رفتن به مطلب

داستان خیانت و سکس یواشکی زن شوهردار


mohsen

ارسال‌های توصیه شده


آتشِ درونم

این داستان بر اساس یک تجربه واقعی به رشته تحریر درآمده و محتوای آن خیانت است و چنانچه با ارزش های اخلاقی شما مغایرت دارد می توانید از خواندن آن صرف نظر کنید!

دو سال از مرگ بابام گذشته بود و هنوز برای من به عنوان یک زن سی ساله باور و نبودنش سخت بود، تو مدت این دو سال مامانم با داداشم مهدی زندگی می کرد البته تو سوییت نقلی طبقه پایین خونش، زنش با مامانم کنار نمیومد و آبشون تو یه جوب نمی رفت، چون مهدی بعد مرگ بابام خونه پدریمون رو فروخت بدهی های بابامو صاف کرد و واسه همین مامانم بی سرپناه شد.
وقتی که مهدی فهمید من و عارف(همسرم)با کلی قسط و وام و سختی اون خونه کوچیک رو تو شهرستان خریدیم، پاشو تو یه کفش کرد که مامانم بیاد و مدتی با ما زندگی کنه، عارف هم مخالفتی نکرد و یک شبه رفتیم کرج مامانمو برداشتیم و برگشتیم شهرستان.
تا پامونو تو خونه گذاشتیم، احساس شرمندگی و تعارفات مامانم شروع شد.
+مستانه مادر ببخشید که قراره مزاحم شما بشم یه مدت.
عارف نذاشت من جواب مامانمو بدم و خودش گفت: مادر جان این چه حرفیه؟یه عمر شما زحمت مستانه رو کشیدی و حالا نوبت ما هستش که جبران کنیم.
تو دلم از درک و شعور بالای عارف لذت میبردم و لبخندی بهش زدم.
خونمون یک اتاق خواب داشت و ولی عارف بخاطر راحتی مامانم گفت همون یه اتاق رو در اختیار مامانم قرار بدیم.
چند روزی گذشت و کم کم مامانم به خونه ما و زندگی کنار ما عادت کرد، عارف با وجود اینکه بعضی روزا تا غروب سرکار بود ولی همه جوره سعی میکرد برای مامانم سنگ تموم بذاره.
از خرید میوه و دارو و اینجور چیزا تا دکتر بردن مامانم.

تو مدتی که مامانم اومده بود من و عارف سکس نکرده بودیم، با اینکه شبا در اتاق هم بسته بود ولی خب بازم یه جور سختمون بود انگار.
ولی واسه من سکس نکردن سخت تر از سکس با حضور مامانم بود، من کلی باشگاه رفته بودم و به خودم رسیده بودم و احساس میکردم داره زحماتم هدر میره.
یه شب دیگه نتونستم تحمل کنم و دستمو بردم زیر پتو و تو شلوار عارف و کیرشو گرفتم.
+چیکار میکنی مستانه؟
-هیس چیزی نگو، امشب حرف حرف منه، پاشو بریم.
خونه ما یه جوری بود که از در پذیرایی خارج میشدی چند تا پله رو به بالا داشتیم که به سمت در پشت بوم میرفت و یه پاگرد هم داشت که ما ازش به عنوان انباری استفاده میکردیم، دست عارف رو گرفتم و بردمش تو همون پاگرد و هرچند فضای کافی نبود ولی شهوت تا مغز استخونم نفوذ کرده بود و مهم نبود این چیزا.
به هر سختی که بود سکس کردیم و عارف هم تا قطره آخر آبشو توی کصم خالی کرد و اومدیم پایین، داغی آبش توی کصم هنوز احساس میشد و کم کم خوابم گرفت.
همه چیز داشت خوب و عادی پیش میرفت، عارف سرکار میرفت، منم صبح ها یک ساعت باشگاه میرفتم و میومدم ناهار میپختم و به زندگی روزمره مشغول بودیم تا اینکه مشکل کهنه قلبی مامانم یکم جدی تر شد.
با عارف چندباری دکتر بردیمش و درمانش شروع شد و تو هفته های اول دکتر فقط براش قرص تجویز کرد و بعد از مدتی براش چند تا آمپول نوشت که باید داخل رگ تزریق می شد.
عارف بخاطر اینکه مامانم راحت باشه و از پله نیاد و بره ‌و منم سختم نباشه اونو تا تزریقاتی ببرم گفت که یه جایی رو پیدا میکنه که تزریقات تو خونه انجام میدن و آمپول های مامانمو هر روز بیان تو خونه براش بزنن.
شب تو دیوار گشت و یه آگهی پیدا کرد و صحبت کرد و آدرس خونه رو داد و قرار شد فردا نزدیکای ظهر اون خانوم بیاد آمپول مامانمو تزریق کنه.
فردا حدودای ساعت دوازده بود که صدای آیفون اومد.
+بله؟
-حسن زاده هستم واسه تزریق آمپول اومدم.
در رو براش باز کردم و بعد از دو سه دقیقه از پله ها بالا اومد.
یه دختر با قد متوسط و ظاهر ساده و چادر به سرش با یه لبخند روی صورتش جلوم ظاهر شد.
+سلام خوب هستین؟
-سلام وقت بخیر، خوش اومدین.
به داخل راهنماییش کردم و دعوت کردم که روی مبل بشینه و مشغول صحبت با مامانم شد و من به آشپزخونه رفتم و با شربت برگشتم.
تزریق آمپول مامانمو انجام داد و ده دقیقه ای نشست و هزینه رو بهش دادم و رفت.
این روتین ادامه داشت و روز چهارم که اومد(آمپول های مامانم دوازده تا بود که باید روزی یکیش تزریق میشد) ازش خواستم ناهار بمونه و با اصرار قبول کرد، کم کم یه دوستی بینمون شکل گرفته بود، اسمش سیمین بود و یه نامزدی ناموفق داشته بود، باهم درد و دل میکردیم و از خوب و بد زندگیمون میگفتیم.
باهاش احساس راحتی داشتم جوری که انگار چند ساله دوستیم باهم.

روز هشتم بود و ساعت کمی از دوازده ظهر گذشته بود و منتظر بودم مثل 7 روز قبل سیمین بیاد و آمپول مامانمو تزریق کنه.آیفون به صدا اومد و من بدون اینکه بپرسم کیه دکمه رو زدم و در پذیرایی رو هم باز گذاشتم و خودم به آشپزخونه رفتم تا چای بریزم.
یه تاپ و شلوارک مشکی تنم بود و موهامم باز رو شونه هام ریخته بودم، از آشپزخونه با سینی چای بیرون اومدم و با دیدن پسر قد بلندی که جلوی در وایساده شوکه شدم و سینی چای رو که نزدیک بود از دستم بیوفته، رو میز گذاشتم و داد زدم تو چه خری هستی؟
با صدای داد من، مامانم از اتاق بیرون اومد و اون هم عین من شوکه شده بود، پسره درحالی که سرشو پایین انداخته بود گفت: من یگانه هستم، همکار خانوم حسن زاده تو تزریقاتی، ایشون مشکلی براشون پیش اومد و گفتن من بیام آمپول مادرتون رو تزریق کنم.
من هنوز عصبانی بودم از دست این پسره و با لحنی پر از عصبانیت گفتم: آقا در رو ببند و بیرون تشریف داشته باش تا لباسمو عوض کنم.
بی درنگ همین کار رو انجام داد، منم از که پشت یخچال خودمو قایم کرده بودم اومدم بیرون و رفتم تو اتاق لباس پوشیدم و به سیمین زنگ زدم.
+الو سلام مستانه جان.
-سلام خوبی گلم؟نیومدی خودت چرا؟
+شرمنده من چند جا کار داشتم و یه جلسه دادگاه هم داشتم نشد که بیام، آقای یگانه شخص محترم و خوبیه و تایمش آزاد بود این موقع، من خواهش کردم دو سه تا آمپول باقیمونده فتانه خانوم(مامانم)رو زحمت بکشه و بیاد تزریق کنه، حالا اگه راحت نیست مادرت تا صحبت کنم ببینم همکارای خانوم کسی تایم خالی داره.
-نه عزیزم اشکال نداره دیگه پیش اومده، بازم ممنون از لطفت.
از اتاق بیرون اومدم و از مامانم پرسیدم مشکلی نداره که این پسره آمپول تو رگی رو که رو دستش میزد رو براش بزنه و اونم گفت که چون نمیتونه تا تزریقاتی بیاد مجبوره قبول کنه.
رفتم در رو باز کردم و گفتم بفرمایید داخل.
یه پسر با اندام متوسط و بلند قد که ریش و موی تقریبا بور داشت و یه پیراهن راه راه سفید و آبی و شلوار راسته زغالی به تن داشت، یه ساعت هوشمند هم به دست چپش بسته بود و تا داخل اومد بوی عطرش فضای خونه رو پر کرد.
+عذر میخوام، فکر کردم خانوم حسن زاده بهتون اطلاع داده که قراره من بیام بجای ایشون.
-نه مشکلی نیست، من نمیدونستم و واسه همین توهین کردم.
+این چن حرفیه، حق داشتید، من بازم معذرت میخوام.
دیالوگ بعدیمو با نگاه کردن مستقیم تو چشماش گفتم: خواهش میکنم.

رفت و آمپول مامانمو تزریق کرد و من با گوشی مونده بودم بالای سرش تا شماره کارتشو بگیرم واسه واریز دستمزدش.
+شماره کارتتون رو لطف میکنید؟
-لازم نیست، اینجا تو مسیرم بود و حالا ایشونم عین مادر خودم و اومدم آمپولشون رو زدم.
+نه آقا دست شما درد نکنه من نمیتونم قبول کنم، شماره کارت لطفا.
حالا که دید من جدی ام شماره کارتش رو گفت.
اسمش رو صفحه گوشی نقش بست، بهنام یگانه.
پول رو واریز کردم و بهش گفتم که براش واریز کردم و بلند شد و نگاهم کرد.
+خب امری نیست؟
-نه تشکر
+فردا هم همین ساعت میرسم خدمتتون.
-باشه
از مامانم خواستم این موضوع رو برای عارف تعریف نکنه چون میدونستم عارف حساسه.
روز بعد هم بهنام اومد، بیشتر به خودش رسیده بود، سر و ریش آنکارد شده و این بار یه پیراهن آستین کوتاه مشکی که یکم حالت لش داشت پوشیده بود و زنجیری که گردنش بود قابل رویت بود، بوی عطرش تندتر از دیروز.
من هم یه شلوار و تیشرت تنم بود و البته یه چادر رنگی سرم کرده بودم و بدن نسبتا توپر من رو یه شخص با چشمای تیز میتونست دید بزنه که ظاهرا چشمای بهنام از پس این کار برمیومد.
خودم از رفتار تند و تیز دیروزم شرمنده بودم و به آشپزخونه رفتم و شربت آماده کردم و برگشتم.
بهنام در حالی که مشغول آماده کردن آمپول بود گفت: چرا زحمت کشیدین؟
+نه خواهش میکنم چه زحمتی.
کارشو انجام داد و شربت رو خورد و من هم پول تزریق رو واریز کردم به حسابش.
خندید و گفت: کسی حرف پول زد شما اینقدر با عجله واریز کردی؟
+نه خب شمام زحمت میکشی و قرار باشه پنج جا بری تزریقاتی و پول ندن بهت خب دیگه هیچی به هیچی.
-من جایی نمیرم، اینجام بخاطر خانوم حسن زاده و البته مادر که نمیتونن بیان تا تزریقاتی و سختشونه میام.

شب عارف خونه اومد و حالش گرفته بود، گفت که باید از طرف شرکت بره خوزستان و بالای سر کارگرای گلخونه بمونه حدود یک ماه چهل روز.(عارف تو یه شرکت کار میکرد که تو چندین نقطه از کشور گلخونه و زمین کشاورزی داشت).
منم حالم گرفته شد ولی خب چاره ای نبود، دو سه روز بعدش عارف رفت و آمپول های مامانم تموم شد و قرار بود هفته بعد ببرمش دکترش معاینه کنه و وضعیتش رو چک کنه.
هفته بعد که رفتیم دکتر باز هم ده تا از همون آمپول های تو رگی واسه مامانم تجویز کرد. به خونه برگشتیم، دو دل بودم به سیمین زنگ بزنم یا بهنام، آخه بهنام روز آخر شمارش رو داد و گفت اگر نیاز شد بازم بهش زنگ بزنیم.
یه کشش درونی منو هل داد سمت اینکه به بهنام زنگ بزنم.
دو تا بوق خورد و صداش توی گوشی پیچید.
+جانم
-سلام خوبین آقای یگانه؟سعیدی هستم مزاحم میشم، هفته قبل دو سه بار اومدین آمپول های مامانمو تزریق کردن.
+آهان بله، خوبین شما؟در خدمتم، چه مزاحمتی انجام وظیفه بوده.
-قربون شما، دکتر بازم براش نوشته، اگه میشه از فردا بازم زحمت بکشین و تشریف بیارین واسه تزریق.
+به روی چشم، خدمت میرسم.
-ممنون

خودمم نمیدونم چرا به سیمین زنگ نزدم و ترجیح دادم بهنام برای تزریق آمپولها بیاد، انگار شیطان درونم زودتر از من برگه ی خیانت رو امضا کرده بود!
روز بعد قبل از اینکه بهنام بیاد یه تونیک سفید و صورتی با شلوار ابروبادی پوشیدم، آرایش ملایمی کردم و شال هم رنگ شلوارمو هم به سر کردم.کسی نبود ازم بپرسه چرا به خودم رسیدم؟چه دلیلی داره که به چشم یک پسر غریبه خوب بنظر برسم؟
مامانم با دیدنم شاید کمی تعجب کرد اما حرفی نزد.
بهنام اومد و مثل همیشه خوشتیپ و شیک پوش، با بوی عطری که شاید همون بوی عطر اینجور روی من اثر گذاشته بود.موقع رفتن چند بار خواستم اسم عطرشو بپرسم اما هی جلوی خودمو گرفتم تا اینکه شب با دختر خالم تو واتس آپ چت میکردم و از کنجکاوی پروفایل بهنام رو باز کردم و دیدم که آنلاینه.
پیام دادم که سلام وقت بخیر، ببخشید مزاحم شدم، چند بار خواستم اسم عطرتو بپرسم اما نشد.
پیام سلام و احوالپرسی مودبانش با یه ایموجی قلب اومد و بعد نوشت ببخشید من اسم عطرمو به کسی نمیگم و تهش یه ایموجی خنده.
بهم برخورده بود، خواستم چهارتا حرف بارش کنم ولی چیزی نگفتم
روز بعد اومد خیلی سرد باهاش برخورد کردم و موقع رفتن صدا زد ببخشید خانوم سعیدی.
رفتم سر راه پله و دست تو جیبش کرد و یه شیشه عطر بیرون آورد،
+اینم عطرم که دنبال اسمش بودین، اسپلندر سبز
من که از حرکتش هم شوکه هم خوشحال بودم، عطر رو ازش گرفتم و کلی تشکر کردم.
تا حالا از سورپرایزی اینجوری خوشحال نشده بودم.
شب بهم پیام داد که عطر رو دوست داشتم یا نه؟و همین استارت یه چت طولانی شد که تا سه و چهار صبح طول کشید.
خودمم دلیل اینکه چرا به این پسر اعتماد کردم و زندگیمو دارم براش اسپویل میکنم رو نمیدونستم.
تو چت ها فهمیدم 28 سالشه و دو سال از من کوچیکتره، اهل مطالعه و کتابه، نوازنده پیانو هست و خلاصه یه خط فکری متفاوت داره، لایف استایلش رو دوست داشتم.
ظهر ها که واسه تزریق آمپول مامانم میومد باهم رسمی و عادی رفتار میکردیم و شاید دلیلش ترس از مامانم بود و تو چت صمیمیت بینمون کم کم بیشتر و بیشتر میشد، تا جایی که ازم دعوت کرد بیرون بریم و منم که شیفته کاراکتر بهنام شده بودم بی درنگ قبول کردم.
قرار بود فردا عصر بیاد دنبالم و بریم کافه.
فردا عصر شلوار مام استایل آبی رو پام کردم و یه مانتوی مشکی که تازه گرفته بودم، آرایش‌ نسبتا غلیظ و از عطری به خودش گرفته بود حسابی زدم.اولین بار بود عطر مردونه میزدم ولی بوی این عطر برام حس و حال فوق العاده ای داشت!
مامانم رو با بهونه دیدن دوستم پیچوندم و رفتم سر خیابون که بهنام با 207 مشکی انتظار من رو میکشید، توی ماشین نشستم و با دسته گل بزرگی که گرفته بود بازم منو کلی خوشحال کرد.
اون روز رو رفتیم یه کافه خلوت نشستیم و صحبت کردیم و کیک و … خوردیم و حسابی خوش گذشت.
پسر تزریقاتی غریبه حالا به یکی از شخص های مهم زندگی من تبدیل شده بود، و من با سرعت باورنکردنی بهش وابسته میشدم و خودم حس میکردم آتش درونم هر روز شعله ور تر از قبل میشه!
قرارهای ما دو سه بار دیگه تداوم پیدا کرد و تو قرار چهارم بود که برای بار اول بغلش کردم و اونم گونه منو بوسید.

تو دنیایی که با بهنام ساخته بودم واسه خودم غرق بودم که عارف اومد، اومده بود مرخصی، با دیدن عارف تازه یادم اومد من یه زن متاهلم، حس عذاب وجدان و احساسات منفی عذابم میداد، سه روز خونه بود عارف و هر بار بهم نزدیک میشد به بهونه پریود و خستگی از زیر سکس درمیرفتم.
تو آینه به خودم نگاه میکردم، از آدمی که شده بودم بدم میومد ولی زورم به این مستانه جدید نمیرسید!
عارف دوباره رفت و چندباری با بهنام بیرون رفتم و واقعا آتش درونم به بیشترین حد خودش رسیده بود، شب دوتا قرص خواب آور رو پودر کردم و قاطی آبمیوه به مامانم دادم، مامانم که خوابید در اتاق خواب هم قفل کردم و بهنام بعد از نیم ساعت اومد، از قبل قرار گذاشته بودیم.
لگ تنگ صورتی که مال باشگاه بود رو با یه ست شورت و سوتین مشکی که شورت لامبادا داشت رو پوشیده بودم و تاپ سفید، موهامم باز گذاشته بودم، لاک آبی کاربنی هم روی ناخنای دست و پام خودنمایی میکرد.
تا پاش رو تو خونه گذاشت لبامو به لباش گره زدم، انگار قرار بود دو ساعت بعد بمیرم، شور و هیجان و اشتیاقم به حدی بود که نمیتونم مثالی براش بزنم.
با لبهای گره خورده بهم کم کم خودمون رو به مبل ها رسوندیم و بهنام منو هل داد روی مبل و روی من انداخت خودشو.
جوری لب و زبونم رو میخورد که دلم میخواست اصلا لباشو از لبام جدا نکنه ولی کم کم زبونش سمت گردنم رفت و دستاش که سینه های سایز 80 منو از روی تاب میمالید، آه میکشیدم و لحظه به لحظه بیشتر تو لذت غرق میشدم.
انقد کارشو بلد بود بهنام که با همه وجودم بدون فکر به اینکه دارم خیانت میکنم یا قرص خواب به مامانم دادم همراهیش میکردم.
زبون داغش روی گردنم رژه میرفت و دستش سینه هامو وحشیانه میمالید و من سعی میکردم صدام بالا نره و آه میکشیدم.
کم کم دست بهنام توی لگ و شورتم رفت و کس خیسم تسلیم انگشت های درشت و مردونه بهنام شد.
تاب و سوتینم رو تو کسری از ثانیه از تنم بیرون کشید و منم تیشرت سبز رنگی که تنش بود رو با کمک خودش درآوردم، اولین بار بود لخت میدیدمش، هیکلش با موهای روی سینش(اندازه موهای سینش جوری نبود که خیلی باشه) جذابیت بدنشو بیشتر کرده بود.
دوباره لب ها و زبون بهنام به گردن و گلوی من چسبیده شد و دستش تو شورتم بود و انگشتشو لای کس خیسم می کشید، بعد از لیس زدن گردنم و چند برابر کردن شهوت من، زبونش پایین تر اومد و کم کم به سینه هام رسید، یکی از نیپل هامو بین لباش گرفت و یه خورده گاز گرفت و شروع به خوردن کرد، موهاشو چنگ میزدم و سعی میکردم با کمترین ولوم ممکن آه بکشم ولی خب سخت بود.
ممکن بود هر لحظه مامانم بیدار شه و همه چیز بهم بریزه!
کم کم زبون بهنام تا ناف و زیر نافم رسید و باسنمو بلند کردم یکم تا لگ و شورتمو با هم از پام بیرون کشید، به واسطه لیزر مویی رو بدنم پیدا نمیشد و همین شاید بهنام رو بیشتر دیوونه میکرد، با دیدن کصم یه جوون گفت و سرشو بین پاهام برد، تا زبونش به کصم خورد آه بلندی کشیدم که صدام تو کل خونه پیچید، با مهارت خاصی زبونشو تو کصم فرو میکرد و گاهی هم سوراخ کونمو زبون میزد، یادم نمیاد آخرین بار کی عارف کصمو خورده بود و حالا بهنام داشت جبران مافات میکرد.
انقدر به خوردن ادامه داد و با انگشتش تو کصم عقب جلو کرد که منو به رعشه انداخت و ارضا کرد.
تو عمرم اینجور سکس پر لذتی رو تجربه نکرده بودم، حالا نوبت هنرنمایی من بود، بلند شدم و یه لب ازش گرفتم و کمربند و دکمشو باز کردم و شلوار و شورتشو پایین کشیدم.
همونجور که تصور میکردم کیرش کلفت با رگای باد کرده، کلفت تر از کیر عارف شوهرم، کیر ایده آلم بود.
وقتو تلف نکردم و کیرشو تو دستم گرفتم و تا جایی که تونستم تو دهنم کردم و شروع به خوردن کردم، بهنام سعی میکرد کیرشو بیشتر تو دهنم فرو کنه و چند بار منو به اوق زدن انداخت، زبونمو از زیر خایه هاش میکشیدم تا کلاهک کیرش و چندبار این مسیرو با زبونم طی میکردم.
دستمو گرفت و منو داگی روی مبل انداخت، کیرشو چندبار از پشت به کصم مالید، با لحنی پر از التماس و شهوت گفتم: توروخدا بکن منو.
بهنام اذیت میکرد و کیرشو توی کصم نمیکرد، خودم دست بردم کیرشو تنظیم کردم و عقب رفتم و بخش عمده ای از کیرش تو کصم رفت.
این دفعه هم آه و نالم کل خونه رو برداشت، آروم شروع به عقب جلو کرد بهنام و هر از گاهی یه اسپنک سنگین رو باسن من میزد و مطمئن بودم جای دستش رو پوست گندمی من جا میمونه.
+جوونم آره بکن منو همینجوری بکن کیرتو تا ته بچسبون تو کصم
-آه جرت میدم سکسی من

چند دیقه ای داگی استایل کصم پذیرای کیر بهنام بود، کشید بیرون و دوباره زانو زدم و شروع به خوردن کردم، کیرش کزه کصمو گرفته بود و من با حرص و ولع ساک میزدم براش.
رو زمین دراز کشیدم و پاهامو باز کردم و بهنام روی من اومد و اینبار تا ته تو کصم کرد و لباشو رو لبام گذاشت، آروم تو کصم عقب جلو میکرد و لبامو میخورد.
کم کم تلمبه هاش سرعت بیشتری گرفت و صدای چالاپ چولوپ برخورد بدنامون بهم از صدای آه و ناله من بیشتر به گوش میرسید.
بهنام حس کرد داره ارضا میشه و زود بیرون کشید و کمی که گذشت دوباره شروع به گاییدن من کرد.

پوزیشن بعدی که من عاشقش بودم این بود که دمر شدم و بهنام روی من افتاد و کیرشو از پشت تا بیخ تو کصم کرد، محکم تلمبه میزد و میگفت نزدیکه که آبش بیاد.
سه چهار دقیقه بی وقفه تلمبه زد و من رو ابرا بودم که یهو بیرون کشید و پاشیده شدن آب داغ بهنام رو کمر و باسنم سکانس پایانی سکسمون بود.
بهنام ارضا شد و کنار من افتاد، نمیدونستم خوابم یا بیدار.
خودمو جمع و جور کردم و بهنامم کم کم لباساشو پوشید و رفت.
اومدم در اتاق رو باز کردم، مامانم خواب بود هنوز، گوشیمو رو میزد عسلی برداشتم، سه تا تماس بی پاسخ از عارف و یه پیام:
عشقم زنگ زدم جواب ندادی، دلم برات تنگ شده بود، دوست دارم، شبت بخیر.

ادامه دارد…

نوشته: خانوم پینک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18