رفتن به مطلب

داستان سکسی سوتین خوشگل زندایی


chochol

ارسال‌های توصیه شده

 زندایی × داستان سکسی × داستان زندایی × سکس زندایی ×

سوتین قرمز زندایی

سلام خدمت همه دوستانی که در این سایت کس چرخ میزنند و وقت میگذرانند.من فرهاد هستم ۴۵ ساله و مجرد ،خاطره ای میخوام تعریف کنم از دوران جوانیم امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.و اگر لایک نمیکنید کس شعر هم ننویسید۱۷ ساله بودم و در یک شرکت در شرق تهران مشغول بودم که داییم رئیس حسابداری همان شرکت بود و در دفتر شرکت در مرکز تهران مشغول بود و به خاطر اینکه همکار بودیم و منزلمان کرج بود من هفته ای یکبار به منزل می آمدم و جمعه را بیشتر اوقات در منزل داییم پلاس بودم .زن دایی زیبایی داشتم به نام فریبا که اندام فوق العاده زیبا و جذابی داشت سینه های درشت اما زیبا و باسن گرد قشنگی داشت من هم مثل همه شما جغول ها عاشق لباس زیرهای او بودم .منزل دایی دو اتاق داشت یک اتاق بچه های دایی که ۴ و ۸ ساله بودند میخوابیدم و اتاق دیگر دایی و خانمش .یک شب شنبه که منزل دایی تازه خوابم برده بود با صدای نجوای ارامشان از خواب بیدار شدم و شنیدم با هم راجع به موضوع سکس صحبت میکنند خوب که دقت کردم شنیدم زن دایی میگفت دیگه شورش را درآوردی و من هرچه سعی میکنم رابطه برقرار کنم تو با بی حوصلگی و بهانه خستگی خودت را کنار میکشی و از طرفی میبینم هفته ای چند بار خود ارضایی میکنی ،پس من اینجا هستم از چی من خوشت نمیاد سر این موضوع حسابی آرام بحث میکردند .من از شب دیدم زن دایی به خودش رسیده بود و ترگل مرگل کرده بود صبح داییم که برای وصول چک قرار بود به شهرستان برود زودتر از من باید از منزل خارج میشد طبق معمول مرا صدا کرد و منم گفتم بیدارم و بعد صدای بسته شدن درب را شنیدم من باید یک ساعت بعد از او به سر کار میرفتم .بعد از نیم ساعت بیدار شدم و از اتاق بیرون امدم دایی و زنش توی حال میخوابیدند و سوی کم نور شب خواب حال را روشن میکرد برای شستن صورت به دستشویی رفتم که دیدم زن دایی خوابیده و سوتین قرمزش را دراورده و کنار رختخواب گذاشته و ملافه ای که رویش بود قسمتی از پاهای سفیدش بیرون افتاده بود و دلربایی میکرد من رفتم توی دستشویی و از لای درب حال را تماشا میکردم و از دیدن پاهای زن دایی لذت میبردم که ناگهان زن دایی سرش را بلند کرد و مرا دید که دارم یواشکی دید میزنم چشم در چشم شدیم من هم خشکم زده بود که ارام من درب را بستم و رفتم سرویس بهداشتی و وقتی برگشتم دیدم زن دایی نشسته بود که سلام کردم گفت سرکار نمیری با تپه تپه گفتم چرا دارم میرم رفتم لباس بپوشم گفت داشتی مرا دید میزدی با خجالت گفتم نه ملافه ای را بدور خود پیچیده بود گفت من میدانم لباس های مرا زیر رو میکنی گفتم نه زن دایی با خنده گفت چرا دیدم .گفتم شرمنده زندایی سو تفاهم شده گفت باشه از مقابلش خواستم بگذرم که باز گفت صدای ما را دیشب شنیدی با داییت بحث میکردیم گفتم نه خواب بودم گفت می دونم تو هم نیاز داری نترس دعوایت نمیکنم به کسی هم چیزی نمیگم اما دلم میخواد با من روراست باشی منکه برخورد بدی باهات نکردم چرا پس کارهایت را انکار میکنی سرم پایین بود و شلوار توی دستم خشک شده بود نمیدانستم چی بگم گفت حالا ازت سوال میکنم دوست دارم راحت جواب بدی به لکنت گفتم چشم ،و شروع کرد گفت چرا لباسهای زیر مرا دوست داری مگر با دستمالی لباسهایم چه حالی بهت میده که حدود یک سال است هربار میای متوجه میشوم لباسهایم را در حمام دست میزنی .نمیتوانستم چیزی بگویم و گویا سرخ شده بودم و عرق روی پیشانیم نشسته بود دوباره زندایی گفت چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی وشلوار را از دست مرا گرفت و اویزان کرد و نشست و دست مرا هم گرفت و با هم روی مبل نشستیم گفت خوب بگو باز من فقط سکوت کرده بودم و از ترس بغض را گلویم را گرفته بود و میخواستم گریه کنم چون میدانستم اگر این موضوع به گوش دایی و مادرم برسد دیگر روی خوشی را نخواهم دید در افکار خود بودم که با صدای بلندتری گفت چیه من مگر دعوایت کردم ، منکه گفتم درک میکنم و به کسی هم چیزی نمیگویم سرم پایین بود و فریبا مرا نگاه میکرد و حالا ملافه دورش هم کمی افتاده بود و زن دایی با تاپ و شلوارک روبرویم بود که فریبا گفت باشه نمیخوام ناراحتت کنم هر طور راحتی میخوای بری برو نترس من چیزی به کسی هم نمیگویم از این حرفش کمی احساس امنیت کردم و دیدم زن دایی پشت به من کرده بود و دوباره با ملافه خودش را پوشاند که من گفتم زن دایی ببخشید خیلی ترسیده بودم اما اینقدر شما خوب هستی که من شرمنده شدم هرچه بفرمایید بدونه کم کاست جواب میدهم فقط شما ناراحت نشوید من شما را دوست دارم همه دلخوشیم چند ساله شما هستید شرمنده ام اما فرمودید راست بگم من عاشق اندام شما هستم میدانم کار بدی است به جون خودتان قسم اگر بفرمایید میرم و دیگه نمیام بابت کارهایم هم از ته دل عذرخواهی میکنم امیدوارم ببخشید راجع به لباس هایتان خجالت میکشم اما دوست دارم ببینم و در خیالم بازم ببخشید شما را با این لباسها تجسم میکنم و میدانم گناه کردم پشیمانم برگشت روبه من و منتظر برخورد تندش بودم که دیدم خیلی ارام گفت خوب بعد از اینکه تحریک میشوی چه کار میکنی باز هم گر گرفتم که گفت اگر مرا دوست داری با من راحت باش منکه اینقدر راحت با تو حرف میزنم گفتم نمیتونم بگم گفت چرا گفتم خیلی کار بدی میکنم اجازه بدید نگم و گرنه شاید دیگه نخواهید مرا ببینید یدفعه خنده ملیحی کرد و دستم را گرفت گرمای دستش گویی در یک آن کل بدنم را فرا گرفت دستم میلرزید گفت فرهاد چیه دیگه حالا راحت بگو دستم توی دستاش میلرزید که دستم را به طرف لبهایش اورد و بوسید گفت به من اعتماد کن تا باور کنم دوستم داری گفتم زن دایی جونم را برایتان میدم و باز گفت نگفتی بلاخره بعد از اینکه تحریک میشوی چطور خودت را ارام میکنی همانطور سرم پایین بود گفت خود ارضایی میکنی سرم را به نشانه تایید تکان دادم گفت حالا که گفتی مرا دوست داری منم بهت حرف دلم را میزنم دو سال است داییت نمیدانم چرا دیگه طرفم نمیاد هرچه به خودم میرسم لباس های رنگارنگ میپوشم فکر کنم تو بیشتر از داییت ان ها را میبینی منم نیاز دارم نترس چیز بدی ازت نمیخوام فقط میخوام بهم بگی چطور خودت را راحت میکنی ،نمیتونم از کس دیگر بپرسم دوباره داشتم بغض میکردم اما اینبار از شوق و عشق زنداییم که حتی در رویا هم نمیدیدم یه روز با من اینطور مثل یک دوست صحبت کنه گفتم قربونتون برم خانم هرچی بخواهید میگم منکه میدانم بدرد شما نمیخورم اما دلم میخواد باور کنید که سه سال تمام دلخوشیم دیدن شما است و خودتان میدانید هیچ زن و دختری هم در زندگیم نیست واقعا وجود شما همه نیازهایم را که پرید وسط حرفم گفت اخه ما که با هم رابطه نداریم گفتم زندایی من در خیالم اینقدر با شما عشق بازی میکنم که باز گفت میشه برام بگی دوست دارم بشنوم شاید من هم مثل تو توانستم نیازهایم را براورده کنم نمیدانستم چطور بگویم و چه بگویم چطور بهش میگفتم که من با خیالت جلق میزنم که باز هم سکوتم طولانی شد باز دستم را گرفت گفت فرهاد میدانم خجالت میکشی اما مگه قرار نشد دوست باشیم یدفعه ملافه را کامل از خودش جدا کرد و به گوشه ای انداخت و ادامه داد بعد از این هرچه دوست داشتی به خودم بگو چرا لباسهای نشسته را دست میزنی به خودم بگو تا خودم ببرمت سرکشویم و خودم بهت نشان دهم درسته ما اختلاف سن زیادی داریم حدود ده سال اماوقتی همدیگر را درک میکنیم باید با هم راحت باشیم گفتم زن دایی منکه ارزویم است قول میدم هرچه شما بفرمایید بی کم کاست انجام دهم قربونتون برم فکر نکنید پرو هستم اما من هر روز با خیال شما عشق بازی میکنم یدفعه گفت هر روز میکنی باز اینقدر شهوتی هستی گفتم شرمنده ام نمیدانم چرا اینجوری شدم هرچه بیشتر انجام میدم بیشتر نیاز پیدا میکنم و حالا داشتم کمی با خیال راحت فریبا را بدونه استرس نگاه میکردم که چقدر بدن زیبا و سپیدی دارد چقدر پستانهای زیبا و خوش فرمی دارد گفت درک میکنم چون نیازت را با جنس مخالف برطرف نمیکنی اینطور دایم زیر فشاری نترس این عادی است منکه زیر شلواری تنم بود با حرف های عشقم حسابی تحریک شده بود جوری که با هربار فرق داشت این بار ملکه زیباییم کنارم بود و خودش اجازه میداد نگاهش کنم و بدونه انکه متوجه شوم فرهاد کوچیکه راست شده بود و به شدت خودنمایی میکرد و من زل زده بودم به سوتین قرمز خوش رنگ روی زمین که حتی دیدنش هم برایم آرزو بود یدفعه اروم گفت اوخ اوخ تحریک شدی سریع نگاهم را از روی سوتین برداشتم و به کیرم نگاه کردم که خیلی ضایع راست شده بود نمیدونستم چطوری جمش کنم با عجله خواستم برم دستشویی که پایم خواب رفته بود و بلند شدم به زمین خوردم و ولو شدم به شدت احساس شرمندگی میکردم و پیش خودم فکر میکردم الان زندایی پیش خودش میگه چقدر بی جنبه است شروع به ماساژ پایم کردم و شرمنده گفتم زن دایی ببخشید تو رو خدا ناراحت نشوید راجع به من بد فکر نکنید نفهمیدم یدفعه اینطوری شد تو روخدا فکر نکنین من سو استفاده کردم که فریبا در حالی که میخواست خنده اش را پنهان کند گفت چرا هول شدی پسر مگه چی شده بود خوب تحریک شده بودی چرا باید ناراحت شوم اگر مثل داییت بودی ناراحت میشدم اتفاقی نیفتاده که بلند شو سرو صدا هم نکن بچه ها بیدار نشوند یدفعه به ساعت نگاه کردم دیدم شش و نیم شده و من هنوز سرکار نرفته بودم زن دایی گفت تو برو توی رختخوابت بخواب من باید سامان را اماده کنم صبحی است گفتم چشم خواستم چیزی بگم پشیمون شدم فریبا گفت چی میخواستی بگی راحت باش گفتم زن دایی اجازه میدید یه بار دستتون را ببوسم خیلی راحت گفت اره چرا نه و دستش را دراز کرد منم دستش را گرفتم و ارام بوسیدم اما چه بوسیدنی گویی تمام لذت دنیا بکامم شده بودانقدر که پیش ابم همینطور جاری بود و خیلی ضایع تابلو شده بودم فریبا یک زیر شلوار دیگه بهم دادو رفت تا پسرش را راهی کند آنقدر همه چیز برایم خوشایند بود که اصلا فکر سرکارم هم نبودم و در رختخواب غرق رویا بودم .فریبا ملکه زیبایی من بود و امروز او اینگونه راحت با من حرف زده بود و اجازه داده بود بی استرس تماشایش کنم دستش را ببوسم غرق افکارم بودم که صدای فریبا را شنیدم فهمیدم پسرش را راهی کرده وقتی به حال امدم دیدم زندایی یک دامن مشکی با یک بلیز استین کوتاهه جذب صورتی در حال اوردن چای سر سفره بود گفت حالا کی میخوای بری سرکار با خجالت گفتم دوست دارم کمی دیگر پیش شما باشم چون شاید این آخرین باری باشه که بتوانم کنار شما باشم راستش وقتی دایی هست من نمیتونم حتی شما را نگاه کنم خندید و گفت باشه تا هر وقت دوست داری بمان با هم صبحانه خوردیم و راجع به روزهایی که برای دیدن زندایی میامدم به دلخوشی شاید دوبار دیدنش خوش بودم و دیگر برایش تعریف میکردم که چقدر دوست داشتم هربار به بهانه دستشویی که با حمام یکجا بود بروم و برای چند ثانیه سوتین های زندایی را نگاه کنم و ببوسم من تعریف میکردم و او هم میخندید یدفعه بهم گفت چرا هیچ وقت فکر نکردی که به خودم بگی شاید اوضاع برایت بهتر میشد گفتم میدانستم شما بهم اطمینان داری به هیچ قیمتی نمیخواستم نظرت راجع به من عوض شود بعد گفت من حتی میدانم حدود چه سالی تو به بلوغ رسیدی اما دلم نمیخواست برویت بیاورم چون میدانستم بچه بدی نیستی و زنی هم در زندگیت نیست پیش خودم میگفتم عیب نداره بزار فکر کنه من نمیدانم درک میکردم چون دو سال است که شوهر دارم اما مردی برایم نیست با داییت مثل دو همخانه هستیم راستش داییت از اول ازدواج زود انزالی داشت و خود ارضایی هم میکرد هرچه گفتم دکتر برو نرفت تا کار رابطه ما به این جا رسیده که دیگر اصلا توجهی به من نداره اما میبینم هفته ای چند بار خود ارضایی میکند ازخودم و خودش بدم میاید احساس میکنم من هیچ جذابیتی ندارم اما امروز که تو اینقدر تعریف کردی ازم دوباره اعتماد به نفس پیدا کردم و حالم خیلی بهتر است گفتم خدا را شکر که تونستم برای شما کاری کنم گفتم زن دایی مطلبی میخو ام بگم اما قضاوتم نکنید من هرچه دارم متعلق به شما است و با وجود انکه میدانم سنم کم است و بدرد شما نمیخورم اما میخوام با اطمینان بگم که روح و جسم من متعلق به شما است مطاع ناقابل شاید کم ارزشی برای شما هستم اما هرچه باشم بدونید مال شما هستم و تا وقتی شما را دارم بدون چشم داشتی سمت هیچ زنی نمیرم چون دوست دارم مال شما باشم .یه کم خجالت کشید و گفت اگر راست میگی و اینقدر دوستم داری بگو در خیالت چطور با من عشق بازی میکنی وای خدای من چه سوالی اخه من چطور میتونم بهش جواب بدم چند بار خواستم بی خیال شود اما اوکه میدانست هرچه بگویید من بی بروبرگرد انجام میدهم بر سوال خود پافشاری کرد و مجبور شدم یکی از فانتزی هایم را برایش بگم و بر خلاف چیزی که فکر میکردم او ارام گوش میداد و گاهی میخندید و تشویقم میکرد بیشتر تعریف کنم تقریبا سه سه ساعتی بود که با هم راجع به فانتزی های من صحبت میکردیم به خوبی میفهمیدم که تحریک شده منکه چون کوه اتشفشانی بودم انقدر فانتزی هایم احساسی و سکسی بود که خسته نمیشدم از تعریفش و به خوبی میدانستم شاید دیگر حالا حالا ها موقعیتی پیش نیاید که با هم تنها بشیم داشتم برای فریبا تعریف می‌کردم که یکی از فانتزی هایم این بود که دایی و بچه ها در اتاق خواب خوابیده بودند ظهر جمعه بود من و زندا پای تی وی بودیم کولروشن بود و من زیر پتو رفته بودم فریبا هم دمر دراز کشیده بود و جدول حل میکرد او جلوتر از من بود و من تمام مدت بجای تی وی کون زیبایش را نگاه میکردم که دامن لختی هم پاش بود ومن دمر خوابیده بودم و خودم و کیرم را به زمین میفشردم و نگاهم عوض تی وی به کون زن داییم بود که به خاطر دامن لختی که پوشیده بود برجستگی های بدنش خیلی زیبا جلوه میکرد من حسابی تحریک شده بودم و تند تند نفس میکشیدم که ناگهان زن داییم برگشت و مرا تماشا کرد و گفت چکار میکنی چرا نفس نفس میزنی بعد که فهمیدم گویا تمام حواسش به من بوده حرفی برای گفتن نداشتم زن داییم گفت میدونم تحریک شدی میتوانی بدون اینکه لباس هایم را دراورم خودت را ارضا کنی با من و من گفتم چه جوری گفت من نمیدونم اما بیا من همینطور که دراز کشیدم خودت را راحت کن با خجالت رفتم طرف زن داییم و همانطور که دمر خوابیده بود کنارش نشستم و مبهوت نگاه کردن به بدن زیبایش بودم که گفت دراز بکش روی من وای من هم رویش رفتم و انقدر فانتزیم بی در پیکر بود که خودم خندم گرفت اما فریبا گوش میداد و گاهی میخندید سرخ و سفید شده بود و کم کم صدایش میلرزید میفهمیدم تحریک شده بود منکه جلویش راحت بودم دیگه کیرم علنا شق شده بود و او هم میدانست چقدر شهوتی شده ام با خجالت و با صدای لرزانی گفتم زن دایی نمیدانم چرا سرم گیج میرود به نظرم فشارم از شدت هیجان افتاده بود گفنت چرا گفتم نمیدانم برخواست و رفت فشار سنجش را اورد و خود روی مبل نشسته و من پایین پایش نشستم دستم را روی ران زیبایش گذاشت و فشارم را چک کرد که دید فشارم روی ۸امده با ناراحتی برخواست و گفت میرم برایت چای نبات بیاورم حس لذت و شهوت و فشار پایین حالت خوشایندی برایم ساخته بود یک جوراهایی حال میکردم زن دایی با یک لیوان چای امد و گفت فشارت پایین است بخور خوب میشوی کنارم نشست و چای را بدستم داد من دستهایم میلرزید که فریبا کمی ترسید و گفت چرا اینجوری شدی گفتم ببخشید زن دایی چیزی نیست از هیجان است کمی خجالت کشید گفت منم حالم دستکمی از تو ندارد چای را سرکشیدم گفتم زن دایی اجازه میدهید یکبار دستتان را ببوسم گفت اگر حالت بهتر میشود اره چرا که نه و کمی نزدیکتر شد و دستش را به من داد و من با دستهایی لرزان دستش را گرفته و به لبهایم نزدیک کردم و یک بوسه گرم طولانی از دستش گرفتم او هم دستم را گرفت و روی ران های زیبایش گذاشت گفتم زن دایی ببخشید اگر احساس ناراحتی میکنید من بروم گفت نه ناراحت تو هستم که به خاطر من اینطور توی فشار افتادی و ادامه داد فرهاد جان هر کاری دوست داری آزادی با من انجام دهی خیالت راحت من ناراحت نمیشوم من دوباره نگاهم به سوتین قرمز رنگ روی زمین بود و با ولع تماشایش میکردم رد نگاهم را گرفت و فهمید و رفت و سوتین را اورد و گفت قرار بود به خودم بگی تا خودم نشانت بدهم سوتین را اورد گفت چه رنگی دوست داری گفتم مشکی قرمز و کرم و با صدایی لرزان گفتم زن دایی عزیز خیلی دوستت دارم راستی سوتین تنتان نیست خندید و گفت نه دیشب گرمم بود دراوردم اگر دوست داری بروم تن کنم با خجالت من من کردم گفت بشین تن میکنم رفت توی اتاق من گویی در بهشت بودم و دیگر هیچ آرزویی نداشتم در همین افکار بودم که فریبا از اتاق آمد بیرون و من با دیدنش لحظه‌ای خون به مغزم نرسید و داشتم بیهوش میشدم زن دایی بدون پیراهن و با سوتین قرمز گیپور جلویم بود مثل اینکه خیلی رنگم پریده بود که فریبا فهمید گفت چی شده چرا اینجوری شدی منکه نمی‌توانستم صحبت کنم فقط نگاه میکردم گفت خوشت میاد گفتم زن دایی دیوونتم کمی نشست کنار من و میدیدم همه اش نگاهش به کیر من است دل به دریا زدم و گفتم اجازه میدید برایتان لخت شوم با کمی خجالت گفت خیلی دوست دارم و من همانجا شروع به درآوردن شلوار و شورتم کردم که یدفعه گفت فرهاد چقدر بزرگه گفتم امیدوارم خوشتان بیاد و پیشش نشستم فریبا گفت دو سال در عطش یک کیر راست مردانه ام که تا دست بهش میزنم آبش نیاد و بتونم منم ازش لذت ببرم خودم را بهش چسباندم و لبم را روی لبش گذاشتم و گفتم امیدوارم بتوانم آنطور که شما می‌خواهید باشم کیرم را دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد گفتم زن دایی اگر آبم آمد ناراحت نشوید در کسری از ثانیه دوباره برایتان سیخ می‌شود اینقدر در حسرت بدن زیبای شما هستم که اگر دو روز هم با شما باشم سیر نمی‌شوم تشکر کرد گفت ای کاش زودتر با هم حرف میزدیم هر دو لب مبل نشسته واو مشغول مالیدن کیرم و من هم داشتم دل سیری پستان های زیبایش که از روی سوتین دیدم سایزش نود است را عاشقانه میمالیدم و میخوردم گفت به نظرت سینه های من بزرگه گفتم خوشگل ترین سینه های دنیاست زن دایی باور کنید خیلی خوشحال بود و گویی هر دو ما در بهشت خدا بودیم گفتم زن دایی تا به حال راجع به سکس با من فکر کرده بودید گفت اگر راستش را بخواهم بگم آره خیلی توی این یک ساله فکر میکردم تو چطور من گفتم نپرسید که انقدر خود ارضایی کردم که همیشه کمر درد دارم گفتم حالا که من تعریف کردم میشه شما هم تعریف کنید گفت آخه روم نمیشه اصرار کردم گفت باشه و شروع کرد گفت همیشه توی خیالم میدیدم که تو آمدی خانه ما و کسی به جز من تو نیست من دارم کار خانه میکنم که تو آرام میایی و از پشت بغلم میکنی و من هرچه سعی میکنم نمیتوانم جلویت را بگیرم و مجبور میشوم به خواسته ات تن بدم و دیگه بقیه اش را خودت میدانی منکه خر کیف شده بودم فریبا را همانجا روی مبل خواباندم و شروع کردم از مچ پایش تا گردن نازش را میمکیدم و میلیسیدم او هم انقدر از کیرم من خوشش آمده بود و از سفتی کمرم هی تعریف می‌کرد و قربان صدقه ام میرفت یدفعه برگشت گفت فرهاد دوست دارم بخورمش گفتم خانمی منکه در اختیارم منکه از شدت شهوت به جنون رسیده بودم با مکیدن کیرم یدفعه خودم را عقب کشیدم وابم با شدت پاچید گفت چرا اینطوری کردی گفتم ببخشید نتونستم بیشتر طاقت بیارم ببخشید اگر دستتان کثیف شد زن دایی گفت همانطور که خودش را دوست دارم ابش را هم دوست دارم و اگر میگفتی خودم برایت میاوردم با این حرفش کیرم دوباره مثل سرباز گارد شاهی دوباره سیخ شد و هم خودم هم فریبا خیلی خوشش اومد من ازش اجازه گرفتم و سوتینش را درآورد و خودش شورتش را درآورد من با دیدن کس زیبایش سرم را میان پاهایش بردم و عاشقانه آن کس ناز را که همه عمرم در عطشش سوخته بودم را به یکباره در دهانم گذاشتم و همینکه زبانم را به چوچوله اش مالیدم ناله ای کرد و ارضا شد خواست خودش را عقب بکشد که من نگذاشتم و بهش فهماندم دوست دارم توی دهانم ارضا شود و او هم همین کار را البته با اکراه کرد وقتی دید من چگونه واقعا عاشقانه همه آبش را مکیدم بغلم کرد و گفت فرهاد کاری باهام کردی که همه عمر در حسرتش بودم و اصلا فکر نمیکردم کسی این کار را بکند عزیزم مطمئن باش هرچه را دوست داشته باشی من برایت انجام میدهم گفتم فقط بزار بدنت را سیر بخورم گفت عزیزم مال خودتم هرکار دوست داری انجام بده دوست داشتیم زمان در همان نقطه توقف کنه تا ما دو نفر بتونیم هرچه بیشتر از هم کامروا بشیم . وقتی سوتینش را باز کردم و چشمم به پستانهای زیبا افتاد پستانهای که از سفیدی انگار میدرخشیدند و با نوک صورتی رنگی که داشت هر انسانی را دیوانه خود میکرد منکه جای خود داشت که چندین سال با خیالشان فقط جقیده بودم فریبا هم مثل من انگار از قحط امده بود جوری از تک تک نقاط بدنم کام میگرفت که گویی این بار آخر و لحظات آخر عمرش است به درخواست فریبا توی آعوش گرفتمش و دراز کشیدیم و لحظه ملکوتی دخول بود با وجود انکه هر دو چند بار ارگاسم شده بودیم حال با ظرافت و بدون عجله تن در تن هم میخواستیم بهشت خدا را تجربه کنیم وقتی کیرم گرمای دلچسب و محیط خیس گرم کس فریبا را لمس میکرد چون اولین بار بود که با زنی هم آغوش میشدم و پیش از ان فقط در چند فیلم پورن دیده بودم همه سعی خود را میکردم تا بتوانم نهایت لذت را به زن دایی بدم فریبا هم واقعا با جان و دل فراتر از یک سکس معمولی داشت بهم حال میدادچون چند بار به ارگاسم رسیده بودیم من حدود چهل پنج دقیقه تقریبا با ریتمی ارام زن دایی را میکردم و فریبا که به قول خودش یک کیر دیده بود ان هم هیچ وقت نتوانسته بود بیش از پنج دقیقه راست بماند و سریع ابش میامد بی حال میشد حالا با کیر من خیلی کیف میکرد و از اینکه در ان سن من چندین بار بدون وقفه کرده بودمش غرق در لذت بود من زیر خوابیده بودم و فریبا رویم بود که بغلش کردم و ارام نزدیک گوشش گفتم زن دایی قشنگم اجازه میدی کون خوشگلت را بغل کنم و دوست دارم سوراخ نازنینت را که همه عمر در حسرتش بودم را سیر میک بزنم لبی بهم داد و گفت میک بزنی یا پارم کنی من تا به حال از پشت حال نکردم و میترسم اما اگر تو بخواهی حاضرم همه دردش را تحمل کنم تا به آرزویت برسی با ناز برگشت و دمر خوابید آن کون واقعا زیبا را در اختیارم گذاشت و من بعد از اینکه حسابی سوراخش را با زبان لیسیدم و مکیدم انقدر تحریکش کردم که خودش دیگه میگفت کی میکنی پس کشتی مرا کرم اورد و وقتی حسابی چرب کردم و پیش از ان هم انقدر لیس زده بودم که سوراخش نرم نرم شده بود طوری که با کوچکترین فشار تا نیمه داخل رفت با هر فشاری که میدادم موقع برگشت انگار یک پمپ اب کمر مرا چونان یک مکنده میکشید اوایلش فریبا خیلی اذیت میشد و هی میگفت ارومتر اما وقتی که کمی گذشت او هم به دردش عادت کرد و فریبا گویا بیشتر از من حال میکرد و من که حالا کونی که همه نوجوانیم بیادش جقیده بودم حالا داشتم با لذت تمام میکردمش دوبار از پشت هر دو به ارگاسم رسیدیم که به درخواست زن دایی بیرون نیاوردم و در کون خوشگلش خالی شدم و دوباره بر اثر شهوت زیاد وقتی به فریبا که حالا دمر زیر من خوابیده بود و کون نازنینش به شکل زیبایی دلبری مکرد دوباره کیرم راست میشد و شروع به کردن میکردم (البته لازم به توضیح است که این همه شهوت سیری ناپذیر فقط مختص همان سن بود و در سنین بالاتر هیچ وقت نتوانستم آن لذت را با آن همه ارگاسم پی در پی تجربه کنم ) بالاخره بعد از ۵ ساعت عشق بازی و سکس هر دو بی حال همانجا افتادیم که بعد از نیم ساعت با صدای گریه دختر داییم بلند شدیم و به دستشویی رفتیم و من نزدیک ظهر نهار خورد و پیش از آمدن پسر داییم از منزل بیرون زدم. .میدانم خیلی طولانی شد ولی خواستم چیزی از قلم نیفتتدد.به شعور کسی توهین نمیکنم خواندن و قضاوت در مورد صحت موضوع با خود شما.امیدوارم کس شعر ننویسید گرچه میدانم عادتان

است و ترک عادت موجب مرض است.

نوشته: فرهاد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18