اما من خیلی زود آبم اومد. با وجود اینکه سایز کیرم کوچک نیست و در تمام این سالها برای زنم ایده آل بوده ، برای اولین بار این فکر مسموم توی سرم افتاده بود که شاید به اندازه ای که نازنین نیاز داره آلت بزرگی ندارم. بهرام و نازنین یک شنبه هفته بعد دوباره همدیگه رو دیدند. این بار ساعت ۱۰ صبح به صرف قهوه در همون کافه اولی که اون روز با من قرار داشت و یه دفعه سرو کله بهرام پیداش شده بود. زمان و مکان به موقع توسط شهره به من اطلاع داده شده بود. از اول هم توافق من برای همکاری با شهره این بود که بهرام نباید بدون اطلاع من ملاقاتی با نازنین داشته باشه. برام سخت بود که اون ساعت از شرکت بزنم بیرون ولی هر طوری بود خودم رو رسوندم. خوشبختانه شهره هماهنگی کرده بود و میز روی بالکن برای من مهیا بود. اون ساعت کافه خلوت و تقریباً خالی از مشتری بود. این بار دست بهرام برای مدتی زیادی روی قسمت بالای رانهای همسرم قرار گرفت. میتونستم ببینم این بار نازنین نسبت دستمالی های بهرام کاملاً بی تفاوت بود. نه تشویقش می کرد و نه مقاومتی در برابر این نوازش ها از خودش نشون میداد. انگار میخواست بگه که برام اهمیتی نداره. یا اصلاً متوجه نشدم چیکار داری باهام میکنی. این بار سرشون به همدیگه نزدیک تر بود و تموم مدت توی گوش همدیگه پچ پچ می کردند. بیشتر اوقات دست بهرام زیر میز و روی دامن زنم بود. نمی تونستم جزئیات رو ببینم. نمیدونستم که دستهاش الان داره کجا ها رو می ماله. نازنین چشمهاش رو بست و نفساش تند شد. میتونستم ببینم که سینه هاش در اثر نفس های عمیقی که می کشید بالا و پایین میره. دردی در سینه ام احساس کردم. به بهرام که کنترل زنم رو در دستش گرفته بود حسادت می کردم. آن شب وقتی به خونه رسیدم از نازنین در مورد اینکه یکشنبه اش رو چطور گذرونده سوال کردم اما اون مثل قبل اشاره ای به ملاقاتش با بهرام نکرد. در عوض سریع بحث رو عوض کرد و برد به سمت فیکس کردن برنامه خانوادگی پنج شنبه و جمعه. قبلاً درباره اینکه آخر هفته به ویلای پدر و مادر من در چالوس بریم با هم صحبت کرده بودیم. نظر بچه ها رو که پرسیدیم اونها هم مشتاق و موافق بودند. نازنین منو وا داشت که همون لحظه به پدرم زنگ بزنم و برنامه رو قطعی کنم. پدرم مطابق انتظار خیلی خوشحال شد. هم اون و هم مادرم عاشق نوه هاشون بودند و حالا من ، نازنین عزیزم و بچه ها قرار بود آخر هفته رو با اونها بگذرونیم. دوشنبه غروب که در حال رفتن  به خانه بودم متوجه شدم یک تماس از دست رفته روی موبایلم از شهره دارم. ماشین رو کناری نگه داشتم و بهش زنگ زدم. وقتی گوشی رو برداشت هیجان زده می نمود . بدون اینکه سلام کنه سریع گفت: -«چهارشنبه! بهرام نازنین رو برای شام می بره بیرون و بعدش اونو توی خونه شما میکنه!» -« چی؟ … چی؟» نابود شدم. اصلاً آمادگی نداشتم. نه به این زودی! وای خدای من. انگار نقشه شیطانی شهره داشت عملی می شد. خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو کردم. -« البته قطعی قطعی نیست. اما بهرام فکر می کنه به اندازه کافی آماده اش کرده. خونه تون هم که اون شب مهیاست؟ درسته؟» -«نه ، نه! اشتباه می کنی! قرار شده روز چهارشنبه بعد از ظهر همه ما با هم بریم ویلای پدرم. پنجشنبه و جمعه هم آنجا هستیم.» «نازنین یه بهونه می تراشه و با شما نمیاد اونجا. به من اعتماد کن. اون الان آماده اس. من و تو باید با هم صحبت کنیم.» از شدت هیجان و استرس می لرزیدم. شهره، این زن شیطان چه بلایی داشت سرمون می آورد؟ نازنین اون شب و حتی روز بعدش که سه شنبه بود هیچ مخالفت و اشاره ای به برنامه آخر هفته و یا اینکه با ما به ویلا نمیاد نکرد. به نظرم رسید نظر شهره اشتباهه و به دلیل اینکه بهرام هنوز نتونسته نازنین رو به هم آغوشی با خودش و خیانت به من راضی کنه، قرار چهارشنبه شب اون دو تا کنسل میشه. به این فکر کردم که توی هفته بعد اونها احتمالاً قرار هایی توی کافه و رستوران می گذارند و باید به تماشا بنشینیم و ببینیم بهرام چطور می تونه از قدرت جادویی متقاعد سازی خودش برای اثر گذاری روی نازنین استفاده کنه. سه شنبه شب وقتی که داشتیم برای خواب آماده می شدیم ، این نازنین بود که پیشنهاد داد که سکس داشته باشیم. یه کمی غیر معمول بود. در هیچ شبی در هفته های اخیر اون پیشنهاد دهنده نبود. مخصوصاً روز سه شنبه که می دونستم روز شلوغی برای همسرم هست و برنامه باشگاه ورزشی اون روزش هم از بقیه روزهای هفته سنگین تر و بر اثر این تمرین ها، خسته تر از روزهای دیگه هست. آیا این سکس برای تسلی وجدانش بود؟ چون تصمیم گرفته، شب بعدش با کسی غیر از شوهرش سکس داشته باشه؟ نمی دونم ، شاید ته دلم دوست داشتم، همین دلیل این درخواست سکس زنم باشه. با خودم گفتم آیا ممکنه بر اثر القائات شهره فانتزی های مورد علاقه اون توی ذهن من هم شکل بگیره و کم کم رشد کنه؟ وقتی سکس شروع شد من دوباره، خیلی زود ارضا شدم. خیلی زودتر از اینکه اون حتی نزدیک به زمان ارضا شدنش شده باشه. عجیب اینجا بود که نازنین به من اطمینان داد که از سکسش با من لذت برده اما من میدونستم اینطور نیست. اخیراً ، این اتفاق که اونو توی سکسمون بدون اینکه ارضا بشه رها کنم یه چند باری پیش آمده بود. به حال و وضع همسرم در شب و روز بعد که احتمالاً بهرام رو میبینه فکر کردم. این سکس ناموفق حتماً احساس شهوت ، نا امیدی و نارضایتی رو در وجود نازنین شعله ور تر می کرد و ارضا نشدنش باعث میشد برای سکس با بهرام آماده تر باشه. داشتم با آتش بازی می کردم. انگار به صورت آگاهانه و یا نا آگاهانه خودم داشتم شرایطی رو فراهم میکردم که نتونه در برابر وسوسه های مداوم جنسی بهرام مقاومت کنه. صبح چهارشنبه اول صبح طبق معمول سر کارم رفتم. قرار بود نازنین بچه ها رو کمی زودتر از مدرسه شون برداره و وسایلی که قرار بود برای این دو روز با خودمون ببریم به ویلا رو جمع کنه و عصر که رسیدم خونه بلافاصله حرکت کنیم تا به ترافیک نخوریم. به نظرم رسید طبق برنامه اولیه کارها در حال انجام است. اما همه چیز وقتی ساعت ۱۱ نازنین به موبایلم زنگ زد واژگون شد. -«سلام عزیزم» -«سلام ، یه مشکلی پیش اومده!» قلبم به تپش افتاد. فهمیدم چی میخواد بگه. حتماً بهونه میخواست بیاره برای نیومدن. درست همونطور که شهره گفته بود. از قصد خیلی دیر اطلاع میداد که من فرصت فکر ، مخالفت یا حتی کنسلی برنامه رو نداشته باشم. خیلی حرفه ای رفتار کرده بود. ازش پرسیدم: « چه مشکلی پیش اومده؟» «مامانم! حالش خوب نیست. انگار فشار خونش بالا رفته. بهم زنگ و ازم خواست که امشب پیشش بمونم.» چه بهانه فوق العاده ای! عالی! از اونجا که نازنین مثل من تک فرزند بود گاهی لازم بود به پدر و مادرش رسیدگی کنه. پدر همسرم وکیل داگستری، بسیار متمول و مادر نازنین هم خانه دار و عاشق دختر یکی یکدونه اش بود. خوب اونها رو می شناختم. از نظر اونها هر کاری که دخترشون تصمیم به انجامش می گرفت درست و بی نقص بود. اونها اینقدر دوستش داشتن که اگر من با تلفن ثابت خونشون تماس می گرفتم بهونه ای بتراشن که نبودش رو توی اون لحظه توجیه کنند ، تا من شک نکنم. از اونجا که بهانه مربوط به مریضی مادرش بود طبیعتاً من و بچه ها کار زیادی نمی تونستیم انجام بدیم و چون از قبل رفتنمون به ویلای پدرم ، رو برنامه ریزی کرده بود خونه هم خالی و در اختیارش می بود. فکر همه چیز را کرده بود. با کمی غرولند گفتم: «اما ما قراره امروز غروب … » حرفم رو قطع کرد و گفت: «می دونم. متاسفم. شما بدون من برین. به بچه ها گفتیم و اگه نریم خیلی دلخور میشن. سعی می کنم خودم جمعه صبح بیام ویلا . اما معلوم نیست. بستگی به حال مامانم داره. وقتی می خواهید حرکت کنید من خونه هستم اما بعدش سریع باید برم.» با اکراه باهاش موافقت کردم. و برای مادرش آرزوی سلامتی کردم. بعدش به پدرم زنگ زدم. بهش گفتم که حال مادر نازنین خوب نیست و من و زنم باید امشب پیشش بمونیم. ازش خواهش کردم که بعد از ظهر که میخواد با مادرم از تهران به سمت چالوس حرکت کنند من بچه ها رو تا جلوی در خونه شون می رسونم تا اونها رو هم با خودش به ویلا ببره. همه چیز طبق نقشه شهره داشت پیش میرفت. بعد از کار، به خونه رفتم تا بچه ها و وسایل مون رو که نازنین توی دو تا چمدان کوچک جا داده بود بود بردارم. تمام تلاشم رو کردم که با وجود هیجان ناشی از اتفاقاتی که به سرعت در حال وقوع بود خونسرد و طبیعی باشم. وقتی نازنین رو توی خونه دیدیم. آروم و معمولی به نظر می رسید. خوب البته به غیر از گونه اش نظرم رسید کمی از هیجان قرمز شده و می درخشه. وقتی جلوی در خداحافظی می کردیم بغلش کردم و خودم رو به سینه هاش فشردم و عاشقانه لبهاش رو بوسیدم و اون رو توی خونه تنهاش گذاشتم تا مثلاْ خودش رو برای رفتن به خونه مامانش آماده کنه. بعد از ۴۵ دقیقه رانندگی بچه ها رو جلوی خونه پدرم رسوندم. توی ماشین با مادرم نشسته بود و منتظر ما بودند تا حرکت کنند. بچه ها عاشق پدربزرگ و مادربزرگشون بودن و همیشه توی ویلای اونها اونقدر پدرم واسشون سرگرمی فراهم می کرد که هیچوقت دوست نداشتند ، زود به خونه خودمون برگردن. لحظه ای که داشتم ازشون جدا می شدم نمی دونستم کدوممون بیشتر هیجان داشتیم. بچه هام که قراره دو روز رو خوش بگذرونن؟ یا من که داشتم بر می گشتم تا ببینم چه جوری یه مرد دیگه قراره زن منو جر بده؟ به سرعت به سمت خونه برگشتم. ماشین نازنین هنوز جلوی در پارک شده و و چراغ های اتاق خواب و حموم روشن بود. قلبم با فکر اینکه زنم داره خودشو برای دیدن معشوقش آماده میکنه تند تند می زد. دو ساعت بعد من و شهره در یکی از آلاچیق های یک رستوران سنتی، گرون، رومانتیک و با کلاس در شمال شهر نشسته بودیم. ماشین خودم رو توی یه پارکینگ گذاشته و با ماشین شهره به رستوران آمده بودیم. صاحب این رستوران از دوستان بهرام بود. تقریباً هیچ کدام از خانم های مشتری در این رستوران حجاب نداشته و لباس هایشان هم از شدت باز بودن و نمایان کردن قسمتهایی از بدنشان، قدری غیر معمول بود. شهره یک آلاچیق را برای من و خودش و دیگری را برای بهرام و نازنین از قبل رزرو کرده بود. شهره کنار من لم داده و خودش رو به من چسبونده بود. از گرمای تنش که به من می خورد تحریک شده بودم. آلاچیقی که ما داخلش بودیم طوری طراحی شده بود که دید خوب به بقیه آلاچیق ها داشت. نیم ساعت بعد از رسیدن من و شهره بهرام وارد رستوران شد. شهره زیر گوشم گفت: «خوشتیپ و جذابه . مگه نه ؟ امشب نازنین رو با همین تیپش شیفته خودش میکنه. جوری که نتونه بهش نه بگه.» چند دقیقه بعد وقتی نازنین وارد رستوران شد و به سمت بهرام رفت چشمهام از حدقه بیرون زد. اونقدر زیبا شده بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم. شهره در حالی که از روی شلوار روی کیرم که حسابی بیدار شده بود دست می کشید گفت: «خدا ! ، این روزها، زنها ، چه کارها که برای دوست پسراشون نمی کنند.» زنم که چند ساعت پیش ازش جدا شده بودم به قدری تغییر کرده بود که به زحمت تونستم بشناسمش. اولین بار بود که این لباس رو توی تنش می دیدم. یک پیراهن بدون آستین که دامنش تا روی زانو بود به تن داشت. پاهای زیبایش را هم با یک جوراب شلواری نقره ای رنگ پوشانده بود. کفش پاشنه بلند قشنگی که من تا حالا اون روز ندیده بودم توی پاهایش بود که قدش را بلند تر نشان میداد. برای پوشاندن بازوان لختش هم یک مانتو تابستانی سبک جلو باز تنش بود که در حال حرکت با کنار رفتنش هر بار، قسمتی از شانه های لختش پدیدار میشد. آرایش موها و صورتش هم بی نظیر بود. زیباتر و دلربا تر از همیشه شده بود. موهای زیبایش که روی شانه هایش ریخته بود ظاهر سکسی تری به او داده بود. تا یک ساعت و نیم بعد شهره و من اونجا نشستیم  و در حالی که اون زوج زیبا رو تماشا می کردیم شام خوردیم. اونها شونه به شونه همدیگه اونجا نشسته بودند. می خوردند و می خندیدند. می تونستم دستهای بهرام رو که بازو ، شانه و حتی به گردنش دست میکشید رو ببینم. کمی بعد پر رو تر شد و دستش رو به زیر دامنش برد و روی پاهاش دست می کشید. نازنین هیچ مخالفتی از خودش نشون نمیداد. صحبت شون متوقف شد و چشم نازنین بسته شد. به نظرم رسید که نفس هاش عمیق تر شده.  می تونستم بازو و دست بهرام رو که داره تکون میخوره رو ببینم. شهره آهسته زیر گوشم گفت: « میدونی الان چی شد؟ داره انگشتش می کنه! زیر اون میز انگشتش الان روی کس زنت هست. می بینی؟ اون داره لذت میبره؟ زنت توی آسمون هاست. داره کیف میکنه. تو هم خوشت اومده، نه؟» با نگاه به صورت زیبای همسرم فهمیدم حق با شهره است. سر نازنین کمی به عقب خم شده بود و پاها را تا جایی که دامن پیراهنش بهش اجازه می داد از هم باز کرده بود. اما یه دفعه گارسونی که براشون یه قوری چای آورده بود سر و کله اش پیدا شد و اونها هم زود از هم جدا شدند. دستهای بهرام دوباره روی میز قرار گرفت و نازنین هم سعی کرد دامنش رو مرتب کنه و درست سر جایش بشینه و وانمود کنه که هیچ اتفاقی نیافتاده. بدون اینکه با همدیگه صحبت کنند چشمهاشون به همدیگه خیره شده بود. نازنین سرش رو جلو برد و توی گوش بهرام چیزی گفت و هر دو از سر جایشان بلند شدند. شهره بهم گفت: « وقتشه ما هم بریم.» لبخند زد و اضافه کرد: «بی غیرت من!» با ماشین شهره به خونه ما رفتیم. خونه ما ، یک آپارتمان بزرگ ۴ خوابه بود که یک اتاق خواب برای من و نازنین ، دو تا اتاق برای بچه ها و یک اتاق هم برای مهمان مورد استفاده قرار می گرفت. نور سالن پذیرایی کم بود و بوی عطری در فضا به مشام می رسید. به نظر می رسید که نازنین همه چیز رو برای گذراندن یه شب رمانتیک و خیانت به من فراهم کرده بود. از روزهای قبل که شهره در مورد این برنامه با من صحبت کرده بود برای اینکه در چنین موقعیتی جایی برای پنهان شدن داشته باشیم برنامه ریزی کرده بودم. در سالن پذیرایی یک فرورفتگی در دیوار خانه بود که توسط سازنده ساختمان در آنجا، یک کمد به مساحت تقریباً ۵ متر مربع با در کشویی که روی درهایش آینه های بزرگ قدی نصب شده و از بیرون قفل می شد قرار گرفته بود. انقدر بزرگ بود که میشد داخلش رفت و از قفسه هایی که در سه طرف اون نصب شده بود چیزهایی برداشت. این کمد فقط چند متر از کاناپه بزرگمون در پذیرایی فاصله داشت. چند باری پیش اومده بود که قفل در این کمد گیر کرده و من با گرفتاری و یک بار هم با کمک قفل ساز بازش کرده بودم. برای برنامه امشب، چفت کوچکی از داخل کمد پیچ کردم تا اگر نازنین بعد از ورود به خونه بر حسب اتفاق چیزی خواست از داخل کمد برداره فکر کنه که باز هم قفل در گیر کرده و نتونه من و شهره رو در حالی که اونجا پنهان شده بودیم ببینه. اون داخل جا به اندازه کافی بود که من و شهره به راحتی و بدون اینکه دیده بشیم بتونیم تمام اتفاقاتی که توی پذیرایی میافته رو از شکاف در ببینیم و چون داخل کمد تاریک و پذیرایی روشن بود دیده نشیم. نقشه بی نظیری به نظر می رسید. اگر خوش شانس بودیم و اونها توی پذیرایی می موندن که ایده آل بود. اگر هم به اتاق خواب می رفتن هم باید از کمد بیرون می اومدیم تا ببیینم چه اتفاقی اونجا می افته. شهره به ساعت مچی خودش نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: « زیاد وقت نداریم. ببین میتونی منو از اون تو ببینی؟» من رفتم داخل کمد و درش رو بستم و شهره روی کاناپه نشست. مانتویش رو از تنش در آورد و سه تا از دکمه های بلوزش رو هم باز کرد تا سوتینش نمایان شد. یکی از سینه هاش رو از توی سوتین درآورد و بهم لبخند زد. ازم پرسید: « چیزی می بینی؟» بعد ساپورتش رو بالا کشید تا تپلی کسش معلوم بشه. سرش رو به عقب برد و به پشتی کاناپه چسباند. چشمانش را بست و با دست راست شروع به مالیدن کسش از روی لباس کرد. با دست چپ هم سینه ای رو که بیرون آورده بود رو می مالید. بعد از دو دقیقه چشمهاش رو باز کرد و دوباره بهم لبخند زد. از من پرسید: « خوب دیده میشه؟» در کمد رو باز کردم و در حالی که با لبخند به داخل دعوتش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم. ازش پرسیدم: «تو چطور؟ می تونستی من رو ببینی؟» «نه. اونا نمی تونند متوجه بشن ما کجا قایم شدیم.» شهره کیف و مانتوش رو برداشت و با من به داخل کمد اومد. توی تاریکی روی سکوی چوبی که اونجا قرار داشت نشسته بودیم. از فرط دلهره و اضطراب درد مبهمی رو در شکمم حس می کردم. شهره گفت: « چه حالی داری؟ انتظار اینکه نازنین رو ببینی که قراره دوباره با بهرام سکس داشته باشه؟ خوشبختانه این بار سوار ماشین نیستیم و لازم نیست از اینکه ممکنه ما رو به کشتن بدی نگران باشیم.» نیم ساعت بعد که برای من به اندازه ساعتها طول کشید صدای چرخش کلید رو روی در ورودی شنیدیم. بعد، صدای صحبتهای مبهمی جلو ورودی آپارتمان به گوش رسید. صدای بستن در ورودی و خنده نخودی نازنین و صدای پا روی پارکت ورودی به گوش رسید. زوج خیانتکار وارد شدند. حالا میتونستم صداشون رو واضح بشنوم. ته دلم یه ذره امیدوار بودم معجزه ای رخ بده. یعنی میشد نازنین فقط یه چای با بهرام بخوره و وقتی که اون ازش سکس میخواد بگه که دوستی شون فقط یه معاشرت ساده اس و به شوهرش که من باشم وفادار می مونه؟ اینجوری تموم نقشه ها و برنامه های شهره نقش بر آب میشد. چه قدر ساده اندیش بودم! با اون آرایش زیبایی که روی صورت نازنین دیده بودم و اینکه آن همه به لباس رسیدگی کرده بود و همینطور دروغ هایی که برای بودن با بهرام بهم گفته بود این احتمال خیلی بعید به نظر می رسید. با وجود اینکه از جایی که بودم دیده نمی شدند صداشون رو میشد واضح شنید. نازنین گفت: «ازت ممنونم بابت این بعد از ظهر قشنگی که باهم داشتیم. مدتها بود که اینقدر بهم خوش نگذشته و نخندیده بودم. » بهرام با لحن معنی داری جواب داد : « امیدوارم که خیلی خسته ات نکرده باشم نازی جان! امشب ، خیلی کار داریم!» نازی؟؟! همسرم همیشه ازم می خواست نازنین صداش کنم نه نازی! اصلاْ بدش میومد کسی بهش بگه نازی. خیلی برای من عجیب بود اجازه داده بهرام اینطور صداش کنه. کاملاً مطمئن بودم هیچ کدام از دوستان و فامیل هم نازی صداش نمی کردند. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ شنیدم همسرم خندید و بهش جواب داد: -«خیلی بیشعوری! قهوه میخوری درست کنم؟» بهرام هم با خنده گفت: -«برای شروع بد نیست!» -«پس من میرم قهوه …» اما نتونست جمله اش رو کامل کنه. همچنان نمی شد آنها را ببینم. چکار داشتن میکردن؟ می بوسیدند؟ بغلش کرده بود؟ بعد صدای زنم رو که نفس نفس میزد رو شنیدم. -«آ ه ه ه ه ه ه ه ه ه…» نوشته: بهروز
    • poria
      نیاز همسرم به سکس - 2 این نوشته بخش دوم از ترجمه یک داستان بسیار طولانی به زبان انگلیسی است. اسامی و مکان ها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیت های فرعی داستان حذف شده اند. در صورت استقبال خوانندگان ترجمه ادامه خواهد یافت. نام داستان اصلی برای دانلود، پس از ارائه آخرین قسمت اعلام می شود. شش ماه از آن شب عجیب و غریب گذشت. همون شبی که شوهر همکارم شهره جلوی من و توی ماشین خودم با زنم سکس کرده بود. دلهره حامله بودن یا نبودن نازنین وقتی هفته بعدش پریود شد از بین رفت و هر دو ما نفس راحتی کشیدیم. در تمام سالهای زندگی مشترک هیچوقت به اینکه ممکنه نازنین به من وفادار نباشه شکی به دلم راه پیدا نکرده بود. ما دو تا بچه نوجوان داشتیم و زندگی آرامی رو تا اون موقع تجربه کرده بودیم. اگر در تمام این سالها کسی از من می پرسید بدترین اتفاقی که ممکنه زندگی مشترکم رو تهدید کنه چیه؟ ، خیانت جنسی همسرم هرگز بین گزینه هایی که ممکنه به فکرم برسه نبود. به همین دلیل هر روز به خودم می گفتم حادثه اون شب فقط یه تصادف بوده و عشق ما اینقدر محکم هست که نمی تونه با یه همچین نسیمی خدشه ای بهش وارد بشه. اما تغییراتی که در زندگی یکنواخت مون بوجود اومده بود غیر قابل انکار بود. تا یک ماه بعد از اون اتفاق من و نازنین شب و روز توی بغل هم بودیم و با همدیگه سکس داشتیم. هر دو سعی می کردیم بیشتر به هم محبت کنیم و کیفیت سکسمون بهتر و مشخصاً زمان هم آغوشی هامون طولانی تر شده بود. انگار اینطوری هر دو ما می خواستیم تلاش کنیم اون حادثه هر چه زودتر از ذهنمون پاک بشه. حتی بچه ها هم متوجه بهبود روابط پدر و مادرشان شده بودند که البته امیدوار بودم هیچ وقت نفهمند دلیل واقعی اون چی بوده است. یک نوع رقابتی بین ما برای ابراز عشق و علاقه ایجاد شده بود که قبلا به این شکل وجود نداشت. در این شش ماه که از اون اتفاق گذشته بود هر دوی ما منظم باشگاه می رفتیم و خیلی بیشتر ورزش می‌کردیم و تندرست و سالم‌تر شده بودیم. اون پس از سالها دوباره رفتن به کلاس پیانو رو از سر گرفته بود. ورزش منظم باعث شده بود که به وضوح هیکل زنم سکسی تر و جذاب تر بشه. نازنین کلاس فیتنس می رفت و از آخرین چربی هایی که بعد از زایمان دوم توی شکمش باقی مونده بود الان دیگه اثری نبود. حالا با جدی گرفتن برنامه های باشگاه، بدن همسر خوشگلم یه ساعت شنی کامل شده بود که البته در این میان بهترین اتفاق شکیل تر شدن باسنش بود. اگرچه از زمان اون سکس عجیب، یک بار برحسب اتفاق بهرام و شهره را در خیابان دیده بودیم و همینطور خودم شهره را تقریباٌ هر روز در محل کار می دیدم اما هیچ کدوممون اشاره ای به اون اتفاق نمی کردیم و خودم امیدوار بودم در عمرم، هیچ وقت دیگه توی چنین موقعیتی قرار نگیرم. شاید به این خاطر که از یادآوری اون خجالت می کشیدم و شاید به این دلیل که اولویتم این بود که از ازدواج و زندگی مشترکم محافظت کنم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون روز لعنتی رسید. بعد از یک جلسه کاری شهره گفت که امروز ماشینش تعمیرگاه هست، شوهرش هم به سفر کاری رفته و از من پرسید که بعد از کار می تونم برسونمش؟ من هم موافقت کردم. ساعت ۴ بود که از شرکت بیرون رفتیم. در مسیر منو به قهوه دعوت کرد و اینطوری بود که با هم به یک کافه رفتیم. چند دقیقه ای در مورد کارهای شرکت صحبت کردیم شهره از نازنین پرسید. بهش در مورد برنامه باشگاه ورزشی و کلاس پیانو و حال خوب این روزهای اون گفتم. به من نزدیک شد و دستم رو در دستش گرفت. نگاهم روی لاک قرمز زیبایی به ناخن های مرتبش زده بود جلب شد. با اینکه کمی کوتاه تر از همسرم بود میشد گفت زن زیبایی هست. از نازنین تپل تر بود اما نمی شد بهش گفت چاق. شهره موهاش قهوه ای و چشمانش سیاه و پوستش از همسرم سفید تر بود. مانتو بدون دکمه ای به تن داشت و یقه بلوزش زیادی باز بود. طوری که بخشی از سوتین سفید و چاک بین سینه هاش رو میتونستم ببینم. بهم گفت: -«مدتی میشه توی شرکت خودت رو از من قایم میکنی، درست فهمیدم؟ نازنین هم به من زنگ نمیزنه. یک ماه پیش به موبایلش زنگ زدم اما گوشی رو برنداشت و بعدش هم بهم زنگ نزد. میدونی؟ لزومی نداره. لازم نیست خودتون رو از من قایم کنید. راز کوچولومون بین خودمون میمونه. در ضمن من و بهرام هیچوقت شما رو برای کاری که دوست نداشته باشین تحت فشار نمی گذاریم ، اینو میدونی؟» -«دلیلش این نیست. یه کمی سرم شلوغه و کارهای بخش من توی شرکت قدری زیاد شده. نازنین هم با کلاس های پیانو و سه چهار روز در هفته باشگاه حسابی خودش رو مشغول کرده. تازه مادر دو تا بچه بودن هم یه کار تمام وقته!» تلاش مسخره ای بود. خودم هم می دونستم که این ها دلیل فاصله گرفتن مون از اون نیست. -«البته که همینطوره. شما دو تا اینقدر سرتون شلوغه که نمیشه یه لحظه هم به اون شب فکر کنید. اینطور نیست؟» اون خندید و من از خجالت مثل یک پسربچه که در مورد اندام خصوصی اش ازش سوال کرده باشند قرمز شدم. بعد ادامه داد: -«من و بهرام خیلی در مورد اون شب که با هم بودیم حرف می زنیم. شب خیلی خوبی بود. خیلی به همه مون خوش گذشت.» چشمهاش به چشمهام خیره شده و بود و من به سختی سعی کردم نگاهم رو ازش برگردونم. -«همیشه صحبت من و بهرام اینطور تموم میشه که شاید بهتر باشه یه مهمونی دیگه هم با شما دو تا داشته باشیم.» با لبخند بهش گفتم: -«اما من و نازنین فکر می کنیم همون یه مهمونی که با تو و شوهرت رفتیم برای هفت پشتمون بسه!» انگار شهره میتونست چیزی رو که من سعی می کردم پنهان کنم رو احساس کنه. ادامه داد: -«شما دوتا فوق العاده بودید. اصلاْ فکر نمی کردیم تا اونجا پیش برید. برای ما خیلی هیجان انگیز بود.» دوباره به چشماش نگاه کردم. دوست داشتم بیشتر در این مورد که چه فکری درباره ما می کردند بدونم. «بهرام فکر می کرد همین که دستش رو روی پاهای نازنین بذاره، تو، ماشین رو نگه می داری و میاریش پیش خودت روی صندلی جلو. البته ستاره اون شب نازنین بود. اون خودش رو خیلی زودتر از اونچه فکر می کردم وا داد و تسلیم کرد.» این حرفش من رو یه کمی عصبانی کرد. شهره متوجه شد. چون دستم رو دوباره توی دستش فشار داد و گفت: -«نمی خواستم ناراحتت کنم. اما واقعیت اینه که اون مقاومت زیادی از خودش نشون نداد. حتماً خودت هم اینو متوجه شدی.» بله. من هم همین طور فکر می کردم. اما برای اعتراف به این موضوع آمادگی نداشتم. حس میکردم با این تایید این حرف شهره، در واقع دارم با صدای بلند اعلام می کنم که زنی که عاشقش هستم در اصل یه جنده است. -«و در مورد تو. به نظرم اگه ناراحت نمیشی باید بگم بی غیرتی توی ذاتت هست. و تو نمی تونی با چیزی که در درونت هست بجنگی. در حالی که به وضوح داشتی میدیدی که چه اتفاق داره میافته تو برای محافظت از زنت حتی یه انگشتت رو هم بلند نکردی. باور کنی یا نه، قرار بود که اگه یه مخالفت کمی هم از تو ببینیم و یا حتی با بلند کردن یه انگشتت بهرام دیگه به کارش ادامه نده. من و بهرام توی این سالها که باهم هستیم برای اینکه به همدیگه لذت بیشتری بدهیم توی ایران و خارج از کشور ماجراجویی هایی جنسی زیادی رو با هم داشتیم که اصلاً نمیتونی تصورش رو بکنی. اما برای خودمون اصولی و قوانینی داریم. مهمترین اونها هم اینه که هیچوقت و هیچوقت در صورت عدم رضایت کامل طرف مقابل مون، کاری نمی کنیم.» عصبانیتم زیادتر شد. این بار، از خودم عصبانی بودم. چرا واکنشی نشون نداده بودم؟ شهره راست می گفت. اون با لبخند ادامه داد: -« حتی وقتی که دیدی بهرام داره جلوی روی تو توی کس زنت ارضا میشه و آبش رو می ریزه هم چیزی نگفتی، عزیزم! و اینم واقعیت داره که وقتی همه اینها رو دیدی و من هم در دسترس تو بودم سعی نکردی بخاطر تلافی هم شده منو بکنی! نه؟» برای اینکه از خودم دفاع کنم پرسیدم: -«اگه می خواستم، بهم اجازه میدادی اون موقع بکنمت؟ » -«البته که نه! من تک پرم، عزیز من! دیگه سالهاست که من فقط با بهرام سکس کامل دارم. با وجود اینکه ما دو تا ماجراهای سکسی زیادی با دیگران تجربه کردیم و میکنیم اما فقط یه کیر هست که دوست دارم منو بکنه. فقط کیر بهرامه که منو وابسته خودش کرده. کیرهای دیگه هر چقدر هم خاص باشند برام اهمیتی ندارن.» دستش رو نوازش کردم و بهش لبخند زدم اما ساکت بودم. اون ادامه داد: -«می دونی فتیش چیه؟ هر کسی حتماً تو زندگیش یکی داره. اون یک چیز یا موضوع هست که مثل خوره توی ذهنت نفوذ می کنه. شاید بشه گفت یه جور مریضی هست. میتونه آدم رو روانی کنه. به اون چیز ، موضوع یا موقعیت که باعث برانگیختگی جنسی و حتی ارضای جنسی می‌شه میگن فتیش. وقتی اونو بخواهی داشته باشی، تمام هدفت میشه اون، تا ارضا بشی. سبک بشی. همونطور که برای نازنین هم توضیح دادم و حتماْ بهت گفته من یه فتیش جنسی دارم. میدونی فتیش من چیه؟» به چشمهاش نگاه کردم. میدونستم قراره چی بگه. -«من وقتی کامل ارضا میشم که ببینم بهرام یه زن شوهر دار رو جلوی چشم شوهرش میکنه و آبش رو توی کس اون میریزه.» -« اعتراف می کنم تمام تلاشم رو می کنم که بهرام رو بیشتر و بیشتر توی یه همچین موقعیتی قرار بدم. وقتی که یه همچین اتفاقی بیفته تا نهایت تحریک می شم و باید هر چه زودتر بعدش با بهرام سکس کنم.» از تصور سکس شهره و بهرام توی خونه شون درست بعد از اینکه اون شب پیاده شون کردیم سرم گیج رفت. اینکه دلیل تحریک اونها تصاحب کامل غیر منتظره نازنین عزیزم بوده منو حیران کرده بود. شهره پرسید: -«یه چیزی رو بهم بگو بعد از اون شب سکس شما چطوره؟» آهسته گفتم: -«خوبه. اگر بخوام صادق باشم باید بگم فوق العاده است. خیلی عالی» -«اما بعد از گذشت شش ماه ، دوباره زنت یک کمی سرد شده اینطور نیست؟» من جوابی ندادم. درست می گفت. توی چند هفته اخیر سردی اون رو حس کرده بودم. به تازگی یک سری سوء تفاهم ها و بگو و مگو بین من و نازنین پیش اومده بود. حالا که فکرش میکردم شاید همین سردی دلیل تنش بین من و نازنین توی روزهای اخیر بود. شهره صندلیش رو نزدیک تر آورد لحن صداش رو سکسی کرد آهسته زیر گوشم گفت : -«تو اون شب وقتی خونه رسیدی نازنین رو کردی؟ درسته؟ حس فوق العاده ای نبود؟ اینکه زن خوشگلت رو درست بعد از اینکه با بهرام نزدیکی کرده بکنیش؟ کردن کس پر از آبش خوب بود؟» دوباره جوابی ندادم. اما با بیاد آوردن این موضوع کیرم راست شده بود. دوست نداشتم به درست بودن حرفهایش اعتراف کنم. در حالی که دستم همچنان توی دست شهره بود و نوازشش می کرد آهسته توی گوشم زمزمه می کرد. هنوز یادم بود. اون لحظه که خودم رو وارد کس نازنین کردم. در حالی که میدونستم یک ساعت قبل با آب منی یه مرد دیگه پر شده. اینکه می دیدم هنوز کسش از شدت تلمبه هایی که یه مرد دیگه اون تو زده قرمز هست. -«دوست داری زنت رو دوباره توی اون حال ببینی ، نه؟» دست و پام رو گم کرده بودم به خودم اومدم و پرسیدم: = «ببخشید ؟ چی ؟» -«بی غیرت من ! داشتم بهت میگفتم که تو دوست داری دوباره اون کار رو تکرار کنیم؟» با لحن قاطعانه ای گفتم: -«البته که نه! همون یکبار بود و تموم شد. همون هم اشتباه بود.» در حالی که با ناباوری بهم نگاه میکرد گفت: -«واقعاً ؟» به نظر می رسید شهره میتونست ذهنم رو بخونه. برای اولین بار داشتم به این فکر کردم که شاید اون درست میگه. شاید من هم از عمق وجودم همین رو می خواستم. وگرنه چرا الان کیرم راست شده بود؟ سرم رو به پایین انداختم. و جوابی ندادم. حالا دیگه درست نمی دونستم دقیقاً چی می خواهم. -«خجالت زده نباش. تو تنها کسی نیستی که توی این دنیا این حس رو داری.» هنوز دستهام توی دستش بود دستش رو جلو آورد و از روی شلوار کیرم رو لمس کرد و لبخندی چهره اش رو پر کرد. انگار بجای زبانم از کیرم پاسخ سوال خود رو دریافت کرده بود چون دیگه سوالش رو تکرار نکرد. از خجالت سعی می کردم بهش نگاه نکنم. -« اگه بدونی چه تعداد از مردها دوست دارند، سکس زن یا دوست دخترشون رو با یک مرد دیگه ببینن تعجب می کنی. فقط باید توی اون موقعیت قرار بگیرن. البته تعداد بیشتری زن های شوهر دار و دوست دختر ها هم هستند که تمایل دارند اگر موقعیت مناسبی پیش بیاد یه کیر بهتر از دوست پسر یا شوهرشون اونها رو بکنه. این کار به خودی خود لذت بخشه. یه غریزه است که از زمان انسان های اولیه توی وجود ما آدم ها باقی مونده و روابط اجتماعی جامعه جدید اونو سرکوب میکنه.» چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: -«و بیشتر تعجب میکنی اگه بهت بگم با چشم خودم چه کسانی رو دیدم که این کار رو انجام میدن. آدم هایی که تو خوب اونها رو می شناسی. توی محل کار خودمون، توی محله خودمون، بین آشناها و شاید همسایه ها. البته شاید همشون به اندازه تو و نازنین مشتاق نباشند اما علاقه یا فانتزی در این باره دارن. من و بهرام هم موفقیت های زیادی در پیدا کردن اونها داشتیم! » مات و مبهوت شده بودم. این زن و شوهر عجب موجوداتی بودند. دوباره به چشمهاش نگاه کردم. به این فکر کردم که بهرام با زن کدوم یکی از دوستهای مشترکمون نزدیکی داشته؟ بعد با لحنی که انگار که توی یکی از جلسات کاری شرکت صحبت می کنه گفت: -«خب، حالا بیا از بحث کوچیکمون نتیجه بگیریم. تو دوست داری که نازنین و بهرام دوباره با هم باشن. درسته؟ » من سرم رو پایین آوردم و چشمهام رو بستم. مخالفت نکردم. این خودش یه جور تایید بود. -«اما فکر نمی کنی که نازنین با این کار موافق باشه. و نگران هستی که زنت فکر کنه تو یه منحرف عوضی هستی. اینطوریه؟» سرم رو تکون دادم. انگار از حرفهاش مسخ شده بودم. از خودم تعجب می کردم که چه جوری تحت تاثیر حرفهای شهره قرار گرفتم. انگار منو با دستها و نگاهش طلسم کرده بود. -«و ته دلت بدت نمیاد شرایطی فراهم بشه که یه بار دیگه اون اتفاق تصادفی دفعه پیش تکرار بشه. بدون اینکه نازنین بدونه تو نقشی در اون کار داری.» تمام جراتم رو جمع کردم و سرانجام زمزمه کردم: -«شاید!» -«حالا سوال من اینه که چقدر خودت برای متقاعد کردنش نازنین همکاری می کنی؟» با تندی بهش نگاه کردم و گفتم: -«منظورت چیه؟» -«بیا یه قهوه دیگه سفارش بدیم و صحبت کنیم . من یه فکری دارم.» شش روز بعد من و شهره توی بالکن یک کافه دیگه که صاحبش از دوستان اون بود نشسته بودیم. میز ما روی بالکن کافی شاپ جایی قرار داشت که تمام سالن پایین دیده میشد و به دلیل گل و گیاه هایی که اطراف میزمون بود بدون جلب توجه دید کاملی به همه میزهای سالن پائین داشت. در گوشه دنجی از سالن روی یکی از همین میزها همسر دوست داشتنی و بی گناه من نشسته بود و بی صبرانه در انتظار رسیدن من بود. هر چند دقیقه یکبار به ساعتش نگاه می کرد و چشمش به خیابان بود. یواش از شهره پرسیدم: -چقدر باید منتظر بمونم؟ -شهره در حالی که با موبایلش در حال چت کردن بود گفت:     ۵ دقیقه دیگه.     نازنین بیشتر قهوه اش رو نوشیده بود و در حالی که برای چندمین بار به ساعتش نگاه میکرد آخرین جرعه را از فنجانش نوشید. بعد گارسون را که از کنارش می گذشت صدا زد و چیز دیگری سفارش داد. ۵ دقیقه بعد موبایلم رو برداشتم و رفتم روی بالکن و بهش زنگ زدم.     -«سلام عزیزم کجایی؟ دیر کردی.»     -«ببخشید کاری پیش اومد. رفتم بیرون از شرکت. توی راه هستم که بیام پیش تو. خیلی متاسفم عزیزم . اینجا تصادف شده و راه بسته است. بدجور توی ترافیک گیر کردم. بعید میدونم تا دو ساعت دیگه بتونم برسم پیشت. به نظرم بهتره چیزی بخوری و بری خونه.»     -«اما بهم گفتی امروز دوتایی یه قرار عاشقانه توی این کافی شاپ داریم. خودت گفتی از سر کار مستقیم میای اینجا. من یه لباس قشنگ پوشیدم. آرایش کردم و موهام …»     نزدیک بود گریه اش بگیره. دلم درد گرفت. من هیچ وقت اینقدر بی ملاحظه نبودم. این شهره عوضی منو به این کار واداشته بود.     -«می دونم. خیلی متاسفم. می شه باشه برای یه وقت دیگه؟ لطفاْ؟»     مشخص بود که بدجوری توی ذوقش خورده. اما بعد از اینکه یه کمی دیگه باهاش صحبت کردم آروم شد و با گفتن یه دوستت دارم به همدیگه تلفن رو قطع کردیم. وقتی سر جام کنار شهره برگشتم و نازنین رو از اون بالا دیدم مشخص بود که توی چند دقیقه از یه زن سکسی و بی قرار و خوشحال به یه خانم ناراحت و غمگین و ناامید تبدیل شده. تلفنش رو روی میز گذاشت و با فنجون نوشیدنی جدیدی که گارسون براش آورده بود شروع به بازی کرد. خودش رو مشغول می کرد. کمتر از یک دقیقه بعد یک مرد خوشتیپ و جذاب وارد کافی شاپ شد. کمی مکث کرد و به میزهایی که تقریباً همشون پر بودند نگاه کرد و یکدفعه لبخندی چهره ا ش رو پر کرد و مستقیم به سمت میز همسرم رفت. بهرام بود. دستش رو روی شونه نازنین گذاشت و اون برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. بلافاصله اونو شناخت. حالت صورتش آمیخته ای از تعجب و معذب بودن را نشان میداد. بهرام در حالی که لبخند میزد شروع به صحبت کرد. بعد خم شد و دست زنم را گرفت و بوسه ای بر آن زد. نمیتونستم از اون فاصله متوجه بشم چه صحبتهایی رد و بدل میشه. نازنین به نظر وحشت زده می رسید. بهرام به ساعتش نگاه کرد و دوباره به صحبت هایش ادامه داد. بعد دیدم حالت چهره نازنین تعییر کرد و خندید . بهرام هم همینطور. نازنین سرش رو به علامت موافقت تکون داد و بهرام هم روی صندلی کنارش نشست و گرم صحبت شدند. بهرام گارسون رو صدا کرد و چیزی سفارش داد. در این بین شهره دستم رو توی دستهاش گرفته و از تماشای صحنه روبرو بود لذت می برد. صحبت شون ادامه پیدا کرد و به نظر می رسید بهرام سعی میکنه چیزهای بامزه ای تعریف کنه و نازنین و به خنده بندازه. نازنین هم چیزی گفت در حالی که می خندید با دست روی شونه بهرام زد. لحظه به لحظه با اون راحت تر می شد. بعد دیدیم همینطور که صحبت می کردند بهرام دست نازنین رو توی دستهاش گرفت. نازنین دستش رو به صورت غریزی عقب کشید و از توی دستهاش در آورد. اما وقتی صحبت ها ادامه پیدا کرد و بهرام دوباره تلاش کرد این بار نازنین دیگه مخالفتی نکرد. بدین ترتیب تا حدود ۲۰ دقیقه بعد دستهاشون توی دست یکدیگر بود. دوباره بهرام به ساعتش نگاه کرد و به نظر می رسید که میخواد اونجا رو ترک کنه. با هم بلند شدند و به سمت صندوق رفتند. متوجه شدم نازنین توی کیفش به دنبال چیزی میگرده. همونطور که نزدیک صندوق کنار بهرام ایستاده بود دفترچه یادداشت کوچکش رو از توی کیفش بیرون آورد و چیزی توش یادداشت کرد و دوباره داخل کیفش گذاشت. بهرام صورتحساب میزشان را پرداخت کرد. وقتی از کافه بیرون رفتند با هم خداحافظی کردند. اما قبل از جدا شدن حرکتی رو دیدم که دوباره قلبم رو به تپش انداخت. اونجا، بهرام خم شد و بوسه ای روی لبهای نازنین زد. نازنین مبهوت به نظر می رسید چند لحظه ای در چشمان هم خیره شده و بعد از هم جدا شدند و هر کدام به سمتی رفتند. نوشته: بهروز
    • poria
      اولین سکس سه نفره منو همسرم نسترن   من جواد هستم ۴۳ سالمه و خانمم نسترن ۳۸ سالشه و ۱۲ ساله که ازدواج کردیم ، من خیلی به سکس و فانتزیایی سکسی علاقه دارم و بیشتر داستانها رو خوندم و دوست داشتم براتون از تجربه سکسی که برای منو نسترن پیش اومد داستان بنویسم ، البته اینم بگم من نویسنده خوبی نیستم و فقط اتفاقاتی که افتاده رو براتون می نویسم. چند ماهی بود که تو سکس با نسترن ۰حرف از نفر سوم میزدیم و همش بهش میگفتم دوست داشتم الان یکی دیگه هم اینجا بود سه نفری سکس می کردیم ، یبار که داشت برام ساک میزد گفتم الان اگه دوتا کیر دستت بود چه حالی می کردیا ، که اونم با خنده گفت اره خیلی و شروع کرد تخمامو لیس زدن خوردن و منم ادامه دادم الان یه کیر دیگه بود چی کارش می کردی اونم گفت دوست داری ببینی منم گفتم اره خیلی زیاد که اونم شروع کرد با اب دهنش کل تخما و کیرم خیس کرد جوری ساک میزد که تاحالا نزده بود و اب از لب و دهنش اویزون شده بود ، سرشو دودستی اوردم جلو صورتم گفتم چته چرا وحشی شدی همونجور که اب از دهنش می ریخت گفت مگه خودت نخواستی ، منم گفتم واقعا دوست داری تجربه کنی که بدون جواب دوباره رفت سر وقت کیرمو انقدر محکم و حشری خورد تا ابم اومد و همه ابمو خورد و بازم کیرمو ول نمی کرد و سرشو گذاشته بود رو شکمم و با سرکیرم بازی می کرد.یه چند دقیقه همونجوری ادامه داد منم دوباره کیرم راست شدو گفتم نوبت منه ، بعد خوابوندمش و شروع کردم به خوردن کصش و بهش می گفتم اخ که چه حالی میداد الان یکیم بود که کیرش تو دهنت بود براش ساک میزدی ، نسترن هم چشاشو بسته بود و فقط ناله می کرد چند دقیقه بعد شروع کردم به کردنش و موقع تلمبه زدن هی راجع به یه کیر دیگه حرف می زدم که یهو نسترن گفت اگه راست میگی بر دار بیار تا ببینم راست میگی منم گفتم تو دوست داری اونم با چشمای نیمه باز و شهوتی گفت اره دوست دارم لعنتی مگه میشه دوست نداشته باشم اصلا مگه میشه دوست نداشت به شرطی که تو راضی باشی منم گفتم منم دوست دارم تجربه کنم و تو همین حرفا ابم اومدو همشو ریختم تو کص نسترن افتادم رو تخت نسترن چرخید سمت من و در حالیکه با نوک سینم بازی می کرد گفت یعنی واقعا تو دوست داری یکی دیکه منو بکنه گفتم اره ولی همیشه نفر سوم مرد نیستا شایدم زن باشه اونوقت تو ناراحت نمیشی، یکم فکر کرد گفت مثلا کی ، گفتم چه میدونم هر کی مگه فرقی می کنی گفت اره اگر مجرد باشه نمیشه باید متاهل باشه و منم بشناسمش گفتم باشه حالا همینجوری گفتم ، خلاصه چند وقتی گذشت و عید شد و رفتیم شمال یه ویلای نقلی تو شیرگاه تو شهرک . دختر عمه زنم هم که چند وقتی بود از شوهرش طلاق گرفته بود همراه ما بود با پسر دختر خاله مادر خانمم کا مجرد بود . دخترعمه خانم اسمش ندا ۴۵ سالش و پسره هم اسمش بهزاد و ۳ث سالشه خلاصه صبح روز اول عید بود که داشتم جلوی ویلا باغچه رو تمیز میکردم دیدم ندا با یه استکان چای اومد پیش منو احوال پرسی و اینم بگم که ندا یکم شیطونه و با من خیلی شوخی می کنه و راحته کلا و احساس می کنم رو منم حس داره و از نگاهش متوجه میشم ، شروع به صحبت کردیم اونم شروع کرد شوخیو که نسترن بیچاره احتمالا تا ظهر خوابه گفتم چرا گفت خوب معلومه دیشب چه بلایی سرش اوردی دیگه حتما تا صبح بیدار نگه داشتی و شیطونی کردین منم گفتم ای بابا مگه شما قبلا نمی کردین گفت چرا ولی بعد از طلاق دیگه نمیشه ، گفت نمیشه دیگه به کسی اعتماد کرد ، ولی فکر کنم شما تا پوست نسترن رو نکنی ول کنش نیستی و دوتایی خندیدم و گفتم دوست داشتی جای نسترن بودی ، یهو نگام کرد و گفت من از خدامه و گفتم یعنی الان پایه ای و دوست داری گفت اگه تو بخوای اره من حرفی ندارم ولی نسترن بفهمه چی گفتم اون با من به راهش میارم ، ندا رفت منم کارم تموم شد و رفتم داخل و صبحانه رو آماده کردم و رفتم نسترن و بهزاد رو بیدار کردم گفتم من میرم نون بگیرم توهم پاشو دوش بگیر تا من بیام، تو راه رفتن دیدم ندا پیاده با لباس ورزشی داره قدم میزنه صداش کردم گفتم کجا گفت هیچی دارم ورزش میکنم میرم تا سر جاده ، گفتم حالا بیا با هم بریم بعد خودم بهت تمرین میدم و خنده کنان سوار شد و گفت من از خدامه که تو تمرینم بدیو منم گفتم قول بده خسته نشیا و دوتایی خندیدیم توراه داشتیم میرفتیم که ندا گفت نسترن بفهمه چی ، گفتم نگران نباش اون اوکی میشه فقط بهزادو چیکار کنیم که ندا گفت من یه فکری دارم بهزاد دوره ماساژ دیده و مهارت خوبی داره اگه نسترن راضی شد به بهانه ماساژ نسترن به بهزاد بگیم ماساژش بده و دیگه بعدش با خود نسترن منم گفت فکر خوبیه و یهو دیدم دست ندا روی کیرمه و داره میماله بهش گفتم خیلی عجله داریا ، خندید و گفت اره خیلی زیادالان میخوام ببینمش گفتم اینجا وسط خیابون گفت من حالیم نیست گفتم باشه صبر کن برم جای مناسبتر ، رفتم سمت جاده جنگلی کنار شهرک و یه جای خلوت پارک کردم ، ندا با عجله پرید سمت من و شروع کرد لبامو خوردن و منم از خدا خواسته چند دقیقه ای همراهیش کردم و بعد چند دقیقه گفت اجازه هست پسرتو ببینم گفتم بفرما خواهش می کنم ، اونم خیلی اروم کیرمو در اورد و با دیدنش با ذوق گفت اخ جون بالاخره مال من شد و شروع کرد ساک زدن ، از حق نگذریم خیلی حرفه ای و باحال ساک میزد ، ابم داشت میومد بهش گفتم داره میاد که اونم اصلا کیرمو در نیاورد و تو همون حالت تمام ابمو تو دهنش خالی شد و اونم همشو خورد و با خنده و ذوق قطره های اخرشو با فشار کیرم خارج کرد و با نوک زبونش تمیز کرد و سر کیرمو یه بوس کرد و با نوازش باهاش حرف میزد و هی قربون صدقش می رفت . خلاصه که خیلی حال داد بهم و رفتیم و خرید و برگشتیم ویلا ، ندا رفت دستشویی و منم اومدم داخل که دیدم نسترن بیداره و بهزاد هم رفته چوب جمع کنه آتیش درست کنیم نسترن با حوله حموم داره نیمرو درست می کنه منم از پشت بغلش کردم و دستمو رسوندم به سینشو مالوندم و بهش گفتم طلاخانم کی بودی شما ، اونم سرشو چرخوندو لبامو بوسیدو گفت تو دیگه دیونه خلاصه صبحانو رو خوردیم و بعدش طاقت نیاوردم بغلش کردم بردم رو تخت و شروع کردم به خوردن سینه هاش ، بهش گفتم نظرت چیه فانتزیمونو اجرا کنیم ، گفت یعنی چی ، گفتم نفر سوم دیگه ، گفت باز شروع کردی منم در حال خوردن سینه هاش گفتم جدی می گم نظرت چیه ، پاشد نشست جلومو با جدیت گفت یعنی تو راضی میشی یه نفر دیگه منو بکنه ، منم با کمی مکس گفتم اگر فقط سکس باشه و علاقه ای توش نباشه اره راضیم دوباره گفت یعنی پشیمون نمیشی بعدش منم گفتم اگر تورو خوشحال کنه نه ، گفت حالا باشه تا فرصتش پیش بیاد زود باش خوا را جمع و جور کن الان ندا و بهزاد میان گفتم نظرت چیه با اونا اینکارو کنیم گفت ندا و بهزاد ؟ گفتم اره گفتم نه بابا اونا تو این فازا نیستن گفتم تو با بهزاد اوکی هستی ، کمی مکث کرد گفت پسر تمیز و مهربونیه اره اگه تو بخوای من حرفی ندارم وگفتم پس با ندا سر صحبتو باز کن و بهش بگو فکر کنم ندا اوکی باشه اخه خیلی شیطونه با یه اخمی بهم نگاه کردو و گفت تا الان که سکس نکردی باهاش ؟ گفتم نه بابا حدس میزنم.داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد منم پاشدم اومدم سمت در و باز کردم دیدم نداست بعد سلام و احوال پرسی گفت نسترن جون بیداره گفتم بله الان صداش می کنم ، نسترن داشت سوتینشو می بست گفت کی بود گفتم نداست ، اونم گفت چه حلال زادست و رفت سمت در گفتم لباس بپوش گفت بیخیال بابا با خنده رفت سمت در ورودی و با ندا مشغول حرف زدن شد و دعوتش کرد داخل ، ندا با خنده و شیطونی گفت مزاحم نشم داشتین کاری می کردین نسترن هم گفت نه بابا من از حمام اومدم و رفتن رو مبل نشستن به حرف و منم رفتم براشون چای ریختم صبحانه اوردیم و بهزاد را هم صدا کردم ، بعد خوردن صبحانه نسترن گفت ندا جون بیا تو اتاق کارت دارم و ندا هم پاشد باهم رفتن تو اتاق بهزاد هم گفت میخواد بره دریا قدم بزنه بابلسر گفت تو هم میای گفتم نه بمونم کارها را بکنم ، منم دیدم کاری ندارم و از طرفی میدونستم اونا درمورد چی میخوان حرف بزنن رفتم حوله حمومو برداشتم گفتم من میرم دوش بگیرم و با بهزاد خداحافظی کردم ، رفتم حمام نیم ساعت بعد که اومدم رفتم تو اشپزخانه یه لیوان اب بخورم که نسترن صدام کرد ، رفتم تو اتاق ببینم چی میگه دیدم دو تا هلو با شورت و سوتین دراز کشیدن رو تخت و دارن به من نگاه می کنن ، گفتم جریان چیه ، که نسترن گفت اقای داماد تشریف بیارن دراز بکشن تا عرض کنم خدمتشون. منم رفتم دراز کشیدم وسط دوتاشون دو تا دستامو بردم زیر گردنشون و هر دو چرخیدن به سمت من و لباشون نزدیک لب من و دوتا هلوی خوشگل و ناناز الان در اختیار من بودن ، به ندا گفتم جریان چیه ، گفت مگه نگفتی دوست داری سه نفری سکس کنیم اینم شروع داستان ، منم گفتم باشه پس باید برات جبران کنم و یه مرد خوشگل و جذابم من برات جور کنم که هر سه زدیم زیر خنده ، ندا شروع کرد از نسترن لب گرفتن و منم بهشون اضافه شدم و سه تایی داشتیم لب بازی میکردیم که نسترن از زیر حوله دستشو رسوند به کیر من و شروع به مالیدن کرد و ندا هم رفت سمت کیر من و شروع کرد به خوردن تخمام و سمیرا هم رفت کمک دوتایی داشتن برام ساک میزدن ، منم با انگشت داشتم کص دوتاشونو ناز می کردم و بازی می کردم. بعد دو سه دقیقه خوردن نسترن اومد نشست رو صورت منو منم از خدا خواسته شروع کردم به خوردن کص و کون نسترن و لیس زدن و بازی با کصش ، ندا هم پاشد سر کیرمو خیس کرد نشست روی اونو شروع کرد به بالا پایین و همزمان با سینه های هم بازی می کردن و لب می گرفتن ، بعد چند دقیقه نسترن رفت پشت ندا و با یه دستش شروع به مالیدن تخمای من کرد و با یه دستم سینه ندا رو میمالید و همزمان از ندا هم لب می گرفت ، بعد چند دقیقه ندا پاشد منم پاشدم نسترن رو خوابوندم و کیرمو گذاشتم لب کصش و شروع به کردنش کردم و ندا هم دراز کشیده بود کنار اونو ازش لب می گرفت منم با یه دستم پای نسترن رو می مالیدم با اون یکی کص ندا رو انگشت می کردم هر دوشون ناله می کردن و با ولع و اه ناله لبای همو می خوردن ، بعد چند دقیقه ندا با نسترن جاشو عوض کردو همون مدلی شروع به کردن ندا کردم نسترن افتاده بود به جون سینه های ندا و یکیشو میخوردو اون یکی را می مالید منم از پشت کص سمیرا رو با انگشت بازی می کردم و همزمان تو کص ندا تلمبه میزدم ، ندا با اه و ناله می گفت چقدر حال میده سه نفری و از من تشکر می کرد و نسترن هم با شهوت تمام و ناله سینه هاشو لیس می زد و می خورد ، بعد به نسترن گفتم از پشت اشکالی نداره ، اونم با ناز و ادا گفت اخه درد داره گفتم اولشه تحمل کن ، از کص ندا کشیدم بیرون و نسترن اومد روی ندا به حالت داگی منم با انگشت شروع به بازی کردن با سوراخ کون نسترن اونا هم مشغول لب بازی ، بهشون گفتم خانمها خوش می گذره ، اونام با ناله گفتن اره لعنتی بکن ، منم سر کیرمو یکم کرم زدم و یواش و یواش فشار دادم تو کون نسترن ، اولش یه جیغ زد و افتاد رو ندا و اونم با نوازش کردن سرش و بدنش و قربون صدقه رفتنش و بویدنش ارومش می کرد و منم یواش یواش کل کیرمو فشار دادم داخل کونش و نسترن از شدت درد و لذت یه ناله بلند کرد و داد می زد اخ جر خوردم بعد چند دفعه عقب جلو کردن دیگه اروم شد و حالا اون مشغول به خوردن لبای ندا و سینه هاش شد انگار که می خواد ندارو بکنه عین مردا افتاده بود به جونش و حال می کردن با هم ، از شدت اه و ناله اونا دیگه داشتم ارضا می شدم که گفتم داره میاد و کشیدم بیرون خوابیدم رو تخت و اون دوتا افتادن به جون کیر من و با اه و ناله می مالیدنش تا ابم اومد و هر دوشون ابمو خوردن ، بعدم از هم لب گرفتنو اومدن تو بغل من خوابیدن و و نسترن گفت بهزاد بیچاره رو کی دوماد کنیم که من گفتم همین امشب ترتیبشو میدم و فقط شب اول باید بهزاد تنها باشه نسترن هم گفت باشه و هر چی اقامون بگه و با خنده دوباره رفت سمت کیر منو شروع کرد به ساک زدن ، نسترن بعد هم پاشد رفت دوش بگیره ندا مشغول ساک زدن کیرم شد منم که از شدت خوردن ندا دوباره راست کرده بودم انگار نه انگار از صبح دوبار ارضا شدم ، ندا رو خوابوندمو کصش و شروع کردم خوردن ، اون با اه ناله کنان با سینه هاش ور می رفت و می گفت ، بالاخره به ارزوم رسیدم و جواو خان اقامون شدو قربون کیرم می رفت وگفت بکنم تورو خدا دلم می خواد دارم دیونه میشم ، منم پاشدم نشستم لای پاهاش و کیرم گذاشتم لب کصش و گفتم اجازه هست ، اون گفت بکن لعنتی دیونه شدم ، من با خنده فشار دادم تمام کیرمو داخل کصش یه ناله بلند کرد و منو کشید رو خودش و با دو دشتش صورت منو گرفت شروع کرد به خوردن لبام ،با ناخنهاش کمرمو نوازش میداد از شدت فشار نوک ناخناش می فهمیدم که چقدر داره لذت می بره ، نسترن حموم اومد و در حالیکه موهاشو خشک می کرد گفت بسه دیگه ، خسته نشدین ، منم گفتم من که نه ، ندا گفت که اگر شما ناراحت نمیشی من تازه اقامونو پیدا کردمو حالا حالا باهاش کار دارم ، نسترن حوله سرشو بست و اومد دراز کشید کنار ندا و با انگشتاش نوک سینه شو کشید و بهش گفت اگر دختر خوبی باشی همیشه میتونی پیش منو جواد باشی ولی تنهایی نبینم باهاش رابطه بگیری فقط باید خودمم باشم ندا هم گفت چشم عزیزم چشم ، منم که رو ابرا بودمو داشتم ارضا میشدم به ندا گفتم دارم میام اونم گفت بریز داخل اشکال نداره و در حالیکه ابمو تو کص ندا خالی می کردم نسترن رو کشیدم سمت خودمو لباشو میخوردم ، دیگه جونی برام نمونده بود و افتادم وسط اون دوتا اونا هم با نوک انگشتاشون بدنمو نوازش می کردن ، خیلی حس قشنگی بود سکس با دوتا کص قشنگترین حس دنیاست ، به نسترن گفتم امشب بهزاد را بیاریم تو خط ، اونم با ذوق می گفت اخ جون و چشم عزیزم و … پاشد رفت حمام تا کصشو بشوره و بعدشم لباساشو پوشید و منو نسترن از هم لب گرفتیم .تا شب بهزاد رو هم داماد کنیم . نوشته: جواد
    • poria
      بردگی برای شوگر مامی من از وقتی خیلی کوچیک بودم و هنوز اصلا معنی شهوت رو نمیفهمیدم دلم میخواست از زن ها کتک بخورم مثلا میدیدم یه زن خوشگلی یه چک به پسرش میزنه آرزو میکردم اون لحظه جای پسره بودم. این حس از سه چهار سالگی باهام بوده. نه کیونی ام برم بدم به کسی. نه اونقدر کسخلم مثل این داستان‌هایی که میخونید دهنو باز کنم یه جنده پولی بیاد بشاشه دهنم. نه تحقیر شدن رو دوست دارم فقط درد باعث میشه توی بیشترین حالت برانگیختگی جنسی قرار بگیرم. داستانمم درباره اولین باریه که تونستم فانتزی هامو تبدیل به واقعیت کنم. خودم ۳۰ سالمه توی یه مهمونی با یه زن ۵۶ ساله ولی سکسی رفیق شدم. یه شرط برام گذاشته بود تا وقتی با اونم هیچ دختری رو نکنم فقط با اون بخوابم در عوض بهم خیلی حال میداد از نظر مالی. خلاصه گذشت یه مدت رسیدیم به تعریف کردن فانتزی ها اون فانتزیش تری سام بود دوست داشت همزمان کس و کونش گاییده شه گفت تا حالا تجربه نکردم راست و دروغش پای خودش. منم یه پار پسرداییم رو بردم دوتایی کردیمش. گفت حالا مال تو. منم خجالت رو گذاشتم کنار گفتم من حس بردگی رو دوست دارم‌. چند تا ویدیو نشونش دادم گفت آره میدونم یه چیزایی قرار شد با هم انجام بدیم. نشستیم یه نصف روز کل سناریو رو با هم چیدیم که چه کارا کنیم قانون هاشو مشخص کردیم حد و حدود رو گذاشتیم که دیگه ایناش حوصله سر بره تعریف نمیکنم. روز موعود رسید رفتم خونش گفتم شروع کنیم یک دو سه رو گفتم لبخندش جمع شد رفت تو نقشش. نشست رو مبل ته پذیرایی گفت لباساتو در بیار چهاردست و پا بیا اینجا لخت شدم رفتم سمتش گفت زانو بزن نشستم بین دو تا پاهاش یه دامن کوتاه پوشیده بود پاهاشو دورم حلقه کرد بین روناش سفت نگهم داشت. دقیقا مثل یکی از فیلمهایی که نشونش داده بودم شروع کرد یه تف مینداخت تو صورتم با تمام قدرت دو سه تا سیلی میزد سمت راست دو سه تا میزد سمت چپ چونه مو می‌گرفت می‌آورد بالا یه تف دوباره می انداخت رو صورتم. خودم روز قرار مدار ازش خواسته بودم انقدر محکم بزنه که انگار داره دشمنشو میزنه صورتم خیس شده بود دستاشم سنگین بود هر یه چکی که میزد عین چک افسری می‌چسبید رو صورتم. سرمو اگر می‌بردم عقب پاهاشو دورم فشار میداد موهامو میکشید سمت خودش سیلی بعدی رو با پشت دست میزد. کیرم داشت می‌ترکید از شدت شهوت چهار پنج دقیقه که بدون توقف زده بود من هنوز جا داشتم ولی خودش فکر کنم دستاش درد گرفت. گفت برو پایین پاهامو بخور خوابیدم رو زمین شروع کردم پاهاشو لیس زدم انگشتاشو یکی یکی میکردم تو دهنم میک میزدم روس پاهاشو بوس میکردم خیلی خوشش اومده بود یه نفر مثل سگ داره پاهاشو لیس میزنه گاهی پاشو می کشید کنار میزاشت رو صورتم محکم فشار میداد بین پاشو زمین صورتم نزدیک بود له بشه. تموم که شد بلند شد دامنشو داد بالا شورتشو از رو کصش داد کنار منو خوابوند کف زمین گفت زبونتو سفت کن سیخ تا جایی که میتونی بیار بالا بیرون از دهنت بعدش نشست رو صورتم کصشو تنظیم کرد رو زبونم نشست رو صورتم زبونم رفت تو کصش وزنشم انداخته بود رو صورتم براش مهم نبود دارم بگا میرم زیرش شروع کرد هی خودشو می‌کشید عقب جلو رو صورتم زبونم کل کصشو براش صفا میداد دستشو گذاشته بود رو سینم چند ثانیه یه بار هم با کف دست محکم می‌کوبید رو سینم یا ناخون میکشید آب کصش راه افتاده بود میومد رو زبون و لبام خوشم نمیومد از طعمش ولی نمیخواستم بازی رو خراب کنم انقدر خودشو بالا پایین کرد که لرزید کل تنش روم و ارضا شد. چهار پنج تا دیگه کوبید رو سینم و بلند شد از روم. دوباره رفت پهن شد رو کاناپه گفت سیگارمو بیار سیگارشو دادم براش فندک زدم اون سیگار میکشید منم پاهاشو ماساژ میدادم بعد چند دقیقه گفت پاشو بریم سراغ تجربه درد واقعی. رفتیم توی اتاقش روی تختش روی شکم خوابیدم دست و پامو تا جایی که می‌شد از هم باز کرد با طنابهایی که از قبل بسته بودیم به میله های تخت و اندازه شده جوری آماده بود که دست و پام کشیده بشه کمی محکم بستم به تخت شورتشو درآورد کرد تو دهنم روشم دو سه لایه چسب زد دیگه صدام در نیاد. اینا همه طبق سناریوهای قبلی بود که چیده بودیم ابتکار خودش نبود من تجربه درد کشیدن واقعی رو میخواستم و کلی طول کشیده بود راضیش کنم اینجوری منو بزنه. یه دونه از این شیلنگ های نازک که مال گازه رو اندازه هفتاد هشتاد سانت بریده بودم ورداشت وایساد بغل تخت شروع کرد میزد و می‌شمرد و من تقریبا از همون دومی سومی فهمیده بودم که چه گهی خوردم ولی قرارمون این بود که هر چقدر من سر صدا کردم و تکون خوردم اون بزنه کل تنم که قرمز شد اون بزنه کل تنم که کبود شد اون بزنه فقط وقتی وایسه که پوستم دیگه میخواست بره و خون بزنه بیرون گفته بودم دیگه به اونجاها نذار برسه. اولی رو زد صاف وسط کمرم خیلی محکم میزد مادرجنده دومی رو زد رو کونم سومیش خورد پشت رونم همزمان به هر دوتا پا گردنم کف پام کتفم رو کل دستام بازوم می‌برد بالا می‌آورد پایین میکوبید روم دیگه هیچ لذتی توش نبود یه جوری تنم می سوخت انگار داره با چاقو میزنه دستو پامو از چهار جهت تخت یه جوری می کشیدم که تخت به اون بزرگی تکون می‌خورد بلند سعی می‌کردم داد بزنم بفهمه هم صدام در نمیومد به خاطر شرت تو دهنم و چسب هم صدای آهنگ رو زیاد کرده بود که صدای شلنگ و تق و توق تخت نره خونه همسایه. تکون خوردن هامم به یه ورش بود چون هم خودم گفته بودم اهمیت نده هم مثل اینکه تازه بهش مزه کرده بود ارباب بودن. خلاصه حدود بیست دقیقه نان استاپ میزد تا یک ماه جاش بود رو تنم جلو هیچکس نمیتونستم لخت شم. تموم که شد بازم کرد قرار بود بعدش اینوری ببنده م به تخت جلوی بدنمم بزنه بعدشم یه سکس خشن کنیم اما دیگه نزاشتم از شدت درد نه میتونستم بخوابم نه بشینم کمرم رو می‌مالیدم به تخت دور خونه میچرخیدم دوباره کمرمو می‌مالیدم یک هفته دردناک رو سپری کردم تا یاد بگیرم دهنت باید باز باشه موقع این کار و کلمه استاپ رو بزاری که اینجوری بگا نری نوشته: پیمان
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.