kale kiri ارسال شده در 19 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر ممه × خاله × ماساژ × داستان سکسی × داستان خاله × سکس خاله × داستان ممه × داستان ماساژ × محارم × سکس محارم × داستان محارم × ماساژ خاله نرگس همیشه تو سنین کودکی و اوایل نوجوانی نسبت به افراد نزدیک زندگیم یک حساسیت خاصی داشتم، اگه تو خیابون کسی به اندام مادرم، خالهام و یا هر زن دیگهای نزدیک به من نگاه میکرد، یا سعی میکرد اندامشون رو دید بزنه، به شدت کُفری میشدم و سعی میکردم با همون سن کمی که داشتم جوری به یارو چپ چپ نگاه کنم که خودش بفهمه داره گوه زیادی میخوره. بعد از مدتی که سنم از 15 عبور کرد، متوجه شدم که خودم دارم به خواهر، مادر، عمه و یا خاله آدمهای مختلف تو خیابون با لذت خاصی نگاه میکنم، به برجستگی های مختلف بدنشون توجه میکنم، برام جالبه که مچ پاهاشون کوچکه ولی رونهای بزرگی دارن، مثل اسب! این هیزیگریها دیگه عادتم شده بود تو خیابون و سعی میکردم تا جایی که میشه به آدمهایی نگاه کنم که تنها هستن و حواسشون به این نیست که یه پسر هجده نوزده ساله سگحشر میخواد با چشماش اون رو از لباس دربیاره و حتی رد سوتینشون زیر مانتو و لباس کیر اونو راست میکنه. اسم من راستین هست و دیگه کمکم دارم به 29 سالگی سلام میدم، تنها فرزند خانواده هستم، قدم 170 هست و وزنم 65 کیلو، از معرفی خودم سریع عبور میکنم و به اصل داستان میپردازم؛ من دوتا خاله دارم که یکیشون متاهل هست و ازدواج کرده، اما خاله کوچکترم هنوز تو سن 34 35 سالگی مجرد هست، البته داستانی که میخوام تعریف کنم برمیگرده به زمانی که من 16 سالم بود و خالهام حدودا 22 یا 23 ساله، یادمه که دانشجو بود. خالهام از من قدش کوتاهتر هست ولی همیشه اندام توپُری داشته، حتی میشه گفت چاق بوده، قدش احتمالا 160 و وزنش رو هم احتمال میدم که بالای 70 یا 80 بوده باشه، اون سینههای +85 محشری داره و از زمانی که یادمه کون بسیار بزرگی داره، رنگ پوست گندمی و کمری بسیار باریکتر از باسن بزرگ و حجیمش، اندام این زن رو تشکیل میده. همیشه وقتی خونه مادربزرگم میرفتیم یکی از کارهایی که من دیگه عادت به انجامش پیدا کرده بودم ماساژ خالهام بود، تقریبا 2 سالی میشد که به این کار مشغول بودم و اون همیشه از سن 14 سالگی ازم درخواست میکرد که کمرش، پهلوهاش و بازوهاش رو ماساژ بدم. اما چیزی که کمکم تغییر کرده بود، حس و حال من نسبت به خاله بود، از سن 16 سالگی که عبور کردم، فهمیدم که ملت حق داشتن به بدن این زن نگاه کنن، چون به شدت تحریککننده بود و حالا به راحتی این بدن که شاید خیلیها آرزوی دیدنش رو در تاپ و شلوارک داشتن، برای ماساژ زیر دست من بود. خالهام همیشه جلوی من راحت بود و هر موقع هم که از من درخواست میکرد تا ماساژش بدم با تاپ و شلوارک ازم پذیرایی میکرد، اوایل که هیچ حس خاص و نگاه دیگهای به خالهام نداشتم به راحتی روی باسنش می نشستم و کمرش رو ماساژ میدادم، اما رفته رفته فهمیدم که اگه روی باسنش بشینم احتمال سیخ شدن کیرم بالای صد در صده و اون حتما متوجه میشه، اولین بار که با نگاه دیگهای میخواستم ماساژش بدم، تاپی صورتی رنگ پوشیده بود و شلوارک سبز رنگی داشت که خیلی وقتها اونو میپوشید، بند سوتینش سرمهای بود و مشخص بود که کمی شُل بسته؛ توی اتاقش بود و من هر لحظه منتظر بودم تا صدام کنه، صدا اومد: -راستین! خاله میای یه لحظه! همیشه وقتی میخواست ماساژش بدم اینجوری صدام میکرد! رفتم تو اتاق و دیدم رو زمین دراز کشیده و کونش داره با چشمام حرف میزنه. -خاله، قربونت برم، کمرم رگش گرفته، دستت رو میبوسه فداتشم. چشم خالهجون، فقط صبر کن یهکم آب بخورم، میام. رفتم تو اشپزخونه و ضربان قلبم داشت سرم رو منفجر میکرد، استرس گرفته بودم، جوری که انگار خاله ازم درخواست سکس کرده بود! آب خوردم و دستام رو شستم و رفتم پیشش. نشستم سمت چپ کونش روی زمین و شروع کردم مثل همیشه کمرش رو ماساژ دادم، حقیقتاً دیگه حرفهای شده بودم و میدونستم که همیشه کجای کمرش نیاز به ماساژ داره و یا کجای بازوهاش رو حال میکنه ماساژ بدم. بعد از گذشت حدودا 5 دقیقه… -خاله چرا انقدر سخت نشستی رو زمین، بشین رو پام خب، اینجوری نه میتونی درست ماساژ بدی، زانوهاتم داغون میشه. اولش یه خورده مقاومت کردم ولی با اصرار های فراوان نشستم روی رون پاش، نه کونش، که اینجوری مجبور بودم زیادی خم بشم. -خاله راحت بشین چرا خودتو اذیت میکنی؟! باشه خاله جان. نشستم روی کونش و انقدر نرم بود که ممکن بود درجا کیرم راست بشه و کونش رو سوراخ کنه. از گردن تا پهلوها و پایین کمرش رو ماساژ میدادم و اونم چشماش رو بسته بود و لذت میبرد، کمی جرئتم رو بیشتر کردم و دستام رو جوری از کنارههای کمرش گرفتم و مالیدم که تونستم گوشت کنار ممههاش رو لمس کنم، همیشه اینطوری ماساژ میدادم، گوشت کمرش رو میگرفتم و با تمام قدرت جابجا میکردم، فشارهای یهویی میدادم تا کمرش ترق ترق کنه! اون روز گذشت و تموم شد. و من هیچ کار خاصی دیگهای نکردم. هفته بعد خونه مادربزرگم نرفتیم و من واقعاً ناراحت بودم، اما روز جمعه خالهام زنگ زد و گفت که میخواد بیاد خونه ما، منو میگی خوشحال و خندان، اما بعدش گفتم خب چه فایده؟ ممکنه اون اینجا اصلاً از من درخواست ماساژ نکنه. از اومدن خاله تقریباً سه چهار ساعتی میگذشت و منم دیگه به کیرم گرفته بودمش. بعد از دقایقی اومد و ازم درخواست کرد کمرش رو ماساژ بدم، این دفعه میخواستم جراتم رو بیشتر کنم، کسی از بیرون حتی یک درصد به اتاق من دید نداشت، این دفعه روی تخت من دراز کشید که جا تنگتر بود و من مجبور بودم که روی کونش بشینم، از همه بهتر و جذاب تر، این بود که متوجه شدم که انگار بند سوتینش خراب شده تو مسیر و حالا دیگه سوتینی تنش نیست. -خب راستین جان خاله چه خبر؟ هیچی خاله، سلامتی، تو چه خبر؟ -منم هیچی، درگیریهای همیشگی بندهای تاپ سفید رنگی که تنش بود رو کنار میزدم تا شونههاش رو راحتتر ماساژ بدم. -راستین جان خاله چقدر تختت خواب آوره آره خاله جان، اگه خوابت میاد بخواب، منم دیگه ماساژت نمیدم تا راحت بخوابی -نه خاله ماساژ بده، من میخوابم، فقط خوابم برد بیدارم کنی چشم خاله جان، پس من چراغ رو خاموش میکنم تا راحت بخوابی چراغ رو خاموش کردم و اتاق نسبتاً تاریک مطلق شد، بعد از ده دقیقه الکی چندتا جمله گفتم، فهمیدم که خاله به خواب سنگینی فرو رفته، دیگه کم کم دستام رو تا بالای کون بزرگ و خوشفرم خاله میآوردم و گوشت کونش رو لمس میکردم، حس کردم که شُرتم بعد از دست زدن به گوشت کون خاله، کاملاً خیس شده و پیشآب کیرم همینجوری سرازیر شده بود. حالا نوبت این شده بود که دستم رو جاهایی ببرم که تا الان حتی بهشون فکر هم نمیکردم، بیشتر و بیشتر گوشتهای کناری ممههاشو که ولو شده بودن رو تختم و داشتن لِه میشدن رو لمس میکردم، یک لحظه، هر دو دستم رو همزمان به زیر هر دو بازوش بردم، و زیربغل نرم و گرمش رو لمس میکردم، حس کردم کمی زیر بغلش مو داره که واسم بسیار حشری کننده بود و دلم میخواست همون لحظه شروع به لیس زدن و مکیدن زیر بغل گرمش بکنم، یواش یواش دیگه دستام کاملا روی کونش بود، داشتم لذت میبردم که مامانم صدام کرد و خاله هم بیدار شد، زهرهام ترکید و تقریبا داشتم از تخت میافتادم، فاصله چندانی نداشت اما من اصلا تو حال و هوای خونه نبودم و تو آسمون ها سیر میکردم. وقتی اومدم از روی خاله بیفتم پایین به واسطه ترسیدن، قشنگ حس کردم که کیرم بین رون پاهاش برای چند لحظه گیر کرد، گویی انگار شلپی صدا بده و از بین رونهاش در بیاد. هفته بعد از اون، دوباره خونه مادربزرگم رفته بودیم، اونها یه اتاق تو طبقه سوم به صورت جداگانه داشتن که این بار خالهام به خاطر اینکه مهمونهای زیادی خونهشون بودن ازم درخواست کرد که بریم اون اتاق و کمرش رو ماساژ بدم، خیلی هم حالش بد بود و گریه کرده بود! اما اینبار من آماده بودم، روز قبلش رفته بودم و از عطاریای که نزدیک به خونهمون بود، روغن زیتون مناسب ماساژ و درد عضلات گرفته بودم، بهش گفتم که خاله روغن زیتون گرفتم، میخوای با اون کمرت رو ماساژ بدم، که اولش واکنش خوبی نداشت و گفت نه خاله جون، از بوش بدم میاد و لباسام هم کثیف میشه، بیخیال شدم و شروع کردم به ماساژ دادن، بعد از حدود ده دقیقه، نظرش یهویی عوض شد و گفت که برو و روغن زیتون رو بیار، فقط از تو کشوی سوم دراور لباسهام سه تا حوله دست و صورت هست، اونا رو هم بیار که اگه خواستم استفاده کنم تا روغن رو پاک کنم داشته باشم. منم سریع رفتم و وسایل مورد نیاز رو آوردم، خداروشکر انقدر خونه شلوغ بود که کسی به تخمش هم نبود که من سه تا حوله رو برای چی و به کجا دارم میبرم. تو مسیر به این فکر میکردم که ایکاش حداقل سوتینش رو از تنش درآورده باشه، اما وقتی اومدم بالا دیدم که همونجوری رو زمین دراز کشیده و تغییری نکرده، حالم گرفته شد. اون روز یه تاپ کبریتی خوشگل تنش بود با این تفاوت که شلوارک نداشت و یه شلوار جین تنگ پوشیده بود. ازش اجازه گرفتم و کمی روغن مالیدم به کمرش و دستم و شروع کردم ماساژ دادن، اولش یه کم زیادی شد ولی سریع جمش کردم و نذاشتم که به لباسش برسه، بوی زیاد جالبی نداشت ولی به نظرم باعث شده بود که حرارت کمرش بیشتر بشه. با اینکه دستای زیاد قویای ندارم ولی اون زمان به حدی هورمون تو بدنم ترشح شده بود که حس میکردم میتونم تمام لباسهاشو جر بدم و مستقیم به کس احتمالا گندمی و تپلش برسم. احساس میکردم که حالت نفس کشیدنش با توجه به حرارت بدنش تغییر کرده و شاید هم توهم زده بودم اما مطمئنم که خودم روی ابرها بودم و داشتم لذت میبردم. مدت زیادی فقط با دستهای روغنی اون محدودهای که از تاپ بیرون بود رو ماساژ دادم و دو ساعت کلنجار رفتم با خودم تا آخر با هدفی خاص بهش گفتم: خاله جان من دستامو با حوله تمیز کنم بقیه کمرت رو ماساژ بدم تا لباست کثیف نشه -عه؟ باشه خاله جان راحت باش اصلاً توقع این جواب رو نداشتم و انگار آب یخ ریختن روم، رفتم دستام رو تمیز کردم و دیگه ناامید شده بودم و تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که بهم نگاه کرد و گفت -خاله جان الکی روغن زیتون گرفتیا، خب الان میخوای چیکارش کنی؟ هیچی دیگه خاله جان هر دفعه برای همین قسمت از ماساژ استفاده میکنم -نه خب خراب میشه چیزی استفاده نمیکنی که! نه خاله جون اوکیه -نه خاله، میخوای روتو اونور کن من تاپم رو در بیارم، کل کمرم رو روغن بزن، خوبه اتفاقا واسم با گفتن این جمله دوباره قلبم شروع کرد به تپیدن هزار تا در دقیقه، رومو اونور کردم و تاپش رو درآورد و دراز کشید، حالا دیگه فقط یه سوتین فاصله بین من و بالاتنه لختش بود. بدون اینکه حرفی بزنم نشستم روی کونش که داشت شلوار جینش رو پاره میکرد، خودم رو انداختم روش و مثل دلهها شروع به ماساژ کمرش کردم، دستم رو میبردم زیر سوتینش و حسابی با نوک انگشتهای شصت کمرش رو فشار میدادم، کیرم راست شده بود روی گوشت کونش داشت منفجر میشد، اصلاً حواسم به کیر شق شدهام نبود و مطمئنم دیگه متوجه شده بود ولی من کار خودم رو انجام میدادم، هر از گاهی هم ممههای بزرگ و خوشفرمش رو دید میزدم که دارن له میشن و پخش زمین شدن، دیگه پررو شده بودم و دستم رو تا زیر شکمش میبردم، بازوهاش رو ماساژ میدادم و هر چند دقیقه دستاش رو باز میکردم و دستام رو تا زیر بغلش میبردم، جالب این بود که باز هم احساس کردم که زیر بغلش مو داره و خودش هی دستش رو به خاطر همین جمع میکرد تا من نبینم و خجالت بکشه، ولی نمیدونست که من دوست دارم همین الان زیر بغلش رو لیس بزنم و میک بزنم، برام مهم نبود و دلم میخواست تمام بدنش رو حتی سوراخ کونش رو بخورم، انقدر حشری بودم که هیچی جلودارم نبود واسه اینکار. با صدایی لرزون ازش پرسیدم: خاله میخوای بند سوتینت رو باز کنم؟ یهکم اذیتم میکنه راحت نمیشه با کف دست کمرت رو ماساژ بدم. هیچی نگفت، نمیدونم چرا اون لحظه اولش ریدم به خودم ولی با صدایی شبیه به اوهوم، که مثل ناله بود، تاییدیه رو گرفتم، قزن سوتینش رو باز کردم و حالا کمر لخت و گندمی و جذابش زیر دستام بود، پُرز هایی از کونش تا گودی کمر و از وسط کمر تا پشت گردن جایی که موهاش شروع به رشد کرده بود مثل خطی افقی و زیبا کشیده شده بود و من عاشق این پُرز موها شدم، دست هام رو همینجور بالا و پایین میکردم و وقتی زیربغلش رو لمس میکردم دستم رو بو میکردم تا بوی اسپری و عرق تنش که باهم قاطی شده بودن رو استشمام کنم، طی حرکتی کسخلانه و شجاعانه، دستم رو بردم زیر شکمش، کمی از زمین فاصلهاش دادم و سوتینش رو از زیر بدنش درآوردم، حالا ممههاش لختِ لخت روی زمین ولو بودن، وقتی ماساژ میدادم کنارههای ممههاش رو لمس میکردم و واقعا از هرچی که تا اون لحظه لمس کرده بودم نرمتر بودن، وقتی ماساژ میدادم صورتم رو نزدیک به کمرش میکردم و نفس داغم رو به تن سکسیش میرسوندم، دیگه حرارت بدنش به حدی زیاد شده بود که حس کردم دستام داره از داغیش منفجر میشه، یادم افتاد که ساعتی قبلش تو آشپزخونه به مامانم گفته بود که عضلات شکمش گرفته و درد میکنه و مامانم هم بهش پیشنهاد داده بود که روغن سیاهدانه یا زیتون بماله و ماساژ بده و گرم نگهش داره، دیگه کسخل شده بودم و حرکاتم دست خودم نبود، با صدایی بم و خیلی ریلکس گفتم: خب مثل اینکه دل خاله جون ما بدجوری اذیتش میکنه و درد میکنه، باید به حرف مامانم گوش بدیم، حالا که روغن زیتون و حوله هست، میتونیم مشکل دلت رو هم حل کنیم، دیدم باز هیچی نمیگه، باز هم ترسیدم و ریدم به خودم. ولی با خودم گفتم خب کسخل اینجوری که نمیتونه برگرده چون تو روی کونش نشستی، از روی کونش اومدم اینور و نشستم رو زمین، گفتم: ببخشید خاله جان، اگه میخوای شکمت رو هم ماساژ بدم تا بهتر بشی، برگرد، حوله رو هم بنداز رو بالا تنهات که راحت باشی، بازم واکنشی نداشت، حس می کردم هر لحظه بیشتر و بیشتر به بگایی دارم نزدیک میشم، از بازوی چپش گرفتم و برشگردوندم، چشماش رو بسته بود، جوری که انگار خوابه و متوجه هیچی نمیشه! رومو کردم اونور و حوله رو انداختم رو ممههاش ولی خب تر زده بودم و هنوز قسمتی از ممههاش بیرون بود که فهمیدم گردی دور نیپلهاش مایل به قهوهایه، سریع حوله رو درست کردم و شروع کردم به ماساژ شکمش، چه شکمی! چه ناف سکسیای! واقعا تا حالا انقدر با ناف تحریک نشده بودم! دستام رو روی پهلوهاش میکشیدم و شکمش رو ملایم ماساژ میدادم، دکمه شلوار جینش رو باز کردم و کمی شکمش آزاد تر شد، بهش گفتم که میخوام باز کنم تا زیاد به شکمت فشار نیاد، وقتی باز کردم حس کردم بو و عطر کصش که احتمالاً تا اون موقع خیس شده بود زد توی بینیم! چه عطری داشت بدنش، واقعاً دیوونه کننده بود. من هم مثل ماساژور های حرفهای اون رو میمالیدم و ماساژ میدادم، خیلی زیاد قلقلکش میاومد و وقتی سراغ پهلوهاش میرفتم یه ناله ریزی میداد، خودش رو هی تکون میداد و میفهمیدم که کجای بدنش بیشتر قلقلک میاد. دراز کشیدم و صورتم جلوی شکمش بود و دوتا دستام روی شکمش سنگینی میکردن، نفسهامو روی شکمش ولو میکردم و اونم بیشتر خودش رو جمع میکرد، بعد از چند دقیقه دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: خب خاله جان حوله رو میزارم روی شکمت تا گرم بمونه، اینجوری بهتره. حوله سوم رو برنداشتم و همون حولهای که روی ممههاش بود رو کشیدم پایین و آوردم روی شکمش، با اینکار یهو چشماش رو باز کرد و زُل زُل منو نگاه کرد، من داشتم حوله رو تنظیم میکردم و خودمو زده بودم به اون راه که اصلاً واسم مهم نیست ممههاشو لخت کردم! بعد سرم رو برگردوندم اینور و نشستم به دیوار نگاه کردن. فهمیدم که سرش رو پایین تر بُرد و دوباره چشمهاش رو بست، انگار خیالش راحت شده بود که من اصلاً گاوم و هیچی از سکس حالیم نیست، انگار واسم هیچ اهمیتی نداره که ممههاش لخت فقط نیم متر باهام فاصله دارن. رومو کردم اینور و دیدم که چشماش رو بسته، هنوز هم نگاه مستقیم به ممههاش نکرده بودم، حالا نوبت دیدن ممههاش بود، وای خدای من، ممههایی بزرگ که پخش شده بودن و نوک مایل به قهوهایشون بهم چشمک میزد، داشتم روانی میشدم، روغن رو برداشتم و چند قطره ریز ریختم روی ممههاش، باز هم چشماش گرد شد و نگاهم کرد، اصلاً نگاهش نکردم و انگار یه ماساژوری بودم که فقط داره کارش رو انجام میده، حالا ممههاش زیر دستم بود و مدام میمالیدم، نوکشون سیخ شده بود و مشخص بود که حشری شده، با دوتا دستام ممههاش رو گرفته بودم و فشار میدادم، گاهی نوک انگشتم رو به نیپلش میزدم، گوشت زیر ممههاش رو میگرفتم و به سمت بالا فشار میدادم، فهمیدم که با این حرکت خیلی لذت میبره، حالا دلم میخواست که طعم ممههای روغنیش رو بچشم، بیشتر از اون دلم میخواست تا دستاش رو به سمت بالا دراز کنم تا هم حالت ممههاش رو قشنگتر کنم و هم صحنه زیبای زیربغلهای مودارش و ممههاش همزمان جلوی چشمام باشه، همینکارو هم کردم و به بهانه مالیدن داخل بازوهاش دستاش رو بردم بالا، صحنهای فوقالعاده جلوی چشمام بود، شاید دو سه دقیقه طول کشید تا در نهایت زبونم رو به زیربغلش رسوندم، طعم تلخ اسپری و عرق زیربغلش برام طعم خوشمزهترین خوراکی دنیا رو داشت، فهمیدم که باز هم چشماش گرد شده و شاید توقع نداشت اول برم سراغ اون نقطه، اما من اونجا رو هدف گرفتم و داشتم از خوردنش لذت میبردم، دستش رو جمع کرد و نزاشت ادامه بدم، وقتی دستش رو جمع کرد، طی دو ثانیه با زبونم قله ممههاش رو فتح کردم! دستش رو گذاشت پشت سرم و همزمان هم فشار میداد تو ممههاش و هم انگار میخواست منو از ممههاش جدا کنه، دیگه جفت ممههاش در اختیارم بود و مدام میک میزدم و لیس میزدم، اونم چشماش رو بسته بود و فقط نفس عمیق میکشید، شاید یک ربع بیست دقیقه ممههاش رو خوردم، دیگه دلو زدم به دریا و خواستم باقی دکمههای شلوارش رو باز کنم، که ضد حالی بدتر از هر چیزی خوردم، صدا اومد از پایین که من و خاله رو صدا میزدن، خاله انگار تازه یادش افتاد که تو خونهاش دراز کشیده و خواهرزادهاش حسابی ازممههاش شیر خورده! خواست بلند بشه که نذاشتم، صورتم رو بردم نزدیک ممههاش و دوباره میک زدم، انگار لحظات آخری بود که داشتم ازشون استفاده میکردم، چقدر نرم و خوشمزه بودن، نوکشون زیاد بزرگ نبود ولی به اندازهای بود که زیر دندونهام بره و از گاز گرفتنشون لذت ببرم، بعد از این خاله لباسهاش رو پوشید و رفت پایین و من هم منتظر موندم تا کیرم بخوابه و بعد به جمع بقیه ملحق بشم، یک بار دیگه هم من تونستم خاله رو ماساژ بدم و اون ماساژ با توجه به اتفاقاتی که توش افتاد اخرین ماساژ خاله توسط من بود و دیگه بعد از اون ماجرا، ماساژش ندادم اما رفتارش با من تغییری نکرد، اگر خوشتون اومد داستان اون رو هم براتون مینویسم. ممنون از وقتی که گذاشتید. نوشته: پوکرفیس لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده