poria ارسال شده در 29 شهریور، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، 2024 تابو × خواهر × سکس تابو × داستان تابو × سکس خواهر × داستان خواهر × دلهره - 1 نرگس بلند شو دیر میشه، اینبارم دیر برسیم دفتر باید هزار تا حرف بشنویم، پاشو وقت صبحونه خوردنم نداریم… . من حامدم، چند روز پیش تولد ۳۱ سالگیم بود و با پدر و مادر و یه دونه خواهرم زندگی میکنم. نه من ازدواج کردم و نه نرگس خواهرم که ۴ سال از من کوچیکتره و هر دومون مدرک لیسانس حسابداری داریم. تقریبا دو سالی هست هر دومون به لطف معرفی یکی از آشناها تو یه شرکت خصوصی کار حسابداری انجام می دهیم و خوب خیلی هوای همو داریم. سن پدر و مادرمون جوریه که من و نرگس تقریبا مونسی به جز هم نداریم. زندگیمون سخته، اما تنها شانسی که تو زندگیمون داشتیم اینه که پدرم از همون دوران ابتدای ازدواجش یه خونه ویلایی تو کرج خریده بود و این خونه پناه همه ما بود. هرچند دیگه کلنگی شده بود و هر بار یجاش ایراد پیدا میکرد؛ اما همینکه مستأجر نبودیم خودش خوب بود. شرکت محل کار ما تهران بود. من و نرگس هر روز صبح زود باید میرفتیم متروی کرج و بعد خطهای متروی تهران و تا برسیم به محل کار (معذورم از آدرس محل کار)، بعدازظهرم طبق روال همیشه همین مسیر رو برمیگشتیم خونه. پدرم حقوق بازنشستگی داشت، اما من و نرگسم کمکحال خرج خونه بودیم. مشغله کاری و ازون مهمتر فکری باعث میشد من توجه چندانی به سلامت جسمی و روحیم نداشته باشم و حتی فکر چیزایی مثل ورزش هم به سرم نیاد، درنتیجه یه بدن عادی با کمی شکم و ظاهری ساده داشتم. نرگسم تقریبا همین بود، با این تفاوت که به ظاهرش اهمیت بیشتری میداد و تلاش میکرد اکثر اوقات آرایش ملایم و عطر و لباس مورد پسندش رو داشته باشه. گاهی اوقاتم که دیگه خیلی تو خودش میرفت آخر شبا تو حیاط خونه با من یه نخ گل میکشید و تو این مواقع بود که معمولا حس جنسی بهش پیدا میکردم و نرگسم اینو از لرزش صدا و رفتارم حس میکرد. خبری از دوست پسر تو زندگیش نبود یا اگرم داشت من نمیدونستم؛ منم که خودم تو فکر و حوصله این چیزا نبودم. البته نه اینکه حس جنسی نداشته باشم، نه، تقریبا دو سه روزی یک بار خودارضایی میکردم، کاری که شاید نرگسم میکرد اما من خبری ازش نداشتم. بگذریم؛ نرگس رو به هر سختی بود بیدار کردم و اونم چون دیر شده بود سریع حاضر شد و رفتیم سمت متروی کرج. به مترو که رسیدیم از دکههای بیرون دو تا شیرکاکائو با کیک گرفتیم و رفتیم سوار مترو شیم. مثل همیشه شلوغ بود و ما که اکثر روزا زود راه می افتادیم تا بتونیم رو صندلیها بشینیم، اینبار میدونستیم که باید تا آخر خط وایستیم. چارهای نبود، مترو که رسید با فشار سوار شدیم و گوشه کابین جا گرفتیم. نرگس رو به من و پشتش تکیه به دیواره کابین بود و جمعیت زیادی هم داخل کابین شده بودن. من مجبور بودم دو تا دستام رو کنارههای نرگس بذارم تا بقیه فشار زیادی بهش نیارن. به همین خاطر نرگس دست به کار شد و جفت شیر کاکائوها رو نِی زد و یکی از کیکها رو هم باز کرد. صورتهامون چند سانت بیشتر باهم فاصله نداشت و هر دو مشغول خوردن شدیم. نرگس یه گاز از کیک که میزد، یه گازم می داد من بزنم و شیرکاکائو رو هم نگه داشته بود تا بخورم. فاصله بدنهامون انقدری کم بود که عملا به هم چسبیده بودیم و فقط جلوی چسبیدن کیرم به بدن نرگس رو گرفته بودم. با این همه، حرارت کیرم زیر شلوار پارچهای تنم به اندازهای بالا رفته بود که نرگسم نفسهاش نامنظم شده بود و هرازگاهی چشم میدوخت به برآمدگی جلوی شلوارم. به هر سختی بود مترو رسید به ایستگاه آخر و منم نرگس رو برای اینکه دیگران اذیتش نکنن بردم جلوی خودم و درحالی که کیر شقم بین لمبرهای کونش جا گرفته بود از کابین مترو خارج شدیم. ناچار بودم کیفی که هر روز وسایل کارمون رو مشترکا داخلش میذاشتیم رو بلافاصله بعد از پیاده شدن جلوی پام بگیرم تا دیگران متوجه شق بودن کیرم نشن. دست نرگس رو گرفتم و رفتیم سمت متروی تهران و اونجا وضعیت شلوغی به مراتب بدتر بود. نرگس ناچارا سوار کابین زنانه شد و منم تا رسیدن به ایستگاه مقصد تونستم از حالت اضطراب جنسی که دچارش شده بودم خودمو خارج کنم و کیر شق شدمو بخوابونم. اون روزم مثل تمام روزای دیگه کارای شرکت تموم شد و موقع برگشتن نرگس بهم گفت حامد بیا امشب با اسنپ برگردیم. شاید بیشتر از دو سه بار پیش نیومده بود که با اسنپ این مسیر طولانی رو برگردیم خونه چون هزینش برای ما زیاد میشد، اما بدون اینکه ازش بپرسم چرا بهش گفتم چشم. موقع برگشتن هوا تاریک بود و بعد از ۱۰ دقیقه معطلی اسنپ رسید و سوار شدیم. چند دقیقه از راه افتادن ماشین که گذشت نرگس به راننده گفت که صدای موزیک رو بیشتر کنه. به خاطر تاریکی هوا، داخل ماشین هم تاریک بود و راننده اسنپ که انگار وضع افسردگیش از ما بدتر بود فقط زل زده بود به ترافیک و ماشینها و جاده و میرفت… . نرگس سرشو گذاشت رو شونه منو با دستاش دستمو که روی پاهام بود گرفت. ترانه «ببار ای نم نم باران» ویگن پخش میشد و اون اضطراب جنسی صبح دوباره اومده بود سراغم. دستهای نرگس داغ بود و همین باعث شد کیرم خیلی سریع شق بشه. کمی پاهامو مایل کردمو دستهای داغ نرگس رو که تو دستام بود گذاشتم روی کیر شقم. انگار برای جفتمون اصلا مهم نبود چه اتفاقی داره میفته؛ انگار فقط میخواستیم اضطراب و به شماره افتادن نفسهامون رو بسپریم به هم؛ انگار میخواستیم تو اون لحظه دو تا غریبه باشیم برای هم… . نرگس آهسته کیرمو فشار میداد و من فقط زل زده بودم به جلو، به ترافیک، به خیابون، به راننده که انگار نه صدایی میشنید، نه احساسی تو صورتش بود. برای راحتی نرگس کیف رو روی پاهام گذاشته بودم و فشار دستهای نرگس هر لحظه بیشتر میشد. سخت بود اما تونست زیپ شلوارمو باز کنه و قبل اینکه دستشو داخل ببره بدون توجه به راننده دستشو اول کمی با آب دهنش خیس کرد و برد داخل شلوارم. رعشه به تنم افتاد و کیرم تو برخورد اول دست خیس نرگس بهش چند بار نبض زد. آهسته برام میمالید و چشمهای من خون شده بود از حرارت داخل بدنم و شور و اضطرابی که داشتم. شاید ۵ یا ۶ دقیقه بود که با دستهای داغ و خیسش کیرمو برام مالید و یه لحظه با چشماش تو چشمام خیره شد، همین کافی بود تا کیرم نبض شدیدی بزنه و آبم با فشار تو دستهای نرگس خالی شه. وضعیت و حالتمون اصلا عادی نبود؛ جوری که لحظه ارضا شدنم متوجه نگاه راننده تو آیینه ماشین شدم، اما انگار اونم از این اضطراب و آشوب بین من و نرگس با خبر بود. بعد از یه مکث، نرگس دستش رو از شلوارم بیرون آورد و با یه دستمال داخل کیف پاکش کرد. منم زیپمو بستم و تا رسیدن به خونه نرگس همچنان سرش روی شونههام و دستاش توی دستام بود. ساعت حدود ۱۰ شب بود که رسیدیم خونه؛ به نرگس گفتم تو برو داخل تا من برم دو تا ساندویچ بگیرم و بیام. میدونستیم بابا و مامان طبق عادت شامشونو خوردن و الان خوابن… ادامه دارد قسمت اول رو کوتاه نوشتم تا اگر از قالب و فضای نوشتار خوشتون اومد ادامش بدم و اگر نه، از ادامه این داستان منصرف شم. نوشته: نویسنده واکنش ها : kale kiri و chochol 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
kale kiri ارسال شده در 16 مهر، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، 2024 دلهره - 2 داداش نمیخوای ساندویچ اتو ببری؟!! یهو به خودم اومدم و دیدم چند دقیقهای حواسم از همه جا پرت شده؛ غذا رو گرفتم و راه افتادم سمت خونه. اواخر مهر بود و هوا خنکی نسبتا خوبی داشت. فکرم پیش نرگس بود و اتفاقی که تو ماشین بینمون افتاد. حتی تصورشم میتونست برام عجیب باشه! انگار آدما گاهی تو یه شرایط خاصی تبدیل به تاریکترین بخش ذهنیات شون میشن؛ چیزهایی رو ممکنه تجربه کنن که فقط میتونن منحصر به یه زمان و مکان خاص باشن؛ مثل اتفاقی که بین من و نرگس تو اسنپ افتاد، مثل تمام دلهرهای که تجربش کردیم و ازش لذت بردیم یا حداقل من ازش لذت بردم… . هوا تاریک بود. رسیدم خونه و کلید در حیاط رو از جیبم در آوردم، مکث کردم، شاید برای بار آخر به خودم نهیب زدم که این مسیر میتونه اشتباه باشه! کلید رو چرخوندم و وارد حیاط شدم. چراغهای داخل خونه خاموش بود و میدونستم پدر و مادرم این ساعت شب رفتن که بخوابن. وارد خونه که شدم متوجه چراغ روشن اتاق خودم و نرگس شدم، اما انگار نرگس تو آشپزخونه بود. خونه تاریک بود اما میتونستم ساپورت و تاپی که تنش بود رو تشخیص بدم. داشت با نور گوشیش داخل کابینت دنبال چیزی میگشت. ناخودآگاه رفتم آشپزخونه و پشت سرش وایستادم. نرگس که خم شده بود و متوجه حضور و سکوت من شده بود، با صدای آهسته گفت حامد غذا رو ببر اتاق میام اونجا بخوریم. صداش میلرزید. عطر زده بود. اضطراب داشت. تکرار کرد برو؛ بدون هیچ حرفی برگشتم و رفتم اتاق. لباسامو عوض کردم و روی تخت نرگس منتظر اومدنش شدم. چند دقیقهای طول کشید و تو این مدت به این فکر میکردم وقتی اومد چطور باهاش صحبت کنم؛ چطور نگاهش کنم؛ یا حتی چطور این غذا رو کنارش بخورم و متوجه دستپاچگی و دلهرم نشه…! نرگس اومد و اولین کاری که کرد بدون نگاه کردن به من اول درو بست، بعد آباژور داخل اتاق رو روشن کرد و آخرین کارشم خاموش کردن چراغ اتاق بود. توضیحی برای این کارش نداد، اومد کنارم نشست و با یه حالت هیستریک گفت حامد نمیخوای ساندویچمو بدی؟ نگاش کردم، یه تاپ سبز یشمی و یه ساپورت مشکی، موهای نسبتا کوتاه و رژ لبی که هنوز پاکش نکرده بود؛ شده بودم مثل یه احمق تمام عیار! با حالت عصبی ساندویچش رو از کنارم برداشت و شروع کرد به خوردن. شاید ۱ دقیقهای منگ بودم و کم کم به خودم اومدم. با صدای آهسته که به سختی از ته حلقم خارج میشد بهش گفتم همبرگر نداشت؛ اما انگار براش مهم نبود، چون واقعا حرفم مضحک و مسخره به نظر میومد! نرگس بدون توجه به من ساندویچش رو میخورد و منم شروع کردم به خوردن. تموم که شدن زبالههاشو بردم و وقتی برگشتم اتاق، رو تختش پشت به من دراز کشیده بود. تختهای من و نرگس دوسر اتاق بود و چند متری فاصله داشتن با هم. آباژور رو خاموش کردم و دراز کشیدم رو تختم. به سمت نرگس بودم و نگاهم قفل شده بود روی بدنش. به پوست کمرش و حالت کونش توی ساپورت که برای از پا درآوردن هر مردی کافی بود. بوی عطرش اتاق رو گرفته بود و همین شهوت درونم رو چند برابر میکرد. درسته که همین چند ساعت پیش یه اتفاق عجیب بینمون افتاده بود و نرگس تو ماشین با دستهاش آب کیرم و آورده بود و حتی تصور سفیدی آب کیرم لای ناخنهاش حالم رو خراب میکرد، اما این باعث نمیشد الان بتونم برم روی تختش و بکنمش! یا حتی به بدنش دست بزنم، نمیشد چون عجیب بود! با این وجود انقدر شهوت بهم غلبه کرده بود که بیاراده دستم رو بردم تو شورتم و کیرم رو که شق شده بود شروع کردم به مالیدن. چشمام به کون نرگس بود و با حرارت زیاد داشتم کیرمو میمالیدم؛ دلم میخواست برم و کیرمو بذارم لای کونش تا سفتی و کلفتی و شق بودنش رو حس کنه و انقدر لای کونش بمالم تا التماسم کنه بکنمش! آنقدر غرق افکار و تصوراتم بودم که متوجه صدای مالیدن کیرم که کلی پیشاب ازش خارج شده بود نشدم و انگار نرگس متوجه شده بود. کمی سرش رو بلند کرد اما نه اینکه به سمت من نگاه کنه؛ دوباره سرش رو گذاشت رو بالش و یه دستش رو برای اینکه منو به مرز جنون برسونه کشید لای کونش. همین کافی بود؛ آبم خالی شد توی دستم و برای چند لحظه خیلی کوتاه انگار آرومترین آدم روی زمین شدم… . حامد، حامد بیدار شو؛ چشمامو باز کردم و انگار هیچ چیز مثل همیشه نبود؛ نرگس مثل هر روز داشت وسایل کار و کیفشو جمع میکرد، مثل هر روز لباسای محل کارشو میپوشید، مثل هر روز صبحانه رو آماده میکرد، مثل هر روز آرایششو میکرد، حتی مثل هر روز لیست کارهای روزانشو چک میکرد؛ اما، اما هیچ چیز مثل همیشه نبود، نه من، نه نرگس، نه کاراش، نه خونه، نه صبحانه و نه هیچ چیز دیگه مثل همیشه نبود…؛ شکل دیگهای از زندگی داشت اتفاق می افتد، شکلی که تاریک بود، ناشناس بود، شکلی که سراسر دلهره بود و تازگی! از جام پاشدم و قبل هر چیز رفتم توالت و آب سردی به دست و صورتم زدم. خبری از آدمِ همیشه توی آینه نبود؛ انگار مُرده بود و بجاش آدم تاریک و وحشی درونم متولد شده بود. اومدم بیرون و بعد پوشیدن لباس های محل کار و جمع کردن وسایلم رفتم آشپزخونه. نرگس آماده نشسته بود پشت میز و داشت صبحانشو میخورد. برخلاف روزای گذشته روی میز شیر گرم و خاگینه و صبحانه نسبتا مفصلی بود؛ نرگس نگاهم کرد و گفت حامد جان بخور سرحال شی که بریم دیر نشه. جوابی ندادم و شروع به خوردن صبحانه کردم. متروی کرج طبق معمول شلوغ بود، اما نه اونقدر که نتونیم جایی برای نشستن پیدا کنیم. قطار رسید و طبقه بالاش ردیف اول نشستیم. چند دقیقه که گذشت دست نرگس رو گرفتم دستم و نگاهش کردم، نگاهش به بیرون بود و واکنشی نشون نداد. رسیدیم تهران، اصلا دوست نداشتم نرگس بره بخش زنانه؛ به هر سختی بود تو کابین مردانه جلوی خودم محکم گرفتمش و رفتیم گوشه کابین وایسادیم. جمعیت طبق معمول زیاد بود و من و نرگس چسبیده به هم بودیم. با وجودی که نرگس کنار دیواره کابین بود، اما رو به من نبود و همونجور پشت به من ایستاده بود. بخاطر شلوغی و فشار جمعیت موقع سوار شدن مانتوی نسبتا کوتاهش از پشت تا نزدیک کمرش رفته بود بالا و کیر من که کامل شق شده بود لای شیار کونش که با یه ساپورت به نهایت جذابیت رسیده بود جا گرفته بود. طبیعتاً کسی فکر نمیکرد ما ممکنه خواهر و برادر باشیم. هندزفریم رو درآوردم و یکیشو به گوش نرگس زدم و یکیشو به گوش خودم؛ ترانه «Que je t’aime» از Johnny Halliday رو پلی کردم. فشار کیرم لای کون نرگس رو هر لحظه بیشتر میکردم و لرزش پر از استرس بدنش باعث میشد جِریتر و بیمحاباتر بشم. کیرم از حرارت و نرمی و پُری کونش به نهایت شقی و کلفتی رسیده بود و دائم لای کونش نبض میزد. انگار لپای کونش میخواستن کیرمو ببلعن و هر لذت ممکنی رو بهم تزریق کنن. یه دستم گوشی بود و یه دست دیگم رو از پایین به پهلوی نرگس گرفته بودم. انقدر لذت سایش کیرم لای کونش برام زیاد بود که بیاراده با دستم پهلوش رو فشار میدادم. نفر کناریم کمی با تعجب نگاهم میکرد اما احتمالا فکر دیگهای جز اینکه ما زن و شوهر باشیم به سرش نمیومد! نرگس سرش تو گوشیش بود اما بیدلیل تلگرامش رو بالا پایین میکرد؛ مشخص بود تو حال خودش نیست. یکی دو ایستگاه این وضعیت ادامه داشت تا کابین کمی خلوت شد و ناچار شدم از نرگس بدنمو جدا کنم. نرگسم برگشت و رو به بقیه مسافرا وایستاد. کیفمو جلوم گرفتم و لذت کون نرگس گیج و منگم کرده بود. بخاطر خلوت شدن کابین تقریبا کنار هم وایستاده بودیم؛ رسیدیم ایستگاه مقصد؛ پیاده شدیم و تا رسیدن به شرکت اتفاق دیگهای نیفتاد. تایم ظهر معمولا با بچههای شرکت تو یکی از اتاقها جمع میشدیم و نهار رو میخوردیم. هرکسی غذای خودش رو میاورد و صمیمیت نسبتا خوبی بین هممون برقرار بود. ازاونجایی که من و نرگس مشترکا علاقه زیادی به موهیتو داشتیم، نرگس اکثر روزا یه موهیتوی خونگی درست میکرد و با خودمون میاوردیم شرکت و معمولا هم از ماگ استیلی که داشتیم برای خوردنش استفاده میکردیم، یعنی هر دو از یه ماگ مشترک و این برای بچههای شرکت چون برادر و خواهر بودیم خیلی عجیب نبود؛ اینبار اما برای من عجیب بود، حتی شاید برای نرگس؛ عجیب بود چون معنای دیگهای برای من پیدا کرده بود. اینبار برام خوردن نوشیدنی که نرگس با لبها و دهنش خورده بود، لذت داشت. حتی احساس میکردم نرگس عمدا کمی از نوشیدنی رو هر بار از دهنش برمیگردوند داخل ماگ و همین شهوت زیادی رو به من منتقل میکرد. مثل همیشه بچهها از کار و روزمرههاشون میگفتن اما من هوش و حواسم اصلا اونجا نبود! زهرا که یکی از همکارای بخش فروش بود یهو گفت حامد حواست کجاست؟! با کی رل زدی که انقدر تو خودتی؟! بعد خندید و بچههام با تعجب نگاهم میکردن. از زهرا خوشم میومد، یه زن حدودا ۳۰ ساله و متاهل بود که بدن خوش فرم و تیپهای جذب و بازی که میزد یکی از کراشهای من تو شرکت بود. نگاهش کردم و گفتم اگه کسی با من رل میزد که وضعم این نبود! زهرام در جواب گفت دلشونم بخواد و بعد گفت حالا نظرت چیه؟ گفتم در مورد چی؟ با تعجب بیشتر نگاهم کرد و گفت نه انگار واقعا حالت خوب نیست. صحبت کردن بقیه باعث شد زهرام بیخیال ادامه صحبتاش بشه؛ تو این بین نرگس که کنار من ساکت و آروم نشسته بود خیره شده بود به من؛ تا نگاهش کردم چند ثانیه چشم تو چشم شدیم و بعد نگاهش رو دزدید و مشغول غذاش شد. یه جورایی از اینکه از زهرا خوشم میومد خبر داشت. بعد از تایم نهار همه مشغول کارهای روزمره شدن و من و نرگسم چون تو یه اتاق کنار هم بودیم تا آخر تایم کاری بدون اینکه حرفی خارج از کار بزنیم، کارامونو انجام دادیم و تمام فکر و ذهن من شده بود اینکه بازم ازم بخواد با اسنپ برگردیم. همین احساس هیجان باعث شده بود هرچی به ساعت برگشتن به خونه نزدیکتر میشدیم شهوت و استرسم بیشتر و کیرم به حالت نیمه شق بشه؛ حدود یک ربع به انتهای ساعت کاری باقی مونده بود که تصمیم گرفتم برم دستشویی شرکت و یه آب سردی روی کیرم بگیرم تا کمی آروم بگیره؛ بخشی که دستشویی قرار داشت قبلش یه راهرو میخورد بهش که دستشویی و حمام روبروی هم قرار میگرفتن که حمام شرکت شده بود انباری. وارد راهرو که شدم دیدم زهرا از دستشویی اومد بیرون و منکه بخاطر حشری شدن و هیجان جنسی بالا توی راهروی منتهی به دستشویی داشتم کیر شقمو از روی شلوار میمالیدم، با دیدن زهرا یه لحظه جا خوردم اما بخاطر شهوت زیاد و کراشی که روش داشتم عمدا جلوی چشماش کمی به مالیدن کیرم ادامه دادم؛ اونم انگار جا خورده بود، اما میدونستم آدم بستهای نبود. یه لبخند بهم زد و از کنارم که رد شد آهسته گفت «امروز انگار حالش خوب نیست» و با چشم اشاره به کیرم کرد. قلبم به تپش افتاده بود اما تصمیمم دیگه از رفتن به دستشویی عوض شده بود؛ بجای آب سرد زدن به کیرم، با کمی مایع دستشویی کیرمو که به مرز انفجار رسیده بود مالیدم و با تصور زهرا و صدا و جین جذبی که پاش بود و هر کیری رو شق میکرد آب کیرمو ریختم کف دستشویی. یه آب به دست و صورتم زدم و اومدم پیش نرگس که از بچهها خدافظی کنیم برگردیم خونه. موقع خدافظی نگاهها و لبخندهای زهرا ادامه داشت! بیرون شرکت کنار نرگس منتظر بودم تا دوباره بگه اسنپ بگیریم. ساکت بود و این کمی عصبیم میکرد. دستشو گرفتم گفتم بریم که برسیم به مترو؛ خیلی کوتاه فقط گفت باشه. با وجودی که مترو خیلی شلوغ بود اتفاق خاصی بینمون نیفتاد و هر دو تا رسیدن به خونه حرف خاصی با هم نزدیم. طبق روتین همیشه بعد رسیدن به خونه شام رو آماده کردیم و بعد خوردن شام رفتیم اتاق. من معمولا دو سه شب در هفته یکی دو نخ سیگاری بعد شام داخل حیاط میکشیدم و گاهی هم نرگس بهم ملحق میشد، اما اینبار تنها بودم و نرگس بعد شام رفت یه دوش بگیره و بره بخوابه. کمی عصبی بودم. احساس سردرگمی میکردم و از وضعیتی که توش بودم حس خوبی نداشتم. پیش خودم میگفتم شاید اتفاق تو اسنپ فقط یه اتفاق لحظهای بود و نباید فکر دیگهای درموردش میکردم، اما رفتار نرگس موقعی که رو تخت خوابیده بود و من خودارضایی میکردم برام قابل توجیه نبود؛ حتما اونم تمایل داره که اون کارو کرد؛ یا چرا وقتی تو مترو کیر شقم لای چاک کونش بود واکنش منفی نشون نداد؟! من از خودم مطمئن بودم، میخواستم از نرگس لذت ببرم؛ حالا که تا اینجا پیش اومدم، دیگه نباید و نمیتونستم از بیدار شدن بخش تاریک ذهن و تمایلاتم دوری کنم. دو نخ کشیدم و برگشتم داخل خونه. برقهای هال و آشپزخونه و اتاقها خاموش بود. چراغ قوه گوشی رو روشن کردم و یکراست رفتم داخل اتاق. نرگس خوابیده بود. کمتر پیش میومد شلوارک پاش کنه و اکثر اوقات داخل خونه لگ یا ساپورت تنش بود. الانم یه ساپورت کرم روشن با یه تاپ قهوهای تنش بود. چند ثانیهای نگاهش کردم و کیرمو که نیمه شق بود از روی شلوار مالیدم. چراغ قوه گوشی رو خاموش کردم، پیراهن و شلوارم رو درآوردم و با رکابی و شورت رفتم تو تختم. کیرم تقریبا شق بود. دوباره تمام اون اضطراب و دلهره و هیجان جنسی اومده بود سراغم و ولم نمیکرد. دو نخ سیگاری هم کار خودشو کرده بود و نمیتونستم به خودارضایی رضایت بدم. از بسته بودن در اتاق مطمئن شدم و آهسته نزدیک تخت نرگس شدم. تختش یه نفره بود اما اونقدری جا داشت که بتونم کنارش به پهلو دراز بکشم. به سختی نفسم بالا میومد؛ میدونستم حتی اگر ازینکار خوشش هم نیاد اما اعتراض و سر و صدای خاصی نمیکنه و نهایتا با یه واکنش بی سر و صدا بهم میفهمونه که برگردم سر جام. همین کنی جرأتم رو بیشتر کرده بود و به پهلو کنارش دراز کشیدم. نرگس پشتش به من بود و انقدر هیجان جنسیم بالا بود که هرچند ثانیه آب دهنم رو قورت میدادم و به وضوح صداش رو میشنیدم. بدون اینکه دستی به جاییش بزنم کیرمو که به نهایت شقی رسیده بود و از روی شورتم خودنمایی میکرد گذاشتم لای چاک کونش؛ هیچ واکنشی نشون نداد، اما من انگار در حال انفجار بودم! کیرم شروع کرده بود به نبض زدن و شورتم رو خیس کرده بود. چند ثانیه که گذشت، یه دستمو گذاشتم اون سمت بدنش و کیرمو لای کونش فشار دادم. بخاطر فشار من کمی بدنش به جلو جابجا شد و صدای آهی که ازش شنیدم منو جریتر کرد. دیگه چشمام شده بود خون و شهوت؛ فشار کیرمو بیشتر کردم و لای کونش بالا و پایین کردم. با دستی که اون سمت بدنش گذاشته بودم کیرمو از لای کونش بیرون کشیدم و به حالت عمودی کردم زیر سوراخ کونش، جوری که کیرم رفت لای کون و رونهاش و انقدر حرارتش بالا بود که ناخودآگاه سرمو بردم جلوتر و از پشت گردن و پشتش رو بوسیدم. تمام تن و صورتم شده بود عرق؛ شروع کردم کیرمو جلو عقب کردن انگار که واقعا تو کسش باشه؛ نرگس آهسته آه میکشید و سعی میکرد با محکم نگه داشتن بدنش از شدت فشار کیر من به جلو کشیده نشه. شاید حدود ۳-۴ دقیقه کیرمو لای کون و روناش جلو و عقب کردم که یهو صدای شیر آب آشپزخانه اومد! از شدت استرس یه لحظه خشکم زد و کیرم که داشت نهایت لذت رو از کون نرگس میبرد دائم نبض میزد. با وجودی که میدونستم پدر و مادرم بدون در زدن هیچوقت وارد اتاق ما نمیشن اما انقدر استرس و هیجان داشتم که خشکم زده بود. یکی دو دقیقهای که گذشت یهو دیدم نرگس با صدای آهسته گفت حامد بکن بذار راحت شم! همین حرفش کافی بود تا با فشار به شکم بخوابونمش روی تخت و کیر شقمو فرو کنم لای کونش. دوتا دستهامو گذاشتم دو طرفش و شروع کردم به تلمبه زدن لای کونش. لذتش باورکردنی نبود؛ انگار تمام وجودم رفته بود تو کیرم و داشت از طعم کون و بدن نرگس لذت میبرد. هر دو سه دقیقه که احساس میکردم میخواد آبم بیاد کیرمو نگه میداشتم و شروع میکرد به نبض زدن لای کون نرگس. بعد از ۵-۶ مرتبه تکرار این کار، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آب کیرمو با فشار خالی کردم لای کونش. وای عالی بود؛ تمام انرژی و جونم رفته بود و سنگینی بدنم رو انداختم روی نرگس؛ یکی دو دقیقه روش بودم و بعد دوباره به پهلو کنارش دراز کشیدم. گیج و منگ بودم از لذتی که بردم؛ نگاه نرگس کردم که دیدم دستش رو کشید لای کونش و آب کیری که لاش ریخته بودم رو به دستش مالید و برد داخل ساپورت و شورتش؛ شروع کرد به مالیدن کسش و داشت با آب کیر من جق میزد؛ با خماری تمام داشتم این صحنه رو نگاه میکردم و ازش لذت میبردم. بعد چند دقیقه یه آه سکسی کشید و یهو تن و بدنش آروم گرفت؛ تمام این مدت نه حرفی زد و نه سرشو به سمت من برگردوند. ارضا که شد احساس کردم بهتره که منم برم رو تختم. تا خود صبح خوابم نبرد… ادامه دارد… نوشته: نویسنده واکنش ها : chochol 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
chochol ارسال شده در 2 آبان، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، 2024 دلهره - 3 تا صبح خوابم نبرد… تو دلم آشوب زیادی داشتم، حتی یه بارم نتونستم برگردم و حامد رو ببینم؛ لحظهای که روم ارضا شد و فشار و سنگینی بدنش رو روم انداخت احساس کردم از این دنیا کَنده شدم؛ تپش قلبم زیاد شده بود و احساس بیپناهی میکردم، نه اینکه از کار حامد بدم اومده باشه یا دوستش نداشته باشم، نه، دوستش داشتم؛ فقط از خط قرمزهایی که رد کردیم میترسیدم، میترسیدم از فهمیدن دیگران، از اینکه هیچوقت احساس بین من و حامد یا حداقل احساس من به حامد رو درک نکنن…! ساعت گوشیم زنگ زد و قبل از اینکه یوقت حامد رو بیدار کنه قطعش کردم و از جام بلند شدم. چند ثانیهای نگاهش کردم و ناخودآگاه یاد اولین خاطرههایی افتادم که احساس کردم جور دیگهای متفاوت از برادر و خواهری دوستش دارم. «خاطرم هست اون موقع تازه سال اول دانشگاه و ترم اول بودم. با بابا و مامان رفته بودیم اصفهان و یکی از دوستای بابا کلید ویلاش رو داده بود بهش. ویلا استخر داشت و من و حامد تمام سه روزی که اصفهان بودیم صبح و ظهر تو استخر بودیم؛ شوخیهاش، رفتاراش، نگاههاش همه به دلم مینشست. وقتی به شوخی بغلم میکرد دلم میخواست بغلش تا ابد ادامه پیدا کنه، دوست داشتم با خجالت بهش بگم بیا دوست پسرم شو، بیا یه دیوار بکشیم دور خودمون تا هیچکی نبینه این دنیای قشنگ دو نفرمونو؛ عاشقش شدم، انقدری که بدم میومد از نگاهش به دخترا، از لاس زدناش با زهرا که میدونستم جاش باشه تن به هر کاری برای حامد میده». دست و صورتمو شستم و برای صبحانه پنکیک و خامه که میدونستم حامد عاشقشه براش درست کردم. هنوز وقت داشتیم، یه کراپ سبز یشمی با جین پوشیدم و کمی به صورت و موهام رسیدم. اضطراب داشتم؛ انگار که قراره سر یه دیدار عاشقانه برم؛ بابا و مامان کم پیش میومد قبل رفتن ما بیدار شن و خیالم از بابتشون راحت بود. میدونستم خیلی سخته بخاطر رابطه دیشبمون عادی رفتار کنیم. شبی که تو اسنپ آب حامدمو آوردم هم تا صبحش برام یه عمر بود. نمیدونم حامدم مثل من به رابطمون نگاه میکنه یا نه؛ نمیدونم اونم عاشقمه یا همه این اتفاقات براش فقط به اندازه یه ارضا شدن ارزش داره…؛ به خودم نهیب میزنم مگه مهمه نرگس؟ مگه تا همینجاشم کار سختی نبوده؟! مگه از اولم نگفتیم ممکنه تو یه لحظه همه چیز از بین بره؟! به خودم که میام میبینم زل زدم به کتری که همینجور داره از جوش اومدن سوت میکشه؛ سریع گاز رو خاموش میکنم و به امید اینکه بابا و مامان بیدار نشده باشن میرم اتاق که حامدمو بیدار کنم. هنوز رو تخته؛ دلم میخواست میرفتم و تو بغلش جا میگرفتم؛ لباشو میبوسیدم و آهسته بهش میگفتم حامد بیا از جهنم این آدما فرار کنیم؛ بیا بریم جایی که هیچ قید و بندی به احساسات آدما نزنن، جایی که بدون ترس عشق رو تجربه کنیم… آهسته صداش میکنم و میگم حامد جان پاشو صبحانه آمادست؛ صدام لرزش داره و دستام بی اراده تو همدیگه قفل شدن… . گیجم؛ احساس میکنم دیگه سختمه تو روی نرگس نگاه کنم؛ اصلا نتونستم بخوابم؛ صدای زنگ گوشیش که اومد از دلهره نگاه کردن بهش خودمو زدم به خواب. هیچوقت به اندازه اون لحظه ارضا شدن دیشب روی نرگس احساس آرامش تو زندگیم نداشتم. انگار تمام لحظات اون رابطه چیزی فراتر از یه لذت جنسی بود؛ چیزی مثل تمام اون چیزی که میخواستی! داشت صدام میکرد که بیدار شم. بدون نگاه کردن بهش گفتم باشه نرگس جان بلند میشم. صدام میلرزید؛ از اتاق که دور شد بلند شدم و رفتم توالت. دست و صورتم رو شستم و با خودم تصمیم گرفتم به چشماش نگاه نکنم. بعد از توالت رفتم اتاق و حاضر که شدم بدون کوچکترین نگاهی به چشمای نرگس پای میز صبحانه نشستم. چه بلاییه میخواد سرم بیاره؟! احساس میکنم زل زده به چشمام! عرق سرد کردم و استرس دارم؛ با دستهایی که میلرزه اولین لقمه پنکیک با خامه رو برمیدارم، حس میکنم لمسم کرد… . حسش میکنم؛ مثل من آشفتس؛ مشخصه حال هردومون بده؛ ولی من اینو دوس دارم؛ دوس دارم چون بهم نشون میده حامد فقط برای ارضا شدن تن به رابطه با من نداده؛ همین بهم قوت قلب میده. اولین لقمشو که برداشت انقدر دستاش میلرزید که ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو دستش. دستای حامد سرد بود و من مثل آتیش. انگار نه انگار میخواستم آرومش کنم، حالا لرزش دستامون دو برابر شده بود. بهش گفتم حامدم آروم باش؛ صدام میلرزید؛ بالاخره نگام کرد و گفت «نرگس»؛ تمام حرفی که زد همین یه کلمه بود… . مغزم خالی بود؛ زبونم قفل شده بود و چیزی به جز نرگس نتونستم بهش بگم. به هر سختی بود صبحانه رو خوردیم و بدون هیچ حرفی رفتیم بیرون. بدون اینکه ازش سوال بپرسم اسنپ گرفتم. گور بابای پول، گور بابای تمام چیزایی که تا حالا احساس من و نرگس رو پنهان میکردن. اسنپ اومد و نشستیم. راننده یه مرد میانسال و به نظر پر حرف میومد. تا نشستیم با خنده گفت اگه اشکالی نداره موزیک بذارم برای زوج افسرده. انگار از قیافههامون معلوم بود چقدر ویرانیم. گفتم نه اشکالی نداره راحت باشید. ترانه «از تو دل کندن» منوچهر سخایی رو گذاشت و حال مارم خرابتر کرد. نرگس سرش رو شونم بود و دستامو محکم تو دستاش گرفته بود. راننده در طول مسیر چند بار یه حرفایی زد اما با دیدن اینکه ما هیچ واکنشی نشون نمیدیم بیخیال ما شد و صدای ترانشو زیاد کرد. ترانههاش یکی از یکی غمگینتر بود. رسیده بود به آهنگ «سقوط» داریوش که احساس کردم نرگس داره آهسته و بیصدا گریه میکنه. دست کشیدم به صورتش و اشکش رو احساس کردم. دستشو محکمتر تو دستم فشار دادم و دم گوشش گفتم «دورت بگردم الهی حالا که تا اینجاشو اومدیم تا ابد مال خودمی». با این حرفم فشار دستاش بیشتر شد. رو کردم به راننده و گفتم جناب میشه تغییر مسیر بدید و ما رو ببرید دربند؟ یه نگاه تو آینه بهم کرد و با خنده گفت «حالا شد، از اولم باید میبردمتون یه جا که از غم و غصههاتون دور شید، یه جا که خانم زیباتون اینجوری اشک نریزه». یه لبخند اومد رو صورت نرگس و اشکاشو پاک کرد. یه مقدار زمان برد تا برسیم به دربند و حس و حال من و نرگس جوری بود که انگار اصلا از اولشم قرار نبود بریم سر کار. فقط تو مسیر یه زنگ به شرکت زدم و گفتم حال نرگس کمی نامساعد شده و رفتیم درمانگاه و امروز نمیاییم. از ماشین که پیاده شدیم و راننده رفت نرگس رو کرد بهم و گفت حامدم لواشک میخوام. میشد کاملا ذوق رو تو چشماش دید؛ به کل حالش عوض شده بود و همین منم سر ذوق میاورد. گفتم معلومه که میشه دنیای من. دستشو گرفتم و اولین غرفه فروش لواشک و تنقلات هرچی خواست براش گرفتم. وسط هفته بود و دربند خلوت و خواستنی. به نرگس گفتم بریم جای قبلی؟ فقط خندید و همین یعنی آره. یکراست رفتیم کافه «آستان»، جایی که یبار با بچههای شرکت رفته بودیم و تختهای روی آبش حس خیلی قشنگی به آدم میداد. چون اول صبح بود اولش گفتن کافه باز نیست و با اصرار ما گذاشتن بریم روی یکی از تختها. هوا زیادی خنک بود و نرگس رو تخت که نشستیم چسبید بهم و سرشو برد تو سینههام. کافه چیزی نداشت برای خوردن بگیریم و ناچار بودیم همون تنقلاتی که خریدیم رو استفاده کنیم. همونجور که نرگس سرش تو سینههام بود دستم رو بردم و پهلوش رو کمی فشار دادم و با خنده هیستریکی گفتم دختر آخه تو معلومه چته؟ کمی از جاش پرید و زل زد به چشمام و… . نگاش کردم و گفتم دوستت دارم حامد؛ قضاوتم نکن، ولی من عاشقتم؛ دلم میخواد مال تو باشم؛ بدم میاد ازون خونه؛ از بابا و مامان که میدونم هیچوقت نمیتونن حس من به تو رو بفهمن؛ از همه آدمای اطرافمون بدم میاد حامد؛ بغض کردم و با اشکهایی که از چشمام میومد گفتم حامد یا منو ببر از اینجا یا زندگیمو تموم کن… . اصلا مهلت نمیداد حرف بزنم، شوکه نشدم چون میدونستم امروز قراره هرچی درونمونه بریزیم بیرون، برای همین ساکت بودم تا هرچی میخواد بگه. وسط حرفاش بدون توجه به محیط و آدمهایی که ممکن بود ما رو ببینن، کشیدمش تو بغلم و لباشو بوسیدم. ساکت شد؛ دوباره بوسیدمش؛ اینبار طولانیتر؛ هنوز اشک میریخت و اینبار چشماشو بوسیدم؛ گرفتمش تو بغلم. یکی از کارکنای کافه داشت در حالی که سیگار میکشید نگاهمون میکرد؛ انگار اونم حسرت داشت، مثل ما… . تو بغلش جا گرفته بودم و دیگه هیچی نمیخواستم. چند دقیقه که گذشت بهش گفتم حامدم بیا بریم. گفت کجا؟ گفتم خونه لیلا، تا بعدازظهر نیست، ازش میریم کلید خونشو میگیریم. گفت چی میخوای بهش بگی؟ گفتم برام مهم نیست. فقط بیا بریم… . نمیدونم به لیلا چی گفت که کلید خونش رو گرفت. لیلا یکی از دوستای نرگس بود که مجرد بود و خونه مستقل داشت. انقدر عجله کردیم که حتی یادمون رفت چیزی برای ناهار بگیریم. تقریبا نزدیک ظهر شده بود که رسیدیم خونه لیلا. نرگس درو که باز کرد و رفت داخل، سریع پشت سرش درو بستم و بغلش کردم. محکم گرفتمش تو بغلم؛ یه آه بلند کشید. دیگه حالمون دست خودمون نبود. شاید چند دقیقه همون جلوی ورودی خونه تو بغلم نگهش داشتم و سرمو بردم توی موهاش و بوسش میکردم… . مست شده بودم از بوسههاش و بغلش؛ دستاش دورم حلقه شده بود و انگار جزوی از وجودش بودم. تو بغلش چرخیدم و در حالی که لبامون نزدیک هم بود و نفسهای همو حس میکردیم گفتم راحتم کن… . لباش ساییده میشد به لبام و داغی نفسهاش مستقیم وارد ریههام میشد؛ از شدت هیجان هیچ چیز رو نمیتونستم کنترل کنم. کیرم به نهایت شق بودن رسیده بود و وقتی نرگس برگشت رو به من، چسبید به شکمش. با صدای آهستهای که به سختی از لبهاش خارج میشد گفت راحتم کن؛ نمیدونست اونه که باید راحتم کنه؛ یه دستم رو گذاشتم روی کونش و فشارش دادم به خودم؛ لباشو با لبام شروع کردم به خوردن و هرچند ثانیه لبامو جدا میکردم و دوباره لباشو میخوردم. تو هر بار جدا کردن لبام بزاق دهنش بین لبامون هیجان و هَوَسمون رو چندبرابر میکرد… . با یه دستم کیرشو گرفتم؛ به شکمم فشار میاورد و دیوونم کرده بود. محکم تو دستم فشارش دادم و آه از نهاد حامد دراومد؛ همزمان که لبای همو میخوردیم شروع کردم به مالیدن کیرش؛ با اینکه لباساش تنش بود اما خیسی روی شلوارشو که از کیرش میومد کاملا حس میکردم. میدونستم عاشق ساپورت و لباسهای تنگه و الانم جین تنگی که پام بود فکر و حواسشو برده بود؛ باید آرومش میکردم عشقمو؛ باید کاری میکردم تا تن و روحش آروم بگیره… . کیرمو که با دستش فشار داد انگار روحم از بدنم خارج شد؛ دلم میخواست همون لحظه برش میگردوندم، میچسبوندمش به دیوار و کیر شقمو میکردم لای کونش که تو جین تنگش به شدت شهوتناک شده بود. از فرط هیجان جنسی که دچارش شده بودم لباشو گاز گرفتم و با قدرت بدنم همونجا پیش در خوابوندمش روی زمین. نرمی و لطافت بدنش جریترم میکرد. به محض خوابوندنش کمربندم رو باز کردم و شلوارم رو تا زیر زانو کشیدم پایین. کیرم از روی شلوار خودنمایی میکرد و به اوج شق بودنش رسیده بود… . دیدن برجستگی و حجم زیاد کیرش که کل شرتشو خیس کرده بود تیر خلاص بود. خودم رو سپردم بهش و با بستن چشمام با تمام وجودم فقط لذت میبردم. چند ثانیه بعد از بستن چشمام کیرش با فشار زیاد رفت لای پام و سفتی و کلفتیشو روی لبای کسم حس کردم. با اینکه هنوز شلوارم پام بود اما انقدر فشار کیر حامد زیاد بود که ذره ذرشو حس میکردم. کیرشو فشار میداد و لب و صورتمو میخورد و گاز میگرفت. تلاش کردم براش شلوارمو در بیارم و دستمو بردم که دکمههای شلوارمو باز کنم… . برخورد دستش به کیرم وحشیترم کرد؛ میخواست شلوارشو در بیاره اما من اصلا تو حال خودم نبودم؛ دست بردم خودم دکمههای شلوارشو باز کردم و کشیدمش پایین. میخواست تو همون حالت بکنمش اما به محض پایین کشیدن شلوارش برش گردوندم رو شکم و با دیدن لپای کونش شرتمم کشیدم پایین و با یه فشار کیرمو کردم لای کونش. نمیدونم چطور میشه لذتشو توصیف کرد؛ تمام بدنش زیرم بود و به ذره ذرش تسلط داشتم. فقط کیرم نبود که از کونش لذت میبرد، تمام بدنم داشت از تمام بدنش لذت میبرد. سرمو از پشت گذاشتم تو موهاش و… . شروع کرد به تلمبه زدن. فرو رفتن و درآوردن کیرش لای کونم منو به مرز جنون میرسوند؛ از سنگینی بدنش لذت میبردم و خودم رو تسلیمش کرده بودم. پاهامو به هم چسبونده بودم تا ازم لذت بیشتری ببره؛ داشت منو با تمام وجودش میکرد… . احساس کردم تن و بدنش لرزید؛ وای من دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و انقدر بدنش برام لذت بخش بود که بعد از چند دقیقه تلمبه زدن آب کیرمو با فشار لای کونش خالی کردم… . سقوط من در خودمه سقوط ما مثل منه مرگ روزای بچگی از روز به شب رسیدنه… روی کاناپه نشسته بودم و نرگسم تو بغلم بود؛ ترانه داریوش دائما تو ذهنم تکرار میشد و نرگس مثل یه دختربچه تو بغلم آروم گرفته بود. نکنه اینا تمامش سقوطه؟! نکنه همش خیاله، وَهمه! دلم نمیخواست برگردیم خونه. انقدر درگیر همدیگه بودیم که متوجه ساعت نشدیم. نزدیک بعدازظهر شده بود و باید برمیگشتیم. دستم تو موهای نرگس بود؛ آهسته بهش گفتم عشقم باید برگردیم خونه. سرشو آورد بالا و خیره شد به چشمام. دیگه هیچ دلهرهای از چشماش نداشتم. دیگه همش آرامش بود. بهم گفت حامد بمونیم برای هم؟ احساس کردم زیباتر از نرگس وجود نداره؛ لباشو بوسیدم و گفتم میمونیم، تا ابد! تو راه برگشت به مادرم زنگ زدم و گفتم برای شب شام نذاره از بیرون میگیرم. چهار پرس کوبیده گرفتیم و رفتیم خونه. من و نرگس یه حال دیگهای بودیم؛ انگار دنیا رنگ و بوی جدیدی به خودش گرفته بود و همه چیز به زندگی نزدیکتر شده بود. پدر و مادر مونم از حال خوب من و نرگس که اغلب حالت افسردهای داشتیم تعجب کرده بودن و خوشحال بودن. ساعت کمی از ۹ شب گذشته بود که پدر و مادر طبق عادت رفتن اتاقشون برای خواب. من و نرگسم بعد از دوش نوبتی که گرفتیم خونه رو جمع و جور کردیم و نرگس رفت اتاق. مگه خواب به چشمام میومد؟! مگه میتونستم به نرگس فکر نکنم؟ قبل اینکه برم اتاق رفتم حیاط و یکی دو نخ سیگار کشیدم… . یه لباس خواب حریر داشتم که فقط یکی دو بار تنم کرده بودم و مامان بهم گفته بود خوب نیست جلوی داداشت که تو یه اتاق میمونید بپوشی. پوشیدمش چون دیگه داداشم شده بود عشقم، شده بود زندگیم. رژ سرخ به لبام زدم و عطری که حامد خیلی دوست داشت. رفتم رو تختم و موهامو که کمی هم مرطوب بود ریختم روی بالش زیر سرم. پتو رو کشیدم روم و منتظر موندم؛ میدونستم اونم مثل من بیتابه و میاد پیشم… . چراغ های اتاق خاموش بود. ولی مطمئن بودم نرگسم خواب نیست. وارد اتاق که شدم قبل هر چیز در اتاق رو بستم. شلوارکم رو درآوردم و با شورت و رکابی رفتم سمت تخت نرگس. دیدم داره با چشمای ماهش نگام میکنه و مثل دختربچهها ریز میخنده. دراز کشیدم کنارش و رفتم زیر پتوش. به پهلو رو به من شد و یه دستم رو گذاشتم اون سمت بدنش. کمی که به هم نگاه کردیم، لباشو که سرخی رُژش به چشمم میزد کشیدم تو لبام و بیوقفه بوسیدمش. عطرش روحمو به پرواز درمی آورد. نمیدونم چند دقیقه لباشو خوردم تا اینکه ناخودآگاه خوابوندمش به پشت و رفتم روش. متوجه لباس خوابش شدم و شروع کردم به بوسه زدن بدنش. لباس خوابشو دادم بالا و زیر سینه و شکمش رو غرق بوسه کردم. نرگس آه میکشید و من هر لحظه مجنونتر میشدم. تحملم تموم شده بود، شرتمو کشیدم پایین و کیرمو گذاشتم لای پاش. لبامو نزدیک لباش کردم و ریههامو از نفسهاش پر کردم؛ آهسته کیرمو فشار دادم و… . احساس کردم بالاخره تموم شد؛ بالاخره اتفاقی که باید میفتاد، افتاد؛ کمی دردم اومد، اما انقدر آهسته کیرشو تو کسم کرد و ترشحاتمون زیاد بود که احساس لذتش دردشو از یادم میبرد. لباش روی لبام بود و بجای اینکه همو ببوسیم، نفسهامون یکی شده بود؛ بازوهاشو گرفتم و ناخونامو فشار میدادم تو تن داغش. حامدم بکن منو، بکن منه عاشق و دیوونه رو… . آهسته تلمبه میزدم تا از ذره ذره و لحظه لحظه این رابطه و نزدیکی لذت ببرم. ساییده شدن پاهامون به همدیگه حرارت زیاد بدنش کنترلمو ازم گرفته بود. کیرم داخل کسش نبض میزد و دلم میخواست تمام وجودمو توش خالی کنم؛ فشار دستاش که روی بازوهام زیاد شد سرعت کردنشو بیشتر کردم و میخواستم هرچی تو وجودمه خالی کنم تو کسش که متوجه صدای در شدم! حامد تو حال خودش نبود و با تلمبههای سریع ترش منم به جنون کشیده بود؛ جوری که یک بار ارضا شدم و از شدت لذت بازوهاشو فشار بیشتری دادم؛ فکر کنم حامد حتی متوجه ارضا شدنم هم نشد انقد که غرق لذت بود. داشت با همه وجودش ازم لذت میبرد که احساس کردم در اتاق باز شد! این دنیا چرا انقد سیاهه… چرا همه چیز رنگ و بوی تلخی داره… بابا بود! تو یه لحظه انگار زندگی برای هممون رنگ سیاهی گرفت؛ برای احساس من و حامد، برای باورهای بابا، برای همه چیز؛ حتی نفهمیدم چی شد؛ نفهمیدم چطور حامدم، عشقم، زندگیم، تمام آرزویی که داشتم و تا همین چند لحظه پیش تو آغوشش بهترین آرامش زندگیمو داشتم از بغلم پرت شد زمین و سرش خورد به گوشه میز آرایشم؛ شوکه بودم و زبونم بند اومده بود؛ داشتم از بین رفتن تمام زندگیمو به چشم میدیدم؛ دستای بابا دور گلوی حامد بیهوش و بیحالم بود؛ تمام بدنم خشک شده بود، دیدن لبای کبود حامد که تا چند دقیقه پیش به ریههام نفس میداد ویرانم میکرد… زل زده بودم به حامدم که بیحرکت و با چهره کبود روی زمین کنار تختم بود؛ نمیفهمیدم چیکار میکنم؛ با همون وضع از رو تخت بلند شدم؛ میخواستم تمام نفرتی که دارم برم و سر پدرم خالی کنم؛ میخواستم فریاد بزنم چرا؟ چرا اینقدر زندگی شما سیاهه، چرا انقدر تلخید… احساس کردم تو حیاطه و یه راست رفتم تو حیاط؛ مادرم داشت گریه میکرد و چنگ میزد به بابا؛ جلوی در خشکم زده بود و فقط نگاه میکردم؛ همه چیز قرار بود تموم شه؛ همه چیز تهش همینجا بود؛ تو تاریکی شب… بابا بنزینو رو بدنش خالی کرده بود و کاری از ضجههای مامان هم برنمیومد؛ فندک دستشو روشن کرد و… پایان نوشته: نویسنده لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده