رفتن به مطلب

داستان زنداداش جنده


arshad

ارسال‌های توصیه شده


زن داداش جنده ام
اسم من علی هست متولد۷۰ساکن فردیس و مجرد ام داداشم مهدی ۴۰سالشه و زنش آرزو متولد سال ۶۷ هست الان ۵ساله عروسی کردن و باهم رابطه خوبی داشتیم همیشه، داداش من بازرس مالی و حسابدار کارخانه صنعتی هست تو ماه همیشه ۱ هفته شهرستان میره و معمولا مشهد تبریز رشت شیراز و اهواز میره و از اونجایی که با نفرات شرکت میرن زنشو نمیتونه ببره، چندسالی گذشت و من پارسال یه صحنه شوک آور دیدم اونم موقعی زن داداشم تو تهران دیدم با یه پسر پول دار خوشتیپ به اسم فرزاد نمیدونم چندسالش بود ولی میخورد همسن خودش باشه این موضوع باعث شد اولش عصبی بشم ولی بعدش شب ها خیلی بهش فکر میکردم من مجرد بودم و چی از این بهتر که کس خوشگل و تمیز و دم دست، از اون روز به بعد دنبالش عین سایه میرفتم ماه بعدی که شوهرش رفته بود اهواز آرزو پسره رو کشونده بود فردیس و ظاهرا صبح باهم تهران بودن و عصری جلو ماشینش بود من سریع مغازه رو بستم و جنگی با موتور دنبالشون و حدسم درست بود اومده بود که شب بکنه زن داداش ما رو من اول زنگ خونه رو زدم باز نکردن نیم ساعتی از دور میپایدم نه خیر اونا ظاهرا گرم سکس بودن بعد زنگ زدم به گوشیش گفتم کجایی به دروغ گفت گه آرایشگام چطور؟گفتم جنده خانم یا پسره بچه پول دار رو رد میکنی یا از رو دیوار بیام داخل آبروتون رو میبرم زد زیر گریه و قسم دادن که علی تو رو خدا مهدی منو میکشه و جنده نقشه داشت منو مشغول کنه که فرزاد در بره یهو در حیات باز شد پسره خیس عرق شده بود عین گلوله پرید تو ماشین منم خودمو زدم اون راه که مثلا رفتم از تو کوچه،تا پسره رفت گفتم در رو باز کن بععععله رفتم تو کل آرایشش پاک شده و موهاش بهم ریخته مشخص بود وحشیانه کس داده زن داداش ما ،تا منو دید جفت دستامو گرفت و باز گریه کرد من گفتم جنده خاتم خفه شو الان ملت میفهمن بدتر میشه جلو دهنشو محکم گرفتم اون لحظه بهش چسبیده بودم کیرم دقیقا روشکمش بودسینه هاش عین سنگ شده بود یهو خودمم نفهمیدم کی لباشو گرفتم اونم با خنده دستاش دور کمرم حلقه کرد و قربون صدقه ام میرفت،کیرم داشت منفجر میشد تیشرت و شلوارک تنش بود اول تیشرتش رو کندم دیدم سوتین نبسته تا پستون هاش رو دیدم روانی شدم خودش شلوارکش رو کنده بود گفتم شورتت رو بکن با عشوه گفت خودت بکن برام،من که دیگه داشتم ارضا میشدم تا شورتش رو کندم دیدم کسش هنوز آب اون پسره روش بود و تمیز نکرده دستمال ورداشت گفت عشقم برات تمیزش میکنم گفت دراز بکش میخوام لیست بزنم عشقم. کونش عالی بود چون واقعا سفید و گنده و بدونه یک تار مو بود تا لیس میزدم یه بار آبم اومد ولی نشست کیرمو تا آخر میخورد باز راست شد این دفعه سرپا بود رو به رو دستاش رو دور گردنم انداخت منم بلندش کردم آروم گذاشتمش رو کیر اونقد داغ بود گفتم الان کیرم ذوب میشه شروع کردم به بالا و پایین کردنش یه جوری لذت میبرد از خوشحالی حیغ میزد خودش کیرمو درآورد آروم گذاشت رو سوراخ کونش حالا کیرم تا ته تو کونش بود کمی دردش داشت من تلمبه نمیزدم فقط لباش و سینه هاشو میخوردم بعد گفت علی میخوام دمر بشم بردمش رو تخت وااای یه بار دیگه کونش جلو چشام بود تف غلیظی ریختم رو سوراخ کونش از لذت ناله میکرد بعدش شروع کردم یه ربع میشد که کیرم تو کونش بود واقعا عین تونل شده بود آبم که اومد همشو ریختم داخلش همونجور یه نیم ساعتی تو بغلم بود و از اون روز به بعد هرماه برنامه داریم و جدیدا هم میگه عاشق گروپ هستم و اینکه از تو بچه دار بشم، خودم موندم واقعا هم دوست دارم جنده بشه هم حسودیم میشه کسی جز خودم این پنبه رو لمس کنه کیر همتون تو کسش امیدوارم هرکی لیاقتش رو داره یه روز حال منو ببره ازش، تمام😍

نوشته: علی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • poria
      عشق سعید و سیما   سلام من سعید هستم ۳۰ ساله ، لیسانس حسابداری دارم و توی یه شرکت خصوصی مشغول هستم خانواده چهار نفره من شامل پدر و مادرم و خواهر کوچیکترم سیما که ۱۸ سالشه و پشت کنکوره تجربی ما یه زندگی معمولی داریم از هر نظر معمولی ، چه خونه زندگی چه روابط داستان منو خواهرم سر یه موضوع اتفاقی شکل گرفت و به یه عشق شیرین تبدیل شد یه روز پنج شنبه من توی پذیرایی نشسته بودم و فوتبال میدیدم که سیما اومد اون گوشه مبل نشست ، یه بلوز و شلوار مشکی تنش بود ، منم گرم فوتبال بودم سیما به دسته مبل تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد سمت من و سرش توی گوشیش بود نیمه اول بازی تموم شد و من برگشتم سمت سیما پاهاش رو جمع کرده بود و همچنان مشغول گوشی بود ولی یه چیز عجیب دیدم که مطمئن نبودم درست میبینم خشتک شلوار سیما پاره بود و متوجه نشده بود ، من با یه مکث کوتاه به خودم اومدم و گفتم سیما شلوارت پاره برو عوض کن این چیه پوشیدی یه دفعه مثل اینکه برق گرفته باشدش ، نگاه کرد تا اندازه یه کف دست شلوارش از روی درز پاره شده ، صورت سفیدش مثل لبو قرمز شد و یه جیغ زد و بعد هم با ناراحتی گفت چرا نگاه کردی و توی حالت اعصاب خوردی و گریه تند رفت سمت اتاقش بهش گفتم دیوونه من نگاه نکردم ولی حتما متوجه مکث ناخواسته من شده بود سیما یه دختر لاغر اندام با سینه های ۶۵ بود ، صورت کوچیک با گونه های برجسته ، کمر باریک و یک باسن گرد و خوشگل کوچیک به حرفم گوش نداد و گریه کنان رفت توی اتاقش و در رو بست یه جوری شده بودم ، توی حالتی که سیما لم داده بود ، دقیقا کس کوچیک و قشنگش از پارگی شلوارش پیدا بود بلند شدم رفتم پشت در اتاقش و در زدم ولی در رو بسته بود و جواب نداد ، گفتم سیما به جون خودت نگاه نکردم فقط دیدم پاره بهت گفتم عوض کنی ، داشت گریه می کرد و گفت آره جون خودت کلی نازش رو خریدم و کلی قربون صدقه اش رفتم ، گریه اش قطع شد ولی در رو باز نکرد نیمه دوم رو نگاه کردم ولی بیرون نیومد ، با خودم گفتم برم بیرون تا شب ،حتما از فکرش در میاد و خودش میاد بیرون رفتم یه دوری زدم و توی پارک کمی نشستم که گوشیم زنگ خورد و مادرم بود ، از خرید برگشته بودن و سراغ منو گرفتن ، منم اومدم سمت خونه و از سوپری یه کم لواشک و پاستیل خریدم که از دل سیما در بیارم وقتی برگشتم دیدم سیما توی آشپزخونه پهلو مامانه سلام کردم و پاستیل و لواشک رو گذاشتم سر میز صبحانه ، مامان رفت سمت حیاط خلوت و من رفتم نزدیک سیما ، سرش رو بوسیدم گفتم قهر مهر نداریم آبجی کوچیکه اینا مال شماست و رفتم سمت اتاقم شام رو خوردیم و سیما سعی می کرد نگام نکنه هم خجالت می کشیدم هم وقتی نگاش می کردم یاد اون لحظه می افتادم بعد شام یه کم با بابا و مامان تلوزیون دیدم ولی سیما توی اتاقش بود وقتی اونا رفتن بخوابن ،منم رفتم سمت اتاقم که پهلو اتاق سیما بود ،در زدم و رفتم داخل روی تختش به شکم دراز کشیده بود ، یه شلوار نرم خونگی پاش بود که چسبیده بود به بدنش ، با تمام لاغر بودنش ولی باسن خوش فرم و قشنگی داشت گوشه تخت نشستم و گفتم سیما چرا لوس بازی در میاری ، باور کن چیزی ندیدم نگام کرد گفت دروغ نگو قشنگ نگاش کردی گفتم دیونه من تا دیدم لباست پاره بهت گفتم که از خجالت سرش رو گذاشت رو کتابش و گفت نگو دیگه خم شدم و بوسیدمش و بهش گفتم مگه من جز تو کی رو دارم ، تو قلب منی هیچ وقت باهام قهر نکن سیما گفت قهر نیستم ، ازت خجالت می کشم گفتم دیونه از این فکرا بیا بیرون و درست رو بخون ، من برم بخوابم دم در برگشتم تا یه نگاه دوباره به باسن قشنگش بندازم که یه دفعه برگشت و چشم تو چشم شدیم ، موندم چی میخواد بگه که گفت واسه خوراکی ها ممنون شب بخیر گفتم و رفتم سمت اتاق ، خیلی خسته بودم و میخواستم بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد یاد کس کوچیک و سفید سیما و کون قشنگش توی اون شلوار ، هی ذهنم رو بهم میریخت هندزفری گذاشتم و رفتم توی سایت های پورن ، یه کلیپ رو پخش کردم تا یه خواهر برادر بودن که رفته بودن هتل و اشتباهی تخت دو نفره براشون گذاشته بودن و آخر سر باهم سکس کردن توی تمام صحنه هی خودم و سیما رو تصور می کردم ، خود ارضایی کردم و آبم رو ریختم به دستمال از خودم بدم اومد ، رفتم دستشویی و اومدم بخوابم دیدم برام پیام اومده ، سیما بود نوشته بود جان من اونجام رو دیدی یه حسی شبیه چت کردن با دوست دختر بهم دست داد ، نمیدونستم چی جواب بدم دستم می لرزید ، گفتم سیما میدونی خیلی دوست دارم و نمیخوام بهت دروغ بگم آره یه لحظه دیدمش ولی چون شکه شدم مکث کردم و یه لحظه طول کشید به خودم بیام و بهت بگم سیما یه شکلک گریه فرستاد و نوشت دیدی گفتم نگام کردی بهش پیام دادم قربونت برم من از کجا میدونستم شلوارت پاره است ، سرم که اومد سمتت دیدم ، خب کور که نیستم ولی عمدی در کار نبود جواب نداد دوباره نوشتم سیما خیلی دوست دارم جون من قهر نکنی بازم جواب نداد یه شکلک ناراحتی با یه قلب و بوسه فرستادم و نوشتم شب بخیر کمی طول کشید یه پیام داد که شب بخیر با یک شکلک قلب روز جمعه رو خوابیدم تا حدود ده ، پا شدم تا همه بیدار هستن و مشغول کاراشون یه لقمه سرپایی خوردم و رفتم که دوش بگیرم ، توی رختکن زیرپوش سیما و مامان رو دیدم ، شیطون رو لعنت کردم و رفتم توی حموم ولی کیرم بیخیال نمیشد رفتم شورت سیما رو برداشتم و یه کم به کیرم مالیدم ، بوش کردم تمیز بود و بوی خاصی نداشت شورت رو گذاشتم سر جاش و زیر دوش به یاد سیما دوباره خود ارضایی کردم اومدم بیرون سیما رو جلو اتاق دیدم با لبخند بهم عافیت باشی گفت و تشکر کردم رفتم اتاقم ، ازش خجالت می کشیدم اگه می فهمید که به یادش جق زدم تا عمر داشت نگام نمی کرد گذشت و همه چیز عادی بود تا سه شنبه شب که فوتبال اروپا داشت ،مامان و بابا زود خوابیده بودن و من داشتم بدون صدا فوتبال لیگ قهرمانان میدیدم سیما اومد پیشم نشست و از بازی پرسید ، میدونست من بارسایی هستم یه کم سر به سرم گذاشت و گفت آخرش باز رئال مادرید قهرمان میشه ، یه کم بحث کردیم و یه ذره توی سر و کول هم زدیم ، گفتم مامان بابا خوابن ساکت ولی شیطنت می کرد و نمیذاشت بازی ببینم دستاش رو گفتم و هی ورجه ورجه می کرد به شوخی گفتم اینقدر جون نکن همین کارا رو میکنی خشتکت پاره میشه دیدم یه لحظه وایساد ، بعد حمله کرد سمتم و گفت خیلی خری گردنم رو می گرفتم موهام رو می کشید ، توی همین کش و قوس ها ،من که روی مبل نشسته بودم اون حمله می کرد ، اومد روی پام نشست دعوا توی سکوت و تلویزیون بدون صدا و مامان و بابا که خوابن نرمی کونش توی بغلم داشت منو باز یاد اون صحنه می انداخت ، وسط دعوا انگار همدیگه رو بغل کرده بودیم ، فایده نداشت و نتونستم خودم رو کنترل کنم ، کیرم بلند شده بود و به کونش میخورد سیما متوجه شد و دعوا رو تموم کرد از رو پا هام بلند شد ، وقتی میخواست بره قشنگ نگاه شلوارم کرد و برجستگی کیرم رو دید رفت سمت اتاقش و منم گیج بودم ، گفتم این سری دیگه قهرش حتمی ، رفتم دستشویی و یه آبی زدم تا خوابید و برگشتم نیمه دوم بود که دیدم سیما دوباره اومد ، نمیدونم شق بودنم رو ندیده بود یا خودش رو به اون راه زده بود گفت چند تا خوردین و گفتم کنکور کورت کرده ، یکی هیچ جلو هستیم که با کوسن زد تو سرم ، دوباره شروع شد و در کمال ناباوری دیدم سیما اینار خیلی سریع باز توی بغلم نشسته ادامه دارد… نوشته: سعید
    • poria
      شروع ضربدری من و خانمم ملیکا با ارشیا و سیاوش - 3   سلام. این قسمت در اصل قسمت دوم از این فصل هست و قسمتی که با شماره ی ۲ آپلود شده، قسمت سوم هست. یه بار اینو قبل از اون ارسال کرده بودم ولی نمیدونم چرا ادمین داستانهای من رو پس و پیش میکنه یا اینقدر دیر به دیر آپلود میکنه. در هر صورت دوباره ارسال کردم و بابت این جابجایی من از شما عذر خواهی میکنم. اما ادامه ی ماجرا: اون روز جمعه با بچه ها خدافظی کردیم و از خونه ی سیاوش رفتیم خونه ی پدر خانمم، ولی پدر خانمم نبود و با دوستاش رفته بودن مسافرت. مبینا هم در نبود باباش آزاد بود و با شلوارک و تاپی که بهش داده بودم اومد جلوی من. پیش مامانش برای اولین بار با من روبوسی کرد و نشستیم به صحبت کردن و بگو بخند. بعد از ناهار، ملیکا گفت من برم یه چرتی بزنم که مبینا هم باهاش رفت و در اتاق رو بستن. معلوم بود میخوان چکار کنن و مبینا هوس لز کرده بود. منم با مادر خانمم نشستیم و سریال مورد علاقه‌ش رو نگاه میکرد. بلند شدم و رفتم نشستم کنارش و دستمو انداختم پشت گردن و روی شونه هاش گفتم مامان حوصله داری یه کم حرف بزنیم؟     آره پسرم، ولی میشه بذاری بعد از سریال؟     نه، میخوام تا بچه ها نیومدن و تنهاییم حرف بزنیم. اینو که تا شب بازم تکرارش رو میذاره.     لبخند زد و چرخید سمت من گفت باشه بگو.     با همون دستم که پشت گردنش بود کشیدمش جلو، خودمم صورتمو بردم جلو دو تا بوس از لپ صورتش کردم گفتم قربونت برم مامانی… دستشو گذاشت روی رونم و گفت خدا نکنه عزیزم. بگو ببینم چی میخواستی بگی.     آها، میگم این دخترهای شیطون و خوشگل به خودت رفتن، نه؟ آخه بابا که آدم سختگیر و سرد و خشکیه.     خندید و گفت آره درست میگی‌. من کنار باباشون خیلی سختی کشیدم و همش منو تحت کنترل میگرفت. آخه خیلی زود ازدواج کردیم و منم که سنی نداشتم. نتونستم جوونی کنم و حسرتش به دلم موند‌. نمیخواستم اینا هم مثل من بشن و گفتم راحت باشن ولی بهشون یاد دادم هر کاری میخوان بکنن به من بگن.     حالا واقعا همه ی کارهاشون رو بهت میگن؟     آره.     ملیکا هم میگفت؟     آره، من از همه چی خبر داشتم و دارم. مثلا کجا میرن و چیکار میکنن.     حتی دوست پسر و این چیزا؟     خندید و گفت آره دیگه.     پس از ارشیا خبر داری؟     جا خورد و گفت کدوم ارشیا؟     دوست پسر ملیکا. همین همسایه تون. خودش بهم گفته.     واقعا بهت گفته؟     آره، همینجور از سیاوش.     خندید و گفت اونم گفته؟     آره، ما باهم راحتیم و چیزی رو پنهون نمیکنیم.     آفرین، خیلی خوبه. البته بهم گفته بود تو مرد خوبی هستی و اصلا بهش سخت نمیگیری ولی فکر نمیکردم تا این حد لارج باشی.     خندیدیم و گفتم بَده؟     نه پسرم، خیلی هم عالیه.     حالا شما بگو. شما به این خوشگلی و خوش اندامی چند تا دوست پسر داشتی؟     خندید و گفت باور کن هیچی. میگم که زود شوهر کردم. ۱۷ سالم بود اومدم خونه ی شوهر. ۱۹ سالم بود ملیکا رو شیر میدادم. حالا خودت بگو من اصلا میتونستم از این کارا کنم؟ اونم با این مرد سخت گیر.     ای بابا، اینقدر زنهای شوهر دار هستن که با وجود بچه، دوست پسرم دارن. مگه میشه تو با این خوشگلی کسی بهت گیر نده و مخت رو نزنه.     خندید و زد روی پام گفت ای شیطون. میخوای زیر زبون منو بکشی؟     دستشو گرفتم و بوسیدم گفتم نه به جان خودم‌. وقتی دو تا خواهر اینقدر شیطون و داغ باشن، مگه میشه مامانشون سرد باشه؟ مطمئنم شما هم خیلی شیطونی و حسابی داغی.     خندید و گفت حالا فرض کن باشم. میخوای بدونی که چی بشه؟     دلم میخواد دوست پسرت رو ببینم و بدونم سلیقه‌ت چیه. مطمئنم باید مرد قوی و خوش تیپی باشه. نه؟     بازم خندید و گفت برو بچه جان. از زبون من نمیتونی حرف بکشی.     مادر خانمم رو بغل کردم و بوسیدمش گفتم قربونت برم مامانی. عشقی به خدا ولی خیلی بدی. حالا به من اعتماد نداری؟ یعنی فکر میکنی من دهن لقم و به بابا میگم؟     نه عزیزم. ولی دلیلی نداره بخوام به تو حساب پس بدم.     ولش کردم و با حالت دلخوری نگاهش کردم و گفتم دمت گرم دیگه، دستت درد نکنه. چه حسابی؟ من میخوام باهم راحت باشیم تا منم بتونم مثل بچه ها بیام باهات درد و دل کنم و حرفامو بزنم. ازت راهنمایی بگیرم. بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم و خجالت رو بذاریم کنار تا منم بتونم حرفهای خصوصیم رو بهت بگم.     به چشمهام نگاه کرد و حرف نمی زد تا بالاخره گفت یعنی ازت مطمئن باشم؟     من که بهت قول میدم راز داری کنم. اگه بد بودم که ملیکا حرفهاشو بهم نمیگفت. میگفت؟     نه خب درست میگی.     اومد بوسم کنه که سریع لبمو چرخوندم سمتش و لبشو بوسیدم. خندید و گفت ای شیطون.‌ بعد خودش لبمو بوسید و گفت باشه بهت میگم. ولی نگام نکن که خجالت نکشم‌.     تکیه دادمش به خودم و سرشو گذاشتم روی سینه‌م گفتم حالا بگو… یه دستشو کرد پشت کمرم و دست دیگه‌ش روی رونم بود.‌ گفت آره، دارم ولی اونجوری نیست که زود به زود همدیگه رو ببینیم. هفته ای یه بار.‌     سکسم میکنید؟     داخل رونمو فشار داد و گفت خیلی بدجنسی. انتظار داری اینم بهت بگم؟     آره خب. حتی دلم میخواد جزئیاتش رو هم بدونم.     سرشو بلند کرد و نگام کرد گفت که چی بشه؟     ملیکا هم از سکسهاش برام گفته. از شنیدن داستانهای سکسی خوشم میاد و یه جوری میشم.     لبخند زد و داخل رونمو دوباره فشار داد گفت یعنی داغ میکنی؟     خیلی، حسابی حشری میشم.     لبشو گاز گرفت و گفت حتی با کارای من؟     آره، دلم میخواد بدونم تو هم مثل ملیکا اهل فانتزی هستی یا نه؟ ما جفتمون لنگه ی همدیگه ایم.     یه چیزایی بهم گفته. حالا کاری هم میکنید؟     نه، فقط از گذشته‌مون میگیم و همدیگه رو حشری میکنیم، بعد یه حال توپ میکنیم که خیلی میچسبه.     دستشو میکشید داخل رونم و تا نزدیک کیرم میومد و برمیگشت. گفت چه خوب. کاش فرهادم اینجوری بود. مثل تو داغ بود و آزادی میداد.     دستمو گذاشتم زیر چونه‌ش و لبش رو بوسیدم گفتم به جاش دخترت از زندگیش لذت میبره. میخوای خودم کمکت کنم تا تو هم هر وقت دلت میخواد و هر مدلی که توی ذهنته حال کنی. هر کاری لازم باشه واسه‌ت میکنم. من خیلی دوست دارم مامانی.     به چشمام نگاه کرد و دوباره سرش رو گذاشت روی سینه‌م.     داشتم صورت و سرش رو ناز میکردم و گفتم حالا میگی؟     الان بگم و حالت بد بشه، چه فایده داره. میخوای بری سراغ ملیکا و اینجا ترتیبش رو بدی؟     نه، رفتیم خونه جرش میدم.     خنده ی ریزی کرد و دوباره داخل رونم رو فشار داد. منم فشارش دادم به خودم و موهاشو بو کشیدم و عطرش مستم کرد.‌ مادر خانم خوشکل و خوش اندامم که حدود ۴۷ سالشه و ظاهرش به چهل ساله ها میخوره و خیلی هم به خودش و بدنش میرسه، با اون بدن نرم و گرم و عطر تنش مستم کرده بود. اولین بار بود اینجوری و اینقدر طولانی بغلش کرده بودم و داشتم حشری میشدم. مخصوصا که داخل رونمو میمالید و فشار میداد. به بهونه‌ی آب خوردن رفتم کیرمو جابجا کردم که وقتی شق میشه بره کنار رونم و وقتی دستشو میذاره اونجا کیرم بیاد توی دستش. میدونستم که اونم باید مثل دخترهاش حشری باشه و اهل فانتزی. پس تقریبا خیالم راحت بود که بدش نمیاد و حتی شاید پا هم بده و بشه یه سیخی بهش بزنم.‌     دوباره نشستم کنارش و همونجوری بغلش کردم. گفتم حالا تعریف کن. از اولین باری که با کسی غیر از شوهرت بودی بگو.     سرشو که روی سینه‌م بود بوس کردم و دستمو کردم لای موهاش.     گفت من کلا دو تا دوست داشتم. نه اینکه باهم و همزمان باشه ها. اولی که از اینجا رفت، بعدش با اینی که الان باهم هستیم دوست شدم. اون اولی مال وقتیه که ملیکا حدودا چهار پنج سالش بود. به عنوان مسافر سوار ماشینش شدم و شروع کرد باهام حرف زدن. بعد شماره ش رو داد و گفت من کارم همینه. هر وقت که خواستی ماشین دربست بگیری و جایی بری، بگو خودم میام دنبالت. فقط نصف کرایه رو ازت میگیرم.     چرا؟     آخه دلم میخواد بازم ببینمت. اصلا دلم میخواد راننده ی شخصیت باشم.     خندیدم و گفتم آخه چرا؟     آخه خیلی خوشگل و نازی. همین که ببینمت و صدات رو بشنوم کافیه.     ولی من شوهر دارم، نمی بینی بچه رو؟     میبینم، من که نمیخوام کاری کنم و چیز بدی هم ازت نخواستم. فقط میخوام ببینمت. همین…     راستش ازش خوشم اومد. خوشگل و خوشتیپ بود.‌ سر و زبون خوبی هم داشت. چند بار بهش زنگ زدم و میومد دنبالم و منو میرسوند. همیشه باهام با احترام حرف میزد و با حرفها و شوخی هاش منو میخندوند. یواش یواش به دلم نشست و دیدم باهم خیلی دوست شدیم و حتی گاهی الکی بهش زنگ میزدم و میومد منو میبرد میگردوند و میگفتیم و میخندیدیم. تا اینکه یه روز یه جایی بوسم کرد و شروع کردیم لب گرفتن. دستمالیم کرد و خیلی حالم خراب شده بود. دستمو گذاشت روی چیزش و از حس کردنش و بزرگیش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم به مالیدنش…     ( مادرخانمم همزمان داشت داخل رونم رو میمالید که کیرم شروع کرد به شق شدن و سرش رو با دستش حس کرد. همینطور کیرم درازتر میشد و کامل رفت زیر دستش. اونم بدون خجالت دست می کشید روش و به تعریف کردنش ادامه میداد… )     داشتم اونجاش رو میمالیدم و اونم اونجای منو میمالید.‌ بعد خودش از شلوارش انداختش بیرون و از دیدنش و بزرگیش تعجب کرده بودم. گفت مینا جون میخوریش؟     بدون هیچ حرف و جوابی، بی اختیار خم شدم و شروع کردم به خوردنش. هر چی میخوردم، بزرگتر میشد و خبری از ارضا شدنش نبود. دیگه فک و دستم خسته شده بود که خالی کرد و همه رو ریخت توی دهنم. با ناله و التماس گفت مینا، جون من نریزی روی شلوارم. همه رو نگه دار توی دهنت. سرمو که ول کرد، بلند شدم و همه رو از ماشین ریختم بیرون. سریع حرکت کرد و رفتیم یه جای دیگه ایستاد و گفت ممنون مینا. خیلی حال داد. هنوز باورم نمیشه تو به این خوشگلی برام ساک زدی.     منم هنوز باورم نمیشه این کارو کردم.‌ لطفا منو ببر خونه‌مون.‌     نمیخوای منم تو رو ارضا کنم؟     اینجا؟     آره، با دستم میمالمش.     داشتم فکر میکردم که گفت نکنه دلت میخواد منم برات بخورم؟     لبخند زدم که گفت من از خدامه ها. بریم خونه برات میخورم.     من که حالم خراب بود گفتم پس زودتر برو تا حسم نپریده.     رفتیم خونه خودمون و وقتی وارد شدیم بغلم کرد و برد نشوند روی مبل. اول لب گرفتیم و بعدش نشست جلوی پام. شلوار و شورتمو کشید پایین و گفت وای مینا چه چیز خوشگلی داری.     من: گفت چیز؟ چه بی ذوق.     خندید و کیرمو فشار داد گفت نه، من نخواستم اسمشو بیارم.     اوفففف مامان دستات چه داغه. بازم کیرمو بمال و تعریف کن.     دوباره کیرمو فشار داد و گفت پررو نشو. بچه ی بی تربیت.‌     خندید و منم خندیدم گفتم باشه بیخیال، بقیه‌ش رو بگو.     امید مال اونم همین قدی بود. یادش بخیر… وقتی شروع کرد بوسیدن و لیس زدن اونجام، داشتم از لذت دیوونه میشدم. باورت نمیشه، دو دقیقه ای ارضام کرد و تا اومدم به خودم بیام چیزشو فشار داد توش. وای داشتم میترکیدم ولی دلم نمیومد بگم درش بیار. فکر کنم یه ربع تمام به چند مدل ترتیبم رو داد و بارها منو به اوج رسوند و ارضام کرد. داشتم از لذت میمردم. چنان منو بغل میکرد که توی آغوشش آب میشدم. کلفتی و داغیش آتیشم میزد و زرت و زرت ارضا میشدم. بیحال افتادم و گفتم بسه، دیگه نمیتونم. گفت از پشت بکنم؟     وای نه، خیلی کلفته جر میخورم.     ولی از کونت معلومه که زیاد گاییده شده.     آره ولی مال شوهرم کوچیکتره. به این کلفتی نیست.     نترس، من کارمو بلدم. نمیذارم درد بکشی. به جون مینا اصلا نمیتونم از این کون گنده و قلمبه تو بگذرم.     خلاصه با چرب زبونی راضیم کرد و بعد از کلی لیس زدن و انگشت کردن پشتم، چیزشو کرد توش. باورم نمیشد به این راحتی بتونم تحملش کنم و این همه هم بهم لذت بده. چند دقیقه هم از عقب کرد و بازم ارضام کرد تا بالاخره خالی کرد و ولم کرد. گفتم برو تا کسی نیومده… اون رفت و من نیم ساعت اونجا افتاده بودم و نا نداشتم بلند بشم. ولی بهترین سکس و لذت عمرم رو برده بودم.‌ طوری که چند روز بعد دوباره ملیکا رو بردم خونه ی مامانم گذاشتم و زنگ زدم دوستم اومد. چند سال باهم بودیم تا زن گرفت و بعد از دو سال زنش بردش شهر خودشون. چند ماه حالم بد بود و افسردگی گرفته بودم تا اینکه با حمید آشنا شدم. اونم مرد خوبیه و خیلی دوسم داره. درسته چیزش به این کلفتی نیست ولی خوب بلده چکار کنه و خیلی بهم حال میده.     سرشو آوردم بالا و در حالی که هنوز کیرم توی دستش بود، لبشو بوسیدم و بی اختیار شروع کردم به خوردن لبهاش. کیرمو فشار میداد و اونم پا به پام لب میگرفت. دستمو لای موهاش و کنار صورتش می کشیدم و محکم بغلش کرده بودم. گفتم مامان یه چی میگم ولی فکر نکنی من آدم پست و هولی هستم… داشت نگاهم میکرد که ادامه دادم و گفتم میشه یه بار باهم باشیم؟     لبخند زد و کیرمو فشار داد گفت میخوای اینو بکنی توی من؟     حتی شده در حد لاپایی و یه ساک.     تو الان حالت خراب شده و نمیفهمی چی میگی. بعدش پشیمون میشی که با مادر زنت اینکارو کردی.     نمیشم. من خیلی دوست دارم.     منم دوستت دارم ولی نمیخوام بعدا فکر کنی مادر زنت جنده است و راحت زیرت خوابید.     نه عشقم، من غلط کنم همچین فکری بکنم. اتفاقا با این کار بیشتر عاشقت میشم. چون به خاطر من از خود گذشتگی کردی.     به ملیکا نمیگی؟     اگه تو بخوای نمیگم.‌     نمیخوام بدونه.     اوکی. بلند شو بریم خونه ی ما.     الان؟     آره دیگه. جفتمون الان حشری هستیم و میچسبه.     اول اینو نشونم بده.     کیرمو از شلوارم کشیدم بیرون و گفت واوووو همینه. خودشه. امید دقیقا همین شکلی بود.     پس بریم؟     اوفففف دهنت سرویس. بریم پسره ی دیوونه.‌…     لباس پوشیدیم و بی سر و صدا از خونه‌شون زدیم بیرون و راه افتادیم سمت خونه‌ ی ما. تمام مسیر دستشو گرفته بودم و انگار دوست دخترمو دارم میبرم خونه. با هم دنده عوض میکردیم و میخندید. همین که رسیدیم خونه، بغلش کردم و لب تو لب شدیم. کون گنده و تپلش رو چنگ میزدم و میمالیدم. ‌بالا پایینش میکردم و کیف میکردم. کیرمو گرفت و گفت امید زود باش کارتو بکن زودتر برگردیم.     بردمش داخل اتاق و لختش کردم. خودمم لخت شدم و همدیگه رو بغل کردیم.     امید چه بدن مردونه و خوبی داری. خوش به حال ملیکا. یه مرد تمام و کمال و مهربون گیرش اومده و خیلی واسش خوشحالم. راستش وقتی از تو و مهربونیات، از سکست و قدرتت واسم تعریف میکرد، واقعا دلم میخواست یه بارم که شده امتحانت کنم ولی هیچ وقت جرات نمیکردم عملیش کنم. الان که گفتی دلت میخواد با من باشی دلم قنج رفت و خیلی خوشحال شدم.     محکم بغلش کردم و گفتم قربونت برم عشقم.‌…     قد و هیکلش مثل ملیکاست.‌ فقط یه کم شکم داره که زیاد نیست.‌ کپلهاشم یه کم بزرگ شده ولی هنوز زیبایی و فرم کونش رو حفظ کرده و همش به خاطر ورزش و نظم توی رژیم غذاییشه.     خوابوندمش روی تخت و مثل یه دختر سکسی زیرم خوابیده بود و لب میگرفتیم. کیرمو عمود کرده بودم لای پاهاش و میمالیدم به کوسش. لب و گردن و سینه هاش رو خوردم و رسیدم به کوسش. عین کوس ملیکا تپل و خوشگل بود. چنان کوسی ازش خوردم که مثل مار به خودش میپیچید. انگشتهام رو توی کوسش میکردم و تلمبه میزدم. وقتی ارضا شد رفتم روش و خواستم بکنم توش که گفت صبر کن. بده بخورمش.     ای جووووون     روی زانو ایستادم و جلوی پام خم شد و شروع کرد ساک زدن. ساک زدن که چه عرض کنم، داشت کیرمو می پرستید. با چه لذتی میخورد و میمالید به صورت و لبها و چشمهاش.‌ بعد خودش خوابید و گفت بیا که دیگه طاقت ندارم.     من که دیشب دو بار خالی کرده بودم و انگار هنوزم اثر قرص توی بدنم مونده بود، یک ساعت تمام توی هر پوزیشینی که میشد از کوس و کون گاییدمش. کوسش تنگ نبود ولی گشادم نبود. کیرم کامل پُرش میکرد و معلوم بود که واقعا داره از کیرم لذت میبره. چنان آه و ناله ای میکرد که از شنیدن و دیدنش جیگرم حال میومد. چنان توی کوسش تلمبه میزدم و میکوبیدم که صورتش سرخ میشد و چشمهاش از حدقه میخواست بزنه بیرون. وقتی روی کیرم نشسته بود و کوسش رو بالا پایین و عقب جلو میکرد، چشمهاش از شهوت باز نمیشد و ناله میکرد. وقتی به حالت داگی کوسشو میگاییدم، کون تپل و گرد و قلمبه ی مادرزنم مثل دمبه میلرزید و موج میخورد. از دیدنش کیف میکردم و سیلی میزدم روش و میمالیدمش.‌ تکونش میدادم و میلرزوندمش. سینه هاش رو که گذاشت زمین کونش بیشتر پهن شد و مثل دو تا تپه ی گوشتی و گنده جلوی چشمم موج میخورد. چنان میکوبیدم توی کوسش که خایه هام کوبیده میشد به چوچولش. یادم نیست چند بار ارضاش کردم که دیگه بیخیال کوس داغش شدم و مشغول خوردن و لیس زدن کونش شدم. همینطور که دمر خوابیده بود، شاید ده دقیقه بود کونش رو میمالیدم و میخوردم و لیس میزدم.‌ زبونم راحت توی کونش میرفت و باهاش توی کونش تلمبه میزدم. کیرمو توف زدم و گذاشتم لای کونش و فشار دادم توی سوراخش که مثل کوسش کیرمو بلعید. اول داشتم کونش رو میلرزوندم و توش تلمبه میزدم. بازش میکردم و فشار میدادم توش. بعد دیگه کامل خوابیدم روش و شروع کردم به کمر زدن و بوسیدنش. قربون صدقه ی خودش و کونش میرفتم و میگاییدمش. بعد دستهامو کردم زیرش تا کوس و سینه‌ش رو بمالم. همزمان پشت گردن و شونه هاش رو میخورم و گاز میگرفتم.‌ دیدم اونم مثل دخترهاش به پشت گردن و کمرش حساسه و لذت میبره. وقتی ارضا شد، از روی اون کون گنده و نازنینش بلند شدم و گفتم قمبول کنه. دوباره کردم توی کونش و مثل یه اسب وحشی داشتم میکوبیدم توی کونش و تخته گاز میتاختم و میگاییدمش. هر چی بیشتر میگاییدمش، حریصتر میشدم. کونش که موج میخورد و میلرزید دیوونه ترم میکرد. آخرش روی زانو بلندش کردم و سینه هاش رو گرفتم و میکوبیدم به کون نرمش. بلندش کردم بردم جلوی میز آرایش و گفتم همینجا وایسا. دستاشو گذاشت روی میز و کونش رو داد عقب گفت بزن توش امید…     وای که چه حالی میداد. مخصوصا که خودشم کونش رو میکوبید به کیرم. از توی آینه بهش نگاه میکردم و با اون چشمهای مست و شیطونش نگام میکرد و لبخند میزد.‌ عرق مو درآورده بود ولی دلم میخواست یه ساعت دیگه هم طول بکشه و بیشتر بکنمش. همون موقع ملیکا زنگ زد و گوشیمو برداشتم. در حالی که آروم توی کون مامانش تلمبه میزدم گفت کجا رفتی؟     مامانت رو رسوندم خونه ی دوستش و اومدم خونه. نیم ساعت دیگه میرم دنبالش و میایم.     چرا رفتی خونه؟ میومدی اینجا سه تایی حال میکردیم.     نه بابا، اصلا حال سکس نداشتم. از قصد اومدم خونه.     خندید و گفت ای عوضی، فرار کردی؟ منم خندیدم و گفتم دقیقا جنده خانم. ولی به وقتش یه کوس و کونی ازت بکنم که به غلط کردن بیفتی.     من یا مبینا؟     فرقی نداره.‌ فعلا کاری نداری؟ میخوام تا مامانت زنگ نزده یه چرتی بزنم…     بعد از خدافظی، دوباره به گاییدن مامانش ادامه دادم و بعدش نشستم لب تخت و نشوندمش روی کیرم. بالا پایین میکرد و کونش روی کیرم پهن میشد. کونشو روی کیرم قر میداد و منم کوس و سینه‌ش رو میمالیدم. یه بار دیگه هم ارضا شد و دیگه آب منم داشت میومد که دراز کشیدم تا خودش آبمو بیاره. اونقدر روی کیرم قر داد و کون نرم و گرمش رو مالید به من تا آبم پاشید توی کونش. هنوزم ول نمیکرد و من ناله‌م در اومده بود. اونم میخندید و قر میداد. گرفتمش و چپش کردم روی تخت که کیرم ازکونش اومد بیرون و یه سیلی زدم پشت کونش گفتم حقی که مادر ملیکایی. خیلی شیطون و حشری هستی مامان مینا.     جوووون، بگو مامان مینا کیرم توی کوس و کونت. بگو جنده ی من باش تا بگم چشم.     یعنی بازم بهم میدی؟     آره که میدم. مگه میشه از این دوماد قوی و کیر کلفتم بگذرم. تو اراده کن تا بخوابم زیرت ولی باید مثل قبل جلوی بقیه احترامم رو داشته باشی ها.     اون که چشم ولی من دیگه نمیکنمت. فقط همین یه بار بود.     با تعجب گفت واقعا؟ یعنی خوشت نیومد و بهت حال ندادم؟     با خنده گفتم شوخی کردم. بغلش کردم و افتادم روش. بوسش میکردم و قربون صدقه‌ش میرفتم. اونم منو میبوسید و میگفت جوووون، دیگه باهمیم. دیگه کیرت مال منم هست.     آره عشقم، ولی مبینا رو هم باید بهم بدی.     بهت بدم؟ فکر کردی من خرم و نمیدونم یه چیزایی بینتون هست؟ صدای گوشیتم زیاده و شنیدم ملیکا چی گفت.     وای، شنیدی؟     بله، ولی باباش نفهمه ها. سکده میکنه.     چشم قربونت برم. خیالت راحت… مینا جون عشق منی. خیلی باحالی مامانی.     خندید و گفت بسه دیگه خودتو لوس نکن. بلند شو بریم…     بازم بوسش کردم و لب تو لب شدیم. بعد بلند شدم و دستشو گرفتم بلندش کردم. میزدم پشت کون گنده ش و میخندیدیم… رفتیم دستشویی و بعدش لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت خونه‌شون. توی آسانسور کیرمو گرفت و گفت امید عجب کیری داری پسر. بعد از مدتها لذت سکس واقعی رو چشیدم.     نوش جونت، منم خیلی حال کردم. با یه زن با تجربه و سکسی حال کردن خیلی عالیه. ممنون که قبول کردی باهم باشیم.     فداتم میشم داماد گلم. تو جون بخواه، کوس و کونم که قابلت رو نداره.     خندیدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. تا خونه گفتیم و خندیدیم… چه خوبه داماد و مادر زن رابطه‌شون خوب باشه و همدیگه رو دوست داشته باشن. مخصوصا که حالا بین ما سکس هم برقرار شده و از من و کیرم خیلی راضیه. درسته که سنش از من بیشتره ولی منم واقعا ازش لذت بردم و خیلی خوب بهم حال داد.     نزدیکهای خونه شون بهش گفتم حالا که دیگه باهم راحت شدیم راستش رو بگو. فقط با همین دو نفر که گفتی سکس کردی؟     آره عزیزم.‌ فقط یه بار از حمید خواستم یه آدم مطمئن پیدا کنه و دو نفری منو بکنن تا اینم تجربه کنم.     آورد؟     ‌آره، خیلی حال داد و دلم میخواست بازم تکرار بشه ولی حمید گفت نه دیگه نمیشه. من روی تو تعصب دارم و اون یه بارم فقط به عشق تو و واسه خوشحالیت قبول کردم.     واقعا همین یه بار بود؟     آره به جون بچه هام.     ولی مطمئنم بیشتر از هفته ای یه بار سکس میکنید.     خندید و گفت بعضی وقتها آره ولی اکثرا همون هفته ای یه باره اما درست و حسابی ها. تا دو بار آبشو نیارم ولش نمیکنم.‌     خندیدیم و گفتم رفیقت منو دیده؟     آره، میشناستت.     حیف شد، اگه نمیشناخت، منو به عنوان دوستت نشونش میدادی و دو نفری میکردیمت تا به اون لذتی که دلت میخواد برسی.     قبول نمیکنه وگرنه اون دوستش قابل اعتماد بود. آخه بنده خدا اصلا دیگه خودشو به من نشون نداد… ولی امید تو کسی رو سراغ نداری؟     دارم، میخوای؟     آره اگه ناراحت نمیشی.     ناراحت که میشم ولی به خاطر تو هر کاری میکنم تا خوشحال بشی و خوش بگذرونی.     جان من جدی میگی؟     آره عشقم. ردیفش کنم؟     وای امید تو خیلی خوبی، خیلی مهربونی.     فدات مینا جون.     فقط ماهی یه بار. خوبه؟     آره عشقم، هر وقت خودت بخوای.     تو ردیفش کن، من خبرت میکنم.     چشم ولی خونه ی خودتون نمیشه ها.     آره میدونم.‌ هر جا که خوبه منو ببر همونجا.‌     کیر کلفت میخوای یا معمولی؟     چون دو کیره میخواید بکنید معمولی باشه. میترسم دوتا کیر کلفت با هم اذیتم کنه.‌     تو هیچیت نمیشه. مطمئن باش.     خندیدیم و گفت چی بگم والا، هر جور خودت دوست داری. فقط دهنش قرص باشه و بعدا برام مشکل درست نکنه.     چشم خانمم، خیالت راحت. تو دیگه خانوم خودمی.     جوووون، تو هم آقامی. آقا کیر کلفته.     داشت میخندید که گفتم هاااا، قبلا اسمشو نمیاوردی و میگفتی چیز.     حالا چیزت مال خودمه و هر چی بخوام میگم. کیر خودمه، دسته بیلمه که باغچه ی مادرزنش رو بیل میزنه و آبیاری میکنه.     اووفففففف قربون باغچه‌ت مامان مینا. کیرم تو باغچه‌ت و کون طاقچه‌ت.     از خنده قهقهه میزد و میزد روی پای خودش. بعد منو نیشگون گرفت و گفت خیلی باحالی پسر. جیگرتو برم…     فدات خانمی. حیف وقت نداشتیم وگرنه باید یه بار دیگه هم میکردمت.‌     نه بابا خوب سیرم کردی. باور کن تا حالا یه نفس اینقدر طولانی حال نکرده بودم. تو فقط یه بار آبت اومد ولی اندازه ی سه چهار بار که حمید منو بکنه ارضام کردی.     فرهاد چند بار ارضات میکنه؟     اگه فقط از کوس بکنه میتونه دوبار ارضام کنه. البته زیاد بهم نمیچسبه. ولی خوب هر بار که میکنه حتما باید کونمم بکنه و بریزه توش. واسه همینه که نه قرص میخورم، نه لوله هامو بستم. همیشه آبشو توی کونم میریزه. حمیدم همینطور.     منم که ریختم توی کونت.     آره عشقم، تو هم بریز توی کونم. دیگه عادت کردم و تا کونم آب نخوره خارشش نمیافته.     خندم گرفت و گفتم هر وقت خارش گرفت بیا دامادت بخارونه واست.     ای جوووون، حتما میگم بهت. امروز که خوب گاییدیم. همیشه همینجوری بکن.     دیشب دو بار آبم اومده بود. واسه همین طولانی شد. همیشه که اینجوری نیستم.     فهمیدم قرص خورده بودی. ملیکا گفته یه وقتایی میخوای و یک ساعت یه کله میکنیش.     ای دختره ی عوضی، دهنش چفت و بس نداره ها.‌     عیب نداره، به غریبه که نگفته. به زیر خواب شوهرش گفته.     خندیدم و گفتم ای… شیطون.     ولی یه چی دیگه میخواستی بگی ها.     خندیدیم و گفتم بیخیال. خودت میدونی چه آتیش پاره ای هستی…     داشتیم می خندیدیم و وارد خونه‌شون شدیم.     دخترا گفتن چی شده؟     مینا: هیچی مامان، از دست امید تا اینجا روده بر شدم اینقدر خندیدم. پسرم خیلی بامزه ست…     وقتی رفت توی اتاقش لباس عوض کنه، مبینا منو بغل کرد و گفت ای نامرد، موقعیت به این خوبی بود و در رفتی. میومدی یه حالی میکردیم دیگه.     غصه نخور، فردا شب جرتون میدم.     خندید و گفت جوووون، تو جر ندی کی بده.‌     باهم حسابی حال کردین آره؟     اوففف چه حالی هم کردیم. مخصوصا وقتی مامانم نبود.     نوش جونتون. ملیکا اومد کیرمو گرفت و با یه لحن شهوتناکی گفت امشب استراحتش بده که فردا حال کنیم عشقم     ای به چشم…     خلاصه تا شب اونجا بودیم و واسه خواب رفتیم اتاق مبینا که اونم اومد روی زمین کنار ما خوابید و جفتشون رو بغل کردم.‌ حسابی لب گرفتیم، مخصوصا با خواهر زن خوشگلم.‌ بعد مثل یه عروسک نازنازی توی آغوشم خوابید.     صبح، صبحونه رو خوردیم و اونم تا مدرسه‌ش رسوندیم و رفتیم سرکارمون.‌     اون هفته طبق روال همیشه گذشت و دوباره پنجشنبه رسید. اما این پنجشنبه با هفته های قبل فرق داشت…     ادامه دارد… نوشته: امید بیخیال
    • poria
      عمه‌م تو کف بود کردمش   من آرش هستم الان 18 سالمه داستان مال وقتی هست که من حدود 15 سالم بود ورزش کشتی می رفتم تک فرزند بودم و تازه فهمیده بودم شهوت چیه سکس چیه اما به دلیل گیر بودن خانوادم جرات نمی کردم با دختر یا پسر سکس کنم یا حتی حرفشو بزنم تو فامیل ما همه دختر ها و زن ها با لباس پوشیده بودن شهر ما شهر کوچیکی بود دختر ها جرات نمی کردن دوست پسر داشته باشن چون یکی می دیدشون همه شهر فهمیدن بودن . بد آبرو ریزی میشد تازه با خود ارضایی آشنا شده بودم و وقتی زیادی تو کف بودم خود ارضایی هم می کردم دلیل رفتنم به کشتی این بود که وقتی با حرف تمرینی که تقریبا هم سن خودم بود کشتی می گرفتیم تقریبا هم اون هم من هر دو به همگدیگه می چسبیدیم و بدون این که مشکلی باشه یا کسی بفهمه طبیعی بود به هم بمالیم تو خاک کردن یا فن های دیگه در کشتی راحت می تونستیم به هم بمالیم اما نه جوری که کسی بفهمه یا تابلو بشه به هر حال وضعیت من این بود هفته ای دو یا سه روز می رفتم سالن کشتی و بعد عمم می اومد دنبالم منو می برد خونش تا بابام بیاد منو ببره با بابام هماهنک کرده بودن چون پدرم سر کار بود دو سه ساعتی دیر تر می تونست بیاد دنبال من این مدت خونه عمم که نزدیک ورزشگاه بود می موندم اسم عمم نیکا بود اون زمان 20 سالش بود چیزی که بعدا فهمیدم سینه هاش زیاد بزرگ نبود اما خوب بود بدنش سفید برفی و نرم خیلی چاق نبود اما پاهاش و بازوهاش تپل بود کونش حسابی قمبل بود تنها زندگی می کرد علتش این بود که تو سن 17 سالگی طی رسم احمقانه طایفه ما که دختر ها را زود شوهر میدن شوهر کرده بود اما بعد به دلیل معتاد بودن شوهرش و ارتباط جنسی شوهرش با دختر مواد فروش طلاق گرفته بود و یک سالی بود تنها تو آپارتمانش زندگی می کرد صبح سر کار بود بعد از ظهر چون کاری نداشت می آمد دنبال من منو می برد خونش تا بابام بیاد دنبالم نیکا هم مثل بقیه زن های فامیل حتی جلوی من که پسر برادرش بودم تو خونه خودش هم پیرهن آستین دار نهایت نصف آستین می پوشید و یک شلوار و یک دامن بلند هم روش می پوشید که کونش و سینه هاش تو چشم نباشه من هیچ وقت کون و سینه های نیکا و دخترا یا زن های فامیل را به خوبی نتونسته بودم ببینم به همین دلیل که گفتم تو مهمونی زنونه یا عروسی هم نهایت اگر دامنش تا زانو بود جوراب می پوشید که پاش لخت نباشه و نهایت نصف آستین بود اونم تو زن ها که هیچ مردی نبود بیرون از خونه هم که با مانتو بلند و گشاد و یک شال بزرگ هم می پیچید دور کلش که دیگه هیچیش پیدا نبود اکثر فامیل ما این تیپی بودن و اصلا نمی شد از سکس و این چیزا حرف زد من هم تو مدرسه و ورزشگاه از دوستام چیزایی در مورد سکس و این حرفا فهمیده بودم یا یاد گرفته بودم اونم خیلی کم ولی شهوتم فعال شده بود بریم سر اصل داستان یک روز که خونه عمم بودم بهم گفت آرش یک چیزی گفتم چی ؟ گفت قول میدی به هیچ کس نگی دهنت قرص باشه ؟ گفتم باشه با اسرار گفت جون مامانت قسم بخور و من خوردم گفت وقتی خونه من هستی هر چی می بینی نباید به هیچ کس بگی نوع لباس پوشیدنم حرفایی که با هم می زنیم و هر چی خونه من می بینی یا میشنوی اگر قول بدی و دهنت قرص باشه به نفع خودت هم هست من که گیج شده بودم به هر حال اوکی دادم و قول دادم اون روز گذشت یکی از همین روز ها عمم نیکا آمد ورزشگاه زودتر از موعد آمده بود و وسط تمرین بود نشست و کشتی ما را می دید قبلا هم بارها پیش اومده بود که بیاد تو و بشینه ببینه اما این بار حس کردم چهار چشمی داره من و دوست تمرینی منو می بینه که با هم کشتی می گرفتیم شک کردم اما به خودم گفتم نیکا با تیپی که لباس می پوشه تو فامیل هم سنگین هست خلاصه رفتم تو کار کشتی و ادامه دادیم تا تموم شد و با نیکا رفتم خونش پذیرایی نشسته بودم نیکا رفت اتاقش در بست که لباس عوض کنه بعد که اومد بیرون خیلی عجیب بود چون مثل همیشه دامن نپوشیده بود و یک شلوارک خیلی نازک پاش بود که یک وجب هم کوتاه بود برای اولین بار بالای مچ پاش ساقشو دیدم چقدر سفید برفی بود تپل هم بود وقتی می رفت آشپز خونه که میوه بیاره یک لحظه پشتش که به من بود نگاه کردم به کونش چه کون قلمبه ای داشت تا حالا این قمبل را زیر دامنش قایم کرده بود و اولین بار بود قبل گوشتی و قلمبشو می دیدم پیرهنش هم تنگ بود سینه هاش توش افتاده بود و یک کم معلوم بود و آستین خیلی کوتاهی داشت یعنی تا نزدیک شونه هاش لخت بود شهوتم زده بود بالا هم به خاطر بمال بمال تو کشتی هم دیدن نیکا با این وضع برای اولین بار باورم نمیشد نیکا این مدلی بیاد جلوم به هر حال میوه آورد خوردیم بهم گفت آرش قول دادی ها به بابات و هیچ کس نگی من چی پوشیدم تو خونه یا چی گفتیم یا هر چی گفتم باشه دیگه مگه من فضولم یا خبرکشم باز از من قول گرفت اما عمم چی شده بود عجب کوسی بود من نمی دونستم اما عذاب وجدان بهم فشار می آورد که بی خیال تو این فکرا بودم که نیکا بهم گفت آرش دوست دختر داری ؟ نمی دونستم چی بگم باز سوالشو تکرار کرد گفتم عمه با این بابایی که من دارم مگه جرات هم دارم ؟ بابام می زنه داغونم می کنه گفت یعنی فقط می ترسی اما دوست داری دوست دختر داشته باشی نه ؟ خیلی خجالت می کشیدم چیزی نگفتم نیکا گفت دوست داری بگو آره یا نه ؟ سرمو انداختم پایین یعنی آره از خجالت سرخ شده بودم نمی دونستم نیکا چرا اینا را می پرسه نکنه فهمیده تو کشتی بمال بمال می کنیم تو همین فکر ها بودم که نیکا گفت خجالت می کشی ؟ همه این حسو دارن من از وقتی طلاق گرفتم اوایل از همه مرد ها متنفر شدم اما بعدش دلم می خواست که دوست پسر داشتم اما تو فامیل همسایه آشنا کسی بفهمه آبروی آدم میره به خاطر همین بی خیال شدم و تا الان هم سعی کردم بهش فکر نکنم اما خیلی مشکل هست شهوتم چند برابر شده بود این حرفایی که نیکا به من زد یعنی نیکا هم دلش سکس میخواد دوست پسر میخواد فقط مثل من جراتشو نداره بابام که اومد در زد عمم زود رفت اتاق خوابش یک پیرهن دامن تنش کرد آمد بیرون جلو بابام پیرهنش آستین داشت خیلی هم کشاد بود دامنش هم تا ساق پاش و شلوارشو هم عوض کرده بود و بلند و ضخیم بود خیلی تعجب کردم با بابام رفتیم خونه به بابا مامانم در مورد لباس های عمم و حرفایی که بهم زد چیزی نگفتم اما از فکرم بیرون نمی رفت چرا عمم این حرفا را به من زد چه طور برای اولین بار این لباس ها رو پوشیده بود جلو من تا دیر وقت شب تو این فکرا بودم گاهی قمبلش یا پاهای تپل و سفید برفی بازوهای سفید و تپلش می اومد جلو پشمام کیرم می رفت سیخ بشه عذاب وجدان می اومد سراغم و تو هین وضع خوابم برد چند روز دیگه که باز نیکا آمد منو از ورزشگاه برد خونه و فهمیده بود دهنم قرص هست و به هیچ کس چیزی نگفتم و نمیگم با خیال راحت رفت اتاقش و این بار با همون پیرهن که آستین خیلی کوتاه داشت و تا نزدیک شونه هاش لخت بود و خیلی تنگ بود و یک دامن تا زانوش آمد بیرون وای چی می دیدم برای اولین بار شلوار و جوراب هم پاش نبود چه پاهای سفید برفی موهاشو هم چنان صاف کرده بود پاش برق می زد معلوم بود همون روز موهاشو زده بود باز شهوت آمده بود سراغم هی سعی می کردم بی خیال بشم عذاب وجدان داشتم به خودم می گفتم عمت بهت اعتماد کرده تو بهش نظر داری خاک تو سرت ولی مگه با وجودی که این همه تو کف بودم دوست دختر نداشتم مگه میشد بی خیال بشم و موقعیت که پیش اومده دید نزنم نیکا متوجه نگاه های گاه و بی گاه من زیر چشمی و غیره شده بود اومد نشست کنارم دستشو انداخت دور گردنم نرمی دستشو حس می کردم و شهوتم بیشتر میشد که یکهو گفت آرش یک چیزی بگم راستشو میگی ؟ گفتم آره اونم گفت تا حالا با پسرهای هم سنت هم کاری کردی یا نه ؟ شوکه شدم گفتم نه بابا گفت دروغ نگو دیگه تو کشتی که به اون پسره می مالی معلومه بدت نمیاد گفتم این حرفا چیه که اون روز یادم آورد که چهار چشمی تو ورزشگاه ما را نگاه می کرد که دیگه نمی شد انکار کرد گفتم هیچ کاری نکردم اونم اگر بوده کسی نمی دونه قصدی داشتم گفت پس این کار کردی اما هیچ کس نمی دونه درسته ؟ دیگه لو رفته بودم گفتم آره ولی فقط در همین حد بوده گفت با پسر خوب نیست با دختر باشی خیلی بهتره گفتم می دونم و سرم پایین بود از خجالت سرخ شده بودم که عمم گفت ولش کن و بلند شد بره چیزی بیاره بخوریم باز نگاهم به پاهای سفید برفیش افتاد آخ چی بود عمم چه کوسی هست شوهرش عجب خری بوده طلاق داده میوه آورد و تلویزیون روشن کرد اما این بار فیلم توش بود و یک پسر دختر بودن که عاشق هم بودن خبری از بکن بکن نبود اما بمال بمال توش بود و آخرای فیلم دختر پسره نیمه لخت تو تخت همو بقل کرده بودن و عشق بازی می کردن من جا خورده بودم تو شرایط فامیل ما و سنی که بودم همچین چیزی ندیده بودم درسته سکس نبود اما همینش هم خیلی زیاد بود اولش خجالت می کشیدم کم کم عادی تر شد و نگاه می کردم فیلم تموم شد عمم با عشوه و ناز گفت آرش خوب بود حال کردی ؟ تا حالا این طوری باهام حرف نزده بود چیزی نگفتم فیلم در آورد و بعد جلوم چند تا قر داد و نیمه رقصی خیلی کوتاه کرد خیلی عجب بود اولین بار بود عمم که دختر سنگین فامیل بود همچین رفتاری جلوم می کرد بابام زنگ زد که داره میاد و عمم رفت اتاق خوابش و شلوار پوشید روش هم که همان دامن بود و یک پیرهن آستین دار هم پوشید و آمد گفت به کسی چیزی نگی که فیلم دیدیم یا هر چی دیگه از خونه من خبری جایی نبری و ازم قول گرفت و بابام اومد و منو برد خونه تا آخر شب تو فکر بودم هم فکر فیلم و بمال بمالی تو فیلمه بود هم پاهای سفید برفی عمم و قر و عشوش ولی بار عذاب وجدان ولم نمی کرد تا خوابم برد فردا که از مدرسه برگشتم باز به این قضیه فکر می کردم که مجبور شدم دیگه به یاد عمم و چیزایی که دیدم برم حمام جلق بزنم خودمو خالی کردم البته آبم خیلی کم بود تازه به بلوغ رسیده بودم اما بعدش باز عذاب وجدان آمد سراغم که خاک تو سرت کسی برای عمش جلق می زنه و غیره چند روز بعد که باز رفته بودم گشتی و عمم آمد منو برد خونه مثل همیشه رفت اتاقش لباس عوض کنه این بار بیشتر از قبل طول کشید وقتی آمد بیرون دیدم یک تاب تنش هست شونش کامل لخت بود و یک کم جلو سینه و پشت کمرش نافش معلوم بود دامنش هم یک کم بالاتر از زانوش بود و این بار یک آرایش هم کرده بود به خاطر آرایش هم یک کم دیرتر از همیشه آمد بیرون آخ چه کوسی شده بود کیرم داشت سیخ میشد جلوم یک چرخی زد با عشوه و ناز باهام حرف می زد باز یک فیلم عین دفعه قبل برام گذاشت تموم که شد گفت آرش خوشت اومده نه ؟ چیزی نگفتم اصلا روم نمیشد گفت تا حالا به کسی گفتی جوننننن یک جون بلند گفت با لحن شهوتی یک کم جلوم قر داد و رفت اتاق خوابش لباس هاشو عوض کرد آرایشش را هم پاک کرد تا بابام اومد و منو برد خونه دیگه طاقت نداشتم همون شب تو دستشویی به یاد عمم نیکا جلق زدم باز فردا بعد مدرسه جلق زدم شهوتم رو هزار بود عمه من که به هیچ کس پا نمیده همیشه لباسش پوشیده بود حتی کسی پاهاشو لخت ندیده تو فامیل و سنگین و رنگین بود چی شده جلو من این مدلی می چرخه و از این حرفا می زنه سعی می کردم به خودم بقبولونم هیچی نیست فکر الکی نکنم اما خیلی چیزا بود معلوم هم بود چند بار دیگه همین طور گذشت دیگه حسابی تو کف عمم بودم دیگه عذاب وجدان هم حالیم نبود خود ارضایی هام بیشتر شده بود یک روز بابا مامانم گفتن می خوان با هم کاراشون شهر دیگه نامزدی یکی از هم کار ها هست و چون مهمونی مختلط بود منو نمی بردن خودشون هم اگر می شد نمی رفتن چون هیچ وقت خانواده ما مهمونی غریبه اونم زن و مرد قاطی باشه نمی رفتن به هر حال تو رودرباسی قبول کرده بودن اما منو نمی بردن که اگر اونجا خانم هایی با لباس ناجور بود من نباشم به نظرشون بهتره اما منو تنها بزارن خونه اونم دو روز ؟ به عمم نیکا زنگ زدن که این قضیه هست و دو روز بیاد خونه ما سر بزنه عمم هم گفته بود خوب بگید آرش بیاد خونه من بمونه مراقبشم مدرسه ورزشگاه همه چی هم می رسونمش خیالتون راحته راحت باشه و بابام قبول کرد صبح فردا صبحونه خوردیم پدر مادرم زود تر راه افتادن رفتن همان جشن نامزدی من رفتم مدرسه بابام گفت از دم مدرسه نیکا میاد دنبالت باهاش برو خونش تا ما بیاییم تو این دو روزه بگو نیکا به خونه خودمون هم سر بزنه که دزد نیاد خلاصه بعد مدرسه عمم آمد دنبالم رفتیم خونش عمم بهم گفت برو اون اتاق شلوارک و رکابی گذاشتم بپوش بیا راحت بشین گفتم نه ولی اسرار کرد و رفتم شلوارک تا زانوم بود و رکابی من که تو خونه خودمون جلو پدر مادرم اجازه نداشتم این مدلی بپوشم معمولا شلوارک بلند و پیرهن نصف آستین بود تو خونه ما اما به هر حال چیزی که عمم آماده کرده بود پوشیدم عمم رفت اتاق خوابش مانتو را در آورده بود و اومد نهار گذاشت جلوم از گرسنگی افتادم به خوردن بعد غذا خوابیدیم نزدیک غروب بود بیدار شدم عمم لباس هاشو عوض کرده بود دامنش چهار انگشت بالای زانوهاش بود و بقیه پاش لخت بود تابش بندی بود تقریبا نصف کمرش شونه هاش و تا بالای سینه هاش لخت بود آرایش کرده بود عجب کوسی شده بود بهم گفت آرش این دو روز با هم هستیم باید با هم خوش باشیم به شرطی که چیزی هم به کسی نگی گفتم بچه که نیستم مگه تا حالا به کسی چیزی گفتم فیلم را گذاشت پسر و دختر فیلم عشقی مثل همیشه دیگه عادی شده بود برام وسط فیلم عمم بلند شد رفت اتاق خوابش گفت من یک کم استراحت کنم میام و رفت اتاق خوابش و در را هم بست همیشه فیلم هایی که با عمم دیده بودیم بقل کردن و دختر پسر نیمه لخت بود اما این بار داشتم فیلم را می دیدم که یکهو این بار پسر و دختره کامل لخت شدن و تو تخت خوابیدن برای اولین بار تو فیلم کوس لخت می دیدم یک نگاه کردم اتاق خواب عمه دیدم در بسته هست پسره بعد از لب گرفتن و خوردن سینه های دختره کیرشو کرد تو کس دختره چه بکن بکنی آخ و اوخ دختره بلند شد صداشو قطع کردم نگاهم به در بود که عمم یکوقت نیاد ولی شهوتم رو هزار بود عمم نیامد تا فیلم تمام شد خیالم راحت شد اما کیرم حسابی سیخ بود و نمی تونستم تو اون شلوارک نازک قایمش کنم آبروم جلو عمم می رفت چند دقیقه بعد عمم آمد گفت فیلم تا آخر دیدی ؟ گفتم آره تموم شد که عمم گفت چه طور بود گفتم خوب بود و به رو خودم نیاوردم که چه بکن بکنی دیدم عمم گفت معلومه خوب بوده که سیخه نگاهم افتاد به کیرم که حسابی سیخ بود از رو شلوارک معلوم بود که سعی کردم جمش کنم عمم با عشوه و ناز باهام حرف می زد یک کم جلوم قر داد گفت مهم نیست خجالت نداره قبلا جلوم چند تا قری می داد اما این بار با اون لباس لختی شروع کرد ده دقیقه ای جلوم رقصید باورم نمی شد عمم این کار بکنه اول خجالت می کشیدم نگاهش کنم اما کم کم روم باز شد و با شهوت نگاه می کردم به پاها و بدن لختش با اون لباس لختی ها خیلی خوشگل شده بود بعد با صدای شهوتناکی گفت من برم حمام دوش بگیرم بیام مدتی گذشت صدام کرد گفتم چیه عمه جون گفت حوله یادم رفته بیارم تو اتاق خواب رو میز آرایش هست بیارش رفتم اتاق خواب حوله را برداشتم و بردم دم در حمام در زدم گفت صبر کن همین طور واستاده بودم جلو در حوله به دست که یکهو عمم در باز کرد با شورت و سوتین جلوم بود همین طور تو شوک بودم موهای بدنشو هم معلوم بود حسابی صاف کرده حوله را از دستم گرفت گفت آرش چته ؟ تازه به خودم اومدم گفتم هر چی و سرمو انداختم پایین و در بست و رفت چی دیدم راحت عممو با شورت و سوتین دیدم همه بدن سفید برفی و نرمشو دیدم فقط مونده کوس و سینه هاشو لخت کنه ببینم کیرم باز حسابی سیخ شده بود شهوتم هزار بود با همون لباس لختی ها از حمام آدم بیرون وقتی میوه آورد برام خم که شد بزاره جلوم متوجه شدم سوتین نبسته از تو تابش سینه هاش معلوم بود نشست کنارم گفت آرش دوست دختر نمی خواهی ؟ گفتم می دونی که نمیشه بابامو می شناسی گفت اگر هیچ کس نفهمه چی می خواهی یا نه ؟ دیگه رومون بعد این مدت به هم باز شده بود گفتم کیه بدش بیاد گفت اگر یکی باشه اوپن هم باشه بتونه هر کاری دوست داری باهاش بکنی هیچ کس هم نفهمه می خواهی یا نه ؟ کیرم حسابی سیخ شده بود گفتم حالا دختره کی هست اسمش چیه ؟ عمم گفت اسمش نیکا هست تعجب کردم چی میگه گفتم یعنی چی ؟ باورم نمی شد عمم خودشو بهم پیشنهاد میده برای اینکه مطمئن بشم گفتم حالا دختره کجا هست گفت همین جا پیش تو جا خوردم سرمو انداختن پایین خیلی خجالت می کشیدم گفت تو دوست دختر می خواهی من هم دوست پسر مشکل چیه ؟ سرم پایین بود گفتم آخه نمیشه که گفت چرا نشه مشکلش چیه ؟ گفتم آخه که دیگه مهلت نداد دستشو گذاشت روی کیرم که سیخ شده بود یک فشار داد با شهوت تمام گفت آخخخخخخ نمی دونستم چی کار کنم عمم بهم نزدیک تر شد دستشو انداخت دور گردنم منو کشوند تو بقلش صورتم بالای سینه هاش که لخت بود مالیده می شد پاهای لختشو به پاهام چسبوند نرمی بدنشو حس می کردم دیگه دست خودم نبود تسلیمش شده بودم باز دوباره دستشو گذاشت رو کیر سیخم فشار داد با شهوت تمام گفت آخخخخ گفتم نکن ولی گوشش بدهکار نبود دستشو کرد تو شلوارک و شورتم کیرمو گرفت و شروع کرد به مالیدن در گوشم گفت فقط بزار یک کم برات بخورم برای کیرت دارم می می رم با کلی التماس دستمو که روی کش شلوارک بود برداشتم و کیرمو کشیدم بیرون بزرگ نبود اما بد هم نبود بلند شد دو زانو نشست جلوم و کیرمو گذاشت روی لبای نرمش و فرو کرد تو دهنش چه کیفی داشت چه ساکی می زد همه نیکا جون باورم نمی شد رو هوا بودم چند دقیقه ادامه داد بعد با شهوت گفت من کیر میخوام میرم اتاقم دوست داشتی بیا سراغم هیچ کس نمی فهمه خیالت راخت باشه می تونی هر کاری دوست داری باهام بکنی و رفت طرف اتاق خوابش من شوک بودم به خودم که اومدم یک ده دقیقه ای تو فکر بودم شهوت دیگه وقت بهم نداد که به عذاب وجدان و غیره فکر کنم به هر حال تصمیم گرفتم بلند شدم رفتم جلو در اتاق خواب عمم دیدم عمم لخت شده با شورت تو تختش خوابیده با شهوت و التماس گفت آرش بیا دیگه چه بدن خوش فرم و سفیدی داشت سینه هاش گرد و قلمبه رفتم جلو دستمو گرفت گذاشت روی سینه های لختش آخخخخخ چقدر نرم و سفید بود آروم گفت آرش لخت شو دیگه نمی دونستم چی کار کنم از تو تختش بلند شد شلوار و شورتمو یکجا کشید پایین خودم از پام در آوردم رکابی رو هم کشید بالا و کمک کردم در آورد و دیگه کامل لخت بودم آروم بهم گفت آرش می خواهی کسمو بخوری عین اون پسره که تو فیلم دیدی ؟ تازه فهمیدم عمم از قبل فیلم را هم دیده بوده گذاشته من ببینم آماده بشم برای سکس عمم گفت آرش شورتمو بکش پایین بخواب لای پاهام کوسمو بخور طاق باز خوابید تو تخت شورتشو گرفتم و کشیدم کمک کرد در بیاد و از پاش در آوردم دیگه هر دو کامل لخته لخت بویم یای پاهاشو باز کرد چشمم خورد به کولوچه هاش برای اولین بار بود کوس می دیدم دست گذاشتم روش چه کوسی بود نرم سفید برفی تمیز بدون مو آخخخخ کیرم سیخه سیخ بود خوابیدم بین پاهاشو و شروع کردم به خوردن کسش زیاد بلد نبودم اما هر چی تو فیلم دیده بودم همون طوری خوردم براش کسش یک کم آب افتاده بود و خیس خیس شده بود عمم گفت دیگه طاقت ندارم زودتر کیرتو بکن تو کسم با آب دهن کیرمو خیس کردم و خوابیدم روی عمم کیرمو گذاشتم روی کسش و با یک فشار تا تهشو فرو کردم توش که عمم با شهوت زیادی بلند گفت آخخخخ تازه فهمیدم گفتم درد میاد ؟ گفت آره ولی بیشتر فشارش بده میخوام جر بخورم یک ساله تو کف کیرم من هم بیشتر فشار دادم توش بعد شروع کردم به تلمبه زدن عمم گفت آرش فقط آبتو تو کسم خالی نکنی خیلی دوام نیاوردم داشت آبم می اومد کشیدم بیرون و خالی کردم رو شکمش گفت چه زود ارضا شدی کوسمو بخور تا من هم ارضا بشم براش خوردم تا ارضا شد منو بقل کرد و با هم یک کم خوابیدیم برام تعریف کرد چقدر تو کفم بوده و از کی به سکس با من فکر کرده به خودم می گفتم خاک تو سرت همچین کوس تمیز و نرمی منتظر کیرت بوده این همه نخ داده نفهمیدی وقتی از ورزشگاه می امدم خونش می تونستم تو اون چند ساعت راحت بکنمش ولی نفهمیده بودم میخواد کس بده عمم گفت برو دستشویی خودتو تمیز کن بیا یک بار دیگه بکن توش وقتی برگشتم دیدم عمم از قبل همه چیو جور کرده اسپری تاخیر و کاندوم روغن برای چرب کردم کس و کونش و کیرم دوست نداشتم کاندوم بزارم رو کیرم بلد هم نبودم بکشم روش به عمم گفتم ولش کن همین طوری می کنم آبشو نمی ریزم توش که گفت باشه اسپری تاخیر زدم بیست دقیقه خوابیدم لب بازی کردیم بعد سینه هاشو خوردم عمم که دیگه تو فضا بود گفت بکن تو کوسم با کوسش که خیس خیس بود با آب دهن کیرمو خیس کردم و فرو کردم تو کسش عمم گفت این بار وحشی بکن حسابی تو کسش تلمبه می زدم اسپری تاخیر هم باعث شده بود آبم دیر بیاد و حسابی کردمش این بار عمم ارضا شد بی حال زیر من ولو شده بود من هم دیگه از کوسش کشیدم بیرون گذاشتم لای سینه هاش عین ساندویج سینه هاش دور کیرم بود تکونش دادم تا آبم اومد و پاشید تو صورتش رفت خودشو تمیز کرد من هم رفتم دستشویی خودمو تمیز کردم عمم با شهوت گفت پسر امشب مال منی و رفتیم باز تو تختش به عمم گفتم کیرمو بخور گفت موقعی که شوهر هم داشتم دو کار نکردم یکی نخوردم یکی کون ندادم بهش گفتم ازیت نکن دیگه کیر من زیاد بزرگ نیست عمم گفت سوراخ من هم خیلی تنگه دست اول هم هست به هر حال از اون انکار از من اسرار به هر حال راضی شد بخوره وقتی خورد و خیس شد دیگه به صورت خوابید تو تخت متکا گذاشتم زیر شکمش پاهاشو هم باز کرد و قمبل کرد عجب کون سفید و نرمی داشت زدم روش عین ژله بود لاشو باز کردم گود بود شکاف کونش روغن مالیدم به سوراخ کونش گفت آروم آروم بکن که زیاد درد نیاد گفتم باشه کیرمو هم روغن مالی کردم و خوابیدم روش کیرمو گذاشتم روی سوراخش اولش نمی رفت توش فشارش دادم نوکش رفت توش که عمه خودشو جمع کرد دردش زیاد بود گفتم شل کن بزار بره توش گفت نمی تونم یک ضربه زدم در کونش روی باسنش یک لحظه خودشو شل کرد کیرمو تا ته کردم تو کونش خواست خودشو بکشه جلو که در بیاد اما تو بقلم قفلش کرده بودم می دونستم ممکنه دردش بیاد و نزاره هیکل من هم ورزشی بود و نگهش داشتم کیر تو کونش بود و داشت اشک می ریخت اما غرورش اجازه نمی داد گریه کنه معلوم بود تا حالا کون نداده بود تقریبا راحت کس داد اما کون دادنش معلوم بود اولین باره صفرش باز شده چند دقیقه ای کیرمو تو کونش نگه داشتم خوابیدم روش تا یک کم آروم تر شد نفسش بالا اومد و شروع کردم به تکون دادن کیرم آروم آروم دیگه تلمبه می زدم باورم نمی شد این طوری عممو از کس و کون جر دادم حقش هم بود خیلی کیر می خواست کس به این خوبی بدن سفید برفی و نرم عین پری ها بود چرا نباید مزه کیر بچشه و کیف نکنه ؟ هر دو حسابی کف می کردیم تو فضا بودیم آبمو خالی کردم تو کونش و خوابیدم روش تا آروم آروم کیرم خودش در اومد با دستمال کاغذی تمیز کردیم همو بعد لخته لخت تو بقل هم خوابیدیم کلی حرف زدیم تا خوابمون برد تو این دو روز که با هم بودیم هفت بار از کس و کون کردمش من اولین بارم بود می کردم و با هیجان زیادی شهوتم بالا رفته بود عمم هم که بد تو کف کیر بود فقط همین دو روز وقت داشتیم حال کنیم تا بابا مامانم آمدن و رفتم خونه خودمون هیج کس از این ماجرا با خبر نشد هفته ای یک بار یا دو هفته ای یک بار وقتی از ورزشگاه میرم خونه عمم و مطمئنم بابام چند ساعت می کشه بیاد عمم هم آماده سکس هست عممو می کنم اگر پدر مادرم برن مسافرت که عممو جر میدم تا بیان خلاصه هم من کیفمو می کنم هم اون الان چند ساله می کنمش و هیج کس شک هم نکرده عمم از افسردگی کمی که به خاطر طلاق داشت اومده بیرون شاد و سر حال هست عاشق کیرم هست کیرم بزرگتر شده و حالش برای هر دو ما بیشتر شده الان من 18 سالمه تا عمم شوهر نکرده می خوام ادامه بدم و می کنمش به نفع هر دوی ما هست شاید فحش هم بدید اما تو شرایطی که عمم و من داشتیم هم از جهت طایفه و فامیل هم گیر بودن خانواده شهر کوچیک این بهترین کار برای من و عمم بود هر دو کیفشو می کنیم مطمئنم به عمم کمک کردم و هیچ ناراحت هم نیستم از کردنش حالا هر کس هر چی می خود بگه ای کاش عمم می تونست دوست پسر داشته باشه که مجبور نشه با من سکس کنه ولی تو این شهر با این شرایط نمیشه و فعلا با من کیفشو می کنه حسابی هم کیف می کنه نوشته: آرش
    • poria
      خانم قناد - 1   با سلام اين داستان واقعى زندگى خودمه البته كمى آب و تاب دادم كه خسته كننده نباشه ، تو دو قسمت مينويسمش البته اگر از قسمت اولش خوشتون اومد دومى رو مينويسم ، قسمت اول هيچ صحنه اروتيكى نداره ! از بچگی یه شرِ سیاستمدار بودم! جلوی بزرگترا همیشه نقش بچه خوبا رو بازی می‌کردم؛ درس‌خون، مؤدب، کم‌حرف… ولی وای به وقتی که مطمئن می‌شدم کسی نیست نگاهم کنه. اون‌وقت یه دیو تمام‌عیار می‌شدم که هر خراب‌کاری‌ای از دستش برمیومد! بریم جلوتر؛ کلاس چهارم دبستان. بدبختی‌مون شروع شد وقتی گیر یه معلم افتادیم که برای خودش دیکتاتوری بود به اسم خانم کریمی. اخلاقش گند، خط‌کش همیشه دستش، و خلاصه هرچی بگم کم گفتم. البته چون درسام خوب بود، به جز املا، زیاد کاری به کارم نداشت. ولی امان از املا! همیشه تک می‌گرفتم و همین شده بود بزرگ‌ترین معمای مدرسه. چطور ممکنه یکی همه نمره‌هاش ۱۹ و ۲۰ باشه ولی املاش حتی گاهی منفی بشه؟ مادرم دیگه پای ثابت جلسات هفتگی با خانم کریمی شده بود سر این ماجرا. قبل از اینکه بیشتر از خودم بگم، بذارید از خانم کریمی بگم. اون موقعا پراید ماشین لوکسی بود، و خودش یه پراید صندوق‌دار نقره‌ای داشت که باهاش می‌اومد مدرسه. شوهرش یه سری باغات داشت و بهش می‌گفتن مهندس، ولی فقط به خاطر پولش بود، نه مدرکش. این خانم کریمی از آشناهای دور پدرم بود، ولی رفت‌وآمدی نداشتیم. دو تا دختر داشت و یه پسر: آرمان، آناهیتا و آنیتا. پسرش، آرمان، اون سال سوم راهنمایی بود. آناهیتا، دختر بزرگ، سوم دبیرستان بود و آنیتا، دختر کوچیک، دوم دبیرستان. چون مدرسه دخترها نزدیک ما بود، معمولاً ۱۵ دقیقه پیاده راه داشتن و میومدن دنبال مامانشون. تا خانم کریمی کارهاش رو جمع‌وجور کنه و بیاد بیرون، بچه‌ها خودشون رو به دبستان می‌رسوندن و با هم می‌رفتن خونه. اما من این اطلاعاتو از کجا داشتم؟ الان میگم. من ( كيان ) بچه دوم یه خانواده کاملاً معمولی‌ام. پدرم کارمند بانک بود، مادرم خانه‌دار، و یه برادر بزرگ‌تر داشتم که از همون ایام بچگی دنیا کلاً براش پشیزی اهمیت نداشت! اون موقع، بعد از تعطیلی مدرسه، یه ساعتی منتظر می‌موندم تا بابام بیاد دنبالم و من و برادرم رو برسونه خونه. (البته این وضعیت فقط چهار پنج ماه طول کشید تا سرویس جور شد.) اولین بار که دخترای خانم کریمی رو دیدم، خشکم زد. نمی‌دونم از خوشگلی زیاد شدن بود یا یه کنجکاوی بچگانه، ولی هر وقت می‌دیدمشون، یه حس عجیب تو دلم بود. وقتی زل می‌زدم بهشون، اونا هم نگاهم می‌کردن و با هم می‌خندیدن. (احتمالاً یه بچه دماغو که لب‌ولوچش آویزونه براشون خنده‌دار بوده!) اما راستشو بخواید، دیدن آنیتا، دختر کوچیکه، برای من شده بود یه هدف. هر روز لحظه‌شماری می‌کردم براش. تپش قلب، سرخ شدن صورتم، و یه حس کودکانه‌ی جذاب و احمقانه… همه‌اش با هم بود. حتماً! اینجا یه ویرایش جدید با لحن محاوره‌ای‌تر و شوخی‌های بیشتر دارم: این روند ادامه داشت تا آخر سال. خب، دلبستگی؟ نه، من که یه بچه بودم، چه فهمی از دل و دل بستن داشتم! ولی یه وابستگی عجیب پیدا کرده بودم که همیشه منتظر دیدنشون باشم. هر وقت که نمیومدن، انگار دنیا برام تموم می‌شد! حس بدی پیدا می‌کردم. گذشت تا آخر سال و شروع سال جدید و کل تابستون منتظر دیدن آنیتا بودم. که البته یه اتفاق بدی افتاد. خانم کریمی، با خانواده‌ش، تابستون از شهر ما رفتن تهران! و من موندم با یه وابستگی سنگین و بچگانه. کم‌کم روزا گذشت و بزرگتر شدم. گاهی چهره‌ش یادم می‌اومد، ولی دیگه خبری ازش نبود. من بزرگ شدم و دانشگاه پزشکی بهشتی تهران قبول شدم و بارو بنديل رو به سمت تهران بستم . اون موقع تازه فیسبوک اومده بود و من هم مثل هر ایرانی که فرصت رو از دست نمی‌ده، زود عضو شدم. چند روز اول که اشتیاق اولیه‌ام از فیسبوک کم شد، یهو یادم افتاد: «بذار اسم آنیتا رو سرچ کنم، ببینم الان کجاست و چه شکلی شده!» شروع کردم اسمش رو تایپ کنم که اکانتش اومد بالا. عکس پروفایلش یه عروس زیبا بود! دقیقاً همون چهره‌ای که یادم بود. جذابیت معصومانه‌اش هنوز بود، ولی یه جذابیت خانم بزرگ‌تر هم پیدا کرده بود. کنار دستش یه پسر معمولی ایستاده بود. موهای کم‌پشت، دماغی که یه خورده به عقاب‌ها شبیه بود، ابروهایی پرپشت و همچنان اون حالت مد روز. قیافه‌ش شبیه آدم‌های درس‌خون و جدی بود. خلاصه، از دیدن آنیتا خوشحال شدم. راستش، همون حس‌های بچگانه دوباره تو وجودم بیدار شد. ولی خب نه این‌که الان شوهر داشت، همیشه می‌دونستم که نه هم‌سطح همیم، نه سنی به هم می‌خوریم. بیشتر برای من یه احساس تو کِنج خلوت خودم بود، یه غریزه… شبیه همون پسری که تو فیلم “مالنا” بود! البته برای اون بعد جنسى بیشتر بود، ولی برای من بیشتر یه حس عشقى بود! این روزا بهش میگن “کِرش”!! سکته‌ای به داستان بدم! یعنی یه کات محکم! مثل همه‌تون که دانشگاه رفتید، من هم دنبال سوژه‌ها و داستان‌های خودم بودم. اون روزا دانشکده ما پر بود از دخترای عجق‌وجق و ترشیده که فقط اسم اين موجودات دختر بود !!اما برعكس دانشكده ما دندانپزشكي پر بود از دافای عجیب و غريب ! این خانم‌های دکترای جذاب که الان تو تهرانن مي بيند كه ميلف هستن همشون حاصل همون دوران هستن ! خیلی اتفاقی وارد یه اکیپ ۶/۷ نفره شدم که سه تا پسر، دو تاییشون دندون بودن و یکی از بچه‌های دانشکده ما، همراه با سه تا دختر دندون، کم‌کم رفت‌وآمدمون بیشتر شد. بیشتر وقتا می‌رفتیم کافه‌های اطراف، شب‌گردی می‌کردیم، یا آخر هفته می‌رفتیم بام. اون روزا دیگه مهمونی راحت نبود، سالی یکی دوبار به زور پیش میومد. این رفت‌وآمدها کم‌کم باعث شد که من با یکی از دخترا به اسم شیما نزدیک بشم. شیما یه دختر معمولی از نظر چهره بود ولی خیلی بانمک بود. جذابیت سکسی نداشت، اما چون بچه پولدار بود و خوب لباس می‌پوشید، ظاهرش خیلی بهتر دیده می‌شد. مهربون بود، خیلی خاکی بود، با اینکه اوضاع مالی‌شون عالی بود. رابطه من و شیما کم‌کم جدی‌تر شد. هرچقدر از خاکی بودن این دختر بگم کم گفتم. خوب می‌دونست من یه بچه شهرستانی هستم، البته خانواده‌ام دستشون به دهنشون می‌رسید، ولی با مخارج سنگین خونه و زندگی تو تهران دستم خیلی باز نبود برای خرج کردن براش. اون هم اینو می‌فهمید و هیچ‌وقت ناراحتی ازش ندیدم. شیما تصمیم گرفت منو به خانوادش معرفی کنه. به هر حال، دیر یا زود باید این اتفاق می‌افتاد. روز موعد رسید و منو دعوت کردن خونشون. یه آپارتمان بزرگ توی بالای شهر تهران، البته نه مثل فیلم‌ها که مادر عروس شبیه ملکه باشه، ولی خوب، دماغ بالا بود. از همون برخورد اول حس بدی نسبت بهش داشتم. قشنگ مشخص بود که به زور داره لبخند می‌زنه که فقط من برم، ولی برعکسش، پدرش خیلی خوب رفتار کرد. حدسمم درست بود. پدر یه جورایی راضی بود، اما مادرش به شدت مخالفت کرده بود که این کیه دیگه؟ شهرستانیه! بچه کارمنده! به ما نمی‌خوره! از این حرفا… بدبختی از همون روز افتاد تو زندگیم. درست که مادر رئیس خونه نبود، اما فتنه‌انداز قهاری بود! بعد از اینکه به خانواده معرفی شدم، شیما می‌خواست کم‌کم فامیلشون هم آشنا بشم که اینطور مادرش نتونه زیاد کاری بکنه. کم‌کم با هم‌سن‌وسال‌های شیما تو فامیل قرار می‌ذاشتیم تا اینکه یه روز گفت: شیما: «خانم پسرخاله من یه کافه قنادی داره. تو که عاشق کیک هستی، بریم اونجا هم باهاشون آشنا بشیم، هم یه چیزی بخوریم. اصلاً خوش‌ات میاد، دیگه می‌کنیمش پاتوق! جاش هم خوبه.» قرار شد فرداش بریم قنادی. تو راه شیما کلی از زن و شوهر تعریف کرد که خیلی خوبن، روشنفکران، وااای خانمش ماه‌ماهه، خیلی مهربونه! وقتی رسیدیم داخل، چند نفر کار می‌کردن و شیما رفت جلو گفت «خانم اسدی هستن؟» گفتن بله. شیما گفت: «لطفاً بهشون بگید شیما اومده.» من و شیما رفتیم روی یه میز کنار شیشه مغازه نشستیم. تا بیاد، یهو صدای کسی اومد از پشت سرم که داشت میومد سمت ما. خانم اسدی: «وای دختر کی اومدی؟» شیما: «قربونت برم، انی جونم!» خانم اسدی: «شاه دوماد هم که اومده!» من برگشتم سلام کنم! بله درست حدس زدید، خانم اسدی زن حمید خان اسدی همون دختر جذاب خانم کریمی بود! همون عشق افسانه‌ای من! یه لحظه دنیا دور سرم چرخید. نمی‌دونستم تعجب کنم، خوشحال بشم، بخندم یا لعنت کنم به بخت خودم! به زور خودمو جمع و جور کردم و با لبخند سلامی کردم و خوش‌وبش کردیم. انی (دیگه از اینجا به بعد انی صداش می‌کنم) هم دست به کمر مهربون ایستاده بود و شوخی می‌کرد. انی: «راستی چی بیارم براتون؟» شیما: «انی جون، برای کیان یه کیک خامه‌طور بیار. آخه عاشق این کیک خامه‌ام.» انی: «بله حتما عزیزای دلم.» انی جذاب‌تر و زیباتر از قبل شده بود. بالاخره به آرزوی بچگیم رسیدم و صداشو شنیدم. خیلی خوشحال شدم. توی اون لحظات اصلاً حواسم به شیما نبود. تمام خاطرات کودکی دوباره زنده شد. هر لحظه که انی حرف می‌زد، فقط به چشما و حرکات دست و لب‌های اون نگاه می‌کردم! شیما: «اوی کیان، کجایی؟ چته یهو؟» کیان: «هیچی عزیزم، یهو حواسم پرت دانشگاه و بدبختیا افتاد.» شیما: «حالا ولش کن! تو رو خدا یه روز بذار خوش باشیم. دیدی چقدر مهربونه؟» کیان: «کی؟» شیما: «دیونه! انی رو میگم!» کیان: «آهان، آره آره، خیلی…» (نمیدونست تو دلم چه غوغایی بود!) یهو باز صدای انی اومد که شوخی‌کنان می‌اومد سمت ما. این‌بار صندلی رو کشید و خودش نشست. انی: «خوب دستوراتمو دادم. (با خنده) اومدم بشینیم، ببینم این دوتا کبوتر عاشق چطورن؟» این حرف زدن ما دو ساعت طول کشید. شاید یک ساعت و نیمش رو من و انی مستقیم با هم حرف می‌زدیم و شیما فقط گوش می‌داد. کم‌کم کلافه شده بود، البته حق داشت! ما طوری که گرم صحبت شده بودیم انگار دوستای دوران بچگی بودیم که خیلی سال همو ندیده بودیم و کلی حرف داشتیم. البته اینطور نبود که انی منو بشناسه، من فقط می‌دونستم این همون دختر كه بچگیاست، ولی از بس حرف مشترک داشتیم و از بس جذاب بود، صحبت کردنش برای من یه لذت بود. دست خودم نبود! اون لحظه ناخودآگاه شیما جایه يك مزاحم بود سر ميز ! من و شیما دو سال تو رابطه بودیم. هر چقدر به هم نزدیک‌تر می‌شدیم، مادرش بیشتر تحت فشارم می‌ذاشت. هر روز یه بهونه جدید! دیگه کار از بهونه گذشته بود و عملاً داشت دخالت می‌کرد که بیشتر تخریب بود تا دخالت. اما در عین حال، همونطور که شیما گفت، کافه انی شد پاتوق ما. اولش دوبار در هفته می‌رفتیم و گعده سه نفره ما به راه بود. ولی با گذشت زمان که صمیمیت من و انی بیشتر می‌شد، و هر وقت سر میز بودیم انگار ما دوتا تو رابطه‌ایم و شیما خواهر کوچیکتر ماست. اعتراف می‌کنم که با اینکه قصد نزدیکی به انی رو نداشتم و عامدانه نبود، اما ته دلم حرف زدن با انی جذاب‌تر بود برام تا شیما. از طرفی، می‌دونم انی هم با اینکه زندگی زناشویی خوبی با شوهر الدنگش نداشت، اما از اون خانم‌ها نبود که خیانت کنه یا دنبال نخ دادن باشه. اتفاقاً خیلی سنگین و رنگین بود. فقط بخاطر شیما بود که منو زیاد تحویل می‌گرفت. شیما کم کم متوجه شده بود که یه جایی کار میلنگه و براش آزاردهنده شده بود کافه انی! هر وقت می‌گفتم بریم، یه بهونه می‌آورد و کم کم دیگه ماهی یه بار می‌رفتیم و شیما هم سعی می‌کرد زودتر جمع کنه که بریم، زیاد نمی‌موند. رابطه من و شیما تا کارهای عروسی و هماهنگی تالار و این مسخره‌بازی‌ها پیش رفت. ولی دخالت مادرش طوری شده بود که دیگه کنترلی رو زندگیمون نداشتیم. هر کاری باید با هماهنگی و سلیقه مادرش پیش می‌رفت. من هم هر وقت حرفی می‌زدم، شیما گارد می‌گرفت. از طرفی نمی‌خواستم توی مقابله با مادرش قرار بگیرم یا بهش فشار بیارم که “بین من و مادرت یکی رو انتخاب کن” چون قطعا اون هم به زودی بهونه قطع رابطه رو پیدا می‌کرد. سرشو درد نیارم، 15 روز مونده به مراسم عروسیمون، به هم زدیم و کلاً از زندگی هم رفتیم بیرون! درسته که من و شیما قطع رابطه کرده بودیم، ولی خودم هر ماه یه بار حتما میرفتم کافه که انی رو ببینم. دوست داشتم هر روز برم، ولی نمیخواستم آویزون و هول به نظر بیام. همین که ماهی یه بار باهاش صحبت میکردم، برام کافی بود. اصلاً دوست نداشتم ریسک کنم و بیش از این به قضیه نزدیک بشم. راستی، این دو تا بچه داشت یا داره؟ یه پسر و دختر. چند سالی به همین منوال گذشت. من هم که مشغول دوره طرح و رزیدنتی بودم، سال‌ها هم با هیچ‌کسی نبودم. راستش، عاشقانه انی رو دوست داشتم و هیچ‌جای دیگه برای کسی نبود. البته از پرستارها پیش میومد که با هم یه رابطه داشته باشیم، ولی بیشتر در حد یکی دو بار بود و برای من صرفاً ارضای جنسی بود. هیچ‌حس و عشقی توش نبود. تا اینکه یه روز انی گریه‌کنان بهم زنگ زد و گفت مادرش سکته کرده و تو فلان بیمارستانه. بلافاصله خودمو رسوندم اونجا و یکی از دوستام همون بخش کار میکرد. خدارو شکر که خطر رد شد، اما این اتفاق تازه شروع برگ جدیدی بود! ادامه دارد ….! نوشته: اقاى چكمه
    • behrooz
      سوراخای خیس بیزینسی تتو دار رو انگشت میکنه . تایم: 00:30 - حجم: 6 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18