mohsen ارسال شده در 29 مرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد آتشِ درونم این داستان بر اساس یک تجربه واقعی به رشته تحریر درآمده و محتوای آن خیانت است و چنانچه با ارزش های اخلاقی شما مغایرت دارد می توانید از خواندن آن صرف نظر کنید! دو سال از مرگ بابام گذشته بود و هنوز برای من به عنوان یک زن سی ساله باور و نبودنش سخت بود، تو مدت این دو سال مامانم با داداشم مهدی زندگی می کرد البته تو سوییت نقلی طبقه پایین خونش، زنش با مامانم کنار نمیومد و آبشون تو یه جوب نمی رفت، چون مهدی بعد مرگ بابام خونه پدریمون رو فروخت بدهی های بابامو صاف کرد و واسه همین مامانم بی سرپناه شد. وقتی که مهدی فهمید من و عارف(همسرم)با کلی قسط و وام و سختی اون خونه کوچیک رو تو شهرستان خریدیم، پاشو تو یه کفش کرد که مامانم بیاد و مدتی با ما زندگی کنه، عارف هم مخالفتی نکرد و یک شبه رفتیم کرج مامانمو برداشتیم و برگشتیم شهرستان. تا پامونو تو خونه گذاشتیم، احساس شرمندگی و تعارفات مامانم شروع شد. +مستانه مادر ببخشید که قراره مزاحم شما بشم یه مدت. عارف نذاشت من جواب مامانمو بدم و خودش گفت: مادر جان این چه حرفیه؟یه عمر شما زحمت مستانه رو کشیدی و حالا نوبت ما هستش که جبران کنیم. تو دلم از درک و شعور بالای عارف لذت میبردم و لبخندی بهش زدم. خونمون یک اتاق خواب داشت و ولی عارف بخاطر راحتی مامانم گفت همون یه اتاق رو در اختیار مامانم قرار بدیم. چند روزی گذشت و کم کم مامانم به خونه ما و زندگی کنار ما عادت کرد، عارف با وجود اینکه بعضی روزا تا غروب سرکار بود ولی همه جوره سعی میکرد برای مامانم سنگ تموم بذاره. از خرید میوه و دارو و اینجور چیزا تا دکتر بردن مامانم. تو مدتی که مامانم اومده بود من و عارف سکس نکرده بودیم، با اینکه شبا در اتاق هم بسته بود ولی خب بازم یه جور سختمون بود انگار. ولی واسه من سکس نکردن سخت تر از سکس با حضور مامانم بود، من کلی باشگاه رفته بودم و به خودم رسیده بودم و احساس میکردم داره زحماتم هدر میره. یه شب دیگه نتونستم تحمل کنم و دستمو بردم زیر پتو و تو شلوار عارف و کیرشو گرفتم. +چیکار میکنی مستانه؟ -هیس چیزی نگو، امشب حرف حرف منه، پاشو بریم. خونه ما یه جوری بود که از در پذیرایی خارج میشدی چند تا پله رو به بالا داشتیم که به سمت در پشت بوم میرفت و یه پاگرد هم داشت که ما ازش به عنوان انباری استفاده میکردیم، دست عارف رو گرفتم و بردمش تو همون پاگرد و هرچند فضای کافی نبود ولی شهوت تا مغز استخونم نفوذ کرده بود و مهم نبود این چیزا. به هر سختی که بود سکس کردیم و عارف هم تا قطره آخر آبشو توی کصم خالی کرد و اومدیم پایین، داغی آبش توی کصم هنوز احساس میشد و کم کم خوابم گرفت. همه چیز داشت خوب و عادی پیش میرفت، عارف سرکار میرفت، منم صبح ها یک ساعت باشگاه میرفتم و میومدم ناهار میپختم و به زندگی روزمره مشغول بودیم تا اینکه مشکل کهنه قلبی مامانم یکم جدی تر شد. با عارف چندباری دکتر بردیمش و درمانش شروع شد و تو هفته های اول دکتر فقط براش قرص تجویز کرد و بعد از مدتی براش چند تا آمپول نوشت که باید داخل رگ تزریق می شد. عارف بخاطر اینکه مامانم راحت باشه و از پله نیاد و بره و منم سختم نباشه اونو تا تزریقاتی ببرم گفت که یه جایی رو پیدا میکنه که تزریقات تو خونه انجام میدن و آمپول های مامانمو هر روز بیان تو خونه براش بزنن. شب تو دیوار گشت و یه آگهی پیدا کرد و صحبت کرد و آدرس خونه رو داد و قرار شد فردا نزدیکای ظهر اون خانوم بیاد آمپول مامانمو تزریق کنه. فردا حدودای ساعت دوازده بود که صدای آیفون اومد. +بله؟ -حسن زاده هستم واسه تزریق آمپول اومدم. در رو براش باز کردم و بعد از دو سه دقیقه از پله ها بالا اومد. یه دختر با قد متوسط و ظاهر ساده و چادر به سرش با یه لبخند روی صورتش جلوم ظاهر شد. +سلام خوب هستین؟ -سلام وقت بخیر، خوش اومدین. به داخل راهنماییش کردم و دعوت کردم که روی مبل بشینه و مشغول صحبت با مامانم شد و من به آشپزخونه رفتم و با شربت برگشتم. تزریق آمپول مامانمو انجام داد و ده دقیقه ای نشست و هزینه رو بهش دادم و رفت. این روتین ادامه داشت و روز چهارم که اومد(آمپول های مامانم دوازده تا بود که باید روزی یکیش تزریق میشد) ازش خواستم ناهار بمونه و با اصرار قبول کرد، کم کم یه دوستی بینمون شکل گرفته بود، اسمش سیمین بود و یه نامزدی ناموفق داشته بود، باهم درد و دل میکردیم و از خوب و بد زندگیمون میگفتیم. باهاش احساس راحتی داشتم جوری که انگار چند ساله دوستیم باهم. روز هشتم بود و ساعت کمی از دوازده ظهر گذشته بود و منتظر بودم مثل 7 روز قبل سیمین بیاد و آمپول مامانمو تزریق کنه.آیفون به صدا اومد و من بدون اینکه بپرسم کیه دکمه رو زدم و در پذیرایی رو هم باز گذاشتم و خودم به آشپزخونه رفتم تا چای بریزم. یه تاپ و شلوارک مشکی تنم بود و موهامم باز رو شونه هام ریخته بودم، از آشپزخونه با سینی چای بیرون اومدم و با دیدن پسر قد بلندی که جلوی در وایساده شوکه شدم و سینی چای رو که نزدیک بود از دستم بیوفته، رو میز گذاشتم و داد زدم تو چه خری هستی؟ با صدای داد من، مامانم از اتاق بیرون اومد و اون هم عین من شوکه شده بود، پسره درحالی که سرشو پایین انداخته بود گفت: من یگانه هستم، همکار خانوم حسن زاده تو تزریقاتی، ایشون مشکلی براشون پیش اومد و گفتن من بیام آمپول مادرتون رو تزریق کنم. من هنوز عصبانی بودم از دست این پسره و با لحنی پر از عصبانیت گفتم: آقا در رو ببند و بیرون تشریف داشته باش تا لباسمو عوض کنم. بی درنگ همین کار رو انجام داد، منم از که پشت یخچال خودمو قایم کرده بودم اومدم بیرون و رفتم تو اتاق لباس پوشیدم و به سیمین زنگ زدم. +الو سلام مستانه جان. -سلام خوبی گلم؟نیومدی خودت چرا؟ +شرمنده من چند جا کار داشتم و یه جلسه دادگاه هم داشتم نشد که بیام، آقای یگانه شخص محترم و خوبیه و تایمش آزاد بود این موقع، من خواهش کردم دو سه تا آمپول باقیمونده فتانه خانوم(مامانم)رو زحمت بکشه و بیاد تزریق کنه، حالا اگه راحت نیست مادرت تا صحبت کنم ببینم همکارای خانوم کسی تایم خالی داره. -نه عزیزم اشکال نداره دیگه پیش اومده، بازم ممنون از لطفت. از اتاق بیرون اومدم و از مامانم پرسیدم مشکلی نداره که این پسره آمپول تو رگی رو که رو دستش میزد رو براش بزنه و اونم گفت که چون نمیتونه تا تزریقاتی بیاد مجبوره قبول کنه. رفتم در رو باز کردم و گفتم بفرمایید داخل. یه پسر با اندام متوسط و بلند قد که ریش و موی تقریبا بور داشت و یه پیراهن راه راه سفید و آبی و شلوار راسته زغالی به تن داشت، یه ساعت هوشمند هم به دست چپش بسته بود و تا داخل اومد بوی عطرش فضای خونه رو پر کرد. +عذر میخوام، فکر کردم خانوم حسن زاده بهتون اطلاع داده که قراره من بیام بجای ایشون. -نه مشکلی نیست، من نمیدونستم و واسه همین توهین کردم. +این چن حرفیه، حق داشتید، من بازم معذرت میخوام. دیالوگ بعدیمو با نگاه کردن مستقیم تو چشماش گفتم: خواهش میکنم. رفت و آمپول مامانمو تزریق کرد و من با گوشی مونده بودم بالای سرش تا شماره کارتشو بگیرم واسه واریز دستمزدش. +شماره کارتتون رو لطف میکنید؟ -لازم نیست، اینجا تو مسیرم بود و حالا ایشونم عین مادر خودم و اومدم آمپولشون رو زدم. +نه آقا دست شما درد نکنه من نمیتونم قبول کنم، شماره کارت لطفا. حالا که دید من جدی ام شماره کارتش رو گفت. اسمش رو صفحه گوشی نقش بست، بهنام یگانه. پول رو واریز کردم و بهش گفتم که براش واریز کردم و بلند شد و نگاهم کرد. +خب امری نیست؟ -نه تشکر +فردا هم همین ساعت میرسم خدمتتون. -باشه از مامانم خواستم این موضوع رو برای عارف تعریف نکنه چون میدونستم عارف حساسه. روز بعد هم بهنام اومد، بیشتر به خودش رسیده بود، سر و ریش آنکارد شده و این بار یه پیراهن آستین کوتاه مشکی که یکم حالت لش داشت پوشیده بود و زنجیری که گردنش بود قابل رویت بود، بوی عطرش تندتر از دیروز. من هم یه شلوار و تیشرت تنم بود و البته یه چادر رنگی سرم کرده بودم و بدن نسبتا توپر من رو یه شخص با چشمای تیز میتونست دید بزنه که ظاهرا چشمای بهنام از پس این کار برمیومد. خودم از رفتار تند و تیز دیروزم شرمنده بودم و به آشپزخونه رفتم و شربت آماده کردم و برگشتم. بهنام در حالی که مشغول آماده کردن آمپول بود گفت: چرا زحمت کشیدین؟ +نه خواهش میکنم چه زحمتی. کارشو انجام داد و شربت رو خورد و من هم پول تزریق رو واریز کردم به حسابش. خندید و گفت: کسی حرف پول زد شما اینقدر با عجله واریز کردی؟ +نه خب شمام زحمت میکشی و قرار باشه پنج جا بری تزریقاتی و پول ندن بهت خب دیگه هیچی به هیچی. -من جایی نمیرم، اینجام بخاطر خانوم حسن زاده و البته مادر که نمیتونن بیان تا تزریقاتی و سختشونه میام. شب عارف خونه اومد و حالش گرفته بود، گفت که باید از طرف شرکت بره خوزستان و بالای سر کارگرای گلخونه بمونه حدود یک ماه چهل روز.(عارف تو یه شرکت کار میکرد که تو چندین نقطه از کشور گلخونه و زمین کشاورزی داشت). منم حالم گرفته شد ولی خب چاره ای نبود، دو سه روز بعدش عارف رفت و آمپول های مامانم تموم شد و قرار بود هفته بعد ببرمش دکترش معاینه کنه و وضعیتش رو چک کنه. هفته بعد که رفتیم دکتر باز هم ده تا از همون آمپول های تو رگی واسه مامانم تجویز کرد. به خونه برگشتیم، دو دل بودم به سیمین زنگ بزنم یا بهنام، آخه بهنام روز آخر شمارش رو داد و گفت اگر نیاز شد بازم بهش زنگ بزنیم. یه کشش درونی منو هل داد سمت اینکه به بهنام زنگ بزنم. دو تا بوق خورد و صداش توی گوشی پیچید. +جانم -سلام خوبین آقای یگانه؟سعیدی هستم مزاحم میشم، هفته قبل دو سه بار اومدین آمپول های مامانمو تزریق کردن. +آهان بله، خوبین شما؟در خدمتم، چه مزاحمتی انجام وظیفه بوده. -قربون شما، دکتر بازم براش نوشته، اگه میشه از فردا بازم زحمت بکشین و تشریف بیارین واسه تزریق. +به روی چشم، خدمت میرسم. -ممنون خودمم نمیدونم چرا به سیمین زنگ نزدم و ترجیح دادم بهنام برای تزریق آمپولها بیاد، انگار شیطان درونم زودتر از من برگه ی خیانت رو امضا کرده بود! روز بعد قبل از اینکه بهنام بیاد یه تونیک سفید و صورتی با شلوار ابروبادی پوشیدم، آرایش ملایمی کردم و شال هم رنگ شلوارمو هم به سر کردم.کسی نبود ازم بپرسه چرا به خودم رسیدم؟چه دلیلی داره که به چشم یک پسر غریبه خوب بنظر برسم؟ مامانم با دیدنم شاید کمی تعجب کرد اما حرفی نزد. بهنام اومد و مثل همیشه خوشتیپ و شیک پوش، با بوی عطری که شاید همون بوی عطر اینجور روی من اثر گذاشته بود.موقع رفتن چند بار خواستم اسم عطرشو بپرسم اما هی جلوی خودمو گرفتم تا اینکه شب با دختر خالم تو واتس آپ چت میکردم و از کنجکاوی پروفایل بهنام رو باز کردم و دیدم که آنلاینه. پیام دادم که سلام وقت بخیر، ببخشید مزاحم شدم، چند بار خواستم اسم عطرتو بپرسم اما نشد. پیام سلام و احوالپرسی مودبانش با یه ایموجی قلب اومد و بعد نوشت ببخشید من اسم عطرمو به کسی نمیگم و تهش یه ایموجی خنده. بهم برخورده بود، خواستم چهارتا حرف بارش کنم ولی چیزی نگفتم روز بعد اومد خیلی سرد باهاش برخورد کردم و موقع رفتن صدا زد ببخشید خانوم سعیدی. رفتم سر راه پله و دست تو جیبش کرد و یه شیشه عطر بیرون آورد، +اینم عطرم که دنبال اسمش بودین، اسپلندر سبز من که از حرکتش هم شوکه هم خوشحال بودم، عطر رو ازش گرفتم و کلی تشکر کردم. تا حالا از سورپرایزی اینجوری خوشحال نشده بودم. شب بهم پیام داد که عطر رو دوست داشتم یا نه؟و همین استارت یه چت طولانی شد که تا سه و چهار صبح طول کشید. خودمم دلیل اینکه چرا به این پسر اعتماد کردم و زندگیمو دارم براش اسپویل میکنم رو نمیدونستم. تو چت ها فهمیدم 28 سالشه و دو سال از من کوچیکتره، اهل مطالعه و کتابه، نوازنده پیانو هست و خلاصه یه خط فکری متفاوت داره، لایف استایلش رو دوست داشتم. ظهر ها که واسه تزریق آمپول مامانم میومد باهم رسمی و عادی رفتار میکردیم و شاید دلیلش ترس از مامانم بود و تو چت صمیمیت بینمون کم کم بیشتر و بیشتر میشد، تا جایی که ازم دعوت کرد بیرون بریم و منم که شیفته کاراکتر بهنام شده بودم بی درنگ قبول کردم. قرار بود فردا عصر بیاد دنبالم و بریم کافه. فردا عصر شلوار مام استایل آبی رو پام کردم و یه مانتوی مشکی که تازه گرفته بودم، آرایش نسبتا غلیظ و از عطری به خودش گرفته بود حسابی زدم.اولین بار بود عطر مردونه میزدم ولی بوی این عطر برام حس و حال فوق العاده ای داشت! مامانم رو با بهونه دیدن دوستم پیچوندم و رفتم سر خیابون که بهنام با 207 مشکی انتظار من رو میکشید، توی ماشین نشستم و با دسته گل بزرگی که گرفته بود بازم منو کلی خوشحال کرد. اون روز رو رفتیم یه کافه خلوت نشستیم و صحبت کردیم و کیک و … خوردیم و حسابی خوش گذشت. پسر تزریقاتی غریبه حالا به یکی از شخص های مهم زندگی من تبدیل شده بود، و من با سرعت باورنکردنی بهش وابسته میشدم و خودم حس میکردم آتش درونم هر روز شعله ور تر از قبل میشه! قرارهای ما دو سه بار دیگه تداوم پیدا کرد و تو قرار چهارم بود که برای بار اول بغلش کردم و اونم گونه منو بوسید. تو دنیایی که با بهنام ساخته بودم واسه خودم غرق بودم که عارف اومد، اومده بود مرخصی، با دیدن عارف تازه یادم اومد من یه زن متاهلم، حس عذاب وجدان و احساسات منفی عذابم میداد، سه روز خونه بود عارف و هر بار بهم نزدیک میشد به بهونه پریود و خستگی از زیر سکس درمیرفتم. تو آینه به خودم نگاه میکردم، از آدمی که شده بودم بدم میومد ولی زورم به این مستانه جدید نمیرسید! عارف دوباره رفت و چندباری با بهنام بیرون رفتم و واقعا آتش درونم به بیشترین حد خودش رسیده بود، شب دوتا قرص خواب آور رو پودر کردم و قاطی آبمیوه به مامانم دادم، مامانم که خوابید در اتاق خواب هم قفل کردم و بهنام بعد از نیم ساعت اومد، از قبل قرار گذاشته بودیم. لگ تنگ صورتی که مال باشگاه بود رو با یه ست شورت و سوتین مشکی که شورت لامبادا داشت رو پوشیده بودم و تاپ سفید، موهامم باز گذاشته بودم، لاک آبی کاربنی هم روی ناخنای دست و پام خودنمایی میکرد. تا پاش رو تو خونه گذاشت لبامو به لباش گره زدم، انگار قرار بود دو ساعت بعد بمیرم، شور و هیجان و اشتیاقم به حدی بود که نمیتونم مثالی براش بزنم. با لبهای گره خورده بهم کم کم خودمون رو به مبل ها رسوندیم و بهنام منو هل داد روی مبل و روی من انداخت خودشو. جوری لب و زبونم رو میخورد که دلم میخواست اصلا لباشو از لبام جدا نکنه ولی کم کم زبونش سمت گردنم رفت و دستاش که سینه های سایز 80 منو از روی تاب میمالید، آه میکشیدم و لحظه به لحظه بیشتر تو لذت غرق میشدم. انقد کارشو بلد بود بهنام که با همه وجودم بدون فکر به اینکه دارم خیانت میکنم یا قرص خواب به مامانم دادم همراهیش میکردم. زبون داغش روی گردنم رژه میرفت و دستش سینه هامو وحشیانه میمالید و من سعی میکردم صدام بالا نره و آه میکشیدم. کم کم دست بهنام توی لگ و شورتم رفت و کس خیسم تسلیم انگشت های درشت و مردونه بهنام شد. تاب و سوتینم رو تو کسری از ثانیه از تنم بیرون کشید و منم تیشرت سبز رنگی که تنش بود رو با کمک خودش درآوردم، اولین بار بود لخت میدیدمش، هیکلش با موهای روی سینش(اندازه موهای سینش جوری نبود که خیلی باشه) جذابیت بدنشو بیشتر کرده بود. دوباره لب ها و زبون بهنام به گردن و گلوی من چسبیده شد و دستش تو شورتم بود و انگشتشو لای کس خیسم می کشید، بعد از لیس زدن گردنم و چند برابر کردن شهوت من، زبونش پایین تر اومد و کم کم به سینه هام رسید، یکی از نیپل هامو بین لباش گرفت و یه خورده گاز گرفت و شروع به خوردن کرد، موهاشو چنگ میزدم و سعی میکردم با کمترین ولوم ممکن آه بکشم ولی خب سخت بود. ممکن بود هر لحظه مامانم بیدار شه و همه چیز بهم بریزه! کم کم زبون بهنام تا ناف و زیر نافم رسید و باسنمو بلند کردم یکم تا لگ و شورتمو با هم از پام بیرون کشید، به واسطه لیزر مویی رو بدنم پیدا نمیشد و همین شاید بهنام رو بیشتر دیوونه میکرد، با دیدن کصم یه جوون گفت و سرشو بین پاهام برد، تا زبونش به کصم خورد آه بلندی کشیدم که صدام تو کل خونه پیچید، با مهارت خاصی زبونشو تو کصم فرو میکرد و گاهی هم سوراخ کونمو زبون میزد، یادم نمیاد آخرین بار کی عارف کصمو خورده بود و حالا بهنام داشت جبران مافات میکرد. انقدر به خوردن ادامه داد و با انگشتش تو کصم عقب جلو کرد که منو به رعشه انداخت و ارضا کرد. تو عمرم اینجور سکس پر لذتی رو تجربه نکرده بودم، حالا نوبت هنرنمایی من بود، بلند شدم و یه لب ازش گرفتم و کمربند و دکمشو باز کردم و شلوار و شورتشو پایین کشیدم. همونجور که تصور میکردم کیرش کلفت با رگای باد کرده، کلفت تر از کیر عارف شوهرم، کیر ایده آلم بود. وقتو تلف نکردم و کیرشو تو دستم گرفتم و تا جایی که تونستم تو دهنم کردم و شروع به خوردن کردم، بهنام سعی میکرد کیرشو بیشتر تو دهنم فرو کنه و چند بار منو به اوق زدن انداخت، زبونمو از زیر خایه هاش میکشیدم تا کلاهک کیرش و چندبار این مسیرو با زبونم طی میکردم. دستمو گرفت و منو داگی روی مبل انداخت، کیرشو چندبار از پشت به کصم مالید، با لحنی پر از التماس و شهوت گفتم: توروخدا بکن منو. بهنام اذیت میکرد و کیرشو توی کصم نمیکرد، خودم دست بردم کیرشو تنظیم کردم و عقب رفتم و بخش عمده ای از کیرش تو کصم رفت. این دفعه هم آه و نالم کل خونه رو برداشت، آروم شروع به عقب جلو کرد بهنام و هر از گاهی یه اسپنک سنگین رو باسن من میزد و مطمئن بودم جای دستش رو پوست گندمی من جا میمونه. +جوونم آره بکن منو همینجوری بکن کیرتو تا ته بچسبون تو کصم -آه جرت میدم سکسی من چند دیقه ای داگی استایل کصم پذیرای کیر بهنام بود، کشید بیرون و دوباره زانو زدم و شروع به خوردن کردم، کیرش کزه کصمو گرفته بود و من با حرص و ولع ساک میزدم براش. رو زمین دراز کشیدم و پاهامو باز کردم و بهنام روی من اومد و اینبار تا ته تو کصم کرد و لباشو رو لبام گذاشت، آروم تو کصم عقب جلو میکرد و لبامو میخورد. کم کم تلمبه هاش سرعت بیشتری گرفت و صدای چالاپ چولوپ برخورد بدنامون بهم از صدای آه و ناله من بیشتر به گوش میرسید. بهنام حس کرد داره ارضا میشه و زود بیرون کشید و کمی که گذشت دوباره شروع به گاییدن من کرد. پوزیشن بعدی که من عاشقش بودم این بود که دمر شدم و بهنام روی من افتاد و کیرشو از پشت تا بیخ تو کصم کرد، محکم تلمبه میزد و میگفت نزدیکه که آبش بیاد. سه چهار دقیقه بی وقفه تلمبه زد و من رو ابرا بودم که یهو بیرون کشید و پاشیده شدن آب داغ بهنام رو کمر و باسنم سکانس پایانی سکسمون بود. بهنام ارضا شد و کنار من افتاد، نمیدونستم خوابم یا بیدار. خودمو جمع و جور کردم و بهنامم کم کم لباساشو پوشید و رفت. اومدم در اتاق رو باز کردم، مامانم خواب بود هنوز، گوشیمو رو میزد عسلی برداشتم، سه تا تماس بی پاسخ از عارف و یه پیام: عشقم زنگ زدم جواب ندادی، دلم برات تنگ شده بود، دوست دارم، شبت بخیر. ادامه دارد… نوشته: خانوم پینک لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده