رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده

     زن شوهردار × نامادری × داستان سکسی × داستان نامادری × سکس نامادری × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار ×

پسرخوانده - 1

پسر خوانده (بخش اول)
(بخش اول فاقد صحنه سکسی و تحریک کننده است)

,✍️با احساس ناکامی قبل ارگاسم از خواب بیدار شدم ، اوووف بازم همون خواب همیشگی اعصاب خورد کن… مرد خوش هیکل لختی با موهای بلند که کل صورتشو پوشونده بود در حال مالیدن ران ها و باسنم… تقریبا ماهی یه بار این خواب بی سر و ته رو میدیدم ولی همیشه ناتمام. .اونقدر توی تخت پیچ و تاب میخوردم و خودمو عقب و جلو میکردم که از خواب بیدار میشدم و بقیش می پرید …

بلافاصله دورو برمو نگاه کردم که ببینم شوهرم در حال تماشای من نباشه. دوست نداشتم محمد منو در حال خواب سکسی دیدن ببینه. عصر تابستون بود و دو سه ساعتی خوابیده بودم. بلند شدم و اومدم توی هال . چای دم کرده بود و با چهره ای گرفته در حال پیام نوشتن بود .

خواب آلوده و نگران گفتم ؛ چی شده محمد؟
-هیچی عزیزم. بیا چایی گذاشتم.
-ای بابا چرا به من نمیگی؟ مشخصه چیزی شده.
-راجع به امیده. گیر نده عزیزم. اعصابم خورده.

دو سالی از ازدواج من و محمد ، مرد تهرانی ساکن شهر ما می گذشت. عاشق نشده نبودم اما با توجه به فشارهای خانوادگی و جامعه، تصمیم گرفتم بعد طلاق از شوهر سابقم مجددا با عقل و تدبیر ازدواج کنم، ازدواجی بر اساس توافقات منطقی و بی سر و صدا. بهرحال توی این مملکت، اسم شوهر که روت باشه اوضاعت زمین تا آسمون فرق میکنه . حتی با وجود ۱۵ سال اختلاف سنی! که البته به خاطر ظاهر نسبتا جوان محمد ، زیاد بچشم نمی اومد.

شوهرم مرد خیلی باهوش و پر شر و شوری نبود، توی رفتار با زنها کلیشه ای و بدون خلاقیت بود و خیلی از علایق و احساسات منو درک و همراهی نمی کرد در عین حال آرام ، موقر و مورد پسند خانواده ام بود، که همین برای منی که زن مستقلی بودم و دلم نمیخواست کسی بهم امر و نهی کنه و آقابالاسر داشته باشم کافی بود. توی یک شرکت بازرگانی بزرگ کار می کرد و دوتایی در کنار درآمد سالن زیبایی من ، زندگی راحتی داشتیم.

حدود ده سال پیش از آشنایی ما، زنشو با یک پسر ده ساله، طلاق داده بود و اومده بود بندر. منم دو سالی میشد که بدون داشتن بچه از شوهر سابقم، جدا شده بودم . تا حالا نه پسرشو دیده بودم و نه زن سابقش فقط یکی دوبار برای دیدن پدر و مادر پیرش تهران رفته بودیم و پسر بیست ساله اش تحت القائات مادرش ، حتی نیامده بود باباشو ببینه.

اونجا که بودیم از زمزمه های جاریم اینجور دستگیرم شد که پسرش، بعد طلاق اینا از وقتی از خونه پدربزرگ رفته پیش مادرش، قاطی کارهای خلاف شده و بچه سر به راهی نیست، دوستای نابابی داره و ظاهرش نشون میده که احتمالا اعتیاد گرفته. چند سال پیش مدرسه رو ول کرده تا توی یک مغازه کار کنه و به نصیحت هیچ کس هم از جمله پدر و پدربزرگهاش گوش نداده.

دلم برای محمد سوخت ، کنارش نشستم و گفتم خب چی شده حالا ؟ اتفاقی برای امید افتاده ؟
گفت؛ مثل اینکه دیشب توی یک دعوا بوده، بهش چاقو زدن و فرار کردن. الان توی بیمارستانه . باید برم تهران ببینم چه غلطی کرده.
+خدااای من … جدی؟ عجب گرفتاری ای…

فردای اون روز محمد عازم تهران شد. پسرش رو برده بود خونه پدرش و چند روزی با هم بودن و صحبت کرده بودن و ظاهرا حال و اوضاعش رو بهبود بود.

خیلی کنجکاو بودم که پسری رو که تا اون روز فقط از توی عکساش دیده بودم از نزدیک ببینم ، برای همین به محمد گفتم ؛ میگم … اگر دوست داری از نظر من اشکال نداره که چند روزی امید رو با خودت بیاری بندر تا پیش ما باشه و حال و هوایی عوض کنه.
بدون مکث پیشنهادمو رد کرد و خداحافظی کردیم ، اوایل شب دوباره تماس گرفت و گفت به پیشنهادت فکر کردم و فکر میکنم بد نباشه امیدو بیارم یه هفته با ما بمونه.
گفتم ؛ باشه، من که مشکلی ندارم. به سلامتی بیاین.

هیجان و استرس در کنار هم در وجودم می جوشید. افتادم به جون خونه و زندگی و همه جا رو مرتب کردم. به این فکر میکردم که اصلا باید جلوی این پسر جوان چی بپوشم و چجوری رفتار کنم. تاحالا زن بابای کسی نبودم آخه! ظهر روزی که قرار بود برسن زودتر از محل کارم رفتم خونه و یه نهار خوب آماده کردم. لباس های مختلف رو می پوشیدم و دوباره در میاوردم. باز می پوشیدم و از زوایای مختلف بررسیش میکردم .آیا مناسبه؟ زیادی بازه ؟ زیادی پوشیده ست؟

توی یکی از تماسهام با محمد ازش پرسیدم ؛ من چی بپوشم جلوی امید ؟ با بی حوصلگی گفت ؛ لباس خونه ! محرمته دیگه.
در نهایت یه شلوار و شومیز تنم کردم که هم راحت بود و هم پوشیده. موهای بلند مشکیم رو هم خیلی ساده با یه گیره پشت سرم جمع کرده بودم. نمیخواستم پسرش فکر کنه زن بابا همه پولای(نداشته) پدرشو هاپولی میکنه و خرج سر و وضع و هیکلش!

بالاخره اومدن ، توی چارچوب در ورودی خونه ایستادم و دیدمش که از درب آسانسور خارج شد. براحتی با یه لبخند محجوبانه به سمتم اومد و سرشو آورد جلو که ببوسمش .دست دادیم و لپشو بوسیدم ، عین یه بچه. … خانواده مذهبی ای داشتم و تا حالا نشده بود با مرد غریبه دست بدم و روبوسی کنم ، پدرم بشدت برای ما دخترا سختگیر بود.

امید پسر زیبایی بود، ترکیب خوش قیافگی محمد و ظرافت مادرش ، پوست سفید و چشمای عسلی روشن با موهای پرپشتی که بزور ماسک و روغن مو یک وری درستش کرده بود با ریش کم پشت. لاغر بود و بلند با یه تیشرت زرد و شلوار اسپورت خونگی! … ازون مدلهایی که پسرای خیلی جوون میپوشیدن و اصلاً مورد پسند من نبود. به قیافه ش نمی اومد اهل کار خلاف و چاقو کشی و لات بازی باشه، چهره ش مظلوم و آروم بود.

محمد هم به تماشای خوش و بش ما ایستاده بود و لبخند میزد ؛ بالاخره گفت؛ بفرما سمیرا خانم ! اینم امید خان. با محمد هم روبوسی کردم و با خنده وارد شدیم. با دقت همه جای خونه رو نگاه کرد و مودب و خوشرو روی مبل نشست. از چیزی که فکر میکردم معاشرتی تر و خوش اخلاق تر بود و رفتارش به دلم نشست.
همونجور که نگاهم به بازوی باند پیچی شده اش بود گفتم ؛ چرا زودتر نیومدی پیش ما ؟ خیلی دوست داشتم ببینمت .
خندید و گفت؛ منم دوست داشتم، ولی خب نمیشد دیگه ببخشید… لهجه تهرانی غلیظش خیلی جذاب ترش میکرد ، محمد بخاطر ده سال کار توی بندر لهجه اش تقریبا شبیه ما شده بود …

بهشون نهار دادم و رفتن که استراحت کنن . امید تاحالا جنوب نیومده بود و باورش نمیشد اینقدر هوا شرجی و گرم باشه. شب که هوا خنک تر شده بود بردیمش ساحل و اندکی قدم زدیم . احساس کردم کم حرفه بنابراین زیاد تحت فشار خوش و بش و پرحرفی هام نذاشتمش.

اتاق دوم آپارتمان رو در اختیارش گذاشتیم و چند روزی گذشت. دستش بهتر شده بود. از سکوت و ادب و وقاری که داشت خیلی راضی بودم ، وقتی می اومد
توی جمع ما توی سکوت فقط به تلویزیون خیره میشد یا با گوشی دکمه ای ساده ای که داشت بازی میکرد . ازش پرسیدم امید این چه گوشیه تو داری؟

تعجب کرد و گفت: این؟ این عصای دستمه. توی جایی که من زندگی میکنم نمیشه گوشی مدل بالا دست گرفت. میدونستم با مادرش جایی توی پایین شهر زندگی میکنن.

دستش که بهتر شد شروع کردیم بازار گردی و کافه و بیرون رفتن ، گاهی محمد بود ، خیلی وقتا هم نبود . با امید جور شده بودم و احساس میکردم کم کم داره از لاک خودش خارج میشه. از تهران میگفت از دوستاش و از اینکه توی تهران چکار میکنه. گاهی ساعتهای طولانی با هم قدم میزدیم و حرف میزدیم.

برام جالب و لذت بخش بود اینکه به پسر خونده ام اینقدر نزدیک باشم و ارتباطمون صمیمانه و بی ریا باشه، ولی هیچ کس هیچ کس، حتی خودت توی تنهاترین لحظاتت ، نتونه بهت انگ بزنه که هواش افتاده به سرت و داری لذت نفسانی میبری از دیدنش ،خندیدنش، حرف زدنش، میتونی معصومانه مثل مادرا بغلش کنی. ولی میدونی که اون هرچی هم بزرگ باشه بازم توی شرایط روحی بد و خطرناکیه و فقط و فقط به پشتیبانی و محبت صادقانه نیاز داره.

یه روز رفتم بازار و براش یه گوشی اندرویدی خریدم و وقتی تنها بودیم بهش دادم ، حدس می زدم محمد خوشش نیاد که برای پسرش خرج کردم برای همین به امید گفتم بین خودمون باشه و اگه پرسید بگو با پس انداز خودت خریدیش. خیلی ذوق زده شد و همونجور که روی مبل نشسته بودیم با محبت دستمو گرفت و تشکر کرد. روزهای بعد از اون حالش خیلی بهتر بود . مصمم شده بودم که بهش کمک کنم.

دم دمای غروب یه روز دوتایی با ماشین در حال وقت گذرانی و تماشای غروب بودیم که سر حرفش باز شد و آروم آروم از بچگی هاش گفت ، از سختگیریهای پدربزرگ و مادربزرگش، از کتک زدن های عموی مطلقه ساکن خونه پدربزرگ ، از شبهایی گفت که مجبور بوده مادرشو ببینه که با پسری همسن و سال بچه ش صیغه شده و هر شب جلوی این بچه در حال رقص و جلف بازی بودن، از نیش و کنایه ها و سرزنش های مادرش برای اینکه توقع داشته امید نوجوان پول بیاره به خونه، خرید کنه و اجاره خونه مادرشو بده .

از شبهایی گفت که درو براش باز نمیکرده تا مجبور بشه برگرده پیش پدربزرگ و میرفته خونه دوستاش و قرص میخورده تا خوابش ببره، از فشارهای صاحب خونه برای اجاره . از افسردگی و پرخاشگری شدید مادرش و از غیرت خودش که حاضر نبوده باهمه این مسائل مادرشو وسط شوهرهای صیغه ای جورواجور رها کنه و برگرده پیش پدر بزرگ، از شنیدن این همه قصه و غصه سرم داغ شده بود و دستام بی حس.

از فکر اینکه یه بچه ده ساله تا به این سن چه فشارهایی رو تحمل کرده و من چقدر بی خبر بودم، از خونسردی محمد به عنوان پدرش حرصم گرفت و از بی رحمی پدربزرگ و عموش ، از بی عاطفگی و بی مسئولیتی مادرش، از اینکه این بچه هیچکسو توی عالم نداشت. حس مادر ترزاییم گل کرده بود. زدم بغل جاده و همونجور از پهلو بغلش کردم و بهش گفتم من هستم عزیزم. دیگه لازم نیست غصه بخوری. لازم نیست برگردی اونجا. اگر بابات اجازه بده پیشمون بمون و کمکت میکنم.

نگام کرد و آهی کشید و گفت؛ زندگی من توی همون خراب شده ست سمیرا، میخوام مادرم دیگه مجبور نباشه دنبال این و اون بره. از معرفت و مردونگی این پسر ماتم برده بود با اون همه بی محبتی که دیده بود باز مثل شیر بالا سر مادرش مونده بود و سعی داشت نقش حامی رو برای مادرش بازی کنه.

بهش گفتم ؛ ببخشید که با پدرت ازدواج کردم و باعث شدم باز هم سهم تو نباشه، نمیدونستم اینقدر در حق تو کوتاهی کرده.
خندید و گفت ؛ نه بابا این چه حرفیه.تو خیلی خوبی . تو نبودی یکی دیگه زن بابام میشد . ضمنا پدرم اگر خودش میخواست، از ده سال پیش منو با خودش میبرد.

اون شب موقع خواب توی تخت، سر بحثو با محمد باز کردم. از اینکه توی این سالها اینقدر به پسرش بی اعتنایی کرده بود ازش عصبانی بودم. توجیهاتش مبنی براینکه بعد طلاق ، ورشکسته مالی و روحی بودم ، کارمو از دست داده بودم و اونم بچه مدرسه ای بود نخواستم بیارمش بندر و پدرم اصرار کرد ازش نگهداری میکنه و مادرش هم ول کرده و رفته بود و … منو قانع نکرد.

بهش گفتم ؛ حتی اگر گرسنه هم می بودی ، باز نباید پسر ده ساله تو پیش پدرت رها میکردی تا با حجم آوار طلاق پدر و مادرش به تنهایی کنار بیاد و بشه این جوون افسرده و داغون و پرخاشگری که اصلا نمیدونی چه موادی مصرف می کنه که پوست و استخون شده. تا حالا نشستی باهاش صمیمانه حرف بزنی، سالی چند بار بهش زنگ میزدی؟

سکوت کرد . عصبانی بودم و بازم سرزنشش کردم. روز عجیبی بود . مونده بودم من وسط این وضعیت داغون اینا چیکاره ام ؟ گفتم ؛ مثلا ازدواج کرده ام که آرامش و ثبات داشته باشم ولی میبینم هیچ شناختی ازت نداشتم و این وضعیت آینده مارو متزلزل میکنه. تو بیرحم و خونسردی و بچه خودتو ول کردی اومدی دو هزار کیلومتر دورتر ازش ، پول تو به چه دردش میخورده وقتی هم تو ، هم مادرش اونو رها کردین… این خیر نخواهد داشت توی زندگی ما …

محمد گفت؛ حالا چیکار کنم ؟ من نخواستم تو رو درگیر مشکلات خودم بکنم، ما هم که بچه بودیم کسی لای پر قو بزرگمون نکرد، خودمون گلیممونو از آب کشیدیم ، نه معتاد شدیم نه رفیق باز. من همیشه براش پول فرستادم.شرایطشو نداشتم بیارمش پیش خودم . با حرفای احساسی یه بچه ، قضاوتم نکن.

گفتم ؛ خودتم میدونی که زمان تو قابل مقایسه با الان نیست. بهر حال تو و زن سابقت خیلی در حق بچه بی پناه بد کردین، حالا ببین من چیکار میکنم، میخوام راضیش کنم بره دنبال دیپلمش و حداقل مدرکشو بگیره و کنکور شرکت کنه. روبراهش میکنم اونوقت میفرستم تهران.

پوزخندی زد و گفت؛ خودتو درگیر نکن . خیلی امتحان کردیم این بچه درست بشو نیست. روشو برگردوند و پتو رو کشید روی سرش.

گفتم؛ آقاااااااا پشتت به درد من نمیخوره ها ، من اون یکیو میخوام.
از پشت بغلش کردم و دستمو بزور بردم جلو توی شلوارش. آهی کشید و گفت؛ سمیرا امشب حال ندارم. بیخیال ما شو. میای صدتا رگبار و مسلسل روی آدم خالی میکنن بعد توقع داری این بدبخت بلند شه .

خودمو انداختم روش و میخواستم باهاش کشتی بگیرم تا از دلش دربیاد ، منو پس زد و گفت بزار فردا شب. واقعا نمیتونم.

با کمی حرص و عصبانیت و هزار تا فکر برگشتم سرجام و همونجور که دستم روی بازوش بود سعی کردم بخوابم. این کم خواستنها و بی حال بودنش نه بخاطر خستگی بود و نه بخاطر حرفهای اونشبمون، از اوایل ازدواج متوجه شدم توی سکس مرد حریص و زیاده خواهی نیست و غریب ده سال دور از زن بودن و تنها زندگی کردن توی شهر غریب باعث شده کلا میلش کم بشه. منم به مرور عادت کرده بودم و به سکسهای ماهی یکبار قانع بودم.

فردای اون روز از محل کارم با یکی از دوستانم که پدرش مدیر یک دبیرستان پسرانه بود تماس گرفتم و موضوع دیپلم نگرفتن امید رو براش توضیح دادم . به باباش زنگ زد و پرس و جو کرد و گفت با دادن مبلغی به عنوان شهریه میتونیم امیدو برای امتحانات شهریور ثبت نام کنیم تا سال یکی مونده به آخر رو براش نمره رد بشه و از سال بعد هم سال آخر بزرگسالان بشینه. میتونه بدون کلاس رفتن فقط امتحاناتشو بیاد .

من که از خوشحالی ذوق کرده بودم به امید زنگ زدم و بهش گفتم ؛ میام دم خونه دنبالت بریم بیرون. تمام مدت فقط بفکر این بودم که چطوری حرف بزنم تا راضی بشه تهران نره و اینجا درسشو بخونه. استرس داشتم که اگر قبول نکنه و بخواد لجبازی کنه چقدر حالم گرفته بشه. آخه چند باری دیدم که آب و هوا و وضعیت شهری بندر رو با تهران به شکل منفی مقایسه میکرد .

آبمیوه بستنی ای خریدیم و همونجا توی ماشین براش توضیح دادم که اگر میخوای موفق بشی باید حداقل دیپلمتو بگیری و اگر قبول کنی درس بخونی من همه جوره کمکت میکنم. پیش ما بمون، بابات هم قبول کرده و …
بدقت به حرفام گوش کرد، در نهایت گفت آخه میدونم وقت تلف کردنه. پول تو رو هم الکی بر باد میدم .نمیخوام سربار کسی باشم. کارم رو هم در تهران از دست میدم. وقت درس خوندن ندارم .
گفتم عزیزم اصلا اینطوری نیست. کارت مگر چقدر درآمد داشت که نگرانش باشی، خودتم گفتی صاحبکارت آدم عوضی بود. زنگ بزن به مادرت و بگو

بره پرونده تو از مدرسه سابقت بگیره و برامون پست کنه تا بریم ثبت نام کنیم.
بعدش گفتم ؛ مدیر اون مدرسه پدر دوستمه و اصلا لازم نیست خیلی به خودت فشار بیاری، راحت برات دیپلم جور میکنم و اونوقت لااقل میتونی بری دانشگاه و یه کار بهتر پیدا کنی، شایدم جای دولتی استخدام شدی.

گفت ؛ زشت نیست خانواده ات ببینن که پسر نره غول شوهرت خونه شما زندگی میکنه ؟ خندیدم و گفتم ؛ برو ببینم بچه .تو کجات نره غوله. بی مزه ! با یه لبخند کمرنگی از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت ؛ باشه‌ .

اشتراکات فکری و علایق مشترک زیادی بین من و امید بود ، گاهی اونقدر با هم حرف میزدیم که زمان از دستمون در میرفت. خیلی وقتها اونقدر سر یه موضوعی بحث می کردیم و حرف زدن ها طولانی میشد که داد محمد در می اومد و فریاد میزد وااای بس کنین دیگه دیوونم کردین.

از حرف زدن و وقت گذروندن با امید که ۱۱ سال ازش بزرگتر بودم خیلی بیشتر لذت میبردم تا حرف زدن با شوهرم محمد که ۱۵ سال ازم بزرگتر بود. محمد اساسا آدم بی حوصله، کم حرف و عشق خوابیدن بود. نه اهل بیرون رفتن بود، نه گردش، نه رستوران، نه هیچ شیطنت و تفریح دیگه ای. نهایت تفریحش این بود که بشینه پای ماهواره و چایی بیسکوییت بخوره .

این بود که مصاحبت امید جذاب و ظاهرا خجالتی با اون تیپ پسرونه اش برام غنیمتی بود و بهتر از اون ؛ احساسی بود که داشتم از اینکه در واقع مادرشم و محرممه و هرکس توی شهر منو ببینه به راحتی میتونم بگم پسرمه و اصلا نگران حرف و حدیث نباشم.

نود درصد اوقات محمد خستگی یا بی حوصلگی رو بهانه میکرد و با ما بیرون نمی اومد. بنابراین بیشتر اوقات تنها بودیم و از هر دری حرف میزدیم. چندین بار خونه پدر مادرم بردمش و شام یا نهار میموندیم پیش مادر و پدر تنهام. خواهرها و برادرها همگی ساکن شهرهای دیگه بودن . مادر با محبتم، عاشق امید بود و همش سراغشو میگرفت. هربار می رفتیم خونه ، دست پر برمیگشتیم و مادر کلی هدیه و خوراکی باهامون میفرستاد.

پرونده تحصیلیش رسید و ثبت نام کردیم و به همین مناسبت توی یه کافه سنتی برای خودمون جشن گرفته بودیم. امید همونجور که گفته بود از اینکه می دید من یه دختر بندری بیسواد و سبزه نیستم و دانشگاه رفتم و درکش میکنم، تعجب کرده بود و همزمان خوشحال بود و میگفت بابام شانس آورده تورو پیدا کرده.

مدتی گذشته بود که متوجه شدم توی بندر واسه خودش فروشنده ای پیدا کرده تا اون قرصی که مصرف میکرد و هیچوقت ازش نپرسیدم چه قرصیه، رو بهش بفروشه. اینو خودش بهم گفت. وقتی عکسای قبل از اعتیادش به اون قرص رو دیده بودم ، باورم نمیشد این بچه چقدر خوش قد و بالا و تپل بوده و دو سه ساله ی اخیر چه به روز هیکلش اومده بود.
بهم گفت ؛ میخوام ترکش کنم اما خیلی سخته. همون روز رفتم کلینیک ترک اعتیاد و براش پرونده تشکیل دادن. پزشک کلینیک خواست که با پدر مادرش صحبت کنه که من به جای اونها رفتم و دستوراتشو داروهارو گرفتم. نیاز به بستری نبود و فقط باید مراقبت می شد.
وقتی رسیدم خونه ، به شوهرم گفتم و طبق معمول با بی تفاوتی محض گوش داد و تشکر کرد ولی بازم گفت؛ خودتو درگیر این بچه نکن. چند بار خواستن ترکش بدن و نشده.

از اون ماه تا یکسال و نیم بعد، پیش ما موند ، دیپلمشو گرفت، اعتیادش به اون قرص لعنتی رو ترک کرد و مرتب سر کاری میرفت که براش توی بندر با کمک داییم پیدا کردم. دوستان خوبی از بین بچه های بندر پیدا کرد و سرگرم بود و فکر میکنم کنار ما آرامش داشت. منم مثل یه مادر، یا خواهری که مراقب برادر کوچیکشه، مواظبش بودم.

تا اینکه درس خوندنش نتیجه داد و دانشگاه قبول شد و علی رغم نگرانیهای من و پدرش با انتخاب خودش رفت تهران. براش خوابگاه گرفتیم چون ظاهرا مادرش ازدواج کرده بود و تنها نبود. اون رفت و دوباره ما بودیم و زندگی کسالت بار بی روحمون…

✍️ امید رو تا پنج سال بعد از رفتنش از نزدیک ندیدم. توی این مدت تمام ارتباطمون محدود شده بود به تماسهای سالی یکبار و پیامکهای دیر به دیر با پدرش هم تماس یا ارتباط خاصی برقرار نمی کرد.

بچه مغروری بود و با پدرش سر لج بود اوایل دانشجوییش چند بار براش پول میفرستادم ، ولی با کمال تعجب پس فرستاد و حاضر نبود از ما پول بگیره. توی یکی از تولدهاش با قسم و آیه که بخدا پول خودمه و بابات اصلا خبر نداره براش پول ریختم.

اخبار امید دورادور بهم میرسید که کارای مختلفی کرده بود از دیجی مراسم بگیر تا پیرایشگری و فیلمبرداری و همون اواخر که توی یه کافه بالاشهر کار میکرد. با دو سه تا از هم دانشگاهیهاش یه سوئیت داشتن و با هم بفکر رفتن از ایران افتاده بودند.
درسش که تموم شده بود مادرش بازم طلاق گرفته و امید مجبور شد برگرده با مادرش زندگی کنه. سالی یه بار رفته بودیم تهران ولی اون هر بار به یک بهانه ای نیومده بود. هنوز دلخوشی از پدرش نداشت.

یه سالی از فارغ التحصیلیش می گذشت که مجبور شدم به تنهایی برای شرکت توی یه ورکشاپ و دوره آموزشی مربوط به شغلم برم تهران ، ارتباطم با امید بسیار کمرنگ شده بود و زندگیم به روال کسل کننده اش در جریان بود، با وجود تمایلی که اول ازدواج داشتیم بچه دار نشده بودیم. بعد چند سال هم کم کم از فکرش اومدیم بیرون.

روزهایی بودن که اونقدر از بیخیالی و بی مسئولیتی شوهرم سر مسائل مختلف حرص میخوردم که خداروشکر میکردم بچه دار نشدیم. چون ازدواج دومم بود هرگز خیال طلاق رو نمیتونستم به ذهنم راه بدم.اما این به این معنی نبود که خوشبخت بودم و تنها نبودم.

محمد اصرار داشت که وقتی تهران برم حتما به امید سربزنم و احوالشو جویا بشم یا لااقل بهش بگم که تهرانم. بعد چند ساعت کلنجار رفتن با خودم و با وجود همه بی معرفتی های امید که بعد رفتنش از پیش ما، به راحتی فراموشمون کرد و یک بار سر نزد ، تصمیم گرفتم بهش خبر بدم .کنجکاو بودم ببینم بعد ۵ سال رفتارش باهام چطوریه و خودش چقدر تغییر کرده…

وقتی رسیدم فرودگاه ، حال و هوای بارونی و پاییزی تهران سرحالم آورد. عادت به تنها رفتن به خونه پدرشوهرم نداشتم برای همین کمی قدم زدم و وقت تلف کردم و بعد به مقصد خونشون اسنپ گرفتم. رابطه م باهاشون بد نبود. اونها هم مثل پدر و مادر خودم گرفتار پیری و مریضی بودن ، ولی خب حرف مشترکی نداشتیم.

برای امید نوشتم؛ سلام عزیزم خوبی! من برای کارم ، تنهایی اومدم تهران و دو سه روزی اینجا میمونم، اگر وقت داری بیا خونه پدربزرگ.
چند ساعت بعد جواب داد؛ سلام سمیرا جان، چه خوب ، خوش اومدی… اما راستش من اونجا نمیام. اگر برنامه ای نداری فردا عصر بیام دنبالت و چند ساعتی بریم بیرون و تهرانو بهت نشون بدم.

با کمال میل قبول کردم. حالا که توی موقعیت قرار گرفته بودم دلم براش تنگ شده بود و ذوق و شوق داشتم ببینمش.صبح فردا تمام مدت کار حواسم پیش امید بود که قراره ببینمش، توی دلم میگفتم یعنی الان چه شکلی شده؟

یاد خاطرات معصومانه بندر بودم، یاد وقت گذرانی هامون توی خونه، قدم زدنا، بازیها، ساحل، بازار، کوه و بیابون رفتنا و اون همه جور بودنمون، شوخی و خنده ها، یاد احساس و فکرایی که توی صندوقچه اسرار آخرین هزارتوی قلبم قایمش کرده بودم و یاد همه شوق و انرژی ای که اون سال توی زندگی بی رنگ و بوم بهم داد ، هرچند هرگز توی رفتارم چیزی بروز نداده بودم که بفهمه چقدر بودنش توی زندگی و روحیه من تاثیر داره و ارتباطم باهاش چقدر برام خاص و منحصر بفرده و نگاهم بهش به چشم یه رفیق ساده و صمیمیه و نه به چشم میراث خور شوهرم ! واقعا برام عزیز بود و دوستش داشتم.

بالاخره زمان گذشت، ساعتو نگاه کردم و قبل از چهار ازخونه زدم بیرون. بهشون گفتم برای ادامه دوره میرم. بعد از هفت هشت دقیقه پیاده روی ، رسیدم به ایستگاه تاکسی ای که محل قرارمون بود، پنج دقیقه نشد که از دور دیدمش که داشت از دور میدون رد میشد تا بیاد سمت من.
دست دادیم و بازم روبوسی کردیم.

چقدر عوض شده بود! از لاغری مفرط اون زمانش دراومده بود و صورتش جا افتاده تر و استخونی تر، چروک پیشونیش واضح تر و خط موهاشم عقب تر رفته بود.
نگاهاش جدی تر و رفتارش مسلط و با اعتماد بنفس، طرز لباس پوشیدنشم مردونه تر شده بود.

مات و مبهوت تیپ و استایلش شده بودم و همونجور دستشو تو دستم نگهداشتم که با خنده گفت ؛ سمیرااا؟ نکنه خیلی تغییر کردم؟ میدونم زشت شدم. چاق شدم. از حرفاش خنده م گرفته بود.

+خره کی گفته زشت شدی ؟ کجات چاقه. خییلی هم محشر شدی. پسر خودمی دیگه !
+ولی تو اصلا عوض نشدی سمیرا، تازه جذاب تر شدی.
با دست پسش زدم و گفتم ؛ بیخیال ، خودم میدونم چجوری ام الان ! ۳۵ رو رد کردم دیگه !
+نه بخدا خیلی خوشگل تری سمیرا.
+مرسی عزیزم، از درون خبر نداری ! دااغون.
+برو بابا .چرا؟ تو که خیلی شاد بودی دختر بندری.
+اون شادی هم همون موقع بود، وقتی رفتی زندگی همون گوهی شد که بود ! نه که خیلی شوهر همدل و پایه ای دارم !

همونجور که دستاش توی جیب شلوارش بود یه لحظه سرشو اونوری کرد و خودشو زد به نشنیدن. بعد دستشو دور شونه ام گرفت و هدایتم کرد سمت یه تاکسی ؛ بیا حالا بریم یه پاساژ خیلی خوب همین نزدیکیاست. نمیخوای خرید کنی مگه ؟

تاکسی پر بود و مجبور شدیم کنار هم صندلی عقب بشینیم، برای اولین بار بود که بدنم برای مدت طولانی بهش میخورد ، دستشو از بالای سرم رد کرد و یه جوری قرار گرفت که در آغوشش بودم. مهیای یک بغل کردن عاشقانه …‌

اونقدر از دیدنش ذوق زده بودم که ناخوداگاه دست لطیف و درعین حال مردونشو توی دستم گرفتم و گذاشتم روی زانوم. انگشتاشو برد لای انگشتام و سفت ترش کرد.

حمیرای تاکسی میخوند؛ دل من شد اسیرش… دنیا.دنیا… دیگه از من نگیرش… هوا پاییزی و خنک بود و توی بغل یه پسر جوون و جذاب بودم که پنهانی در اعماق قلبم حسرتشو داشتم و هزاران بار توی تنهایی خودم برای دوباره دیدنش بیتابی کرده بودم. اما نسبتمون با هم و فاصله سنیمون عین یه دهن کجی بزرگ خجالت زده م می کرد.

غرق فکر و لذت بودم که سرشو آورد دم گوشم و گفت؛ بابا چطور بود؟
+خوب، مثل همیشه.
+مادرجون چی؟ حالشون خوبه که ؟
+بد نیست خداروشکر. مرسی از احوالپرسیت ، ولی همیشه سراغتو میگرفت. نگفتم بهش که چقدر بی معرفت بودی و رفتی یاد ما نکردی دیگه.

+ببخشید بخدا. اینجا یه جوریه انگار آدم همه چیو یادش میره ، فقط باید صبح تا شب برای زندگی بدویی با چنگ و دندون. بخصوص برای مایی که بچه مایه دار نبودیم.

دلم براش میسوخت زندگی واقعا در حق این بچه ظلم کرده بود و در عین حال باز هم داشت برای حق خودش می جنگید.
زود رسیدیم و با بی میلی از بغلش جدا شدم. برام عجیب بود که دستمو رها نمیکرد . همونجور که توی پاساژهای مختلف قدم میزدیم و بیشتر غرق حرف زدن بودیم تا خرید، شب شد.

اسنپ گرفتیم و سوار شدیم، بدجوری تو ذوقم خورد چون جلو نشست و با گوشیش مشغول شد. متوجه شدم هنوز همون گوشی ای رو داره که 5 سال پیش خودم براش خریده بودم . تعجب کردم که تا حالا ازش نزدن یا نفروخته!

+امید هنوز این گوشیو داری؟! کار میکنه مگه ! ؟
برگشت به سمتم و با خنده گفت: آررره بابا. فقط دکمه صدا و اثر انگشت خراب شده. ولی سیستم عین ساعت !.
+گفتم : چه خوب ! خداروشکر ! موبایلیه آشنامون بود جنس اصل بهم داد.

رسیدیم دربند. نیم ساعتی بین پله هاش قدم زدیم ، لواشک خوردیم و عکس گرفتیم. پیرمرد خطاطی بساط کرده بود، امید منو نگهداشت و از توی لیست ابیات آماده، سفارش یه بیت شعرو برای خطاطی داد. پیرمرد نوشت؛ اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد ، باقی همه بی حاصلی و بیخبری بود … زیرشم اضافه کرد؛ سمیرا و امید، پاییز 99 . نتیجه شد یه قاب چوبی خوشگل که قرار بود بشه یادگاری امشبمون. هزینه کمی هم نگرفت ولی ذوق و سلیقه بی ریای امید به دلم نشست .

توی یکی از رستورانهای همونجا یه آلاچیق دنج سرپوشیده طبقه آخر رو پیدا کردیم و نشستیم . هوا سرد شده بود . بخاری گازی کوچیک الاچیق رو روشن کرد و روبروم به پشتی تکیه داد. منتظر سرویس چای و قلیون موندیم.

+خب تعریف کن امید ، مدرکتو گرفتی دیگه.
+آره پارسال . حالا بگو چیکارش بکنم من؟! به چه دردم میخوره؟
+خیلی بدردت میخوره . حالا میری حسابدار میشی و پولای مردمو میشمری!
خندید.
+آره برای حسابداری کار زیاده خداروشکر.

چایی خوردیم و قلیون کشیدیم. برام از فیلم و سریالهایی که جدیدا می دید حرف زد و از دوستاش و اینکه دارن برنامه ریزی میکنن برن ترکیه و بعد از اونجا یونان و اروپا… نگرانش شدم و گفتم اینجور خارج رفتن خطرناکه. نمیشه نری؟
+میدونم … ولی بخدا خسته م .چیزی برای از دست دادن ندارم، میخوام از همه چی فرار کنم، هیچ آینده ای ندارم. اونجا با یه کار آرایشگری میشه زندگی راحتی ساخت.

+عه ! پس منم بیام اگه اینجوریه. مدرک آرایشگری حرفه ای و صدتا مدرک آرایشی دیگه هم دارم.
+خب بیا . اصلا بیا باهم بریم.
+هییی! کاش میشد عزیزم. دلم میخواد برم یه جایی که هر روز حرف و گوشه کنایه فامیل و چشمهای نگران مادرمو که منتظره بهش بگم بالاخره حامله م نبینم .
+حق داری. سخته.
+ولش کن حالا، بگو ببینم چند تا دوس دختر داری ؟
+من ؟ دوست دختر؟ ای بابا ! دخترا منو نمیخوان که ، پول میخوان . اونم من ندارم.
+نه بابا اینجوریام نیست . دخترا عاشق تیپ و قیافه میشن. تو هم هردوشو داری عزیزم.
+فکر میکنی . شاید بیان سمتت ولی وقتی میبینن بی پولی و هیچکسو نداری میرن پشت سرشونم نگاه نمیکنن.
+امید باورم نمیشه تو الان تنها باشی. بگو بهم .خوشحال میشم بدونم.
نگاهش خیره به زمین بود و با دهنی یکبار مصرف قلیون تو دستش بازی میکرد .

+یه دختری بود، یه سال هم باهام موند.
تعریف کرد که عاشق مارال بوده، یه زن مطلقه جوان. حتی میخواستن ازدواج کنن و برن با هم زندگی کنن. ولی یه بار که مارال رو برده خونه ، مادرش شروع کرده به بی ادبی و فحش به دختره و از خونه بیرونشون کرده و مدام به گوشی دختره فحش و توهین میفرستاده ازون روز استارت جداییشون خورده تا در نهایت ولش کرده.

باز هم مادرش! آخه چقدر این زن بی مسئولیت و بی رحم بود، چطور می تونست با بچه خودش این کارو بکنه؟ تصورشم برام سخت بود که یه مادر چطور میتونه اینقدر خودخواه باشه و بچه شو قربانی شکست ها و ندانم کاری هایش توی زندگی کنه؟

دلم لک زده بود که برم کنارش بشینم و بغلش کنم اما بازم مغزم ، خجالتم و هزار اما و اگر دیگه نذاشت. با انگشتای پای جوراب پوشیده م کف پاشو لمس کردم و سعی کردم قلقلکش بدم ؛ گفتم، برای تو دختر و زن زیاده عزیزم. توروخدا زندگی رو سخت نگیر، آدما میان و میرن. یه وقت میبینی چشم روی هم گذاشتی داره چهل سالت میشه و هنوز یه بار طعم عشق و عاشقی رو نچشیدی. مثل من. کف پاشو به پام فشار داد.
تو چشام نگاه کرد و گفت: تو و بابا عاشق نشدین مگه؟
+بابا؟ اصلا بهش میاد عاشق بشه؟
+نه ولی حدس میزدم تو با اون روحیه و خونگرمی که داری حتما عاشق بابام شدی که باهاش ازدواج کردی.
+وقتی آدم میشه زن مطلقه ، اونم توی شهر سنتی ای مثل بندرعباس، دیگه عشق و عاشقی از سرت میفته . فقط باید سریع با اولین مورد مناسب ازدواج کنی وگرنه پدر و برادر و عمو و دایی روزگار آدمو سیاه میکنن. بابات برای خانوادم داماد خوبی شد.

سرشو تکون داد و گفت : چقدر مسخره است. میشه بپرسم چرا بچه دار نشدین؟
+اولش میخواستم. بعد که دیگه نشد دنبالش نرفتیم. بابات هم اصراری نداشت. با این شغل تمام وقتی هم که من دارم بچه داری یعنی بدبختی.
+همون بهتر! پدر من اگه بچه داری بلد بود در حق من می کرد.
یهویی گفتم ؛عزیزم… میشه بیای اینور بشینی، خیلی دوری که! مجبورم بلند حرف بزنم.

فوری اطاعت کرد و قلیونو چرخوند و اومد کنار من به پشتی تکیه داد . اون ته مه های مغزم بدجور درگیری بود: (بی تربیت، دختره دهاتی، داری زیاده روی میکنی، اگه بفهمه چی تو مغزت میگذره؟، فکر میکنی خیلی شهرزاد قصه هایی ، سیس مادرونه بهت نمیاد سمیرا خانم، الان بهت میخنده، این چه پررویی بود کردی؟ و…)
لپام گل انداخته بود ولی جنگ افکار دیوانه وار مو به سختی کنار زدم و چرخیدم سمتش، دستمو دور شونه ش انداختم و با اون دستم، دست آزادشو که قلیون نداشت گرفتم. مثل همون جوری که توی تاکسی بغلم کرده بود، بلافاصله انگشتاشو برد لای انگشتام… دلم آروم شد و مغزم سکوت کرد.

بهش گفتم؛ امید ، واقعا ممنون که اومدی ، فکر نمیکردم بیای منو ببینی.
برگشت و با یه ابروی بالا رفته توی چشام نگاه کرد و گفت: چرا نه ؟ من دوستت دارم.
اصلا انتظار این حرفشو نداشتم ، نخواستم بالارفتن تپش قلبمو بفهمه، زودی گفتم: آره دوسم داشتی که سالی یه بارم نیومدی یا پیام ندادی …

اون لحظه همه حواسم پیش جوابش بود، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت؛
+تو که میدونی نمیخوام بابامو ببینم. تو رو هم می دیدم چی میشد؟ من سهمی توی زندگی تو نداشتم. توی کل فامیل، توی غریبه از همه بیشتر هوامو داشتی. ولی بازم زن بابامی و با اون زندگی میکنی. بابام بیشتر از همون یه سال نمیتونست تحملم کنه.

راست میگفت، گره ارتباط ما پیچیده و کور بود… انگشتام لای انگشتاش بود و به روبرو خیره شده بود. بهش گفتم؛ منم دوستت دارم دیوونه. حیف که زن باباتم.

خنده تلخی کرد و سرشو گذاشت روی پشتی و نگاه کرد؛ میشه لباتو ببوسم ؟
+عزیزم … نه …

چند لحظه بعد ، لباش روی لبم بود و دستش روی کمرم. برای لحظاتی دچار خلسه شدم.نمیخواستم تموم بشه.
زودی خودمو کشیدم کنار و سرمو توی دستم گرفتم.زمزمه کردم ؛
+وای خدا ما چیکار کردیم. چرا نتونستم خودمو کنترل کنم؟ ببخشید
+کار بدی نکردیم، نگران نباش سمیرا
+پاشو بریم دیگه دیر وقته. مادربزرگت اینا نگرانم میشن.

وسایلمونو جمع کردیم و از آلاچیق زدیم بیرون. توی اسنپ کنارم نشست و تمام مدت دستمون توی دست هم بود. دم در خونه پدربزرگش ازش خداحافظی کردم. خیلی تلخ بود، دلم میخواست اون شب هیچوقت تموم نشه، ولی فردا صبح پرواز داشتم و باید بر میگشتم و خدا میدونه باز چند سال دیگه نمی دیدمش…

نوشته: sima.banoo

ادامه دارد

  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


پسر خوانده - 2

فردای اون شب، که شام با هم بودیم برگشتم بندر، فکرم مشغول امید بود، تصمیم داشتم بازم خودمو کنترل کنم. نمیتونستم خودمو رها کنم و اسیر بیقراری بشم، این علاقه یک چیز ممنوعه بود و قطعا اگه مواظب نبودم زندگیمو به باد میداد.

پیام دادن های امید بیشتر شده بود، جوابشو میدادم . خیلی وقتا از تنهاییش میگفت و ازاینکه تازه فهمیده من براش چکار کردم و اینکه از منجلاب نوجوانی نجاتش دادم . اظهار دلتنگی میکرد و یاد ایامی که بی دغدغه و آروم توی بندر بود… حرفاش بیشتر رنگ و بوی احساسی پیدا کرده بود و هر بار طوماری از درد دل برام ارسال میکرد.

یکی دو ماهی که گذشت ازش خواستم مرخصی بگیره و بیاد پیش ما ، تماس گرفتم و باهاش حرف زدم. گفت میترسم اگه به بابا بگم میخوام بیام بندر یه حرفی بزنه که عصبانیم کنه و کلا کنسل بشه. قرار شد به باباش بگه که میخواد یک هفته ای بیاد بندر دیدن دوستان سابقش .

چند روز گذشت تا امید رسید بندر ، اومد خونه ما و شب اول رو رفت بیرون با دوستاش.آخرای شب که خواب بودم برگشته بود. از فردا صبحش باز ما با هم بودیم و محمد که سر کار بود، خیلی کم به سالن محل کارم میرفتم و حسابی مشغول مهمانداری از امید شدم.

یه مرز نامرئی بین ما بود … میدونستم که عاشق بغل کردنشم، در انتظار یه شروع بودم ، مثل اون شب دربند، یه آغوش اجباری توی تاکسی، یه بوسه بی هوا توی موقعیت خاص. یه حریم الکی مسخره وجود داشت که با وجود اون بوسه دربند نمیتونستم بشکنمش ، امید هم شاید شهامتشو نداشت. شاید از من میترسید، شاید از عکس العملم بعد از بوسه دربند دیگه از من بریده بود.

ما با هم بیرون میرفتیم، بارها تنها با هم خونه بودیم، آشپزی میکردیم ، فیلم میدیدیم، میخندیدیم، ولی انگار یک حجاب لعنتی بین ما بود، فکر و خیال راحتم نمیذاشت، از یک طرف از خودم شرمم میشد که یه روز بدونه توی سرم چی میگذره، حس میکردم چون از من کوچیکتر و تنهاست، رفتار من اگر بی محابا جلو برم باعث آسیب بهش میشه.

حتی در اظهار علاقه م بهش ، به سختی خودمو کنترل می کردم ، در حالی که دلم پر میزد برای قربون صدقه رفتنش و بغل کردنش، برای بوسیدن لباش، بوئیدن چشمای قشنگش ، برای لمس دستای لطیف مردونه ش. از اون طرفم شبها قبل خواب، خودمو بغل میکردم ، می مالیدم و خودارضایی میکردم ، محمد سرد و بی خیالم هم کنارم خواب بود، اما دستای پر حسرتم توی شورتم رو می کاوید و به سینه م چنگ مینداخت .

ذهن تربیت یافته ام در زندان تعصبات شدید، قفل سخت و محکمی بر رفتارم زده بود و اگر چه تک تک سلولهام اون رو طلب می کرد، باز وقتی تنها میشدم شیش دانگ حواسم بود که دست از پا خطا نکنم. اگر جرقه ای پیش نمی اومد، امیدواری نداشتم که بتونم یک روز از عشق امید سیراب بشم.
یک هفته گذشت و باز من در جدال بین عقل و شهوتم بازنده لذت بودم امید رفت توی آخرین دیدار ، توی نگاهش یک سرزنش عجیبی بود بقدری پریشونم کرد که از خودم متنفر شدم. نمیدونستم چکار کنم. داغون بودم. آخه این چه وضعیتی بود که گرفتارش شده بودم.

تنهای تنها بودم ، هیچکس رو نداشتم که از حال داغونم براش حرف بزنم.‌ نه خواهری، نه همکاری، نه عشقی، افسرده شده بودم ، اون از محمد بی احساس و پرت از حال و روزم و اون از امیدی که عاشقش بودم ولی یک عشق ممنوعه. فقط قرص میخوردم تا خوابم ببره. بیشتر وقتها سر کار نمی رفتم ، درآمد سالن افت کرده بود و همکارام همش زنگ و پیام میدادن.

از ناتوانی خودم در کنترل اوضاع عصبانی و پریشون بودم. تصمیم گرفتم امیدو فراموش کنم و این عشق یکطرفه و بشدت ممنوعه رو از ریشه بکنم ، شمارشو بلاک کردم و حتی خبری از سالم رسیدنش نگرفتم.

حال و روزم سخت بود و زندگیم تلخ و بی مزه ، بعد یکماه احساس کردم اندکی تسکین پیدا کردم و با خودم کنار اومده بودم .گهگاهی یواشکی پیامهای بلاک شده رو نگاه میکردم ببینم پیام داده یا نه ؟ اما جز یکبار تبریک مناسبتی چیزی نفرستاده بود. قطعا از من ناامید شده بود.

یکی دو ماهی گذشت و یک روز محمد پیشنهاد عجیبی داد، ؛ سمیرا نظرت چیه کلا بریم تهران زندگی کنیم؟
+تهران! چطور؟ کارت چی میشه؟
+میخوان منو برای ریاست دفتر تهران شرکت معرفی کنن ، من گفتم اول باید از زنم بپرسم ببینم راضی میشه پدر مادرشو ترک کنه با من بیاد .
از شدت تعجب مونده بودم چی بگم ، قبلا یه حرفایی زده بودیم راجع به تهران رفتن ولی موانع کاری جلومونو گرفته بود. و حالا الان کارش میخواست مارو ببره .
+تازه، اونجا شرکت یه خونه هم بهمون میده ! اگه از دست بدمش خیلی حیف میشه !
با کمی تردید گفتم ؛
+دوس دارم بریم ولی می ترسم پدر مادرم خیلی ناراحت بشن. همه خواهر برادرام رفتن شهرهای دیگه. اگه منم برم …
+پدر مادرت ماشاالله از پس خودشون بر میان، مگه پدر مادر من تنها نیستن اونم توی شهر بزرگی مثل تهران.
ته دلم به امید فکر میکردم ، در عین حال بخاطر این فکر از خودم بدم اومد .
،،،،،

تهران بودیم. سالن جدیدی اجاره کرده بودم و دنبال همکارای جدید برای لاین های مختلف در سالنم میگشتم. ته دلم ، هم منتظر امید بودم و هم میخواستم هرگز سراغمو نگیره و آتیش قلبمو بیدار نکنه. اما اون روز رسید که امید بالاخره اومد پیشمون.

شرکت محمد توی همان ساختمونی بود که آپارتمان ما بود ، شب قبلش امید پیش ما خوابیده بود . هنوز بیدار نشده بودم که حس کردم یکنفر بهم زل زده.چشمامو باز کردم و دیدم امید با لباس خونه پایین تختم نشسته، تا دید چشمامو باز کردم با یه نگاه مظلومانه، دستمو گرفت و آروم برد سمت لبش و آروم گفت ؛ اجازه میدی؟ لباشو گذاشت روی پشت دستم و بوسید. یه حسی داشتم که نمیتونستم بی تفاوت باشم، نمیتونستم خودمو کنترل کنم ، نمیتونستم به عقلم گوش بدم، قلبم چنان شروع کرد به تپیدن که انگار از توی سینه میخواست بپره بیرون، لبریز از خواستنش شدم دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم ،اومد روی من، هیچ حرفی نزدیم فقط لبامون توی هم بود و تنش ، همه وجودمو در آغوش کشید.
کشیدمش توی تخت. کنار خودم ، چشمامون بسته بود، شاید نمیتونستیم توی چشم همدیگر نگاه کنیم. با لبهای در هم تنیده، دستامون همه تن همدیگه رو لمس کرد، همه بدنشو لمس کردم ، ریششو ، موهای سینشو، کمرش، پایینتر، پایینتر ، پایینتر … دستای اونم توی تاپی که بدون سوتین تنم بود دستهای اون ، دستای امید روی بدن لختم ، دستم به برآمدگی شلوارکش خورد ، شوکه شدم .دوباره تن دادم به مالیده شدن سینه هام . همش میگفت ؛ سمیرا ، سمیرا
و منم میگفتم جانم… عزیزم … دستشو از زیر دامنم برد لای پاهام و لمسم کرد.
+عزیزم ، دیوونتم سمیرا
+نفسم ، منم دیوونتم.
دستش بشدت کوسمو می مالید. بالاخره کیرشو درآوردم و نگاش کردم ، باورم نمیشد پسر لاغری مثل امید ، اونجور کیر کلفت و بزرگی داشته باشه. وحشتناک غیرطبیعی بود، امید از چشمای گرد شده ام فهمید که تعجب کردم؛
+دوسش داری؟
+محشره عزیزم.
+میشه منم مال تو رو ببینم ؟
+اوهوم
بلند شد دامنمو داد بالا و با دقت کوسمو نگاه کرد. چند بار بوسیدش و گفت کوس سمیرا جونم…

کیرش سیخ شده بود و از تو شلوارش زده بود بیرون. باورم نمیشد این امیده که توی تخت منه ، جایی که همیشه محمد می خوابید،دیدنش حس غریبی داشت.
گفتم ؛
+بیا بغلم .
دوباره اومد پیشم.
+نگرانم بابا نیاد ، برم ؟
+نه عزیزم بابا عادت نداره وسط کار بیاد خونه فقط بزار برم دستشویی، الان از خواب بیدارم کردی .
+برو عزیزم.‌

رفتم دستشویی و سر و وضعمو مرتب کردم، کوسم از قبل شیو شده بود بخاطر اینکه هرشب خودم میمالیدمش و آبشو می آوردم. قلبم تند تند میزد و صورتم داغ شده بود . لبام به کبودی میزد از بس امید لبمو خورده بود . یه لحظه مغزم بیدار شد و نهیب زد؛ سمیرا چه گوهی داری میخوری! اما شهامت پیدا کرده بودم ، مرز نامرئی از بین رفته بود . دویدم سمت اتاق …

درو آروم باز کردم، عشقم امید وسط تخت دراز کشیده بود، شلوارشو تا زانوش کشیده بود پایین و کیر بزرگ سیخ شدشو می مالید. رفتم تو تخت سمت لباش ، گفتم ؛
+امید … امید داری چیکار میکنی ؟
برگشت و با نگرانی تو چشام نگاه کرد؛
+نکنم ؟ اگه تو بگی هیچ کاری نمیکنم.
+عشقم نمیدونی چقدر دلم میخواد…
+جووونم… سمیرا من دیوونت بودم.
لب و زبونمون توی هم بود و کوسم غرق آب، کلفتی کیرشو لای پاهام احساس کردم ، سینه هامو گرفت . نوازش کرد نوکشو برد توی دهنش و مک میزد ، بعد با زبون نوکشو لیس های ریز میزد .کیرش روی کوسم بود هر دو بی تاب و تشنه بودیم.
دستشو برد لای چاک کوسمو مالید تو چشام نگاه کرد و گفت؛ اجازه هست ؟ سینه هامو خودم گرفتم تو دستم و پاهامو دادم بالا، سر کیرشو با یه دست روی ورودی کوسم تنظیم کرد و چشماشو بست، پایه هول کوچیک همه کیر پسر خونده م امید تا ته کوسمو پر کرد ، هر دو آهی کشیدم و از لذتش مست شدیم.
+آه ه ه ه ه امیددد
+جووونم … خوبه سمیرا ؟ درد نداری عزیزم ؟
+نه عشقم قربونت برم . خیلی عالیه
+جووونم … چه کوس داغی داری. چقدر تنگه دختر. کیرم به سختی رفت توش.
+آخخخ … گشادش کن عشقم.
+چشم… تو عشقی
دوباره کیرش. فرستاد تو …
+سمیرا نمیتونم تحمل کنم آبم میخواد بیاد .
+باشه، بریز توی کوسم.
+آااااه ه ه ه ه ه . بالاخره کوستو گائیدم سمیرااا…‌ جوووون …آاااااه ه ه ه …آاااااه ه ه ه .

تمام آب کیرشو توی کوسم ریخت… و من همچنان مست . در تب و تاب … هیولای شهوتم بیدار شده بود.

افتاد کنارم … دستمال برداشتم و بهش دادم که کیرشو تمیز کنه.رفتم دستشویی و خودمو شستم. توی آینه خودمو دیدم، سریع چشممو دزدیدم و خودمو به اون راه زدم ، کوسم هنوز داغ بود و به خواسته ش نرسیده بود، شاید کلا ده بار فرو کرده بود که آبش اومد.

دوباره رفتم توی بغلش کیرش مثل لحظه اول راست و مستقیم از بین پاهای لاغرش، غیرعادی کلفت بود ولی برای کوس مست من ،مثل آب حیات بود، مثل دلیل نفس کشیدن و علاج دردام. چرا باید سالها از چنین کیری بیخبر مونده باشم؟ چرا این اتفاق سالها قبل نیفتاد ؟ چرا من خودمو از این لذت محروم کردم؟
+سمیرا ببخش عزیزم آبم زود اومد، کوست خیلی داغ بود. الان بازم میکنمت تا تو هم ارضا بشی
+قربونت برم، منم لذت بردم … فقط ، باورم نمیشه این کارو کردیم…‌
+عزیزم … من دیشب توی اون اتاق تا صبح بیدار بودم و بهت فکر میکردم. میدونم نمیخواستی من پررو بشم ، ولی من پررو تر ازین حرفام…

با خنده گفتم ؛
+ممنون که پررویی کردی… من هر شب بهت فکر میکردم.
لبامو بوسید و زبونشو برد توی دهنم ، باز کیرش ، کوسمو لمس کرد…‌… رفتم پایین که کیرشو بخورم … کامل روبروش نشستم و کیر گنده شو شروع کردم به لیس زدن ،،تجربه ای نداشتم تا نصفه می رفت تو دهنم در میاوردم باز دوباره ، تخماشو لیسیدم تا نوک کیرش، باز کیرو تو دهنم فرو میکردم . یه بار دندون زدم و باعث شدم دستشو ناگهانی آورد سمت کیرش.

چندبار لیسیدم و بعد بلند شد منو خوابوند، رفت سراغ کوسم ، لبهای کوچیک کوسمو زبون میزد و بعد اطراف ورودی کوس رو یه زبون میکشید ، بدجور حرفه ای بود، آب کوسم راه افتاده بود و به له له افتاده بودم. سینه هامو می مالیدم و مثل سگ ، کیر میخواستم.

بازم لیسید، کمرمو داده بودم بالا و کوسم قشنگ جلوی صورتش بود. بلند شد و کیر کلفتشو گرفت تو دستش؛ یه بار دیگه کلفتی اون علم گوشتی رو توی کوسم حس کردم، عجب سعادتی ، تند تند تلمبه میزد و من توی ابرا بودم . یکی از پاهامو داد بالا جلوی صورتش و منو چرخوند و از پهلو کرد توی کوسم ، با هربار تلمبه زدنش، سینه هام می لرزید و کوسم پر و خالی میشد. یواش کرد و گفت؛
+میخوای بیای بالا روی کیرم بشینی؟
نفس نفس زنان گفتم ؛
+آره عشقم از خدامه.

دراز کشید و کیرشو تو دستش گرفت، پامو گذاشتم اونور بدنش و روی کیرش نشستم، آااه که چه لذتی داشت، کیر کلفت امید تا ته رفت توی اعماق کوسم. حالا من بودم و یه کیر شق که فقط مال من بود .موهامو با کش محکم بستم و بالا پایین کردم. کوسم بدمستی میکرد ، میدونستم توی این حالت فورا ارگاسم میشم واسه همین قبلش کیرو تا ته فرو نمیبردم ، وقتی خسته شدم و داغی کوسم به آخرین حدش رسید، نشستم و کیر پدرشوهرم رو تا آخرین میلیمترش توی کوسم جا دادم، پرشدم از دردشیرین و لذت بخش ارضا، لرزیدم و لذت بردم و آب کوسمو دیدم که از اطراف کیرش جاریه… نفسم تند میزد و نگران بودم نکنه قلبم وایسه و این آخرین لذتم باشه.

افتادم روش و نفس نفس میزدم و قربون صدقه هاشو می شنیدم. بعد چند لحظه دوباره بلند شد. حالت داگی شدم و کیرش دوباره رفت توی کوسم ، با هیجان کیرشو میزد توی کوسم ، موهای بلندمو گرفته بود و کیرش توی کوسم عقب و جلو میشد. غرق لذت بودم ، بهم گفت به پشت دراز بکشم و پاهامو بدم بالا.دوست داشت آبشو بریزه رو سینه هام . بازم پرسید اجازه هست؟

آبشو ریخت روی سینه هام و افتاد کنارم توی تخت، هر دو از شدت تقلا، نفس نفس میزدیم. چرخیدم سمتش و بوسیدمش، پیشونیش غرق عرق بود و رگش زده بود بیرون، بالش خیس شده بود.

نفس نفس زنان گفت؛
+حالا دیگه مال منی سمیرا. دختر بندری منی.
+فقط مال توام عزیز دلم .

راضی بودم ، دلم میخواست به آغوش بکشمش، بعد هفت سال امید مال من شده بود . بعد از هفت سال کیر پسر خوندمو دیدم و بهش کوس دادم ، بعد از هفت سال به شوهرم خیانت کردم…

نوشته: سیما. sima.banoo

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • kale kiri
      ویدیو ایرانی سکس با دوست دختر گوشتی و حشری اول کیرش و ساک میزنه و کصلیسی میکنه و بعد تو پوزیشن داگی تا خایه تو کصش تلمبه میزنه و ناله میکنه و آبش و خالی میکنه تو کصش . تایم: 10:40 - حجم: 40 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • kale kiri
      ویدیو ایرانی ساک زدن خانوم سکسی و حشری . تایم: 07:00 - حجم: 46 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم
    • kale kiri
      فانتزی بازی تا بیغیرتی روی زنم خیلی طولانی نکنم. زنم قبل از ازدواج با من شوهر کرده‌بود، اما چون راضی نبوده، خیلی طولی نمی‌کشه که تو دوران نامزدی از هم جدا میشن. چون رابطه‌ای هم نداشتن، به عنوان دختر از هم جدا میشن. بگذریم. دوره‌ی نامزدی‌مون، چندباری از رابطه‌شون می‌پرسیدم و میگفتم چطور سکس نداشتین مگه میشه. اونم توضیح میداد. عمدا این سوالات می‌پرسیدم، نمیخواستم روشو باز کنم تا بتونم ایده‌مو پیاده کنم. وقتی لباس براش می‌خریدم سعی میکردم کوتاه باشه و یا نازک. جین کوتاه می‌خریدم با بلوز سفید و میگفتم بدون سوتین و یا با سوتین رنگی تنش کنه. بیرون که می‌رفتیم خودشم می فهمید که نگاهش میکنن، منم کیف میکردم. بگذریم. من خونه مجردی داشتم و همه چیو آماده کرده بودم تا بعد از عروسی، زنم بیاد اونجا. کم کم میخواستم برنامه‌هامو پیش ببرم. دوستی داشتم که از شهرستان میومد تهران و خونه‌ی من می‌موند تا کاراشو انجام بده بره. یه شب که با نامزدم، سکس چت میکردیم، بین چت، یهو زنگ زدم بهش و با حالتی شهوتی باهاش حرف میزدم. یهو گفت آرومتر احسان، صداتو محمد میشنوه، گفتم بشنوه، بذار بفهمه، بذار بدونه میخوام کصتو جر بدم. ناله کن بذار بشنوه اصلا. ناله کن. بگو کصمو بخور. اونم شروع کرد به گفتن. کصمو بخور احسااان، بخور، سینه‌هامو بخور. منم میگفتم دوست داری محمد می‌شنوه آره؟ میدونی پشت در وایساده، میدونی کاری کردی کیرش پاشه، آره. اونم می‌گفت آره. تا اینکه ارضا شدیم. چند باری هم ادامه داشت. یکبار بین سکس تلفنی، گفتم ببین محمد اومده پشت در، صداتو ببر بالا، دیوونه‌ش کن، زود باش، میخوام بیاد تو اتاق، بیاد ببینه کصتو می‌خورم. اونم با آه و ناله بلند مثلا کاری میکرد که محمد بشنوه و حشری بشه و بیاد تو اتاق. همین طور ادامه داشت تا اینکه تو سکس حضوری چشماشو میبستم و میگفتم آخ الان من میرم بیرون، محمد میاد تو اتاق، تو هم نمیدونی محمد اومده، باهاش ادامه بده. تا اینکه آبمون میومد. بعد از سکس اصلا در موردش صحبت نمی‌کردیم. دیگه تو فانتزی الهه، به محمد کس هم میداد، حموم هم میرفتن، حتی مثلا من تو هال نشسته بودم، اونها سکس میکردن و من صداشونو می‌شنیدم. یکروز که الهه میخواست بیاد خونه، لباس خوشگلی خریدم براش و رفتم خونه. شومیز سفید و ست شورت و سوتین سرخابی و شلوارک جین خوشگل. وقتی اومد بعد از بوس و بغل لباسارو دادم تنش کرد، کلی ذوق کرده بود. اندامش هم که نگم، رون و باسن خوشگلش معرکه شده بود. یه جوراب سفید تا ساق پا و سوتین خوش رنگشم از زیر شومیز سفید دیده میشد. نشستیم عصرونه خوردن که محمد تماس گرفت دارم میام خونت، فرودگاهم تا نیم ساعت چهل دقیقه دیگه میرسم. الهه که فهمید خواست بره لباس عوض کنه، اما من که حشری شده بودم و یاد همه فانتزیامون افتاده بودم، مخالفت کردم و گفتم مگه چشه لباسات. همینا تنت باشه. اما الهه می‌گفت نه زشته و از این حرفا. تا بالاخره راضیش کردم ساپورت تنش کنه اما بالا تنه همینا باشه. رفت و اومد گفت من فقط یه ساپورت سفید دارم اینجا، مشکی ندارم. با کلی ترفند راضیش کردم همونو تنش کنه. وقتی اومد بیرون حالم بد شد، اندامش دیوونه کننده شده بود. تا اینکه محمد رسید و درو زد و کلید انداخت اومد تو خونه. الهه هم با همون تیپ کنارم بود. پاشد سلام داد و منم سلام علیک کردم و نشستیم. الهه رفت چایی بیاره که محمد گفت ببخش داداش نمی‌دونستم الهه اینجاست، تو هم نگفتی. گفتم بیخیال فدای سرت. الهه با سینی چایی اومد ‌و به محمد تعارف کرد. از پشت باسنش معرکه بود. وقتی برگشت سمت من، ناخواسته لفت دادم تا محمد بتونه نگاه کنه. آخ… دیگه شب شده بود و سه‌تایی نشسته بودیم و صحبت میکردیم. من دیگه داشتم دیوونه میشدم. بدجور حالم خراب بود. رفتم آشپزخونه آب بخورم که الهه اومد و گفت شام چی بذارم. یهویی بدون اینکه بفهمم، دستمو بردم سمت کوصش و با حشریت گفتم من کص می‌خوام الهه. اونم با هیس گفت، نکن محمد میبینه، صدامونو می‌شنوه. گفتم بشنوه، من کس میخوام، دیوونه شدم، یه کم بازی دادم، الهه هم چشاش رفته بود. یهو محمد صدا زد شام چی بخوریم، برم بخرم بیام؟ گفتم نه همینجا درست میکنیم. اما اصرار کرد که دلش غذای بیرون میخواد. وقتی رفت، دیگه تحمل نداشتم، سریع الهه رو بغل کردم و شروع کردم به لخت کردنش. ساپورتشو دادم پایین و رونشو لیس میزدم. الهه همش میگفت بسه احسان، بخدا محمد الان میرسه. گفتم بیاد اصلا، بیاد ببینه کصتو می‌خورم. می‌خوام پیشش کصتو بکنم. کیرمو بکنم تو کصت. ناله کن بزار بفهمه داری کس میدی. الهه هم ناله میکرد، هم معلوم بود نگرانه. اما انقدر گفتم تا بدون اینکه بکنمش ارضا شد. وقتی ارضا شد بغلش کردم و لب تو لب شدیم. پاشد رفت دستشویی خودشو شست، وقتی برگشت داشت دستمال کاغذی بین پاش میذاشت، که یهو گفتم الهه، شورتتو در بیار بدون شورت ساپورت پات کن. یه نگاه به من انداخت و با حالت بدی گفت احسان فانتزی فقط فانتزیه، واقعیت که نیست، بس کن. اما من انقدر اصرار کردم تا قبول کرد. نوشته: کاکولد
    • kale kiri
      پوراندخت - پایانی اون روز جمعه بود و مامان مال من بود هر چی میگفتم باید گوش میداد از فرداش دهنم سرویس بود من میشدم حرف گوش کن اون دیگه. چشامو باز کردم شب بود ساعت طرفای ۷. بلند شدم مامان تلویزیون داشت میدید رفتم یه بوسش کردم و رفتم حموم قشنگ هر چی داشتم شیو کردم باز. اومدم بیرون یخورده نشستیم بعد شام که خوردیم گفت من برم بخوابم که من گفتم برو منم الان میام منو با تعجب نگاه کرد بعدشم رفت. رفتم پیشش دراز کشیده بود پتو روش انداخته بود زدم کنار رفتم تو بغلش دستاشو باز کرد بغلم کرد رفتم توی لباش شروع کردم لب بازی باهاش من:اووووف اوووم بدون من میخوای بخوابی الناز:دیگه گفتم امروز حسابی کاره خودتو کردی گفتم برم بخوابم دیگه من:امروز مال منی الناز:خیلی خب هی نگو من:دروغ که نمیگم الناز:باشه من:امروز حال دادم بهت ها خوشت اومد الناز:چیو من:قشنگ اومد برای توام. یه ذره نگام کرد هیچی نگفت من:گفتم خودتم حال میکنی گفتی نه. رفتم تو لباش شلوارکمو دادم پایین لگ اونم درآوردم تا زانو هاش الناز:بخدا خیلی درد میکنه آریا نمیشه بیخیال شی من:آروم میکنم الناز:بی ادب من:خب چی بگم باشه آروم انجام میدم الناز:من خسته ام حال ندارم دیگه امروز کشتی منو من:تو فقط بخواب بقیش با من. بلند شدم‌ از روش نشستم کنارش شلوار خودمو کامل گندم مال اونم درآوردم تاپشو کندم کامل سوتین هم نداشت الناز:وای همرو در نیار حال ندارم اینارو بپوشم من:خب نپوش الناز:سرما میخورم من:نترس بغلت میکنم گرم گرم بمونی تو بغلم خیالت راحت. یه لب دیگه ازش گرفتم من:برگرد بخوابم روت الناز:وای خیلی خسته ام آریا من:برگرد مامانی. برگشت کونشو داد طرفم رو شکمش خوابید منم یه زره رون و کون رو مالوندم بعدم رفتم روی رونش نشستم. الناز:کرم بزن من:میخوام خودت بزن برام عشقم دستشو کرمی کرد آورد پشت کیرمو گرفت قشنگ چرب کرد برام. من:بزارش تو خودت. دستشو آورد پشت کیرمو گرفت گذاشت روی کس قشنگ منم یه فشار ریز دادم و نصفش رفت توش. دستشو گذاشت روی شکم من الناز:آهههه آروم آروم خواهش میکنم من:چشم نفسم چشم آهههه بزار هلش بدم تا ته توت. آروم بقیشم هل دادم توش بعد لپ کونش رو گرفتم. من:آههههه عجب کون خوبی داری مامان آههههه آههههه الناز:آیییی آییییی آهههه آریا آهههه من:مامان مال خودمه کون نرمت آهههه عجب کون نرمی آههههه چه زن خوبی آههههه الناز:آریاااااا بس کن انقدر حرف نزن آهههه آههههههه بسه آخخخ. من:باشه باشه آههههه پس فقط میکنمت آههههه کس تنگ من آههههه اهههههه. لپ کونشو گرفتم خودمو میکشوندم عقب جلو و کیرمو میبردم تو کس میاوردم بیرون تا میتونستم کون رو میمالوندم چک سکسی هم میزدم بهش که ناله هاشو بیشتر میکرد و دردشو زیاد تر نشسته بودم روی رونش و تو کس عقب جلو میکردم لپ های کونش هم‌گفته بودم تو دستم میچلوندم و چک میزدم‌بهشون هر از گاهی. الناز:آههههه نزن ایییی چرا میزنی آههههه من:چون خوب کونی داری مامان آههههه جووون مال خودمه آههههه صاحبش منم الناز:آیییی آخخخ نزن میسوزه آاههه آهههه گفتم درد میکنه آروم باش من:چشم مامان نه میزنم نه تند میکنم آههههه جوون الناز:آهههه آیییی اون کلمه رو به کار نبر بدم میاد آخخخخ من:چشم مامی آهههه چشم. دوست داشتم بخوابم روش و تو کسش تلمبه بزنم آروم تا صبح پس کون رو ول کردم‌ پاهام رو درست کردم خوابیدم روش. بهترین حس دنیا رو داره یه زن سفید سن بالا کردن اونم به این خوشگلی تازه زیرت هم باشه آه بکشه واقعا لذت بخشه. من:آههههه مامان آههههه آهههه آهههه مامانی الناز:آهههه آهههه باشه شیشش ساکت باش یکم من:وزنم که اذیت نمیکنه مامی؟ الناز:آییی نه عزیزم من:چون میخوام تا صبح همین جوری روت باشم آهههه جوون الناز:تا صبح؟ آهههه چه خبره میخوای منو بکشی؟ آیییی من:نه میخوام جرت بدم مامی آهههه مامانی آههههه الناز:بیشعور آووفف آهههه آهههه آهههه آهههه. ریتم تلمبه هام آروم بود در حدی که اصلا معلوم نبود اونطوری ارضا شم یا نه. بغلش کرده بودم‌دستامو از پهلو هاش رد کرده بودم و ممه هاشو گرفته بودم گردنشو میخوردم. الناز:آییی خیلی طولش دادی میدی. قشنگ با هر تلمبه آرومم فشار میدادم تا ته توی کسش و کو نرمش زیرم له میشد. ممه هاشو میمالوندم تو گردنش بودم که دوباره گفت:آریااا آهه چرا طولش داری میدی؟ من:چون گفتم تا صبح مامی آهههه کس تنگتو قربون الناز:نکن اونو نگو گفتم عوضی آییی فشار نده اینقدر تمومش کن من:بیارمش مامی؟ الناز:تمومش کن آریا آهههه. من:چیو تموم کنم بیارمش یا نه؟ الناز:آیییی اره بیارش فقط من:اگه بخوام بیارم باید تند تند انجامش بدم. الناز:آییی خب چی بگم گفتم که تموم کن آهههه من:یعنی تندش کنم؟ آهههه مامانی بگو الناز:آره عزیزم آییی آخخخ. یه خورده تند تر کردم تلمبه زدنمو ولی نه زیاد من:آهههه مامانی الان داری میگی تند بکنم؟ الناز:آهههه آره دیگه آریا میکشمت پاشم گفتم بی ادب آهههه نشووووو آییییی من:پس آرومش میکنم الناز:نه نه آهههه چرا؟ من:خودت بگو برام آههههه الناز امشب زن منی بگو برام الناز:چی بگم آییی کشتی منو آهههه من:بگو زن کی تو الناز آههه الناز زن کی تو. الناز:زن تو آهههه بیارش فقط من:بگو زن آریام آههه الناز آههه بگو. الناز:زن آریاااام آهههه آهههه زن توعم آهههه خدا درد داره آهههه من:بگو تند تر پسرم آهههه بگو تند تر بکن آههههه الناز:خیلی بیشعوری آیییی آهههههه آههههه نکن آریا فشار نده آهههه من:بگو مامان تا بیارمش برات آهههه بگو تند تر آهههه مامان الناز:آهههه باشه آهههه آریا تند تر آهههه آهههه من:تند تر چی مامانی آهههه تند تر چی آههههه بگو الناز:تند تر بکن آهههه آیییی من:کیو بکنم آههه مامان آاهههه الناز:آریا آیییی اذیت نکن بیارش آهههه آهههه مردم خدا من:مثل زنم باهام سکس کن مامی آهههه مثل زنم باش من شوهرتم اینطوری سکس کن باهام تا بیاد الناز:خیلی بی ادب شدی آهههه آههههه آهههه آهههههه من:باشه پس جووون مامی. سرعتم رو دوباره آروم کردم و محکم بغلش کردم الناز:اییی چرا آروم شدی باز آخخ. در گوشش گفتم:کس تنگت مال منه چون زن آههههه الناز:آریا تمومش کن آخخخ من:بلدی چجوری بیاری منو. یه ذره دوباره همونجوری آروم کردمش بدنشو میمالوندم و میخوردم همه جاشو که میتونستم. بعد چند دقیقه آه ناله کردن که آریا تروخدا و فلان یهو آروم دستشو آورد پشت کونم گذاشت و فشار داد به خودش الناز:آهههه بکن آههه بکن منو آییی من:آهههه آههههه آهههه. هیچی نگفتم فقط برگشته بود منو نگاه میکرد منم توش تلمبه میزدم. الناز:تند تر بکن آهههه آییی بکن منو آهههه تند تر شوهر گلم آهههه زن خودتو بکن. منم شروع کردم تلمبه زدن های وحشیانه یه لب سفت هم ازش گرفتم. من:آهههه جوون آههههه آههههه آهههههه الناز:آهههه پسرم آهههه بکن تند تر آیییی آههه بکن منو آهههه خدا آههههه من:آهههه ایول کس تنگ من آهههه جووون آهههه الناز آهههه. الناز:آهههه بکن زن خودتو آههه بکن منو آریا آههههه آهههه آهههه من:آهههه جوون آهههه عجب کس تنگی آهههه الناز:آییی خدا آییییی اهههه ببین گیر کی افتادم آههههه من:گیر شوهرت افتادی آهههه الناز همچین بکنمت نتونی راه بری فردا آهههه جون النازی آههه الناز من الناز:رسما دیگه زنت شدم آهههه حال میکنی دیگه آهههه آهههه من:حال میکنم باهات آهههه بیارش برام الناز آهههه الناز:چرا آروم شدی باز بکن دیگه آههههه بکن آهههه. دوباره تندش کردم اولش خسته بودم ولی با حرفاش جون میگرفتم تند ترش کردم ممه هاشو سفت گرفتم کل بدنمو انداختم روش حتی پاهامو. پاهام روی رونش مماس بود کلا روی بدنش بودم الناز:آهههه بکن آههه تند تر آیییی بیارش آهههه آههه من:چیو بیارم ها اههههه چیو الناز:آبتو آهههه بیارش آبتو آهههه من:الان میارمش میریزم تو کس تنگت مامان آهههه آههههه الناز:بکن آهههه آییی خدا آهههه بکن آریا بیار آبتو خسته ام آهههه من:میخوام بریزم تو کس مامان آهههه الناز:آهههه اشکال نداره فقط بیار آبتو آههههه بریز توم آهههههه من:آهههه مامانی نزدیکم آهههه کس تنگ من آهههه الناز:آههههه آریا آهههه آهههه بکن فقط آهههه بکن من:چه کس تنگی داری مامانی آهههه مال منه الناز:مال تو آههه بیارش آهههه بکن زنتو بکن آههه اریا شوهرم آهههه آهههه آهههه خدایا من:آهههه مامانی حاملت میکنم بلاخره آهههه بگیر آبمو آهههه تو کس خودت ذخیره کن آهههه بزار بره تو رحم بچه بیاری آهههههه الناز:آهههه خدایا آهههه مردم آههه بکن آریا بکن مامان رو آههه بریزش توم آههه بریزش توم آبتو آههههه آهههه من:داره میاد مامان داره میاد آههههه. تند تر کردم تلمبه مو اونم فهمید کونش رو برام میداد عقب خودش یخورده هم پاهاشو باز تر کرد الناز:آهههه قربونت بشم پسرم آهههه بیار آبتو آهههه بریزش آهههه من:آههههه مامانی آهههه مامانی آههههه آهههه عاشقتم الناز:آهههه بکن منو آههه بکن منو تند تر آهههه آهههه آهههه آهههه من:اومد اومد آهههه آهههه بگیرش مامانی اهههه الناز:آهههه بکن بریزش توم آهههه آهههه آههههه من:اووووف اووووف آههههههه کس تنگ من آهههههه حاملت میکنم آهههههه بگیرش آهههههه کس داغ تو گاییدم آهههه زن آههههه کون نرمتو قربون. من:آهههه آهههه داغه چقدر آههههه آییی آهههه فشار نده توم میرزه تو رحم آهههه آههههه آریا آههههه آههههه آهههه من:آهههه مامانی آهههه چه کس داغی داری کل آبم رو کشید آهههه الناز:آهههه ریختی توم آییی آهههه آریا میکشمت آهههه آههههه من:آههه مامانی میخوام حامله شی آهههههه. الناز:آهههه آههههه نکن تا ته آهههه آههههه فشار آخر رو دادم تا ته تو کسش و یه تیکه آب پاچید توش. چه حالی داد نزدیک یک ساعت کردم مامانو ولی حال داد دهنش سرویس شد افتادم روش از خستگی آروم آروم تلمبه میزدم که اگه آبی مونده بیاد بیرون الناز:آهههه بسه دیگه آهههه عقب جلو نکن دیگه من:بزار هر چی مونده بیاد بیرون آهههه مامانی عاشقتم الناز:آهههه باشه فقط بلند شو از روم من:بخوام همینجوری تا صبح الناز:اونجات هنوز تومه آریااا من:الان میخوابه میفته بیرون الناز:پاشو برم بشورم خودمو این خراب کاریتم درست کنم من:باشه اخخخ مردم. رفتم کنار از روش بعد ۵ دقیقه نفس گرفتن پاشد یه چک زد بهم با چند تا مشت محکم. من:آییی چرا الناز:خودت میدونی چرا. بلند شد رفت دستشویی منم رفتم‌ تو اتاقم‌ گرفتم‌ خوابیدم کولر هم زیاد کردم‌ چون‌ واقعا گرمم بود. فرداش طبق معمول پاشدم صبحونه خوردیم بعدم رفتیم بیرون من رفتم مدرسه مامان هم رفت بانک دنبال یه سری کارا. بعد از ظهر که اومدیم خونه موقع ناهار بودیم الناز:فردا آماده شو بریم مهمونی خونه خاله من:مدرسم چی الناز:مرخصی میگیرم من:باشه غذا رو خوردیم جفتی رفتیم خوابیدیم نمیدونم چرا اون روز بازم راست کردم دلم میخواستش با اینکه روز جمعه چند بار کرده بودم.هیچی گذشت روز بعد پاشدیم توی کارای خونه داشتم کمکش میکردم که دوباره راست کردم واسش چون یه لگ کوتاه پوشیده بود با یه تاپ که خط سینه هاش معلوم بود. بعد اینکه جارو زدنم تموم شد رفتم بهش گفتم من:مامان الناز:بله من:فردا امتحان دارما راستی الناز:عه چرا نگفتی؟ پس نیا مهمونی بشین خونه من:نه نمیذارم تنها بری باید بیام الناز:پس امتحانت چی من:همون رو میگم از ساعت ۷ پاشدم بخونم نمیتونم نمیدونم چرا تو مخم نمیره. الناز:سخته؟ من:نه آسونه ولی حواسم به درس نیست الناز:حواستو جمع کن خب من:نمیشه همش فکرم تویی همش تو ذهنمی الناز:بس کن آریا بس کن میدونم میخوای چی بگی من:بخدا بازم هوس کردم ولی میدونم نمیشه آخه چیکار کنم نمیتونم کنترلش کنم که الانم از درس جا میمونم الناز:نمیشه از فکرت بیرون کن من:نمیتونم بخونم هیچی مامان همش بلند میشه خستم کرده تو فکر منی همش الناز:میدونم گفتم که نه برو پای درست الان فردا کمتر از ۱۷ بشی کشتمت. من:چشم. رفتم پای درس باز تا ساعت ناهار شد. رفتم پیشش که گفت الناز:زود بخور بریم که سریع بیایم فردا امتحان داری. من:چشم اونم رفت جلو آینه یک ساعت آرایش کرد فقط منم ناهارو زدم مامان ساعت ۱۲ حاضر بود. اومد بیرون گفت سریع حاضر شو بریم منم انجام دادم رفتم پیشش دیدم یه لباس قرمز پوشیده جذب از بالا. مجلسی بود لباسش. از بالا جذب سینه هاشم که داشت پاره میکرد لباسو. لباس میومد پایین هم جذب بود و باسن مامان قشنگ معلوم بود و رونش و اینا که هیچی قشنگ پیدا بود. تا پایین که میومد نزدیک زانو دیگه گل گلی میشد و باز بود. قشنگ از پایین تا رونش لباس از یه طرف باز بود و پاهاش معلوم میشد موقعی که نشسته بود یا راه میرفت. سفیدی روناش و پاهای خوشگلش داشت آبمو میاورد انگار نه انگار من دارم اینو میکنم عین روز اول واسش حشری میشدم. البته نیروی جوانی میگن بهش خسته نمیشه جوان هم سن من. راست کردم یه لحظه رفتم پشتش چون گفت بیا زیپو از پشت ببند. رفتم تا بالا زیپو آروم بستم و خیلی آروم چسبیدم بهش کیر راستمو چسبوندم به باسن مامان. الناز:چیکار میکنی آریا ول کن کلی آرایش کردم خراب میشه من:گفتم که حالم خوب نیست. دستم رو بردم بالا با یدونه ممه رو گرفتم با اون یکی کونش رو میمالوندم. الناز:آریا ول کن عزیزم الان وقتش نیست من:آییی مامان کی پس آووف مامان تورو خدا دارم میمیرم الناز:کلی آرایش کردم آریا ولم کن. دستامو باز کرد رفت بیرون از اتاق بعد اومد گفت آگه اماده ای بریم. منم کیر راستم از تو شلوار لی معلوم بود. من:آماده ام آره نگاش کن. الناز:درستش کن بریم زود باش. اونم یه کت انداخته بود روی خودش که لباسش معلوم نشه منم همون جوری راه افتادم باهاش رفتم تو آسانسور. از پشت بغلش کردم کیرمو چسبوندم بازم به باسن و بغلش کردم. الناز:گفتم نکن من:میخوام عکس بگیرم. الناز:اینطوری؟ من:آره چشه مگه. گوشیمو درآوردم الناز:بزن جی بریم. من:نه وایسا عکسامو بگیرم الناز:زود باش تا کسی نیومده. من:ساعت ۱۲ ظهر کی میاد الناز:زود باش. دوربینو باز کردم تو آینه نگاه کردم و سرمو گذاشتم روی و گردنشو بوسیدم یه عکس گرفتم الناز:چیکار میکنی؟ من:میخوام عکسای فان بگیرم عکسای دوس دختر دوس پسری. الناز:هووف از دست تو بگیر سریع بریم دیر شد. برای عکس بعدی دستمو گذاشتم روی ممه شو فشار دادم عکس گرفتم چند تا الناز:اینارو به کسی نشون بدی خودم خاکت میکنم من:نگران نباش عشقم آخ مامانی چه دافی شدی الناز:تموم شد؟ من:یه عکس دیگه. الناز:بگیر من:بده عقب یه ذره باسن رو الناز:واسه چی من:بده یدونه عکس بگیرم سریع. باسن رو داد عقب و کمرشو خم کرد. منم قشنگ چسبوندم بهش جف ممه هاشو با یه دستم یا گرفتم یا فشار دادم با اون یکی گوشی به دست. من:حالا برگردون سرتو دستت رو بیار بالا سرمو بگیر لب بده الناز:این چه عکسیه آخه من:یادگاری قربونت بشم الناز:دیگه بعد این عکس بی عکس. بعد انجام داد منم ممه هاشو سفت گرفتم برگشت لبامو گرفت بوسید منم گرفتم لبشو به دهن و میخوردم. آروم با کیرم به کونش فشار میاوردم ولی نه زیاد. چند تا عکس گرفتم بعد گوشی رو گذاشتم جیبم با همون پوزیشن لب بازی کردم باهاش و جفت ممه هاشو گرفتم که یهو ول کرد لبمو باز رفتم تو گردنش الناز:معلومه خیلی حالت بده بس کن بریم آرایش مو خراب نکن بزن آسانسور رو. من:باشه عشقم تا پارکینگ لبات مال من پس. سریع منفی ۱ رو زدم برش گردوندم چسبوندمش به خودم و جفت لپای باسن رو گرفتم سفت تو دستام الناز:حالت واقعا انقدر بده آریا آروم باش من:گفتم که نگاه چجوریش کردی. الناز:تقصیر من نیست خودت کنترلش کن. در آسانسور داشت بسته میشد من:فعلا بیا اینجا تا برسیم پارکینگ. رفتم تو لباش و کونش رو می مالوندم اونم سرم رو گرفته بود آروم باهام لب بازی میکرد که رژش خراب نشه. تا منفی یک قشنگ مالوندمش و لباشو خوردم. بعدش که رسیدیم در آسانسور باز شد اون جدا نمیخواست بشه انگار که من خودم ترسیدم کسی بیا جدا شدم گفتم من:یا همینجا بیا کارمونو بکنیم یا بریم. الناز:نه بریم اینجا چیه بریم آریا دیر شد. منم یه چک سکسی زدم بهش و کونش لرزید راه افتادیم رفتیم مهمونی ساعت ۱۲ بود ساعت ۱ رسیدیم. ماشینو برد تو پارکینگ اونا منم همش نفس نفس میزدم حالم بد یجوری بودم اصلا. برگشت منو دید گفت الناز:خیلی حالت بده تو تحمل کن یه ذره خب من:تورو میخوام مامانی الناز:باشه بزار بریم مهمونی برای امتحان تو گفتم کم میشینیم فقط یکی دو ساعت. من:بیا اینجا حداقل یه لب بده بهم. دورو ور رو نگاه کرد اومد جلو من روی صندلی شاگرد بودم اون راننده. لب بازی کردیم یه خورده بعدم رفتیم بالا تو مهمونی. حالا اینکه چه خاله های خوشگلی دارم بماند که چقدر نازن بعدا میگم. رسیدیم نشستیم اونجا من رو به روی مامان نشستم فقط چشمم به پاهاش و بدنش بود. بعد خوشو بش و غیره چون تولد بود جشن بود کلا. بعد نیم ساعت همه داشتن دست میزدن برای پسر خالم که ۱ سالش شده بود. منم نگاهم به رون مامان بود که لخت بود. چون مجلس زنونه بود لباس مامان آزاد بود تنها مرد اونجا من بودم. مامان منو یه نگاه کرد دید دارم به رونش که یه تیکش معلومه نگاه میکنم. یه نگاه به شلوارم کرد بعد دوباره ادامه داد دست زدن بعدش با یه حرکت جالب پای راستش رو انداخت روی پای چپ. چون طرف راست لباسش باز بود و اون قسمت معلوم بود با این کارش کل پای راستش معلوم شد تا خوده رون نزدیک کسش. منم دیگه رد داده بودم دهنم باز شده بود با دهن نفس می کشیدم و فقط دست میزدم پای مامانو نگاه میکردم. خلاصه بعد رقص و پایکوبی مامان اومد سمتم الناز:خودتو جمع کن ضایع شدی نکن چشاتو بردار از روم. من:خب پس به زنای دیگه نگاه میکنم اونارو دید میزنم الناز:گوه خوردی خفه شو یجا بشین. خواست بره دستشو گرفتم من:حالم بده میگم دارم میمیرم یه فکری کن الناز:اینجا که نمیشه پدر سگ بشین فقط من:بریم خونه؟ الناز:آره رفتیم خونه یه کاریش میکنیم. موقع غذا بود الویه بود نشستیم دور میز یه میز بزرگ بود با کلی چیز میز روش. نشستم کنار مامان یه الویه واسم درست کرد گفت بهشون ما ناهار خوردیم یه ذره فقط میخوریم صدای موزیک بلند بود ما هم طرف دیوار نشستیم که پشتمون به دیوار بود وسط میز هم بودیم کسی نه کنار ما بود نه روبه رومون. منم سمت راست مامان نشستم مخصوصا. بعد دستمو بردم روی رونش و شروع کردم مالوندن رون لختش که بیرون لباس بود. الناز:نکن زشته یکی میبینه بردار دستاتو. من:زیر میز بستس دید نداره کلا زیر میز اینجا که کسی نیس الناز:کوفت کن یه ذره حداقل انقدر سینه هامو نگاه نکن. من:باشه نفس چرا انقدر بد خلق شدی. آروم رونش رو می مالوندم و بعد دستمو بردم سمت کسش شروع کردم بالای کسشو مالوندن الناز:نکن بیشعور. دستمو گرفت پرت کرد اونور یه نگاه بهم کرد دید عصبی شدم الناز:نکن اینجا نه میگم. منم خیلی سریع پاشو گرفتم انداختم روی خودم یه دونش رو. پاش لخت روی پای خودم بود الویه رو گذاشتم روی میز شروع کردم مالوند رون و کسش الناز:آروم باش نکن یکی میبینه من:به درک بدجور راستم مامان بریم فقط بکنمت الناز:آروم آشغال میشنون آروم باشه میریم خونه من:میریم خونه چی؟ الناز:میریم خونه درستش میکنم من:سکس میکنیم؟ الناز:بس کن گفتم که آره حالت بده ها من:به زبون بیار بگو بریم خونه؟ الناز:بریم خونه سکس میکنیم. من:باشه عشقم. الناز:حالا پامو آزاد کن من:نه بزار اینجا باشه کسی نمیبینه. منم کسش رو اونقدر مالوندم که خیس شد پای راستشو و رون سفیدشو کلی مالوندم. خواست پاشه بره آزاد کردم پاشو و رفت. منم کلا جای غم باد گرفته بودم. تا بریم خونه فقط. ساعت ۴ مامانم گفت بریم آریا فردا امتحان داره خاله:فقط ۳ ساعت؟ آبجی بمون توروخدا الناز:نه آبجی دیر میشه اینم نخونده زیاد بریم ما خاله:باشه عزیزم. الناز:آریا بیا بریم. رفتم خداحافظی کردم بعدشم رفتیم. نشستم تو ماشین حالم خیلی بد بود کیرمم راست راست صورتم قرمز تا نشستم دستمو بردم روی کیرم یه ذره بمالمش فقط. الناز:چرا اینطوری شدی تو انقدر حالت بده؟ ها؟ جوابی نداری؟ واسه حالت انقدر بد شده تو امروز من:آهه مامان میخوامت الناز:بذار برسیم خونه این چه وضع آخه. ماشین اتومات بود مامان دنده عقب زد پارکینگ درآورد بعد زد دنده راه افتاد. منم شروع کردم یه دستمو بردم روی ممه شو مالوندم پای لخت شو مال‌وندم یه ذره الناز:وای خاک به سرم نکن یکی میبینه من:نمیتونم باید بمالمت تا توی ای لباسی چه دافی شدی مامان الناز:نکن آریا مردم میبینن زشته تصادف میکنیم یهو. من:دستتو بده من. گرفتم دست راستشو گذاشتم روی کیرم. الناز:آریا بذار برسیم خونه وقیح شدی تو چرا انقدر. مامان تو خروجی اتوبان ترافیک شد وایساد الناز:نکن آریا ماشین کنارمونه. منم دراز کشیدم روش سرمو گذاشتم روی پای لختش که از لباس قرمزش زده بود بیرون الناز:چیکار میکنی آریااا من:میخوام بخورم پاتو. الناز:نکن الان تصادف میکنم من:ماشین که اتوماته پاتو از روی ترمز برداری راه میره یه گاز کوچولو هم میتونی بدی دستتو بزار اینجا. دستشو گرفتم گذاشتم روی کیرم. میخواستم قشنگ بخورم رونشو لذت فوت فتیشی رو کامل ببرم ازش. من فوت فتیشم ولی از ساق تا رون رو دوست دارم بیشتر. مخصوصا سفید و بدون مو و ترک مثل مال مامان. با یه دستم رون و ساق سفیدشو میمالوندم با اون یکی از بالا بردم لای لباسش و کردم تو شرتش شروع کردم مالوندن کسش. الناز:آخخخ نکن آریا وسط جاده عوضی من:آخخ مامان میخوام بخورم همه جاتو الناز:وایسا آیی وایسا برسیم خونه خبببب من:واسه من دلبری میکنی آره؟ پاتو میندازی رو پات آره؟ امروز مال منی ۴ بار میکنمت الناز:بیشعور نکن آیی آی آی. شروع کردم قشنگ لیس زدن و خوردن رونش پاهاش هم با یه دست میمالوندم و قطعا کسش هم می مالوندم که بعد چند دقیقه خوردن خیس شد. مامان دستشو از روی کیرم برداشت گذاشت روی سرم موهامو گرفت منم رفتم روی رونش روی لیس زدم نزدیک کسش. همینطوری تا خود خونه رفتیم که نزدیک محل شد گفت الناز:آریا پاشو رسیدیم پاشو آییی نکن بسه. تو پارکینگ نمیشد زیر دوربین بودیم دستشو گرفتم بعدش رفتیم‌تو آسانسور چون طبقه منفی یک بودیم هیشکی بدون اینکه صداش بیاد نمیتونست بیاد. رفتیم تو آسانسور بغلش کردم از پشت دستمو انداختم از لای لباسش شرتشو گرفتم کشیدم پایین الناز:آههه نکن آریا وحشی شدی امروز چرا. شرتشو در آوردم انداختم تو دستم. چسبوندمش گوشه آسانسور نشستم زمین رفتم لای پاهاش. شروع کردم خوردن کس. آخ وحشیانه لیس میزدم قشنگ زبونمو میکردم توش و می مالوندم هم باسن رو هم کسش رو. الناز:وااای خجالت بکش آریا بذار برسیم بالا آهههه نکن صدامون رو میشنون. گوش نکردم ادامه دادم به خوردن انقدر خوردم که دیگه ناله ش رفت بالا دستشو گذاشت روی سرم و اون یکی روی دهن خودش تا صداش نره بالا. بلند شدم زیپمو دادم پایین و کیرمو در آوردم من:بشین الناز:اینجا؟ من:آره اینجا. شونه هاشو هل دادم پایین نشست منم سرشو گرفتم دادم دهنش با اون همه آرایش خیلی خوشگل شده بود واقعا منم حال میکردم داشتم آروم تو دهنش عقب جلو میکردم که گوشیمو درآوردم شروع کردم فیلم گرفتن. مامانم چشماش دوتا شد تعجب کرد خواست در بیار کیرمو از دهنش که نزاشتم موهاشو گرفتم کیرمو فشار دادم توش. از صورتش گرفتم که داشتم تو دهنش کیرمو عقب جلو میکردم بعد از تو آینه قدی آسانسور گرفتم احساس خوبی بود. دکمه ۵ رو زدم بره بالا آسانسور درا بسته شد هنوز داشتم تو دهنش تلمبه میزدم که یه فشار دادم کیرمو تا ته کردم تو دهنش داشت خفه میشد یه سلفه کرد که آوردم بیرون کیرمو. پاشد وایساد هنوز طبیه ۳ بودیم که یه لب ازش گرفتم کیرمو کردم تو شلوار و رفتیم دمه در کلید انداخت بره تو که از پشت با لباس به کونش تلمبه میزدم الناز:آییی آریا وایسا بریم تو آریا نکن آبرو بر من:بدو بدو زود باش که دلم میخوادت درو باز کرد رفتیم تو سریع چسبیدم بهش لباشو خوردم مالوندم سینه هاشو بعد گفتم من:زود باش بکن لباسارو الناز:این سخته کندنش کمکم کن کفشهای پاشنه بلند و خواست در بیاره من:در نیار کفشامو بپوش موقع سکس الناز:باشه. بعد برگشت منم زیپ لباسشو باز کردم بقیه رو کند خودش سوتین هم باز کرد سینه هاش افتاد بیرون منم کفشامو درآوردم لباسامو کامل کندم. رفتم طرفش الناز:آروم باش فقط آریا توروخدا آروم چسبیدم بهش بلندش کردم گذاشتمش روی میز ناهار خوری پاهاشو باز کرد خودش برام منم امون ندادم کیرمو گرفتم گذاشتم دمه کسش هل دادم تا ته توش. الناز:آییییی گفتم آروم چرا وحشی بازی در میاری آههههه آریا آروم تر من:آهههه آههههه عجب کس تنگی آههههه میکنمت مال خودمی مامان آهههه جون آههههه. شروع کردم تلمبه زدن پاهاشو گرفتم از ساق و میکوبیدم تو کسش. من:آههههه مامان آههههه آههههه جوون آهههه الناز:آهههه آهههه آروم آروم دردم میاد آههههه آههههه. من:منو حشری میکنی آره؟ تو مهمونی پاهاتو میندازی رو هم آره آههههه جرت میدم زن الناز:آهههه گفتم خوش میاد ببینی خب نکن محکم نکن آههههه آههههه من:این کس مال کیه؟ هااا آهههه جوون الناز:آهههه مال تو آیییی مال تو آهههه آهههه وایسا من:حرف حرف منه امروز شوهرتو عصبی کردی میکنمت مامان آههههه میکنمت الناز:ببخشید آیییی ببخشید آههههه آهههه من:از بس حشریم داره میاد آهههه کس سفیدتو قربون مامانی آههههه آهههه الناز:آهههه زودباش آههههه زودباش دردم‌گرفت آیییی آخخخخ من:آهههههه مامانی آههههه بگیرش آههههه آلناز:آخخخخ آیییی آههههه نه آرومتر آههههه من:آهههه آههههه آهههه مامان آههههه. آبم اومد منم کل آبمو ریختم توش تا ته فشار دادم آبم خالی شد ته کسش الناز:آخخخخ آههههه چقدر داغه آهههه آههههه خدایا آریاااا آهههه من:جووون مامان آههههه آهههه آههههه. یه ذره تو کسش نگه داشتم تا آبم کامل خالی شه اون تو خیلی حشری بودم مامانم هم حشری شده بود از بس کسش رو خورده بودم. الناز:آخخخ کشتی منو. من:جرت میدم مامی آهههه جوون آبم اومد. الناز:تشنم شد بزار یه آب بخورم بسه دیگه من:آب بخور بیا بعدش یه لیوانم واس من بیار الناز:بعدش؟ من:برو بیا بهت میگم. رفت یه آب خورد یه لیوانم واسم آورد خنک آبو خوردم من:بیا اینجا الناز:چیه؟ من:بشین رو زمین الناز:بازم؟ نه آریا قرارمون فقط ۵ شنبه جمعه بود الانم‌ حالت بد بود انجام دادم برات من:هنوزم حالم بده بیا حالا. وسط سالن نشوندمش روی زانو هاش کیرمو دادم دهنش قشنگ اولش که رفت تو دیگه سپردم به خودش قشنگ هم جق میزد برام هم کیرمو میخورد اوم‌اوم میکرد که باعث حشری شدنم میشد من:جووون مامان آهههه بخورش آهههه بخورش کیرمو الناز:اوووم اوم اوووللففت اوووم اوووووممممم من:آههههه آهههههه عاشقتم آههههه اووووف آهههههه یه ذره که ساک زد قشنگ کیرم راست شد بلندش کردم بردم تو اتاقش خوابیدم رو تخت من:بیا روم الناز:من بیام؟ من:هر دفعه من انجام میدم یه بارم تو، بیا روم. اوم روم یه ذره واسم جق زد تا کامل راست شه بعد داد بالا کسشو و نشست روی کیرم تا نصفه الناز:آههههههه آهههههه آییییییی اخخخخخ من:اووووف جوون چقدر داغه آههههه برو پایین مامی الناز:صبر داشته باش آهههه آروم آروم. پهلو هاشو گرفتم کمک کردم بشینه روش کامل. تا ته کیرمو کرد تو کس خودش و نشست روش دستاشم گذاشت روی سینم و بی حرکت موند الناز:آهههههه خدایا آههههه من:اههههه مامان چه کس تنگی داری آههههه آهههههه الناز:با ادب باش آریا آییییی من:آههههه شروع کن مامان آههههه الناز:واییی باشه فقط زورم نکن آههههه. شروع کرد خیلی آروم روی کیرم بالا پایین کردن پاهاش کنار دستم بود گرفتمش مالوندم حتی رونش در امان نبود از دستام سفت میچلوندمشون. دستاش روی سینه هام بود خودش تلمبه میزد روی کیرم و ناله میکرد من:آههههه مامان آههههه اینجا دیگه تخت منو توعه فهمیدی الناز:آهههه آهههه چرا من:چون تو زن منی الناز مال منی الناز:آهههه آههههه خیلی پرو شدی من:فعلا که داری بهم سواری میدی آههههه مامان آههههه الناز:بدم میاد از این حرفا آییییی آیییی من:از این به بعد شبا اینجا میخوابم تخت زنو شوهری خودمون باید تو یه اتاق بخوابیم. الناز:آریاا آهههه بس کن آهههه آهههه کی میاد؟ من:تندترش کن یه ذره مامی. مامانم تند تر رو کیرم تلمبه زد و سریع تر سواری داد ناله خودش دراومده بود دیگه دستمو بردم روی کسش شروع کردم مالش دادنش ممه خوشگلش هم با یه دست مالوندم. داشت تند تر سواری میداد ممه ش بالا پایین پرت میشد صدای ناله ش بلند شده بود من:آهههه مامان ادامه بده آهههه جوون اآهههه زن خودمی آههههه. یهو یه آه بلند کشید چسبید بهم بغلم کرد آبش اومد و ارضا شد قشنگ لرزید و آبش از کنار کسش زد بیرون. ۱۰ ثانیه ثابت موند. من:ادامه بده مامی الناز:خسته شدم آییی. پاهامو صاف بود آوردم بالا بغلش کردم شروع کردم تلمبه زدن تو کردنش. خودم دست به کار شدم و تو کسش تلمبه میزدم. من:آههههه قربونت برم میمیرم واست آهههه مامانی الناز:آیی آریا آی آی آههههه آخخخ من:جونم مامان بگو بگو عشقم آههههه الناز:خسته ام بیارش من:بریزمش تو کس ؟ الناز:هر جا دوست داری آهههه آهههه آییی آییی من:این تختمونه مگه نه ؟ الناز:آره اره آهههه آهههه من:زن کی تو مامان ها آهههه آهههه الناز:زن تو آخخخ آهههه زن تو آهههههههه من:این بدن سفیدت مال کیه الناز:آییی آییی مال توعه آریا آاهههه آههههه من:زن خودمی از این به بعد تختامون یکیه باشه مامان؟ الناز:باشه باشششه آهههه آهههه من:چی میخوای زن؟ الناز:دردم اومد آهههه آهههه. من:بیا زیرم بخواب الناز:چرا؟ من:خسته شدی چون عشقم. بلند شد خوابید روی تخت منم پاشدم خودش پاهاشو برام باز کرد منم کیرمو گذاشتم روی کس و تا ته هل دادم توش الناز:آههههه آریااا آههههه من:جووونم مامانی آهههه مرسی بابت این بدن سفیدت عاشقتم آههههه آههههه. تلمبه های ریلکس و ملو میزدم تو کسش که دردش نیاد با سرعت عادی خوابیدم روش دستامو رد کردم از زیر بغلش و بغلش کردم ممه هاش چسبید بهم الناز:آهههه آریا آهههه آهههه وای آییی آییی آهههه آهههه آریا من:الان میارمش آهههه آلان میاد مامی الناز:اووخ آوووخ آهههه آریا بیارش دیگه آهههه آههههه من:جوون مامان چه حالی میده زنتو اینجوری بکنی بغلش کنی تو کسش تلمبه بزنی آبتم همونجا خالی کنی آههههه الناز:همینجا منو میکشی آخر تو آههه آههه توی تخت من:تو چیزیت بشه خودمو میکشم نه مامی دوست دارم دوست دارم آههههه آههههه آههههه سریع تر بکنم بیاد الناز:آهههه آهههه نکوب توم فقط آهههه آهههه من:تخت منه اینجا هر شب میام اینجا مامان اوکی ؟ الناز:اوکی اوکککی آهههه من:آهههه الناز آههههه الناز جووون آهههه داره میاد آههههه آهههه الناز:آهههه آهههه آییی من:الناز الناز آهههه زن خود منی آبمو میریزم توت آهههه بیار آبمو الناز:آهههه آریا دیگه توان ندارم آیییی آییی آهههه آههههه من:زن من میشی ؟ الناز:آره آره آییی من:میخوام باهات ازدواج کنم آهههه آهههه الناز:باشه آهههه باشه آیییی آیییی من:حاملت میکنم باید بچه دار شی از من آههههه آههههه الناز:اگه اینطوری پیش بری حامله میشم آخر آههههههههه آههههههه نکوب نکوب درد داره آهههههه من:داره میاد داره میاد آههههه الناز آهههه الناز بگیر آبمو آههههه آهههه پاهاتو دورم حلقه کن آهههه. پاهاشو دورم حلقه کرد سفت بغلم کرد منم محکم کوبیدم تو کسش چند تا تا بالاخره ارضا شدم و کیرمو چسبوندم بهش تا ته کس من:آهههههه مامان آههههه الناز آلناز آههههه آهههههه الناز:آههههه خدا آههههه آریا آیییی آیییی آهههههه آههههه آهههه اومدی آییی آههههه من:آهههه ریختم توش مامان آهههه آااهههه مامان بمیرم واست آههههه الناز:فدا سرت آههههه آههههه آههههه خدا آییییی آهههههههههههههههه من:آههههه مامان حامله شو آههههههه الناز:اوووف اووف آخخخخ آهههههه من:آخخخ آخیش مرسی مرسی آههه مامانی آهههه. همونجا تو کس نگه داشتم آبم کامل خالی شد توش بعد اینکه ارضام تموم شد روش خوابیده موندم لباشو میخوردم و سینه هاشو می مالوندم. چیزی نمی گفت همراهی میکرد باهام خودش لب میداد ناله میکرد تا اینکه بعد ۱۰ دقیقه کیرم دیگه خوابید و افتاد بیرون. رفتم کنار از روش پاشدم. داشت میرفت حموم که گفتم وایسا با هم بریم یه نگاه بهم کرد گفت باشه لخت شدم پشت سرش رفتم تو حموم قشنگ شستمش و بدنشو لیف کشیدم تمیز کردم کلی لب بازی کردم باهاش تو حموم و مالوندمش. بعد حموم رفت یه چرات بخوابه منم رفتم پای درس تا شب. شامو زدیم و موقع خواب رفتم رو تختش گرفتم خوابیدم. لباساشو که عوض کرد اومد بخوابه دید من رو تختش دارم میخوابم. الناز:اینجا میخوابی؟ من:آره. چیزی نگفت اومد رو تخت منم یه لب گرفتم ازش و بغلش کردم اونم بغلم کرد گرفتیم خوابیدیم. نوشته: آریا
    • kale kiri
      تاریک و تاریک تر - 1 سلام دوستان. من آرش، ۴۸ ساله هستم و خاطره ای که قراره براتون بنویسم برمیگرده به یکی دو هفته پیش. ما یه خانواده سه نفری هستیم که زندگیمون بالا و پایین تا دلتون بخواد داشته. همسرم، فرشته، که سه سال ازم کوچیکه که مثل اسمش خودشم فرشته اس. دخترمون پریا، تازه وارد ۱۷ سالگیش شده و بهترین نعمتیه که خدا برامون داده. ما قبلا یه خونواده ۴ نفری بودیم. پسرم آرتین که در ۶ سالگی بر اثر بیماری( در ادامه کامل میگم) رفت تو آسمونا. آرتین با پریا فاصله سنی خیلی کمی داشت و فقط ازش ۲ سال بزرگتر بود. بعد از دست دادن پسرم، زندگیمون خیلی تغییر کرد. مدت ها طول کشید تا به خودمون بیایم و دوباره سرحال بشیم. بیماری آرتین بخاطر عدم توجه کافی من و مامانش شدت یافته بود و به همین دلیل دکترا هم نتونستن کاری براش بکنن. نوعی بیماری که علائم اش رو در پشت کمر و ستون فقرات، گردن و نواحی تناسلی نشون میداد. از اون روز به بعد، منو همسرم بهم قول دادیم تا با جون و دل حواسمون به پریا باشه و مواظبش باشیم تحت هر شرایطی. پریا نسبت به هم سن و سالاش بلند قد تر هست و دوران بلوغش رو خیلی زود پشت سر گذاشته و از قیافه هم واقعا زیباست. همیشه لباسای شیک میپوشه(این رو از مامانش گرفته) و خوشتیپه. همسرم اول با مشورت دکتر، و بعدش خودش هر یکی دو هفته یک بار کامل پریا رو چک میکرد تا اگه علائمی بود سریعا مراجعه کنیم دکتر. زندگیمون افتاده بود روی روال و همچی خوب پیش میرفت تا اینکه یه روز متوجه رنگ پریدگی همسرم شدم. اولش فکر کردم فشارش افتاده یا اتفاق خاصی افتاده. رفتم نشستم پیشش و شروع به حرف زدن کردم. فرشته: آره از امروز صبح سرم درد میکنه و بدنم میخاره -دارویی چیزی خوردی؟ +اره مسکن خوردم ولی فرقی نکرد -رنگت پریده اصلا خوب به نظر نمیای پاشو بریم دکتر +نمیخواد بابا میخوابم فردا بیدار میشم درست شده -باشه چیزی نیاز داشتی بگو پاشدم رفتم تو اتاقمون. حس میکردم یه چیزی درست نیست و این حس داشت خفه ام میکرد. وقتی دیدم قانع نمیشه که ببرمش دکتر، زنگ زدم دکتر بیاد خونه ولی به فرشته نگفتم. بعد حدود ۴۰ دقیقه زنگ در خورد. رو به فرشته کردم و گفتم برو شلوار پات کن دکتر اومد(اکثرا با شلوارک کوتاه یا دامن تو خونه بود). با یه قیافه اخمو و در هم نگام کرد و گفت: از دست تو آرش گفتم که چیزیم نیست. خلاصه دکتر اومد بالا و خوش آمد گفتم بهش و راهنماییش کردم تا پذیرایی. در این مدت که همسرم لباس هاشو عوض‌میکرد با دکتر حرف زدم. -آقای دکتر ما توی خانوادمون سابقه بیماری خاص داریم و من نگران شدم واسه همین تماس گرفتم که بیاین. لطفا با دقت معاینه اش کنید و اگه کوچکترین چیز ناهنجاری بود بگید. +اوکی حتما فرشته از اتاق اومد بیرون و نشست پیش من و به دکتر سلام کرد. برای اینکه راحت تر معاینه انجام بشه من پاشدم رفتم آشپزخونه که یه چایی هم ببرم برای دکتر. بعد چند دیقه برگشتم پیششون. دکتر رو کرد بهم گفت: وضع کلی همسرتون تا دو روز اوکی میشه ولی پشت گردنش یه چیزی دیدم که واقعیتش رو بخواید هرچی گشتم نتونستم دلیلشو پیدا کنم. بهتره پاشید برید بیمارستان پیش دکتری که میگم همین امشب. همسرم یه نگاه معنادار کرد بهم و نگرانی رو تو چشاش دیدم. که البته خودمم‌دست کمی ازش نداشتم. راستی توی این تایم پریا با معلم خصوصیش، نگین خانوم توی اتاقش داشتن ریاضی کار میکردن چون دیگه سال آخرشه و حسابی میخواد نمراتشو بالا ببره. بعد اینکه دکتر رفت رفتم اتاق پریا و بهش گفتم میریم با مامانت خرید کنیم برگردیم چون نمیخواستم نگرانش بزارم مخصوصا که توی سن بدی قرار داره و ذهنش درگیر بشه تاوانشو بعدا میده. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان و بعد کلی اینور اونور کردن و درگیری قرار شد همسرم یک شبانه روز بستری بشه تا از خطر احتمالی جلوگیری بشه. زنگ زدم به خواهر زنم که ببینم میتونه بیاد شبو پیشش بمونه تا خودم برم پیش پریا تنها نباشه. خلاصه خواهر زنم رسید و بعد اینکه قرار گذاشتیم پریا و بقیه هیچ بویی از این ماجرا نبرن سمت خونه حرکت کردم. پریا درو باز کرد ‌و وقتی دید فرشته باهام نیست ابروهاشو داد بالا: مامان کو!؟ -گذاشتمش پیش خاله ات انگار فردا باهم قرار داشتن، خودش ازم خواست بزارمش خونشون. +(نگاه های عجیب و کارآگاهانه) باااشه چی بگم ۲۴ ساعت از این گذشت و من با هزار دردسر و پیچوندن پریا رفتم بیمارستان. وارد اتاقی شدم که همسرم توش بستری بود و دکتر رو بالا سرش دیدم. دکتر خواست تا باهام خصوصی حرف بزنه؛ رفتم ببینم قضیه چیه، که بله… همون بیماری پسرم علائم خودشو نشون داده بود و دکتر بهم گفت خداروشکر بلافاصله متوجه شدین و مراجعه کردین. نگران نباشین همسرتون اینجا مشکلی نخواهد داشت ولی ممکنه پروسه نسبتا زمان بری باشه درمانش. رو کردم به دکتر و گفتم: مثلا چقدر؟ -بستگی به مقاومت بدنش داره ولی حداقل دو هفته در نظر بگیرید با یه قیافه آشفته و ناامید رفتم پیش همسرم و بوسش کردم. یکم باهم حرف زدیم و بهش دلداری دادم تا زمان ملاقات تموم شد و بازم زحمت رو انداختم به دوش خواهرزنم اونم بدون معطلی قبول کرد. برگشتم خونه و پریا بهم حمله ور شد. -پس مامان کووووو +پریا -هوم +بیا بشین -چیشده بابا همش داری میپیچونی بچه که نیستم +مامان قراره چند روزی بستری بشه. مثل اینکه بیماریش خودشو نشون داده و باید تحت نظر دکتر باشه بشدت ناراحت شد و بدون اینکه حرفی بزنه بدو بدو رفت تو اتاقش و درو بست. بی خبر از اینکه چه اتفاقی قراره بیفته و چجوری قراره همه چیزو اداره کنم همونجوری روی کاناپه خوابم برد. دو سه روزی گذشت. موعد چک پریا رسیده بود. نمیتونستم تو این وضعیت بد پریا رو تنها بزارم و کوچکترین ریسکی بکنم. قبل اینکه من صحبتشو بکشم پریا اومد پیشم و گفت: بابا… حالا که مامان بیمارستانه پس چیکار میکنیم چک منو؟ رو کردم بهش و گفتم سوال نداره که بابا من هستم دیگه پریا: ولی بابا… تو تا حالا ندیدی چک کردن مامان رو. میدونی چجوریه؟ -از دکتر شنیدم که هر نکته ناهنجاری روی پوست… حرفمو قطع کرد: نه بابا منظورم اون نیست من لباسامو‌ در میارم تا مامان چک کنه منو حتی لباس زیرمم نمیمونه تنم راستشو بگم انتظار نداشتم اینو بشنوم چون در طول این سال ها اصلا پیش نیومده بود همچین روزی که من مجبور باشم پریا رو چک کنم. جلوی هر حس اضافی رو گرفتم و رو به پریا گفتم: اشکالی نداره دخترم. بابا و دختر به بهترین شکل انجامش میدن تموم میشه میره. دلگرمی دادم و حالش خوب شد اومد بغلم دراز کشید. داشت میرفت سمت اتاقش که گفت: بابا من میرم اتاقم یکم بعد بیا. -حله عروسک بابا تو این فاصله رفتم گوگل کردم ببینم چیزی هست که بتونم با خوردنش جلوی حس جنسیمو بگیرم یا نه. هرچی باشه هر مردی با دیدن عضو خصوصی زن ممکنه تحریک بشه و خوب عادیه. حالا هم که پریا بالغ شده بود و یه دختر کامل بود. از شانس بدم هیچی پیدا نکردم و رفتم سمت اتاق پریا. در رو زدم منتظر موندم. پریا: صبر کن بابا الان باز میکنم در رو که باز کرد یه روی دیگه از پریا رو دیدم که فقط یه شورت و یه سوتین تنش بود. نخواستم جو رو سنگین نگه دارم و سریع گفتم : پرنسس رو باباااا. لبخند زد و گفت اره جون خودت. برش گردوندم و چراغهای اتاقو کامل روشن کردم تا با دقت ببینم پشتشو. روی کمرش چیز خاصی دیده نمی شد و همه چی عادی بود. ازش اجازه گرفتم تا سوتینش رو باز کنم چون اذیت میکرد و نمیتونستم کامل دسترسی داشته باشم به پشتش. پریا: باشه بازش کن ولی دستامو میزارم روش نبینی. -اه اه حالا نخوردیمت که پرنسس بازم خندید باز کردم سوتینشو و انداختم زمین. یواش یواش دیگه کیرم داشت حرکاتشو شروع میکرد و من اصلا حس خوبی بابت این نداشتم. از پشت سرش حجم و گوشت کناره ممه هاش دیده میشد هرچقدرم چشممو میدزدیدم ازش بازم میدیدمش. -پریا اینور تمومه بچرخ +باشه چرخید و حالا رو به روی من بود. برای راحتی کار ازش خواستم دراز بکشه رو تختش. دیگه عادت کرده بود و باهام راحت تر شده بود واسه همینم دیگه ممه هاشو ول کرده بود و جلو چشام بودن دوتا بلور هاش. نوبت به شکمش رسید که دستمو وقتی کشیدم روش قلقلکش اومد و همراه با خنده های ریز تکون خورد که باعث می شد ممه هاش بالا پایین بشن و این باعث میشد کیرم بیشتر راست شه. وقتی اروم شد کف پاش از روی شلوار خورد به کیرم ولی چون خیلی واضح نبود فک کرد پامه و با یه لحن شوخی آمیزی گفت پاتو بنداز اونور دیگه گنده بک. خندیدم و گفتم باشه. همچی تموم شده بود و فقط شورتش مونده بود که دربیاره و تموم بشیم از این فلاکت. نگام کرد گفت خجالت میکشم بابا. گفتم باشه یه چشمی میبینمش. زد زیر خنده. اینجوری نمیشد و باید یه کاری میکردم که فقط رد شه این صحنه. باید خودم در می آوردم شورتش رو. دستامو بردم دور کمرش شورتشو گرفتم که دستاشو اورد گذاشت رو دستام و چشماشو سفت بهم فشار داد. باید یه کاری میکردم دستاشو خودش رو داره و بهم اجازه بده شورتشو در بیارم چون نمیخواستم حس بدی داشته باشه ولی از طرفیم هیچ جور کنار نمیومد با این قضیه. یهو بهش گفتم رو موهات سوسک نشسته پریا!! جیغ زد جفت دستاشو برد سمت موهاش محکم که من بلافاصله شورتشو کشیدم از پاهاش بیرون. بازم چشاشو بست و گفت خیلی بدی بابا گفتم: دخترم زود تموم میشه نگران هیچی نباش بابایی اینجاست. برای اینکه چک کنم باید از دستام استفاده میکردم و همینجوری نمیشد نگاه کرد. منم محو ویویی شده بودم که پریا واسم درست کرده بود. ناخودآگاه غرق زیباییش بودم و کاری از دستم بر نیومد کنترلمو از دست داده بودم با دیدن کصش. یهو پریا گفت بد نگذره اون پایین! خندیدم و سعی کردم مثلا نشون بدم دارم معاینه میکنم. ولی من محو زیبایی لای پاش شده بودم و خیره بهش مونده بودم. دستمو بردم سمتش یواش یواش. از خجالت داشت اب میشد. انگشتم بلخره خورد به کصش. همون لحظه پاهاشو محکم بهم فشار داد ناخوداگاه و این باعث شد تماس دستم با کصش حتی بیشتر بشه. پاهاشو باز کردم و با اون یکی دستمم لای کصشو باز کردم تا خوب ببینم. -مامان اینجوری نمیکردا +پریا نمیتونم کوچک ترین ریسکی بکنم و جایی رو از قلم بندازم. باید کامل ببینمش. یک بار انجامش میدم بزار کامل شه -همممم اووکی چه بدونم من در همین حد ادامه دادم و کیرم داشت به معنای واقعی کلمه منفجر میشد که بالاخره تونستم خودمو کنترل کنم و یکی از دستامو کشیدم اینور. رو کردم بهش گفتم تمومه بابایی. قبل اینکه بخواد عکس العملی نشون بده هجوم بردم بالای کصشو یه بوس کوچولو کردم پاشدم. با نگاهی تعجب امیز استقبالم کرد که گفتم برای اینکه دختر خوبی بودی بوست کردم دیگه نگاه داره؟؟ گفت: خب بیا بوس رو از رو لپم بکن چرا اونجامو بوس کردیییی. که نگاهم دوباره به کصش افتاد و متوجه تغییرات کصش شدم و اون خشکی ای که حین معاینه داشت رو از دست داده بود. همون لحظه فهمیدم که اشتباه کردم و در اثر بوسی که کردم خیس شده و حسابی تحریک شده… دوستان داستان تموم نمیشه اینجا و ادامه داره اگه خوب استقبال بشه بزودی پارت دو هم مینویسم. ولی نیاز میبینم از الان بگم که بین من و دخترم سکس و دخولی اتفاق نیفتاده و امیدوار به این نباشید. ولی داستان جای خوب زیاد داره که با همراهی خوب شما ادامه میدم. روزتون بخیر نوشته: آرش
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.