رفتن به مطلب

behrooz

ارسال‌های توصیه شده

 تابو × مامان × داستان سکسی × داستان مامان × سکس مامان × سکس تابو × داستان تابو ×

فنا - 1

آیدینم و در صد و پنجاه کیلومتری شهرم دانشجو هستم که این ترم رو جوری تنظیم کردم که چهار روز رو خونه دانشجویی هستم و سه روز رو خونه و دوری از خونه باعث رابطه ای احساسی بین منو مامان شده بود و درست میرم سروقت روز موعود و متوجه آنچه که گذشته میشید ،
این هفته هم یک قرار واهی با فاطیما دوست دخترم داشتم و قرار بود اولین دیدار آشنایی مامان و فاطیما باشه و این هفته برعکس هفته قبل داداشم شیفت عصر بود و فقط از ساعت دوازده و نیم تا سه رو وقت داشتم ،
همین که داداش خونه رو ترک کرد از سر میز ناهار بلند شدم و رو به مامانم گفتم مامان تمیزکاری رو بزار برای بعداً و دست بکار شیر موز شو و خودت هم آماده شو ، مامان یادت نره کلی از اپن مایند بودنت تعریف کردم ی وقت جوری رفتار نکنی که معذبش کنی ، در حد امکان کلمات رکیک توی جملاتت به کار ببر و وقتی خواستیم به اتاق بریم ی چیزی بگو که فکر کنه تو دوست دختر بابا بودی و هنوزم عاشقشی ،
مامان با خنده گفت باشه حواسم هست تو برو دوش بگیر منم آماده میشم ،
با دستپاچگی گفتم مامان داشت یادم میرفت قرص بخورم ،
مامان گفت باز قرص نخوری و فاطیما نیاد و باز از درد بنالی ،
خندیدم و گفتم خیالت راحت امروز صددرصد میاد و اگه نیاد مثل هفته قبل خوشبحال بابام میشه ،
(هفته قبل با کنسل شدن قرارم وانمود کردم صحبت کردن آرومم میکنه و با سوالات مکرر سکسی مدعی شدم که ناخواسته دارم با سوالام تحریکش میکنم و احتمالا امروز احتیاج به بابام داره و مامان کاملاً این موضوع رو رد میکرد )
مامان خندید و گفت اونجوریا نیست که تو میگی ،
گفتم آره جون شوهرت ،
میخواستم برم حموم که گفتم مامان لباس و آرایش یادت نره ؟
مامان گفت هفته پیش خوب بود دیگه ؟
گفتم مامان اگه بتونی بهترش کنی برات جبران میکنم ،
مامان خندید و گفت برو دوش بگیر و بیا ببینم چیکار میتونم بکنم ،
وقتی از حموم برگشتم مامان توی اتاقش بود که در زدم تا سشوار رو بگیرم که مامان گفت برم داخل ،
وقتی وارد اتاق خواب شدم دیدم مامان روبروی آینه ایستاده و از گوشه چشم داره با نیشخند نگام میکنه تا واکنشم رو به پوشش ببینه ،
وقتی بدن به شدت لاغرش رو توی شلوارک و تن پوش لش لی دیدم با حفظ لبخند روی صورتم فهمیدم که مامان خواسته برام سنگ تموم بزاره غافل از اینکه امروز میخوام تمام تلاشمو بکنم که خودشو به حجله ببرم ،
با ذوق نگاهش کردم و گفتم مامان عالی شدی فقط اون کش موهات رو باز کن و موهات رو بیار جلو بنداز ،
دیگه نیاز نشد برم بیرون سشوار بکشم و همانجا مشغول شدم و وقتی مامان می خواست از کنارم رد بشه سشوار رو خاموش کردم و گفتم مامان راستی یکی از اون یاروها برام بزار ،
(هفته پیش که فاطیما نیومد گفتم نکنه با کسی دیگه در رابطه باشه و نکنه مریض بشه و نکنه منو مریض کنه ؟که خود مامان از ضرورت استفاده از کاندوم برام گفت و وقتی گفت هر وقت خواستی خودم بهت میدم ضمن اینکه متعجب بودم که با این سن هنوز از کاندوم استفاده میکنه دلم حال اومد و گفتم باشه بهت میگم )
مامان یادش اومد که هفته قبل چی گفته و سراغ کشو دراور رفت و نزدیک کارتن دستمال کاغذی شد و گفت میزارمش اینجا ،
با مامان هماهنگ شدیم و گفتم که ده دقیقه دیگه حرکت میکنه ،
(مامان که دانشجوی اخراجی بود در بحث با بابام کلافه میشد و از کهنگی افکارش می نالید و کلید ارتباط راحتم با مامان این بود که باید قبل از ممنوعه ترین سوالم باید میگفتم اگه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟ و تهش میگفتم مرسی که تا این حد درکم میکنی و یا اینقدر جنبه داری و اینجوری شد که خیلی باهاش راحت تر از قبل شدم )
شلوارک و تیشرت تنم بود و وقتی مامان رو در حال انداختن شیر موز توی لیوان ها دیدم دستام رو به تیشرتم رسوندم و همزمان با درآوردن تیشرتم گفتم مامان به نظرت زشت نیست توی خونه ای که مامانش اینجوری راحته من تیشرت تنم باشه ؟
مامان خنده کنان گفت اصلا شلوارکت رو هم در بیار ،
خندیدم و گفتم مامان شورتم چسبون و کوچیکه اونجوری خیلی تابلو میشم ،
مامان که این روزها حسابی با پسرش گرم گرفته بود گفت بالاخره که میخوای همونو هم در بیاری ،
منم با اینکه میدونستم مامان داره شوخی میکنه خودمو جدی گرفتم و دستمو به کش شلوارکم گرفتم و گفتم بهم نمیگی ها ؟
صدای خنده من بعد از خندیدن مامان بالا گرفت،
رفتم توی اتاق خواب مامان که برام آمادش کرده بود و روی تختخواب دراز کشیدم و با گوشی مشغول شدم و ظاهراً منتظر رسیدن فاطیما شدم ،
یک بخشی از این تصمیمی که گرفته بودم مربوط به شنا کردن با بابام بود که هر چقدر نگاه شورت خیس خودم میکردم و با شورت خیس بابا مقایسه میکردم و با اینکه بابام به شدت چاق بود ولی حجم کیر من از بابا بزرگتر بود ولی مگه میشد کیر پسری از کیر باباش بزرگتر باشه ؟ و وقتی هفته پیش با مامان راحت صحبت کردم با پیش زمینه خیلی کوتاه پرسیدم برای هم میخورید که مامان با کمی حاشیه رفتن گفت نه و اینها بهم میگفت مامان بیشتر از من به این تجربه احتیاج داره ،
با اینکه از همین الان کیرم سیخ بود ولی با حس ترحم اون لحظه تصمیم گرفتم نقشه ام رو بدون پافشاری انجام بدم و مامان رو صدا زدم ،
وقتی وارد اتاق شد گوشه تختخوابش نشستم و ازش خواستم کنارم بشینه و گفتم ی خبر خوش ،
مامان کنارم نشست و انتظار شنیدن خبر خوش رو میکشید که با گرفتن دستش گفتم باورت میشه فاطیما باز اومدنش رو کنسل کرد ؟
مامان که منتظر خبری خوش بود با تعجب گفت جدی میگی ؟!
گفتم آره مامان گفت که داداشم اومده خونه و نمیتونم بیام منم کلی حرف بارش کردم و بلاکش کردم ،
مامان با ناراحتی گفت آخه چرا ؟
با لبخند گفتم چرا نداره همون بهتر که نیومد و خوشبحال تو شد ،
مامان هنوز ناامید نشده بود و اصرار داشت که منتش رو بکشم ولی وقتی دید من راضی به اومدنش نیستم گفت این دختره احمق این دومین باره که ما رو مسخره خودش میکنه ، بهت گفتم که اگه مطمئن نیستی قرص نخور ،
گفتم مامان مثل اینکه تو دردش رو میکشی ؟
مامان بلند شد که بره و همزمان گفت خب میبینم تو درد میکشی منم حالم خراب میشه ،
پرسیدم کجا میری ؟
گفت شیر موز بیارم خودمون بخوریم ،
مامان از توی آشپزخونه صدا زد میای اینجا یا برات بیارم اونجا؟
صدا زدم دو تا بیار اینجا با هم بخوریم ،
مامان با دو لیوان شیر موز اومد و من لبخند زنان ازش گرفتمش و گفتم قرص که خوردم شیر موز هم بخورم که کمرم بتن میشه ،
مامان خندید و گفت هر دو بار رو گفتم نخوری ،
گفتم ولی دفعه قبلی که خوشبحال تو و بابا شد حالا هم حسابی تنورت رو گرم میکنم تا بابا بیاد و ازش بخوای نونشو بچسبونه ،
مامان با نیشخندی نگاهم کرد و با حرص گفت دیوونه ،
لیوان رو ازش گرفتم و کنار خودم گذاشتم و با خنده گفتم چرا بهت بر میخوره خب بابام که بیاد تحریک ببینت با زبون شروع میکنه سر تا پات رو لیس میزنه ،
مامان از طعنه ای که زدم بدش نیومد و با پوزخند گفت آره جون عمت ،

با خنده گفتم حالا میبینیم ،
دستش رو گرفته بودم و صحبتی کوتاه کردیم که عقب رفتم و دراز کشیدم و گفتم مامان تو هم بیا دراز بکش صحبت کنیم ،
مامان اومد و با فاصله عادی به پهلو افتادیم و زانوهامون به هم خورد ،
مامان در اولین لحظه موهاش رو از پشت سرش آورد و روی گردنش رد کرد و به جلو انداخت و مشغول صاف کردنشون شد ،
روی شونه بالاییش بند سوتین مشکیش از زیر بند تن پوش بیرون افتاده بود ،
سوالات مامان داشت وقت رو میگذروند که به یکباره برای صمیمی شدن و پرسیدن سوالی خصوصی دستم رو به پهلوش رسوندم و با لبخندی مرموز گفتم مامان میتونم سوالی بپرسم ؟
مامان با اینکه میدونست سوالم سکسیه ولی مصمم گفت بپرس ؟
گفتم واقعاً اونروز تحریک نشدی ؟
مامان با اطمینان گفت نه ،
گفتم یعنی شبش با بابام رابطه نداشتی ؟
مامان موقع جواب دادن به سوالات سکسیم سعی میکرد توی چشمام نگاه نکنه و معمولاً لبخند از صورتش محو میشد و اینبار هم همونجوری گفت معمولاً بابات هر شب ازم میخواد و اگه اشتباه نکنم اونشب هم یکی از اون شبا بود ولی ربطی به حرفهای تو نداشت ،
اینکه فهمیدم بابام هر شب ازش سکس میخواد ناامیدم میکرد ولی باز پرسیدم یعنی واقعاً هر شب رابطه دارید ؟!
مامان گفت آیدین قرار بود سوالهایی بپرسی که توی روابطت کمک کنه ولی تو داری جیک و پیک منو بابات رو در میاری ؟
لبخند زدم و گفتم مامان مطمئن باش پرسیدن این چیزا هم کمک به من میکنه و هم اگه بتونم منم کمکی به بهتر شدن رابطتتون میکنم ،
مامان لبخند زد و گفت نیاز نیست تو کمک من کنی ،
خندیدم و گفتم کی گفته ؟ تصمیم گرفتم چندتا کلیپ آموزشی برای بابام دانلود کنم و خوردن رو یادش بدم آخه بابام ی خوردن به مامانم بدهکاره ،
مامان میون خندیدن و جدی بودن نیشخد رو انتخاب کرد و گفت آره نشونش بده تا جرت بده،
من بیش از اونکه خنده داشت خندیدم و با همین خندیدن به حالت چلوندنی آروم پهلوش رو فشردم و آروم دستم رو روی بدنش کشیدم ،
همزمان با کشیدن دستم روی بدنش با حالتی احساسی و عاطفی گفتم مامان خوبه که تو رو دارم و همیشه جای خالی یک همراز و همدم که بتونم باهاش راحت صحبت کنم توی زندگیم حس میکردم و نگاه زندگی مردم میکردم حسودیم میشد ،
مامان با سکوت کامل نگاهم کرد و خوشحال بود از شنیدن حرفهام که من ادامه دادم و گفتم آخه خانواده های مردم ی جوری زندگی میکنن انگار کسی بهشون گفته امروز روز آخر زندگیتونه و فقط امروز رو فرصت زندگی کردن دارید و من که نگاهشون میکنم از خودم میپرسم واقعاً اگه بهم بگن یک ماه به آخر زمان مونده چکار میکردی ؟ و میبینم که آدم اگه قدر لحظات رو بدونه بیشتر قدر عزیزانش رو میدونه ،
مامان با اون حالت که دستاش رو روی موهای مشکیش میکشید و به نوازش دستم که کل پهلوش رو تصاحب کرده بود بی اهمیت بود حرفهام رو تایید می کرد که ازش پرسیدم مامان اگه تو بدونی فقط یک ماه به آخر زمان مونده چیکار میکردی ؟
مامان اولش گفت نمیدونم ولی با اصرار من گفت فک کنم توی چنین شرایطی روزهای آخر عمرمو ترجیح میدادم کنار خانوادم باشم و هر چه میتونم خوش بگذرونم ،
خندیدم و گفتم همین ؟!
مامان گیج شد و گفت پس چی ؟
گفتم مامان معمولاً آدم میخواد توی همچین روزهایی تموم فانتزی‌هاش رو برآورده کنه و فقط و فقط خوش بگذرونه مثلاً من قبل از اینکه امروز با فاطیما کات کنم فک میکردم توی چنین روزهایی میخواستم فقط تو و فاطیما کنارم باشید حتی برای همین فکرم به اون سمت رفت که برای اینکه کمتر تنهایی رو حس کنم خونه دانشجویی رو پس بدم و خودم تنها خونه بگیرم که اگه بتونی هفته ای یک روز رو بیای اونجا تا دلتنگت نشم ،
مامان مبهوت حرفهام شده بود که گفت نگفته بودی دلت میخواد خونه مستقل بگیری؟
گفتم مامان من که نمیدونستم تو میای یا نه و اگه نتونی بیای که فایده ای نداره مستقل شدن ،
مامان بدون مکث گفت اگه بخوام بیام برای چند وعده غذا میزارم توی یخچال و عصر حرکت میکنم و فردا عصرش برمیگردم ،
با ذوق گفتم مامان واقعاً میای ؟
مامان گفت معلومه که میام اینجوری تو هم غذاهای فاسد نمیخوری ،
با اشتیاق به سمت صورتش رفتم و بوسه ای آبدار ازش گرفتم که هرگز نگرفته بودم و مامان که فهمید خیلی خوشحال شدم و از بوسیدن عمیقم خوشحال شده بود مثل من برای بغل کردنم پاهاش رو صاف کرد و بالا تنه مون رو تقریباً به هم چسبوندیم و بعد از جدا شدن صورتمون هنوز دستم پشت کمرش رو نوازش میکرد که گفتم مامان اگه بیای انتظار غذاهای خوشمزه ازت ندارم فقط و فقط میخوام کنارم باشی و بیشتر قدر داشتنت رو بدونم ،
مامان گفت حالا تو پیگیر ی خونه خوب باش ،
گفتم مامان من همین امروز زنگ میزنم به مشاور املاکی که این خونه رو برام گرفته بود ،
مامان مصمم گفت آره زنگ بزن ،
با لبخند گفتم اونجا اینقدر باهات حرف میزنم که تا برسی خونه بابا رو بیاری روی تختخواب و دخلشو بیاری ،
مامان با نیشخندی گفت پس بگو منو برای سوالاتت میخوای ؟
گفتم آره کلی سوال توی ذهنم مونده ،
مامان گفت اگه قراره با سوالاتت دیوونم کنی هرگز نمیام ،
میدونستم‌ که مامان داره شوخی میکنه ولی با این حال گفتم تو که گفتی تحریک نمیشم ؟
مامان گفت تحریک نمیشم ولی قرار نیست از صبح تا شب به سوالای تو جواب بدم ،
با خنده مرموزی گفتم یا نکنه تحریک شدی و داری قول اومدن بهم میدی و فردا زیر قولت بزنی ؟
مامان پوزخند زد و گفت نه بابا تحریک کجا بود ،
گفتم یعنی حرفام هیچ تاثیری نداره ؟یا اینکه بغلت کردم و نوازشت میکنم اذیتت نمیکنه ؟
مامان هضم حرفم براش سنگین شد و با بالا انداختن ابروهاش گفت نچ ،
گفتم ولی بدت نمیاد بابا بجای من اینجا بود ،
مامان گفت نه بابا ،
گفتم مامان اگه بگن فقط یک ساعت به پایان جهان مونده دوست داشتی کی کنارت باشه من یا بابام ؟
مامان خیلی جدی و بدون مکث گفت ی تار موهای تو و داداشت رو به صدتا مثل بابات نمیدم ،
خودمو به فکر فرو بردم و سکوت کردم و دستم رو از پشت آوردم و روی بازوش گذاشتم و سرمو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم ،
مامان فهمید باید نظر منو بپرسه و گفت تو چی ؟
برگشتم و اینبار به بالشت خیره شدم و گفتم بارهای بار به اون لحظه فکر کردم و بیشتر اوقات تو رو با فاطیمای لخت رو کنارم تصور کردم آخه آدم دلش میخواد اون لحظه ها کسی کنارش باشه که باهاش خوش بگذرونه ولی باز که فکر میکردم و مجبور میشدم یکی رو انتخاب کنم هرگز فاطیما رو انتخاب نکردم ولی با این حال وقتی فک میکردم که اگه واقعاً ساعت آخر زندگیم باشه و تو کنارم باشی میخواستم اونقدر بغلت کنم که آرزو به دل نمونم ،
مامان که رویا پردازی منو دید برای آروم کردنم لبخند زد و گفت ولی عزیزم قرار نیست جهان به آخر برسه ،
با همون حالت که نگاهش نمی کردم گفتم میدونم ولی ی روزی همه ما پیر میشیم و حسرت اون لحظه به دلمون میمونه ،
مامان لبریز از احساسات شد و سرمو بغل کرد و گفت عزیزم هر وقت بخوای میتونی منو بغل کنی ،
گفتم مرسی و گفتم دوست دارم، ولی با مکثی که من در بغل کردنش کردم نگاهم کرد و غم رو توی نگاهم دید ولی نپرسید چی شده و من با کشیدن انگشتام روی بازوش گفتم اگه میدونستم همچین روزی میرسه نه مثل زن و شوهر بلکه مثل معشوق ها بغلت میکردم و میبوسیدمت ،
مامان باز با حرفم گیج شده بود و شنیدن جمله ام گمراهش کرد ولی تحمل کرد تا حرفمو تکمیل کنم و دیدم موقشه بگم مامان اگه چیزی بگم قول میدی احساسمو درک کنی و ازم ناراحت نشی ؟
مامان میدونست حرفم سنگینه ولی با این حال گفت آیدین مگه نمیگم با من راحت باش ؟
گفتم باشه مامان ، و با مکثی کوتاه گفتم وقتی که به این فکر میکردم که واقعاً یک ساعت دیگه به زندگی مونده بوسیدن صورتت آرومم نمی کرد و توی رویاهام وقتی تو هم فهمیدی که وقتمون کوتاهه برای لبریز شدن و انتقال دوست داشتنمون به هم لبامون رو به هم چسبوندیم و لبامون روی هم بود که زندگی تموم شد ،
مامان درکی از حرفم نداشت و ی کوچولو اخم کرد تا حرفش رو شروع کنه که قبل از اون من گفتم امیدوارم درک کنی که توی اون لحظات که قراره دنیا تموم بشه دیگه آدم خجالت کشیدن رو میزاره کنار و خیلی فرق هست بین بوسیدن کسی که دوستش داری و لب گرفتن از کسی که زنته یا دوست دخترته اصلاً به نظر من بوسیدن لب برای کسانیه که همدیگه رو از صمیم دل دوست دارن ،
با همه توضیحاتی که دادم معلوم بود مامان حرفش رو عوض کرد و با لبخند گفت آخه تو چقدر رویا پرداز شدی ؟آخه این فکرا چیه که میکنی ؟
حالا به چشماش زل زدم و گفتم مامان از دستم ناراحت نشدی ؟
مامان با لبخند گفت آخه چرا ناراحت بشم ؟
سرمو بالا بردم و لبام رو روی لپش گذاشتم یکی از اون بوسه های آتشین به لپش زدم و سرمو روی سرش گذاشته و با نوازش شونه و کتفش گفتم مامان باور کن اونقدر وابستت شدم که دوست ندارم یک لحظه دور از تو زندگی کنم و اگه مجبور نبودم حتی یک روز هم دانشگاه نمیرفتم ،
مامان با صمیمیت بیشتری بغلم کرد و لباش رو به شونم رسوند و با نگرانی گفت آخه آیدین مگه من کجا میخوام برم که تو نگرانمی ؟ همش دو ساعت راهه اصلاً خوبه هفته ای دو بار بیام پیشت ولی تو نباید از درس فاصله بگیری ،
با ذوق گفتم مامان جدی میگی ؟
مامان گفت بزار خونه رو بگیری هر چند روز که بتونم میام پیشت ،
باز یک بوسه آبدار دیگه و اینبار برگشتم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم مامان به خدا عاشقتم ،
مامان با خوشحالی و جوری که ادای منو در می آورد گفت منم عاشقتم ،
توی چشماش خیره شدم و گفتم تقصیر خودت بود که منو پررو کردی و حالا دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی ،
مامان دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت من همیشه پشتتم ،
به طعنه گفتم نمیخواد پشتم باشی میخوام بغلم باشی ،
مامان با مهربونی و با خنده گفت باشه بغلتم ،
نگاه چشماش کردم و شادی رو توی نگاهم خوند و با لبخند گفت حالا من برم ظرفشویی رو روشن کنم و لباسها رو بندازم توی ماشین ،
یادم افتاد که از درد تخمام نگفتم و فوراً گفتم مامان من دارم از درد میمیرم تو میخوای تنهام بزاری ؟در ضمن یه چیزی هست که بهت نگفتم ،
مامان گفت چی ؟
گفتم چشمات رو ببند ،
بار دومی که اصرار کردم چشماش رو بست و منم در یک لحظه جلو رفتم و بوسه ای به لبهای رژیش زدم و خواستم توضیح بدم که مامان تندی چشماش رو باز کرد و عقب رفت و همزمان با پاک کردن لباش با عصبانیتی نه چندان گفت آیدین این دیگه چه کاری بود ؟
لبخندم رو حفظ کردم و گفتم مامان بهت که گفتم چقدر بوسیدنت بهم آرامش میده و اگه ازت میخواستم خودت هم مانعم نمیشدی و فقط خواستم سوپرایزت کنم در ضمن مگه لبای من کثیف بود که لبات رو پاک کردی ؟
مامان با جدیت گفت لبات کثیف نیست ولی این حرکت خط قرمز منه و ازت انتظار نداشتم ،
صورتم رو غمگین نشون دادم و گفتم مامان ولی این تنها خواسته منه و گفتم که بوسیدن با لب گرفتن فرق داره خواهشاً درک کن ،
مامان عصبانیتش تبدیل به ناراحتی شد و گفت آخه این چه خواسته ایه ؟
گفتم مامان آدم نگاه نوزادی که دوسش داره میکنه و دلش میخواد لباش رو ببوسه و منم همین حالت رو برام داره و هر وقت نگات میکنم دلم میخواد بهت بگم بزار ببوسمت تا خستگی و کسلی زندگی از تنم در بیاد و این همه مدت بهت نگفتم ولی پیش خودم گفتم حالا که مامان باهام راحته بهت بگم ،
مامان این بار با خستگی گفت آخه این چه کاریه ؟
میدونستم فقط ی خواهش با خواستم فاصله دارم و گفتم مامان این تنها خواسته و بزرگترین خواسته منه ،
مامان به نرمی گفت حالا بوسیدی حالت خوب شد ؟
فهمیدم رضایت داده و با لبخند گفتم اگه پاکش نمیکردی آره ،
مامان گفت آخه حس خوبی نداشتم و یهویی شد ،
گفتم میدونستم بهت بگم قبول میکنی ولی میخواستم سوپرایز باشه ،
مامان گفت خب دیگه ،
با خنده مرموز گفتم خب دیگه ،
مامان فهمید که باید ببوسه که دستش رو روی صورتم گذاشت و با خنده گفت حالا وقتی خواستی بری میبوسیم ،
با رضایت گفتم نمیبوسم همدیگه رو میبوسیم ،
مامان با لبخند گفت بااااشه ،
گفتم پس حالا ی بوس آبدار بده ،
مامان فکر کرد که لبش رو میخوام ولی وقتی صورتم رو سمت لپش بردم خوشحال شد و آروم شد ،
هنوز چند ثانیه از آخرین تصاحبم نگذشته بود که گفتم مامان حالا مونده چیزی که من میخوام بهت بدم ،
مامان گفت چی ؟
کف دستش رو آوردم و روی چونه‌م گذاشتم و نوک انگشتاش رو روی دماغم گذاشتم و گفتم میخوام کاری کنم که بابام برای مامان این کار رو بکنه ، همون لحظه زبونم رو بیرون آوردم و بین انگشتاش کشیدم و قبل از اینکه دستش رو بکشه زبونم رو بین دوتا انگشتهای بزرگش رد کردم تا ببینه ،
مامان میدونست به خوردن کصش اشاره میکنم ولی دستش رو کشید و گفت این چه کاریه حالمو به هم زدی ؟
دستم رو به پشتش رسوندم و زیر تنپوشش بردم و تنگ در بغلم گرفتم و گفتم این بابای من ی زبون کشیدن به مامانم بدهکاره و میخوام کاری کنم که مثل دیوونه ها برای مامانم بخوره ،
مامان داشت از خجالت آب میشد ولی با توجه به اینکه خودش گفته بود که توی سکس خوردن نداریم سرشو بالا برد و گفت عمراً ،
میدونستم که منظورش بابامه ولی با این حال گفتم عمراً چی؟
مامان اینجوری جواب داد:ما از اول همچنین چیزی تو رابطمون نداشتیم ،
دستم از پشت تا بند سوتینش هم میرفت و مامان در سکوت بود ،
گفتم من لبایی رو که میبوسم نمیزارم بابام کثیف کنه ولی فقط ده روز فرصت میخوام تا بابام رو به زانو در بیارم ،
مامان گفت نکنه میخوای به بابات بگی ؟
گفتم نه اتفاقاً میخوام به مامانم بگم ،
مامان گفت دارم گیج میشم یعنی چی به من بگی ؟
با خنده گفتم پس دلت میخواد برات بخوره ؟
مامان که متوجه شد لو رفته گفت نه فقط میخوام بدونم چطوری میخوای این کار رو بکنی ،
گفتم بهتر بود خودت میگفتی دلم میخواد ولی حالا که خودم فهمیدم ی بوس بده تا ادامش رو برات تعریف کنم ،
مامان با خنده ای از روی خجالت صورتش رو آورد که بوس کنم که گفتم نه ،موقشه اون بوسی که قرارمون بود رو بدی ،
مامان فهمید لباش رو میخوام و برگشت و گفت قرار بود آخر کار ،
گفتم ولی الان بابت تشکر باید بوس بدی ،
مامان با رضایت لبش رو جلو آورد و منم ریسک نکردم و لبم رو سریع گذاشتم روی لبش و منتظر شدم و مامان با چشمی که به سمت لبام گرفته شده بود مجبور شد ببوسه تا تمومش کنه ،
با خوشحالی گفتم پاکش نکنی ؟
مامان با لبخند گفت باشه حالا،
جلوی چشمش مزه رژ رو از روی لبام چشیدم و گفتم نقشه اینه که امروز که بابا میرسه و من خونه نیستم یا اینکه توی اتاقم خوابم با حالتی که بسیار حشری هستی( دیگه نگفتم تحریک ) اونو به تختخواب میاری و ازش سکس میخوای( دیگه نگفتم رابطه ) و این موضوع چند باری تکرار میشه و هر بار هر جوری شده تو مدعی سکس میشی و طی چند روز که رابطتتون خوب شده و سر همه مسائل با هم هم نظری به یکباره میل به سکس رو از دست میدی و یک هفته این جریان طول میکشه و تو از طریق اینترنت شماره یک روانکاو رو پیدا میکنی و بابت ویزیت هزینه هنگفتی میدی و اون دکتر که من با خط جدیدم باشم بعد از شنیدن حرفهات تشخیص میده که از سکس زده شدی و باید شوهرت کمک کنه که میل جنسی به تو برگرده و تو باید نتیجش رو به دکتر گزارش بدی و دکتر هربار میگه که باید بیشتر بخوره ،
مامان با شنیدن نقشه ای که کشیده بودم نزدیک بود از خنده زیاد غش کنه که در پایان خنده هاش پرسیدم حالا به نظرت شدنی هست یا نیست ؟
مامان ی کوچولو فکر کرد و گفت باید شماره ای که میدی خاموش باشه و فقط از طریق واتساپ پیام بدی و عکس ی شخصی که قیافش به دکتر بخوره روش بزاری ،
با خوشحالی گفتم پس به نظرت شدنیه ؟
مامان با خنده گفت اگه بگم ده میلیون بابت ویزیت هزینه کردم مثل بستنی میخوره ،
دلم و کیرم با شنیدن جملش به تپش افتاده بود و خوشحال از نقشه ام گفتم پس آماده ای ؟
مامان هنوز صورتش از خنده ها سرخ بود که پرسید باید چکار کنم ؟
گفتم تو قرار نیست کاری کنی فقط میخوام آتشی توی بدنت بندازم که بابا از در اومد بپری بغلش ،
مامان با خنده گفت میخوای تحریکم کنی ؟
گفتم آره ،
مامان خندید و گفت خب بکن ،
صورتم رو لای گردنش بردم و از لای موهاش شروع به خوردن گردنش کردم که مامان شروع به قهقهه زدن کرد و سرم رو به عقب فشار داد و گفت نکن قلقلکم میگیره ،
سرمو بالا گرفتم و همزمان دستم رو از زیر تن پوش به جلو می آوردم و نزدیک سینش نگه داشتم و گفتم مامان فک کن بابا داره میخوره اونوقت قلقلکت نمیگیره ،
سرم رو یک بار دیگه لای گردنش بردم و همزمان دستم رو به روی سوتینش بردم که مامان در یک لحظه دستمو از زیر تن پوش درآورد و خودش رو به عقب پرت کرد و گفت آیدین این چه کاریه ؟!
با مظلومیت توی صورتش نگاه کردم و گفتم مامان میدونم سخته ولی باید انجامش بدم ،
مامان با ناراحتی گفت نمیخوام انجامش بدی ،
گفتم مامان ولی توافق کردیم و کلی نقشه کشیدیم خرابش نکن؟
گفت نه نمیخوام پشیمون شدم ،
با خستگی سرم رو روی بالشت گذاشتم و گفتم مامان من برام فرقی نداره دست به پاهات بزنم یا به سینت چیزی که هست فقط میخوام ی روز بهم زنگ بزنی بگی نقشت گرفت و به قول خودت بابات دیشب مثل بستنی خوردش ، از هفته قبل که گفتی خوردن توی سکسمون نداریم همش فکرم شده بود این که چطور مامانم قبول میکنه زیر مردی بخوابه که حاضر نیست براش بخوره و تمام فکرمو گذاشتم تا این نقشه به ذهنم رسید ، مامان الان بچه ده ساله هم میدونه که لذت بخش ترین لحظات زندگی لحظه سکسه و سکس هم کیفیت و هم زمانش مهمه و سکسی که خوردن توش نباشه میشه مثل سکس خروس ،
مامان با دلسوزی که برای من داشت گفت اشکالی نداره نقشت رو اجرا میکنم ولی نیاز نیست تحریکم کنی ،
گفتم مامان ولی نمیتونی همش رو نقش بازی کنی و بهتر بود برای روز اول بیشتر از همیشه حشری باشی ،
نگاهی خسته بهم کرد گفت آیدین نقشه دیگه ای بکش ،
گفتم میخوای دست به سینه هات نزنم و فقط با گردنت حشریت کنم ؟
مامان نگاهی به ساعت کوچیک روی دراور کرد و گفت زود نیست ،
نگاه ساعت که کردم متوجه شدم یک ساعت و نیم دیگه وقت داریم و گفتم تازه دیر هم هست ،
مامان تقریباً طاقباز شده بود و قبل از اینکه برگرده رفتم و نزدیکش شدم و با کنار زدن موها روی گردنش برای انداختنش روی پهلو دستم رو به پشتش رسوندم و به سمت خودم کشیدم ،
پاهام اونقدری نزدیک پاهاش بود که زانوش سوار بر زانوم شد و سرم لای گردنش رفت و از ترس پشیمون شدنش بعد از چند بوسه گفتم مامان من به نقشم اطمینان دارم و شرط میبندم اگه نقشم اجرایی نشه میرم و تا پایان امتحانات نمیام ،
مامان همونجوری که فکر کردم از ترس ندیدن من گفت چه ربطی داره ؟امتحانش میکنیم اگه نشد هم فدای سرت ،
گفتم مامان نکنه وسوسه بشی و لبهایی که مال منن رو کثیفش کنی؟
مامان با خنده گفت خیالت راحت باشه همچین کاری نمیکنم ،
گفتم مامان چشمات رو ببند و حس بگیر ،
مامان به شوخی گفت مگه یوگاست ؟
خندیدم و گفتم مامان منو نخندون بزار انجامش بدیم ،
مامان گفت باشه و آروم گرفت ،
قبل از اینکه شروع کنم گفتم مامان امروز دردم ده برابر هفته قبله ،
مامان با ناراحتی گفت این چکاری بود با خودت کردی ؟!
گفتم اشکال نداره تمام بدنم فدای یک تار از موهات ،
مامان گفت دور از جونت ،
گفتم آخه اگه فاطیما امروز میومد من هنوز لبات رو نبوسیده بودم و نقشمون رو شروع نمی کردیم ،
گفت ولی اگه میومد الان راحت شده بودی و سر فرصت با هم صحبت میکردیم ،
خندیدم و گفتم مامان توجه کردی چقدر به فکر ارضا شدن همیم ؟
مامان با خنده گفت به این کار میگن بستر ساز ،
گفتم مامان عجب اسمی ولی ما بهش میگیم جاکشی ،
مامان با خنده گفت میدونم ولی بستر سازی قشنگتره ،
گفتم ولی کاری که من دارم برای بابا میکنم اسم زشت تری داره ،
مامان خندید و گفت میدونم ولی نمیخواد بگیش ،
با این حال که مامان گفت نگو با خنده گفتم اونجا کشی ،
مامان بیشتر از قبل خندید و گفتم بسه دیگه بریم برای یک مامان حشری ،
مامان گفت باشه و سکوت کرد ،
چند دقیقه گذشته بود و داشتم بی وقفه از گوش تا گردنش رو میخوردم و هر لحظه دستم پشتش رو تا بالاتر از بند سوتین نوازش میکرد ، وقتی دستم از زیر تنپوشش و از پشت به سرشانه رسید برای خوردن شونه بند های سوتین و تنپوشش رو جابجا میکردم و به نزدیک کتفش رسوندم و با تکون خوردن پاهای مامان مکث کردم و دستم رو کامل از پشتش در آوردم و سرمو برای خوردن بالای سینه هاش تا زیر چونش پایین کشیدم ،
در حالی که دیدی به صورت مامان نداشتم مامان سرشو بالا گرفت تا بتونم بخورم و یک دقیقه ای مشغول خوردن گردن تا حد تنپوشش شده بودم و حرارتی در بدن مامان احساس کردم و حالا پام رو به داخل پاهاش فشار دادم و با رفتن پام به وسط رونهاش گفتم مامان دارم از درد میمیرم خواهشاً رونت رو بزار وسط پاهام و فشار بده به تخمام ،
نمیدونم واکنش مامان در حالت عادی به این حرفم چی بود ولی در اون حالت فقط سرشو پایین آورد و با عقب اومدن من نگاه پایین کرد و با بالا آوردن رون زیریش اونو به وسط پاهام رسوند و گفت خوبه ؟
خودمو یک کم به روی رونها و بدنش کشوندم و رون خودم رو روی کصش گذاشتم و رونش رو زیر تخمام گذاشتم و گفتم حالا بهتر شد و مامان قبل از اینکه بیشتر باهام چشم تو چشم بشه چشمای خمارش رو بالا گرفت و سرش رو بالا برد ،
اینبار برای خوردن گردنش باید بالا تنم رو بیشتر روش میکشیدم و سینه هامون به هم چسبید و به بهانه تخم درد شروع کردم به کشیدن خودم به شکل تلمبه زدن روی بدنش ،
تمام سعیم این بود که پام رو روی کصش بکشم و سینم رو به سینش و قسمت های لخت بدنمون همو لمس کنن ،
هنوز چیزی نگذشته بود که پای بالایی مامان جلو اومد تا به پهلوم برسه و با توجه به پوزیشن تا روی لگنم سر خورد و موند ،
فهمیدم اینجوری بیشتر میتونم روی کصش مانور بدم و مامان هر چند ثانیه‌ای یک بار که پاش لیز میخورد خودشو به بالا میکشوند ،
نزدیک گوشش گفتم مامان من که دارم میمیرم تو چطور؟
مامان با صدایی که طبیعی نبود گفت اگه میخوای تمومش کنیم ،
گفتم ولی میخوام وقتی بابا میاد مثل آتیش توی بغلش بیوفتی ،
مامان گفت کو تا وقت رسیدنش ، همین الانش هم دارم گر میگیرم ،
گفتم خوبه ولی کافی نیست هنوز خیلی مونده تا به اون حدی که میخوام برسی ،
مامان گفت آیدین نمیشه بیشتر از این ،
مامان خودشو عقب کشید و سرمو از لای گردنش درآورد و با نگاه به صورتم چشماش رو به هم زد و سرش رو تکون داد تا شهوت از سرش بپره و با نفسی عمیق گفت باور کن نمیتونم ادامه بدم ،
لبخند زنان گفتم منم از درد به خودم میپیچم ولی وقتی به نتیجش فکر میکنم میبینم ارزشش رو داره ،
مامان به زور تونست لبخند بزنه و گفت فکرشو نمیکردم اینقدر باهات راحت باشم ،
با خوشحالی گفتم توجه کردی برای هم امروز چه کارها که نکردیم ،
مامان گفت همش رو مدیون نقشه های توییم ،
گفتم مامان اگه اپن مایند بودنت نبود من هیچ کاری نمیتونستم بکنم ،
مامان با اعتماد به نفس گفت هرکی پسری مثل تو داشته باشه مثل من اپن مایند میشه ،
گفتم مامان بزار ادامه بدیم شهوتت نپره ،
مامان گفت باور کن الان توی اوجم ،
گفتم خوبه پس بزار بغلت کنم که همینو نگه داریم از طرفی اگه تخمام رو فشار ندی از درد میمیرم ،
مامان که طاقباز بود با نگاهی به چشمام لبخند زد و گفت خودتو بهم بچسبون ،
با اینکه میدونستم دلیل خندش چیه ولی وقتی گفت خودتو بهم بچسبون زودی رفتم و با چسبیدن بهش کیرمو به بالای رونش چسبوندم و پام رو روی رونهاش انداختم و صورتش رو توی دستم گرفتم و با نگاه به چشماش گفتم چرا میخندی ؟
مامان با کمی طفره رفتن جوری که ناراحت نشم گفت آخه تو هم حسابی خودتو به من مالوندی ،
گفتم مامان این مالوندن نیست ،من دارم تو رو برای بابا آماده میکنم و تو منو برای خالی شدن توی حموم ،
مامان با ناراحتی گفت یعنی میخوای خودارضایی کنی ؟
گفتم البته اگه قبل از حموم رفتن توی شورتم خالی نشم ،
مامان نصیحت زیادی داشت برای خودارضایی نکردن و حرفش رو قطع کردم و گفتم قول میدم اگه قبل از اینکه بابام بیاد شورتمو پر نکنم خودارضایی هم نمیکنم ،
مامان خوشحال از شنیدن حرفم شد و گفتم حالا که خوشحالی لبای پسرت رو نمیبوسی ؟
مامان گفت اگه خودتو خیس نمیکنی باشه ،
گفتم مامان همین الانش هم فقط چند ثانیه با ارضا شدن فاصله دارم ،
مامان لبخند زد و گفت همون بهتر ،
گفتم ولی بوسیدن لبهات و لمس تنت ربطی به این قضیه نداره ،
مامان گفت میدونم ،
منتظر اتمام حرفش شدم و نگاهش کردم تا بدونه لباش رو میخوام و مامان با لبخند و رضایت لباش رو جلو داد ،
دستم رو روی صورتش گذاشتم و لبهامون رو به هم چسبوندیم و آماده بوسیدن شدم که متوجه شدم ی خورده بیشتر از یک بوس عادی لباش رو روی لبهام نگه داشت و بدون اینکه به روش بیارم بعد از بوسیدن عمیق لبهاش سرم رو لای گردنش بردم و گفتم مامان داری از حشری بودن فاصله میگیری ،
مامان گفت من الان حالم خوبه ،
گفتم مامان لحظه ای حالت خوبه که کیر کلفت بابام رو صدا بزنی ،
مامان از شنیدن حرفم اولش خندید و بعد گفت بی ادب این چی بود گفتی ؟
گفتم مامان همه میدونن مرد چی میخواد و زن چی میخواد پس سعی کن به کلفتیش فکر کنی ،
نفهمیدم منظورش چی بود که گفت منظورت اون سینه سوخته‌ست ؟(بابام توی بچگی آب جوش ریخته روی کیرش و جمع شدن پوست کیرش مانع رشدش شده و البته هنوز آثار کمی ازش به جا مونده و بابام خودش اسمشو گذاشته سینه سوخته )
گفتم سینه سوخته بابامه ؟
مامان گفت آره و سکوت کرد ،
مامان سعی کرد با حرف زدن خودشو نسبت به خوردنم بی اهمیت نشون بده و دوباره به اوج نره ولی وقتی تکون خوردن ساعد دستم روی سینه هاش و تلمبه زدن کیرم روی رونش و خوردن گردنش رو حس کرد آروم آروم حس گرفت و سرخ شده بود ،
پام رو پشت روناش قرار داده بودم و مامان رو به تصاحب خودم درآورده بودم و هر چند لحظه‌ای تکونی میخوردم و حجم بیشتری از خودمو روی بدنش می کشیدم تا جایی که کیرم بالای رونش رو لمس میکرد ،
دستم از سینه هاش رد شده بود و سرم زیر سرش بود و بند های سوتین و تن پوش از شونه هاش به کناره ها رفته بود و درز بین سینه هاش که بیرون افتاده بود رو میخوردم ،
راهی برای بیشتر پایین دادن تنپوشش پیدا نکردم و به یکباره پایین رفتم و سوار زانوهاش شدم و خوردن نافش شروع کردم ،
مامان نگاهی بهم انداخت اما سکوت کرده بود ،
خیلی زود خودمو بالا می بردم و تا نزدیک سینه هاش رو لیس میزدم و به یکباره بالا رفتم تا گردنش رو بخورم ولی پاهام دورش ستون بود و کیرم از بین روناش به بن‌بستی میخورد که چوچولش بود ،
لاله های گوشش رو همراه با گوشواره توی دهنم میبردم و صورتش رو با کرمش میخوردم تا به لباش برسم ،
معلوم بود سرعتمو بالا بردم و مامان چشمای بستش رو باز کرد و به آرومی گفت آیدین اذیتم ،
با چشمای خمار آلود گفتم مامان دارم ارضا میشم ،
مامان چشماش رو بست و گفت سریعتر ،
ظاهراً یک لحظه برای بوسیدن گردنش پایین رفتم ولی همون لحظه دستم رو به زیر شلوارکم بردم و کیر سیخ شدم رو که شورت خفه کرده بود از توی شورت درآوردم و توی شلوارک رها کردم و دوباره سراغ صورتش رفتم و کیرمو جای قبلیش گذاشتم ولی اینبار همین که کیرمو بین روناش گذاشتم با اولین فشار هم خودم متوجه ضایع بودن حالت شدم هم مامان سرش رو به بغل انداخت و گفت آیدین نمیخوام ادامه بدم از روم بلند شو ،
گفتم ولی مامان فقط ی کم دیگه مونده ،
مامان با ناراحتی گفت نمیخوام بلند شو ،
چرا به یکباره نقشم اجرایی نشد ؟ آروم بلند شدم و کنارش دراز کشیدم و سرم رو کنار صورتش گذاشتم و اگه مامان پایین رو نگاه میکرد میدید که هجده سانت کیر براش سیخ شده ،
مامان حتی با بوسیدن صورتش مخالف شد و با چهره ناراحت به بغل افتاد که با نگرانی از اینکه تختخواب رو ترک کنه با دستم نگهش داشتم و گفتم مامان جونم چرا ناراحت شدی ؟
مامان در اوج ناراحتی گفت ناراحت نیستم ،
گفتم پس چرا تمومش کردی ؟
گفت دیگه نمیتونم ادامه بدم ،
پوزیشن رو که نگاه کردم با خودم گفتم شاید مامان میخواد که توی این حالت ادامه بدم و وقتی گفتم مرسی که اینقدر مامان خوبی هستی بیشتر بغلش کردم و آروم آروم چاک کونش رو متوجه کیرم کردم و وقتی دوباره گفتم مامان دوست دارم کامل و بدون اینکه بتونه انکارش کنه کیرمو به لای پاهاش فشار دادم ،
مامان بالشت زیر سرش رو درآورد و روی سرش گذاشت و با دست نگهش داشتم ،
با خودم گفتم مامان داره لذت میبره ولی خجالت میکشه و همین باعث شد که گردن و شونه هاش رو از لابلای بالشت و موهاش برای خوردن پیدا کنم و دستم رو زیر تنپوشش ببرم ،
چقدر عجول شده بودم و مامان رو توی مشتم میدیدم ،
مامان با فشار های بی امان من هر لحظه حالتی به خودش میگرفت و دیگه چیزی برای انکار نبود و با دوستت دارم دستم رو از زیر تنوش به روی یکی از سینه هاش رسوندم ،
باورش سخت بود که مامان هیچ واکنشی نشون نداد ،
دستم کامل سینه هاش رو لمس میکرد ولی مگه خواسته های من تمومی داشت ،
وقتی دستم رو به زیر سوتینش می بردم و سوتینش رو بالا میدادم گفتم میخوام طاقبازت کنم و بدن خوشگلت رو بخورم ،
دستم زیر سوتینش بردم و با بالا بردن سوتینش سینه هفتاد و پنجش رو توی دستم گرفتم و بدون مکث باهاش ور میرفتم و بیشتر سوتینش رو بالا میدادم ،
مامان با شنیدن حرفم خودشو از مهارم خارج کرد و رفته رفته روی شکم افتاد و سرش رو توی بالشت کرد ،
نمیدونستم این چه کاریه و چرا نمیخواد طاقباز بشه و من به دنبالش رفتم و خواستم که روش بخوابم که دیدم فرصت کمه و باید زودتر کاری انجام بدم ،
سراغ خوردن کمرش و باز کردن سوتینش رفتم و خیلی زود قبل از اینکه مامان پشیمون بشه بوسه هام رو به کش شلوارکش رسوندم و برای احتیاط گفتم مامان فقط شلوارکت رو در میارم ،
وقتی مامان هیچ واکنشی نشون نداد بدون کمکش شلوارکش رو با جابجا کردنش آروم آروم تا رون و بعد با سکوتش کامل درآوردم ،
لمبرای کوچیک و سفید مامان بایه شورت سیاه که بی شک با سوتینش ست نبود جلوی چشمام بود و زود کاملاً لخت شدم و کیرمو لای پاهاش گذاشتم ،
لذت میبردم از اینکه مامان رو راضی به رابطه کنم و با دراز کشیدم روی بدنش تنش رو بوسه بارون میکردم ،
باید رابطمون رو کامل میکردم و دوباره نشستم و با خیس کردن کیر سرخ شدم نگاهی به لای پاهاش و خطهایی که بین لمبرا و رون و کصش بود انگشتام رو قبل از کیرم به بهانه باز کردن راه کیرم روی شورتش کشیدم و کیرم رو چند بار بینشون تلمبه زدم ،
مگه من غیر از سکوت چی میخواستم تا جرأت کنم و بیشتر مامان رو تصاحب کنم ،
کیرمو درآوردم و بجاش انگشتام رو گذاشتم و همراه با مالوندن کصش شورتش رو کنار میزدم ،
تکون های ریز مامان بهم میگفت که مامان مخالف حرکت منه ولی باید کامل انجامش میدادم تا نتیجه بخش باشه ،
دستم رو به زیر شورتش رسونده بودم و کس تمیزی رو لابلای انگشتام میدیدم که تحت فشار روناش و گرمای بدنش سرخ و کبود شده بود ،
دیگه هرچه میخواستم به دست آورده بودم و باید چیزی رو که میخواستم بهش میدادم ،
گفتم مامان میخوام کس خوشگلت رو بخورم ،
شروع کردم به پایین کشیدن شورتش و مامان همون واکنش قبلی و فقط بدنش منقبض میشد و پاهاش به هم میچسبید ولی فشار دستای من شورتش رو کامل درآورد و توی این پوزیشن فقط باید یکی از زانوهاش رو به سمت شکمش خم میکردم و کنار رواناش می نشستم و سرم رو وارونه لای پاهاش میبردم ،
با همکاری نکردن مامان حالتی که به ذهنم می رسید این بود و تختخواب اجازه نمیداد زیر پاهاش دراز بکشم ،
سرم رو که لای پاهاش رسوندم دیدم که با تحت فشار دراومدن کصش کم کم رنگش داره به رنگ پوستش درمیاد و بجز سفیدی و سرخی رنگ تیره ای در کار نیست ،
باور کردنی نبود این کس و کون مال یک زن میانسال با بیست و هفت سال زندگی زناشویی و دوتا بچه باشه ،
با مهار کردن رون خم شدش و ستون کردن دستم اولین چیزی که با دهنم تونستم لمس کنم سوراخ کونش بود و با اولین اتصال متوجه منقبض شدن بدن مامان شدم ،
آره مامان این پسرته که دوست داره برای مامانش سنگ تموم بزاره تا وابستت کنه ،
زبونم رو برای لیس زدن به کصش بیرون آوردم و با لبها و زبون هر لحظه مزه بیشتری از خیسی کم کس و کونش میچشیدم و حتی از دماغم برای باز کردن کصش استفاده میکردم ،
معلوم بود که این پوزیشن فقط برای مجاب کردن مامان به شروع سکس بود و بیست ثانیه نبود که داشتم کصش رو لیس میخوردم که بلند شدم و با مهار روناش گفتم مامان میخوام به لبه تختخواب ببرمت،
با کشیدن بدنش مامان بالشتش رو همراه خودش میکشید و در آخر وقتی زانوهاش رو روی زمین گذاشتم برای تنظیم شدنش خودشو به وسط تختخواب کشوند ،
حالا منم جلوی لمبراش و روی زمین زانو زدم و در بهترین حالت سوراخ کس و کونش جلوی چشمام بود و توی دلم گفتم مامان ببین پسرت برات چیکار ‌میکنه ،
لمبراش رو توی دستام گرفتم و سرم رو لای لمبراش بردم و زبونم رو از پایین کصش تا سوراخ کونش کشیدم و با بازی لمبراش توی دستام لبام رو برای کشیدن کصش توی دهنم به کصش فشار میدادم ،
هرچند که کصش توی دهنم نمیومد ولی بی شک مکیدن کصش برای جفتمون لذت بخش بود ،
تازه داشتم ترشحات کصش رو به خوبی توی دهنم حس میکردم که دیدم وقتشه که وعده ای رو که بهش دادم رو عملی کنم و زبونم رو برای باز کردن کصش داخل کردم ،
همین که زبونم وارد کصش شد انگار مامان بخواد از دستم فرار کنه تکونی به خودش داد و همراه با حالت فنریت تشک یک لحظه کصش جلو رفت و دوباره توی دهنم برگشت و زبونم جای خودش رو دوباره پیدا کرد ،
بی شک بهترین لذتهای زندگی لذتهای ممنوعه هستش که هر لحظه که زبونم رو داخل تر میبردم بیشتر لذت میبردم و تکونهای ریزی از بدن مامان میدیدم و کیرم انگار توی کصش بود که اینقدر صفت شده بود ،
به لحظه ای رسیده بودم که زبونم بیشتر از اون داخل نمیرفت و با چند بار عقب جلو کردم زبونم به زبون زدن پایان دادم و با لبام شروع به خوردنش کردم ،
با شروع شدن تکون های مامان میدونستم باید کیرمو وارد عمل کنم ولی برای چاپلوسی هم که شده زبونم رو روی سوراخ قهوه‌ای کونش گذاشتم و چند ثانیه‌ای هم زبونم رو به سوراخ کونش فشار میدادم و با بلند شدنم و ستون شدن پاهام کنار پاهاش احتمالاً مامان حدس میزد کار بعدیم چی باشه ،
کیرم رو با تفی بزرگ خیس کردم و در شرایط نیم خیز کیرمو روی کصش گذاشتم ،
باز مامان و باز منقبض کردن ماهیچه‌های بدنش و محکم گرفتن سرش روی بالشت ،
هنوز کیرم رو داخل نداده بودم و که بدن مامان واکنشش به لمس کیرم بینهایت شد و با تکون های ریز دوتا برداشت رو کردم یکی اینکه زودتر کیرمو بدم داخل یکی اینکه زودتر کیرمو از روی کصش بردارم ،
کیرم برای وارد شدن به سوراخ کصش زمان کوتاهی رو برای پیداکردن سوراخش بالا و پایین کرد و با فشار کمی دیدم نوک کیرم داره آروم آروم لبه های کصش رو کنار میزنه ،
هنوز کلاهک کیرم نصفه داخل نرفته بود که سر مامان روی بالشت بیقرار شد و انگار صورتش رو به بالشت میکوبید و بالشت رو چنگ میزد ،
بی شک چیزی غیر از درد مامان رو به این روز انداخته بود و از طرفی کیرم میخواست که فشار بیشتری بیارم تا داخل بره ،
چه کصش تنگ باشه چه گشاد برام مهم نبود کیرم تا آخر داخل بره فقط میخواستم سکس رمانتیکی داشته باشم تا مامان رو وابسته خودم کنم و جفتمون ارضا بشیم ،
آروم آروم کلاهک کیرم داشت راهشو باز میکرد و دیدم که کلفت ترین و پایان کلاهک کیرم لبه کصش رو کنار زد و لبه های کصش کلاهک کیرمو پوشوند و دیگه کلاهک پیدا نبود ،
واکنش بدن مامان به داخل رفتن کلاهک کیرم بینهایت زیبا بود و از پاهایی که دید کمی بهشون داشتم تا رون و لمبر و کمر و دست و سر همه به حرکت دراومدن ،
وقتی کلاهک کیرم رو در حالت اسلوموشن برای بار دوم به داخل هل دادم متوجه شدم ساق و مچ پاهاش از همه بیقرار ترن ،
در اوج لذت بودم و به خودم و نقشم افتخار میکردم و حالا با پنجمین تلمبه ای که کیرم توی کصش میزد قشنگ ترین صحنه‌ای که توی زندگیم داشتم رو دیدم و بدن مامان لبریز از شهوت لذت با تنها ورود یک چهارم کیرم توی کصش شروع به لرزیدن کرد و نه در یک لحظه بلکه با هر تلمبه ای که میزدم میلرزید ،
یک مرد دیدن لذت طرف مقابل خیلی بیشتر از خود سکس آبشو میاره و من که خودم در اوج لذت بودم شروع حرکات غیرارادی بدنش رو که دیدم بینهایت به ارضا شدن نزدیک شدم ولی سه چهار ثانیه بعد که دیدم مامان داره صدایی از آه رو توی بالشت خفه میکنه بدنم در سه ثانیه تصمیم به ارضا شدن گرفت و عجیب تر این بود که تا چند ثانیه‌ای که که کیرم شروع به پاشیدن آبم توی کصش شد و آبم از کصش سرازیر شد و آخرین تلمبه هام رو زدم مامان در همون حالت بود ،
جعبه دستمال کاغذی درست کنارم بود و تندی تمیزکاری کردم و با توجه به ارضا شدن اینچنین عمیق رفتم تا کنار مامان شروع این رابطه زیبا رو جشن بگیریم و اگه بخواد قبل از رسیدن بابا دوباره بهترش رو انجام بدیم ،
ولی مامان سرش رو از بالشت بیرون نمیاورد بیرون و من بغلش کردم و گفتم مامان جونم خجالت نکش و ببین که پسرت چقدر دوستت داره و جفتمون چقدر به این رابطه احتیاج داشتیم ،
مامان توی همون حالت فقط یک چیز گفت و اونم این بود!آیدین گمشو بیرون!
چاپلوسی و بغل فایده ای نداشت و برای بار دوم هم همینو گفت ،
رفتم بیرون تا مامان به خودش بیاد ولی مامان در اتاق رو بست و بیرون نیومد،
ده دقیقه قبل از تایم رسیدن همیشگی بابام بود که فهمیدم احتمالاً به گا رفتم و باید خونه رو ترک کنم و همین رو پشت در اتاقش گفتم ،
تا شب خبری نشد و توی خیابون سرگردون بودم که با داداش تماس گرفتم و احوالپرسی کردم پرسیدم مهمون نداریم؟

داداش گفت نه ،
گفتم مامان و بابا کجان ؟
گفت مامان سرش درد میکنه و توی اتاقه و بابا داره تلویزیون میبینه ،
فهمیدم اوضاع امنه و بی سر و صدا رفتم خونه و بدون اینکه مامان رو ببینم رفتم اتاق و صبح که بیدار شدم بعد از یک ساعت لفت دادن رفتم دستشویی و وقتی به آشپزخونه میرفتم مامان رو دیدم که بدون اینکه نگام کنه به اتاقش میرفت ،
توی اتاقم موندم تا داداشم ناهار خورد و رفت مدرسه ،
داشتم فکر میکردم که برم و مامان رو ببینم و بغلش کنم و اگه راه داشت دوباره سکس کنیم ،
وقتی برای ناهار رفتم آشپزخونه مامان توی اتاقش بود و من بعد از ناهار رفتم پشت در اتاقش و در زدم و وقتی صدایی نشنیدم وارد اتاق شدم ،
مامان گوشه تختخواب نشسته بود و سرش رو بالا گرفت و با عصبانیت گفت چیه ؟ برو گمشو بیرون ؟
وقتی دیدم اوضاع خراب تر از اونیه که فکرشو کردم تنها سپر دفاعیم رو به کار گرفتم و گفتم مامان من عصر میرم و میخوام قبل رفتن منو ببخشی ،
مامان با همون عصبانیت گفت تو منو بازیچه دست خودت کردی و برام نقشه کشیدی ،هرگز‌ نمیبخشمت ، برو گمشو ،
وقتی دیدم مامان انقدر تند میره آخرین چیزی که برای نرم کردنش داشتم حقیقتی بود که احتمالا باید انجامش بدم پس گفتم باشه مامان من همین الان میرم و هیچوقت به این خونه بر نمیگردم ،
مامان انگار همینو میخواست و دو بار تکرار کرد برو برو ،
رفتم رفتم ،ساعت یازده و نیم شب بود و نزدیک خونه دانشجویی بودم ولی حوصله دیدن هیچکس رو نداشتم و کلی وقت کرده بودم تا بهترین تصمیم رو بگیرم ولی اول باید مطمئن میشدم که مامان کاری دست خودش نده و اگه سالم بمونه ترک تحصیل کنم و دنبال درآمد و استقلال مالی باشم و باید دلیلی پیدا میکردم تا بابا رو قانع کنم یا اینکه گوشیم رو خاموش میکردم ولی اگه…
گوشیم زنگ خورد و نگاهش کردم و اسم بابام رو دیدم ،
میدونستم باید جواب بدم تا بدونم میخواد خبر خودکشی مامان رو بده یا اینکه از قضیه با خبر شده ؟
با هزار ترس گوشیمو جواب دادم ،
هنوز نگفته بودم الو که بابام با آرومی گفت پسرم ما تو رو اینجوری تربیت کرده بودیم ؟
صدای گریه مامان کنارش میومد که این یعنی مامان زنده بود ،
این داستان ادامه دارد…

نوشته: آیدین

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • behrooz
      تصمیمات سرنوشت ساز - 4   در اتاق نشیمن، استفانی نفس‌های سنگین می‌کشید. از خدا ممنون بود که شورتش سیاه بود، چون ترسیده بود که خیسی که از بین پاهاش بود، احتمالاً دیگه پارچه را خیس کرده باشد. باور نمی‌کرد که بدون سوتین نشسته و شوهرش با رئیسش در خانه حضور دارند، باور نمی‌کرد که شوهرش این ایده را پیشنهاد کرده باشه، و قطعاً باور نمی‌کرد که این موضوع چقدر او را حشری کرده. در اتاق مهمان، تیم سعی میکرد شلوار جین ش عوض کنه. اندازه کیرش باعث میشد وقتی محدود میشه توی شورتش اذیتش کنه، ، و او در کشوی میز به دنبال ی شورت بود. وقتی بالاخره شلوار جین را درآورد، به کیرش نگاه کرد که به بیرون زده. فکر کرد شاید ایده هوشمندانه‌تر این باشه که شب را در اتاق باشه و بیرون نره. نمی‌دونست شب به کجا ختم میشه، و قطعاً نمی‌خواست چیزی اتفاق بیفتد که کسی بعداً پشیمان بشه. تصویر ذهنی سینه‌های باورنکردنی استفانی دوباره به ذهنش آمد، قطرات آب از روی انحنای سینه پایین می‌چکید. “به جهنم.” به خودش گفت و شروع به پوشیدن شورتش کرد. در حمام، استیو چنان هیجان زده بود که ترسیده بود. ‘این احساس از کجا آمده؟’ تعجب کرد. انگار در طول هفته‌ای که گذشته بود، پرده‌ای از روی تخیلاتش کنار کشیده شده و برای اولین بار آنها را آشکار کرده بود. کیرش به سختی غیرقابل تحملی سفت شد وقتی به طور شهوت‌آلود تصور کرد که تیم سینه‌های همسرش را در دستانش می‌گیرد. او عجله کرد تا به اتاق نشیمن برگرده، در آشپزخانه ایستاد تا بطری شراب را برداره. ‘برای ادامه این شب به بیشتر از این نیاز داریم.’ به خودش فکر کرد. وقتی استیو بالاخره پیش استفانی که روی مبل نشسته بود نزدیک شد، یک لیوان پر از شراب به او داد. “تو خیلی سکسی.” به آرامی گفت، تیم هنوز به اتاق برنگشته بود. استفانی در آن لحظه عاشق شوهرش بود. به خودش افتخار میکرد. لبخند زد و گفت: “این عین دیوونه گیه.” “دیوانه‌وار سکسی.” استیو پاسخ داد. به فضای خالی روی مبل کنار او نگاه کرد، و در تصمیمی سرنوشت‌ساز دیگر، تصمیم گرفت به جای صندلی کنار استفانی،روی صندلی یک‌نفره‌ی نزدیک تلویزیون بنشیند. استفانی متوجه شد، و ضربان قلبش حتی بیشتر بالا رفت. باور نمی‌کرد که شوهرش اینقدر ماجراجو باشد. دیدن رفتار شوهرش او را به شدت حشری میکرد. “هزینه ورودی داره؟” تیم شوخی کرد و دوباره به اتاق بازگشت. باور نمی‌کرد که سینه‌های استفانی چقدر سکسی و جذاب باشند، و به زودی متوجه شد که تنها صندلی خالی دقیقاً کنار او روی مبل است. فکر کرد شاید استیو این را هم برنامه‌ریزی کرده باشد. استفانی سریع به شوخی جواب داد، چون این کار تنش موجود در اتاق را کمی شل کرد، و گفت: “هزینه ورودی اینه که تو برای دو هفته ظرف‌ها رو بشوری.” “خدا، این ممکنه بهترین معامله‌ای باشه که تا حالا کردم.” سینه‌هاش هرچه بیشتر نزدیک می‌شد، جذاب‌تر به نظر می‌رسیدند. وقتی روی مبل نشست، متوجه شد که سینه های استفانی به خاطرش نشستن تیم جهش می‌کنند و به لرز افتادن. استیو به سمت میز کوچک کنار تیم اشاره کرد: “لیوان پر شراب اوردم برات.” تیم آن را گرفت، قدردان. فکر کرد این کمک می‌کند تا آرام شود و در این شب عجیب ذوب شود. سلامتی زد: “به سلامتی دوستان حامی.” اضافه کرد و لبخند زد: “و سینه‌های بدون حامی.” استیو و استفانی هر دو خندیدند. استرسی که استفانی احساس می‌کرد باعث شد که نتواند نوشیدنی بعدی را کنترل کند، شراب از لیوانش ریخت و روی گردنش پاشید، تعدادی از قطرات روی سینه‌هایش جاری شدند. صحنه‌ای بسیار شهوت‌آلود بود. " استیو لبخند زد، دوست داشت. چقدر زیبا به نظر می‌رسید. شلوار جین او به شدت تنگ شده بود و نشان می‌داد که کیرش سفت و سخت شده. او سرخ شد و تعدادی از قطرات شراب را از روی سینه‌هایش پاک کرد، نوک سینه‌هایش سفت شدند وقتی هر دو مرد به لرزش سینه هاش نگاه کردند. “فکنم امشب رو فرم نیستم.” اضافه کرد و سرخ شد. “مخالفم.” تیم وارد گفتگو شد، قادر نبود چشمانش را از سینه‌هایش بردارد. ادامه داد و به سینه‌هاش خیره شد. استفانی به چشمانش که گرسنگی داشتند نگاه کرد و سپس دوباره به سینه‌های خودش. به طور غریزی و در حالت تسلیم، به عقب تکیه داد تا دید کاملی به او بدهد. برای چند لحظه در آن وضعیت نشستند، شهوت در هوا آنقدر غلیظ بود که می‌شد با چاقو برش داد. تمایلات سکسی تیم شروع به جوشیدن از درونش کرد. استیو می‌توانست ببیند که در چشمان آنها چه چیزی وجود دارد. می‌دانست که آنها به هم علاقه‌مند هستند. این موضوع را سال‌ها بود که می‌دانست، اما این موقعیت آن را تقویت کرده بود، و واضح بود که آماده‌اند تا فوراً منفجر شوند. این موضوع او را ترساند، اما بار دیگر برانگیختگی‌اش تمام شک‌ها و تردیدهایی که در ذهنش می‌دوید را تحت الشعاع قرار داد. دهان تیم خشک بود، به شدت می‌خواست او را لمس کند، به جای آن توانست بگوید: “اینا حتی بهتر از چیزی هستند که تصور می‌کردم.” استفانی لبخند زد و با گرفتن هر سینه‌ی سنگینش در دستانش توجه بیشتری را به سینه‌هایش جلب کرد. آنها از کناره‌های دستانش بیرون زدن و از نوک انگشت‌هایش آویزان ماندند. برای تاثیر بیشتر آنها را تکان داد. “از دبیرستان به بعد دیگه توی دستام جا نمی‌شند. حتی در دست‌های استیو هم جا نمی‌شند.” اضافه کرد و خنده‌ای کرد. “شرط می‌بندم که در دست‌های من جا می‌شوند.” تیم واکنشی نشان داد، بدون اینکه به عواقب احتمالی کلماتش فکر کند. ناگهان استفانی احساس سبکی در سرش کرد و شکمش از فکر اینکه او ممکن است او را لمس کند، شروع به پیچ خوردن کرد. اتاق ساکت بود، و دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند. نوک سینه‌هایش در حال سوختن بود از داغی و شورتش از هیجان خیس شده بود. از لحظه‌ای که بلوزش را درآورد، دیگر چیزی نمی‌خواست جز اینکه این مرد خوش‌تیپ با دستان بزرگش سینه‌هایش را بگیرد. به یاد آورد که شوهرش را فراموش نکند و به سمت او نگاه کرد. تقریباً بیهوش شد وقتی نگاه موافقش را دید. ذهن استیو از کنترل خارج شده بود. به تیم نگاه کرد و توانست بگوید: “شرط قبول میکنم.” تیم هیچ وقت تلف نکرد، با حس غالب و مهربانانه سینه ها را در دستانش گرفت راستش ، استفانی قبلاً میدونست چیزی که بین پاهای تیم هست خیلی بزرگه سال‌ها پیش متوجه شده بود. او در مورد خیره شدن بسیار ماهرتر از شوهرش یا رئیسش بود. همیشه لذت می‌برد که به حجم سنگین در جین تیم خیره بشه. دیدن آن باعث می‌شد بین پاهاش خیس بشه. در زندگی‌اش فقط با یک مرد دیگر قبل از اینکه استیو را بشناسد، رابطه داشته بود و آن مرد حتی کیر کوچک‌تری از شوهرش داشت. او به طور غریزی به کیر تیم جذب می‌شد، انگار درک کرده بود که اندازه آن چیزی است که به عنوان یک زن توی خودش میخواست حس کند. حالا با لذت به کیر عظیم او نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد که شورتش آن را پنهان نمیکرد. استیو متوجه نشد، حداقل در ابتدا. او دچار شدیدترین حالت عدم تمرکز بود که می‌توان تصور کرد. تمام توجهش معطوف به دستان تیم بود که سینه‌های همسرش را نوازش می‌کردند. او، به طور شهوت‌آلود، دوست داشت این صحنه را ببیند. هیجانش از حالت سرریز شده به سطحی فرازمینی رسید وقتی صدای همسرش را شنید. “خدای من، تیم، اون چیه؟” صدایش شهوت‌آلود بود. درخشش الماس حلقه ازدواج استفانی ناگهان توجه استیو را جلب کرد. دست چپش مشغول کاوش بود. استیو تقریباً سکته کرد وقتی دید دست ظریف همسرش در حال کاوش یک برآمدگی عظیم در شورت تیم است. “اوه، به لعنت بهت. استفانی، داری چیکار می‌کنی؟” تیم گفت، بی‌قرار. او هیچ چیزی نمی‌خواست جز اینکه او ادامه دهد، اما از عواقب وحشت داشت. تصمیم گرفت که باید استیو را دوباره وارد ماجرا کند، از او بخواهد که این کار را متوقف کند. “استیو! همسرت کاملاً خارج از کنترل شده!” نمی‌دانست چه بگوید، فریادش از یأس بود، انگار آخرین تلاش ها برای مودب بودن بود استیو این فرصت را برای بازگشت به موقعیت دید، : “چی؟ تو تا حالا زنی به کیرت دست نزده؟” “لعنت به جفتتون. شما دو نفر دیوانه‌اید.” تیم سرش را به عقب روی بالش مبل تکیه داد، چشمانش را بست و دستانش از سینه‌های استفانی کنار کشید. تسلیم شد و حالا شروع کرد به تمرکز روی لمس او. استفانی با اظهارات شوهرش کاملاً شوکه شد. باور نمی‌کرد که او اینقدر آرام و راحت با اتفاقاتی که در حال وقوع است کنار بیاد. تصمیم گرفت که واقعاً بفهمد ذهنش کجا است، گفت: “بله. تا حالا زنی به کیر بزرگت دست نزده؟” صدایش شوخ‌طبعانه بود. او حلقه لاستیکی شورتش را کشید. تیم به نظر می‌رسید به طور غریزی واکنش نشان دهد، باسن خود را از روی مبل بلند کرد و به استفانی اجازه داد که شورتش را از پاهایش بکشد. اتاق به سکوت فرو رفت وقتی آلت عظیم تیم رها شد. نه استیو و نه استفانی نمی‌توانستند به چشمان خود باور کنند. استفانی، با وجود اینکه برای دیدن آن آماده بود، برای دیدن آن آماده نبود. او در زندگی‌اش فیلم‌های پورنو زیادی ندیده بود و حالا به سختی درک میکرد که چطور می‌تواند یک مرد اینقدر بزرگ باشد. هرگز چیزی به این مردانگی، به این جذابیت کامل ندیده بود. به آلت او خیره شد، هر سانتش او را جذب می‌کرد در حالی که کسش مایع بیشتری به شورت خیس‌اش اضافه می‌کرد. با وجود اینکه بازوها و تنه‌اش مو داشت، کیر تیم تمیز و مرتب بود. به بیضه‌های بزرگ و سنگینش نگاه کرد، متورم و روی مبل لم داده بودند. چشمانش شروع به حرکت به سمت بالا کرد. طول آلت بلند او احتمالاً دو برابر شوهرش بود، بله، حداقل دو برابر استیو بود. این شگفت انگیز کیری بود که تا به حال دیده بود. نیاز ناگهانی درونی برای بوسیدن آن را حس میکرد، برای گرفتن آن در دهانش. ولی، این غرایز را سرکوب کرد و آن را با دستان کوچک و ظریفش گرفت. استیو تقریباً بیهوش شد وقتی دید همسرش شروع به حرکت دادن کیر تیم کرد. متوجه شد که دستان کوچکش حتی نمی‌توانند دورش بپیچند. او با شور و شوق آن را حرکت می‌داد، با حسرت به کیرش خیره شد. استیو فکر کرد که شاید از صندلی بلند شود و فریاد بزند که این دیوانگی متوقف شود، اما به جای آن با دهان باز نگاه می‌کرد، ذهنش منفجر شده بود. دیدن اندازه تیم حسادت شدیدی در استیو ایجاد کرد، اما به نوعی، دیدن هیجان همسرش باعث شد هیجانش به همان اندازه افزایش یابد. انگار در ذهنش یک کش و مکش بین مغز منطقی‌اش در حال انجام بود. آنها مساوی بودند. ناگهان استیو صدایش آزاد شد. “خدای من، تیم. کی فکر می‌کرد که تو اینقدر بزرگ باشی؟” تیم به سمت کارمند قدیمی‌اش نگاه کرد. صحبت کردن با دوست قدیمی‌اش در حالی کیرش نوازش می‌شد. علاوه بر این، واضح بود که کسی که کیر او را نوازش می‌کرد، همسر آن دوست بود. “خب می‌دونی که من چطوریم استیو. هیچوقت از خودم تعریف نکردم.” استفانی تا به حال اینقدر هیجان زده نشده بود. گرمای کیر تیم، وزنش، اندازه باورنکردنی‌اش. داشت چیزی به ذهنش القا میشد. نیاز داشت ببوستش توی دهانش ببره، و به طور غیر قابل توصیف، جاهای دیگر. کنترل غرایزش را به دست گرفت و به سادگی ادامه داد به حرکت دادن کیر چاق و زیبا در دستانش. به بیضه‌های سنگینش نگاه کرد، هنوز باور نمی‌کرد که چقدر بزرگ‌تر و گوشت‌آلودتر از شوهرش هستند. باید حداقل دو برابر بیضه‌های استیو بودند. ناگهان متوجه شد که لب پایینی‌اش را گاز گرفته است. تیم حالا به سمت استفانی نگاه کرد،. می‌توانست بفهمد که او از اندازه‌اش مجذوب شده است، که برایش تعجب‌آور نبود، اما این موضوع اعتماد به نفس او را بسیار افزایش داد. صحبت کرد، در حالی که به سینه‌های باورنکردنی‌اش که بالا و پایین می‌پریدند نگاه می‌کرد: “که گفتی چهار هفته ظرفشویی هاان؟” تصمیم گرفت که کمی شوخی به این موقعیت اضافه کند. استفانی سرخ شد، اما ادامه داد و او را نوازش کرد. حالا از هر دو دستش استفاده می‌کرد، طول آن را با لذت کاوش می‌کرد و گاهی بیضه‌های داغش را نوازش می‌کرد. لبخندی زد و پاسخ داد: “فکر می‌کنم دو هفته کافی باشه. بهت تخفیف داشتن کیر بزرگ می‌دم.” تیم به شنیدن تعریف او از اندازه‌اش، به ویژه در مقابل چشمان شوهرش، دیوانه شد. به طور غریزی دست دراز کرد و دوباره سینه‌های او را گرفت، به خاطر آورد که چند بار در خواب دیده بود که دور کیرش پیچیده شدن. حالا متوجه شد که این لحظه برای تحقق آن خیال‌پردازی است، گفت: “می‌خوام شانسم رو امتحان کنم، و چیزی که تو دستات داری بینشون ببینم حرکت میکنه.” به سمت کشاله‌ی رانش اشاره کرد وقتی این حرف را زد. استفانی بلافاصله فهمید که چه چیزی می‌خواهد، به صورت غریزی دوست داشت تسلیم درخواستش باشه هرچی دوست داره ازش بخواد. او به زانو درآمد، باسن را به سمت شوهرش گرفت در حالی که به سمت تیم روی مبل نگاه می‌کرد. استفانی وقت تلف نکرد، هر سینه‌ بزرگش به زور در دستانش گرفت و به آرامی آنها را به هم فشرد. کیر بزرگ و مردانه‌ی تیم حالا بین آنها بود. تیم ناله کرد وقتی احساس کرد کیر متورمش بین سینه های استفانی حبس شده، و بلافاصله فهمید که زودی آبش خواهد آمد. واقعیت این لحظه به طور غیر قابل توصیفی ممنوع بود، و می‌دانست که آن را به خاطر خواهد سپرد. استفانی شروع کرد به بالا و پایین کردن سینه‌هاش روی کیر تیم. به چند باری فکر کرد که استیو و او سال‌ها پیش سعی کرده بودند که اینو حالت را تجزیه کنند، و هر جلسه با خنده‌های مسخره بازی به پایان می‌رسید وقتی کیر کوچک‌ استیو در میان سینه‌هاش گم می‌شد. این بار کاملاً متفاوت بود، کیر تیم با افتخار ایستاده بود، و استفانی حس رضایت را دریافت می‌کرد در حالی که از لمسی که سینه‌هاش از این کیر مردانه دریافت می‌کرد لذت می‌برد. به پایین نگاه کرد. سر باد کرده کیر تیم نزدیک به انفجار بود، و بوی آبش حس کرد. دیدن سینه‌های بزرگش که بالا و پایین کیر او می‌رفتند بیش از حد سکسی بود، و تیم ناله کرد، با لذت منفجر شد. اولین رشته شلیک شده مستقیم به چانه‌ش خورد، آب تیم رشته به رشته، به بالا پرتاب میشد و برمیگشت، روی پوست صاف گردن و سینه‌های زیبا پاشیده شد. او نمی‌توانست باور کند که چقدر زیاد آمده، و سینه‌هاش همچنان به بالا و پایین کیر تیم حرکت داد تا همه آبش روی سینه اش خالی بشه و لذت بیشتری به او بدهد. وقتی غبار فرونشست و سینه‌هایش با آب تیم پوشیده شدند، استفانی انگار از حالت خلسه بیرون آمد. ناگهان احساس وحشت کرد و به سرعت بلند شد، به سمت شوهرش چرخید. انتظار داشت که او را خشمگین ببیند، یا شاید حتی از اتاق خارج شده باشد. اما با کمال تعجب دید که او شگفت‌زده است، شلوار جین‌اش از باد کرده بود. استیو نمی‌توانست چشمانش را باور کند. کلماتی برای توصیف اینکه همسرش چقدر سکسی به نظر می‌رسد وجود نداشت. وقتی استفانی چرخید، سینه‌های بزرگش از حرکتش تکان خوردند. آنها با مقداری زیادی از آب تیم پوشیده شده بودند، به حدی که انگار چندین مرد روی آنها خودشون تخلیه کرده بودند. قبل از اینکه کلمه‌ای بگوید، او دو قدم به سمت او برداشت و دستش را گرفت. “بالا نیازت دارم.” نوشته: sexparty
    • behrooz
      فریبا، زن شوهردار حشری   (این داستان کاملا تخیلی است. هرگونه تشابه با اسامی اشخاص یا مکانها صرفا اتفاقی و غیرعمدی است) -"سلام عشقم. خودتو آماده کن بهرام داره میاد بکنتت.     وااا. یعنی چی؟ خودش بهت گفت اینو؟ -نه. امروز داشت با هم اتاقی هاش صحبت می‌کرد، میگفت که سالگرد ازدواجمونه و ازشون نظر میخواست که به عنوان کادو چی برات بخره. من هم شنیدم حرفاشو. صداش کردم اتاقم و بهش تبریک گفتم. بعد به حسابداری گفتم یه مبلغ بعنوان پاداش به حسابش بریزن. بهش مرخصی هم دادم که بره برات کادو بگیره و بعد بیاد خونه پیشت که با هم جشن بگیرین. حتما بعدش هم میخواد باهات سکس کنه.     راستش چند دقیقه پیش بهم زنگ زد و گفت که شام درست نکنم و میخواد من رو ببره شام بیرون. پس کار تو بوده. این که خوبه امّا سکس بعدش باز میخواد اعصابم رو بهم بریزه. با اون دودولش فکر میکنه خیلی شاهکار میکنه. عین خروس میمونه. دو تا تلمبه میزنه، آبش میاد. بعد باید دو ساعت کسم رو بماله تا من هم حالم جا بیاد. -نگران نباش عشقم. مگه من مُردم. امشب که اون دول موشی زور خودش رو زد، نذار با دست آبت رو بیاره. بگو خسته ای و بگیر بخواب. فردا صبح خودم میام سر حالت میارم. به صابر هم گفتم بیاد دوتایی مثل اون دفعه یه تریسام حسابی بزنیم که تا چند روز آرامش داشته باشی.     آره. من هم هوس یه سکس درست و حسابی کردم. با صابر اون دفعه خیلی خوش گذشت. حتما بیارش. فردا خیلی خوبه. چون احتمالاً دو یا سه روز دیگه پریود میشم بعدش دیگه تا چند روز هیچ کاری نمیتونم بکنم. -جوووون. پس میتونیم آبمون رو تو کُس خوشگلت خالی کنیم. به به چه شود." من حمید هستم. 45 سالمه و مدیرعامل یک شرکت خصوصی در زمینه ساخت و ساز هستم. بهرام، از کارمندای قسمت نقشه کشی شرکت ما، 35 سالشه. تقریبا 6-7 سال میشه که برای شرکت ما کار میکنه. زنش، فریبا، 30 سال داره و خانه داره. اونها 10 ساله که ازدواج کردن و هنوز بچه ندارن. ظاهراً فریبا دلش بچه نمیخواد. من فریبا رو اولین بار تقریبا 5 سال پیش دیدم که اومده بود شرکت دنبال شوهرش تا با هم برن خرید شب عید. بهرام از اون مردهای خسیسه که زورش میاد برای زنش خرج کنه. اون روز هم من شاهد جر و بحثشون دم در شرکت بودم که بهرام می خواست زنش رو قانع کنه که از خرید منصرف بشن. از زنش خیلی خوشم اومد. برخلاف بهرام که قدش کوتاه و خپله، فریبا قد بلند (170) و خوش هیکل بود. صورتش هم با اون پوست سفید و چشم و ابرو مشکی، فوق العاده زیبا بود. از اون زنهایی بود که صورتش اصلا احتیاج به عمل زیبایی نداشت. همه چیزش نچرال بود. مطمئنم اگر در یک کشور اروپایی زندگی می‌کرد یه مدل مشهور می‌شد. از همون لحظه که دیدمش رفتم تو نخش که مخش رو بزنم. به بهانه های مختلف در زمانهایی که شوهرش خونه بود به خونشون زنگ میزدم که بیشتر وقتها فریبل خودش جواب میداد. اوایل بهانه ام این بود که با بهرام میخوام حرف بزنم. اینطوری هر بار چند لحظه ای هم با خودش خوش و بش می کردم. بعدا در مواقعی که بهرام هم خونه نبود باز به خونشون زنگ میزدم و کم کم بهش فهموندم که ازش خوشم اومده. زیاد مقاومت نکرد هر چند برای پذیرش پیشنهاد دوستی من زیاد هم هول نبود. امّا در هر صورت با هم دوست شدیم. این زمینه چینی ها تقریبا شش ماه طول کشید تا اینکه بعد از چند بار که با هم رفتیم کافی شاپ، و بعد از کلی چت سکسی که در غیاب شوهرش باهاش داشتم، بالاخره راضی شد که بیاد خونه ام. از اون زمان ماهی یک یا دو بار باهاش قرار میذاشتم و میومد خونه ام. البته چند بار هم من رفتم خونه اش. یکی از دوستام به اسم صابر، که از سهامداران شرکت هم هست و بهرام رو هم خوب میشناسه، رو هم بعدا به جمعمون اضافه کردم که هر دو سه ماه یکبار میومد پیش من و دو نفری با فریبا سکس می کردیم. فریبا از زمان آشنایی و رابطه با من، و بعدتر صابر، تازه فهمیده بود که سکس واقعی یعنی چی. بهرام هم کیرش کوچکه هم تو سکس زود انزالی داره و نمیتونه فریبا رو بطور طبیعی ارضا کنه. فریبا اولین ارگاسمش رو همون جلسه اول که اومد خونه من تجربه کرده بود. از اون روز دیگه معتاد کیر من شده بود. اگر حداقل ماهی یکبار سراغش نمی رفتم خودش بهم زنگ میزد و ازم میخواست قرار بذاریم تا بکنمش. البته علاوه بر سکس، کادوهایی که هر چند وقت یکبار براش میگرفتم هم در اشتیاقش به رابطه با من بی تاثیر نبود. ماجرای اون روز همونطوری بود که تو مکالمه با فریبا بهش گفتم. شوهرش از صبح داشت از خانمهای همکار تو شرکت ایده می‌گرفت که چه کادویی برای سالگرد ازدواج برای زنش بگیره. خانمها هم که معلوم بود بعضی هاشون حسودی میکردن (چون احتمالا هر کدوم شوهرهاشون اصلا اعتنایی به سالگرد ازدواج نمیکردن) یه حرف و پیشنهادی بهش میدادن. من هم دیدم فرصت خوبیه که هم بهرام رو نسبت به ادامه کار تو شرکت دلگرم کنم (آخه شنیده بودم تازگی ها صحبت از این کرده بود که شاید بخواد از شرکت ما بره) و هم اینکه یه بهانه ای پیدا کنم دوباره یه سیخی به فریبا بزنم. با صابر هم که تلفنی صحبت کردم استقبال کرد و اون هم با اینکه از بودجه شرکت یه پولی به حساب بهرام بریزیم مخالفتی نداشت چونکه می دونست بالاخره بیشتر این پول قرار بود نصیب فریبا بشه و در عوضش اونهم با دل و جون به ما کس میداد. صابر به اندازه من پیش فریبا نمیومد. زنش بهش اعتماد نداشت و رفت و آمد ها رو کنترل می‌کرد. برخلاف من که از زمان طلاق زنم دیگه خودم رو درگیر زن و گیر دادناش نکردم. بهرحال، بهرام رو صدا کردم تو اتاقم و بهش گفتم که صحبت هایش با همکارش رو شنیدم. به حسابداری زنگ زدم که 20 میلیون تومان از محل تنخواه گردان بریزن به حساب بهرام و بعد بعنوان پاداش حسن انجام کار از محل ردیف مربوطه به تنخواه برگردونن. به بهرام هم گفتم که بعد از ظهر هم مرخصه و میتونه بره سر فرصت خرید کنه. توصیه ام بهش این بود که بهترین هدیه ای که خانمها رو خوشحال میکنه یک تکه طلا مثل گردنبند است و اضافه کردم که بعد هم برای شام زنش رو ببره بیرون. بهرام خوشحال و خندان از اتاق من رفت و چند دقیقه دیگه اومد از من خداحافظی کرد و رفت. تو مکالمه ام با فریبا باهاش قرار گذاشته بودم که ساعت 10 با صابر برم خونه اش. تا قبل از این، بیشتر وقتها اون میومد خونه من امّا فردا نوبت این بود که نظافتچی، یه خانم به اسم سمیرا، بیاد خونه ام رو تمیز کنه و نمیخواستم سمیرا فریبا رو ببینه (آخه هر دو سه هفته یکبار یک سیخی هم به سمیرا می زدم. طفلک فکر می‌کرد من فقط خودش رو میکنم. یه جورایی رو کیر من حس مالکیت داشت.) فریبا و بهرام تو شهرک اکباتان زندگی میکردن. اونجا رفت و آمد اونقدر زیاده کسی متوجه اومدن و رفتن ما نمی شد. بعد از اینکه بهرام اومد شرکت، چند تا طرح و پلان بهش دادم تا برام نقشه بزنه. اینجوری خیالم راحت بود که سرش اونجا گرمه. ساعت نه و ربع صابر رو در خونه اش سوار کردم و 5 دقیقه به 10 رسیدیم جلوی ساختمونی که فریبا و بهرام زندگی می‌کردن. اول به فریبا زنگ زدم که ما رسیدیم و اوکی داد که بریم بالا. تو طبقه ای که اونها بودن 4 واحد بود و نمیتونست در رو باز بگذاره. امّا طبق روال همیشگی، خودش پشت در وایساده بود تا به محض اینکه رسیدیم پشت در خونه اش، در رو باز کنه و ما بی معطلی بریم تو. وقتی رفتیم تو خونه، فریبا سریع در رو بست. با وجود اینکه در این چند سال بارها با فریبا تنها بودم و کارهای زیادی با هم کردیم، امّا هر بار از زیبایی اش شگفت زده میشم. انگار خودش هم میدونست چه تاثیری روی من و صابر میگذره و هر بار با آرایش یا لباسی جدید ما رو مبهوت خودش میکنه. الان هم همینطور بود. فریبا موهاش رو کوتاه و بلوند کرده بود. آرایش ملایمی کرده بود و یک تاپ بندی نیم تنه سکسی، بدون سوتین، با دامن کوتاه فقط چند سانت پایین تر از کونش پوشیده بود. تاپ و دامنش مشکی بود که کنتراست این رنگ مشکی با پوست سفید تنش کنتراست خیلی قشنگی داشت که خیلی سکسی ترش کرده بود. با هر دومون دست داد و روبوسی کرد. وقتی با من روبوسی می‌کرد، دستم رو گذاشتم روی کونش و حس کردم شورت نپوشیده. از قبل برای پذیرایی وسایلی رو روی میز گذاشته بود. نشستیم روی کاناپه. فریبا وسط نشسته بود و من و صابر دو طرفش بودیم. من و صابر هر دو بهش گفتیم که دلمون براش تنگ شده بود. به دسته گلی که توی گلدان روی سکوی اوپن آشپزخانه بود اشاره کردم و پرسیدم “خوب دیشب سالگرد ازدواجتونن خوش گذشت؟”     اولش خوب بود. همونطور که گفته بودی، بهرام برام یه دسته گل آورد و یه کادو هم گرفت. یه گردنبند. سبکه ولی قشنگه. (بعد با دست به گردنبندش اشاره کرد) شام هم رفتیم بیرون. امّا شب خیر سرش میخواست سکس کنه. نمیدونم چی خورده بود که مثلا آبش دیر بیاد امّا انقدر فکرش مشغول بود که با اون دودولش نه آب من اومد نه خودش. هر دو با سر درد خوابیدیم. بوسش کردم گفتم “اشکالی نداره عزیزم. من و صابر الان برای همین اینجاییم تا حسابی حالت رو جا بیاریم.”     آخ اگه شما نبودید که این چند سال من میمردم این هم (اشاره کرد به کسش) تا الان اصلا خشک شده بود. دستم رو گذاشتم لای رونش و رسوندم به کسش. حدسم درست بود. شورت نپوشیده بود و کسش حسابی آب انداخته بود. -الان که حسابی خیس و سر حاله.     از صبح با فکر اینکه شما قراره بیایید همینجوری آبش سرازیر شده. = (صابر:) جووون. پس پاشو بریم تا تنورت یخ نکرده بهش رسیدگی کنیم.     نیمخوایید قبلش چیزی بخورید؟ -من دو سه هفته است کس نکردم. صابر هم میگه چند روزه زنش باهاش قهر کرده و بهش نمیده. هر دو به امید این اومدیم که درد ما رو درمان کنی عزیزم. با این حرف، فریبا بلند شد و دست من و صابر رو گرفت و رفتیم سمت اتاق خواب. در کمتر از یک دقیقه هر سه نفر لخت شدیم. من فریبا رو بغل کردم و باهاش لب تو لب شدم. صابر هم از پشت بهش چسبید و کیرش رو به شکاف کون فریبا میمالید. کیر من در عرض یکی دو دقیقه مثل چوب سفت شده بود و میمالیدمش به شکم فریبا، اونهم دستش رو انداخته بود دور کمر من و نوازش میداد. بوسه رو قطع کردم و گفتم: “بریم روی تخت.” روی تخت که رفتیم، فریبا طاق باز خوابید، من رفتم پایین پاهاش و از هم بازشون کردم. کسش از بس خیس بود برق انداخته بود. سرم رو بردم جلو و مشغول لیسیدن و خوردن کس داغش شدم. صابر هم بیکار نبود، کنار فریبا دراز کشیده بود، لبهاش رو میبوسید، و با پستوناش بازی می‌کرد. بعد از چند دقیقه مشغول مکیدن ممه هاش شد. فریبا رو پستوناش خیلی حساس بود. قبلا چند بار تونسته بودم فقط با مکیدن و لیسیدن ممه هاش ارضاش کنم. الان که هم ممه ها و هم کسش زیر زبون و لای دهن من و صابر بود، به سرعت نور به ارگاسم رسید. از بس هیجانش زیاد بود بجای آه و ناله، فریاد و عربده می کشید طوری که صابر مجبور شد جلوی دهنش رو بگیره که صدامون بیرون نره. تا حالا ندیده بودم فریبا به این سرعت ارضا بشه. خودش همیشه از دیر ارگاسم شدنش شاکی بود. می گفت که بعد از سکس ناموفق دیشب با بهرام، همچنان شهوتش رو حفظ کرده بود و عمدا خودارضایی هم نکرده بود تا امروز ما بریم پیشش. چند دقیقه صبر کردیم تا آروم بشه و نفسش سر جاش بیاد. بعد نوبت من و صابر بود که از خجالت کیرمون در بیاییم. صابر رفت لای پاهای فریبا و کیرش رو آروم فرو کرد تو کسش. من رفتم بالای سرش که با ممه هاش بازی کنم که گفت: “نه کیرت رو بیار برات بخورم.” یه بالش گذاشتم زیر سرش تا بیاد بالاتر، بعد روی سینه اش نشستم طوری که تخمهام روی ممه هاش، و سر کیرم جلوی دهنش بود. دهنش رو باز کرد و مشغول ساک زدن شد برام. البته موقعیتش زیاد خوب نبود ولی گرمای دهنش حسابی به کیرم حال می داد. چند نوبت پوزیشن رو عوض کردیم و من و صابر هم جابجا شدیم. آخرش در حالی که صابر خوابیده بود، فریبا به حالت داگی خم شده بود و براش ساک می زد و من هم از عقب تو کسش تلمبه میزدم. آبم اومد و تو کس داغش خالی کردم. همزمان با من صابر هم تو دهن فریبا خالی کرد. از قبل با فریبا شرط کرده بودیم که هر وقت دو نفره میایم باید آبمون رو قورت بده. که البته اونهم مشکلی با اینکار نداشت و الان هم تا قطره آخر آب صابر رو خورد. تو این فاصله خود فریبا هم دو بار دیگه ارضا شده بود. هر سه تامون از نفس افتاده بودیم. به نوبت رفتیم دستشویی و خودمون رو تر و تمیز کردیم. فریبا رفت برامون شیر موز درست کرد و آورد. واقعا احتیاج داشتیم. بعدش دراز کشیدیم کنار هم. فریبا بین من و صابر بود. من به پهلو دراز کشیده بودم و نرم نرمک با فریبا لب بازی می‌کردم و ممه هاش رو نوازش می کردم. صابر گفت: “به من که خیلی خوش گذشت. تا کی اینجا هستیم؟” پرسیدم مگه کاری داره. گفت: “آره. به زنم گفتم دو سه ساعت میرم جایی کار دارم. الان اگر پیدام نشه میخواد پشت سر هم بهم زنگ بزنه.” بهش گفتم اگر میخواد بره، من باز هم پیش فریبا میمونم. اون هم کمی با فریبا لب بازی کرد و بعد از خداحافظی از ما اسنپ گرفت و رفت. بعد از رفتن صابر، حدود نیم ساعت همچنان با فریبا روی تخت عشق بازی می‌کردم. اول ممه هاش رو مکیدم، بعد هم کسش رو خوردم، امّا نه اونقدری که ارگاسم بشه. فریبا هم کیرم رو مالید و ساک زد جوری که دوباره قد علم کرد. فریبا رو به پهلو خوابوندم از پشت چسبیدم بهش طوری که کیرم بره لای شکاف کونش و سر کیرم رو روی سوراخ کونش گذاشتم. بهش گفتم که هوس کون کردم. قبلا چند بار از کون گاییده بودمش، اوایل مقاومت می‌کرد ولی بعد راه افتاد و دیگه مشکلی نداشت. البته هر بار باید بعد از اینکه روده هاش رو خالی می‌کرد کلی با ژل لوبریکانت یا وازلین حسابی چربش می‌کردم و با انگشت راهش رو باز می‌کردم تا آماده بشه. البته همیشه هم کاندوم استفاده می‌کنیم. وقتی بهش گفتم کون میخوام، گفت آخه ژل و کاندوم ندارم. گفتم من آوردم. علت اینکه فریبا ژل و کاندوم نداشت این بود که بیشتر سکسهایی که من و فریبا داشتیم تو خونه من بود و کمتر پیش میومد که بیام خونه اون. سکسهای فریبا و بهرام هیچوقت جوری نبود که احتیاج به ژل و کاندوم داشته باشه چون بهرام زودارضا بود و سریع کارشون تموم می‌شد. از طرف دیگه فریبا نگران بود که اگر این جور چیزها رو تو خونه داشته باشن و بهرام ببینه، چه بهانه ای میتونه داشته باشه. بهرحال، فریبا پاشد رفت دستشویی تا کونش رو تخلیه کنه. من هم ژل و کاندوم رو از کیفم آوردم. وقتی از دستشویی اومد، اشاره کرد به کسش و گفت “امّا اول باید اینجا رو یه بار دیگه سر حال بیاری.” گفتم: “ای بروی چشم.” کسش هنوز خیس بود امّا نه به اندازه‌ای ساعت اولی که اومده بودیم اونجا. کمی ژل زدم به کیرم و رفتم روی کار. بعد از دو سه تا تلمبه ای که زدم، جوون جوون گفتنهای فریبا شروع شد.     قربون اون کیرت برم که هر بار من رو میکنی به اندازه چند سالی که با بهرام بودم من رو سرحال میاره. -تو از اول باید زن من میشدی. حیف این کس و کونت نیست دست اون مرتیکه داره حروم میشه. از قدیم گفتن سیب سرخ نصیب دست چلاق میشه.     حرف اون رو نزن. بذار عشقمون رو بکنیم. بعد از حدود ده دقیقه که تلمبه زدم، فریبا یه بار دیگه نفس هاش تند شد و با آه و ناله بلند ارگاسم شد. چند دقیقه ای کنارم دراز کشید. نفسش که سر جا اومد کیرم رو تو دستش گرفت، سرش رو بوسید و گفت: “جوون. میبینم که هنوز شق مونده. معلومه که هوس کون کرده.” وقتی گفتم "آره. چه جورم هوس کرده#34;، روی شکم خوابید، البته یه بالش هم زیر شکمش گذاشت تا کونش بیاد بالاتر. بعد گفت: “بیا عزیزم. این کون در اختیارته. از اول عمرم تا حالا، تو تنها کسی هستی که گذاشتم بزنی اون تو. مالک کون من فقط خودتی.” کمی ژل ریختم روی سوراخ کونش و با انگشتم شروع به مالیدنش کردم. بعد انگشت سبابه ام رو آروم فرو کردم تو کونش. آه کشید. کمی نگه داشتم، بعد آروم کشیدم بیرون و دوباره ژل ریختم و باز همون انگشت رو فرو کردم. کمی عقب جلو کردم، انگشتم رو درآوردم باز ژل زدم و این بار دو تا انگشت سبابه و وسط رو به آهستگی با هم فرو کردم. آه بلندی کشید که معلوم بود ناشی از درد همراه با لذته. دو سه دقیقه اینکار رو تکرار کردم، بعد دستم رو درآوردم، کاندوم رو کشیدم سر کیرم. بعد رفتم روش. هم به کونش هم به کاندوم ژل زدم و و سر کیرم رو گذاشتم روی سوراخش. فریبا بلد بود چکار کنه. سوراخش رو شل کرده بود و همزمان با دستاش لپهای کونش رو از هم باز کرد. به آهستگی شروع به فرو کردن کیرم کردم. درد میکشید امّا از جاش تکون نمیخورد تا اینکه کیرم تا آخر فرو رفت. همونطور کیرم رو نگه داشتم چون میدونستم باید صبر کنم تا فریبا به این حجم از فشار به عضله های سوراخ کونش عادت کنه. دو سه دقیقه که گذشت، فریبا خودش گفت “حالا میتونی بزنی.” شروع کردم به تلمبه زدن. خیلی آروم و ملایم اینکار رو می‌کردم. با اینکه معمولا بعد از یک بار که آبم بیاد، دفعه دوم خیلی طول میکشه، با این کون تنگ خیلی سریع به مرحله ارضا رسیدم. فریبا از تند شدن نفسهام فهمید نزدیک شدم. گفت “آره بزن. عشقم. این کون مال خودته. بزن آبت بیاد. خوشم میاد که میتونم به این سرعت آبت رو بیارم.” آهی کشیدم و خوابیدم روش. در همون حال کیرم توی کونش نبض میزد. فریبا هم که نبض زدن کیرم رو حس می‌کردم “جوون جووون” می گفت. چند دقیقه روش موندم. بعد پاشدم. سوراخ کونش باز مونده بود. فریبا همونطور خوابید تا کمی سوراخش جمع بشه. تو این فاصله من رفتم دستشویی. کاندوم رو کندم و کیرم رو شستم. بعد از من فریبا رفت دستشویی. حدود یک ساعت کنار هم دراز کشیدیم. بجز کمی نوازش همدیگه کار خاصّی نمی کردیم. بعد از مدتی که فکر می کنم خوابش برده بود، فریبا سرش رو آورد بالا سمت من و لبم رو بوسید و گفت: “ممنون عزیزم خیلی امروز خوش گذشت.” -به منم خیلی خوش گذشت. باید کاری کنم که بهرام حسابی تو شرکت سرش شلوغ بشه تا بتونیم وقت بیشتری با هم بگذرانیم. نظرت چیه یه روز بریم ویلای لواسون.     عالیه. خیلی دوست دارم برم تو استخر اونجا لخت آب تنی کنم. ساعت رو که نگاه کردم، یک بعد از ظهر بود. با فریبا با هم اتاق رو مرتب کردیم و هر چیزی که میتونست علامت حضور مرد غریبه باشه برداشتیم. حتی سطل آشغالها که حاوی کاندوم و دستمال کاغذی با بوی آب کیر بود رو هم جمع کردم و تو یه کیسه ریختم. تا با خودم ببرم. فریبا اصرار داشت ناهار بمونم امّا ترجیح دادم که برم. امّا باهاش قرار گذاشتم بزودی بریم یک روز ویلای لواسون تا اونجا برام آشپزی هم بکنه. برای خداحافظی بغلش کردم و بوسیدمش. موقع رفتن، دستش رو از روی شلوار گذاشت روی کیرم و گفت: “مواظب این باش. دلم براش تنگ میشه.” وقتی رسیدم خونه، سمیرا هنوز مشغول کار بود. سلام و علیک گرمی باهام کرد. فکر کنم توقع داشت باهاش سکس کنم. امّا من که اصلا جون اینکار رو نداشتم. بهم اخم کرد و از قیافه اش معلوم بود که حدس زده همین الان کس کردم و اومدم خونه. زنگ زدم شرکت ببینم اوضاع چجوریه. بهم گفتن که بهرام کارهایی که بهش سپرده بودم رو تموم کرده و چند دقیقه پیش تحویل داده. طفلک کارش خوبه. امّا در عین حال زن خوب و سکسی هم داره. میخوام چند وقت دیگه برای چند روز برای یه پروژه بفرستمش بره شهرستان و همزمان با فریبا قرار بذارم برای یه عشق و حال دو سه روزه تو لواسون. نوشته: حمید
    • behrooz
      حس بی غیرتی که روشن شد   درود داستانم کاملا واقعی هست، من رامین۳۳ و همسرم رها ۳۱ ساله، منو رها تقریبا۱۰ سال پیش از طریق برنامه وی چت باهم آشنا شدیم و الان یک ساله باهم ازدواج کردیم، اوایل آشنایی من دوس دختر داشتم و نمیذاشتم رها بفهمه و یواش یواش همرو گذاشتم کنار، تو قراره دوم بود که رها رو آوردم خونه و از پشت باهاش سکس داشتم دوبار تو طول یک روز رها ۱۷۰ قدش هست و۶۰ کیلو وزنش وسینه ها ۷۰ هست، تقریبا هفته ای دوبار مییومد پیشم و هر بار تقریبا دوبار از پشت سکس میکردیم تا اینکه بهم گفت ارتجاعی هستم و میتونی از جلو بکنی و این شد شروع سکس کامل ما، چون دختر هات و با معرفتی بود به هیچ وجه نمیتونستم رهاش کنم و برم سراغ یکی دیگه همسایمون بود و هر موقع میخواستم مییومد و بهم میداد و همیشه تمیز و عالی بود، تا اینکه تقریبا ۴ سال پیش کارم افتاد یکی از شهرهای جنوبی کشور و تقریبا ۱۴ روز نمیدیدم و ۷ روزی که برمیگشتم حسابی میکردم هر روز، این ۱۴ روزه خیلی فشار روم بود و اونجا با یه پسری آشنا شدم که گی بود و بات وچون مکان همیشه داشت یه شب در مییون میرفتم و میکردم و از حالت دادنش خوشم مییومد، تو این مدت هم هر روز از رها عکس کس و کونشو میخواستم و میفرستاد تو یکی از شب ها که داشتم یاشار رو میکردم رها زنگ زد و گفت واست عکس فرستادم و ببین، نمیخواستم یاشار ببینه دوباره ز زد گفت چرا ندیدی دیگه مجبور شدم عکس هارو باز کردم و یاشار هم دید و گفت عجب بدنی داره دوس دخترت خیلی حال کردم و آبم زود اومد ازم خواهش کرد که همه عکسارو ببینه منم نشونش دادم دیدم داره جق میزنه حس خوبی داشتم اونشب دیگه کارم شده بود عکس واسه یاشار بزارم بهم بده و منم بکنمش و لذت می‌بردم رها یه شورت توری داشت که با اونم عکس داشت یاشار ازم خواهش کرد که تو سفری که میرم این شورت رو واسش بیارم و از سکسمون هم فیلم بگیرم وبذارم ببینه منم که واسم مهم نبود و خوشم مییومد این کارو انجام دادم و یاشار همیشه شورت رها رو می‌پوشد و واسم ناز میکرد و خوشم مییومد تا اینکه یه شب بهم گفت میشه واسم جق بزنی منم دوس داشتم لمس کنم کیرشو همینجور که داشتم جق میزدم واسش دلم میخواست امتحان کنم دادن رو بهش گفتم میخوای بکنی اونم مثل خر کیف کرد گوشیمو که عکس کص و کون رها رو داشت میدید گذاشت جلوم و شروع کرد لاپایی زدن واقعا دلم میخواست بکنه توم و تجربه کنم حسشون چون خودش و رها وقتی از کون میکردمشون حس عجیبی داشتند، تا خواستم بگم بکنه توش دیدم آبش رو ریخت رو کمرم بهش گفت واسه دفعه بعد واست سوپرایز دارم… شب قرار بود برم پیشش عصرشو مرخصی گرفتم اومدم خوابگاه سریع فول شیو کردم خودمم خالی کردم که امشب باید بدم به رها هم گفتم چندتا عکس از کص و سوراخ کونش بفرسته اونم فرستاد رفتم پیش یاشار گفتم امشب قراره تو منو بکنی گفت نمیتونم و تو هم باید بکنی گفتم باشه اول تو بکن عکس های رها رو که نشونش دادم سیخ کرد یه تف انداخت لاپام که لاپاییی بزنه گفتم بکن توش اینم سوپرایزت دیوانه شده بود وسوراخمو یکساعت لیس میزد و بلاخره آماده کرد و کرد توم نفسم بند اومد تو تلمبه سوم ابشو ریخت تو کونم یکم حس درد داشتم بد نبود، گفت نمیتونم بکنم ولی اگه خواستی یه دوس دارم عربه و فاعل خیلی خوب میکنه بهت معرفی کنم که بکنه قبول کردم و این شد شروع گی بازی های من، خانواده گیر دادند که باید زن بگیری الان که خونه و ماشین و کار داری منم و باید دختر دایی رو بگیری من تقریبا ۶ سال با رها بودم و عاشقش شده بودم ولی دلمم نمی‌خواست ازدواج کنم دیگه راهی نبود یا باید دختر داییم رو میگرفتم یا رها رو، گفتم من یه دختر سراغ دارم خوبه برید واسم خواستگاری معرفی کردم و رفتند تحقیقات رو شروع کردند و پسر خالم که خیلی دختر باز بود رو فرستادند که آمار بگیره مثلا، به پسر خالم گفتم نتیجه هر چی بود باید اول به من بگی قبول کرد و بعداز سه هفته گفت داداش این دختره تا حالا چندتا دوس پسر داشته با پسر خالش هم بوده و اینکه پسر خالش هم خواستگارشه گفتم چجوری فهمیدی گفت با دختر خالش دوس شدم و از اون آمار گرفتم، گفتم چون برادرش میخواتش اینو گفته که مارو دک کنه گفت شاید خلاصه گفتم به خانواده بگو خوب بوده و گفت و عقد کردیمو یکسال پیش عروسی کردیم و منم با دو تا بودم تو جنوب که منتظر عکس و فیلم سکسمون باشند و منو بکنند بهش گفته بودم دوس دخترم هست نمیتونستم که بگم زنم هست، بعد عروسی اصرار از زنم که منم باید بیام جنوب پیش تو خونه اجاره کردم و اومد اینجا ورابطم با این دوتا کمتر شده بود، شب ها با هم فیلم سکس نگاه میکردیم، مشروب می‌خوردیم سکس میکردیم و … یه روز بهم گفت یه رازی رو باید بهت بگم و عذاب وجدان دارم گفتم بگو گفت من قبل از تو دوتا دوس پسر داشتم و اینکه باهاشون سکس هم داشتم گفتم چند مدت باهاشون بودی گفت وحید ۶ ماه و سروش ۱ سال دیدم کیرم سیخ شد توقع اینجور برخوردی رو از من نداشت فکر می‌کرد دعواش میکنم یا هر چیزی وقتی بهش گفتم مشکلی ندارم به شرط اینکه با جزئیات واسم تعریف کنی خوشحال شد و سوپرایز. اولی رو وحید گفت که ۶ ماه باهاش بودم و تقریبا ۷ بار رفتم پیشش و فقد کصشو می‌خورده و لاپایی میزده و ساک هر بار که می‌رفته از صبح تا شب پیشش بوده و چند بار می‌داده بهش و واسش ساک میزده و رفته خارج در مورد سروش هم میگفت بعد از وحید بوده و کیرش خیلی بزرگ نبوده و از پشت بهش می‌داده و از هم دانشگاهیاش بوده و الان زن داره و تقریبا هفته ای دوبار پیشش بوده دقیق مثل من خیلی حشری شده بودم اون شب تا صبح میکردم و لذت می‌بردم و به این فکر بودم که دونفر قبل از من کون زنمو دیدند شورت و شلوارشو پایین کشیدند کصشو خوردند واقعا حس عجیب غریبی بود رها توقع نداشت من اینجوری خوشحال باشم پرسیدم حالا چرا گفتی بعد فهمیدم با دختر خالش دعواش شده ترسیده اون بهم بگه، یک ماهی تو آسمونا بودم و هر شب سکس میکردیم بعد یه ماه یه جرقه اومد به ذهنم که با دختر خالش اوکی بشم و بیشتر بفهمم مخ مریم رو زدم و گفت وحید رها رو اپن کرده و خارج از کشور هست هر موقع میاد رها چند روز پیششه گفتم آخرین روز کی بوده گفت دقیقا یه هفته قبل از عروسیت رها دو شب پیشش بوده آمار گرفتم دیدم اره رها دو روز گفته بوده میرم خونه دوستم و رامین نفهمه هنوز اینو بهم نگفته ولی واقعا دلم میخواد این بار که وحید از خارج اومد بیاد خونمون… در مورد سعید هم گفت که یکی از اقوام دورشون هست و همچنین اینکه داداش مریم هم سه بار وقتی رها اپن بوده کرده رها رو و میخواسته رها رو بگیره که تو اومدی البته همه این هارو با مدرک بهم ثابت کرد عکس وحید و رها رو نشونم داد سعید رو که چندبار از نزدیک دیدم و پسر خاله خانمم هم که همیشه میبینمش و واقعا خوشحالم نوشته: رامین
    • mame85
      خانومش رومبل داگی شده اونم تادسته میکنه تو کونش فاقد صدا . تایم: 01:05 - حجم: 11 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • mame85
      دوست دخترشو برده توجنگل توماشین میکنتش لامصب موقع ارضا شدن جیغ میکشه . تایم: 00:45 - حجم: 9 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18