رفتن به مطلب

ارسال‌های توصیه شده


بیوه ای که شوهر داشت .

چند روز قبل …
بعد از چند سال دوباره نگار به صورت اتفاقی داخل خیابون دیدم
اونم تا چشم اش خورد بهم بلافاصله منو شناخت
نمی دونم چرا ولی نگاهش که بهم افتاد تو دلم خالی شد و بی خود استرس گرفتم
بازم اون لبخند ملیح روی صورت اش بود
سریع نگاهم از روی چهره اش دزدیدم سوار ماشین شدم
تمام خاطراتی که داخل اون چند ماه باهم داشتیم درست مثل یه فیلم سینمایی داخل ذهنم مرور شد …
خاطراتی که باعث شد شخصیت من تا حدی تغییر کنه
چند سال قبل … «سال ۱۳۹۸»
اون روز یکی از کیری ترین روز های عمرم بود وقتی از سر جلسه کنکور آمدم بیرون ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود
سوار خط واحد که شدم برگردم خونه
همه داشتن در مورد سوال ها ، درصد هایی که احتمال می دادن زدن حرف میزدن
ولی من اصلا نمی دونستم اینا چی میگن ذهنم ام جوری خالی کرده بود که آدرس خونه امون هم به زور یادم میومد
وقتی رسیدیم به میدون پیاده شدم رفتم پارک روی چمن ها ولو شدم تا حالم یخورده جا بیاد
که مامانم زنگ زد ، نگران شده بود چرا دیر کردم
مامانم : محمد جان کجایی ، چرا تلفن جواب نمیدی
من : الان از سر جلسه آمدم گوشیم خاموش بود
مامانم : داری میایی خونه
من : یه یکی دو ساعت دیگه میام
مامانم : چی کردی کنکور خوب دادی
من : اره بد نبود …
ولی همون لحظه ام میدونستم که چیکار کردم دانشگاه قبول نمیشم .
البته منظورم از قبول شدن رشته های پزشکی و پیراپزشکی بود وگرنه با رتبه کنکور پارسالم هم میتونستم برم دانشگاه دولتی یه رشته ای همین جوری بخونم
آخرشم همون شد وقتی جواب اولیه کنکور اومد رتبه ام دیدم فهمیدم که شانسی واسه اون رشته ها ندارم
دیگه فرصتی هم برای کنکور مجدد نداشتم
این کنکوری که دادم کنکور سوم ام حساب می شد از معافیت پیام نور استفاده کردم که تونستم کنکور بدم
از طرفی هم نظام آموزشی جدید قدیم خورده بودن بهم
و کلن سبک سوالات نسبت به سال های پیش تغییر کرده بود‌
می دونستم کنکور سال بعدی هم همین آش همین کاسه است
برای همین اون سال انتخاب رشته انجام دادم
با اینکه مجاز به انتخاب دانشگاه فرهنگیان شده بودم
ولی علاقه ای به معلمی نداشتم به همین خاطر بیخیال دانشگاه فرهنگیان شدم به خانوادم هم چیزی نگفتم چون میدونستم سخت مخالفت می کنند مجبورم می کنند برم دانشگاه فرهنگیان
بدون اینکه به خانوادم بگم انتخاب رشته ام انجام دادم اکثر اولویت هام رشته های مربوط به دانشگاه شهرمون زدم
روان شناسی و رشته های علوم پایه …
اصلا واسم مهم نبود که چی انتخاب کردم
فقط‌می خواستم از اون برهه زمانی رد بشم
انتخاب رشته ام که انجام دادم تموم شد انگار یه بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود
حس می کردم تا الان زندانی بودم تازه آزاد شدم
روزای باقی مونده تابستون کل فکر ذکرم شده بود که یه کاری پیدا کنم تا بتونم گوشیم عوض کنم کامپیوترمو ارتقا بدم
از طرفی هم نمی خواستم دستم جلو بابام دراز کنم‌ که ازش پول بگیرم
چون بابت هر یک ریال پولی که می داد بهم باز خواستم می کرد و باید جواب پس می دادم
اما از اون طرف تنها راه پول در آوردنم ماشین بابام بود که اکثراً زیر پای‌‌من بود چون خودش به خاطر ضعف زانویی که داشت جرات نمیکرد رانندگی کنه
اوایل دزدکی میرفتم تو خیابون پرسه میزدم مسافر تاکسی دار هارو دور میزدم ولی به صرفه نبود واسم
آخرش زدم تو کار اسنپ
ولی مجبور شدم با بابام بگم چون فکر می کردم بیمه نامه ماشین نیازه
اونم هزار و یک شرط واسم گذاشت تا بالاخره راضی شد
شرط هزار یکمی اش این بود خارج شهر مسافر نبرم
کارای اسنپ که اوکی شد
روز اول کاری ام تقریبا چیزی حدود ۷۰ هزار تومن خالص بهم موند اون روز حس میکردم جا پای بیل گیتس گذاشتم
در پوست خودم نمی گنجیدم
تا آخر تابستون یه کله کارم شده بود این که صبح بزنم بیرون تا غروب مسافر کشی کنم
اوایل اش واسه آدم خیلی عجیب غریب
یه لحظه به خودت میایی میبینی مسافرت یه داف اسمی که بوی عطر اش داره دیوونه ات میکنه چند دقیقه بعدش میبینی یه خیکی صد کیلویی سیبیل کلفت سوار کردی که به خاطر اضافه وزن طرف ماشین کلا خوابیده
بالاخره بعد مدتی یه پول پله دستم گرفت که تونستم گوشی ام عوض کنم و چند دست لباس هم واسه دانشگاه رفتن بخرم
از اون طرف هم جواب انتخاب رشته ها آمد رشته بیوتک دانشگاه شهرمون مجاز شدم
هر‌جوری بود کارای ثبت نام غیر حضوری و حضوری دانشگاه انجام دادم
هفته اول که رفتم دانشگاه در کلاس که باز کردم کُپ کردم خودم ریختم پرام موند
کل کلاس دختر بود فقط سه چهار نفرمون پسر بودیم
که مثل یتیم ها کنج کرده بودن ردیف های جلو کلاس
منم بی سروصدا رفتم نشستم پیش اونا
به مرور یخ ها آب شد هفته بعد تعداد پسرا رفت بالا شدیم ۶ نفرم اما از اون طرف تعداد دخترا باز به مراتب از ما بیشتر بود ۴۴ تا از ورودی رشته ما دختر بود
ترم اول منم مثل اکثر ورودی های جدید کلم بوی قرمه سبزی میداد و همکلاسی جنس مخالف واسمون تازگی داشت
اوایل داخل اکیپ ها دانشگاهی بودم اکثراًً
اما یه مشکل که اون زمان داشتم اونم این بود که داخل ارتباط اولیه با جنس مخالف دست و پام گم می کردم
به همین خاطر یواش یواش خودم از اکیپ ها کشیدم بیرون
البته دلیل دیگه اش این بود که بودجه مالی کم می آوردم
اونا مثل کش شلوار ولشون که می کردی سر از کافه در می آوردن
من توی بیست سال عمری که از خدا گرفته بودم تا بحال کافه نرفته بودم اما اونا پامو به کافه باز کردن
به خودم آمدم دیدم هر چی پول در میارم دارم همین جوری میزنم کس گاو هیچ لذت خاصی هم ازش نمی برم همین شد که دور اکیپی بیرون رفتن خط کشیدم
ترم اول خیلی پر فراز نشیب بود اتفاقات آبان ۹۸ گرونی بنزین قطعی اینترنت و…
اون روز ها شهر ما هم خیلی شلوغ شد به همین خاطر بابام نمیذاشت تا یه مدت برم اسنپ کار کنم
چشم بهم زدم ترک اول تموم شد ، اوایل ترم دوم بودیم که سر کله کرونا تو زندگی همه ما پیدا شد
به خاطر کرونا دانشگاه ها واسه یک هفته تعطیل کردن اما کی فکر اش می کرد این هفته حدودا دو سال طول بکشه
همون دوران بود که علاوه بر کرونا سر کله یه نفر دیگه تو زندگی من هم پیدا شد
اوایل تعطیلی دانشگاه بود کرونا زیاد پخش نشده بود تو کشور
از طرفی هم ساز کار کلاس ها مشخص نبود مجازی میشه یا حضوری به همین خاطر منم چسبیدم به کار تو اسنپ تا اینکه …
اون روز ساعت ۹ اینا بود از خونه زدم بیرون مثل مرغ گیج دور خودم می چرخیدم از کوچه پس کوچه ها میرفتم که صدا گوشی ام در آمد اولین مسافر اوکی شد
اسم مسافر «نگار یونسی» بود
تائید زدم رفتم سمت آدرس دعا دعا میکردم کنسل نزنه
وقتی رسیدم به آدرس دیدم هیچ که نیست زنگ زدم طرف
دیدم یه خورده طول کشید تا جوابم بده
صداش که شنیدم ادب کمالات رعایت کردن گفتم : ببخشید خانم اسنپ هستم الان رسیدم ، کجا وایسادید
نگار خانم : ای الان میام بیرون
بعد چند دقیقه دیدم سر کله خانم پیدا شد
مثل اکثر خانم ها سلام داد رفت صندلی عقب نشست
گفت : ببخشید دیر شد
من : خواهش می کنم
شروع سفر زدم راه افتادم
طبق عادت از آینه نگاه کردم ببینم چه شکلیه طرف اما دیدم طرف ماسک زده صورت اش مشخص نیست
تو کل مسیر داشت با تلفن حرف میزد تا اینکه رسیدیم مقصد کرایه نقدی حساب کرد
گفت : ببخشید من اینجا کار زیادی ندارم میشه چند لحظه منتظر وایسید منو برسونید
من : چشم ولی خواهشأ سریع تر
نگار خانم : ممنون الان میام
از ماشین پیاده شد رفت اون دست خیابون زنگ یه خونه زد یه پوشه داد به طرف ، آمد سوار شد
گفت : لطفاً برید
استارت زدم که بیوفتم راه دیدم یه پیرزنی از خونه اومد بیرون جلو ماشین منو گرفت بعد اش وایساد التماس به خانم «نگار»
در ماشین گرفته بود ول نمی کرد
پیرزن : نگار جون عزیزم ، دورت بگردم این کار نکن
نگار : از کردن گذشته تموم شده دیگه
پیرزن : ببین محمود زنگ زده از من خواست برای ملاقات اش باهات حرف داره
نگار : چه حرفی اون موقع ای که باید میومد حرف بزنیم منو می گرفت زیر مشت لگد
الان که حکم اش آمده آقا یادش آمده که با من حرف بزنه
پیرزن : تو رو خدا نمی گم طلاق نگیر فقط برو ببین چی میگه
نگار : میگم حکم طلاق صادر شده ، الان من اون غریبه ایم منو راه نمیدن برم ملاقات حضوری
پیرزن : وکیل محمود کار هارو درست کرده
نگار : به من چه که وکیل آقا چی کرده
از طرف اون پیرزن اصرار میکرد از این طرف نگار خانم پاش کرده بود یک کفش قبول نمی کرد
دیدم هیچ کدوم ول کن نیست ۱۰ دقیقه حرف زدن هاشون طول کشید
برگشتم به جفتشون گفتم : ببخشید آخرش تکلیف مارو مشخص کنید برم یا وایسم
پیرزن : پسرم تو یه چیزی به عروسم بگو
نگار : اصلا این کی باشه پا هر کسی می کشی وسط
اینو که گفت نفهمیدم به من توهین کرد یا فقط جایگاهم مشخص کرد
پیر زنه نشست لبه جوب محکم دو دستی می کوبید تو سر اش
جوری که دل من واقعا براش سوخت
برگشتم به نگار گفتم : خانم ببخشید نمی خوام فضولی کنم
ولی پیرزن گناه داره
نگار با لحن نرم شده ای گفت : آخه چی میدونی از زندگی من …
بعد روبه مادر شوهر اش کرد گفت : فقط همین این یبار برم اونجا راهم ندن دیگه نیای گله کنی به اون وکیل پدر سگ اش زنگ بزن بگو
اینو که گفت پیرزن از خوشحالی دو متر پرید هوا
وایساد برای من دعا کردن
بالاخره بعد از یک ربع معطلی افتادم راه
گفتم : الان برم سمت زندان
نگار : نه لطفا برو همون جایی که سوارم کردی باید شناسنامه از خونه بردارم
رسوندم خونه اش موقع پیاده شدن گفت ببخشید اسم شریفتون چی بود
اسم و فامیلی گفتم بهش
نگار با لحن صمیمی گونه ای همراه با خنده گفت : آقا محمد به خاطر شما قبول کردم برم خودتون هم باید منو ببرید بیارید
لبخند زدم گفتم : چشم
نگار خندید :دست شما درد نکنه یه چند دقیقه برم شناسنامه ام بیار الان میام
رفت داخل خونه اش
اون لحظه تو دل خودم می گفتم ها الان این کرایه ام میده یا صلواتی قراره حساب کنه
که دیدم برگشت
بر خلاف دو دفعه قبل آمد صندلی جلو نشست
گفتم برم سمت زندان دیگه
نگار : آره دست شما درد نکنه
افتادم راه نرسیده به زندان داخل شهر بودم
که نگار گفت : ای فکر کنم اشتباهی داری میرید ها
من : مگه نمی خواید برید زندان
نگار : چرا ولی این زندان داخل شهر نه اونی که بیرون شهر
من : مگه بیرون شهر هم زندان هست
نگار : آره

    وایساد آدرس دادن
    که دیدم تقریبا ۳۰ دقیقه رانندگی تا زندان
    موندم تو دو راهی که برم یا نه
    من : اخه یه چیزی
    نگار خندید گفت : برای کرایه اش هر چی باشه میدم فقط اون قوم عجوج مجوج دست از سرم بردارن
    من : نه بابا کرایه اش مهم نیست اصلا
    مشکل بابام اجازه داده من روی ماشین اش کار کنم به شرطی خارج از شهر نرم
    نگار زد زیر خنده گفت : هی روزگار …
    از کجا میخواد بفهمه تو رفتی بیرون از شهر GPS روی ماشین
    من : نه بابا پراید چه به GPS
    نگار : میخوای چیکار کنی میری نه
    من که می خوام کرایه بدم اگه شما لطف کنی منو ببری تقدیم شما می کنم کرایه
    اگر که نه روزی یه بنده خدای دیگه است
    ماشین روشن کردم افتادم راه گفتم نه دیگه هر جوری فکر می کنم یبار خارج از شهر رفتن چیزی نمیشه
    چند لحظه سکوت تو ماشین حکمفرما شد بعد
    نگار خندید گفت : می دونستی هر کاری یه شروعی داره
    گفتم : یعنی چی
    نگار : مثلا اینایی که سیگاری شدن یا معتاد شدن دفعه اول تو دل خودشون گفتن یک بار که هزار بار نمیشه بعدش افتادن تو خط
    من : ای یعنی الان من معتاد بیرون از شهر میشم
    نگار اول زد زیر خنده بعد اش جدی شد گفت: نه این جمله که گفتی یبار که چیزی نمیشه یاد شوهر بی همه چیز خودم افتادم
    الانم که میبینی دارم میرم ملاقات اش
    من : فضولی نباشه چه کار کرده مگه افتاده زندان
    نگار : مواد گرفتن ازش
    من : ها ، حالا حکم اش چیه
    نگار : اونقدری ازش گرفتن که اعدامش کنند
    کلمه اعدام که شنیدم خشکم زد ساکت شدم
    نگار : چیه شوکه شدی
    من : راستش آره
    نگار : حق شه یبار مردنم کم شه اون بی پدر و مادر
    یه طوری در مورد شوهر اش حرف میزد که معلوم بود دل پری از شوهر داره
    توی مسیر وایساد داستان زندگی واسه من تعریف کردن
    خلاصه حرف هاش که تو مسیر بهم زد این بود که
    «۱۲ و ۱۳ سالی پیش ازدواج کرده شوهر اش هم راننده ماشین سنگین بوده چند سال اول زندگی خوش خرم بودن که بر حسب اتفاق یبار که شوهر اش تو جاده بار میبرده چپ می کنه
    به خاطر همون چپ کردن شوهر اش ورشکسته میشه
    می افته تو خط مواد و معتاد میشه
    نگار و مادر شوهر اش سعی می کردن ترک اش بدن به همین خاطر میندازن اش کمپ
    بعد اینکه از کمپ در میاد شوهر اش از این روبه اون رو میشه
    علاوه بر اینکه مواد کشیدن ترک نمی کنه بلکه به فروش‌هم رو میاره به اصطلاح مار میره افعی بر‌می گرده
    بعدشم همه این هارو یعنی مواد فروختن و کشیدن اش از چشم زن اش (نگار) می دیده و زندگی برای نگار جهنم می کنه »
    وقتی داستان زندگی اش واسه ام تعریف کرد
    از کتک خوردن هاش گفت :فهمیدم که واقعا حق باهاش بوده که نمی خواست بره ملاقات شوهر اش
    وقتی رسیدم ماشین جلو زندان قسمت پارکینگ طوری نگه داشتم
    نگار دست کرد از داخل کیف اش شناسنامه اش در آورد
    روبه من گفت : عیب نداره کیفم بمونه تو ماشین تا برگردم .
    گفتم : هر جور راحتید
    نگار : هرچند بعید بدونم بزارن برم داخل
    من : چرا
    نگار : من اخه فقط بستگان درجه یک راه میدن ، منم طلاق گرفتم ازش…
    در باز که بره بیرون چادر سر کنه دیدم یه باد سرد مزخرف ای داره میاد
    نگار : وای چقدر سرده
    چادر اش هر جوری بود سر کرد بدو رفت سمت زندان
    منم ماشین همون جور گذاشتم روشن تا بخاری اش کار کنه
    اطراف نگاه که می کردی تا چشم کار می کرد بیابون بود دکل و برق …
    همینجوری به افق نگاه می کردم که گوشی ام زنگ خورد
    نگاه کردم دیدم مامانمه
    من : الو مامان چیه
    مامانم : سلام مامان جان کجایی
    من : اِهههه منتظر مسافرم
    مامانم : مسافرت رسوندی اش بیا خالتو برسون خونه اش
    من: فکر نکنم بتونم زود بیام
    مامانم : چرا
    من : چون مسافر آوردم بیرون شهر
    مامانم وایساد حسابی غرغر کردن که بابات مگه نگفت مسافر نبری بیرون از شهر فلان …
    من : چی کنم یهویی شد
    به بابا چیزی نگی ها
    مامانم : نه بابا مگه مرض دارم دعوا درست کنم
    فقط تو رو خدا مراقب باشه
    من : باشه مراقبم ، کاری نداری
    مامانم : نه دیگه ، خداحافظ
    یواش یواش حوصله ام داشت سر میرفت ، گوشیم در آوردم رفتم تو بازی pubg که تازه روی گوشی جدیدم نصب اش کرده بودم
    چند تا مچ رفتم که پام نذاشته زمین زدنم
    یکی از مچ ها داشت خوب پیش میرفت که در جلویی ماشین باز شد نگار آمد نشست
    داشت از سرما میلرزید دست هاش بهم می مالید گفت : چقدر سرد ، خدا به داد سرباز اینجا برسه
    گوشی خاموش کردم گفتم : آره واقعا سنگ ترک میخوره
    نگار با خنده : ای بازی ات می کردی خوب
    من : نه دیگه بهتره راه بیوفتیم
    ماشین روشن کردم اطراف نگاه کردم که نمالم ماشین به جایی
    که نگار گفت : می خواهند ببرن اش تهران دادگاه اصل کاری اش مونده
    من : کیو
    نگار : شوهر سابق ام دیگه
    من : آها
    اون لحظه نمی دونمم چرا داشت اینارو برای من تعریف می کرد خیلی تاکید داشت بگه شهر سابق ام ، طلاق گرفتم و…
    من : ای په گذاشتن برید داخل !
    نگار : آره ، بابا کاری نداشتن
    بزار یه زنگی بزنم به مادرش بگم ، که آمدم …
    ولش کن الان شروع می کنه گریه زاری
    یک دو دقیقه دقیقه سکوت تو ماشین حکم فرما بود اما انگاری زیر این زن میخ گذاشته بودن هی تکون میخورد
    که آخر سر هم سکوت شکست : خوب آقا محمد آمدنی من از زندگی ام گفتم حالا شما از زندگی ات بگو
    من : چی بگم اخه زندگی من خیلی سوبر
    نگار خندید گفت : زن نداری
    من : نه بابا زن واسه چیمه آخه
    نگار : دوست دختر چی
    من : خدارو شکر اونم ندارم
    نگار : پس از هفت دنیا آزادی پس
    من : اونجوری ها هم نیست یه پدر و‌ مادر دارم بسی گیر
    همین نیم ساعت پیش زنگ زنگ زد یکی اشون آمارم گرفت
    نگار : کاش همه گیر دادن مثل گیر های پدر و مادرا باشه
    این بی پدر که رفتم ملاقات اش : وقتی هوس می کرد منو کتک بزنه گیر ای الکی میداد به بعضی چیز هایی بی خودی
    من : مگه نمیگید طلاق گرفتم
    نگار : چرا طلاق گرفتم
    من :خوب ول کن گذشته بوده تموم شده رفته ، هی بخوای بهش فکر کنی فقط زندگی به خودتون حروم می کنی
    نگار : می دونم خودم ولی … ولش کن حق با تو زیادی دارم بهش فکر می کنم
    خیلی از زندان فاصله نگرفته بودیم که دیدم یه ترافیک کلفتی داخل جاده است
    بعد اش فهمیدم جلو تر تصادف شده به خاطر همین جاده بسته شده بود
    سرم بردم عقب ، قلنج گردنم شکستم
    نگار : دیدی پدرت حق داره میگه خارج شهر مسافر نبر
    به همین خاطر ها
    خندم گرفت گفتم : این دفعه اول که بیرون شهر مسافر آوردم
    نگار : اینجور که معلوم دفعه آخرتون هم هست
    من : واسه چی
    نگار : مشخص کلافه شدی
    من : نه بابا کلافگی چی
    نگار : الان زدم اسنپ کرایه از مرکز شهر تا زندان ۴۵ حساب کرده
    دو مسیر رفت آمد منو رسوندید بعد اشم کلی معطلی های بین اش ۱۵۹ تومن خوبه بابت کرایه
    نگاهش کردم دفعه اولی بود که چهره اش درست درمون می دیدم چهره اش خیلی ناز بود
    گفتم : قابلی نداره
    نگار : نه بابا کلی افتادید زحمت
    پول گذاشت روی داشبورد
    من : دست شما درد نکنه
    نگار : خواهش می کنم
    اون لحظه تو ذهنم داشتم چرتکه مینداختم پول کم یا زیاده
    که نگار باز بحث شروع کرد منو سوال پیچ کردن
    نگار : نه انگار این جاده باز بشو نیست
    من : تصادف میبینم یاد یه پسره تو دانشگاهمون میوفتم
    نگار : برای چی
    من : هیچی پسره با دو تا دختر از دخترای دانشگاه سوار کرده بوده برن شهر «فلان» تو راه تصادف می کنند
    نگار : وای ، کشته هم داشته حالا
    من : پسره پاشو از دست میده و دوست دخترش میره کما
    اون یکی دختر که دوست دوست دختر اش بوده ام دستش و سرش می شکنه
    نگار : یا خدا
    من : پسره بدبخت از اون طرفم خانواده دخترا ازش شکایت می کنند آخه
    نگار : وای بدبخت ، می مرد راحت تر بود
    من : اینجور تو دانشگاه می گفتن ، خودم مطمئن نیستم
    آخه یک کلاغ چهل کلاغ زیاد میشه
    نگار با خنده : درس عبرت بشه برات که دوست دختر گرفتی نبری اش بیرون از شهر خطرناکه
    چیزی نگفتم فقط خندیدم
    نگار : در حال حاضر با کسی نیستی ، یا کلن با دختر جماعت نبودی …
    نمی دونم چرا ولی گیر عجیبی داده بود به دوست دختر داشتن و نداشتن من
    چون چند باری توی مسیر باز ازم به روش های مختلف پرسید …
    بالاخره جاده باز شد من خانم رسوندم خونه اش
    موقع پیاده شدن تعارف زد که برم خونه اش
    اول فکر که به رسم عادت ایرانی تعارف کرد اما
    نگار : بفرما بریم خونه
    خندیدم گفتم : ممنون
    نگار : نترس دیگه وارد منطقه امن شدی بابات باهات کاری نداره دیگه
    خندیدم گفتم : بابام آخرش یه خورده نق نق می کنه بعد یادش میره
    نگار : پس نمیای خونه
    گفتم : نه ، ممنون
    نگار با لحن خاصی : خونه هیچ کسی نیست تنهام ها
    اون لحظه مثل کسخل ها حالیم نشد چی گفت فکر کردم داره باز شوخی می کنه
    خندیدم گفتم : ممنون ، باید برم خودم به بابام معرفی کنم
    نگار خندید گفت : باشه ، هر جور راحتی
    خداحافظی کرد پیاده شد رفت
    من سریع پول هارو از روی داشبورد برداشتم گذاشتم جیبم
    راه افتادم به سمت خونه
    تو دل خودم گفتم : هی چه روز عجیبی بود
    همین جور فکر می کردم به اتفقات صبح تا حالا
    به خودم آمدم گفتم : ها منظور اش از جمله ، خونه ام هیچ‌که نیست تنهام چی بود
    تازه دو هزاریم داشت می افتاد
    ولی حیف که اون لحظه کار از کار گذشته بود
    تا چند روز این اتفاق مثل خوره ذهنم داشت می خوردم
    هی دیدم تو مسیر داشت جیک و پوک دوست دختر داشتن یا نداشتن منو میپرسد
    من خر حالیم نبود
    هر چی بیشتر می گذشت بیشتر حسرت می خوردم
    خودم هی فحش میدادم تو که عرضه نداری بری مخ کسی بزنی حالا واسه چی طرف که خودش پا داده می پرونی
    جالب این بود که اون روز بعد از ظهر دوباره رفتم مسافرکشی همه اش سبیل به تورم می خورد این داشت بیشتر من حرص میداد
    یک هفته ای از اون روز گذشت تقریبا اون روز کذایی به فراموشی سپرده بودم
    دم دمای پنج و شیش بود بود هوا داشت تاریک می شد
    آخرین سفر قبول کردم
    رفتم طرف سوار کردم
    یه مرد شیک پوش اتو کرده ای بود
    نشست صندلی جلو
    مثل اکثر مسافر ها دست کرد جیب اش که نقدی حساب کنه
    موقع درآوردن پول از جیب اش ، دسته کلید اش افتاد کف ماشین
    ماشین زدم کنار که در باز کنه چراغ بندازه دسته کلیداش پیدا کنه که…
    من : پیدا شد
    مسافر : اره اما این کارت ملی هم زیر صندلی بود ، احتمالا مال مسافر قبلی ها باشه
    من کارت ازش گرفتم گفتم : احتمالا
    نگاه مشخصات کارت کردم پرام ریخت
    مسافر : اگه نمیدونید مال کیه ببرید اداره ثبت احوال
    من : نه فهمیدم مال کیه آدرس خونه اش بلدم…
    مسافر که رسوندم رفتم ماشین زدم کنار دوباره به کارت ملی نگاه کردم
    نگار یونسی
    متولد ۶۴
    قلبم داشت تند تند میزد اون لحظه کارت ملی نگار واسم حکم بلیط طلایی داشت
    از ذوق تو کونم عروسی بود انواع فکر خیال ها از ذهنم مثل فیلم سینمایی می گذشت .
    اگر اینطور شد اون کار می کنم اگه اونجوری شد این می کنم
    حسابی برای خودم خیال پردازی داشتم می کردم .
    شب شماره نگار پیدا کردم هم داخل تل و هم داخل واتساپ بهش پیام دادم اونم چه پیامی ، فقط براش نوشتم : سلام
    داخل تلگرام جوابم داد
    نگار : ببخشید شما
    من : من همون راننده اسنپی ام که هفته پیش رفتید زندان ملاقات شوهر سابق اتون
    نگار : آها ، شناختم
    سلام ، یک ساعت دارم فکر می کنم کیه خدایا 😂
    من : مزاحم شدم که بگم، کارت ملی شما افتاده بود زیر صندلی
    امروز اتفاقی پیداش کردم
    نگار : ای احتمالا بین شناسنامه ام بوده افتاده
    من : مشکلی نیست بیارم اش در خونه اتون
    نگار : نیاز به زحمت نیست خودم میام میگیرم ازتون
    من : نه چه زحمتی ، خودم فردا سر راه میارم اش
    نگار : دست شما درد نکنه. ، آدرس خونم بلدید دیگه
    من : آره یادم
    نگار : بازم یک دنیا سپاس واقعا
    من : خواهش میکنم
    اون شب مکالمه من و نگار همین جا تموم شد اما همچنان خیال پردازی من ادامه داشت
    به حدی توهم برم داشته بود که رفتم حموم خودم حسابی شیو کرد .« قرار نبود این جاش بنویسم اما »
    صبح دور بر ۱۰ ، ۱۱ بود که بهترین لباسم پوشیدم حسابی عطر زدم
    از خونه زدم بیرون
    تمام مکالمات احتمالی تو ذهنم مرور کردم استرس کل بدنم گرفته بود انقدر دست دست کردم که ساعت تقریبا ۱۲ شد رفتم در خونه اش
    دو دل بودم برم زنگ خونه اش بزنم یا اول با گوشی ام بهش زنگ بزنم .
    که دست آخر به شماره اش تماس گرفتم
    من : الو سلام خانوم یونسی .
    نگار با لحنی مهربون : ای سلامم شمایید
    من : شناختید دیگه
    نگار : بله بله
    من :خانم یونسی الان در خونه شمام لطف می کنید بیایید کارت ملی اون بگیرد
    نگار : ای در خونه اید
    ، ببخشید من سر کارم الان یه خورده منتظر وایسید ماشین بگیرم خودم برسونم
    من : نه بگید محل کارتون کجاست خودم میام اگر مشکلی نیست
    نگار : اینجور که بده
    اما در آخر آدرس گرفتم رفتم محل کارش کنار خیابون وایسادم این بار بهش پیام دادم
    چند دقیقه بعد دیدم سر کله اش پیدا
    از ماشین پیاده شدم کارت ملی اش با کمال احترام تحویل دادم
    نگار خوی ژاپنی گری اش گل کرد حسابی وایساد تشکر کردن عذرخواهی کردن بابت زحمتی که به من داده
    منم فقط می گفتم خواهش می کنم
    آخر سر خداحافظی کرد راه افتاد که بره دیدم اینجوری که نمیشه من کلی تدارکات دیدم برنج خیس کردم
    گفتم : میخواید برید منزل
    نگار : آره دیگه
    من : خوب بیاید بالا من میرسونمتون
    نگار : نه دیگه زیادی به شما زحمت دادم خودم ماشین میگیرم میرم
    من : چه زحمتی ، من که این مسیر می خوام برگردم
    هر جوری بود سوار اش کردم
    هی منتظر بودم حرف بندازه وسط که دست به کارشم
    ولی زهی خیال باطل تا خود مقصد حرف نزد
    چند باری هم خودم حرف انداختم که با چند تا جمله کوتاه سریع رشته صحبت می برید
    به خودم آمدم دیدم در خونه اش پارک کردم
    دست کرد از کیف اش که بهم کرایه بده
    هر کاری کرد قبول نکردم
    دست آخر بازم تشکر کردم ازم خداحافظی کرد رفت
    چند ثانیه همون جوری ساکت موندم هنوز منتظر بود برگرده بهم تعارف بزنه که برم خونه اش
    اما دیدم نمیاد
    اینبار دیگه تو دلم به خودم فحش ندادم بلکه بلند رسا گفتم : محمد خاک بر اون سرت کنند که عرضه هیچی نداری
    اون روز بد ریده شد تو حالم حال حوصله کار کردنم نداشتم
    برگشتم خونه
    بعد از ناهار گوشی ام برداشتم رفتم تلگرام که دیدم نگار پیام داده !!!
    چت باز کردم
    دوباره تشکر کرده بود
    داخل جواب اش نوشتم خواهش می کنم انجام وظیفه بود
    اما در کل ذهنیت ام یه چیزی دیگه ای بود « من کُس می خوام »
    پیام ارسال کردم واسه اش
    که همون لحظه یه فکری زد به سرم…
    من که حضوری عرضه اش ندارم ، بزار مجازی اقدام کنم …
    دوستان این مقدمه ای بود از ماجرای من اگر دوست داشتید بگید ادامه اش بزارم اگر هم نه که هیچی دیگه همین جا تموم میشه
    ممنون که وقت به من دادید فعلا

نوشته: محمد

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.