poria ارسال شده در 7 شهریور اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور بیغیرتی × خاطرات نوجوانی × مامان × داستان بیغیرتی × سکس بیغیرتی × داستان مامان × سکس مامان × داستان سکسی × داستان محارم × سکس محارم × مامان فداکار سلام من علی هستم الان 22 سالم و آمل زندگی میکنم. ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به 8 سال پیش اون زمان 14 سالم بود و کلاس سوم راهنمایی بودم. خانواده پدریم وضع مالی خیلی خوبی داشتن ولی بخاطر اعتیاد و بی عرضگی پدرم یه جورایی از خانواده طرد شده بودیم و مجبور شدیم به یکی محله های پایین شهر اسباب کشی کنیم، پدرم اون زمان تو یه کارخونه لبنیات کار میکرد شیفت های کارخونه 12 ساعت بود که هر هفته تغییر میکرد بخاطر همین بیشتر زمانی که خونه بود میخوابید و نمیتونست برای ما زیاد وقت بزاره. اسم مامانم کبراست 6 سال از بابام کوچیکتره و وقتی 15 سالش بود با پدرم عروسی کرد تو 17 سالگیش من به دنیا اومدم، مامانم زن خیلی مهربون و صبوریه، خیلی خوشگل و خوش لباسم هست جوری که همه به پدرم حسودی میکردن که همچنین زنی داره، حتی بعد اعتیاد پدرم با وجود مشکلات مالیمون مامان بخاطر من و داداشم از پدرم جدا نشد. یکم از ظاهر مامانم میگم که یه تصویر ازش داشته باشین، وزن مامان 70 و قدش 1/78 یه بدن توپر و کشیده داره سایز سینههاش 85 و یه باسن خوش فرم داره که همه تو کفشن، پوستش خیلی سفیده جوری که اگه دوش آب گرم بگیره یا یه قسمت از بدنشو فشار بده سریع قرمز میشه رنگ چشم و موهاش هم قهوهایه. حالا اصل داستان تعریف میکنم محلهای که بهش اسبابکشی کرده بودیم یکی از محلههای بدنام شهر بود از همون روز اول متوجه شدیم از نظر فرهنگی چقدر با همسایهها فرق داریم از لباس پوشیدن و نوع صحبت کردن گرفته تا طرز فکر و عقایدی که داشتیم بنابراین طول میکشید تا به شرایط جدید عادت کنیم طبیعتاً برای من که سنم کمتر بود و تو اوایل نوجوانی بودم کنار اومدن با این موضوع و دوست پیدا کردن سخت بود مخصوصاً برای من که یه پسر اتو کشیده و ناز پرورده بودم. بالاخره بعد یکی دو هفته با محمد پسر همسایمون رفیق شدم از اون به بعد کم کم با بچههای چند تا کوچه اطراف خونمون هم دوست شدم اون روزا بعد از مدرسه بیشتر اوقات با دوستای جدیدم بودم که یه روز اتفاقی افتاد که اصلاً انتظارشو نداشتم. اون روز بعدازظهر من و محمد باهم بودیم، محمد بهم گفت سیگار میکشی؟ گفتم نه تا حالا امتحان نکردم، چطور؟ گفت من میخوام سیگار بکشم تو هم امتحان کن حال میده، منم قبول کردم، محمد گفت سیگار و تو ساختمون نیمه کاره کوچه پایینی جاساز کرده بعدش رفتیم تا سیگار برداریم. کوچه خلوت بود و هیچ رفت و آمدی نبود، وارد ساختمون شدیم رفتیم طبقه ی دوم محمد به یه اتاق اشاره گفت بریم سیگار تو این اتاق من جلوتر راه میرفتم و محمد پشت سرم بود همین که رفتم تو اتاق شوکه شدم دیدم تو اتاق سه تا پسر هستن که حداقل چهار پنج سال ازم بزرگترن یکیشون سریع دستمو گرفت وقتی رومو برگردوندم دیدم محمد نیست وقتی دیدم پسرا با پوزخند بهم نگاه میکنن ترس تمام بدنم گرفت سعی کردم دستمو آزاد کنم ولی نشده پسری که منو گرفته بود یه پسر چاقه سبز رو بود که قدش یه سرو گردن از من بلندتر بود زورم بهش نمیرسید هر چقدر تقلا میکردم عین خیالش نبود همین لحظه یکی دیگه از پسرا کیرشو از شلوارش در اورد اون لحظه فهمیدم چه بلایی قراره سرم بیاد، شروع کردم به گریه کردن به هرکس و هرچیزی که بلد بودم قسمشون دادم ولی فایده نداشت تا این که یه چهره آشنا دیدم، مهدی بود که اومد تو اتاق!! مهدی رو اولین بار موقع اسبابکشی دیدم وقتی دید داریم وسایلو جابجا میکنیم اومد بهمون کمک کرد اونم پنج شیش سالی ازم بزرگتر بود یه پسر سفید رو بود که موهاش فرفری و بور بود و رنگ چشماش سبز بود. مهدی گفت ولش کنید این پسر اسمش علیه و آشنای منه از این بعد کاریش نداشته باشید بعد رو به من کرد و گفت تو اینجا چیکار میکنی!؟ سریع برو خونتون، منم با تمام سرعت از اون ساختمون دور شدم. همون روز غروب اتفاقی محمد دیدم منو صدا زد ولی من بهش بی توجهی کردم و داشتم راه خودم میرفتم، بقیه ماجرا رو از زبون خودمون تعریف میکنم. محمد: علی داداش یه دقیقه وایستا ببین چی میگم علی: چرا باید به حرف یکی که رفیقشو میفروشه گوش بدم!؟ محمد: بابا غلط کردم، گوه خوردم، خودت نمیخوای بدونی قضیه چی بوده؟ علی: مشخصه دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه محمد: تو تازه اومدی این محل از یه سری چیزا خبر نداری اگه بدونی به نفع خودته علی: باشه بگو ببینم چی میگی محمد: این چهارتا پسر که دیدی از بقیه بچههای محل بزرگترن و به بقیه زور میگن برای این که اذیت نشی یا باید بری تو تیمشون یا بهشون باج بدی منم برای همین مجبور شدم این کارو انجام بدم وگرنه بلای که قرار بود سرتو بیاد سر من میاومد علی: ولی این دلیل نمیشه که رفیقتو بفروشی محمد: میدونم ولی خودت بزار جای من، حالا که اتفاقی برات نیفتاده علی: خیلی بی چشم و رویی محمد شروع کرد جزئیات بیشتری تعریف کردن بعد صحبت با محمد فهمیدم اسم این پسرا مهدی، علیرضا، حسن و کامبیزه، بیشتر اوقات کارشون این بود که با ماشین دور دور کنن تا یه نفر بهشون پا بده زمانی که دوست دختر داشتن یا کس بهشون پا میداد و با اون سکس میکردن بچهها کمتر اذیت میشدن ولی زمانی که دختر یا زنی دورو ورشون نبود پسرای هم سن و سال منو میکردن، بعضیا رو با سیگار گول میزدن، بعضیا رو به بهانه پلیاستیشن یا عرق خوردن میبردن خونشون و میکردن یه عده دیگه به بهانه دور دور کردن با ماشین خفت میکردن، از این بین فقط بعضی بچهها بودن که بهشون کاری نداشتن بخاطر این که کاری براشون انجام میدادن یا آشناشون بودن. بعد اون روز چندباری مهدی رو دیدم هربار باهام گرم گرفت و گفت دیگه لازم نیست بترسم از این به بعد حواسش بهم هست لحنش جوری بود که تا حدودی بهش اعتماد کردم، تا این که یه روز موقع فوتبال افتادم رو آسفالت زانوم بدجوری زخمی شد همون زمان مهدی اتفاقی داشت با ماشینش رد میشد که منو دید مهدی: پاتو داغون کردی سوار شو برسونمت خونه علی: نه برات زحمت میشه خودم میرم مهدی: چرت نگو سوار شو من قبول کردم و سوار شدم ماشینش یه پژو پارس مشکی با شیشه های دودی بود، مهدی اول برام پماد و باند خرید بعد منو رسوند خونه و زنگ درو زد مامان: کیه؟ مهدی: مهدیم دوست علی بیزحمت در و باز میکنید مامان: بله، بفرمایید الان خودم میام پایین مهدی: مرسی بعد با مهدی رفتیم تو حیاط همین لحظه مامانم اومد پایین چشمش به شلوار پاره و خونیم افتاد مامان: پسره سر به هوا باز چه بلایی سر خودت آوردی علی: طوری نشده موقع فوتبال زمین خوردم مهدی: چیزی نشده الان زخمو براش پانسمان میکنم مامان: شرمنده آقا مهدی ما همش به شما زحمت میدیم مهدی: نه بابا این چه حرفیه کاری نکردم. بعد این اتفاق رابطه من و مامان با مهدی خیلی نزدیک شد جوری که مهدی و علیرضا که باهم دوست صمیمی بودن بیشتر روزا می اومدن دنبالم تا باهاشون برم بیرون اولین سیگارمو با مهدی کشیدم، اولین بار کنار مهدی عرق خوردم، بهم موتور سواری یاد داد، با ماشین میرفتیم دور دور، میرفتیم خونشون پلیاستیشن بازی میکردیم، خلاصه برام مثل داداش بزرگتر شده بود. رابطه مامان با مهدی خیلی خوب بود بعضی وقتا برای مامان نون میگرفت یا براش خرید میکرد مامان شماره مهدی رو داشت یه وقتایی که گوشیمو جواب نمیدادم یا ازم بیخبر بود از مهدی سراغمو میگرفت. تا این که بعد چند ماه یه روز محمد بهم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی از دستم ناراحت نشو علی: مگه چی میخوای بگی؟ محمد: در مورد مادرته علی: حرفتو بزن محمد: سجاد میشناسی؟، همون که همسایه مهدیه علی: آره چطور؟ محمد: دو سه بار دید که مامانت رفت خونهی مهدی علی: گوه خورده پشتسر مامانم حرف میزنه خودم میرم مادرشو میگام محمد: آخه فقط اون نیست، منم یکی دوبار دیدم مامانت سوار ماشین مهدی شده علی: با این حرفا میخوای چی بگی؟ محمد: فقط خواستم بگم حواست به مامانت باش اینجا مردم سریع پشت یه نفر حرف در میارن علی: لازم نکرده تو چیزی بهم بگی، الانم برو رد کارت حوصلتو ندارم راستش اعصابم بهم ریخت ولی حرفای محمد زیاد جدی نگرفتم تا این که یه روز غروب وقتی هوا تازه تاریک شده ماشین مهدی رو یه کوچه پایین تر از خونمون دیدم خواستم برم پیشش که دیدم مامان از ماشینش پیاده شده بود خیلی خوشگل کرده بود یه پالتو خزدار پوشیده بود که تا بالای باسنش بود یه شلوار لی جذب پوشیده بود و یه چکمه که تا زیر زانوش میرسید، بعد این که پیاده شد شلوارشو مرتب کرد و دکمشو بست من که جا خورده بود جلو نرفتم، مامان با مهدی خداحافظی کرد رفت سمت خونه ولی من تو فکر غرق شدم و تقریباً یه ساعت بعد رفتم خونه. بعد این که رسیدم رفتم یه دوش آبگرم بگیرم که حالم جا بیاد وقتی رفتم تو رختکن متوجه یه بویی شدم کنجکاو شدم بویه چیه دیدم از شرت مامانم میاد مامان بعد اینکه اومد خونه دوش گرفته بود و لباساشو گذاشته بود تو رختکن حموم وقتی شرت برداشتم دیدم یه چیز لزج به دستم چسبید من که ذهنم بهم ریخته بود سریع فکرم رفت سمت اینکه مهدی مامانم کرده و اینم آبشه که ریخته رو شورت مامان نمیدونم فکرم درست بود یا نه ولی بعد چند روز کلنجار رفتن با خودت تصمیم گرفتم برم به مهدی بگم که از مامانم فاصله بگیره تا آبروریزی نشه. فردا بعدازظهر رفتم دم در خونهی مهدی و در زدم، بعد چند لحظه مهدی درو باز کرد مهدی: چطوری علی؟ بیا تو علی: نمیخوام بیا تو فقط اومدم بگم دیگه خوشم نمیاد دور ور خودم و مامان باشی مهدی: چیزی شده؟ این چه حرفایی که میزنی؟ علی: بازم میخوای منو گول بزنی میدونم چشمت دنبال مامانمه مهدی: اشتباه میکنی این حرفا دیگه از کجا دراومد؟ علی: خودم دیدم که مامان از ماشینت پیاده شد اصلا یه زن شوهردار چرا باید همراه تو این ور اون ور بره مهدی: فقط مامانت سر راه دیدم تا یه جا رسوندمش علی: من نمیدونم از مامانم فاصله میگیری! من مثل تو بی خانواده و بی ناموس نیستم که ببینم آبروی خانوادم بره مهدی وقتی این حرفو شنید حسابی قاطی کرد چشماش از عصبانیت گرد شده بود یکدفعه یقمو گرفت منو پرت کرد تو حیاط و دروازه رو بست همون لحظه دو سه تا لگد بهم زد و گفت توله سگ هار شدی، همون لحظه علیرضا از خونه اومد بیرون علیرضا: مهدی چی شده چرا داری میزنیش مهدی: این کونی برام شاخ شده، بیا ببریمش تو خونه تا آدمش کنم مهدی منو کشون کشون برد تو خونه بعد کمربندشو آورد و همینطور که من میزد باهام صحبت میکرد مهدی: توی حرومزاده انقدر پررو شدی که میای در خونهی من بهم فحش میدی، تقصیر خودمه که پرروت کردم، میگی دنبال مامانتم، آره هستم میدونی چند بار تا حالا گاییدمش؟ حسابش از دستم در رفته! فکر میکنی اون بابای کسخلت از پس زنی مثل مامانت برمیاد؟ توی بچه خوشگل با خودت نگفتی من که نصف بچههایمحل و کردم چرا تا الان نکردمت؟ بخاطر این بود که بجای تو مادرتو میکردم! همش بهم سفارش میکرد حواسم بهت باشه، الانم دیر نشده اگه دوست داری تو رو میکنم و دیگه سمت مامانت نمیرم، چرا حرف نمی زنی؟ لال شدی؟ علیرضا لباساشو در بیار خیلی ترسیده بودم، کلی کتک خورده بودم و تمام غرورم شکسته بود، نمیتونستم حرف بزنم، فقط میخواستم از اونجا برم، وقتی علیرضا داشت لباسمو درمیاورد دست و پا میزدم ولی نتونستم مقاومت کنم، علیرضا کل لباسمو دراورد مهدی: علیرضا اون بطری نوشابه رو بیار علیرضا: الان میارم مهدی: علی تو چشمام نگاه کن و به سوالم جواب بده وگرنه این بطری رو میکنم تو کونت اگه شک داری میتونی امتحان کنی! علی: باشه فقط ولم کن برم مهدی: تصمیمت بگیر تو رو بکنم یا مامانتو!؟ من اون لحظه فقط به خلاص شدن خودم فکر میکردم برای همین گفتم مامانو بکن مهدی: بلندتر بگو نشنیدم علی: مامان بکن مهدی: حالا که انقدر دوست داری مامانتو جلوی چشمت میکنم چند دقیقه بعد زنگ خونه رو زدن، مامان بود مهدی در و باز کرد داشت میرفت تو حیاط که به علیرضا گفت من رو تخت حیاط کبری رو میکنم بیارش لب پنجره که کس دادن مامانشو ببینه اگه سرو صدا کرد خودت میدونی چیکار کنی دیگه علیرضا: خیالت راحت پسر خوبیه کاری نمیکنه همینطور که داشتم از پنجره نگاه میکردم دیدم مهدی و مادرم رو تخت نشستن از این تختایی که تو سفره خونه ها هست، شروع کردن لب گرفتن بعد مهدی کمکم رفت سراغ سینه های مامان، سرشو گذاشت بین سینه های مامان با ولع میخوردشون مامانم که داشت حال میکرد سر مهدی رو محکم گرفته بود بعد اون نوبت ساک زدن شد مامان جلوی مهدی نشست و شروع کرد به ساک زدن مهدی همسر مامانو دست میکشید و با موهاش ور میرفت علیرضا: اوف! چه مامانی داری چه بدنی داره، چقدر حشریه، چه جنده ای! معلومه که پدرت نمیتونه ارضاش کنه! میدونستی منو مهدی با مادرت تریسام زدیم؟ تنهایی از پس هردومون براومد از حرف های علیرضا هر دفعه بیشتر غرورم له میشد نمیدونستم باید چی بگم از طرفی محو دیدن سکس مهدی و مامان شده بودم دیگه موقع کردن شده بود مامان تو پوزیشن سگی نشسته بود منتظر بود مهدی بکنتش، مهدی اول کیرشو به کس و کون مامان مالید بعد تا ته کرد تو کس مامانو شروع کرد به تلمبه زدن هر چقدر میگذشت تندتر و محکم ضربه میزد دیگه صداش واضح به گوش میرسید بعد یکی دو دقیقه شروع کرد به در کونی زدن ، انقدر زد که کون مادر سرخ سرخ شد بعد چند دقیقه کیرشو داورد و سوراخ کون مامانو با دستاش باز کرد و تف کرد توش بعد کیرو گذاشت تو کون مامان که باعث شد مامان یه لحظه یه جیغ کوتاه بکشه، دوباره تلمبه زدنو شروع کرد و هر چند ثانیه کیرشو بین کس و کون جابجا میکرد بعد چند دقیقه پوزیشن عوض کردن مامان رو تخت دراز کشید پاهاشو باز کرد و با یه دستش یکی از پاهاشو گرفت مهدی هم دو دستی پای دیگیه مامان گرفت شروع کرد تلمبه زدن، حس عجیبی داشتم هم نمی خواستم ببینم، هم نمیتونستم چشم ازش بردارم، بدنم داغ شده بود و کیرم داشت منفجر میشد، همین لحظه علیرضا به کیرم دست زد و دید راست کردم علیرضا: ببین چطور راست کرده! دیدن کس دادن مامانت انقدر تحریکت کرده؟ منم بدجور راست کردم، حالا که فکر میکنم من قول ندادم که نکنمت! بعد کیرشو داورد من ترسیدم و خواستم مقاومت کنم که گفت نمیخوام بکنمت ولی اگه کولی بازی در بیاری همون بطری نوشابه رو میکنم تو کونت بعد شروع کرد خودشو بهم چسبوند، کیرشو لایه پاهام احساس میکردم بعد کیرمو با دستاش گرفت و بهم گفت هیچی نگم فقط نگاه کنم بعد یکی دو دقیقه که دیدم علیرضا کاری نمیکنه برام عادی شد و دوباره محو تماشا شدم، دیگه مهدی رفته بوده رویه مامانو بدنشون بهم چسبیده بود مامان پاهاشو دور کمر مهدی حلقه زده بود مهدی هم همینطور که از مامان لب میگرفت تلمبه میزد همین موقع متوجه شدم علیرضا داره برام جق میزنه علیرضا: الانه که ارضا بشن، تو که نمیتونی مامانتو بکنی ولی میتونی موقع دادنش جق بزنی! از یه طرف داشتم سکس مامانمو میدیدم و از یه طرف دیگه علیرضا داشت برام جق میزد نتونستم طاقت بیارم زود ارضا شدم، آبم ریخت رو دیوار کنار پنجره، علیرضا گفت خودت پاکش میکنی یکی دو دقیقه بعد مهدی ارضا شد و آبشو ریخت رو سینه های مامان، علیرضا گفت ندیدی گفتم الانه که ارضا بشن. بعد اون روز من دیگه نتونستم تو چشمای مهدی نگاه کنم خیلی ازش می ترسیدم و حساب میبردم مهدی و علیرضا همدیگه اتفاق اون روز به روم نیاوردن، همین که حساب کار دستم اومد براشون کافی بود. سعی کردم طولانی و خسته کننده نشده ولی باید یه سری جزییات تعریف میکردم که خوب متوجه داستان بشید امیدوارم بد نشده باشه. نوشته: علی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده