رفتن به مطلب

داستان سکسی اجتماعی زن شوهردار


poria

ارسال‌های توصیه شده

     اجتماعی × زن شوهردار × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار ×

رقص گرگ‌ها - 1

فصل اول: فرار از گا!

بعد از کارهای ثبت‌نام، مدیر مدرسه از من و پدرم خواست که دنبالش بریم تا کلاسم رو بهم نشون بده و من رو به معلّم معرفی کنه. از موزاییک‌های سالن و درهای کهنه و زهوار در رفته‌ی کلاس‌ها معلوم بود که مدرسه خیلی قدیمیه و مال عصر حجره. انتهای سالن طبقه‌ی اول، جلوی کلاس “هفتم/۱۰۱” ایستادیم. مدیر در زد و وارد کلاس شدیم. رو کرد به معلّم و گفت: «رضا دانش آموز جدیدمونه. به یه سری دلایل نقل مکان کردن و مجبور شده مدرسه‌اش رو عوض کنه. از امروز تو کلاس شماست.»
بعد از حرف مدیر، همه‌ی بچه‌های کلاس چهار چشمی و با تعجب به من خیره شدن.
مدیر کارنامه‌‌ام رو به معلّم داد و گفت: «این کارنامه‌ی نوبت اولشه.»
معلّم از مدیر تشکر کرد و ازم خواست که ته کلاس و کنار “هیوا” بشینم. به سمت نیمکت رفتم و همونجا نشستم. نیمکت‌ها دو نفره بود و تنها جای خالی همونجا بود. معلّم پشت میزش نشست و با دقت به کارنامه‌ام خیره شد. یکی از بچه‌هایی که رو نیمکت نزدیک معلّم نشسته بود، به کارنامه‌ام نگاه کرد. بعد با لودگی و صدای بلند گفت: «بچه‌ها، رضا شاگرد اوله و همه‌ی نمره‌هاش بیسته.»
و دوباره تموم کلاس به من خیره شدن. تو اون همه نگاه، چشمم به امیر خورد، ذوق کردم و براش دست تکون دادم. ولی امیر برعکس من ذوقی نداشت و نگاهش پوکر بود. از نگاه امیر تعجب کردم و یه جورایی تو ذوقم خورد‌.
چند دقیقه بعد، معلّم یه سری سوال ازم پرسید، دوباره خوش‌آمد گفت و درس رو شروع کرد. استرس داشتم و حس خوبی از کلاس نگرفتم. ولی سعی کردم حواسم رو جمع کنم و به درس گوش بدم. چند دقیقه بعد هیوا آروم گفت: «تو پسر دایی امیر هستی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «آفرین… ولی اصلاً به امیر نرفتی!»
ازش خوشم نیومد.‌ با اینکه همسن بودیم، ولی هیکل هیوا دوبرابر من بود و پشت لبش سبز شده بود. صورتش سیاه سوخته بود و دماغش دو سوم صورتش رو گرفته بود. لباس‌ فرمش هم به شدت کثیف و زشت بود. دلم می‌خواست زودتر اون زنگ تموم بشه و زنگ بعدی کنار امیر یا هرجای دیگه‌ای بجز اونجا بشینم.
یکم بعد زنگ خورد. هیوا سریع رفت کنار نیمکت امیر و مشغول حرف زدن شدن‌. خواستم بلند بشم که همه‌ی بچه‌ها دورم جمع شدن و شروع کردن به سوال پرسیدن. ولی یکی‌شون بیشتر از بقیه سوال می‌پرسید. اسمش “رامیار” بود، صورتش عین برف سفید و چشم‌هاش عین زغال سیاه بود. حالت چشم‌هاش هم شبیهِ حالتِ چشم‌های الاغ بود! حتی چند تا از بچه‌ها “چشم‌الاغی” صداش می‌زدن. خیلی جدی ازم پرسید: «رضا با ذال نوشته می‌شه یا ظا؟»
گفتم: «با ضاد.»
کنار شقیقه‌اش رو خاروند و گفت: «عجب! نمی‌دونستم. بعد یه سوال دیگه. تو که اسمت رضاست، به امام رضا اعتقاد داری؟!»
گفتم: «آره.»
گفت: «امام رضا چی؟ اونم به تو اعتقاد داره؟»
منظورش رو نگرفتم و گیج شدم. یهو امیر اومد، یکی زد پس کله‌اش و گفت: «اذیتش نکن کُره خر.»
بعد با مشت کوبید رو میز و گفت: «آدم ندیدید؟ گم شید پایین، زنگ تفریحه!»
بعد از حرف امیر همه یکی‌یکی از کلاس بیرون رفتن. بجز هیوا و رامیار. از لحن و رفتار امیر تعجب کردم. تا حالا اونجوری ندیده بودمش. یه خوش و بش معمولی کرد و با هم رفتیم تو حیاط.
پایین حیاط یه باغچه‌‌ی طویل داشت و چند تا درخت کاج تو باغچه بودن. رفتیم و زیر یکی از درخت‌ها نشستیم. هیوا به امیر گفت: «این فامیل‌تون قراره بیست و چهاری تو دست و پامون باشه؟»
امیر یه هوف بلند کشید و گفت: «می‌گی چی‌کارش کنم؟»
هیوا گفت: «بابا این خیلی پاستوریزه‌ست امیر. اصلاً به درد اکیپ‌مون نمی‌خوره‌. تازه از کجا معلوم راپورتت رو به آقات نده!»
اخم کردم و گفتم: «من فضول نیستم.»
رامیار لپم رو کشید و گفت: «دیدید که فضول نیست. بذارید تو اکیپ باشه. صفر تا صدش با من!»
امیر خندید و گفت: «غلط اضافه. سمت رضا بری با من طرفی.»
رامیار خندید و گفت: «بد شد که!»
هیوا گفت: «دلقک بازی در نیارید. این بچه جدا از سوسول و مثبت بودنش، بچه خوشگل هم هست. اینجا دووم نمیاره و به گا می‌ره. باس هواش رو داشته باشیم، حواس‌مون بهش نباشه یا کفتر می‌شه یا تو سَری خور. من خوش نئارم تو اکیپ‌مون باشه و اُفت داره. ولی باید از دور هواش رو داشته باشیم.»
رامیار صداش رو کلفت کرد و گفت: «شاعر میگه که؛ بچه مثبتا به گا می‌رن دادا…‌.»
امیر خطاب به هیوا گفت: «باید تو اکیپ باشه. یه مدت با خودمون باشه درست می‌شه. صد و یکی شدنش با من‌. خیالت تخت داش.»
رامیار یه چشمک زد و گفت: «به اکیپِ “۱۰۱” خوش اومدی خوشگله.»
هیوا با یه حالت ناراضی گفت: «حله. ولی نگفتی که چرا اومدن اینجا؟»
امیر گفت: «داییم بد بیاری آورده و مال باخته شده. بعد از سال‌ها مجبور شدن از اون بالا بالاها کوچ کنن و بیان این پایین‌پایینا. داداش‌مون هم که تو پَرِ قو بزرگ شده و این مدلیه. ولی خب درست می‌شه. یعنی درستش می‌کنیم.»
رامیار گفت: «از عرش به فرش!»
هیوا گفت: «فرش؟ اینجا زیر فرش هم نیست! اینجا تهِ تهشه. اینجا خود گهدونیه…»
چند دقیقه بعد زنگ خورد و رفتیم سر کلاس‌. زنگ آخر هم مثل زنگ قبلی سخت و دیر گذشت. حالم خوب نبود و اصلاً دوست نداشتم اونجا باشم. دلم می‌خواست زود زنگ بخوره و برگردم خونه.
بعد از یک ساعت طاقت‌فرسا بالاخره زنگ آخر به صدا دراومد و یه نفس راحت کشیدم. سریع وسایل‌هام رو جمع کردم و از کلاس بیرون زدم. امیر و رامیار و هیوا هم طبق معمول با همدیگه از کلاس خارج شدن. خونه‌ی جدیدمون چند کوچه با خونه‌ی امیر فاصله داشت و به سمت امیر رفتم که با همدیگه برگردیم. چهار نفری از مدرسه خارج شدیم که امیر گفت: «رضا ما یه کاری داریم که باید انجامش بدیم. تو برگرد خونه که دایی نگران نشه. استراحت کن عصر میایم دنبالت که بریم بیرون، قراره بیشتر با اینجا آشنا بشی.»
گفتم: «اگه زیاد طول نمی‌کشه منم باهاتون بیام.»
امیر گفت: «نمی‌شه. زیاد طول می‌کشه. عصر می‌بینمت.»
“باشه” آرومی گفتم و تنهایی به سمت خونه برگشتم. مسیر مدرسه تا خونه پر بود از کوچه پس کوچه‌های خاکی و باریک. اکثر کوچه‌ها سه متری و شیب‌دار بودن. کمتر کوچه‌ای آسفالت شده بود و معمولا خاکی و پر از سنگ ریزه بودن. خونه‌ها هم اغلب آجری و دربست بودن و خونه‌ی ما هم به همین شکل و توی یه کوچه‌ روی دامنه‌ی کوه بود. یه درِ رنگ و رو رفته داشت و یه حیاط ۲۰ متری. دستشویی و حمام هم تو حیاط بودن. سمت چپ حیاط یه سکوی بزرگ داشت که چهار تا پله می‌خورد. زیر سکو یه درِ آبی رنگ داشت که به یه انباری بزرگ ختم می‌شد و بالای سکو هم یه در می‌خورد و وارد پذیرایی می‌شد.
طبق معمول کسی خونه نبود. بابا برام یادداشت گذاشته بود که تا غروب سرکاره و خونه نمیاد. باقی مونده‌ی شام دیشب رو گرم کردم و خوردم. بعد از ناهار هم مثل همیشه بالشت ارغوانی رنگ مامان رو بغل کردم و با تصور بوی خوب تنش و صدای مهربونش خوابیدم…

چند ساعت بعد با صدای زنگ خونه بیدار شدم. در رو باز کردم و بچه‌ها پشت در بودن. هنوز لباس‌های مدرسه تن‌شون بود و گمونم بعد از تعطیل شدن مدرسه تا الان برنگشته بودن خونه. هیوا و رامیار کف کوچه نشسته و به دیوار تکیه داده بودن و داشتن ساندویچ می‌خوردن. امیر گفت: «سریع بپوش بیا.»
گفتم: «کجا می‌ریم؟»
هیوا با صدای زمختش گفت: «اه چقدر سوال می‌پرسی بچه. بپوش بیا دیگه.»
چقدر ازش بدم می‌اومد. خیلی رو مخ و نچسب بود. بدون اینکه چیزی بگم رفتم آماده شدم و برگشتم.
تو کل مسیر حرفی نزدم و فقط به حرف‌هاشون گوش می‌دادم‌. ولی طبق معمول از حرف‌هاشون چیزی نمی‌فهمیدم. چند دقیقه بعد به یه زمین فوتبال خاکی رسیدیم. کلی بچه اونجا بود و حسابی هِمهِمه بود. با اینکه زمین خاکی بود، ولی حسابی بهش رسیده بودن. محوطه‌های زمین رو با گچ کشیده بودن و تیرک‌های دروازه رو با پایه‌هایی که با لاستیک ماشین و سنگ‌ ساخته بودن، نگه داشته بودن.
یه پسرِ کچلِ تقریبا ۲۰ ساله با یه دفتر تو دستش وسط زمین ایستاده بود. چند نفر هم دورش رو گرفته بودن و باهاش حرف می‌زدن. هیوا به سمتش رفت و با صدای بلند گفت: «ممد نازاریو اسم مارو هم بنویس.»
ممد گفت: «داش گُرگه اول پول بعد اسم. بعدشم از کی تا حالا هیوا گُرگه تیم داره؟»
هیوا به من اشاره کرد و گفت: «چهار نفر شدیم. یه دروازه بان بهمون بدی حله.»
هیوا از جیبش یکم پول درآورد و به ممد داد. ممد پول رو شمرد و گفت: «اسم تیم‌تون؟»
هیوا گفت: «۱۰۱!»
چند دقیقه بعد ممد دوتا تیم رو صدا زد و بازی‌شون شروع شد. ماهم کنار زمین نشستیم تا نوبت‌مون بشه. به امیر گفتم: «جریان چیه؟»
امیر گفت: «شرطیه. هر تیمی اول بشه، کل پول رو می‌گیره.»
گفتم: «این ممد نازاریو چی‌کاره‌ست؟»
رامیار گفت: «مسئول برگزاریه مسابقاته خوشگله. البته یک چهارم پول رو برای خودش برمی‌داره و در راه رضای خدا اینکار رو نمی‌کنه.»
گفتم: «چرا بهش می‌گن نازاریو؟»
گفت: «چون با اون سر کچل و فاصله‌ی بین دندون‌هاش شبیهِ رونالدو نازاریوئه!»
بازی سوم که تموم شد، ممد اسم تیم مارو خوند و رفتیم تو زمین. قبل از اینکه سوت رو بزنه، هیوا گفت: «گیج بازی در نمیاری و فقط می‌زنی زیر توپ. هرکی هم خواست ازت رد بشه خطا می‌کنی. سوسول بازی دربیاری من می‌دونم و تو!»
طبق معمول پوزخند زدم و بهش جوابی ندادم. ممد سوت رو زد و بازی شروع شد. چند لحظه بعد، اولین توپ بهم رسید. تو همین چند لحظه‌ فهمیده بودم که رامیار و هیوا و امیر تو فوتبال چقدر نوبن و آبی ازشون گرم نمی‌شه‌. پس پاس دادن گزینه‌ی آخرم بود. با کفِ پا توپ رو اِستُپ کردم و تمومِ بازیکن‌های حریف رو با یک‌پا دوپا دریبل زدم و توپ رو گل کردم!
علاوه ‌بر اکیپ خودمون و تیم حریف، تمومِ بچه‌های اونجا با تعجب بهم خیره شده بودن. توپ‌های بعدی رو هم به همین شکل گل کردم و بازی رو با اختلاف بردیم. بعد از بازی رفتیم بیرون و منتظر بازی بعد موندیم‌. امیر در حالی که ذوق کرده بود گفت: «پشمام پسر… چرا نگفته بودی بازیت اینقدر خوبه؟»
هیوا گفت: «بازیش خوبه؟ بابا خودش تنهایی یه تیمه‌. آقا من چاکر پاکرتم به مولا‌. اصلاً خاکتم. خیلی خوشم اومد. بدجور پرچم‌مون رو بالا بردی لوتی.»
رامیار صداش رو کلفت کرد و گفت: «شاعر میگه که؛ رضا همه‌ رو دریبل می‌زنه با کفش تاناکورا؛ فقیر و نابغه، یه چیزی عینِ مارادونا…»
خندیدم و گفتم: «ولی من همون پسرِ سوسول و بچه مثبتی هستم که تا چند ساعت قبل هیچ‌جوره تحویل‌ش نمی‌گرفتید!"
هیوا گفت: «یه بچه مثبتِ با استعداد که قراره نون و آب بشی برا همه‌مون! ما دیگه گُه بخوریم تحویلت نگیریم!»
امیر با تعجب گفت: «هِن؟»
رامیار خطاب به امیر گفت: «کسخل فرض کن هر روز ما تیم اول بشیم! چی می‌شه؟»
امیر که تازه دو زاریش افتاد، با ذوق سفت لپم رو بوسید و گفت: «به ناموسم خرابتم…»
تا فینال چهار بازی مونده بود که هر چهارتاش رو بردیم و اول شدیم. البته بردیم که نه، من بُردم! خودم تنهایی. یه نفره‌.
بعد از فینال، ممد پول رو به هیوا داد و کم‌کم آماده شدیم که برگردیم. غروب شده بود و محله تو شلوغ‌ترین حالت ممکن بود. برعکس صبح حالم خوب بود و فوتباله حسابی بهم چسبید. تو مسیر برگشت به یه ساندویچی به اسم “ساندویچی آق جلال” رفتیم و چهار نفری فلافل زدیم. موقع خوردن ساندویچ‌ها رامیار گفت: «بچه‌ها نظرتون چیه رضا رو ببریم پیشِ “علی فِری”؟»
هیوا بعد از حرف رامیار، تیکه‌اش پرید تو گلوش و گفت: «علی فری؟ ابدااااً. مغز خر خوردی؟»
رامیار گفت: «چرا؟ مگه چیه؟»
هیوا گفت: «اولاً که اگه رضا بره پیش علی فری، علی دیگه نمی‌ذاره تو زمین خاکی فوتبال کنه و این یعنی پول پَر! دوماً علی بفهمه رضا رفیقِ منه عمراً اگه قبولش کنه. پس قضیه منتفیه و نمی‌شه…»
امیر گفت: «می‌شه!!!»
هیوا با تعجب گفت: «کصشعر می‌گی دیگه نه؟»
امیر گفت: «تهِ تهِ این زمین خاکی برامون همین چندرغاز می‌مونه که باهاش چهارتا فلافل و تنگش یه پپسی خانواده بزنیم! الان رضا حکم الماس رو داره. پیشرفت کنه نون همه‌مون تو روغنه! بعدشم علی فری با من، خودم راضیش می‌کنم.»
کنار شقیقه‌ام رو خاروندم و با لودگی گفتم: «می‌شه یه جوری حرف بزنید که منم بفهمم قضیه چیه؟»
امیر لبخند زد و گفت: «می‌گم برات.»
بعد خطاب به بقیه گفت: «امشب یه “آنتراک” بریم؟»
رامیار گفت: «با حضورِ رضا؟»
امیر گفت: «دیگه بدون رضا نداریم. از این به بعد همه چی چهار نفره‌ست!»
گفتم: «آنتراک چیه؟»
امیر گفت: «امشب ساعت دوازده که خان دایی خوابید، کلید رو برمی‌داری و می‌زنی بیرون. ما اون موقع سر کوچه‌تونیم. حله؟»
گفتم: «ولی…»
هیوا حرفم رو قطع کرد و گفت: «وقتی تو اکیپِ مایی دیگه ولی و امّا و نمی‌شه و اینا نئاریم‌. دوازده شب منتظرتیم!»

ساعت یه ربع به دوازده رو نشون می‌داد. خُر و پُف‌های بابام‌ شروع شده بود و مطمئن شدم که خوابش برده. بلند شدم، آسه‌آسه کلید رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. ولی خبری از بچه‌ها نبود. سر کوچه نشستم و منتظر موندم. به یه ربع نرسید که بچه‌ها هم رسیدن. سه تاشون ماسک زده بودن و یه نایلون مشکی دست رامیار بود. همین که رسیدن، هیوا یه دونه ماسک بهم داد و گفت: «این رو بزن!»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «چون چِ چسبیده به را. می‌دونی چی من رو عصبی می‌کنه؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «چی و چرا و کجا و ولی و امّا. پس نگو. نگو که عصبی نشم. به جاش بگو چشم.»
بدون اینکه چیزی بگم ماسک رو گرفتم و زدم. امیر گفت: «نترس. این فقط یه بازیه که قول می‌دم خوشت بیاد.»
بعد به نایلون مشکی اشاره کرد. رامیار از تو نایلون یه دونه تخم مرغ بیرون آورد و به امیر داد! امیر به تخم مرغ اشاره کرد و گفت: «می‌دونی اگه یه تخم مرغ به یه شیشه بخوره، چی می‌شه؟»
گفتم: «چی می‌شه؟»
گفت: «تخم مرغ می‌شکنه، ولی شیشه نمی‌شکنه! ولی اون شیشه دیگه هیچوقت شیشه نمیشه. چون رد و بوی تخم مرغ تا مدت‌ها روش می‌مونه!»
بعد تخم مرغ رو به سمت پنجره‌ی یکی از خونه‌ها پرت کرد! تخم مرغ شکست و کل پنجره کثیف شد! بعد گفت: «بدو!»
دویدن و منم از ترس سریع دنبالشون دویدم. زدیم تو کوچه پس کوچه‌ها و از اونجا دور شدیم. چند دقیقه بعد امیر ایستاد و با خنده گفت: «نقطه امنه وایسید.»
در حالی که نفس‌نفس می‌زدم گفتم: «این چه کاری بود آخه؟»
رامیار خندید و گفت: «آنتراک! مردم آزاری! هیجان! ورزش! و همچنین دیوث بازی!»
و همه زدن زیر خنده. امیر یه دونه تخم مرغ دیگه برداشت، بهم داد و گفت: «امتحان کن! خیلی حال می‌ده.»
دو به شک بودم و دلم نمی‌خواست همچین کاری رو انجام بدم. هیوا گفت: «نترس! اولین چیزی که تو پایین‌شهر باید یاد بگیری نترسیدنه! باید یاد بگیری هرکاری رو بدون ترس انجام بدی. اینجا اگه بترسی باختی…»
تخم مرغ رو از امیر گرفتم. چند تا گزینه داشتم. راحت‌ترینش رو انتخاب کردم، تخم مرغ رو به سمتش پرت و سریع شروع به دویدن کردم. خیلی راحت‌تر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم. خیلی هم باحال بود. تخم مرغ به تخم مرغ برام عادی‌تر می‌شد و لذتش بیشتر و بیشتر می‌شد. اونقدر بیشتر که از شدت هیجان قهقهه می‌زدم.
بعد از یک ساعت دویدن تو کوچه‌ها و کثیف کردنِ بیست تا پنجره، تو یه پارک لش کردیم. کنار همدیگه رو چمن‌ها دراز کشیدیم و به آسمون خیره شدیم. داشتم به روزی که گذشت فکر می‌کردم. هیچوقت تو زندگیم این حجم از هیجان رو تجربه نکرده بودم. با فکر کردن به اتفاقات اون روز، لبخند رو لبم اومد و گفتم: «بچه‌ها شماها خیلی باحالید! خوشحالم که باهاتون رفیقم.»
رامیار خندید و گفت: «این تازه اولشه!»
هیوا گفت: «البته اول بگایی!»
امیر گفت: «بگایی قشنگه. البته فقط اولش!»
و سکوت بین‌مون حکم فرما شد. چند دقیقه بعد گفتم: «بچه‌ها بزرگترین آرزوتون چیه؟»
هیوا گفت: «سطح یک شدن!»
گفتم: «سطح یک شدن یعنی چی؟»
امیر گفت: «یعنی بهترین شدن. یعنی تو بالاترین نقطه ایستادن. یعنی قُله. یعنی اوجش. یعنی تهِ تهِ تهش.»
رامیار گفت: «از فرش به عرش!»
گفتم: «سطح یک شدن تو چی؟»
هیوا گفت: «سطح یک شدن تو لاتی!»
امیر گفت: «همینی که هیوا گفت!»
رامیار گفت: «سطح یک شدن تو رَپ و خوانندگی!»
یکم فکر کردم و گفتم: «فوتبال هم سطح یک داره؟!»
رامیار گفت: «همه‌چی سطح یک داره!»
گفتم: «پس سطح یک شدن تو فوتبال…!»

چند روز گذشت. تو اون چند روز بچه‌ها طبق معمول بعد از مدرسه می‌رفتن یه جایی که من نباید باهاشون می‌رفتم. حتی راجع بهش حرفی نمی‌زدن و این من رو کلافه می‌کرد. ولی به روی خودم نمی‌آوردم و واکنشی نشون نمی‌دادم. تا اینکه یه روز زنگ تفریح، امیر به هیوا گفت: «با پدرت حرف زدی؟»
هیوا گفت: «آره. قبول کرد. ولی…»
امیر گفت: «ولی چی؟»
هیوا به من اشاره کرد و گفت: «ولی اگه رضا رو ببینه ممکنه نظرش عوض بشه. به بچه خونگی جماعت اعتماد نداره و می‌گه به درد این‌ کارا نمی‌خورن. می‌گه بچه‌های شَر خوراک این‌ کارن. می‌گه بچه‌ای که شَره عقل تو مخش نیست. کسی هم که عقل نداره تو این‌ کار به درد می‌خوره!»
امیر یکم فکر کرد و گفت: «راست می‌گی. رضا رو ببینه قطعاً منصرف می‌شه.»
پرسیدم: «می‌شه به منم بگید جریان چیه؟»
امیر گفت: «بعداً خودت می‌فهمی.»
و دوباره تو فکر رفتن. چند لحظه بعد، رامیار یه بشکن زد و گفت: «من یه فکری دارم بچه‌ها!»
هیوا گفت: «چه فکری؟»
رامیار دستش رو توی موهایِ من کشید و گفت: "نصف خوشگلی داشمون تو موهای لختشه. حالا فرض کنید این موها نباشه و مثل ایکیوسان کچل باشه. به جای لباس‌های خوشگل خودش هم، لباس‌های من یا امیر تنش باشه. یه نمه هم بوی سیگار بده. چهارتا لفظِ کوچه بازاری هم یادش بدیم که برا “اِسی خان” لفظ بیاد. اون وقته که همه‌چی روال می‌شه.»
لبخند روی لبِ امیر نشست و گفت: «همینه.» و با رامیار زدن قدِش.
شاکی شدم و گفتم: «عمراً کچل کنم. حداقل تا وقتی که بهم نگید قضیه چیه کچل نمی‌کنم.»
سه تاشون با یه نگاه پوکر بهم خیره شدن. انگار راهی نداشتم. یه دست تو موهام کشیدم و گفتم: «پس کچل می‌کنم!»
و همه زدیم زیر خنده…
عصر همون روز رفتیم آرایشگاه و کچل کردم. یه چندتا جمله‌ی کوچه‌ بازاری و لفظِ لاتی هم یادم دادن و تأکید کردن که تا اِسی خان ازم سوال نپرسیده چیزی نگم. و بدون استثنا‍‌ هرچی که گفت بدون چون و چرا بگم چشم.

فردای اون روز بعد از مدرسه، چهار نفری رفتیم اونجایی که قبلاً بدون من و سه نفری می‌رفتن. اینکه کاملاً من رو پذیرفته بودن و روم حساب می‌کردن حس خوبی بهم می‌داد. دوست داشتم باهاشون باشم، به هر قیمتی که  شده. حتیٰ دیگه برام مهم نبود که قراره کجا بریم و چی‌کار کنیم. مهم این بود که من رو پذیرفته بودن و الان من باهاشون و تو برنامه‌هاشون بودم!
به سمت خونه‌ی هیوا راه افتادیم. وقتی دمِ در رسیدیم، هیوا گفت: «کیف‌هاتون رو به من بدید.»
رامیار و امیر کیف‌هاشون رو به هیوا دادن و من و هیوا وارد خونه شدیم. خونه‌شون یه حیاط بزرگ سیمانی داشت که یه طرفش کاملاً لونه کفتر بود و طرف دیگه‌ش یه باغچه‌ی بزرگ. یه درخت انجیر و چندتا بوته انگور تو باغچه بودن که نمای خوب و دلنشینی به اون خونه‌ی کلنگی و کاهگلی داده بودن. ته حیاط که رسیدیم، هیوا درِ آهنی و قراضه‌‌ی خونه رو باز کرد و واردِ هال شدیم. از در که وارد شدم، چشم‌هام تیره شد و سرم گیج رفت. تیرگی، بخاطر دود و غبار داخل اتاق بود، ولی سرگیجه‌م بخاطرِ بوی مهلکی بود که منشاء‌ش رو با نگاه دوم توی اتاق پیدا کردم. یه مرد گنده‌ی سیاه سوخته، که انگار ورژنِ پیشرفته‌تر و بزرگترِ هیوا بود، با یه رکابی کثیف و پاره پوره، پای بساط تریاک نشسته بود. اون موقع‌ها نمی‌دونستم تریاک چیه و اولین بارم بود که همچین چیزی رو از نزدیک می‌دیدم. همین باعث شده بود شوکه بشم و به کُل برنامه یادم بره.
هیوا با آرنج زد تو پهلوم و آروم گفت: «آقاجون این همون رفیقمه که بهت گفتم.»
بدون اینکه چیزی بگه یه نگاه به سر تا پام انداخت. سریع یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «سلام اسی خان. حاضرم برای نوکری‌تون.»
یه پوزخند نچسب زد و گفت: «اولندِش که اسی نه و اسکندر. دومندِش، نوکر خوبه. ولی نوکری که کَر و کور و لال باشه! هستی؟»
گفتم: «شما امر کنی هستم!»
گفت: «خوبه.» و بعد با چاقوی دسته زردی، که رو بدنه‌اش “اسکندر” حک شده بود، یه تیکه از تریاکش رو برید و گذاشت رو بافور. اون یه تیکه تریاک رو کاملاً دود کرد، بعد بلند شد و از خونه بیرون رفت.
هیوا یه چشمک زد و گفت: «کارت خوب بود.»
چند دقیقه بعد با چهارتا نایلون مشکیِ چسب‌کاری شده برگشت. هر نایلون رو گذاشت تو یکی از کیف‌ها و خطاب به هیوا گفت: «هر چهار بسته رو می‌بری همونجایی که گفتم. عیناً همون کار‌هایی رو گفتم بدون کم و کسر انجام می‌دید. حواست جمع باشه هیوا‌ گند نزنی. شیرفهمی؟»
هیوا گفت: «خیالت تخت آقا جون، همه‌مون شیر فهمیم.»
کیف‌ها رو برداشتیم و از خونه بیرون زدیم. تو مسیر حرفی نزدم و ذهنم آشفته بود. امیر یه مشت زد رو بازوم و گفت: «چته پکری؟»
گفتم: «ما داریم چی‌کار می‌کنیم؟»
لبخند زد و گفت: «هیچی. ما داریم می‌ریم پارک. یه فوتبال می‌زنیم و برمی‌گردیم!»
گفتم: «فوتبال؟»
گفت: «آره فوتبال!»

چند لحظه بعد به پارک “کاج” رسیدیم. پارک پر بود از درخت‌های کاج و تو تموم گوشه و کناره‌های پارک می‌شد میوه‌های کاج رو دید. به سمت شمال پارک رفتیم و کنار یه درخت کاج نشستیم. چند دقیقه بعد چند تا پسر مدرسه‌ای که تقریباً هم سن و سال خودمون بودن به سمت‌مون اومدن. اونی که جلوتر از همه بود و یه توپِ دو لایه دستش بود، خطاب به هیوا گفت: “چهار به چهار، شرطی، پونزده دقیقه، پنج گل. هستید؟”
هیوا گفت: «شما که پنج نفرید!»
اونی که عقب‌تر از همه وایستاده بود و جثه‌اش هم از همه ریزتر بود گفت: «من فوتبالی نیستم داش. به جاش تا بازی تموم می‌شه حواسم هست که کیف‌هاتون رو دزد نزنه!»
بلند شدیم و بازی رو شروع کردیم. می‌دونستم که بازی بهونه‌ست و قراره یه اتفاق‌هایی بیفته. اصلاً حواسم به فوتبال نبود و نگاهم همه‌اش به اون پسر و کیف‌ها بود. چند لحظه بعد خیلی عادی نایلون‌های کیف‌های ما رو، با نایلون‌های کیف‌های خودشون جا به جا ‌کرد و هیچکس هم حواسش بهش نبود. سر یه ربع بازی رو تموم کردیم، کیف‌هامون رو برداشتیم و به سمت خونه‌ی اسکندر برگشتیم.
وقتی رسیدیم، نایلون‌های جدید رو بهش دادیم و اونم به هر کدوم‌مون یه ده هزارتومانی داد! اون موقع برای یه پسر یازده-دوازده ساله پولِ خوبی بود. هر روز ده، هر هفته هفتاد و هر ماه ۲۸۰ هزار تومان! همونجا بود که تمومِ عذاب‌وجدان و حسِ بدی که به جونم اومده بود، همراه با تریاکِ اسکندر دود شد و رفت هوا…

همون روز برای ناهار با بچه‌ها رفتیم ساندویچی و هرچی دلمون خواست خوردیم. بعد از ناهار هم رفتیم پارک و تا خود عصر کصشعر گفتیم و خندیدیم.
لا به لای مسخره‌ بازی‌هامون رامیار گفت: «بر و بچ نظرتون چیه امروز رضا رو ببریم ریودوژانیرو؟»
با تعجب گفتم: «ریودوژانیرو؟!»
امیر به تپه‌ی بلندی که یه سالنِ فوتسال روش بود اشاره کرد و گفت: “مهدِ فوتبال و فوتسال! هر سال بازیکن‌های زیادی از اینجا به فوتبال و فوتسال استان معرفی می‌شن و حسابی می‌ترکونن. همه از دم، بچه پایین و خار و مادرِ استعداد. جدا از استعداد، همه‌شون روحیه‌ی جنگندگی و آرزوی سطح یک شدن رو دارن. درست عین برزیلی‌ها! همین باعث شده که به اینجا لقب “ریودوژانیرو” رو بدن.»
هیوا پوزخند زد و گفت: «بازیکن‌ها در حدِ لالیگا، مربی در حدِ لیگ محلات!»
امیر گفت: «از هیچی بهتره. رضا بره اونجا به یه سال نرسیده پیشرفت می‌کنه و خودش رو بالا می‌کشه. این خط و این نشون.»
رامیار گفت: «دلم روشنه. این فوتبالیست می‌شه، منم رَپِر. شما دوتا بی‌خاصیت هم بادیگاردمون می‌شید. البته اگه ساقی شدن رو ترجیح ندید.»
هیوا پوزخند زد و گفت: «قطعاً ساقی شدن رو ترجیح می‌دم.”
و همه زدیم زیر خنده. یکم دیگه تو سر و کله‌ی همدیگه زدیم و بعد به سمت ریودوژانیرو راه افتادیم…!
به سالن که رسیدیم، هیوا رو پله‌های درِ ورودی نشست و گفت: «من نمیام تو. علی منو ببینه ممکنه لج کنه. منم اعصاب ندارم و می‌زنم چپ و راستش رو یکی می‌کنم.»
رامیار خندید و گفت: «آره داداش تو نیا. میای اونجا وحشی بازی در میاری و ما رو هم شرمنده می‌کنی.»
وارد سالن شدیم و رو سکوهای کنار زمین نشستیم. بچه‌ها با لباس‌های یکدست داشتن گرم می‌کردن. مربی هم که همون علی فِری باشه وسط زمین با لباس ورزشی ایستاده بود. قدش کوتاه بود، ولی بدنش رو فرم و عضلانی. سیبیل‌اش کلفت، موهاش فر و چشم‌هاش سبز رنگ بودن. از اون چشم سبزهایی که نه تنها آدم رو قشنگ نمی‌کنه، بلکه آدم رو ترسناک‌تر و خشن‌تر نشون می‌ده.
یکم که از تمرین گذشت بچه‌ها رفتن آب بخورن. تو همون حین من و امیر بلند شدیم و به سمت مربی رفتیم. تو همون نگاه اول متوجه خط‌وخش و ردهای چاقو رو ساعد و کنار کله‌اش شدم. کنار فَکش هم یه زخم گنده داشت که حسابی خودنمایی می‌کرد.
امیر یه خوش و بش خشک با علی کرد و گفت: «آق علی این رفیق‌مون رو آوردم که تست بده. چند روز قبل بردیمش زمین خاکی، جونِ شما همه‌شون رو لوله کرد و ۱۵-۱۶ تا گل زد. ما هم از مرام و معرفت و دلسوزی شما برای بچه‌های پایین براش گفتیم و گفت دلش می‌خواد بیاد اینجا و براتون بازی کنه. اگه اجازه بدید بازی کنه و بازیش رو ببینید.»
علی یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت: «خیلی ریزه میزه‌ست و پاهاش هم کوتاهه. فکر نکنم بشه ازش فوتبالیست ساخت. ولی خب حالا عوض کن ببینم چی تو چنته داری بچه جون.»
لباس‌هام رو عوض کردم و آماده شدم. نزدیک به یک ساعت فقط کنار زمین ایستادم! بعد از یک ساعت علی بهم گفت: «برو تو زمین. یادت باشه فقط ۱۰ دقیقه وقت داری!»
وارد زمین شدم. ده دقیقه خیلی وقت کمی بود. اونم در حالی که هیچکس بهم پاس نمی‌داد! چند دقیقه گذشت و هنوز توپی بهم نرسیده بود. تصمیم گرفتم خودم توپ رو از حریف بگیرم و خودم رو نشون بدم.
روی پای یکی از بازیکن‌های حریف تکل زدم و توپ رو ازش گرفتم. بازیکن اول و دوم رو با حرکت بدن و بازیکن سوم رو با دریبل زیدانی جا گذاشتم و با یه شوتِ بغلِ پا توپ رو گُل کردم. و همه با بُهت بهم خیره شدن. همین که توپ گل شد، علی سوتِ پایان رو زد. لابه‌لای نگاه‌های متعجب بقیه و لبخند رضایت امیر به سمت علی رفتم. علی با تعجب پرسید: «قبلاً کجاها بازی کردی؟»
گفتم: «هیچ جا.»
تعجبش بیشتر شد و گفت: «یعنی تا حالا تو هیچ باشگاهی بازی نکردی؟»
گفتم: «نه. فقط تو کوچه و محلّه. اونم دور از چشم پدرم. پدرم می‌گه فوتبال سگ‌دو زدنِ الکیه و آخر و عاقبت نداره‌.»
گفت: «اگه فوتبال همینیه که پدرت می‌گه، الان چرا اینجایی؟»
گفتم: «اینجام که خلافش رو به پدرم ثابت کنم!»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «درستش همینه. فردا ساعت چهار سر تمرین باش!»
گفتم: «یعنی قبولم؟»
گفت: «موقتاً قبولی. باید بهم ثابت کنی که حرکت امروزت اللّٰه‌بختکی نبوده.»
لبخند زدم و گفتم: «چشم آقا.»

تو همون تمرین روز بعد، بهش نشون دادم که چقدر بارمه و حسابی راضی‌اش کردم. بعد از اون روز دیگه هوام رو داشت و نگاهش به من ویژه‌تر از بقیه بود. منم روز به روز بهتر می‌شدم و پیشرفتم کاملاً مشهود بود.

چند ماه گذشت…

جدا از بحث فوتبال، علی خارج از فوتبال هم بهم اعتماد کامل داشت. همین باعث شده بود که انجام یه سری کارهای شخصی‌اش رو به من بسپاره.
یه روز بعد از تمرین، یکم پول بهم داد و گفت ببرم و به زنش بدم. منم پول رو گرفتم و به سمت خونه‌اش راه افتادم. قبل از اون ماجرا چند باری زنش رو دیده بودم. زنش خیلی جوون و خوشگل بود و دست کم یه ۱۰ سالی با علی تفاوت سنی داشت. همیشه برام سوال بود که این چطوری زن علی‌فری شده؟
اسمش “نَرمین” بود. برعکس تموم زن‌های محلّه به شدت امروزی و پایبند به مُد بود. همین باعث شده بود همیشه تو کانون توجه بقیه باشه. ولی چون زنِ علی‌فری بود، کسی تخم نمی‌کرد کج بهش نگاه کنه و نزدیکش بشه.
وقتی به خونه‌شون رسیدم، متوجه شدم که دَر بازه. ولی با اینحال زنگِ خونه رو زدم که نرمین بیاد بیرون و پول رو بهش بدم. اما هرچی زنگِ خونه رو زدم خبری از نرمین نشد. با خودم گفتم شاید بیرون باشه و چند دقیقه منتظر موندم. ولی باز خبری ازش نشد. چند لحظه بعد یادم اومد که علی گفت اگه کسی خونه نبود و در باز بود، برم تو خونه و پول رو روی اُپِن آشپزخونه بذارم.
آروم در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. چند باری نرمین رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. تقریباً مطمئن شده بودم که خونه نیست و با خیال راحت وارد پذیرایی شدم. پول رو روی اُپن گذاشتم و خواستم بیام بیرون، که یهو در اتاق باز شد!
نرمین با بالاتنه‌ی لخت و حوله‌ای که دور پایین تنه‌اش پیچیده بود از اتاق بیرون اومد. ناخودآگاه چند لحظه مات سینه‌های نرمین شدم و بعد سرم رو پایین انداختم. با تته پته گفتم: «ببخشید نرمین خانوم… علی خان گفت براتون پول بیارم. هرچی زنگ زدم و صداتون زدم جواب ندادید و فکر کردم خونه نیستید، برای همین اومدم تو خونه.»
در حالی که همونجا وایستاده بود گفت: «گیریم که خونه نباشم، این دلیل می‌شه که به خودت اجازه بدی که بی اجازه بیای تو خونه؟»
از حرفش جا خوردم‌. خیلی ترسیدم و اگه به علی می‌گفت بدبخت می‌شدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «غلط کردم نرمین خانوم. ولی علی آقا خودش گفت اگه کسی خونه نبود بیام تو و پول رو بذارم تو خونه.»
مکث کرد و چیزی نگفت. این ترسم رو بیشتر کرد. بعد یهو خندید و گفت: «شوخی کردم… قیافه‌ات خیلی بامزه بود وقتی ترسیدی! لازم نیست بترسی. کار بدی نکردی که.»
یه نفس راحت کشیدم و چیزی نگفتم.
نرمین گفت: «دوست ندارم وقتی با کسی حرف می‌زنم به جای نگاه کردن به من، به زمین خیره بشه!»
از حرفش تعجب کردم. با بالاتنه‌ی لخت رو به روم وایستاده بود و ازم می‌خواست که بهش نگاه کنم. یه حسِ هیجانِ آمیخته با ترس باعث شد ناخودآگاه یه نفس عمیق بکشم. آروم سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. موهاش بلوند بود و چشم‌هاش قهوه‌ای. صورت استخونی و چشم‌های کشیده و لب و بینیِ باریکش باعث شده بودن که چهره‌ش جوون‌تر از اون چیزی که هست نشون بده. سینه‌هاش متوسط بودن و هاله‌هاشون قهوه‌ای کم‌رنگ. بعد از اینکه حسابی غرق جذابیتش شدم، لبخند زد و گفت: «حالا شد.»
بعد آروم بهم نزدیک شد. با هر قدمی که به سمتم بر می‌داشت، نفس‌هام تند‌تر و تندتر می‌شدن. به یک قدمی‌ام که رسید، آروم دست‌هاش رو توی موهام کشید. قلبم داشت تو دهنم می‌اومد و زانوهام سست شده بود. گفت: «موهای لخت و خوش رنگی داری.» و بعد انگشت‌هاش رو از موهام به سمت صورتم برد، با پشت دستش صورتم رو لمس کرد و انگشت‌هاش رو به لبم رسوند. با انگشتش لبم رو فشار داد و گفت: «پول رو بهم بده!»
نفسی رو که تو سینه‌ام حبس شده بود رها کردم و به سمت اُپن رفتم. پول رو برداشتم و به سمت نرمین برگشتم. به چند قدمی‌اش که رسیدم، یهو حوله رو از تنش رها کرد و حوله افتاد. نفس‌هام دیگه رسماً به شماره افتاده بود. رد نگاهم رو از صورتش رو به پایین بردم و به لای پاهاش رسیدم. رون‌هاش به شدت سفید و صاف بودن. تپلیِ بین پاهاش نسبت به رون‌هاش تیره‌تر بود. ولی به حدی صاف و خوش‌تراش بود که نمی‌شد ازش چشم برداشت. اولین بارم بود که یه زن لخت رو می‌دیدم. اونم نه هر زن لختی. زنی به زیبایی نرمین و از اون فاصله‌ی نزدیک. با لمس دست‌های نرمین زیر چونه‌ام به خودم اومد. چونه‌ام رو به سمت بالا فشار داد و دوباره به چشم‌هام خیره شد و گفت: «چطورم؟ خوشت اومده؟!» بعد دستش رو از کنار گردنم عبور داد و از پشت، موهام رو تو مشتش گرفت. صورتم رو به سمت سینه‌هاش هدایت کرد و تو چند سانتی‌متری سینه‌اش نگهش داشت. گفت: «جواب سوالم رو ندادی. خوشت اومده؟!»
گفتم: «نمی‌دونم باید چی بگم خانوم!»
گفت: «معلومه که خوشت اومده. فقط می‌ترسی به زبونش بیاری!»
یهو سرم رو لای ممه‌هاش چسبوند و با یه صدای آروم گفت: «نرمه نه؟ اگه خوشت اومده می‌تونی بخوری‌شون!»
تو اون حالت جز خوردن سینه‌هاش راه دیگه‌ای نداشتم. بدون اینکه چیزی بگم شروع کردم به لیس زدن لای ممه‌هاش. اصلاً نمی‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم و مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دست‌های نرمین رام شده بودم.
بدنش بوی خوبی می‌داد و پوستش به شدت لطیف بود. فشار دادن ممه‌های نرمش رو صورتم حس خاصی بهم می‌داد و دیوونه کننده بود. چند لحظه بعد سرم رو به سمت نوک ممه‌اش هدایت کرد و ممه‌اش رو توی دهنم گذاشت. منم با ولع شروع کردم به مکیدن. این‌ کار رو با دو طرف سینه‌اش انجام دادم و چند لحظه بعد کل سینه‌اش با آب دهنم خیس شده بود.
فشار دستش روی موهام بیشتر شد و من رو به سمت پایین هول داد.
خم شدم و جلوش زانو زدم. حالا کُصش تو چند سانتی‌متری صورتم قرار گرفته بود. در حالی که عقب‌عقب می‌رفت و موهای من رو به سمت خودش می‌کشید، به دیوار تکیه داد.
یکم پاهاش رو از هم باز کرد و کصش رو به صورتم نزدیک‌تر کرد. سرم رو به سمت کصش هدایت کرد و گفت: «می‌خوای طعمش رو بچشی؟»
با تکون دادن سرم تایید کردم. گفت: «پس لیس بزن و تمیزش کن…!»
زبونم رو درآوردم و خواستم لیس بزنم که یهو سرم رو عقب کشید. با چشم‌های خمارش بهم خیره شد و گفت: «التماس کن که بذارم لیسش بزنی!»
نمی‌دونستم چرا این رو خواست و چی باید می‌گفتم. آروم گفتم: «بذار لیسش بزنم.»
گفت: «نشد… بیشتر.»
گفتم: «لطفاً بذار لیسش بزنم.»
با یه لحن حشری‌تر گفت: «بیشتررر التماس کن.»
گفتم: «خانوم تورو خدا بذارید کُص‌تون رو لیس بزنم!»
انگار منتظرِ همین جمله بود. چشم‌هاش رو بست و سفت سرم رو به کصش چسبوند. یه لیس عمیق از پایین به بالا، لای درزش کشیدم و زبونم از مایع لزجی که لای پاهاش بود خیس شد. چندشم شد و فاصله گرفتم. ولی نرمین محکم‌تر از قبل سرم رو به کصش چسبوند و شروع کرد تندتند کصش رو روی دهنم مالیدن. ناله‌هاش به اوج خودش رسیده بود و داشت جیغ می‌کشید. کل دهنم از آب کصش خیس شده بود و حالم داشت بهم می‌خورد. ولی با اینحال یه حس عجیب‌وغریب و ارضا کننده داشت. حسی که تا اون موقع تجربه‌اش نکرده بودم و خیلی برام خاص بود. چشم‌هام رو بسته بودم و داشتم از نرمی و داغی کصش لذت می‌بردم، که لا‌به‌لای ناله‌های بلندش، یهو صدای باز شدن در اومد! با شنیدن صدای در سریع از جام پریدم و یادم اومد که در حیاط رو نبسته بودم…!

ادامه دارد…

نوشته: سفید دندون

  • Like 3
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


رقص گرگ‌ها - 2

فصل دوم: عشق اهریمنی!

هشت سال بعد…

رامیار، طبق معمول زیر شیروانی مغازه‌ی حبیب بقال نشسته بود و با دهن باز به دفترش خیره شده بود. هر وقت اینجوری رُخ سوسمار می‌گرفت و خودکارش رو لای انگشت‌هاش جا به جا می‌کرد، چنان تو دنیای خودش غرق می‌شد و از دنیای بیرون فارغ، که اگه کونش هم می‌ذاشتی به خودش نمی‌اومد. مثل همین الان که چند بار صداش زدم و انگار نه انگار. بهش نزدیک شدم، یه لگد به پاش زدم و گفتم: «کجایی کص‌مشنگ؟ یه ساعته دارم صدات می‌زنم.»
عصبی شد و گفت: «ریدم پس کله‌ات بچه مزلّف! هرچی قافیه چیده بودم پرید.»
خندیدم و گفت: «هِن؟! بچه مزلّف دیگه چه صیغه‌ایه؟»
گفت: «بچه مزلّف همون بچه‌ خوشگل خودمونه. خواستم یکم برات کلاس بزارم تاقال.»
خندیدم و گفتم: «آدم بشو نیستی که نیستی.»
خندید و گفت: «فرشته‌ها آدم نمی‌شوند!»
خندیدم و دستش رو گرفتم، بلند شد و راه افتادیم.

ترم سوم دانشکده بودیم. هیوا و امیر همون سال اولِ دبیرستان ترک تحصیل کردن و زدن تو دلِ خیابون‌ها. از کارگری بگیر تا دله دزدی و جیب‌بری و قماربازی. منم که تکلیفم روشن بود. اگه می‌خواستم فوتبالیست بشم باید درس می‌خوندم. درس می‌خوندم که مجبور نشم دو سال برم سربازی و از فوتبال دور بشم. رامیار هم که می‌گفت دوست نداره یه هنرمندِ بی سواد باشه و پا به پای من درس می‌خوند.
بعد از دانشکده معمولاً با رامیار می‌رفتیم خونه‌ی ما و دو نفری تا عصر لش می‌کردیم‌. اون روز هم مثل همیشه برنامه همین بود. تو مسیر خونه بودیم و رامیار داشت شعر‌های جدیدش رو برام می‌خوند که یهو یکی صدامون زد. یه پسر تقریباً هم سن و سالِ خودمون شاید یکم بیشتر یا یکم کمتر. با روی خوش گفت: «داداشا کمرم بدجور درد گرفته، وضعم ناجوره و نمی‌تونم راه برم. می‌تونید قولنجِ کمرم رو بشکونید؟!»
خواستم حرف بزنم که رامیار خیلی جدی گفت: «دوتایی قولنجت رو بشکونیم؟!»
از حرف رامیار تعجب کردم. طرف لبخندش ذوزنقه شد و گفت: «دوتایی باشه که چه بهتر!»
رامیار گفت: «خرج که نداره؟»
طرف گفت: «بار اول خرج نداره!»
رامیار خوشحال شد و گفت: «پس خونه‌ی ما همین نزدیکی‌هاست. اونجا راحت‌تر می‌شه قولنجت رو بشکونیم. بریم؟»
طرف گفت: «بریم!»
من که همچنان دهنم از تعجب باز مونده بود و نمی‌دونستم این دوتا دارن چی بلغور می‌کنن، خطاب به رامیار گفتم: «جریان چیه؟»
رامیار به پسره یه چشمک زد و گفت: «یه لحظه لطفاً…»
بعد دست من رو گرفت و کشید کنار و گفت: «خنگ خدا طرف اُبنش زده بالا. دنبال یکیه بُکُنتش. قولنج شکوندن رمزه.»
کف و خون قاطی کردم و با صدای بلند گفتم: «چییییی؟»
رامیار دستم رو فشار داد و گفت: «چی و کیر خر. آروم حرف بزن. این نوب بازیا چیه در میاری بابا، طرف رو فراری نده ناموساً. الان بذار بریم خونه‌تون، بعداً حرف می‌زنیم.»
بعد به حالت خواهش دستش رو روی ریشش کشید و منتظر تایید من موند. سرم رو به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و گفتم: «باشه‌.»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «خَرِتم به مولا.»

بعد با پسره که اسمش “آرتیکا” بود به سمت خونه راه افتادیم. قیافه‌اش به شدت موجه بود و تو کتم نمی‌رفت که کونی باشه. بعد از اینکه فهمیدم وضعش خرابه دیگه نتونستم تو چشم‌هاش نگاه کنم و یه حس بد ازش گرفتم. تا رسیدن به خونه مثل برج زهرمار بودم و هیچی نمی‌گفتم. ولی رامیار یه جوری با آرتیکا لاس می‌زد که انگار یه دختر بر و رودارِ شاسی بلندِ آکبندِ همه‌چی تموم رو جور کرده.
وقتی رسیدیم، رامیار آرتیکا رو فرستاد تو اتاق و گفت: «الان میام.»
بعد به سمت من اومد و گفت: «اخم‌هات رو وا کن باو. اگه ناراضی هستی بفرستمش بره؟»
عصبی شدم و گفتم: «آخه کصکش، یه کونی رو آوردی تو خونه‌ام که بکنیش و توقع داری…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «نگو اینجوری رضا! کونی چیه؟ طرف همجنسگراست. بشنوه ناراحت می‌شه و بهش بر می‌خوره.»
کلافه شدم و گفتم: «واقعاً نمی‌فهمم چی می‌گی رامیار. اصلاً اینا به کنار، تو چجوری می‌تونی یه پسر رو بکنی؟»
گفت: «همونجوری که تو می‌تونی یه دختر رو بکنی!»
تعجب کردم و گفتم: «منظورت چیه؟»
گفت: «منظورم واضحه رضا! ببین الان وقتش نیست. جونِ داداش بعداً مفصل حرف می‌زنیم و برات توضیح می‌دم. حله؟ بخند دیگه بالا غیرتاَ…»
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «حله. برو زودتر تمومش کن.»
یکم مکث کرد و گفت: «تو نمیای؟!»
غضبِ تو چشم‌هام رو که دید سریع ادامه داد: «نه نه نه… قاطی نکن. منظورم اینه که نمیای نگاه کنی؟»
صورتم رو چین انداختم و گفتم: «من چرا باید کون‌کونک بازیِ بهترین رفیقم با یکی دیگه رو ببینم و تمومِ تصوراتم ازش به هم بریزه؟!»
یه لبخند تلخ زد و گفت: «که هویتِ واقعیش رو ببینی! که درکش کنی و بپذیریش. لازمه ببینی. واقعاً لازمه. می‌خوام ببینی و بعداً مفصل در موردش باهم حرف بزنیم. لطفاً…»
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: «واقعاً نمیفهممت… چقدر عجیب شدی امروز‌. انگار نمی‌شناسمت.»
با اکراه قبول کردم و با همدیگه وارد اتاق شدیم. آرتیکا نشسته بود و منتظر ما بود. بعد از دیدنِ ما بلند شد و گفت: «نخواستم مزاحم حرف‌ زدنتون بشم. تا شما آماده می‌شید من برم دستشویی و خودم رو آماده کنم.»
خواست بره بیرون که رامیار گفت: «می‌گم که ما کاندوم نداریم، کاندوم همراهمته یا…»
آرتیکا چشمک زد و گفت: «اونقدری که باید همراهمه!»
رامیار گفت: «یکی کافیه. رضا فقط تماشاگره!»
چند دقیقه بعد آرتیکا برگشت. از تو جیبِ شلوارِ جینش یه کاندوم و یه روان کننده برداشت و رو میز گذاشت. تی‌شرتش رو درآورد و به سمت رامیار رفت. بدنش توپُر، بی‌مو و سبزه بود. خطاب به رامیار گفت: «ساک بزنم؟»
رامیار گفت: «الان نه! بخواب.»
آرتیکا دکمه‌ی شلوارش رو باز کرد و دمر خوابید. رامیار پشتش نشست و شلوارش رو از پاش در آورد. کون آرتیکا کاملا شیو شده بود. ردِ جوش روی لمبرهاش مونده بود و رنگش نسبت به بالاتنه‌اش تیره‌تر بود. رامیار کم‌کم شروع کرد به مالوندن لمبرهای کون آرتیکا‌. بعد دستش رو لای کونش برد و آروم‌ سوراخش رو می‌مالید. آرتیکا چشم‌هاش رو بسته بود و گاهی زیر لب “آیییی” کشیده‌ای می‌گفت. رامیار روان کننده‌ای که آرتیکا از قبل اماده کرده بود رو برداشت و باهاش انگشت خودش و کونِ آرتیکا رو چرب کرد. انگشت اشاره‌اش رو چند باری لای کونِ آرتیکا کشید و چند لحظه بعد انگشتش رو وارد کرد. انگشتش رو هربار تا ته می‌کرد تو کونِ آرتیکا و بیرون می‌کشید. و دوباره و دوباره. ناله‌های آرتیکا بیشتر شد و لذتش کاملاً مشهود بود.
رامیار بعد از چند دقیقه، انگشتش رو بیرون کشید. بلند شد، تی‌شرت و شلوارش رو درآورد و فقط شورت پاش موند. یه نگاه به من کرد و شورتش رو هم در آورد. ناخودآگاه نگاهم روی کیرش قفل شد. کیرش گندمی رنگ و خوش تراش بود. کاملا سیخ شده بود و سربالا وایساده بود. نگاهم رو از کیرش گرفتم و به صورتش نگاه کردم. نگاهش روی من بود و چشم‌هاش از هیجانِ اتفاقی که قرار بود بیفته شهلا شده بود. به سمت میز رفت و با دندون کاندوم رو باز کرد. یکم کیرش رو مالید و بعد کاندوم رو روش کشید. دوباره به سمت آرتیکا برگشت و پشت زانوهاش نشست. چند باری کیرش رو لای کونش کشید و بعد سر کیرش رو دقیقا روی سوراخ آرتیکا گذاشت. آرتیکا آه بلندی کشید. رامیار دو طرف کون آرتیکا رو تو مشت‌هاش گرفت و لای کونش رو باز کرد. بعد با کمکِ دستش کیرش رو فشار داد و کیرش وارد کونش شد. تنها چند بار عقب و جلو کردن کافی بود که کیرش تا ته بره تو و کاملاً تو کون آرتیکا جا بگیره. جفت‌شون غرق لذت شده بودن و صدای نفس‌هاشون کلِ اتاق رو گرفته بود.
تو همون حال متوجه سیخ شدن کیرم شدم. هیچوقت فکر نمی‌کردم سکس دوتا پسر بتونه اینقدر تحریکم کنه. ولی اون روز تحریک شدم و هر لحظه شدت تحریکم بیشتر می‌شد.
رامیار کاملاً رو آرتیکا خیمه زده بود و تو کونش تلمبه می‌زد. چند لحظه بعد آرتیکا با فشار دستش به پای رامیار بهش فهموند که ادامه نده.
رامیار تلمبه‌هاش رو قطع کرد و کیرش رو بیرون کشید. آرتیکا برگشت و به حالت میشنری شد. پاهاش رو یکم بالا گرفت و از هم باز کرد. تو اون حالت کیر سیخ شده‌اش نمایان شد. کیرش نسبت به کیرِ رامیار کوتاه‌تر و باریک‌تر بود. رامیار دوباره کیرش رو وارد کون آرتیکا کرد و با سرعت بیشتری تلمبه‌هاش رو شروع کرد. آرتیکا هم‌زمان کیرش رو می‌مالید و ناله‌هاش به اوج خودش رسیده بود. چند لحظه بعد با فشار ارضا شد و کل آبش رو شکم خودش خالی شد. بعد از ارضا شدن ناله‌هاش قطع شدن و جاشون رو به نفس‌نفس زدن دادن. تو همون حین رامیار هم تلمبه‌هاش رو قطع کرده بود. کیرش رو بیرون کشید، بلند شد و بالاسر آرتیکا ایستاد. کاندوم رو درآورد، به کیرش اشاره کرد و گفت: «حالا ساک بزن!»
آرتیکا بلند شد و جلو رامیار زانو زد. سر کیرش رو بوسید و وارد دهنش کرد. بعد با ولع شروع کرد به ساک زدن. چند لحظه بعد رامیار موهای آرتیکا رو تو دستش گرفت و به خودش فشار داد، نگاهش سمت من برگشت و به چشم‌هام خیره شد. چند ثانیه بعد با نعره تو دهنِ آرتیکا ارضا شد…

اون پوزیشن و اون نگاهِ آشنا کافی بود که به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن پرت بشم تو خاطراتِ تلخِ گذشته… دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع از اتاق خارج شدم. نفسم بالا نمی‌اومد و دوباره همه‌چی برام تداعی شد. با تمومِ جزییات و حس و حالِ تلخ و دلگیرش. تو کسری از ثانیه اضطراب و ناامیدی و ترس و حقارت کلِ وجودم رو گرفت.
سریع به سمت حموم رفتم و سرم رو زیرِ آب سرد گرفتم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از اون چیزی که تو ذهنم داره مرور می‌شه دور کنم. ولی فایده‌ای نداشت. سرم رو بین دست‌هام گرفتم و با تموم زورم فشار دادم. دستم رو مشت کردم و تند‌تند به شقیقه‌ام ضربه می‌زدم، ولی انگار نه انگار… نه دردی رو حس می‌کردم و نه چیزی از ذهنم خارج می‌شد. تموم اون چیزها و اتفاقات تو ذهنم حک شده بودن و شک نداشتم تا آخر عمر و تو هر لحظه باهام می‌موندن…
نمی‌دونم چقدر گذشته بود که با صدایِ در حموم به خودم اومدم. سریع خودم رو جمع‌وجور کردم و حفظ ظاهر کردم. تو آینه به خودم خیره شدم و گفتم: «فقط آروم باش…»
یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. رامیار با یه نگاه متعجب پشت در بود. یکم بهم نگاه کرد و گفت: «چِت شد یهو؟ خوبی؟»
گفتم: «آره… آره خوبم.»
گفت: «مطمئنی؟»
خندیدم و گفتم: «آره باو. رفیقت رفت؟»
خجالت کشید، لبخند زد و گفت: «آره رفت.»
از چهار چوب در خارج شدم و گفتم: «بمیرم برات. چقدر هم که تو خجالتی هستی! انگار نه انگار چند دقیقه قبل جلو چشم من عین جانی داشتی تو کون پسر بی‌نوا تلمبه می‌زدی!»
با مشت کوبید رو بازوم، خندید و گفت: «قرار نبود به روم بیاری دیوث.»
خندیدم و گفتم: «شوخی کردم.»
به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: «نیمرو، اُملت یا آبپز؟»
خندید و گفت: «هرچند تو عاشق آبپزی، ولی من اُملت با سنگک رو ترجیح می‌دم.»
خندیدم و گفتم: «پس خودت باید زحمتِ درست کردنش رو بکشی.»

رامیار اُملت رو درست کرد و نشستیم سر سفره. چند لقمه که زدیم، گفتم: «خب ‌گفتی که بعداً میخوای حرف بزنیم. الان همون بعدنه بنال ببینم جریان چیه؟»
در حالی که داشت دو لپی لقمه‌اش رو می‌لومبوند و باهاش پیاز می‌خورد، گفت: «ناموساً تو چطوری می‌تونی آبپز رو بیشتر از اُملت دوست داشته باشی؟»
گفتم: «چون هم مفیدتره هم خوشمزه‌تر.»
گفت: «ولی من اصلاً با آبپز حال نمی‌کنم. زرده‌ی تخم مرغ به اون خوشمزگی، سفت میشه و مزه خاک می‌ده. تازه آدم رو هم سیر نمی‌کنه. واقعاً تعجب می‌کنم و باورم نمی‌شه که بعضیا مثل تو آبپز رو دوست دارن. گاهی حس می‌کنم واقعا عقل تو کله‌تون نیست. بنظرت چرا همچین حسی نسبت بهتون دارم؟!»
خندیدم و گفتم: «معلومه… چون کسخلی‌.»
گفت: «جدی پرسیدم. لطفاً جدی جواب بده.»
گفتم: «خب بخاطر اینه که خودت آبپز دوست نداری و باب میلت نیست. همین باعث می‌شه که فکر کنی اونایی که آبپز دوست دارن کسخلن!»
گفت: «خب بنظرت این طرز فکر من طبیعیه؟! طبیعیه که دنیا و آدماش رو به دید خودم ببینم و اونایی که مثل من اُملت دوست ندارن رو احمق و کسخل فرض کنم؟»
گفتم: «نه اصلاً طبیعی نیست. آدما با همدیگه متفاوتن!»
لبخند زد و گفت: «قربون آدم چیز فهم. حالا می‌خوام یه چیزایی رو بهت بگم که ممکنه از شنیدن‌شون تعجب کنی و یا من رو احمق فرض کنی. همونجوری که من آبپز دوست‌ها رو احمق فرض می‌کنم!»
یکم گیج شدم و گفتم: «خب؟»
گفت: «حالا به این سوالم جواب بده. کِی تصمیم گرفتی که به دخترا نگاه جنسی داشته باشی؟ روز و ساعت و دقیقه‌اش رو بهم بگو!»
خنده‌ام گرفت و گفتم: «من یادم نمیاد دیشب شام چی خوردم، بعد الان تو ازم میخوای روز و ساعت و دقیقه‌‌ی اولین نگاه جنسی‌ام رو بهت بگم؟ دقیقش رو نمی‌دونم. ولی تو ۱۱-۱۲ سالگی‌ام کم‌کم نگاه جنسی‌ام به زنها و دخترا شروع شد.»
جدی‌تر شد و گفت: «خب چی شد که تو دوازده سالگی تصمیم گرفتی که به دخترها و زن‌ها نگاه جنسی داشته باشی؟»
از سوالش تعجب کردم. یکم فکر کردم و گفتم: «من این تصمیم رو نگرفتم. اصلاً دست خودم نبود. یه چیز ناخواسته بود. هر بار که دختر یا زنی رو می‌دیدم یه حس عجیب وادارم می‌کرد که بهشون نگاه کنم و صورت و تن‌شون رو کاوش کنم. و این نگاه و کاوش‌ها حس خوب و لذتبخشی بهم می‌داد.»
گفت: «عجب… حالا یه سوال دیگه. فرض کن من یه روزی بچه دار می‌شم. و متوجه می‌شم که پسرم تو سن ۱۳-۱۴ سالگی داره سعی می‌کنه ممه‌ها و کص و کون زنها رو دید بزنه. بنظرت من حق دارم برای همچین کاری کتکش بزنم؟»
با خنده گفتم: «دیوونه شدی؟! چرا باید بخاطر همچین چیزی کتکش بزنی؟»
سرش رو خواروند و گفت: «اره گمونم احمقانه‌ست که کتکش بزنم.»
گفتم: «این همه صغرا کبرا چیدن برا چیه؟ می‌شه بری سر اصل مطلب؟»
گفت: «و امّا اصل مطلب! الان لا به لای حرف‌هامون به دو نکته رسیدیم. اول اینکه یه موضوع می‌تونه تعجب برانگیز باشه، امّا تعجب زیاد به جا نیست، چون سلیقه‌ی افراد متفاوته. دوم اینکه غریزه و گرایش جنسی رو آدما انتخاب نمی‌کنن و فطریه! و محکوم کردن این غریزه‌ی جنسی اشتباهه! همونطور که احمق فرض کردن تویی که تخم‌مرغ آبپز دوست داری اشتباهه.»
کم‌کم داشتم متوجه می‌شدم که می‌خواد به چی برسه. جدی‌تر بهش خیره شدم و گفتم: «خب؟»
نگاهش رو ازم دزدید و گفت: «رضا من یه همجنسگرام! تو، ۱۲ سالگی فهمیدی که به دخترها حس داری و من تو همون ۸-۹ سالگی فهمیدم که به پسرها حس دارم. دخترها و زن‌ها هیچ جذابیتی برای من نداشتن و ندارن. نه ممه‌های گنده‌شون و نه کص و کون خوش فرم‌شون. ولی پسرها برام جذابن و همون حسی رو بهشون دارم که تو به دخترها داری…»
چند دقیقه زمان لازم داشتم که بتونم حرف‌هاش رو هضم کنم. چیزی نگفتم و دوباره حرف‌هاش رو تو ذهنم مرور کردم. چند لحظه بعد، گفتم: «چرا تا الان چیزی نگفته بودی؟»
یه لبخند معنادار رو لبش نشست و گفت: «می‌ترسیدم!»
گفتم: «از چی؟»
گفت: «از قضاوت شدن و نگاه‌های معنادارِ بقیه. از مجازات‌. از طرد شدن. از تحقیر شدن. از…»
حرفش رو خورد. چند لحظه بعد دوباره ادامه داد و گفت: «این تبعیض‌ها حتی قبل از اسلام هم وجود داشته رضا. اون موقع‌ها مردم معتقد بودن که اهریمن از لواط متولد می‌شن و افراد همنجسگرا رو از شیاطین می‌دونستن. حتی کشتن افراد همجنسگرا آزاد بوده و یه جورایی کشتن همجنسگراها یه کار خیلی خوب بوده و حتی افتخار هم داشته. جالب‌تر اینکه اون زمان‌ها عشق بین دو همجنس رو عشق اهریمنی می‌دونستن! بعد از اسلام هم که همین آش و همین کاسه بوده و حکم همجنسگرایی اعدامه. در صورتی که این ذهنیت و این گاردگیری‌ها نسبت به همجنسگراها از ریشه اشتباهه. چون روانشناس‌های غربی بعد از کلی تحقیق ثابت کردن که همجنسگرایی نه انحرافه و نه بیماری، بلکه شاخه‌ای از عملکردهای جنسی معمول در انسانه. حتی “فروید” تو یکی از کتاب‌هاش میگه که تموم انسان‌ها دوجنس‌گرا به دنیا میان! یعنی شهوت جنسی، یک بخش همجنس‌گرایانه و یک بخش دگرجنس‌گرایانه داره و تو مسیر رشد انسان، یکی بر اون یکی چیره می‌شه! این دوجنس‌گرایی ذاتی انسان‌ها باعث می‌شه که هر آدمی خودش انتخاب کنه که کدوم رفتار جنسی براش ارضاکننده‌تره! ولی خب قاعدتاً به خاطر نهی فرهنگی تخمی که حاکمه، همجنس‌گرایی تو خیلی از آدما سرکوب می‌شه…»
حرف‌هاش برام تازگی داشت و باعث شد تو فکر برم. چند لحظه حرفی بین‌مون رد و بدل نشد و سکوت حکفرما شد. با بِشکَنِ رامیار رشته‌ی افکارم پاره شد. بهم خیره شد، لبخند زد و گفت: «تو اولین نفری هستی که اینا رو بهش گفتم!»
یکم مکث کردم و گفتم: «چرا من؟»
گفت: «نمی‌دونم… شاید بخاطر اینه که تو با بقیه فرق داری…»

چند ساعت بعد…

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. امیر پشت خط بود. گوشی رو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «حاجی برنامه‌ی فرداشب رو ردیف کردیم. امشب با هیوا میایم اونجا که حرف بزنیم و همه‌چی رو هماهنگ کنیم. به رامیار هم بگو بیاد. هرچند اون مفت‌خور بیست و چهاری اونجاست.»
خندیدم و گفتم: «الان با دهن باز کنارم لش کرده. ناهار هم اُملت و پیاز خورده و با هر بازدمش عطرِ خوب دهنش کل اتاق رو می‌گیره.»
خندید و گفت: «واقعاً الان اصلاً دوست ندارم جای تو باشم.»
گفتم: «خیلی هم دلت بخواد کنار یه هنرمند باشی.»
گفت: «اون هنرمند نیست. اون هنربَنده داداش!»
از خنده ریسه رفتم و گفتم: «دهنت سرویس. جرئت داری پیش خودش بگو. راستی شب اومدید چهارتا ساندویچ کثیف هم بگیرید بخوریم. جونِ تو اونقدر تخم‌مرغ زدیم صدا مرغ می‌دیم.»
گفت: «حله داداش. می‌بینمت.»
گفتم: «چاکرخواتم، فعلاً.»

شب، امیر و هیوا اومدن و بعد از شام، رو پشتِ بوم بساطِ عرق رو چیدیم و دورهم نشستیم. پیک اول رو که زدیم، هیوا گفت: «امروز مکان و زمان مبارزه رو مشخص کردن.»
گفتم: «خب؟»
گفت: «فرداشب ساعت هشت، سالن اتحاد!»
رامیار با تعجب پرسید: «سالن اتحاد؟! چرا باید یه مبارزه‌ی زیرزمینی و غیر قانونی تو یه سالن فوتسال برگزار بشه؟ مگه می‌شه اصلاً؟»
امیر گفت: «مایه تیله که باشه، همه‌چی می‌شه. فردا تعطیل رسمیه. معمولاً تو هر ماه هر روزِ تعطیلی که گیر بیارن، یه پول کلفت کف دست مسئول سالن می‌ذارن و از صبح اون‌روز تا صبح روز بعد سالن رو اجاره می‌کنن. تا شب و قبل از شروع، تشک و مخلفاتش رو ردیف می‌کنن، بعد از تموم شدن مبارزه هم تا صبح اول وقت سالن رو تمیز می‌کنن. روز بعد همه‌چی مثل قبل می‌شه و انگار نه انگار اتفاقی افتاده. نه خانی اومده و نه خانی رفته! تو یه شب کلی پول به جیب می‌زنن و دِ برو که رفتیم تا ماه بعد.»
کَفَم برید و گفتم: «برگام پسر. طرف چه هوشی داشته که همچین برنامه‌ای چیده.»
هیوا گفت: «تازه جدا از پولی که بابت بلیط‌ها می‌گیرن، تو جریان شرط‌بندی هم یه درصدی به جیب می‌زنن. حالا بماند که کلی بچه مایه‌دار می‌ریزن اونجا و گونی گونی پول قمار می‌کنن و از جِر واجِر شدن فایتر ها لذت می‌برن. تازه من شنیدم که حتی دُکی مُکی دارن و اگه کسی به گا رفت و وضعش ناجور شد به دادش برسن. ولی خب حتی این هم هزینه داره و مفتکی نیست.»
گفتم: «دکتر؟ اونجا؟»
پوزخند زد و گفت: «فردا شب که شدت خشن بودن مسابقات رو دیدی، می‌بینی که حضور یه دکتر کاربلد اونجا چقدر نیازه.»
رامیار گفت: «حالا چقدر به نفر اول می‌رسه؟»
امیر گفت: «اونقدری هست که راضی‌مون کنه!»
هیوا پیک‌های بعدی رو پُر کرد و گفت: «پس بزنید به سلامتی خودمون که فرداشب قراره بترکونیم…»

تا آخر شب خوردیم و گفتیم و خندیدیم. شب هم بچه‌ها همونجا موندن و خوابیدن. فردای اون روز حول و حوش ساعت ۷ عصر، آماده شدیم که بریم.
هیوا که از همه‌مون بزن‌بهادر تر بود و تنهایی چند نفر رو حریف بود، به عنوان فایتر اسم داده بود. امیر هم قراد بود کنار رینگ و با حرف‌هاش بهش کمک کنه. منم قرار بود کارهای شرط‌بندی رو انجام بدم. رامیار هم که تو جیب‌بُری هنرمندتر بود تا شاعری، قرار بود یکم کاسبی کنه و از خجالت جیب ملت در بیاد.
یه ربع به هشت به پارکی که رو به روی سالن بود رسیدیم و همونجا نشستیم. چیزی که عجیب بود، این بود که هیچ ماشینی جلو سالن پارک نشده بود و جلو سالن هم کاملاً خالی بود و کسی اونجا نبود! در حالی‌که امیر میگفت ۲۰۰-۳۰۰ نفر آدم میان اونجا! همین باعث شد که شک کنم. سریع قضیه رو به بچه‌ها گفتم. امیر گفت: «فرض کن کلی ماشین اینجا پارک بشه و کلی آدم قبل از ۹ بریزن اینجا! اینجوری مردم مشکوک می‌شن و قضیه لو می‌ره. یکی از قانون‌های اومدن به اینجا اینه که ماشین شخصی همراهت نباشه. یا حداقل ماشینت رو اینجا پارک نکنی.»
بعد هیوا بلیط‌ها رو از جیبش در آورد و بهم نشون داد. رو هر بلیط یه تایم ورودِ اختصاصی نوشته شده بود. بلیط امیر، ساعت هشت. هیوا، هشت و یک دقیقه. رامیار هشت و دو دقیقه. من هشت و سه دقیقه!
بعد از اینکه بلیط‌هارو دیدیم، امیر گفت: «پنج ساعت قبل از شروعِ مسابقات، ورود به سالن شروع می‌شه!»
رامیار گفت: «پس اونی که اولین نفر میاد اینجا، دهنش گاییده می‌شه که. باید پنج ساعت علاف بشه.»
هیوا گفت: «یه چی بگم خایه فنگ بشی؟ بلیط‌های یک ساعت اول از بقیه‌ی بلیط‌ها گرون‌تره!»
رامیار با تعجب پرسید: «یعنی چی؟ خب چرا؟»
هیوا گفت: «منم نمی‌دونم.»
یکم فکر کردم و گفتم: «این یعنی که مبارزه‌ی غیر قانونی و شرط‌بندی فقط یه طرف قضیه‌ست و جریانات دیگه‌ای هم وجود داره!»
امیر پرسید: «مثلاً چه جریاناتی؟»
گفتم: «نمی‌دونم. مثلا توزیع عمده‌ی مخدر! یا همچین چیزی.»
امیر گفت: «اصلاً از کجا معلوم که مبارزه زیرزمینی یه پوشش نباشه و اصل کاری یه چی دیگه باشه؟»
گفتم: «قطعا جرمِ برگزاری مبارزات غیرقانونی خیلی کمتر از جرم پخش مواده! پس…»
رامیار حرفم رو قطع کرد و گفت: «پس وقتی برای یه مبارزه‌ی غیرقانونی اینقدر دقیق و سنجیده عمل می‌کنن و بلیط‌ها تایم داره و تایم‌های اول گرون‌تر از بقیه‌ست، شک نکنید که مبارزه فقط یه پوششه! که اصل کاری لو نره و از مبارزه‌ها هم یه چُصه درآمدی به جیب بزنن و با حضورِ چند نفر سیاه لشکر مثل ما قضیه رو عادی‌تر جلوه بدن!»
هیوا گفت: «من واقعاً گیج شدم. اصلاً نمی‌فهمم چی می‌گید. اصلا گیریم که این اصلِ کاری که می‌گید پخش مواد باشه. خب چجوری اصلاً؟»
دوباره همه تو فکر رفتیم. یکم فکر کردم و گفتم: «اصلاً شما بلیط‌ها رو از کجا گرفتید؟ طرف خودش بهتون گفت که بلیط‌های تایم اول گرون تره؟»
امیر گفت: «ما اصلاً طرف رو ندیدیم و بلیط‌ها رو اینترنتی خریدیم. تو تلگرام بهش پیام دادیم و شرایط و قوانین رو بهمون گفت. تهش هم گفت که بلیط‌های یک ساعت اول دو برابر گرون تره! کدوم رو می‌خواید؟ ما هم گفتیم بلیط عادی می‌خوایم. یه ساعت بعد چهار تا عکس برامون فرستاد و گفت این بلیط‌ها رو چاپ‌ کنید و روز مسابقه حتماً همراه‌تون باشه.»
به رامیار نگاه کردم و گفتم: «احتمالاً گرون‌تر بودن بلیط‌های تایم اول اسمِ رمزه!»
همه با دهنِ باز و هاج و واج بهم خیره شدن. ادامه دادم: «شک ندارم اینایی که این کار رو راه انداختن تو یه کار خلاف مثل همین پخش مواد یا همچین چیزی هستن. طرف از صبح علی الطلوع سالن رو اجاره می‌کنه و تا ظهر مواد هارو واردِ سالن می‌کنه. بعد از ظهر مشتری‌های دائمیش خیلی ریلکس میان تو یه مجموعه‌ی ورزشی، موادشون رو می‌خرن و می‌زنن بیرون. اون یه ساعت اول و اسم رمزش هم برای جذب مشتری‌های جدیده! شاید یه همچین چیزی…»
رامیار گفت: «پشمام…» و دوباره همه تو فکر رفتیم.
گفتم: «کاش می‌شد آدم یا آدم‌هایی رو که پشت این قضیه‌ هستن رو ببینم…»
امیر گفت: «بیخیال بچه‌ها‌ این فقط احتمالاته و احتمالاً توهم زدیم. شرلوک هلمز بازی رو بیخیال بشید و فعلاً رو کارِ خودمون تمرکز کنید که امشب دست خالی برنگردیم.»

تو اون چند دقیقه که اونجا بودیم و حرف می‌زدیم، چند نفر وارد سالن شدن و همه‌چی خیلی عادی و نُرمال بود. سر ساعتِ هشت، امیر و هیوا و رامیار پشت سر هم و با فاصله‌ی یک دقیقه از هم وارد سالن شدن. سی ثانیه بعد از رفتن رامیار، به سمت سالن رفتم. در زدم، سریع در باز شد و وارد شدم.
چند نفر گولاخ و پشت در بودن. یکی‌شون بلیط رو ازم گرفت و یکی دیگه اومد جلو که بازدید بدنی‌ام کنه. وقتی بازدید تموم شد، بلیط رو بهم پس داد و گفت: «خوش اومدید. اگه فایتر هستید به مسئول داخل سالن اعلام حضور کنید و در غیر اینصورت تا شروع مبارزه‌ها رو سکوها بشینید. در ضمن این بلیط کارتِ شناسایی شماست و تا آخر مسابقه باید همراهتون باشه.»
راهرو رو رد کردم و به درِ اصلی سالن رسیدم. یه نفر دیگه اونجا وایساده بود و چندتا برگه که به هم میخکوب شده بود رو بهم داد. بدون اینکه به برگه‌ها نگاه کنم وارد سالن شدم. سالن به شدت هِمهِمه بود و حال و هوای عجیبی داشت. نور افکن‌های بالای رینگ روشن بودن و مابقی نور افکن‌ها خاموش. همین باعث شده بود که نور رو سکوها کمتر باشه و رینگ کاملاً دیده بشه. البته رینگ که نه، یه تشک که اطرافش رو تور آهنی گرفته بودن. به سمت سکوها رفتم و نشستم. برگه‌ها رو باز کردم و بهشون نگاه کردم. هر برگه مربوط به یه مرحله بود. مرحله‌ی اول، دوم، سوم و فینال. بالای هر برگه دو قسمت داشت. کُد بلیط و شماره حساب! پایین‌تر هم دوتا ستون داشت. اولی اسم مبارز و دومی مبلغی که قرار بود روش شرط ببندی. پایین برگه‌ هم توضیحات لازم رو نوشته بودن.

رأس ساعت ۹ مسئول برگزاری که پشت میزِ نزدیک به رینگ نشسته بود، با یه میکروفون بعد از خوش‌آمد گویی، یکی‌یکی مبارزها رو معرفی کرد و گفت: «تو هر مرحله شما می‌تونید رو مبارز دلخواه‌تون هر مبلغی که می‌خواید شرط‌بندی کنید. قبل از شروع دور اول باید برگه‌‌ی اول رو به مسئول مربوطه تحویل بدید و مبلغ مد نظرتون رو پرداخت کنید.
همکارهای ما قبل از شروع دورِ دوم به برگه‌ها رسیدگی می‌کنن و در صورت برد کردنِ شما، مبلغی رو که برنده شدید به شماره حسابی که تو برگه نوشتید، واریز می‌کنن. موفق باشید.»

برگه رو کامل کردم و بهشون تحویل دادم. نیم ساعت بعد وقتی که همه، برگه‌های شرطبندی رو تحویل دادن، مسابقه‌ی اول شروع شد. مبارزها اجازه‌ی استفاده از دستکش رو نداشتن و سطح خشونت مسابقه به شدت بالا بود. ولی نه برای هیوایی که کل تنش پر بود از ردِ چاقو و قمه. دور اول حریفش رو چنان ناک‌اوت کرد که همه کَفِشون برید. همون شروع قوی‌اش یه زهر چشم برای بقیه شد و نشون داد که برای اول شدن اومده.

مسابقات دور اول تقریباً یک ساعت‌ونیم طول کشید. تا شروع مرحله‌ی دوم، فایترها یه ربع وقت داشتن که استراحت کنن. قمار بازها هم تو این تایم فرصت داشتن که برگه‌‌های مرحله‌ی دوم رو تحویل بدن. بعد از اینکه همه برگه‌های دور دوم رو تحویل دادیم، مسئول برگزاری اعلام کرد که مبالغ دور اول به حساب‌ها واریز شده. قطعاً واریز اون همه پول توسط فقط یک حساب غیر ممکن بود و قاعدتاً توسط چندین حساب و به وسیله‌ی چندین نفر این پول‌ها واریز می‌شد. اینجوری نه تنها آثاری از جرم باقی نمی‌موند، بلکه واریز پول‌ها سریع‌تر و دقیق‌تر انجام می‌شد. این همه دقت و نکته‌سنجی، فوق حرفه‌ای بودن این باند عجیب رو بیشتر از قبل بهم ثابت می‌کرد.

با اینکه حریف‌های دورِ دوم و سومِ هیوا قُلدر و رقیب‌های سختی بودن، ولی با این‌حال هیوا مسابقه‌ی دوم و سومش رو هم برد و رفت فینال. همه چیز خوب داشت پیش می‌رفت و تو همون قسمت شرطبندی کلی کاسب شدیم. فقط مونده بود اول شدنِ هیوا‌.

ساعت یکِ شب شده بود و قرار بود یه ربع دیگه فینال شروع بشه. قبل از شروعِ فینال با بچه‌ها رفتیم پیش هیوا. یکم بدنش خالی کرده بود ولی با این‌حال شک نداشتم فینال رو هم می‌بره و طرف رو لت و پار می‌کنه.
امیر در حالی که شونه‌های هیوا رو ماساژ می‌داد، سرش رو بوسید و گفت: «به ناموسم یه دونه‌ای و رو دستت نبوده و نیست. شک ندارم این رو هم می‌زنی و ۱۰ میلیونه تو جیبمونه.»
لبخند زد و گفت: «از همین الان بازی رو برده بدون حاجی. بچه پررو رو یه جوری لوله کنم که تا عمر داره یادش نره.»
رامیار گفت: «داداش شک نداریم که اولی مال خودته. حتی اکثر قمار بازها هم اینو می‌دونن و اکثراً روی تو شرط بستن. ولی خب حاجی طرف رو دست کم نگیر. شُل بگیری، شیر می‌شه و ممکنه کار دستت بده.»
یکم فکر کردم و خطاب به رامیار گفتم: «وایسا ببینم! از کجا می‌دونی اکثراً روی هیوا شرط بستن؟!»
گفت: «رو سکوها همه دارن حرف هیوا رو می‌زنن حاجی.»
گفتم: «مطمئنی؟»
گفت: «آره مطمئنم. چطور مگه؟»
یکم مکث کردم و از امیر پرسیدم: «جایزه‌ی نفر دوم چقدره؟!»
گفت: «هفت میلیون!»
به هیوا نگاه کردم و گفتم: «پس باید دوم بشی!»
هیوا تعجب کرد و گفت: «شوخیت گرفته دیگه؟! چرا باس دوم بشم؟»
گفتم: «اکثر قماربازا روی تو شرط می‌بندن. من روی حریفت! وقتی حریفت بازی رو ببره، چند میلیون بیشتر کاسب می‌شیم!»
عصبی شد و گفت: «من برا چهار قرون بیشتر باخت نمی‌دم…»
بهش نزدیک شدم و گفتم: «احمق نباش هیوا. ما چرا اینجاییم؟ اینجاییم که چهار قرون پول به جیب بزنیم. پس اگه عمداً ببازی، باخت ندادی، این خود برده برامون. اینجا زیر زمینه و اول شدنت هیچ افتخاری نداره و چهار روز دیگه همه یادشون می‌ره. اول شدنت به هیچ کاریت نمیاد، ولی اون چهار قرون چرا…»
امیر خطاب به من گفت: «حاجی می‌دونی که تبانی خلاف قوانینه؟! اگه متوجه بشن که تبانی کردیم، جایزه رو هیچ که نمی‌گیریم، پول شرطبندی رو هم بهمون نمی‌دن.»
گفتم: «قرار نیست کسی بفهمه. هیوا میجنگه و پا به پای طرف می‌زنه و می‌خوره.»
بعد به هیوا نگاه کردم و گفتم: «فقط کافیه با طرف بازی کنی و نخوای ببریش همین. تهش هم بعد از کلی کتک خوردن ناک‌اوت می‌شی و تموم. خیلی طبیعی، جوری که کسی شک نکنه.»
از نگاه هیوا می‌شد فهمید که اصلاً دلش نمی‌خواد ببازه. ولی راهی نداشت. ما به پول نیاز داشتیم. حالا به هر قیمتی. هیوا سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: «بابا این پسره اصلاً به من نمی‌خوره‌. تو خوابشم نمی‌تونه منو ببره. به قرآن اُفت داره برام. این رو ازم نخواید…»
رامیار گفت: «شاعر می‌گه که؛ یه موقع‌هایی دستته تاس، یه دست هم اگه رفیقت لنگه بباز… حاجی جونِ تو لنگیم. جونِ ما، بخاطر ما…»
هیوا از حرص چندتا مشت رو کله‌اش کوبید و گفت: «کیرم تو رفاقت. کیرم تو شماها. کیرم تو پول. کیرم تو تبانی. می‌بازم ولی می‌دونم این راهش نی… الانم دیگه کص نگید و ولم کنید که کفر نکنم یزیدا…»
به رامیار و امیر اشاره کردم و تنهاش گذاشتیم…

مسابقه تموم شد و طبق برنامه هیوا باخت. ولی همونجوری که بهش گفته بودم پا به پای حریفش جنگید و همه‌چی خیلی عادی پیش رفت و عمراً کسی متوجه می‌شد که تبانی کردیم.
هیوا با سر و صورت خونی از رینگ خارج شد. مسئول مسابقه به هیوا گفت: «نیاز به دکتر ندارید؟»
هیوا گفت: «نه.» و راهش رو گرفت و رفت. سریع رفتم و زیر بغلش رو گرفتم و خطاب به مسئول گفتم: «نیاز داره. دکتر کجاست؟»
مسئول به مردی که کنار میزش وایساده بود گفت: «دکتر به ایشون رسیدگی کنید.»
دکتر با بی میلی جلوی ما راه افتاد و گفت دنبالم بیاید. هیوا گفت: «این چهارتا خراش دکتر می‌خواد چی‌کار آخه؟»
پهلوش رو فشار دادم و آروم گفتم: «قرار بود طبیعی رفتار کنی. یه ضد عفونی و چهارتا پانسمانه دیگه. تموم می‌شه و می‌ریم.»
از سالن اصلی خارج شدیم و وارد راهرو شدیم. تو راهرو یه اتاق بود که ظاهرا دفترِ سالن بود. دکتر واردش شد و ما هم پشت سرش وارد شدیم. جعبه‌ی کمک‌های فوریتی‌اش رو باز کرد و از هیوا خواست رو صندلی بشینه. هیوا نشست و دکتر مشغول شد. همون چند نگاه اول کافی بود که به یه چیزی شک کنم. ولی چیزی نگفتم. چند لحظه بعد نگاه دکتر روی تتوی مُچ دستم قفل شد. بدون اینکه چیزی بگه به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد گفت: «چرا همه‌تون روی مچ دستتون “۱۰۱” رو تتو کردید؟»
رامیار گفت: «اون تتو نی دکتر. اون فضول‌ یابه!»
به رامیار چشم غره گفتم. بعد خطاب به دکتر گفتم: «شوخی می‌کنه. “صد و یک” اسم اکیپمونه!»
گفت: «چه جالب… حالا چرا صد و یک؟ یعنی چی اصلاً؟»
هیوا گفت: «صد یعنی اَبَد. صد و یک یعنی ابد و یک. ابد و یک یعنی تا تَهش تو رکابِ همیم و فقط مرگ می‌تونه جدامون کنه!»
دکتر لبخند زد و گفت: «پایدار باشید.» و دوباره به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد دوباره خطاب به هیوا گفت: «چرا بهت میگن هیوا گُرگه؟»
امیر گفت: «چون گرگ‌ها شبیه هیوان!»
دکتر پوزخند زد و گفت: «تا اونجایی که من می‌دونم هیچ‌ چیزی نمی‌تونه غرورِ یه گُرگ وحشی رو زیر سوال ببره! حتی پول!»
همه‌مون از حرفش جا خوردیم. انگار متوجه شده بود که تبانی کردیم. رامیار گفت: «منظورت…»
حرفش رو قطع کردم و خطاب به دکتر گفتم: «چی می‌خوای؟»
لبخند زد و گفت: «از آدم‌های باهوش خوشم میاد. نصف اون پولی که از این شرط‌بندی آخر به جیب زدید مال من. منم عوضش به کسی نمی‌گم که گرگ‌ها تبانی کردن!»
پوزخند زدم و گفتم: «از یه آدم باهوش انتظار نداری که اینقدر کودن باشه که نفهمه لباس‌های مردونه و گل و گشاد پوشیدی و کچل کردی و سعی می‌کنی صدات رو کلفت کنی و مردونه حرف بزنی که کسی نفهمه یه زنی! همکارهات هم می‌دونن که پشت این ریخت مردونه و خفن یه ضعیفه‌ست؟!»
حالت چهره‌اش عوض شد. کاملاً مشخص بود که جا خورده و فکر نمی‌کرد که کسی بفهمه یه زنه.‌ حفظ ظاهر کرد و گفت: «نکشیمون خفن! همه‌ی همکار‌هام می‌دونن که من یه زنم و لازم نیست به خودت زحمت بدی.»
گفتم: «یه یادآوری مجدد به مسئول برگزاری زحمتی نداره دُکی.»
از اتاق خارج شدم و خواستم به سمت سالن برم، که صدام زد: «صبر کن…»
برگشتم تو اتاق. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: «نخواستیم…»
بعد وسایلش رو جمع کرد و گفت: «تمومه. هِری…»
هیوا بلند شد و از اتاق خارج شدیم. خواستیم بریم که هیوا برگشت. از رو میز یه خودکار برداشت و یه برگه از تقویم کند. روی برگه یه چیزی نوشت و به دکتر داد. بعد به دکتر نگاه کرد و گفت: «ما به کسی باج نمی‌دیم. ولی تو مرام‌مون هم نیست دست کسی رو پس بزنیم. نصف اون پول مال تو. ولی نه به عنوان باج، به عنوان قرض، کمک، شیرینی یا هرچی. اگه خواستی شماره حساب بفرست…»
از اتاق خارج شد و گفت: «در ضمن، ممنون بابت پانسمان.»
هیوا لباس‌هاش رو عوض کرد و از سالن بیرون زدیم. امیر خطاب به هیوا گفت: «کارِ خوبی کردی.»
هیوا گفت: «اینکه باختم؟»
امیر گفت: «نه… اینکه به اون زن کمک کردی.»
رامیار گفت: «شاعر می‌گه که؛ هم‌قواره جیگرِ گرگ، دلِ ماست؛ دلِ بزرگ که می‌گن دلِ ماست…»
به هیوا نگاه کردم و گفتم: «کار خوبی کردی. ولی چرا؟! چرا یهویی برگشتی و همچین پیشنهادی دادی؟»
یکم مکث کرد و گفت: «نمی‌دونم… حس عجیبی از اون زن گرفتم. یا شاید هم دلم براش سوخت. احتمالاً شرایط بدی داره که مجبور شده تو همچین فضایی و با همچین شرایطی کار کنه.»
امیر گفت: «بد که نه! قطعاً خیلی بد…»
رامیار گفت: «بیخیال بچه‌ها‌. فاز غم نگیرید که امشب، شبِ شعر و شوره؛ شب، شبِ ماه و نوره؛ با یار قرار گذاشتم، دیر کرده راهش دوره…" و همزمان با ریتم خوندنش قِر می‌داد. ما هم زدیم زیر خنده و شروع کردیم باهاش قر دادن و کِل کشیدن.
تا رسیدن به خونه، مثل دیوونه‌ها تو خیابون می‌رقصیدیم و می‌خوندیم و از بُردمون سرخوش بودیم. همه چی خوب پیش رفته بود. حتی خوب‌تر از خوب…

جلوش زانو زده بودم. موهام رو تو دستش گرفته بود و به چشم‌هام زُل زده بود. چشم‌هام رو بستم که چشم‌هاش رو نبینم. انگار دوست نداشت با چشم بسته براش بخورم. با فشارِ دستش سرم رو به خودش نزدیک کرد و گفت: «دهنت رو باز کن.»
فشارِ دستش رو روی موهام بیشتر کرد و گفت: «میگم دهنت رو باز کن.»
دهنم رو باز کردم، با دست دیگه‌اش سرِ کیرش رو روی لبام کشید و کیرش رو فرو کرد تو دهنم. بعد شروع کرد به تکون دادن کیرش. هر چند دفعه یه بار کیرش رو تا ته فرو ‌می‌کرد و با برخورد سر کیرش با حلقم عوق می‌زدم. به حدی محکم موهام رو تو دستش گرفته بود که نمی‌تونستم تکون بخورم. چندتا تلمبه دیگه تو دهنم زد و ولم کرد. در حالی که چشم‌هام خیس اشک شده بود و تند‌تند نفس می‌زدم. گفتم: «تورو خدا…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «حرف نباشه. بخواب.»
به ناچار خوابیدم. بین پاهام نشست و پاهام رو از هم باز کرد. با آب دهنش سوراخ کونم رو خیس کرد و انگشتش رو تا ته تو کونم فرو کرد. بعد نزدیک‌تر شد و سر کیرش رو گذاشت روی سوراخم. خواست فشار بده که با گریه گفتم: «علی آقا تورو خدا نه. درد داره…!»
بدون اینکه به التماس‌هام توجهی کنه، کیرش رو وارد کونم کرد. درد وحشتناکی داشت و کُل بدنم از شدت دردش تیر کشید. اونقدر دردش زیاد بود که به هق‌هق افتادم و مرگ رو با چشم‌های خودم دیدم. یه مشت کوبید رو پاهام و داد زد: «گریه نکن…»
انگار گریه‌هام اذیتش می‌کرد. ولی نه. اگه اذیتش می‌کرد، دلش به حالم می‌سوخت. ولی اون اصلاً براش مهم نبود، اون فقط می‌خواست سکس لذت‌بخش‌تری داشته باشه.
به نرمین که نزدیک ما نشسته بود و خودش رو می‌مالید، اشاره کرد. نرمین بدون اینکه به زجه‌هام توجهی کنه اومد و رو صورتم نشست. و کصش رو روی دهنم گذاشت. جوری که صدام درنیاد. حس خفگی داشتم. نفسم بالا نمی‌اومد، صداها تو گوشم ناواضح شدن و چشم‌هام داشت سیاهی می‌رفت…

و یهو دوباره از خواب پریدم! کُلِ تنم از عرق خیس شده بود و نفس‌نفس می‌زدم. دست‌هام می‌لرزید و بدنم یخ زده بود. صورتم رو تو دست‌هام فشار دادم و با کلافگی داد زدم: «چرا این کابوس‌های لعنتی تمومی ندارن…»
جفت دست‌هام از ردِ خودزنی سفت شده بودن و دیگه جایی برای خودزنی نداشتن. دیگه حتی خودزنی هم آرومم نمی‌کرد. وقتی که روحت زخمی باشه، زخمی کردنِ تنت هیچ فایده‌ای نداره…

گوشیم رو برداشتم. ساعت ۳ نصف‌شب بود. شماره‌ی رامیار رو گرفتم و گفتم: «حالم بده. باید ببینمت. همین الان.»
رامیار با دلهره گفت: «چی شده داداش؟ اتفاقی افتاده؟»
گفتم: «نه اتفاقی نیفتاده، فقط می‌خوام حرف بزنیم. بیا ریودوژانیرو. پشتِ باشگاه‌.»
گوشی رو قطع کردم و به امیر و هیوا هم زنگ زدم و به اونها هم گفتم بیان اونجا…

خودم قبل از اونا رسیدم. پشت سالن یه زمین خالی بود که خیلی از شب‌ها رو با بچه‌ها اونجا بودیم و یه جورایی پاتوق‌مون بود. یه آتیش درست کردم و کنارش نشستم.
چند دقیقه بعد بچه‌ها رسیدن. رامیار به سمتم دوید و جلوم روی زانوهاش نشست. با دلهره بهم نگاه کرد و گفت: «چی شده حاجی؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر آشفته‌ای دردت به سرم؟»
لبخند زدم و گفتم: «نگران نباشید. بشینید حرف دارم. حرف که نه، دردِ دل!»
اومدن و دور آتیش نشستن. تو چشم‌های همه‌شون نگرانی رو می‌دیدم. امیر گفت: «رضا چی شده؟ جون به لب شدیم جونِ داداش، بگو ناموسا.»
سرم رو بالا گرفتم و گفتم: «می‌خوام دو نفر رو حذف کنم!»
از حرفم تعجب کردن. هیوا گفت: «از چی؟»
گفتم: «از زندگی!»
امیر شوکه شد و گفت: «قتل؟»
با علامت سرم تایید کردم. هیوا نگران‌تر شد و گفت: "دایی تو لب تر کن من یه شهر رو برات قتل عام می‌کنم، دو نفر که مالی نیست. ولی می‌دونی که قتل یه عواقبی داره. ما هم که به لطف این گه‌دونی هر گُهی خوردیم بجز قتل و تو این یه مورد تجربه نئاریم. ممکنه گند بزنیم و سرمون رو به گا بدیم.»
امیر گفت: «هر کاری یه بار اولی داره!»
بعد به من نزدیک شد. صورتم رو بین دست‌هاش گرفت و گفت: «چی شده رضا؟ چی باعث شده رضایی که من می‌شناسم به قتل فکر کنه؟ اتفاقی افتاده؟ بگو چی‌شده، ما برات سر می‌دیم. اصلاً من می‌بوسم طنابِ داری رو که بخاطر تو منو بکشه بالا! اون دو نفر کی هستن داداش؟»
بغضم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم. همه‌شون به لب‌های من خیره شده بودن. به آتیش نگاه کردم و گفتم: «علی و زنش!»
تعجب‌شون بیشتر از قبل شد. هیوا از جاش بلند شد و گفت: «علی و زنش چه گُهی خوردن؟»
هیوا بیشتر از هر کسی علی رو می‌شناخت. و تنها کسی بود که اون اوایل مخالف رفتن من پیش علی بود. هیوا عصبی‌تر شد و گفت: «می‌گم این دوتا حرومزاده چه گُهی خوردن؟!»
گفتم: «بازیم دادن!»
امیر گفت: «چجوری؟»
گفتم: «قضیه مال چند سال پیشه. مال همون اوایل و چند ماه بعد از اینکه رفتم پیش علی.»
رامیار نگران‌تر شد و گفت: «خب؟»
گفتم: «علی به من چشم داشت و سعی داشت بهم نزدیک بشه. اون موقع‌ها بچه و خام بودم و متوجه نمی‌شدم. تو اون چند ماه اونقدر به من محبت کرد که خامش شده بودم و مثل پدرم بهش اعتماد داشتم. یه روز من رو فرستاد خونه‌شون که به زنش پول بدم. اون روز زنش بهم نزدیک شد و وادارم کرد که باهاش سکس کنم!»
چشم‌های همه‌شون از تعجب چهارتا شد و شوکه‌تر از قبل به لب‌هام چشم دوختن. ادامه دادم: «وسط‌ سکس علی سر رسید و ما رو تو اون حال دید. و شروع کرد به داد و بیداد کردن و کتک زدن من. نرمین هم جوری وانمود کرد که انگار من بهش تعرض کردم. ولی با اینحال من رو از زیر چک و لگدِ علی در آورد و فرستادم تو اتاق و سعی کرد علی رو آروم کنه. نیم ساعت بعد علی وارد اتاق شد. ولی آروم شده بود. برام خط و نشون کشید و گفت سزای کاری که کردم مرگه! یا میکشمت یا…»
حرفم رو خوردم. امیر گفت: «یا چی؟»
ادامه دادم: «گفت یا میکشمت یا باید اون کاری رو که با زنم انجام دادی با منم انجام بدی! گفت که اگه اون کار رو براش انجام بدم، اشتباهم رو نادیده می‌گیره و من رو می‌بخشه. در غیر اینصورت من رو می‌کشه و تو حیاط خونه‌اش چالم می‌کنه… خیلی ترسیده بودم و تو عالم بچگی خودم خدارو شکر می‌کردم که می‌تونم جون سالم به در ببرم. با اکراه و ترس اون کار رو براش انجام دادم! بعد از اینکه کارش باهام تموم شد، از خونه زدم بیرون و تا چند روز نرفتم باشگاه و دیگه نمی‌خواستم برگردم باشگاه. تا اینکه یه روز علی اومد دمِ در خونه‌مون و فیلم ساک زدنم رو بهم نشون داد! و گفت اگه برنگردم باشگاه، فیلم به دست پدرم و تموم همکلاسی‌ها و هم‌باشگاهی‌هام می‌رسه. منم برگشتم باشگاه. یه مدت بعد هم که با اون فیلم چند بار دیگه بهم تجاوز کرد و برده‌ی جنسی خودش و زنش شده بودم… بعدها فهمیدم که بازیم دادن و این دوتا کارشون همینه و من اولین نفر نبودم!»
امیر و هیوا از شدت انزجار شروع کردن به بد و بیراه گفتن به علی.
رامیار بهم نزدیک شد، بغلم کرد و گفت: «بمیرم برات رضا… چرا تا حالا چیزی نگفتی؟»
گفتم: "نمی‌شد… می‌گفتم که چی بشه؟ زخمم تازه بشه؟ یا غرور و آبرو و شخصیتم پیش رفیق‌هام خراب بشه؟»
امیر گفت: «نگو اینجوری. نگو اینجوری که بیشتر از این شرمنده‌ات نشیم. من و تو نداریم. ما همه یه نفریم‌. دردِ تو دردِ ماست…»
هیوا پیشونی‌ام رو بوسید و گفت: "نبینم حالت رو اینجوری داداش. اونی که باید شرمنده باشه تو نیستی، ماییم! مایی که اون حرومزاده رو می‌شناختیم و با این‌ حال تورو فرستادیم پیشش. تو همون رضایی هستی که بودی. با هم درستش می‌کنیم، قولِ شرف می‌دم…»

بعد از حرف‌هاشون یکم آروم شدم. ولی نه اونقدری که باید. تنها مرگِ اون دوتا می‌تونست من رو آروم کنه و مرهمِ روحِ زخمی‌ام بشه…

ادامه دارد…

نوشته: سفید دندون

  • Like 3
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


رقص گرگ‌ها - 3

فصل سوم: لحظه‌ی گرگ و میش!

"این قسمت از داستان توسط هیوا روایت می‌شود."

جفت دست‌هام رو زیر سرم حلقه کردم و مثل همیشه به آسمون خیره شدم. پر نورترین ستاره رو انتخاب کردم و چشم‌هام رو بستم. زیر لب سه بار آرزوهام رو تکرار کردم و به سمت آسمون فوت‌شون کردم. مطمئن بودم که یه روزی جواب می‌ده. مادرم همیشه می‌گفت فقط کافیه هر شب به زبون‌شون بیاری و بهشون فکر کنی. اینجوری یه روزی به جای به زبون آوردن‌شون، زندگی‌شون می‌کنی. هرچند خودش به هیچ‌کدوم از آرزوهاش نرسید. ولی همیشه می‌گفت که به بزرگترین آرزوش رسیده و اون هم من بودم. به همین دلیل اسمم رو “هیوا” گذاشته بود…

پتو رو روی سرم کشیدم و سعی کردم دوباره تو خاطراتِ لعنتی‌ای که مثل تیر سُربی تو سرم ریشه کرده بودن، غرق نشم. چشم‌هام تازه داشت گرم می‌شد که با صدای پیامک گوشیم، هرچی سعی کرده بودم پرید و برگشتم نقطه سر خط. با بی‌حوصلگی تنِ لشم رو تکون دادم و گوشی رو برداشتم. یه شماره‌ی ناشناس پیام داده بود: “چطوری گُرگِ زخمی؟”
دوزاریم کج بود، ولی نه اونقدری که نتونم حدس بزنم طرف کیه. به یه “شما؟” بسنده کردم و منتظر جواب موندم. سریع جواب داد: “دِلِ گرگ و مُخِ گوسفند!”
حتی اگه یه درصد هم شک داشتم دیگه مطمئن شده بودم که کیه. جواب دادم: “مُخِ طوطی و دلِ گنجشک! فِک نمی‌کردم پیام بدی دُکی!”
جواب داد: “اونقدرا هم که فِک می‌کردم خنگ نیستی. هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که پیام ندم، گفتم یه سفره‌ای پهنه، صاحب سفره هم که یه دل داره عینِ هو دریا، این وسط یه چیزی هم به ما بماسه به جایی بر نمی‌خوره! می‌خوره؟”
جواب دادم: “نمی‌خوره… شماره حساب بده فردا تو جیبته!”
-“یعنی می‌خوای باور کنم که در راه رضای خدا می‌بخشی و عَوض نمی‌خوای؟!”
+“نه دُکی اَ این خبرا نی. ما اهل عوض مَوَض نیستیم. اون شب هم گفتم که این یه شیرینیه. می‌خوای، شماره حساب، نمی‌خوای، سرت سلامت. ما مخلصتم هستیم.”
-“الحق که چه گرگِ مهربونی…!”

تو همین گیر و دار، یهو گوشی زنگ خورد! ساعت ۳ نصف شب بود و ناخودآگاه استرس گرفتم. بعد از دیدن شماره‌ی رضا دلم هوری ریخت و یه حسی گفت یه اتفاقی افتاده. سریع جواب دادم و رضا گفت برم پیشش! همین الان‌!
از لحن ناراحت رضا مطمئن شدم اتفاق بدی افتاده و رضا الکی ۳ نصف شب به کسی زنگ نمی‌زنه. از پشت بوم پریدم تو کوچه و با همون لباس‌ها مسیر خونه تا ریودوژانیرو رو دویدم…

با همون نگاهِ متفکر همیشگی‌اش به شعله‌های آتیش خیره شده بود و نگاه همه‌ی ما به لب‌های اون دوخته شده بود. از همون اولش هم با ما فرق داشت. نمی‌دونم چی شد و چرا شد که یهو قاطی ماها شد. اصلاً مثل ما نبود، اورجینال بود. مدل حرف زدنش، نگاهش، حرکاتش، کاراش، رفتاراش، همه و همه یه جورِ خاص بودن. یه جوری غیر از مدل ما. اون مثل ماها بی مُخ نبود‌. اون عاقل بود و همیشه همه چیز رو اونجوری که باید راست و ریست می‌کرد. یه جورایی رهبری تو خونش بود‌. مثل یه گرگ آلفا! اون خوب می‌دونست گَله رو چه جوری کنترل کنه که تو بگایی‌ها بگا نریم و کمتر تاوان بدیم.

بالاخره رامیار سکوت رو شکست و گفت: «خب نقشه چیه؟ چه جوری می‌خوای اون حرومزاده‌ها رو حذف کنی؟»
رضا گفت: «یکی باید این وسط قربانی بشه! یه جورایی آش نخورده و دهن سوخته!»
امیر گفت: «سر جدت معما طرح نکن. به زبون خودمونی و یه جوری که ما گرگ‌فهم بشیم بگو بینیم برنامه چیه؟»
رضا گفت: «ساده بگم، حکمِ قتل، اعدامه. منم که نمی‌خوام یه تار مو از سر هیچکدوم‌تون کم بشه. پس کار رو ما می‌کنیم، ولی یکی دیگه قصاص می‌شه. یکی به غیر از ما چهار نفر!»
دوباره سکوت بین‌مون حکم فرما شد. هیچ کدوم‌مون انتظار همچین چیزی رو از رضا نداشتیم. رامیار گفت: «خب اون یه نفر کیه؟»
رضا گفت: «یکی که با علی فِری سر جنگ داشته باشه و مُردنش نه تنها کسی رو ناراحت نکنه بلکه برای بقیه منفعت هم داشته باشه. یه جورایی با یه تیر چندتا حرومزاده رو بزنیم.»
امیر گفت: «پس باید دنبال یه نخاله بگردیم که با علی مشکل داشته باشه.»
رامیار گفت: «البته یه مشکلِ جدی! مثل جعفر جِنی، سیاوش دالتون، دیاکو بوفالو، رضا خرابات و…"
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «و اسکندر…!»
امیر به چشم‌هام خیره شد و با یه لحن پر از تنفر گفت: «شانس آورده که پدر توئه، وگرنه گزینه‌ی اولم خودِ ناکِسش بود.»
به رضا نگاه کردم و گفتم: «نظرت خودت بیشتر رو کیه؟»
رضا گفت: «نمی‌دونم… بهش فکر نکردم.»
گفتم: «پس رای گیری می‌کنیم!»
بعد دستم رو بالا بردم و گفتم: «اسکندر…!»
همه از حرفم جا خوردن. با اینکه همه‌شون می‌دونستن دلِ خوشی از پدرم ندارم، ولی فکر هم نمی‌کردن مشکلم باهاش به حدی باشه که به مرگش راضی باشم.
رضا گفت: «قرار نیست احساسی عمل کنیم هیوا. همه می‌دونیم که پدرت چه آدمیه و چه سواستفاده‌هایی ازمون کرده. ولی به گا دادن پدرت تو این ماجرا ریسکه و ممکنه بد برامون تموم بشه.»
خواستم حرف بزنم که امیر گفت: «اتفاقاً دشمنی علی با اسکندر قدمتش خیلی بیشتر از بقیه‌ست و بهترین گزینه خودِ اسکندره. بارها شده اسکندر و علی همدیگه رو تهدید به قتل کردن…»
رامیار گفت: «امیر بد نمی‌گه. موافقم…»
رضا دوباره تو فکر فرو رفت. یکم پیشونی‌اش رو خاروند و خطاب به من گفت: «یعنی واقعاً تو با قربانی شدن پدرت هیچ مشکلی نداری و از این بابت مطمئنی؟»
گفتم: «هیچوقت تو زندگیم اینقدر مطمئن نبودم!»
رضا گفت: «اصلاً دشمنی اسکندر و علی دقیقاً جریانش چیه؟»
گفتم: «قضیه مالِ خیلی سال پیشه. این دوتا از همون ۱۵-۱۶ سالگی رفیق دُنگ و خونه یکی بودن. ۲۰ سال قبل و دقیقاً همون سالی که من به دنیا اومدم، این دوتا یه بارِ قاچاق رو از بانه می‌برن سمت تهران. از جزئیاتش خبر ندارم، فقط می‌دونم اسکندر گیر میفته و علی قسر در می‌ره. شش سال زندان می‌برن برای اسکندر، ولی اسکندر، علی رو لو نمی‌ده که بعداً اومد بیرون، علی براش جبران کنه. تو اون شش سال مادرم خیلی سختی می‌کشه و با هر بگایی و بدبختی‌ای که می‌شه من رو بزرگ می‌کنه. اون شش سال رو زیاد یادم نی، ولی می‌دونم که بهترین سال‌های عمرم بود! چون اسکندری تو زندگیم وجود نداشت. بعد از شش سال اسکندر آزاد می‌شه و اولین کاری که می‌کنه می‌ره سراغ علی. علی که ظاهراً توبه کرده و به کمک رزومه‌های فوتبالی دوره جوونیش مربی شده، اسکندر رو پس می‌زنه و کلاً از بیخ همه‌چی رو انکار می‌کنه! حتی رفاقتش با اسکندر. دقیقاً روز بعد از اون ماجرا، اسکندر دوباره می‌ره سراغ علی و حسابی از خجالت هم در میان‌. اون زخم بزرگ رو فَکِ علی هم یادگارِ همون روزاست و دست‌خطِ اسکندره. بعد از اون ماجرا، دیگه دشمنی اینا پررنگ و پررنگ‌تر می‌شه و هم‌چنان هم پابرجا می‌مونه…»
رضا گفت: «عجب… پس جریان آتیش گرفتن خونه‌تون هم واقعا کار علی بوده دیگه درسته؟»
همین حرف رضا کافی بود که دوباره آتیشِ خاطراتِ گذشته تموم وجودم رو بسوزونه…
بلند شدم و چیزی نگفتم. روم رو ازشون برگردوندم و بهشون پشت کردم که متوجه حال خرابم نشن.
رضا گفت: «ببخشید نمی‌خواستم اون ماجرا برات یادآوری بشه… متاسفم.»
امیر گفت: «شاید مرگ علی و اسکندر بتونه یکم از داغِ مرگِ مادرت رو کم کنه…»
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «اون آتیش‌سوزی کار علی نبود!»
امیر سریع و با تعجب گفت: «پس کار کی بود؟»
به سمت‌شون برگشتم. همه‌شون با نگاه‌های متعجب بهم خیره شده بودن و منتظر جواب من بودن.
نگاهم رو ازشون دزدیدم، به آتیش خیره شدم و گفتم: «اون یه آتیش سوزی نبود، خودسوزی بود…»
سرم رو به عقب خم کردم و سعی کردم بغضم رو بخورم. به طرز عجیبی همه‌جا ساکت شده بود و فقط صدای شعله‌های آتیش به گوش می‌رسید. چند ثانیه زمان لازم داشتم که خودم رو کنترل کنم و نزنم زیر گریه. یکم که آروم‌تر شدم، ادامه دادم: «اون شب رو تا خود صبح نتونستم چشم رو هم بذارم. خیلی بچه بودم برای دیدن و لمس کردن همچین اتفاقی. روز بعد از اون ماجرا مادرم اصلاً باهام چشم تو چشم نمی‌شد و تو چهره‌ش غم عجیبی وجود داشت. عصر همون روز کلی بهم پول داد و گفت برو و هرچی که دلت می‌خواد بخر. بعد یه دفتر بهم داد و گفت فقط وقتی که حس کردی مَرد شدی، وقتی که من نبودم، وقتی که دلت برام تنگ شد، وقتی که ازم بدت اومد یا مغزت پر شد از سوال‌های بی‌جواب، این دفتر رو بخون!
خیلی بچه‌تر از این حرف‌ها بودم که متوجه حرف‌هاش بشم. دفتر رو تو کشو لباس‌هام گذاشتم، پول رو برداشتم و زدم بیرون. بچه بودم و نمی‌دونستم قراره بعدش چه اتفاقی بیفته. اون روز با کلی ذوق همه‌ی پول رو خرج کردم و حسابی خوش گذروندم. با خودم فکر می‌کردم دارم بهترین روز عمرم رو تجربه می‌کنم، فارغ از اینکه همزمان با خنده‌های من، مادرم داره چه زجری می‌کشه و با چه دردی داره می‌میره…
پلیس‌ها گفتن آتیش‌سوزی از داخل خونه بوده و کار کسی نبوده. ولی اسکندر دنبال یه بهونه می‌گشت که بتونه علی رو تو محل خراب و رسوا کنه و چی از این بهتر. تازه اینجوری فکرها رو از خودسوزی مادرم دور می‌کرد. چند شب بعد از مرگ مادرم تو محله یه شَر راه انداخت و گفت که آتیش‌سوزی کار علیه… ولی هیچوقت نتونست ثابتش کنه و هرگز هم نمی‌تونه.
تا چند سال بعد از اون شب فکر می‌کردم آتیش‌سوزی کار علیه و می‌خواستم بزرگ بشم و یه روزی انتقام مادرم رو ازش بگیرم. تا اینکه یه شب یاد مادرم و حرف‌های آخرش افتادم. اونجا بود که بعد از چند سال، بالاخره رفتم سراغ دفتری که بهم داده بود…
جمله‌های اون دفتر به حدی سنگین بود که هر خطش به مرگ حریف بود! اون دفتر رو فقط بخاطر من نوشته بود. که بهم بگه چی بهش گذشته و چی باعث شده خودش رو زنده زنده بسوزونه. اون رو نوشته بود که…»
بغضم شکست و دیگه نتونستم ادامه بدم. بچه‌ها دیگه نپرسیدن و منم چیزی نگفتم.
دوباره سکوت و صدای آتیش و نسیمِ سرد صبح‌گاهی‌ که زخم‌های صورتم رو با لطافت نوازش می‌کرد…

چند لحظه بعد رضا سکوت رو شکست و گفت: «دمتون گرم که اومدید… بسه دیگه، زیادی نک و ناله کردیم. یه چند روز استراحت کنید، بهتون خبر می‌دم و برنامه رو می‌چینیم. فقط نباید کسی از این قضیه بویی ببره و آژیر باشید. بچه‌ها بازم تاکید می‌کنم که این ماجرا باید سِکرت بمونه و کسی نفهمه، کافیه یکی تو این خراب شده چیزی بفهمه، تو یه چشم به هم زدن مِلی می‌شه و شروع نکرده به گا می‌ریم…»

تو مسیر برگشت به خونه، تازه وقت کردم گوشی‌ام رو چک کنم و پیام خانوم دکتر رو ببینم: «من اصن کارت عابر بانک ندارم تا شماره کارت داشته باشم. نقدی کار می‌کنم!»
چون می‌دونستم بخاطر موارد امنیتی و اینکه اسم و فامیل واقعی‌ش لو نره شماره کارت نمی‌ده، پاپیچ نشدم و گفتم: «حله… کجا بیام؟!»
جواب داد: «اونقدر دیر جواب دادی که داشتم نا امید می‌شدم! فردا ساعت ۴ پارک دشتِ پروانه‌ها…»

رأس ساعت چهار به پارک رسیدم. زنگ زدم گفتم: «کجایی؟»
گفت: «ضلع شمالی پارک، نیمکت رو به روی آبخوری.»
گفتم: «ضلع شمالی دیگه چه کوفتیه؟ من دست راست و چپم رو هم بلد نیستم، حالا چه برسه به شمال و جنوب! زیر دیپلم بحرف دُکی…»
خندید و گفت: «عروس تعریفی گوزو از آب دراومد! کنار دَکه‌ی سیگار فروشی وایسا، جیک ثانیه اونجام.»
کنار دکه ایستادم و به پنج دقیقه نرسید که اومد. یه شلوار مشکی شش جیب پاش بود و یه تی‌شرت لش نفتی بالاش پوشیده بود. کلاه کپ‌ش رو برعکس سرش کرده‌ بود و دستش پر بود از انگشت‌تر و دستبند. یه تیپ لاتی که عمراً کسی تشخیص می‌داد آدمی که زیر این لباس‌هاست کیر نداشته باشه!
بدون اینکه چیزی بگه، از دکه یه بسته سیگار خرید و گفت: «راه بیوفت…»
دنبالش راه افتادم و چند متر اون‌ طرف‌تر رو نیمکت نشستیم. یکم سر و صورتم رو کاوش کرد و گفت: «صورتت ناجور به گا رفته عمو گرگه. رسیدگی نکنی زخم‌هات عفونت می‌کنن و صورتت از اینی که هست کج و کوله‌تر می‌شه.»
پوزخند زدم و گفتم: «گرگ هرچی زخمی‌تر، وحشی‌تر! زخم‌هام رو دوس دارم دُکی، بهم احساس قوی بودن می‌ده!»
گفت: «آدمایی که زخم‌های بیشتری دارن، قوی‌ترن. از آدمای زخمی خوشم میاد. می‌شه روشون حساب کرد. آدم‌هایی که از زخم می‌ترسن، مفت نمی‌ارزن!»
لا به لای حرف‌هاش، گوشی‌ش زنگ خورد، جواب داد و گفت: «همون جای همیشگی، پول نداری نیا!»

چند لحظه بعد یه دختر قد بلندِ لاغر، با صورت استخونی رو به رومون ایستاد. با اینکه پای چشم‌هاش گود افتاده بود، اما چیزی از زیبایی چشم‌های مشکی‌ش کم نمی‌کرد. با صدای گرفته و بی‌حال خطاب به دکتر گفت: «پنیر داری؟!»
باورم نمی‌شد همچین دختر نازی معتاد باشه. سن‌ش هم کم به نظر می‌رسید با اینکه معلوم بود مصرف‌ش بالاست.
دکتر گفت: «چقدر می‌خوای؟!»
-اندازه‌ی ۳۰ تومن…!
+۳۰ تومن؟ با ۳۰ تومن تُف لای کونت هم نمی‌ندازن بچه! برو نبینمت…
-جون هرکی دوست داری اذیتم نکن. به خدا خمارم حالم خوب نیست.
+حال و حوصله‌ی چسناله ندارم. بزن به چاک.
-بابا یه چُس پودره دیگه. جون بچه‌ات بده ببرم دارم می‌میرم.
دکتر عصبی شد و گفت: «چه گهی خوردی؟ آخرین بارت باشه جون بچه‌ی من رو قسم می‌دی حرومی، وگرنه همینجا لخت می‌کنم و…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «بهش بده. من پولش رو می‌دم!»
بعد خطاب به دختره گفتم: «چند سالته اینقدر پاچیدی؟!»
گفت: «مگه من پرسیدم چند سالته که مواد می‌فروشی؟»
گفتم: «من از وقتی چشم باز کردم، مشغول جا به جایی و فروش مواد بودم. تو دود بزرگ شدم و هر آشغالی رو که تو فکر کنی دیدم. ولی اونقدر جنبه داشتم که مثل تو نشم!»
پوزخند زد و گفت: «بابا لوتی. بابا با جنبه. بابا خفن. تو جای من نبودی! پودرم رو بدید من برم.»
از بچه پررویی‌اش کفم بریده بود. دکتر موادش رو داد و گفت: «دفعه‌ی بعد از این فردین بازیا خبری نی. پول نداشتی نیا. حالا هم هِری.»
خواست بره، ولی یهو برگشت. بهم نگاه کرد و گفت: «۲۰ سالمه!»
گفتم: «حیف توئه…»
لبخند تلخی زد و گفت: «آره حیف شدم…»
پرسیدم: «اسمت چیه؟»
گفت: «دُرسا… اگه ساقی هستی بیام پیشت. اولین باریه که کاسب نخواست عوض مواد مفتی دستمالیم کنه!»
گفتم: «تو مرام ما نی.» بعد به دکتر نگاه کردم و خطاب به درسا گفتم: «بزن تو گوشیت!»
شماره‌ام رو بهش دادم و رفت. دکتر ازم شکار شد و گفت: «نگفته بودی مشتری دزدی!»
پوزخند زدم و گفتم: «تو هم نگفته بودی ساقی هستی!»
-هستم! تورو سننه؟
+به من که ربطی نئاره. ولی فکر می‌کردم زینبِ ستم کشی و از بی کفنی زنده‌ای. نگو وضعت از ما هایی که زیر اندازمون زمین و رو اندازمون آسمونه غنی‌تری!
-آسمون ریسمون بهم می‌بافی که بزنی زیر قولت؟ نخواستیم مشتی، اون چندرغاز واس خودت.
پولی رو که تو نایلون مشکی پیچیده بودم بهش دادم و گفتم: «ما سرمون بره قول‌مون نمی‌ره! فقط من موندم، به قول خودت این چندرغاز چه دردی ازت دوا می‌کنه؟!»
پول رو گرفت و گفت: «اولندش که کاچی بهتر از هیچی. دومندش که سرکه‌ی مفت از عسل شیرین تره! سومندش که ریال ریال جمع گردد وانگهی دلار شود!»
گفتم: «کسی که دنبال دلاره، هدفش اون ور آبه! نگو نه، که هیچ‌جوره تو کتم نمی‌ره!»
-اینش دیگه به خودم مربوطه.
+به هر حال خواستم بگم که هدف‌مون یکیه! من و داداشام هم داریم جمع می‌کنیم که بزنیم و بریم اَ این گهدونی…
-اون سه تا داداشات بودن؟
+آره‌.
-تَنی؟!
+نه. داداش خونی. براشون خون می‌ریزم.
-نکشیمون سامورایی. فعلاً که این دختر مفنگیه بدجور تو گلوت گیر کرده. عاشقش بشی باختی! زندگیت رو، داداش‌هات رو، جوونیت رو، آرزوهات رو…
+چیزی ازش می‌دونی؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: «حالا…»
بعد ادامه داد: «اون چیزی رو که لازم بود بهت گفتم، اگه عاقل باشی سمتش نمی‌ری!»
خندیدم و گفتم: «عشق مال جوجه‌هاست، یه گرگ همیشه تنهاست. ما نه وقت این بچه بازیا رو داریم، نه ریختشو و نه اعصابشو.»
گفت: «‏عشق مثل آتیشه! آدمای عاقل کنارش گرم میشن، آدمای احمق خودشون رو میسوزونن!»
به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم: «تو جزو کدوم دسته‌ بودی؟»
گفت: «احمقا… سعی کن احمق نباشی!»
یکم مکث کردم و گفتم: «داستان زندگیت قطعاً شنیدنیه دُکی.»
بلند شد و مقابلم ایستاد. لبخند زد و گفت: «زندگی‌ احمقا شنیدن نداره… در ضمن، دیگه به من نگو دُکی، اسم من “پریسا” هست، تو بگو پَری!»
لبخند زدم و گفتم: «هیوا…»

یک روز بعد…

با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم. بعد از دیدن اسم رضا، آخرین کام رو از سیگار گرفتم و خاموشش کردم. جواب دادم و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: «باید ببینمت.»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «محل قدیم، رو دیوار پارک، جلو خونه‌ی قدیمی‌تون…»
با تعجب پرسیدم: «تو که می‌دونی من از اونجا بدم میاد و ازش بیزارم! چرا اونجا؟»
گفت: «بیا بهت می‌گم.»

پوشیدم و زدم بیرون. دم دمای غروب بود و پایین تو اوج شلوغی‌ش. خیلی وقت بود به محل قدیمی برنگشته بودم. بدم می‌اومد از اونجا، از خیابون‌هاش، از کوچه‌هاش، از خونه‌هاش، از آدم‌هاش… از هرچی و هرکی که به اونجا ربط داشت متنفر بودم و چشم و اعصاب دیدن‌شون رو نداشتم. برام مهم بود که بدونم رضا چیکارم داره، ولی مهتر از اون، این بود که چرا اونجا؟!
به کوچه قدیمی که رسیدم، خاطرات و احساسات تلخ گذشته دوباره برام مرور شدن. خاطراتی که مثل یه تیغ کُند بودن. تیغ کُندی که پاره نمی‌کرد و فقط زخم‌هاش می‌موند…

دقیقا رو به روی خونه‌مون، یه دیوار سنگی کوتاه چیده بودن که پارک رو از خیابون جدا کنن. پارکی که بیشتر از بچه‌ها، ساقی و مفنگی به خودش دیده بود. رضا رو دیوار نشسته بود و منتظر من بود. رفتم کنارش نشستم و بدون هیچ حرف پس و پیشی گفتم: «چرا اینجا؟!»
گفت: «پایین شهر تو هوای گرگ و میش قشنگ‌تره!»
گفتم: «چرا اینجا رضاااا؟!»
گفت: «می‌دونی چرا بهش می‌گن گرگ و میش؟ چون هوا یه رنگی می‌شه که توش نمی‌شه گرگ رو از میش تشخیص داد. برای همینه که پایین شهر تو این هوا قشنگ‌تره! چون اون کثافت همیشگی‌ش به چشم نمیاد. کسی از دور ببینه میگه واو چه منظره‌ی دلنوازی. ولی کافیه یکم نزدیک‌تر بشه و چند ساعتی رو توش قدم بزنه. اونجاست که به عمق لجن بودن این منظره‌ی دلنواز پی می‌بره…»
اصلاً نمی‌دونستم چی می‌گه و می‌خواد به چی برسه. چیزی نگفتم و منتظر موندم که بره سر اصل مطلب.
ادامه داد: «وضعیت الان ما هم همینه هیوا. یه وضعیت گرگ و میش. باید بتونیم درست رو از غلط تشخیص بدیم. اشتباه کنیم به گا می‌ریم. من تو کشتن علی شک ندارم و مرگ کمترین مجازاتشه. اون هنوزم که هنوزه از بچه‌های کم سن و سال سواستفاده می‌کنه و دست از کثافت کاری‌هاش برنداشته. کسی هم نیست بگه خرت به چند و اینم قلدر قلدر داره می‌تازونه. ولی اسکندر… می‌دونم اون از بچگیِ ما سواستفاده کرد و بارها ما رو فرستاد تو دهن شیر. ولی عوضش بهمون شیتیل داد. هر گهی براش خوردیم، پولش رو گرفتیم. هوامون رو داشت و گرگ بارمون آورد. یادمون داد چطوری تو این گهدونی دووم بیاریم. عین سگ از همه‌چی می‌ترسیدیم، الان جیگرمون جیگره گرگه و خایه داریم اندازه کپسول گاز. می‌خوام بگم گاز گرفتن دستی که عسل تو دهنمون گذاشته کار خوبی نیست و…»
حرفش رو قطع کردم، پوزخند زدم و گفتم: «عسلی که از زهرمار تلخ‌تر بود…»
گفت: «هرچی. گاز گرفتن همچین دستی تاوان داره هیوا. اون هر عنی باشه حقش مرگ نیست. پس تو ظاهر و از دور و از دید من اسکندر منتفیه. ولی اونی که اسکندر رو آورد تو بازی تویی! باید دلیلت برای کشتنش قانع کننده باشه. اون شبی که تا صبح نتونستی سر رو بالشت بذاری چه اتفاقی افتاد؟ مادرت تو اون دفتر چی نوشته بود؟»
بهش نگاه کردم و گفتم: «هرچی! یعنی تو به حرف من اعتماد نداری؟ اصلاً گیریم من دروغ می‌گم. من می‌خوام این آدم رو بکشم. هستی بسم اللّٰه، نیستی صغرا کبرا نچین. تمام…»
بلند شدم که برم، دستم رو کشید و نشوندم سرجام. تو چشم‌هام خیره شد و گفت: «تو بگو دست، من برات سر میارم! رفاقت‌مون سر جاشه.» بعد زد رو سینه‌ام و گفت: «می‌خوام سفره‌ی این لاکردار رو برام باز کنی. می‌خوام بدونم چی اینقدر سوزوندتت که راضی به مرگ پدرت شدی. می‌خوام بدونم، می‌خوام بشنوم، می‌خوام اونه کینه‌ای که تو سینه‌ات هست تو سینه‌ی منم باشه. می‌خوام با خیال راحت و دل قرص کاری رو که باید انجام بدم!»
پیشونی‌ام رو خاروندم و نفس عمیقی کشیدم. به زمین خیره شدم و گفتم: «اولین و آخرین نفری هستی که این رو بهش می‌گم. بین خودمون…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «می‌مونه! می‌دونی که می‌مونه…»
بدون اینکه نگاهم رو از زمین بردارم، گفتم: «اون شب با صدای بلند اسکندر از خواب پریدم. بلند بلند می‌گفت گه نخور… شُل کن… فقط بگو چشم… امشب رو زهرمارمون کنی، این ماه رو زهر مارت می‌کنم…
شبا من تو اتاق می‌خوابیدم و قبل از خواب در رو ازم قفل می‌کردن. دلیل‌شون هم این بود که عین کسخلا تو خواب راه می‌رم.
از نوری که از زیر در وارد اتاق شده بود فهمیدم که چراغ‌های هال روشنه و طبق معمول اسکندر و مامانم دعوا دارن. گوشم رو به در چسبوندم که بفهمم قضیه چیه. مامانم در جواب اسکندر با صدای لرزون و بغض‌آلود و آروم می‌گفت باشه آروم باش… تورو خدا آروم هیوا بیدار می‌شه… اصلاً هرچی تو بگی…
صدای جفت‌شون قطع شد. همیشه از اینکه دعواشون بشه می‌ترسیدم. با شروع دعواشون دنیا رو سرم خراب می‌شد ‌و با تموم شدن دعواشون انگار دنیا رو بهم پس می‌دادن. با قطع شدن صدا، یه نفس راحت کشیدم و خوشحال از اینکه باز دعوا سر نگرفت، خواستم بخوابم که صدای نفس‌نفس زدن و ناله‌های آروم مادرم شروع شد! تو عالم بچگی دوباره تو دلم آشوب شد که نکنه بلایی سر مامانم بیاره. همونجا دراز کشیدم و از زیر در سعی کردم بیرون رو ببینم، که کاش نمی‌دیدم…»
رضا با چشم‌های پر از سوال بهم خیره شده بود و منتظر ادامه‌ی حرفم بود. ولی گفتن اون کلمات به این راحتی‌ها نبود و سنگینی گفتن‌شون کمر هر مردی رو خم می‌کرد. چشم‌هام رو بستم و گفتم: «مادرم لختِ مادرزاد کف زمین دراز کشیده بود و یه مرد روش خوابیده بود. یکم اونورتر اسکندر کنار بساط تریاکش نشسته بودم و با دستی که لای پاهاش بود، به مادرم و مرد غریبه خیره شده بود و زیر لب حرف می‌زد… خیلی بچه بودم و دیدن همچین چیزی برام عجیب و مبهم و ترسناک بود. تا خود صبح خواب به چشم‌هام نیومد و ذهنم پر شده بود از سوال‌های بی جواب… فردای همون شب، مادرم تو آتیش زنده‌زنده سوخت. بعد از اون ماجرا، اون سوال‌های بی جواب جاشون رو به یک سوال دادن! اونم اینکه کی مادرم رو سوزوند! این سوال هی تو ذهنم موند و همیشه برام مرور می‌شد. تا اینکه اون دفتر رو خوندم. با خوندن اون دفتر، به جواب تک‌تک سوال‌هام رسیدم و به عمق حرومزادگی و کثافت بودن اسکندر پی بردم… مادرم با دست‌های خودش، خودش رو ازم گرفت. دلیلش هم جهنمی بود که اسکندر براش ساخته بود. جهنمی که تحملش از تحمل کردن سوختن تو آتیش واقعی سخت‌تر بود…»
رضا بلند شد و رو به روم ایستاد. بغلم کرد و سرم رو روی سینه‌اش گذاشت. چند دقیقه بعد ازم جدا شد، با چشم‌های پر از نفرت بهم خیره شد و گفت: «خاکسترش رو برات میارم…»

لا به لای دردِ دل‌ها و مرور نقشه‌ای که رضا کشیده بود، گوشیم زنگ خورد:
-الو… بگو.
-الان؟
-نیستم. نمی‌تونم، جایی‌ام.
-می‌گم نمی‌تونم.
-ای بابا، گاییدی! نمی‌خواد… آدرس بده خودم میارم برات.
-حله. بسلامت.
گوشی رو که قطع کردم، رضا گفت: «کی بود؟»
گفتم: «مشتریه. مواد می‌خواد، بدجور پاچیده.»
گفت: «من می‌شناسم؟»
گفتم: «نه اینجا نمی‌شینه. غریبه‌ست. من برم دیگه حاجی.»
از سکوی سنگی پرید پایین، رو موتورش نشست و گفت: «بشین خودم می‌برمت. یه چرخی هم تو این گهدونی می‌زنیم…»

یادمه روزای اولی که اومده بود پایین، حتی نمی‌تونست دوچرخه برونه و وقتی می‌خواست از خیابون رد بشه، یا از پل هوایی می‌رفت، یا منتظر می‌موند چراغ قرمز بشه! ولی حالا چشم بسته، از پایین تا بالا رو لایی می‌کشید و چراغ قرمز به چپ‌ترین نقطه‌ی تخم‌ش بود. تو اون چند سال از یه بچه‌ی ترسوی نُنُر تبدیل شده بود به یه هیولای نترس که خود منم گاهی ازش می‌ترسیدم…

چند دقیقه بعد به آدرسی که دُرسا داده بود رسیدیم. کنار یه قبرستون خیلی قدیمی که بهش می‌گفتن “تایله” ! درسا با یه کُت رو‌ شونه‌هاش، رو‌ جدول کنار خیابون نشسته بود. به چند قدمی‌ش که رسیدیم، با دستپاچگی بلند شد و با دست‌های لرزون، پولی رو که تو جیب کت‌اش بود رو درآورد و بهم داد. آرایشش رو صورتش پخش و بالای ابروش زخم شده بود. به وضعیتش اعتنایی نکردم و خواستم مواد رو بهش بدم که رضا دستم رو گرفت و مانعم شد. به درسا نگاه کرد و گفت: «صورتت چی شده؟ چرا کفش پات نیست؟»
درسا یه نگاه عاقل اندر سفیح به رضا انداخت و گفت: «این گریمه مهندس! که چهار تا کسخل و ساده مثل تو دلشون به حالم بسوزه و من رو ببرن خونه‌شون. منم بعد از اینکه بی‌هوش‌شون کردم، مال‌شون رو بزنم و کیرشون کنم!»
نگاهش رو از رضا گرفت، به مواد اشاره کرد و گفت: «مواد من رو بدید برم. کار دارم.»
رضا بازم مانعم شد. تو یه حرکت انگشتش رو روی زخم درسا کشید و درسا سریع خودش رو عقب کشید. رضا خون‌ِ رو انگشتش رو چشید و گفت: «از کی تا حالا با خون واقعی گریم می‌کنید؟»
درسا عصبی شد و گفت: «این گه خوریا به تو نیومده بچه خوشگل. می‌گم مواد من رو بدید برم کار دارم.»
رضا مواد رو از دستم گرفت و به سمت درسا گرفت. درسا خواست مواد رو بگیره که رضا دستش رو عقب کشید و گفت: «ببین من نمی‌خوام اذیتت کنم. خودتم می‌دونی اگه با این وضع شب رو بیرون بمونی بدتر از اینی که الان سرت اومده، سرت میاد. به من ربطی نداره چه بلایی سرت اومده و کی هستی و کارت چیه. ولی می‌تونی امشب رو تو خونه‌ی من بمونی! نیازی هم نیست بترسی، چون خودم تو خونه نمی‌مونم. هر وقت هم…»
درسا حرفش رو قطع کرد و گفت: «یه چیز جدید بگید بابا. این داستانا دیگه خیلی کلیشه‌ای شده. شما مذکرا به سوراخ دیوار هم رحم نمی‌کنید حالا چه برسه به سوراخ‌های یه دختر تو حال و وضع من. بعدشم تو خودت از سیبیل‌هات کون می‌چکه قشنگ! من از تو بترسم آخه پلشت؟! تو مراقب کون خودت باش، نمی‌خواد نگران من باشی.»
بعد دستش رو به سمت رضا کشید و گفت: «موااااااااد…»
رضا مشتش رو باز کرد و مواد رو بهش داد. درسا هم مواد رو گرفت و با قدم‌های سریع ازمون دور شد…

چند روز بعد…

یه چاله‌ی کم عمق و عریض کندم. امیر دستم رو کشید و گفت: «کافیه بابا، مگه می‌خوای برای گاو قبر بکنی. تو همین جا می‌شن…»
گفتم: «چته؟! چرا اینقدر عجله داری؟»
گفت: «الان بقیه می‌رسن!»
گفتم: «کارد بخوره به اون شکمت…!»
آتیش رو روی چاله روشن کردم و سیب‌زمینی‌ها رو توی چاله انداختم. پیت رو نزدیک آتیش کشیدم و کنار امیر نشستم. به آتیش نگاه کردم و گفتم: «امیدوارم این مدت به خوبی بگذره و تهش بگایی نشه…»
امیر گفت: «ترسیدی؟!»
گفتم: «گه نخور بابا. من و ترس؟! تهِ تهِ تهش اینه که می‌ریم بالا. این زندگی نکبتی ارزونی خودِ ظالمش!»
خندید و گفت: «نترس. هیچ اتفاقی نمیفته. هنوز خیلی زوده برای مردن، این زندگی کلی روزای خوب بهمون بدهکاره. تازه اول راهه!»
گفتم: «چخبر از روژان؟ به کجا رسیدید؟»
یه آه از سر حسرت کشید و گفت: «دوستم داره هیوا. فقط می‌ترسه!»
گفتم: «تو چی؟! تو هم می‌ترسی؟»
گفت: «از این می‌ترسم که رفاقتم با رامیار شکراب بشه!»
با چوب دستی‌م سیب‌زمینی‌ها رو برعکس کردم و گفتم: «مردونه بری جلو و بگی خواهرت رو می‌خوام و اونم من رو می‌خواد، رفاقت‌تون شکراب نمی‌شه، همین‌جوری لفتش بدی و مخفیانه با خواهرش باشی و به گوشش برسه، رفاقت‌تون شکراب که هیچ، خونی می‌شه! یکی‌تون می‌زنه اون یکی رو نفله می‌کنه و می‌رینه تو تموم آرزوها و هدف‌هامون…»
گفت: «گفتنش به این راحتیا که فکر می‌کنی نیست. برم تو چشم‌های رفیق ده ساله‌م نگاه کنم و بگم با خواهرت دل دادم و قلوه گرفتم؟ خواهرتم دلش با منه؟ بنظرت چی فکر می‌کنه راجع به ما؟ نمی‌گه خواهرم و رفیقم از اعتمادم سواستفاده کردن؟!»
یکم فکر کردم، سرم رو خواروندم و گفتم: «می‌خوای من بهش بگم؟!»
تو همین حین رضا از دور اومد. امیر گفت: «بعداً می‌حرفیم…»

بعد از خوش و بش، رضا گفت: «خب بدون سوخت وقت، بریم سر اصل مطلب.»
گفتم: «پس رامیار چی؟!»
گفت: «رامیار برنامه رو می‌دونه. سپردم بهش یه کاری رو انجام بده. تا ما حرف‌هامون تموم بشه، اونم سر و کله‌اش پیدا می‌شه.»
امیر گفت: «خب پس برنامه چیه؟!»
رضا گفت: «یه نقشه چیدم مو لا درزش نمی‌ره. منتها عملی کردنش کار حضرت فیله! باید خیلی تر و تمیز و عاقلانه عمل کنیم.»
گفتم: «خب… ما سراپا گوشیم.»
رضا گفت: «یه مدت طولانیه که علی رو از دور زیر نظر گرفتم و آمارش رو دارم. علی هر سه‌شنبه شب می‌ره استخر و اونجا دنبال طعمه می‌گرده! پسرای نوجوون و جوون، از ۱۴-۱۵ ساله تا نهایتا ۲۰ ساله. بهشون نزدیک می‌شه و بعد از زبون بازی و ریختن طرح رفاقت، بهشون پیشنهاد نفر سوم رو می‌ده! بهشون می‌گه که من زن دارم و دوست دارم هر چند مدت یه بار یه پسر جوون و خوش بر و رو، جلو چشم خودم با همسرم رابطه داشته باشه. اگه طرف خام نشه و قبول نکنه، اون روی لاتیش رو نشون می‌ده و طرف رو تهدید می‌کنه و می‌ترسونه که به کسی چیزی نگه. ولی اگه طرف قبول کنه، اونجا تازه بدبختی‌هاش شروع می‌شه!»
امیر گفت: «پشمام… خب؟»
رضا ادامه داد: «تو اولین قرار دقیقاً همونی می‌شه که علی می‌گه و طرف با زن علی سکس می‌کنه که اعتمادش جلب بشه. ولی علی مخفیانه از اون سکس فیلم می‌گیره و می‌زنه تو کار اذیت و تهدید طرف به اینکه فیلم رو برای پدر و مادرت می‌فرستم. و از این راه تا مدتها از اون بچه سواستفاده می‌کنن و انواع و اقسام بلاها رو سرش میارن. از کون دادن بگیر تا برده شدن برای علی و زنش. و از تموم این ماجراها فیلم می‌گیرن و تا هر زمان که بخوان، از طعمه‌هاشون سواستفاده می‌کنن.
علی و زنش هر پنجشنبه غروب با نفر سوم‌ به باغ خودشون تو خارج از شهر می‌رن. شب رو اونجا می‌مونن و عصر روز بعد برمی‌گردن.»
گفتم: «عجب حرومزاده‌هایین. عن و فاضلاب با هم جورن! تو اینا رو از کجا می‌دونی؟»
رضا گفت: «یکی از اونایی که طعمه‌شون شده بود اینا رو بهم گفت.»
امیر گفت: «کمتر از این لجن‌بازیا هم ازشون انتظار نمی‌رفت. خب حاجی حالا اینا رو گفتی و شنیدیم و به فَرا حرومزاده بودنِ این مرتیکه و جنده‌اش پی بردیم. این ماجرا چه ربطی به نقشه داره؟»
رضا گفت: «طعمه‌ی بعدیش رو باید خودمون انتخاب کنیم!»
با تعجب پرسیدم: «خودمون انتخاب کنیم؟!»
گفت: «یکی که طرف ما باشه و وارد بازی بشه. با علی جور بشه و بهش نزدیک بشه. یکی که با کارایی که علی ممکنه باهاش بکنه مشکلی نداشته باشه!»
امیر گفت: «چرا باید یه آدم بخاطر کمک به ما و بدون هیچ چشم داشتی بره تو دهن شیر؟!»
رضا گفت: «پول! دور و برمون پره از  آدم‌هایی که حاضرن برای چندرغاز ریال روی ریل قطار بخوابن، دهن شیر که سهله!»
گفتم: «کسی مد نظرته؟!»
گفت: «آره.»
جفت‌مون با کنجکاوی به لب‌های رضا خیره شدیم. رضا بدون اینکه چیزی بگه، گوشی‌اش رو درآورد، به رامیار زنگ زد و گفت: «کجایی داداش؟»
رامیار گفت: «جلدی رو بومتم.»
رضا گفت: «گرگی یا روباه؟»
رامیار گفت: «گرگم دایی گرگ…»
رضا گفت: «آرتیکا باهاته؟»
رامیار گفت: «آره. داریم میایم اونجا…»
همین که رضا گوشی رو قطع کرد، امیر پرسید: «آرتیکا کیه؟!»
منم مثل امیر اولین بارم بود که همچین اسمی رو می‌شنیدم و هرچی که بود، بین رضا و رامیار بود.
رضا گفت: «آرتیکا یکیه که با زیرخواب شدن نه تنها مشکلی نداره، بلکه دنبال اینه که زیرخواب بشه!»
گفتم: «نمی‌خوای بگی دقیقا قضیه چیه؟! آرتیکا کیه؟ ماجراش چیه؟ ربطش به شما دوتا چیه؟»
رضا گفت: «یه آشناست! که گی تشریف داره و طی یه اتفاقاتی مچش رو گرفتیم و دستش زیر ساطورمونه! هرچند نیازی به استفاده از ساطور نبود و با همون چندرغاز ریال سر و تهش هم اومد…»

نیم ساعت بعد، رامیار با آرتیکا برگشت. بعد یه آشنایی جزئی و چند کلوم کصشعر تفت دادن، رضا خطاب به آرتیکا گفت: «خب تعریف کن!»
آرتیکا گفت: «تعریف می‌کنم، منتها قبلش چند کلوم حرف حساب باهاتون دارم.»
رامیار گفت: «چه حرفی؟ مگه حرف‌هامون رو نزدیم؟»
آرتیکا گفت: «این کاری که ازم می‌خواید کم کاری نیست، جدا از اینکه باید با یه گولاخِ سادیستی بخوابم، این کار ریسک جانی هم داره و فقط پول جوابگو نیست!»
رامیار گفت: «طفره نرو، تهش رو بگو.»
آرتیکا گفت: «من یه شرط دارم.»
بعد به رضا اشاره کرد و گفت: «منتها شرطم رو فقط به رئیس‌تون می‌گم!»

"این بخش از داستان، توسط آرتیکا روایت می‌شود. (بخش بولد شده)"

سر تایمی که رامیار بهم گفته بود، سر قرار بودم. همونجا کنار موتور رو جدول نشستیم و منتظر موندیم تا علی از خونه بیرون بیاد. رامیار گفت: «چرا قبول کردی؟»
گفتم: «بخاطر پولش!»
خندید و گفت: «احتمالاً تو اولین آدم این کره‌ی خاکی هستی که بخاطر اون چُس تومن حاضر می‌شی خودت رو بفروشی!»
پوزخند زدم و گفتم: «پس احتمالاً با آدم‌های بدبخت این کره‌ی خاکی برخورد نداشتی!»
دوباره خندید. بهم نگاه کرد و گفت: «من خودم گل سرسبد آدم بدبخت‌هام… ولی می‌دونم که دلیلت برای قبول کردن این کار پول نیست!»
این‌بار من خندیدم و گفتم: «پس چیه؟»
گفت: «نمی‌دونم، ولی مطمئنم که دلیلت پول نیست…»
تو همین حین علی با یه ساک ورزشی از خونه بیرون اومد. رامیار گفت: «دهنتو رضا… خودشه، داره می‌ره استخر. بشین بریم.»
سوار شدم و راه افتادیم. کل مسیر دستم دور شکمش بود و کاملاً بهش چسبیده بودم. همیشه حس خوبی ازش می‌گرفتم، حتی اون وقت‌هایی که بهش کون می‌دادم! نمی‌دونم چرا، ولی اون تنها کسی بود که بعد از سکس باهاش حس بدی نمی‌گرفتم و از خودم متنفر نمی‌شدم…
نیم ساعت بعد به استخر رسیدیم. رامیار یه بار دیگه باید و نبایدها و نکاتی رو که لازم بود بهم گفت. قبل از اینکه برم، گفتم: «می‌خوای دلیل قبول کردنم رو بدونی؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «می‌خوام فانتزیم رو عملی کنم!»
با تعجب پرسید: «مگه فانتزیت چیه؟»
گفتم: «تجاوز… دوست دارم یکی بدون مراعات بهم تجاوز کنه!»
از اینکه اینقدر بی‌پروا همچین چیزی رو گفتم شوکه شد.
ادامه دادم: «اگه نگران منی و دلت می‌خواست این کار رو قبول نکنم، چرا بهم پیشنهادش کردی؟!»
یکم مکث کرد و چند لحظه بعد گفت: «شاید بعداً بهت گفتم…»
چند دقیقه بعد وارد استخر شدم. تو رختکن موقع لباس عوض کردن، یکم این چشم اون چشم کردم که علی رو ببینم. دقیقا انتهای رختکن و رو به روی من داشت لباس عوض می‌کرد. یکم بیشتر که بهش دقت کردم گرخیدم و ته دلم خالی شد. یه مرد گولاخِ آرنولد فشرده‌، ابرو پاچه بزی با موی فر، بدنش پشمک سیاه عینهو گوریلِ کوتوله و نیم رخش مثل گوز فیثاغورث بود. یه چیز وحشتناک و نچسب و غیر قابل توصیف. تو حال و هوایی بودم که کلاً ول کنم برم، ولی تصور اینکه یه آدم وحشی مثل این بی‌رحمانه تو کونم تلمبه بزنه مثل کرم افتاده بود به جونم! خلاصه بعد از ذکر “کونِ لق آفرینش” مایوی تنگِ کون نمام رو پوشیدم و وارد استخر شدم. تو اون شلوغی و همهمه‌ی استخر، بین کلی آدم چاق و لاغر و پیر و جوون پیدا کردن یه آدم به خصوص کار سختی بود. اما پیدا کردن یه گوریل پشمی کوتوله، عینهو آب خوردن بود. علی تو جکوزی لش کرده بود و عین جغد سرش به تموم زاویه‌های ممکن می‌چرخید و کون‌ِ پسرای اطراف رو دید می‌زد. برنامه این بود که من تو چشمش باشم تا چشمش من رو بگیره و طرح دوستی و آب بده دریا می‌دم و زغال قلیونتم و آب دماغتم رفیق و… رو باهام بریزه. منم مثل یه بچه خونگیِ مامانی ساده‌لوح گولش رو بخورم و کون به تله‌اش بدم.
به سمت جکوزی رفتم و دقیقاً رو به روی علی تو آب نشستم. تو همون لحظات اول متوجه نگاهش شدم و جنس نگاهش رو فهمیدم. ظاهراً کار سختی نداشتم. بی اعتنا به علی چشم‌هام رو بستم و لش کردم که علی راحت بتونه بهم نگاه کنه که تو گلوش گیر کنم. چند لحظه بعد از آب بیرون اومدم و لبه‌ی جکوزی نشستم. شروع کردم به ماساژ دادن رون پام و جوری وانمود کردم که انگار پام آسیب دیدگی داره. بعد یه نگاه به علی کردم و بعد از اینکه چشم تو چشم شدیم، یه لبخند تحویلش دادم و بلند شدم و به سمت سونا بخار رفتم. همین که در سونا رو پشت سرم بستم، در باز شد و علی هم پشت‌بند من وارد شد! استرس گرفتم، یه نفس عمیق کشیدم و منتظر واکنش علی موندم. بجز من و علی، سه-چهار نفر دیگه تو سونا بودن. علی یکم تو سونا قدم زد و بعد شیلنگ آب سرد رو برداشت و اومد کنار من نشست. یکم از آب خورد و بعد خطاب به من گفت: «ماشاللّٰه چه شیر پسری! بچه‌ی کجایی؟»
گفتم: «مخلصیم آقا، ماشاللّٰه به خودتون. با این سن چه بدن ورزیده‌ای دارید. من بچه‌ی همین اطرافم، شما چی؟»
از پپسی که براش باز کرده بودم کف کرد و از ذوق دهنش عینهو جرز دیوار بیخ و بنا گوشش رو رد کرد و رسید به ماتحتش! کاملاً به سمتم برگشت و گفت: «عزیز دلمی. منم بچه‌ی همین اطرافم. اولین بارته میای این استخر؟ تا حالا ندیده بودمت.»
لامصب انگار سگ‌‌بِرگر خورده بود از بس دهنش بو گند می‌داد. از اون فاصله‌ی نزدیک، از چیزی که فکر می‌کردم زشت‌تر و کریه‌تر و ترسناک‌تر بود و کم مونده بود خایه کنم و همونجا از ترس برینم. ولی خودم رو جمع و جور کردم و گفت: «اره اولین بارمه. زیاد با استخر حال نمی‌کنم، الانم پام آسیب دیده و به سفارش دکترم مجبور شدم بیام!»
نخی که بهش داده بودم رو گرفت و سریع گفت: «خدا بد نده، کجای پاته دقیقاً؟ من ماساژ بلدم، اگه بخوای من می‌تونم ماساژش بدم برات حال کنی!»
گفتم: «همسترینگم! دقیقا انتهای رون‌ام و زیر باسنم! دکترم گفته ماساژ خیلی جوابه، ولی خب قطعاً من به شما زحمت نمی‌دم!»
نزدیک‌تر شد و گفت: «نههههه بابا چه زحمتیییی گل پسر. من نوکرتم هستم، بخواب ماساژت می‌دم!»
لبخند زدم و با لحن خاصی گفتم: «ممنون.» و همونجا رو سکو دراز کشیدم. علی اومد و روی پاهام نشست و شروع کرد به ماساژ دادن پشت رون پام. هر بار که از پایین به بالا دستش رو روی پام می‌کشید، عمداً یکم بالاتر می‌رفت و کونم رو هم لمس می‌کرد. وقتی دید چیزی نمی‌گم، جسورتر شد و رسماً شروع کرد به مالیدن کونم. آروم لمبرهای کونم رو ماساژ میداد و هرازگاهی سفت تو مشتش فشارش می‌داد. چند لحظه بعد یکی از دست‌هاش رو از زیر مایوم رد کرد و بدون مایو کونم رو لمس کرد! سریع یه تکونی به خودم دادم و گفت: «ممنون کافیه! خسته شدین!»
بعد از زیر دستش پا شدم و نشستم. انگار تو ذوقش خورد، بهم نگاه کرد و گفت: «چی شد ماساژم رو دوست نداشتی؟ چرا پا شدی یهو؟»
گفتم: «نه اتفاقاً عالی بود!» بعد با صدای آرومتر و جوری که فقط علی بشنوه گفتم: «ولی اینجا جاش نیست!»
لبخند روی لبش نشست، شیلنگ آب رو برداشت، یکم آب خورد و بعد آب رو به سمتم گرفت و گفت: «می‌خوریش؟!»
به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: «آره!» یکم از آب رو خوردم و بلند شدم. از سونا بیرون زدم و آروم‌آروم به سمت حموم‌های استخر رفتم. علی هم پشت سر من با فاصله می‌‌اومد. چون هنوز کلی تایم مونده بود، حموم‌ها خلوت بودن و کسی اونجا نبود. وارد یکی از حموم‌های سر بسته شدم و در رو بستم. به دقیقه نکشید که در باز شد و علی اومد تو! بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه، جلوش زانو زدم و شورتش رو پایین کشیدم. کیرش هم عین خودش کیری بود. یکم پشم داشت و به شدت تیره بود. درازی آنچنانی هم نداشت، فقط یه کمی کلفت بود. اول با دوش حموم کیرش رو آب کشیدم و بعد، چشم‌هام رو بستم، کیرش رو کردم تو دهنم و شروع کردم به ساک زدن. سرم رو تو دستش گرفت و گفت: «چشمات رو باز کن. دوست دارم وقتی که کیرم تو دهنته چشمات رو ببینم!»
چشمام رو باز کردم و با شدت بیشتری کیرش رو ساک زدم. زیر لب گفت: «جووون چه شاه ماهی‌ای گیرم اومده…»
چند لحظه بعد، کیرش رو از دهنم بیرون کشید و بلندم کرد‌. به سمت دیوار چرخوندم و مایوم رو پایین کشید. کونم رو تو مشتش فشار داد و گفت: «بنازم کونتو کبوتر… دستات رو به دیوار تکیه بده و قمبل کن. نترس لا کونی می‌رم تا آبم بیاد.»
به دیوار تکیه دادم و قمبل کردم براش. کیرش رو لای کونم گذاشت و شروع کرد به تلمبه زدن. هر چندثانیه یه بار، آب دهنش رو پرت می‌کرد لای کونم و تلمبه‌هاش رو سریعتر می‌کرد. منم به شدت تحریک شده بودم و همزمان کیرم رو می‌مالیدم. صدای نفس‌های جفت‌مون حموم رو گرفته بود و اگه کسی از جلوی حموم رد می‌شد قطعاً متوجه ماجرا می‌شد. یهو تلمبه‌های علی متوقف شد و گفت بچرخ! به سمتش چرخیدم. کیرش رو به سمت کیرم گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن کیرش. یهو ارضا شد و آبش با حجم زیادی رو کیر و خایه‌هام پاشید. اینکارش تحریکم رو به اوج خودش رسوند و چند ثانیه بعد با لذت عجیبی ارضا شدم و آب کیرم روی کیر و خایه‌های علی پاشید… با اینکه اصلاً انتظارش رو نداشتم، ولی یکی از بهترین لحظه‌های سکسی زندگیم تا اون لحظه بود!
بعد از استخر، علی شماره‌ام رو گرفت و گفت: «برای آخر هفته باهات هماهنگ می‌کنم بیا خونه‌باغ من، که امشب رو برات جبران کنم و مفصل‌تر برنامه‌ی ماساژ رو بچینیم!»
لبخند زدم و گفتم: «به شدت پایه‌ام! اخر هفته تنهاییم؟!»
گفت: «نه. سه نفریم!»
گفتم: «ولی من قرار نیست بجز تو با مرد دیگه‌ای سکس کنم!»
لبخند زد و گفت: «مرد نیست، زنه…!»

بعد از استخر ترک موتور رامیار نشستم و راه افتادیم. رامیار پرسید: «چی شد؟!»
با بی حوصلگی جواب دادم: «اوکیه…»
گفت: «تعریف کن.»
گفتم: «حسش نیست رامیار ول کن. بعداً می‌گم برات.»
رامیار متوجه بی حوصلگی‌م شد، دیگه چیزی نگفت و بی‌خیال شد.
موهام کامل خشک نشده بود و هوای سردی که به سر و صورتم می‌خورد، تن و بدنم رو به لرز انداخته بود. محکم‌تر رامیار رو بغل کردم و سرم رو به پشتش چسبوندم که هوای کمتری به سرم بخوره. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم با گرمای تنِ همیشه داغش گرم بشم. تو همین حال لذتبخش بودم که رامیار خلوتم رو با پشتش به هم زد و گفت: «آرتیکا یه سوال بپرسم راستش رو می‌گی؟ نه نگو جون رامیار.»
خندیدم و گفتم: «نه…»
گفت: «بی‌مزه… جریان فانتزی تجاوز و اون کصشعرایی که گفتی چی بود؟»
گفتم: «هر وقت تو شاشت کف کرد و راز مگوت رو بهم گفتی، منم می‌گم.»
گفت: «تو بگو، منم می‌گم.»
گفتم: «کص می‌گی، نمی‌گی.»
گفت: «به جون آبجی‌م می‌گم، تو بگو اول.»
رامیار هیچوقت جون آبجی‌ش رو دروغ قسم نمی‌خورد.
گفتم: «نمی‌دونم چند ساله‌م بود، فقط می‌دونم اونقدری بود که خاطراتش یادم بمونه. شاید سه، چهار یا نهایتاً پنج سال. مادرم جایی نداشت من رو اونجا بذاره و مجبور بود با یه بچه تو بغل، بزنه تو دل خیابونا دنبالِ چُس تومن پول برای یه لقمه نون! حالا این لقمه نون گاهی تو ماشین مشتریا بود و گاهی تو خونه‌شون! اگه تو ماشین بود که من عقب می‌نشستم و با یه چیزی سرگرم می‌شدم، تا مادرم ساک بزنه و طرف آبش بیاد. اگه تو خونه بود، که مادرم و طرف می‌رفتن تو اتاق و من بیرون اتاق منتظر می‌موندم تا کارشون تموم بشه. اون موقع‌ها گاوتر و بچه‌تر از این حرف‌ها بودم که بفهمم داستان چیه، تا اینکه یه بار، مشتری نه ماشین داشت و نه خونه! یه مغازه‌ی ده-دوازده متری داشت که جایی هم نداشت من برم که شاهد ماجرا نباشم. همونجا جلو چشمام، مادرم و مرده لخت شدن و مرده جلو چشمم با مادرم خوابید. این اولین بارش بود، ولی آخریش نبود. چون مادرم صیغه موقت طرف شد و بارها اون اتفاق افتاد. ولی کاش همه‌چی به همینجا خلاصه میشد. بعد از صیغه‌‌ی مادرم با غُلام، خیلی پیش میومد که من با غلام تنها بشم. من تو خیال خام خودم غلام رو جای پدر نداشته‌م می‌دونستم و اون من رو یه تیکه گوشت دیگه مثل مادرم! از بوس و بغل و دستمالی شروع شد، به درمالی رسید و تهش هم به تجاوز! مادرمم می‌دونست ها! ولی چیزی نمی‌گفت… نمی‌تونست بگه یا نمی‌خواست بگه رو نمی‌دونم… ولی نمی‌گفت، لام تا کام… هیچی…»
لا به لای بغضِ تو گلوم، خندیدم، اشک گوشه‌ی چشمم رو پاک کردم و گفتم: «اون موقع تجاوز برام خیلی دردناک بود، ولی الان لذتبخشه! نمی‌دونم چرا، ولی شاید آدما از درد و مرور دردهاشون لذت می‌برن…»

بعد از مطرح کردن ماجرای شرط، با رضا قدم‌زنون یکم از بچه‌ها دور شدیم. رضا ایستاد، دست به سینه شد و گفت: «خب من سراپا گوشم داداش. شرطت چیه؟»
گفتم: «من هیچ حسی به زن‌ها ندارم و تا حالا تو عمرم نه به زنی فکر کردم و نه با زنی ارتباط داشتم. تصور اینکه قراره با یه زن بخوابم، یا برده‌اش بشم که کص و کونش رو بذاره تو دهنم، یا با دیلدو کونم بذاره، یا بشینه بشاشه روم و شاشش رو به خوردم بده، یا چه می‌دونم کیرم رو بکنه تو کصش، یا دستش رو تا آرنج تو کونم فره کنه یا باهام لب بگیره و… واقعاً برام ترسناک و وحشتناک و چندشه. خودتم می‌دونی که تک‌تک این اتفاقات ممکنه پیش بیاد و این غیر ممکن نیست…»
رضا حرفم رو قطع کرد و گفت: «اصل مطلب؟!»
گفتم: «همونجوری که خوابیدن با یه مرد برای تو سخت و چندش و غیر ممکنه، خوابیدن با یه زن هم برای من همچین حسی داره. ولی من می‌خوام بخاطر کمک به شما انجامش بدم!»
بعد دستم رو تو جیبم کردم و دوتا کاندومی که از قبل آماده کرده بودم رو درآوردم. به کاندوم‌ها اشاره کردم و گفتم: «من و تو و رامیار! سه تایی!! اگه قبول نکنی همه‌چی کنسله و آبی از من گرم نمی‌شه!!!»
انگار از شرطم جا خورد و انتظار همچین چیزی رو نداشت. به زمین خیره شد و چند لحظه بعد گفت: «قبوله!»
کف دستم رو بالا آوردم، به کف دستم اشاره کردم و با لبخند گفتم: «علی فِری کَفِته! کار رو تموم شده بدون…»

سه هفته بعد…

بهش می‌گفتن چاله‌ی شیطان! در ظاهر یه بازار ساده تو پایین شهر، اما باطن‌ش کثیف‌تر از این حرف‌ها بود! از چاقو و قمه تا کُلت و کلاشینکف، از حشیش و تریاک تا گل و نفس شیطان، از شرخر و ساقی تا دزد و قاتل توش پیدا می‌شد. وارد بازار که شدیم، به رضا گفتم: «داستان چیه دایی؟ چرا اومدیم اینجا؟»
گفت: «گفتنی نیست، باید ببینی!»
چند قدم که رفتیم، یکی آروم کنار گوش‌مون گفت: «اسپری، ورق، شوکر، قمه، پنجه بوکس، حشیش، هرویین…»
رضا حرفش رو قطع کرد و گفت: «دنبال رامین لودرم. کجا می‌تونم پیداش کنم؟»
یارو گفت: «چیکارش داری؟ چیزی می‌خوای خودم بهترش رو دارم قناری!»
رضا گفت: «لودر می‌خوام!»
یارو گفت: «اهان… چند متر پایین‌تر، بپیچ به راست، مغازه‌ش اونجاست.»

مسیری رو که یارو گفت رو رفتیم و به یه مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی رسیدیم! ویترین مغازه پر بود از لودر پلاستیکی و سر در مغازه زده بود “اسباب بازی رامین لودر”. وارد مغازه که شدیم، رامین رو دیدم، اونجا بود که فهمیدم لقب لودر ربطی به مغازه‌اش نداره و طرف چهره‌ و هیکلش با لودر مو نمی‌زنه! انگار خدا می‌خواسته این رو لودر کنه ولی لحظه‌ی آخر پشیمون شده و از روح خودش تو لودره دمیده و یه آدمِ لودری ساخته. یا شاید هم طرف حاصل جفتگیری مادرش با لودر بوده! بماند…

رضا بدون حرف پس و پیش گفت: «سیرک دارم و دنبال یه لودرم که دلقک‌هام رو سوارش کنم. البته یه دلقک کم دارم! کجا می‌تونم پیداش کنم؟»
رامین یکم مکث کرد و گفت: «اشتب اومدی گل پسر. اینجا لودر فروشیه نه دلقک فروشی!»
رضا گفت: «عُمَر خان گفته بیایم اینجا. گفته که برای مشتری‌های خاص دلقک هم داری. اگه داری دریغ نکن، کارمون لنگه!»
رامین گوشی‌ش رو برداشت و گفت: «بیرون باشید، خبرتون می‌کنم.»

از مغازه که بیرون اومدیم، گفتم: «نمی‌خوای بگی قضیه چیه؟»
رضا گفت: «دنبال یکی‌ام به اسم ژیار! بهش می‌گن “دلقکِ قاتل” و کار و حرفه‌اش کشتن آدماست! می‌گن که عکس می‌گیره، سر میاره. یه جوری هم طرف رو ناکار می‌کنه و جنازه‌اش رو نیست و نابود می‌کنه که هیچ سرنخ و اثری از طرف باقی نمونه. کشتن براش مثل سرگرمیه و عین آب خوردن آدم می‌کشه. شیتیل کمی هم می‌گیره!»
گفتم: «نفهمیدم حاجی! مگه قراره اون کار رو برامون تموم کنه؟»
رضا گفت: «نه! خودمون کار رو تموم می‌کنیم، اون فقط جنازه‌ها رو نیست می‌کنه. جوری که آب از آب تکون نخوره و هیچ اثری ازشون نمونه. انگار نه انگار که یه روزی وجود داشتن!»
با تعجب پرسیدم: «پس ماجرای طُعمه و پاپوش و آش نخورده و دهن سوخته چی شد؟!»
رضا لبخند زد و گفت: «اون برای وقتی بود که من از دلت خبر نداشتم و نمی‌دونستم اسکندر چه بلایی سر تو و مادرت آورده! حالا تا جلو چشات نفرستمش جهنم دلم آروم نمی‌گیره…»
لبخند زدم و گفتم: «خَرتم به خدا…»
تو همین حین، رامین از مغازه بیرون اومد و گفت: «تا یک ساعت دیگه، کله پزی “افشین کله” باشید. زبون سفارش بدید و منتظر بمونید، خودش میاد سراغتون!»

زبون‌ها رو که سفارش دادیم، نشستیم و منتظر موندیم. چند لحظه بعد، یکی اومد و رو میزمون نشست. بدون اینکه چیزی بگه مشغول خوردن زبون‌ها شد. یه آدم باتری قلمی میرزا مقوا، که از شدت لاغر بودن صورتش چال و چشم‌هاش گود افتاده بود. کله‌ش تاس بود و همون چهار تا مویی هم که رو سرش مونده بود، فِر بود و تو تخمی‌تر کردن قیافه‌اش نقش به سزایی داشت. با اینحال، قیافه‌اش به شدت با جذبه و لوتی‌طور بود. تخم می‌خواست بشینی رو به روش و تو چشماش میخ بشی. زبون اول رو که تموم کرد، زبون دوم رو برداشت، سرش رو بلند کرد و تو چشم‌هامون خیره شد و گفت: «می‌دونید این زبون کیه؟!»
حقیقتاً که لقب قاتل برازنده‌ش بود! ابهت و خایه کُلفتی از نگاهش می‌بارید. نگاهم رو به لب‌های رضا دوختم و منتظر بودم که جوابش رو بده. رضا با خونسردی گفت: «زبون کسیه که بخواد اسم شما رو جایی بیاره، یا بخواد شما رو لو بده، یا سعی کنه که شما رو بپیچونه!»
ژیار زبون رو چپوند تو دهنش و گفت: «نه خوشم اومد. می‌دونستم عُمَر بی خودی سفارش کسی رو نمی‌کنه. کی رو می‌خواید نفله کنید حالا؟»
رضا گفت: «سه نفرن! یه خرده حساب قدیمی باهاشون داریم. مالی نیستن و خودمون کارشون رو می‌سازیم. فقط به کمک شما نیاز داریم که جنازه‌هاشون رو نیست کنیم. خلاصه بگم، زدن‌شون با ما، کفن و دفن‌شون با شما! تا قبل از ۱۲ امشب کارشون تمومه و بعد از ۱۲ جنازه‌ها رو میاریم جایی که شما بگید. اوکیه؟!»
یکم مکث کرد، با دست‌های چربش تابی به سیبیل‌هاش داد و گفت: «حله. هر بلایی سر جنازه‌ها آوردید مهم نیست، فقط سعی کنید زبون‌ها و‌‌ کون‌هاشون سالم بمونه!»
بعد یه لبخند ترسناک زد، از جاش بلند شد و گفت: «پول رو همین الان به افشین کله بدید و آدرس رو ازش بگیرید. رأس ساعت یک اونجا باشید. یک و یک دقیقه شد، دیگه نیاید!»
وقتی رفت، به رضا نگاه کردم و پرسیدم: «حاجی چرا گفت زبون‌ها و کون‌هاشون سالم بمونه؟»
رضا خندید و گفت: «ترسیدی گُرگه؟»
پوزخند زدم و گفت: «کص نگو بچه خوشگل، من و ترس؟»
خنده‌اش بیشتر شد و گفت: «گُه نخور ترسیدی. عین سگ هم ترسیدی.»
بعد ادامه داد: «قاتل‌های زنجیره‌ای اکثرشون یا متجاوزن یا آدم‌خوار! احتمالاً این هر دوش…!»
گفتم: «پشمام…»
گفت: «اینا رو بیخیال، دارو رو از دکتر گرفتی؟»
از تو جیبم دارویی که فرمیسک بهم داده بود رو درآوردم و گفتم: «ترکیبی از آلکالوئیدهای بی حس کننده ولی غیرخواب آور. آدم رو یه ساعتی بی حس می کنه. نمی تونن راه برن و درست حرف بزنن، ولی خواب‌شون هم نمی‌بره. برای عمل‌های کوچیک از این دارو استفاده می‌شه و همینطور واسه تجاوز به اونایی که مقاومت می‌کنن!»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «عالیه… هرچند می‌دونم کلی تلاش کردی تا حرف‌های دُکی رو حفظ کنی و مو به مو بگیش تا پیش من یه چُسه کلاس بیای!»
خندیدم و گفتم: «تلاش؟! حاجی پاره شدم پاره. مخصوصاً سر اون آلکالوئید!»
رضا در حالی که پاره شده بود از خنده، گفت: «بزن بریم. دیره.»

از کله پزی بیرون زدیم و رفتیم سراغ آرتیکا. رضا دارو رو به آرتیکا داد و گفت: «بعد از اینکه سوار درخت انگور شدن و الکل کامل گرفت‌شون، این رو به خوردشون بده. وقتی دیگه نتونستن تکون بخورن و لال شدن، ندا بده جینگی تو خونه‌ باغیم.»
آرتیکا گفت: «اوکیه، خیالت تخت. قرارمون ساعت شش هست. نهایتا تا هشت کار رو تموم می‌کنم. قبل از هشت اونجا باشید.»
رضا خطاب به من گفت: «تو همین الان برگرد خونه. مثل همیشه باش و عادی رفتار کن. ما کار رو دست می‌گیریم و وقتی همه چی اوکی شد، علی رو مجبور می‌کنیم که به اسکندر زنگ بزنه و اون رو بکشونه خونه باغ‌. بعد از اینکه اسکندر از خونه بیرون زد، تو هم بزن بیرون و دنبالش بیا خونه باغ‌. اگه به هر دلیلی اسکندر گول حرفای علی رو نخورد و دم به تله نداد، مهم نیست و عادی رفتار کن. سعی کن قبل از خواب داروی بی‌حسی رو به خوردش بدی و تو خونه‌ی خودتون کارش رو تموم کنی. کارش که تموم شد، زنگ می‌زنی و میایم جنازه‌اش رو می‌بریم برای ژیار. اوکیه؟»
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم: «اوکیه. شما هم مراقبت کنید و بی خبرم نذارید.»
موقع خدافظی، پیشونی‌م رو بوسید، بغلم کرد و گفت: «امشب بالاخره این کابوس رو تمومش می‌کنیم…»

شش ماه بعد…

دمر خوابوندمش کف زمین و نشستم پشت پاهاش که نتونه تکون بخوره. دست‌هاش رو گرفتم و با دستبندی که از قبل آماده کرده بودم رو کمرش قفلش کردم. ‌پایین‌تر اومدم، پاهاش رو به هم چسبوندم و با روسری‌ش سفت بستمش. حالا بی‌حرکت و بدون هیچ پوششی در اختیارم بود. لای کونش رو باز کردم و آب دهنم رو پرت کردم لاش. با انگشت سوراخ کونش رو کاملاً به آب دهنم آغشته کردم و کیرم رو لای کونش گذاشتم. سرش رو فشار دادم و تو فشار اول کل کیرم رو توی کون سبزه و گوشتی‌ش فرو کردم. ناله‌ی بلندی کشید. ناله‌ش نه تنها مانع ادامه دادنم نشد، بلکه باعث شد گرگ‌حشر تر بشم و با شدت و سرعت بیشتری تو سوراخش تلمبه بزنم.
چند دقیقه بعد در حالی که قطره‌های عرقم رو پشتش می‌ریخت و با قطره‌های عرقش یکی می‌شد، کیرم رو تا خایه فرو کردم و با نعره‌ای بلند تو کون نرم و داغش ارضا شدم…
بعد از ارضا نایی برای تکون خوردن نداشتم و تو همون حالت روش دراز کشیدم. کنار گردنش رو بوسیدم و گفتم: «در چه حالی دُکی؟ راضی بودی؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچوقت فکر نمی‌کردم یه روزی یکی پیدا بشه که اینقدر وحشیانه بگادم و بهم حال بده. البته از یه گرگ وحشی کمتر از اینم انتظار نمی‌رفت!»
خندیدم و گفتم: «پس بگو چرا مخم رو زدی. نگو از اولشم دنبال یه گرگ بودی که بکنتت.»
خندید و گفت: «کص نگو بچه. بازم کن.»
دست و پاهاش رو باز کردم، کلاه‌گیس‌ش رو برداشت و کنار هم رو زمین ولو و دست به سیگار شدیم. پریسا کام عمیقی از سیگارش گرفت و گفت: «در مورد اون جریان با رضا حرف زدی؟»
گفتم: «نه هنوز فرصتش نشده‌.»
عصبی شد و گفت: «فرصتش نشده چه صیغه‌ایه؟ شما که بیست و چهاری تو کون همید. چرا بهش نمی‌گی؟ اگه نمی‌گی خودم بگم!»
گفتم: «می‌دونم قبول نمی‌کنه. برای همین بهش نمیگم.»
نشست و با تعجب پرسید: «می‌شه بهم بگی چرا قبول نمی‌کنه؟»
گفتم: «رضا همیشه می‌گه از گشنگی هم مردیم، نباید از گوشت سگ بخوریم و هر پولی خوردن نداره و تاوان داره!»
عصبی‌تر شد و گفت: «واااای هیوا واقعا نمی‌فهممتون. این اراجیف چیه؟ شما تموم درآمدتون از شرط‌بندی و جیب‌بری و موادفروشی و زورگیریه‌. این پول‌ها خوردن داره و تاوان نمی‌دین، ولی این کاری که میلیاردی پول توشه قخه‌ست و تاوان می‌دین؟»
خندیدم و گفتم: «یکم پیچیده‌س. ببین، اینا خلاف‌های کوچیکن و کمترین آسیب ممکن رو به آدما می‌زنن. و اگه تاوانی هم داشته باشن تاوان‌شون کمه و به گامون نمی‌ده. ولی این کاری که تو می‌گی ریسکه! اگه لو بریم که سرمون می‌ره بالا، لو هم نریم بعداً باید تو کاسه‌ی طلامون خون بالا بیاریم!»
پوزخند زد و گفت: «منطق‌تون خار و مادر من رو گاییده! شما چند ماه پیش سه نفر رو مفت‌بری کردید و وحشیانه کشتید. وقتی هم مردن، جنازه‌هاشون رو یه جوری به فنا دادید که تا حالا نه تنها اثری ازشون پیدا نشده، بلکه شما ها سُر و مُر و گنده دارید راه می‌رید و کسی نمی‌گه خرتون به چند. این جنایت‌تون تاوان نداره گرگِ روحانی؟!»
گفتم: «اون سه نفر فرق داشتن. اونا مرگ کمترین حقشون بود و باااااید می‌مردن.»
گفت: «ببین هیوا، شما هم اکیپش رو دارید و هم توانایی‌ش رو. تجربه‌ و مابقی کاراش هم با من. به جون جفت‌مون کمتر از یه ماه میلیاردر می‌شیم و می‌زنیم می‌ریم اَ این گهدونی. شما می‌رید پی آرزوهاتون و منم می‌رم دنبال پیدا کردن دخترم. دیگه هم نیاز نیست تو این خراب شده بخاطر چندغاز سگ‌دو بزنید و دله دزدی کنید و تهش هم صِفرتون به یک نرسه.»
یکم مکث کردم و گفتم: «یه قرار می‌ذارم، بیا همینا رو به رضا بگو. اون که اوکی رو بده، تمومه! کار رو تر و تمیز و تموم شده بدون…»
لبخند زد و گفت: « با شناختی که از این گَله گرگ دارم، همین الانش هم کار رو تموم شده می‌دونم…»

ادامه دارد…

نوشته: سفید دندون

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


رقص گرگ‌ها - 4

فصل چهارم: سلول عشق!

"راوی: رضا"

مواد رو از هیوا گرفتم و به سمت دختره گرفتم. خواست مواد رو بگیره که دستم رو عقب کشیدم و گفتم: «ببین من نمی‌خوام اذیتت کنم. خودتم می‌دونی اگه با این وضع شب رو بیرون بمونی بدتر از اینی که الان سرت اومده، سرت میاد. به من ربطی نداره چه بلایی سرت اومده و کی هستی و کارت چیه. ولی می‌تونی امشب رو تو خونه‌ی من بمونی! نیازی هم نیست بترسی، چون خودم تو خونه نمی‌مونم. هر وقت هم…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «یه چیز جدید بگید بابا. این داستانا دیگه خیلی کلیشه‌ای شده. شما مذکرا به سوراخ دیوار هم رحم نمی‌کنید حالا چه برسه به سوراخ‌های یه دختر تو حال و وضع من. بعدشم تو خودت از سیبیل‌هات کون می‌چکه قشنگ! من از تو بترسم آخه پلشت؟! تو مراقب کون خودت باش، نمی‌خواد نگران من باشی.»
بعد دستش رو به سمتم کشید و گفت: «موااااااااد…»
مشتم رو باز کردم و مواد رو بهش دادم. مواد رو گرفت و با قدم‌های سریع ازمون دور شد…

خطاب به هیوا گفتم: «چقدر می‌شناسیش؟!»
گفت: «هیچی. این دومین باریه که می‌بینمش و فکر نکم وضع درست و درمونی داشته باشه.»
موتور رو به هیوا دادم و گفتم: «تو برگرد. نمی‌تونم این دختر رو تو این شرایط ول کنم. ممکنه یه بلایی سرش بیاد.»
هیوا گفت: «بیخیال دایی. خب بیاد، تورو سننه؟ به تو چه؟ خودمون کم گرفتاری نداریم بابا، ول کن.»
سویچ موتور رو بهش دادم و گفتم: «فردا می‌حرفیم.» و با فاصله دنبال دختره راه افتادم.
رفت تو تایله و زد به دل قبرستون. لا به لای قبرها راه می‌رفت و گهگاهی تلوتلو می‌خورد. به انتهای قبرستون که رسید، کنار یه درخت نشست و بهش تکیه داد. بساط موادش رو در آورد و شروع کرد به نئشه کردن. همونجا از دور نشستم و منتظر موندم.
یه چهل دقیقه‌ای گذشت که بلند شد و دوباره راه افتاد. چند قدم بیشتر نرفت، که به تلو خوردن افتاد و پخش زمین شد. منتظر موندم که بلند بشه، ولی انگاری زیاد زده بود و نایی برای بلند شدن نداشت. نگران شدم و به سمتش دویدم. وقتی بالاسرش رسیدم، چشم‌هاش نیمه باز بود. من رو که دید زیر لب کلمات ناواضحی رو زمزمه کرد و بعد بی‌هوش شد. هرچی تکونش دادم و صداش زدم واکنشی نشون نداد. خواستم ببرمش درمانگاه، ولی بیشتر که فکر کردم دیدم نمی‌شه و ممکنه داستان بشه برام. سریع به امیر زنگ زدم و گفتم ماشین یکی از بچه محل‌ها رو قرض بگیره و بیاد اونجا. به محض اینکه امیر رسید، سوار ماشینش کردیم و به سمت خونه‌ی من راه افتادیم.

به خونه که رسیدیم، همچنان بی‌هوش بود. امیر گفت: «رضا این عین جنازه تن و بدنش یخ زده. رو دست‌مون می‌مونه و داستان می‌شه. آخه این رو چرا برداشتی آوردی خونه…»
گفتم: «حالا گهیه که خوردم. باید یه کاریش کنیم. بریم دنبال دکتری چیزی که این طفلی تلف نشه.»
گفت: «دکتر؟ حاجی دکتر بیاد اینجا و این وضع رو ببینه، داستان از اینی که هست داستان‌تر می‌شه ها. دکتر رو کلاً بیخیال. تنها راهش اینه برداریم و ببریمش همونجایی که بود ولش کنیم.»
گفتم: «اصلاااااً فکرش رو نکن…»
گفت: «حالا اونجا نه، ببریم جلو اورژانسی، درمانگاهی، بیمارستانی چیزی…»
گفتم: «فردا پس‌فردا تو اورژانسی، درمانگاهی، بیمارستانی چیزی بمیره، دوربینی، نگهبانی، آدمی چیزی ما رو دیده باشه و پلاک ماشین لو رفته باشه، به گا می‌ریم مهندس. ول کن تو اصن فکر نکن.»
یکم سرش رو خواروند و گفت: «اون خانوم دکتره چی؟ همونی که می‌خواست تیغ‌مون بزنه. پریشب به هیوا پیام داده بود‌ و دیروز همدیگه رو دیده بودن. هیوا شماره‌اش رو داره. از اونجایی هم که بهش پول دادیم، احتمالاً نه نیاره و کمک‌مون کنه.»
یکم فکر کردم و گفتم: «سریع شماره‌ی هیوا رو بگیر و ماجرا رو بهش بگو، که زنگ بزنه و زنه رو بیاره اینجا.»

دو ساعت بعد…
دکتر نبضش رو‌ گرفت و گفت: «چه بلایی سر این طفلی آوردید؟»
گفتم: «ما اگه منشاْ بلا بودیم، تو الان اینجا نبودی. این بلا رو خودش سر خودش آورده. ما از کنار خیابون بی‌هوش پیداش کردیم و خواستیم کمکش کنیم که بدتر از ایناش سرش نیاد!»
پوزخند زد و گفت: «هیچ گرگی محض رضای خدا آهو نمی‌گیره!»
امیر گفت: «این آهوی مفنگی گرفتن نداره که، لاشه بود و اگه ما نبودیم، خوراک لاشخورا می‌شد. حالا هم اگه کاری از دستت برمیاد، بسم‌اللّٰه و اگه هم نمیاد بسلامت.»
دکتر به درسا نگاه کرد و گفت: «باید براش سرم وصل کنم. یکی‌تون باید بره داروخونه.»
هیوا یه تیکه کاغذ بهش داد و گفت: «هرچی می‌خوای دیکته کن، سه‌سوته می‌گیرم میام.»

نیم ساعت بعد هیوا با داروها و سرم برگشت. دکتر سرم رو که براش وصل کرد، پرسیدم: «حالش خوب می‌شه؟»
گفت: «آره. ولی باید یکی تا فردا بالا سرش باشه. به هوش هم که اومد باید غذا بخوره و تنگش هم داروهاش. ولی تا اونجایی که من این دختر رو می‌شناسم وحشیه، بیدار بشه و خودش رو اینجا ببینه جفتک می‌ندازه.»
گفتم: «منم بیدار بشم و یه گله پسر بالا سرم ببینم جفتک می‌ندازم و می‌ترسم. ولی کار نشد نداره!»
دکتر که دو زاریش کلفت بود، رو هوا حرفم رو زد و گفت: «من نمی‌تونم پیشش بمونم. چون هم هویتم فاش می‌شه و می‌فهمه زنم، هم اینکه دل خوشی ازم نداره و من رو ببینه شکار می‌شه.»
هیوا گفت: «این طفلی بدبخت‌تر از اینه که بعداّ تهدیدی برای هویتت بشه. بعدش هم تو امشب هواش رو داشته باش و عسل‌گیرش کن، من قول می‌دم که بعداً دستت رو گاز نگیره.»
دکتر یکم فکر کرد و گفت: «نمی‌تونم این دختر رو پیش سه تا پسر ول کنم و برم. شیطانه دیگه، راه می‌ره و گول می‌زنه. ما آدما هم که گول خورمون ملس. پس نه بخاطر شما، بلکه بخاطر این مادر مرده، امشب رو اینجا می‌مونم. البته اینم بگما رایگان نی و خرج داره…»
لبخند زدم و گفتم: «دمت گرم، خیلی زنی…!»

راوی: درسا

گلوم کِزکِز می‌کرد و دهنم به شدت خشک شده بود. سعی کردم چشم‌هام رو باز کنم، امّا سنگینی پلک‌هام مانع می‌شد و دوباره به خواب فرو می‌رفتم. درک درستی از زمان و مکان و اتفاقات نداشتم و انگار دچار فراموشی موقت شده بودم. اصلاً نمی‌دونستم کجام و چرا اونجام. بعد از چند تلاش ناموفق برای بیدار شدن و به دست آوردن هوشیاری، یه صدای گُنگی مدام صدام‌ می‌زد، ولی تو اون لحظه بیدار شدن، برام سخت‌ترین کار دنیا بود. به زور چشم‌هام رو نیمه باز کردم تا منشأ صدا رو پیدا کنم، ولی نور کم بود و همه‌چی رو تار می‌دیدم. اون شخص دستم رو تو دستش گرفت، بلندتر صدام زد و گفت: «دخترم… باید بیدار شی!»
گفتم: «بابا؟!»
ولی من که بابا نداشتم! اولین چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که مُردم و اومدم پیش بابام! ولی این خیال خوش، خیالی بیش نبود و با شنیدن جمله‌ی بعدی، فهمیدم که هنوز به آرزوم نرسیدم. اون شخص گفت: «نه من بابات نیستم. من اکبرم… اکبر ساقی!!!»
انگار قطب جنوب با تموم یخ‌ها و یخچال‌هاش رو سرم خراب شد و سریع به هوش اومدم. چشم‌هام باز شد و بعد از دیدن اکبر بالای سرم، نشستم و به زور چند سانت خودم رو عقب کشیدم. اکبر با دست‌پاچگی دست‌هاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: «نترس… نترس من زنم! ببین… ببین…»
بعد سریع تی‌شرتش رو بالا داد که سینه‌هاش رو ببینم! بعد سریع ادامه داد: «فقط آروم باش، همه‌چی رو بهت توضیح می‌دم. چند ساعتی می‌شه که بی‌هوشی و تازه به هوش اومدی. الان همه‌چی برات مبهمه و اصلاً نمی‌دونی کجایی و چرا اینجایی و چرا من اینجام و چرا من زنم و اصلاً چه اتفاقی افتاده!»
بعد لیوان آبی رو که کنارش بود به سمتم گرفت و گفت: «بخور…»
همچنان تو بهت بودم و انگار داشتم خواب می‌دیدم. یکم اطرافم رو نگاه کردم، شب بود و تو خونه‌ای بودم که تا الان ندیده بودم. بدون اینکه آب رو بگیرم گفتم: «چخبر شده؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چه گهی می‌خورم؟ از طرف “مستوره” اومدی؟ اون گفته من رو اینجا زندونی کنی؟ نکنه…»
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: «نترس، هیچ اتفاق بدی نیفتاده و من از طرف کسی نیومدم. آب بخور آروم بشی بهت می‌گم.»
لیوان آب رو گرفتم و پاشیدم رو صورتم که به خودم بیام و مطمئن بشم کاملاً هوشیارم. بعد خطاب به اکبری که نمی‌دونستم زنه یا مرده، گفتم: «تا بهم نگی اینجا چخبره و من اینجا چی‌کار می‌کنم، چیزی نمی‌خورم.»
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. سینی غذایی رو که از قبل آماده کرده بود آورد و گفت: «چند ساعته بی‌هوشی و چیزی نخوردی. باید غذا بخوری که هم ضعف نکنی، هم بتونی داروهات رو بخوری، پس مثل یه دختر خوب برای یه بارم که شده حرف گوش کن و لج نکن، بعد از غذا مفصل حرف می‌زنیم. خب؟»
از اونجایی که به شدت بی‌حال بودم و احساس ضعف شدیدی می‌کردم و از طرفی هم خیلی گرسنه بودم، نتونستم لج کنم و سینی غذا رو به سمت خودم کشیدم و شروع کردم به غذا خوردن.

چند لحظه بعد اکبر گفت: «نمی‌دونم چیزی یادت میاد یا نه. ولی بعد از اینکه از اون ساقیِ جدیدت مواد خریدی و مواد رو زدی، تو تایله بی‌هوش شدی و مثل جنازه افتادی اونجا. دوستِ ساقیه که تعقیبت کرده بود، می‌فهمه بی‌هوش شدی و میارتت خونه‌ی خودش. بعد زنگ زد به من که بیام درمونت کنم و مراقبت باشم تا حالت خوب بشه.»
پوزخند زدم و گفتم: «فیلم هندیه؟ یا دوربین مخفی؟ اصلاً مگه تو دکتری که بخوای من رو درمون کنی اکبر ساقی؟ البته مِن بعد باید بگیم اکبر ممه! یا اکبر ساقی دو پستون! یا…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «آره من دکترم. البته بودم! ولی یه گهی خوردم و از عرش به فرش رسیدم و الان هیچ گهی نیستم. یه روزی دکتر بودم، الان ساقی‌ام، جیب‌برم، دله دزدم، خیابونیم، بی کس و کارم… هر گهی می‌خورم که چهار قرون بیشتر دستم بیاد. هیچکس نمی‌دونه زنم، که از زن بودنم سواستفاده نشه و بتونم کار کنم. بتونم پول در بیارم، بدون اینکه زیر خواب بشم!»
پوزخند زدم و گفتم: «الان این تیکه به من بود؟!»
نگاهی معنادار بهم انداخت و گفت: «مگه زیر خوابی که به خودت می‌گیری؟ بیشتر یه تلنگر بود که زیر خواب نشی!»
با اینکه می‌دونستم می‌خواد بره رو مخم که حرف بزنم و از داستانم سر در بیاره، ولی با این‌حال خودم دوست داشتم حرف بزنم و بریزم بیرون که یکم سبک بشم. از طرفی هم فهمیده بودم زنه و گاردی که بهش داشتم کم شده بود. البته اینکه کل شب رو بالاسرم بود و من رو “دخترم” صدا زده بود هم بی تاثیر نبود!
گفتم: «ببین اکبر بانو… نه این خوب نیست‌. اکبر بی‌دول! یا اکبر کصو! یا چه می‌‌دونم اکبر…»
حرفم رو قطع کرد و با خنده گفت: «جون نداری حرف بزنی ها، ولی جون به جونت کنن مرغِ بچه پررویی و زبون درازیت یه پا داره. اسمم “پَریسا” هست بچه، تو پری صدام بزن و اکبر رو کلاً فراموش کن.»
با تعجب گفتم: «پریسا؟! بابا این قیافه‌ی تخمی و نِفله کجا و اسمی به این نازی و قشنگی کجا! ناموساً اسکل‌مون کردی نه؟ واقعاً زنی؟ شیمیل نباشیییی؟ کصت کو؟ من تا کصت رو نبینم باور نمی‌کنم اصن…»
گفت: «نمی‌دونستم قراره چشم کسی بعد از سالها به جمالش روشن بشه، وگرنه شیو می‌کردم و نشونت می‌دادم! با این‌حال اگه مشکلی با کص ابریشمی نداشته باشی می‌تونم نشونت بدم که بهت ثابت بشه زنم و کیر ندارم!»
سرم رو خواروندم و گفتم: «نه نه آبجی دمت گرم. از جمال شما زیاد به ما رسیده، این یکی جمالت رو همونجا نگهدار و جمال زده‌مون نکن سر جدت!»
خنده‌اش گرفت و گفت: «جنده کوچولوی زبون دراز…»
بعد ادامه داد: «خب… حرف بزن. چی می‌خواستی بگی؟»
گفتم: «ببین، تو درست فکر می‌کنی و من پیش خاله مستوره کار می‌کنم! ولی نه کارِ زیر خوابی! جا نداشتم و بهم جا داد. همون اولش بهش گفتم که من آدم این کار نیستم. ولی عوضش کارای خونه رو می‌کنم و لباس‌های دخترا رو می‌شورم‌ و خونه رو تمیز می‌کنم و غذا درست می‌کنم و… گفتم که چیزی هم نمی‌خوام، فقط یه سقف بالاسرم و یه لقمه نون بخور نمیر باشه برام کافیه. اونم قبول کرد. اولش همه‌چی خوب بود و خاله ناسازگاری نمی‌کرد، تا اینکه معتاد شدم. وقتی معتاد شدم، دستم کج شد و خاله فهمید. می‌گفت من دختر دست‌کج و مفنگی‌ای که هیچ درآمدزایی برام نداره و سر تا پاش ضرره رو می‌خوام چیکار؟! گفت یا باید کار کنی، یا بزنی به چاک. می‌دونستم خاله کوتاه نمیاد. یا باید می‌زدم بیرون و مقوا خواب می‌شدم، یا باید اونجا می‌موندم و زیرخواب! دخترا و خاله اونقدر رو مخم کار کردن، که نرم شدم و قبول کردم که کار کنم. ناسلامتی دیشب قرار بود که اولین شب کاریم باشه. ولی همین که مرده اومد تو اتاق، دست و پام شروع به لرزیدن کرد و کل تنم یخ زد. احساس بدی داشتم. قبلش خیلی دستمالی شده بودم و خیلیا ازم سواستفاده کرده بودن. ولی اینکه قرار بود به رضایت خودم لخت بشم و هرکی که از راه می‌رسه بکنه توم و آخرش چهار قرون پول پرت کنه تو صورتم، برام اوج حقارت بود. حقارتی که تا اون موقع تجربه‌ش نکرده بودم. همین که طرف بهم نزدیک شد مقاومت کردم و دعوامون شد. یکی من زدم، دوتا اون زد. خاله اینا اومدن تو اتاق و شرایط متشنج شد. منم تو اون گیر و دار کتم رو انداخت رو شونه‌ام و بدون کفش زدم بیرون. اصلاً هم نمی‌دونستم می‌خوام چیکار کنم و کجا برم و چه بلایی قراره سرم بیاد، فقط می‌دونستم که باید از خونه بزنم بیرون و از اونجا دور بشم… مابقی‌ش رو هم که خودت می‌دونی‌.»
گفت: «ننه بابات کجان؟ شوهر؟ خانواده؟ خواهری، برادری، دایی، عمویی کسی نداری بری پیشش؟ اصلاً چی شد که با این سِن کم زدی بیرون؟»
گفتم: «نه دیگه نشد! قرار نبود تفتیش اطلاعاتی بکنی و سرت رو بکنی اونجایی که نباید! اینا رو هم گفتم که بدونی زیر خواب نیستم و نمی‌شم و نیازی هم به تیکه و تلنگر تو و امثال تو ندارم. دمت گرم امشب هوام رو داشتی، نوکرتم هستم. ولی کسی یا کسایی رو که بخوان نصیحتم کنن، دلسوزی کنن، چه می‌دونم بزرگواری کنن و از این کصشعرای ریاکارانه، رو نگاییدم. من خودم بلد چجوری گلیمم رو از آب بکشم و چه مدلی زندگی کنم.»
همگفت: «اگه بلد بودی، الان بی‌خونه نبودی! تو فقط بلدی کرکره‌ی مغزت رو بزنی پایین و فرفره‌ی زبونت رو روشن کنی و فرت‌فرت چوس ناشتا تفت بدی. خدا خودش خر رو شناخت که بهش شاخ نداد. خوبی بهت نیومده…»
عصبی شدم و گفتم: «تند نرو بینیم بابا، کلاغ اگه جراح بود، ماتحت خودش رو بخیه می‌زد. تو اگه خوب بودی، الان وضعت این نبود.»
گفت: «تو کلاً از بیخ نفهمی، بیخیال بچه‌. غذات رو بخور که تا صبح نشده دو ساعت بکپیم.»

حس کردم زیادی تند رفتم و الکی پاچه‌ی اون بدبخت رو گرفتم. هرچی باشه پیشم مونده بود و نذاشته بود بی‌هوش پیش چند تا پسر تنها بمونم. غذا رو که تموم کردم، گفتم: «ببخشید حالم اصن خوب نیست و الکی پاچه گرفتم.‌ دمت گرم که…»
حرفم رو قطع کرد و با لبخند گفت: «بیخیال بچه. می‌فهممت.»
گفتم: «گفتی این خونه مال کیه؟»
گفت: «همونی که پیشنهاد داد شب رو بری خونه‌اش که تو خیابون نمونی. ظاهراً تو هم طبق معمول پاچه گرفتی و ریدی بهش!»
گفتم: «آهان، همون پسر قشنگ سیریشه؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «حکمتت رو شکر خدا. به یکی به اون قشنگی کیر می‌دی، به من و اکبر به این زمختی کص. چه تناقض زشتیه آخه…»
پریسا خندید و گفت: «این دومین باریه که داری بهم می‌گی زمخت و چیزی نمی‌گم. البته این رو می‌تونم نادیده بگیرم ولی…»
بعد دستش رو توی موهام کشید و گفت: «ولی اینکه به دختری به این ماهی بگی زمخت نه! با اینکه سر و صورت و ریختت رو به گا دادی و اخلاق هم نداری، ولی هنوزم زیبایی. حالت و قشنگی چشم‌هات من رو یاد دختر خودم می‌ندازه!»
گفتم: «دخترت؟»
گفت: «تفتیش اطلاعاتی نداریم بچه. حالا هم پاشو و اون تخم ادیسون رو خاموش کن که یکم بخوابیم.»
بلند شدم، لامپ رو خاموش کردم و کنار پریسا دراز کشیدم. چند لحظه بعد گفت: «فک کنم تو گلوی این پسر قشنگ سیریشه گیر کردی و می‌خواد باهات مماس بشه. من شناخت زیادی ازشون ندارم، ولی فک نمی‌کنم آدمای بدی باشن. اگه جایی نداری، بنظرم می‌تونی موقتاً اینجا بمونی تا جایی پیدا کنی. از طرفی هم پسرن و اعتمادی به جنس مذکر نیست. تصمیمش با خودت. من فردا صبح علی‌الطلوع می‌زنم بیرون، خواستی باهام بیا، نخواستی بمون‌.»
گفتم: «نمی‌مونم. حوصله‌ی دردسر جدید ندارم و باهات میام. بیدارم کن.»

راوی: رضا

چشم که باز کردم ساعت ده صبح بود. سریع بلند شدم، تی‌شرت و شلوارم رو پوشیدم، همین که خواستم بزنم بیرون، امیر با چشم‌های نیمه باز گفت: «کجا؟!»
گفتم: «برم خونه، یه سری به این دکتر و دختره بزنم. ببینم حال دختره چطوره و چیزی نیاز نداره.»
گفت: «دکتره که گفت صبح اول وقت می‌ره. دختره هم که قطعاً تا الان زده به چاک. بیخی رضا، بگیر بکپ.»
اعتنایی نکردم و از اتاق بیرون زدم. داد زد و گفت: «دارم برات تو پیت می‌گوزم اوزگل؟ حداقل اِهِنی اُهٍنی، بله یا خیری، گُه نخوری، زر نزنی چیزی بگو که آدم حس نکنه با دیوار یکیه!»
خندیدم و گفتم: «اِهِن!» و از خونه بیرون اومدم.

به خونه‌ی خودم که رسیدم، همون‌جوری که امیر گفته بود و خودم هم انتظار داشتم کسی خونه نبود. فقط یه تیکه کاغذ رو اُپن آشپزخونه بود که با دست‌خط خرچنگ قورباغه روش نوشته شده بود: «بابت فردین بازی دیشبت ممنون. من که نمی‌تونم خوبیت رو جبران کنم، پس سعی می‌کنم فراموشش کنم.»
پایینش هم نوشته بود: «برسد به دست بچه‌خوشگلٍ سیریش فردین صفت…» تنگش هم یه شکلک لبخند کشیده بود.
بعد از خوندن متن، حس عجیبی گرفتم. از طرفی خوشحال بودم که حالش خوب شده و مشکل دیشبش جدی نبوده، از طرف دیگه استرس گرفتم و نگرانش شدم. نگرانش شدم که نکنه باز همچین بلایی سرش بیاد و من اونجا نباشم که کمکش کنم…
به خودم که اومدم، دیدم نیم ساعت گذشته و من همچنان تو فکر دختری هستم که کلاً یه بار دیدمش و هیچ شناختی ازش ندارم. تازه نگرانش هستم و احساس بدی هم دارم. با خودم گفتم: «تورو سننه؟ به تو چه؟ تو خودت کم بگایی نداری، همینت کمه نگران و دلواپس یه دخترِ معتادِ خیابونیٍ آس و پاس بشی.»
دوباره زیر لب گفتم: «یه دخترِ معتادِ خیابونیٍ آس و پاس، که با تموم آدمایی که دیدی فرق داره و تونست تو کمترین زمان ممکن، بیشترین تاثیر رو روی ذهن و قلب و احساساتت بذاره…»

سوار موتور شدم و زدم به دل خیابونا. نمی‌دونستم باید اسمش رو چی بذارم، ولی تو قلبم احساس خلأ می‌کردم، انگار یه چیز توم گم شده بود و باید پیداش می‌کردم. احساسات ضد و نقیض زیادی محاصره‌م کرده بودن و نیاز داشتم در موردشون با یکی حرف بزنم. ولی نمی‌شد و نمی‌تونستم. انگار از همون اول نافم رو با درونگرایی بریده بودن و درونگرایی بخش جدا ناپذیری از وجودم بود. همیشه مکالمه‌هایی که تو درونم شکل می‌گرفت، خیلی بیشتر از مکالمه‌هایی بود که با دنیای بیرون برقرار می‌کردم. انگار یه میز گرد بزرگ تو درونم وجود داشت و چندین رضا دورش جمع می‌شدن و مدام و تو تموم ساعت و لحظه‌ها با همدیگه حرف می‌زدن. و یکی از رضا ها که برچسب “اظطراب” رو سینه‌اش چسبیده بود، از بقیه قوی‌تر بود و همیشه بیشتر از همه روی من تاثیر می‌ذاشت و تو تموم لحظات زندگیم حاضر بود…

به خودم که اومدم دیدم چند ساعت گذشته و غروب شده. ظاهراً دیگه خیابونی نمونده بود که گَز کنم و باید برمی‌گشتم خونه‌. تو مسیر برگشت، کنار ساندویچی آق جلال زدم کنار و وارد مغازه شدم. آق جلال که از دور من رو دید، لبخند زد و گفت: «سوسیس سیب‌زمینی، بدون کاهو و خیارشور و سُس!»
لبخند زدم و گفتم: «دقیقاً همون همیشگی آق جلال.»
تو مغازه نشستم و منتظر موندم که حاضر بشه، که ناخودآگاه میز بغلی توجه‌ام رو جلب کرد. یه دختر و پسر جوون نشسته بودن و داشتن بندری می‌خوردن. پسره به نوشته‌‌ی بزرگ روی دیوار که نوشته بود: “کالباس نداریم” اشاره کرد و خطاب به دختره گفت: «اینجا هیچوقت ساندویچ کالباس نداره!»
دختره با تعجب پرسید: «چرا؟»
پسر گفت: «این آق جلال رو می‌بینی؟ این تو جوونی یه دل نه صد دل عاشق یه دختر می‌شه‌. برای اینکه بتونه بره خواستگاریش، این مغازه رو اجاره می‌کنه و این ساندویچی رو می‌زنه. صبح تا شب کار می‌کنه که بتونه پول پس انداز کنه و به وقتش بره خواستگاری دختره. ولی یه مدت بعد، همون دختره با نامزدش میان اینجا و ساندویچ کالباس می‌خورن… بعد از اون روز تا همین الان هیچ ساندویچ کالباسی اینجا فروخته نشده! سی سال از اون ماجرا میگذره و آق جلال هنوزم که هنوزه مجرده…»
دختر با لحن ناراحتی گفت: «چه عاشق پیشه! دختره می‌دونست که جلال عاشقشه؟»
پسر گفت: “نه… جلال هیچوقت هیچی به دختره نگفت! شاید اگه احساساتش رو بروز می‌داد، الان ما داشتیم ساندویچ کالباس می‌خوردیم.»
دختر خندید و گفت: «چه حیف…»
پسر گفت: «خواستم بگم ممنون که مثل آق جلال نیستی و حست رو بهم بروز دادی و بخاطر عشقی که بهم داشتی اینجا اومدی…»

لبخند زدم و زیر لب گفتم: «چه قشنگ. کاش منم می‌‌تونستم مثل آق جلال نباشم و احساساتم رو بروز بدم…»
ساندویچ که آماده شد، از ساندویچی بیرون زدم و به سمت خونه برگشتم. چند متر مونده به خونه، دیدم یکی تکیه داده به دیوار و رو زانو نشسته. اولش با خودم فکر کردم امیر یا رامیار باشه، ولی نزدیک‌تر که شدم، فهمیدم یه دختره! به چند قدمی‌اش که رسیدم، بلند شد و با یه حالت شاکی گفت: «علافمون کردیاااا بچه خوشگل. دو ساعته منتظرم!»
با تعجب از موتور پیاده شدم و گفتم: «مگه قرار داشتیم؟!»
پوزخند زد و گفت: «تو خوابتم نمی‌بینی باهات قرار بذارم!»
لبخند زدم و گفتم: «خب؟»
گفت: «هرچی فکر کردم دیدم زشته حضوری و چشم تو چشم ازت تشکر نکنم. هرچی نباشه یه شب رو مهمونت بودم و هوام رو داشتی. تو مرامم نیست بی‌تشکر بزنم به چاک. پس دمت گرم بابت دیشب. البته تو هم یه عذرخواهی به من بدهکاری!»
تعجب کردم و گفتم: «بابتِ؟»
گفت: «بابت اینکه دو ساعت اینجا علافم کردی!»
لبخند زدم و گفتم: «عذر می‌خوام.»
یکم لبش رو اینور اونور کرد و گفت: «زمان لازم دارم، شاید یه روزی بخشیدمت. در ضمن این لبخندهای کیریت خیلی رو مخه. عزت زیاد بچه خوشگل…»
راهش رو کشید و خواست بره، که صداش زدم. می‌دونستم تشکر بهونه‌ست و جایی نداره که بره. اونقدر هم قُد و لجباز و مغرور هست که نخواد مستقیم و علنی بگه جا ندارم و ازم بخواد که بهش جا بدم. بهش گفتم: «من خیلی کم میام خونه و بیشتر اوقات رو تو خیابون و خونه‌ی دوستام پلاسم. کسی هم به این خونه رفت و آمد نداره و کس و کاری ندارم. اگه بخوای می‌تونی اینجا بمونی و مستاجرم بشی. کرایه‌ رو هم ماه تا ماه ازت می‌گیرم که حس نکنی فردین بازی در میارم و پای لطف و عطوفت در میونه. پول می‌گیرم بهت جا می‌دم. تا وقتی هم تو اینجایی خودم اینجا نمیام، اوکیه؟»
یکم مکث کرد و گفت: «تو گورت کجا بود که کفن داشته باشی! اینجا رو به من بدی، خودت باید بری آواره‌ی کوچه و خیابون بشی و تو جدول شبت رو صبح کنی. من اینجا می‌مونم با تموم شرایطی که خودت گفتی. ولی شرط دارم!»
گفتم: «چه شرطی؟»
گفت: «یک؛ خودت آواره نشی و هم‌خونه باشیم.
دو؛ اجاره که سر جاشه، هرچی خورد و خوراک هم خریدی، دُنگ دُنگ.
سه؛ دوستی و احوالپرسی و بیست سوالی و تفتیش اطلاعات نداریم. فقط هم خونه‌ایم و کاری با هم نداریم.
چهار؛ موندن من قطعاً بیشتر از یه ماه نمیشه و جایی رو پیدا می‌کنم. ولی هر وقت حس کردی دیگه هم‌خونه نمی‌خوای، مستقیم بهم می‌گی و منم می‌‌زنم به چاک.
پنج؛ تا وقتی که من اینجام، کارای خونه و بشور بساب و آشپزی و… با منه. حله؟»
لبخند زدم و گفتم: «حله.»
بعد به ساندویچ تو دستم اشاره کردم و گفتم: «ولی امشب رو باید با نصف ساندویچ سر کنیم!»
زیر لب و آروم گفت: «خسیس!»
گفتم: «چی؟!»
خودش رو به اون راه زد و گفت: «چی چی؟! من که چیزی نگفتم!»
گفتم: «ولی یه چیزی گفتیا. یه خ‌ و سین شنیدم من. یه همچین چیزی.»
گفت: «قانون ششم؛ سیریش بازی نداریم! ولی چون هنوز وارد خونه نشدیم و قانون‌ها رسماً شروع نشدن، می‌گم چی گفتم. گفتم سخاوتمند! هم سین داره هم خ…»
از بچه پررویی و زبون درازیش کفم بریده بود. با خودم گفتم قطعاً این همون آدمیه که من با این همه دبدبه و کبکبه همیشه پیشش کم میارم…

وارد خونه که شدیم، از اونجایی که خیلی گرسنه بودم، اول ساندویچ رو باز کردم و نصفش رو به درسا دادم. ظاهراً اونم گرسنه بود و قبل از هر چیز شروع کردیم به خوردن. یه نگاه به خونه کرد و گفت: «چرا تنها زندگی می‌کنی؟»
لبخند زدم و گفتم: «قانون سوم؛ دوستی و احوالپرسی و بیست سوالی و تفتیش اطلاعات نداریم!»
به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت که کم نیاره، بعد با یه حالت تمسخر گفت: «شوخی‌هات هم مثل لبخندات کیریه!»
خندیدم و چیزی نگفتم. بعد از غذا، کلید اتاق رو برداشتم، بهش دادم و گفتم: «اون اتاق برای تو. شبا قبل از خواب در رو ببند که خیالت راحت باشه و بدون استرس بخوابی!»
گفت: «کسی که بخواد تجاوز کنه، هفت درِ معبد زلیخا هم جلودارش نیست، چه برسه به یه درِ چوبی. به کلید نیازی نیست. تو مال این حرفا نیستی. گروه خونی‌ات و فَیست به آدم‌های متجاوز نمی‌خوره. اگه غیرِ این بود، من الان اینجا نبودم…»
کلید رو بهم پس داد و به سمت اتاق خواب رفت. گفتم: «پس شب بخیر.»
بدون اینکه به سمتم برگرده و نگام کنه، گفت: «قانون هفتم؛ از این سوسول بازیا نداریم…»

سه هفته بعد…
همه‌چی خوب و طبق نقشه پیش رفته بود. علی و نرمین، طناب پیچ شده، روی دوتا صندلی، پشت به پشت هم و بی‌دفاع مقابلم قرار گرفته بودن. دقیقاً مثل اون روزهایی که من بی‌دفاع جلو دستشون بودم و هر کاری که دلشون می‌خواست باهام می‌کردن. ولی حالا جاهامون عوض شده بود و می‌تونستم تک‌تک اون لحظات سخت رو جبران کنم. آرتیکا گفت: «من می‌تونم برم؟»
رامیار گفت: «نه! همه با هم می‌ریم. اگه نمی‌خوای این صحنه‌ها رو ببینی می‌تونی بری تو حیاط.»
آرتیکا بدون اینکه چیزی بگه، به سمت حیاط رفت. بیست دقیقه تو همون حالت، با کُلتی که تو دستم بود، مقابل علی ایستاده بودم و صاف تو چشم‌هاش زل زده بودم. اونم منی که هیچوقت حاضر نبودم حتی یک صدم ثانیه تو چشم‌های این آدم نگاه کنم. همیشه نگاهش برام پر از انزجار و تنفر بود و با نگاه کردن تو چشم‌هاش ترکیبی از بدترین حس‌های موجود، وجودم رو می‌گرفت. چند لحظه بعد، انگار اثر دارو تموم شده بود و لب‌های علی به حرکت دراومد. با صدای آرومی که به زور از حنجره‌اش بیرون می‌اومد، گفت: «بازی بازی با علی فِری هم بازی؟»
بعد خنده‌ای زد و گفت: «از جون‌تون سیر شدین؟»
تو همین حین جیغ‌جیغ نرمین هم شروع شد. نرمین برخلاف علی، عین سگ ترسیده بود و لا به لای گریه‌هاش، گاهی التماس می‌کرد و گاهی تهدید. با دست به امیر اشاره کردم که دهن نرمین رو چسب‌پیچی کنه. همین که صدای نرمین خفه شد، به علی نزدیک شدم، به چشم‌هاش زُل زدم و گفتم: «بازی؟ این بازی دیگه آخرشه. بازی‌ای وجود نداره. به اندازه‌ی کافی با روح و روان و آینده‌ی کلی بچه بازی کردی. الان این تهِ بازیه. دقیقاً اونجایی که تو بگا می‌ری و بخش عمده‌ای از کثافت و لجنِ این شهر از بین می‌ره.»
پوزخند مسخره‌ای زد و گفت: «چرا رنگت پریده؟ چرا دست‌هات می‌لرزه؟ چرا خایه جفت کردی؟ هنوزم ازم می‌ترسی؟ من که دست و پام بسته‌ست! از چی می‌ترسی؟!»
تپش قلبم بیشتر شد. سعی کردم به خودم مسلط بشم و احساساتم رو کنترل کنم. لبخند زدم و گفتم: «با زبونت می‌خوای ترس رو بپیچونی، ولی چشمات همه چی رو لو می‌ده. از ترسو بودن من حرف می‌زنی که ترسیدن خودت به چشم نیاد. نترس، اذیتت نمی‌کنم. کاری می‌کنم که راحت بمیری و عذاب نکشی. البته اگه بخوای! کلی راه تو مغزمه برای کشتنت. مثلاً اول تیکه‌تیکه با اسید بسوزونمت و بعد همون اسید رو به خوردت بدم. یا میله‌ی آهنی رو حرارت بدم و بکنمش تو کونت و اینقدر این کار رو تکرار کنم تا بمیری. یا با چاقوی داغ اول چشمات رو دربیارم، بعد زبونت و بعد تموم بدنت رو تیکه‌تیکه کنم. یا زنده‌زنده بسوزونمت که از همین حالا برای جهنم آمادگی داشته باشی. ولی… ولی همه‌ی اینا در صورتیه که کاری که من ازت می‌خوام رو انجام ندی! اگه کاری که می‌خوام رو انجام بدی، تهش یه گلوله حرومت می‌شه و زندگی نکبت‌بارت برای همیشه تموم می‌شه!»
دوباره خندید و با یه لحن تمسخر آمیز گفت: «مال این حرفا نیستی!»
امیر که ته اتاق به دیوار تکیه داده بود، گفت: «همین که الان کَت بسته تو خونه‌باغ خودت تو مشت مایی، یعنی مال این حرفاییم و چه بسا بدتر! اگه من جای رضا بودم، همین حالا زبونت رو از حلقومت می‌کشیدم بیرون و تو کص زنت فرو می‌کردم، که دیگه نتونی زر مفت بزنی.»
علی دوباره خندید و گفت: «از کی تا حالا مفت‌بری افتخار داره؟»
بدون اینکه چیزی بگم، تیزی رو از جیبم در آوردم و به سمت نرمین رفتم. تیزی رو آروم زیر گردنش کشیدم، کمی از گردنش رو بریدم و به سمت علی برگشتم. در حالی که نرمین از درد ناله‌های خفه‌ای می‌کرد، انگشتم رو روی تیزی کشیدم و خونی که روی تیزی بود رو روی لبای علی کشیدم. به نرمین اشاره کردم و گفتم: «تو که نمی‌خوام خون بیشتری از تنِ معشوق جنده‌ات رو با زبون کثیفت بچشی؟!»
این‌بار بدون اینکه بخنده، عصبی شد، خون رو تف کرد و گفت: «چی می‌خوای؟!»
گفتم: «حالا شد. کار سختی نیست. البته که برای تو سخت نیست. همین الان با گوشی خودت به اسکندر زنگ می‌زنیم. من نمی‌دونم می‌خوای چی بگی و چیکار کنی، ولی مطمئنم راهش رو بلدی و رگ خوابش دستته. کاری می‌کنی که خیلی تر و تمیز و بدون هیچ ایل و اوباشی و با خیال تخت و بدون ترس بیاد اینجا. فکر نکنم بدت بیاد که قبل از مرگت از مرگِ رفیق فابی که به خونت تشنه‌ست، مطمئن بشی.»
یکم فکر کرد و گفت: «خیالِ باطله. اسکندر اینجا بیا نیست. اینجا هم بیاد جوری نمیاد که چهار تا چغله بچه بتونن مفت‌بریش کنن. پس دلت رو صابون نزن و جون خودت و رفقات رو سر هیچی به گا نده!»
رامیار گوشی علی رو برداشت و به سمتش اومد. یکی خوابوند زیر گوشش و گفت: «این گه خوریا به تو نیومده. رمز؟»
علی خندید و چیزی نگفت. رامیار یکی دیگه زیر گوشش خوابوند و گفت: «رمز؟ بار سوم نمی‌زنم تو گوش‌ت، اسید رو می‌ریزم توش.»
علی گفت: «دوتا صفر بیست و یک!»
رامیار گوشی رو که باز کرد، موهای علی رو تو مشتم گرفتم و گفتم: «اگه بخوای آمار بدی، یا به هر دلیلی نتونی بکشونیش اینجا، به ناموسم اول زنت رو جلو چشمت زجرکش می‌کنم، بعد به خودت تجاوز می‌کنم و یه جوری شکنجه‌ات می‌کنم که خودت با زبون خودت آرزوی مرگ کنی. شیرفهمی؟»
علی تو فکر رفت. آدم عاقلی بود و می‌دونست اگه اسکندر رو بکشونه اینجا، احتمال اینکه ما نتونیم اسکندر رو مفت‌بری کنیم وجود داره و این یعنی امکان وجود یه راه نجات برای خودش! شک نداشتم دقیقاً تو ذهنش داشت به همین فکر می‌کرد و تموم راه‌ها و احتمال‌های ممکن رو سبک سنگین می‌کرد. چند لحظه بعد گفت: «من اسکندر رو براتون می‌کشونم اینجا. ولی یه شرط دارم!»
امیر خندید و گفت: «شرط؟! روت رو برم بشر. تو الان تو شرایطی نیستی که بخوای شرط بذاری گاگول.»
گفتم: «عیبی نداره. بذار بگه. می‌شنویم.»
گفت: «بعد از اینکه دستتون به اسکندر رسید و من رو کشتید، بذارید نرمین بره!»
گفتم: «خودتم می‌دونی که هیچ آدمی عاقلی اینکار رو نمی‌کنه، ولی قبوله!»
رامیار گفت: «چی می‌گی رضا؟ چی چی رو قبوله؟»
گفتم: «دخالت نکن.» بعد خطاب به علی گفتم: «مرد و قولش. اگه خودش خواست می‌ذارم بره، اگه زیر قولم بزنم بی‌ناموسم و از سگ کمترم. حله؟»
علی راهی جز قبول کردن نداشت. یکم مکث کرد و گفت: «حله. بگیر شماره رو.»
رامیار شماره رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت‌. بعد از چند تا بوق، اسکندر جواب داد. علی گفت: «می‌خوام مردونه چند کلوم حرف بزنیم. به دور از دعوا و دروغ و ناحساب بازی.»
اسکندر گفت: «حساب؟ مگه تو حساب سرت می‌شه؟»
علی گفت: «من بد کردم می‌دونم. ولی یه کار کلفت تو مشتمه و پولش هفت جد جفت‌مون رو از پول بی‌نیاز می‌کنه. شصت به چهل برای تو. که بدهی سری قبل هم پاک بشه و بی‌حساب بشیم.»
اسکندر خندید و گفت: «گاو گیرم آوردی؟ یا گوشام درازه؟ توئه حرومزاده‌ی تک خور اگه بوی پول به مشامت بخوره، احدی رو بنده نیستی. حالا می‌خوای شصت درصدش رو ببخشی؟ اونم به من؟»
علی گفت: «چون بدون شریک نمیشه. کار مال یه نفر نیست. مال دو نفر هم نیست. ولی اگه دو نفر آشنا به کار و کاربلد و همه فن حریف باشن، تمومه. تنها دو نفری هم که می‌تونن از پسش بر میان، من و توییم. سر جدت الان وقت کینه بازی و مرور خاطرات گذشته نیست. این کار رو انجام بدیم همه چی حل می‌شه اسکندر. گنج مال آبدانان ایلامه و مال دوره‌ی ساسانیانه. طرف می‌گفت ۸ تریلیون قیمتشه! ۴ برای اون و ۴ برای من و تو. جاش رو بلده و مطمئنه. فقط می‌ترسه و مردِ همچین کاری نیست. بریم تو دل کار یه شب تا صبح درش میاریم و دِ برو که رفتیم. الان طرف اینجا تو خونه‌باغ منه‌. بیا اینجا حضوری و مردونه حرف بزنیم.»
اسکندر که انگار به طمع افتاده بود، چند ثانیه چیزی نگفت. بعد گفت: «بهت اعتماد ندارم علی‌. نمی‌تونم… نیستم!»
علی گفت: «خودتم می‌دونی مفت‌بری تو مرامم نیست، که اگه بود، تا حالا صد بار مفتت رو بریده بودم و هفت کفن پوسونده بودی. خودتم می‌دونی بارها شرایطش رو داشتم و می‌تونستم. تو هم می‌تونستی. ولی من و تو گوشت هم رو بخوریم، استخون‌های هم رو دور نمی‌ندازیم. پس اگه مشکلت ترس از جونه، به شرفم قسم که از طرف من هیچ آسیبی بهت نمی‌رسه و هدفم فقط کاره. چون می‌دونم بدون تو نمی‌شه، ولی با تو گنج تو مشتمه و کار تموم شده‌س. دیگه تصمیمش با خودت. اومدی که نوکرتم و نیومدی هم دمت گرم. منتظرم…»
اسکندر بازم سکوت کرد. لحن و مدل حرف زدن علی جوری بود که منم باورم شده بود که واقعاً گنجی وجود داره! اسکندر گفت: «میام…»
علی گفت: «خاک پاتم به مولا… همون باغ قدیمی خودمونه. بلدی که؟»
اسکندر گفت: «الان راه میفتم.»
رامیار گوشی رو قطع کرد و گفت: «از حرومزادگیت کفم بریده. تو دیگه چه جونوری هستی.»
علی گفت: «هنوزم دیر نشده. اگه جون‌تون رو دوست دارید بزنید به چاک. اسکندر کثافت‌تر و یاغی‌تر از این حرفاست که شما بتونید زمینش بزنید.»
چسب رو برداشتم و دهنش رو چسب پیچی کردم. همونجا رو به روش رو زانو نشستم، تو چشم‌هاش زل زدم و منتظر تماس هیوا موندم…

نیم ساعت بعد، هیوا زنگ زد و گفت: «نزدیک باغیم. تا دو سه دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم.»
گفتم: «نفهمید که تعقیبش کردی؟»
گفت: «نه خیالت تخت‌.»
خفه‌کُن رو روی کُلت نصب کردم و به امیر اشاره دادم که بریم بیرون. به آرتیکایی که مظطرب تو حیاط نشسته بود گفتم: «وقتی در زدن، در رو باز کن و وقتی ما دست به کار شدیم، عقب بکش.» و به سمت دربِ باغ رفتیم. دقیقا کنار درب باغ به دیوار تکیه دادم و امیر هم اون‌طرف در ایستاد. دو دقیقه بعد اسکندر دروازه رو کوبید. آرتیکا زیر لب گفت: «آماده‌اید؟»
با حرکت سرم تایید کردم و منتظر موندم. آرتیکا یکم صبر کرد و نیم دقیقه بعد در رو باز کرد و گفت: «خوش اومدی اسکندر خان…»
اسکندر همین که یه قدم به داخل باغ برداشت، به رون پاش شلیک کردم و با زانو خورد زمین. ناله‌ی اول که از گلوش بیرون اومد، به ناله‌ی دوم نرسید که هیوا از پشت دستش رو دور گردنش حلقه کرد و با دست دیگه‌اش دستمالی که مواد بی‌هوشی روش بود رو روی دهن و دماغش گذاشت. امیر هم سریع اضافه شد و از جلو دستاش رو دور نیم‌تنه‌ی اسکندر حلقه کرد که نتونه مقاومت کنه. منم در همون حین اسلحه رو روی پیشونی‌اش نشونه رفته بودم که اگه کنترل نشد برامون، کارش رو تموم کنم. دقیقا عین یه گله گرگ دوره‌ش کرده بودیم. اسکندر هرچی زور زد و تقلا کرد نتونست از چنگ هیوا و امیر رها بشه و چند دقیقه بعد تو چنگ‌شون آروم گرفت و بی‌هوش شد. وقتی مطمئن شدیم که بی‌هوش شده، کشون‌کشون از حیاط باغ به سمت داخل خونه بردیمش. رامیار و امیر شروع کردن با طناب دست‌ها و پاهاش رو بستن و روی دهنش رو چسب پیچی کردن. از نگاه علی می‌شد نا امیدی رو دید و تنها راه نجاتش هم مثل خودش باندپیچی شده مقابلش بی‌هوش افتاده بود. هیوا یه نگاهی به علی و زنش کرد و گفت: «این حرومزاده‌ها چرا هنوز زنده‌ن؟»
گفتم: «نخواستیم تک‌خوری کنیم و گفتیم تو هم شاهد مرگ‌شون باشی!»
بعد به سمت علی رفتم و گفتم: «مرد و قولش. می‌خوام قبل از مرگت، قولم رو عملی کنم و مطمئن بشی که مثل خودت نامرد نیستم.»
بعد به سمت نرمین رفتم. چشم‌های خوشگلش از شدت ترس و گریه، قرمز و خیس شده بود و ملتمسانه به چشم‌های من خیره شده بود. بدنش عین بید می‌لرزید و شلوارش خیس شده بود! لبخند زدم و گفتم: «یه روزی من تو رو اینجوری نگاه می‌کردم! یادته؟! رحم و مروتی از علی سراغ نداشتم و تنها دل‌خوشیم به تو بود. می‌گفتم این زنه. قاعدتاً احساساتی‌تر و دل‌رحم‌تره. مطمئن بودم یه روزی دلت به حالم می‌سوزه و از اون عذاب نجاتم می‌دی. ولی زهی خیال باطل. یا خالی از احساس بودی، یا احساسات زنونه‌ات رو لجن و کثافت گرفته بود و ردی از زنونگی تو وجودت باقی نمونده بود… بیخیال بگذریم. نمی‌خوام گذشته رو مرور کنم. می‌خوام ولت کنم بری، بخاطر قولی که به شوهرت دادم. واقعاً ولت می‌کنم که بری، ولی قبلش مجبورم زبونت، گوش‌هات، چشم‌هات و انگشت‌هات رو از بین ببرم، که وقتی از این در بیرون رفتی، هیچوقت و هیچ‌جایی نتونی اون چیزایی که دیدی و‌ شنیدی رو، نه به زبون بیاری و نه بتونی بنویسی! انتخابش با خودت، می‌تونی همین الان بمیری و می‌تونی با شرایطی که گفتم از اینجا بری…»
حالا تو چشم‌هاش علاوه بر ترس و التماس، می‌شد نفرت رو هم دید. حسی که من سال‌ها نسبت بهشون داشتم. تو همون لحظه به سمت علی برگشتم که چشم‌هاش رو ببینم‌. جنس نگاهش همون بود، اما پر نفرت‌تر! لبخند زدم و گفتم: «فکر نمی‌کردی حرومزاده‌تر از خودت هم وجود داشته باشه نه؟»
دوباره به سمت نرمین برگشتم. گفتم: «وقت انتخابه…» و بعد چسب روی دهنش رو باز کردم. در حالی که لب‌هاش از ترس می‌لرزید، گفت: «راحتم کن… لطفا…»
چقدر دلم می‌خواست با عذاب بمیرن… برای کشتن‌شون کلی راه عذاب‌آور تو ذهنم چیده شده بود. ولی من نمی‌تونستم. من مال این حرف‌ها نبودم. تا همین الانش هم زیاده‌روی کرده بودم و از خودم حالم به هم می‌خورد. فقط می‌خواستم زودتر تمومش کنم، که این لکه‌ی ننگ و عذاب‌آور از تو ذهن و قلب و زندگیم پاک بشه…
دوباره دهنش رو چسب زدم. کُلت رو بلند کردم و رو شقیقه‌اش گذاشتم. دستام می‌لرزید و تکون دادن انگشت اشاره‌ام کار راحتی نبود. چشم‌هام رو بستم و تموم بلاهایی که سرم آورده بودن رو مرور کردم! دیگه نیازی به تلاش برای تکون دادن انگشت اشاره‌ام نبود، مغزم خودکار دستورش رو به انگشتم داد و بوم…
چشم‌هام رو باز کردم، ولی بدون اینکه به صورت خونی نرمین نگاه کنم، به سمت علی برگشتم. تو چشم‌هاش خیره شدم و ماشه رو کشیدم و تموم…
با کمک رامیار و امیر، جنازه‌هاشون رو تو پارچه‌هایی که از قبل آماده کرده بودیم پیچیدیم و ابتدا و انتهای پارچه‌ها رو با طناب بستیم. جنازه‌ها رو تو حیاط بردیم و پشت نیسانی که امیر آورده بود گذاشتیم. تو همین حین هیوا از خونه بیرون اومد. بهش نگاه کردم و گفتم: «به هوش نیومد؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «چجوری می‌خوای خلاصش کنی؟»
چیزی نگفت و به سمت باغچه‌‌ی کنار حیاط رفت. خاک حیاط رو لمس کرد و خطاب به امیر و رامیار گفت: «اینجا برام یه قبر بکنید!»
رامیار گفت: «می‌خوای چیکار کنی هیوا؟»
هیوا به من نگاه کرد. از نگاهش فهمیدم چی تو مغزش داره می‌گذره. به رامیار گفتم: «کاری که می‌خواد رو انجام بده.»
بعد به سمت هیوا رفتم و گفتم: «مطمئنی؟»
گفت: «یِر به یِر! مادرم تو آتیش زنده‌زنده سوخت، اینم باید بسوزه…!»
گفتم: «هرچی تو بخوای… ولی باید بی‌صدا باشه و ناله‌ای ازش در نیاد. چون ممکنه صداش بیرون بره و داستان بشه. می‌دونی که چی می‌گم؟»
گفت: «ناله‌ای ازش در نمیاد. چون دیگه زبونی نداره که بخواد ناله کنه!»
برای اولین‌بار تو زندگیم از هیوا ترسیدم. باورم نمی‌شد که نفرتش از پدرش به حدی باشه که اول زبونش رو قطع کنه و بعد خودش رو تو آتیش زنده‌زنده بسوزونه…

یک ساعت بعد، وقتی اسکندر به هوش اومد، رامیار و امیر بلندش کردن و تو قبری که کنده بودن انداختن. با اینکه دست و پاهای اسکندر با طناب بسته شده بود، ولی هیوا با سیم خاردار، دوباره دست و پاهاش رو بست که بعد از سوخته شدن طناب‌ها، اسکندر نتونه تکون بخوره و از قبر بیرون بیاد. از جیب اسکندر چاقوی دست زردی که “اسکندر” روش حک شده بود رو برداشت. بعد پیت بنزین رو برداشت و ریخت روش. فندک رو روشن کرد و خطاب به اسکندر گفت: «چاقو رو برداشتم که هر وقت یادت افتادم و از کاری که کردم پشیمون شدم، یه شیار عمیق رو تنم بکشم. که یادم بیاد با من و مادرم چیکار کردی. یادم بیاد که بفهمم حق عزاداری و عذاب‌وجدان ندارم و هرچی که سرت آوردم حقته. نه تنها برام پدر نبودی، بلکه مادرم رو هم ازم گرفتی. کاش قبل از مادرم می‌مردی، کاش…»
بعد فندک رو روی اسکندر پرت کرد و همونجا ایستاد و به زنده‌زنده سوختن پدرش تو آتیش خیره شد…

از کاری که کرده بودم، پشیمون نبودم و احساس بدی نداشتم. برخلاف تصوراتی که قبل از این جنایت داشتم، احساس سبکی می‌کردم و انگار به همچین کاری نیاز داشتم. اما می‌ترسیدم… نه از لو رفتن و دستگیری و اعدام! چون کار رو اونقدر تمیز انجام داده بودیم که احتمال لو رفتنش صفر بود. بلکه ترسم از قانون نانوشته‌ی “هر خلافی فقط اولین بارش سخته. بعدش عادی می‌شه…” بود و این قانون نانوشته من رو از خودم و آینده‌‌ای که قرار بود بسازم، می‌ترسوند…

راوی: درسا

سه هفته گذشت و تو اون سه هفته نه تنها اجاره خونه و دنگ غذام رو نداده بودم، بلکه موادم رو هم دستی از رضا می‌گرفتم که بعداً بهش پس بدم. ولی چجوری؟ من که شب تا ظهر می‌خوابیدم و ظهر تا شب قدم‌زنون خونه رو متر می‌کردم و دوباره همین چرخه‌ی باطل ادامه داشت. نه انگیزه‌ای داشتم برای بیرون رفتن و نه نایی داشتم برای کار کردن. افسرده شده بودم. البته خیلی وقت بود افسردگی یقه‌ام رو گرفته بود و ول کن نبود که نبود، امّا حالا افسرده‌ای بودم که می‌تونستم دور از جامعه و آدماش، بدون حرف شنیدن، بدون کار کردن و به دور از هرگونه جنگ اعصابی، با افسردگی تنها باشم.‏ بابام همیشه می‌گفت: «افسردگی مثل کسوفه! ماه جلوی قلبت میاد و قلبت دیگه هیچ نوری از خودش نداره. روز روشنت تبدیل به شب تاریک می‌شه و هیچ کورسوی امیدی تو دلت باقی نمی‌مونه!» ولی تو قلب من هنوز یه کورسوی امید وجود داشت و تو شهر متروکه‌ی قلبم، یه چراغ روشن هنوز می‌تابید. چراغی که مطمئن بودم هیچوقت هیچ آسیبی بهم نمی‌زنه و تنها آدمیه که بعد از پدرم می‌تونم بهش اعتماد کنم و باهاش به آینده امیدوار باشم. سه هفته می‌شناختمش، ولی برای شناخت آدما مگه زمان مهمه؟! بعضی آدم‌ها رو می‌شه تو کمتر از سه هفته شناخت و به ذات خوب‌شون پی برد و بعضی از آدم‌ها رو بعد از سال‌ها نمی‌شه‌ شناخت و به ذات پلیدشون پی نبرد. شاید من اشتباه می‌کردم، ولی تو اون مقطع از زندگیم تنها آدم سفیدِ زندگیم همون بچه خوشگلِ سیریش بود و مابقی آدما با ارفاق برام سیاهِ مطلق بودن…
اون شب، قطعاً شب مهمی تو زندگیم بود. یا همه‌چی خوب پیش می‌رفت و یا همه‌چی از اینی که بود بدتر می‌شد. ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و می‌خواستم هرجوری که شده وضعیتم‌‌ رو بهتر کنم.
قبل از شام، حموم رفتم و با ژیلتی که تو حموم بود و نمی‌دونستم مال صورتشه یا بدنش، کل موهای تنم رو شیو کردم و رنگ و رویی به بدنم بخشیدم. با نگاه کردن به برجستگی‌های ظریف تنم، احساس می‌کردم حس جنسی‌ام دوباره داره روشن می‌شه و دلم می‌خواست دوباره زنونگی کنم.
دلم می‌خواست این نقاب زشتی که برای محافظت از خودم گذاشته بودم رو بردارم و خود واقعی‌ام رو به رضا نشون بدم. اونم ذره‌ذره کشفم کنه و بفهمه دُرسای واقعی با این دُرسای وحشی‌ای که دیده فرسنگ‌ها فاصله داره.
از حموم که بیرون اومدم، سراغ کشو لباس‌هاش رفتم. یکی از کشو هاش پر بود از لباس‌های فوتبالی! کُل لباس‌هاش رو روی زمین ریختم و شروع کردم به انتخاب و امتحان کردن. اکثر لباس‌ها گله‌گشاد بودن و شورت‌هاشون تا پایین زانوهام میومد. ولی یکی از لباس‌هاش که هم طرح قشنگی داشت و هم رنگش یه سفید کیوت بود، کوتاه‌تر و چسبیده‌تر بود و به شدت بهم میومد و گُل اندام بودنم رو بیشتر از قبل به رُخ آینه می‌کشید. اون لباس‌ها رو پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم. ماتیکی که از قبل تو جیب کُت‌م مونده بود و یادگار همون شب کذایی بود رو برداشتم و لبام رو خوش‌رنگ و لپ‌هام رو گل انداختم. بعد از کلی گشتن، یه موچین مشکی زنگ زده رو لا به لای خرت و پرت‌های حموم پیدا کردم و یه حالی به ابروهای پریشونم دادم. با اینکه با زیبایی چند سال پیشم کلی فاصله داشتم، ولی راضی کننده بود. اگه امشب همه‌چی خوب پیش رفت و پیچک قلب‌هامون به هم می‌پیچید، می‌رفتم کمپ و ترک می‌کردم. ترک کردن انگیزه می‌خواست و چه انگیزه‌ای بهتر از عشق؟

غذا رو آماده کردم و سفره رو چیدم. حالا فقط مونده بود بچه خوشگلِ سیریش برگرده، سوپرایز بشه، بسم‌اللّٰه بگیم و غذا بخوریم و بعد عشق آغاز بشه…
ولی زهی خیال باطل! ساعت هشت شد نه، نه شد ده، ده شد یازده، یازده شد دوازده و رضا برنگشت. تو این سه هفته سابقه نداشت‌ شب‌ها دیر بیاد خونه، فقط شب‌هایی که خونه نمیومد بهم خبر می‌داد که در رو قفل کنم و بخوابم. ولی اینبار چیزی نگفته بود. هرچی هم زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. جدا از اینکه تو ذوقم خورده بود و دلم می‌خواست دوباره وحشی بشم و همه‌چی رو خراب کنم، نگران بودم و خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. نزدیک‌های ساعت چهار صبح بود، چشم‌هام تازه داشت گرم می‌شد که صدای کلید اومد و در باز شد…
از جام پریدم، برق‌ها رو روشن کردم و با عصبانیت پرسیدم: «کجا بودی؟!»
با تعجب بهم خیره شد و گفت: «چرا نخوابیدی؟»
گفتم: «به تو چه. خوابم نمی‌برد. تو تا این وقت شب کجا بودی؟»
گفت: «به تو چه. کسی اینجا بوده؟!»
با تعجب پرسیدم: «منظورت چیه؟»
شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: «آخه خوشگلاسیون کردی!»
فشارم بالا رفت، قاطی کردم و داد زدم: «راگوزتو ببند حرومزاده. من اگه جنده بودم که الان مثل کسخلا زیر بلیط تو نبودم که بخوای همچین کصشعری به ریشم ببندی. من احمق رو بگو نگران تو شدم…»
بغضم گرفت و گفتم: «من یه دقیقه هم دیگه اینجا نمی‌مونم.» و به سمت اتاق دویدم که لباس بپوشم و برم. سریع به سمتم دوید، بازوم رو کشید و مانع شد. بعد دستپاچه گفت: «به جون مادرم منظوری نداشتم، شرمنده. حالم خوب نیست و تو حالت عادی نیستم، اصلاً حواسم نبود دارم چه کصشعری بلغور می‌کنم. ازت عذر می‌خوام…»
به حرفش اعتنایی نکردم و خواستم برم، که بازوم رو ول نکرد و گفت: «لطفاً درسا. اصلاً شب خوبی نداشتم و ذهنم نا آروم بود. به مرگِ رفیقام که دِلی نبود، به دل نگیر.»
تو همین حین چشمم خورد به لکه خونی که رو ساعد و آستین لباسش بود. آروم گرفتم و گفتم: «چرا لباست خونیه؟!»
اولش از حرفم جا خورد، ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با خونسردی گفت: «با بچه‌ها شوخی کردیم اینجوری شد!»
گفتم: «از کی تا حالا شوخی‌ها خونریزی دارن؟!»
گفت: «شوخی افغانی بود.»
پوزخند زدم و گفتم: «منو نپیچون، من خودم پیچ گوشتی‌ام! رو ساعدتم خونیه! چه غلطی کردی؟»
نگاهش رو ازم دزدید، به زمین خیره شد و چیزی نگفت. چند لحظه بعد پرسیدم: «به کابوس‌های شبونه‌ات ربط داره؟!»
با تعجب بهم نگاه کرد. بازم چیزی نگفت و فقط با حرکت سرش تایید کرد. دوباره گفتم: «احتمالاً کابوس‌هات هم به دفتر خاطراتت ربط داره! درسته؟»
تعجبش بیشتر و با عصبانیت آمیخته شد و گفت: «تو دفتر خاطرات منو…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «به روحِ بابام اتفاقی بود و قصدم سواستفاده از اعتمادت نبود. امشب تو کشو لباس‌هات دنبال لباس بودم و اتفاقی دیدمش. قصدم این نبود که بازش کنم، ولی دیر کردی و نیومدی، خیلی نگرانت شدم، با خودم گفتم شاید اون دفتر رو عمداً برای من گذاشتی. وقتی بازش کردم و شروع کردم به خوندن، دیگه نتونستم ادامه ندم. چشم باز کردم دیدم چند ساعت گذشته و کل دفتر رو خوندم…»
سرش رو به علامت تاسف تکون داد، به سمت دیوار رفت و بهش تکیه داد، سرُ خورد پایین و نشست. زانوهاش رو تو بغلش گرفت و سرش رو بین زانوهاش فرو برد. آروم بهش نزدیک شدم و کنارش نشستم.
دستش رو بین دست‌هام گرفتم و گفتم: «کاملاً درکت می‌کنم و می‌فهمم چه عذابی می‌کشی و چه وزنه‌ای روی دوشته. منم اگه می‌تونستم حتماً اون آدمی رو که بهم تجاوز کرده بود رو می‌کشتم!»
سرش رو بلند کرد و آروم به سمتم چرخید. با تعجب بهم خیره شد و چیزی نگفت.
لبخند زدم و گفتم: «از امشب قانون سوم به طور رسمی لغوه. از امشب به بعد دیگه هم دوستیم، هم احوالپرسی داریم و هم تفتیش اطلاعاتی! ولی یه قانون دیگه جایگزین قانون سوم می‌شه. اونم اینه که اونی که خوشگل‌تره، اول تفتیش اطلاعاتی می‌شه و باید اول حرف بزنه!»
خنده روی لباش اومد، با نگاهش سر تا پام رو برانداز کرد، نگاهش روی چشم‌هام قفل شد و گفت: «خب، پس شروع کن!»
خندیدم و گفتم: «قانون هشتم؛ اینجا من تعیین می‌کنم که کی خوشگل‌تره بچه خوشگل. پس تو باید اول شروع کنی!»
خنده‌ش عمیق‌تر شد و نگاهش نافذتر. دستش تو دستم از استرس و هیجان خیس عرق شده بود. خواست دستش رو عقب بکشه، که سفت‌تر دستش رو گرفتم و گفتم: «دوسش دارم، نشونه‌ی خوبیه…»
دوباره لبخند زد. خیلی دوست داشتم یه روزی اعتراف کنم که لبخند‌هاش نه تنها کیری نیست، بلکه خیلی گیرا و قشنگه، ولی احتمالاً غرورم هیچوقت این اجازه رو بهم نمی‌داد…
نگاهش رو ازم برداشت، به رو به رو خیره شد و گفت: «دوران بچگی‌م بهترین دوران زندگیم بود. بابام پولدار بود و مامانم مهربون. از اون بچه‌هایی بودم که صبحونه آب پرتقال می‌خورن و شب‌ها قبل خواب یه لیوان شیر. از اونایی که لباس‌هاشون همیشه مرتب و اتو کشیده و لاکچریه. از اونایی که کلاس موسیقی و زبان و هزار کوفت و زهر مار دیگه می‌رن. از اونایی که اتاقشون پر از اسباب بازیه و هرچی که بخوان سه سوته براشون تأمینه. من به حدی تأمین بودم، که پرِ قو برام یه شوخی بود. خارج از مسائل مادی، از لحاظ احساسی هم چیزی کم نداشتم و مادرم یه فرشته بود. جدا از زیبایی عجیبی که داشت، اخلاقش به شدت خاص و لطیف بود. همه می‌گفتن زیبایی من به مادرم رفته. ولی اون کجا و من کجا. همه‌چی خوب بود، تا اینکه تو هشت سالگی، یه روز مامانم رفت بیرون و دیگه برنگشت. یه هفته بعد، بابام خبر مرگش رو بهم داد و با خبر مرگ اون، زندگی من و پدرم هم مُرد. پدرم شد یه آدم دیگه، انگار که دیگه نقشی نداشت تو زندگیم، دیگه اون پدر حساس و شوخ‌طبع قبل از رفتن مادرم نبود. انگار با رفتن مادرم، پدرم‌ هم رفت و من از دو طرف یتیم شدم. هیچوقت بهم نگفت که چه بلایی سر مادرم اومده. نمی‌دونم که چی شد و چرا شد، ولی کمتر از سه چهار سال پدرم کُل داراییش رو از دست داد و تنها چیزی که براش موند، یه خونه تو پایین شهر بود. دقیقاً همین خونه که الان توشیم! هر بار که دلیل مرگ مادرم و اتفاقاتی که افتاد رو از پدرم می‌پرسیدم، میگفت وقتی که ۱۸ سالت شد همه‌چی رو بهت می‌گم. ۱۷ ساله‌م بود که پدرم مرد و تموم سوال‌های بی‌جوابم، برای همیشه بی‌جواب موند.»
نگاهش رو از زمین گرفت، به چشم‌هام خیره شد و گفت: «درسا من اینی که می‌بینی نیستم. من مجبور شدم این باشم که بتونم دووم بیارم. چشم باز کردم دیدم عین یه بزغاله‌ی پاپیون زده، میون یه گله کفتار رها شدم. اگه گرگ نمی‌شدم، محو می‌شدم، نابود می‌شدم، به گا می‌رفتم. این بودن انتخاب من نبود، من مجبور بودم که این باشم. که بتونم یه روزی برم یه جایی که بتونم خودِ واقعی‌م رو زندگی کنم. به دور از جنگ و دعوا و سواستفاده و لجن و کثافتی که این پایین رو گرفته. نفرتِ انباشته شده تو وجودم داره هارم می‌کنه و امون از اون روزی که یه گرگ هاری بگیره…»
گفتم: «می‌دونم شنیدن متاسفم و ابراز همدردی و وای چه بد و درکت می‌کنم و… دردی ازت دوا نمی‌کنه. می‌دونم حرف زدی که دوتا گوش بشنوه و یه قلب احساسش کنه که خالی بشی.»
دوباره دست‌هاش رو فشردم و گفتم: «ولی من می‌دونم که تو این نیستی و فقط نقاب گرگ رو زدی که پاره پوره نشی، وگرنه ذاتت قشنگه و دقیقاً همون بزغاله‌ی پاپیون زده‌ست…!»
خندید و گفت: «مرسی که درک می‌کنی. حالا دوتا گوش و یه قلب در اختیارتن که حرفات رو بشنون و حسش کنن تا خالی بشی…»
لبخند زدم و گفتم: «من برعکس تو از همون بچگی فلک زده بودم. تو سنگ و کلوخ بزرگ شدم و سال تا سال پرتقال نمی‌خوردم چه برسه به آبش. با چِرک سر و صورت و لباس‌هام می‌شد یه دریا رو به کثافت کشید. اونقدر کسی حواسش بهم نبود، که تو ۳ سالگی با کون خوردم رو یه تخته سنگ تیز و تو همون ۳ سالگی کونم رفت زیر تیغِ جراح. تو ۴ سالگی ننه بابام طلاق گرفتن، بابام زن بابا آورد و ننه‌م هم تو افق محو شد و کلاً بیخیالم شد و رفت. نمی‌خوام زیاد کلیشه‌ایش کنم و بگم نامادریم شبیه ملکه‌ی بدجنس تو سفید برفی بود، ولی خب جون به جون‌شون کنی نامادرین دیگه. از شوهر قبلی‌ش یه دختر داشت و از بابام هم دوتا دختر دیگه به دنیا آورد. بابام که صبح تا شب سرکار بود و من می‌موندم و نامادری و فرق گذاشتن و آزار و اذیت‌های روحی و روانی. بچه بودم و نیاز به محبت داشتم، ولی محبت و تشویق و خوش‌خوشون برای آبجیای ناتنی بود و بی‌مهری و تنبیه و کارای سخت برای دُرسای مادر مُرده. بعد از مرگ پدرم، همه‌چی بدتر شد. جو و فضای خونه به شدت سمی بود و دیگه برام قابل تحمل نبود.
۱۷ ساله‌م که شد، با اولین پسری که اومد خواستگاریم ازدواج کردم. فکر می‌کردم من سیندرلام و اونم شاهزاده‌ای که می‌تونه من رو از اون وضع نجات بده. ولی شاهزاده و سیندرلا خیال خام بود و دیو و پری تشبیه مناسب تری بود. از چاله‌ی زن‌بابا در اومدم و افتادم تو چاه شوهر. من کلاً سه ماه اول زندگیم رو فهمیدم زندگی چیه و بعد از اون رفتارای عجیب شوهرم شروع شد. اوایل فقط دو شب دو شب خونه نمیومد و گاهی بی دلیل کتکم می‌زد. ولی رفته‌رفته که بدتر شد، فهمیدم معتاده و هروئین می‌زنه. گفتم لابد بی‌مهری‌هاش و فرار از رابطه‌ی جنسی‌ بخاطر مواده و اگه کمکش کنم ترک کنه همه‌چی خوب می‌شه. ولی مواد فقط یه طرف قضیه بود و بعدها مچش رو گرفتم و فهمیدم همجنسگراست! البته خودش که می‌گفت دوجنسگرا، بماند. با اینم کنار اومدم، چون از طلاق و برگشتن به خونه‌ی نامادری می‌ترسیدم. تا اینکه پیشنهاد نفر سوم رو داد! می‌گفت یکی رو میارم که جفتمون رو بکنه و نیازهای جنسی تو هم برطرف بشه. می‌دونستم مخالفت من تاثیری روی تصمیم‌اش نداره و دیر یا زود تصمیم‌اش رو عملی می‌کنه. پس تنها راهِ چاره بیرون زدن بود. تنها جایی که می‌تونستم برم، خونه‌ی مادر واقعی‌م بود! یه سری نشونه ازش داشتم و می‌تونستم پیداش کنم. ولی هیچوقت ذوقی به دیدنش نداشتم و دنبالش نرفتم. ولی اینبار فرق می‌کرد و مجبور بودم. خلاصه پیداش کردم و صاف و مستقیم گفتم جا ندارم و جا می‌خوام. خونه‌اش تو پایین شهر بود و خرج پدر و مادر پیرش هم روی دوشش بود. وضع درست درمونی نداشت، ولی گفت برات که مادری نکردم، حداقل برات مرام می‌ذارم و بهت جا می‌دم. یه مدت اونجا بودم و بعد از یه مدت دنبال کار گشتم که کمک خرج باشم. مادرم هم کار می‌کرد، ولی من نمی‌دونستم کارش چیه. تا اینکه یه روز گفت کنار خیابون وایمیسته و چند ساله کارش همینه! این رو بهم گفت که بازارش کساد نشه و مثل قبل بتونه، بعضی شب‌ها بعد از خوابیدن ننه باباش مشتری‌هاش رو بیاره خونه. بعد از باز شدن پای مشتری‌ به اون خونه، دیگه امنیت منم به خطر افتاد و خدا می‌دونست چه بلاهایی انتظارم رو می‌کشید. دیگه امیدی به اون شهر و آدماش نداشتم و یه روز زدم بیرون و اومدم شهر شما. که کسی دنبالم نیاد و سراغم رو نگیره. که تنهایی و تو بی‌کسی خودم، بتونم یه زندگی برای خودم بسازم. دیگه مابقی‌ش رو مطمئنم هیوا بهت گفته و خودت خبر داری. بعد از این سلسله اتفاقات به این نتیجه رسیدم که آدما نمی‌تونن از سرنوشت فرار کنن و هرچقدرم که تلاش کنن آخرش سرنوشت گوشه‌ی رینگ گیرشون میاره… خلاصه که من مدام دارم تلاش می‌کنم که تو بگایی‌ها غرق نشم، تا میام بگم آخیش بعدی از راه می‌رسه. زندگی‌م شده من بدو، بگایی بدو…»
رضا با تعجب بهم خیره شد و گفت: «واقعاً ناراحت شدم. چه سرنوشت تلخی‌. آخه سنی نداری برای تجربه‌ی این همه سختی و بگایی. زینبِ ستم‌کش واقعی تویی، ما نمی‌تونیم ادات رو هم در بیاریم.»
با جمله‌ی آخرش خنده‌ام گرفت و گفتم: «حالا من بزغاله‌ی پاپیون زده‌ام یا تو؟!»
خندید و گفت: «نه دیگه، اجازه بده این رو ازت نپذیرم. لقب بزغاله‌ی پاپیون زده رو بذار برای خودم. تو همون زینب ستم‌کش باش.»
و دوباره جفتمون خندیدم. ساعت نزدیکای هفت صبح رو نشون می‌داد و هوا روشن شده بود. به ساعت اشاره کردم و گفتم: «نه به این سه هفته که رو هم رفته نیم ساعت حرف نزدیم، نه به امشب که سه ساعته بکوب داریم کص می‌گیم. دهنمون کف کرد لامصب.»
رضا خندید و گفت: «قانون‌هات از ریشه اشکال دارن. یا صفرِ صفرن، یا صدِ صد. تعادل ندارن. از این ساعت به بعد قانون گذار این خونه منم، تمام.»
خواستم حرف بزنم که گفت: «راستی چی شد که یهو از این رو به اون رو شدی و از مادر فولاد زره تبدیل شدی به یه دخترِ کیوت و منطقی و متشخص؟»
با مشت زدم رو بازوش و گفتم: «نکنه دلت همون دُرسای وحشی رو می‌خواد؟»
به حالت زیپ، دستش رو روی لباش کشید و گفت: «من غلط بکنم. لطفاً همین درسا بمون.»
لبخند زدم و گفتم: «می‌دونی چیه رضا، ما هیچ تسلطی رو قلب‌هامون نداریم، اونا خودشون تصمیم می‌گیرن که کی و کجا و برای کی بتپن! مثلاً قلب من امشب، اینجا و برای تو تپید…»
گفت: «این اولین باری بود که اسمم رو صدا زدی و بچه خوشگل سیریش خطابم نکردی. خیلی حس خوبی داشت دُرسا. ولی اگه بدونی قلب من کی و کجا خرابت شد، جایزه داری!»
گفتم: «تو همون نگاه اول، کنارِ تایله…»
یکم صورتش رو به صورتم نزدیک‌تر کرد و با ولووم آروم‌تری گفت: «خب جایزه چی می‌خوای؟!»
منم کمی نزدیک‌تر شدم و گفتم: «دوست دارم دماغت گونه‌م رو لمس کنه!»
لبخند زد و نزدیک‌تر شد، چشم‌هام رو بستم و نزدیک‌تر شدن گرمی نفس‌هاش رو حس کردم، هر لحظه منتظر لمس لب‌هاش با لبهام بودم، لب‌هاش رو روی لب‌هام گذاشت و شروع به بوسیدن کرد. کل تنم گُر گرفت و آب لای پاهام جاری شد. دوست داشتم زمان همونجا بایسته و اون بوسه هیچوقت تموم نشه…
در حالی که نفس‌نفس می‌زد، از لب‌هام جدا شد‌ و گفت: «‏تو از تموم پروانه‌های غمگینی که دیدم زیباتری…»
لبخند زدم و گفتم: «امشب رو تو اتاق من بخوابیم؟»
چشم‌هاش از خوشحالی برق زد، بلند شد بغلم کرد و به سمت اتاق رفتیم…
تو اتاق به پشت خوابیدم و رضا بین پاهام قرار گرفت. پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و با ولع شروع به بوسیدن لب‌هاش کردم. رضا همزمان که داشت لب‌هام رو می‌خورد، خودش رو لای پاهام فشار می‌داد و با دست‌هاش پاها و بدنم رو لمس می‌کرد. از لب‌هام جدا شد و به سمت لاله‌ی گوشم رفت. به محض برخورد گرمای نفس‌هاش به گوشم، نفسم تو سینه حبس شد و بعد از لمس لاله‌ی گوشم با لب‌هاش، آه عمیقی کشیدم. همین کافی بود که رضا تو کمتر از چند دقیقه یکی از حساس‌ترین نقاط بدنم رو کشف کنه و برای دیوونه‌تر کردنم هرچه بیشتر روش مانور بده. با بوسیدن نرمی گوشم شروع کرد، با مکیدنش ادامه‌ داد و در آخر با لیس زدن تمومش کرد. از همون‌جا بوسه‌های ریزش رو ادامه داد و اومد پایین تا به گردنم رسید. گردنم رو می‌بوسید و گهگاهی با زبونش سیب گلوم رو بازی می‌داد. به سینه‌هام که رسید، یه لبخند شیطنت‌آمیز زد و گفت: «این لباس اونقدر بهت میاد و سکسیه که دلم نمی‌خواد از تنت درش بیارم و می‌خوام تو همین لباس بکنمت. پس خوردن لیمو‌های شیرینت می‌مونه برای شب‌های بعد…»
از بالاتنه‌ام گذشت و به کش شورتم رسید. تمنا و عجله‌اش برای دیدنِ اون چیزی که زیر شورت بود کاملاً مشهود بود و تو یه حرکت شورتم رو ازم پام در آورد. چند لحظه مات و مبهوت به کصم خیره شد و زیر لب گفت: «وای چه چیزیه…»
بعد با دست‌هاش شروع به کشف و کاوش کصم و اطرافش کرد. چند لحظه بعد انگشتش رو که با پیش‌آب کصم خیس شده بود، آروم توی کصم فرو کرد و شروع کرد به عقب و جلو کردنش. ثانیه به ثانیه ناله‌هام بیشتر و هر لحظه بیشتر از قبل غرق لذت می‌شدم. کصم کاملاً داغ و نرم و خیس و آماده‌ی دخول شده بود. لا به لای ناله‌های از سر لذتم، با صدایی که پر از خواهش و تمنا بود گفتم: «وااای کافیه مُردم… کیرت رو بکن توش…»
رضا هم فرق چندانی با من نداشت و تک‌تک سلول‌های بدنش منتظر ورود کیرش تو کصم بودن و این رو می‌شد از چشم‌های خمار و نفس‌نفس زدن های از سر هیجانش فهمید. تو کمتر از چند ثانیه کاملاً لخت شد و کیر سفیدِ مایل به صورتی‌ش نمایان شد. از همچین رُخ زیبایی همچین کیر خوش‌رنگ و خوش فرمی هم کمتر انتظار نمی‌رفت. همه‌چی خیلی سریع پیش رفت و چند لحظه بعد کیر داغش رو توی کصم حس کردم و غرق لذت شدم. بعد از ورود کیرش به کصم، فهمیدم اندازه‌ی کیرش همونیه که باید باشه، نه خیلی بزرگ و غیر قابل تحمل، نه خیلی کوچیک و تو ذوق زن. در حالی که کاملاً روم خیمه زده بود و تو کصم تلمبه می‌زد، همزمان لب‌هام رو می‌بوسید و اینکار، لذتِ هم‌آغوشی رو چند برابر می‌کرد. از اونجایی که خیلی وقت بود سکس نداشتم، خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کردم به ارضا شدن نزدیک شدم و بعد از فشار دادن هرچه بیشتر رضا به خودم و چنگ زدن به پشت و کمرش، شُل شدن عضلاتم رو‌ حس کردم و عین پَر سبک و با لذت وصف ناپذیری ارضا یا شاید هم اورگاسم شدم…
ولی رضا همچنان ادامه می‌داد و ثانیه به ثانیه سرعت تلمبه‌هاش رو بیشتر می‌کرد. تو همین حین کیرش رو که حالا بخاطر فشار دیواره‌های کص تنگم از صورتی به قرمز تغییر رنگ داده بود رو درآورد و بعد از چند بار مالیدن، آبش با شدت و حجم زیادی رو کص و شکمم پاچید…
وقتی کاملاً خالی شد، کنارم دراز کشید، از پشت بغلم کرد و سفت بهم چسبید. دستش رو لای موهام برد و شروع کرد به نوازش کردن. بعد آروم کنار گوشم گفت: «هیچوقت فکر نمی‌کردم سکس اینقدر لذت‌بخش باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «این تازه اولشه…»
سفت‌تر بغلم کرد و گفت: «پس خوب استراحت کن، که فردا باهات کار دارم!»
خندیدم و چیزی نگفتم. خواستم بلند بشم، که گفت: «کجا؟»
گفتم: «می‌خوام برم دست گل شما رو تمیز کنم.»
گفت: «ولش کن. فردا مثل چسب رازی خشک می‌شه و کندنش خیلی حال می‌ده! فردا خودم برات می‌کَنمش…»
خندیدم و چشم‌هام رو بستم. بعد از مدت‌ها برای اولین بار بدون استرس چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که راحت و بدون نگرانی تا لنگ ظهر بخوابم…

راوی: رضا

۶ ماه بعد…
هیوا زنگ زد و گفت: «پریسا می‌خواد ببینتت و خصوصی باهات حرف بزنه.»
با تعجب پرسیدم: «راجع به؟»
گفت: «می‌خواد یه کار نون و آب دار رو به اکیپ‌مون پیشنهاد بده!»
گفتم: «مگه کار برای کُل اکیپ نیست؟ پس چرا می‌خواد تنهایی با من صحبت کنه؟»
گفت: «چون من گفتم اصل کاری تویی و اگه تو اوکی رو بدی تمومه!»
گفتم: «مگه من کی‌ام؟ کار برای کل اکیپه و باید همه باشن. ما چیز پنهونی از هم نداریم. پس باید بیاد و کار رو به کل اکیپ بگه، اگه همه موافق بودن قبول می‌کنیم. قرارش رو برای امروز بذار…»

دو ساعت بعد، من و درسا و رامیار و امیر همون جای همیشگی، دور آتیش جمع شده بودیم و منتظر هیوا و پریسا بودیم. لابه‌لای گپ زدن‌مون، رامیار به درسا اشاره کرد و گفت: «درسا کی عضو اکیپ شده که من خبر ندارم؟»
درسا آستین‌اش رو بالا زد، به تتوی “۱۰۱” روی مچش اشاره کرد و گفت: «از امشب!»
گفتم: «آره، امشب می‌خواستم بهتون بگم.»
رامیار گفت: «تا اونجایی که من بدونم، برای اینکه عضو جدیدی به اکیپ‌مون اضافه بشه، باید همه‌مون تاییدش کنیم!»
گفتم: «فکر نمی‌کردم کسی مخالف ورود درسا باشه. تو مخالفی؟»
رامیار خندید و گفت: «نه. اُسکلت کردم. اون لحظه قیافه‌ت باحال بود.»
خندیدم و گفتم: «کسکش…» بعد به گیتاری که چند هفته پیش از یه بچه پولدار زده بود اشاره کردم و گفتم: «یه چی بخون تا هیوا اینا میان.»
گفت: «چی دوست داری بخونم برات؟»
به درسا نگاه کردم و گفتم: «عاشقانه.»

رامیار گیتارش رو درآورد، به چشم‌هام خیره شد و شروع به خوندن کرد. نگاهم رو ازش گرفتم، به چشم‌های درسا خیره و غرق آهنگ شدم:

“تو بَند دل، سلول عشق، حبس نگاتو می‌کشم
ولی بازم رو میله‌هاش، عکس چشاتو می‌کشم
آی قصه‌ی بی سر و ته، شعر بدون قافیه
برای مرگِ این صدا، نبودن تو کافیه…!”

ادامه دارد…

نوشته: سفید دندون

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


رقص گرگ‌ها - قسمت پایانی

فصل پنجم: تجارت شیطانی!

نیم ساعت بعد هیوا و پریسا رسیدن. هیوا کنار من و پریسا رو به روم نشست. با آرنج زدم تو پهلوی هیوا و آروم کنار گوشش گفتم: «بویِ سکس می‌دی گرگه!»
با تعجب پرسید: «مگه سکس بو داره؟»
گفتم: «آره. مخلوطی از تُف و منی و عرق ملیحِ زنونه!»
یهو کمی من رو بو کشید و گفت: «پس تو هم بوی سکس می‌دی!»
جفتمون ریز خندیدیم و تو همین حین، پریسا گفت: «اگه پچ‌پچ‌هاتون تموم شده و حرف مگوی دیگه‌ای با هم ندارید شروع کنیم؟»
خنده‌ام رو خوردم، جدی شدم و گفتم: «نه اوکیه دکتر. می‌شنویم.»
پریسا به درسا اشاره کرد و گفت: «اینم عضو اکیپ‌تون شده؟»
درسا با حالت شوخی گفت: «اولاً که این رو به دَر می‌گن، دوماً دوباره سرت رو کردی اونجایی که نبایدااا…»
پریسا خندید و گفت: «اگه زری بپوشی، اگه اطلس بپوشی، تهش همون کنگر فروشی! آدم بشو نیستی که نیستی…»
بعد یه نگاهی به آتیش و اطراف انداخت و گفت: «حالا چرا اینجا؟»
امیر گفت: «چون ما چهار نفر تموم تصمیمات مهم زندگی‌مون رو اینجا گرفتیم و اینجا برای ما خاص‌ترین و پر خاطره‌ترین نقطه‌ی کره‌ی خاکیه.»
رامیار گفت: «بچه‌ها نزنید تو شونه خاکی، بریم سر اصل مطلب.» بعد به پریسا نگاه کرد و گفت: «دُکی حاشیه رو ول کن، اصل رو بچسب. می‌شنویم.»
پریسا یکم مکث کرد و گفت: «این کاری که می‌خوام بهتون پیشنهاد بدم کار خطری و پر ریسکیه. امّا پول توشه. اونقدری که تو کمتر از دو ماه، میلیارد براتون شوخی باشه و عین آب خوردن بزنید و برید اونور آب. گفتم کار خطریه درست، ولی نه برای شما ها. شما ها ژِن‌تون پرروئه و جنگ رو بلدید. از جیگر و جوهر هم چیزی کم ندارید. از طرفی هم انگیزه‌تون برای رسیدن به پول زیاده. راه و رسمش هم با من. به قول گفتنی، از شما رقاصی و از من عباسی! از شما جنم و جربزه و از من تجربه. تهش هم هرچی به جیب زدیم، مساوی بین همه تقسیم می‌کنیم.»
گفتم: «دکتر زیادی برامون پپسی زمین زدی، دمت گرم. ولی ما اینقدرا هم که شما فکر می‌کنی حرفه‌ای و کاربلد نیستیم. پس سعی نکن با این حرف‌ها هندونه زیر بغل‌مون بذاری و سعی کنی پیشنهاد رو نگفته، جواب مثبت بگیری. برو سر اصل خلاف و بگو ما چیکاره‌ایم. ما هم خلاف رو بسنجیم و ببینیم مالش هستیم یا نه. اگه همه‌چی روال بود، شما لب تر کن، ما برات بندری می‌رقصیم.»
پریسا گفت: «یادتونه اولین بار کجا همدیگه رو دیدیم؟»
امیر گفت: «تو سالنی که مبارزات زیر زمینی توش برگزار می‌شد.»
پریسا گفت: «اون مبارزات یه…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «یه پوشش برای خلاف اصلی بود و زیر پوستی یه اتفافات دیگه اونجا میفتاد. الان هم می‌خوای ما رو بیاری زیر پوست و بزنیم تو دل خلاف اصلیه! این خلاف چیه که کلی پول توشه و زیر پوستی انجام می‌شه؟»
پریسا گفت: «آدم‌های باهوش کار رو شروع نکرده سه هیچ جلو ان. برای همینه ازت خوشم میاد. خلاصه و ساده بگم که بفهمید. چیزی در مورد “باند سایه‌ها” شنیدید؟!»
درسا که تا اون موقع چیزی نگفته بود، گفت: «یه باند مخوف قاچاق انسان و اعضای بدن که بیشتر از ۱۵ ساله دستش تو کاره و روز به روز هم گسترده‌تر و پیشرفته‌تر می‌شه. سر گنده‌های اصلی‌اش خارج از ایران هستن و تو آسیا کلی زیر شاخه داره!»
همه‌ی نگاه‌ها با کلی علامت سوال به درسا خیره شد. درسا ادامه داد: «وقتی پیش خاله مستوره بودم، خاله همیشه به دخترا هشدار می‌داد که مراقب این باند باشن و حواس‌شون جمع باشه که تو دام‌شون نیفتن. خاله می‌گفت دخترای خیابونی از طعمه‌های اصلی و مورد علاقه‌ی این باند هستن و تو چند سال اخیر کلی دختر خیابونی بدون هیچ اثری ناپدید شدن. خاله اطلاعات زیادی ازشون داشت و همیشه نکاتی رو برای دخترا می‌گفت که تا حد امکان در امان باشن.»
همه‌ی نگاه‌ها از درسا گرفته شد و دوباره‌ رو پریسا قفل شد. پریسا ادامه داد: «این باند تو کار خرید و فروش انسان هستن. انسان‌ها رو از کشورهای فقیر و جهان سوم می‌خرن و به کشورهای ثروتمند و اروپایی می‌فروشن. اکثر زن‌ها و دختربچه‌ها، برای کار روسپی‌گری و ازدواج اجباری با عرب‌ها فروخته می‌شن؛ که بهش می‌گن “بردگی سفید”! مردها و پسر بچه‌ها رو هم مثله‌مثله می‌کنن و قرنیه، کلیه، کبد، ریه، لوزالمعده، پوست، مغز استخوان، قلب‌ و بیضه‌هاشون رو می‌فروشن و روی هر انسان میلیون‌ها دلار به جیب می‌زن، که بهش می‌گن “تجارت شیطانی”! این باندی که تو قالب مبارزه‌های خیابونی فعالیت می‌کنه، یه زیر شاخه از باند اصلیه و هر انسان رو به قیمت دیه‌ی کامل می‌خره! فرض کنید ده انسان رو بهشون…»
حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: «کافیه! نمی‌خواد ادامه بدی… با خودت چی فکر کردی؟ ده تا انسان؟ مگه مرغ و خروسن؟ ما اگه می‌خواستیم از گوشت آدمیزاد بخوریم که الان وضع‌مون این نبود. اصلاً در مورد ما چه فکری کردی؟ حتی گرگ‌ها هم که حیوونن هم‌نوع‌خواری نمی‌کنن، چه برسه به ما که آدمیزادیم، حالا نهایتاً یه نمه وحشی‌تر از آدمیزاد… نمی‌خواد دیگه ادامه بدی دُکی، اون چیزایی که لازم بود رو شنیدیم. حالا هم هِری…»
پریسا خیلی ریلکس، شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: «خود دانید، این یه فرصت خوب برای رهایی از این یِلخی‌آبادیه که توشید. تا آخر عمرتون هم خرده‌فروشی کنید، جیب بزنید، دزدی کنید، دردی ازتون دوا نمی‌شه و همینی که هستید می‌مونید. چطور منتظر اتفاق‌های بزرگ هستید وقتی که از ریسک‌های بزرگ می‌ترسید؟! بعدشم، شما یه بار انجامش دادید! اونم خیلی حرفه‌ای و تر و تمیز. پس دستی که یه بار به خون آلوده شده، خونی شدن دوباره‌اش کار سختی نیست. در ضمن شما کسی رو نمی‌کشید، شما فقط آدم‌ها رو به اون باند تحویل می‌دید و تموم. اینم بگم تا یادم نرفته، گرگ‌ها تو زمون قحطی و کم‌غذایی یا لاش‌خور می‌شن یا هم‌نوع خوار! اونا تو زمستون‌های سخت اعضای زخمی و بیمار گروه رو می‌کشن و می‌خورن. انتخابش با خودتونه، یا تو این قحطی تلف می‌شید و به گا می‌رید، یا برای دو ماه وجدان‌ رو بیخیال می‌شید و با هم‌نوع‌خواری خودتون رو از این منجلاب بیرون می‌کشید!»
بلند شد، راهش رو کشید و خواست بره، که گفتم: «اولاً که اون آدما مرگ حقشون بود و اون ماجرا فقط یه تسویه حساب ساده بود، دوماً ما توبه کردیم و اون اتفاق اولین و آخرین بارمون بود…»
دکتر بدون اینکه برگرده و به پشت سرش نگاه کنه، گفت: «توبه‌ی گرگ مرگه…! در ضمن تو اینکار هم می‌تونید آدم‌هایی رو انتخاب کنید که مرگ حقشونه!!!» و رفت…

وقتی پریسا رفت، امیر شاکی شد و خطاب به هیوا گفت: «اینجا چه خبره؟ چرا باید این زن بدونه ما قبلاً چه گهی خوردیم؟ مگه قرار نبود هیچ احدی از لام تا کام اون ماجرا با خبر نشه؟ حالا این زن ازمون آتو داره! اونم چه آتویی… می‌دونید یعنی چی؟ یعنی دست‌مون تا بازو زیر ساطورشه و هر وقت بخواد می‌تونه به گامون بده!»
رامیار یه نگاه به درسا انداخت و گفت: «ظاهراً ایشون هم از همه‌چی خبر داره!»
بعد یه نگاه به من و هیوا انداخت و گفت: «کار از لام تا کام گذشته، رفقامون از الف تا ی ماجرا رو برای زیدهاشون رو دایره ریختن و تموم قانون‌های گروه رو به تخم‌شون گرفتن…»
گفتم: «الکی شلوغش نکنید. دکتر دنبال لو دادن و آتوگیری و اخاذی نیست. اون فقط دنبال یه پول هنگفت تو کمترین زمان ممکنه. اخاذی از چهارتا گدا گشنه دردی ازش دوا نمی‌کنه. درسا رو هم که تو همین مدت کم، کم و بیش شناختید و می‌دونید همچین آدمی نیست. پس این حاشیه‌ها رو‌ ول کنید، الان موضوع مهمتری روی میزه!»
امیر با تعجب گفت: «موضوع مهم؟ نکنه منظورت از موضوع مهم همین اراجیفیه که این زنه گفت؟»
گفتم: «حتی اگه اراجیف هم باشه، باید روش فکر کنیم و بهش بی‌تفاوت نباشیم. الان داغیم و احساسی. یه چند روز رو تو خلوت خودمون بهش فکر کنیم و سبک سنگینش کنیم. شاید نظرمون عوض شد…!»
هیوا گفت: «فکر کردن نمی‌خواد رضا. به ریسکش و عذاب‌وجدان بعدش نمی‌ارزه‌.»
درسا گفت: «حتی اگه بدون هیچ خطری انجام بشه و بعدش هم هیچ عذاب وجدانی نداشته باشید، تهش بار کج به منزل نمی‌رسه و یه روزی از کَفِ‌تون می‌ره!»
رامیار گفت: «شاعر می‌گه که؛ این پایین فرق داره با کل دنیا، اینجا به منزل می‌رسه بار کج…!»
بعد ادامه داد و گفت: «احساس رو بذارید کنار و منطقی به قضیه نگاه کنید. رضا درست می‌گه، حداقل یه فرصت کوتاهِ فکر کردن به این پیشنهاد بدیم. بیینید بچه‌ها، برای هیچکس هیچ اهمیتی نداره ما تو چه وضعیت داغون و بگایی قرار داریم، هیچ احدی به فکر ما نی، پس باید خودمون به فکر خودمون باشیم و خودمون رو از این لجن‌کده نجات بدیم. شاید فکر کنید این ذهنیت خودخواهانه‌ست اما دیر یا زود بهش می‌رسید. تو این گهدونی اگه شَر نباشی باختی، قانونش همینه و خودتون هم می‌دونید. کلی آدم تو دنیا تو این کار هستن و میلیارد میلیارد دلار به جیب می‌زنن و عین خیالشونم نی که کارشون خوبه یا بد. الان کار خوب کاریه که پول توشه، تمام. تنها راه رسیدن به آرزوهامون همینه. ما می‌تونیم یه مدت کوتاه یه خلاف سنگین رو انجام بدیم و بعدش تا آخر عمرمون درست و بدون خلاف زندگی کنیم، می‌تونیم هم تا آخر عمرمون خلاف‌های دم دستی‌مون رو ادامه بدیم و درجا بزنیم و تهش مثل یه مشت بی‌عرضه بمیریم. پس یکم بیشتر فکر کنید و سلول‌های خاکستری مغزتون رو به کار بگیرید…»
بعد از حرف‌های رامیار همه دست به دامن سلول‌های خاکستری، به شعله‌های آتیش خیره شدیم. سکوت عجیبی همه‌جا رو‌ گرفته بود و همه عمیقاً تو فکر بودن. سکوتِ ترسناکی که بویِ خون می‌داد…

تو مسیر برگشت به خونه، درسا گفت: «اولش خیلی گارد گرفتی و کاملاً مخالف بودی. ولی یهو نرم‌ شدی و تغییر فاز دادی. حس می‌کنم تو اون تایم کوتاه یه چیزایی به سرت زد و یه فکرایی کردی!»
خندیدم و گفتم: «تو یه جورایی خیلی خطرناکی!»
گفت: «چطور؟!»
گفتم: «تو کمترین زمان ممکن بیشتر از هر کسی من رو شناختی و لِم‌ام رو بلد شدی. اونقدر بلد که نگفته عمیقاً ذهن و قلبم رو می‌خونی!»
خندید و گفت: «تو هم یه جورایی خیلی ترسناکی! چون خودت اجازه دادی و کاری کردی که تو یه زمان کم اینقدر بشناسمت.»
لبخند زدم و گفتم: «پس خوشبحالت…»
بعد ادامه دادم: «نظر تو چیه؟»
گفت: «من همیشه تو تصمیمات مهم زندگیم گند زدم و تو این حیطه‌ تپه‌ی نریده‌ای باقی نذاشتم. به جز تو… انتخاب تو اولین تصمیم درست زندگیم بود و دوست دارم آخریش هم باشه. دوست ندارم در مورد این ماجرا نظری بدم، ولی تو هر تصمیمی بگیری بهش ایمان دارم و تا تهش پا به پات هستم.»
لبخند زدم و گفتم: «وحشتناک خرابتم و دوسِت دارم توله گرگ…»
خندید و گفت: «منم دوست…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «وقتی من بهت می‌گم دوسِت دارم، تو دیگه نگو. اینجوری حس می‌کنم چون من گفتم تو هم داری می‌گی. تو بذار یه وقت دیگه بگو. یه وقتی که از ته دلت حس کردی نیاز داری اینو بهم بگی…»
خندید و چیزی نگفت. ولی کل مسیر برگشت به خونه رو زیر لب و‌‌ جوری که من بشنوم زمزمه می‌کرد: «دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم…»

کل شب رو تا دم‌دمای صبح فکر کردم و خواب به چشم‌هام نیومد. هرکاری می‌کردم‌ بخوابم، نمی‌تونستم و زورم به ذهنم آشفته‌ام نمی‌رسید و دوباره تو سیاه‌چال فکر و خیالم پرت می‌شدم. افکار زیادی مثل دارکوب‌ مغزم رو‌ محاصره کرده بودن و فِرت‌فِرت و بدون وقفه تو این مغز لاکِردار ضربه می‌زدن…
تو همین حین، دُرسا چشم‌هاش رو باز کرد و متوجه بیدار بودنم شد. عین گربه تو بغلم خودش رو جا داد، کنار گردنم رو بوسید و گفت: «چرا نمی‌خوابی؟ هنوزم تو فکری؟»
گفتم: «یه فکرها و برنامه‌ریزی‌ هایی تو مخمه که مو‌ لا درزش نمی‌ره و کار رو تر و تمیز و بی خط‌وخش حل می‌کنه، ولی یکم که می‌گذره به این فکر می‌کنم که اصلاً این زندگی ارزشش رو داره؟!»
درسا گفت: «مادربزرگم هر وقت میدید ناراحتم بهم میگفت من تا تهش رو دیدم، تهش هیچی نیست! بیخودی ذهنت رو درگیر نکن و غصه نخور…»
گفتم: «مادر بزرگت درست گفته. زندگی مثل یه جرقه بین دو تاریکی بی انتهاس. تاریکی قبل از زندگی و تاریکی بعد از مرگ! وقتی قبل و بعدش تاریکی مطلقه، چرا از همین جرقه‌ی ریز نهایت استفاده رو نکنیم و ازش لذت نبریم؟»
درسا یکم مکث کرد، تو چشم‌هام خیره شد و گفت: «می‌خوای انجامش بدی؟!»
گفتم: «مجبورم که انجامش بدم، چون راه دیگه‌ای ندارم! من تا همینجا هم خیلی بیشتر از اون چیزی که بلد بودم، تلاش کردم. ولی تا الان نشد و بعداً هم نمی‌شه… گاهی بعد از كلی دويدن و تلاش یهو وایمیسی و با یه بغض فرو خورده از اعماق وجودت آروم می‌گی ديگه زورم نمی‌رسه… دیگه زورم نمی‌رسه دُرسا. نمی‌خوام اون جرقه‌ی ریز هم برام تاریکی مطلق بشه و هیچ‌وقت رنگ روشنایی رو نبینم. بخاطر خودم هم نباشه، بخاطر تو و رفقام می‌خوام انجامش بدم. ولی قبلش باید از یه چیزایی مطمئن بشم و باید دوباره با پریسا حرف بزنم.»
درسا گفت: «می‌فهممت و هر تصمیمی بگیری نه تنها قضاوتت نمی‌کنم، بلکه بهت حق می‌دم و درکت می‌کنم…»
بعد گوشی‌اش رو برداشت، رفت رو شماره‌ی پریسا و گفت: «دلم یه کله‌پاچه‌ی کثیف می‌خواد که تهش انگشت‌هام رو لیس بزنم. برای یه ساعت دیگه تو کله‌پزی قرارش رو بذارم؟»
خنده‌ام گرفت و گفتم: «روانی… مگه می‌شه به تو “نه” گفت؟!»
خندید و گفت: «مردها کلاً نمی‌تونن به زن‌ها نه بگن. جالبه بدونی که دنیا رو مردها، مردها رو زن‌ها، و زن‌‌ها رو هورمون‌هاشون کنترل می‌کنه، برای همینه که دنیا مثل احساسات ما زن‌ها اینقدر آشفته‌اس! آشفته نه ها، خیلییی آشفته… دقیقاً مثل کله‌پاچه خوردن وسطِ یه بحران جدی!»
خندیدم و به گوشی اشاره کردم و گفتم: «پس قرارش رو بذار…»

دو ساعت بعد، بعد از کله‌پاچه خوردن، سه نفری از کله پزی بیرون زدیم و تو پارکی که اون نزدیکی‌ها بود نشستیم. پریسا گفت: «خب جریان چیه؟»
به پیرمرد‌هایی که کنار میز شطرنج نشسته بودن و دوز بازی می‌کردن خیره شدم و گفتم: «نمی‌خوام وقتی پیر شدم پارک‌نشین بشم و لا به لای کلی پیرمرد آلزایمری و خمیده دوز بازی کنم و حسرت زندگی‌ای که می‌تونستم بکنم و نکردم رو بخورم. ترجیح می‌دم آخر عمری کنار ساحل آفتاب بگیرم و بازی کردن نوه‌هام رو ببینم و خاطراتم رو مرور کنم. پیشنهادی که دادی رو هستم، ولی قبلش باید یه چیزایی برام روشن بشه و یه مکالمه‌ی دوستانه‌ی صادقانه باهم داشته باشیم!»
لبخند رو لب‌هاش شکفت و گفت: «راستی رَستی، چَفتی کَفتی…» (بخش دوم یه اصطلاح کوردیه)
بعد ادامه داد: «هر سوالی داری بپرس‌، جواب می‌دم.»
گفتم: «زنی که خودش رو مرد جا می‌زنه و ادعا می‌کنه که دکتره، ولی محل کارش مطب و بیمارستان نیست و پارک و زیر زمینه! ادعا می‌کنه تو کادر پزشکی یه باند قاچاق انسانه و همکاری با این باند می‌تونه آدم رو تو کمترین زمان ممکن میلیاردر کنه. در صورتی که خودش لنگ چندرغازه! هر جوری تیکه‌های این پازل رو کنار هم می‌چینم، تصویر یه بگایی درست می‌شه که گوشه و کنارش لنگ می‌زنه و هیچ چیز مثبتی توش دیده نمی‌شه. من تیکه‌های گمشده‌ی این پازل رو می‌خوام. یا اون تیکه‌هایی که نیاز دارم رو بهم بده که بفهمم دارم بخاطر چی روی زندگی‌ام قمار می‌کنم، یا کلاً پازل رو پس بگیر و بده به یکی دیگه و بیخیال ما شو.»
پریسا گفت: «از بای بسم‌اللّه تا تای تمت رو برات می‌گم که دیگه حرف و حدیث و سوالی وسط نباشه و شفاف بشی.»
بعد ادامه داد: «دوازده سال پیش دکتر عمومی بودم و داشتم تخصصم رو می‌خوندم، یه دختر شش ساله داشتم و زندگیم بد نبود. با شوهرم تو دوران دانشگاه هم‌کلاسی‌ بودیم و همون سال اول دانشگاه از رو بچگی و خامی و نفهمی ازدواج کردیم. چشم که باز کردیم، دیدیم زیر آوار و فشار زندگی داریم لِه می‌شیم. شوهرم درس رو ول کرد و زد تو دل بازار و منم درس خوندنم رو ادامه دادم. اوایلش سخت بود و جفت‌مون خیلی سختی می‌کشیدیم، ولی به مرور بهتر شد. ولی نه اونقدری که بتونیم به آرزوهامون برسیم و اون مدلی که دل‌مون می‌خواد زندگی کنیم. تو این گیر و دار یکی از همکارام که رابطه‌ی خوبی باهاش داشتم و صمیمی بودیم، پیشنهاد یه کار نون و آب دار رو بهم داد. اولش قبول نکردم، ولی بیشتر که فکر کردم وسوسه شدم. موضوع رو به شوهرم گفتم و برخلاف انتظارم، اصرار کرد که وارد اینکار بشم و این فرصت رو از دست ندم. بعد از کلی گیر و دار و سبک سنگین کردن، تصمیم گرفتم بخاطر آینده‌ی دخترمم که شده قبول کنم و به وسیله‌ی دوستم وارد اون باند شدم. هر چند مدت یه بار بهمون خبر می‌دادن و آخر شب‌ها می‌رفتیم به سوله‌ای که خارج از شهر بود. یه سری دم و دستگاه پزشکی درب و داغون اونجا بود که کم و بیش کار رو راه می‌نداخت. کار ما معلوم بود، یه تیکه گوشت رو از بدن یکی می‌کندیم و توی بدن یکی دیگه می‌ذاشتیم، یا عضوی رو که از بدن قربانی‌ها درمیاوردیم تو شیشه‌های استریل شده می‌ذاشتیم و افرادی که اونجا بودن اون رو می‌بردن. در ظاهر برای ما خطری نداشت و خطر لو رفتنش کم بود، چون توی هر ماه نهایتا چهار یا پنج بار خبرمون می‌کردن، کارمون رو انجام می‌دادیم و پول رو می‌گرفتیم و دِ برو که رفتی.»
گفتم: «تو این حالت شما راحت می‌تونستید برید پیش پلیس و این باند رو لو بدید! عجیبه که اون باند هیچ ترسی از این بابت نداشته!»
پریسا گفت: «لزومی نداشت باندی که خودمون خودخواسته واردش شده بودیم و برامون درآمد زایی داشت رو لو‌ بدیم و خودمون رو بدبخت کنیم. بعدشم ما کسی رو نمی‌شناختیم که لو‌ بدیم و تنها سرنخی که ازشون داشتیم یه سوله‌ی متروکه بود! که همیشه خالی بود و چند شب یه بار برای کارای پزشکی، به وسیله‌ی یه سیم‌کارت ناشناس باخبر و اونجا جمع می‌شدیم. از طرفی هم قبل از اینکه عضو کادر پزشکی بشیم، آمار خودمون و خانواده‌مون، محل کارمون، آدرس خونه و… در میاوردن و تهدیدمون می‌کردن که اگه دست از پا خطا کنیم، قبل از هرچی خودمون و خانواده‌مون به گا می‌ریم.»
گفتم: «خب، بعدش چی شد؟»
گفت: «همه‌چی خوب پیش می‌رفت و پول زیادی در عرض چند ماه پس انداز کردیم و قرار شد با شوهرم و دخترم بریم ترکیه. چند هفته قبل از رفتن، کاری رو ازمون خواستن که انجام دادنش سخت‌تر و فجیع‌تر از قبل بود، اما بابتش پول زیادی می‌دادن و منم قبول کردم. کار این بود که ده-دوازده تا جنازه‌ای که تو سوله بود رو مثله‌مثله کنیم و تبدیلشون کنیم به تیکه‌های ریز و کوچیکی که تو نایلون‌های زباله جا بشن! تو اون مقطع زمانی جنازه‌های زیادی رو دست‌شون مونده بود و از تموم راه‌های ممکن برای نابود کردنشون استفاده می‌کردن. از روش مثله‌مثله کردن و گور دست جمعی بگیر تا آتیش زدن…
خلاصه هرجوری که بود اون شب رو هم گذروندم. ولی صبح روز بعدش پلیس‌ها ریختن جلوی خونه و دستگیرم کردن. بعدها فهمیدم که یکی از پزشک‌هایی که اون شب تو سوله بوده، با برنامه‌ریزی قبلی پلیس وارد باند شده و همه‌چی رو لو داده. همون شب پلیس‌ها ردمون رو گرفتن و یکی‌یکی تموم کادر پزشکی و اون چند نفری رو که مسئول گم و گور کردن جنازه‌ها بودن رو گرفتن، ولی دستشون به مابقی افراد نرسید و ردی از بقیه نبود. بعد از کلی محاکمه و تخفیف و… ده سال زندان برام بریدن و پروانه پزشکی‌ام رو باطل کردن. دقیقا چند روز بعد از اینکه گرفتنم، شوهرم دخترم رو برداشت و بی‌خبر و بدون من رفتن خارج! اولش فکر کردم بخاطر دخترمون و ترس از اینکه نکنه خودش هم گیر بیفته فرار کرده، ولی وقتی اومدم بیرون، فهمیدم هیچ رد و نشونی از خودش برام نذاشته و کاملاً گم و گور شده…»
درسا گفت: «یعنی تو الان ۱۲ ساله دخترت رو ندیدی؟»
پریسا با حسرت گفت: «نه. تنها هدفم اینه که پول جمع کنم، برم ترکیه دنبالش بگردم و پیداش کنم.»
درسا یه لبخند تلخ زد و گفت: «چه قصه‌ی آشنایی! ولی تو کجا و مادر من کجا…»
پریسا گفت: «می‌ترسم پیداش کنم و اشتیاقی به دیدنم نداشته باشه…»
گفتم: «اصلاً شاید الان ترکیه نباشن و کشور دیگه‌ای باشن، بعدشم اگه اونجا باشن چجوری می‌خوای پیداش کنی؟ یه کوچه دو کوچه نیست که بشه گشت و پیداش کرد. اصلاً مگه ببینیش می‌شناسیش؟ چجوری می‌خوای تشخیص بدی که این دخترِ خودته؟ نمی‌خوام نا امیدت کنم، ولی این کار مثل پیدا کردن شاه‌ماهی تو عمق اقیانوسه…»
پریسا گفت: «مهم نیست، حداقل‌ش اینه که اگه پیداش نکردم و بهش نرسیدم، خیالم راحته که تلاشم رو کردم و کم نذاشتم.»
گفتم: «چی شد که تصمیم گرفتی دوباره عضو باندی بشی که باعث از دست دادن دخترت و ده سال از بهترین سال‌های عمرت شده؟»
گفت: «اونا باعثش نشدن. تصمیم و انتخاب خودم باعث این اتفاقات شد! الان عضو کادر پزشکی اصلی نیستم و یه پزشک ساده برای مسابقات‌شونم که چیز زیادی دستگیرم نمی‌شه. پس قرار نیست دوباره گیر بیفتم.»
درسا گفت: «وقتی دوباره وارد باند شدی کسی تورو نشناخت؟ بخاطر شناخته نشدن، خودت رو مرد جا زدی درسته؟»
پریسا خندید و گفت: «نه. تو همچین کارایی اعضا ثابت نیستن و مدام تغییر می‌کنن. بعضی‌ها توسط کله گنده‌ها به دلایل مختلف حذف می‌شن، بعضی‌ها از ترس لو رفتن کنار می‌کشن و گم‌وگور می‌شن، بعضی‌ها ساک‌شون رو پُر می‌کنن و می‌رن اونور آب و بعضی‌ها هم گیر پلیس میفتن. تنها کله گنده‌ها و راْس هرمه که ثابته! اونا برنامه می‌چینن و دستور می‌دن، زیر شاخه‌ها هم مثل عروسک‌های خیمه شب‌بازی بله ارباب گو هستن و ریسک کار رو برای چندر غاز به جون می‌خرن. البته چندرغاز این کار، برای خیلی‌ها پول کلان محسوب می‌شه… من فقط بخاطر اینکه ازم سواستفاده نشه و نگاه سنگین مردها روم نباشه خودم رو مرد جا زدم. اینجوری کارم راحت‌تر و بی‌دردسرتر پیش می‌رفت.»
گفتم: «الان دقیقاً برنامه‌‌ات چیه؟»
گفت: «همونطور که گفتم، برای وارد شدن و کار کردن با این باند باید مُعَرف و واسطه داشته باشی، که من دارم! وقتی معرف داشته باشی، معرف یه شماره‌ی مجازی رو بهت می‌ده که باید تو تلگرام یا واتساپ بهش پیام بدی و اونجا هماهنگ کنی که می‌خوای بهشون انسان بفروشی. تا اونجایی که من می‌دونم و شنیدم، اینجوریه که اونا بهمون یه آدرس می‌دن، جایی مثل همون مبارزات زیرزمینی، یا پارک‌ها و جاهای شلوغ، یا مغازه‌ها و دست‌فروش‌هایی که تو سطح شهر هستن، یا ساقی‌هایی که باهاشون کار میکنن و… و ما باید نمونه خون و ادرار شخصی رو که می‌خوایم بهشون تحویل بدیم رو، به واسطه‌هایی که اینا تعیین میکنن تحویل بدیم. یه چکاپ ساده از خون و ادرار گرفته می‌شه که مطمئن بشن طرف بیماری خاصی نداره و سالمه. اگه تایید بشه و مشکلی نداشته باشه، تو تلگرام بهمون خبر می‌دن که تایید شده و گروه خونی اون شخص رو هم بهمون می‌گن. حالا تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که گروه خونی، جنسیت و سن اون شخص رو دقیقاً پشت گردنش به زبون لاتین و کاملاً خوانا تتو کنیم! این یه قانون جدیه و باید حتماً انجام بشه. بعد منتظر می‌مونیم که اونا یه آدرس دیگه بهمون بدن، که احتمالاً جایی بیرون از شهر، جلوی کارخانه‌ای، سوله‌ای، جاهای متروکه یا… باشه. ما هم آدم یا آدم‌هایی که می‌خوایم بهشون تحویل بدیم رو بی‌هوش و کَت بسته، سر ساعت و جایی که اونا گفتن تحویل می‌دیم. بعد از تحویل دادن آدم‌ها، پول مقرر شده به حساب ارز دیجیتالی که قبلاً ازمون گرفته شده واریز می‌شه. اگه معامله درست انجام بشه و از کیفیت کار راضی باشن، یه کُدی بهمون داده می‌شه به عنوان کُد معرف! از اون تایم به بعد شناسه‌ی ما اون کد هست. بعد از گرفتن کد، هم می‌تونیم آدم‌های دیگه‌ای رو به این کار دعوت کنیم و هم برای دفعات بعد آسون‌تر می‌تونیم باهاشون ارتباط بگیریم و کار کنیم. اگه کسی یا کسایی رو دعوت کنیم که بهش مشکوک بشن، یا طرف خرده شیشه داشته باشه و باب میل‌شون نباشه، کدی که بهمون دادن حذف می‌شه و دیگه حتی باهامون کار هم نمی‌کنن! به همین شکل کلی زیر شاخه به وجود میاد و رسیدن به سرشاخه‌ی اصلی و نوک هرم کار حضرت فیله! برای همینه که این باند این همه سال همچنان پابرجاست و گیر نیفتاده.»
گفتم: «تا اونجایی که من می‌دونم، اعضای بدن خارج از بدن بیشتر از چند ساعت زنده نمی‌مونه و از بین می‌ره. این اعضا رو چجوری به کشورای دیگه می‌فروشن؟!»
گفت: «ساده‌ست. بعضی از آدم‌ها رو همینجا تیکه‌تیکه می‌کنن و اعضاشون رو به مشتری‌هایی که همین جا هستن و از قبل باهاشون هماهنگ کردن می‌فروشن، مابقی رو به صورت زنده قاچاقی می‌برن کشورهای دیگه و اونجا اعضاشون رو می‌فروشن. تا اونجایی که اطلاعات من قد می‌ده معمولاً آدم‌ها رو می‌برن پاکستان، و از اونجا به هند و فیلیپین و مابقی کشورهای اروپایی. حالا شاید بپرسی چرا پاکستان و هند و فلیپین؟ چون هر سال تو پاکستان حداقل ۲۰۰۰ و تو فیلیپین و هند بیشتر از ۳۰۰۰ پیوند کلیه انجام می‌شه! قطعاً این پیوندها فقط برای بومی‌ها نیست و خیلی از اروپایی‌ها برای پیوند اعضا به این کشورها میان! این چیزهایی که من می‌گم فقط یه قطره از دریاست و قطعاً ما از خیلی چیزا بی اطلاعیم…»
بعد به من نگاه کرد و ادامه داد: «فکر نمی‌کنم چیزی مونده باشه که نگفته باشم. تموم هماهنگی و ریزه کاریاش با من و شکار آدما با شما. به یه جایی نیاز دارید که آدم‌هایی که می‌گیرید رو تا تعیین زمان تحویل اونجا نگه دارید. جایی که امن باشه و لو نرید. آدم‌هایی هم که انتخاب می‌کنید نباید پیر و مریض باشن. پس اگه تو لیست‌تون افراد پیر و کارتن‌خواب و مریض دارید، همین الان خط‌شون بزنید. حتی‌الامکان هم سمت آدمایی برید که بی کس و کار باشن و کسی پی‌شون رو نگیره.»
گفتم: «هماهنگی و ریزه‌کاریاش با تو، شکار آدما با ما! پس نیاز نیست باید و نبایدها رو بهمون بگی و خودم‌مون کارمون رو بلدیم. ترتیب کارهایی که گفتی رو بده، مابقی‌ش با ما.»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «یعنی قبوله؟»
گفتم: «قبلش باید بقیه رو راضی کنم. ولی تو قبول شده بدونش…»

عصر همون روز به بچه‌ها سپردم تو ریودوژانیرو جمع بشن که حرف بزنیم. تو مسیر رفتن به اونجا درسا گفت: «رضا مطمئنی می‌خوای انجامش بدی؟»
گفتم: «هیچوقت تو زندگیم اینقدر مطمئن نبودم!»
گفت: «قصه‌ی تو، قصه‌ی باده! اگه نَوَزی مُردی! تو بیشتر از این نمی‌تونی اینجا دووم بیاری و می‌خوای به هر قیمتی که شده از اینجا بری. خستگی زندگی تو پایین رو توی تک‌تک نگاه‌هات و حرف‌هات و رفتارهات حس می‌کنم…»
گفتم: «از یه جایی به بعد همه‌اش از خودت در می‌ری و به کسی تبدیل می‌شی که دیگه نمی‌شناسیش. انگار با یه غریبه‌ تو ذهنت زندگی می‌کنی که کم‌کم تو‌ رو از درونت بیرون می‌کنه و دیگه حتی تو درون‌ خودتم غریبه و تنهایی‌. و دقیقاً من دارم به همون آدمی تبدیل می‌شم که نمی‌خوام. همون آدمی که ازش می‌ترسم و برای فرار ازش، به آینه‌ها خیره نمی‌شم… تنها راه نجاتی که پیش رومه، همین راهیه که جاده‌ش پر از خون و لجن و کثافته. اگه می‌خوام تو یه منجلاب ابدی گیر نیفتم، باید سختی و کثافت این راه رو تحمل کنم و ازش بگذرم…»

طبق معمولِ همیشه، دور میز گردمون که یه آتیش و صندلی‌هاش پیت‌های چِرک و قراضه بود، نشستیم و گفتم: «خب بچه‌ها چیکار کردین؟ تصمیمی در مورد این ماجرا گرفتین؟»
امیر گفت: «من کلی فکر کردم. از طرفی به این زنه اصلاً اعتماد ندارم و بهش دل چرکینم، از طرف دیگه برای اینکه پول کلفتی دست‌مون رو بگیره باید حداقل ده‌تا آدم رو تحویل‌شون بدیم! می‌فهمید؟ ده تا آدم… کار سختیه و امکان اینکه گیر بیفتیم زیاده. گیر بیفتیم چی می‌شه؟ حتی اگه خوشبین باشم و تهش رو چوبه‌ی دار نبینم، حداقل چند سال زندان رو شاخشه و بهترین سال‌های زندگی‌مون رو از دست می‌دیم…»
هیوا گفت: «من بابت پریسا خیالم راحته. می‌دونم و تضمین می‌کنم که صاف و صادق اومده جلو و خرده شیشه نداره. ولی در مورد بقیه‌ی چیزایی که امیر گفت موافقم. بازی مرگ و زندگیه. ببازیم تمومه… جدا از این قضیه، می‌خوایم چه آدمایی رو برای دزدیدن انتخاب کنیم؟ مردها که سخت‌ترین گزینه هستن. زن‌ها و بچه‌ها؟!!! مگه می‌تونیم؟ مگه می‌شه اصلاً؟ بخدا ما دل این کارا رو نداریم…»
خطاب به رامیاری که تا اون موقع چیزی نگفته بود و ساکت بود، گفتم: «نظر تو چیه؟!»
رامیار در حالی که با چوب‌دستی‌ش داشت با آتیش بازی می‌کرد و به آتیش خیره شده بود، گفت: «کار نشد نداره… ما اگه بخوایم می‌تونیم انجامش بدیم.»
امیر گفت: «مگه همیشه قرارمون این نبود که مردونه جلو بریم و برای بالا رفتن، پا رو شونه‌ی کسی نذاریم؟ حالا برای بالا رفتن می‌خوای پا روی خون بذاریم؟!»
رامیار یکی از شعرهاش رو زمزمه کرد: «دَخل با خرج نمی‌خوند، اونقدر فشار بود رو مردهای خونه، که از یه جایی به بعد دیگه مرد نمی‌موند…»
و بعد گفت: «تو این باتلاق هرچی دست و پا می‌زنیم بیشتر فرو می‌ریم. دیر یا زود یه روزی وا می‌دیم و دست به نامردی می‌زنیم. تا الان مرد بودیم چه گهی خوردیم؟ به کجا رسیدیم؟ این همه سگدو زدیم پول در بیاریم، به جای پول شپش‌های جیب‌مون بیشتر شد. نه رضا فوتبالیست شد نه من خواننده. چون پول نداشتیم. شما دوتا از خروس خون تا بوق سگ کارگری کردید و به هر ننه قمری چشم بله قربان گفتید تهش چی شد؟ الان چی دارید؟ از جیب‌بری و خرده فروشی و اخاذی و شرط‌بندی چی بهمون رسید؟ همون گهی هستیم که بودیم. شما رو نمی‌دونم، ولی من دیگه نمی‌کشم… من اینکار رو انجام می‌دم، چه با شما ها چه بدون شما ها!»
بعد به من نگاه کرد و گفت: «بگو که تو هم مثل این دوتا مخت تاب برنداشته و نمی‌خوای این فرصت رو از دست بدیم…»
تو اون سال‌ها هیچ‌وقت رامیار رو اینقدر جدی و غم‌زده و خسته ندیده بودم. انگار کمرش زیر یه کوه فشار خمیده و دیگه صبری براش نمونده بود…
یکم مکث کردم و خطاب به هیوا و امیر گفتم: «اگه اون آدم‌هایی که طعمه‌مون می‌شن، آدم‌هایی باشن که مرگ حقشونه و نبودشون به نفع مردمه و از بین بردن‌شون کمترین ریسک ممکن رو داره چی؟ اون وقت باز هم مخالفید؟»
امیر گفت: «چی تو سرته؟!»
گفتم: «ما با چه منطقی راضی شدیم که علی و زنش رو بکشیم؟»
هیوا گفت: «با همین منطقی که الان گفتی. اونا مرگ حقشون بود.»
گفتم: «چرا مرگ حقشون بود؟!»
امیر به درسا اشاره کرد. گفتم: «درسا از همه‌چی خبر داره راحت باش.»
امیر گفت: «مرگ حقشون بود چون از تو سواستفاده‌ی جنسی کردن…»
گفتم: «خیلی‌های دیگه تو این شهر هستن که از بچه‌های کم سن و سال سواستفاده‌ی جنسی می‌کنن!!!»
هیوا گفت: «پدوفیل‌ها؟!»
گفتم: «همین الانش هم می‌تونم کلی پدوفیل تو همین پایین براتون اسم ببرم! آدمایی که جلوی مدرسه‌ها، پارک‌ها، باشگاه‌ها، استخرها و اتوبوس‌ها پاتوق‌شونه و تشخیص دادن‌شون کار سختی نیست. حداقل برای منی که خیلی طعمه‌شون می‌شدم کار سختی نیست! آدمایی که تو چند دقیقه می‌تونن آینده‌ی یه بچه رو نابود کنن و همچنان آزادانه تو شهر بگردن و با هوس کثیف‌شون روح پاک کلی بچه رو به لجن بکشن. آدمایی که مردن‌شون نه تنها به من عذاب وجدانی نمی‌ده، بلکه برام پر از آرامشه… همیشه اونا دنبال طعمه‌ان، اینبار خودشون طعمه می‌شن!»
رامیار لبخند رو لبش نشست و گفت: «همینه!»
امیر یکم فکر کرد و گفت: «اینجوری می‌تونم باهاش کنار بیام. امّا…»
رامیار گفت: «امّا چی؟»
امیر گفت: «امّا باز ریسک اینکه گیر بیفتیم زیاده. به هر حال اینا هم خانواده دارن و اگه ناپدید بشن، احتمالاً خانواده‌هاشون به پلیس گزارش می‌دن و…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «اون با من! ما تو ده دوازده روز تموم طعمه‌ها رو شکار می‌کنیم و تو کمتر از یه ماه می‌زنیم و می‌ریم. تا پلیس بخواد دستش به ما برسه، ما پامون اونور آبه! ما باخت نمی‌دیم امیر، همونجوری که تو این همه سال باخت ندادیم…»
هیوا گفت: «نقشه‌ات چیه؟!»
به آرتیکایی که از دور داشت به سمت‌مون میومد اشاره کردم و گفتم: «بذارید آرتیکا هم برسه، می‌گم!»
همه با تعجب بهم خیره شدن و رامیار پرسید: «آرتیکا؟ اون چرا اینجاست؟»
گفتم: «اونم جزوی از نقشه‌ست و قراره تو این راه کمک‌مون کنه…»

به کمک آرتیکا، یه لیست ۱۵ نفره از تموم پدوفیل‌هایی که می‌شناختیم و پاتوق‌شون رو بلد بودیم تهیه کردیم. لیستی با مشخصات کامل و آدمایی که از پدوفیل بودن‌شون مطمئن بودیم. از “فریاد سَلَفی” که استاد قرآن بود بگیر تا درویش میانسالی که شغلش نون خشکی بود و بهش می‌گفتن “عمو نمکی” ! لیست رو به ترتیب کم ریسک‌ترین تا پر ریسک‌ترین چیدیم و برای دزدیدن هر کدوم یه نقشه‌ی به خصوص کشیدیم. نفر اول لیست یه مرد حدوداً ۴۰ ساله بود به اسم قباد. دست‌فروش دوره‌گرد بود و تو اتوبوس‌های داخل شهری رفت و آمد داشت و دستمال و اسباب‌بازی و جا سویچی و… می‌فروخت. بساطش رو می‌برد تو اتوبوس و تا حرکت کردن اتوبوس روی یکی از صندلی‌ها می‌نشست و منتظر طعمه می‌موند. به محض اینکه بچه‌های کم سن و سال و نوجوون وارد اتوبوس می‌شدن، صداشون می‌زد و ازشون می‌خواست که کنار اون و طرف شیشه‌ی اتوبوس بشینن. اولش اسباب‌بازی‌‌هایی که داشت رو نشون‌شون می‌داد و کم‌کم شروع به دستمالی کردن‌شون می‌کرد. بعضی مواقع هم اگه اتوبوس خلوت می‌بود یا کسی حواسش نمی‌بود، به بچه‌ها می‌گفت که خونه‌ی من همین نزدیکی‌هاست و تو خونه کلی اسباب‌بازی کهنه دارم که به کارم نمیاد. بیا بریم چند تاش رو بدم ببری برای خودت. تو اکثر مواقع هم بچه‌ها گول می‌خوردن و باهاش می‌رفتن خونه. آرتیکا وقتی که بچه‌تر بوده طعمه‌ی این مرد شده و این ماجرا براش پیش اومده. آرتیکا می‌گفت تو خونه شروع کرد به دستمالی کردن و لخت کردنم. همین که خواستم مقاومت کنم، چاقوش رو درآورده و تهدیدم کرده. منم ترسیدم و وا دادم.
اولش لختش کرده و کلی دست‌مالی‌ش کرده، بعدش ازش خواسته که براش جق بزنه و کیرش رو بخوره. آخر کار هم یه اسباب بازی بهش داده و گفته هر وقت دوباره اسباب بازی خواستی بیا پیشم! تهدید‌هایی هم که معمولاً پدوفیل‌ها میکنن رو کرده، که آرتیکا بترسه و به کسی نگه. از اونجایی که این مورد تنها زندگی می‌کرد، یکی از کم‌ریسک‌ترین موارد و تو صدر لیست بود…

نقشه این بود که آرتیکا بره تو اتوبوس و کنارش بشینه. و کم‌کم به ماجرای چند سال پیش اشاره کنه و بگه که دوباره دلش اسباب‌بازی می‌خواد! من و هیوا هم بیرون از اتوبوس منتظر بودیم که آرتیکا و قباد به سمت خونه برن. چند دقیقه بعد، همونجوری که انتظار داشتیم، آرتیکا و قباد از اتوبوس پیاده شدن و زدن تو کوچه پس کوچه‌های تنگ و باریک و بعد از یه ربع به خونه رسیدن. خونه‌اش تو یه کوچه‌ی تنگ و باریک و خلوت بود و بهترین مکان برای آوردن بچه!
آرتیکا و قباد وارد خونه شدن و همین که قباد خواست در رو ببنده، هیوا پاش رو جلوی در گذاشت و قباد رو هُل داد تو و سریع وارد خونه شدیم. قباد تا اومد داد و بیداد کنه، هیوا سفت گردنش رو گرفت و من دستمال رو روی دهنش گذاشتم و منتظر موندیم تا بی‌هوش بشه. بعد از اینکه بی‌هوش شد، دست و پاهاش رو بستیم و دهنش رو چسب‌پیچی کردیم. آرتیکا بیرون زد و من و هیوا اونجا موندیم. تا نصف شب تو خونه بودیم و حول و حوش ساعت ۳ نصف شب، امیر و رامیار و آرتیکا با ماشین اومدن سر کوچه.
از اونجایی که کوچه باریک بود و عبور ماشین غیر ممکن، رامیار تو منطقه یه سر و‌ گوشی آب داد و وقتی دید امنه، به ما خبر داد. قباد رو لای پتو پیچیدیم، هیوا کولش کرد و از خونه بیرون زدیم. سریع به سمت ماشین رفتیم و تو صندوق عقب انداختیمش و دِ برو که رفتیم…
نیم ساعت بعد به خونه‌ی ما رسیدیم، درسا در رو باز کرد و ماشین رو بردیم تو حیاط. از قبل انباری زیر خونه رو که جادار و مناسب بود رو آماده کرده بودیم. قباد رو همونجوری تو انباری انداختیم و در رو بستیم. از انباری که بیرون اومدیم گفتم: «بیاید داخل همینجا استراحت کنید. فردا باید بریم سراغ عمو نمکی…!»

آدم به آدم برامون راحت‌تر می‌شد و داشتیم خوب پیش می‌رفتیم. دقیقا مثل آنتراک! تخم‌مرغ به تخم‌مرغ آسون‌تر و لذت‌بخش‌تر… وقتی به تخم مرغ سوم و چهارم می‌رسیدی دیگه ترسی وجود نداشت و تبدیل به یه عادتِ پر هیجانِ لذت‌بخش می‌شد. انگار که یه عمره داری انجامش می‌دی و انجام دادنش راحت‌ترین کار دنیاس. فقط کافیه نترسی، نترسی بُردی…!

تو کمتر از سه هفته شَرِ هشت پدوفیل از شهر کم و تو خونه‌ی من انبار شده بود! تو کل بیست و چهار ساعت کت بسته بودن و تو روز فقط یه وعده بهشون آب و غذا می‌دادیم که تلف نشن. از اونجایی که تعدادشون زیاد بود، توی دو نوبت و چهارتا چهارتا بهشون غذا می‌دادیم. خودشون می‌دونستن که با داد و بیداد کار به جایی نمی‌برن و فقط سهم غذاشون رو از دست می‌دن و به جاش مشت و لگدهای هیوا نصیب‌شون می‌شه. پس همه‌چی تو آرامش و اوج سکوت انجام می‌شد. پریسا تموم ریزه کاری‌ها رو انجام داده بود. از گرفتن خون و ادرار و تحویل به اون باند بگیر تا تتو زدن مشخصات و ساختن اکانت و حساب ارز دیجیتیال برای تموم اعضای گروه. قرار این بود که کل پول به حساب من واریز بشه و سهم بقیه‌ی بچه‌ها از حساب من برداشته بشه. همه‌چی درست و دقیق و به جا و طبق نقشه پیش رفته بود و فقط مونده بود تحویل آدما و گرفتن پول.
بالاخره تو روز هفدهم قرار شد یه جایی رو مقرر کنن که ساعت ۳ نصف شب آدم‌ها رو اونجا تحویل بدیم.
اون شب همه خونه‌ی ما جمع شده بودیم و منتظر خبر اونا بودیم. تا نزدیک‌های ساعت ۲ خبری ازشون نشد، تا اینکه یه پیام برای پریسا اومد. پریسا پیام رو باز کرد و با صدای بلند خوند: «سر ساعت ۳، جلوی درب کلیسای متروکه‌ باشید!»
رامیار با تعجب گفت: «کلیسا؟! چرا اونجا؟ عجیب نیست؟»
امیر گفت: «اون کلیسا خیلی وقته متروکه‌ست و مسیحی‌ها برای عبادت اونجا نمی‌رن. فقط هر چند مدت یه بار علاقه‌مندا به آثار باستانی و دانشجوها از کلیسا بازدید می‌کنن. اونجا یه راز عجیب داره و برای همینه که از خیلی سال پیش متروکه‌س!»
درسا با تعجب پرسید: «چه رازی؟»
امیر گفت: «کشیشی که اونجا بود به همراه نگهبان کلیسا و خانوده‌اش به طرز وحشیانه و مشکوکی کشته شدن و هیچ وقت راز اون قتل فجیع فاش نشد. مسیحی‌ها معتقد بودن که اونجا زیر سلطه‌ی اجنه و شیاطین قرار گرفته و نفرین شده‌اس. بعد از اون ماجرا دیگه کسی برای عبادت به کلیسا نرفت و اونجا متروکه موند. ولی یه عضو از خانواده‌ی نگهبان کلیسا، که دختر نوجوون‌شون بود، زنده موند و بعد از اون ماجرا همون‌جا موند و الان هم که پیر شده، همچنان اونجاست. بعضی‌ها می‌گن که شیاطین به وسیله‌ی همون دختر که الان یه پیرزن مخوفه، به کلیسا وارد شده و اون دختر زیر سلطه‌ی شیاطین بوده! ولی خب اینا شایعاتی هستن که مردم می‌گن و قطعاَ واقعیت ندارن. ولی چیزی که جالبه انتخاب یه مکان متروکه‌ی این مدلی برای همچین خلافیه. امکان اینکه کسی بهش شک کنه تقریباً صفر درصده.»
گفتم: «احتمالاً در عوض اجاره کردن کلیسا برای چند شب در ماه، حسابی از خجالت پیرزن در میان و پول خوبی بهش می‌دن. اونم آخرای عمرشه و قطعاً چیزی حالیش نیست و فقط مایل به پول و چهار لقمه نونِ بخور و نمیره!»
رامیار گفت: «حقیقتاً از هوش رئیس این باند هر لحظه بیشتر از قبل برگام می‌ریزه…»
هیوا گفت: «پس اگه شک‌تون رفع شده و مشکلی نیست آماده‌ی رفتن بشیم که خیلی دیره.»

طبق نقشه، طعمه‌ها رو طناب‌پیچ شده پشت نیسان روی همدیگه خوابوندیم. هیوا هم پشت نیسان نشست و پارچه رو روی باربند نیسان نصب کردیم. امیر پشت فرمون نشست، من و رامیار کنارش و راه افتادیم.
درسا و پریسا خونه موندن و قرار شد اگه تا صبح خبری ازمون نشد، از اونجا برن که پاشون جایی گیر نباشه.
وقتی جلوی در کلیسا رسیدیم، پیاده شدم و در زدم. چند دقیقه بعد یه صدایی از پشت در گفت: «کیه؟!»
از جنس و تُن صدا می‌شد فهمید که صدای همون پیرزنیه که امیر گفته. گفتم: «ما از شهرستان اومدیم و جا برای موندن نداریم. گفتن که شما به مسافرا جا می‌دید. می‌تونیم امشب رو اینجا بمونیم؟»
گفت: «چند نفرید و کی آدرس اینجا رو بهتون داده؟!»
گفتم: «هشت نفریم و از طرف سایه‌ها اومدیم!»
آروم در باز شد و یه پیرزن با پشتی خمیده نمایان شد. پیش زمینه‌ی ذهنی قبلی که از اونجا و اون پیرزن داشتم، به اضافه‌ی شرایط حساس کار و همچنین فضای تاریک و خوفناک اون کلیسا و حالت چهره و بدن عجیب پیرزن، باعث شد خایه جفت کنم و واقعاً بترسم. ولی حفظ ظاهر کردم و نفس عمیقی کشیدم. پیرزن گفت: «در رو کامل باز کن و ماشین رو بیارید تو حیاط کلیسا.»
سریع در رو باز کردم و به امیر اشاره دادم که وارد بشه. ماشین که وارد حیاط شد، سریع در رو بستم و پیرزن گفت: «درِ زیر زمین رو باز می‌کنم و همه‌شون رو اونجا بذارید. خودشون میان تحویل‌شون می‌گیرن.»
رامیار آروم کنار گوشم گفت: «حاجی حالا کی تخم می‌کنه بره تو زیر زمین کلیسا. می‌گن کشیش رو تو همین زیر زمین تیکه‌تیکه کردن!»
به سمت پشت ماشین رفتم و گفتم: «خفه شو رامیار، کارت رو بکن.»
ولی رامیار از ترس به خودش ریده بود و گفت: «من تو زیر زمین نمیام.»
در پشت نیسان رو باز کردم و هیوا پرید پایین. گفتم: «باید همه‌شون رو ببریم تو زیر زمین.»
هیوا گفت: «حله.»‌ و شروع کردیم. یکی‌یکی کول‌شون کردیم و تو زیر زمین مخوف و نمناک زیر زمین انداختیم‌شون. کمتر از ربع کارمون تموم شد و از کلیسا زدیم بیرون. موقع بیرون رفتن از کلیسا، پیرزن پشت سرمون اومد که بعد از رفتن‌مون در رو قفل کنه، همین که از در خارج شدیم گفت: «از سایه‌ها نترسید، قدرت توی تاریکیه!» و در رو بست. یه نفس عمیق کشیدم و خدارو شکر کردم که از اون کلیسا سالم خارج شدیم…

طبق قول و قراری که داشتیم، صبح نشده پول به حسابم اومد و همه‌چی اونجوری که باید پیش رفت. از قبل با ممد نازاریو که خیلی وقت بود که قاچاق‌بر شده بود هماهنگ کرده بودیم و قرار بود که از مرز ردمون کنه. قرارمون دو روز بعد ساعت ۱۲ شب تو روستای مرزی‌ای بود که از شهر تا اونجا چهل دقیقه راه بود…

دو روز بعد من و پریسا صبح زود و قبل از بقیه به سمت روستا رفتیم. که هم پول رو به ممد بدیم و هم شرایط رو بسنجیم. قرار بود بچه‌ها هم شب خودشون رو برسونن. بعد از انجام کارامون، برای استراحت به نمازخونه‌ی تنها غذاخوری روستا رفتیم. پریسا گفت: «دیدی بالاخره انجامش دادیم و تموم شد؟!»
گفتم: «تا سالم نرسیم اونور آب خیالم راحت نمی‌شه…»
لبخند زد و گفت: «می‌رسیم. شما با این سن کم‌تون اونقدر شجاع و قوی بودید که تا اینجاش رو اومدید، مابقی‌ش که چیزی نیست.»
گفتم: «ما قوی نبودیم، شجاع هم نبودیم، ما فقط مجبور بودیم؛ اجبار آدم‌های قوی و شجاع می‌سازه.»
گفت: «بیخیال بچه چرند نگو. شما اندازه‌ی ممه‌های من خایه لاپاتون دارید. جبر جغرافیا و شرایط کصشعره، آدم‌های نترس تو هر شرایطی باشن گلیم خودشون رو از آب بیرون می‌کشن. دقیقاً مثل شما ها.»
لبخند زدم و گفتم: «دم شما گرم. بریم اونور چی‌کاره‌ای؟»
گفت: «تبدیل کردن ارز دیجیتال به پول نقد کار راحتی نیست و قبل از هر چیز ارزهای شما رو پول می‌کنم که به مشکل نخورید. اونجا آدمش رو دارم. وقتی وضعیت شما ها اونجا اوکی شد و خیالم ازتون راحت شد، می‌رم دنبال دخترم. اگه شده تا آخر عمرم هم بگردم، می‌گردم و دخترم رو پیدا می‌کنم. که حسرت دیدن دوباره‌اش به دلم نمونه.»
گفتم: «هیوا هم باهات میاد؟»
خندید و گفت: «مگه بچه بازیه؟ بمونه ور دل خودتون.»
گفتم: «ولی اون تصمیم‌اش رو گرفته و می‌خواد باهات بیاد. ناجور دلش به دلت زنجیر شده.»
دوباره خندید و گفت: «دلش گیر نیست، زیر شکمش گیره. اونور آب کص‌های جوون و رنگ وارنگ می‌بینه و کص سیاه ما از ذهنش می‌پره. الان داغه و جوگیر، من مثل مادر اون می‌مونم و این رابطه قرار نیست دائمی باشه.»
گفتم: «شاید چون مثل مادرشی اونقدر دوست داره! بعد از اومدن تو توی زندگیش، دیگه مثل قبل بی‌تابی مادرش رو نمی‌کرد و حس می‌کردم داره به چشم مادرش به تو نگاه می‌کنه.»
گفت: «من تو مادری برای بچه‌ی خودم رفوزه‌ شدم، الان برای هیوا مثل مادر باشم؟! این توله گرگ نیاز به پدر و مادر نداره و خودش تنهایی یه ایل و اوباشه.»
خندیدم و گفتم: «نگاه به دک و پزش نکن که شبیه دیو‌ وحشیه، دلش عین‌هو پری، نرم و نازک و لطیفه.»
لبخند زد و گفت: «می‌دونم…»
بعد ادامه داد: «شما چی‌کار می‌کنید؟»
گفتم: «قبل از هرچیز کار پیدا می‌کنیم. مهم نی چی باشه، فقط خلاف نباشه. کنار کار هم سعی می‌کنم اونجا فوتبالم رو ادامه بدم که شاید یه فرجی شد و یه گُهی شدم. پول جمع می‌کنیم و برای رامیار یه استودیوی جمع و جور می‌زنیم، که بتونه شعراش رو بخونه و منتشرشون کنه. کم‌کم که پولدار شدیم، یه خونه‌ی چهار طبقه می‌خریم. طبقه‌ی اول خودم و درسا، دوم رامیار و آرتیکا، سوم امیر و زنش، چهارم هم برای هیوا. اگه با تو اومد که هیچی، واحدش خالی می‌مونه برای وقتایی که برگشتید اونجا، که پول هتل ندید. اگه با تو نیومد، یه ماده‌گرگ رو براش می‌گیریم که برن سر خونه زندگی‌شون. بعد وقتی که پول‌مون خیلی زیاد شد و از پارو بالا رفت، یه رستوران می‌زنم برای درسا. که تموم غذاهاش به دستور پخت خودش باشه و پاتوق ایرانی‌های اونجا بشه. اخ اگه بشه، چی می‌شه…»
پریسا لبخند زد و گفت: «می‌شه. معلومه که می‌شه، کار نشد نداره…»

چند ساعت بعد…

ساعت ۱۱ شده بود و هنوز بچه‌ها نرسیده بودن. هرچی هم زنگ می‌زدم جواب نمی‌دادن و درسا هم که کلاً خاموش بود. از نگرانی رو پاهام بند نبودم و داشتم دیوونه می‌شدم. پریسا گفت: «نگران نباش بابا. بچه که نیستن. میان.»
گفتم: «اگه گیر افتاده باشن چی؟»
گفت: «بچه شدی؟ چجوری گیر بیفتن؟ ما که هیچ سرنخی از خودمون جا نذاشتیم که بخوایم گیر بیفتیم. احتمالاً تو راهن و برای همین جواب نمیدن.»

تا ساعت ۱۱ و نیم بکوب زنگ زدم، ولی بازم جواب ندادن. دیگه نگرانی‌ام به اوج خودش رسیده بود و می‌خواستم برگردم. ولی پریسا مانع شد و نذاشت. تو همین حین گوشیم زنگ خورد و رامیار بود! سریع جواب دادم و گفتم: «کجایییید؟»
رامیار گفت: «تو راهیم داریم میایم…»
گفتم: «چرا هرچی می‌زنگم جواب نمی‌دید؟ اتفاقی افتاده؟»
گفت: «نه بابا چه اتفاقی. نگران نباش…»

با اینکه گفت نگران نباش، ولی همچنان دلم شور می‌زد و حس می‌کردم اتفاق بدی افتاده. به ممد گفتم بچه‌ها یکم دیر میان و یک ساعت دیرتر حرکت کنیم. نزدیک‌های ساعت ۱۲ و نیم بود، که یه ماشین از دور اومد. با پریسا به سمت ماشین رفتیم. وقتی ماشین نزدیک‌تر شد و فهمیدم اونان یه نفس راحت کشیدم. وقتی ماشین ایستاد، رامیار و هیوا و آرتیکا پیاده شدن، ولی خبری از امیر و درسا نبود! دلم هوری ریخت و با دستپاچگی گفتم: «پس امیر و درسا کجان؟!»
همه ساکت بهم خیره شده بودن و چیزی نمی‌گفتن. نزدیک‌تر شدم و گفتم: «می‌گم امیر کجاست؟ درسا کجاست؟ چرا لال شدین؟»
هیوا خواست حرف بزنه، که سریع حرفش رو خورد. بیشتر که دقت کردم دیدم چشم‌هاش پف کرده و قرمز شده. از شدت استرس و نگرانی دست‌هام یخ زد و تو زانوهام احساس سستی کردم. دوباره گفتم: «چرا گریه کردی هیوا؟ چه اتفاقی افتاده؟ تو رو به روح مادرت دارم دق می‌کنم بگو چی شده؟»
هیوا دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه. جوری گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت که دل سنگ براش آب می‌شد. پریسا گفت: «یاخدا… جون به لب شدیم. چه اتفاقی افتاده؟ جون بکنید بگید دیگه.»
رامیار سرش رو پایین انداخت و گفت: «امیر و درسا نمیان و باید بدون اونا بریم!»
عصبی شدم و گفتم: «چرا نمیان؟ رامیار منو سکته نده و تیکه‌تیکه نگو. کامل بگو ببینم چرا نیومدن؟»
گفت: «درسا پیچوندمون. یه نامه تو خونه گذاشته بود که نمیاد و با اون پول می‌خواد برگرده شهرشون و زندگی مادرش رو سر و سامون بده. تو نامه از ما خواسته بود که از طرف اون ازت عذرخواهی کنیم و بگیم که فراموشش کنی…»
کمرم شکست… جوری که انگار یه بار دیگه مادرم رو از دست داده بودم. آشوبی که تو کسری از ثانیه تو قلب و ذهنم راه افتاده بود رو بروز ندادم و با بی‌اعتنایی گفتم: «مهم نیست‌. امیر چرا نیومده؟ نگید که گریه کردن هیوا به امیر مربوطه؟»
در جواب سوالم سکوت کردن و چیزی نگفتن… با نیومدن درسا کمرم شکست و با نیومدن امیر بند‌بند وجودم… تو کل بدنم احساس ضعف می‌کردم و دیگه نایی برای ایستادن روی پاهام نداشتم. همونجا به ماشین تکیه دادم و رو زمین نشستم. به زور لب‌هایی که نایی برای تکون دادن نداشتن رو تکون دادم و گفتم: «فقط بهم بگید که سالمه؟!»
رامیار آروم بهم نزدیک شد، بغلم کرد و گفت: «رضا ما هم مثل تو، توی شوک هستیم و اصلاً نمی‌دونیم چرا این اتفاق افتاده. ما هرچی منتظر موندیم امیر نیومد. نگران شدیم و رفتیم دنبالش. وقتی جلو خونه رسیدیم، شلوغ بود و آمبولانس اونجا بود. ما می‌خواستیم بریم جلو ببینیم چی شده، ولی آرتیکا نذاشت و گفت ریسکه و من می‌رم…»
آرتیکا ادامه داد: «وقتی رفتم جلوی خونه‌شون مادرش داشت شیون می‌کرد و همسایه‌ها در مورد خودکشی حرف می‌زدن! وقتی پرسیدم چی شده، گفتن امیر خودش رو دار زده و تموم کرده…»

امیر؟ خودکشی؟ محال بود‌. امیر آدمی نبود که خودش رو بکشه. اون از همه‌مون پوست کلفت‌تر و‌ سخت‌ جون‌تر بود. چرا باید خودش رو می‌کشت؟ اونم زمانی که همه‌چی درست شده بود و داشتیم می‌کندیم و می‌رفتیم از اون جهنم‌دره. مشکلی هم نداشت که من ازش بی‌خبر باشم. تنها مشکل زندگیش یه پدر به شدت طمع‌کار و خسیس و شکاک بود که زیادی رو مخ امیر بود و زیاد مادرش رو اذیت می‌کرد. ولی از وقتی که امیر بزرگ شده بود و تو روش وایمیستاد دیگه اونم مثل قبل نمونده بود و بهتر شده بود. حتی تصور اینکه بخاطر عذاب‌وجدان و پشیمونی از کاری که کرده بودیم خودش رو بکشه هم غیرممکن بود و اصلاً تو کتم نمی‌رفت. قطعاً یه چیزی این وسط وجود داشت که ما ازش بی‌خبر بودیم…
خواستم برگردم و ته‌توی قضیه رو در بیارم که بچه‌ها مانع شدن و نذاشتن. با عصبانیت گفتم: «من تا با چشم خودم نبینم باورم نمی‌شه. محاله امیر این‌ کار رو بکنه، من اونو بیشتر از همه‌تون می‌شناسم و اون آدم این کار نیست…»
هیوا گفت: «کرده داداش کرده؛ امیر این کار رو کرده و با دست‌های خودش، خودش رو ازمون گرفته…»
گفتم: «ولی…»
رامیار حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: «رضا تمومش کن. امیر مرده و با برگشتن تو هم زنده نمی‌شه. اون از اولشم با این کار موافق نبود و همیشه عذاب وجدان داشت ولی بروزش نمی‌داد. این اواخر بارها به من گفته بود دیگه حس خوبی به خودش نداره و از این آدم وحشی‌ای که بهش تبدیل شده بیزاره. امیر خودخواهی کرد و برای راحتی خودش، زندگی خانواده و‌ دوستاش رو از اینی که هست سخت‌تر کرد…»
پریسا گفت: «شاید مرگ براش از ادامه‌ی این قصه‌ آسون‌تر بوده‌… می‌دونم که الان تو سخت‌ترین شرایط زندگی‌تون هستید و می‌فهمم چه فشاری روتونه. ولی به تصمیمی که گرفته احترام بذارید و بپذیریدش. شما جای اون نبودید و نمی‌دونید که اون تو درونش چه جنگ‌هایی با خودش داشته و چی باعث شده همچین تصمیمی بگیره. شما باید مسیرتون رو ادامه بدید و کم نیارید. با اینجا موندن و برگشتن چیزی درست نمی‌شه و ممکنه همه‌چی از اینی که هست بدتر بشه. تا اینجاش رو اومدید و فقط یه پله مونده که تمومش کنید. باید احساس رو کنار بذارید و مثل قبل منطقی عمل کنید. وقتی رسیدیم اونور آب و آب‌ها از آسیاب افتاد، به اندازه‌ی کافی وقت برای عزاداری دارید…»
بعد به سمتم اومد و در حالی که دستش رو به سمتم دراز کرده بود که بلندم کنه گفت: «الان وقت کم آوردن نیست رضا، این تازه اولشه و زندگی هیچوقت اونجوری که ما می‌خوایم و پیش‌بینی می‌کنیم پیش نمی‌ره، پس باید طاقت بیاری…»

حالم حال یعقوبی بود که یوسف و بنیامین‌ش رو با هم از دست داده بود و نمی‌دونست برای کدوم‌شون عزاداری کنه‌… اون شب رو هرجوری که بود گذروندیم و سالم رسیدیم اونور آب…

سه ماه بعد…

هیوا با پریسا رفت. قرار بود تموم شهرهای ترکیه رو دنبال دخترِ پریسا بگردن. من و رامیار و آرتیکا هم موقتاً تو یکی از شهرهای ترکیه موندگار شدیم. بعد از اون اتفاقات دلم یه تنهایی مطلق می‌خواست. به دور از هر آدمی که برام یادگار اون روزها باشه. هیوا و پریسا که نبودن، شبا هم تو رستورانی که اونجا کار می‌کردم می‌خوابیدم که تا حد ممکن از رامیار و آرتیکا دور باشم؛ چون اونا برام تداعی‌گر خاطرات تلخ گذشته بودن و با هر بار دیدن‌شون بیشتر جای خالی امیر و درسا رو احساس می‌کردم.
تو اون رستوران یه دختر ایرانی کار می‌کرد که باهاش ارتباط نزدیکی داشتم و برام یه راه فرار از خاطرات درسا و دل‌تنگی امیر بود. نمی‌دونستم دوسش دارم یا نه و قراره رابطه‌ام باهاش تا کجا پیش بره، فقط می‌دونستم که تو اون بازه‌ی زمانی به بودن یه زن تو زندگیم نیاز دارم… اسمش شیما بود! شیما به اندازه‌ی درسا خوشگل نبود و خیلی معمولی بود. موهاش لخت و چشم‌ و ابروش مشکی و خاص نبود. اندامش به‌به و چه‌چه نداشت؛ ولی دخترِ خوبی بود و ذاتِ قشنگی داشت. مهم‌تر از همه‌ی اینا این بود که مثل من تنها بود و به یه همدم نیاز داشت…

تازه داشتم یکم با شرایط کنار میومدم، که روزگار آس نهاییش رو برام رو کرد و بهم نشون داد که همیشه یه بدترش هم وجود داره! دم‌دمای غروب بود که آرتیکا با حال آشفته و سر و صورت خونی اومده بود رستوران و می‌خواست باهام حرف بزنه. با صاحب کارم هماهنگ کردم و یک ساعت مرخصی گرفتم و رفتیم تو پارکی که همون نزدیکی‌ها بود نشستیم. با تعجب پرسیدم: «سر و صورتت چی شده؟ رامیار کجاست؟ باز چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «نگران اون نباش. اتفاقی براش نیفتاده.»
گفتم: «اون؟! دعواتون شده؟ نکنه این بلا رو رامیار سرت آورده؟»
سرش رو پایین انداخت و با بغض گفت: «آره رامیار سرم آورده!»
تعجبم بیشتر شد و گفتم: «مگه می‌شه؟ رامیار آزارش به یه مورچه هم نمی‌رسه و تو دعوا هم تا نخوره نمی‌زنه که بعداً عذاب وجدان نگیره. چی باعث شده که اینجوری دعواتون بشه و کار به کتک کاری بکشه؟»
خواست حرف بزنه، که بغض‌اش مانع شد. اونقدر بغض تو گلوش بود که صداش بالا نمیومد. معلوم بود که بغض‌اش کهنه‌ست و مال یکی دو روز نیست. گفتم: «می‌دونم حالت بده و شرایطت رو می‌بینم. ولی باید حرف بزنی که بدونم چی شده؟ آب بیارم برات؟ اگه می‌خوای گریه کن که آروم بشی، آروم شدی حرف می‌زنیم…»
حرفم تموم نشده، آرتیکا زد زیر گریه. بدون اینکه چیزی بگم بغلش کردم و منتظر موندم که گریه‌هاش تموم بشه و آروم بگیره. چند دقیقه بعد، آروم ازم جدا شد، یه نفس عمیق کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. بعد گفت: «یکی از معلم‌های دوران راهنمایی‌مون همیشه می‌گفت وقتی رفاقت یا رابطه‌تون با یکی تموم می‌شه، همه‌ی رازهاتون رو پیش خودتون نگهدارید؛ پایان رفاقته، پایان شرافت که نیست! این حرفش خیلی به دلم نشست و همیشه‌ گوشه‌ی ذهنم نگهش داشتم و بهش عمل کردم. ولی الان مجبورم مخالفش رو انجام بدم! چون رازهایی که بین من و رامیاره به تو هم مربوطه و نیازه که بدونی!»
بعد ادامه داد: «نمی‌دونم گفتن این چیزها چیزی رو درست می‌کنه یا از بیخ همه‌چی رو نابود می‌کنه، ولی اگه بهت نگم تا ابد مثل حناق تو گلوم می‌مونه و ذره‌ذره خفه‌ام می‌کنه!»
گفتم: «نگرانم کردی آرتیکا، بگو ببینم داستان چیه؟»
آرتیکا گفت: «تو هیچوقت متوجه چیزی بین خودت و رامیار نشدی؟!»
یکم فکر کردم و گفتم: «چی مثلاً؟»
گفت: «مثلاً حس کنی نگاه رامیار به تو متفاوته و بهت یه حس‌هایی داره؟!»
یکم مکث کردم و گفتم: «حس؟ چه حسی؟ من گیج شدم و منظورت رو نمی‌فهمم آرتیکا. برو سر اصل مطلب.»
آرتیکا گفت: «یعنی تو متوجه نشدی که رامیار عاشقته و خیلی وقته بهت حس داره؟!»
از شدت طنز بودن ماجرا خنده‌ام گرفت و گفتم: «رامیار عاشق منه؟ پس چرا تا حالا چیزی نگفته؟»
گفت: «رضا ماجرا خیلی جدی‌تر از این حرف‌هاست که بخوای باهاش شوخی کنی. یادته که ما اولین بار کجا همدیگه رو دیدیم و با هم آشنا شدیم؟»
گفتم: «آره یادمه. ماجرای قولنج‌ شکوندن و خونه رفتن و… خب؟»
گفت: «اون ماجرا اتفاقی نبود و از پیش تعیین شده بود!!!»
با تعجب گفتم: «نفهمیدم! یعنی چی؟»
گفت: «من و رامیار قبل از اون ماجرا چند ماهی می‌شد که با هم آشنا شده بودیم و رابطه داشتیم. از اون جایی که مشکل مکان داشتیم، رامیار گفت با این نقشه بریم خونه‌ی دوستم. اگه بشه اونم وارد رابطه کنیم، دیگه مشکل مکان‌مون حل می‌شه و می‌تونیم راحت سکس کنیم. من ساده هم گول خوردم و فکر می‌کردم جدی می‌گه. ولی بعدها فهمیدم هدفش از این کار چیز دیگه‌ای بوده!»
پرسیدم: «هدفش چی بود؟»
گفت: «اینکه کم‌کم جاده رو برای بروز دادن حسش به تو هموار کنه. اول بیاد همجنس‌گرا بودنش رو بهت بفهمونه، بعد رابطه‌ی دوتا پسر رو بهت نشون بده که هم برات نرمال جلوه کنه و هم شاید جذاب به چشمت بیاد و وارد اون رابطه بشی. که بعداً بتونه حسش رو بهت بروز بده. ولی تو کلاً تو این فازها نبودی و تموم تیرهای رامیار به سنگ خورد. رامیار از اینکه مستقیم بیاد و حسش رو بهت بروز بده می‌ترسید. می‌ترسید که برای همیشه از دستت بده و حتی از رفاقت باهات هم محروم بشه. فکر و خیالِ شب و روز رامیار تو بودی و من براش یه نیمکت‌نشین برای تو بودم…»
گفتم: «تو اینا رو از کجا فهمیدی؟!»
گفت: «اون شبی که قرار بود من برم استخر و علی‌فری رو مُخ کنم رو یادته؟»
گفتم: «خب؟»
گفت: «اون شب بعد از استخر و موقع برگشتن، قرار شد رازهای مگوی همدیگه رو برملا کنیم. من رازم رو گفتم و اونم رازش رو گفت. راز رامیار تو بودی! اون می‌خواست به هر قیمتی که شده تو رو به دست بیاره و لذت هم‌خوابی باهات رو تجربه کنه. وقتی متوجه شد که تو قبلاً مورد سواستفاده قرار گرفتی و این روابط رو تجربه کردی، رو تصمیم‌اش مصمم‌تر شد و رابطه با تو رو شدنی‌تر می‌دونست. اون شب تو مسیر برگشت از استخر، یه نقشه کشید! نقشه این بود که من برای انجام دادن این کار برای تو شرط بذارم! شرطی که قرار بود توش من و تو و رامیار سکس سه نفره داشته باشیم… که تن لختت و سکس کردنت رو ببینه. اون شب رامیار بهترین ارضای کل زندگی‌اش رو تجربه کرد، چون برای اولین‌بار تموم جاهای ممنوعه‌ی بدن تو رو که تا قبل از اون شب دیدن‌شون براش آرزو بود رو دید. حالا فقط مونده بود هم‌خوابی با تو. رامیار فاعله و علاقه‌ای به مفعول بودن نداره، ولی اون می‌خواست تحت هر شرایطی با تو بخوابه و مفعولی و فاعلی تو سکس با تو براش مهم نبود. اون فقط تورو می‌خواست، حالا به هر راه و قیمت و تاوانی… بعد از اون شب رامیار خوشحال بود و حس می‌کرد همه‌چی داره خوب پیش می‌ره و کم‌کم داره به تو می‌رسه. همه‌چی خوب بود تا اینکه پای درسا به زندگیت باز شد! بعد از اومدن درسا، رامیار کلاً از این رو به اون رو شد و روح و روانش به گا رفت. مثل دیوونه‌ها شده بود و از درسا متنفر بود. حس می‌کرد درسا مثل خروس بی‌محل پریده تو نقشه‌هاش و تموم برنامه‌ریزی هایی که برای رسیدن به تو انجام داده بود رو خراب کرده. درسا یه طرف قضیه بود و عشق تو به درسا یه طرف دیگه. رامیار وقتی می‌دید تو اونقدر درسا رو دوست داری، عذاب می‌کشید و روز به روز شعله‌های حسادتش به درسا بیشتر و سوزان‌تر می‌شد. رامیار دنبال راهی بود که درسا رو از زندگی تو حذف کنه. راهی که توش خودش خراب نشه و از چشم تو نیفته. که خب راهش رو پیدا کرد!»
در حالی که شوکه شده بودم و گفتم: «راهش چی بود؟»
گفت: «تو‌ همون شبی که سکس سه نفره رو انجام دادیم، رامیار گوشیش رو جاساز کرده بود و مخفیانه از سکس‌مون فیلم گرفته بود. بعد از اون شب هربار که با رامیار سکس می‌کردم، رامیار قبل یا موقع سکس اون فیلم رو می‌دید و تو رو جای من تصور می‌کرد و با خیال تو با من سکس می‌کرد. رامیار تصمیم گرفت اون فیلم رو به درسا نشون بده! دقیقا همون روزی که تو و پریسا صبح زود رفتید که کارای رفتن رو هماهنگ کنید، من و رامیار رفتیم خونه‌تون که درسا رو ببینیم. رامیار یه داستان خیالی از رابطه‌ی عاشقانه‌ی خودش با تو رو ساخت و به خورد درسا داد. رامیار به درسا گفت که تو دوجنسگرایی و عاشق رابطه با مردایی. ولی درسا باور نکرد. رامیار برای اثبات اون فیلم رو به درسا نشون داد و بعد از عشق خودش به تو گفت و کم‌کم حرف رو برد سمت تهدید. درسا رو تهدید کرد که اگه رابطه‌ات رو با رضا قطع نکنی یا یه بلایی سر تو میارم یا رضا. خیلی جدی بود و جوری روانی بازی درآورد که درسا ترسید. حتی منم ترسیدم. درسا قبول کرد که بیخیال تو بشه و جمع کنه و بره جایی که دست تو بهش نرسه. ولی قبل از رفتنش یه نامه برای تو نوشته بود و اون نامه رو به امیر داده بود! و کاری که رامیار کرده بود رو هم به امیر گفته بود. دم‌دمای غروب بود که امیر زنگ زد، خیلی شاکی بود و می‌خواست رامیار رو ببینه. امیر خونه تنها بود ‌و قرار شد رامیار بره خونه‌ی امیر و بعد از همون‌جا بیان دنبال من و سر راه هیوا رو برداریم و راه بیفتیم. من نمی‌دونستم امیر می‌خواست به رامیار چی بگه و چی کار کنه، ولی از اینکه قرار بود یه اتفاق‌هایی بیفته مطمئن بودم!»

ناخودآگاه مابقی ماجرا تو ذهنم چیده شد و می‌تونستم حدس بزنم که چه اتفاقایی افتاده. ولی دلم می‌خواست که اشتباه فکر کنم و تموم تصوراتم واهی و پوچ باشه. با دلهره و اضطراب گفتم: «خب؟»
آرتیکا ادامه داد: «یادته برای بی‌هوش کردن علی و زنش یه ماده‌ی بی‌هوش کننده بهم داده بودی؟ یکم از اون ماده مونده بود و رامیار از وجودش با خبر بود. قبل از رفتن پیش امیر سراغ اون دارو رو ازم گرفت. من نخواستم بهش بدم، ولی حتی منم تهدید به کشتن کرد و اون لحظه هیچی براش مهم و چیزی جلودارش نبود. از اونجایی هم که خبر داشتم رامیار از قبل دل خوشی از امیر نداره، بیشتر مطمئن شدم که قراره اتفاقای بدی بیفته!»
با تعجب پرسیدم: «رامیار دل خوشی از امیر نداشت؟! چرا؟»
گفت: «تو می‌دونستی امیر و خواهر رامیار مخفیانه با هم رابطه دارن؟!»
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: «ظاهراً من از خیلی چیزها بی خبرم…»
گفت: «رامیار خواهرش رو خیلی دوست داشت و همیشه قسم‌اش به جون خواهرش بود، این رو دیگه همه‌تون می‌دونستید. امیر و روژان خیلی وقت بود که با همدیگه رابطه داشتن، ولی این رو از رامیار مخفی می‌کردن و به خیال خودشون فکر می‌کردن که رامیار نمی‌دونه. ولی رامیار خبر داشت و به روشون نمیاورد و منتظر بود که خودشون یه روزی بهش بگن. اونقدر نگفتن که به مشکل خوردن و رابطه‌شون همین اواخر تموم شد. رامیار متوجه حال خراب روژان شده بود و طاقت اونجوری دیدنش رو نداشت. همین باعث شده بود که همه‌چی رو به روش بیاره و بگه که از سیر تا پیاز قصه باخبره، که روژان راحت‌تر بتونه در مورد ناراحتی‌اش حرف بزنه. من نمی‌دونم روژان چی به رامیار گفته بود، ولی بعد از حرف‌های روژان، رامیار از امیر متنفر شده بود و همیشه می‌گفت دنبال فرصت مناسبه که حالش رو بگیره و جواب نارفیقی‌ و بی ناموسی‌اش رو بده. با اینکه نمی‌دونم حرف‌های روژان چی بوده، ولی تا حدی قابل پیش‌بینیه… دقیقاً اون شب، همون فرصت مناسبی بود که رامیار دنبالش می‌گشت. از طرفی امیر متوجه کاری که رامیار کرده بود شده بود و می‌خواست همه‌چی رو به تو بگه، از طرف دیگه هم که ماجرای روژان. احتمالاً تنها راهی که اون لحظه به ذهن رامیار رسیده، کشتن امیر بوده! که هم انتقام بکارت خواهرش رو از امیر بگیره و هم تو رو از دست نده. من با رامیار خونه‌ی امیر نرفتم، ولی وقتی رامیار برگشت، گفت که امیر خودش رو دار زده! ولی ما بی‌خبریم و باید با هیوا بریم اونجا که با خبر بشیم! احتمالاً امیر رو بی‌هوش کرده و بعد دارش زده! جوری که تو نگاه اول و قبل از بررسی‌های پلیس و پزشک‌قانونی همه به خصوص هیوا فکر کنن که امیر خودش خودش رو دار زده… دیگه تا اصل ماجرا هم بر ملا می‌شد ما اونور آب بودیم و کسی متوجه ماجرا نمی‌شد…»

همه‌چی برام گُنگ و نامفهوم بود و انگار داشتم خواب می‌دیدم. باورم نمی‌شد. از طرفی دوست داشتم فکر کنم که آرتیکا داره دروغ می‌گه، از طرف دیگه تموم حرفاش منطقی به نظر میومد و بهش نمیومد که دروغ بگه. اصلاً دلیلی نداشت که بخواد دروغ بگه، مگه اینکه…
یکم فکر کردم و گفتم: «الان رامیار می‌دونه که تو این چیزها رو به من گفتی؟»
به سر و ریخت به گا رفته‌اش اشاره کرد و گفت: «دعوامون شد و گفتم که میام همه‌چی رو به تو می‌گم. اونم اومد و شروع کرد به کتک زدن و تهدید کردنم. و واقعاً می‌خواست من رو هم بکشه. هرجوری که بود از دستش فرار کردم و اومدم بیرون. دیگه هم نه می‌خوام و نه می‌تونم که به اون خونه برگردم…»
گفتم: «سر چی دعواتون شد که تو گفتی میای و همه‌چی رو بهم می‌گی؟»
گفت: «تازه کم‌کم داشت همون رامیار قبلی می‌شد، که خبر رابطه‌ی تو با شیما رو شنید! و دوباره به هم ریخت و روانی بازی‌هاش شروع شد. روز نبود که من رو عذاب نده. من عاشق رامیارم، همونجوری که اون عاشق توئه. من هرکاری کردم که رامیار تو رو فراموش کنه و من رو ببینه. ولی نشد که نشد. منم دیگه نکشیدم و بیخیال شدم…»
بلند شدم و گفتم: «نترس من نمی‌ذارم رامیار بلایی سرت بیاره.» خواستم برم که گفت: «کجا می‌ری رضا؟»
گفتم: «باید رامیار رو ببینم و باهاش حرف بزنم!»
دستپاچه شد و گفت: «نرو، الان زمان خوبی برای حرف زدن نیست. جفت‌تون عصبانی هستید و ممکن اتفاقای بدی بیفته.»
گفتم: «اتفاقی نمیفته. فکر نکنم دیگه از اینی که هست بدتر بشه…»

به سمت خونه‌ی رامیار راه افتادم. نمی‌دونستم می‌خوام برم اونجا چی بگم و چی کار کنم. ولی مطمئن بودم که نمی‌تونم آسیبی بهش برسونم. با اینکه همه‌مون مثل گرگ پیر رقاص دست کفتار صفتی‌اش شده بودیم، ولی با اینحال بخشی از وجودم بود و اون رو مثل داداشم می‌دیدم و آسیب رسوندن بهش برام غیرممکن بود. ولی به حدی ازش متنفر شده بودم و از چشمم افتاده بود، که مطمئن بودم این آخرین باریه که می‌بینمش…

وقتی به خونه‌اش رسیدم، در خونه باز بود. بدون اینکه وارد بشم زنگ زدم که خودش بیاد بیرون. ولی چند بار که زنگ زدم، خبری ازش نشد. وارد خونه شدم و صداش زدم. ولی جوابی نشنیدم. بوی سیگار میومد و فهمیدم توی اتاق خوابه. بدون اینکه وارد اتاق بشم گفتم: «بیا بیرون چهار کلوم حرف حساب باهات دارم، می‌زنم و می‌رم، کاریت ندارم…»
جوابی نداد و به تخمش گرفت. یا شاید رویی برای جواب دادن نداشت. گفتم: «حق داری لال بشی و چیزی نگی. منم جای تو بودم لال می‌شدم. ولی نه، من اگه جای تو بودم از خجالت آب می‌شدم. از خجالت می‌مردم. اصلاً چرا زنده‌ای؟ چجوری می‌تونی زنده باشی؟»
بازم جوابی نداد و عصبی‌تر شدم. به سمت اتاق رفتم، صدام رو بالا بردم و گفتم: «حیوون مگه با تو…»
حرفم تو دهنم خشک شد و یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمی‌تپه! پنجره باز بود و جا سیگاری لبریز از ته سیگار. دفتر شعر و خودکارش رو زمین بود و یکم اون‌طرف‌تر خودش رو هوا! با طنابی دور گردنش به سقف آویزون شده بود. چشم‌هاش باز و به در خیره بود. نگاهش رو من بود، ولی من رو نمی‌دید. چون دیگه نفس نمی‌کشید. رنگش عین گچ سفید شده بود و گردنش از رد طناب سیاه…
به سمت پاکت سیگاری که کنار دفتر شعرهاش بود رفتم و یه سیگار روشن کردم. به تنِ بی‌جون رامیار خیره شدم و شروع کردم به کشیدن. اونقدر کشیدم و خیره موندم که سیگاری تو پاکت و جای خالی‌ای تو جا سیگاری نموند. سیگار آخر رو روی ساعد دستم خاموش کردم، نگاهم رو از رامیار گرفتم و به دفترش خیره شدم. با دست‌های لرزون دفتر رو برداشتم. تقریبا صفحه‌های آخر دفتر بود و مشخص بود که تازه نوشته شده.

“اگه الان اینجایی و داری این متن رو می‌خونی پس از همه‌چیز با خبر شدی و اومدی که من رو بکشی! ولی قبل از اومدن تو، من خودم تمومش کردم…
چون اونقدر دوسِت دارم که حتی دلم نمی‌خواد دستت به خون یه آدم کثیف مثل من آلوده بشه. می‌دونم الان تو ذهنت من رو یه آدم لجن و کریه و نامرد می‌دونی که بخاطر خودخواهی و منافع خودش، همه‌چی رو خراب و به همه‌تون بد کرده. ولی قبل از قضاوت من و کارهام، می‌خوام حرف‌هام رو بخونی و دنیا رو از دید من ببینی و بعد قضاوتم کنی.
تو دنیای من همه مثل شبح‌های کمرنگی بودن که هیچ‌وقت اعماق قلبم رو لمس نمی‌کردن. من به هیچکس و هیچ جمعی احساس تعلق نمی‌کردم و هیچ عشقی نمی‌تونست من رو از حصارهای درونی‌ام نجات بده. تو سیاره زندگی من تا ابد، یه نفر وجود داشت و اونم تو بودی… من برای تو و به امید تو زندگی می‌کردم و دلیل نفس کشیدنم فقط تو بودی. من بدون تو نمی‌تونستم زندگی کنم و از دنیا و آدم‌هاش بریده بودم و تو تنها رشته‌ی اتصالم به این دنیا بودی…
حالا که تو نیستی و رسیدن بهت یه رویای محاله و همه‌چی همه‌جوره به گا رفته، پس دلیلی هم برای وجود داشتن من وجود نداره. خودم این رشته رو قطع می‌کنم که بیشتر از این برای رسیدن به تو، به خودم و خودت و بقیه آسیب نزنم…
از کارهایی که بخاطر تو و به دست آوردنت کردم پشیمون نیستم، چون حسرت اینکه می‌تونستم داشته باشمت و ندارمت، رو دلم نمونده و مطمئنم که بخاطر رسیدن بهت تموم تلاشم رو کردم و چیزی کم نذاشتم. ولی نشد دیگه. گاهی وقت‌ها نمی‌شه، البته برای ما که هیچوقت نشد و این نشدنه همیشگی بود…
امیدوارم من رو ببخشی و تو ذهنت همون رامیار چشم الاغی بامزه، که برات جونش رو هم می‌داد بمونم، و هر وقت یادم میفتی احساس انزجار نکنی و لبخند رو لبت بیاد و بگی یادش بخیر خیلی دیوونه بود…
فکر کنم صفحه‌ی آخر دفترم خیلی طولانی شد. مراقب این دفتر باش و همیشه پیش خودت نگهش دار. چون شاعر میگه که؛ دفترِ شعرهام رو باد بُرد و یه شهر عاشقت شد… من دلم نمی‌خواد بجز من کسی عاشقت بشه، پس از خودت دورش نکن… :)”

دفتر رو بستم و بلند شدم. طناب رو از گردنش باز کردم و پایین آوردمش. رو زمین خوابوندمش، بغلش کردم و به اندازه‌ی تموم سال‌هایی که سعی کردم گریه نکنم، گریه کردم و اشک ریختم…

بعد از کارای تشییع جنازه، تو مسیر برگشت به خونه، هیوا گفت: «نمی‌دونی چرا اینکارو کرد؟»
گفتم: «نه! شاید نبودن امیر و اتفاقی که برای امیر افتاد اذیتش می‌کرد، یا شاید هم عذاب‌‌وجدان کارهایی که کرده بودیم دست از سرش برنمی‌داشت. شاید هم از این آینده‌ای که سال‌ها منتظرش بودیم و براش جنگیدیم راضی نبود و اون چیزی نشد که فکر می‌کرد…»
هیوا گفت: «چرا اینجوری شد رضا؟ ما کجای راه رو اشتباه رفتیم؟»
گفتم: «همه‌جاش رو هیوا، همه‌جاش…»
بعد ادامه دادم: «فکر نمی‌کردم بتونی برای تشییع جنازه برگردی. خوب شد اومدی، دیدمت یکم آروم شدم. پریسا چی کار می‌کنه؟ حالش بهتر شده؟»
هیوا گفت: «اگه نمیومدم دلم آروم نمی‌گرفت. مرگ رامیار یه طرف و دلتنگی تو یه طرف. اصلاً نمی‌دونستم شب و روزام چجوری سر می‌شه. پریسا هم که طبق معمول داغون. بعد از اینکه دخترش اونجوری باهاش رفتار کرد و پسش زد، حالش اصلاً خوب نیست و افسرده شده. با منم ناسازگار شده. هرچی هم براش حرف می‌زنم فایده نداره…»
گفتم: «شاید این حرفم یکم خوب نباشه، ولی تعارف نداریم که. می‌خوام رک باشم باهات. از اولش هم رابطه‌ات با پریسا اشتباه بود. حالا هم دیر نشده، تعهدی بهش نداری و مجبور نیستی به پاش بسوزی. تو هنوز خیلی جوونی و حق تو همچین زندگی‌ای نیست!»
خندید و گفت: «تو ظاهر جوون و از دل پیرمرد صد ساله. تو مرامم نی رضا، نمی‌تونم تو این شرایط ولش کنم. می‌خوام کمکش کنم که حالش خوب بشه…»
لبخند زدم و گفتم: «دمت گرمه حاجی.»
گفت: «خودت می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌خوای رابطه‌ات رو با این دختره جدی کنی؟»
گفتم: «نه!»
با تعجب پرسید: «چرا؟»
گفتم: «می‌خوام برگردم ایران!»
تعجبش بیشتر شد و گفت: «چی؟ ایران؟ چی می‌گی؟ حالت خوبه رضا؟»
گفتم: «بدون درسا نمی‌تونم هیوا. اون نیومد که پیش مادرش بمونه. من نموندم که با شما ها بیام. فردا پسفردا تو برمی‌گردی و من باز تنها می‌شم. این تنهایی مثل سرطان نابودم می‌کنه و تنها دوای دردش دُرساست. باید برگردم…»
هیوا گفت: «به شیما می‌خوای چی بگی؟»
گفتم: «هیچی. بی خبر می‌رم. دلم نمی‌خواد وقتی با حرف‌هام دلش رو می‌شکنم، حالش رو ببینم. یه نامه براش می‌ذارم و می‌رم…»

بعد از برگشتن هیوا، جمع کردم که برگردم ایران. نمی‌دونستم کار درستیه یا نه، ولی تو اون لحظه تنها چیزی که برام مونده بود، درسا بود. نمی‌دونستم اصلاً می‌تونم دوباره پیداش کنم یا نه. نمی‌دونستم اصلاً میلی به رابطه‌ی دوباره با من داره یا نه. نمی‌دونستم تو این سه ماه چیکار کرده و چه اتفاق‌هایی براش افتاده. فقط می‌دونستم باید برگردم که سال‌ها بعد، پیش خودم و دلم شرمنده نشم…

بعد از اینکه کارهای قاچاقی برگشتنم رو با ممد هماهنگ کردم و همه‌چی اوکی شد، یه نامه برای شیما گذاشتم و با عذاب‌وجدان تلخی که ته دلم بود، شیما رو تنها گذاشتم و برگشتم ایران…

بعد از رسیدن به ایران، اولین کاری که کردم، روشن کردن خط ایرانم بود و سریع شماره‌ی درسا رو گرفتم. با اینکه حتی یه درصد هم احتمال نمی‌دادم که خطش روشن باشه، ولی روشن بود و بعد از چند تا بوق جواب داد.
ولی تو همون “الو” گفتن اولش فهمیدم صدای درسا نیست و اونی که پشت خطه یکی دیگه‌ست. گفتم: «شما؟»
-تو زنگ زدی، من باید بپرسم شما؟
+این خط مگه مال درسا نیست؟
یکم مکث کرد و با تعجب پرسید: «درسا؟! با درسا چیکار داری؟»
گفتم: «یکی از دوستاشم و باهاش کار واجبی دارم، می‌تونم باهاش حرف بزنم؟»
گفت: «درسا اینجا نیست. تو کی هستی؟»
گفتم: «گفتم که، یکی از دوستاش. کجا می‌تونم پیداش کنم؟»
گفت: «اسمت چیه؟ تا ندونم کی هستی نمی‌تونم آدرسش رو بهت بدم!»
گفتم: «رضا…»
با تعجب گفت: «رضا تویی؟! حدس می‌زدم… من دوست درسا هستم و درسا خیلی وقته این خط رو به من داده. دلیلش هم این بود که مطمئن بود یه روزی بهش زنگ می‌زنی!»
این رو که گفت، بزغاله‌ی درونم شنگول و کلبه‌ی احزان قلبم به یک باره گلستون شد. اینکه درسا منتظر تماس من بوده، قطعاً خبر خوبیه. با خوشحالی گفتم: «الان درسا کجاست؟»
یکم مکث کرد و گفت: «دنبالش نگرد! این حرف من نیست و درسا گفته اینا رو بهت بگم. درسا ازدواج کرده و حالش خوبه. از زندگی‌اش راضیه و دلش نمی‌خواد با دیدن دوباره‌ی تو هوایی بشه و زندگی‌اش رو خراب کنه. شوهرش آدم خوب و پولداریه، درسا کنارش خوشحاله و همه‌چی داره. رضا اگه واقعاً درسا رو دوست داری بیخیالش شو و گند نزن به زندگیش. این طفلی بعد از سالها بدبختی تازه داره رنگ خوشبختی رو میبینه و عین آدم زندگی کردن رو تجربه می‌کنه. پس ولش کن، بذار تو حال خودش باشه و فکر کنه تو برنگشتی…»
بغضم رو خوردم و گفتم: «گفتی که حالش خوبه و‌ خوشحاله؟»
گفت: «آره خوشحاله.»
گفتم: «پس همین برای من کافیه…»

گوشی رو قطع کردم و زدم تو دل خیابونا. با هر قدم، یه ناقوس تو ذهنم به صدا در میومد و با هر ناقوس، یه خاطره برام تداعی می‌شد و با هر خاطره بیشتر از قبل دلم می‌گرفت و می‌فهمیدم که چقدر همه‌چی بد شروع شد و بدتر پیش رفت و تو بدترین حالت ممکن تموم شد. مدام از خودم می‌پرسیدم یعنی از این بدتر هم می‌شه؟ نه واقعاً. از این بدتر دیگه امکان نداشت…
مدام تموم تصمیمات و کارهایی که کرده بودم رو مرور می‌کردم ببینم کدوم تصمیمم باعث این همه بگایی شد. هرچی بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر نمی‌فهمیدم. نمی‌فهمیدم که چرا یهو همه‌چی اینقدر به گا رفت. بین کلی فکر و غم و درد و نا امیدی محاصره شده بودم و از هیچ طرفی راه فراری نداشتم. چشم که باز کردم، خودم رو جلوی مغازه‌ی آق جلال دیدم. آخر شب بود و آق جلال داشت تعطیل می‌کرد. وارد مغازه که شدم، گفت: «رضا جان شرمنده، گاز رو خاموش کردم و دارم می‌بندم.»
گفتم: «گشنه‌ام نی عمو. اومدم باهات دردِ دل کنم. فکر کنم تنها کسی و تنها جایی که برام مونده، تو و این مغازه‌ست. حالشو داری بشینی پای حرف‌های این دلِ لاکردار که شاید یه نمه خالی بشه و یه امشبه رو کار دستم نده؟»
آق جلال که حالم رو دید، گفت: «بشین.» و بعد یکی از صندلی‌ها رو کنار صندلی من کشید و کنارم نشست. به چشم‌هام نگاه کرد و گفت: «چته؟ چرا اینقدر حیرونی؟»
گفتم: «حالم خوب نی عمو…»
گفت: «عزیزت مُرده یا مالت رو بردن؟»
گفتم: «بدتر از اینا…»
گفت: «پس حال دلت بده. بگو! هرچی دلت می‌خواد و روی زبونت میاد رو بگو و بریز بیرون. بریز بیرون که خالی بشی. غم اگه بمونه و انباشه بشه، غمباد می‌شه و یه جایی که انتظارش رو نداری خفه‌ات می‌کنه…»
گفتم: «تموم زندگیم درد می‌کنه. بگایی ریخته روم صد تا به یک. از دویدن و نرسیدن خسته‌ام. هرچی جلوتر می‌رم عمر شوق‌هام کمتر می‌شه و عمق غم‌هام بیشتر. دیگه نایی برای ادامه دادن ندارم و خودم رو لبِ دره‌ی بگایی می‌بینم و تنها راهی که دارم سقوطه… از دوست و رفیق و آشنا و غریبه و خودم و خدا خوردم. از همه دلخورم. بیشتر از همه از خودم، بعد از اونی که جای حق نشسته. ما که از حقش فقط ناحقش رو دیدیم. هرچی بیشتر جنگیدیم بیشتر باختیم. الانم که به یه جایی از زندگیم رسیدم که تنها راه رهایی ازش مرگه…»
بعد بهش نگاه کردم و گفتم: «عمو می‌خوام تمومش کنم…»
گفت: «زندگی مثل یه شکنجه‌گاه مخوفه که تو هر روز و ساعت و دقیقه با روش‌های جدید و عجیب‌وغریب‌ش شکنجه‌‌ات می‌کنه. بعضی‌ها دنبال یه راهن که‌ خودشون رو بکشن و از این شکنجه‌ها خلاص بشن، بعضی‌ها هم به امید اینکه یه روزی شکنجه‌ها تموم می‌شه و آزاد می‌شن تحمل می‌کنن… آدمی به امید زنده‌س و زندگی به یه مو به اسم نا امیدی بنده! اون مو به یه لمس بنده و بعد از لمس کردنش ممکنه همه‌چی تموم بشه. پس نذار وجودت از نا امیدی پر بشه و قلبت نا امیدی رو لمس کنه، چون بالاخره یه جایی شبت صبح و حال دلت خوب میشه. ولی اگه تمومش کنی، تا ابد تاریکی مطلقه و دیگه هیچوقت رنگ نور رو نمی‌بینی…»
بلند شدم برم، که آق جلال گفت: «اگه می‌خوای امشب رو پیش من بمون!»
لبخند زدم و گفتم: «نترس اق جلال، من ضعیف‌تر از این حرف‌هام که تخم خلاص کردن خودم رو داشته باشم. وگرنه تا حالا صد بار تمومش کرده بودم. دمت گرم بابت امشب…»

از مغازه بیرون زدم و به سمت خونه برگشتم. در رو که باز کردم و خواستم وارد خونه بشم، یه بوی آشنا باعث سست شدن زانوهام شد. خونه بوی درسا رو می‌داد و با هر پلک زدن یه خاطره برام تداعی می‌شد. درسا رو با همون شیطنت و زبون درازی همیشگی‌اش، تو تموم گوشه و کنار خونه می‌دیدم. رامیار رو میدیدم که طبق معمول لم داده و داره پر حرفی می‌کنه. امیر رو می‌دیدم که با اون لبخند بامزه و چهره‌ی آروم همیشگی‌اش بهم خیره شده. هیوا رو می‌دیدم که رو اُپن آشپزخونه نشسته و دم به دقیقه در یخچال رو باز می‌کنه و هرچی که به دستش میاد رو می‌خوره. چشم‌هام رو که بستم و دوباره بازشون کردم، همه‌چی پرید… خونه سرد و تاریک بود و حتی صدای تیک‌تاک ساعت هم به گوش نمی‌رسید، احتمالاً اون هم از تنهایی و دلگیری این خونه کم آورده و امیدی به ادامه نداشته. اینجا بود که فهمیدم چه غریبانه تنهام و ادامه دادن دردی رو ازم دوا نمی‌کنه…

بدون اینکه وارد خونه بشم، برگشتم و به سمت زیر زمین رفتم. لامپ زیر زمین رو روشن کردم و به سمت جاساز کُلتی رفتم که با اون کار علی و زنش رو تموم کرده بودم. کُلت رو برداشتم و خواستم برم، که چشمم افتاد به کارتُنی که وسایل‌های مادرم توش بود. کارتنی که پر بود از عطر و گردنبند و لوازمی که مادرم استفاده می‌کرد. قبل‌تر ها اون کارتن یه راه فرار از مشکلات و تنهاییام بود که با بو کردن و لمس کردن لوازم داخلش و تصور اینکه یه روزی مادرم لمس‌شون کرده آروم می‌شدم. ولی حالا سال‌ها بود که سراغش نرفته بودم و تو انباری خاک می‌خورد. تفنگ رو توی کارتن گذاشتم، کارتن رو برداشتم و برگشتم تو خونه. وسط خونه نشستم و کارتن رو خالی کردم. از آخرین باری که سراغش رفته بود خیلی سال گذشته بود. مشغول بو کردن و لمس کردن لوازم شدم که یهو چشمم افتاد به یه پاکت! پاکتی که کاملاً چسب‌کاری شده بود و تا اون موقع ندیده بودمش. سریع پاکت رو برداشتم و بازش کردم. یه سری برگه و مدارک و عکس و… تو پاکت بود به اضافه‌ی یه فلش! سریع فلش رو برداشتم و به تلویزیون وصلش کردم.
فقط یه پوشه رو فلش بود و رو همون پوشه یه فیلم وجود داشت. فیلم رو باز کردم و دیدم یه فیلم از پدرمه! پدرم رو صندلی مقابل دوربین نشسته بود و می‌خواست در مورد چیزهایی حرف بزنه که من ازش بی‌خبر بودم. اینجا بود که فهمیدم پدرم قبل از مرگش این پاکت رو برای من گذاشته و حرف‌هاش رو هم توی این فلش برام ضبط کرده. سریع فیلم رو پلی کردم و با دقت بهش خیره شدم.

“نمی‌دونم الان که داری این فیلم رو می‌بینی، چند ماه یا حتی چند سال از مرگ من گذشته. ولی مطمئنم که یه روزی به دستت می‌رسه و حرف‌های داخلش رو می‌شنوی. چون تو دیر یا زود سراغ یادگاری‌های مادرت می‌ری و بالاخره دستت بهش می‌رسه.
یادته همیشه از مرگ مادرت می‌پرسیدی و منم می‌گفتم هر وقت که ۱۸ سالت بشه همه چی رو بهت می‌گم؟ این فیلم رو گرفتم که اگه تا بعد از ۱۸ سالگی‌ت دووم نیاوردم، پیشت بد قول نشم و مرگ مادرت تا ابد برات یه راز باقی نمونه.
تو بچه بودی و از خیلی چیزا خبر نداشتی. چیزایی که یه راز بین من و مادرت بود و قرار شد بعد از ۱۸ سالگی‌ات بهت بگیم. رازی که من اینجا برات فاشش می‌کنم. رازی که قرار بود، یه جور دیگه و یه جای دیگه و با مادرت برات فاشش کنیم.
همه‌ی اقوام و آشناها و اطرافیان ما، از جمله خودت فکر می‌کردن من و مادرت دوتا حسابدار ساده تو یه شرکت خصوصی هستیم. ولی در واقع حسابداری یه شغل پوششی برای شغل اصلی ما بود. شغلی که شرط و اصل اولش بر مخفی بودن و مخفی موندن بود. من و مادرت پلیس پاوا یا همون پلیس امنیت بودیم و به واسطه‌ی همین شغل‌مون با همدیگه آشنا شدیم! که داستانش طولانیه و گفتنش تو همچین کلیپی مقدور نیست. تو اون بازه‌ی زمانی که مادرت فوت شد، قاچاق زن‌ها و دخترها به اوج خودش رسیده بود و ما روی پرونده‌ی قاچاق انسان کار می‌کردیم. قاچاق زن و دختر و مرد و بچه برای فروش اعضا و روسپی گری و هزار نوع جنایت دیگه. باندی که مشغول این جنایت بود، باند پیشرفته‌ای بود و دستگیر کردن‌شون و رسیدن به سرشاخه‌های اصلی‌شون کار راحتی نبود. تا اونجایی که ما می‌دونستیم، این باند زن‌ها و دخترها رو برای سرویس جنسی به خارج از کشور می‌فرستاد و مردها رو سلاخی می‌کرد و اعضای بدن‌شون رو می‌فروخت. از این رو تصمیم گرفتیم که یه خانوم رو برای طعمه انتخاب کنیم که تهدیدی برای جونش وجود نداشته باشه! با اینکه من مخالف بودم، ولی مادرت داوطلبانه این ماموریت رو قبول کرد و تصمیم گرفت به عنوان طعمه به این باند نزدیک بشه. چون هم توانایی‌اش رو داشت و هم از ته دلش نگران دخترهای معصومی بود که تو دام این باند میفتادن. با یه حساب فیک از طریق یاهو مسنجر با یکی از افرادی که تو این کار بود حرف زدیم و گفتیم که ما می‌خوایم قاچاقی از کشور رد بشیم. یکی از ترفندهاشون برای جذب دخترها، همین بود و ادعا می‌کردن با کمترین هزینه اون‌ها رو از کشور خارج و به اروپا می‌برن. در صورتی که ماجرا چیز دیگه‌ای بود و افراد زیادی با این کلک قربانی شدن. خلاصه از این راه مادرت وارد اون باند شد و قرار بود به یه سری اطلاعات برسه. ولی هیچی اونجوری که ما می‌خواستیم پیش نرفت و همه‌چی به هم ریخت. قرار بود که مادرت همراه دخترهای زیادی به اون ور آب فرستاده بشه و ما تو این راه ردشون رو بگیریم و دستگیرشون کنیم. ولی ما از یه چیز بی‌خبر بودیم! اونم این بود که دخترها و زن‌هایی که گروه خونی‌های خاص و کمیاب داشتن رو نمی‌فرستادن اونور آب، بلکه همون بلایی رو سرشون میاوردن، که سر مردها میاوردن…!
ما پیش‌بینی اینجاش رو نکرده بودیم و یه شب ارتباط‌مون با مادرت قطع شد. چند ساعت بعد از قطع شدن ارتباط، ردیاب برای چند ساعت ثابت یه جا رو نشون می‌داد و این باعث شد ما شک کنیم. بخاطر همین بیخیال هدف اصلی ماموریت شدیم و به جایی که ردیاب نشونش می‌داد رفتیم.
ردیاب یه خرابه تو خارج از شهر رو نشون می‌داد، خرابه‌ای که توش یه قبر دست جمعی کنده و کلی جنازه‌ توش انداخته بودن، و مادرت هم لای…”

اینجای فیلم پدرم بغضش شکست و نتونست ادامه بده. یکم که آروم شد، ادامه داد: «اسم اون باند، باند “سایه‌ها” بود و بعد از مرگ مادرت تنها هدفم پیدا کردن شاخه‌های اصلی و انتقام از اونا بود. ولی بخاطر حال روحی بدی که داشتم، اداره اجازه‌ی پیگیری دوباره‌ی پرونده رو بهم نمی‌داد و منم به همین دلیل استعفا دادم و از اداره و شغلم بیرون اومدم. بیرون اومدم که خودم به اون باند نزدیک بشم و با انتقام خون مادرت، یکم داغ دلم رو آروم کنم. برای رسیدن بهشون دار و ندارم رو هزینه کردم، ولی نشد که نشد… تو اون پاکت یه سری مدارک هست که یه سری نشونه‌ها و سرنخ‌ها توشه که بعد از استعفا، خودم جمع‌آوری‌ش کردم. ولی هیچوقت به پلیس ندادمش، چون می‌دونستم آبی ازشون گرم نمیشه و تموم سرنخ‌ها رو می‌سوزونن. الان در اختیار تو هستن، می‌تونی اونا رو به پلیس بدی و از دور روند پرونده رو بررسی کنی. که شاید یه روز جواب داد و باعث تسکین دردهات شد. دردهایی که من با گفتن این حقایق تو دلت انداختم و هنوزم که هنوزه نمی‌دونم که گرفتن این فیلم و گفتن این حرف‌ها بهت کار درستیه یا نه. ولی با خودم فکر می‌کردم حقته که اینا رو بدونی. می‌دونم پدر خوبی نبودم و بعد از مرگ مادرت برات پدری نکردم. بعد از اون اتفاق من نابود شدم و روح و روانم فرو پاشید. اصلاً حواسم به تو و زندگیت نبود. بود و نبودم برات فرقی نداشت، چون دیگه نا و توانی برای زندگی و پدری کردن نداشتم. نمی‌دونم چرا همه‌چی اینقدر بد شد، ولی شاید تاوان دادیم! تاوان کارهایی که کردیم. کارهایی که تاوانش نه تنها خودمون بلکه پاگیر تو هم شد. من و مادرت خیلی کارها کردیم، نمونه‌اش شرکت تو سرکوب جنبش سال هشتاد و هشت! اون موقع‌ها ما فقط فکر می‌کردیم داریم وظیفه‌مون رو انجام می‌دیم، ولی… مهم نیست مابقی‌ش. فقط امیدوارم ما رو ببخشی و سایه‌ی زندگی ما رو زندگیت نیفته و زندگیت رو تحت تاثیر قرار نده و برعکس ما تو رنگ خوشبختی رو ببینی…»

فیلم که تموم شد، شوکه به در و دیوار خیره شده بودم و تند‌تند پاهام رو تکون می‌دادم. نه داد می‌زدم، نه گریه می‌کردم و نه دیگه فکر می‌کردم. فقط خیره شده بودم… گاهی به در، گاهی به دیوار، گاهی به عکس مادرم و گاهی به تفنگ… نگاه به در و دیوار حواسم رو پرت می‌کرد، نگاه به عکس کمی آرومم می‌کردم و نگاه به تفنگ یادآور یه آرامش ابدی بود برام!
من به باندی کمک کرده بودم که قاتل عزیزترین آدم زندگیم بودن‌. فکر به این، حتی از مرگ امیر و رامیار و نبودن درسا و شرایطی که داشتم ویران‌کننده‌تر بود. با خودم می‌گفتم من چرا زنده‌ام؟ اصلاً چجوری می‌تونم زنده باشم؟ و دوباره نگاهم روی تفنگ قفل می‌شد. بین دو راهی بودم. دو راهی که یه طرفش آرامش ابدی و طرف دیگه‌اش موندن و تا آخر عمر عذاب‌وجدان داشتن و سوختن و ساختن بود. یه طرفش رفتن پیش پدر و مادرم و امیر و رامیار بود و طرف دیگه‌اش ادامه دادن تو شکنجه‌گاهی که تموم زورش رو به رخم کشیده بود و فقط خدا می‌دونست تو ادامه چه برنامه‌های دیگه‌ای برام داره. دوراهی مرگ و زندگی…
به سمت اسلحه رفتم. تو همین حین یه خاطره از اولین روزی که اومدم پایین‌شهر برام مرور شد!

“یکم فکر کردم و گفتم: «فوتبال هم سطح یک داره؟!»
رامیار گفت: «همه‌چی سطح یک داره!»
گفتم: «پس سطح یک شدن تو فوتبال…!»
امیر در حالی که به آسمون خیره شده بود، گفت: «امشب تو ستاره‌ها یه گله گرگ می‌بینم که از فرط خوشبختی دارن می‌رقصن! یکی‌شون که صداش از همه قشنگتره زوزه می‌کشه، یکی‌شون جثه‌اش از همه بزرگتره و با اینکه کلی زخم داره ولی از همه شنگول‌تره، یکی دیگه حین رقصیدن داره با توپ شیرین‌کاری می‌کنه، اون یکی مثل عروسک بندی از بندها آویزون شده و از همه قشنگتر می‌رقصه…»
رامیار گفت: «اون گله گرگ خوشبخت ماییم؟»
هیوا پوزخند زد و گفت: «هر وقت رقص گرگ‌ها رو دیدیم، رنگ خوشبختی رو هم می‌بینیم…!»”

زیر لب گفتم: «سطح یک شدیم، ولی سطح یک تو بگایی…» و با دست‌های لرزون تفنگ رو برداشتم. لوله‌اش رو روی شقیقه‌ام و انگشتم رو روی ماشه گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. تو اون سکوت مطلق یه صدایی مدام تو ذهنم زمزمه می‌کرد: «مرگ… مرگ… مرگ… یا انتقام…؟!»

پایان…؟!

نوشته: سفید دندون

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.