رفتن به مطلب

behrooz

ارسال‌های توصیه شده

     زنداداش × داستان سکسی × سکس زنداداش × داستان زنداداش ×

نجیب زاده ای که به دست من خراب شد - 1

بارها این داستان رو نوشتم و پاک کردم ولی این روزها اتفاقی افتاد که دیگه وقت نوشتنش شد ،
این قسمت مربوط به شش الی هفت سال پیشه و ممکنه در روزها و جزئیات اشتباه کنم ولی اصل قضیه رو نه ،
دوازده سالم بود که داداش بزرگم از ی خانواده که سطح فرهنگیشون از ما بالاتر بود دختری به نام سحر گرفت ،
تمام فامیل از ادب و شعور و معرفت این دختر انگشت به دهن مونده بودن و من به شخصه درس زندگی ازش یاد گرفتم ،
زمان گذشت و چهارده سال بعد وقتی من بیست و پنج ساله بودم وابستگی زیادی به دختر و پسرش داشتم و از اونجایی که داداشم توی شهرهای دیگه کار میکرد بارها و بارها شب رو خونشون میخوابیدم ،
معمولاً دو سه شبی یک بار برادرزاده هام با گوشی سحر تماس می‌گرفتن تا با ماشین بابام سراغشون برم و به پارک ببرمشون ،
اون روزها من بیست و پنج سالم بود و سحر سی و پنج و سارا دخترش دوازده ساله و پارسا پسرش مهد کودک می‌رفت ،
اسم من بابک و اسم داداشم احسان هست ،
سحر یک داداش داشت که قبل از ازدواجش فوت کرده بود و گاهی قسمش رو میخورد ،
شنیدم که احسان اومده و برای شام خانواده رو دعوت کرده منم که عصر با دوستام بیرون بودم دیرتر رفتم و شامم رو تنها خوردم و به جمع پیوستم ،
سحر به یمن وجود احسان بهترین لباس و غلیظ ترین آرایشش رو کرده بود و روی کاناپه بازوی احسان رو گرفته بود و شاد و خرم صحبت میکرد ،
من روی تک نفره نزدیک سحر نشسته بودم که متوجه این صحنه شدم و بدون اینکه حرفمو مزمزه کنم وقتی سحر نگاهم کرد چیزی گفتم که کسی بجز سحر نشنید ،
با نیت خندونش گفتم میبینم که شوهرت اومده و خوشگل کردی و خوشحالی و کسی رو تحویل نمی‌گیری!
به یکباره اونقدری صورت سحر دگرگون شد که نتونست جوابمو بده و برای چند لحظه توی لاک خودش رفت ،
من که متوجه این موضوع شدم نتونستم حتی از دلش در بیارم ،
دو یا سه شب بعد بود که پارسا و سارا باهام تماس گرفتن و ازم خواستن برم سراغشون ،
ماشین رو از بابام گرفتم و ساعت ده شب بود رسیدم جلوی آپارتمان و سه تایی پایین اومدن و بردمشون پارک ،
متوجه آروم بودن سحر شدم ولی جرأت پرسیدن نداشتم تا اینکه بچه ها رفتن سراغ ماشین بازی و منو سحر روی صندلی پارک تنها شدیم و اومدم حال سحر رو بپرسم که عین آتشفشان فوران کرد ،
در تمام تایمی که صحبت میکرد مثل ابر بهاری گریه میکرد ،
_اون شبی که اون حرف رو زدی دوست داشتم بمیرم ، به روح داداشم از روزی که وارد این خانواده شدم هیچکدومتون برام با خانواده خودم فرقی نداره ، من اونشب خیر سرم گفتم زشته با لباس همیشگی جلوی خانوادم باشم و ی کم آرایش کردم و خوشحالیم برای این بود که همه دور هم جمع شدیم ،بابک من پیش همه فامیل میگم بابک داداش کوچیک منه و صاحب جونمه و وقتی دیر به دیر میای پیش بچه ها من بیشتر از اونا دلتنگت میشم ، وقتی شب میمونی خونمون اونشب میدونم که بی کس و کار نیستم و پشتم بهت گرمه ،
باز هم سحر و باز هم برگی از درس زندگی ،
اونشب بجای اینکه من معذرت خواهی کنم اون منو بوسید و معذرت خواهی کرد و من مثل مترسک نگاهش میکردم و جسارت پاک کردن اشکهاش و معذرت خواهی و یا بوسیدنش رو نداشتم و فقط گفتم که منظوری نداشتم ،
اون شب حالم خراب تر از اونی بود که بتونم به خونشون برم ولی حاکم سحر بود و حکم کرد که بمونم ،
سرگرم بچه ها بودم که سحر دوش گرفت و خوابید و منم یک ساعت بعد کنار پارسا خوابم برد ،
صبح با صدای پارسا بیدار شدم که خواب آلود بود و سحر میخواست به مهدکودک بفرستش ،
نگاه سحر که کردم متوجه تغییر خاصی نشدم و توی آشپزخونه سارا رو دیدم که لقمه توی کیفش میذاشت ،
چشمهامو بستم که صدای سحر رو شنیدم که گفت داداش بابک نمیخواد بیدار بشه ؟
چشممو که باز کردم ساعت ده شده بود و من هنوز خواب بودم ،
پتو رو کنار زدم و صبح بخیر گفتم و سرمو بالا گرفتم که دیدم سحر لباس بیرون پوشیده و آرایش کرده ،
توجهی نکردم و بلند شدم رفتم دستشویی و برگشتم سر میز صبحونه ،
کنار هم صبحونه خوردیم و من چای دومم رو میخوردم و آماده رفتن میشدم که پرسیدم سحر هر جایی میری من می‌رسونمت ،
سحر خنده مرموزی کرد و گفت نه بابک جان جایی نمیرم ،
گیج شدم و پیش خودم گفتم نکنه با کسی قرار داره ولی با شناختی که ازش داشتم گفتم پس کسی میخواد بیاد ؟
سحر شروع به خندیدن کرد و گفت نه عزیزم ، اگه برای لباس و آرایشم میگی دلیلش اینه که من ی داداش کوچیک دارم که دوست داره پیشش شیک بپوشم و آرایش کنم و شاد باشم ،
تازه داستان دیشب یادم افتاد و با شرمندگی گفتم سحر این چه کاریه من هرگز راضی به آزار تو نیستم ،آخه این چه کاریه ؟
سحر صورتش رو بین دستاش گذاشت و با عشوه گری گفت اتفاقاً داداش کوچیکم درس بزرگی بهم داد و ی خانم بهتره حتی جلوی داداشش شیک بپوشه و خوشگل باشه ،
گفتم سحر شرمنده بخدا من همچین منظوری نداشتم ،
سحر از روبروم بلند شد و اومد کنارم و ی بوسه آبدار از لپم گرفت و گفت تو فقط دستور بده ،
همون لحظه بود که به خودم گفتم ببین سحر چقدر برات ارزش قائله پس تو هم کمی بیشتر بهش توجه کن و این غرور لعنتیت رو کنار بزار ،
ته دلم میدونستم که هیچ زنی توی زندگیم برام با ارزش تر از سحر نیست ولی نمیدونستم تا چه حد،
بلند شدم و دنبال کلماتی برای خداحافظی بودم که اینجوری گفتم عزیز داداش کاری باهام نداری ؟
سحر نگاهم کرد و لبخند عمیقی زد و پر از احساسات شد و نزدیک شد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت آبجی به فدات برو بسلامت ،
نگاهش کردم و نگاهم کرد نفسم بالا نمیومد و بلاخره دل به دریا زدم خیلی آروم دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بغلش کردم و همراه با همه قربون صدقه ای که سحر رفت طی چند ثانیه‌ای که بغلش کردم گفتم ببخشید ،
شاید اولین بارم بود که یک خانم غیر از مادرم رو بدون نیت بدی بغل میکردم و نمیدونستم کار درست یا اشتباهی کردم ،
میخواستم که مثل همیشه عادی باشم ولی درست شب همون روز بود که این بار خود سحر تماس گرفت و با کلی حال و احوال پرسی صمیمانه گفت نظرت چیه شام رو ببریم بیرون بخوریم ،
منم تحت فرمان شب رو زود رفتم سراغشون که بچه ها وسایل سبک رو پایین آورده بودن و گفتن که مامان خواسته که بری قابلمه رو بیاری ،
بچه ها کنار ماشین موندن و من رفتم بالا و وقتی رسیدم سحر پشت در ایستاده بود و با اون چهره زیبا و جذاب و آرایش ملایم و بوی عطرش با ناز و عشوه بغلش رو باز کرد و گفت داداش گلم چطوره ؟
آمادگیش رو نداشتم و یک جورایی سورپرایز شدم ولی زود خوشحال شدم و منم دستم رو باز کردم و گفتم خوبم آبجی ،
سحر که ی نفر براش خیلی عزیز شده بود به هنگام بغل کردن بوسه ای گرفت و در برگشت هم بوسه ای دیگه ،
تمام مسیر رفت و برگشت گفتیم و خندیدیم ولی یک سوال برام پیش اومده بود که سحر چرا برای بغل کردن و بوسیدنم منو بالا کشوند و بچه ها رو پایین فرستاد و اگه نیتی که حدس میزدم داشته باشه باید چکار کنم ؟که درست موقع برگشت وقتی پارسا اسرار بر موندم داشت و من خجالت می‌کشیدم که امشب رو باز خوبمونم سحر با بوسه ای عمیق تر از قبلی ها جلوی بچه ها منو هم راضی کرد و هم از اون توهم بیرون کشید ،
باز خوابیدیم و باز صبح تنها شدیم و باز سحر با لباس و آرایشی که دوست داشت سر میز نشستیم و صمیمانه صحبت می کردیم و باز وقت رفتن شد که دور از انتظار نبود وقتی گفتم آبجی من برم ، هنوز روی صندلی بودم که اومد کنارم و دستش رو روی سرم گذاشت و با نوازش موهام خم شد و گفت داداش آبگوشت کار گذاشتم اگه بمونی بچه ها هم خوشحال میشن ،
گفتم باید برم شاید بابا با ماشینش کاری داشته باشه ،
سحر باز با بوسه ای اصرار کرد که منم با بابام هماهنگ شدم و موندم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم تا اینکه سحر کار آشپزخونه ای که داشت تموم شد و به سمتم اومد ،
همین که صداش رو شنیدم نشستم و اونم کنارم نشست ،
با هم صحبت میکردیم که بحث ارتباط جدیدمون افتاد و من گفتم آبجی من راضی نیستم که بخاطر من لباس های سنگین(غیر راحتی ) بپوشی و آرایش کنی ،
سحر با مهربونی دستمو بین دستاش گرفت و گفت داداش من آرایش رو برای دل خودم هم انجام میدم ولی باشه لباس راحت تری میپوشم ولی فقط بخاطر دل داداش گلم ،
منم نگاهش کردم و برای تشکر دست دیگم رو بردم و روی دستاش گذاشتم و گفتم مرسی ،
چشمای سحر به من خیره مونده بود و با ذوق نگاهم میکرد و با لبخند گفت خودمونیم داداشم داره محبت کردن یاد میگیره ،
از اونجایی که همیشه توی فامیل معذب بودم از حرفش خندم گرفت و گفتم معلمی که تو باشی به سنگ هم محبت یاد میدی ،
سحر از حرفم ذوق کرد و مثل بچه ها نگاهم کرد و قربون صدقم رفت و نتونست جلوی احساساتش رو بگیره و دستام رو رها کرد و ازم بغل خواست ،
با شرمندگی سر جام ایستاده بودم و گفتم آبجی خجالتم نده ،
سحر مصمم‌تر گفت اینقدر بغلت میکنم که خجالت کشیدن از یادت بره ،
سحر طلب کرده بود و من هم جلو رفتم و چند ثانیه توی بغل هم بودیم و بوی تنش رو استشمام میکردم و حرف میزدیم که گوشی سحر زنگ خورد و رفت سراغش و با طرز صحبت کردنش فهمیدم که احسانه که سحر ازش مژدگونی خواست و وقتی سورپرایزش وجود من بود خندم گرفت که منم گفتم سلام برسون و وقتی احسان بهش گفت سلام برسون گفت چشم بجای تو هم میبوسمش ،
هرگز به اینجای قضیه فکر نکرده بودم و این ارتباط توی خانواده از من بعید بود و فهمیدم من نمیتونم جلوی بقیه همچین رفتاری کنم و فقط و فقط با سحر بود که میشد این رابطه رو داشت و بقیه فکر بد نکنن ،
خودمو گم کرده بودم و هر از گاهی فکرای سو استفاده به سرم میزد که میدونستم با سحر شدنی نیست ،
بلند شدم و به دستشویی رفتم و وقتی برگشتم سحر توی آشپزخونه بود و نگاهی به غذاش مینداخت که پرسیدم کمک نمیخوای ؟
سحر با لبخند گفت نه فقط احسان گفت بجای اون ببوسمت حالا خودت میای یا من بیام ؟
خندیدم و گفتم آجی بوس بارونم کردی ؟!
سحر زبونش رو بیرون آورد تا بدونم داره شوخی میکنه و گفت تقصیر من نیست داداشت خواست ،
میخواستم بیخیالش کنم که به سمتم حرکت کرد و من سوتی دادم و حالت بغل کردن گرفتم و سحر متوجه سوتیم شد و با خنده گفت ای جانم من از داداشم بوسه خواستم و داداشم بهم بغل میده ،
سحر خودشو بغلم انداخت و من فوراً گفتم ببخشید حواسم نبود ،
سحر گفت اتفاقاً خیلی کار بجایی کردی و اگه طلب کردن رو یاد بگیری خیلی بهتره تا طلب دادم ،
سحر خودش رو به سینم فشار میداد و هنوز طلبش رو نگرفته بود که گفتم در تمام عمرم به اندازه این دو روز محبت ندیدم و محبت نکردم ،
سحر سرشو بالا گرفت و لبخند زنان گفت باز سوتی دادی ،
با تعجب گفتم کی و کجا؟
سحر گفت محبت دیدی ولی محبت نکردی ،
وقتی متوجه شدم گفتم اهان خب الان این محبت نیست ؟!
سحر گفت نه محبت اینه که از بیرون بیای بگی آبجی بیا بغلم یا آبجی ی بوسه بده میخوام برم یا آبجی خسته شدی بزار ببوسمت خستگیت بره یا مثلاً آبجی حوصلم سر میره بیا بغلم با هم حرف بزنیم ،
حتی از شنیدن این جمله هایی که برای سحر عادی بود تحریک میشدم ولی همون لحظه ازم خواست اولین بوسه رو ازش بگیرم و وقتی موهاش رو کنار زد و صورتش رو به بالا داد تا نزدیک لبام بشه آتشی در دلم افتاد که نگو ،
در عذاب بودم و از طرفی خوشحال ولی تلاش می کردم بابک سابق نباشم و برای سحر برادر باشم ،
به خودم قول دادم به نفسم غلبه کنم و با این حال قبل از ورود به خونش شلوارمو مرتب میکردم یا زود به زود میرفتم دستشویی تا خودمو مرتب کنم و موفق شده بودم ،
بغل کردن و بوسیدن مون رو خانواده دیدن و مشکلی پیش نیومد و این موضوع کمک میکرد برای محبت ورزیدن بیشتر مانعی نداشته باشم ،
ولی ذات و فطرت من با شهوت سرشته بود و اگر چه ظاهر قضیه خوب بود ولی در اوج رد و بدل محبت ها هورمون مردانه فوران میکرد و کیرم از ترشحات چرب و خیس میشد ،
شبی که طبق معمول سحر بعد از دوش گرفتن به رختخواب رفت و یک ساعت بعد همه خواب بودن همراه با عذاب وجدان هوس دیدن سحر کردم و تا پشت در اتاقش رفتم و از لای دری که باز بود پاهای عریانش رو که یکی خم بود و یکی صاف رو دیدم ،
همون لحظه با تپش قلبی که گرفته بودم میخواستم برگردم ولی با حالت پاهاش میتونستم بفهمم که سحر به پهلو افتاده و پشت به در خوابیده ،
به اندازه‌ کافی در باز بود تا سرمو داخل ببرم و رفته رفته جلو رفتم هر ثانیه چیز جدیدی میدیدم ،
سحر همیشه از طبع گرم بدنش می‌نالید و حالا با دیدنش توی رختخواب با شلوارک و تاپ کوتاه میفهمیدم که سحر چقدر از گرما بیزاره ،
به رختخواب برگشتم مو به مو چیزی رو که دیده بودم رو دوباره بهتر از دیدن تجسم میکردم و وقتی به این فکر میکردم که با توجه به شلوارکی که توی لمبراش جمع شده بود حتماً شورت زیرش نبود و اگه شورت نداشت حتماً زیر تاپ نازکش هم سوتین نداشت ،
خودم رو توی همون پوزیشن تصور میکردم که بغلش کنم ولی مگه میشد ؟
یک لحظه فکر کردم که ازش بخوام ولی معلوم بود که شدنی نیست و در همین فکر بودم که به خودم گفتم عاقل باش و این راهش نیست ،
بارها دیده بودم که صبح سحر برای فرستادن بچه ها مانتویی روی لباس خوابش می‌پوشید و بعد فرستادن بچه ها به اتاق خواب برمیگشت و همین فکر باعث شد چیزی به ذهنم برسه ،
تایم بیداری سحر معمولاً ده به بعد بود و من گوشیم رو روی ساعت نه گذاشتم و در حالت ویبره زیر بالشتم گذاشتم ،
اون صحنه ای رو که حدس میزدم صبح زود دیدم و خودمو به خواب زدم و ساعت نه بیدار شدم ،
خیلی آروم خودمو به دستشویی رسوندم و صورتمو شستم و برگشتم ،
همه چیز همونجوری بود که میخواستم بجز ضربان قلبم ،
یک دقیقه ای پشت در فکر کردم و بالاخره در رو آروم باز کردم ،
اینبار سحر با همون لباسها و همون پوزیشن به سمت من خوابیده بود و هر لحظه ممکن بود چشمش رو باز کنه ،
تندی خودمو به تختخواب رسوندم و قبل از باز شدن چشماش روی تختخواب نشستم و همزمان دستم رو توی موهاش گذاشتم و بوسه ای به لپش زدم و با صدایی که نازک کرده بودم گفتم آبجی من چقدر خواب آلوده؟
همین که سحر چشماش باز شد صورت منو بالای صورتش دید و لبخندی کوتاه زد و به یاد پوشش افتاد و تندی جابجا شد و ملحفه تشک رو روی خودش کشید و با صورتی که معلوم بود جا خورده گفت داداش کی اومدی داخل!؟مگه ساعت چنده ؟!
صورت شاد و ناشاد کردم و گفتم چرا ؟ترسوندمت؟!
سحر که دید چیز خاصی ندیدم گفت نه فقط کاشکی صدام میزدی ،
با همون قیافه ناراحت گفتم چرا ؟! ناراحت شدی بوست کردم یا اینکه اومدم داخل اتاقت ناراحت شدی ؟!
سحر که ناراحتیم رو دید گفت نه عزیزم فقط اینکه پوششم مناسب نبود خجالت کشیدم ،
لبخند زدم و گفتم آبجی مگه پوششت چش بود ؟!
سحر ی کم گیج شد که من چرا متوجه نمیشم و بیخیال توضیح دادن شد و گفت هیچی ،
دوباره دستمو توی موهاش بردم و با تعجب گفتم یعنی واقعاً ناراحت شدی ؟آخه مگه برای من فرقی میکنه آبجیم چی تنش باشه ؟ اتفاقاً با لباس راحتی خیلی خوشگل تر میشی ،
سحر نمیخواست بیشتر از این کشش بده ولی من بیخیال نشدم و گفتم چی شده که کسی که درس عشق و محبت یاد همه میداد الان خودشو برای داداشش میگیره ؟!
سحر از اینکه من انقدر ساده بودم که متوجه منظورش نشدم خندش گرفته بود و گفت نه داداش برای خودم نمیگم ولی شاید برای کسی مثل احسان سخت باشه دیدن همچین صحنه‌ای ،
گفتم یعنی حسودیش میشه ؟
جفتمون خندیدیم و سحر گفت نه شاید راضی نباشه زنش با برادرش توی این وضعیت کنار هم باشن ،
باز خودمو به نفهمیدن زدم و گفتم اونوقت نظر خودت هم همینه ؟!
سحر دگرگون شد و نمیدونست چی بگه و چجوری بگه که توپ رو توی زمین من انداخت و با از خودگذشتگی گفت باید ببینم داداشم چی میگه ؟
لبخند زدم و گفتم داداش براش فرقی نداره چیزی تن آبجیش باشه یا نه و فقط میخواد که آبجیش راحت باشه و بغل داداشش باشه ،
سحر با ظرفیتی که داشت لبخند زد و گفت باشه ،
همونجا خم شدم تا بوسش کنم که سحر هم دستش رو از زیر ملحفه بیرون آورد تا در جوابم نوازشم کنه ،
منم خودمو ی خورده لیز دادم و دستم رو پشت کمرش حلقه کردم و صورتم رو روی صورتش گذاشتم ،
دو سه ثانیه نگذشته بود که سحر گفت پاشیم بریم صبحونه بخوریم ،
بازوی گوشتیش درست بالای سرم بود و همزمان که گفتم آره بریم صورتم رو بالا گرفتم و بازوش رو بوسیدم و بلند شدم روی تختخواب نشستم ،
سحر انتظار داشت که برم بیرون و وقتی دید نمیرم گفت داداش میخوام لباس عوض کنم ،
نگاهش کردم و گفتم مگه لباسات چشه؟!
سحر لبخندش رو حفظ کرد و گفت اینا لباس خوابمن میخوام لباس خونگیم رو بپوشم ،
گفتم اگه من خونه نبودم هم همین کار رو میکردی ؟
سحر گفت خب نمیتونم جلوی تو با این لباسا باشم ،
چهرم رو ناراحت نشون دادمو و گفتم روزی که به من گفتی داداش قرار شد باهام راحت باشی و اگه قراره وجود من آزارت بده دیگه هرگز منو نمیبینی ،
سحر خنده ای از سر کلافگی زد و گفت چه ربطی داره ؟!
با اعتماد به نفس دستم رو به ملافه رسوندم و با کشیدنش گفتم من نمیدونم آبجی باید با من راحت تر از همه باشه ،
سحر رو با کارام دیوونه کرده بودم و بدجوری گیر افتاده بود و راضی به ناراحت کردن من نبود و از طرفی با اون پوشش که برجستگی هاش پیدا بود نمی تونست جلوی من باشه ،
وقتی از روی سحر ملحفه رو کنار زدم مجبورن زود بلند شد و مانتوش رو توی دستش گرفت و از اتاق بیرون زد ،
میدونستم به اتاق برمیگرده و من روی تختخواب موندم و خودمو سرگرم موبایل کردم ،
سحر به اتاق برگشت و بعد از خشک کردن صورتش رژ و پنکیک زد و من که زیر چشمی مانتو رو توی تنش دیدم نقشه بعدی رو کشیدم ،
چند دقیقه بعد از بیرون رفتنش منو صدا زد تا با هم صبحونه بخوریم و وقتی روی صندلی نشستم قبل از نشستن سحر خودمو متوجه مانتوی سحر کردم و گفتم آجی بیا ،
سحر که نمیدونست باید کجا بیاد نزدیک اومد و دستش رو روی دستم که دراز کرده بودم گذاشت و دیگه خودم هدایتش کردم تا جلوی خودم ،
دستش رو رها کردم و دستام رو به پایین ترین دکمه مانتوش رسوندم و گفتم مگه داداش نگفت دوست داره آجیش جلوش راحت باشه ؟
سحر گفت داداش اینجوری راحت ترم ،
گفتم ولی من ناراحتم ،
سحر زود تسلیم شد و گفت امان از دست تو داداش ،
سحر دکمه های بالاتر رو خودش باز کرد و هر دو کمک دادیم تا مانتو از روی شونه هاش بیوفته ،

سحر بلافاصله دستاش رو به تاپش رسوند تا شکمش رو بپوشونه و من که متوجه این حرکتش شدم لبخند زدم و گفتم بیا ،
سحر نزدیک بود و نزدیکتر اومد که دست از پهلو هاش گرفتم و بوسه ای از روی تاپ به شکمش زدم و گفتم این شکم دوتا برادر زاده خوشگل به من داده نمیخواد مخفیش کنی بزار نفس بکشه ،
سحر مشخص بود به زور میخنده و هنوز نتونسته به این حالت عادت کنه و وقتی تاپ سفیدش رو پایین می کشید نوک سینه هاش بیشتر نمایان میشد و وقتی به سمت صندلی قدم برداشت لمبراش از زیر شلوارک مثل ژله بالا و پایین میشد ،
سعی کردم با حرفهای روزمره وضعیتمون رو عادی جلوه بدم تا اینکه وقت خداحافظی رسید که توی همون آشپزخونه بلند شدم و ایستادم و نزدیک صندلی سحر بودم که گفتم نمیخوای به داداش بغل بدی ؟
سحر پا شد و با اشتیاق خودش رو توی بغلم جا داد ،
چند ثانیه بغلم بود که گفتم دیگه هیچوقت نمیخوام پیش من معذب باشی ،
سحر گفت باشه داداشی ،
باید جواب سوال اصلیم رو همین الان میگرفتم که گفتم حتی پیش بچه ها و پیش احسان ،
سحر دستاش رو دور کمرم محکم تر کرد و گفت داداش من باهات راحتم ولی نمیتونم جلوی بقیه اینجوری جلوت باشم ،
این بهترین جوابی بود که میخواستم بشنوم و سحر میخواست حرفشو تکمیل کنه که گفت ی کم منو درک کن ،شاید بقیه مثل ما فکر نکنن ،
منم دستام رو پشت شونه هاش به گرمی کشیدم و گفتم باشه اگه تو میدونی اشتباهه من حرفی ندارم همین که خودمون کنار هم راحتیم من راضیم ،
سحر خوشحال شد و گفت مرسی که درک میکنی و منم روی سرش رو بوسه ای زدم و همین که متوجه بوسیدنم شد صورتش رو بالا آورد تا صورتم رو ببوسه و باز همو با احساسی صمیمی تر بوسیدیم و همو رها کردیم ،
قبل از دور شدن دستم رو روی شکمش گذاشتم و با لبخند گفتم بزار هوا بخوره ،
سحر خندید و گفت باشه ،
تمام روز رو فکر میکردم و به یاد آوردم که امروز سه شنبه هستش و برای پیش بردن کارم خیلی وقت ندارم و هرجوری شده امشب باید خودمو به خونه سحر برسونم ،
هر چند برای رفتن به خونشون دلیل نمیخواستم ولی شب که بیرون رفته بودم با سحر تماس گرفتم و حالشو پرسیدم که دعوتم کرد که برم خونشون ولی بهونه آوردم و ازش خواستم گوشی رو دست بچه ها بده و بهونه گیری بچه ها بهونه خوبی بود تا قول اومدن بدم ،
ساعت ده بود رسیدم و بغل از همه گرفتم پارسا و سارا رو بردم و توی محله چرخوندم و یکی دو ساعت بعد که اومدم سحر دوش گرفته بود و لباس خواب پوشیده بود و مانتو سرشون پوشیده بود و همین که از کنارم میگذشت دستش رو گرفتم و با لبخند مرموزی گفتم لباس خواب تنته ؟
سحر اولش جا خورد ولی فوراً لبخند زد گفت آره ،
گفتم خیلی مشتاقم ببینمت ،
سحر آروم خندید و گفت فردا میبینی ،
گفتم شاید هم شب برای بوس و بغل قبل از خواب اومدم دیدنت ،
سحر ابرو بالا انداخت و گفت واقعاً ؟
گفتم اشکالی داره ؟
سحر در حالی گفت نه که معلوم بود هنوز نتونسته با این موضوع کنار بیاد ،
پارسا چون عصر رو میخوابید دیرتر از بقیه خوابید و بلافاصله آروم در اتاق خواب سحر رو باز کردم که سحر طاق‌باز شد و چشماش رو با لبخندی باز کرد ،
نگاهش کردم و قبل از اینکه بخواد بشینه خودمو به حالت نیم نشسته و نیم دراز کشیده روی تخت خوابش انداختم و برای بوسیدنش روی سرش خیمه زدم ،
چقدر دلم این زن رو میخواست و هر کسی به غیر از سحر بود این رو از نگاهم میخوند ،
سحر و من خیلی کوتاه همو بوسیدیم و حرفی نبود که بزنیم تا اینکه لب‌‌ زیریم رو مثل بچه ها آویزون کردم و گفتم آبجی بغل میخوام ،
سحر مهربون گفت آبجی به فدات بیا بغلم ،
خودمو روی تختخواب کشوندم و سرم رو بالاتر سر سحر روی بالشت گذاشتم و دستامون رو روی بدن هم انداختیم ،
چند بوسه ای از پیشونیش گرفتم و بدون هیچ حرفی سکوت کردم ،
سحر یک دقیقه ای صبر کرد و بالاخره گفت داداشی نمیخوای بری بخوابی ؟
گفتم آبجی نمیخوام رهات کنم دلم میخواد چند لحظه توی بغلت چشمام رو ببندم ،
سحر گفت ولی الان خوابت میگیره ؟!
گفتم چه اشکالی داره بغل آبجیم بخوابم ؟
سحر ی خورده سرشو عقب کشید و با نگاهی به چشمام خیره شد و گفت ولی داداش نمیشه ،
گفتم اگه بخاطر بچه ها میگی صبح قبل از اینکه بیدار بشن میرم توی رختخواب خودم ،
سحر ناراحت و نگران گفت داداش بخدا بچه ها ببینن زشت میشه ،
گفتم باشه ی کم میمونم و میرم ولی در عوضش صبح که بچه ها نیستن میام و ی دل سیر بغلت میکنم ،
سحر راهی جز قبول حرفم ندید و در سکوت سرشو روی سینم گذاشت ،
وقتی صبح با صدای بچه ها منم از خواب بیدار شدم و بعد از دستشویی سر میز صبحونه نشستم بجز تعجب بچه ها متوجه نگاه نگران و درهم سحر شدم ،
به محض اینکه بچه ها از خونه بیرون رفتن با لبخند از سر میز بلند شدم که از چهره سحر ناراحتی رو خوندم و وقتی به پیشوازش رفتم و بغلش کردم سحر گفت داداش میخوام باهات حرف بزنم ،
بوسش کردم و گفتم منم میخوام پس زود بریم اتاق ،
سحر گفت نه نمیخواد ، اجازه بده قبلش دست و صورتم رو بشورم ،
قابل حدس بود که تندروی کردم و سحر در عذابه ،
روی کاناپه نشستم و منتظر سحر شدم ،
با اینکه قرار بود منکر این نوع رابطمون بشه ولی قبل از اینکه برای صحبت کردن بیاد ی کوچولو آرایش کرد و اومد که کنارم بشینه که دستاش رو گرفتم و روبروی خودم نگهش داشتم و وسط پاهام کشوندمش و دستام رو دور بدنش قفل کردم و گفتم آبجی چی میخوای بگی ؟
سحر شروع کرد به مقدمه چینی تا منو نرنجونه و بالاخره گفت ببین داداش من ی زن متاهلم و شریک زندگی دارم و درسته که تو داداشمی ولی باید از احسان اجازه بگیرم و ببینم اون راضیه که تا این حد باهات قاطی باشم ،
با خوشرویی گفتم خوبه ، پس همین الان تماس بگیر ،
سحر از سادگی که به خرج دادم خندش گرفت و با لبخند گفت که نه اجازه بده امشب که اومد باهاش صحبت کنم ،
با ناراحتی گفتم یعنی الان نمیتونم کنارت باشم ؟
سحر لبخند زنان گفت چقدر عجولی ؟!حالا بزار صحبت کنم ،
با رضایت گفتم باشه پس اجازه بگیر که همیشه منو تو کنار هم بخوابیم ،
سحر میدونست جواب احسان چیه و با نگرانی گفت ولی اگه قبول نکرد ناراحت نشی ؟
گفتم مگه ممکنه که قبول نکنه ؟!
سحر گفت ممکنه ،
گفتم امکان نداره و اگه احسان نخواد قبول کنه آجی رضایتش رو میگیره و اگه باز اجازه نده جفتمون باهاش قهر میکنیم ،
سحر فکر نمیکرد همچین انتظاری ازش داشته باشم و با کلافگی گفت داداش باید ی کم احسان رو هم درک کنیم ،آخه ،
گفتم آبجی نیاز نیست خودتو نگران کنی بهت قول میدم که احسان درک میکنه ،
سحر که از عقلم ناامید شده بود به فکر رفت و من به سمت خودم کشوندمش و با فشار دستام روی پام نشست و دستش رو روی شونه‌م گذاشت ،
سینه سحر بهم چسبیده بود و صورتش کنار صورتم بود و برای بوسیدن مکرر آماده بود و وقتی دید بیخیال رها کردنش نمیشم وزن بیشتری روی پام انداخت و با بوسه های پشت سر هم گفتم آجی نیاز نیست نگران باشی چون از شنبه دیگه آبجی و داداش مانعی برای جدایی ندارن و یک لحظه تنهات نمیزارم،
سحر نیشخندی زد و بیشتر به فکر رفت ،
شنبه صبح رسید و همین که آشوبی نشده بود نشانگر خوبی بود ،
از رفتن سارا به مدرسه تا اومدن پارسا فقط دو ساعت وقت بود و از سر کوچه سارا رو دیدم که سوار سرویس شد و همون لحظه با سحر تماس گرفتم و بدون حاشیه گفتم نزدیک خونه‌م ،
با باز شدن در واحدشون داخل رفتم و سحر رو به آغوش کشیدم و رها نکردم و ازش خواستم واکنش احسان رو بهم بگه ،
سحر در حالتی که از ته دل نگران بود و میدونست امروز رو ثانیه شماری کردم ازم وقت خواست تا بشینیم تا صحبت کنیم ،
کنارش روی کاناپه نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم و آنچنان خوشحال بودم که فهمید منتظر خبرهای خوبم و پشت سر هم میگفتم خب تعریف کن ؟
سحر چندین ثانیه مکث کرده بود و بالاخره جوابی که منتظرش بودم و آرزوش رو داشتم رو با شرمندگی گفت،
سحر موهاش رو از روی صورتش کنار زد و توی چشمام خیره شد و گفت نتونستم بگم ،
با ناراحتی گفتم نگفتی ؟!
گفت آره ، نتونستم بگم چون میدونستم جوابش منفیه و شاید هم از هر دوتامون ناراحت میشد ،
اونقدری با ناراحتی گفتم ولی آجی اگه میگفتی بهتر از این بود که بلاتکلیف بمونیم ،من فکر میکردم از امروز دیگه میتونیم راحت کنار هم باشیم ،
سحر دلش به حالم سوخت و گفت الان هم راحتیم ،
گفتم ولی امشب نمی‌تونم بغلت بخوابم ،
سحر گفت خب این کار هیچ وقت شدنی نبود ولی مثل صبح هایی که بچه ها شیفتن و کسی خونه نیست میتونیم کنار هم باشیم ،
با ناراحتی به فکر فرو رفتم و تهش خوشحال گفتم مثل همین الان ؟
سحر از راضی شدنم خوشحال میشد و گفت اگه داداشی بخواد چرا که نه ،
انقدری خودمو خوشحال نشون دادم که سحر قبل از من و وسط بوسه هامون گفت بریم تا دیر نشده ،

سحر هفته قبل ازم خواست پیش بچه ها بمونم تا به نوبت آرایشگاهش برسه و وقتی برگشت متوجه اصلاح صورت و رنگ مش یخی شدم که خیلی بهش میومد و حالا با همون موها و تاپ سفید و گرمکن ورزشی مشکی و مانتوی خونگی نازک سبز چمنی همراه با من به اتاق اومد و اونقدری هول شدم که فرصت درآوردن مانتوش رو ندادم و زودی کنار هم دراز کشیدیم و بغل هم چند لحظه‌ای خودمون رو به هم فشار میدادیم ،
طی فرصتی که از بغل کردن سیر شده بودیم سرمو عقب گرفتم و با نگاه به صورت هم لبخندی به لبامون نشست و دوباره تنگتر همو بغل کردیم ،
از حس فوق العاده ای که داشتم میگفتم و همین ها رو سحر هم تکرار میکرد ،
دوباره برگشتم و نگاهش کردم و اینبار پیشونیش رو بوسه ای زدم و به مانتوش خیره شدم و بدون اینکه نظرش رو بخوام گفتم دلم میخواد خودم برات درش بیارم ،
شاید سحر به یاد لباس درآوردن مردها قبل سکس افتاد که جمله‌م یک لحظه لبخند رو از صورتش محو کرد ولی زود قبول کرد و نشست تا من براش دکمه ها رو باز کنم ،
با اینکه مانتو گشاد بود و سحر نفسش رو حبس کرده بود تا شکم و سینش داخل برن ولی اتصال دستم روی سینه هاش باعث شد که اون لحظه ها رو سکوت کامل بینمون قرار بگیره و فضا سنگین بشه ،
باز وقت بغل کردنش شد ولی با کمی فاصله روبروی صورتش دراز کشیدم و دستم رو روی پهلوش گذاشتم و با محو شدن لبخند روی صورتم و سکوتی که کرده بودم سحر لبخند زد و گفت چی شد ،
نفس عمیقی کشیدم و گفتم یکی مثل من که از بغل کردنت سیر نمیشه باید دزدکی بغلت کنه و یکی مثل احسان که میتونه آزادانه بغلت کنه بخاطر چندرغاز پول هفته ای دو روز میاد پیشت ،
سحر که حرفمو شنید خندید و گفت عزیزم فکرت کجا رفته ؟!
من جدی تر گفتم واقعاً دنیای بدی اونی رو که داری قدرشو نمیدونی و یکی باید حسرت داشتن همون رو بخوره ،
سحر معنی حرفمو که درک کرد دستی به نوازش روی صورتم گذاشت و گفت ولی تو منو داری ،
با همون حالت گفتم ولی پنهونی ، آخه چرا ؟!بهش فکر کن که اگه احسان بخواد یک ماه مرخصی بگیره از همین روزی یکی دو ساعت هم محروم میشیم ،
سحر بیشتر از دیده شدن نگران احساسات من شد که گفت داداش من هر جوری شده راهی برای بغل کردنت پیدا میکنم ،
لبخندی کوتاه زدم و گفتم ولی اگه من جای احسان بودم اگه شده توی شهر خودم کوه بکنم ولی حتی یک شب تنهات نمیذاشت،
سحر به اینکه دارم میگم اگه زن من بودی توجهی نکرد و گفت میدونم عزیزم ولی به اینم فکر کن که اگه احسان خونه بود منو تو وقت تنها شدن نداشتیم ،
نگاهمون پر از خنده مرموز شد و گفتم درست میگی آجی پس باید خدا رو شکر کنیم که دیر به دیر میاد خونه ،
لبخندمون تبدیل به خنده شد صورتمون نزدیک شد و بوسه ای رد و بدل شد ،
میخواستم سوال بعدی رو بپرسم که گوشی سحر زنگ خورد و از مهد کودک بود و باید یکی می رفت سراغش ،
اومدن پارسا و موندن من تا ساعت چهار که پارسا خوابید ،
سحر داشت از تلویزیون برنامه آشپزی میدید که بلند شدم و دستم رو به سمتش دراز کردم ،
سحر با اشاره به پارسا میخواست بیخیالم کنه ولی خودش هم میدونست که پارسا بیدار بشو نیست و با لبخندی به خواستم رضایت داد ،
سحر میخواست که صدای تلویزیون رو قطع کنه که نزاشتم و به اتاق رفتیم ،
دستش توی دستم بود که وارد اتاق شدیم و در رو پشت سرمون قفل کردیم ،
خودم روی تختخواب نشستم و سحر رو جلوی خودم نگه داشتم و شروع به باز کردن مانتوش کردم و با باز شدن مانتوش دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی شکمش گذاشتم و بوی شکمش رو استشمام میکردم ،
سحر فقط سکوت کرده بود و لبخند میزد ،
سحر انتظارش رو نداشت که به سمت خودم کشیدمش و آروم آروم به عقب رفتم تا اینکه روی تختخواب افتادم و سحر که کمی توی دستام لیز خورده بود سرم لای سینه هاش موند ،
سحر از هیجانش خندش گرفت ولی بخاطر لمس سینه هاش پارسا رو بهونه کرد و با کنار انداختن خودش گفت پارسا بیدار میشه!
گفتم پارسا بدونه عمو و مامانش چقدر همو دوست دارن خودش سر باباش رو زیر آب میکنه ،
بالاخره سحر تلنگر خورد و در حالی که هنوز پاهای من از تختخواب آویزون بود و طاق‌باز بودم و سحر کنار به بغل افتاده بود و بازوش رو زیر سرش گذاشته بود گفت پس یعنی تو بدت نمیاد کسی سر احسان رو زیر آب کنه ؟!
حالا که بحث به اونجایی رسید که میخواستم به سمتش چرخیدم و با بغل کردن به عقب هلش دادم تا طاق‌باز بشه و دست زیریم رو روی دستش و دست دیگم رو زیر کتفش گذاشتم و با لبخند مرموز گفتم هر اتفاقی که تورو مال من کنه منو خوشحال میکنه ،
سحر میخواست خوشبین باشه و منظورم رو برداشت نکنه و برای همین با حفظ لبخند گفت یعنی چی منو مال تو کنه؟!
با کمی عقب نشینی از موضع خودم گفتم خب اگه احسان نباشه دیگه کسی نمیتونه مانع کنار هم بودنمون بشه ،
سحر خنده ای به افکارم زد و گفت پس بچه ها چی ؟
نمیدونستم چجوری بگم که سحر ناراحت نشه و اگه شد بتونم حرفمو برگردونم و برای همین گفتم خب وقتی احسان نباشه من عموی بچه هاتم و تنها مردی که میتونه جای خالی باباشون رو پر کنه و اون موقع خود بچه ها ازم میخوان که همدم مامانشون باشم ،
سحر گیج شده بود و برای اینکه جایگامو بدونم گفت داداشی چجوری میشه که تو جای خالی احسان رو پر کنی ؟!
بوسه به لپش زدم و برای اینکه از دستش ندم گفتم آجی مگه من اجازه میدم مرد دیگه ای تو رو صاحب بشه ؟
سحر هنوز توی سرش سوالاتی داشت که میخواست بپرسه ولی من با سوالی توی منگنه انداختمش ،
پرسیدم میدونم همو آجی و داداش صدا میزنیم ولی اگه همین فردا همچین اتفاقی بیوفته تصمیم تو چیه ؟
سحر با کمی مکث گفت نمیدونم ،
گفتم ولی میخوام همین الان بدونم؟
سحر با لبخند گفت تو داداش کوچیکه منی چطور میتونم تصورش کنم که شوهرم باشی ؟
چند ثانیه نگاهش کردم و نگاهم کرد تا اینکه پرسید چی شده ؟
وقتی جوابی نشنید بار دوم پرسید که به چی فکر میکنی ؟
گفتم سحر ؟
سحر از اینکه اسمشو خالی صدا میزنم چشماش از تعجب گرد شد و منتظر شد ببینه چی میخوام بگم ،
گفتم نمیخوام داداش و آجی باشیم تا اگه فرصتی شد بتونم بهت برسم ،
سحر از فکری که به ذهنم رسیده بود خندش گرفت و خنده کنان گفت عزیزم قرار نیست اتفاقی بیوفته ما فقط داشتیم فرض میکردیم ،
گفتم ولی من مصمم هستم که روزی به دستت بیارم و حاضر نیستم تو رو با کسی قسمت کنم و اگه بدونم احسان رو بکشم بهت میرسم همین کار رو میکنم ،
سحر بار دیگه میخواست از نظرم برم گردونه و گفت داداشی خیلی احساسی شدی ،
سرم رو کنار گوشش بردم و بالاتنه‌م رو روی تنش انداختم و توی گوشش گفتم قسم میخورم تا لحظه مرگم هیچ کسی رو به اندازه تو دوست نخواهم داشت و دستم به تن هیچ زنی نخواهد خورد ،
سحر که دید قضیه جدیه ملتمسانه گفت بابک دیگه من تو رو نمیشناسم ، چرا یهو اینجوری شدی ؟! ببین من بخاطر تو دور از چشم همه بغلت میکنم ولی تو داری اینجوری جواب منو میدی!؟
گفتم عشقم اگه این کارو نمیکردی مجبور بودم تا ابد عشقمو توی دلم نگه دارم و همین الان هم میتونی مثل غریبه ها باهام رفتار کنی و من تحمل میکنم و حتی میتونی توی خونت راهم ندی ،
سحر با بغض گفت چرا وقتی میتونیم مثل خواهر و برادر کنار هم خوش باشیم با ی حس اشتباه خرابش کنیم ،
گفتم نمیخوام خرابش کنم فقط میخوام عمق دوست داشتنم رو بهت نشون بدم ،
با سکوت سحر گفتم میتونم سالها کنارت باشم و ادای برادرا رو در بیارم ولی باید حسمو بهت میگفتم ،
سحر که به بن‌بست خورد اشک از چشماش سرازیر شد و وقتی متوجه اشکاش شدم خودمو بالا گرفتم و اشکهاش رو پاک کردم و گفتم آبجی گریه نکن داداش دوست نداره اشکهای عشقش رو ببینه ،
تلفظ اسم آجی در حالی قلبش رو آروم میکرد که اشک بیشتری از چشماش سرازیر شد ،
در عین حال که گریه میکرد و غم و خواسته رو توی صورتم میدید گفت میشه تنهام بزاری ؟
گفتم میرم و اگه بخوای هیچوقت نمیام ؟
اشک غم و بغض وجودمون رو گرفته بود که سحر گفت فعلاً میخوام تنها باشم ،
شاید فکر میکردم آخرین فرصت باشه که بوسه عمیقی به صورتش زدم و از روی تنش بلند شدم و بدون هیچ کلامی خونه رو ترک کردم ،
فکر میکردم هوس زود گذری باشه ولی تمام بدنم برای اینکه دوباره سحر رو ببینم آتیش گرفته بود ،
شب پیام دادم و با سلام و احوالپرسی شروع کردم و گفتم که دلتنگتونم ،
سحر گفت داداش اگه میشه بذار چند روزی از هم دور باشیم ،
با استیکر غمگینی گفتم هر چی آجی بخواد ،
طاقت نیاوردم و فردا ساعت حدوداً یازده بود که شروع به پیام دادن کردم که دیدم سحر ازم متنفر نیست ولی هنوز میخواست که چند روزی اونجا نرم ،
یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بی حوصلگیش از سر عادت ماهیانش باشه و نوشتم دارم میام اونجا تا روزهای سخت رو کنارت باشم و این روزها که شاید حوصله بچه ها رو نداشته باشی کمک حال عزیزترینم باشم ، و ته این پیام استیکر میمونی که دستاش رو روی چشماش گذاشته فرستادم ،
سحر هیچ پیامی بعد این حرفم نداد و من ساعت یک آیفون خونش رو زدم و در باز شد وقتی پشت در واحد رسیدم قبل از زنگ زدن در واحد باز شد و سحر با چهره‌ای که انگار عزادار بود با همون لباسهای دیروزی لای در رو باز کرد و من قبل از اون گفتم سلام آبجی ،
سلامی آهسته و کم جون ازش شنیدم که با ورودم به داخل و بستن در واحد دستش رو گرفتم و توی بغلم کشیدمش و با سکوت کامل سحر گفتم عزیزم من شاید تجربه‌ش رو نداشته باشم ولی اومدم که کنارت باشم پس تو میتونی بری اتاق استراحت کنی من منتظر پارسا میمونم ،
پارسا که اومد من به پیشوازش رفتم که دیدم سحر از اتاق اومد بیرون و من رو به سحر گفتم من بهش نهار میدم ،
سحر با همون حالت گفت نه خودم میدم ،
پارسا برای شستن دست و صورتش رفت دستشویی که من رفتم کنار سحر و گفتم چرا نمیری استراحت کنی ؟
سحر بدونه اینکه نگاهم کنه گفت اونجوری که فکر میکنی نیست ،
کمی فکر کردم و گفتم یعنی فقط حوصله منو نداری؟
سحر در همون حالت گفت کی همچین چیزی گفتم ؟!
دیدم دارم حرف اضافه میزنم و چیزی نگفتم ،
پارسا خوابید و سحر توی اتاقش بود رفتم و آهسته در اتاقش رو باز کردم ،
سحر با مانتو دراز کشیده بود و تا منو دید طاق‌باز شد ،
نگاهش که کردم ترسیدم در اتاق رو قفل کنم ولی وقتی گفتم میخوام باهات حرف بزنم عذرم موجه شد که در اتاق رو قفل کنم و با بی‌تفاوتی که سحر نشون میداد مجبور شدم فقط بشینم و تکیمو به تاج تختخواب بزنم ،
وقتی سکوت مطلق سحر رو دیدم با ناراحتی گفتم آبجی میدونم سخته میدونم باید بهت وقت بدم و میتونم سالها منتظر بمونم ولی دلشو ندارم اینجوری غمگین ببینمت ، ازت میخوام فعلاً مثل گذشته باشیم تا وقتش برسه ،
دستم رو به سمت دستش بردم و دستامون رو به هم گره زدم ،
سحر هم دستمو توی دستش فشار میداد و شستم پشت دستش رو نوازش میکرد ،
سکوت جواب من نبود و زودی گفتم اجازه میدی بغلت کنم ؟
سحر به سقف خیره شده بود و آروم لباش رو به حرکت درآورد و گفت بغل کن ،
دستش رو زیر سرم گذاشتم و کنارش دراز کشیدم و دستم رو روی شکمش گذاشتم و صورتم رو لای گردنش بردم و گفتم اگه قراره اینجوری غمگین ببینمت هرگز هیچی ازت نمیخوام حتی ی بغل ساده ،
سحر آروم چرخید و سرم رو زیر سرش به بغل گرفت و محکم به خودش فشار داد و گفت منم به بغل امن داداشم احتیاج دارم و خواسته داداشم خواسته منه ،
سرمو چند لحظه‌ای رها نمی کرد و در همون حالت بوسه ای به لبانش میزدم و تشکر میکردم ولی نمیدونستم بابت چی تا اینکه سرم رها شد و چهره مضطرب من با چهره عادی سحر روبرو شد و با چشمام بهش خیره شدم تا ببینم منظور سحر چیه که نگاه مهربون سحر بعد از چند لحظه به لبم خیره شد و وقتی منم نگاه لباش کردم سرمون آروم آروم به هم نزدیک و نزدیکتر تر شد و چند ثانیه‌ای لبامون توی هم رفت و آروم از هم جدا شدیم ،

نوشته: بابک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18