رفتن به مطلب

داستان سکسی تن فروشی مردان


mame85

ارسال‌های توصیه شده

     سکس پولی × گی × تن فروشی × داستان گی × سکس گی ×

پسرها هم تن فروشی می‌کنن - 1

سال دوم دانشگاه بود و کمک خرجی که خانواده می فرستادن، حتی کفاف اجاره ی اتاقم رو که تند تند بالا می رفت، نمی داد. می‌دونستم اگه بهشون میگفتم، خودشون رو به آب و آتیش میزدن تا بتونن ماهیانه ی بیشتری بفرستن. اما دلم اجازه نمی داد بیشتر از این سرشون فشار بیارم.
-«یه نفرو میشناسم، ازش بخوام یه کار پاره وقت از عصر تا شب بهت می‌ده. ولی خب، اونجوری نیست که سابقه ی کاری بشه برات.» امید بهم گفت. هم دانشگاهی و بهترین رفیقم از زمانیکه اومده بودم تهران برای درس خوندن.
+«اصلا مهم نیست، هرکاری باشه انجام میدم.» از لحن عاجزانه ی صدام معلوم بود پول لازمم.
-«بعدا جبران میکنیا!»

ظهر همون روز، به آدرسی که امید بهم داد، رفتم. یه پیتزایی تمیز و شیک بود. نفس عمیق کشیدم و با لبخند وارد شدم. یه خانم سی و خرده ای ساله پشت پیشخوان بود. یه پسر هم که بهش می خورد فقط چندسال از من بزرگتر باشه، در حال تی‌کشیدن بود. به سمت پیشخوان رفتم.
+«سلام، فرهاد هستم. از طرف آقا امید برای مصاحبه کاری اومدم.» حین گفتن این کلمات بزرگترین لبخند دنیا رو، رو لبام داشتم.
-«علیک سلام.» خانم پشت پیشخوان با سردی جواب داد. در حالیکه یک ابرو بالا انداخته بود ادامه داد. »امید نگفته بود رفیقش یه بچه خوشگله! حامله هم میشی؟» با چشم هاش سرتاپام رو برانداز میکرد ولی من لبخند زنان خشکم زده بود. انتظار نداشتم یه شخص از جنس مخالف، که مانتوی بلند و مقنعه هم پوشیده بود، اینجوری باهام صحبت کنه. «آفرین بچه ی خوب. میتونی از فردا شروع کنی.» به سمت پسر تی کش نگاه کرد و گفت: «بسه دیگه، زمین رو ساییدی. به جاش ایشون رو با کار تو اینجا آشنا کن.»
وظایفم اصلا پیچیده نبودن. اکثر وقت مشغول تمیز کاری بودم ولی شب که مشتری زیاد می شد، تو پخت پیتزا کمک دست می‌شدم.
-«اسمم مصطفی ست.» پسر تی کش گفت. »سیمین هم… سیمین خانوم هم با همه رک صحبت میکنه، عادت میکنی بعد از یه مدت.»
+«سیمین خانوم صاحب اینجاست؟»
مصطفی در حالی که خنده ی ریز میکرد و سرش رو به نشانه ی انکار تکون می‌داد، جواب داد:
-«هم آره هم نه. مالک اصلی، هر دوماه یک بار میاد اوضاع رو چک میکنه و سریع میره. اساساً سیمین خانوم همه کاره اینجاست.»

روزها به دانشگاه می رفتم و عصرها تا شب کار میکردم. در زمانی کوتاه، آماده کردن خمیر و مواد و همچنین کار با فر رو یاد گرفتم.
-«کمتر با اونجات ور برو! تا برمیگردم این میزارو تمیز کرده باشی‌ ها.» سیمین دستور داد و بعدش از در پشتی خارج شد. یه آه کوتاه کشیدم. دستمال و اسپری رو برداشتم و با بی حوصلگی ادای تمیز کردن رو در آوردم. از این میز به اون میز می رفتم و سرسری دستمال می کشیدم. همزمان درس خوندن و کار کردن، سختی های زیادی داشت و بعد از یک ماه و خرده ای هنوز بهش عادت نکرده بودم. طرز برخورد سیمین هم که فقط یه قدم با آزار جنسی فاصله داشت، کمکی به وضعیت ام نمی کرد. حس میکردم با حرفهایی که دهنش خارج می‌شه، بهم تجاوز می‌کنه. اما جرات نمی کردم اعتراضی کنم چون میدونستم راحت میتونه با یه اردنگی اخراجم کنه. اما برعکس من، مصطفی از این شرایط لذت می برد. مطمئن شده بودم که بینشون یه خبرایه و مصطفی، بُکُن سیمین هست. البته اگه کاشف به عمل می‌اومد که سیمین یه کیر دو متری داره و باهاش مصطفی رو می گاد، تعجب نمی کردم. البته شایدم با مالک این پیتزایی یه سر و سری داره.
+«یارو باید چقدر داغون باشه که با سیمین دهن‌چرک بخوابه!»
-«یادت رفت این طرف رو تمیز کنی.» شخصی با صدایی آرام ولی عمیق و لرزاننده گفت. با دلهره به سمت صاحب صدا برگشتم. پشتِ میزی که تمیز کردنش رو نصفه نیمه رها کرده بودم، مردی نشسته بود. هیکلش متوسط ولی خوش‌فرم بود. با اینکه چهره‌اش بی‌احساس بود، اما برق کم‌نوری در چشمان کشیده و قهوه‌ای تیره‌اش دیده می‌شد. موهای مشکی کوتاه و تازه اصلاح‌شده‌اش زیر کلاه کپ اسپرت کِرِم‌رنگ پنهان شده بود. ریش و سبیل پُرپُشت ولی مرتبش، که بخش پایینی چهره ی خوش‌فرمش را پوشانده بود، احتمالاً اون رو مسن‌تر از آنچه بود نشان می‌داد.
+«وای ببخشید! اصلا متوجه حضورتون نشدم.» اون‌قدر در افکارم غرق بودم که نفهمیدم یه مشتری وارد شده و روی یکی از میزها نشسته. لکه‌های خیس، روی تیشرت سفیدش دیده می‌شد. به نظر می‌رسید که موقع اسپری زدن، هدفم دقیق نبوده و چند قطره به او پاشیده بود. با دست‌پاچگی ادامه دادم:
+«دستمال بیارم؟ یا حوله… راستی چی سفارش دادین؟ چی میل دارین؟»
-«حوله، لطفا.» آقای خیس-تیشرت با خونسردی در جوابم گفت. بدون فکر کردن پرسیدم:
+«همینجا می خوریدش یا می برید؟» خیلی سریع متوجه سوتی خودم شدم. منتظر واکنشش بودم ولی بدون اینکه احساس خاصی در چهره ش دیده بشه، بهم نگاه می کرد. بالاخره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده.
+«ههه… اوه… ببخشید به شما نمی خندم. از حرف خودم خنده ام گرفت.»
-«بله متوجه شدم.» برق توی چشم‌هاش قوت گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:
+«اگه قول بدی به کسی چیزی نگی، یه قوطی فانتا مجانی نصیبت میشه.» چشمک زدم و رفتم تا یه حوله تمیز بیارم.
حوله به دست در حال بازگشت به سمت میز بودم که متوجه شدم سیمین در حال صحبت با آقای خیس‌تیشرته. خانومِ رُک زبون، خود همیشگی‌ـش نبود و خیلی خوش‌برخورد و مودب به نظر میومد. پیش خودم فکر کردم:
+«اوهه، اوشون باید مشتری خیلی مهمی باشن که سیمینِ دهن‌گشاد جلوش اینجوری مظلوم شده…» یهویی دلم ریخت پایین. «یا نکنه بهش گفته چه اتفاقی افتاد و سیمین خانوم داره معذرت خواهی میکنه؟! اگه اخراج بشم که بدبخت میشم.» همون جا خشکم زد. صدای مکالمه شون رو می‌شیندم ولی مغزم توانایی پردازش حرف هاشون رو نداشت. کمک خرجی که خانواده می فرستادن و حقوق کمی که از پیتزایی می گرفتم، بزور هزینه ی زندگی و درس خوندن رو می داد. و فکر اینکه چه طور برای واحد های بیشتر پول ذخیره کنم و همزمان اجاره ی اتاقم رو بدم، کل هفته در حال جویدن مغزم بود.
-«فرهاد؟ فــرهـــــــــــــــاد؟ هی یارو، جوابم رو بده!» با صدای سیمین به خودم اومدم.
-«آخر هفته اس و امشب تقاضا زیاده واسه پیتزا و کاندوم. دعا کن مریض نشده باشی!»
+«حالم خوبه… راستی مشتری کجا رفت؟» سعی کردم لبخند بزنم ولی پریشانی ام مشخص بود. سیمین در حالی که چشم هایش تیز شده بود پرسید:
-«کدوم مشتری رو میگی؟»
+«همون آقا ریشو تی‌شرت سفیده.»
-«آهــــــــــــــــــــــــــان! اون “آقا ریشو تی‌شرت سفیده” مالک اصلی این پیتزاییه. ولی لازم نیست نگرانش باشی. طرف حساب خوشگل پسری مثل تو، فقط منم.»
داخل قفسه سینه ام و با دهانی بسته، جیغِ کوتاهی کشیدم.
-«پاره شدی عسلم؟»

با مصطفی که در حال جمع کردن صندلی ها بود، خداحافظی کردم و از محل کار بیرون اومدم. سرم رو بالا بردم تا آسمون تیره ی شب رو نگاه کنم. دلم برای خونه و آسمونش که شب ها ستاره بارون می‌شد، تنگ شده بود. شاید بهتر بود قید درس خوندن تو تهران رو می‌زدم و برمیگشتم شهرستان.
-«دنبال چی می‌گردی؟» صدایی آرام، عمیق و آشنا گفت. بعد از چند ثانیه سرم رو پایین آوردم. مالک اصلی پیتزایی جلویم ایستاده بود. اون هم به آسمونِ بالای شهر خیره شده بود.
+«سلام، خوش اومدین. سیمین خانوم داخل هستن. همین الان خبرشون می کنم.» مطمئن بودم که مصطفی گفته بود اون هر دوماه یکبار سروکله اش پیدا میشه. ولی همین هفته ی پیش بود که روی تی‌شرتش اسپری پاشیده م.
-«لازم نیست، فقط دارم از این اطراف رد می شم. نگفتی، دنبال چی میگشتی تو آسمون؟» هنوز نگاهش رو به بالا دوخته بود.
+«ستاره ها… خیلی وقته تو آسمون ندیدمشون.» جمله ام که تموم شد، سرش رو پایین آورد. مثل هفته ی گذشته، یه برقِ خاصی تو چشمهای کشیده و تیره ش بود… شبیهِ ستاره ها تو دل تاریک آسمون شب.
-«همین اطراف زندگی می‌کنی؟»
+«پیاده یه چهل دقیقه ای طول می‌کشه برسم.»
ازم دور شد و چند متر پایین‌تر، کنار لکسوس ان ایکس سیاه رنگی ایستاد.
-«سوار شو، می‌رسونمت.» لحنش بیشتر دستوری بود تا یه تعارف.
روی صندلیِ چرمِ قرمز و مشکی ماشین، در سکوت نشسته بودم. همیشه سعی می‌کردم تا آدم سرزنده و مردم‌داری باشم اما برخورد اولمون و اینکه اون رئیس اصلیم بود، کار رو برام سخت‌تر از معمول کرده بود.
-«نظرت درباره ی شغلت چیه؟»
+«شغل خیلی مناسبیه برام. ساعات کاریش هم عالیه. اگه حقوقش یکم بیشتر بود نورعلی‌نور می‌شد.» جمله ی آخر رو با خنده گفتم.
-«هفته ی پیش که نظرت متفاوت بود.» کمی جا خوردم. تنها حرفی که هفته ی پیش بهش زده بودم، معذرت خواهی و سوتی ام درباره ی خوردن یا بردن حوله بود.
+«هفته ی پیش نظرم همین بود، هفته ی بعد هم همینه.»
-«می‌دونی که بلند بلند فکر می‌کنی؟ وقتی داشتی میزها رو تمیز می‌کردی و متوجه نبودی که تنها نیستی، حرف های دلت رو زدی.» سرم رو به سمت آقای خیس تی‌شرت سابق که با سرعت پایین در حال رانندگی بود، چرخوندم.
-«از اینکه باید کار کنی و در کنارش درس بخونی ناراضی بودی. ناگفته های زیادی هم درباره ی طرز حرف زدن سیمین داشتی. و اینکه اون یه آلت دو متری داره و باهاش مصطفی رو می گاد.» شنیدن این افکار از دهن یکی دیگه، باعث تعجب‌ـم شد.
-«دیگه چی گفتی… آهان اینکه مالک پیتزایی، یعنی بنده، خیلی داغونم و با سیمین دهن‌چرک یه سر و سری دارم. چیزی از قلم نیفتاد؟» خیلی زود، تعجب جای خودش رو به ترس و شرمندگی داد.
+«واقعا معذرت می خوام. فردا از سیمین و مصطفی هم طلب بخشش میکنم بابت حرفای زشتی که گفتم. نمیدونم دیگه چیکار میتونم بکنم.» یه نفس دردآلود کشیدم و بغضم رو قورت دادم. این کارم باعث شد یه نیم نگاهی بهم بکنه.
-«لازم نیست گریه کنی، منظورم این نبود که اخراجی. فقط می خواستم بدونی که حقیقت رو می‌دونم.» توجه اش رو دوباره معطوف جاده کرد.
-«و اینکه می‌خوام کمکت کنم. البته اگه خودت بخوای.» با سردرگمی بهش خیره شدم و گفتم:
+«متوجه منظورتون نمیشم.»
-«می خوام از نظر مالی کمکت کنم. مثلا اگه مایل باشی، اجاره چندماهت رو یه جا بدم.»
+«ممنون ولی من نیازمند نیستم. اون حرف هارو هم از بخاطر خستگی زده بودم وگرنه مشکلی با کار کردن ندارم.» از صدام معلوم بود که حرف هاش باعث رنجش ام شده.
-«کسی نگفت مجانی کمکت میکنم. در عوضش می‌تونی یه کار خیلی آسون برام بکنی. نظرت چیه؟» با استرس و ترس در جوابش گفتم:
+«من کار خلاف نمی کنم. می‌خوام پیاده شم.»
-«فکر بد نکن، کار خلاف نیست. یه دقیقه صبر کن، بهت نشون میدم.» بعد از چند ثانیه تو یه کوچه ی بن بست پیچید و ماشین رو خاموش کرد.

-«دستت رو بده.» تن صداش مثل همیشه آروم بود.
+«جانم؟!»
-«نترس، دستت رو بده.» به سمتم خم شد و با دست راستش، دست چپم رو گرفت.
-«چشمات رو ببند.» مثل اون موقعی که ازم خواست سوار ماشین بشم، لحنش دستوری بود. منم چشم هام رو بستم. دستم رو که تو دستش بود، به طرف پایین برد و باهاش، شلوارش رو نوازش کرد. با انگشت هام، تیکه ای گوشت مانند رو زیر پارچه ی شلوارش حس می‌کردم که هرلحظه سفت تر و بزرگ تر می‌شد. کف دستانم تف کرد و در همین حین صدای باز شدن زیپ شلوارش رو شنیدم. انگشت هام رو دور کیرش که کاملا شق شده بود، گره کرد و خیلی آروم به سمت بالا و پایین تکانشون میداد. ضربان قلبش رو، از روی رگ های درشتِ دور کیر کلفتش حس می کردم. ذهنم فریاد می کشید که دستت رو بکش، ولی من توی صندلی ماشین غرق شده بودم و از دور این اتفاق رو تجربه می کردم. تازه متوجه شدم که اختیارم رو به کسی داده ام که تا این لحظه حتی اسمش رو نمی‌دونم. گذر زمان رو از دست دادم اما می شنیدم که نفس هایش نامنظم شده بودن. چشمام رو باز کردم و دیدم که دیگه حتی دستم رو نگرفته و این خودم هستم که دارم براش جق میزنم. بازم به طرفم خم شد و این دفعه، دستش رو پشت گردنم گذاشت و آروم سرم رو به سمت کیرش هدایت کرد. بدون اینکه ازم بخواد، آرواره هام باز شدن و کیرش رو داخل دهaنم قرار دادم. با فشار دستش، سرم رو به پایین فشار داد طوری که کلاهک گنده ی کیرش، ته دهنم خود و باعث شد یه اوق بزنم. بعد از مدتی کوتاه آه و ناله هاش بلند شد و سرم رو با فشار بیشتری روی کیرش فشار میداد. به سختی می تونستم نفس بکشم و اشکام در اومده بودن. ناخودآگاه دستام رو گذاشتم روی پاهاش و زور میزدم که بلند بشم ولی من رو سفت گرفته بود. متوجه لرزش پاها و بدنش شدم. خیلی زود مایعی داغ که مزه ای شور داشت و بوی سفید کننده می‌داد، گلوم رو پر کرد. یکمش رو قورت دادم و بقیه ش رو بزور تف کردم رو کیرش. بالاخره سرم رو ول کرد و من تونستم بلند بشم. مثل یه شیرجه‌زن که از عمق پنجاه و پنج متری برگشته، به نفس زدن افتادم. اون هم با دستمال، در حال تمیز کردن کیرش بود. بعد از گذشت چند ثانیه به سمتم نگاه کرد. برای اولین بار بود که لبخند روی لباش نمایان بود، جوری که سفیدی دندان هایش کمی پیدا بود. به سمتم خم شد و شروع کرد به تمیز کردن دهان و گونه هایم. توی چشمهاش، بازتاب چهره ی خسته، کثیف و شوکه شده ی خودم رو دیدم. بطور بیمارگونه ای زیبا بود.
+«اسمت چیه؟» با صدایی ضعیف پرسیدم. یه لحظه مکث کرد و با تعجب بهم خیره شد.
-«هومن.»

پایان قسمت اول

نوشته: Farhad APT

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


پسرها هم تن فروشی می‌کنند - 2

باورش سخت بود که بدنم رو در اختیار یه نفر دیگه قرار دادم و قلبم درد می کرد از اینکه گذاشتم هومن خودش رو با دهنم ارضا کنه، از اینکه دیگه اون فرهاد سابق نیستم و نمی دونم با چه رویی با خانواده ام رو به رو بشم. اما دردناک تر از همه، این بود که پولش رو تو صورتش نکوبیدم. اگه بدون گرفتن پول ماشینش رو ترک می‌کردم، شاید می‌تونستم خودم رو یجوری گول بزنم. اینکه شاید دلم می‌خواست رابطه با یه مرد رو تجربه کنم، اینکه این دنیا هنوز شکست ام نداده و هنوز شانسی هست. ولی اجاره ی سه ماهِ اتاق که تو جیبم بود، گواهی و سندِ باختَنم بود و آب کیری که قورت داده بودم، مٌهرِ تاییدش. یاد مزه ی شور منیِ داغِش که افتادم، ناخودآگاه اوق زدم. دویدم سمت توالت، قوطی دهانشویه رو تو دهنم خالی کردم و حتی مقداریش رو قورت دادم. بعدش سریع به اتاقم رفتم تا با کسی رو در رو نشم. صورتم رو تو بالشت روی تخت فرو بردم به چشمام اجازه دادم خودشون رو خالی کنن.
برگشتن به پیتزایی، چراغ سبز نشون دادن به هومن می‌شد. اینکه دوباره میتونه منو بخره و ازم استفاده کنه. فردا صبحش، با امید تماس گرفتم و ازش خواستم خبر استعفاءم رو به سیمین بده.

    «همش دو ماه اونجا بودی! سیمین از آشناهامه، بهش قول دادم بچه خوب و کارگری هستی.»

    «حالم خوب نیست، نمیتونم همزمان کار کنم و به دانشگاه برسم. در ضمن چیزی که تو این شهر فراوون ریخته، آدمِ بیکاره. یه روز نشده یکی به جام میارن.»

    «یه ماه، آره فقط یه ماه دیگه بمون. بعدش یه بهونه جور می‌کنم.»

دو هفته از اتفاقات اون شب تو ماشینِ هومن گذشته بود و بخاطر اصرار های امید، به کارم ادامه دادم. برخلاف انتظارم، در طول این مدت سروکله ی هومن تو پیتزایی پیدا نشد و من سعی می‌کردم تا اون شب رو فراموش کنم.

    «چقدر پکری تو پسر.» مصطفی گفت. «بهتره دل به کار بدی وگرنه سیمین… سیمین خانوم پاره ت میکنه.»

    «دست خودم نیست…» یه آهی از درماندگی کشیدم. «تو برو خونه، میزهارو تمیز می‌کنم.» نمی خواستم کسی از احساسات واقعیم بو ببره، واسه همین تلاش می کردم زیاد با دیگران هم صحبت نشم. دردهایی که داخل خودم ریخته بودم، امکان داشت هر لحظه لبریز بشن و این باعث بشه بقیه رازم رو بفهمن. دستمال و اسپری رو برداشتم و به سمت میزها رفتم. در کمال تعجب، هومن رو دیدم که پشت همون میز قبلی نشسته بود. تا من رو دید بلند شد و کلاه کپِ‌ـش رو از سر برداشت. نگاهمون چند ثانیه ای گره خورد ولی بدون گفتن حرفی، حواسم رو معطوف میز کنارم کردم و مشغول تمیزکاری شدم. شماره ام رو گرفته بود تا باهام در تماس باشه ولی به محض اینکه اولین پیامش رو دریافت کردم، شماره ش رو بلاک کردم. به خودم گفته بودم حتما متوجه شده علاقه ای به این کارها ندارم و بی خیالم شده، اما حضورش معادلات رو به هم می‌ریخت. در ذهنم مرور کردم: «همه چیز که درباره ی من نیست، شاید اومده با سیمین درباره ی کار صحبت کنه. به هرحال، به محض اینکه وظیفه ام تموم شد از در پشت فرار می کنم.» دعا می‌کردم سیمین بیاد و بهم اجازه بده برم. میزها رو هم به ترتیبی تمیز می کردم که تا حد ممکن از میز هومن دور باشم. ولی تمام مدت سنگینی نگاهش رو، روی شونه هام حس می کردم.
    چند دقیقه به همین منوال گذشت تا اینکه سیمین پیداش شد و در دلم آهی از آسوده شدن کشیدم. اما در همون لحظه، متوجه حضور غم و اندوهی در اعماق وجودم شدم. احساساتِ توی قلبم، با افکارِ درون مغزم همخوانی نداشت. باید خوشحال می‌شدم که دنبال من نیومده، ولی ناراحت بودم از اینکه تاریخ انقضام یه شب بود، اینکه مصرف شده بودم. «یعنی برای من نیومده اینجا؟ واقعا تبدیل به همچین پسری شدم؟ پسری که برای یه شب میخری و فرداش از یاد می‌بریش، و میری سراغ نفر بعد و بعدی.» گیج و سردرگم بودم.

    «سلام! خوش اومدید هومن آقا.» سیمین با لبخند گفت ولی پاسخی نشنید. «کاری از دستم بر میاد؟ مسئله ای پیش اومده؟» اما هومن با همون لحن دستوری خاص خودش گفت:
    «نه، برو خونه. امشب خودم پیتزایی رو می بندم.» سیمین کمی شوکه شده بود. مسیر نگاه هومن رو دنبال کرد و به من رسید. با چشمهای تیز شده بهم زل زد اما فورا به سمت هومن برگشت و با لبخند گفت:
    «اوه… باشه حتما، ممنون. شبتون خوش.» سریع کیفش رو برداشت، از در جلویی خارج شد و من و هومن تنها ماندیم. استرس و دلهره ی ناآشنایی که تا قبل از اون لحظه تجربه نکرده بودم، در دلم جوانه زد. در سکوت میزهارو تمیز می کردم و نگاه هاش رو نادیده می گرفتم. اما بالاخره نوبت میزِ هومن رسید. نیمه ی طرف خودم رو تمیز کردم اما روی نیمه ی طرف خودش، کلاهش رو قرار داده بود. برای اینکه میز رو کامل تمیز کنم، باید ازش می خواستم که میز رو خلوت کنه. ولی واهمه داشتم از اینکه دهنم رو باز کنم و این باعث بشه تا ناگفته هام بیرون بریزن، حرف هایی که حتی به خودم نزده بودم. از کلنجار رفتن با خودم خسته شدم و در نهایت دستم رو دراز کردم تا کلاهش رو بردارم. همزمان، هومن دستش رو بالا آورد، ولی به جای کلاهش، دستم گرفت. به چشماش خیره شدم و تو تیرِگی‌ـشون دنبال خودم گشتم. بلند شد و با حرکت سر ازم خواست تا همراهش برم. البته چاره دیگه ای نداشتم، چون هنوز رهایم نکرده بود. داخل آشپزخانه شدیم.
    «حالت خوبه؟» تو این دو هفته، هومن اولین و تنها کسی بود که جویای حالم شد. همین باعث شد متوجه بشم که چقدر تنها شدم. با ابروهای درهم کشیده و چشمانی غم آلود گفتم:

    «انتظار داری حالم خوب باشه بعد از اتفاقی که اون شب افتاد؟ بعد از کاری که تو باهام کردی!»

    «نمی‌خواستم ناراحتت کنم یا بهت آسیبی برسونم. وسطاش فهمیدم که ترسیدی و نباید تو رو وادار به این کار می‌کردم. ولی وقتی دستت رو وِل کردم و خودت ادامه دادی، فکر کردم راضی هستی و فقط کمی خجالت میکشی.» نگرانی ای که تو حرفهاش موج می زد و تسکین بخش بودن لحن آروم صداش، باعث شد سپر دفاعیم رو پایین بیارم.

    «تو می دونستی که شرایطم سخته و تو اون لحظه نمی‌تونستم درست فکر کنم. باید می‌فهمیدی که از ترس اخراج شدن، جرات نمی‌کردم بهت “نه” بگم. الانم می‌ترسم با بقیه یا حتی با خانواده خودم حرف بزنم و این داغونم کرده. هربار که جلو آینه می‌ایستم، فقط یه جنده پولی رو می‌بینم که بهم خیره شده و باید تا آخر عمرم استرس داشته باشم کسی نفهمه بدنم رو فروختم.» اشک هام سرازیر شدن. «کی بهت اجازه داد مسیر زندگیم عوض کنی؟ این همه آدم تو این شهر کوفتی، چرا من؟» شروع کردم با مشت به سینه اش کوبیدن و هل دادن. «فکر کردی چون پولداری، می‌تونی هر غلطی دلت بخواد بکنی؟ لعنتی، دهنت رو باز کن و یه حرفی بزن!» مهم نبود چه پاسخی بهم بده، فقط میخواستم صداش رو بشنوم اما سکوتش باعث شد عصبانی بشم. با چشمای خیس و صدای خشمگین گفتم: «ازت متنفرم!»
    به محض شنیدنِ جمله ی آخر، بازوهاش رو دورم حلقه کرد و با دستش، صورتم رو به سینه اش فشرد. در کمال ناباوری، آغوشش آرامش بخش بود. شاید چون تنها جایی که نیاز نبود رازم رو از کسی پنهان کنم، میان همان دست هایی بود که سرنوشتم رو عوض کرد.

    «وقتی جواب تماس و پیام هام رو ندادی، متوجه شدم چقدر برات سخت بوده. تصمیم گرفتم ازت فاصله بگیرم تا حالت بهتر بشه ولی دلم اجازه نمیده نمی‌شد بدون عذرخواهی بابت اتفاقات اون شب رهات کنم. می‌خوام کاری رو که در حقت کردم، جبران کنم.» با صدای خفه و گریه آلود گفتم:

    «منو ازم گرفتی، عوضی… هیچی ازم نموند.»
    برای مدت زمان طولانی ای، به گریه کردن در آغوش هومن ادامه دادم. در آخر هم بدون اینکه حرف دیگه ای بینمون رد و بدل بشه، از پیتزایی خارج شدم و پیاده به محل اقامتم برگشتم. فرداش به سیمین زنگ زدم و گفتم که حالم خوب نیست و نمی تونم تا چند روز کار کنم. برخلاف انتظارم، گیر نداد ولی ازم خواست به محض اینکه حالم خوب شد، بهش خبر بدم تا یه ملاقات مهم داشته باشیم. پیش خودم فکر کردم که احتمالا امید بهانه ای جور کرده و دیگه لازم نیست اونجا کار کنم.

برخلاف روال همیشگی، خبری از مصطفی نبود و سیمین تنها پشت یکی از میزها نشسته و آروم با تلفن صحبت می‌کرد.

    «صد میلیون؟ نه کمه، سیصد خوبه. اینجوری سهم هرکدوممون میشه…»

    «سلام سیمین خانوم. آقا مصطفی کجاست؟ مریض که نشده؟» تا متوجه حضورم شد، گوشیش رو توی جیب مانتوش کرد و مشغول مرتب کردن مقنعه اش شد.

    «به مصطفی گفتم امروز تعطیل هستیم، واسه همین نیومده.» با تعجب بهش خیره شدم. «تو بچه خوشگل هم دیگه لازم نیست بیای سرکار.» نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بعد از مدت ها لبخند زدم. «جون، مثل اینکه دیگه واقعا حالت خوب شده. حالا بشین که یه حرف خیلی مهمی باهات دارم.» جلوش نشستم. «سیصد میلیون… نه پونصد میلیون بهم بدهکاری.» ناخواسته شروع کردم به خندیدن.

    «پونصد میلیون بدهکارم؟ به شما… هان؟» میون خنده هام این حرف هارو زدم.

    «بخند گلم، اینقدر بخند تا پاره شی.» بعدش گوشیش رو از جیبش در آورد و جلوم گذاشت. «یا پونصد میلیون بهم میدی یا این فیلم رو می فرستم برای خانواده و رفیقات.» توی صفحه ی گوشیش، صحنه ی آخرین دیدارم با هومن در حال پخش بود. «در پشتی رو باز کردم و یواشکی از خودتون و حرفاتون فیلم گرفتم.» هنوز در حال خندیدن بودم. لجش در اومد چون بلند شد و با حرص گفت: «با تو حرف می‌زنم جنده کونی پولی. شوخی نمی کنم.»
    سریع گوشیش رو از روی میز برداشتم، کوبیدمش زمین و شروع کردم به له و خرد کردنش. اما سیمین کوچکترین تکونی به خودش نداد.
    «می دونستم یه همچین گوهی می‌خوری یا شاید سعی کنی یه بلایی سرم بیاری ولی مثل تو کس خل نیستم. به یکی از دوستام این قضیه رو گفتم و یه کپی از فیلم براش فرستادم. پس دیگه از این فکرا به مغز کیریت نزنه!» دوباره مشغول مرتب کردن مقنعه اش شد. «بخاطر شکستن گوشیم، مقدار بدهکاریت رفت بالا. باید پونصد و پنجاه میلیون بدی.» بعد از تموم شدن حرفاش، نگاهی به اطرافم انداختم و در حین بالا انداختن شانه هایم گفتم:

    «خانومِ زرنگ، اگه اونقدر پول داشتم که اینجا کار نمی کردم.»

    «می تونی از دوست پسرت بگیری.»

    «منظورت هومن‌ـه؟ خودت که شنیدی رابطه مون اونجوری نیست.»

    «خب رابطتون قراره اونجوری بشه. باید مخش رو بزنی و ازش پول بگیری. اونقدری هم داره که پونصد و پنجاه میلیون براش پول خرده. در ضمن خودت که شنیدی چی گفت،» در حالی که طرز حرف زدن هومن رو تقلید میکرد، ادامه داد: «می‌خوام کاری رو که در حقت کردم، جبران کنم.»

    «چرا فکر میکنی اندازه اینقدر “پول خرد” براش ارزش دارم؟ چرا مستقیما از خودش اخاذی نمی کنی؟»

    «نمی‌خوام از یه مرد ثروتمند که خرش همه جا میره، یه دشمن بسازم.» به سمتم اومد و جلوی صورتم قرار گرفت. «تو هم بهتره دهن نجس‌ـت رو بسته نگه داری و در این باره به کسی چیزی نگی، مخصوصا هومن. باور کن نمی خوای که از من یه دشمن بسازی.» جوابی نداشتم. سرتاپام رو برانداز کرد و گفت: «آفرین بچه ی خوب.»

پایان قسمت دوم

نوشته: Farhad APT

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.