arshad ارسال شده در 23 شهریور اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور الهه خواهر زن داداشم - 1 سلام من فریدم و اهل کرج و سی ساله هستم. یک متر و هفتاد و هشت قد دارم و حدود ۸۰ کیلو هستم.پدرم فرش فروشی دارد و خدا را شکر وضع مالی خوبی دارد و اصالت خانواده ی ما به تبریز میرسه ولی من و خواهر و برادرم تو کرج متولد شدیم.من سال ۹۴ بود که به کمک سرمایه ای که پدرم داده بود کلینیک ساختمانی افتتاح کردم .خواهرم ندا که ۶سال از من بزرگتر است در سال ۸۹ عروسی کرد و دو تا هم بچه دارد.فرهاد هم برادرم است که اون هم ۲ سال از من بزرگتر است و پیش پدرم کار می کند. من از اول از فرش فروشی خوشم نمی آمد.در ضمن دوست داشتم که مستقل باشم به همین خاطر چون خودم هم معماری خوانده بودم کاری متناسب با مدرک دانشگاهی ام شروع کردم.۶سال پیش یعنی سال ۹۷ بود که مادرم آستین ها را بالا زد تا فرهاد را داماد کند ولی هرجا می رفت دست از پا درازتر برمیگشت چون یا از خود دختر خوشش نمی آمد یا خانواده اش را پسند نمی کرد.پدرم یک رفیق با اصالت ارومیه داشت که قرار بود به مکه برود و قبل از رفتن به همراه خانم و بچه هایش برای خرید فرش به مغازه ی پدرم رفته بود .همانجا پدرم دختر همین حاجی که حاج حسین نام داشت را برای فرهاد پسندیده بود .حتی به صورت غیر مستقیم نظر مثبت فرهاد را از طریق مادرم گرفته بودند ولی چون حاج حسین و خانمش عازم مکه بودند قرار شده بود تا بعد از بازگشت مادرم جهت دیدن عروس خانم و خواستگاری به خانه ی آنها برود ولی خود حاج حسین کار مادرم را راحت تر کرد چون پدر و مادرم را به ولیمه در اوایل شهریور دعوت کرد.چون هر روز تو خونه ی ما بحث عروسی فرهاد و خانواده ی حاج حسین بود دیگه از بر شده بودم که ایشان یک مغازه ی پخش مواد غذایی با نمایندگی چند برند معتبر داشت و پسرش که فرزند ارشد بود آن زمان سی سال داشت و پیش پدرش کار میکرد.دو سه سال بود که عروسی کرده بود و تازه بچه دار هم شده بودند. الهام دختر بزرگ خانه بود که کاندیدای عروس شدن بود و ۲۴ سال داشت ویک دختر کوچکتر از الهام هم داشت بنام الهه که اون هم ۲۱ ساله بود. روز مهمانی رسید و مادرم اون روز هم الهام خانم را پسندیده بود و هم خانواده شان را پسندیده بود.به خونه که برگشتند ما عروس دار شده بودیم.البته که ۵۰درصد طرف ما حل شده بود و اونور اصلا اطلاعی از موضوع نداشت.دو سه روز بعد که با اجازه گرفتن پدرم از حاج حسین ، مادرم و فرهاد به خواستگاری رفتند و فرهاد و الهام هم همدیگه رو پسندیدند و قرار شد دو شب بعد برای بله برون به خانه شان برویم. مامانم به شوخی به من میگفت دختر کوچکش رو هم برای تو در نظر گرفتم به شرط اینکه مثل فرهاد پسر خوب و سربه زیری باشی. این رو راست می گفت فرهاد بزرگترین خلافش خوردن مشروب آن هم بدون سیگار بود که آن را هم در مراسم رسمی می خورد.ولی من هم سیگار می کشیدم،هم مشروب میخوردم و هم اهل دختر بازی بودم و دوست دختر داشتم.البته به جز همان تایم که با زید قبلی ام بهم زده بودم و سینگل بودم. شب بله برون رسید و من به عنوان برادر داماد در معیت خانواده به خانه ی حاج حسین رفتم.وقتی چشمم به دختر کوچک حاجی یعنی الهه خانم افتاد یک دل نه صد دل عاشق شدم البته برای دوست شدن و نه ازدواج. دختری با قد تقریباً ۱۶۸ سانتیمتر و حدود ۶۵ کیلو که رنگ پوستش سفید بود و چشمان درشتی داشت.یعنی صد درصد مطابق سلیقه ی من بود.نگو که خیلی تابلو من داشتم الهه رو دید میزدم که یهو ندا برگشت . به من گفت میخوای بگم دو تا عروسی رو یکجا بگیریم؟ منم گفتم بابا داشتم اینو چک میکردم ببینم اگه معامله سر گرفت فرهاد، الهام رو گرفت منم اینو اشانتیون بردارم برای مصرف شخصی.ندا هم گفت خاک تو سر تو که آدم نمیشی.مهریه تعیین شد و قرار شد تا پنجشنبه ی هفته ی بعد هم یک جشن نامزدی مثلاً مختصر برای حدود ۱۰۰ نفر گرفته بشه و چون حاج حسین مخالف مدت زیاد دوران نامزدی بود قرار شد تا آخر آبان هم عروسی بگیریم.این وسط من بیچاره هم قرار شد تا کار تکمیل خانه ی خام آقا فرهاد را تمام کنم.به پیشنهاد من برای اینکه کار خانه زود انجام شود قرار شد فردا بعد از اینکه عروس و داماد به آزمایشگاه رفتند از آنجا به مغازه ی من بیایند تا کار تکمیل خانه با سلیقه ی آنها انجام شود.من بیشتر فکرم تو اون شب این بود که چجوری مخ الهه رو بزنم چون قضیه ی وصلت هم در میان بود و ممکن بود هر حرکت اشتباهی منجر به آبروریزی شود .فردای آن فرهاد به من زنگ زد و من گفتم چون الهام داخل آپارتمان را ندیده است بهتر است که من به آنجا بروم و شما هم بیایید.وقتی من رسیدم هنوز فرهاد نرسیده بود.داخل ماشین سیگار روشن کردم و داشتم میکشیدم که دیدم یک پراید مشکی سر کوچه ایستاد .الهه که صندلی جلو نشسته بود پیاده شد و بعد از یکی دو دقیقه که با راننده حرف زد به داخل کوچه آمد .من پیاده شدم و سلام دادم و پرسیدم که چطوری اینجا اومدی ؟گفت الهام زنگ زد و ازم خواست که بیام و آدرس رو هم فرهاد داد.منم اسنپ گرفتم و اومدم.هم زمان با پایان جمله ی الهه فرهاد هم به کوچه پیچید و باهم بالا رفتیم.همان اول کار فرهاد خودش را خلاص کرد و گفت که من با هیچ چیزی کار ندارم و خودتون ببرید و بدوزید.من موندم و دوتا خواهر.بعد از اینکه طرح و رنگ کناف مشخص شد،از توی لپ تاپ رنگ کاغذ دیواری و سنگ راهرو هم تعیین کردیم.همه چیز داشت خوب پیش می رفت و کمدها هم مشخص شدند که دربشان چه رنگی باشد فقط تقسیمات داخلی کمد ماند که هنوز مهم نبود ولی بهشان تاکید کردم که آن را هم زود تعیین کنند .مشکل اصلی کابینت بود چون الهام آشپزخانه ی سرد و گرم میخواست ولی با تقسیم آن هر دو قسمت کوچک در می آمد.من یه طرح خوشگل داشتم که قبلاً جای دیگه کار کرده بودم ولی با اینکه سرد و گرم نبود ولی خوب بود الهام قبول نکرد.الهه چند تا طرح از اینترنت درآورد و تو گوشی خودش نشان داده همه به دلیل جا ندادن رد شدند.موند تا بیشتر تحقیق کنند و برام عکس بفرستند.منم بیشتر تحقیق کنم و ببینم چیکار میشه کرد. اونا رفتند و من موندم تا ببینم که کمدهای اتاق به چند ورق ام دی اف سفید و چند ورق رنگی نیاز دارند.کارم تقریباً تمام شده بود که صدای گوشی از آشپزخانه اومد.گوشی الهه جا مانده بود و یه شماره ی ناشناس بود اول جواب ندادم خواستم به فرهاد زنگ بزنم که یک بار دیگه همان شماره زنگ زد با خودم فکر کردم شاید الهه از اونا جداشده و وقتی فهمیده گوشی اش نیست داره با خط کس دیگه ای زنگ میزنه.جواب دادم و قبل از اینکه چیزی بگم صدای یه پسر بود که گفت الهه چرا جواب نمیدی.گفتم شما و قطع کرد.شماره رو سیو کردم. بازم فرهاد رو گرفتم و گفتم که گوشی الهه جا مونده و اون گفت که الان فهمیدیم و داریم برمیگردیم.من پایین رفتم و گوشی رو هم با خودم بردم تا در بیرون رو باز کردم الهه پشت در بود . گفتم ببخشید دو بار از یک خط زنگ زدند دفعه ی دوم فکر کردم شاید خودتان با خط کس دیگه زنگ می زنید جواب دادم.تشکر کرد و گوشی رو گرفت و رفت.همه چیز نشان می داد که دوست پسرش بوده که زنگ میزد چون اگر آشنا بود شماره اش سیو میشد یا قطع نمیکرد و اگر غریبه بود که با اسم کوچک بدون خانم صداش نمیکرد.تو واتساپ عکس پروفایلش رو که دیدم هیچ چیزش به الهه نمیخورد ولی یه شاه کس نصیبش شده بود.الهه با اینکه دختر شوخی بود ولی یک غم خاصی توی چشمانش بود.بالاخره از اونجا به مغازه رفتم کمی بعد وحید دوست دوران دانشجویی ام اومد و کارت عروسیش رو داد .تشکر کردم و گفتم که حتماً میام.بعد از اینکه رفت کارت رو باز کردم و دیدم دقیقا هم زمان با جشن نامزدی فرهاد است.داداش وحید از لات های معروف کرج بود و سر قضیه ی گرفتن سند آپارتمان فرهاد خیلی به ما کمک کرد.کسی که آپارتمان رو ازش خریده بودیم شارلاتان بود ولی داداش وحید کاری کرد که خودش اومد و بدون هیچ دردسری سند رو داد.البته ما هم بهش شیرینی خوبی دادیم با اینکه واقعاً نمی خواست بگیره.شب دعوت وحید رو با بابام مطرح کردم که اونم گفت بهتره که من زودتر راه بیفتم و اول به مراسم وحید بروم و بعد از دادن کادو عذر تقصیر بگم و از اونجا به مراسم خودمان بیام.شانسی که آورده بودم این بود که مراسم وحید تو نظرآباد بود و باغ حاج حسین هم کردان بود و خیلی اذیت نمیشدم.دوسه روز از الهام و الهه خبری نشد.البته الهه از فکرم در نمیومد ولی وقتی یادم میافتاد که دوست پسر داره ،خودم رو قانع میکردم.در نهایت من به الهام زنگ زدم و گفتم که اگر زودتر تعیین تکلیف نکنید نمیتونم خونه رو به موقع آماده کنم.گفت الهه یکی دو روزه خبر میده.شب الهه از واتساپ پیام داد و طرح تقسیم داخل کمد رو فرستاد که من ضمن تشکر فراوان براش نوشتم که خیلی تو زحمت افتادید . شما قرار بود کابینت رو بفرستید و من لنگ اونم.البته طرح تقسیم کمدش واقعا استادانه و مبتکرانه بود. خواستم چت کردن رو کش بدم ولی واقعا از لحاظ اخلاقی هم حساب میکردم جا نداشت به همین خاطر گفتم ممنون میشم که آشپزخانه رو هم زود تعیین تکلیف کنید و بای فرستادم.فردای اون روز یک فکر بکر به سرم زد و تصمیم گرفتم با جابجایی قسمتی از دیوار آشپزخانه و تراس کمبود جا برای آشپزخانه ی گرم رو حل کنم به همین دلیل به فرهاد گفتم که حتماً با الهام به خونه بیایند.کارگران رفته بودند و من منتظر الهام بودم.تو تراس داشتم سیگار می کشیدم که سر کوچه پراید مشکی رو دیدم که الهه ازش پیاده شد و تا جلوی در آپارتمان اومد.با موبایل تماس گرفتم و گفتم بیاد بالا تا الهام و فرهاد هم برسند.بالا که اومد بعد از سلام و احوالپرسی از من بابت موبایلش و اینکه راجع به اون تماس چیزی به الهام نگفتم تشکر کرد.منم به شوخی گفتم راستش من تو این چند روز اصلأ الهام رو ندیدم که بهش بگم.ولی بعدش گفتم ما با هم تقریباً هم سن هستیم و بهتر این چیزها رو درک میکنیم.الهام و فرهاد هم اومدند و من گفتم که قرار است چه کارهایی بکنیم و همگی پسندیدند.قرار شد که همان طرح را اجرا کنم.وقتی از ساختمان خارج شدیم با حسرت الهه را نگاه میکردم و از اینکه خیلی معرفت به خرج داده بودم ناراحت بودم. بالاخره پنجشنبه رسید و من حدود ساعت ۷بود که به مراسم وحید رسیدم قبل از رفتن به باغ دو پیک از ویسکی که با خودم برده بودم زدم و تو رفتم . برای اینکه قرار بود در دو مراسم شرکت کنم،با خودم مشروب برده بودم تا انواع مختلف مشروب رو با هم قاطی نکنم و حالم خراب نشه.با وحید روبوسی کردم و کادو رو دادم و حدود نیم ساعت نشستم بعد پیش وحید و داداشش رفتم و عذر تقصیر خواستم هر دو از من تشکر کردند و من به سمت ویلای حاج حسین راه افتادم.تو راه به این فکر میکردم که حاج حسین که اینقدر به دخترانش حساسه ،چطوری الهه اینقدر راحت با این پسر میگرده ،ولی جوابی پیدا نمیکردم.وقتی رسیدم ساعت نزدیکی های ۸بود و بیشتر مهمانان هم اومده بودند.وارد باغ که شدم الهه با ندا و زن داداش خودش داشت می رقصید.بلوز سرخابی دکمه دار با شلوار سفید پوشیده بود و آرایش لایت زده بود.موهایش را هم صاف کرده بود.واقعا دلم پیش این دختر گیر کرده بود.من سر میز و پیش دامادمان نشستم و از ویسکی تعارف کردم که گفت من ودکا خوردم و نمیخوام که قاطی کنم. یه پیک ریختم و خوردم .با این که همیشه رقص رو دوست داشتم و رقاص قابلی هم بودم ولی این دختر جوری فکر منو خراب کرده بود که آن شب حس هیچ کاری رو نداشتم.تا اینکه ندا منو دید و به زور وسط برد.عروس و داماد با خواهر و برادرانشان داشتیم میرقصیدیم که بعد از سه چهار آهنگ دیجی لزگی آذری گذاشت که خوراک من بود مخصوصا رقص پاش. رقصیدیم تا نوبت به رقص پا رسید.همه کنار رفتند و من تنه رقص پا رفتم . بعد از پایان همه تشویقم کردند.تشکر کردم و سر میز رفتم ویسکی رو که زیر میز گذاشته بودم در آوردم تا بریزم .از واتساپ پیام اومد.بازش کردم که الهه بود و ازم خواسته بود که بدون اینکه کسی متوجه بشه مشروب رو بردارم و به حیاط پشتی ویلا ببرم.من به بهانه ی اینکه میخوام با مشروب سیگار بکشم از دامادمان و ندا عذرخواهی کردم و مشروب رو زیر کت گذاشتم و به جایی که الهه گفته بود رفتم .سیگار روشن کردم و منتظر بودم تا الهه بیاد که یهو از پنجره ی پشت سرم الهه سلام کرد و ازم تشکر کرد که براش مشروب آوردم . گفت ببخشید که به شما زحمت دادم چون از شما قابل اعتماد تر کسی رو نداشتم و تو خانواده هم کسی از مشروب خوردن من خبر ندارن.گفتم این که قابل شما رو ندارن.شما جون بخواه.فقط مشکلی که هست فقط مشروب آوردم و لیوان و مزه نداریم. رفتم کمی آبمیوه و لیوان به همراه موز برداشتم و پیش الهه اومدم. واسه هر کدوم یه پیک ریختم و به سلامتی الهه بالا رفتیم.به زور داشت قورت میداد و معلوم بود که زیاد نخورده .کمی بعد یک پیک دیگه برای هر کدوم ریختم و بازم مثل دفعه ی قبل سرکشیدیم.الهه گفت آقا فرید میشه مشروب اینجا بمونه تا هر وقت خواستم بخوریم ؟ گفتم به یک شرط که نگی فرید آقا و فقط فرید بگی.اونم با شیطنت گفت باشه فقط فرید.رفتیم و کمی دیگه رقصیدیم و موقع شام شد.بعد از شام تقریباً نصف مهمانان رفتند و حدود چهل تا پنجاه نفر موندیم.شام رو که خوردیم من اومدم تا یک پیک دیگه بخورم.مشروب رو که ریختم دیدم الهه اینبار از حیاط اومد و گفت تک خوری میکنی؟ ببین به کی میگم قابل اعتماد ؟ تو که از همه تک خورتری.منم گفتم دیدم همه با خانم یاد شوهرشون دارند می خورند و به همدیگه خدمت می کنند.منم اومدم به خودم خدمت کنم.گفت خوب شما هم به من خدمت کن فرید آقا.منم گفتم فقط فرید و تو ،نه شما.بازم با ناز خاصی گفت فقط فرید.خوردیم و ازم سیگار خواست.سیگار رو که کشیدیم موبایلش زنگ زد.جواب نداد یه دقیقه بعد صدای پیامک از گوشی اش اومد.گفت بریم دیگه.رفتیم ولی شش دونگ حواسم بهش بود.همش پیام می نوشت تا اینکه به داخل ویلا رفت .به خودم گفتم که این حتماً میره تو اون اتاق تا صحبت کنه و اگه به حیاط پشتی بروم میتونم بفهمم که چی میگه.چون معلوم بود که از چیزی داره اذیت میشه.وقتی آروم به پشت پنجره رسیدم دیدم میگه بخدا جشن خواهرمه و نمیشه.نمیدونم یارو چی میخواست ولی الهه همش میگفت نه تو رو خدا تا اینکه آخرش قبول کرد و قطع کرد .من زود به سر جام برگشتم منتظر بودم که الهه هم بیاد.با یه مانتو سفید جلو باز اومد.بیست دقیقه بعد گوشیش رو دید و با احتیاط ،بدون اینکه کسی متوجه بشه از حیاط بیرون رفت.من تا در رفتم و دیدم که داره به سمت سر کوچه میره.آروم دنبالش رفتم.از سر کوچه به سمت چپ رفت من تا سر کوچه رفتم و سرم رو به سمتش چرخوندم و دیدم سوار پراید مشکی شده.پسره دکمه های بلوزش رو باز کرده بود و ممه هاشو رو از سوتین بیرون آورده بود و داشت میخورد.داشتم حرص میخوردم.ولی دیدن سینه های سفیدش و اینکه دارند چیکار می کنند حال عجیبی به من داده بود.انگار زیپ شلوارش رو هم باز کرده بود و داشت کس الهه رو می مالید ولی چیزی که برام عجیب بود این بود که الهه ظاهراً هیچ لذتی نمی برد.شاید هم می ترسید که کسی زیاد و اون رو تو اون وضعیت ببینه.پسره میخواست ازش لب بگیره ولی الهه نگذاشت و باز سینه های الهه را خورد.سه چهار دقیقه بود که داشت سینه ی سفید الهه رو میخورد ولی همچنان الهه ناراضی به نظر میومد که این دفعه پسره سرش رو بالا آورد و چیزی به الهه گفت.میخواست ماشین رو روشن کنه ولی الهه نمی گذاشت.دیگه برام محرز بود که واقعاً داره الهه رو اذیت کنه ، ولی نمی تونستم دخالت کنم چون اگه من الهه رو تو اون وضعیت می دیدم واقعا نابود می شد.از آن طرف هم تحمل اذیت شدنش رو نداشتم. فکری به سرم زد… ادامه دارد… نوشته: فرید واکنش ها : kale kiri 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
kale kiri ارسال شده در 24 شهریور اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور الهه خواهر زن داداشم - 2 بخاطر علاقه ای که به این دختر داشتم نمیتونستم اذیت شدنش رو ببینم.از عکس العملی که به حرکات اون پسر داشت معلوم بود که خیلی میل به این کار نداره.شاید هم من اشتباه می کردم و برای این زیاد مایل نبود چون می ترسید که کسی ببینه.تصمیم گرفتم که کاری بکنم.باید کاری میکردم که الهه احساس حقارت نکنه،ولی از این وضعیت راحت بشه. عقب رفتم و یک قوطی نوشابه پیدا کردم.با پام حرکت دادم تا صداش دربیاد و امیدوار بودم که بشنوند.البته این کار رو کردم تا خودشان را کمی جمع کنند.بعد با پام به سمت سر کوچه حرکت دادم تا صدا به آنها نزدیکتر بشه.نزدیک سر کوچه شدم و یک شوت محکم بهش زدم و خودم رو در دید اونها قرار دادم . سیگار درآوردم و سرم رو پایین گرفتم که مثلاً اونا رو نمی بینم و دارم سیگار روشن میکنم.دستم رو روی فندک حرکت می دادم که مثلاً روشن نمیشه.صدای گاز ماشین و بسته شدن درش رو که شنیدم سرم رو بالا گرفتم و دیدم الهه خم شده و داره پاشو نگاه میکنه.پایین شلوارش خونی بود و انگار پاش زخم شده بود.راننده ی پراید دنده عقب گرفت و در رفت.به الهه گفتم چی شده؟ گفت پام زخم شده.دیگه موقع فردین بازی نبود و نباید معرفت خرکی نشان میدادم. باید می فهمیدم که با خودم چند چندم.یا رومی روم یا زنگی زنگ.اگر از سر علاقه به اون پسر حال می داد که راه باز ،جاده دراز.اگر هم قضیه بودار بود که تا حد امکان کمکش میکردم.تا حالا هیچ دختری برام اینقدر مهم نبود.پس بهش گفتم به در ماشین خورد؟ این وقت شب چیکار داشتی میکردی؟ گفت به تو مربوط نیست و به سمت ویلا راه افتاد.بهش گفتم لااقل یا مانتو رو بگیر جلوی شلوار یا زیپ شلوار رو ببند تا کس دیگه ای نفهمه.همانجا که بودایستاد. زیپ شلوارش رو بست و گفت چی دیدی؟ گفتم همه چی رو.از اولش دیدم و این حرکت آخرم برای این بود که احساس کردم این کار برای تو لذتی نداره.هیچ چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت.من پشت سرش رفتم.دم در تو رو نگاه کرد و گفت میخوایی چیکار کنی؟ مدرکی نداری که به کسی ثابت کنی.گفتم مدرک هم دارم ولی لازم به مدرک نیست چون اگه بخوایی میخوام بهت کمک کنم. چشماش پر از اشک شده بود و با بغض گفت هیچ کس به من نمیتونه کمک کنه و تو رفت.من همان بیرون موندم و داشتم حیاط رو نگاه میکردم.الهه مستقیم تو ویلا رفت.مامانش که متوجه گریه اش شده بود دنبالش رفت.منم رفتم و سر یک میز خالی نشستم. چند دقیقه بعد مامانش به حیاط برگشت . با جمله ی آخرش ذهنم به هم ریخت. آخه این دختر چه مشکلی داره که فکر میکنه هیچ کس نمیتونه کمکش کنه. گوشی رو تو دستم گرفتم و باهاش ور میرفتم که الهه پیام داد عکس گرفتی؟ جواب ندادم.پیام دیگه ای داد که نوشته بود تو اگه میخوایی به من کمک کنی به هیچ کس چیزی نگو.نوشتم تا همه چیز رو به من نگی هیچ قولی بهت نمیدم.گفتم بزنگ تا حرف بزنیم.زنگ زد و گفت تو رو خدا عکسها رو پاک کن.اگه کسی ببینه آبروم میره.بهش گفتم اگه نگران آبروی خودتی از عکس بدتر کاریه که می کنی؟ نگران عکس نباش.گفت اتفاقا تنها نگرانی من از عکسه و هر چی میکشم از اونه.البته همه ی این حرفها رو با گریه می گفت. بهش گفتم گریه نکن.تو که میدونی دهن من قرص و با چفت و بسته.اصلا سوال من اینه وقتی حاج حسین اینقدر به دخترانش حساسه که نمی گذارد زیاد نامزد بمونند تو چطور اینقدر بدون ملاحظه این کارها رو میکنی؟ نمی ترسی؟ گفت اتفاقا از ترسم دارم این کارها رو میکنم.دیگه نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم ولی تو رو بخدا اون عکسها رو پاک کن.گفتم تو برای من اینقدر عزیزی که من نخواستم اذیت شدن تو رو ببینم اون وقت فکر میکنی که ازت عکس گرفتم ؟قسم داد که راست گفته باشم که من قسم خوردم و گفتم هیچ مشکلی نیست که راه حل نداشته باشه.تو به من بگو که چی شده،من بهت قول میدم که برات حل کنم.گفت الان نمیتونم بگم و فردا با هم حرف می زنیم.اون شب تا آخر مراسم به الهه داشتم فکر میکردم.اونم که به حیاط برگشته بود یک جا نشسته بود و با کسی حرف نمی زد.فرداش جمعه بود و من برای اینکه کار خونه ی فرهاد رو جلو ببرم اون روز هم کارگر آورده بودم.بعد از ظهر بود که به الهه پیام دادم و گفتم میتونم بزنگم؟ نوشت یه ربع بعد .یک ربع که گذشت بهش زنگ زدم و اول حالش رو پرسیدم.گفت بهتر از دیشب هستم.بهش گفتم بگو حالا که چه مشکلی داری تا من بهت کمک کنم. بعد از کلی چک و چونه راضی شد که حرف بزنه.البته خیلی از جاها رو با بغض و گریه میگفت و خیلی از جاها با سوال من به نکات ریز جواب می داد که من همه رو به شکل داستان گویی می نویسم.گفت دو روز مونده بود که بابا و مامانم از مکه بیان که من به تولد اسما یکی از هم دانشگاهی هام دعوت بودم.با اسنپ رفتم و یک پیراهن کوتاه با مانتو پوشیده بودم .به تولد که رسیدم دیدم مراسم مختلط است و بساط عرق برپاست.من تا اون روز اصلأ مشروب نخورده بودم و با اصرار اسما و داداشش یه پیک خوردم.بعد از ده دقیقه داداش اسما یه پیک برام آورد که بخورم.تابلو بود که میخواد مخ زنی بکنه ،ولی من گفتم که بسمه و نخوردم.یکم بعد با اسما اومدند و داداشش علی باز هم پیک رو به من تعارف کرد.اسما گفت که یه دونه هم بهت اثر نمی کنه و هم برات سردرد میاره.به اصرار اونا اون پیک رو هم خوردم. نیم ساعت نگذشته بود که دیدم خیلی بی حالم و خوابم میاد.به اسما گفتم که حالم اینجوریه، به علی گفت و اونم یه چایی برام آورد و گفت بخوری خوب میشی. اصلا از حرکات داداش اسما خوشم نمیومد و همه اش دورو بر من می پلکید. من بعد از خوردن چایی حالم بهتر که نشد ،هیچ بیشتر خوابم گرفت.دیگه دیدم نمیتونم بمونم و بلند شدم تا بپوشم و برم.علی اومد و پرسید کجا ؟ گفتم حال ندارم و با اجازه من دارم میرم.گفت من تو رو میرسونم ولی من قبول نکردم.رفت اسما رو آورد که اسما هم گفت با این وضع خوب نیست که با اسنپ بری. علی تو رو می رسونه.من آماده شدم و علی هم یکی دو دقیقه بعد اومد.اومد.من صندلی عقب نشستم و شیشه رو پایین دادم. علی گفت بیا جلو بشین .داشت مزه می ریخت که الان همه فکر می کنند من راننده اسنپم.بهش گفتم میشه زودتر بریم؟ چشمام داشت بسته میشد.علی گفت دراز بکشم تا حالم به هم نخوره و این از اثرات مشروبه که اینجوری شدم.از تجربه ی خراب شدن حالش با مشروب می گفت و این که چیکار کنم تا بالا نیارم.ولی من اصلا حالت تهوع نداشتم و فقط خوابم میومد.با حرف علی دراز کشیدم .نمیدونم که کی خوابم برده بود که دیدم که تو کوچه مونیم و علی منو بیدار میکنه و میپرسه که خونه مون کدومه؟ به زور بیدار شدم و تشکر کردم دم در پیاده ام کرد و رفت. به زور بالا رفتم و به الهام گفتم که من خوابم میاد .بعد از سوال و جواب الهام رفتم و تا خود صبح خوابیدم.فرداش از واتساپ و از یک شماره ی ناشناس برام پیام اومد.باز کردم. دو سه تا عکس اومده بود. با دیدن عکسها گریه کردم.(حالا فهمیدم که چرا دیشب اصرار میکرد که عکسها رو پاک کنم و گفت هرچی میکشم از عکسه).توی یکی از عکسها علی پیراهنم رو بالا کشیده بود و دستش روی شرتم بود.تو یکی دیگه داشت بوسم میکرد و از این چیزها.هم گریه می کردم و هم به این فکر میکردم که چه بلایی به سر من اومده که خودم خبر ندارم.همان شماره دو بار به من زنگ زد ولی جواب ندادم.پیام داد که اگر جواب ندم عکسها رو برای خانواده ام میفرسته.یه بار دیگه زنگ زد و من مجبور شدم که جواب بدم. گفت تا دلت بخواد از این عکسها پیش من داری .اگه میخوایی که به کسی نفرستم باید به حرفم گوش کنی.فحش دادم و گفتم کثافت تو با من چیکار کردی؟ که گفت نترس فقط یکم بوس کردم ، یک کم هم کست رو لیس زدم.فقط عکس گرفتم. توی کل مشاجره با علی ،فهمیدم که تو مشروب و چایی که علی به من داده تو هر کدوم یه قرص ریخته و من اونجوری شدم و موقع آوردن به خونه طبق گفته ی خودش تو حیاط خونه ای که کلیدش رو داشته(علی تو بنگاه کار میکنه)ازم عکس گرفته. بعد از کلی فحش قطع کردم.نمیدونستم به کی بگم.اصلا مگه کسی باور میکرد.تاظهر گریه کردم و مدام تهدیدهای علی رو میخوندم و در جواب فحش میداد.شماره ی احسان رو برام فرستاد و گفت میخوایی برای اونم بفرستم؟ (با اثر انگشتم گوشیم رو باز کرده و شماره ی همه رو برداشته بود). گفت اگر دختر حرف گوش کنی باشی قول میدم که عکسها رو پاک کنم.بعد از کلی مشاجره دیدم چاره ای ندارم.دو روز بعد قرار بود بابا و مامان از مکه بیان و من به جای خوشحال بودن تو این وضعیت گرفتار شده بودم.هر چقدر بهش میگفتم که باهام کاری نداشته باشه قبول نمیکرد.می گفت باید بیایی و با من باشی.التماسش میکردم که بخدا دو روز دیگه بابام اینا از مکه میان و خونه مون مهمون میاد و من نمیتونم بیام.تااینکه گفت بیا تو ماشین یک کم حال کنیم.هیچ جور ول کن نبود . من گفتم که سوار ماشین نمیشم و فقط یه بوس تو لابی بکن و برو.اومد من پایین رفتم و منو بغل کرد و بوسم کرد .به زور لب گرفت و منو مالید.دستش رو زیر شرتم برد و سینه ام رو خورد.از ترس و استرس داشتم میکردم.تا به زور دکش کردم.بابام اینا که اومدند نمی تونستم دربیام و اون هم دیگه نمی تونست زیاد بهم فشار بیاد.ولی بعد از مهمانی بازم گیر داد.بالاخره روزی که قراربود به خونهی الهام بیام منو سوار کرد ولی با تماس الهام مجبور شدم بیام و نتونست کاری بکنه.قرار بود بعد از در اومدن از اونجا باهام تماس بگیره که من از عمد گوشی رو تو خونه ی الهام جا گذاشتم.البته نمیخواستم کسی بدونه ،ولی اتفاقا جواب دادن شما باعث شد تا چند روز کاریم نداشته باشه.ولی دیشب دیگه ول کن نشد. گفت شب که داشتیم با هم مشروب میخوردیم زنگ زد و جواب ندادم که باز هم برام عکس فرستاد و جان اسما قسم خورد که اگه آدرس ندم و به حرفش گوش نکنم تو شب نامزدی الهام عکسها رو برای بابام و داداشم میفرسته. دیگه نمیتونستم چیکار کنم.از مشروب خوردن خاطره ی بدی داشتم ولی چون تو در قضیه ی تلفن به هیچ کس چیزی نگفتی به تو اعتماد کردم و خواستم باهات مشروب بخورم.برای همین بود که موقع مشروب خوردن با تو گفتم که تو قابل اطمینانی.با اینکه از شب بله برون فهمیدم که به من توجه داری ولی نگاهت اذیت کننده نبود و من میخواستم مزه ی واقعی مشروب رو بفهمم ولی این کثافت بازم حال منو خراب کرد.الهه گفت که با این که دیشب گفتم که همه چی رو بهت میگم ولی بازم روم نمیشد ولی الان هم برام نوشت که فردا باید باهاش باشم . گفتم دو سه بار ازش خواهش کنم که کاری باهات نداشته باشه ولی قبول نکرد. قبول کن و به من بگو که کی و کجا قرار میگذاری.گفت نمیخوام تو رو تو دردسر بندازم که من گفتم نترس،بلایی به سرش میارم که دیگه تو که نه ،به هیچ دختر دیگه ای نتونه حتی نگاه چپ بکنه.تو فقط آدرس و ساعت رو بگو.الهه گفت که حالا فهمیدی چرا ملاحظه ی حاج حسین رو نکردم؟ گفتم عیبی نداره .همه اش فردا تموم میشه.خداحافظی کردیم .یک ساعت بعد الهه پیام داد و گفت که قرار شده فردا ساعت ۱۱ منو از سر کوچه برداره ولی دیگه نمیدونم با چه بهانه ای از خونه دربیام.گفتم نگران نباش بهت میگم چیکار کنی.به داداش وحید(به ام) زنگ زدم و گفتم که برای یکی از آشنایان همچین مشکلی پیش اومده و میتونه کمکم کنه یا نه؟ اونم گفت که من اصلا دنبال این کثافتام. گفت اصلا لازم نیست که خود دختر باشه.فقط پلاک و رنگ ماشین رو بده خودت هم نمیخواد که بیایی.بهت زنگ میزنم و میگم چیکار کنیم.به الهه زنگ زدم و گفتم اصلا تو لازم نیست بیرون بری فقط سر اون ساعت در دسترس باش تا بگم چیکار کنی.تا شب فکرم درگیر الهه و مشکلی داشت بود .صبح که شد بازم به بهرام زنگ زدم تا یادآوری کنم که گفت نگران نباشم .ساعت به یازده کم مانده بود که به ام گفت اگر اون پسر به الهه زنگ زد اونو تو کوچه بکشونه ،ولی خودش از خونه در نیاد. گفتم اونو من حل میکنم.خودم رو به سر خیابان الهه اینا رسوندم و جلوی مغازه ها می و چرخیدم. نزدیک ۱۱ بود که الهه زنگ زد و گفت که علی زنگ میزنه،چیکار کنم؟بهش گفتم چند دقیقه معطلش کن و بعد بگو بیاد تو کوچه .( بهش گفتم بگو سر کوچه تابلو میشه و تو کوچه خلوت تر هست )به بهرام زنگ زدم و قضیه رو گفتم. گفت نگران نباش الان تو رو هم دارم می بینم .تا پیچید تو کوچه، تمومه. تو دیگه من زنگ نزن .من باهات تماس می گیرم.تلفن رو قطع کردم .دو دقیقه بعد پراید علی در حالی که گوشی تو گوشش بود تو کوچه پیچید.تا بخواد دور بزنه دو تا موتور که هر کدوم دو نفر سوار شده بودند کنارش ایستادن و بهرام که ترک یکی از موتورها بودچنان سریع در عقب رو باز کرد و نشست که من هم متوجه نشدم.اون یکی هم در راننده رو باز کرد و علی رو کشون کشون عقب انداخت و خودش پشت رل نشست و حرکت کرد.موتورها هم پشت اون از کوچه در آمدند و رفتند.به الهه زنگ زدم و گفتم که خیالت راحت باشه ،علی رو بردند.از خوشحالی داشت گریه میکرد.نزدیک ۴۵ دقیقه بعد بهرام برام لوکیشن فرستاد.رفتم و تقریباً نیم ساعت بعد رسیدم .یه موتوری اومد و گفت پشت سر من بیا.دنبالش رفتم و ۱۰ دقیقه بیراهه که رفتیم به یک ساختمان قدیمی رسیدیم.در رو باز کردند و تو رفتیم.بهرام به استقبال من اومد و گفت بیا بریم ببین بچه کونی بود که دختر مردم رو تهدید میکرد؟دیدم دست پاش رو بستن و لخت مادرزاد کردند.یکیشون میگفت چجوری میخواستی بکنیش بگو تا همونجوری بکنمت.اونم داشت گریه میکرد و میگفت غلط کردم. بهرام گفت گوشی اش رو گرفتیم و همه چیز رو پاک کردیم.گفتم تو واتساپ و تلگرام که واسه کسی نفرستاده ؟ گفت اون پسر که با موتور تو رو اینجا آورد مخ گوشی و کامپیوتر هستش.اونم اومد و گفت حتی Gmailش هم پاک پاکه.بهرام به من گفت جلو نرو.نمیخوام تو رو ببینه.گفت خیالت راحت باشه.یه بلایی سرش میارم که از خواهر و مادر خودشم دوری کنه. تو این زمانی که بهرام داشت اینارو به من توضیح می داد الهه دو بار زنگ زده بود.حرف بهرام که تموم شد به الهه زنگ زدم و گفتم که علی در چه وضعیتی است.اونم گفت بگو بلایی سرش نیارن.گفتم ادبش می کنند فقط.بهرام گفت بگو شازده بهت زنگ میزنه،ببین چی میگه.منم به الهه گفتم.الهه از من تشکر کرد و گفت از بهرام هم تشکر کنم.با گوشی علی به الهه زنگ زدند و گفتند با خانم حرف بزن.من نمی شنیدم که چی داره میگه ،ولی الهه بعداً گفت که با گریه میگفت غلط کردم الهه.تو رو بخدا بگو کاریم نداشته باشند.بگو منو بخشیدی تا ولم کنند و خلاصه غلط کردم و از این حرفها.از بهرام تشکر کردم و گفتم آقا بهرام شیرینی تون محفوظه . ولی بهرام گفت برای این کارها پول نمیگیریم هیچ که خوشحال هم میشیم.بهرام گفت بچه ها تا شب آدمش می کنند و شب ولش می کنند و من هم دیگه باید می رفتم. ادامه دارد نوشته: فرید لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده