رفتن به مطلب

داستان سکسی شوگر مامی


dozens

ارسال‌های توصیه شده


شوگر مامان عزیزم

خودم:
سلام به همه خوبان
بهروز هستم ۲۷سالمه الان خودم با خانومم فرانک و با کسی که به ما محبت کرد زندگی ما رو سروسامان داد ماهی خانم ۳نفره توی یک واحد بزرگ زندگی می‌کنیم.ویک فست فود پیتزا ساندویچی خوشگل و پر درآمد توی ترکیه نمیگم کدوم شهر داریم و کاسبیم…من تا ترم۵هم دانشگاه آزاد درس خوندم اما بخاطر بعضی مسائل که توی داستان میگم نشد ادامه بدم…من توی دانشگاه عاشق شدم اولش فک میکردم بازیه شوخیه اما دیدم چشم و دلم همه با هم گرفتارش شده…من ۱۸۵قد وزنم۹۰کیلو و بقول دوستان ۱۷سانت هم کلفت هم سالار قد و هیکلش… اما فرانک عزیزم چشمای عسلی سفید و قد متوسط همه چی نرمال و فوق العاده مهربون…بماند که طی مدت کمی واقعا دلباخته و دلبسته هم شدیم…ولی بقول قدیمیا کو شانس…آقا من به مادرم گفتم و اونم به بابام و خانواده ها صحبت کردن و حتی پدر و مادر فرانک چون منو دیده بودن می‌دونستن هم رو دوست داریم مشکلی نداریم و من همزمان هم توی پیتزایی کار می‌کردم هم درس میخوندم.خداییش سطح زندگیشون از خانواده من بالاتر بود…قبولم کرده بودن.‌روز خواستگاری عمه و خاله ها دایی‌ها و عموها بودن…خب ماسنتی و تخمی و خرافاتی زندگی می‌کنیم دیگه…هنوز بله برون نبود…۳۰نفر باما اومده بودن…خانواده اونا کلا۶نفر بودن،فقط ۴تا پدربزرگ مادربزرگا بودن و پدر مادرش…خوشگل و خوشتیپ…من هم خوشحال قند توی دلم آب میشد…تقریبا همه کارا داشت تموم میشد که بنده خدا پدربزرگ پدریش گفت پسرم حاج آقا رو برای اون مسائل توجیه کردی یا نه…همون لحظه همه ساکت شدن…پدر فرانک گفت نه آقا لطف کنید خودتون بگید…گفت حاج آقای رستگار ما جزو اقلیت‌های مذهبی هستیم و مسلمون نیستیم حتما در جریان باشید که گفته باشم…تا این حرف رو گفت پدرم مث ببر خشمگین بلند شد گفت بهروز گفتم بله بابا…هنوز حرفم تموم نشده بود چنان کشیده ای بمن زد که همه مات موندن…گفت پسره الدنگ عوضی من و بعد یک عمر نماز و روزه و حج و کربلا بجا آوردن …برداشتی آوردی خونه این بی دین ها تازه چای و شیرینی میوه هم خوردم گوشتم نجس شده…میخای زن کافر بگیری پدرسگ…دومی رو محکمتر زد…پدر بزرگ مادری فرانک بلندشد گفت آقا ادب داشته باش بی دین چیه و کیه نجس چیه…میگه ما جزو اقلیت‌های مذهبی هستیم ارمنی هستیم خدا پرستیم…چرا جفنگ میگی.بعداز کلی آبرو ریزی هیچچی دیگه آقا اومدیم بیرون و چندروزی من و فرانک هم رو ندیدیم.داشتم دق میکردم.رفتم در خونه اونا روم نمیشد در بزنم داشتم طبقه بالا رو میدیدم.یک آن خودش اومد دم پنجره تا منو دید همینجور بدون روسری با تاب و شلوار جین پاش اومد توی کوچه…وقتی اومد دیدمش…تا منو دید محکم چسبید بهم زد زیر گریه…آقا شانس شخمی ما همون لحظه ۱۱۰ رد شد ما رو گرفت چکاره هم هستین …گفتم نامزدیم.زنگ و زد مادرش اومد بنده خدا چیزی نگفت.پدرش داشت ماشین و پارک می‌کرد.‌رسید اونم زد زیر گوشم…ماموره گفت آقا جریان چیه مگه نامزد دخترتون نیست مگه دامادتون نیست؟پدر فرانک گفت هر کی گفته گوه خورده…این مزاحمه آقا مزاحم…گفتم جناب آرامیان بخدا مزاحم نیستم من و فرانک عاشق هم هستیم…تا حالا از من بی احترامی دیدین…مگه من با شما چیکار کردم پدرم میزنه زیر گوشم شما میزنی…پس ما باید چکار کنیم…گفت نمیدونم برو اون پدر عقب مونده ات رو راضی کن بیاد برات خواستگاری کنه من حرفی ندارم…الان هم ببریدش ازش تعهد بگیرین تا دیگه در خونه من نیاد مزاحم نشه…فرانک تا اون موقع ساکت بود.‌داشتن منو میذاشت توی ماشین که گفت بابا اگه بهروز رو ببرند من دیگه خونه نمیام…پدرش یک کشیده هم به اون زد گفت این و هم ببرید دیگه دختر من نیست…گفتم نه تو رو خدا اینکار رو نکنید فرانک گناه داره …آقا منو ببرید.‌فرانک اگه منو دوست داری برو تو خونه…کلانتری جای تو نیست…لج می‌کرد.گفتم خواهش میکنم برو بیشتر ازین کارو خرابتر نکن…خلاصه که منو بردن کلانتری گفتن بگو پدرت بیاد ضمانت بده توهم تعهد بده آزادت کنیم…گفتم نه اون میاد نه من تعهد میدم که دیگه نرم در خونه اونا…گفتند بازداشتگاه…یک شب موندم نه شماره دادم نه چیزی…فرداش صبح دیدم بابام توی بازداشتگاهه.از خانواده فرانک آدرس و شماره گرفته بودن.تا رفتم توی اتاق افسر نگهبان گفت آخرین باره جلوی مامور قانون میگم…اگه دوباره بری سمت اون کافرها عاقت میکنم…گفتم پس الان بکن چون دلم گیره نمتونم نرم اونجا…خلاصه که عاق نکرد ولی استغفرالله کردو گفت فقط هيچوقت دیگه نمیخام ببینمت…من موندم و یک دل خراب و جیب خالی و زندگی بی سامون.

مستقیم رفتم همون پیتزایی خودمون صاحبش مرد روشنفکر و آقاییه…گفت توهم جزو ۲نفری که ۲۴ساعته اینجا هستن باش…از۱۰صبح تا۴عصر پای اجاق و تنور آشپزخونه باش…اگه دوست داشتی و تونستی غروب تا۱۲شب با موتور توی پخش کارکن…حقوقت هم دوبل بگیر زندگیتو بکن‌‌…جا خوابت هم که هست.‌…تا ببینیم از خدا چی میاد‌‌…خلاصه که همونجا موندم و خوب هم شد چون کار رو یاد گرفتم…دو ماهی بود فقط تلفنی با فرانک صحبت می‌کردم.‌خانواده ام واقعا طردم کردن…حتی به مادرم چند بار زنگ زدم جواب نداد وقتی هم که جواب داد فقط گفت تا وقتی اون دختره رو میخوای دیگه به ما زنگ نزن.‌توی بد برزخی گیر کرده بودم‌.فرانک وقتی اوضاع رو فهمید گفت من تو رو دوست دارم و ولت نمیکنم…بریم باهم عقد کنیم…خلاصه که چون سن و سالش بالای ۲۰بود رفتیم عقد گفتن اجازه پدر باید باشه و خیلی بدبختی‌های دیگه…طفلک مجبور شد به ظاهر هم که شد بخاطر من مسلمون بشه…پدرش اجازه عقد داد ولی اونم بیرونش کرد…هر دو موندیم حیرون و سرگردون…فقط خودش یک‌کم طلا داشت با دوتا سکه بهار آزادی فروختیم البته صاحبکارم خوب کمک کرد پول پیش خونه دادیم…به هر چی بگی قسم دوتا بالش با دوتا پتو داشتیم…۱پیکنیک با یک ماهی تابه با۱قوری کتری و استکان داشتیم…هیچی دیگه نبود …نه تلویزیونی نه اسپیکری نه هیچ دلخوشی دیگه ای…خونه پایین شهر بود کوچیک و تمیز بود.البته من اکثرا برای شام ساندویچ پیتزا می‌آوردم… کم کم قسطی با ضمانت صاحب کارم وسایل میخریدیم…بعد از یک مدت بردمش سرکار پیش خودم ۱موتور کوچیک خریده بودیم با هم میرفتیم و بر می‌گشتیم… دوسال گذشت تقریبا وسایل خونه رو خریده بودیم حتی یک لب تاپ و ماهواره و همه چی…با هیچکس رابطه نداشتیم سرمون توی لاک خودمون بود…یکشب مشتری زنگ زد پیتزا خواست من بردم براش…فرانک دم اجاق بود خیلی هم زرنگ بود از من هم بهتر پخت می‌کرد.وحقوق خوبی می‌گرفتیم… من پیتزا رو برداشتم رفتم دم خونه مشتری خانم تنهایی بود قبلا هم براش پیتزا برده بودم…جوون بود شاید۴۲یا۴۳ساله…خوشگل بی حجاب سفیدتپل وکون فوق‌العاده تپل و قشنگ…گفت پسرم اسمت چیه گفتم بهروزه خانم…گفت کسی رو میشناسی بیاد ماهواره منو درست کنه…جهت رو پشت بوم درسته ولی از داخل کانالها بهم ریخته…گفتم خودم بلدم اما الان باید برگردم سر کار دیر برم اوج کار ماست ناراحت میشن…گفت شب موقع رفتن بیا درست کن. گفتم خب خانومم باهام هست نمیشه…گفت چرا نشه حتما بیا…پولش اصلا مهم نیست.راست میگفت انعام خوب میداد…گفتم باشه روی چشم.

ساعت دقیق۱۱ بود من با خانومم اجازه خروج گرفتیم…همیشه تا۱۲شب بودیم.چون خونه هم کاری نداشتیم و جایی رو هم نداشتیم که بریم و چون همه چی قسطی خریده بودیم خیلی پول لازم بودیم…باید فقط کارمیکردیم…توی فکرمون بود بریم بالاتر خونه بهتر اجاره کنیم…برای همون خیلی کار می‌کردیم.بخدا وقتی میرفتیم خونه فقط نیم ساعت دست وپای هم رو ماساژ می‌دادیم تا یک خورده آروم بشه…دیگه کلا درس و دانشگاه و همه چی مالیده بود.فقط حواسمون بود که فرانک حامله نشه تا پیشرفت کنیم…خودمون هم دیگه از همه بدمون میومد …نامردها هيچ کس بهمون سر نزد نه اون طرف نه اینطرف…تازه سمت فرانک بدتر هم شد فامیلاشون هم چون فهمیدن مسلمون شده همه طردش کردن…فقط منو داشت…توی راه گفتم فرانک بریم خونه مشتریم بهش قول دادم ماهواره اش رو تنظیم کنم گناه داره…گفت باشه برو فقط زود تمومش کن خیلی خسته ام…رفتیم و طبقه ۵بود و خونه بزرگ و لاکچری…رفتیم داخل…موتور رو گذاشتم پارکینگ…خیلی خوش برخورد بود…گفت پسرم بهروز خانومت رو معرفی نمیکنی گفتم فرانکه عشقمه.گفت من هم ماهی هستم.خوش اومدین…بیایید تو…رفتیم و من سریع رفتم سراغ ماهواره اش…مشغول بودم و حواسم نبود.‌…وقتی برگشتم دیدم فرانک طفلک رو مبل خوابش برده…چقدر خسته بود‌‌…همینجور که کار می‌کردم…روم طرف تلویزیون بود اشکام آروم می‌ریخت.چی فکر می‌کردیم چی شد؟یک آن ماهی خانوم اومد گفت وای طفلی خوابش برده…تا منو دید گفت عزیزم گریه کردی هیچچی نگفتم …گفت چی شده باهم دعوا کردین گفتم نه خدا نکنه…گفت پس چیه …گفتم بهش قول دادم خوشبختش کنم پاگیر من شد الان باید توی خونه نشسته باشه عشق کنه…بایک موتور فکسنی تا اون سر شهر تا۱نصف شب کار میکنه وقتی میاد خونه حتی چایی هم نمتونه بخوره…گفتم ماهی خانم سیمچین یا انبردست داری …گفت نه من ابزار ندارم…گفتم اشکال نداره توی جعبه عقب موتور هست میرم میارم…فیش کابل از پشت کنده شده درستش میکنم.گفت بیا شربت بخور…گفتم لطف میکنید یک چایی به ما بدین خیلی خسته ایم بخوریم رفع زحمت کنیم…خونه دوره…گفت مگه کجاست آدرس گفتم باور نمیکرد‌‌‌.گفت بخوای برین هم نمیزارم بری…الان چیزی میارم از چایی هم بهتر.‌.تا تو کارت تموم شه این هم چرت زدنش تمومه…من رفتم پایین و ابزار آوردم و کاراش و کردم…رفتم فرانک و بیدار کردم بلند شد گفت خوابم برده بود گفتم آره عشقم پاشو بریم…تا خواستیم که بلند شیم بریم…دیدم ماهی خانوم با یک سینی جام کوچیک ۴مغز چیپس و مخلفات رسید…گفت بچه ها امشب شراب ناب چند ساله مهمون من هستین…فرانک خیلی رودربایستی داشت…من چندباری تا در خونه اش اومده بودم.‌ولی داخل نه…گفت من که تنهام امشب نمیزارم برین خونه تون… پس بیاید جلو آقا رفتیم و نفری چند پیک کوچولو خوردیم…کله داغ شد اما مست نشدیم…یعنی من خداییش ترسیدم گفتم مست نشیم بلایی سرمون بیاره…چقدر احمق بودم چی فک میکردم زن به این نازنینی…ولی فرانک چون همیشه توی خونه اشون می‌خورد حال می‌کرد چندتا خورد سرحال شد…گفتم ممنونم ماهی خانم دیگه اجازه رفع زحمت بده بهمون گفت نه عزیزم…براتون حوله گذاشتم برین دوش بگیرین…خسته گی دربیاد بعدشم توی همون اتاق تخت خواب بزرگه بخوابین…اتاق پسر بزرگمه که فرانسه است…گفتم مگه شما چند سالتونه…گفت ۵۶سال.‌بخدا من و فرانک کپ کردیم۴۰بزور بهش می‌خورد…گفتم باما شوخی میکنی…گفت نه من تنهام بچه هام همه از ایران رفتن…تموم این۵طبقه ساختمون با اون هایپر پایین مال منه که اجاره اون شرکته…بازنشستگی خودم و شوهرم که سرهنگ ارتش بود هم هست‌‌…من هم بزودی از اینجا میرم ایران واینمیستم…حالا برین دوش.بعدشم جیش بوس لالا…خندیدیم…رفتیم توی اتاق…مستقیم توی حمام سرویس مستر درجه یک…باور کنید بلدنبودیم چطور آب و با اون سیستمش توی وان باز کنیم تنظیم کنیم…دیگه دست وپا شکسته با فرانک خندیدیم زبان انگلیسی دوبله می‌کردیم تونستیم دوش رو بقول خودمون روشن کنیم…باور کنید نزدیک۲ساعت حموم بودیم …اومدیم بیرون طفلی حوله تمیز برامون گذاشته بود…شورت وکرست تمیز برای فرانک بود.من حوله دورم بود خشک کردیم دراز کشیدیم روی تخت…از خستگی همینجور خوابیدیم…صبح دیدم یکی داره آروم با هام ور میره چشامو باز کردم فرانک بود داشت می‌خوردش.گفتم عزیزم چه زود بيدار شدي…گفت۸صبحه کدوم زود…پاشو تنبل…بلندشدم سرپا داشت ساک میزد…کیرم کلفت تو دستش بود بوسش می‌کرد… یک لحظه در باز شد ماهی خانوم اومد تو…تا مارو دید سریع برگشت بیرون ما سریع لباس پوشیدیم…بنده‌ خدا خیلی معذرت خواهی کرد…گفت بخدا فکر کردم خوابید.گفتم بیدارشون کنم صبحانه بخورند.برن سر کار دیرشون نشه…گفتم شما باید ببخشید که ما اذیتتون کردیم.و حریم خودمون رو ندونستیم.گفت نه پسر گلم شما جوون هستین وزندگی حقتونه.

صبحانه جاتون خالی صرف شد…بنده خدا بزور شماره کارت ازم گرفت هرچی گفتم نمیخواد باز هم برام با گوشیش پول و زد…ما اومدیم بیرون…من فک کردم۳۰۰زده…گفتم باز هم خوبه یک جای خوب خوابیدیم شرابمون رو خوردیم با بهترین صبحانه دمش گرم…دیگه نرفتیم خونه چون وقت نبود مستقیم سرکار بودیم…تا۱۲شب…ساعت۱و۱۰دقیقه دقیق رسیدیم در خونه کلید انداختیم رفتیم توی خونه …دیدیم بدبخت شدیم .نامردا تمام وسایل خونه ما رو دزدیده بودن حتیتمام مدارکمون رو…برای خنده اش جارو زده بودن جارو رو هم گذاشته بودن بغل در…طفلی فرانک توی بغلم غش کرد…زنگ زدم ۱۱۰مامور اومد مردم جمع شدن…خلاصه که…بدبخت شدیم رفت…فقط یک همسایه اومد گفت دیشب من اومدم بیرون سیگار بکشم دیدم اسباب کشی دارین تعجب کردم…گفتم شاید چون همیشه روزها نیستید شبها بیاید باز هم شب دارین اسباب‌ کشي میکنید…طرف به پلیس کمک کرد و چند تا رد و نشون خوبم از ماشین دزدها داد و من موندم و یک زن جوون روی دستم ناامید و بیچاره…زنگ زدم باباش جریان رو گفتم براش…گفت بمن ربطی نداره…گفتم فرانک حالش بده گناه داره.گفت به درک…زنگ زدم خونه خودمون مادرم برداشت جریان رو گفتم…گفت نصف شب منو از خواب بیدار کردی که بگی اون دختره حال نداره…به گور سیاه…مردم توی کوچه همه تعارف میزدن بخدا بریم خونه ما انشالله دزدها گیرمیفتن…ولی خانواده خودمون چشم دیدنمون رو نداشتن…ریدن توی مذهبی که محبت توش مرده…گذاشتمش روی موتور کم کم حالش بهتر شد رفتیم کلانتری .تموم جریان دیشب که مهمون خونه خانوم بودیم رو گفتم براش…افسر آگاهی گفت صددرصد باید بااون خانوم صحبت کنیم شاید اون تیمی چیزی داشته باشه یا شما رو زیر نظر داشته…گفتم نه اون خانم خوبیه…به زور ازم شماره گرفتن و رفتن بااحترام آوردمش…وقتی رسید من ازش خیلی معذرت خواهی کردم.گفتم اینا به زور ازم آدرس گرفتن…گفت پسرم طوری نیست…مامورن ومعذور…خلاصه نیم ساعتی باهش صحبت کردن و فرانک کنارم بود…طفلی از غصه دوباره از حال رفت اینبار خودکلانتری زنگ زد اورژانس اومد…بردنش من هم باموتور پشتش رفتم…بهش سرم زدن و تا۸صبح اونجا بودیم گفتن باید حتما چندروز استراحت کنه…گفتم خدایا من که جایی ندارم کجا ببرمش…به همه مقدسات قسم با خودم فک میکردم…یک نامه بنویسم خودمو بندازم زیر ماشین راحت کنم.که این طفلک برگرده پیش خانواده اش…توی همین حال و احوال بودم داشتم از غصه میترکیدم…کجا برم کجا ببرمش…دوباره زنگ زدم خونه فرانکشون. مادرش برداشت گفتم حالش خوب نیست دپرس شده بهم ریخته…گفت بردی حالا که دیوونه اش کردی میدیش به ما…دیگه حرفی نزدم…رفتم که برم نقشه خودمو اجرا کنم…خواب بود.نامه نوشتم گذاشتم دستش…ازش معذرت خواهی کردم…رفتم موتورم رو بردارم برم پی نقشه ام.‌دم بیمارستان گذاشته بودمش…اون و هم دزدیده بودن…سرم و کوبیدم به دیوار…همون مامور دم در اومد گفت چی شده داداش چیکار میکنی؟ جوابش رو ندادم.اومدم با سرعت برم خودمو بندازم زیر ماشین.‌.از دور صدا میومد آقا بگیرش محکم بگیرش اون جوون قد بلنده رو بگیرش…اونا فک کردن من دزدی چیزی هستم منو محکم گرفتن…دیدم ماهی خانومه نامه من دستشه…رسید بهم اول محکم زد تو صورتم…گفت لعنتی دختره رو تنها میزاری بری خودتو راحت کنی…نو چطور مردی هستی.‌گفتم بخدا خاله خسته شدم دیگه نمیکشم…دیگه این زندگی رو نمیخوام…منو بردن توی دکه نگهبانی…گفتم دیشب تموم زندگی که دوسال و نیم با کار ۲۴ساعته با فرانک باهم ساختیم رو دزد برد…الان موتور منو هم که وسیله کارم بود رو هم دزد برد…دیگه بدبخت کامل شدم…گفت خدا نکنه…پس من چکاره ام…گفتم بخدا اگه همون پریشب گذاشته بودین بریم خونه این بلاها سرمون نمیومد…الان زنم مونده رودستم جایی حتی برای خواب ندارم…

خودم دستم خالی خانواده هامون دوستمون ندارن.از دیشب به هرکی زنگ زدم همه خوشحال شدن.‌بنظرت این زندگی برام دلچسبه…گفت حرف مفت نزن بدو بریم خانومت رو مرخص کنیم باهات کار دارم اگه من مقصر بودم پس خودم میدونم چیکار کنم…رفتیم فرانک رو برداشتیم‌‌…یک ماشین هیوندا آزرا خوشگل داشت سوارم کرد.رفتیم خونه اش سر راه داروهای فرانک رو گرفتیم…فک کردم پول ندارم نگو اون شب بجای ۳۰۰تومن.بنده خدا۳ملیون زده بود کارتم…چند سال قبل پول خوبی بود…رفتیم خونه گذاشتمش رو تخت دوباره خوایید… من خودم اصلا دیشب نخوابیده بودم …همون پایین تخت کنارش خوابم برده بود‌‌…دیدم ماهی خانم تکونم داد گفت بهروز برو رو تخت بخواب…گوشیمو خاموش کردم. گرفتم خوابیدم‌…باور کنید بیدار شدم هوا تاریک بود‌‌…دیدم فرانک نیست…ترسیدم یه وقت طوریش نشده باشه‌‌…دیدم توی هال خونه نشستن دارن چایی نبات میخورن می‌خندن… گفتم چی شد تو که از دیشب…غش و ضعف کردی دل منو ترکوندی…گفتم ساعت چنده…گفت ۷غروبه…گفتم ای وای الان از کار هم بیکار میشیم…گفت نترس من و تو ازونا خیلی مرخصی طلب داریم…زنگ زدم ازش مرخصی گرفتم…گفتم جریان چیه‌ بنده خدا۱هفته مرخصی داد۲تومن هم ریخت کارت من.در ضمن موتورت رو کلانتری از روی دوربین بیمارستان دزدش رو پیدا کردن‌.بعد برو بگیرش…گفتم حالا چرا خوشحالی…گفت بهت میگم…رفتم توی اتاق برام چایی آورد…گفتم فرانک جریان چیه گفت. ماهی خانوم گفته اتاق سرایداری پایین خالیه…۸۰متری دوخوابه. فردا میریم واسمون لوازم همه چی می‌خره…بریم پول پیش خونه رو بگیریم…موتورت رو بفروش با پول پیش یک پراید بخر.‌وسایل اون می‌خره…چقدر ماهه ماهی نیست ماهه…نازنینه…بعدشم بی‌شعور میخوای بدون من خودکشی کنی.‌هم گریه میکرد.هم خنده…احمق فک کردی تو بری من میمونم…زهی خیال باطل.‌…گفتم راهی نداشتم به خجالتت موندم هیچ کسی برای یک شب هم راهمون نداد…هیچ کسی دیگه دوستمون نداره…توی بغل هم زار میزدیم…همون لحظه ماهی اومد تو گفت جریان شما دوتا چیه؟اینقدر ناامید هستین…مجبور شدیم تمام قصه زندگیمون رو سیر تا پیاز براش تعریف کردیم…گفت ای وای چقدر والدین شما نامرد هستن…چقدر بی وجودن.فاتحه اون دین و مذهبشون رو باید خوند…اشکال نداره من بعد شما بچه های من هستین…ولی بگم ها…من شراب میخورم مست میشم…هفته ای یکبار حتما وافور میکشم…وسواس دارم…بعضی وقتا هم خیلی…‌گفتم خیلی چی…؟؟گفت بعدا میگم…

خلاصه که فردا به همه قولش عمل کرد ولی نذاشت ماشین بخرم گفت پراید چیه…فقط هیوندا…گفت ماشین لازمی سوییچ و بردار .من بعد فقط صبحها سرکاری…غروب به کارای ساختمون میرسی…برات حقوق ماهیانه از اهالی ساختمون که همه مستاجر های خودمن هستن میگیرم برات…زرنگ باشی یکساله بارت و بستی…که شب هم خونه باشی…گفتم چشم…خیلی خوب شد روزها۱۰صبح تا۴غروب سرکار بودم بقیه روز کارای ساختمون که هیچچی هم نبود انجام می‌دادم… اگه خریدی بود هایپر کنارم بود…اگه هر چی میخاستن خر پول بودن بهم انعام میدادن…دیگه فرانک هم کیف می‌کرد… تا اینکه دو سه ماهی گذشته بود…شب بود یک‌کم با ماهی شراب خوردیم بعد ما رفتیم پایین …گفتم عزیزم بریم رو تخت…فهمید سکس میخام گفت بزاریم فرداشب…گفتم اصلا امکانش نیست…گفت بخورش…گفتم فرانک چرا اذیتم میکنی عزیزم…چند روز دیگه پریود میشی…بعد باید یک هفته تو خماری کوس بمونم.گفت باشه فقط آروم بکن.چندروزه نکردی تنگ شده گفتم جونم تنگیش رو قربون…کشید پایین اول خوب دادم ساک زد…گفتم داگی شو…گفت نه بیا روی من…تا اومدم روش گذاشتم توش تا ته رفت تنگی ندیدم…آخی گفت و من هم تند تند تلمبه میزدم گفت جون یک‌کم مست بود که داغ بود.گفت هیچی کیر شوهرم نمیشه…من دلم آتیش گرفت گفتم یعنی چی ،فرانک بمن خیانت میکنه…اینقدر تو چشمام خشم بود که نگو.برگشت داگی شد…تف زدم کردم کوس تپلش. آب انداخته بود…از آب کوسش زدم کون ناز گنده اش.اهل کون دادن نبود گاه گداری میداد که دلم نشکنه…تا انگشت کردم کونش جیغ کشید.گفتم هوی چی خبرته.کیر که نکردم توش…انگشته گفت تو رو خدا دستش نزن درد داره…راست می‌گفت کونش پاره پاره بود…از بغل سوراخش گوشت زده بود بیرون…تا دوباره دست زدم گفت عوضی میگم دست نزن درد دارم.تاحالا بهم بدوبیراه نگفته بودیم.چنان زدم زیر گوشش.بیهوش شد…همونجا لخت افتاد بخدا چندبار میخواستم توی خواب خفه اش کنم.ولی گفتم بزار بیدار شه بپرسم با کی بوده که جررش داده…تا ۹صبح خواب بود…چون مست هم بود…بیدار شد لخت بود.توی چشام پر خشم بود…همین که منو دید داشت یادش میومد چی شده…گفتم حالا با زبون خوش میگی که با کی بودی که کوس و کونت رو پاره کرده یانه بزور ازت حرف بکشم…چشمای خوشگلش پر اشک شد…گفت نزار بهت بگم…فقط بدون من بهت خیانت نکردم…اگه کاری بوده از روی اجبار بوده…دوباره زدم زیر گوشش…گفت هر چی دلت میخواد بزن اصلا منو بکش…ولی بهت نمیگم…گفتم اشکال نداره من هم این زندگی و زنده بودن و نمیخوام وقتی آبرو نباشه مرد چرا زنده باشه…بلند شد گفت نه تو رو خدا بهت میگم اما آروم باش …نری دوباره دنبال خودکشی و این حرفها…گفتم بگو کلک و بکن…گفت اون روز که منو تو از اورژانس برگشتیم…من رو تخت خواب بودم…دیدم کسی داره آروم آروم لباسام رو در میاره ولختم کرد…خسته بودم پشتم بود.بخدا نفهمیدم کیه فقط وقتی زبونش از پشت خورد به کون و کوسم حالم جا اومد دمر شدم چشامو بستم بخدا فک کردم تویی…گفتم بزار کیف کنه خسته اس…

خیلی خوب لیسش میزد…دلم کیر خواست…برگشتم بگم عشقم بکن تو کوسم…دیدم ماهی خانومه داره لیس میزنه.‌تا خواستم بلند شم خودشو انداخت روم گفت خوشگل خانوم اگه میخوای پیش من باشی و زندگی رو برات بهشت کنم فقط ساکت باش چشاتو ببند…من لزبین هستم و عاشق رابطه با دخترای جوون…اگه با من باشی نه لازمه کار کنی نه کرایه بدی نه که شوهرت از بدبختی خودکشی کنه…مرد هم نیستم که خیانت باشه دلتو صاف کن چشاتو ببند و هیچی نگو…بخدا اینقدر من مالوند وسابوند عین چشمه از کوسم آب می‌رفت… منو برد حموم .چندتا دیلدو کیر مصنوعی داشت ویبره دار کرد کوسم نیم‌ساعت منو گایید…حال اومدم بعدش برام۱۰تومن زد کارتم…دیگه برات بگم اینقدر بدنش نازه اینقدر تپلیه که نگو،،گفتم پس چرا اون روز انقدر خوب سرحال بودی…بهروز… ولی این بی‌شعور دیشب یک دیلدوی بزرگ و بزور کرد کونم…پاره کرد کونمو. نامرد دستامو بست به تختش…دهنمم بست هر چی جیغ کشیدم ولم نکرد…یک دیلدوی دیگه داشت دو کیره بود کلفت بدجور منو گایید…خیلی بد شهوتیه‌.گفتم لعنتی دوماه داری بهم خیانت میکنی الان میگی…سوراخ کونت تا خورده جر خورده…الان بهم میگی…دیگه نمیخوامت…البته خودمو لوس کردم. من جونم واسش در میره…گفت چی میگی دیوونه شدی…من که همه چیز رو بهت گفتم…گفتم مجبور شدی اگه نه نمیگفتی… گفت بخدا میخواستم چندبار بهت بگم اما خجالت کشیدم…گفتم من و تو حرف نگفته باهم نداشتیم اما…الان که منو پیچوندی نمیدونم چی بهت بگم…گفت بیا از اینجا بریم…گفتم حالا که کار از کار گذشته کوس وکون رو به باددادی کجا بریم…گفت لعنتی خیلی شهوتیه خیلی دوستم داره…میخوام بهش بگم برامون یک پیتزایی ساندویچی خوب بزنه باهم کارکنیم…گفتم باهمی نیست و وجود نداره من دیگه نیستم…لباس پوشیدم زدم بیرون هرچی داد و بیداد کرد فایده ای نداشت…البته من هدفی از این کارا داشتم…دلم میخواست منم توی بازی باشم…خیلی دلم می خواست ماهی رو بکنم…چند بار به شوخی بغلش کرده بودم نرم و لطیف بود…چه کونی داره…گفتم بذار بترسه منم بازی بدن…رفتم بیرون هر چی زنگ زد جواب ندادم.نزدیک ۲نصف شب بود حقیقتا داشتم کباب میخوردم و نقشه گاییدن دوتاشون رو میکشیدم…میخواستم وقتی کیر کلفته میره کون فرانک داد و بیدادش رو ببینم…برام پیامک اومد…از خط ناشناس …گفت بیا حال فرانک خرابه…باور کنید نفهمیدم چطوری رسیدم خونه

سریع رفتم توی خونه نبود رفتم بالا در ورودی باز بود با کفش رفتم تو دیدم داره میخنده…در بسته شد صدای ماهی اومد گفت مگه نگفتم من وسواس دارم با کفش نیا تو خونه…برگشتم دیدم پشت سر منه با یک تاپ تنگ شلوار کوتاه تنگه تنگ خط کوس معلوم کلوچه بیرون…گفت های چیه با چشمات منو خوردی…خودت که خوشگلش رو داری…گفتم نه تو یک چیز دیگه هستی…محکم بغلش کردم لبشو گرفتم تو لبام اونم محکم بوسید دیدم فرانک عقب وایساده.گفتم بیا جلو جنده کوچولو…خندید اومد نوبتی بوسشون میکردم رفتیم اتاق خواب هنوز کفشام پام بود…هر ۳لخت شدیم.‌رفت کیر مصنوعی آورد… فرانک بست به خودش من دراز کشیدم نوبتی میخوردنش سریع آبم اومد .ماهی خندید گفت تو که پنچر شدی پهلوون پنبه…گفتم دوتا فرشته تپل دارن می‌خورند می‌مالند مگه توانی میمونه…گفتم دراز بکش ماهی جون…دراز کشید چی کوسی داره چنان تپل و خوش بو انگار نه انگار که ۵۶سالشه.چقدر سینه ها و کوسش رو خوردم فرانک با کیره افتاد جونش چنان می‌کرد اونم آه و ناله می‌کرد که دوباره راست کردم…رفتم زیر گذاشتم کوسش…توی آینه دیدم فرانک گذاشت کونش محکم داد داخل همچین جیغ زد گوشم درد گرفت…هردو باهم همزمان می‌دادیم تو من توی کوس اون توی کون…داشت جر می‌خورد.گفتم من بالا تو پایین…سریع رفت پایین دراز کشید گذاشت توی کوس منم توی کونش چقدر نرم و خوب بود کونش خیلی گنده بود…محکم میکردمش تا دوباره آبم اومد…خوابیدم وسط دوتاشون…بوسشون کردم…گفتم ماهی الان نوبت کیه گفت عروسک خونه.‌فرانک… گفت بخدا از دیروز کونم درد میکنه…گفت نمیتونم دردم میاد…گفتم اگه نزاری بکنیمت قهر میکنیم.گفت بزار برم دستشویی بعد…رفت دستشویی گفتم ماهی محکم میگیرمش میخوام اون کلفته رو بکنی کونش گفت باشه.ولی خیلی جیغ میزنه…گفتم بزار بزنه کونش بزرگه جا داره…گفت باشه بزار بیاد اگه ببینه نمیزاره بکنیمش.سریع دیلدو رو آورد دیدم وای چقدره کلفت و دراز دو برابر کیر من…فرانک اومد باور کنید با فکر کرده شدنش کیرم بلند شد…گفتم بیا بغلم عشقم بزار توی کوست …خودش گرفت گذاشت توی کوسش.

تا نشست روی کیرم محکم بغلش کردم از توی آینه دید ماهی کیر بزرگه رو دستش گرفته گفت تورو خدا گناه دارم از دیروز دو بار کونم خون اومده.گفتم یکبار بره توش بعد میگم درش بیاره…ماهی ژل لوبریکانت رو خالی کرد رو کونش داد داخل من زیر آروم تلمبه میزدم…چند دقیقه صبر کردیم تا ژل بی حسش کنه…بعدش آروم کرد توی کونش …گفت وای بهروز پاره شدم این خیلی کلفته…نزار بکنه توش دردم میاد…تا یه ذره بیشتر فشار داد جيغ کشید بدجور…محکم گرفته بودمش…گریه میکرد…گفتم دیگه نکنش ماهی جون براش بسه…گفت پس بیا خودت بکن کونش تا دیگه برای کون دادن بهت ناز نکنه…اومدم از زیرش بیرون بالش گذاشت زیر شکمش کون قلمبه شد.یک کمی هم آب دهن زدم لیز تر شد تا تهش دادم توش…گریه کرد گفت خیلی بدی به روز…دارم از سوزش و درد میمیرم…تا اینو گفت کیرمو درآوردم.بوسیدمش گریه میکرد اشکاش رفت توی دهنم شور بود…از درد اشکش بند نمیومد…بردیمش حموم توی حموم ۳نفری توی وان بودیم…آبگرم بدن رو آروم میکرد…برگشتیم بیرون یک صندلی ماساژ داشت چی بود لامصب؟نوبتی روش ریلکس کردیم حال داد…من وسط اون دوتا کنار هم خوابیدیم…صبح گفت بچه ها میخوام برم ترکیه پیش خواهرم زندگی کنم…من و فرانک لقمه تو گلومون گیر کرد…گفت چی شد چرا رنگتون پرید…برین دنبال مدارکتون المثنی بگیرید بریم اونجا زندگی کنیم…همون روز دنبال کارا افتادیم و بعداز چندماه کلا جمع کردیم از ایران زدیم بیرون‌…الان ترکیه رستوران فست فود داریم…۳نفری کارمیکنیم…اونکه احتیاج نداره فقط برای اینکه بیکار نباشه و به عشق ما مشغول کاره…حال میکنه…خیلی مهربونه از مادر برامون عزیزتره.الان فرانک حامله است عین مادر مواظبشه. یک بار بچه هاش و عروس داماد اومدن ترکیه چند روز پیشمون بودن…عین اینکه ماهم خواهر برادر اونها هستیم با ما رفتار کردن.الان چند سال از ازدواج منو فرانک گذشته ولی هنوز نه خانواده اون نه من هیچ تماسی باما ندارن…نمیدونم این مذهب چیه که تو کشور ما اینقدر همه سنگش رو به سینه می‌زنند.و بهش عمل نمی‌کنند.شرط اصلی انسانیت خداشناسی و بعدش خودشناسی…خدا که به عبادت ما نیاز نداره…خدا انسان‌هایی رو دوست داره که محبتشون به انسانها هر موجودی میرسه…خدایا تو خودت مردم ایران رو از خرافات و چند دستگی مذهبی نجات بده که بفهمن خدا توی تمام ادیان یکیه…خدای من مسلمون با اون مسیحی یکیه…

نوشته: بهروز هرکول

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • mohsen
      خواهر زن و جمعی از دوستان   جانم عزیزم خسرو کجایی سر ساختمون مشغولم چطور چرا هراسونی آرسو غلام تصادف کرد بردنش بیمارستان کجا تصادف کرده کدوم بیمارستان میگن داشته میرفته قزوین تو گردنه کوهین زده به جدول ظاهرا خواب بوده با اورژانس بردنش بیمارستان شهید رجایی قزوین میگن تو کماست اینا رو کی گفته بیمارستان از رو پلاک شماره مالک در آوردن زنگ زدن ب کیجا باشه باشه الان تعطیل میکنم میام فقط زود بیا خسرو کیجا داره تنها میره نگهش دار تا برسم تا نیم ساعت دیگه رسیدم برام ی ساک لباس جم کن دیگه بالا نیام تو راه عوضش میکنم مراقب باش من “خسرو” هستم 33 ساله 188 قدمه و 100 کیلو وزنم پوستمم سفید روشنه سالهاست ورزش بدنسازی هم میکنم رو فرمم خدارو شکر کارم برق ساختمان هستش و پروژه میگیرم و چند تا نیرو دارم وضع مالیمم بد نیست راضیم اهل یکی از شهرهای گیلان “آرسو” 27 ساله همسرم 165 قدشه و 55 وزنش تقریبا لاغره و خونه داره دوتا فرزند دختر و پسر هم داریم دخترم “گیلدا” کلاس اوله و پسرم "اوخوان"سه سالشه “غلام” 42 ساله تقریبا 175 قدشه 75 وزنش پوست گندمی آدم با شخصیت و محترمیه لاستیک فروشی داشته از بد روزگار بد آورده و ورشکست شده و بل اجبار داره با پژو مسافرکشی میکنه “کیجا” زن غلام و خواهر آرسو هستش 37 ساله حدودا ١٦٨ قدشه و ٨٥ وزنش پوست سفید روشنی دارنه اونم خانه دار هستش و مثل خواهرش مشغول بچه داری دوتا دختر هم دارن که یکیش دیپلمه و دومی هم راهنمایی میخونن وانتم رو گذاشتم برای بچه ها تا شب ابزار جم کنن موتور همکارم برداشتم و سریع رفتم سمت خونه بعد بیست دقیقه رسیدم داشتم سگ لرز می زدم از سرما ی ماشین اسپورتیج کیا دارم دیدم سر خیابون روشن آمادست آرسو آمادش کرده بود سریع نشستم تا اومدم در ببندم آرسو دستم گرفت گفت مراقب باشید منو بی خبر نزارید لطفا “خسرو” چشم نگران نباش حواسم هست کیجا داشت ریز گریه میکرد گفتم نگران نباش خیره انشاالله با بغض گفت هر چی التماس کردم بهم نگفتن چی شده فقط گفتن تو کماست نمرده باشه همینجوریشم زندگیمون رو هواست بچه هام چطور بزرگ کنم دست تنها "خسرو"بدبین نباش کیجا چته چرا خودت باختی فورن قوی باش انشالله که زندست کی بهت زنگ زدن گفت حدودا 9 صبح دیشب تا ده خونه بود بعد رفت برای مسافر کشی ب سمت تهران گفتم بهش داخل شهر مسافرکشی کن گفت روم نمیشه مردم منو میشناسن کسی بودم برای خودم تو بازار الان بیام تو شهر کار کنم اونم مسافرکشی روم نمیشه همش شبا میرفت بیرون برای مسافر کشی "خسرو"لابد مسافرم داشته دیگه "کیجا"ای وای آره راست میگی خدایا بهمون رحم کن دیگه بغضش ترکید های های داشت گریه میکرد و خودش میزد سرعت کم کردم دستش گرفتم چته چرا همچین میکنی اینجوری کنی ما هم نمیرسیم که آروم شو نگه داشتم یه آب براش گرفتم یه کم به سر صورتش زد با دست اشاره کرد بشین حرکت کنیم از بغض و استرس زیاد حالت تهوع بهش دست داده بود و هی اوق میزد هنوز از شهر خارج نشده بودیم داروخانه نگه داشتم رفتم شرح حالش توضیح دادم گفت باس پزشک ببینه ببر دکتر گفت آقا وقت ندارم باس برم پس چرا انقدر توضیح دادم یه کم چپ چپ نگام کرد یه برگه قرص بهم داد گفت آرومش میکنه گفتم تهوش چی گفت همین خوبه آروم بشه تهوشم قطع میشه فقط یکی بیشتر نده بهش سریع نشستم تو ماشین یه قرص در آوردم دادم بهش گفتم اینو بخور قرص تهوع هستش خورد منم حرکت کردم از شهر خارج نشده آروم شد دیگه گازش گرفتم حدودا سر ظهر بود که رسیدیم بیمارستان هرچی کیجا رو صدا کردم دیدم بیدار نمیشه خودم پریدم اطلاعات پرسیدم گفت تو کماست گفتم زندست پس گفت فعلا آره هوشیاریش روی ٦ هستش انشالله که بره بالا گفتم میتونم ببینمش گفت فقط از پشت شیشه البته اگه نگهبان اجازه بده سریع از عابر بانک ٢٠٠ گرفتم گذاشتم کف دستم رفتم سمت اتاق مراقبت های ویژه رسیدم با نگهبانش دست دادم گفتم بیمار آقای غلام … اینجاست یار و پول احساس کرد کف دستش سریع قاپید گذاشت تو جیبش خیلی تحویلم گرفت برد منو داخل از پشت شیشه دیدمش ظاهرآ سالم بود فقط سرش باند پیچی شده بود و ی سری شلنگ اینا بهش وصل شده بود گفتم چطوره گفت با دکترش باید حرف بزنی بریم ایستگاه پرستاری رفتیم ایستگاه پرستاری خود نگهبانه پرسید گفتن وضعیتش پایداره ولی نباید تکونش بدن امکان مرگ زیاد باید به هوش بیاد بعد گفت اسم دکترش چیه گفتن آقای دکتر … سرش تکون داد دستم گرفت حرکت کرد سمت در گفت بیا بریم پیش دکترش رفتیم سمت اتاق مراقبتهای ویژه گفت بمون الان میام رفت تو یه ده دقیقه بعد اومد گفت از دکترش پرسیدم گفت فقط دعا کنید تکونش بدین مرگش حتمیه گفت باید به هوش بیاد تا بتونیم عملش کنیم الان هیچ نظری نمیتونم بدم شمارش تو کاغذ نوشت داد دستم گفت هر کاری داشتی به خودم بگو گفتم ما اینجا غریبیم کسی رو نداریم گفت نگران چی هستی من اینجام تا دستم بر بیاد برات انجام میدم گفتم حتما جبرانش میکنم برات یه چشمک بهش زدم گفت تا شب من هستم "خسرو"من میرم به خانومش خبر بدم میام “نگهبان” راستی نگفتی چه نسبتی باش داری “خسرو” باجناقم هستش “نگهبان” احسنت به تو باجناق که دنبال کاراشی گفتم بنده خدا کسی رو نداره پدرش ک به رحمت خدا رفته و مادرشم که خیلی پیره با خواهر بزرگترش زندگی میکنه و با هم سر ارس میراث خون در خونن بدونه هم نمیاد پدر زن من هم که فوت شده مادر خانومم هنوز خبر نداره البته اونم سر زندگی خودشه با شوهرش جدیدش موندم من خانومش کجاست گفتم انقدر بی تابی میکرد که سر راه ی قرص آرام بخش گرفتم از داروخانه دادم بهش بی هوش شده تو ماشینم خوابه رفتیم دیدم کیجا منگه گوشیمم داره زنگ میخوره جواب دادم آرسو بود جانم آرسو خسرو چرا جواب نمیدی “خسرو” داشتم میرفتم تو بیمارستان عجله کردم گوشیم تو ماشین موند “آرسو” بگو دیگه نصف جونم کردی چی شد توی سرصدای مکالمه ما کیجا چشماشو باز کرده بود و مثل منگلا داشت منو نگاه میکرد “خسرو” با دکترش حرف زدم دکتر گفت توی کماست ظاهرا سرش ضربه خورده هوشیاریش روی 6 هستش “آرسو” بیارش اینجا “خسرو” نمیشه عزیزم دکتر گفت تکونش بدین میمیره بعداینکه هوشیاری اومد بالا باس عمل شه اجازه نمیدن تکونش بدیم “آرسو” کیجا کجاست چرا جواب نمیده جریان رو بهش گفتم و گفتم الانم هوشیار کامل نیست ولی چشماش بازه داره میشنوه کیجا دستش رو به آرومی تکون داد گفت خوبم “خسرو” برو خونه کیجا بچهاش بیار خونه ما کیجا هم با سرش حرف منو تأیید کرد گفت باشه نگران اینجا نباشین بهم خبر بدین چی شده تلفناتونم جواب بدین لطفا خلاصه خداحافظی کردم و برگشتم سمت کیجا گفتم خوبی به آرومی گفت انگار یه خونه رو سرمه این چی بود بهم دادی گفتم من چه میدونم داروخانه بهم داد دیگه “خسرو” شنیدی چی شده که “کیجا” آره متوجه شدم “خسرو” میتونی بیای بریم بالا ببینیش "کیجا"اوووووف پیرم کرد این مرد با کاراش اینو وقتی گفت نگاه کردم به صورتش شالش افتاده بود ریشه موهاش بیشترش سفید شده بود یه حالت جوگندمی گرفته بود ولی بالاترش رنگ شده بود دست کشید رو سرش گفت ببین موهام همه سفید شده آنقدر که این مرد تو این سالها با بی برنامگی هاش ما رو حرص داد از اون زندگی رسیدم به این فلاکت کسی بودم برای خودمون گفتم روز بد خوب همه جا هست به روزای خوبتون فکرکن “کیجا” چ فایده پنج ساله که داریم از بی پولی عذاب میکشیم اثراتش تو صورتم و موهام داد میزنه "خسرو"وا موهات که خیلی خوشگله زیبای خاصی داره بهتم میاد بطری آب برداشتم این آبو بزن به دست صورتت بریم بالا رفتم بیرون در براش باز کردم دستم دراز کردم به سمتش که کمکش کنم بیاد پایین یه کم با اکرا دستم گرفت دستش رو از عمد یه کم فشردم و آوردمش پایین با بطری براش آب گرفتم رو دستش تا به صورتش بزنه چون سر صبح بهش خبر داده بودن و سریع حرکت کردیم دیگه آرایشم نداشت بعد شستن دست صورتش دیدم دخترش داره بهم زنگ میزنه تازه از مدرسه برگشتن بودن طفلیها گوشی رو دادم به کیجا و رفتم در بستم یه کم با بغض گریه باهم صحبت کردن قطع کردن گفتم بریم بالا بغل هم راه افتادیم دیدم هی تلو تلو میخوره بازوش گرفتم تا تعادلش حفظ کنه چه بازوی داشت خیلی بزرگتر و نرم‌تر از آرسو رفتیم بالا تا غلام شوهرش رو دید شروع کرد گریه کردن که پرستار اومد تذکر داد که سکوت رو رعایت کنید بعد کمکش کردم دم در رو صندلی نشست نگهبان صدام کرد که داداش جای رو دارین یا نه گفتم نه اینجا کسی رو نداریم گفت اگه دوست داری یه سوئیت مبله دارم 5 دقیقه تا بیمارستان پیاده راهه گفتم پارکینگ هم داره گفت نه گفتم نه ماشین چی کار کنم تو شهر غریب گفت باشه نگران نباش بزار تو حیاط ما من ماشین میارم تو پارکینگ بیمارستان گفتم کجاست گفت دیشب مسافر داشتم تازه دارن تخلیه میکنن تا دو سه ساعت دیگه نظافت میشه تحویلت میدم رفتم پیش کیجا گفتم پاشو بریم ی چیزی بخوریم گفت نه اشتها ندارم که همون لحظه از ایستگاه پرستاری صدامون کردن همراه غلام… رفتم جلو ی برگه دادن دستم برین پذیرش باهم رفتیم پذیرش یه ربع بیست دقیقه طول کشید سوئیچ بهش دادم گفت تو برو تو ماشین تا من برم بالا پرونده رو بدم بیام رفتم بالا بعد تحویل مدارک شمارم دادم نگهبان گفتم سوئیت خالی شد خبرم کن بیام فقط یه چیزی اگه اوکی نبودم ناراحت نشی اینجا تحویلمون نگیری خندید گفت نه عزیز نگران نباش گفت الان تو واتساپ لوکیشن و آدرس دقیق و عکسای سوئیت برات فرستادم ببین همونجا دیدم عالی بود گفتم تو عکس که عالیه حالا ببینم از نزدیک راه افتادم گفت خبر میدم رفتم سمت ماشین دیدم باز کیجا خواب کلی به شیشه ضربه زدم تا بیدار شد در باز کرد نشستم داخل گفتم خوابیا هنوز گفت آره خوابم میاد گفتم بریم رستوران غذا بخوریم حالت جا میاد گفت ول کن کلی هزینش میشه تو این بلبشو ولی توجه نکردم تو مپ زدم رستوران خوب نزدیک خودمون رستوران هدیش نشون داد رسیدیم رستوران یک راست رفتم سرویس داشتم دیگه خودم خیس میکردم برگشتم تو سالن دید کیجا پیداش نیست رفتم نشستم سر میز دونفره بعد ده دقیقه دیدم داره آروم از سمت سرویس میاد بیرون اومد نشست گفت باز حالت تهوع دارم گفتم چت شده باز گفت سرم درد میکنه از سردرد زیادی فکر کنم اینجوریم گفتم از گشنگی نیست گفت نمیدونم میشه بریم همون لحظه خانمه اومد سمت ما برای ثبت سفارش که کیجا گفت خانوم شرمنده حالم خوب نیست انشالله وقت دیگه حتما میایم پیشتون منم بلند شدم معذرت خواهی کردم رفتیم بیرون “کیجا” میشه بریم درمانگاه یه آمپول و سرم بزنم میزون میشم “خسرو” باشه الان پیدا میکنم همون لحظه تلفنم زنگ خورد نگهبان بود گفت کجایین بیاین خونه آمادست ماجرای حال بدیه کیجا رو گفتم گفت بیا بیمارستان میبرمش اورژانس سریع رسیدم دیدم دم در اورژانسه ما رو مستقیم برد تو اتاق ویزیت اورژانس دکتر فشارش رو گرفت گفت 8 هستش سرم و چند تا آمپول و یه سری دارو نوشت نسخه رو گرفتیم اومدیم بیرون نگهبان نسخه رو از من گرفت گفت بشین تو ماشینت تا من بیام دیگه کم کم کیجا داشت بالا میآورد و بی حال می شد هی اوق میزد و ناله میکرد البته چیزی هم نخورده بود از صبح خالی اوق بود کمکش کردم نشست تو ماشین دو دقیقه نشد نگهبانه اومد خیلی تشکر کردم ازش گفت حالا حرکت کن دو سه دقیقه نشد رسیدیم ریموت زد در جک دار حیاط باز شد رفتم داخل گفت همین جا بزار بیاین داخل رفت در برامون باز کرد منم کمک کیجا کردم پیاده شه بی حال بی حال بود دیگه کمکش کردم بریم داخل نگهبان در باز کرد خانومشم دیدم با جارو ی سری وسایل نظافت داشت میومد بیرون با ی شلوارک جذب بود با ی تیشرت خونگی و روسری شم گرد دور سرش بسته بود ی زیبای خاصی بهش داده بود پوستشم سفید برف بش میخورد 75 وزنش باشه سلام علیک کردیم گفت مراقب باشید اینجا 8 تا پلست دیدم راهرو هم تنگه سخت میشه کمک مریض کرد خانوم نگهبانه متوجه شد اومد کمک کرد رفتیم داخل ورود کردم باورم نمیشد خیلی شیک با کلاس بود و رویایی خیلی با سلیقه به صورت سنتی دیزاین شده بود فقط تنها اشکالش این بود که پنجره نداشت ولی با نورپردازی عالی دیزاینش کرده بودن همون لحظه ورود کیجا ی اوق زد ی کم بالا آورد ولی خیلی کم یه مایع لزجی ریخت رو مانتوش و آستینش کمکش کردیم بره رو تخت ی خواب بزرگ مستر داشت بردیمش داخل نگهبان گفت الان سرم بزنه آروم میشه ورود کردیم ووواااو چ اتاقی یه تخت سلطنتی عالی ارتفاعشم خیلی بلند بود و چند تا مبل راحتی و مبل ریلکسی و خیلی چیزای دیگه اتاق خوابش از پذیرایش بزرگتر بود انگار خانومش کمک کرد کیجا رو تخت دراز بکشه گفتم رو تختی تون کثیف نشه آبجی گفت اره راست میگی ولی دیگه کیجا دراز کشیده بود نگهبانه گفت عسل جان کمکشون کن مانتو رو در بیارن الان باس سرمم بزنم عسل گفت ایوب کمکم کنید مانتو رو در بیارم تازه فهمیدم نگهبان ایوب هستش اسمش عسل شروع کرد ب باز کردن دکمه های مانتوی کیجا همون لحظه دوباره کیجا ی اوق زد یه کم خودش بالا کشید عسل هم کمکش کرد تا بلند شه تا مانتوش در بیارن عسل بنده خدا هنوز نمیدونست ما زن شوهر نیستیم به شوهرش اشاره کرد برو بیرون ایوب رفت بیرون منم کمک عسل کردم ماتتوی کیجا رو در آورد چون سرد بود هوا یه بافت اندامی هم زیرش پوشیده بود مانتو و شالش در آورد داد دست من رو تختی رو انداخت رو پای کیجا گفت تو آشپزخونه لباسشویی هست بنداز توش بعد روشن میکنم ایوب بیا سرم بزن ایوب هم اومد داخل گفت عسل جان آستین بده بالا خیلی سخت بالا رفت ایوب اومد سرم وصل کرد داد دست من گفت نگهش دار برم ی چیز بیارم آویزونش کنم گفتم نمیخواد میزارم رو تاج تخت 4 تا آمپول هم ریخت تو سرم گفت تا نیم ساعت دیگه آروم میشه تشکر کردم ازشون خداحافظی کردن رفتن بالا منم یه کم موندم دیدم کیجا آروم شده رفتم بیرون یه هوای بخورم و یه سیگار بکشم دیدم بالا سرمون مغازست و کلا ایوب اینا بعد مغازه خونشونه و از بغل یه راه پله و آسانسور دارن بعد کشیدن سیگار اومدم داخل کم کم دیگه داشت شب میشد خسته شده بودم رفتم به کیجا یه سر زدم دیدم خوابه عرق کرده بود دستمال برداشتم یه کم صورتش رو پاک کردم رو تختی رو از روش کنار زدم تازه متوجه بدنش شدم یه هیکلی داشت تا حالا اینجوری ندیده بودمش معمولا جلوم پوشیده می آومد ساق پای درشت رون پهن شلوارشم تنگ بود کسشم قلمبه زده بود بیرون ی کچلو شکمم داشت با سینه های درشت وسوسه شدم ولی رفتم دستشوی تو پذیرای یه کم موندم بعد یاد ساکم افتادم رفتم از تو ماشین آوردم دیدم کامل آرسو تجهیزم کرد گفتم بهترین وقته یه دوش بگیرم رفتم تو اتاق دیدم سرم داره تموم میشه زنگ زدم ایوب گفت من رفتم بیمارستان الان میگم خانومم بیاد بازش کنه بعد چند دقیقه دیدم عسل اومد تو کلا متفاوت بود با سری قبل با ی پیراهن یکسره تا زیر زانو و آستین کوتاه بدون شال موهاشم پسرونه زده بود بهش میخورد هم سن خودم باشه ایوب هم احتمالا همون 40 تا 42 بهش میخورد لاغر بود ایوب هیچ سنخیتی با هم نداشتن زن و مرد از تیپش جا خوردم رفت داخل سرم کشید منم تو این فاصله از تو کیفم حوله برداشتم برم دوش بگیرم اومد بیرون گفت تواین فاصله باس بیدار میشد چقدر خوش خوابه جریان بهش گفتم که تهوع داشته قرص آرام بخش بهش دادم گفت چی دادی گفتم نمیدونم از داروخانه گرفتم گفت ببینمش نشونش دادم گفت این قرص خوابه بهت داده پس خیلیم قوی هستش حالا حالا خوابه راحت باشید گفت شمارمو بزن اگه کاری داشتی بهم بگین ایوب شیفته احتمالا امشب گفتم نه گفت شب میام گفت نه فکر نکنم بیاد شمارش زدم خداحافظی کرد رفت بیرون منم رفتم تو حمومشون که دوش بگیرم یعنی چی آخه برای یه خونه اجاره ای همچین امکاناتی مگه میشه وان حموم شیشه ای دوش خیلی باکلاس رختکن توالت فرنگی و… خودش ی خونه بود حمومشون سریع یه دوش گرفتم اومدم بیرون لباس پوشیدم رفتم سمت کیجا صداش کردم عین خرس خواب بود رفتم بیرون ماشین روشن کردم زنگ زدم ایوب که در چطور باس باز کنم گفت شماره خانومم رو الان برات میفرستم بهش زنگ بزن ریموت برات بزنه من دیگه لو ندادم که دارم زدم دیدم عه این اون شماره نیست سریع قطع کردم و با همون شماره ای که خود عسل داده بود بهم زنگ زدم گفتم عسل خانوم میشه ریموت بزنید من برم بیرون یه حالت کش دار چشششششم گفتم ممنونم قطع کردم رفتم سمت بیمارستان ی سر به غلام زدم همچنان بیهوش بود یه کم اونجا موندم و زنگ زدم به ایوب گفتم بیمارستان هستم گفت بیا اتاق من نشونی داد رفتم دیدم دراز کشیده کلی تحویلم گرفت یه رانی داد دستم شروع کردیم به صحبت کردن یه نیم ساعتی حرف زدیم متوجه شدم بچه ندارن و ده سال هم هست ازدواج کرده بهش گفتم داداش یه چیز بگم تعارف نکن باهام گفت جان بفرمائید گفتم خونه رو شبی چند حساب میکنی برام بدون تعارف بگو گفت حالا با هم کنار میایم گفتم نه جان ایوب بگو گفت خونه و کل اون ساختمون و مغازه ها مال عسله دوتا مغازه داریم و چهار تا خونه که از پدرش به ارث برده و همشم اجاره میده پایین برای مسافر بالا رو که دو واحده به همین همکارای بیمارستان ما که اومدن طرحشون بگذرونن البته به بیمارستان اجاره داده و طبقه آخر هم خودمون میشینیم گفتم پس وضعتون خوبه گفت خداروشکر گفتم خوب بگو گفت والله بستگی به مشتری و زمان تعطیلات و خیلی چیزای دیگه داره از شبی 1500 تا 5 میلیون هم اجاره میده من زیاد دخالت نمیکنم فقط براش گاهی اوقات اینجا بیمارا جا ندارن براش مشتری میبرم از خودش بپرس منم سفارشت رو میکنم خلاصه بلند شدم گفتم من میرم نهارم نخوردیم برم غذا بگیرم برم خونه بنده خدا خواهر خانومم مریضه باهام دست داد گفت مراقب باش فقط ی چیزی گفتم جان با خنده گفت حواست به نفر سوم باشه گفتم یعنی چی گفت شیطان دیگه خواهر زنم که نون زیر کباب تنها هم هستین ی خنده بلندی کرد زد رو شونم گفت برو خوش باش ی کم فکر کردم ابرو بالا انداختم گفتم چه فکرای میکنی بش فکر نکرده بودم هر چی خدا بخواد همون میشه گفت باهاش راحتی؟ گفتم تا به چی بگی راحتی امروز برای اولین بار خواستم چند بار کمکش کنم رو تخت لمسش کردم و با شلوار دیدمش زیاد باز نیست با من گفت برو تو کارش کمک خواستی رو من حساب کن راستش بهم بر خورد یه جور حس مالکیت داشتم رو کیجا چشام درشت کردم بهم بر خورده بود یعنی چی گفت داداش انگار بد برداشت شد منظورم قرص کاندوم قطره میل جنسی برای خانوم میتونم برات بیارم اصلا تو خونه هست خواستی ندا بده گفتم دیگه برم شیطانی هستی تو گفت راستی عسل هنوز نمیدونه شما زن شوهر نیستید بگم بهش؟ گفتم اگه رو کرایه تأثیری نداره بگو راستی شب میای گفت نه جای همکارم میمونم صبح هم شیفت خودمه تا ساعت دو بعد میام خونه گفتم خسته نمیشی گفت همینه دیگه همش خوابیم نه چه خستگي من قدیمی اینجام کسی کارم نداره رئیس بیمارستان هم فامیل عسل هستش شکار هاشو میبره تو سوئیت ما سیخ میزنه باهام کاری نداره معمولا ابروم تکون دادم گفتم موفق باشی من برم غذا بگیرم برم خونه دارم بیهوش میشم گفت راستی شغلت چیه گفتم آزاد کار برق میکنم ویلا آپارتمان نیم صنعتی اینجور چیزا فعلا خدا حافط تو راه به آرسو زنگ زدم و شرح وقایع دادم گفتم کیجا هم مریضه نمیتونه جواب بده منم خستم میرم بخوابم رفتم دو پرس کوبید با مخلفات گرفتم رفتم خونه ساعت حدود 9 شب بود زنگ زدم عسل جواب داد جاااانم گفت در میزنید لطفا با خنده گفت وا چرا بزنم طفلکی اون که کاری نکرده تو دلم گفتم زن مرد ی چیزیشون میشه ها زنه هم که میخواره گفتم چرا کاری کرده چیکار مرد بی ریموت راه داده خندی گفت باطریش ضعیفه باس بیام پایین بزنم الان میام قطع کرد تو دلم گفتم چرا داشتم میرفتم نیومد الان باطری ضعیفه در باز شد رفتم تو دیدم دم در راه پله هستش شوک شدم دیگه یقین پیدا کردم که خانوم میخواد رسما بده به من چون با شلوارک و تاپ بدون سوتین نوک سینش هم از زیر لباس برجستگیش مشخص بود بود پیاده شدم رفتم جلو سلام علیک کردم گفت خوش اومدی چیزی نیاز نداری بیارم براتون گفتم چرا من چایی خورم از صبح هم نخوردم هست تو سوئیت بزارم گفت هست ولی چایی من آمادست دارم برات میارم گفتم مزاحمت نمیشم خودم میزارم گفت نه میارم با قند یا خرما منم شیطنتم گل کرده بود با این قر فری ک داشت برام میومد گفتم با عسل گفت جون دیگه عسل بازی پس قندت نره بالا گفتم نه نترس جونم هنوز قند مال پیر پاتالاست اومد جلو دستم گرفت گفت بیا پس بریم از کندو عسل تازه برات بریزم اشاره کردم به غذا گفتم برم یه سر به کیجا بزنم غذاشو بدم بیام گفت نه نمیزارم میترسم حوص نون زیر کباب کنی عسلمون بمونه رو دست ما خندیدم گفتم نترس عسل فعلا نقده و آماده میام بالا گفت پس میرم چای تاز دم میزارم تا بیای گفتم خودم میام شاید دیر بشه برم داخل فعلا لبش گذاشت رو لبم یه لب ده دوازده ثانیه ای ازم گرفت واقعا شیرین بود چشمک زد رفت از پله ها بالا چ کونی داشت قلمبه کردنی گفتم جون با سر افتادی تو عسل رفتم داخل چراغ ها رو روشن کردم دیدم باز کیجا خوابه صداش کردم ب سختی بیدار شد باز گیج بود گفتم بیا یه لقمه غذا بخور مردی از گشنگی دستش گرفتم از اتاق کشیدم بیرون گفت اینجا کجاست گفتم لابد انتظار داشتی با این حالت تا الان تو بیمارستان میموندیم اجارش کردم گفت گرسنمه و بازم خوابم میاد غذا رو گذاشتم جلوش شروع کردیم خوردن بعد خوردن گفت دستشویی کجاست نشونش دادم گفتم میتونی بری گفت آره مراقب باش تا اون رفتن منم باقیمانده غذا رو جمع کردم ریختم تو سطل زباله کیجا اومد داروهاش بهش دادم تلو تلو خورد و رفت تو تخت گفتم چقدر میخوابی گفت بی حالم باز خوابم میاد تو هم بخواب خسته ای گفتم چشم تو بخواب من هنوز زوده بخوابم رفتم سرویس برگشتم دیدم کیجا خوابه خوابه رفتم تو تلگرام به عسل پیام دادم چای عسل ما دم کشیده سریع جواب داد چه جورم لب سوز و لب دوز بیا تا از دهن نیفتاده گفتم در باز کن لباس راحتی هام پوشیدم رفتم بالا این سری یه شرتک لی و ی تاپ ورزشی اسمشو نمیدونم شبیح سوتین هستش از زیر سینهاش تا بالای کوسش لخت بود دکمه بالای شورتکشم باز بود بدن بلوری داشت اومد جلو دست داد لبش آورد جلو از لبم یه بوس کرد هدایتم کرد داخل وااااا چ خونه ای چه سلیقه ای نمیشه توصیفش کرد پایان قسمت اول اگه نظرات مثبت بود ادامش رو تو همین هفته منتشر میکنم نوشته: Morteza
    • mohsen
      دختری که مسیر زندگیم رو عوض کرد - پایانی چاکره همه دست بکیر ها تو راه خونه مهرناز بودیم ولی فکرم همه جا بود جز به رانندگی کردنم یعنی رضا و فریبرز میخواستن چیکار کنن. دل تو دلم نبود. تا رسیدیم خونه گفتم مهرناز میخوام یه خرید سنگین کوکائین بزنم واسه دوستم که بچه اهوازه ( میدونست که من قدرت خرید اینو ندارم که بخوام درگیر کوکائین بشم ماهی دوبار اونم با کلی چونه زدن دو گرم میخریدم ) ۳ تا نمونه بهم داده صاب جنس تست کنم برو لباستو عوض کن بیا ببین چی به چیه. پکارو در آوردم صفحه گوشیمو تمیز کردم که دیدم مهرناز با یه نیم تنه سفید و شرت سفید کلوین کلین اومد رفتیم تو آشپزخونه گوشی رو گذاشتم روی کنسول آشپزخونه مهرنازم نشست لبه کنسول خیلی سکسی شده بود کلی لب بازی کردیم باهم کیرم راست شده بود اونم نوک سینه هاش سیخ شده بود کاملا از زیر نیم تنه سایه انداخته بود. اول پکی که ماژیک سبز خورده بود و ریختیم رو گوشی تست کرد چند دقیقه بعد گفت این جنس خوبیه خالص نیست ولی جنس بدی نیست. خواست یه لاین دیگه بزنه که گفتم نزن اینو تست کن پکی ضربدر قرمز خورده بود و دادم بهش که تست کرد و خندید گفت این دیگه چه آشغالیه چرا مزه بیحس کننده دندون میده این که قطعا کنسله پک ضربدر آبی رو دادم یه لاین زد چیزی نگفت یکم مالید لثه گفت ٱه این دیگه چیه این عالیه خیلی خالصه اینو از کجا آورده توی ایران. خلاصه همونو منم چندتا لاین زدم ازش حسابی حالم خوب شده بود توی دماغ و دهنم یه مزه تلخی عجیبی حس میکردم خیلی عالی بود لثه ام زدم کاملا بیحس کرد لثمو مهرناز بهم گفت می‌خوام امشب یه کار جالب بکنم برات کک و ریخت بالای سینشو گفت از اینجا بزن تو دماغ می‌خوام با بوی تن من نشئه کنی. بعدشم یه پیپر گل زدیم و رفتیم جلو تلویزیون داشت جان ویک نشون میداد اون آدم میکشت ما می‌خندیدم سر مهرناز روی شونم بود و منم دستمو کرده بودم توی یقش و داشتم با نوک ممه بازی میکردم. یهو ازش پرسیدم مهرناز چجوریاس که انقدر سر در میاری از این چیزا میشه بهم بگی؟ خیلی کنجکاوم بدونم که شروع کرد به تعریف کردن. مهرناز: وقتی واسه درس خوندن رفتم فیلیپین حتی سیگارم نمی کشیدم ترم اول که بودیم همش سرو کارمون با آزمایشگاه و اینجور چیزا بود اونجا همه همکلاسیام قرص می‌خوردن کلا تو بچه های رشته تحصیلی ما زیاد باب بود مصرف قرص دراگ بعضاً آیس. منم کم کم باهاشون همراه شدم. یه شب تو یه نایت کلاب با یه پسری آشنا شدم کلی اون شب با هم جور شدیم و با هم رفیق شدیم یه پسر فیلیپینی بود. بعد یه مدت فهمیدم پسر صاحب اون نایت کلاب هستش و کارش پخش کننده دراگ توی همون منطقه بود. راستش خیلی ترسیده بودم اولش ولی بعدش دیدم خیلی مهربونه با هم رابطه داشتیم ولی اینقدر کیرش کوچیک بود که من همیشه توی سکس باهاش فقط هورنی تر میشدم جای اینکه ارضا بشم. دیگه خسته شده بودم از این وضعیت و اصلا رابطمونو دوست نداشتم واسه همین یه مدت ازش دور شدم. تازه اینجا بود که فهمیدم چقدر زیاد درگیر جنس شدم واسه همین برگشتم به رابطه ولی دیگه اون رفتارش باهام تغییر کرده بود من دیگه دختر محبوبش نبودم چون میدونست فقط واسه دراگ کنارشم دوباره. واسه همین بهم گفت دیگه باید کنارمون کار بکنی من که فکر کردم ازم انتظار فروشندگی داره سریع مخالفت کردم ولی اون گفت باید کمک بکنی با مواد آزمایشگاهی خالص بودن جنسارو تشخیص بدی منم شروع کردم به تحقیق راجع بهش دیگه کم کم کار به جایی رسیده بود که خودم جنسارو ترکیب میکردم تا مقدارشون بیشتر بشه از همین راهم پول خوبی درآوردم این خونه ایی که میبینی و با همون پولا تونستم بخرم زمانی که اومدم ایران … من کلاً دهنم باز مونده بود از چیزایی که داشتم از این دختر مامانی می‌شنیدم ولی فکر به سودی که رضا گفته بود به مغزم اجازه هیچ فکر دیگه ای نمی‌داد واسه همین خیلی روشن فکرانه رفتار کردم و شروع کردم به خوردن لباش اونم که دیگه دیوونه من شده بود همه جوره همراهیم میکرد. کیرمو در آورد و گذاشت دهنش خیلی حشری شده بود جوری کیرمو میخورد که یسره کله کیرمو توی حلقش حس میکردم خیلی حال خوبی بود بلندش کردم گردنشو خوردم حسابی همینجوری که رو کاناپه نشسته بودم گفتم بیا بشین روش. نشست خودشو چسبوند بهم منم از زیر تو کصش تلمبه میزدم بعد چند دقیقه دیدم صداش بلند شدو لرزید یکم توی کصش بی حرکت کیرمو نگه داشتم حالش که جا اومد بردمش توی اتاق رو تخت داگی نگهش داشتم کردم توی کصش کونشو فشار می‌دادمو جلو عقب میکردم تو کصش بدجوری سوراخ کونش تو چشم میزد اون شب ریز شروع کردم به مالوندن سوراخ کونش و تو کصش تلمبه میزدم کاملا صداش در اومده بود معلوم بود که خیلی تحریک شده بود. انگشت شصتمو کردم تو کونش هماهنگ با با کیرم که توی کصش بود شصتمو توی کونش بازی میدادم. یهو سرشو برگردوند گفت میخوای از کون بکنی منو؟ ددی مگه دختر بدی بودم که میخوای تنبیهم بکنی؟ این سوالات انگار تازه مغزمو آورد سر جای اصلی چون کاملا فکرم به حرفهای ظهر رضا بود و حرفهای آخر شب مهرناز اصلا حواسم به کس نابی که زیرم بود نبود. کله کیرمو گذاشتم رو سوراخ کونش بدون رحم تا ته به بزور کردم تو که یهو یه جیغی کشید محکم گرفتمش توی بغلم که در نره بهش گفتم هر وقت دردت آروم گرفت خودت شروع کن بعدم شروع کردم به مالوندن کصش بعد چند دقیقه شروع کرد به تکون دادن خودشو فقط زیر لب می‌گفت میسوزه و جرم‌ دادی عشقم یه تف انداختم روی کونش و با دستم مالیدم‌دور کیرم. محکم تلمبه میزدم. سرو سینشو گذاشته بود روی تخت و فقط ناله میزد منم کصشو میمالیدم و کونشو با همه زورم داشتم جر میدادم. خیلی داشت بهم خوش می‌گذشت واسه همین مقاومتی نکردم که آبم نیاد و خودمو رها کردم که فقط لذت ببرم‌از گاییدن کونش واسه همین زیر ده دقیقه کل آبمو خالی کردم توی کونش. تا کشیدم کیرمو بیرون خودشو ول کرد روی تخت و گفت کشتی منو عشقم. صبح از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۱۱ بود. ۸ بار بابام زنگ زده بود که بهش زنگ زدم گفتم من چند روزی نمیام مغازه یه پیامم از فریبرز داشتم که گفته بود بیدار شدی زنگ بزن. بهش زنگ زدم گفت بیا به لوکیشنی که بهت میدم داشتم لباس میپوشیدم که مهرناز بیدار شد گفت کجا میری گفتم میرم ماشین فریبرز و بدم گفت منم سر راه می‌بری باشگاه گفتم آره بلند شو برسونمت. مهرناز و رسوندم رفتم پیش فریبرز داستان تست کوکایینارو بهش گفتم و گفتم کی به رضا زنگ بزنم بهش بگم که گفت من باهاش حرف زدم صبح نمی‌خواد بهش زنگ بزنی شب تولد با هم حرف میزنیم. رفتم یه کت شلوار خیلی شیک با یه لباس شب دخترونه دلبر که مهرناز توش مثل مروارید تو صدف میدرخشید خریدیم و ساعتارو میشمردم تا برسه شب تولد تا برم ببینم داستان رضا و این کارش چیه یه دستبند و گوشواره خیلی شیکم‌با پی اندازم واسه کادوی تولد خریدم. خلاصه شب موعود و تولد رسید… یه جشن بزرگ ولی با تعداد آدمای محدود و فوق‌العاده شیک وارد مجلس که شدم رضا اومد استقبالمون جوری باهام برخورد میکرد که انگار ۱۰ سال باهام رفیقه مهرناز و تا دید گفت ماشالا تون باشه خانم احساس نمیکنی زیادی زیبایی و خندیدیم که یهو خانمش اومد سلام و احوالپرسی کرد خودشو معرفی کرد مهنازم خودشو معرفی کرد و گفت ببین دیگه دوست پسرتو ول کن بیا با من بریم و دستشو کشید و برد. رضا گفت بیا بریم با من که خیلی کار داریم. رفتیم طبقه دوم خونه در یه اتاق و باز کرد یه اتاق کار خیلی شیک بود که دیدم فریبرز هم اونجا نشسته سلام کردمو رضا گفت بگو ببینم چی شد. مو به مو براش تعریف کردم همه حرفهای مهرناز و داستان فیلیپین بودنشو کارایی که اونجا کرده بود. رضا یکم فکر کرد رفت سمت کمد اتاق و رمز گاو صندوق و زد باز کرد با ۳۰ تا صد دلاری اومد سمتم گفت فردا صبح دوتا تیکت میگیری واسه استانبول به مهرنازم چیزی نمیگی بهش بگو میخوای ببریش مسافرت. بعد ادامه داد که من ۵ سال توی کوش آداسی و آنالیا و آنتالیا کار میکنم یه شریک ترک دارم تهیه جنس با منه پخشش با اون شریکم فریبرزه توی این کار دوست دخترت واسه من مثل دلار میمونه من نیاز دارم بهش توی این کار توی ترکیه کتامین اصلا پیدا نمیشه چون جرمش خیلی سنگینه. ما نیاز به کسی داریم که از ایران کتامین مایع رو قاچاق کنیم ببریم اونور اون اونجا بتونه برامون تو آزمایشگاه پودرش بکنه کسی که برامون این کارو میکرد دیگه پول در آوردن دلشو زد خسته شد رفت دنبال زندگیش الان مهرناز برامون بهترین آدم هستش. مهراد ماهی ۲۵ هزار دلار بهت میدم اگه بتونی مهرنازو راضی بکنی این کارو حداقل دو سال انجام بده برامون من کاری ندارم چقدر از این پولو میخوای بهش بدی فقط راضیش بکن یه خونه و یه ماشینم میزاریم‌ در اختیارت. من و فریبرز آدم دور زدن نیستیم دوست دخترته این هنر و داره ما ام کاری بهش نداریم دیگه راضی کردنش با خودته وقتی رسیدی استانبول داستان و بهش بگو بعد اونجا همو میبینیم. اگر راضی شد که شد اگه نتونستی حساب ما با هم ۳ هزار دلاره که بهم میدیو هرکی می‌ره دنبال کار خودش. اومدم طبقه پایین دیدم مهرناز کلی با خانم رضا گرم گرفته و داره خوش میگذرونه رفتم پیشش گفت عشقم بیا دیگه منتظرت بودم بریم برقصیم با هم. هیچی حالیم نبود فکر میکردم لاتاری بردم مغزم هنگ کرده بود کلا هیچی‌تو‌سرم نبود جز فکر به پول … تو راه برگشت به خونه به مهرناز گفتم عشقم می‌خوام ببرمت مسافرت استانبول اونجا برات چند تا سورپرایز خفن دارم. کلی خوشحال شد و گفت مرسی عشقم که بفکری. چهارشنبه هفته بعد با مهرناز توی فرودگاه استانبول بودم یه تاکسی گرفتم سمت هتل توی مسیر به رضا پیام دادم که من رسیدم گفت مهرناز و که راضی کردی خبر بده تا بگم راننده بیاد دنبالتون. ادامه دارد… عزیزای دلم قسمت بعدی پایانی هستش مرسی که توی مسیر این داستان همراهیم کردید. ببینید الان می‌دونم که می‌خواین بیاین بگین فاز الکاپو و پابلو اسکوبار برداشتی و …‌‌ حاجی حق دارید بهتون حق میدم ولی ببینید من یه جوون ایرانیم کلی زحمت کشیدم به خواسته هام برسم تو زندگی ولی همیشه انگار یه زندگیه لوکس سواره بود و من پیاده من ۵۰ میلیون پول جمع میکردم ماشین آرزوهام ۱۵۰ میلیون گرون میشد. جون عزیزتون بزارید توی داستان حداقل خوش باشیم رویایی زندگی کنیم حاجی من یه نویسنده ام که هیچ چیز از نگارشو داستان بندی حالیم نمیشه به عشق خودتون دارم مینویسم احساسم میکنم نسبت به تعداد کسایی که داستانمو خوندن بازتاب خوبی گرفتم پس بعد، قسمت بعد که میشه قسمت آخر بازم شاید براتون داستان جدید نوشتم با اسم مهراد . خلاصه که حاجی پرفروش ترین رمان داستانیه دنیا هری پاتر هستش که کلش زاییده ذهن نویسندس و همتون دیدید چقدر توش از تخیل استفاده شده پس کصشعر بارم نکنید. دوستون دارم با جنده ها مهربان باشیم با مادر جنده ها نا مهربان نوشته: مهراد
    • mohsen
      منو الهه و رابطه طولانی 1 سلام خدمت تمام دوستان کون باز قبل از هر چی بگم این داستان نیست و عین واقعیته و اسمهارو مستعار انتخاب میکنم. اسمم سیناس اون موقع ۲۴ سالم بود قدم ۱۸۷ و در کل جوون خوشتیپی بودم و این اتفاق سال ۹۱ اتفاق افتاد. اقوام ما تو روستاهای اطراف کرج باغ انگور دارن و هر سال سهمیه انگور ما بالای ۱۰۰۰ کیلوئه اون سالم پسر خاله بابام زنگ زد گفت ماشین بیار کارگرا انگور بار بزنن برات منم انگورارو بار زدم رفتم تو زیر زمین باغ خالم اینا ۶ تا بشکه ۲۰۰ لیتری شراب انداختم باغشون نزدیک هشتگرده. یه شب اواخر مهر ماه بود و هوا بارونی میخواستم انگورارو چنگ بزنم خالم اینا هم خونه ما بودن شهرکشونم نگهبانی داشت و بدون هماهنگی کسیو راه نمیدادن به خالم گفتم زنگ بزن نگهبانی من برم تو باغ انگور هامو چنگ بزنم هماهنگیا انجام شد و راه افتادم رفتم تو راه تا از کرج برم نزدیک هشتگرد نیم ساعتی راه بود رفتم تو راه سمت پل کردان تو پمپ بنزین که بنزین بزنم دیدم یه خانمی داره با کارمند پمپ بنزین بحث میکنه پرسیدم چی شده خانمه که یه خانم حدودا ۳۰ ساله بود گفت بنزین زدم کارتمو نیاوردم الان میگه مدارک ماشینتو گرو بزار گفتم چقدر بنزین زدی اون موقع بنزین ۴۰۰ تومن بود گفت ۴۰ لیتر به کارمند پمپ بنزین گفتم من حساب میکنم مدارک خانمو بده بره بنزینمو زدم اومدم از پمپ بنزین برم بیرون خانم با زانتیا بود بوق زد گفت شمارتو بده من بعدا باهات هماهنگ کنم پولتو بدم. شمارمو دادم رفتم کارامم انجام دادم برگشتم خونه کارامو انجام دادم آماده خواب شدم ساعت حدودا ۱ شب بود دیدم یه ای ام اس اومد زد سلام الهه هستم بابت امشب خیلی ممنونم . جواب دادم که قابل شما رو نداشت انجام وظیفه بود اس ام اسا ادامه داشت تا گفت ۳۰ سالشه تو هشتگرد دکتر کودکانه مطب داره شوهر داره ولی یه زن کاملا آزاد و با شوهرش ۳ ماهه رابطه نداشته جالب اینجا بود که خونشونم دو تا خیابون بالاتر از ما بود. منم بهش توضیح دادم هر دو روز یه بار تا اونجا میرم و دلیل رفتو آمدم چیه. فرداشم یه بار زنگ زد و گفت کجایی گفتم سر کارم ولی فردا باید برم سراغ بشکه هام. کارم تموم شد رفتم خونه دیدم خالم و مادرم آش رشته درست کردن به خالم گفتم من فردا میرم باغ گفت برو عموی شوهرشم مرده بود داشتن میرفتن یزد یه هفته نبودن . فرداش رفتم یه دوش و یه اصلاح کردم ساعت ۷ غروب تلفنم زنگ خورد گفت کجایی گفتم خونه گفت من میام دنبالت باهم بریم باغ کارتو بکن گفتم من میخوام شب بمونم اونجا فردا تعطیله گفت منم میمونم پیشت یکم مشروب برداشتم از خونه سر راه جیگر خریدم و مزه رفتیم اونجا زود کارمو انجام دادم خیلیم سرد بود هوا ساعت ۹ شب بود جیگر کباب کردمو مشروب میخوردیم تا ساعت ۱۱ من خوب بودم الهه هم مست کرده بود و هی خودشو بهم میمالوند و لب میگرفت یه دفعه گفتم میخوای بریم رو تخت بخوابیم گفت بدو دیگه دیوث ۱ ساعته منتظرم این جمله رو بگی. بغلش کردم الهه رو قدش ۱۶۷ بود ۶۶ کیلو وزنش بود سینه هاش ۸۵ یه کون گرد و رونای پر و خوش فرم دو خمشو گرفتم و گذاشتمش رو شونم و بردمش انداختمش رو تخت تاپ و شرتکشم جر دادم انداختم اونور فقط شورت و سوتین تنش بود گفت انقد خشونت واس چیه در گوشش گفتم از سکس اروم خوشم نمیاد دوس دارم همش خشونت باشه. گفت عاشقتم سینا. لب گرفتم ازش ۱۰ دقیقه بعد گردنشو خوردم بعد سراغ سینه هاش درشون اوردم چقد خوشگل و ناز بودن نوک ریز و خوشگل.انقد خوردم که کبود شدن یواش یواش رفتم پایین زبون کردم تو نافش اروم اه میکشید رفتم پایینتر یه زبون رو کسش کشیدم یه آهی کشید که جیگرم حال اومد ۴۵ دقیقه بود داشتم عشق بازی میکردم بهم گفت نمیخوای لخت شی؟؟؟ گفتم بیا لختم کن رکابیمو خودم دراوردم شلوارکمو کشید پایین از رو شرتم یه گاز ریز زد به کیرم و بعد درش اورد سایز کیرمم ۱۶ سانته و کلفتیشم راضی کننده اس دوتا دستشو مشت کرد دورش و ۴ سانت بیرون موند سرشو کرد تو دهنش و دو سه بار بالا پایین کرد یه دونه زدم تو گوشش گفتم تا ته بخور گفت نمیتونم این تو دهنم جا نمیشه گفتم من جا میکنم سرپا شدم و موهاشو جمع کردم تو دستم و تا جایی که میرفت کردم تو حلقش مثل وحشیا میکوبیدم تو حلقش نفسش بند اومده بود کشیدم بیرون گفت سینا من عاشق ساک زدنم ولی تو خیلی وحشیانه میکنی تو حلقم گلوم درد میگیره گفتم باید عادت کنی چون خوشم اومده بود از استایلش میدونستم ولش نمیکنم قراره یه مدت طولانی باهام باشه ۲۰ دقیقه واسم ساک زد جوری که کم مونده بود رو کیرم بالا بیاره گفت بسه بیا بکن که مردم. داگ استایلش کردم کونش گرد شد جلوم نگاه کردم پیش خودم گفتم بزار اول از کون بکنم خیس بود کیرم گذاشتم رو سوراخ کونش و فشار دادم تا نصف رفت عقب جلو کردم دادش در اومده بود و اشک تو چشاش جمع شد گفت بزار تو کسم دراوردم گذاشتم تو کسش یه فشار دادم تا نصف رفت فشار دوم تا ته رفت نگه داشتم تو کسش و کیرم میخورد ته کسش شروع کردم تند تند تلمبه زدن انقد داد زد گفتم چه خبرته همسایه ها فهمیدن گفت کس ننشون تو فقط بزن چند دیقه تو این پوزیشن کردم بعد گفتم پاشد یکم دیگه کردم تو دهنش باز خیس شد رو کمر خوابوندمش پاهاشو دادم بالا رو شونه هام باز گذاشتم تو کسش وقتی میکردم تو دستشو میرسوند یه شکمم که تا ته نکنم تو منم میکردم و اون داد میزد مست بودم ابم خیال اومدن نداشت بهش گفتم الهه من مست باشم ابم دیر میاد گفت پس بیا تو بخواب من میخوام کیر سواری کنم خوابیدم رو تخت گفت سینا چجوری دلت اومد اینو بکنی تو کونم گفتم ببین من کون خیلی دوس دارم ازش نمیگذرم گفت پس خیلی باید زیرت درد بکشم گفتم ببین من کردن کون واسم خامه روی کیکه گفت منم بهت میدم باز واسم ساک زد خیسش کرد نشست روش گفت سینا کیر شوهرم نصف کیر توئه تازه چاقم هست اصلا دوس ندارم زیرش بخوابم اونم دیگه نمیخواد فکر کنم دوس دختر داره بعد خودش همینطوری که داشت میگفت نشست رو کیرم گفت جهنم که دوس دختر داره منم کیر خودمو پیدا کردم سینه هاشو چنگ میزدم و تو مشتم بود اونم داشت بالا پایین میکرد و به شوهرش فش میداد میگفت کسکش نیستی کردنو یاد بگیری نتونی بکنی میکنن یه دفعه خوابید رو سینم و لرزید و ارضا شد بغلش کردم لباشو خوردم کیرمم تو کسش بود همونجوری یه غلط زدم و اومدم روش گفتم الهه میخوام جوری بکنمت یه هفته نتونی بشینی دمر خوابوندمش نشستم روش کیرمو کردم تو کسش و اسپنکهای محکم میزدم رو کونش داگ استایلش کردم و فقط به عشق اسپنک زدن میکردم تلمبه میزدم و کیرمو ته کسش حس میکردم دیگه نزدیک بود ابم بیاد گفت نریزی تو من زود حامله میشم گفتم یا باید بخوری ابمو یا میریزم تو کونت گفت از خوردن اب بدم میاد گفتم پس وایسا رفتم کرم اوردم مالیدم رو سوراخ کونش باز کردم تو ایندفعه گریه کرد ولی من عین خیالم نبود ادامه دادم و به خودش اومد دید تا ته تو کونشه سه چهار دیقه بود داشتم میکردم ابم اومد ارنجمو انداختم زیر گلوش کمرشو چسبوندم به سینم رو زانوهامون بودیم ابمم داشت تو کونش خالی میشد کامل خالی شدم‌ساعت ۱:۳۰ شب بود گفتم الهه من سیر نشدم یه بار دیگه میخوام گفت مردم سینا بزار نفسم بالا بیاد باز بکن. رفتم اب سیب اوردم خوردیم تو بغلم دراز کشید گفت من ۳ بار ارضا شدم تو یه بارشو فهمیدی اولین باره تو عمرم ۳ بار ارضا شدم گفت قبل تو یه دوس پسر داشتم اولین بار اون از کون کرد ولی انقد درد نکشیده بودم که امشب تو کردی کیر اونم از تو کوچیکتر بود. تو حین حرف زدن خوابمون برد سرش رو بازوم بود اونم خوابش برد ساعت ۴ صبح حس کردم یه چیزی رو کیرمه دیدم داره ساک میزنه واسه راه دوم بیدار شدم خیلی تشنه بودم ۲ لیتر آب خوردم و باز ساک زدن حرفه ایش کیرمو راسته راست کرد رفتیم واس راه دوم… بعدا داستان کردن خواهر و خواهر زاده اش رو هم میگم… ادامه دارد… نوشته: سینا  
    • mohsen
      زنی در ترکیه - 2 اون شب با مایا حسابی حال کردم و بجای ۳۰ دلار بهش ۱۰۰ دلار دادم و مایا هم اون دیلدوی سیاه را بهم داد اما نمیدانستم اونو چجوری با خودم ببرم ایران چون میدونستم تو گمرک فرودگاه ازم میگیرنش ولی فعلاً این برام مهم نبود . معمولاً عصرها و وقتی از پیاده روی و خرید با خواهرم که برمیگشتم سریع توی وان میرفتم و دیلدو رو تو کصم میکردم خیلی خوب بود تا اینکه یکی دو روز مونده بود به برگشتنمون یه مجتمع خرید هیستوریا رفتیم هیستوریا یه مجتمع قشنگ و بزرگ بود آرش ( شوهرخواهرم ) مثل همه مردها از خرید خسته شد و رفت به کافی شاپ مجتمع و من با خواهر و خواهرزادم رفتیم برای خرید وقتی برگشتیم دیدم آرش با یه جوان خوشتیپ و احتمالاِ ایرانی گرم گرفته ( آرش ترک نبود ولی به زبان ترکی مسلط بود ) وقتی نزدیک شدیم حدس درست بود آن جوان خوشتیپ ایرانی بود همونجور که داشتیم حرف میزدیم خواهرم متوجه شد که گوشیشو تو یکی از فروشگاه ها جا گذاشته و سورن ( همون جوان ایرانی ) گفت که آرش با خواهرم بره ، آرش هم با خواهرم و دخترش رفتن با سورن مشغول حرف زدن شدم و از حرفاش فهمیدم نزدیک به ۱ ساله تو ترکیه زندگی میکنه و چون زندانی سیاسی بوده دیگه نمیخواست به ایران برگرده و… یه تیشرت قرمز تنش بود و جالب تر از همه یه گردنبند طلایی شیر و خورشید به گردنش بود… شمارشو بهم داد ، منم به خاطر این که خواهرم نبینه شمارشو گذاشتم تو کیف پولم تشنم شده بود و سورن برام هات چاکلت گرفت و در همین اثنا خواهرم اینا هم اومدن و سورن هم به تناسب اونها براشون نوشیدنی گرفت آرش گفت که بریم ولی من نمیدونم چرا ولی دوست داشتم با سورن بیشتر بودم آروم دم گوش خواهرم گفتم که من میخوام با این پسره باشم و کمی دیرتر میام خواهرم رفت ولی چند لحظه بعد غُرغُرهاشو تو واتس آپ برام فرستاد با سورن اومدیم بیرون ، سورن یه موتور داشت ولی قانون ترکیه میگفت که همه سرنشینان موتور باید کلاه کاسکت داشته باشند و مثل قانون ما هردم بیلی نیست بو سورن هم فقط یه کاسکت داشت موتورشو پارک کرد و با یه تاکسی رفتیم یه رستوران و سورن ازم خواست که من بیشتر در مورد خودم حرف بزنم… بعد شام منو رسوند دم هتل به بالا که رسیدم و لباسهامو در آوردم متوجه شدم چقدر شورتمو خیس کردم و ازم ترشح اومده بود دیلدو رو برداشتم و رفتم تو وان دیلدو رو به یاد سورن تو کوصم کردم حشریت و گرمای آب باعث شد که راحت بشم ولی توی وان خوابم برد صبح از سرمای آب وان بیدار شدم سردم شده بود با آب گرم دوش گرفتم از حمام که بیرون اومدم دیم تقریباً ۵۰ تماس بی پاسخ از خواهرم داشتم و بعد مدتی خواهرم اومد و شروع کرد به غُرغُر… به سورن زنگ زدم و قرار شد شب باهاش برم موتورسواری… یکی دو روز آخر وقتمو با سورن میگذروندم برای خودمم عجیب بود منی که سراغ هیچ مردی نمی رفتم حالا تو غربت عاشق یک مرد شده بودم روز آخر به خواهرم گفتم که میخوام بیشتر بمونم ، اولش باهاش دعوا کردم ولی با وساطت آرش قرار شد بیشتر بمونم خواهرم اینا که رفتند قرار شد برم پیش سورن ، سورن از حرفم استقبال کرد و گفت که میاد دنبالم تماس که قطع شد از حرفهای سورن فهمیدم حتماً باهاش سکس میکنیم و برای همین حسابی خودمو تمیز کردم قبل از اینکه سورن بیاد مشخصات خودم و سورن رو به متصدی هتل دادم و گفتم اگر از من خبری نشد به پلیس و خواهرم اطلاع بدن یه لباس مجلسی قرمز و سکسی که داشتم رو تنم کردم… سورن اومد دنبالم از دیدن تیپم چشاش گرد شد و گفت نمیتونه منو ترک موتورش سوار کنه و قرار شد تاکسی هتل بگیرم سورن برام از هتل یه تاکسی گرفت و خودش هم سوار تاکسی شد آروم آروم خودشو بهم نزدیک کرد و دستشو گذاشت روی پام با اینکه هنوز کاری نکرد اما تماس دستش روی پام باعث شد اون حس که به یه مرد داشتم دوباره توی تنم بیدار بشه حس میکردم کصم دریای آب شده سورن آروم شروع کرد به مالیدن پام ، واقعاً قدرت مخالفت با اینکارشو نداشتم ،داشتم به لرزیدن می افتادم ، بزاق دهنم داشت خشک میشد ، تپش قلب گرفته بودم دست سورن داشت به کصم نزدیک میشد دیگه وا داده بودم که سورن دستشو از روی پام برداشت -حالت خوبه ؟ به سختی جواب دادم -رسیدیم ، پیاده شو از ماشین پیاده شدم ، منطقه قشنگ و سرسبزی بود ، سورن در یه خونه ای رو باز کرد و باهم وارد شدیم ، خونش واقعاً قشنگ و زیبا بود وارد ساختمان شدیم ، تزیین خانه قشنگ بود ولی کمی ریخته و پاشیده بود روی کاناپه نشستم و سورن رفت آشپزخونه: -چی میخوری عزیزم ؟ دلم میخواست بگم کیر ولی : -چی داری ؟ -چای ، قهوه ، نسکافه ، هات چاکلت -قهوه اگر داری بعد مدتی سورن با دوتا هات چاکلت اومد -چقدر شبیه قهوه هست! -قهوه مون تموم شده بود و بعد مدتی مکث ادامه داد : -ببخشید اینجا ریخته پاشیده هست این سینای حرومزاده عادت به ریخت و پاش داره -سینا کیه ؟ -همخونمه ، اینجا هم که اجاره ایی هست ، چون اینجا اجاره ها بالاست اکثر مردم با یه همخونه خونه اجاره می کنند البته اینجا رو ما مفتی گیرمون اومده سورن یه نگاهی بهم کرد : -تو چرا اینجوری هستی ، لباساتو چرا در نمیاری ؟ معذب نیستی مگه ؟ -کجا لباسمو در بیارم ( خیلی دوست داشتم بگه همینجا توی بغلم ) سورن با دست یه اتاقی نشون داد -اون اتاق منه ، خواستی اونجا عوض کن بلند شدم ، کیفمو برداشتم و سمت اتاقش رفتم اتاقش بد نبود و مرتب بود ، یه تخت دونفره چوبی و یه رگال کت و شلوار و حتی کراوات داشت کنار اتاق یه میز توالت بود اومد بجای لوازم آرایش پر بود از کاغذ و یه لپ تاپ و یه پرینتر و اسکنر با خودکار و مداد بود پالتومو در آوردم چاک پستونام رو تو لباسم درست کردم چون کرست نبسته بودم پستانهام ول شده بودند کارم که تموم شد که متوجه شدم یه کاندوم مصرف شده روی زمین افتاده با یه تکه دستمال کاغذی برش داشتم آب کیر توش بود ولی اون سفیدی رو نداشت انداختمش روی زمین واردسالن شدم سورن اتاق رو تمیز کرده بود ، تو سالن نبود اما صداش از آشپزخونه اومد : -شامپاین میخوری ؟ -مگه داری ؟ چیزی نگفت ، پنج دقیقه بعد اومد، دوتا لیوان و یه بطری شامپاین تو دستش بود -وااااااای چی شدی تو دختر -مرسی اومد و کنارم نشست در بطری رو باز کرد و مقداری برای من و خودش ریخت و لیوان‌ها رو بهم زدیم کمی مزه کردم ، بد نبود ، یکی دو گیلاس باهم خوردیم ، سورن سرشو آورد جلو و لبهاشو گذاشت روی لبهام و همزمان دستشو دوباره گذاشت روی پام آخ که مقاومت در اون لحظه برام سخت بود مانعش نشدم چون واقعاً به این سکس نیاز داشتم دستمو گذاشتم روی کیرش ، از همونجا معلوم بود که چه کیر بزرگی داره سورن همونجور که داشت لبامو می‌خورد دستش رو آورد بالا و گذاشت رو کصم ، پاهامو باز کردم که راحت تر باشه ، بعد چند دقیقه دستشو کرد توی شورتم و شروع کرد به مالوندن کصم ، اما خوب نمیتونست کصمو بماله سورن شروع کرده بود به لیس زدن گردنم ، دهنشو آورد کنار گوشم و همونجور که داشت لیس میزد گفت بریم رو تخت ؟ آروم بلند شدیم و رفتیم توی اتاق ادامه دارد… نوشته: ناشناس  
    • chochol
      بدن نمایی جدید میترا با کصش ور میره (قسمت قبل) . تایم: 00:31 - حجم: 6 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.