minimoz ارسال شده در 6 مهر اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر مروری بر جندگی های مامان سلام دوستان متنی که دارم مینویسم یه سری خاطرات از هرزگی های مامانمه میخوام براتون تعریف کنم از بچگی تا الان چی به من گذشت دوست دارم درک کنید داشتن یه مادر خراب چه حسی داره این متن و خیلی راحت و با جزئیات مینویسم چون از وقتی یادم میاد اسم مادرم سر زبوناست و از بچگی نگاه سنگین دیگران احساس کردم و انقدر از جنده بازی های مامانم دیدم و شنیدم که برام عادی شده دیگه احساسی به اسم غیرت ندارم من امیرحسینم و تو خیابون نور شهر آمل زندگی میکنم اسم مامانم سمیراست و نزدیک خونمون آرایشگاه داره وقتی پونزده سالش بود با پدرم ازدواج کرد و وقتی هیجده سالش بود من به دنیا اومدم چون پدرش زود فوت شده بود و وضع مالی خونوادش خوب نبود به اصرار مادرش زود ازدواج کرد فکر کنم چون مامانم به بابام علاقه نداشت از همون اوایل ازدواج جنده بازی هاش شروع شد و هرچی گذشت بیشترم شد تا جایی که وقتی پدرم نبود دوست پسرشو میاورد خونه وقتی که هفت سالم بود پدرم دیگه از کارای مادرم خسته شده بود و فهمید که مادرم بهش خیانت میکنه برای همین ازش جدا شد مامانم یه زن پرانرژی و پرجنب و جوشه و خیلی زودم با بقیه گرم میگیره رفتار و صحبت کردنش، طرز نگاه کردن و خندیدنش، لباس پوشیدن و حالت راه رفتنش حتی عطری که میزنه طوری که حتی اگه مامانم و نشناسی خیلی زود میفهمی که اهل برنامه هست پوستش سفیده و رنگ چشم و موهاش مشکیه با این که صورتش قشنگه ولی برای دوتا چیز دیگه معروفه یکی بدن سکسی و خوش فرمیه که داره یکی دیگه هم این که اگه با طرف حال کنه ازش پول نمیگیره از بچگی به خاطر مامانم معروف بودم بالاخره بچهی زنی بودم که کلی آدم باهاش خاطره داشتن مامانم تو محل برای خودش کون کرمی بوده از یه جایی به بعد دیدن پوزخند و شنیدن پچ پچ ها و حرفایی که مردم پشت من و مامانم میگفتن اذیتم نمیکرد دیگه تیکه انداختن مردم برای عادی شده بود از هفت هشت سالگی عادت کرده بودم مامانو تو بغل مردای مختلف ببینم عادت کرده بودم صدای سکس و ناله های مادرم بشنوم. کلی از مشتری ها و دوست پسراش میاومدن خونمون بعضی هاشون باهام گرم میگرفتن حتی تو نوشتن تکالیف مدرسه کمک میکردن یه عده دیگه هم از سر دلسوزی باهام خیلی مهربون بودن و برام کادو میگرفتن چون وقتی تو خونه بودم با مامانم سکس میکردن خجالت میکشیدن و عذاب وجدان داشتن ولی برعکس اونا مامانم هیچ شرم و حیایی نداشت بعضی وقتا پیش میاومد با مامانم بریم خونه یا ویلای مشتریاش گاهی اوقات یکی دوتا از دوستای جنده مامانم همراهمون میامدن چند بارم پیش اومد که دو سه نفر منتظر بودن تا به نوبت با مامانم سکس کنن وقتی یکی با مامانم میرفت تو اتاق اون یکی دو نفر دیگه منو سرگرم میکردن برام اسباب بازی میگرفتن یا باهام پلیاستیشن بازی میکردن تا نوبتشون بشه یه وقتایی هم مامانم منو میبرد خونهی دوستاش و چند روزی میرفت پی جنده بازی هاش هرکی مامانمو میشناخت یه جور باهام برخورد میکرد یه عده همیشه منو با تحقیر نگاه میکردن و مسخرم میکردن یه عده برام دلسوزی میکردن ولی اکثر اونایی که مامانمو کرده بودن بیشتر هوامو داشتن و با معرفت تر از بقیه بودن وقتی رفتم دبیرستان فهمیدم مامانم خیلی از سکس با پسرای جوون و کم سن و سال خوشش میاد چون از یه تایمی به بعد دیدم بیشتر کسایی که باهاشون می پره پسرای جوونن حتی بعد یه مدت فهمیدم با چندتا از دوستام رابطه داره اولین دوستم که فهمیدم با مامان رابطه داره محمدرضا بود یه روز وقتی که موبایل مامان دستم بود اتفاقی رفتم تو تلگرامش و دیدم با محمدرضا کلی چت کرده، کل چت خوندم و فهمیدم فردا بعدازظهر وقتی رفتم باشگاه قرار گذاشتن محمدرضا بیاد خونمون و با مامان سکس کنه برای همین بجای این که برم باشگاه بیرون منتظر موندم تا محمدرضا بره خونمون همینم شد نیم ساعت بعد از این که محمدرضا رفت خونمون منم رفتم خونه آروم دروازه و در خونه رو باز کردم و رفتم تو خونه تا وارد شدم همون صداهای همیشگی رو شنیدم آروم رفتم تا دم اتاق مامان در کامل باز بود مامان و محمدرضا مشغول سکس بودن انقدر که نفهمیدن دارم نگاهشون میکنم بعد چند ثانیه برگشتم و از خونه زدم بیرون و دیگه بیخیال این اتفاق شدم اشکان یه دوست دیگمه که مامان باهاش رابطه داشت اشکان نزدیکترین دوستم بود و از بچگی باهم رفیق بودیم و بیشتر روز و باهم وقت میگذروندیم. اگه قرار بود با دوستامون بیرون بریم یا باهم خوش بگذرونیم یا خلاصه یه جور باهم وقت بگذرونیم اولین نفر به همدیگه زنگ میزدیم از وقتی یاد میاومد هر وقت خونه اشکان خالی میشد و تنها بود به من زنگ میزد تا باهم باشیم و حوصلمون سرنره ولی یه مدت شده بود که یا بهم زنگ نمیزد یا بعد همه بهم میگفت منم که از دستش ناراحت شده بودم چند باری ازش گله کردم ولی هربار یه بهونه اورد و سعی کرد از دلم دربیاره تا این که یه روز از رفیقمون علی شنیدم که فردا پدر و مادر اشکان نیستن و خونش خالیه فردای اون روز از صبح که بیدار شدم منتظر بودم اشکان بهم زنگ بزنه ولی خبری نشد بعدازظهر دیگه حسابی حوصلم سر رفته بود و کفری شده بودم بالاخره خودم تصمیم گرفتم بهش سر بزنم و رو سرش خرابشم از خونهی من تا اشکان زیاد راه نبود شروع کردم به قدم زدن تا برسم خونش به چند قدمی خونش رسیده بودم که دیدم مامان از در خونه اومد بیرون و با هم چشم تو چشم شدیم یه لحظه هر دو شوکه شدیم ولی مثل همیشه خودمو زدم به اون راه و بروی خودم نیاوردم نگو مامان با اشکانم رو هم ریخته بود وقتی مامانم رفت خندم گرفت و با خودم گفتم ببین مامان چه حالی بهش میده که بهترین دوستم تا نکنتش بهم زنگ نمیزنه کلی از این اتفاقات برام افتاده که اگه بخوام تعریف خیلی وقت گیر میشه شاید اگه خوشتون اومد یه سری از خاطرات دیگه که تو ذهنمه رو بنویسم سعی کردم به جایی این که یه داستان تحریک کننده براتون بنویسم چیزایی که دیدم و حس و حالی که واقعاً داشتم و براتون تعریف کنم امیدوارم حوصلتون سر نرفته باشه. نوشته: امیرحسین لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده