رفتن به مطلب

behrooz

ارسال‌های توصیه شده

     زنداداش × داستان سکسی × سکس زنداداش × داستان زنداداش ×

نجیب زاده ای که به دست من خراب شد - 1

بارها این داستان رو نوشتم و پاک کردم ولی این روزها اتفاقی افتاد که دیگه وقت نوشتنش شد ،
این قسمت مربوط به شش الی هفت سال پیشه و ممکنه در روزها و جزئیات اشتباه کنم ولی اصل قضیه رو نه ،
دوازده سالم بود که داداش بزرگم از ی خانواده که سطح فرهنگیشون از ما بالاتر بود دختری به نام سحر گرفت ،
تمام فامیل از ادب و شعور و معرفت این دختر انگشت به دهن مونده بودن و من به شخصه درس زندگی ازش یاد گرفتم ،
زمان گذشت و چهارده سال بعد وقتی من بیست و پنج ساله بودم وابستگی زیادی به دختر و پسرش داشتم و از اونجایی که داداشم توی شهرهای دیگه کار میکرد بارها و بارها شب رو خونشون میخوابیدم ،
معمولاً دو سه شبی یک بار برادرزاده هام با گوشی سحر تماس می‌گرفتن تا با ماشین بابام سراغشون برم و به پارک ببرمشون ،
اون روزها من بیست و پنج سالم بود و سحر سی و پنج و سارا دخترش دوازده ساله و پارسا پسرش مهد کودک می‌رفت ،
اسم من بابک و اسم داداشم احسان هست ،
سحر یک داداش داشت که قبل از ازدواجش فوت کرده بود و گاهی قسمش رو میخورد ،
شنیدم که احسان اومده و برای شام خانواده رو دعوت کرده منم که عصر با دوستام بیرون بودم دیرتر رفتم و شامم رو تنها خوردم و به جمع پیوستم ،
سحر به یمن وجود احسان بهترین لباس و غلیظ ترین آرایشش رو کرده بود و روی کاناپه بازوی احسان رو گرفته بود و شاد و خرم صحبت میکرد ،
من روی تک نفره نزدیک سحر نشسته بودم که متوجه این صحنه شدم و بدون اینکه حرفمو مزمزه کنم وقتی سحر نگاهم کرد چیزی گفتم که کسی بجز سحر نشنید ،
با نیت خندونش گفتم میبینم که شوهرت اومده و خوشگل کردی و خوشحالی و کسی رو تحویل نمی‌گیری!
به یکباره اونقدری صورت سحر دگرگون شد که نتونست جوابمو بده و برای چند لحظه توی لاک خودش رفت ،
من که متوجه این موضوع شدم نتونستم حتی از دلش در بیارم ،
دو یا سه شب بعد بود که پارسا و سارا باهام تماس گرفتن و ازم خواستن برم سراغشون ،
ماشین رو از بابام گرفتم و ساعت ده شب بود رسیدم جلوی آپارتمان و سه تایی پایین اومدن و بردمشون پارک ،
متوجه آروم بودن سحر شدم ولی جرأت پرسیدن نداشتم تا اینکه بچه ها رفتن سراغ ماشین بازی و منو سحر روی صندلی پارک تنها شدیم و اومدم حال سحر رو بپرسم که عین آتشفشان فوران کرد ،
در تمام تایمی که صحبت میکرد مثل ابر بهاری گریه میکرد ،
_اون شبی که اون حرف رو زدی دوست داشتم بمیرم ، به روح داداشم از روزی که وارد این خانواده شدم هیچکدومتون برام با خانواده خودم فرقی نداره ، من اونشب خیر سرم گفتم زشته با لباس همیشگی جلوی خانوادم باشم و ی کم آرایش کردم و خوشحالیم برای این بود که همه دور هم جمع شدیم ،بابک من پیش همه فامیل میگم بابک داداش کوچیک منه و صاحب جونمه و وقتی دیر به دیر میای پیش بچه ها من بیشتر از اونا دلتنگت میشم ، وقتی شب میمونی خونمون اونشب میدونم که بی کس و کار نیستم و پشتم بهت گرمه ،
باز هم سحر و باز هم برگی از درس زندگی ،
اونشب بجای اینکه من معذرت خواهی کنم اون منو بوسید و معذرت خواهی کرد و من مثل مترسک نگاهش میکردم و جسارت پاک کردن اشکهاش و معذرت خواهی و یا بوسیدنش رو نداشتم و فقط گفتم که منظوری نداشتم ،
اون شب حالم خراب تر از اونی بود که بتونم به خونشون برم ولی حاکم سحر بود و حکم کرد که بمونم ،
سرگرم بچه ها بودم که سحر دوش گرفت و خوابید و منم یک ساعت بعد کنار پارسا خوابم برد ،
صبح با صدای پارسا بیدار شدم که خواب آلود بود و سحر میخواست به مهدکودک بفرستش ،
نگاه سحر که کردم متوجه تغییر خاصی نشدم و توی آشپزخونه سارا رو دیدم که لقمه توی کیفش میذاشت ،
چشمهامو بستم که صدای سحر رو شنیدم که گفت داداش بابک نمیخواد بیدار بشه ؟
چشممو که باز کردم ساعت ده شده بود و من هنوز خواب بودم ،
پتو رو کنار زدم و صبح بخیر گفتم و سرمو بالا گرفتم که دیدم سحر لباس بیرون پوشیده و آرایش کرده ،
توجهی نکردم و بلند شدم رفتم دستشویی و برگشتم سر میز صبحونه ،
کنار هم صبحونه خوردیم و من چای دومم رو میخوردم و آماده رفتن میشدم که پرسیدم سحر هر جایی میری من می‌رسونمت ،
سحر خنده مرموزی کرد و گفت نه بابک جان جایی نمیرم ،
گیج شدم و پیش خودم گفتم نکنه با کسی قرار داره ولی با شناختی که ازش داشتم گفتم پس کسی میخواد بیاد ؟
سحر شروع به خندیدن کرد و گفت نه عزیزم ، اگه برای لباس و آرایشم میگی دلیلش اینه که من ی داداش کوچیک دارم که دوست داره پیشش شیک بپوشم و آرایش کنم و شاد باشم ،
تازه داستان دیشب یادم افتاد و با شرمندگی گفتم سحر این چه کاریه من هرگز راضی به آزار تو نیستم ،آخه این چه کاریه ؟
سحر صورتش رو بین دستاش گذاشت و با عشوه گری گفت اتفاقاً داداش کوچیکم درس بزرگی بهم داد و ی خانم بهتره حتی جلوی داداشش شیک بپوشه و خوشگل باشه ،
گفتم سحر شرمنده بخدا من همچین منظوری نداشتم ،
سحر از روبروم بلند شد و اومد کنارم و ی بوسه آبدار از لپم گرفت و گفت تو فقط دستور بده ،
همون لحظه بود که به خودم گفتم ببین سحر چقدر برات ارزش قائله پس تو هم کمی بیشتر بهش توجه کن و این غرور لعنتیت رو کنار بزار ،
ته دلم میدونستم که هیچ زنی توی زندگیم برام با ارزش تر از سحر نیست ولی نمیدونستم تا چه حد،
بلند شدم و دنبال کلماتی برای خداحافظی بودم که اینجوری گفتم عزیز داداش کاری باهام نداری ؟
سحر نگاهم کرد و لبخند عمیقی زد و پر از احساسات شد و نزدیک شد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت آبجی به فدات برو بسلامت ،
نگاهش کردم و نگاهم کرد نفسم بالا نمیومد و بلاخره دل به دریا زدم خیلی آروم دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بغلش کردم و همراه با همه قربون صدقه ای که سحر رفت طی چند ثانیه‌ای که بغلش کردم گفتم ببخشید ،
شاید اولین بارم بود که یک خانم غیر از مادرم رو بدون نیت بدی بغل میکردم و نمیدونستم کار درست یا اشتباهی کردم ،
میخواستم که مثل همیشه عادی باشم ولی درست شب همون روز بود که این بار خود سحر تماس گرفت و با کلی حال و احوال پرسی صمیمانه گفت نظرت چیه شام رو ببریم بیرون بخوریم ،
منم تحت فرمان شب رو زود رفتم سراغشون که بچه ها وسایل سبک رو پایین آورده بودن و گفتن که مامان خواسته که بری قابلمه رو بیاری ،
بچه ها کنار ماشین موندن و من رفتم بالا و وقتی رسیدم سحر پشت در ایستاده بود و با اون چهره زیبا و جذاب و آرایش ملایم و بوی عطرش با ناز و عشوه بغلش رو باز کرد و گفت داداش گلم چطوره ؟
آمادگیش رو نداشتم و یک جورایی سورپرایز شدم ولی زود خوشحال شدم و منم دستم رو باز کردم و گفتم خوبم آبجی ،
سحر که ی نفر براش خیلی عزیز شده بود به هنگام بغل کردن بوسه ای گرفت و در برگشت هم بوسه ای دیگه ،
تمام مسیر رفت و برگشت گفتیم و خندیدیم ولی یک سوال برام پیش اومده بود که سحر چرا برای بغل کردن و بوسیدنم منو بالا کشوند و بچه ها رو پایین فرستاد و اگه نیتی که حدس میزدم داشته باشه باید چکار کنم ؟که درست موقع برگشت وقتی پارسا اسرار بر موندم داشت و من خجالت می‌کشیدم که امشب رو باز خوبمونم سحر با بوسه ای عمیق تر از قبلی ها جلوی بچه ها منو هم راضی کرد و هم از اون توهم بیرون کشید ،
باز خوابیدیم و باز صبح تنها شدیم و باز سحر با لباس و آرایشی که دوست داشت سر میز نشستیم و صمیمانه صحبت می کردیم و باز وقت رفتن شد که دور از انتظار نبود وقتی گفتم آبجی من برم ، هنوز روی صندلی بودم که اومد کنارم و دستش رو روی سرم گذاشت و با نوازش موهام خم شد و گفت داداش آبگوشت کار گذاشتم اگه بمونی بچه ها هم خوشحال میشن ،
گفتم باید برم شاید بابا با ماشینش کاری داشته باشه ،
سحر باز با بوسه ای اصرار کرد که منم با بابام هماهنگ شدم و موندم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم تا اینکه سحر کار آشپزخونه ای که داشت تموم شد و به سمتم اومد ،
همین که صداش رو شنیدم نشستم و اونم کنارم نشست ،
با هم صحبت میکردیم که بحث ارتباط جدیدمون افتاد و من گفتم آبجی من راضی نیستم که بخاطر من لباس های سنگین(غیر راحتی ) بپوشی و آرایش کنی ،
سحر با مهربونی دستمو بین دستاش گرفت و گفت داداش من آرایش رو برای دل خودم هم انجام میدم ولی باشه لباس راحت تری میپوشم ولی فقط بخاطر دل داداش گلم ،
منم نگاهش کردم و برای تشکر دست دیگم رو بردم و روی دستاش گذاشتم و گفتم مرسی ،
چشمای سحر به من خیره مونده بود و با ذوق نگاهم میکرد و با لبخند گفت خودمونیم داداشم داره محبت کردن یاد میگیره ،
از اونجایی که همیشه توی فامیل معذب بودم از حرفش خندم گرفت و گفتم معلمی که تو باشی به سنگ هم محبت یاد میدی ،
سحر از حرفم ذوق کرد و مثل بچه ها نگاهم کرد و قربون صدقم رفت و نتونست جلوی احساساتش رو بگیره و دستام رو رها کرد و ازم بغل خواست ،
با شرمندگی سر جام ایستاده بودم و گفتم آبجی خجالتم نده ،
سحر مصمم‌تر گفت اینقدر بغلت میکنم که خجالت کشیدن از یادت بره ،
سحر طلب کرده بود و من هم جلو رفتم و چند ثانیه توی بغل هم بودیم و بوی تنش رو استشمام میکردم و حرف میزدیم که گوشی سحر زنگ خورد و رفت سراغش و با طرز صحبت کردنش فهمیدم که احسانه که سحر ازش مژدگونی خواست و وقتی سورپرایزش وجود من بود خندم گرفت که منم گفتم سلام برسون و وقتی احسان بهش گفت سلام برسون گفت چشم بجای تو هم میبوسمش ،
هرگز به اینجای قضیه فکر نکرده بودم و این ارتباط توی خانواده از من بعید بود و فهمیدم من نمیتونم جلوی بقیه همچین رفتاری کنم و فقط و فقط با سحر بود که میشد این رابطه رو داشت و بقیه فکر بد نکنن ،
خودمو گم کرده بودم و هر از گاهی فکرای سو استفاده به سرم میزد که میدونستم با سحر شدنی نیست ،
بلند شدم و به دستشویی رفتم و وقتی برگشتم سحر توی آشپزخونه بود و نگاهی به غذاش مینداخت که پرسیدم کمک نمیخوای ؟
سحر با لبخند گفت نه فقط احسان گفت بجای اون ببوسمت حالا خودت میای یا من بیام ؟
خندیدم و گفتم آجی بوس بارونم کردی ؟!
سحر زبونش رو بیرون آورد تا بدونم داره شوخی میکنه و گفت تقصیر من نیست داداشت خواست ،
میخواستم بیخیالش کنم که به سمتم حرکت کرد و من سوتی دادم و حالت بغل کردن گرفتم و سحر متوجه سوتیم شد و با خنده گفت ای جانم من از داداشم بوسه خواستم و داداشم بهم بغل میده ،
سحر خودشو بغلم انداخت و من فوراً گفتم ببخشید حواسم نبود ،
سحر گفت اتفاقاً خیلی کار بجایی کردی و اگه طلب کردن رو یاد بگیری خیلی بهتره تا طلب دادم ،
سحر خودش رو به سینم فشار میداد و هنوز طلبش رو نگرفته بود که گفتم در تمام عمرم به اندازه این دو روز محبت ندیدم و محبت نکردم ،
سحر سرشو بالا گرفت و لبخند زنان گفت باز سوتی دادی ،
با تعجب گفتم کی و کجا؟
سحر گفت محبت دیدی ولی محبت نکردی ،
وقتی متوجه شدم گفتم اهان خب الان این محبت نیست ؟!
سحر گفت نه محبت اینه که از بیرون بیای بگی آبجی بیا بغلم یا آبجی ی بوسه بده میخوام برم یا آبجی خسته شدی بزار ببوسمت خستگیت بره یا مثلاً آبجی حوصلم سر میره بیا بغلم با هم حرف بزنیم ،
حتی از شنیدن این جمله هایی که برای سحر عادی بود تحریک میشدم ولی همون لحظه ازم خواست اولین بوسه رو ازش بگیرم و وقتی موهاش رو کنار زد و صورتش رو به بالا داد تا نزدیک لبام بشه آتشی در دلم افتاد که نگو ،
در عذاب بودم و از طرفی خوشحال ولی تلاش می کردم بابک سابق نباشم و برای سحر برادر باشم ،
به خودم قول دادم به نفسم غلبه کنم و با این حال قبل از ورود به خونش شلوارمو مرتب میکردم یا زود به زود میرفتم دستشویی تا خودمو مرتب کنم و موفق شده بودم ،
بغل کردن و بوسیدن مون رو خانواده دیدن و مشکلی پیش نیومد و این موضوع کمک میکرد برای محبت ورزیدن بیشتر مانعی نداشته باشم ،
ولی ذات و فطرت من با شهوت سرشته بود و اگر چه ظاهر قضیه خوب بود ولی در اوج رد و بدل محبت ها هورمون مردانه فوران میکرد و کیرم از ترشحات چرب و خیس میشد ،
شبی که طبق معمول سحر بعد از دوش گرفتن به رختخواب رفت و یک ساعت بعد همه خواب بودن همراه با عذاب وجدان هوس دیدن سحر کردم و تا پشت در اتاقش رفتم و از لای دری که باز بود پاهای عریانش رو که یکی خم بود و یکی صاف رو دیدم ،
همون لحظه با تپش قلبی که گرفته بودم میخواستم برگردم ولی با حالت پاهاش میتونستم بفهمم که سحر به پهلو افتاده و پشت به در خوابیده ،
به اندازه‌ کافی در باز بود تا سرمو داخل ببرم و رفته رفته جلو رفتم هر ثانیه چیز جدیدی میدیدم ،
سحر همیشه از طبع گرم بدنش می‌نالید و حالا با دیدنش توی رختخواب با شلوارک و تاپ کوتاه میفهمیدم که سحر چقدر از گرما بیزاره ،
به رختخواب برگشتم مو به مو چیزی رو که دیده بودم رو دوباره بهتر از دیدن تجسم میکردم و وقتی به این فکر میکردم که با توجه به شلوارکی که توی لمبراش جمع شده بود حتماً شورت زیرش نبود و اگه شورت نداشت حتماً زیر تاپ نازکش هم سوتین نداشت ،
خودم رو توی همون پوزیشن تصور میکردم که بغلش کنم ولی مگه میشد ؟
یک لحظه فکر کردم که ازش بخوام ولی معلوم بود که شدنی نیست و در همین فکر بودم که به خودم گفتم عاقل باش و این راهش نیست ،
بارها دیده بودم که صبح سحر برای فرستادن بچه ها مانتویی روی لباس خوابش می‌پوشید و بعد فرستادن بچه ها به اتاق خواب برمیگشت و همین فکر باعث شد چیزی به ذهنم برسه ،
تایم بیداری سحر معمولاً ده به بعد بود و من گوشیم رو روی ساعت نه گذاشتم و در حالت ویبره زیر بالشتم گذاشتم ،
اون صحنه ای رو که حدس میزدم صبح زود دیدم و خودمو به خواب زدم و ساعت نه بیدار شدم ،
خیلی آروم خودمو به دستشویی رسوندم و صورتمو شستم و برگشتم ،
همه چیز همونجوری بود که میخواستم بجز ضربان قلبم ،
یک دقیقه ای پشت در فکر کردم و بالاخره در رو آروم باز کردم ،
اینبار سحر با همون لباسها و همون پوزیشن به سمت من خوابیده بود و هر لحظه ممکن بود چشمش رو باز کنه ،
تندی خودمو به تختخواب رسوندم و قبل از باز شدن چشماش روی تختخواب نشستم و همزمان دستم رو توی موهاش گذاشتم و بوسه ای به لپش زدم و با صدایی که نازک کرده بودم گفتم آبجی من چقدر خواب آلوده؟
همین که سحر چشماش باز شد صورت منو بالای صورتش دید و لبخندی کوتاه زد و به یاد پوشش افتاد و تندی جابجا شد و ملحفه تشک رو روی خودش کشید و با صورتی که معلوم بود جا خورده گفت داداش کی اومدی داخل!؟مگه ساعت چنده ؟!
صورت شاد و ناشاد کردم و گفتم چرا ؟ترسوندمت؟!
سحر که دید چیز خاصی ندیدم گفت نه فقط کاشکی صدام میزدی ،
با همون قیافه ناراحت گفتم چرا ؟! ناراحت شدی بوست کردم یا اینکه اومدم داخل اتاقت ناراحت شدی ؟!
سحر که ناراحتیم رو دید گفت نه عزیزم فقط اینکه پوششم مناسب نبود خجالت کشیدم ،
لبخند زدم و گفتم آبجی مگه پوششت چش بود ؟!
سحر ی کم گیج شد که من چرا متوجه نمیشم و بیخیال توضیح دادن شد و گفت هیچی ،
دوباره دستمو توی موهاش بردم و با تعجب گفتم یعنی واقعاً ناراحت شدی ؟آخه مگه برای من فرقی میکنه آبجیم چی تنش باشه ؟ اتفاقاً با لباس راحتی خیلی خوشگل تر میشی ،
سحر نمیخواست بیشتر از این کشش بده ولی من بیخیال نشدم و گفتم چی شده که کسی که درس عشق و محبت یاد همه میداد الان خودشو برای داداشش میگیره ؟!
سحر از اینکه من انقدر ساده بودم که متوجه منظورش نشدم خندش گرفته بود و گفت نه داداش برای خودم نمیگم ولی شاید برای کسی مثل احسان سخت باشه دیدن همچین صحنه‌ای ،
گفتم یعنی حسودیش میشه ؟
جفتمون خندیدیم و سحر گفت نه شاید راضی نباشه زنش با برادرش توی این وضعیت کنار هم باشن ،
باز خودمو به نفهمیدن زدم و گفتم اونوقت نظر خودت هم همینه ؟!
سحر دگرگون شد و نمیدونست چی بگه و چجوری بگه که توپ رو توی زمین من انداخت و با از خودگذشتگی گفت باید ببینم داداشم چی میگه ؟
لبخند زدم و گفتم داداش براش فرقی نداره چیزی تن آبجیش باشه یا نه و فقط میخواد که آبجیش راحت باشه و بغل داداشش باشه ،
سحر با ظرفیتی که داشت لبخند زد و گفت باشه ،
همونجا خم شدم تا بوسش کنم که سحر هم دستش رو از زیر ملحفه بیرون آورد تا در جوابم نوازشم کنه ،
منم خودمو ی خورده لیز دادم و دستم رو پشت کمرش حلقه کردم و صورتم رو روی صورتش گذاشتم ،
دو سه ثانیه نگذشته بود که سحر گفت پاشیم بریم صبحونه بخوریم ،
بازوی گوشتیش درست بالای سرم بود و همزمان که گفتم آره بریم صورتم رو بالا گرفتم و بازوش رو بوسیدم و بلند شدم روی تختخواب نشستم ،
سحر انتظار داشت که برم بیرون و وقتی دید نمیرم گفت داداش میخوام لباس عوض کنم ،
نگاهش کردم و گفتم مگه لباسات چشه؟!
سحر لبخندش رو حفظ کرد و گفت اینا لباس خوابمن میخوام لباس خونگیم رو بپوشم ،
گفتم اگه من خونه نبودم هم همین کار رو میکردی ؟
سحر گفت خب نمیتونم جلوی تو با این لباسا باشم ،
چهرم رو ناراحت نشون دادمو و گفتم روزی که به من گفتی داداش قرار شد باهام راحت باشی و اگه قراره وجود من آزارت بده دیگه هرگز منو نمیبینی ،
سحر خنده ای از سر کلافگی زد و گفت چه ربطی داره ؟!
با اعتماد به نفس دستم رو به ملافه رسوندم و با کشیدنش گفتم من نمیدونم آبجی باید با من راحت تر از همه باشه ،
سحر رو با کارام دیوونه کرده بودم و بدجوری گیر افتاده بود و راضی به ناراحت کردن من نبود و از طرفی با اون پوشش که برجستگی هاش پیدا بود نمی تونست جلوی من باشه ،
وقتی از روی سحر ملحفه رو کنار زدم مجبورن زود بلند شد و مانتوش رو توی دستش گرفت و از اتاق بیرون زد ،
میدونستم به اتاق برمیگرده و من روی تختخواب موندم و خودمو سرگرم موبایل کردم ،
سحر به اتاق برگشت و بعد از خشک کردن صورتش رژ و پنکیک زد و من که زیر چشمی مانتو رو توی تنش دیدم نقشه بعدی رو کشیدم ،
چند دقیقه بعد از بیرون رفتنش منو صدا زد تا با هم صبحونه بخوریم و وقتی روی صندلی نشستم قبل از نشستن سحر خودمو متوجه مانتوی سحر کردم و گفتم آجی بیا ،
سحر که نمیدونست باید کجا بیاد نزدیک اومد و دستش رو روی دستم که دراز کرده بودم گذاشت و دیگه خودم هدایتش کردم تا جلوی خودم ،
دستش رو رها کردم و دستام رو به پایین ترین دکمه مانتوش رسوندم و گفتم مگه داداش نگفت دوست داره آجیش جلوش راحت باشه ؟
سحر گفت داداش اینجوری راحت ترم ،
گفتم ولی من ناراحتم ،
سحر زود تسلیم شد و گفت امان از دست تو داداش ،
سحر دکمه های بالاتر رو خودش باز کرد و هر دو کمک دادیم تا مانتو از روی شونه هاش بیوفته ،

سحر بلافاصله دستاش رو به تاپش رسوند تا شکمش رو بپوشونه و من که متوجه این حرکتش شدم لبخند زدم و گفتم بیا ،
سحر نزدیک بود و نزدیکتر اومد که دست از پهلو هاش گرفتم و بوسه ای از روی تاپ به شکمش زدم و گفتم این شکم دوتا برادر زاده خوشگل به من داده نمیخواد مخفیش کنی بزار نفس بکشه ،
سحر مشخص بود به زور میخنده و هنوز نتونسته به این حالت عادت کنه و وقتی تاپ سفیدش رو پایین می کشید نوک سینه هاش بیشتر نمایان میشد و وقتی به سمت صندلی قدم برداشت لمبراش از زیر شلوارک مثل ژله بالا و پایین میشد ،
سعی کردم با حرفهای روزمره وضعیتمون رو عادی جلوه بدم تا اینکه وقت خداحافظی رسید که توی همون آشپزخونه بلند شدم و ایستادم و نزدیک صندلی سحر بودم که گفتم نمیخوای به داداش بغل بدی ؟
سحر پا شد و با اشتیاق خودش رو توی بغلم جا داد ،
چند ثانیه بغلم بود که گفتم دیگه هیچوقت نمیخوام پیش من معذب باشی ،
سحر گفت باشه داداشی ،
باید جواب سوال اصلیم رو همین الان میگرفتم که گفتم حتی پیش بچه ها و پیش احسان ،
سحر دستاش رو دور کمرم محکم تر کرد و گفت داداش من باهات راحتم ولی نمیتونم جلوی بقیه اینجوری جلوت باشم ،
این بهترین جوابی بود که میخواستم بشنوم و سحر میخواست حرفشو تکمیل کنه که گفت ی کم منو درک کن ،شاید بقیه مثل ما فکر نکنن ،
منم دستام رو پشت شونه هاش به گرمی کشیدم و گفتم باشه اگه تو میدونی اشتباهه من حرفی ندارم همین که خودمون کنار هم راحتیم من راضیم ،
سحر خوشحال شد و گفت مرسی که درک میکنی و منم روی سرش رو بوسه ای زدم و همین که متوجه بوسیدنم شد صورتش رو بالا آورد تا صورتم رو ببوسه و باز همو با احساسی صمیمی تر بوسیدیم و همو رها کردیم ،
قبل از دور شدن دستم رو روی شکمش گذاشتم و با لبخند گفتم بزار هوا بخوره ،
سحر خندید و گفت باشه ،
تمام روز رو فکر میکردم و به یاد آوردم که امروز سه شنبه هستش و برای پیش بردن کارم خیلی وقت ندارم و هرجوری شده امشب باید خودمو به خونه سحر برسونم ،
هر چند برای رفتن به خونشون دلیل نمیخواستم ولی شب که بیرون رفته بودم با سحر تماس گرفتم و حالشو پرسیدم که دعوتم کرد که برم خونشون ولی بهونه آوردم و ازش خواستم گوشی رو دست بچه ها بده و بهونه گیری بچه ها بهونه خوبی بود تا قول اومدن بدم ،
ساعت ده بود رسیدم و بغل از همه گرفتم پارسا و سارا رو بردم و توی محله چرخوندم و یکی دو ساعت بعد که اومدم سحر دوش گرفته بود و لباس خواب پوشیده بود و مانتو سرشون پوشیده بود و همین که از کنارم میگذشت دستش رو گرفتم و با لبخند مرموزی گفتم لباس خواب تنته ؟
سحر اولش جا خورد ولی فوراً لبخند زد گفت آره ،
گفتم خیلی مشتاقم ببینمت ،
سحر آروم خندید و گفت فردا میبینی ،
گفتم شاید هم شب برای بوس و بغل قبل از خواب اومدم دیدنت ،
سحر ابرو بالا انداخت و گفت واقعاً ؟
گفتم اشکالی داره ؟
سحر در حالی گفت نه که معلوم بود هنوز نتونسته با این موضوع کنار بیاد ،
پارسا چون عصر رو میخوابید دیرتر از بقیه خوابید و بلافاصله آروم در اتاق خواب سحر رو باز کردم که سحر طاق‌باز شد و چشماش رو با لبخندی باز کرد ،
نگاهش کردم و قبل از اینکه بخواد بشینه خودمو به حالت نیم نشسته و نیم دراز کشیده روی تخت خوابش انداختم و برای بوسیدنش روی سرش خیمه زدم ،
چقدر دلم این زن رو میخواست و هر کسی به غیر از سحر بود این رو از نگاهم میخوند ،
سحر و من خیلی کوتاه همو بوسیدیم و حرفی نبود که بزنیم تا اینکه لب‌‌ زیریم رو مثل بچه ها آویزون کردم و گفتم آبجی بغل میخوام ،
سحر مهربون گفت آبجی به فدات بیا بغلم ،
خودمو روی تختخواب کشوندم و سرم رو بالاتر سر سحر روی بالشت گذاشتم و دستامون رو روی بدن هم انداختیم ،
چند بوسه ای از پیشونیش گرفتم و بدون هیچ حرفی سکوت کردم ،
سحر یک دقیقه ای صبر کرد و بالاخره گفت داداشی نمیخوای بری بخوابی ؟
گفتم آبجی نمیخوام رهات کنم دلم میخواد چند لحظه توی بغلت چشمام رو ببندم ،
سحر گفت ولی الان خوابت میگیره ؟!
گفتم چه اشکالی داره بغل آبجیم بخوابم ؟
سحر ی خورده سرشو عقب کشید و با نگاهی به چشمام خیره شد و گفت ولی داداش نمیشه ،
گفتم اگه بخاطر بچه ها میگی صبح قبل از اینکه بیدار بشن میرم توی رختخواب خودم ،
سحر ناراحت و نگران گفت داداش بخدا بچه ها ببینن زشت میشه ،
گفتم باشه ی کم میمونم و میرم ولی در عوضش صبح که بچه ها نیستن میام و ی دل سیر بغلت میکنم ،
سحر راهی جز قبول حرفم ندید و در سکوت سرشو روی سینم گذاشت ،
وقتی صبح با صدای بچه ها منم از خواب بیدار شدم و بعد از دستشویی سر میز صبحونه نشستم بجز تعجب بچه ها متوجه نگاه نگران و درهم سحر شدم ،
به محض اینکه بچه ها از خونه بیرون رفتن با لبخند از سر میز بلند شدم که از چهره سحر ناراحتی رو خوندم و وقتی به پیشوازش رفتم و بغلش کردم سحر گفت داداش میخوام باهات حرف بزنم ،
بوسش کردم و گفتم منم میخوام پس زود بریم اتاق ،
سحر گفت نه نمیخواد ، اجازه بده قبلش دست و صورتم رو بشورم ،
قابل حدس بود که تندروی کردم و سحر در عذابه ،
روی کاناپه نشستم و منتظر سحر شدم ،
با اینکه قرار بود منکر این نوع رابطمون بشه ولی قبل از اینکه برای صحبت کردن بیاد ی کوچولو آرایش کرد و اومد که کنارم بشینه که دستاش رو گرفتم و روبروی خودم نگهش داشتم و وسط پاهام کشوندمش و دستام رو دور بدنش قفل کردم و گفتم آبجی چی میخوای بگی ؟
سحر شروع کرد به مقدمه چینی تا منو نرنجونه و بالاخره گفت ببین داداش من ی زن متاهلم و شریک زندگی دارم و درسته که تو داداشمی ولی باید از احسان اجازه بگیرم و ببینم اون راضیه که تا این حد باهات قاطی باشم ،
با خوشرویی گفتم خوبه ، پس همین الان تماس بگیر ،
سحر از سادگی که به خرج دادم خندش گرفت و با لبخند گفت که نه اجازه بده امشب که اومد باهاش صحبت کنم ،
با ناراحتی گفتم یعنی الان نمیتونم کنارت باشم ؟
سحر لبخند زنان گفت چقدر عجولی ؟!حالا بزار صحبت کنم ،
با رضایت گفتم باشه پس اجازه بگیر که همیشه منو تو کنار هم بخوابیم ،
سحر میدونست جواب احسان چیه و با نگرانی گفت ولی اگه قبول نکرد ناراحت نشی ؟
گفتم مگه ممکنه که قبول نکنه ؟!
سحر گفت ممکنه ،
گفتم امکان نداره و اگه احسان نخواد قبول کنه آجی رضایتش رو میگیره و اگه باز اجازه نده جفتمون باهاش قهر میکنیم ،
سحر فکر نمیکرد همچین انتظاری ازش داشته باشم و با کلافگی گفت داداش باید ی کم احسان رو هم درک کنیم ،آخه ،
گفتم آبجی نیاز نیست خودتو نگران کنی بهت قول میدم که احسان درک میکنه ،
سحر که از عقلم ناامید شده بود به فکر رفت و من به سمت خودم کشوندمش و با فشار دستام روی پام نشست و دستش رو روی شونه‌م گذاشت ،
سینه سحر بهم چسبیده بود و صورتش کنار صورتم بود و برای بوسیدن مکرر آماده بود و وقتی دید بیخیال رها کردنش نمیشم وزن بیشتری روی پام انداخت و با بوسه های پشت سر هم گفتم آجی نیاز نیست نگران باشی چون از شنبه دیگه آبجی و داداش مانعی برای جدایی ندارن و یک لحظه تنهات نمیزارم،
سحر نیشخندی زد و بیشتر به فکر رفت ،
شنبه صبح رسید و همین که آشوبی نشده بود نشانگر خوبی بود ،
از رفتن سارا به مدرسه تا اومدن پارسا فقط دو ساعت وقت بود و از سر کوچه سارا رو دیدم که سوار سرویس شد و همون لحظه با سحر تماس گرفتم و بدون حاشیه گفتم نزدیک خونه‌م ،
با باز شدن در واحدشون داخل رفتم و سحر رو به آغوش کشیدم و رها نکردم و ازش خواستم واکنش احسان رو بهم بگه ،
سحر در حالتی که از ته دل نگران بود و میدونست امروز رو ثانیه شماری کردم ازم وقت خواست تا بشینیم تا صحبت کنیم ،
کنارش روی کاناپه نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم و آنچنان خوشحال بودم که فهمید منتظر خبرهای خوبم و پشت سر هم میگفتم خب تعریف کن ؟
سحر چندین ثانیه مکث کرده بود و بالاخره جوابی که منتظرش بودم و آرزوش رو داشتم رو با شرمندگی گفت،
سحر موهاش رو از روی صورتش کنار زد و توی چشمام خیره شد و گفت نتونستم بگم ،
با ناراحتی گفتم نگفتی ؟!
گفت آره ، نتونستم بگم چون میدونستم جوابش منفیه و شاید هم از هر دوتامون ناراحت میشد ،
اونقدری با ناراحتی گفتم ولی آجی اگه میگفتی بهتر از این بود که بلاتکلیف بمونیم ،من فکر میکردم از امروز دیگه میتونیم راحت کنار هم باشیم ،
سحر دلش به حالم سوخت و گفت الان هم راحتیم ،
گفتم ولی امشب نمی‌تونم بغلت بخوابم ،
سحر گفت خب این کار هیچ وقت شدنی نبود ولی مثل صبح هایی که بچه ها شیفتن و کسی خونه نیست میتونیم کنار هم باشیم ،
با ناراحتی به فکر فرو رفتم و تهش خوشحال گفتم مثل همین الان ؟
سحر از راضی شدنم خوشحال میشد و گفت اگه داداشی بخواد چرا که نه ،
انقدری خودمو خوشحال نشون دادم که سحر قبل از من و وسط بوسه هامون گفت بریم تا دیر نشده ،

سحر هفته قبل ازم خواست پیش بچه ها بمونم تا به نوبت آرایشگاهش برسه و وقتی برگشت متوجه اصلاح صورت و رنگ مش یخی شدم که خیلی بهش میومد و حالا با همون موها و تاپ سفید و گرمکن ورزشی مشکی و مانتوی خونگی نازک سبز چمنی همراه با من به اتاق اومد و اونقدری هول شدم که فرصت درآوردن مانتوش رو ندادم و زودی کنار هم دراز کشیدیم و بغل هم چند لحظه‌ای خودمون رو به هم فشار میدادیم ،
طی فرصتی که از بغل کردن سیر شده بودیم سرمو عقب گرفتم و با نگاه به صورت هم لبخندی به لبامون نشست و دوباره تنگتر همو بغل کردیم ،
از حس فوق العاده ای که داشتم میگفتم و همین ها رو سحر هم تکرار میکرد ،
دوباره برگشتم و نگاهش کردم و اینبار پیشونیش رو بوسه ای زدم و به مانتوش خیره شدم و بدون اینکه نظرش رو بخوام گفتم دلم میخواد خودم برات درش بیارم ،
شاید سحر به یاد لباس درآوردن مردها قبل سکس افتاد که جمله‌م یک لحظه لبخند رو از صورتش محو کرد ولی زود قبول کرد و نشست تا من براش دکمه ها رو باز کنم ،
با اینکه مانتو گشاد بود و سحر نفسش رو حبس کرده بود تا شکم و سینش داخل برن ولی اتصال دستم روی سینه هاش باعث شد که اون لحظه ها رو سکوت کامل بینمون قرار بگیره و فضا سنگین بشه ،
باز وقت بغل کردنش شد ولی با کمی فاصله روبروی صورتش دراز کشیدم و دستم رو روی پهلوش گذاشتم و با محو شدن لبخند روی صورتم و سکوتی که کرده بودم سحر لبخند زد و گفت چی شد ،
نفس عمیقی کشیدم و گفتم یکی مثل من که از بغل کردنت سیر نمیشه باید دزدکی بغلت کنه و یکی مثل احسان که میتونه آزادانه بغلت کنه بخاطر چندرغاز پول هفته ای دو روز میاد پیشت ،
سحر که حرفمو شنید خندید و گفت عزیزم فکرت کجا رفته ؟!
من جدی تر گفتم واقعاً دنیای بدی اونی رو که داری قدرشو نمیدونی و یکی باید حسرت داشتن همون رو بخوره ،
سحر معنی حرفمو که درک کرد دستی به نوازش روی صورتم گذاشت و گفت ولی تو منو داری ،
با همون حالت گفتم ولی پنهونی ، آخه چرا ؟!بهش فکر کن که اگه احسان بخواد یک ماه مرخصی بگیره از همین روزی یکی دو ساعت هم محروم میشیم ،
سحر بیشتر از دیده شدن نگران احساسات من شد که گفت داداش من هر جوری شده راهی برای بغل کردنت پیدا میکنم ،
لبخندی کوتاه زدم و گفتم ولی اگه من جای احسان بودم اگه شده توی شهر خودم کوه بکنم ولی حتی یک شب تنهات نمیذاشت،
سحر به اینکه دارم میگم اگه زن من بودی توجهی نکرد و گفت میدونم عزیزم ولی به اینم فکر کن که اگه احسان خونه بود منو تو وقت تنها شدن نداشتیم ،
نگاهمون پر از خنده مرموز شد و گفتم درست میگی آجی پس باید خدا رو شکر کنیم که دیر به دیر میاد خونه ،
لبخندمون تبدیل به خنده شد صورتمون نزدیک شد و بوسه ای رد و بدل شد ،
میخواستم سوال بعدی رو بپرسم که گوشی سحر زنگ خورد و از مهد کودک بود و باید یکی می رفت سراغش ،
اومدن پارسا و موندن من تا ساعت چهار که پارسا خوابید ،
سحر داشت از تلویزیون برنامه آشپزی میدید که بلند شدم و دستم رو به سمتش دراز کردم ،
سحر با اشاره به پارسا میخواست بیخیالم کنه ولی خودش هم میدونست که پارسا بیدار بشو نیست و با لبخندی به خواستم رضایت داد ،
سحر میخواست که صدای تلویزیون رو قطع کنه که نزاشتم و به اتاق رفتیم ،
دستش توی دستم بود که وارد اتاق شدیم و در رو پشت سرمون قفل کردیم ،
خودم روی تختخواب نشستم و سحر رو جلوی خودم نگه داشتم و شروع به باز کردن مانتوش کردم و با باز شدن مانتوش دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی شکمش گذاشتم و بوی شکمش رو استشمام میکردم ،
سحر فقط سکوت کرده بود و لبخند میزد ،
سحر انتظارش رو نداشت که به سمت خودم کشیدمش و آروم آروم به عقب رفتم تا اینکه روی تختخواب افتادم و سحر که کمی توی دستام لیز خورده بود سرم لای سینه هاش موند ،
سحر از هیجانش خندش گرفت ولی بخاطر لمس سینه هاش پارسا رو بهونه کرد و با کنار انداختن خودش گفت پارسا بیدار میشه!
گفتم پارسا بدونه عمو و مامانش چقدر همو دوست دارن خودش سر باباش رو زیر آب میکنه ،
بالاخره سحر تلنگر خورد و در حالی که هنوز پاهای من از تختخواب آویزون بود و طاق‌باز بودم و سحر کنار به بغل افتاده بود و بازوش رو زیر سرش گذاشته بود گفت پس یعنی تو بدت نمیاد کسی سر احسان رو زیر آب کنه ؟!
حالا که بحث به اونجایی رسید که میخواستم به سمتش چرخیدم و با بغل کردن به عقب هلش دادم تا طاق‌باز بشه و دست زیریم رو روی دستش و دست دیگم رو زیر کتفش گذاشتم و با لبخند مرموز گفتم هر اتفاقی که تورو مال من کنه منو خوشحال میکنه ،
سحر میخواست خوشبین باشه و منظورم رو برداشت نکنه و برای همین با حفظ لبخند گفت یعنی چی منو مال تو کنه؟!
با کمی عقب نشینی از موضع خودم گفتم خب اگه احسان نباشه دیگه کسی نمیتونه مانع کنار هم بودنمون بشه ،
سحر خنده ای به افکارم زد و گفت پس بچه ها چی ؟
نمیدونستم چجوری بگم که سحر ناراحت نشه و اگه شد بتونم حرفمو برگردونم و برای همین گفتم خب وقتی احسان نباشه من عموی بچه هاتم و تنها مردی که میتونه جای خالی باباشون رو پر کنه و اون موقع خود بچه ها ازم میخوان که همدم مامانشون باشم ،
سحر گیج شده بود و برای اینکه جایگامو بدونم گفت داداشی چجوری میشه که تو جای خالی احسان رو پر کنی ؟!
بوسه به لپش زدم و برای اینکه از دستش ندم گفتم آجی مگه من اجازه میدم مرد دیگه ای تو رو صاحب بشه ؟
سحر هنوز توی سرش سوالاتی داشت که میخواست بپرسه ولی من با سوالی توی منگنه انداختمش ،
پرسیدم میدونم همو آجی و داداش صدا میزنیم ولی اگه همین فردا همچین اتفاقی بیوفته تصمیم تو چیه ؟
سحر با کمی مکث گفت نمیدونم ،
گفتم ولی میخوام همین الان بدونم؟
سحر با لبخند گفت تو داداش کوچیکه منی چطور میتونم تصورش کنم که شوهرم باشی ؟
چند ثانیه نگاهش کردم و نگاهم کرد تا اینکه پرسید چی شده ؟
وقتی جوابی نشنید بار دوم پرسید که به چی فکر میکنی ؟
گفتم سحر ؟
سحر از اینکه اسمشو خالی صدا میزنم چشماش از تعجب گرد شد و منتظر شد ببینه چی میخوام بگم ،
گفتم نمیخوام داداش و آجی باشیم تا اگه فرصتی شد بتونم بهت برسم ،
سحر از فکری که به ذهنم رسیده بود خندش گرفت و خنده کنان گفت عزیزم قرار نیست اتفاقی بیوفته ما فقط داشتیم فرض میکردیم ،
گفتم ولی من مصمم هستم که روزی به دستت بیارم و حاضر نیستم تو رو با کسی قسمت کنم و اگه بدونم احسان رو بکشم بهت میرسم همین کار رو میکنم ،
سحر بار دیگه میخواست از نظرم برم گردونه و گفت داداشی خیلی احساسی شدی ،
سرم رو کنار گوشش بردم و بالاتنه‌م رو روی تنش انداختم و توی گوشش گفتم قسم میخورم تا لحظه مرگم هیچ کسی رو به اندازه تو دوست نخواهم داشت و دستم به تن هیچ زنی نخواهد خورد ،
سحر که دید قضیه جدیه ملتمسانه گفت بابک دیگه من تو رو نمیشناسم ، چرا یهو اینجوری شدی ؟! ببین من بخاطر تو دور از چشم همه بغلت میکنم ولی تو داری اینجوری جواب منو میدی!؟
گفتم عشقم اگه این کارو نمیکردی مجبور بودم تا ابد عشقمو توی دلم نگه دارم و همین الان هم میتونی مثل غریبه ها باهام رفتار کنی و من تحمل میکنم و حتی میتونی توی خونت راهم ندی ،
سحر با بغض گفت چرا وقتی میتونیم مثل خواهر و برادر کنار هم خوش باشیم با ی حس اشتباه خرابش کنیم ،
گفتم نمیخوام خرابش کنم فقط میخوام عمق دوست داشتنم رو بهت نشون بدم ،
با سکوت سحر گفتم میتونم سالها کنارت باشم و ادای برادرا رو در بیارم ولی باید حسمو بهت میگفتم ،
سحر که به بن‌بست خورد اشک از چشماش سرازیر شد و وقتی متوجه اشکاش شدم خودمو بالا گرفتم و اشکهاش رو پاک کردم و گفتم آبجی گریه نکن داداش دوست نداره اشکهای عشقش رو ببینه ،
تلفظ اسم آجی در حالی قلبش رو آروم میکرد که اشک بیشتری از چشماش سرازیر شد ،
در عین حال که گریه میکرد و غم و خواسته رو توی صورتم میدید گفت میشه تنهام بزاری ؟
گفتم میرم و اگه بخوای هیچوقت نمیام ؟
اشک غم و بغض وجودمون رو گرفته بود که سحر گفت فعلاً میخوام تنها باشم ،
شاید فکر میکردم آخرین فرصت باشه که بوسه عمیقی به صورتش زدم و از روی تنش بلند شدم و بدون هیچ کلامی خونه رو ترک کردم ،
فکر میکردم هوس زود گذری باشه ولی تمام بدنم برای اینکه دوباره سحر رو ببینم آتیش گرفته بود ،
شب پیام دادم و با سلام و احوالپرسی شروع کردم و گفتم که دلتنگتونم ،
سحر گفت داداش اگه میشه بذار چند روزی از هم دور باشیم ،
با استیکر غمگینی گفتم هر چی آجی بخواد ،
طاقت نیاوردم و فردا ساعت حدوداً یازده بود که شروع به پیام دادن کردم که دیدم سحر ازم متنفر نیست ولی هنوز میخواست که چند روزی اونجا نرم ،
یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بی حوصلگیش از سر عادت ماهیانش باشه و نوشتم دارم میام اونجا تا روزهای سخت رو کنارت باشم و این روزها که شاید حوصله بچه ها رو نداشته باشی کمک حال عزیزترینم باشم ، و ته این پیام استیکر میمونی که دستاش رو روی چشماش گذاشته فرستادم ،
سحر هیچ پیامی بعد این حرفم نداد و من ساعت یک آیفون خونش رو زدم و در باز شد وقتی پشت در واحد رسیدم قبل از زنگ زدن در واحد باز شد و سحر با چهره‌ای که انگار عزادار بود با همون لباسهای دیروزی لای در رو باز کرد و من قبل از اون گفتم سلام آبجی ،
سلامی آهسته و کم جون ازش شنیدم که با ورودم به داخل و بستن در واحد دستش رو گرفتم و توی بغلم کشیدمش و با سکوت کامل سحر گفتم عزیزم من شاید تجربه‌ش رو نداشته باشم ولی اومدم که کنارت باشم پس تو میتونی بری اتاق استراحت کنی من منتظر پارسا میمونم ،
پارسا که اومد من به پیشوازش رفتم که دیدم سحر از اتاق اومد بیرون و من رو به سحر گفتم من بهش نهار میدم ،
سحر با همون حالت گفت نه خودم میدم ،
پارسا برای شستن دست و صورتش رفت دستشویی که من رفتم کنار سحر و گفتم چرا نمیری استراحت کنی ؟
سحر بدونه اینکه نگاهم کنه گفت اونجوری که فکر میکنی نیست ،
کمی فکر کردم و گفتم یعنی فقط حوصله منو نداری؟
سحر در همون حالت گفت کی همچین چیزی گفتم ؟!
دیدم دارم حرف اضافه میزنم و چیزی نگفتم ،
پارسا خوابید و سحر توی اتاقش بود رفتم و آهسته در اتاقش رو باز کردم ،
سحر با مانتو دراز کشیده بود و تا منو دید طاق‌باز شد ،
نگاهش که کردم ترسیدم در اتاق رو قفل کنم ولی وقتی گفتم میخوام باهات حرف بزنم عذرم موجه شد که در اتاق رو قفل کنم و با بی‌تفاوتی که سحر نشون میداد مجبور شدم فقط بشینم و تکیمو به تاج تختخواب بزنم ،
وقتی سکوت مطلق سحر رو دیدم با ناراحتی گفتم آبجی میدونم سخته میدونم باید بهت وقت بدم و میتونم سالها منتظر بمونم ولی دلشو ندارم اینجوری غمگین ببینمت ، ازت میخوام فعلاً مثل گذشته باشیم تا وقتش برسه ،
دستم رو به سمت دستش بردم و دستامون رو به هم گره زدم ،
سحر هم دستمو توی دستش فشار میداد و شستم پشت دستش رو نوازش میکرد ،
سکوت جواب من نبود و زودی گفتم اجازه میدی بغلت کنم ؟
سحر به سقف خیره شده بود و آروم لباش رو به حرکت درآورد و گفت بغل کن ،
دستش رو زیر سرم گذاشتم و کنارش دراز کشیدم و دستم رو روی شکمش گذاشتم و صورتم رو لای گردنش بردم و گفتم اگه قراره اینجوری غمگین ببینمت هرگز هیچی ازت نمیخوام حتی ی بغل ساده ،
سحر آروم چرخید و سرم رو زیر سرش به بغل گرفت و محکم به خودش فشار داد و گفت منم به بغل امن داداشم احتیاج دارم و خواسته داداشم خواسته منه ،
سرمو چند لحظه‌ای رها نمی کرد و در همون حالت بوسه ای به لبانش میزدم و تشکر میکردم ولی نمیدونستم بابت چی تا اینکه سرم رها شد و چهره مضطرب من با چهره عادی سحر روبرو شد و با چشمام بهش خیره شدم تا ببینم منظور سحر چیه که نگاه مهربون سحر بعد از چند لحظه به لبم خیره شد و وقتی منم نگاه لباش کردم سرمون آروم آروم به هم نزدیک و نزدیکتر تر شد و چند ثانیه‌ای لبامون توی هم رفت و آروم از هم جدا شدیم ،

نوشته: بابک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • kale kiri
      ویدیو ایرانی سکس با دوست دختر گوشتی و حشری اول کیرش و ساک میزنه و کصلیسی میکنه و بعد تو پوزیشن داگی تا خایه تو کصش تلمبه میزنه و ناله میکنه و آبش و خالی میکنه تو کصش . تایم: 10:40 - حجم: 40 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • kale kiri
      ویدیو ایرانی ساک زدن خانوم سکسی و حشری . تایم: 07:00 - حجم: 46 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • kale kiri
      فانتزی بازی تا بیغیرتی روی زنم خیلی طولانی نکنم. زنم قبل از ازدواج با من شوهر کرده‌بود، اما چون راضی نبوده، خیلی طولی نمی‌کشه که تو دوران نامزدی از هم جدا میشن. چون رابطه‌ای هم نداشتن، به عنوان دختر از هم جدا میشن. بگذریم. دوره‌ی نامزدی‌مون، چندباری از رابطه‌شون می‌پرسیدم و میگفتم چطور سکس نداشتین مگه میشه. اونم توضیح میداد. عمدا این سوالات می‌پرسیدم، نمیخواستم روشو باز کنم تا بتونم ایده‌مو پیاده کنم. وقتی لباس براش می‌خریدم سعی میکردم کوتاه باشه و یا نازک. جین کوتاه می‌خریدم با بلوز سفید و میگفتم بدون سوتین و یا با سوتین رنگی تنش کنه. بیرون که می‌رفتیم خودشم می فهمید که نگاهش میکنن، منم کیف میکردم. بگذریم. من خونه مجردی داشتم و همه چیو آماده کرده بودم تا بعد از عروسی، زنم بیاد اونجا. کم کم میخواستم برنامه‌هامو پیش ببرم. دوستی داشتم که از شهرستان میومد تهران و خونه‌ی من می‌موند تا کاراشو انجام بده بره. یه شب که با نامزدم، سکس چت میکردیم، بین چت، یهو زنگ زدم بهش و با حالتی شهوتی باهاش حرف میزدم. یهو گفت آرومتر احسان، صداتو محمد میشنوه، گفتم بشنوه، بذار بفهمه، بذار بدونه میخوام کصتو جر بدم. ناله کن بذار بشنوه اصلا. ناله کن. بگو کصمو بخور. اونم شروع کرد به گفتن. کصمو بخور احسااان، بخور، سینه‌هامو بخور. منم میگفتم دوست داری محمد می‌شنوه آره؟ میدونی پشت در وایساده، میدونی کاری کردی کیرش پاشه، آره. اونم می‌گفت آره. تا اینکه ارضا شدیم. چند باری هم ادامه داشت. یکبار بین سکس تلفنی، گفتم ببین محمد اومده پشت در، صداتو ببر بالا، دیوونه‌ش کن، زود باش، میخوام بیاد تو اتاق، بیاد ببینه کصتو می‌خورم. اونم با آه و ناله بلند مثلا کاری میکرد که محمد بشنوه و حشری بشه و بیاد تو اتاق. همین طور ادامه داشت تا اینکه تو سکس حضوری چشماشو میبستم و میگفتم آخ الان من میرم بیرون، محمد میاد تو اتاق، تو هم نمیدونی محمد اومده، باهاش ادامه بده. تا اینکه آبمون میومد. بعد از سکس اصلا در موردش صحبت نمی‌کردیم. دیگه تو فانتزی الهه، به محمد کس هم میداد، حموم هم میرفتن، حتی مثلا من تو هال نشسته بودم، اونها سکس میکردن و من صداشونو می‌شنیدم. یکروز که الهه میخواست بیاد خونه، لباس خوشگلی خریدم براش و رفتم خونه. شومیز سفید و ست شورت و سوتین سرخابی و شلوارک جین خوشگل. وقتی اومد بعد از بوس و بغل لباسارو دادم تنش کرد، کلی ذوق کرده بود. اندامش هم که نگم، رون و باسن خوشگلش معرکه شده بود. یه جوراب سفید تا ساق پا و سوتین خوش رنگشم از زیر شومیز سفید دیده میشد. نشستیم عصرونه خوردن که محمد تماس گرفت دارم میام خونت، فرودگاهم تا نیم ساعت چهل دقیقه دیگه میرسم. الهه که فهمید خواست بره لباس عوض کنه، اما من که حشری شده بودم و یاد همه فانتزیامون افتاده بودم، مخالفت کردم و گفتم مگه چشه لباسات. همینا تنت باشه. اما الهه می‌گفت نه زشته و از این حرفا. تا بالاخره راضیش کردم ساپورت تنش کنه اما بالا تنه همینا باشه. رفت و اومد گفت من فقط یه ساپورت سفید دارم اینجا، مشکی ندارم. با کلی ترفند راضیش کردم همونو تنش کنه. وقتی اومد بیرون حالم بد شد، اندامش دیوونه کننده شده بود. تا اینکه محمد رسید و درو زد و کلید انداخت اومد تو خونه. الهه هم با همون تیپ کنارم بود. پاشد سلام داد و منم سلام علیک کردم و نشستیم. الهه رفت چایی بیاره که محمد گفت ببخش داداش نمی‌دونستم الهه اینجاست، تو هم نگفتی. گفتم بیخیال فدای سرت. الهه با سینی چایی اومد ‌و به محمد تعارف کرد. از پشت باسنش معرکه بود. وقتی برگشت سمت من، ناخواسته لفت دادم تا محمد بتونه نگاه کنه. آخ… دیگه شب شده بود و سه‌تایی نشسته بودیم و صحبت میکردیم. من دیگه داشتم دیوونه میشدم. بدجور حالم خراب بود. رفتم آشپزخونه آب بخورم که الهه اومد و گفت شام چی بذارم. یهویی بدون اینکه بفهمم، دستمو بردم سمت کوصش و با حشریت گفتم من کص می‌خوام الهه. اونم با هیس گفت، نکن محمد میبینه، صدامونو می‌شنوه. گفتم بشنوه، من کس میخوام، دیوونه شدم، یه کم بازی دادم، الهه هم چشاش رفته بود. یهو محمد صدا زد شام چی بخوریم، برم بخرم بیام؟ گفتم نه همینجا درست میکنیم. اما اصرار کرد که دلش غذای بیرون میخواد. وقتی رفت، دیگه تحمل نداشتم، سریع الهه رو بغل کردم و شروع کردم به لخت کردنش. ساپورتشو دادم پایین و رونشو لیس میزدم. الهه همش میگفت بسه احسان، بخدا محمد الان میرسه. گفتم بیاد اصلا، بیاد ببینه کصتو می‌خورم. می‌خوام پیشش کصتو بکنم. کیرمو بکنم تو کصت. ناله کن بزار بفهمه داری کس میدی. الهه هم ناله میکرد، هم معلوم بود نگرانه. اما انقدر گفتم تا بدون اینکه بکنمش ارضا شد. وقتی ارضا شد بغلش کردم و لب تو لب شدیم. پاشد رفت دستشویی خودشو شست، وقتی برگشت داشت دستمال کاغذی بین پاش میذاشت، که یهو گفتم الهه، شورتتو در بیار بدون شورت ساپورت پات کن. یه نگاه به من انداخت و با حالت بدی گفت احسان فانتزی فقط فانتزیه، واقعیت که نیست، بس کن. اما من انقدر اصرار کردم تا قبول کرد. نوشته: کاکولد
    • kale kiri
      پوراندخت - پایانی اون روز جمعه بود و مامان مال من بود هر چی میگفتم باید گوش میداد از فرداش دهنم سرویس بود من میشدم حرف گوش کن اون دیگه. چشامو باز کردم شب بود ساعت طرفای ۷. بلند شدم مامان تلویزیون داشت میدید رفتم یه بوسش کردم و رفتم حموم قشنگ هر چی داشتم شیو کردم باز. اومدم بیرون یخورده نشستیم بعد شام که خوردیم گفت من برم بخوابم که من گفتم برو منم الان میام منو با تعجب نگاه کرد بعدشم رفت. رفتم پیشش دراز کشیده بود پتو روش انداخته بود زدم کنار رفتم تو بغلش دستاشو باز کرد بغلم کرد رفتم توی لباش شروع کردم لب بازی باهاش من:اووووف اوووم بدون من میخوای بخوابی الناز:دیگه گفتم امروز حسابی کاره خودتو کردی گفتم برم بخوابم دیگه من:امروز مال منی الناز:خیلی خب هی نگو من:دروغ که نمیگم الناز:باشه من:امروز حال دادم بهت ها خوشت اومد الناز:چیو من:قشنگ اومد برای توام. یه ذره نگام کرد هیچی نگفت من:گفتم خودتم حال میکنی گفتی نه. رفتم تو لباش شلوارکمو دادم پایین لگ اونم درآوردم تا زانو هاش الناز:بخدا خیلی درد میکنه آریا نمیشه بیخیال شی من:آروم میکنم الناز:بی ادب من:خب چی بگم باشه آروم انجام میدم الناز:من خسته ام حال ندارم دیگه امروز کشتی منو من:تو فقط بخواب بقیش با من. بلند شدم‌ از روش نشستم کنارش شلوار خودمو کامل گندم مال اونم درآوردم تاپشو کندم کامل سوتین هم نداشت الناز:وای همرو در نیار حال ندارم اینارو بپوشم من:خب نپوش الناز:سرما میخورم من:نترس بغلت میکنم گرم گرم بمونی تو بغلم خیالت راحت. یه لب دیگه ازش گرفتم من:برگرد بخوابم روت الناز:وای خیلی خسته ام آریا من:برگرد مامانی. برگشت کونشو داد طرفم رو شکمش خوابید منم یه زره رون و کون رو مالوندم بعدم رفتم روی رونش نشستم. الناز:کرم بزن من:میخوام خودت بزن برام عشقم دستشو کرمی کرد آورد پشت کیرمو گرفت قشنگ چرب کرد برام. من:بزارش تو خودت. دستشو آورد پشت کیرمو گرفت گذاشت روی کس قشنگ منم یه فشار ریز دادم و نصفش رفت توش. دستشو گذاشت روی شکم من الناز:آهههه آروم آروم خواهش میکنم من:چشم نفسم چشم آهههه بزار هلش بدم تا ته توت. آروم بقیشم هل دادم توش بعد لپ کونش رو گرفتم. من:آههههه عجب کون خوبی داری مامان آههههه آههههه الناز:آیییی آییییی آهههه آریا آهههه من:مامان مال خودمه کون نرمت آهههه عجب کون نرمی آههههه چه زن خوبی آههههه الناز:آریاااااا بس کن انقدر حرف نزن آهههه آههههههه بسه آخخخ. من:باشه باشه آههههه پس فقط میکنمت آههههه کس تنگ من آههههه اهههههه. لپ کونشو گرفتم خودمو میکشوندم عقب جلو و کیرمو میبردم تو کس میاوردم بیرون تا میتونستم کون رو میمالوندم چک سکسی هم میزدم بهش که ناله هاشو بیشتر میکرد و دردشو زیاد تر نشسته بودم روی رونش و تو کس عقب جلو میکردم لپ های کونش هم‌گفته بودم تو دستم میچلوندم و چک میزدم‌بهشون هر از گاهی. الناز:آههههه نزن ایییی چرا میزنی آههههه من:چون خوب کونی داری مامان آههههه جووون مال خودمه آههههه صاحبش منم الناز:آیییی آخخخ نزن میسوزه آاههه آهههه گفتم درد میکنه آروم باش من:چشم مامان نه میزنم نه تند میکنم آههههه جوون الناز:آهههه آیییی اون کلمه رو به کار نبر بدم میاد آخخخخ من:چشم مامی آهههه چشم. دوست داشتم بخوابم روش و تو کسش تلمبه بزنم آروم تا صبح پس کون رو ول کردم‌ پاهام رو درست کردم خوابیدم روش. بهترین حس دنیا رو داره یه زن سفید سن بالا کردن اونم به این خوشگلی تازه زیرت هم باشه آه بکشه واقعا لذت بخشه. من:آههههه مامان آههههه آهههه آهههه مامانی الناز:آهههه آهههه باشه شیشش ساکت باش یکم من:وزنم که اذیت نمیکنه مامی؟ الناز:آییی نه عزیزم من:چون میخوام تا صبح همین جوری روت باشم آهههه جوون الناز:تا صبح؟ آهههه چه خبره میخوای منو بکشی؟ آیییی من:نه میخوام جرت بدم مامی آهههه مامانی آههههه الناز:بیشعور آووفف آهههه آهههه آهههه آهههه. ریتم تلمبه هام آروم بود در حدی که اصلا معلوم نبود اونطوری ارضا شم یا نه. بغلش کرده بودم‌دستامو از پهلو هاش رد کرده بودم و ممه هاشو گرفته بودم گردنشو میخوردم. الناز:آییی خیلی طولش دادی میدی. قشنگ با هر تلمبه آرومم فشار میدادم تا ته توی کسش و کو نرمش زیرم له میشد. ممه هاشو میمالوندم تو گردنش بودم که دوباره گفت:آریااا آهه چرا طولش داری میدی؟ من:چون گفتم تا صبح مامی آهههه کس تنگتو قربون الناز:نکن اونو نگو گفتم عوضی آییی فشار نده اینقدر تمومش کن من:بیارمش مامی؟ الناز:تمومش کن آریا آهههه. من:چیو تموم کنم بیارمش یا نه؟ الناز:آیییی اره بیارش فقط من:اگه بخوام بیارم باید تند تند انجامش بدم. الناز:آییی خب چی بگم گفتم که تموم کن آهههه من:یعنی تندش کنم؟ آهههه مامانی بگو الناز:آره عزیزم آییی آخخخ. یه خورده تند تر کردم تلمبه زدنمو ولی نه زیاد من:آهههه مامانی الان داری میگی تند بکنم؟ الناز:آهههه آره دیگه آریا میکشمت پاشم گفتم بی ادب آهههه نشووووو آییییی من:پس آرومش میکنم الناز:نه نه آهههه چرا؟ من:خودت بگو برام آههههه الناز امشب زن منی بگو برام الناز:چی بگم آییی کشتی منو آهههه من:بگو زن کی تو الناز آههه الناز زن کی تو. الناز:زن تو آهههه بیارش فقط من:بگو زن آریام آههه الناز آههه بگو. الناز:زن آریاااام آهههه آهههه زن توعم آهههه خدا درد داره آهههه من:بگو تند تر پسرم آهههه بگو تند تر بکن آههههه الناز:خیلی بیشعوری آیییی آهههههه آههههه نکن آریا فشار نده آهههه من:بگو مامان تا بیارمش برات آهههه بگو تند تر آهههه مامان الناز:آهههه باشه آهههه آریا تند تر آهههه آهههه من:تند تر چی مامانی آهههه تند تر چی آههههه بگو الناز:تند تر بکن آهههه آیییی من:کیو بکنم آههه مامان آاهههه الناز:آریا آیییی اذیت نکن بیارش آهههه آهههه مردم خدا من:مثل زنم باهام سکس کن مامی آهههه مثل زنم باش من شوهرتم اینطوری سکس کن باهام تا بیاد الناز:خیلی بی ادب شدی آهههه آههههه آهههه آهههههه من:باشه پس جووون مامی. سرعتم رو دوباره آروم کردم و محکم بغلش کردم الناز:اییی چرا آروم شدی باز آخخ. در گوشش گفتم:کس تنگت مال منه چون زن آههههه الناز:آریا تمومش کن آخخخ من:بلدی چجوری بیاری منو. یه ذره دوباره همونجوری آروم کردمش بدنشو میمالوندم و میخوردم همه جاشو که میتونستم. بعد چند دقیقه آه ناله کردن که آریا تروخدا و فلان یهو آروم دستشو آورد پشت کونم گذاشت و فشار داد به خودش الناز:آهههه بکن آههه بکن منو آییی من:آهههه آههههه آهههه. هیچی نگفتم فقط برگشته بود منو نگاه میکرد منم توش تلمبه میزدم. الناز:تند تر بکن آهههه آییی بکن منو آهههه تند تر شوهر گلم آهههه زن خودتو بکن. منم شروع کردم تلمبه زدن های وحشیانه یه لب سفت هم ازش گرفتم. من:آهههه جوون آههههه آههههه آهههههه الناز:آهههه پسرم آهههه بکن تند تر آیییی آههه بکن منو آهههه خدا آههههه من:آهههه ایول کس تنگ من آهههه جووون آهههه الناز آهههه. الناز:آهههه بکن زن خودتو آههه بکن منو آریا آههههه آهههه آهههه من:آهههه جوون آهههه عجب کس تنگی آهههه الناز:آییی خدا آییییی اهههه ببین گیر کی افتادم آههههه من:گیر شوهرت افتادی آهههه الناز همچین بکنمت نتونی راه بری فردا آهههه جون النازی آههه الناز من الناز:رسما دیگه زنت شدم آهههه حال میکنی دیگه آهههه آهههه من:حال میکنم باهات آهههه بیارش برام الناز آهههه الناز:چرا آروم شدی باز بکن دیگه آههههه بکن آهههه. دوباره تندش کردم اولش خسته بودم ولی با حرفاش جون میگرفتم تند ترش کردم ممه هاشو سفت گرفتم کل بدنمو انداختم روش حتی پاهامو. پاهام روی رونش مماس بود کلا روی بدنش بودم الناز:آهههه بکن آههه تند تر آیییی بیارش آهههه آههه من:چیو بیارم ها اههههه چیو الناز:آبتو آهههه بیارش آبتو آهههه من:الان میارمش میریزم تو کس تنگت مامان آهههه آههههه الناز:بکن آهههه آییی خدا آهههه بکن آریا بیار آبتو خسته ام آهههه من:میخوام بریزم تو کس مامان آهههه الناز:آهههه اشکال نداره فقط بیار آبتو آههههه بریز توم آهههههه من:آهههه مامانی نزدیکم آهههه کس تنگ من آهههه الناز:آههههه آریا آهههه آهههه بکن فقط آهههه بکن من:چه کس تنگی داری مامانی آهههه مال منه الناز:مال تو آههه بیارش آهههه بکن زنتو بکن آههه اریا شوهرم آهههه آهههه آهههه خدایا من:آهههه مامانی حاملت میکنم بلاخره آهههه بگیر آبمو آهههه تو کس خودت ذخیره کن آهههه بزار بره تو رحم بچه بیاری آهههههه الناز:آهههه خدایا آهههه مردم آههه بکن آریا بکن مامان رو آههه بریزش توم آههه بریزش توم آبتو آههههه آهههه من:داره میاد مامان داره میاد آههههه. تند تر کردم تلمبه مو اونم فهمید کونش رو برام میداد عقب خودش یخورده هم پاهاشو باز تر کرد الناز:آهههه قربونت بشم پسرم آهههه بیار آبتو آهههه بریزش آهههه من:آههههه مامانی آهههه مامانی آههههه آهههه عاشقتم الناز:آهههه بکن منو آههه بکن منو تند تر آهههه آهههه آهههه آهههه من:اومد اومد آهههه آهههه بگیرش مامانی اهههه الناز:آهههه بکن بریزش توم آهههه آهههه آههههه من:اووووف اووووف آههههههه کس تنگ من آهههههه حاملت میکنم آهههههه بگیرش آهههههه کس داغ تو گاییدم آهههه زن آههههه کون نرمتو قربون. من:آهههه آهههه داغه چقدر آههههه آییی آهههه فشار نده توم میرزه تو رحم آهههه آههههه آریا آههههه آههههه آهههه من:آهههه مامانی آهههه چه کس داغی داری کل آبم رو کشید آهههه الناز:آهههه ریختی توم آییی آهههه آریا میکشمت آهههه آههههه من:آههه مامانی میخوام حامله شی آهههههه. الناز:آهههه آههههه نکن تا ته آهههه آههههه فشار آخر رو دادم تا ته تو کسش و یه تیکه آب پاچید توش. چه حالی داد نزدیک یک ساعت کردم مامانو ولی حال داد دهنش سرویس شد افتادم روش از خستگی آروم آروم تلمبه میزدم که اگه آبی مونده بیاد بیرون الناز:آهههه بسه دیگه آهههه عقب جلو نکن دیگه من:بزار هر چی مونده بیاد بیرون آهههه مامانی عاشقتم الناز:آهههه باشه فقط بلند شو از روم من:بخوام همینجوری تا صبح الناز:اونجات هنوز تومه آریااا من:الان میخوابه میفته بیرون الناز:پاشو برم بشورم خودمو این خراب کاریتم درست کنم من:باشه اخخخ مردم. رفتم کنار از روش بعد ۵ دقیقه نفس گرفتن پاشد یه چک زد بهم با چند تا مشت محکم. من:آییی چرا الناز:خودت میدونی چرا. بلند شد رفت دستشویی منم رفتم‌ تو اتاقم‌ گرفتم‌ خوابیدم کولر هم زیاد کردم‌ چون‌ واقعا گرمم بود. فرداش طبق معمول پاشدم صبحونه خوردیم بعدم رفتیم بیرون من رفتم مدرسه مامان هم رفت بانک دنبال یه سری کارا. بعد از ظهر که اومدیم خونه موقع ناهار بودیم الناز:فردا آماده شو بریم مهمونی خونه خاله من:مدرسم چی الناز:مرخصی میگیرم من:باشه غذا رو خوردیم جفتی رفتیم خوابیدیم نمیدونم چرا اون روز بازم راست کردم دلم میخواستش با اینکه روز جمعه چند بار کرده بودم.هیچی گذشت روز بعد پاشدیم توی کارای خونه داشتم کمکش میکردم که دوباره راست کردم واسش چون یه لگ کوتاه پوشیده بود با یه تاپ که خط سینه هاش معلوم بود. بعد اینکه جارو زدنم تموم شد رفتم بهش گفتم من:مامان الناز:بله من:فردا امتحان دارما راستی الناز:عه چرا نگفتی؟ پس نیا مهمونی بشین خونه من:نه نمیذارم تنها بری باید بیام الناز:پس امتحانت چی من:همون رو میگم از ساعت ۷ پاشدم بخونم نمیتونم نمیدونم چرا تو مخم نمیره. الناز:سخته؟ من:نه آسونه ولی حواسم به درس نیست الناز:حواستو جمع کن خب من:نمیشه همش فکرم تویی همش تو ذهنمی الناز:بس کن آریا بس کن میدونم میخوای چی بگی من:بخدا بازم هوس کردم ولی میدونم نمیشه آخه چیکار کنم نمیتونم کنترلش کنم که الانم از درس جا میمونم الناز:نمیشه از فکرت بیرون کن من:نمیتونم بخونم هیچی مامان همش بلند میشه خستم کرده تو فکر منی همش الناز:میدونم گفتم که نه برو پای درست الان فردا کمتر از ۱۷ بشی کشتمت. من:چشم. رفتم پای درس باز تا ساعت ناهار شد. رفتم پیشش که گفت الناز:زود بخور بریم که سریع بیایم فردا امتحان داری. من:چشم اونم رفت جلو آینه یک ساعت آرایش کرد فقط منم ناهارو زدم مامان ساعت ۱۲ حاضر بود. اومد بیرون گفت سریع حاضر شو بریم منم انجام دادم رفتم پیشش دیدم یه لباس قرمز پوشیده جذب از بالا. مجلسی بود لباسش. از بالا جذب سینه هاشم که داشت پاره میکرد لباسو. لباس میومد پایین هم جذب بود و باسن مامان قشنگ معلوم بود و رونش و اینا که هیچی قشنگ پیدا بود. تا پایین که میومد نزدیک زانو دیگه گل گلی میشد و باز بود. قشنگ از پایین تا رونش لباس از یه طرف باز بود و پاهاش معلوم میشد موقعی که نشسته بود یا راه میرفت. سفیدی روناش و پاهای خوشگلش داشت آبمو میاورد انگار نه انگار من دارم اینو میکنم عین روز اول واسش حشری میشدم. البته نیروی جوانی میگن بهش خسته نمیشه جوان هم سن من. راست کردم یه لحظه رفتم پشتش چون گفت بیا زیپو از پشت ببند. رفتم تا بالا زیپو آروم بستم و خیلی آروم چسبیدم بهش کیر راستمو چسبوندم به باسن مامان. الناز:چیکار میکنی آریا ول کن کلی آرایش کردم خراب میشه من:گفتم که حالم خوب نیست. دستم رو بردم بالا با یدونه ممه رو گرفتم با اون یکی کونش رو میمالوندم. الناز:آریا ول کن عزیزم الان وقتش نیست من:آییی مامان کی پس آووف مامان تورو خدا دارم میمیرم الناز:کلی آرایش کردم آریا ولم کن. دستامو باز کرد رفت بیرون از اتاق بعد اومد گفت آگه اماده ای بریم. منم کیر راستم از تو شلوار لی معلوم بود. من:آماده ام آره نگاش کن. الناز:درستش کن بریم زود باش. اونم یه کت انداخته بود روی خودش که لباسش معلوم نشه منم همون جوری راه افتادم باهاش رفتم تو آسانسور. از پشت بغلش کردم کیرمو چسبوندم بازم به باسن و بغلش کردم. الناز:گفتم نکن من:میخوام عکس بگیرم. الناز:اینطوری؟ من:آره چشه مگه. گوشیمو درآوردم الناز:بزن جی بریم. من:نه وایسا عکسامو بگیرم الناز:زود باش تا کسی نیومده. من:ساعت ۱۲ ظهر کی میاد الناز:زود باش. دوربینو باز کردم تو آینه نگاه کردم و سرمو گذاشتم روی و گردنشو بوسیدم یه عکس گرفتم الناز:چیکار میکنی؟ من:میخوام عکسای فان بگیرم عکسای دوس دختر دوس پسری. الناز:هووف از دست تو بگیر سریع بریم دیر شد. برای عکس بعدی دستمو گذاشتم روی ممه شو فشار دادم عکس گرفتم چند تا الناز:اینارو به کسی نشون بدی خودم خاکت میکنم من:نگران نباش عشقم آخ مامانی چه دافی شدی الناز:تموم شد؟ من:یه عکس دیگه. الناز:بگیر من:بده عقب یه ذره باسن رو الناز:واسه چی من:بده یدونه عکس بگیرم سریع. باسن رو داد عقب و کمرشو خم کرد. منم قشنگ چسبوندم بهش جف ممه هاشو با یه دستم یا گرفتم یا فشار دادم با اون یکی گوشی به دست. من:حالا برگردون سرتو دستت رو بیار بالا سرمو بگیر لب بده الناز:این چه عکسیه آخه من:یادگاری قربونت بشم الناز:دیگه بعد این عکس بی عکس. بعد انجام داد منم ممه هاشو سفت گرفتم برگشت لبامو گرفت بوسید منم گرفتم لبشو به دهن و میخوردم. آروم با کیرم به کونش فشار میاوردم ولی نه زیاد. چند تا عکس گرفتم بعد گوشی رو گذاشتم جیبم با همون پوزیشن لب بازی کردم باهاش و جفت ممه هاشو گرفتم که یهو ول کرد لبمو باز رفتم تو گردنش الناز:معلومه خیلی حالت بده بس کن بریم آرایش مو خراب نکن بزن آسانسور رو. من:باشه عشقم تا پارکینگ لبات مال من پس. سریع منفی ۱ رو زدم برش گردوندم چسبوندمش به خودم و جفت لپای باسن رو گرفتم سفت تو دستام الناز:حالت واقعا انقدر بده آریا آروم باش من:گفتم که نگاه چجوریش کردی. الناز:تقصیر من نیست خودت کنترلش کن. در آسانسور داشت بسته میشد من:فعلا بیا اینجا تا برسیم پارکینگ. رفتم تو لباش و کونش رو می مالوندم اونم سرم رو گرفته بود آروم باهام لب بازی میکرد که رژش خراب نشه. تا منفی یک قشنگ مالوندمش و لباشو خوردم. بعدش که رسیدیم در آسانسور باز شد اون جدا نمیخواست بشه انگار که من خودم ترسیدم کسی بیا جدا شدم گفتم من:یا همینجا بیا کارمونو بکنیم یا بریم. الناز:نه بریم اینجا چیه بریم آریا دیر شد. منم یه چک سکسی زدم بهش و کونش لرزید راه افتادیم رفتیم مهمونی ساعت ۱۲ بود ساعت ۱ رسیدیم. ماشینو برد تو پارکینگ اونا منم همش نفس نفس میزدم حالم بد یجوری بودم اصلا. برگشت منو دید گفت الناز:خیلی حالت بده تو تحمل کن یه ذره خب من:تورو میخوام مامانی الناز:باشه بزار بریم مهمونی برای امتحان تو گفتم کم میشینیم فقط یکی دو ساعت. من:بیا اینجا حداقل یه لب بده بهم. دورو ور رو نگاه کرد اومد جلو من روی صندلی شاگرد بودم اون راننده. لب بازی کردیم یه خورده بعدم رفتیم بالا تو مهمونی. حالا اینکه چه خاله های خوشگلی دارم بماند که چقدر نازن بعدا میگم. رسیدیم نشستیم اونجا من رو به روی مامان نشستم فقط چشمم به پاهاش و بدنش بود. بعد خوشو بش و غیره چون تولد بود جشن بود کلا. بعد نیم ساعت همه داشتن دست میزدن برای پسر خالم که ۱ سالش شده بود. منم نگاهم به رون مامان بود که لخت بود. چون مجلس زنونه بود لباس مامان آزاد بود تنها مرد اونجا من بودم. مامان منو یه نگاه کرد دید دارم به رونش که یه تیکش معلومه نگاه میکنم. یه نگاه به شلوارم کرد بعد دوباره ادامه داد دست زدن بعدش با یه حرکت جالب پای راستش رو انداخت روی پای چپ. چون طرف راست لباسش باز بود و اون قسمت معلوم بود با این کارش کل پای راستش معلوم شد تا خوده رون نزدیک کسش. منم دیگه رد داده بودم دهنم باز شده بود با دهن نفس می کشیدم و فقط دست میزدم پای مامانو نگاه میکردم. خلاصه بعد رقص و پایکوبی مامان اومد سمتم الناز:خودتو جمع کن ضایع شدی نکن چشاتو بردار از روم. من:خب پس به زنای دیگه نگاه میکنم اونارو دید میزنم الناز:گوه خوردی خفه شو یجا بشین. خواست بره دستشو گرفتم من:حالم بده میگم دارم میمیرم یه فکری کن الناز:اینجا که نمیشه پدر سگ بشین فقط من:بریم خونه؟ الناز:آره رفتیم خونه یه کاریش میکنیم. موقع غذا بود الویه بود نشستیم دور میز یه میز بزرگ بود با کلی چیز میز روش. نشستم کنار مامان یه الویه واسم درست کرد گفت بهشون ما ناهار خوردیم یه ذره فقط میخوریم صدای موزیک بلند بود ما هم طرف دیوار نشستیم که پشتمون به دیوار بود وسط میز هم بودیم کسی نه کنار ما بود نه روبه رومون. منم سمت راست مامان نشستم مخصوصا. بعد دستمو بردم روی رونش و شروع کردم مالوندن رون لختش که بیرون لباس بود. الناز:نکن زشته یکی میبینه بردار دستاتو. من:زیر میز بستس دید نداره کلا زیر میز اینجا که کسی نیس الناز:کوفت کن یه ذره حداقل انقدر سینه هامو نگاه نکن. من:باشه نفس چرا انقدر بد خلق شدی. آروم رونش رو می مالوندم و بعد دستمو بردم سمت کسش شروع کردم بالای کسشو مالوندن الناز:نکن بیشعور. دستمو گرفت پرت کرد اونور یه نگاه بهم کرد دید عصبی شدم الناز:نکن اینجا نه میگم. منم خیلی سریع پاشو گرفتم انداختم روی خودم یه دونش رو. پاش لخت روی پای خودم بود الویه رو گذاشتم روی میز شروع کردم مالوند رون و کسش الناز:آروم باش نکن یکی میبینه من:به درک بدجور راستم مامان بریم فقط بکنمت الناز:آروم آشغال میشنون آروم باشه میریم خونه من:میریم خونه چی؟ الناز:میریم خونه درستش میکنم من:سکس میکنیم؟ الناز:بس کن گفتم که آره حالت بده ها من:به زبون بیار بگو بریم خونه؟ الناز:بریم خونه سکس میکنیم. من:باشه عشقم. الناز:حالا پامو آزاد کن من:نه بزار اینجا باشه کسی نمیبینه. منم کسش رو اونقدر مالوندم که خیس شد پای راستشو و رون سفیدشو کلی مالوندم. خواست پاشه بره آزاد کردم پاشو و رفت. منم کلا جای غم باد گرفته بودم. تا بریم خونه فقط. ساعت ۴ مامانم گفت بریم آریا فردا امتحان داره خاله:فقط ۳ ساعت؟ آبجی بمون توروخدا الناز:نه آبجی دیر میشه اینم نخونده زیاد بریم ما خاله:باشه عزیزم. الناز:آریا بیا بریم. رفتم خداحافظی کردم بعدشم رفتیم. نشستم تو ماشین حالم خیلی بد بود کیرمم راست راست صورتم قرمز تا نشستم دستمو بردم روی کیرم یه ذره بمالمش فقط. الناز:چرا اینطوری شدی تو انقدر حالت بده؟ ها؟ جوابی نداری؟ واسه حالت انقدر بد شده تو امروز من:آهه مامان میخوامت الناز:بذار برسیم خونه این چه وضع آخه. ماشین اتومات بود مامان دنده عقب زد پارکینگ درآورد بعد زد دنده راه افتاد. منم شروع کردم یه دستمو بردم روی ممه شو مالوندم پای لخت شو مال‌وندم یه ذره الناز:وای خاک به سرم نکن یکی میبینه من:نمیتونم باید بمالمت تا توی ای لباسی چه دافی شدی مامان الناز:نکن آریا مردم میبینن زشته تصادف میکنیم یهو. من:دستتو بده من. گرفتم دست راستشو گذاشتم روی کیرم. الناز:آریا بذار برسیم خونه وقیح شدی تو چرا انقدر. مامان تو خروجی اتوبان ترافیک شد وایساد الناز:نکن آریا ماشین کنارمونه. منم دراز کشیدم روش سرمو گذاشتم روی پای لختش که از لباس قرمزش زده بود بیرون الناز:چیکار میکنی آریااا من:میخوام بخورم پاتو. الناز:نکن الان تصادف میکنم من:ماشین که اتوماته پاتو از روی ترمز برداری راه میره یه گاز کوچولو هم میتونی بدی دستتو بزار اینجا. دستشو گرفتم گذاشتم روی کیرم. میخواستم قشنگ بخورم رونشو لذت فوت فتیشی رو کامل ببرم ازش. من فوت فتیشم ولی از ساق تا رون رو دوست دارم بیشتر. مخصوصا سفید و بدون مو و ترک مثل مال مامان. با یه دستم رون و ساق سفیدشو میمالوندم با اون یکی از بالا بردم لای لباسش و کردم تو شرتش شروع کردم مالوندن کسش. الناز:آخخخ نکن آریا وسط جاده عوضی من:آخخ مامان میخوام بخورم همه جاتو الناز:وایسا آیی وایسا برسیم خونه خبببب من:واسه من دلبری میکنی آره؟ پاتو میندازی رو پات آره؟ امروز مال منی ۴ بار میکنمت الناز:بیشعور نکن آیی آی آی. شروع کردم قشنگ لیس زدن و خوردن رونش پاهاش هم با یه دست میمالوندم و قطعا کسش هم می مالوندم که بعد چند دقیقه خوردن خیس شد. مامان دستشو از روی کیرم برداشت گذاشت روی سرم موهامو گرفت منم رفتم روی رونش روی لیس زدم نزدیک کسش. همینطوری تا خود خونه رفتیم که نزدیک محل شد گفت الناز:آریا پاشو رسیدیم پاشو آییی نکن بسه. تو پارکینگ نمیشد زیر دوربین بودیم دستشو گرفتم بعدش رفتیم‌تو آسانسور چون طبقه منفی یک بودیم هیشکی بدون اینکه صداش بیاد نمیتونست بیاد. رفتیم تو آسانسور بغلش کردم از پشت دستمو انداختم از لای لباسش شرتشو گرفتم کشیدم پایین الناز:آههه نکن آریا وحشی شدی امروز چرا. شرتشو در آوردم انداختم تو دستم. چسبوندمش گوشه آسانسور نشستم زمین رفتم لای پاهاش. شروع کردم خوردن کس. آخ وحشیانه لیس میزدم قشنگ زبونمو میکردم توش و می مالوندم هم باسن رو هم کسش رو. الناز:وااای خجالت بکش آریا بذار برسیم بالا آهههه نکن صدامون رو میشنون. گوش نکردم ادامه دادم به خوردن انقدر خوردم که دیگه ناله ش رفت بالا دستشو گذاشت روی سرم و اون یکی روی دهن خودش تا صداش نره بالا. بلند شدم زیپمو دادم پایین و کیرمو در آوردم من:بشین الناز:اینجا؟ من:آره اینجا. شونه هاشو هل دادم پایین نشست منم سرشو گرفتم دادم دهنش با اون همه آرایش خیلی خوشگل شده بود واقعا منم حال میکردم داشتم آروم تو دهنش عقب جلو میکردم که گوشیمو درآوردم شروع کردم فیلم گرفتن. مامانم چشماش دوتا شد تعجب کرد خواست در بیار کیرمو از دهنش که نزاشتم موهاشو گرفتم کیرمو فشار دادم توش. از صورتش گرفتم که داشتم تو دهنش کیرمو عقب جلو میکردم بعد از تو آینه قدی آسانسور گرفتم احساس خوبی بود. دکمه ۵ رو زدم بره بالا آسانسور درا بسته شد هنوز داشتم تو دهنش تلمبه میزدم که یه فشار دادم کیرمو تا ته کردم تو دهنش داشت خفه میشد یه سلفه کرد که آوردم بیرون کیرمو. پاشد وایساد هنوز طبیه ۳ بودیم که یه لب ازش گرفتم کیرمو کردم تو شلوار و رفتیم دمه در کلید انداخت بره تو که از پشت با لباس به کونش تلمبه میزدم الناز:آییی آریا وایسا بریم تو آریا نکن آبرو بر من:بدو بدو زود باش که دلم میخوادت درو باز کرد رفتیم تو سریع چسبیدم بهش لباشو خوردم مالوندم سینه هاشو بعد گفتم من:زود باش بکن لباسارو الناز:این سخته کندنش کمکم کن کفشهای پاشنه بلند و خواست در بیاره من:در نیار کفشامو بپوش موقع سکس الناز:باشه. بعد برگشت منم زیپ لباسشو باز کردم بقیه رو کند خودش سوتین هم باز کرد سینه هاش افتاد بیرون منم کفشامو درآوردم لباسامو کامل کندم. رفتم طرفش الناز:آروم باش فقط آریا توروخدا آروم چسبیدم بهش بلندش کردم گذاشتمش روی میز ناهار خوری پاهاشو باز کرد خودش برام منم امون ندادم کیرمو گرفتم گذاشتم دمه کسش هل دادم تا ته توش. الناز:آییییی گفتم آروم چرا وحشی بازی در میاری آههههه آریا آروم تر من:آهههه آههههه عجب کس تنگی آههههه میکنمت مال خودمی مامان آهههه جون آههههه. شروع کردم تلمبه زدن پاهاشو گرفتم از ساق و میکوبیدم تو کسش. من:آههههه مامان آههههه آههههه جوون آهههه الناز:آهههه آهههه آروم آروم دردم میاد آههههه آههههه. من:منو حشری میکنی آره؟ تو مهمونی پاهاتو میندازی رو هم آره آههههه جرت میدم زن الناز:آهههه گفتم خوش میاد ببینی خب نکن محکم نکن آههههه آههههه من:این کس مال کیه؟ هااا آهههه جوون الناز:آهههه مال تو آیییی مال تو آهههه آهههه وایسا من:حرف حرف منه امروز شوهرتو عصبی کردی میکنمت مامان آههههه میکنمت الناز:ببخشید آیییی ببخشید آههههه آهههه من:از بس حشریم داره میاد آهههه کس سفیدتو قربون مامانی آههههه آهههه الناز:آهههه زودباش آههههه زودباش دردم‌گرفت آیییی آخخخخ من:آهههههه مامانی آههههه بگیرش آههههه آلناز:آخخخخ آیییی آههههه نه آرومتر آههههه من:آهههه آههههه آهههه مامان آههههه. آبم اومد منم کل آبمو ریختم توش تا ته فشار دادم آبم خالی شد ته کسش الناز:آخخخخ آههههه چقدر داغه آهههه آههههه خدایا آریاااا آهههه من:جووون مامان آههههه آهههه آههههه. یه ذره تو کسش نگه داشتم تا آبم کامل خالی شه اون تو خیلی حشری بودم مامانم هم حشری شده بود از بس کسش رو خورده بودم. الناز:آخخخ کشتی منو. من:جرت میدم مامی آهههه جوون آبم اومد. الناز:تشنم شد بزار یه آب بخورم بسه دیگه من:آب بخور بیا بعدش یه لیوانم واس من بیار الناز:بعدش؟ من:برو بیا بهت میگم. رفت یه آب خورد یه لیوانم واسم آورد خنک آبو خوردم من:بیا اینجا الناز:چیه؟ من:بشین رو زمین الناز:بازم؟ نه آریا قرارمون فقط ۵ شنبه جمعه بود الانم‌ حالت بد بود انجام دادم برات من:هنوزم حالم بده بیا حالا. وسط سالن نشوندمش روی زانو هاش کیرمو دادم دهنش قشنگ اولش که رفت تو دیگه سپردم به خودش قشنگ هم جق میزد برام هم کیرمو میخورد اوم‌اوم میکرد که باعث حشری شدنم میشد من:جووون مامان آهههه بخورش آهههه بخورش کیرمو الناز:اوووم اوم اوووللففت اوووم اوووووممممم من:آههههه آهههههه عاشقتم آههههه اووووف آهههههه یه ذره که ساک زد قشنگ کیرم راست شد بلندش کردم بردم تو اتاقش خوابیدم رو تخت من:بیا روم الناز:من بیام؟ من:هر دفعه من انجام میدم یه بارم تو، بیا روم. اوم روم یه ذره واسم جق زد تا کامل راست شه بعد داد بالا کسشو و نشست روی کیرم تا نصفه الناز:آههههههه آهههههه آییییییی اخخخخخ من:اووووف جوون چقدر داغه آههههه برو پایین مامی الناز:صبر داشته باش آهههه آروم آروم. پهلو هاشو گرفتم کمک کردم بشینه روش کامل. تا ته کیرمو کرد تو کس خودش و نشست روش دستاشم گذاشت روی سینم و بی حرکت موند الناز:آهههههه خدایا آههههه من:اههههه مامان چه کس تنگی داری آههههه آهههههه الناز:با ادب باش آریا آییییی من:آههههه شروع کن مامان آههههه الناز:واییی باشه فقط زورم نکن آههههه. شروع کرد خیلی آروم روی کیرم بالا پایین کردن پاهاش کنار دستم بود گرفتمش مالوندم حتی رونش در امان نبود از دستام سفت میچلوندمشون. دستاش روی سینه هام بود خودش تلمبه میزد روی کیرم و ناله میکرد من:آههههه مامان آههههه اینجا دیگه تخت منو توعه فهمیدی الناز:آهههه آهههه چرا من:چون تو زن منی الناز مال منی الناز:آهههه آههههه خیلی پرو شدی من:فعلا که داری بهم سواری میدی آههههه مامان آههههه الناز:بدم میاد از این حرفا آییییی آیییی من:از این به بعد شبا اینجا میخوابم تخت زنو شوهری خودمون باید تو یه اتاق بخوابیم. الناز:آریاا آهههه بس کن آهههه آهههه کی میاد؟ من:تندترش کن یه ذره مامی. مامانم تند تر رو کیرم تلمبه زد و سریع تر سواری داد ناله خودش دراومده بود دیگه دستمو بردم روی کسش شروع کردم مالش دادنش ممه خوشگلش هم با یه دست مالوندم. داشت تند تر سواری میداد ممه ش بالا پایین پرت میشد صدای ناله ش بلند شده بود من:آهههه مامان ادامه بده آهههه جوون اآهههه زن خودمی آههههه. یهو یه آه بلند کشید چسبید بهم بغلم کرد آبش اومد و ارضا شد قشنگ لرزید و آبش از کنار کسش زد بیرون. ۱۰ ثانیه ثابت موند. من:ادامه بده مامی الناز:خسته شدم آییی. پاهامو صاف بود آوردم بالا بغلش کردم شروع کردم تلمبه زدن تو کردنش. خودم دست به کار شدم و تو کسش تلمبه میزدم. من:آههههه قربونت برم میمیرم واست آهههه مامانی الناز:آیی آریا آی آی آههههه آخخخ من:جونم مامان بگو بگو عشقم آههههه الناز:خسته ام بیارش من:بریزمش تو کس ؟ الناز:هر جا دوست داری آهههه آهههه آییی آییی من:این تختمونه مگه نه ؟ الناز:آره اره آهههه آهههه من:زن کی تو مامان ها آهههه آهههه الناز:زن تو آخخخ آهههه زن تو آهههههههه من:این بدن سفیدت مال کیه الناز:آییی آییی مال توعه آریا آاهههه آههههه من:زن خودمی از این به بعد تختامون یکیه باشه مامان؟ الناز:باشه باشششه آهههه آهههه من:چی میخوای زن؟ الناز:دردم اومد آهههه آهههه. من:بیا زیرم بخواب الناز:چرا؟ من:خسته شدی چون عشقم. بلند شد خوابید روی تخت منم پاشدم خودش پاهاشو برام باز کرد منم کیرمو گذاشتم روی کس و تا ته هل دادم توش الناز:آههههه آریااا آههههه من:جووونم مامانی آهههه مرسی بابت این بدن سفیدت عاشقتم آههههه آههههه. تلمبه های ریلکس و ملو میزدم تو کسش که دردش نیاد با سرعت عادی خوابیدم روش دستامو رد کردم از زیر بغلش و بغلش کردم ممه هاش چسبید بهم الناز:آهههه آریا آهههه آهههه وای آییی آییی آهههه آهههه آریا من:الان میارمش آهههه آلان میاد مامی الناز:اووخ آوووخ آهههه آریا بیارش دیگه آهههه آههههه من:جوون مامان چه حالی میده زنتو اینجوری بکنی بغلش کنی تو کسش تلمبه بزنی آبتم همونجا خالی کنی آههههه الناز:همینجا منو میکشی آخر تو آههه آههه توی تخت من:تو چیزیت بشه خودمو میکشم نه مامی دوست دارم دوست دارم آههههه آههههه آههههه سریع تر بکنم بیاد الناز:آهههه آهههه نکوب توم فقط آهههه آهههه من:تخت منه اینجا هر شب میام اینجا مامان اوکی ؟ الناز:اوکی اوکککی آهههه من:آهههه الناز آههههه الناز جووون آهههه داره میاد آههههه آهههه الناز:آهههه آهههه آییی من:الناز الناز آهههه زن خود منی آبمو میریزم توت آهههه بیار آبمو الناز:آهههه آریا دیگه توان ندارم آیییی آییی آهههه آههههه من:زن من میشی ؟ الناز:آره آره آییی من:میخوام باهات ازدواج کنم آهههه آهههه الناز:باشه آهههه باشه آیییی آیییی من:حاملت میکنم باید بچه دار شی از من آههههه آههههه الناز:اگه اینطوری پیش بری حامله میشم آخر آههههههههه آههههههه نکوب نکوب درد داره آهههههه من:داره میاد داره میاد آههههه الناز آهههه الناز بگیر آبمو آههههه آهههه پاهاتو دورم حلقه کن آهههه. پاهاشو دورم حلقه کرد سفت بغلم کرد منم محکم کوبیدم تو کسش چند تا تا بالاخره ارضا شدم و کیرمو چسبوندم بهش تا ته کس من:آهههههه مامان آههههه الناز آلناز آههههه آهههههه الناز:آههههه خدا آههههه آریا آیییی آیییی آهههههه آههههه آهههه اومدی آییی آههههه من:آهههه ریختم توش مامان آهههه آااهههه مامان بمیرم واست آههههه الناز:فدا سرت آههههه آههههه آههههه خدا آییییی آهههههههههههههههه من:آههههه مامان حامله شو آههههههه الناز:اوووف اووف آخخخخ آهههههه من:آخخخ آخیش مرسی مرسی آههه مامانی آهههه. همونجا تو کس نگه داشتم آبم کامل خالی شد توش بعد اینکه ارضام تموم شد روش خوابیده موندم لباشو میخوردم و سینه هاشو می مالوندم. چیزی نمی گفت همراهی میکرد باهام خودش لب میداد ناله میکرد تا اینکه بعد ۱۰ دقیقه کیرم دیگه خوابید و افتاد بیرون. رفتم کنار از روش پاشدم. داشت میرفت حموم که گفتم وایسا با هم بریم یه نگاه بهم کرد گفت باشه لخت شدم پشت سرش رفتم تو حموم قشنگ شستمش و بدنشو لیف کشیدم تمیز کردم کلی لب بازی کردم باهاش تو حموم و مالوندمش. بعد حموم رفت یه چرات بخوابه منم رفتم پای درس تا شب. شامو زدیم و موقع خواب رفتم رو تختش گرفتم خوابیدم. لباساشو که عوض کرد اومد بخوابه دید من رو تختش دارم میخوابم. الناز:اینجا میخوابی؟ من:آره. چیزی نگفت اومد رو تخت منم یه لب گرفتم ازش و بغلش کردم اونم بغلم کرد گرفتیم خوابیدیم. نوشته: آریا
    • kale kiri
      تاریک و تاریک تر - 1 سلام دوستان. من آرش، ۴۸ ساله هستم و خاطره ای که قراره براتون بنویسم برمیگرده به یکی دو هفته پیش. ما یه خانواده سه نفری هستیم که زندگیمون بالا و پایین تا دلتون بخواد داشته. همسرم، فرشته، که سه سال ازم کوچیکه که مثل اسمش خودشم فرشته اس. دخترمون پریا، تازه وارد ۱۷ سالگیش شده و بهترین نعمتیه که خدا برامون داده. ما قبلا یه خونواده ۴ نفری بودیم. پسرم آرتین که در ۶ سالگی بر اثر بیماری( در ادامه کامل میگم) رفت تو آسمونا. آرتین با پریا فاصله سنی خیلی کمی داشت و فقط ازش ۲ سال بزرگتر بود. بعد از دست دادن پسرم، زندگیمون خیلی تغییر کرد. مدت ها طول کشید تا به خودمون بیایم و دوباره سرحال بشیم. بیماری آرتین بخاطر عدم توجه کافی من و مامانش شدت یافته بود و به همین دلیل دکترا هم نتونستن کاری براش بکنن. نوعی بیماری که علائم اش رو در پشت کمر و ستون فقرات، گردن و نواحی تناسلی نشون میداد. از اون روز به بعد، منو همسرم بهم قول دادیم تا با جون و دل حواسمون به پریا باشه و مواظبش باشیم تحت هر شرایطی. پریا نسبت به هم سن و سالاش بلند قد تر هست و دوران بلوغش رو خیلی زود پشت سر گذاشته و از قیافه هم واقعا زیباست. همیشه لباسای شیک میپوشه(این رو از مامانش گرفته) و خوشتیپه. همسرم اول با مشورت دکتر، و بعدش خودش هر یکی دو هفته یک بار کامل پریا رو چک میکرد تا اگه علائمی بود سریعا مراجعه کنیم دکتر. زندگیمون افتاده بود روی روال و همچی خوب پیش میرفت تا اینکه یه روز متوجه رنگ پریدگی همسرم شدم. اولش فکر کردم فشارش افتاده یا اتفاق خاصی افتاده. رفتم نشستم پیشش و شروع به حرف زدن کردم. فرشته: آره از امروز صبح سرم درد میکنه و بدنم میخاره -دارویی چیزی خوردی؟ +اره مسکن خوردم ولی فرقی نکرد -رنگت پریده اصلا خوب به نظر نمیای پاشو بریم دکتر +نمیخواد بابا میخوابم فردا بیدار میشم درست شده -باشه چیزی نیاز داشتی بگو پاشدم رفتم تو اتاقمون. حس میکردم یه چیزی درست نیست و این حس داشت خفه ام میکرد. وقتی دیدم قانع نمیشه که ببرمش دکتر، زنگ زدم دکتر بیاد خونه ولی به فرشته نگفتم. بعد حدود ۴۰ دقیقه زنگ در خورد. رو به فرشته کردم و گفتم برو شلوار پات کن دکتر اومد(اکثرا با شلوارک کوتاه یا دامن تو خونه بود). با یه قیافه اخمو و در هم نگام کرد و گفت: از دست تو آرش گفتم که چیزیم نیست. خلاصه دکتر اومد بالا و خوش آمد گفتم بهش و راهنماییش کردم تا پذیرایی. در این مدت که همسرم لباس هاشو عوض‌میکرد با دکتر حرف زدم. -آقای دکتر ما توی خانوادمون سابقه بیماری خاص داریم و من نگران شدم واسه همین تماس گرفتم که بیاین. لطفا با دقت معاینه اش کنید و اگه کوچکترین چیز ناهنجاری بود بگید. +اوکی حتما فرشته از اتاق اومد بیرون و نشست پیش من و به دکتر سلام کرد. برای اینکه راحت تر معاینه انجام بشه من پاشدم رفتم آشپزخونه که یه چایی هم ببرم برای دکتر. بعد چند دیقه برگشتم پیششون. دکتر رو کرد بهم گفت: وضع کلی همسرتون تا دو روز اوکی میشه ولی پشت گردنش یه چیزی دیدم که واقعیتش رو بخواید هرچی گشتم نتونستم دلیلشو پیدا کنم. بهتره پاشید برید بیمارستان پیش دکتری که میگم همین امشب. همسرم یه نگاه معنادار کرد بهم و نگرانی رو تو چشاش دیدم. که البته خودمم‌دست کمی ازش نداشتم. راستی توی این تایم پریا با معلم خصوصیش، نگین خانوم توی اتاقش داشتن ریاضی کار میکردن چون دیگه سال آخرشه و حسابی میخواد نمراتشو بالا ببره. بعد اینکه دکتر رفت رفتم اتاق پریا و بهش گفتم میریم با مامانت خرید کنیم برگردیم چون نمیخواستم نگرانش بزارم مخصوصا که توی سن بدی قرار داره و ذهنش درگیر بشه تاوانشو بعدا میده. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان و بعد کلی اینور اونور کردن و درگیری قرار شد همسرم یک شبانه روز بستری بشه تا از خطر احتمالی جلوگیری بشه. زنگ زدم به خواهر زنم که ببینم میتونه بیاد شبو پیشش بمونه تا خودم برم پیش پریا تنها نباشه. خلاصه خواهر زنم رسید و بعد اینکه قرار گذاشتیم پریا و بقیه هیچ بویی از این ماجرا نبرن سمت خونه حرکت کردم. پریا درو باز کرد ‌و وقتی دید فرشته باهام نیست ابروهاشو داد بالا: مامان کو!؟ -گذاشتمش پیش خاله ات انگار فردا باهم قرار داشتن، خودش ازم خواست بزارمش خونشون. +(نگاه های عجیب و کارآگاهانه) باااشه چی بگم ۲۴ ساعت از این گذشت و من با هزار دردسر و پیچوندن پریا رفتم بیمارستان. وارد اتاقی شدم که همسرم توش بستری بود و دکتر رو بالا سرش دیدم. دکتر خواست تا باهام خصوصی حرف بزنه؛ رفتم ببینم قضیه چیه، که بله… همون بیماری پسرم علائم خودشو نشون داده بود و دکتر بهم گفت خداروشکر بلافاصله متوجه شدین و مراجعه کردین. نگران نباشین همسرتون اینجا مشکلی نخواهد داشت ولی ممکنه پروسه نسبتا زمان بری باشه درمانش. رو کردم به دکتر و گفتم: مثلا چقدر؟ -بستگی به مقاومت بدنش داره ولی حداقل دو هفته در نظر بگیرید با یه قیافه آشفته و ناامید رفتم پیش همسرم و بوسش کردم. یکم باهم حرف زدیم و بهش دلداری دادم تا زمان ملاقات تموم شد و بازم زحمت رو انداختم به دوش خواهرزنم اونم بدون معطلی قبول کرد. برگشتم خونه و پریا بهم حمله ور شد. -پس مامان کووووو +پریا -هوم +بیا بشین -چیشده بابا همش داری میپیچونی بچه که نیستم +مامان قراره چند روزی بستری بشه. مثل اینکه بیماریش خودشو نشون داده و باید تحت نظر دکتر باشه بشدت ناراحت شد و بدون اینکه حرفی بزنه بدو بدو رفت تو اتاقش و درو بست. بی خبر از اینکه چه اتفاقی قراره بیفته و چجوری قراره همه چیزو اداره کنم همونجوری روی کاناپه خوابم برد. دو سه روزی گذشت. موعد چک پریا رسیده بود. نمیتونستم تو این وضعیت بد پریا رو تنها بزارم و کوچکترین ریسکی بکنم. قبل اینکه من صحبتشو بکشم پریا اومد پیشم و گفت: بابا… حالا که مامان بیمارستانه پس چیکار میکنیم چک منو؟ رو کردم بهش و گفتم سوال نداره که بابا من هستم دیگه پریا: ولی بابا… تو تا حالا ندیدی چک کردن مامان رو. میدونی چجوریه؟ -از دکتر شنیدم که هر نکته ناهنجاری روی پوست… حرفمو قطع کرد: نه بابا منظورم اون نیست من لباسامو‌ در میارم تا مامان چک کنه منو حتی لباس زیرمم نمیمونه تنم راستشو بگم انتظار نداشتم اینو بشنوم چون در طول این سال ها اصلا پیش نیومده بود همچین روزی که من مجبور باشم پریا رو چک کنم. جلوی هر حس اضافی رو گرفتم و رو به پریا گفتم: اشکالی نداره دخترم. بابا و دختر به بهترین شکل انجامش میدن تموم میشه میره. دلگرمی دادم و حالش خوب شد اومد بغلم دراز کشید. داشت میرفت سمت اتاقش که گفت: بابا من میرم اتاقم یکم بعد بیا. -حله عروسک بابا تو این فاصله رفتم گوگل کردم ببینم چیزی هست که بتونم با خوردنش جلوی حس جنسیمو بگیرم یا نه. هرچی باشه هر مردی با دیدن عضو خصوصی زن ممکنه تحریک بشه و خوب عادیه. حالا هم که پریا بالغ شده بود و یه دختر کامل بود. از شانس بدم هیچی پیدا نکردم و رفتم سمت اتاق پریا. در رو زدم منتظر موندم. پریا: صبر کن بابا الان باز میکنم در رو که باز کرد یه روی دیگه از پریا رو دیدم که فقط یه شورت و یه سوتین تنش بود. نخواستم جو رو سنگین نگه دارم و سریع گفتم : پرنسس رو باباااا. لبخند زد و گفت اره جون خودت. برش گردوندم و چراغهای اتاقو کامل روشن کردم تا با دقت ببینم پشتشو. روی کمرش چیز خاصی دیده نمی شد و همه چی عادی بود. ازش اجازه گرفتم تا سوتینش رو باز کنم چون اذیت میکرد و نمیتونستم کامل دسترسی داشته باشم به پشتش. پریا: باشه بازش کن ولی دستامو میزارم روش نبینی. -اه اه حالا نخوردیمت که پرنسس بازم خندید باز کردم سوتینشو و انداختم زمین. یواش یواش دیگه کیرم داشت حرکاتشو شروع میکرد و من اصلا حس خوبی بابت این نداشتم. از پشت سرش حجم و گوشت کناره ممه هاش دیده میشد هرچقدرم چشممو میدزدیدم ازش بازم میدیدمش. -پریا اینور تمومه بچرخ +باشه چرخید و حالا رو به روی من بود. برای راحتی کار ازش خواستم دراز بکشه رو تختش. دیگه عادت کرده بود و باهام راحت تر شده بود واسه همینم دیگه ممه هاشو ول کرده بود و جلو چشام بودن دوتا بلور هاش. نوبت به شکمش رسید که دستمو وقتی کشیدم روش قلقلکش اومد و همراه با خنده های ریز تکون خورد که باعث می شد ممه هاش بالا پایین بشن و این باعث میشد کیرم بیشتر راست شه. وقتی اروم شد کف پاش از روی شلوار خورد به کیرم ولی چون خیلی واضح نبود فک کرد پامه و با یه لحن شوخی آمیزی گفت پاتو بنداز اونور دیگه گنده بک. خندیدم و گفتم باشه. همچی تموم شده بود و فقط شورتش مونده بود که دربیاره و تموم بشیم از این فلاکت. نگام کرد گفت خجالت میکشم بابا. گفتم باشه یه چشمی میبینمش. زد زیر خنده. اینجوری نمیشد و باید یه کاری میکردم که فقط رد شه این صحنه. باید خودم در می آوردم شورتش رو. دستامو بردم دور کمرش شورتشو گرفتم که دستاشو اورد گذاشت رو دستام و چشماشو سفت بهم فشار داد. باید یه کاری میکردم دستاشو خودش رو داره و بهم اجازه بده شورتشو در بیارم چون نمیخواستم حس بدی داشته باشه ولی از طرفیم هیچ جور کنار نمیومد با این قضیه. یهو بهش گفتم رو موهات سوسک نشسته پریا!! جیغ زد جفت دستاشو برد سمت موهاش محکم که من بلافاصله شورتشو کشیدم از پاهاش بیرون. بازم چشاشو بست و گفت خیلی بدی بابا گفتم: دخترم زود تموم میشه نگران هیچی نباش بابایی اینجاست. برای اینکه چک کنم باید از دستام استفاده میکردم و همینجوری نمیشد نگاه کرد. منم محو ویویی شده بودم که پریا واسم درست کرده بود. ناخودآگاه غرق زیباییش بودم و کاری از دستم بر نیومد کنترلمو از دست داده بودم با دیدن کصش. یهو پریا گفت بد نگذره اون پایین! خندیدم و سعی کردم مثلا نشون بدم دارم معاینه میکنم. ولی من محو زیبایی لای پاش شده بودم و خیره بهش مونده بودم. دستمو بردم سمتش یواش یواش. از خجالت داشت اب میشد. انگشتم بلخره خورد به کصش. همون لحظه پاهاشو محکم بهم فشار داد ناخوداگاه و این باعث شد تماس دستم با کصش حتی بیشتر بشه. پاهاشو باز کردم و با اون یکی دستمم لای کصشو باز کردم تا خوب ببینم. -مامان اینجوری نمیکردا +پریا نمیتونم کوچک ترین ریسکی بکنم و جایی رو از قلم بندازم. باید کامل ببینمش. یک بار انجامش میدم بزار کامل شه -همممم اووکی چه بدونم من در همین حد ادامه دادم و کیرم داشت به معنای واقعی کلمه منفجر میشد که بالاخره تونستم خودمو کنترل کنم و یکی از دستامو کشیدم اینور. رو کردم بهش گفتم تمومه بابایی. قبل اینکه بخواد عکس العملی نشون بده هجوم بردم بالای کصشو یه بوس کوچولو کردم پاشدم. با نگاهی تعجب امیز استقبالم کرد که گفتم برای اینکه دختر خوبی بودی بوست کردم دیگه نگاه داره؟؟ گفت: خب بیا بوس رو از رو لپم بکن چرا اونجامو بوس کردیییی. که نگاهم دوباره به کصش افتاد و متوجه تغییرات کصش شدم و اون خشکی ای که حین معاینه داشت رو از دست داده بود. همون لحظه فهمیدم که اشتباه کردم و در اثر بوسی که کردم خیس شده و حسابی تحریک شده… دوستان داستان تموم نمیشه اینجا و ادامه داره اگه خوب استقبال بشه بزودی پارت دو هم مینویسم. ولی نیاز میبینم از الان بگم که بین من و دخترم سکس و دخولی اتفاق نیفتاده و امیدوار به این نباشید. ولی داستان جای خوب زیاد داره که با همراهی خوب شما ادامه میدم. روزتون بخیر نوشته: آرش
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.