behrooz ارسال شده در 29 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر زنداداش × داستان سکسی × سکس زنداداش × داستان زنداداش × نجیب زاده ای که به دست من خراب شد - 1 بارها این داستان رو نوشتم و پاک کردم ولی این روزها اتفاقی افتاد که دیگه وقت نوشتنش شد ، این قسمت مربوط به شش الی هفت سال پیشه و ممکنه در روزها و جزئیات اشتباه کنم ولی اصل قضیه رو نه ، دوازده سالم بود که داداش بزرگم از ی خانواده که سطح فرهنگیشون از ما بالاتر بود دختری به نام سحر گرفت ، تمام فامیل از ادب و شعور و معرفت این دختر انگشت به دهن مونده بودن و من به شخصه درس زندگی ازش یاد گرفتم ، زمان گذشت و چهارده سال بعد وقتی من بیست و پنج ساله بودم وابستگی زیادی به دختر و پسرش داشتم و از اونجایی که داداشم توی شهرهای دیگه کار میکرد بارها و بارها شب رو خونشون میخوابیدم ، معمولاً دو سه شبی یک بار برادرزاده هام با گوشی سحر تماس میگرفتن تا با ماشین بابام سراغشون برم و به پارک ببرمشون ، اون روزها من بیست و پنج سالم بود و سحر سی و پنج و سارا دخترش دوازده ساله و پارسا پسرش مهد کودک میرفت ، اسم من بابک و اسم داداشم احسان هست ، سحر یک داداش داشت که قبل از ازدواجش فوت کرده بود و گاهی قسمش رو میخورد ، شنیدم که احسان اومده و برای شام خانواده رو دعوت کرده منم که عصر با دوستام بیرون بودم دیرتر رفتم و شامم رو تنها خوردم و به جمع پیوستم ، سحر به یمن وجود احسان بهترین لباس و غلیظ ترین آرایشش رو کرده بود و روی کاناپه بازوی احسان رو گرفته بود و شاد و خرم صحبت میکرد ، من روی تک نفره نزدیک سحر نشسته بودم که متوجه این صحنه شدم و بدون اینکه حرفمو مزمزه کنم وقتی سحر نگاهم کرد چیزی گفتم که کسی بجز سحر نشنید ، با نیت خندونش گفتم میبینم که شوهرت اومده و خوشگل کردی و خوشحالی و کسی رو تحویل نمیگیری! به یکباره اونقدری صورت سحر دگرگون شد که نتونست جوابمو بده و برای چند لحظه توی لاک خودش رفت ، من که متوجه این موضوع شدم نتونستم حتی از دلش در بیارم ، دو یا سه شب بعد بود که پارسا و سارا باهام تماس گرفتن و ازم خواستن برم سراغشون ، ماشین رو از بابام گرفتم و ساعت ده شب بود رسیدم جلوی آپارتمان و سه تایی پایین اومدن و بردمشون پارک ، متوجه آروم بودن سحر شدم ولی جرأت پرسیدن نداشتم تا اینکه بچه ها رفتن سراغ ماشین بازی و منو سحر روی صندلی پارک تنها شدیم و اومدم حال سحر رو بپرسم که عین آتشفشان فوران کرد ، در تمام تایمی که صحبت میکرد مثل ابر بهاری گریه میکرد ، _اون شبی که اون حرف رو زدی دوست داشتم بمیرم ، به روح داداشم از روزی که وارد این خانواده شدم هیچکدومتون برام با خانواده خودم فرقی نداره ، من اونشب خیر سرم گفتم زشته با لباس همیشگی جلوی خانوادم باشم و ی کم آرایش کردم و خوشحالیم برای این بود که همه دور هم جمع شدیم ،بابک من پیش همه فامیل میگم بابک داداش کوچیک منه و صاحب جونمه و وقتی دیر به دیر میای پیش بچه ها من بیشتر از اونا دلتنگت میشم ، وقتی شب میمونی خونمون اونشب میدونم که بی کس و کار نیستم و پشتم بهت گرمه ، باز هم سحر و باز هم برگی از درس زندگی ، اونشب بجای اینکه من معذرت خواهی کنم اون منو بوسید و معذرت خواهی کرد و من مثل مترسک نگاهش میکردم و جسارت پاک کردن اشکهاش و معذرت خواهی و یا بوسیدنش رو نداشتم و فقط گفتم که منظوری نداشتم ، اون شب حالم خراب تر از اونی بود که بتونم به خونشون برم ولی حاکم سحر بود و حکم کرد که بمونم ، سرگرم بچه ها بودم که سحر دوش گرفت و خوابید و منم یک ساعت بعد کنار پارسا خوابم برد ، صبح با صدای پارسا بیدار شدم که خواب آلود بود و سحر میخواست به مهدکودک بفرستش ، نگاه سحر که کردم متوجه تغییر خاصی نشدم و توی آشپزخونه سارا رو دیدم که لقمه توی کیفش میذاشت ، چشمهامو بستم که صدای سحر رو شنیدم که گفت داداش بابک نمیخواد بیدار بشه ؟ چشممو که باز کردم ساعت ده شده بود و من هنوز خواب بودم ، پتو رو کنار زدم و صبح بخیر گفتم و سرمو بالا گرفتم که دیدم سحر لباس بیرون پوشیده و آرایش کرده ، توجهی نکردم و بلند شدم رفتم دستشویی و برگشتم سر میز صبحونه ، کنار هم صبحونه خوردیم و من چای دومم رو میخوردم و آماده رفتن میشدم که پرسیدم سحر هر جایی میری من میرسونمت ، سحر خنده مرموزی کرد و گفت نه بابک جان جایی نمیرم ، گیج شدم و پیش خودم گفتم نکنه با کسی قرار داره ولی با شناختی که ازش داشتم گفتم پس کسی میخواد بیاد ؟ سحر شروع به خندیدن کرد و گفت نه عزیزم ، اگه برای لباس و آرایشم میگی دلیلش اینه که من ی داداش کوچیک دارم که دوست داره پیشش شیک بپوشم و آرایش کنم و شاد باشم ، تازه داستان دیشب یادم افتاد و با شرمندگی گفتم سحر این چه کاریه من هرگز راضی به آزار تو نیستم ،آخه این چه کاریه ؟ سحر صورتش رو بین دستاش گذاشت و با عشوه گری گفت اتفاقاً داداش کوچیکم درس بزرگی بهم داد و ی خانم بهتره حتی جلوی داداشش شیک بپوشه و خوشگل باشه ، گفتم سحر شرمنده بخدا من همچین منظوری نداشتم ، سحر از روبروم بلند شد و اومد کنارم و ی بوسه آبدار از لپم گرفت و گفت تو فقط دستور بده ، همون لحظه بود که به خودم گفتم ببین سحر چقدر برات ارزش قائله پس تو هم کمی بیشتر بهش توجه کن و این غرور لعنتیت رو کنار بزار ، ته دلم میدونستم که هیچ زنی توی زندگیم برام با ارزش تر از سحر نیست ولی نمیدونستم تا چه حد، بلند شدم و دنبال کلماتی برای خداحافظی بودم که اینجوری گفتم عزیز داداش کاری باهام نداری ؟ سحر نگاهم کرد و لبخند عمیقی زد و پر از احساسات شد و نزدیک شد و دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت آبجی به فدات برو بسلامت ، نگاهش کردم و نگاهم کرد نفسم بالا نمیومد و بلاخره دل به دریا زدم خیلی آروم دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بغلش کردم و همراه با همه قربون صدقه ای که سحر رفت طی چند ثانیهای که بغلش کردم گفتم ببخشید ، شاید اولین بارم بود که یک خانم غیر از مادرم رو بدون نیت بدی بغل میکردم و نمیدونستم کار درست یا اشتباهی کردم ، میخواستم که مثل همیشه عادی باشم ولی درست شب همون روز بود که این بار خود سحر تماس گرفت و با کلی حال و احوال پرسی صمیمانه گفت نظرت چیه شام رو ببریم بیرون بخوریم ، منم تحت فرمان شب رو زود رفتم سراغشون که بچه ها وسایل سبک رو پایین آورده بودن و گفتن که مامان خواسته که بری قابلمه رو بیاری ، بچه ها کنار ماشین موندن و من رفتم بالا و وقتی رسیدم سحر پشت در ایستاده بود و با اون چهره زیبا و جذاب و آرایش ملایم و بوی عطرش با ناز و عشوه بغلش رو باز کرد و گفت داداش گلم چطوره ؟ آمادگیش رو نداشتم و یک جورایی سورپرایز شدم ولی زود خوشحال شدم و منم دستم رو باز کردم و گفتم خوبم آبجی ، سحر که ی نفر براش خیلی عزیز شده بود به هنگام بغل کردن بوسه ای گرفت و در برگشت هم بوسه ای دیگه ، تمام مسیر رفت و برگشت گفتیم و خندیدیم ولی یک سوال برام پیش اومده بود که سحر چرا برای بغل کردن و بوسیدنم منو بالا کشوند و بچه ها رو پایین فرستاد و اگه نیتی که حدس میزدم داشته باشه باید چکار کنم ؟که درست موقع برگشت وقتی پارسا اسرار بر موندم داشت و من خجالت میکشیدم که امشب رو باز خوبمونم سحر با بوسه ای عمیق تر از قبلی ها جلوی بچه ها منو هم راضی کرد و هم از اون توهم بیرون کشید ، باز خوابیدیم و باز صبح تنها شدیم و باز سحر با لباس و آرایشی که دوست داشت سر میز نشستیم و صمیمانه صحبت می کردیم و باز وقت رفتن شد که دور از انتظار نبود وقتی گفتم آبجی من برم ، هنوز روی صندلی بودم که اومد کنارم و دستش رو روی سرم گذاشت و با نوازش موهام خم شد و گفت داداش آبگوشت کار گذاشتم اگه بمونی بچه ها هم خوشحال میشن ، گفتم باید برم شاید بابا با ماشینش کاری داشته باشه ، سحر باز با بوسه ای اصرار کرد که منم با بابام هماهنگ شدم و موندم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم تا اینکه سحر کار آشپزخونه ای که داشت تموم شد و به سمتم اومد ، همین که صداش رو شنیدم نشستم و اونم کنارم نشست ، با هم صحبت میکردیم که بحث ارتباط جدیدمون افتاد و من گفتم آبجی من راضی نیستم که بخاطر من لباس های سنگین(غیر راحتی ) بپوشی و آرایش کنی ، سحر با مهربونی دستمو بین دستاش گرفت و گفت داداش من آرایش رو برای دل خودم هم انجام میدم ولی باشه لباس راحت تری میپوشم ولی فقط بخاطر دل داداش گلم ، منم نگاهش کردم و برای تشکر دست دیگم رو بردم و روی دستاش گذاشتم و گفتم مرسی ، چشمای سحر به من خیره مونده بود و با ذوق نگاهم میکرد و با لبخند گفت خودمونیم داداشم داره محبت کردن یاد میگیره ، از اونجایی که همیشه توی فامیل معذب بودم از حرفش خندم گرفت و گفتم معلمی که تو باشی به سنگ هم محبت یاد میدی ، سحر از حرفم ذوق کرد و مثل بچه ها نگاهم کرد و قربون صدقم رفت و نتونست جلوی احساساتش رو بگیره و دستام رو رها کرد و ازم بغل خواست ، با شرمندگی سر جام ایستاده بودم و گفتم آبجی خجالتم نده ، سحر مصممتر گفت اینقدر بغلت میکنم که خجالت کشیدن از یادت بره ، سحر طلب کرده بود و من هم جلو رفتم و چند ثانیه توی بغل هم بودیم و بوی تنش رو استشمام میکردم و حرف میزدیم که گوشی سحر زنگ خورد و رفت سراغش و با طرز صحبت کردنش فهمیدم که احسانه که سحر ازش مژدگونی خواست و وقتی سورپرایزش وجود من بود خندم گرفت که منم گفتم سلام برسون و وقتی احسان بهش گفت سلام برسون گفت چشم بجای تو هم میبوسمش ، هرگز به اینجای قضیه فکر نکرده بودم و این ارتباط توی خانواده از من بعید بود و فهمیدم من نمیتونم جلوی بقیه همچین رفتاری کنم و فقط و فقط با سحر بود که میشد این رابطه رو داشت و بقیه فکر بد نکنن ، خودمو گم کرده بودم و هر از گاهی فکرای سو استفاده به سرم میزد که میدونستم با سحر شدنی نیست ، بلند شدم و به دستشویی رفتم و وقتی برگشتم سحر توی آشپزخونه بود و نگاهی به غذاش مینداخت که پرسیدم کمک نمیخوای ؟ سحر با لبخند گفت نه فقط احسان گفت بجای اون ببوسمت حالا خودت میای یا من بیام ؟ خندیدم و گفتم آجی بوس بارونم کردی ؟! سحر زبونش رو بیرون آورد تا بدونم داره شوخی میکنه و گفت تقصیر من نیست داداشت خواست ، میخواستم بیخیالش کنم که به سمتم حرکت کرد و من سوتی دادم و حالت بغل کردن گرفتم و سحر متوجه سوتیم شد و با خنده گفت ای جانم من از داداشم بوسه خواستم و داداشم بهم بغل میده ، سحر خودشو بغلم انداخت و من فوراً گفتم ببخشید حواسم نبود ، سحر گفت اتفاقاً خیلی کار بجایی کردی و اگه طلب کردن رو یاد بگیری خیلی بهتره تا طلب دادم ، سحر خودش رو به سینم فشار میداد و هنوز طلبش رو نگرفته بود که گفتم در تمام عمرم به اندازه این دو روز محبت ندیدم و محبت نکردم ، سحر سرشو بالا گرفت و لبخند زنان گفت باز سوتی دادی ، با تعجب گفتم کی و کجا؟ سحر گفت محبت دیدی ولی محبت نکردی ، وقتی متوجه شدم گفتم اهان خب الان این محبت نیست ؟! سحر گفت نه محبت اینه که از بیرون بیای بگی آبجی بیا بغلم یا آبجی ی بوسه بده میخوام برم یا آبجی خسته شدی بزار ببوسمت خستگیت بره یا مثلاً آبجی حوصلم سر میره بیا بغلم با هم حرف بزنیم ، حتی از شنیدن این جمله هایی که برای سحر عادی بود تحریک میشدم ولی همون لحظه ازم خواست اولین بوسه رو ازش بگیرم و وقتی موهاش رو کنار زد و صورتش رو به بالا داد تا نزدیک لبام بشه آتشی در دلم افتاد که نگو ، در عذاب بودم و از طرفی خوشحال ولی تلاش می کردم بابک سابق نباشم و برای سحر برادر باشم ، به خودم قول دادم به نفسم غلبه کنم و با این حال قبل از ورود به خونش شلوارمو مرتب میکردم یا زود به زود میرفتم دستشویی تا خودمو مرتب کنم و موفق شده بودم ، بغل کردن و بوسیدن مون رو خانواده دیدن و مشکلی پیش نیومد و این موضوع کمک میکرد برای محبت ورزیدن بیشتر مانعی نداشته باشم ، ولی ذات و فطرت من با شهوت سرشته بود و اگر چه ظاهر قضیه خوب بود ولی در اوج رد و بدل محبت ها هورمون مردانه فوران میکرد و کیرم از ترشحات چرب و خیس میشد ، شبی که طبق معمول سحر بعد از دوش گرفتن به رختخواب رفت و یک ساعت بعد همه خواب بودن همراه با عذاب وجدان هوس دیدن سحر کردم و تا پشت در اتاقش رفتم و از لای دری که باز بود پاهای عریانش رو که یکی خم بود و یکی صاف رو دیدم ، همون لحظه با تپش قلبی که گرفته بودم میخواستم برگردم ولی با حالت پاهاش میتونستم بفهمم که سحر به پهلو افتاده و پشت به در خوابیده ، به اندازه کافی در باز بود تا سرمو داخل ببرم و رفته رفته جلو رفتم هر ثانیه چیز جدیدی میدیدم ، سحر همیشه از طبع گرم بدنش مینالید و حالا با دیدنش توی رختخواب با شلوارک و تاپ کوتاه میفهمیدم که سحر چقدر از گرما بیزاره ، به رختخواب برگشتم مو به مو چیزی رو که دیده بودم رو دوباره بهتر از دیدن تجسم میکردم و وقتی به این فکر میکردم که با توجه به شلوارکی که توی لمبراش جمع شده بود حتماً شورت زیرش نبود و اگه شورت نداشت حتماً زیر تاپ نازکش هم سوتین نداشت ، خودم رو توی همون پوزیشن تصور میکردم که بغلش کنم ولی مگه میشد ؟ یک لحظه فکر کردم که ازش بخوام ولی معلوم بود که شدنی نیست و در همین فکر بودم که به خودم گفتم عاقل باش و این راهش نیست ، بارها دیده بودم که صبح سحر برای فرستادن بچه ها مانتویی روی لباس خوابش میپوشید و بعد فرستادن بچه ها به اتاق خواب برمیگشت و همین فکر باعث شد چیزی به ذهنم برسه ، تایم بیداری سحر معمولاً ده به بعد بود و من گوشیم رو روی ساعت نه گذاشتم و در حالت ویبره زیر بالشتم گذاشتم ، اون صحنه ای رو که حدس میزدم صبح زود دیدم و خودمو به خواب زدم و ساعت نه بیدار شدم ، خیلی آروم خودمو به دستشویی رسوندم و صورتمو شستم و برگشتم ، همه چیز همونجوری بود که میخواستم بجز ضربان قلبم ، یک دقیقه ای پشت در فکر کردم و بالاخره در رو آروم باز کردم ، اینبار سحر با همون لباسها و همون پوزیشن به سمت من خوابیده بود و هر لحظه ممکن بود چشمش رو باز کنه ، تندی خودمو به تختخواب رسوندم و قبل از باز شدن چشماش روی تختخواب نشستم و همزمان دستم رو توی موهاش گذاشتم و بوسه ای به لپش زدم و با صدایی که نازک کرده بودم گفتم آبجی من چقدر خواب آلوده؟ همین که سحر چشماش باز شد صورت منو بالای صورتش دید و لبخندی کوتاه زد و به یاد پوشش افتاد و تندی جابجا شد و ملحفه تشک رو روی خودش کشید و با صورتی که معلوم بود جا خورده گفت داداش کی اومدی داخل!؟مگه ساعت چنده ؟! صورت شاد و ناشاد کردم و گفتم چرا ؟ترسوندمت؟! سحر که دید چیز خاصی ندیدم گفت نه فقط کاشکی صدام میزدی ، با همون قیافه ناراحت گفتم چرا ؟! ناراحت شدی بوست کردم یا اینکه اومدم داخل اتاقت ناراحت شدی ؟! سحر که ناراحتیم رو دید گفت نه عزیزم فقط اینکه پوششم مناسب نبود خجالت کشیدم ، لبخند زدم و گفتم آبجی مگه پوششت چش بود ؟! سحر ی کم گیج شد که من چرا متوجه نمیشم و بیخیال توضیح دادن شد و گفت هیچی ، دوباره دستمو توی موهاش بردم و با تعجب گفتم یعنی واقعاً ناراحت شدی ؟آخه مگه برای من فرقی میکنه آبجیم چی تنش باشه ؟ اتفاقاً با لباس راحتی خیلی خوشگل تر میشی ، سحر نمیخواست بیشتر از این کشش بده ولی من بیخیال نشدم و گفتم چی شده که کسی که درس عشق و محبت یاد همه میداد الان خودشو برای داداشش میگیره ؟! سحر از اینکه من انقدر ساده بودم که متوجه منظورش نشدم خندش گرفته بود و گفت نه داداش برای خودم نمیگم ولی شاید برای کسی مثل احسان سخت باشه دیدن همچین صحنهای ، گفتم یعنی حسودیش میشه ؟ جفتمون خندیدیم و سحر گفت نه شاید راضی نباشه زنش با برادرش توی این وضعیت کنار هم باشن ، باز خودمو به نفهمیدن زدم و گفتم اونوقت نظر خودت هم همینه ؟! سحر دگرگون شد و نمیدونست چی بگه و چجوری بگه که توپ رو توی زمین من انداخت و با از خودگذشتگی گفت باید ببینم داداشم چی میگه ؟ لبخند زدم و گفتم داداش براش فرقی نداره چیزی تن آبجیش باشه یا نه و فقط میخواد که آبجیش راحت باشه و بغل داداشش باشه ، سحر با ظرفیتی که داشت لبخند زد و گفت باشه ، همونجا خم شدم تا بوسش کنم که سحر هم دستش رو از زیر ملحفه بیرون آورد تا در جوابم نوازشم کنه ، منم خودمو ی خورده لیز دادم و دستم رو پشت کمرش حلقه کردم و صورتم رو روی صورتش گذاشتم ، دو سه ثانیه نگذشته بود که سحر گفت پاشیم بریم صبحونه بخوریم ، بازوی گوشتیش درست بالای سرم بود و همزمان که گفتم آره بریم صورتم رو بالا گرفتم و بازوش رو بوسیدم و بلند شدم روی تختخواب نشستم ، سحر انتظار داشت که برم بیرون و وقتی دید نمیرم گفت داداش میخوام لباس عوض کنم ، نگاهش کردم و گفتم مگه لباسات چشه؟! سحر لبخندش رو حفظ کرد و گفت اینا لباس خوابمن میخوام لباس خونگیم رو بپوشم ، گفتم اگه من خونه نبودم هم همین کار رو میکردی ؟ سحر گفت خب نمیتونم جلوی تو با این لباسا باشم ، چهرم رو ناراحت نشون دادمو و گفتم روزی که به من گفتی داداش قرار شد باهام راحت باشی و اگه قراره وجود من آزارت بده دیگه هرگز منو نمیبینی ، سحر خنده ای از سر کلافگی زد و گفت چه ربطی داره ؟! با اعتماد به نفس دستم رو به ملافه رسوندم و با کشیدنش گفتم من نمیدونم آبجی باید با من راحت تر از همه باشه ، سحر رو با کارام دیوونه کرده بودم و بدجوری گیر افتاده بود و راضی به ناراحت کردن من نبود و از طرفی با اون پوشش که برجستگی هاش پیدا بود نمی تونست جلوی من باشه ، وقتی از روی سحر ملحفه رو کنار زدم مجبورن زود بلند شد و مانتوش رو توی دستش گرفت و از اتاق بیرون زد ، میدونستم به اتاق برمیگرده و من روی تختخواب موندم و خودمو سرگرم موبایل کردم ، سحر به اتاق برگشت و بعد از خشک کردن صورتش رژ و پنکیک زد و من که زیر چشمی مانتو رو توی تنش دیدم نقشه بعدی رو کشیدم ، چند دقیقه بعد از بیرون رفتنش منو صدا زد تا با هم صبحونه بخوریم و وقتی روی صندلی نشستم قبل از نشستن سحر خودمو متوجه مانتوی سحر کردم و گفتم آجی بیا ، سحر که نمیدونست باید کجا بیاد نزدیک اومد و دستش رو روی دستم که دراز کرده بودم گذاشت و دیگه خودم هدایتش کردم تا جلوی خودم ، دستش رو رها کردم و دستام رو به پایین ترین دکمه مانتوش رسوندم و گفتم مگه داداش نگفت دوست داره آجیش جلوش راحت باشه ؟ سحر گفت داداش اینجوری راحت ترم ، گفتم ولی من ناراحتم ، سحر زود تسلیم شد و گفت امان از دست تو داداش ، سحر دکمه های بالاتر رو خودش باز کرد و هر دو کمک دادیم تا مانتو از روی شونه هاش بیوفته ، سحر بلافاصله دستاش رو به تاپش رسوند تا شکمش رو بپوشونه و من که متوجه این حرکتش شدم لبخند زدم و گفتم بیا ، سحر نزدیک بود و نزدیکتر اومد که دست از پهلو هاش گرفتم و بوسه ای از روی تاپ به شکمش زدم و گفتم این شکم دوتا برادر زاده خوشگل به من داده نمیخواد مخفیش کنی بزار نفس بکشه ، سحر مشخص بود به زور میخنده و هنوز نتونسته به این حالت عادت کنه و وقتی تاپ سفیدش رو پایین می کشید نوک سینه هاش بیشتر نمایان میشد و وقتی به سمت صندلی قدم برداشت لمبراش از زیر شلوارک مثل ژله بالا و پایین میشد ، سعی کردم با حرفهای روزمره وضعیتمون رو عادی جلوه بدم تا اینکه وقت خداحافظی رسید که توی همون آشپزخونه بلند شدم و ایستادم و نزدیک صندلی سحر بودم که گفتم نمیخوای به داداش بغل بدی ؟ سحر پا شد و با اشتیاق خودش رو توی بغلم جا داد ، چند ثانیه بغلم بود که گفتم دیگه هیچوقت نمیخوام پیش من معذب باشی ، سحر گفت باشه داداشی ، باید جواب سوال اصلیم رو همین الان میگرفتم که گفتم حتی پیش بچه ها و پیش احسان ، سحر دستاش رو دور کمرم محکم تر کرد و گفت داداش من باهات راحتم ولی نمیتونم جلوی بقیه اینجوری جلوت باشم ، این بهترین جوابی بود که میخواستم بشنوم و سحر میخواست حرفشو تکمیل کنه که گفت ی کم منو درک کن ،شاید بقیه مثل ما فکر نکنن ، منم دستام رو پشت شونه هاش به گرمی کشیدم و گفتم باشه اگه تو میدونی اشتباهه من حرفی ندارم همین که خودمون کنار هم راحتیم من راضیم ، سحر خوشحال شد و گفت مرسی که درک میکنی و منم روی سرش رو بوسه ای زدم و همین که متوجه بوسیدنم شد صورتش رو بالا آورد تا صورتم رو ببوسه و باز همو با احساسی صمیمی تر بوسیدیم و همو رها کردیم ، قبل از دور شدن دستم رو روی شکمش گذاشتم و با لبخند گفتم بزار هوا بخوره ، سحر خندید و گفت باشه ، تمام روز رو فکر میکردم و به یاد آوردم که امروز سه شنبه هستش و برای پیش بردن کارم خیلی وقت ندارم و هرجوری شده امشب باید خودمو به خونه سحر برسونم ، هر چند برای رفتن به خونشون دلیل نمیخواستم ولی شب که بیرون رفته بودم با سحر تماس گرفتم و حالشو پرسیدم که دعوتم کرد که برم خونشون ولی بهونه آوردم و ازش خواستم گوشی رو دست بچه ها بده و بهونه گیری بچه ها بهونه خوبی بود تا قول اومدن بدم ، ساعت ده بود رسیدم و بغل از همه گرفتم پارسا و سارا رو بردم و توی محله چرخوندم و یکی دو ساعت بعد که اومدم سحر دوش گرفته بود و لباس خواب پوشیده بود و مانتو سرشون پوشیده بود و همین که از کنارم میگذشت دستش رو گرفتم و با لبخند مرموزی گفتم لباس خواب تنته ؟ سحر اولش جا خورد ولی فوراً لبخند زد گفت آره ، گفتم خیلی مشتاقم ببینمت ، سحر آروم خندید و گفت فردا میبینی ، گفتم شاید هم شب برای بوس و بغل قبل از خواب اومدم دیدنت ، سحر ابرو بالا انداخت و گفت واقعاً ؟ گفتم اشکالی داره ؟ سحر در حالی گفت نه که معلوم بود هنوز نتونسته با این موضوع کنار بیاد ، پارسا چون عصر رو میخوابید دیرتر از بقیه خوابید و بلافاصله آروم در اتاق خواب سحر رو باز کردم که سحر طاقباز شد و چشماش رو با لبخندی باز کرد ، نگاهش کردم و قبل از اینکه بخواد بشینه خودمو به حالت نیم نشسته و نیم دراز کشیده روی تخت خوابش انداختم و برای بوسیدنش روی سرش خیمه زدم ، چقدر دلم این زن رو میخواست و هر کسی به غیر از سحر بود این رو از نگاهم میخوند ، سحر و من خیلی کوتاه همو بوسیدیم و حرفی نبود که بزنیم تا اینکه لب زیریم رو مثل بچه ها آویزون کردم و گفتم آبجی بغل میخوام ، سحر مهربون گفت آبجی به فدات بیا بغلم ، خودمو روی تختخواب کشوندم و سرم رو بالاتر سر سحر روی بالشت گذاشتم و دستامون رو روی بدن هم انداختیم ، چند بوسه ای از پیشونیش گرفتم و بدون هیچ حرفی سکوت کردم ، سحر یک دقیقه ای صبر کرد و بالاخره گفت داداشی نمیخوای بری بخوابی ؟ گفتم آبجی نمیخوام رهات کنم دلم میخواد چند لحظه توی بغلت چشمام رو ببندم ، سحر گفت ولی الان خوابت میگیره ؟! گفتم چه اشکالی داره بغل آبجیم بخوابم ؟ سحر ی خورده سرشو عقب کشید و با نگاهی به چشمام خیره شد و گفت ولی داداش نمیشه ، گفتم اگه بخاطر بچه ها میگی صبح قبل از اینکه بیدار بشن میرم توی رختخواب خودم ، سحر ناراحت و نگران گفت داداش بخدا بچه ها ببینن زشت میشه ، گفتم باشه ی کم میمونم و میرم ولی در عوضش صبح که بچه ها نیستن میام و ی دل سیر بغلت میکنم ، سحر راهی جز قبول حرفم ندید و در سکوت سرشو روی سینم گذاشت ، وقتی صبح با صدای بچه ها منم از خواب بیدار شدم و بعد از دستشویی سر میز صبحونه نشستم بجز تعجب بچه ها متوجه نگاه نگران و درهم سحر شدم ، به محض اینکه بچه ها از خونه بیرون رفتن با لبخند از سر میز بلند شدم که از چهره سحر ناراحتی رو خوندم و وقتی به پیشوازش رفتم و بغلش کردم سحر گفت داداش میخوام باهات حرف بزنم ، بوسش کردم و گفتم منم میخوام پس زود بریم اتاق ، سحر گفت نه نمیخواد ، اجازه بده قبلش دست و صورتم رو بشورم ، قابل حدس بود که تندروی کردم و سحر در عذابه ، روی کاناپه نشستم و منتظر سحر شدم ، با اینکه قرار بود منکر این نوع رابطمون بشه ولی قبل از اینکه برای صحبت کردن بیاد ی کوچولو آرایش کرد و اومد که کنارم بشینه که دستاش رو گرفتم و روبروی خودم نگهش داشتم و وسط پاهام کشوندمش و دستام رو دور بدنش قفل کردم و گفتم آبجی چی میخوای بگی ؟ سحر شروع کرد به مقدمه چینی تا منو نرنجونه و بالاخره گفت ببین داداش من ی زن متاهلم و شریک زندگی دارم و درسته که تو داداشمی ولی باید از احسان اجازه بگیرم و ببینم اون راضیه که تا این حد باهات قاطی باشم ، با خوشرویی گفتم خوبه ، پس همین الان تماس بگیر ، سحر از سادگی که به خرج دادم خندش گرفت و با لبخند گفت که نه اجازه بده امشب که اومد باهاش صحبت کنم ، با ناراحتی گفتم یعنی الان نمیتونم کنارت باشم ؟ سحر لبخند زنان گفت چقدر عجولی ؟!حالا بزار صحبت کنم ، با رضایت گفتم باشه پس اجازه بگیر که همیشه منو تو کنار هم بخوابیم ، سحر میدونست جواب احسان چیه و با نگرانی گفت ولی اگه قبول نکرد ناراحت نشی ؟ گفتم مگه ممکنه که قبول نکنه ؟! سحر گفت ممکنه ، گفتم امکان نداره و اگه احسان نخواد قبول کنه آجی رضایتش رو میگیره و اگه باز اجازه نده جفتمون باهاش قهر میکنیم ، سحر فکر نمیکرد همچین انتظاری ازش داشته باشم و با کلافگی گفت داداش باید ی کم احسان رو هم درک کنیم ،آخه ، گفتم آبجی نیاز نیست خودتو نگران کنی بهت قول میدم که احسان درک میکنه ، سحر که از عقلم ناامید شده بود به فکر رفت و من به سمت خودم کشوندمش و با فشار دستام روی پام نشست و دستش رو روی شونهم گذاشت ، سینه سحر بهم چسبیده بود و صورتش کنار صورتم بود و برای بوسیدن مکرر آماده بود و وقتی دید بیخیال رها کردنش نمیشم وزن بیشتری روی پام انداخت و با بوسه های پشت سر هم گفتم آجی نیاز نیست نگران باشی چون از شنبه دیگه آبجی و داداش مانعی برای جدایی ندارن و یک لحظه تنهات نمیزارم، سحر نیشخندی زد و بیشتر به فکر رفت ، شنبه صبح رسید و همین که آشوبی نشده بود نشانگر خوبی بود ، از رفتن سارا به مدرسه تا اومدن پارسا فقط دو ساعت وقت بود و از سر کوچه سارا رو دیدم که سوار سرویس شد و همون لحظه با سحر تماس گرفتم و بدون حاشیه گفتم نزدیک خونهم ، با باز شدن در واحدشون داخل رفتم و سحر رو به آغوش کشیدم و رها نکردم و ازش خواستم واکنش احسان رو بهم بگه ، سحر در حالتی که از ته دل نگران بود و میدونست امروز رو ثانیه شماری کردم ازم وقت خواست تا بشینیم تا صحبت کنیم ، کنارش روی کاناپه نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم و آنچنان خوشحال بودم که فهمید منتظر خبرهای خوبم و پشت سر هم میگفتم خب تعریف کن ؟ سحر چندین ثانیه مکث کرده بود و بالاخره جوابی که منتظرش بودم و آرزوش رو داشتم رو با شرمندگی گفت، سحر موهاش رو از روی صورتش کنار زد و توی چشمام خیره شد و گفت نتونستم بگم ، با ناراحتی گفتم نگفتی ؟! گفت آره ، نتونستم بگم چون میدونستم جوابش منفیه و شاید هم از هر دوتامون ناراحت میشد ، اونقدری با ناراحتی گفتم ولی آجی اگه میگفتی بهتر از این بود که بلاتکلیف بمونیم ،من فکر میکردم از امروز دیگه میتونیم راحت کنار هم باشیم ، سحر دلش به حالم سوخت و گفت الان هم راحتیم ، گفتم ولی امشب نمیتونم بغلت بخوابم ، سحر گفت خب این کار هیچ وقت شدنی نبود ولی مثل صبح هایی که بچه ها شیفتن و کسی خونه نیست میتونیم کنار هم باشیم ، با ناراحتی به فکر فرو رفتم و تهش خوشحال گفتم مثل همین الان ؟ سحر از راضی شدنم خوشحال میشد و گفت اگه داداشی بخواد چرا که نه ، انقدری خودمو خوشحال نشون دادم که سحر قبل از من و وسط بوسه هامون گفت بریم تا دیر نشده ، سحر هفته قبل ازم خواست پیش بچه ها بمونم تا به نوبت آرایشگاهش برسه و وقتی برگشت متوجه اصلاح صورت و رنگ مش یخی شدم که خیلی بهش میومد و حالا با همون موها و تاپ سفید و گرمکن ورزشی مشکی و مانتوی خونگی نازک سبز چمنی همراه با من به اتاق اومد و اونقدری هول شدم که فرصت درآوردن مانتوش رو ندادم و زودی کنار هم دراز کشیدیم و بغل هم چند لحظهای خودمون رو به هم فشار میدادیم ، طی فرصتی که از بغل کردن سیر شده بودیم سرمو عقب گرفتم و با نگاه به صورت هم لبخندی به لبامون نشست و دوباره تنگتر همو بغل کردیم ، از حس فوق العاده ای که داشتم میگفتم و همین ها رو سحر هم تکرار میکرد ، دوباره برگشتم و نگاهش کردم و اینبار پیشونیش رو بوسه ای زدم و به مانتوش خیره شدم و بدون اینکه نظرش رو بخوام گفتم دلم میخواد خودم برات درش بیارم ، شاید سحر به یاد لباس درآوردن مردها قبل سکس افتاد که جملهم یک لحظه لبخند رو از صورتش محو کرد ولی زود قبول کرد و نشست تا من براش دکمه ها رو باز کنم ، با اینکه مانتو گشاد بود و سحر نفسش رو حبس کرده بود تا شکم و سینش داخل برن ولی اتصال دستم روی سینه هاش باعث شد که اون لحظه ها رو سکوت کامل بینمون قرار بگیره و فضا سنگین بشه ، باز وقت بغل کردنش شد ولی با کمی فاصله روبروی صورتش دراز کشیدم و دستم رو روی پهلوش گذاشتم و با محو شدن لبخند روی صورتم و سکوتی که کرده بودم سحر لبخند زد و گفت چی شد ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم یکی مثل من که از بغل کردنت سیر نمیشه باید دزدکی بغلت کنه و یکی مثل احسان که میتونه آزادانه بغلت کنه بخاطر چندرغاز پول هفته ای دو روز میاد پیشت ، سحر که حرفمو شنید خندید و گفت عزیزم فکرت کجا رفته ؟! من جدی تر گفتم واقعاً دنیای بدی اونی رو که داری قدرشو نمیدونی و یکی باید حسرت داشتن همون رو بخوره ، سحر معنی حرفمو که درک کرد دستی به نوازش روی صورتم گذاشت و گفت ولی تو منو داری ، با همون حالت گفتم ولی پنهونی ، آخه چرا ؟!بهش فکر کن که اگه احسان بخواد یک ماه مرخصی بگیره از همین روزی یکی دو ساعت هم محروم میشیم ، سحر بیشتر از دیده شدن نگران احساسات من شد که گفت داداش من هر جوری شده راهی برای بغل کردنت پیدا میکنم ، لبخندی کوتاه زدم و گفتم ولی اگه من جای احسان بودم اگه شده توی شهر خودم کوه بکنم ولی حتی یک شب تنهات نمیذاشت، سحر به اینکه دارم میگم اگه زن من بودی توجهی نکرد و گفت میدونم عزیزم ولی به اینم فکر کن که اگه احسان خونه بود منو تو وقت تنها شدن نداشتیم ، نگاهمون پر از خنده مرموز شد و گفتم درست میگی آجی پس باید خدا رو شکر کنیم که دیر به دیر میاد خونه ، لبخندمون تبدیل به خنده شد صورتمون نزدیک شد و بوسه ای رد و بدل شد ، میخواستم سوال بعدی رو بپرسم که گوشی سحر زنگ خورد و از مهد کودک بود و باید یکی می رفت سراغش ، اومدن پارسا و موندن من تا ساعت چهار که پارسا خوابید ، سحر داشت از تلویزیون برنامه آشپزی میدید که بلند شدم و دستم رو به سمتش دراز کردم ، سحر با اشاره به پارسا میخواست بیخیالم کنه ولی خودش هم میدونست که پارسا بیدار بشو نیست و با لبخندی به خواستم رضایت داد ، سحر میخواست که صدای تلویزیون رو قطع کنه که نزاشتم و به اتاق رفتیم ، دستش توی دستم بود که وارد اتاق شدیم و در رو پشت سرمون قفل کردیم ، خودم روی تختخواب نشستم و سحر رو جلوی خودم نگه داشتم و شروع به باز کردن مانتوش کردم و با باز شدن مانتوش دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی شکمش گذاشتم و بوی شکمش رو استشمام میکردم ، سحر فقط سکوت کرده بود و لبخند میزد ، سحر انتظارش رو نداشت که به سمت خودم کشیدمش و آروم آروم به عقب رفتم تا اینکه روی تختخواب افتادم و سحر که کمی توی دستام لیز خورده بود سرم لای سینه هاش موند ، سحر از هیجانش خندش گرفت ولی بخاطر لمس سینه هاش پارسا رو بهونه کرد و با کنار انداختن خودش گفت پارسا بیدار میشه! گفتم پارسا بدونه عمو و مامانش چقدر همو دوست دارن خودش سر باباش رو زیر آب میکنه ، بالاخره سحر تلنگر خورد و در حالی که هنوز پاهای من از تختخواب آویزون بود و طاقباز بودم و سحر کنار به بغل افتاده بود و بازوش رو زیر سرش گذاشته بود گفت پس یعنی تو بدت نمیاد کسی سر احسان رو زیر آب کنه ؟! حالا که بحث به اونجایی رسید که میخواستم به سمتش چرخیدم و با بغل کردن به عقب هلش دادم تا طاقباز بشه و دست زیریم رو روی دستش و دست دیگم رو زیر کتفش گذاشتم و با لبخند مرموز گفتم هر اتفاقی که تورو مال من کنه منو خوشحال میکنه ، سحر میخواست خوشبین باشه و منظورم رو برداشت نکنه و برای همین با حفظ لبخند گفت یعنی چی منو مال تو کنه؟! با کمی عقب نشینی از موضع خودم گفتم خب اگه احسان نباشه دیگه کسی نمیتونه مانع کنار هم بودنمون بشه ، سحر خنده ای به افکارم زد و گفت پس بچه ها چی ؟ نمیدونستم چجوری بگم که سحر ناراحت نشه و اگه شد بتونم حرفمو برگردونم و برای همین گفتم خب وقتی احسان نباشه من عموی بچه هاتم و تنها مردی که میتونه جای خالی باباشون رو پر کنه و اون موقع خود بچه ها ازم میخوان که همدم مامانشون باشم ، سحر گیج شده بود و برای اینکه جایگامو بدونم گفت داداشی چجوری میشه که تو جای خالی احسان رو پر کنی ؟! بوسه به لپش زدم و برای اینکه از دستش ندم گفتم آجی مگه من اجازه میدم مرد دیگه ای تو رو صاحب بشه ؟ سحر هنوز توی سرش سوالاتی داشت که میخواست بپرسه ولی من با سوالی توی منگنه انداختمش ، پرسیدم میدونم همو آجی و داداش صدا میزنیم ولی اگه همین فردا همچین اتفاقی بیوفته تصمیم تو چیه ؟ سحر با کمی مکث گفت نمیدونم ، گفتم ولی میخوام همین الان بدونم؟ سحر با لبخند گفت تو داداش کوچیکه منی چطور میتونم تصورش کنم که شوهرم باشی ؟ چند ثانیه نگاهش کردم و نگاهم کرد تا اینکه پرسید چی شده ؟ وقتی جوابی نشنید بار دوم پرسید که به چی فکر میکنی ؟ گفتم سحر ؟ سحر از اینکه اسمشو خالی صدا میزنم چشماش از تعجب گرد شد و منتظر شد ببینه چی میخوام بگم ، گفتم نمیخوام داداش و آجی باشیم تا اگه فرصتی شد بتونم بهت برسم ، سحر از فکری که به ذهنم رسیده بود خندش گرفت و خنده کنان گفت عزیزم قرار نیست اتفاقی بیوفته ما فقط داشتیم فرض میکردیم ، گفتم ولی من مصمم هستم که روزی به دستت بیارم و حاضر نیستم تو رو با کسی قسمت کنم و اگه بدونم احسان رو بکشم بهت میرسم همین کار رو میکنم ، سحر بار دیگه میخواست از نظرم برم گردونه و گفت داداشی خیلی احساسی شدی ، سرم رو کنار گوشش بردم و بالاتنهم رو روی تنش انداختم و توی گوشش گفتم قسم میخورم تا لحظه مرگم هیچ کسی رو به اندازه تو دوست نخواهم داشت و دستم به تن هیچ زنی نخواهد خورد ، سحر که دید قضیه جدیه ملتمسانه گفت بابک دیگه من تو رو نمیشناسم ، چرا یهو اینجوری شدی ؟! ببین من بخاطر تو دور از چشم همه بغلت میکنم ولی تو داری اینجوری جواب منو میدی!؟ گفتم عشقم اگه این کارو نمیکردی مجبور بودم تا ابد عشقمو توی دلم نگه دارم و همین الان هم میتونی مثل غریبه ها باهام رفتار کنی و من تحمل میکنم و حتی میتونی توی خونت راهم ندی ، سحر با بغض گفت چرا وقتی میتونیم مثل خواهر و برادر کنار هم خوش باشیم با ی حس اشتباه خرابش کنیم ، گفتم نمیخوام خرابش کنم فقط میخوام عمق دوست داشتنم رو بهت نشون بدم ، با سکوت سحر گفتم میتونم سالها کنارت باشم و ادای برادرا رو در بیارم ولی باید حسمو بهت میگفتم ، سحر که به بنبست خورد اشک از چشماش سرازیر شد و وقتی متوجه اشکاش شدم خودمو بالا گرفتم و اشکهاش رو پاک کردم و گفتم آبجی گریه نکن داداش دوست نداره اشکهای عشقش رو ببینه ، تلفظ اسم آجی در حالی قلبش رو آروم میکرد که اشک بیشتری از چشماش سرازیر شد ، در عین حال که گریه میکرد و غم و خواسته رو توی صورتم میدید گفت میشه تنهام بزاری ؟ گفتم میرم و اگه بخوای هیچوقت نمیام ؟ اشک غم و بغض وجودمون رو گرفته بود که سحر گفت فعلاً میخوام تنها باشم ، شاید فکر میکردم آخرین فرصت باشه که بوسه عمیقی به صورتش زدم و از روی تنش بلند شدم و بدون هیچ کلامی خونه رو ترک کردم ، فکر میکردم هوس زود گذری باشه ولی تمام بدنم برای اینکه دوباره سحر رو ببینم آتیش گرفته بود ، شب پیام دادم و با سلام و احوالپرسی شروع کردم و گفتم که دلتنگتونم ، سحر گفت داداش اگه میشه بذار چند روزی از هم دور باشیم ، با استیکر غمگینی گفتم هر چی آجی بخواد ، طاقت نیاوردم و فردا ساعت حدوداً یازده بود که شروع به پیام دادن کردم که دیدم سحر ازم متنفر نیست ولی هنوز میخواست که چند روزی اونجا نرم ، یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بی حوصلگیش از سر عادت ماهیانش باشه و نوشتم دارم میام اونجا تا روزهای سخت رو کنارت باشم و این روزها که شاید حوصله بچه ها رو نداشته باشی کمک حال عزیزترینم باشم ، و ته این پیام استیکر میمونی که دستاش رو روی چشماش گذاشته فرستادم ، سحر هیچ پیامی بعد این حرفم نداد و من ساعت یک آیفون خونش رو زدم و در باز شد وقتی پشت در واحد رسیدم قبل از زنگ زدن در واحد باز شد و سحر با چهرهای که انگار عزادار بود با همون لباسهای دیروزی لای در رو باز کرد و من قبل از اون گفتم سلام آبجی ، سلامی آهسته و کم جون ازش شنیدم که با ورودم به داخل و بستن در واحد دستش رو گرفتم و توی بغلم کشیدمش و با سکوت کامل سحر گفتم عزیزم من شاید تجربهش رو نداشته باشم ولی اومدم که کنارت باشم پس تو میتونی بری اتاق استراحت کنی من منتظر پارسا میمونم ، پارسا که اومد من به پیشوازش رفتم که دیدم سحر از اتاق اومد بیرون و من رو به سحر گفتم من بهش نهار میدم ، سحر با همون حالت گفت نه خودم میدم ، پارسا برای شستن دست و صورتش رفت دستشویی که من رفتم کنار سحر و گفتم چرا نمیری استراحت کنی ؟ سحر بدونه اینکه نگاهم کنه گفت اونجوری که فکر میکنی نیست ، کمی فکر کردم و گفتم یعنی فقط حوصله منو نداری؟ سحر در همون حالت گفت کی همچین چیزی گفتم ؟! دیدم دارم حرف اضافه میزنم و چیزی نگفتم ، پارسا خوابید و سحر توی اتاقش بود رفتم و آهسته در اتاقش رو باز کردم ، سحر با مانتو دراز کشیده بود و تا منو دید طاقباز شد ، نگاهش که کردم ترسیدم در اتاق رو قفل کنم ولی وقتی گفتم میخوام باهات حرف بزنم عذرم موجه شد که در اتاق رو قفل کنم و با بیتفاوتی که سحر نشون میداد مجبور شدم فقط بشینم و تکیمو به تاج تختخواب بزنم ، وقتی سکوت مطلق سحر رو دیدم با ناراحتی گفتم آبجی میدونم سخته میدونم باید بهت وقت بدم و میتونم سالها منتظر بمونم ولی دلشو ندارم اینجوری غمگین ببینمت ، ازت میخوام فعلاً مثل گذشته باشیم تا وقتش برسه ، دستم رو به سمت دستش بردم و دستامون رو به هم گره زدم ، سحر هم دستمو توی دستش فشار میداد و شستم پشت دستش رو نوازش میکرد ، سکوت جواب من نبود و زودی گفتم اجازه میدی بغلت کنم ؟ سحر به سقف خیره شده بود و آروم لباش رو به حرکت درآورد و گفت بغل کن ، دستش رو زیر سرم گذاشتم و کنارش دراز کشیدم و دستم رو روی شکمش گذاشتم و صورتم رو لای گردنش بردم و گفتم اگه قراره اینجوری غمگین ببینمت هرگز هیچی ازت نمیخوام حتی ی بغل ساده ، سحر آروم چرخید و سرم رو زیر سرش به بغل گرفت و محکم به خودش فشار داد و گفت منم به بغل امن داداشم احتیاج دارم و خواسته داداشم خواسته منه ، سرمو چند لحظهای رها نمی کرد و در همون حالت بوسه ای به لبانش میزدم و تشکر میکردم ولی نمیدونستم بابت چی تا اینکه سرم رها شد و چهره مضطرب من با چهره عادی سحر روبرو شد و با چشمام بهش خیره شدم تا ببینم منظور سحر چیه که نگاه مهربون سحر بعد از چند لحظه به لبم خیره شد و وقتی منم نگاه لباش کردم سرمون آروم آروم به هم نزدیک و نزدیکتر تر شد و چند ثانیهای لبامون توی هم رفت و آروم از هم جدا شدیم ، نوشته: بابک . آموزش تماشای فیلم ها - آموزش دانلود فیلم ها - آموزش تماشای تصاویر . لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده