chochol ارسال شده در 11 مرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد زندایی × داستان سکسی × داستان زندایی × سکس زندایی × سوتین قرمز زندایی سلام خدمت همه دوستانی که در این سایت کس چرخ میزنند و وقت میگذرانند.من فرهاد هستم ۴۵ ساله و مجرد ،خاطره ای میخوام تعریف کنم از دوران جوانیم امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.و اگر لایک نمیکنید کس شعر هم ننویسید۱۷ ساله بودم و در یک شرکت در شرق تهران مشغول بودم که داییم رئیس حسابداری همان شرکت بود و در دفتر شرکت در مرکز تهران مشغول بود و به خاطر اینکه همکار بودیم و منزلمان کرج بود من هفته ای یکبار به منزل می آمدم و جمعه را بیشتر اوقات در منزل داییم پلاس بودم .زن دایی زیبایی داشتم به نام فریبا که اندام فوق العاده زیبا و جذابی داشت سینه های درشت اما زیبا و باسن گرد قشنگی داشت من هم مثل همه شما جغول ها عاشق لباس زیرهای او بودم .منزل دایی دو اتاق داشت یک اتاق بچه های دایی که ۴ و ۸ ساله بودند میخوابیدم و اتاق دیگر دایی و خانمش .یک شب شنبه که منزل دایی تازه خوابم برده بود با صدای نجوای ارامشان از خواب بیدار شدم و شنیدم با هم راجع به موضوع سکس صحبت میکنند خوب که دقت کردم شنیدم زن دایی میگفت دیگه شورش را درآوردی و من هرچه سعی میکنم رابطه برقرار کنم تو با بی حوصلگی و بهانه خستگی خودت را کنار میکشی و از طرفی میبینم هفته ای چند بار خود ارضایی میکنی ،پس من اینجا هستم از چی من خوشت نمیاد سر این موضوع حسابی آرام بحث میکردند .من از شب دیدم زن دایی به خودش رسیده بود و ترگل مرگل کرده بود صبح داییم که برای وصول چک قرار بود به شهرستان برود زودتر از من باید از منزل خارج میشد طبق معمول مرا صدا کرد و منم گفتم بیدارم و بعد صدای بسته شدن درب را شنیدم من باید یک ساعت بعد از او به سر کار میرفتم .بعد از نیم ساعت بیدار شدم و از اتاق بیرون امدم دایی و زنش توی حال میخوابیدند و سوی کم نور شب خواب حال را روشن میکرد برای شستن صورت به دستشویی رفتم که دیدم زن دایی خوابیده و سوتین قرمزش را دراورده و کنار رختخواب گذاشته و ملافه ای که رویش بود قسمتی از پاهای سفیدش بیرون افتاده بود و دلربایی میکرد من رفتم توی دستشویی و از لای درب حال را تماشا میکردم و از دیدن پاهای زن دایی لذت میبردم که ناگهان زن دایی سرش را بلند کرد و مرا دید که دارم یواشکی دید میزنم چشم در چشم شدیم من هم خشکم زده بود که ارام من درب را بستم و رفتم سرویس بهداشتی و وقتی برگشتم دیدم زن دایی نشسته بود که سلام کردم گفت سرکار نمیری با تپه تپه گفتم چرا دارم میرم رفتم لباس بپوشم گفت داشتی مرا دید میزدی با خجالت گفتم نه ملافه ای را بدور خود پیچیده بود گفت من میدانم لباس های مرا زیر رو میکنی گفتم نه زن دایی با خنده گفت چرا دیدم .گفتم شرمنده زندایی سو تفاهم شده گفت باشه از مقابلش خواستم بگذرم که باز گفت صدای ما را دیشب شنیدی با داییت بحث میکردیم گفتم نه خواب بودم گفت می دونم تو هم نیاز داری نترس دعوایت نمیکنم به کسی هم چیزی نمیگم اما دلم میخواد با من روراست باشی منکه برخورد بدی باهات نکردم چرا پس کارهایت را انکار میکنی سرم پایین بود و شلوار توی دستم خشک شده بود نمیدانستم چی بگم گفت حالا ازت سوال میکنم دوست دارم راحت جواب بدی به لکنت گفتم چشم ،و شروع کرد گفت چرا لباسهای زیر مرا دوست داری مگر با دستمالی لباسهایم چه حالی بهت میده که حدود یک سال است هربار میای متوجه میشوم لباسهایم را در حمام دست میزنی .نمیتوانستم چیزی بگویم و گویا سرخ شده بودم و عرق روی پیشانیم نشسته بود دوباره زندایی گفت چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی وشلوار را از دست مرا گرفت و اویزان کرد و نشست و دست مرا هم گرفت و با هم روی مبل نشستیم گفت خوب بگو باز من فقط سکوت کرده بودم و از ترس بغض را گلویم را گرفته بود و میخواستم گریه کنم چون میدانستم اگر این موضوع به گوش دایی و مادرم برسد دیگر روی خوشی را نخواهم دید در افکار خود بودم که با صدای بلندتری گفت چیه من مگر دعوایت کردم ، منکه گفتم درک میکنم و به کسی هم چیزی نمیگویم سرم پایین بود و فریبا مرا نگاه میکرد و حالا ملافه دورش هم کمی افتاده بود و زن دایی با تاپ و شلوارک روبرویم بود که فریبا گفت باشه نمیخوام ناراحتت کنم هر طور راحتی میخوای بری برو نترس من چیزی به کسی هم نمیگویم از این حرفش کمی احساس امنیت کردم و دیدم زن دایی پشت به من کرده بود و دوباره با ملافه خودش را پوشاند که من گفتم زن دایی ببخشید خیلی ترسیده بودم اما اینقدر شما خوب هستی که من شرمنده شدم هرچه بفرمایید بدونه کم کاست جواب میدهم فقط شما ناراحت نشوید من شما را دوست دارم همه دلخوشیم چند ساله شما هستید شرمنده ام اما فرمودید راست بگم من عاشق اندام شما هستم میدانم کار بدی است به جون خودتان قسم اگر بفرمایید میرم و دیگه نمیام بابت کارهایم هم از ته دل عذرخواهی میکنم امیدوارم ببخشید راجع به لباس هایتان خجالت میکشم اما دوست دارم ببینم و در خیالم بازم ببخشید شما را با این لباسها تجسم میکنم و میدانم گناه کردم پشیمانم برگشت روبه من و منتظر برخورد تندش بودم که دیدم خیلی ارام گفت خوب بعد از اینکه تحریک میشوی چه کار میکنی باز هم گر گرفتم که گفت اگر مرا دوست داری با من راحت باش منکه اینقدر راحت با تو حرف میزنم گفتم نمیتونم بگم گفت چرا گفتم خیلی کار بدی میکنم اجازه بدید نگم و گرنه شاید دیگه نخواهید مرا ببینید یدفعه خنده ملیحی کرد و دستم را گرفت گرمای دستش گویی در یک آن کل بدنم را فرا گرفت دستم میلرزید گفت فرهاد چیه دیگه حالا راحت بگو دستم توی دستاش میلرزید که دستم را به طرف لبهایش اورد و بوسید گفت به من اعتماد کن تا باور کنم دوستم داری گفتم زن دایی جونم را برایتان میدم و باز گفت نگفتی بلاخره بعد از اینکه تحریک میشوی چطور خودت را ارام میکنی همانطور سرم پایین بود گفت خود ارضایی میکنی سرم را به نشانه تایید تکان دادم گفت حالا که گفتی مرا دوست داری منم بهت حرف دلم را میزنم دو سال است داییت نمیدانم چرا دیگه طرفم نمیاد هرچه به خودم میرسم لباس های رنگارنگ میپوشم فکر کنم تو بیشتر از داییت ان ها را میبینی منم نیاز دارم نترس چیز بدی ازت نمیخوام فقط میخوام بهم بگی چطور خودت را راحت میکنی ،نمیتونم از کس دیگر بپرسم دوباره داشتم بغض میکردم اما اینبار از شوق و عشق زنداییم که حتی در رویا هم نمیدیدم یه روز با من اینطور مثل یک دوست صحبت کنه گفتم قربونتون برم خانم هرچی بخواهید میگم منکه میدانم بدرد شما نمیخورم اما دلم میخواد باور کنید که سه سال تمام دلخوشیم دیدن شما است و خودتان میدانید هیچ زن و دختری هم در زندگیم نیست واقعا وجود شما همه نیازهایم را که پرید وسط حرفم گفت اخه ما که با هم رابطه نداریم گفتم زندایی من در خیالم اینقدر با شما عشق بازی میکنم که باز گفت میشه برام بگی دوست دارم بشنوم شاید من هم مثل تو توانستم نیازهایم را براورده کنم نمیدانستم چطور بگویم و چه بگویم چطور بهش میگفتم که من با خیالت جلق میزنم که باز هم سکوتم طولانی شد باز دستم را گرفت گفت فرهاد میدانم خجالت میکشی اما مگه قرار نشد دوست باشیم یدفعه ملافه را کامل از خودش جدا کرد و به گوشه ای انداخت و ادامه داد بعد از این هرچه دوست داشتی به خودم بگو چرا لباسهای نشسته را دست میزنی به خودم بگو تا خودم ببرمت سرکشویم و خودم بهت نشان دهم درسته ما اختلاف سن زیادی داریم حدود ده سال اماوقتی همدیگر را درک میکنیم باید با هم راحت باشیم گفتم زن دایی منکه ارزویم است قول میدم هرچه شما بفرمایید بی کم کاست انجام دهم قربونتون برم فکر نکنید پرو هستم اما من هر روز با خیال شما عشق بازی میکنم یدفعه گفت هر روز میکنی باز اینقدر شهوتی هستی گفتم شرمنده ام نمیدانم چرا اینجوری شدم هرچه بیشتر انجام میدم بیشتر نیاز پیدا میکنم و حالا داشتم کمی با خیال راحت فریبا را بدونه استرس نگاه میکردم که چقدر بدن زیبا و سپیدی دارد چقدر پستانهای زیبا و خوش فرمی دارد گفت درک میکنم چون نیازت را با جنس مخالف برطرف نمیکنی اینطور دایم زیر فشاری نترس این عادی است منکه زیر شلواری تنم بود با حرف های عشقم حسابی تحریک شده بود جوری که با هربار فرق داشت این بار ملکه زیباییم کنارم بود و خودش اجازه میداد نگاهش کنم و بدونه انکه متوجه شوم فرهاد کوچیکه راست شده بود و به شدت خودنمایی میکرد و من زل زده بودم به سوتین قرمز خوش رنگ روی زمین که حتی دیدنش هم برایم آرزو بود یدفعه اروم گفت اوخ اوخ تحریک شدی سریع نگاهم را از روی سوتین برداشتم و به کیرم نگاه کردم که خیلی ضایع راست شده بود نمیدونستم چطوری جمش کنم با عجله خواستم برم دستشویی که پایم خواب رفته بود و بلند شدم به زمین خوردم و ولو شدم به شدت احساس شرمندگی میکردم و پیش خودم فکر میکردم الان زندایی پیش خودش میگه چقدر بی جنبه است شروع به ماساژ پایم کردم و شرمنده گفتم زن دایی ببخشید تو رو خدا ناراحت نشوید راجع به من بد فکر نکنید نفهمیدم یدفعه اینطوری شد تو روخدا فکر نکنین من سو استفاده کردم که فریبا در حالی که میخواست خنده اش را پنهان کند گفت چرا هول شدی پسر مگه چی شده بود خوب تحریک شده بودی چرا باید ناراحت شوم اگر مثل داییت بودی ناراحت میشدم اتفاقی نیفتاده که بلند شو سرو صدا هم نکن بچه ها بیدار نشوند یدفعه به ساعت نگاه کردم دیدم شش و نیم شده و من هنوز سرکار نرفته بودم زن دایی گفت تو برو توی رختخوابت بخواب من باید سامان را اماده کنم صبحی است گفتم چشم خواستم چیزی بگم پشیمون شدم فریبا گفت چی میخواستی بگی راحت باش گفتم زن دایی اجازه میدید یه بار دستتون را ببوسم خیلی راحت گفت اره چرا نه و دستش را دراز کرد منم دستش را گرفتم و ارام بوسیدم اما چه بوسیدنی گویی تمام لذت دنیا بکامم شده بودانقدر که پیش ابم همینطور جاری بود و خیلی ضایع تابلو شده بودم فریبا یک زیر شلوار دیگه بهم دادو رفت تا پسرش را راهی کند آنقدر همه چیز برایم خوشایند بود که اصلا فکر سرکارم هم نبودم و در رختخواب غرق رویا بودم .فریبا ملکه زیبایی من بود و امروز او اینگونه راحت با من حرف زده بود و اجازه داده بود بی استرس تماشایش کنم دستش را ببوسم غرق افکارم بودم که صدای فریبا را شنیدم فهمیدم پسرش را راهی کرده وقتی به حال امدم دیدم زندایی یک دامن مشکی با یک بلیز استین کوتاهه جذب صورتی در حال اوردن چای سر سفره بود گفت حالا کی میخوای بری سرکار با خجالت گفتم دوست دارم کمی دیگر پیش شما باشم چون شاید این آخرین باری باشه که بتوانم کنار شما باشم راستش وقتی دایی هست من نمیتونم حتی شما را نگاه کنم خندید و گفت باشه تا هر وقت دوست داری بمان با هم صبحانه خوردیم و راجع به روزهایی که برای دیدن زندایی میامدم به دلخوشی شاید دوبار دیدنش خوش بودم و دیگر برایش تعریف میکردم که چقدر دوست داشتم هربار به بهانه دستشویی که با حمام یکجا بود بروم و برای چند ثانیه سوتین های زندایی را نگاه کنم و ببوسم من تعریف میکردم و او هم میخندید یدفعه بهم گفت چرا هیچ وقت فکر نکردی که به خودم بگی شاید اوضاع برایت بهتر میشد گفتم میدانستم شما بهم اطمینان داری به هیچ قیمتی نمیخواستم نظرت راجع به من عوض شود بعد گفت من حتی میدانم حدود چه سالی تو به بلوغ رسیدی اما دلم نمیخواست برویت بیاورم چون میدانستم بچه بدی نیستی و زنی هم در زندگیت نیست پیش خودم میگفتم عیب نداره بزار فکر کنه من نمیدانم درک میکردم چون دو سال است که شوهر دارم اما مردی برایم نیست با داییت مثل دو همخانه هستیم راستش داییت از اول ازدواج زود انزالی داشت و خود ارضایی هم میکرد هرچه گفتم دکتر برو نرفت تا کار رابطه ما به این جا رسیده که دیگر اصلا توجهی به من نداره اما میبینم هفته ای چند بار خود ارضایی میکند ازخودم و خودش بدم میاید احساس میکنم من هیچ جذابیتی ندارم اما امروز که تو اینقدر تعریف کردی ازم دوباره اعتماد به نفس پیدا کردم و حالم خیلی بهتر است گفتم خدا را شکر که تونستم برای شما کاری کنم گفتم زن دایی مطلبی میخو ام بگم اما قضاوتم نکنید من هرچه دارم متعلق به شما است و با وجود انکه میدانم سنم کم است و بدرد شما نمیخورم اما میخوام با اطمینان بگم که روح و جسم من متعلق به شما است مطاع ناقابل شاید کم ارزشی برای شما هستم اما هرچه باشم بدونید مال شما هستم و تا وقتی شما را دارم بدون چشم داشتی سمت هیچ زنی نمیرم چون دوست دارم مال شما باشم .یه کم خجالت کشید و گفت اگر راست میگی و اینقدر دوستم داری بگو در خیالت چطور با من عشق بازی میکنی وای خدای من چه سوالی اخه من چطور میتونم بهش جواب بدم چند بار خواستم بی خیال شود اما اوکه میدانست هرچه بگویید من بی بروبرگرد انجام میدهم بر سوال خود پافشاری کرد و مجبور شدم یکی از فانتزی هایم را برایش بگم و بر خلاف چیزی که فکر میکردم او ارام گوش میداد و گاهی میخندید و تشویقم میکرد بیشتر تعریف کنم تقریبا سه سه ساعتی بود که با هم راجع به فانتزی های من صحبت میکردیم به خوبی میفهمیدم که تحریک شده منکه چون کوه اتشفشانی بودم انقدر فانتزی هایم احساسی و سکسی بود که خسته نمیشدم از تعریفش و به خوبی میدانستم شاید دیگر حالا حالا ها موقعیتی پیش نیاید که با هم تنها بشیم داشتم برای فریبا تعریف میکردم که یکی از فانتزی هایم این بود که دایی و بچه ها در اتاق خواب خوابیده بودند ظهر جمعه بود من و زندا پای تی وی بودیم کولروشن بود و من زیر پتو رفته بودم فریبا هم دمر دراز کشیده بود و جدول حل میکرد او جلوتر از من بود و من تمام مدت بجای تی وی کون زیبایش را نگاه میکردم که دامن لختی هم پاش بود ومن دمر خوابیده بودم و خودم و کیرم را به زمین میفشردم و نگاهم عوض تی وی به کون زن داییم بود که به خاطر دامن لختی که پوشیده بود برجستگی های بدنش خیلی زیبا جلوه میکرد من حسابی تحریک شده بودم و تند تند نفس میکشیدم که ناگهان زن داییم برگشت و مرا تماشا کرد و گفت چکار میکنی چرا نفس نفس میزنی بعد که فهمیدم گویا تمام حواسش به من بوده حرفی برای گفتن نداشتم زن داییم گفت میدونم تحریک شدی میتوانی بدون اینکه لباس هایم را دراورم خودت را ارضا کنی با من و من گفتم چه جوری گفت من نمیدونم اما بیا من همینطور که دراز کشیدم خودت را راحت کن با خجالت رفتم طرف زن داییم و همانطور که دمر خوابیده بود کنارش نشستم و مبهوت نگاه کردن به بدن زیبایش بودم که گفت دراز بکش روی من وای من هم رویش رفتم و انقدر فانتزیم بی در پیکر بود که خودم خندم گرفت اما فریبا گوش میداد و گاهی میخندید سرخ و سفید شده بود و کم کم صدایش میلرزید میفهمیدم تحریک شده بود منکه جلویش راحت بودم دیگه کیرم علنا شق شده بود و او هم میدانست چقدر شهوتی شده ام با خجالت و با صدای لرزانی گفتم زن دایی نمیدانم چرا سرم گیج میرود به نظرم فشارم از شدت هیجان افتاده بود گفنت چرا گفتم نمیدانم برخواست و رفت فشار سنجش را اورد و خود روی مبل نشسته و من پایین پایش نشستم دستم را روی ران زیبایش گذاشت و فشارم را چک کرد که دید فشارم روی ۸امده با ناراحتی برخواست و گفت میرم برایت چای نبات بیاورم حس لذت و شهوت و فشار پایین حالت خوشایندی برایم ساخته بود یک جوراهایی حال میکردم زن دایی با یک لیوان چای امد و گفت فشارت پایین است بخور خوب میشوی کنارم نشست و چای را بدستم داد من دستهایم میلرزید که فریبا کمی ترسید و گفت چرا اینجوری شدی گفتم ببخشید زن دایی چیزی نیست از هیجان است کمی خجالت کشید گفت منم حالم دستکمی از تو ندارد چای را سرکشیدم گفتم زن دایی اجازه میدهید یکبار دستتان را ببوسم گفت اگر حالت بهتر میشود اره چرا که نه و کمی نزدیکتر شد و دستش را به من داد و من با دستهایی لرزان دستش را گرفته و به لبهایم نزدیک کردم و یک بوسه گرم طولانی از دستش گرفتم او هم دستم را گرفت و روی ران های زیبایش گذاشت گفتم زن دایی ببخشید اگر احساس ناراحتی میکنید من بروم گفت نه ناراحت تو هستم که به خاطر من اینطور توی فشار افتادی و ادامه داد فرهاد جان هر کاری دوست داری آزادی با من انجام دهی خیالت راحت من ناراحت نمیشوم من دوباره نگاهم به سوتین قرمز رنگ روی زمین بود و با ولع تماشایش میکردم رد نگاهم را گرفت و فهمید و رفت و سوتین را اورد و گفت قرار بود به خودم بگی تا خودم نشانت بدهم سوتین را اورد گفت چه رنگی دوست داری گفتم مشکی قرمز و کرم و با صدایی لرزان گفتم زن دایی عزیز خیلی دوستت دارم راستی سوتین تنتان نیست خندید و گفت نه دیشب گرمم بود دراوردم اگر دوست داری بروم تن کنم با خجالت من من کردم گفت بشین تن میکنم رفت توی اتاق من گویی در بهشت بودم و دیگر هیچ آرزویی نداشتم در همین افکار بودم که فریبا از اتاق آمد بیرون و من با دیدنش لحظهای خون به مغزم نرسید و داشتم بیهوش میشدم زن دایی بدون پیراهن و با سوتین قرمز گیپور جلویم بود مثل اینکه خیلی رنگم پریده بود که فریبا فهمید گفت چی شده چرا اینجوری شدی منکه نمیتوانستم صحبت کنم فقط نگاه میکردم گفت خوشت میاد گفتم زن دایی دیوونتم کمی نشست کنار من و میدیدم همه اش نگاهش به کیر من است دل به دریا زدم و گفتم اجازه میدید برایتان لخت شوم با کمی خجالت گفت خیلی دوست دارم و من همانجا شروع به درآوردن شلوار و شورتم کردم که یدفعه گفت فرهاد چقدر بزرگه گفتم امیدوارم خوشتان بیاد و پیشش نشستم فریبا گفت دو سال در عطش یک کیر راست مردانه ام که تا دست بهش میزنم آبش نیاد و بتونم منم ازش لذت ببرم خودم را بهش چسباندم و لبم را روی لبش گذاشتم و گفتم امیدوارم بتوانم آنطور که شما میخواهید باشم کیرم را دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد گفتم زن دایی اگر آبم آمد ناراحت نشوید در کسری از ثانیه دوباره برایتان سیخ میشود اینقدر در حسرت بدن زیبای شما هستم که اگر دو روز هم با شما باشم سیر نمیشوم تشکر کرد گفت ای کاش زودتر با هم حرف میزدیم هر دو لب مبل نشسته واو مشغول مالیدن کیرم و من هم داشتم دل سیری پستان های زیبایش که از روی سوتین دیدم سایزش نود است را عاشقانه میمالیدم و میخوردم گفت به نظرت سینه های من بزرگه گفتم خوشگل ترین سینه های دنیاست زن دایی باور کنید خیلی خوشحال بود و گویی هر دو ما در بهشت خدا بودیم گفتم زن دایی تا به حال راجع به سکس با من فکر کرده بودید گفت اگر راستش را بخواهم بگم آره خیلی توی این یک ساله فکر میکردم تو چطور من گفتم نپرسید که انقدر خود ارضایی کردم که همیشه کمر درد دارم گفتم حالا که من تعریف کردم میشه شما هم تعریف کنید گفت آخه روم نمیشه اصرار کردم گفت باشه و شروع کرد گفت همیشه توی خیالم میدیدم که تو آمدی خانه ما و کسی به جز من تو نیست من دارم کار خانه میکنم که تو آرام میایی و از پشت بغلم میکنی و من هرچه سعی میکنم نمیتوانم جلویت را بگیرم و مجبور میشوم به خواسته ات تن بدم و دیگه بقیه اش را خودت میدانی منکه خر کیف شده بودم فریبا را همانجا روی مبل خواباندم و شروع کردم از مچ پایش تا گردن نازش را میمکیدم و میلیسیدم او هم انقدر از کیرم من خوشش آمده بود و از سفتی کمرم هی تعریف میکرد و قربان صدقه ام میرفت یدفعه برگشت گفت فرهاد دوست دارم بخورمش گفتم خانمی منکه در اختیارم منکه از شدت شهوت به جنون رسیده بودم با مکیدن کیرم یدفعه خودم را عقب کشیدم وابم با شدت پاچید گفت چرا اینطوری کردی گفتم ببخشید نتونستم بیشتر طاقت بیارم ببخشید اگر دستتان کثیف شد زن دایی گفت همانطور که خودش را دوست دارم ابش را هم دوست دارم و اگر میگفتی خودم برایت میاوردم با این حرفش کیرم دوباره مثل سرباز گارد شاهی دوباره سیخ شد و هم خودم هم فریبا خیلی خوشش اومد من ازش اجازه گرفتم و سوتینش را درآورد و خودش شورتش را درآورد من با دیدن کس زیبایش سرم را میان پاهایش بردم و عاشقانه آن کس ناز را که همه عمرم در عطشش سوخته بودم را به یکباره در دهانم گذاشتم و همینکه زبانم را به چوچوله اش مالیدم ناله ای کرد و ارضا شد خواست خودش را عقب بکشد که من نگذاشتم و بهش فهماندم دوست دارم توی دهانم ارضا شود و او هم همین کار را البته با اکراه کرد وقتی دید من چگونه واقعا عاشقانه همه آبش را مکیدم بغلم کرد و گفت فرهاد کاری باهام کردی که همه عمر در حسرتش بودم و اصلا فکر نمیکردم کسی این کار را بکند عزیزم مطمئن باش هرچه را دوست داشته باشی من برایت انجام میدهم گفتم فقط بزار بدنت را سیر بخورم گفت عزیزم مال خودتم هرکار دوست داری انجام بده دوست داشتیم زمان در همان نقطه توقف کنه تا ما دو نفر بتونیم هرچه بیشتر از هم کامروا بشیم . وقتی سوتینش را باز کردم و چشمم به پستانهای زیبا افتاد پستانهای که از سفیدی انگار میدرخشیدند و با نوک صورتی رنگی که داشت هر انسانی را دیوانه خود میکرد منکه جای خود داشت که چندین سال با خیالشان فقط جقیده بودم فریبا هم مثل من انگار از قحط امده بود جوری از تک تک نقاط بدنم کام میگرفت که گویی این بار آخر و لحظات آخر عمرش است به درخواست فریبا توی آعوش گرفتمش و دراز کشیدیم و لحظه ملکوتی دخول بود با وجود انکه هر دو چند بار ارگاسم شده بودیم حال با ظرافت و بدون عجله تن در تن هم میخواستیم بهشت خدا را تجربه کنیم وقتی کیرم گرمای دلچسب و محیط خیس گرم کس فریبا را لمس میکرد چون اولین بار بود که با زنی هم آغوش میشدم و پیش از ان فقط در چند فیلم پورن دیده بودم همه سعی خود را میکردم تا بتوانم نهایت لذت را به زن دایی بدم فریبا هم واقعا با جان و دل فراتر از یک سکس معمولی داشت بهم حال میدادچون چند بار به ارگاسم رسیده بودیم من حدود چهل پنج دقیقه تقریبا با ریتمی ارام زن دایی را میکردم و فریبا که به قول خودش یک کیر دیده بود ان هم هیچ وقت نتوانسته بود بیش از پنج دقیقه راست بماند و سریع ابش میامد بی حال میشد حالا با کیر من خیلی کیف میکرد و از اینکه در ان سن من چندین بار بدون وقفه کرده بودمش غرق در لذت بود من زیر خوابیده بودم و فریبا رویم بود که بغلش کردم و ارام نزدیک گوشش گفتم زن دایی قشنگم اجازه میدی کون خوشگلت را بغل کنم و دوست دارم سوراخ نازنینت را که همه عمر در حسرتش بودم را سیر میک بزنم لبی بهم داد و گفت میک بزنی یا پارم کنی من تا به حال از پشت حال نکردم و میترسم اما اگر تو بخواهی حاضرم همه دردش را تحمل کنم تا به آرزویت برسی با ناز برگشت و دمر خوابید آن کون واقعا زیبا را در اختیارم گذاشت و من بعد از اینکه حسابی سوراخش را با زبان لیسیدم و مکیدم انقدر تحریکش کردم که خودش دیگه میگفت کی میکنی پس کشتی مرا کرم اورد و وقتی حسابی چرب کردم و پیش از ان هم انقدر لیس زده بودم که سوراخش نرم نرم شده بود طوری که با کوچکترین فشار تا نیمه داخل رفت با هر فشاری که میدادم موقع برگشت انگار یک پمپ اب کمر مرا چونان یک مکنده میکشید اوایلش فریبا خیلی اذیت میشد و هی میگفت ارومتر اما وقتی که کمی گذشت او هم به دردش عادت کرد و فریبا گویا بیشتر از من حال میکرد و من که حالا کونی که همه نوجوانیم بیادش جقیده بودم حالا داشتم با لذت تمام میکردمش دوبار از پشت هر دو به ارگاسم رسیدیم که به درخواست زن دایی بیرون نیاوردم و در کون خوشگلش خالی شدم و دوباره بر اثر شهوت زیاد وقتی به فریبا که حالا دمر زیر من خوابیده بود و کون نازنینش به شکل زیبایی دلبری مکرد دوباره کیرم راست میشد و شروع به کردن میکردم (البته لازم به توضیح است که این همه شهوت سیری ناپذیر فقط مختص همان سن بود و در سنین بالاتر هیچ وقت نتوانستم آن لذت را با آن همه ارگاسم پی در پی تجربه کنم ) بالاخره بعد از ۵ ساعت عشق بازی و سکس هر دو بی حال همانجا افتادیم که بعد از نیم ساعت با صدای گریه دختر داییم بلند شدیم و به دستشویی رفتیم و من نزدیک ظهر نهار خورد و پیش از آمدن پسر داییم از منزل بیرون زدم. .میدانم خیلی طولانی شد ولی خواستم چیزی از قلم نیفتتدد.به شعور کسی توهین نمیکنم خواندن و قضاوت در مورد صحت موضوع با خود شما.امیدوارم کس شعر ننویسید گرچه میدانم عادتان است و ترک عادت موجب مرض است. نوشته: فرهاد لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده