kale kiri ارسال شده در 8 اسفند، 2023 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، 2023 سکس در سفر × دوست دختر × سکس با دوست دختر × داستان دوست دختر × داستان سکس با دوست دختر × دستان سکس × سفر مایه آرامش چندماهی بود که سر یک موضوعی، با دوستام قهر کرده و ازشون فاصله گرفته بودم. البته برنامههام روتین بود و حتی گاهی سفرهای چند روزه میرفتم، منتهی دیگه تنهایی! دو روز آخر هفته تعطیل بود و تصمیمم این بود که به سمت مناطق کویری جنوب شاهرود برم، اما یهو وسط راه نظرم عوض شد و از یک راه فرعی رفتم به سمت شمال! بعد از دوسه ساعت رانندگی، رسیدم به یک منطقه کوهستانی سرسبز و دیدنی! اونقدر چشم انداز قشنگ و رویایی داشت که تصمیم گرفتم یک شب رو اونجا سر کنم. ناهارم رو خوردم و میخواستم کمی استراحت کنم، که یهو سر و کله یک اتوبوس با کلی آدم پیدا شد. از این تورهای طبیعتگردی که از همون لحظه ورود سرگرم بزن و بکوب شدند. مشکلی باهاشون نداشتم، به هرحال خوش بودند و از لحظاتشون لذت میبرند. بعد از کلی برنامه، سروصدا، شیطنت و گاهی بازی، بالاخره لیدرشون گفت: بچهها زودتر بخوابیم که فردا صبح زود باید بیدار بشیم تا دیدن ابرها و طلوع خورشید رو از دست ندیم. سروصدای اونا فروکش کرد و ظاهرا آروم شدند، منم سه چهارتا سیبزمینی انداختم توی آتیش و یک لیوان چایی ریختم و موزیک گوشیم رو هم پلی کردم. چشم انداز شبانه مناظر، صداهای پراکنده حیوانات و پرندگان، و برتر از همه صدای ابی که با خوندن ترانه “عادت” داشت غوغا میکرد و چیزی کم نبود. عجیب تو حال و هوای خودم بودم، که یهو صدای زنانهای از پشت سرم، همه چیز رو بهم ریخت: سلام، مزاحم نیستم؟! با کمی ترس از شنیدن صدای یهویی، نیمخیز شدم و چرخیدم: سلام، خواهش میکنم! یک خانم از اعضای همون گروه، با موهای باز، بلوز و دامن بلندکه یک بافت سه گوش هم روی شونههاش انداخته بود. دستی به پشت دامنش کشید و نشست اون سمت آتیش و با اشاره به سگی که نمیدونم از کجا پیداش شده وکنار من دراز کشیده بود: آخـــی، هاپو رو ببین چه حالی میکنه! و با کمی مکث: خوش بهحالت، حسودیم شد! متعجب از اینکه به چی حسودیش شده فقط نگاهش کردم و اون ادامه داد: فکر میکنم کنار اومدن با تنهایی خیلی سخته، اینطور نیست؟! سری تکون دادم و خیره به آتیش گفتم: نمیدونم، بعید میدونم کسی تنهایی رو آگاهانه انتخاب کنه، تنها شدن جبرِ و عادت. به نظرم بیشتر بهش عادت میکنی تا از پسش بر بیایی! یک تیکه چوب گرفت توی دستش و حین بازی با ذغالهای توی آتیش: آره موافقم! ولی عادت کردن هم راحت نیست، هست؟! دوتا سیبزمینی از توی آتیش درآوردم، یکیش رو گذاشتم روی سنگ کنار دستش و گفتم: مواظب باش داغه! ادامه دادم: طبیعتا که راحت نیست. ولی به گمونم، گاهی برای احترام به خودت باید قید آدمای دور و برت رو بزنی، حتی آدمایی که یک روزی کنارشون حالت خوب بوده، دیگه موندن و سرکردن باهاشون فقط توهین به خودته. باید کنار بذاری و کنار بیایی! قبل از اینکه اون چیزی بگه، به شوخی گفتم: چی گفتم، یادم باشه بعدا استوریش کنم! در حالیکه داشت میخندید: آره ، و ضمن تشکر مشغول خوردن شدیم. نمیدونم چی ما رو به هم وصل کرد که اونجوری ندیده و نشناخته زمان زیادی گرم صحبت شدیم، یهو به خودمون اومدیم دیدیم ساعت از دوازده گذشته و نزدیک به یک کیلو سیب زمینی خوردهایم و کلی هم حرف زدهایم. همراه با تشکر، بابت پذیرایی و همصحبتی گفت: تا صدای لیدرمون درنیومده، دیگه من برم. صبح خیلی زود و هنوز آفتاب نزده، منم با سر و صدای اونا از خواب بیدار شدم. بعد از کش و قوسی به بدنم، از چادر بیرون اومدم که آتیش درست کنم، اما با دیدن صحنه روبرو، سرجام میخکوب شدم! گویا مغزم توان هضم اون حجم از زیبایی رو نداشت، انگار توی ساحل اقیانوسی از ابر بودیم که هر لحظه قسمتی از ساحل توی ابرها محو میشد. ذوق زده از دیدن اون صحنه، رفتم از توی ماشین دوربین رو برداشتم و سرگرم عکاسی شدم. نیمساعتی گذشته بود که همراه با یک خانم دیگه بازم پیداش شد. از همون راه دور سلام و صبح بخیری گفت و بصورت شوخی و البته همراه با کمی عشوه: اگر میخوای عکسهات خوشگل باشند بذار من توی کادر باشم؟! چندتایی توی نما و ژستهای مختلف از خودش و دوستش گرفتم. بعد از دقایقی چندتا از همراههاشون هم بهشون ملحق و دیگه با اونا سرگرم شدند. ساعت تقریبا ده بود که جمع کردند و آماده رفتن شدن، اما قبل از رفتن اومد خداحافظی کرد و یک شماره داد و گفت که عکسها رو براش توی واتس آپ بفرستم خداحافظی کردیم و رفتند. سه روز بعد از برگشت و تخلیه هارد دوربین، حدودا سیتا عکس رو براش ارسال کردم و اونم کلی تشکر کرد، اما دو روز بعد بازم پیام داد: سلام، حالتون خوبه؟ با عرض پوزش میخواستم ببینم امکانش هست فایل اصلی عکسها رو برام بفرستید؟ توی واتسآپ کیفیتشون خوب نیست! آدرس گرفتم و براش فرستادم. سه چار ماهی گذشته بود. یک شب توی صفحه اینستاگرامم یک عکس بارگذاری کردم. دیدم یک کاربر ناشناس زیرش نوشته: آقا بابک بازم برنامه سفر دارید؟ قبلا هم چندباری زیر پستهام کامنت گذاشته بود ولی چون پروفایلش عکس نداشت و از طرفی هم پیجش بسته بود نمیدونستم کیه. به شوخی نوشتم: اگر یکی هزینهها رو قبول کنه، آره! اونجا جوابی نداد، اما سریع پیام داد: سلام خوبی؟ جدی برنامه داری؟ نوشتم: سلام ببخشید، شما؟! چندتا استیکر خنده، نشناختی؟ افرا هستم، تور… ! جالب بود، تا اونشب حتی اسمش رو نمیدونستم! با عذر خواهی سلام و احوالپرسی کوتاهی کردیم و دوباره پرسید برنامه داری؟! نوشتم: معمولا آخر هفتهها از شهر میزنم بیرون ولی همین اطرف جای دور نمیرم، چطور؟ نوشت: راستش خیلی وقت نتونستم برم. میخواستم ببینم اگر برنامهای دارید و مزاحم نیستم همراه تون بیام! خُب طبیعتا اون میدونه که تنهایی میرم پس نیاز به گفتن نبود، اما تمام شناختم من از اون خلاصه میشد به همون یکی دوساعت هم صحبتی! ولی چی شده که میخواد با من همسفر بشه؟! هرچند که به خاطر رفتار نزدیکترین دوستام، خیلی علاقه به اعتماد مجدد نداشتم ولی تهش مگه چی میشد؟ یکبار میومد و احتمالا بعدش میرفت پی کارش! فقط نوشتم: چشم اگر برنامهای داشتم خبرتون میکنم. یکی دوهفته بازم تردید داشتم. اما بالاخره هفته سوم بهش پیام دادم که یک برنامه روزانه دارم، اگر مایل هستید در خدمتم! پیامم رو دیر دید اما نوشت: ممنون، با کمال میل، حتما میام! هماهنگی لازم رو انجام دادیم و صبح پنجشنبه ساعت شش صبح رسیدم به آدرسی که فرستاده بود، بهش پیام دادم و ده دقیقه بعد یا یک کوله بزرگ روی پشتش، اومد پایین، بازم مثل بار اول بلوز دامن تنش بود! البته ساپورت هم داشت ولی علاقهاش به دامن و اون استایل زنانهش برای من جالب بود! کوله رو گذاشت روی صندلی عقب و سوار شد. سلام و صبح بخیری گفتیم و راه افتادیم. روز خوبی بود، بعد از کمی صحبت در مورد خودمون و تا حدودی شناخت همدیگر، مثل سری قبل هرزگاهی موضوعی رو پیش میکشید و دقایق زیادی در موردش صحبت میکردیم. بر خلاف انتظارم خیلی خوش گذشت. تا غروب کلی گفتیم و خندیدیم. بعد از کلی گشت و گذار، با تاریک شدن هوا، برگشتیم. ابتدای ورودی تهران، گفت: اگر عجله نداری، شام بخوریم و بعدش بریم. نگاهی بهش کردم ولی قبل از اینکه چیزی بگم، اون گفت: نترس خسیس، به حساب من! از شوخیش خندهام گرفت و خنده کنان گفتم: خدا رو شکر، اگه اینطوره که اصلا عجله ندارم، حتی میتونم برای ناهار فردا هم بمونم! هرچند که حول این موضوع کلی شوخی و کلکل کردیم ولی درنهایت هم خودم حساب کردم. بازم خیلی خوش گذشت و در نهایت ساعت یازده رسوندمش درخونه و خداحافظی کردیم. کمکم با هم مَچ شدیم و چندبار دیگه هم توی مسیرهای کوتاه و اطرف تهران گشتیم و گاهی هم توی شهر دوری میزدیم و شام و ناهاری با هم میخوردیم، به گفته خودش مطلقه بود. اواخر تابستان، یک روز پنجشنبه صبح زود از شهر خارج شدیم. قرار بود، اطراف سوادکوه مسیر یک رودخونه رو پیاده روی کنیم. این بار بر خلاف دفعات قبلی افرا یک هودی تابستانی و شلوار ششجیب پوشیده بود. حین بالا رفتن، افرا جلوی من حرکت میکرد و یکی دوبار توی نقاطی که بالا رفتن سخت بود، ناچار بودم که کمکش کنم اما چون جلوتر از من بود، دستام رو یا روی پهلو یا باسنش میذاشتم و هُل میدادم. بعد از دوسه ساعت پیاده روی، رسیدیم به کنار برکهای که جای مناسب و دلنشینی بود. تصمیم گرفتیم همون جا ناهارمون رو بخوریم و برگردیم. کولهها رو درآوردیم و چند دقیقهای زیر درخت ولو شدیم. افرا رفت که آبی به صورتش بزنه و منم با کمی فاصله دنبالش رفتم. روی سنگی نشسته بود و داشت دستهاش رو میشست. پشت سرش که رسیدم، به قصد ترساندن دستم رو پشت کمرش گذاشتم و هل کوچیکی دادم، اما یهو افرا، جیغی کشید و با سر رفت توی برکه! فشار دستم اونقدری نبود اما تا به خودم بیام افتاد. خوشبختانه آب سرد نبود و برکه هم عمقی نداشت، نهایتا تا کمرمون میرسید. افرا کامل رفت زیر آب و بالا اومد. چند ثانیهای سرفه کنان سرپا ایستاد. من خندهام گرفته بود و اون با حرص داشت بد و بیراه میگفت. دستم رو دراز کردم به سمتش تا کمکش کنم بیرون بیاد. دستم رو گرفت، اما کشید به سمت خودش. اگر میخواستم هم فرصتی برای مقاومت نبود، منتهی حین افتادن، خودم رو به افرا گیر کردم و اینبار دوتایی رفتیم زیر آب. خنکی دلنشینی داشت و کیف میداد. از زیر آب که بیرون اومدیم، افرا تلاش زیادی داشت تا زیر آب نگهم داره ولی خب زورش نمیرسید. کمکم کارهامون از حد شوخی فراتر رفت! تلاشمون برای زیر آب کردن اون یک با عث شد که مدام هم رو در آغوش بگیریم و دستمالی کنیم! بالاخره بعد از چند دقیقه هن و هن کنان و با خنده، دستش رو گذاشت روی سینه ام و با هل دادن به عقب: وای بابک بسه! خودم هم اوضاع بهتر از اون نداشتم و به نفس نفس افتاده بودم ولی با این حال، یک دستم رو زیر زانوها و دست دیگه رو بردم پشت شونهاش و از جا کندمش، خیال کرد دوباره میخوام بندازمش توی آب، از ترس دستاش رو قلاب کرده بود دور گردنم و سفت چسبیده بود. اما من به همون شکل گرفتمش روی دستام و از آب بیرون اومدیم. گذاشتمش رو چمن و میخواستم خودم هم کنارش ولو بشم اما خیسی کفشام باعث شد سُر بخورم و بیفتم روش! چند ثانیهای طول کشید تا تونستم به خندهام غلبه کنم، ولی شاید هم دستمالیها و بغلکردنهای حین بازی توی آب، و دست زدن به اندامش قلقلکم داده و تاثیر خودش رو گذاشته بود، که قبل از بلند شدن از روش، یهو گونهاش رو بوسیدم! خنده روی لبش ماسید و تا لحظهای که ازش فاصله گرفتم فقط زل زد بهم. قبلا هم افرا شیطنتهایی داشت ولی نمیدونم چرا اینبار مدام اتفاقات جلوی چشمم رژه میرفت و ذهنم رو در گیر کرده بود. البته افرا هم بر خلاف عدم عکسالعمل و ظاهر به ظاهر بیخیالش، تلاش زیادی داشت که چشم تو چشم نشه. بعد از کمی استراحت بلند شدیم و مشغول آماده کردن ناهار شدیم. دست خودم نبود، تحریک شده بودم، گاه و بیگاه چشمام به روی اندامش قفل میشد و دوسه باری هم افرا مُچم رو گرفت! تقریبا ساعت دو، درست زمانی که دیگه هیچ چیز مثل قبل نبود، ناهارمون آماده شد. جوجهها رو از روی آتیش برداشتم و رفتم کنار افرا نشستم. همین که نشستم دوباره زدم به سیم آخر و بوسهای به صورتش زدم، ولی حتی جرات نکردم نگاهش کنم تا بببینم چه عکس العملی داره، فقط دستپاچه گفتم: بخور تا داغه و خودم هم مشغول شدم. اینکه افرا هیچ واکنشی نداشت سر درگمم کرده بود و سکوت عجیبی بینمون حکمفرما شد! به گمونم تا یکساعت بعد که آماده برگشتن شدیم، ده کلمه با هم حرف نزدیم! بالاخره وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم. ساعت از چهار گذشته بود که رسیدیم کنار ماشین و سوار شدیم. این سکوت اذیتم میکرد و نمیدونستم چه برداشتی باید داشته باشم. همانطور که فکردم درگیر بود،نرسیده به شیرگاه، یک ایده به ذهنم رسید، شاید جواب افرا میتونست تکلیفم رو روشن کنه! بدون اینکه نگاهش کنم و خیره به جلو گفتم: میشه شب بمونیم؟! زیر چشمی دیدم که نگاهی بهم کرد و دوباره به جلو خیره شد، بعد از یک مکث طولانی گفت: نمیدونم، من هیچ مدرکی باهام نیست! به نظرم با این جوابش باید جیغ میکشیدم، یا حداقل میکوبیدم رو ترمز خوشحالی میکردم، اما انگار نفسم بند رفت! بعد از چند ثانیه دم وبازدم، بریدهبریده گفتم: مدارک نمیخواد، خونه میگریم! فقط گفت: نمیدونم! خوشبختانه بعد از کمی گشتن یک خونه پیدا کردیم که با مقداری پول بیشتر فقط کارت ملی ازم گرفت. تو خونه هم فقط سکوت بود و انگار هر دو منتظر بودیم تا اون یکی کاری کنه یا چیزی بگه! بعد از کمی وارسی بدون اینکه مستقیم نگاه کنه گفت: تو اول دوش میگیری یا من؟ تازه یادم افتاد هیچچیزی همراهمون نیست! گفتم بذار برم لااقل یک شامپو حولهای بگیرم، ولی افرا گفت: توی حموم شامپو هست. حوله دست هم که خودمون داریم! گفتم: پس اول تو برو بعدش من میرم. رفت به سمت حموم و منم انگار بار سنگینی روی دوشمه، داراز کشیدم تا هم نفسی تازه کنم هم کمی فکر کنم که چطور پیش برم واینکه اصلا اتفاقی میفته یا… با شنیدن صدای آب، یک جنب و جوش غیر معمولی توی وجودم راه افتاد و کیرم داشت سفت میشد. یکی دو دقیقه بعد از رفتنش، چشمم به در چفت نشده حموم افتاد و فکری توی سرم افتاد که، شاید نباید صبر کنم و بهتره از همین الان کاری کنم. دیگه حتی فرصت فکر بیشتر به خودم ندادم و توی چند ثانیه، بغیر از شورتم همه لباسام رو درآوردم و پشت در ایستادم. دو تا تقه به در زدم که نترسه، ولی صبر نکردم تا چیزی بگه و بدون تعلل داخل حموم شدم! کاملا لخت، پشت به در شامپو زده و داشت موهاش رو میشست. از دیدن هیکل و اندام بی نقصش زیر دوش آب چشمام برقی زد. کمی صبر کردم اما احساس کردم به عمد برنگشت، خودم رو از پشت بهش چسبوندم و دستام رو دور شکمش حلقه کردم. یهو انگار بدنش شل شد و دستاش همانطور لای موهای کفیش از حرکت باز ماند! چونهام رو روی شونه اش گذاشتم، چشمام رو بستم و محکم فشارش دادم به خودم. نزدیک یک دقیقه بدون هیچ حرکتی زیر دوش موندیم. انگار ریزش آب، بدنم رو ماساژ میداد و دلم میخواستم زمان زیادی توی همون وضع بمونیم، اما تند شدن نفسها، تپشهای قلبم و بدتر از اون کیری که داشت شورتم رو جر میداد تا خودش رو به لای پا افرا برسونه اجازه درنگ نمیداد. بالاخره تکونی خوردم و چند بار ساعد دستام رو روی شکمش بالا و پایین کردم. دستام رو از هم باز کردم و بعد نوازش کوتاهی با کشیدن به روی پوست تا روی سینه هاش بالا آوردم. هر کدوم از پستوناش رو توی یک دست گرفتم و با کمی مکث شروع به نوازش کردم. چرخیدن دستام روی بدنش بی تاثیر نبود، چون خودش رو بیشتر بهم فشار دا دو دستاش از لای موهاش بیرون اومد رفت به سمت پایین وروی دستای من جا خوش کرد. همین کار ترسم رو کامل از بین برد و با جرائت بیشتری جلو رفتم. دست راستم رو همون جا نگه داشتم و دست چپم رو دوباره کشیدم رو به پایین و مشغول نوازش شکم و پهلوش شدم. کف روی سرش شسته شده بود، سرم رو کمی متمایل کردم ولبم رو چند ثانیهای چسبوندم به کنار صورتش و همانطور نگه داشتم. دست افرا اومد رو به بالا و گذاشت روی صورتم. با کشیدن لبم به روی پوست صورتش، لاله گوشش رو به دندون گرفتم و کمی کشیدم، صدای آیییش توی حموم پیچید و دستش صورتم رو نوازشی کرد. دندونام رو از هم باز کردم و نوک زبونم رو کشیدم پشت گوشش. انگار یکی از نقاط حساسش بود، سرش رو ول کرد رو شونهم و اون یکی دستش هم اومد بالا و چرخید پشت سرم. در حالی که زبونم پشت گوشش بالا و پایین میشد، دستم رو آروم از روی شکمش سُر دادم لای پاش و با گرفتن برجستگی زیر شکم و کُسش توی دستم کمی کشیدم به عقب.دادم، فشار باسنش سفتی کیرم رو بیشتر کرد و باعث بیشتر به عقب فشار بدم. گوشش رو کامل کردم دهنم و با دندون زدنهای ریز به همه جاش بیرون کشیدم. خوشش اومد، با متمایل کردن سرش حالیم کرد تکرار کنم، تکرار و تکرار کردم و در کنارش همراه با مالش و نوازش پستوناش، خیلی نرم انگشت وسطم رو توی چاک کُسش فرو کردم. همزمان با فعالیت من، ریزش نرم و پیوسته آب دوش، کمکمون میکرد و هر لحظه بیش از پیش تحریک میشدیم. آه و ناله خفیف افرا هم به سمفونی ریزش آب اضافه شده بود و من روی ابرها سیر میکردم. دو بند انگشت وسطم توی کُسش حرکت میکرد و باسن افرا به حرکت در اومده بود. اونقدر غرق لذت بودم که نفهمیدم کی دست افرا پایین رفت به روی کیرم رسید! از روی شورت شروع به مالیدن کرد و با این کارش جون تازهای به من داد. بعد از سه چهار دقیقه لذت بردن از اون وضعیت، با کشیدن خودش به جلو، کمی فاصله گرفت با چشمانی بسته چرخید، دستاش رو قفل کرد دور کمرم و سفت چسبید بهم. بعد از چند ثانیه بدون اینکه نگاه کنه یا چیزی بگه دوبار کمی فاصله گرفت. اهرم دوش را فشار داد پایین، آب قطع شد. با برداشتن صابون، مشغول صابون مالی بالاتنهام شد . با لغزیدن دستش به روی پوستم بدنم مورمور مور میشد و کیف زیادی میداد. دستام رو گذاشته بودم دو طرف بازو هاش و چشمام رو بسته بودم. غرق لذت، یهو دستش رفت توی شورتم و کیرم توی دستش گرفت. بیاختیار نفس عمیقی کشیدم و محکم به خودم چسبوندمش. چند ثانیه انگشتاش محکم دور کیرم حلق شد و به آرامش مشغول دستمالی و شستن همه جای کیر و تخمام شد. نفسهام تند شد. بعد از حدود یک دقیقه انگار فهمید اگه ادامه بده کم میارم! دستش رو بیرون آورد و با باز کردن آب، مشغول شستن کفها شد. نمیخواستم همه چیز رو به اون بسپارم. دوش رو از دستش گرفتم و کمی آب گرفتم بهش و آب رو بستم. زیر چونهاش رو گرفتم و با کشیدن به بالا، لبم رو بردم سمت لباش با بوسیدن های پیدرپی، لبامون بهم گره خورد، همزمان یک دستم رو بردم لای پاش و رسوندم به روی کُسش، دو انگشتم رو فرو کردم داخل و همزمان با حرکت دادن، با انگشت شست مشغول ماساژ چوچولهش شدم. بعد از یکی دو دقیقه، دوباره دست افرا رفت توی شرتم و اینبار کیرم رو از توی شورت بیرون کشید و همزمان یک پاش رو بالا آورد. با چسبوندن کله کیرم به کُسش، فهموند که بجای انگشت از کیرم استفاده کنم! . در حالی که دستای افرا داشت دور گردنم حلقه میشد و لبامون از هم جدا نمیشد، خودم کیرم رو توی دست گرفتم و بعد از چند بار کشیدن کلاهکش به روی لبهها، هدایتش کردم به داخل. با فرو رفتن کلاهک به داخل افرا گازی از لب پایینم گرفت اما در عوض با کشیدن خودش به سمت بال و آویزون شدن به گردن من ، هر دوپاش رو از زمین کند و دور باسنم قفل کرد که همین باعث شد کیرم کامل توی کُسش جا بگیره! دستام رو زیر باسنش قلاب کردم و چسبوندمش به دیوار تا تعادلمون به نخوره. بعد از یک توقف کوتاه خیلی آروم شروع به حرکت کردم. خیس و لغزنده بودن بدنهامون حس و حال خوبی تزریق میکرد و هردو راضی بودیم! بعد از یکی دو دقیقه با همون وضع، محکم گرفتمش و از حموم بیرون اومدیم و دراز کشیدیم روی پتوی ملحفهداری که کنار پذیرایی پهن بود. اونقدر بهمون حال داده بود که بدون توقف و معطلی به تلنبه زدن ادامه دادیم و همچنان لب میگرفتیم. بالاخره بعد از سه چهار دقیقه وقتش رسید و احساس کردم چیزی تا اومدن آبم باقی نمونده، سرعتم رو بیشتر کردم که همین باعث شد افرا هم متوجه بشه! بخاطر همین وقتی میخواستم بیرون بکشم نذاشت و ازم خواست بریزم تو! کمی ترسیدم، ولی توان مخالفت نداشتم و به کارم ادامه دادم.کیرم عین یک شلنگ پر و خالی میشد و انگار همین هم باعث ارضا شدن افرا شد. چهار دست وپاش دور بدنم قفل شدا و فقط تکرار میکرد تندتر! بعد از یک دقیقه جون کندن، لب گرفتن های وحشیانه و بوسههای پیدرپی، بالاخره از تب و تاب افتادیم و بیحال ولو شدم روش! یک ربع بعد در حالیکه هنوز سرش هنوز روی سینهام بود و داشت با کیر پلاسیدهام بازی میکرد: پوز خندی زد: گند زديم به خونه مردم! هر دو شروع کردیم به خندیدن! پایان از همه عزیزان بابت اینکه وقت میگذارند ممنوم متاسفانه بخش زیادیش با گوشی تایپ شده و پیشاپیش بابت ايرادات احتمالی پوزش میخوام نوشته: یک آشنا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده