رفتن به مطلب

داستان سکسی شوگر مامی


dozens

ارسال‌های توصیه شده


شوگر مامان عزیزم

خودم:
سلام به همه خوبان
بهروز هستم ۲۷سالمه الان خودم با خانومم فرانک و با کسی که به ما محبت کرد زندگی ما رو سروسامان داد ماهی خانم ۳نفره توی یک واحد بزرگ زندگی می‌کنیم.ویک فست فود پیتزا ساندویچی خوشگل و پر درآمد توی ترکیه نمیگم کدوم شهر داریم و کاسبیم…من تا ترم۵هم دانشگاه آزاد درس خوندم اما بخاطر بعضی مسائل که توی داستان میگم نشد ادامه بدم…من توی دانشگاه عاشق شدم اولش فک میکردم بازیه شوخیه اما دیدم چشم و دلم همه با هم گرفتارش شده…من ۱۸۵قد وزنم۹۰کیلو و بقول دوستان ۱۷سانت هم کلفت هم سالار قد و هیکلش… اما فرانک عزیزم چشمای عسلی سفید و قد متوسط همه چی نرمال و فوق العاده مهربون…بماند که طی مدت کمی واقعا دلباخته و دلبسته هم شدیم…ولی بقول قدیمیا کو شانس…آقا من به مادرم گفتم و اونم به بابام و خانواده ها صحبت کردن و حتی پدر و مادر فرانک چون منو دیده بودن می‌دونستن هم رو دوست داریم مشکلی نداریم و من همزمان هم توی پیتزایی کار می‌کردم هم درس میخوندم.خداییش سطح زندگیشون از خانواده من بالاتر بود…قبولم کرده بودن.‌روز خواستگاری عمه و خاله ها دایی‌ها و عموها بودن…خب ماسنتی و تخمی و خرافاتی زندگی می‌کنیم دیگه…هنوز بله برون نبود…۳۰نفر باما اومده بودن…خانواده اونا کلا۶نفر بودن،فقط ۴تا پدربزرگ مادربزرگا بودن و پدر مادرش…خوشگل و خوشتیپ…من هم خوشحال قند توی دلم آب میشد…تقریبا همه کارا داشت تموم میشد که بنده خدا پدربزرگ پدریش گفت پسرم حاج آقا رو برای اون مسائل توجیه کردی یا نه…همون لحظه همه ساکت شدن…پدر فرانک گفت نه آقا لطف کنید خودتون بگید…گفت حاج آقای رستگار ما جزو اقلیت‌های مذهبی هستیم و مسلمون نیستیم حتما در جریان باشید که گفته باشم…تا این حرف رو گفت پدرم مث ببر خشمگین بلند شد گفت بهروز گفتم بله بابا…هنوز حرفم تموم نشده بود چنان کشیده ای بمن زد که همه مات موندن…گفت پسره الدنگ عوضی من و بعد یک عمر نماز و روزه و حج و کربلا بجا آوردن …برداشتی آوردی خونه این بی دین ها تازه چای و شیرینی میوه هم خوردم گوشتم نجس شده…میخای زن کافر بگیری پدرسگ…دومی رو محکمتر زد…پدر بزرگ مادری فرانک بلندشد گفت آقا ادب داشته باش بی دین چیه و کیه نجس چیه…میگه ما جزو اقلیت‌های مذهبی هستیم ارمنی هستیم خدا پرستیم…چرا جفنگ میگی.بعداز کلی آبرو ریزی هیچچی دیگه آقا اومدیم بیرون و چندروزی من و فرانک هم رو ندیدیم.داشتم دق میکردم.رفتم در خونه اونا روم نمیشد در بزنم داشتم طبقه بالا رو میدیدم.یک آن خودش اومد دم پنجره تا منو دید همینجور بدون روسری با تاب و شلوار جین پاش اومد توی کوچه…وقتی اومد دیدمش…تا منو دید محکم چسبید بهم زد زیر گریه…آقا شانس شخمی ما همون لحظه ۱۱۰ رد شد ما رو گرفت چکاره هم هستین …گفتم نامزدیم.زنگ و زد مادرش اومد بنده خدا چیزی نگفت.پدرش داشت ماشین و پارک می‌کرد.‌رسید اونم زد زیر گوشم…ماموره گفت آقا جریان چیه مگه نامزد دخترتون نیست مگه دامادتون نیست؟پدر فرانک گفت هر کی گفته گوه خورده…این مزاحمه آقا مزاحم…گفتم جناب آرامیان بخدا مزاحم نیستم من و فرانک عاشق هم هستیم…تا حالا از من بی احترامی دیدین…مگه من با شما چیکار کردم پدرم میزنه زیر گوشم شما میزنی…پس ما باید چکار کنیم…گفت نمیدونم برو اون پدر عقب مونده ات رو راضی کن بیاد برات خواستگاری کنه من حرفی ندارم…الان هم ببریدش ازش تعهد بگیرین تا دیگه در خونه من نیاد مزاحم نشه…فرانک تا اون موقع ساکت بود.‌داشتن منو میذاشت توی ماشین که گفت بابا اگه بهروز رو ببرند من دیگه خونه نمیام…پدرش یک کشیده هم به اون زد گفت این و هم ببرید دیگه دختر من نیست…گفتم نه تو رو خدا اینکار رو نکنید فرانک گناه داره …آقا منو ببرید.‌فرانک اگه منو دوست داری برو تو خونه…کلانتری جای تو نیست…لج می‌کرد.گفتم خواهش میکنم برو بیشتر ازین کارو خرابتر نکن…خلاصه که منو بردن کلانتری گفتن بگو پدرت بیاد ضمانت بده توهم تعهد بده آزادت کنیم…گفتم نه اون میاد نه من تعهد میدم که دیگه نرم در خونه اونا…گفتند بازداشتگاه…یک شب موندم نه شماره دادم نه چیزی…فرداش صبح دیدم بابام توی بازداشتگاهه.از خانواده فرانک آدرس و شماره گرفته بودن.تا رفتم توی اتاق افسر نگهبان گفت آخرین باره جلوی مامور قانون میگم…اگه دوباره بری سمت اون کافرها عاقت میکنم…گفتم پس الان بکن چون دلم گیره نمتونم نرم اونجا…خلاصه که عاق نکرد ولی استغفرالله کردو گفت فقط هيچوقت دیگه نمیخام ببینمت…من موندم و یک دل خراب و جیب خالی و زندگی بی سامون.

مستقیم رفتم همون پیتزایی خودمون صاحبش مرد روشنفکر و آقاییه…گفت توهم جزو ۲نفری که ۲۴ساعته اینجا هستن باش…از۱۰صبح تا۴عصر پای اجاق و تنور آشپزخونه باش…اگه دوست داشتی و تونستی غروب تا۱۲شب با موتور توی پخش کارکن…حقوقت هم دوبل بگیر زندگیتو بکن‌‌…جا خوابت هم که هست.‌…تا ببینیم از خدا چی میاد‌‌…خلاصه که همونجا موندم و خوب هم شد چون کار رو یاد گرفتم…دو ماهی بود فقط تلفنی با فرانک صحبت می‌کردم.‌خانواده ام واقعا طردم کردن…حتی به مادرم چند بار زنگ زدم جواب نداد وقتی هم که جواب داد فقط گفت تا وقتی اون دختره رو میخوای دیگه به ما زنگ نزن.‌توی بد برزخی گیر کرده بودم‌.فرانک وقتی اوضاع رو فهمید گفت من تو رو دوست دارم و ولت نمیکنم…بریم باهم عقد کنیم…خلاصه که چون سن و سالش بالای ۲۰بود رفتیم عقد گفتن اجازه پدر باید باشه و خیلی بدبختی‌های دیگه…طفلک مجبور شد به ظاهر هم که شد بخاطر من مسلمون بشه…پدرش اجازه عقد داد ولی اونم بیرونش کرد…هر دو موندیم حیرون و سرگردون…فقط خودش یک‌کم طلا داشت با دوتا سکه بهار آزادی فروختیم البته صاحبکارم خوب کمک کرد پول پیش خونه دادیم…به هر چی بگی قسم دوتا بالش با دوتا پتو داشتیم…۱پیکنیک با یک ماهی تابه با۱قوری کتری و استکان داشتیم…هیچی دیگه نبود …نه تلویزیونی نه اسپیکری نه هیچ دلخوشی دیگه ای…خونه پایین شهر بود کوچیک و تمیز بود.البته من اکثرا برای شام ساندویچ پیتزا می‌آوردم… کم کم قسطی با ضمانت صاحب کارم وسایل میخریدیم…بعد از یک مدت بردمش سرکار پیش خودم ۱موتور کوچیک خریده بودیم با هم میرفتیم و بر می‌گشتیم… دوسال گذشت تقریبا وسایل خونه رو خریده بودیم حتی یک لب تاپ و ماهواره و همه چی…با هیچکس رابطه نداشتیم سرمون توی لاک خودمون بود…یکشب مشتری زنگ زد پیتزا خواست من بردم براش…فرانک دم اجاق بود خیلی هم زرنگ بود از من هم بهتر پخت می‌کرد.وحقوق خوبی می‌گرفتیم… من پیتزا رو برداشتم رفتم دم خونه مشتری خانم تنهایی بود قبلا هم براش پیتزا برده بودم…جوون بود شاید۴۲یا۴۳ساله…خوشگل بی حجاب سفیدتپل وکون فوق‌العاده تپل و قشنگ…گفت پسرم اسمت چیه گفتم بهروزه خانم…گفت کسی رو میشناسی بیاد ماهواره منو درست کنه…جهت رو پشت بوم درسته ولی از داخل کانالها بهم ریخته…گفتم خودم بلدم اما الان باید برگردم سر کار دیر برم اوج کار ماست ناراحت میشن…گفت شب موقع رفتن بیا درست کن. گفتم خب خانومم باهام هست نمیشه…گفت چرا نشه حتما بیا…پولش اصلا مهم نیست.راست میگفت انعام خوب میداد…گفتم باشه روی چشم.

ساعت دقیق۱۱ بود من با خانومم اجازه خروج گرفتیم…همیشه تا۱۲شب بودیم.چون خونه هم کاری نداشتیم و جایی رو هم نداشتیم که بریم و چون همه چی قسطی خریده بودیم خیلی پول لازم بودیم…باید فقط کارمیکردیم…توی فکرمون بود بریم بالاتر خونه بهتر اجاره کنیم…برای همون خیلی کار می‌کردیم.بخدا وقتی میرفتیم خونه فقط نیم ساعت دست وپای هم رو ماساژ می‌دادیم تا یک خورده آروم بشه…دیگه کلا درس و دانشگاه و همه چی مالیده بود.فقط حواسمون بود که فرانک حامله نشه تا پیشرفت کنیم…خودمون هم دیگه از همه بدمون میومد …نامردها هيچ کس بهمون سر نزد نه اون طرف نه اینطرف…تازه سمت فرانک بدتر هم شد فامیلاشون هم چون فهمیدن مسلمون شده همه طردش کردن…فقط منو داشت…توی راه گفتم فرانک بریم خونه مشتریم بهش قول دادم ماهواره اش رو تنظیم کنم گناه داره…گفت باشه برو فقط زود تمومش کن خیلی خسته ام…رفتیم و طبقه ۵بود و خونه بزرگ و لاکچری…رفتیم داخل…موتور رو گذاشتم پارکینگ…خیلی خوش برخورد بود…گفت پسرم بهروز خانومت رو معرفی نمیکنی گفتم فرانکه عشقمه.گفت من هم ماهی هستم.خوش اومدین…بیایید تو…رفتیم و من سریع رفتم سراغ ماهواره اش…مشغول بودم و حواسم نبود.‌…وقتی برگشتم دیدم فرانک طفلک رو مبل خوابش برده…چقدر خسته بود‌‌…همینجور که کار می‌کردم…روم طرف تلویزیون بود اشکام آروم می‌ریخت.چی فکر می‌کردیم چی شد؟یک آن ماهی خانوم اومد گفت وای طفلی خوابش برده…تا منو دید گفت عزیزم گریه کردی هیچچی نگفتم …گفت چی شده باهم دعوا کردین گفتم نه خدا نکنه…گفت پس چیه …گفتم بهش قول دادم خوشبختش کنم پاگیر من شد الان باید توی خونه نشسته باشه عشق کنه…بایک موتور فکسنی تا اون سر شهر تا۱نصف شب کار میکنه وقتی میاد خونه حتی چایی هم نمتونه بخوره…گفتم ماهی خانم سیمچین یا انبردست داری …گفت نه من ابزار ندارم…گفتم اشکال نداره توی جعبه عقب موتور هست میرم میارم…فیش کابل از پشت کنده شده درستش میکنم.گفت بیا شربت بخور…گفتم لطف میکنید یک چایی به ما بدین خیلی خسته ایم بخوریم رفع زحمت کنیم…خونه دوره…گفت مگه کجاست آدرس گفتم باور نمیکرد‌‌‌.گفت بخوای برین هم نمیزارم بری…الان چیزی میارم از چایی هم بهتر.‌.تا تو کارت تموم شه این هم چرت زدنش تمومه…من رفتم پایین و ابزار آوردم و کاراش و کردم…رفتم فرانک و بیدار کردم بلند شد گفت خوابم برده بود گفتم آره عشقم پاشو بریم…تا خواستیم که بلند شیم بریم…دیدم ماهی خانوم با یک سینی جام کوچیک ۴مغز چیپس و مخلفات رسید…گفت بچه ها امشب شراب ناب چند ساله مهمون من هستین…فرانک خیلی رودربایستی داشت…من چندباری تا در خونه اش اومده بودم.‌ولی داخل نه…گفت من که تنهام امشب نمیزارم برین خونه تون… پس بیاید جلو آقا رفتیم و نفری چند پیک کوچولو خوردیم…کله داغ شد اما مست نشدیم…یعنی من خداییش ترسیدم گفتم مست نشیم بلایی سرمون بیاره…چقدر احمق بودم چی فک میکردم زن به این نازنینی…ولی فرانک چون همیشه توی خونه اشون می‌خورد حال می‌کرد چندتا خورد سرحال شد…گفتم ممنونم ماهی خانم دیگه اجازه رفع زحمت بده بهمون گفت نه عزیزم…براتون حوله گذاشتم برین دوش بگیرین…خسته گی دربیاد بعدشم توی همون اتاق تخت خواب بزرگه بخوابین…اتاق پسر بزرگمه که فرانسه است…گفتم مگه شما چند سالتونه…گفت ۵۶سال.‌بخدا من و فرانک کپ کردیم۴۰بزور بهش می‌خورد…گفتم باما شوخی میکنی…گفت نه من تنهام بچه هام همه از ایران رفتن…تموم این۵طبقه ساختمون با اون هایپر پایین مال منه که اجاره اون شرکته…بازنشستگی خودم و شوهرم که سرهنگ ارتش بود هم هست‌‌…من هم بزودی از اینجا میرم ایران واینمیستم…حالا برین دوش.بعدشم جیش بوس لالا…خندیدیم…رفتیم توی اتاق…مستقیم توی حمام سرویس مستر درجه یک…باور کنید بلدنبودیم چطور آب و با اون سیستمش توی وان باز کنیم تنظیم کنیم…دیگه دست وپا شکسته با فرانک خندیدیم زبان انگلیسی دوبله می‌کردیم تونستیم دوش رو بقول خودمون روشن کنیم…باور کنید نزدیک۲ساعت حموم بودیم …اومدیم بیرون طفلی حوله تمیز برامون گذاشته بود…شورت وکرست تمیز برای فرانک بود.من حوله دورم بود خشک کردیم دراز کشیدیم روی تخت…از خستگی همینجور خوابیدیم…صبح دیدم یکی داره آروم با هام ور میره چشامو باز کردم فرانک بود داشت می‌خوردش.گفتم عزیزم چه زود بيدار شدي…گفت۸صبحه کدوم زود…پاشو تنبل…بلندشدم سرپا داشت ساک میزد…کیرم کلفت تو دستش بود بوسش می‌کرد… یک لحظه در باز شد ماهی خانوم اومد تو…تا مارو دید سریع برگشت بیرون ما سریع لباس پوشیدیم…بنده‌ خدا خیلی معذرت خواهی کرد…گفت بخدا فکر کردم خوابید.گفتم بیدارشون کنم صبحانه بخورند.برن سر کار دیرشون نشه…گفتم شما باید ببخشید که ما اذیتتون کردیم.و حریم خودمون رو ندونستیم.گفت نه پسر گلم شما جوون هستین وزندگی حقتونه.

صبحانه جاتون خالی صرف شد…بنده خدا بزور شماره کارت ازم گرفت هرچی گفتم نمیخواد باز هم برام با گوشیش پول و زد…ما اومدیم بیرون…من فک کردم۳۰۰زده…گفتم باز هم خوبه یک جای خوب خوابیدیم شرابمون رو خوردیم با بهترین صبحانه دمش گرم…دیگه نرفتیم خونه چون وقت نبود مستقیم سرکار بودیم…تا۱۲شب…ساعت۱و۱۰دقیقه دقیق رسیدیم در خونه کلید انداختیم رفتیم توی خونه …دیدیم بدبخت شدیم .نامردا تمام وسایل خونه ما رو دزدیده بودن حتیتمام مدارکمون رو…برای خنده اش جارو زده بودن جارو رو هم گذاشته بودن بغل در…طفلی فرانک توی بغلم غش کرد…زنگ زدم ۱۱۰مامور اومد مردم جمع شدن…خلاصه که…بدبخت شدیم رفت…فقط یک همسایه اومد گفت دیشب من اومدم بیرون سیگار بکشم دیدم اسباب کشی دارین تعجب کردم…گفتم شاید چون همیشه روزها نیستید شبها بیاید باز هم شب دارین اسباب‌ کشي میکنید…طرف به پلیس کمک کرد و چند تا رد و نشون خوبم از ماشین دزدها داد و من موندم و یک زن جوون روی دستم ناامید و بیچاره…زنگ زدم باباش جریان رو گفتم براش…گفت بمن ربطی نداره…گفتم فرانک حالش بده گناه داره.گفت به درک…زنگ زدم خونه خودمون مادرم برداشت جریان رو گفتم…گفت نصف شب منو از خواب بیدار کردی که بگی اون دختره حال نداره…به گور سیاه…مردم توی کوچه همه تعارف میزدن بخدا بریم خونه ما انشالله دزدها گیرمیفتن…ولی خانواده خودمون چشم دیدنمون رو نداشتن…ریدن توی مذهبی که محبت توش مرده…گذاشتمش روی موتور کم کم حالش بهتر شد رفتیم کلانتری .تموم جریان دیشب که مهمون خونه خانوم بودیم رو گفتم براش…افسر آگاهی گفت صددرصد باید بااون خانوم صحبت کنیم شاید اون تیمی چیزی داشته باشه یا شما رو زیر نظر داشته…گفتم نه اون خانم خوبیه…به زور ازم شماره گرفتن و رفتن بااحترام آوردمش…وقتی رسید من ازش خیلی معذرت خواهی کردم.گفتم اینا به زور ازم آدرس گرفتن…گفت پسرم طوری نیست…مامورن ومعذور…خلاصه نیم ساعتی باهش صحبت کردن و فرانک کنارم بود…طفلی از غصه دوباره از حال رفت اینبار خودکلانتری زنگ زد اورژانس اومد…بردنش من هم باموتور پشتش رفتم…بهش سرم زدن و تا۸صبح اونجا بودیم گفتن باید حتما چندروز استراحت کنه…گفتم خدایا من که جایی ندارم کجا ببرمش…به همه مقدسات قسم با خودم فک میکردم…یک نامه بنویسم خودمو بندازم زیر ماشین راحت کنم.که این طفلک برگرده پیش خانواده اش…توی همین حال و احوال بودم داشتم از غصه میترکیدم…کجا برم کجا ببرمش…دوباره زنگ زدم خونه فرانکشون. مادرش برداشت گفتم حالش خوب نیست دپرس شده بهم ریخته…گفت بردی حالا که دیوونه اش کردی میدیش به ما…دیگه حرفی نزدم…رفتم که برم نقشه خودمو اجرا کنم…خواب بود.نامه نوشتم گذاشتم دستش…ازش معذرت خواهی کردم…رفتم موتورم رو بردارم برم پی نقشه ام.‌دم بیمارستان گذاشته بودمش…اون و هم دزدیده بودن…سرم و کوبیدم به دیوار…همون مامور دم در اومد گفت چی شده داداش چیکار میکنی؟ جوابش رو ندادم.اومدم با سرعت برم خودمو بندازم زیر ماشین.‌.از دور صدا میومد آقا بگیرش محکم بگیرش اون جوون قد بلنده رو بگیرش…اونا فک کردن من دزدی چیزی هستم منو محکم گرفتن…دیدم ماهی خانومه نامه من دستشه…رسید بهم اول محکم زد تو صورتم…گفت لعنتی دختره رو تنها میزاری بری خودتو راحت کنی…نو چطور مردی هستی.‌گفتم بخدا خاله خسته شدم دیگه نمیکشم…دیگه این زندگی رو نمیخوام…منو بردن توی دکه نگهبانی…گفتم دیشب تموم زندگی که دوسال و نیم با کار ۲۴ساعته با فرانک باهم ساختیم رو دزد برد…الان موتور منو هم که وسیله کارم بود رو هم دزد برد…دیگه بدبخت کامل شدم…گفت خدا نکنه…پس من چکاره ام…گفتم بخدا اگه همون پریشب گذاشته بودین بریم خونه این بلاها سرمون نمیومد…الان زنم مونده رودستم جایی حتی برای خواب ندارم…

خودم دستم خالی خانواده هامون دوستمون ندارن.از دیشب به هرکی زنگ زدم همه خوشحال شدن.‌بنظرت این زندگی برام دلچسبه…گفت حرف مفت نزن بدو بریم خانومت رو مرخص کنیم باهات کار دارم اگه من مقصر بودم پس خودم میدونم چیکار کنم…رفتیم فرانک رو برداشتیم‌‌…یک ماشین هیوندا آزرا خوشگل داشت سوارم کرد.رفتیم خونه اش سر راه داروهای فرانک رو گرفتیم…فک کردم پول ندارم نگو اون شب بجای ۳۰۰تومن.بنده خدا۳ملیون زده بود کارتم…چند سال قبل پول خوبی بود…رفتیم خونه گذاشتمش رو تخت دوباره خوایید… من خودم اصلا دیشب نخوابیده بودم …همون پایین تخت کنارش خوابم برده بود‌‌…دیدم ماهی خانم تکونم داد گفت بهروز برو رو تخت بخواب…گوشیمو خاموش کردم. گرفتم خوابیدم‌…باور کنید بیدار شدم هوا تاریک بود‌‌…دیدم فرانک نیست…ترسیدم یه وقت طوریش نشده باشه‌‌…دیدم توی هال خونه نشستن دارن چایی نبات میخورن می‌خندن… گفتم چی شد تو که از دیشب…غش و ضعف کردی دل منو ترکوندی…گفتم ساعت چنده…گفت ۷غروبه…گفتم ای وای الان از کار هم بیکار میشیم…گفت نترس من و تو ازونا خیلی مرخصی طلب داریم…زنگ زدم ازش مرخصی گرفتم…گفتم جریان چیه‌ بنده خدا۱هفته مرخصی داد۲تومن هم ریخت کارت من.در ضمن موتورت رو کلانتری از روی دوربین بیمارستان دزدش رو پیدا کردن‌.بعد برو بگیرش…گفتم حالا چرا خوشحالی…گفت بهت میگم…رفتم توی اتاق برام چایی آورد…گفتم فرانک جریان چیه گفت. ماهی خانوم گفته اتاق سرایداری پایین خالیه…۸۰متری دوخوابه. فردا میریم واسمون لوازم همه چی می‌خره…بریم پول پیش خونه رو بگیریم…موتورت رو بفروش با پول پیش یک پراید بخر.‌وسایل اون می‌خره…چقدر ماهه ماهی نیست ماهه…نازنینه…بعدشم بی‌شعور میخوای بدون من خودکشی کنی.‌هم گریه میکرد.هم خنده…احمق فک کردی تو بری من میمونم…زهی خیال باطل.‌…گفتم راهی نداشتم به خجالتت موندم هیچ کسی برای یک شب هم راهمون نداد…هیچ کسی دیگه دوستمون نداره…توی بغل هم زار میزدیم…همون لحظه ماهی اومد تو گفت جریان شما دوتا چیه؟اینقدر ناامید هستین…مجبور شدیم تمام قصه زندگیمون رو سیر تا پیاز براش تعریف کردیم…گفت ای وای چقدر والدین شما نامرد هستن…چقدر بی وجودن.فاتحه اون دین و مذهبشون رو باید خوند…اشکال نداره من بعد شما بچه های من هستین…ولی بگم ها…من شراب میخورم مست میشم…هفته ای یکبار حتما وافور میکشم…وسواس دارم…بعضی وقتا هم خیلی…‌گفتم خیلی چی…؟؟گفت بعدا میگم…

خلاصه که فردا به همه قولش عمل کرد ولی نذاشت ماشین بخرم گفت پراید چیه…فقط هیوندا…گفت ماشین لازمی سوییچ و بردار .من بعد فقط صبحها سرکاری…غروب به کارای ساختمون میرسی…برات حقوق ماهیانه از اهالی ساختمون که همه مستاجر های خودمن هستن میگیرم برات…زرنگ باشی یکساله بارت و بستی…که شب هم خونه باشی…گفتم چشم…خیلی خوب شد روزها۱۰صبح تا۴غروب سرکار بودم بقیه روز کارای ساختمون که هیچچی هم نبود انجام می‌دادم… اگه خریدی بود هایپر کنارم بود…اگه هر چی میخاستن خر پول بودن بهم انعام میدادن…دیگه فرانک هم کیف می‌کرد… تا اینکه دو سه ماهی گذشته بود…شب بود یک‌کم با ماهی شراب خوردیم بعد ما رفتیم پایین …گفتم عزیزم بریم رو تخت…فهمید سکس میخام گفت بزاریم فرداشب…گفتم اصلا امکانش نیست…گفت بخورش…گفتم فرانک چرا اذیتم میکنی عزیزم…چند روز دیگه پریود میشی…بعد باید یک هفته تو خماری کوس بمونم.گفت باشه فقط آروم بکن.چندروزه نکردی تنگ شده گفتم جونم تنگیش رو قربون…کشید پایین اول خوب دادم ساک زد…گفتم داگی شو…گفت نه بیا روی من…تا اومدم روش گذاشتم توش تا ته رفت تنگی ندیدم…آخی گفت و من هم تند تند تلمبه میزدم گفت جون یک‌کم مست بود که داغ بود.گفت هیچی کیر شوهرم نمیشه…من دلم آتیش گرفت گفتم یعنی چی ،فرانک بمن خیانت میکنه…اینقدر تو چشمام خشم بود که نگو.برگشت داگی شد…تف زدم کردم کوس تپلش. آب انداخته بود…از آب کوسش زدم کون ناز گنده اش.اهل کون دادن نبود گاه گداری میداد که دلم نشکنه…تا انگشت کردم کونش جیغ کشید.گفتم هوی چی خبرته.کیر که نکردم توش…انگشته گفت تو رو خدا دستش نزن درد داره…راست می‌گفت کونش پاره پاره بود…از بغل سوراخش گوشت زده بود بیرون…تا دوباره دست زدم گفت عوضی میگم دست نزن درد دارم.تاحالا بهم بدوبیراه نگفته بودیم.چنان زدم زیر گوشش.بیهوش شد…همونجا لخت افتاد بخدا چندبار میخواستم توی خواب خفه اش کنم.ولی گفتم بزار بیدار شه بپرسم با کی بوده که جررش داده…تا ۹صبح خواب بود…چون مست هم بود…بیدار شد لخت بود.توی چشام پر خشم بود…همین که منو دید داشت یادش میومد چی شده…گفتم حالا با زبون خوش میگی که با کی بودی که کوس و کونت رو پاره کرده یانه بزور ازت حرف بکشم…چشمای خوشگلش پر اشک شد…گفت نزار بهت بگم…فقط بدون من بهت خیانت نکردم…اگه کاری بوده از روی اجبار بوده…دوباره زدم زیر گوشش…گفت هر چی دلت میخواد بزن اصلا منو بکش…ولی بهت نمیگم…گفتم اشکال نداره من هم این زندگی و زنده بودن و نمیخوام وقتی آبرو نباشه مرد چرا زنده باشه…بلند شد گفت نه تو رو خدا بهت میگم اما آروم باش …نری دوباره دنبال خودکشی و این حرفها…گفتم بگو کلک و بکن…گفت اون روز که منو تو از اورژانس برگشتیم…من رو تخت خواب بودم…دیدم کسی داره آروم آروم لباسام رو در میاره ولختم کرد…خسته بودم پشتم بود.بخدا نفهمیدم کیه فقط وقتی زبونش از پشت خورد به کون و کوسم حالم جا اومد دمر شدم چشامو بستم بخدا فک کردم تویی…گفتم بزار کیف کنه خسته اس…

خیلی خوب لیسش میزد…دلم کیر خواست…برگشتم بگم عشقم بکن تو کوسم…دیدم ماهی خانومه داره لیس میزنه.‌تا خواستم بلند شم خودشو انداخت روم گفت خوشگل خانوم اگه میخوای پیش من باشی و زندگی رو برات بهشت کنم فقط ساکت باش چشاتو ببند…من لزبین هستم و عاشق رابطه با دخترای جوون…اگه با من باشی نه لازمه کار کنی نه کرایه بدی نه که شوهرت از بدبختی خودکشی کنه…مرد هم نیستم که خیانت باشه دلتو صاف کن چشاتو ببند و هیچی نگو…بخدا اینقدر من مالوند وسابوند عین چشمه از کوسم آب می‌رفت… منو برد حموم .چندتا دیلدو کیر مصنوعی داشت ویبره دار کرد کوسم نیم‌ساعت منو گایید…حال اومدم بعدش برام۱۰تومن زد کارتم…دیگه برات بگم اینقدر بدنش نازه اینقدر تپلیه که نگو،،گفتم پس چرا اون روز انقدر خوب سرحال بودی…بهروز… ولی این بی‌شعور دیشب یک دیلدوی بزرگ و بزور کرد کونم…پاره کرد کونمو. نامرد دستامو بست به تختش…دهنمم بست هر چی جیغ کشیدم ولم نکرد…یک دیلدوی دیگه داشت دو کیره بود کلفت بدجور منو گایید…خیلی بد شهوتیه‌.گفتم لعنتی دوماه داری بهم خیانت میکنی الان میگی…سوراخ کونت تا خورده جر خورده…الان بهم میگی…دیگه نمیخوامت…البته خودمو لوس کردم. من جونم واسش در میره…گفت چی میگی دیوونه شدی…من که همه چیز رو بهت گفتم…گفتم مجبور شدی اگه نه نمیگفتی… گفت بخدا میخواستم چندبار بهت بگم اما خجالت کشیدم…گفتم من و تو حرف نگفته باهم نداشتیم اما…الان که منو پیچوندی نمیدونم چی بهت بگم…گفت بیا از اینجا بریم…گفتم حالا که کار از کار گذشته کوس وکون رو به باددادی کجا بریم…گفت لعنتی خیلی شهوتیه خیلی دوستم داره…میخوام بهش بگم برامون یک پیتزایی ساندویچی خوب بزنه باهم کارکنیم…گفتم باهمی نیست و وجود نداره من دیگه نیستم…لباس پوشیدم زدم بیرون هرچی داد و بیداد کرد فایده ای نداشت…البته من هدفی از این کارا داشتم…دلم میخواست منم توی بازی باشم…خیلی دلم می خواست ماهی رو بکنم…چند بار به شوخی بغلش کرده بودم نرم و لطیف بود…چه کونی داره…گفتم بذار بترسه منم بازی بدن…رفتم بیرون هر چی زنگ زد جواب ندادم.نزدیک ۲نصف شب بود حقیقتا داشتم کباب میخوردم و نقشه گاییدن دوتاشون رو میکشیدم…میخواستم وقتی کیر کلفته میره کون فرانک داد و بیدادش رو ببینم…برام پیامک اومد…از خط ناشناس …گفت بیا حال فرانک خرابه…باور کنید نفهمیدم چطوری رسیدم خونه

سریع رفتم توی خونه نبود رفتم بالا در ورودی باز بود با کفش رفتم تو دیدم داره میخنده…در بسته شد صدای ماهی اومد گفت مگه نگفتم من وسواس دارم با کفش نیا تو خونه…برگشتم دیدم پشت سر منه با یک تاپ تنگ شلوار کوتاه تنگه تنگ خط کوس معلوم کلوچه بیرون…گفت های چیه با چشمات منو خوردی…خودت که خوشگلش رو داری…گفتم نه تو یک چیز دیگه هستی…محکم بغلش کردم لبشو گرفتم تو لبام اونم محکم بوسید دیدم فرانک عقب وایساده.گفتم بیا جلو جنده کوچولو…خندید اومد نوبتی بوسشون میکردم رفتیم اتاق خواب هنوز کفشام پام بود…هر ۳لخت شدیم.‌رفت کیر مصنوعی آورد… فرانک بست به خودش من دراز کشیدم نوبتی میخوردنش سریع آبم اومد .ماهی خندید گفت تو که پنچر شدی پهلوون پنبه…گفتم دوتا فرشته تپل دارن می‌خورند می‌مالند مگه توانی میمونه…گفتم دراز بکش ماهی جون…دراز کشید چی کوسی داره چنان تپل و خوش بو انگار نه انگار که ۵۶سالشه.چقدر سینه ها و کوسش رو خوردم فرانک با کیره افتاد جونش چنان می‌کرد اونم آه و ناله می‌کرد که دوباره راست کردم…رفتم زیر گذاشتم کوسش…توی آینه دیدم فرانک گذاشت کونش محکم داد داخل همچین جیغ زد گوشم درد گرفت…هردو باهم همزمان می‌دادیم تو من توی کوس اون توی کون…داشت جر می‌خورد.گفتم من بالا تو پایین…سریع رفت پایین دراز کشید گذاشت توی کوس منم توی کونش چقدر نرم و خوب بود کونش خیلی گنده بود…محکم میکردمش تا دوباره آبم اومد…خوابیدم وسط دوتاشون…بوسشون کردم…گفتم ماهی الان نوبت کیه گفت عروسک خونه.‌فرانک… گفت بخدا از دیروز کونم درد میکنه…گفت نمیتونم دردم میاد…گفتم اگه نزاری بکنیمت قهر میکنیم.گفت بزار برم دستشویی بعد…رفت دستشویی گفتم ماهی محکم میگیرمش میخوام اون کلفته رو بکنی کونش گفت باشه.ولی خیلی جیغ میزنه…گفتم بزار بزنه کونش بزرگه جا داره…گفت باشه بزار بیاد اگه ببینه نمیزاره بکنیمش.سریع دیلدو رو آورد دیدم وای چقدره کلفت و دراز دو برابر کیر من…فرانک اومد باور کنید با فکر کرده شدنش کیرم بلند شد…گفتم بیا بغلم عشقم بزار توی کوست …خودش گرفت گذاشت توی کوسش.

تا نشست روی کیرم محکم بغلش کردم از توی آینه دید ماهی کیر بزرگه رو دستش گرفته گفت تورو خدا گناه دارم از دیروز دو بار کونم خون اومده.گفتم یکبار بره توش بعد میگم درش بیاره…ماهی ژل لوبریکانت رو خالی کرد رو کونش داد داخل من زیر آروم تلمبه میزدم…چند دقیقه صبر کردیم تا ژل بی حسش کنه…بعدش آروم کرد توی کونش …گفت وای بهروز پاره شدم این خیلی کلفته…نزار بکنه توش دردم میاد…تا یه ذره بیشتر فشار داد جيغ کشید بدجور…محکم گرفته بودمش…گریه میکرد…گفتم دیگه نکنش ماهی جون براش بسه…گفت پس بیا خودت بکن کونش تا دیگه برای کون دادن بهت ناز نکنه…اومدم از زیرش بیرون بالش گذاشت زیر شکمش کون قلمبه شد.یک کمی هم آب دهن زدم لیز تر شد تا تهش دادم توش…گریه کرد گفت خیلی بدی به روز…دارم از سوزش و درد میمیرم…تا اینو گفت کیرمو درآوردم.بوسیدمش گریه میکرد اشکاش رفت توی دهنم شور بود…از درد اشکش بند نمیومد…بردیمش حموم توی حموم ۳نفری توی وان بودیم…آبگرم بدن رو آروم میکرد…برگشتیم بیرون یک صندلی ماساژ داشت چی بود لامصب؟نوبتی روش ریلکس کردیم حال داد…من وسط اون دوتا کنار هم خوابیدیم…صبح گفت بچه ها میخوام برم ترکیه پیش خواهرم زندگی کنم…من و فرانک لقمه تو گلومون گیر کرد…گفت چی شد چرا رنگتون پرید…برین دنبال مدارکتون المثنی بگیرید بریم اونجا زندگی کنیم…همون روز دنبال کارا افتادیم و بعداز چندماه کلا جمع کردیم از ایران زدیم بیرون‌…الان ترکیه رستوران فست فود داریم…۳نفری کارمیکنیم…اونکه احتیاج نداره فقط برای اینکه بیکار نباشه و به عشق ما مشغول کاره…حال میکنه…خیلی مهربونه از مادر برامون عزیزتره.الان فرانک حامله است عین مادر مواظبشه. یک بار بچه هاش و عروس داماد اومدن ترکیه چند روز پیشمون بودن…عین اینکه ماهم خواهر برادر اونها هستیم با ما رفتار کردن.الان چند سال از ازدواج منو فرانک گذشته ولی هنوز نه خانواده اون نه من هیچ تماسی باما ندارن…نمیدونم این مذهب چیه که تو کشور ما اینقدر همه سنگش رو به سینه می‌زنند.و بهش عمل نمی‌کنند.شرط اصلی انسانیت خداشناسی و بعدش خودشناسی…خدا که به عبادت ما نیاز نداره…خدا انسان‌هایی رو دوست داره که محبتشون به انسانها هر موجودی میرسه…خدایا تو خودت مردم ایران رو از خرافات و چند دستگی مذهبی نجات بده که بفهمن خدا توی تمام ادیان یکیه…خدای من مسلمون با اون مسیحی یکیه…

نوشته: بهروز هرکول

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.