arshad ارسال شده در 16 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر زن بیوه × داستان سکسی × سکس زن بیوه × داستان زن بیوه × بیوه × سکس بیوه × داستان بیوه × لذت تلخ سلام همراهان عزیز این یک داستان نیست و سرگذشت تلخ برای منه چون اونی که من فکرشو میکردم نشد به قول معروف که میگن چی فکر کردیم چی شد بابک هستم 42 ساله 21 سالگی ازدواج کردم 32سالگی طلاق دادم حاصل ده سال زندگی مشترک یه پسر 18 ساله که باهم زندگی میکنیم. بگذریم سال92که در اوج بدهکاری و فقر بدبختی بودم متاسفانه تنها شدم دردام بیشتر شد آس وپاس بودم نه شبم معلوم بودنه روزم امیدوارم هیچ کسی تواین زمونه به گرفتاری برنخوره وهمه ملتم شاد شنگول باشن چون زیاد غم و درد و مصیبت کشیدم میگم یه فامیل داریم فامیل پدری که خیلی آدمای بدرد بخوری هستن دودوتاچهارتا کردم باخودم و خلاصه رفتم پیششون زنگ آیفن رو که زدم خانمش جواب داد کیه گفتم منم بابک، بفرمایید آقابابا، ساختمان دو طبقه بزرگ با حیاط پر از باغچه ولی خیلی با سلیقه از پله های حیاط که چهار پنج پله بود رفتم بالا درو بازکردن و با خوشامدگویی زیاد رفتم نشستم روی مبل گفتم ببخشین مزاحم شدم که آقای پ گفت مزاحم چیه خونه خودته خیلیم خوشحال شدیم از اومدنت حالا چه عجب راه گم کردی. گفتم راهموکه گم کرده ام راستش برای خواستن کمک اومدم که ازتون راهنمایی بگیرم که چیکار کنم من اخه اینجوری که من پیش میرم اسمش زندگی نیست که میکنم والله خسته شدم مغزم کار نمیکنه خانم از یه طرف طلاق گرفته بچه هشت ساله از یه طرف آواره خودم دربه در از یه طرف بدهکار از یه طرفم بیکار نمیدونم والله گیج شدم کلا. که آقای پ گفت نگران نباش حالا که اومدی پیشم خودم همه چیزو برمیگردونم سرجاش چایتو بخور سرد نشه غصه هیچی رو هم نخور… گفتم خدا پدرتو بیامرزه بخدا دردمو برداشتم اومدم پیش شماها که خداروشکر زبان زد همه فامیل هستین دیگه همه فامیل بطور کامل میشناسنتون خلاصه بعد از کلی تعارف و پذیرایی و صحبت فرداش رفتیم پیش چند بدهکار که آقای پ خداروشکر ساکتشون کرده یخورده تونستم نفس بکشم بعد هم رفتیم خونه پدر زن که خانم رو راضی کنه بلکه برگرده که موفق نشدیم و خلاصه غیرازاین یک مورد میشه گفت باردوشم کم شد خدا خیرش بده همیشه دعا گو هستم براشون رفتم پی کار که یه کاری بتونم پیدا کنم از بی پولی هم راحت بشم که خداروشکر با کمک آقای پ رفتم تو صرافی ارز و دلار و سکه و اینا تونستم در عرض دو سال هم بدهی هامو صاف کنم همینکه ماشین بخرم هم پس انداز کنم دیگه همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یه روز زن عموی زنم که طلاقش دادم بهم تو واتساپ پیام داد منم با تعجب که چطور شده چیکار داره باهاش چت کردم که آخر حرفش گفت تاکی میخای تنهابمونی و برات سخته باید بفکر زن باشی و ازین حرفا که گفتم والاه خیلیم دلم میخواد مخصوصا الان که باهات چت کردم احساس میکنم تحریک شدم… وقتی فرستادم پیام رفت یه دلشوره اومد سراغم که اخه من چرا این حرفو زدم ولی دیگه دیر شده بود زن عموم که اسمش نگار بود زد به خنده که گفت انگار وضعت خرابه ها بابک خخخخ منم از خجالت آب شدم دیگه چیزی نگفتم بدون خدافظی چتمون تموم شد جمعه بود پسرم اومده بود پیشم البته دیگه زیاد پیش مامانش نمیمونه خیلی وقتا میاد پیش خودم که ظهر بود دلش پیتزا خواست رفتم تو خیابون اونورتر پیتزا بخرم که تصادفی نگار خانم رو دیدم و کمی حال احوال کردیمو که گفتم دیگه نه زنگ میزنین نه خونمون میای انگار همتون با هم طلاق گرفتین که خندید و گفت نه بابک اتفاقا خیلیم دلمون براتون تنگ شده گفتم خب اگه اینطوره خونه نزدیکه بریم خونه در خدمت باشیم پسرم هم خونه ست گفت نه ممنون ایشالا بعدا گفتم بعدی وجود نداره میریم خونه دیگه حرفشم نزن برم سه تا پیتزا سفارش بدم بریم خونه… دیدم شل شده انگار دلش میخواست من تعارف کنم خلاصه پیتزا گرفتیم رفتیم خونه وقتی رسیدیم پسرمو کلی بوسید و قربون صدقش رفت و پسرم که ناهارش خورد رفت تو اتاق منو نگار موندیم تنها کمی از نگار خانم بگم سنش 30 ساله البته اون موقع که من 34سالم بود قدش بلند و کمی تپل وزنش فکر کنم بیشتر از 85 اینا بود شاید ولی چهره جذاب ودوست داشتنی که متاسفانه بچه دار نمیشن خلاصه کمی از گذشته حرف زدیم و خاطرات مرور شد وازشوهرش پرسیدم که چیکار میکنه و میونتون چطوره دیدم داره ازش گلایه میکنه و انگار اصلا ازش راضی نیست پاشدم یه سر به پسرم زدم دیدم خوابیده نگارگفت بابک اگه مزاحمم برم گفتم کجا بری بشین تازه پیدات کردم دوست دارم مثل قبل که میومدی خونمون راحت بودی راحت باشی مانتو و روسری تو در بیار راحت باش گفت اخه پسرت خونست میترسم بره به مامانش بگه بعدا برام مسئله ساز باشد گفتم نترس دهنش قرصه مثل خودم خلاصه پاشد مانتوش رو دربیاره دیدم با تیشرت و شلوار خانگی اومده کمی نگاش کردم همینجوری گفت بابک یه چیزی بپرسم گفتم بپر گفت از وقتی زنتو طلاق دادی با کسی رابطه داشتی من بازم سرخ شدم گفتم نه بابا اصلا یادم نمیاد من زنم یا مرد!! گفت الان که من پیشت اینجوری راحتم تحریک شدی گفتم از اینا نپرس نگارجان گفت آخه اون روز تو چت گفتی تحریک شدم گفتم از دهنم پرید والله گفت میخوای برات یکی رو پیدا کنم صیغه بکنی گفتم کی رو گفت پیدا میکنم حالا دم دستم نیست که… گفتم اگه مثل خودت باشه عیب نداره پیداکن که خندیدگفت دیوس چشت منو گرفته هاا داری خطرناک میشی پاشم برم کاردستم میدی که باهم خندیدیم.خلاصه چندساعت خوش وبش وقت رفتنش شدوقتی خدافظی میکردگفتم نگارمن از5بعدازظهر به بعدهمیشه خونه ام هرموقع دلت خواست بیاخونه خودته باهم بشینیم گپی بزنیم گفت باشه میام باهم دست دادیم رفت دوسه روزهم توواتساپ باهم چت میکردیم اماهیچ حرف سکسی زده نمیشدسه شنبه بودکه ساعت 12کارم تموم شداومدم خونه نهارخوردم ودیگه نرفتم بیرون تواتاقم درازکشیدم البته چون تنهابودم لخت بودم چشام داشت گرم میشدواسه یه خواب که گوشیم زنگ خورد دیدم نگارجونه زودبازکردم وسلام واحوال پرسی گفت کجایی گفتم خونه گفت پسرت کجاس گفتم پیش مامانش گفت پس ده دقیقه دیگه دم خونتون هستم گفتم خوش اومدی منتظرتم عزیزم قطع کردم پاشدم فقط شرتموپوشیدم خونه روجمع وجورکردم چایی گذاشتم وکه زنگ درزده شد بدون اینکه بپرسم کیه بازش کردم اومدم شلوارموبپوشم یادم اومد انداختمش ماشین لباسشوی ای وای ازاین بدترنمیشددیگه توکمدهرچی گشتم اون یکی شلوارموپیداکنم نشدکه نگاردروبازکردوگفت صابخونه مهمون نمیخای ازاتاق دادزدم نگارجان خوش اومدی الان میام دراتاق هم بازه منم همینجوری دارم دنبال شلوارمیگردم که نگاریواشکی میبینه وازخندش فهمیدم جلوی دروایساده گفتم ببخش نگارجان شلوارپیدانمیکنم باخنده گفت چرامگه شلوارتوتوخونه درنیاوردی گفتم انداختمش تولباسشویی همینجوری اومدتواتاق دکمه مانتوشوبازکردو درآورد گذاشت کناراومدبغلم گفت صبردوتایی بگردیم پیداش کنیم شلوارجنابعالی رو که دیدم پاشوچسبوندبه پاهام انگارآب یخ ریختن روی من موهام سیخ شد خودشم متوجه شد گفت سردته؟ چیزی نگفتم گفت بابک برگشتم نگاش کردم دیدم صورتش باآرایش چقدرجذاب شده همینجوری نگاهم توصورتش بودکه گفت بابک حالت خوبه؟گفتم نگارپاشوبروتوپذیرایی منم الان میام که فهمیدمنظورمو ولی انگارخارش داشت گفت بابک اصلا شلوارو بیخیال همینجوری خوبه میخای منم دربیارم راحت باشیم؟ که نزاشت حرف خودش تموم بشه پاشدشلوارشودرآوردگفت بیامنم درآوردم راحت باشیم بادستاش دستاموگرفت بلندشدیم که نگاهش رفت پایین دیدمن سیخ کردم دستشوگذاشت روی کیرم گفت بابک واسه من بلندش کردی؟ من کلا ساکت بودم نگارهرکاری میکردتامنوبه بازی بکشه منم انگارنمیدونم چم شده بودمثل یه زن واسش نازمیکردم نگاردستشوهمینجوری روی کیرم میکشیدشرتم که نازک بود راحتتربودبراش سرکیرموازبغل شرتم دادبیرون حالا لختیش هم برای من هم برای اون لذتبخش شده بودکه اشاره کردم بشینه فهمیدمنظورم چیه رفت پایین شرتم کشیدوکیرم آزادشدیه کم نوازش کردبعدش گذاشت دهنش لیس زدمنم که خیلی وقت بودباهیچ زنی نبودم برام لذتی بیش ازحدداشت یه کم که لیس زدپاشدباهم لب تولب شدیم کشیدم توآغوشم دستمورسوندم به کونش باهاشون بازی میکردم نگارعجب عطری زده بودهوش ازسرآدم میبرد همینجوری داشتیم همومیخوردیم بدون اینکه حرفی بزنیم یکی ازدستاموآوردم جلوازشرتش رد کردم رسوندم روی کوسش وای خدا دستای من بزرگه یاکوس نگارکوچیکه؟ باانگشتم داشتم سرکوسشوبازی میدادم چشاشومیبیست وآه میکشیدازته دل گردنشوبوسیدم دستاموآوردم بالاازپایین تیشرتش گرفتم ازتنش درآوردم کمی فاصله گرفتم نگاش کنم شرت وسوتینش ست بود رنگ مشکی اخ من چقدرعاشق رنگ مشکیم نگارازکجامیدونست مشکی رنگ عشق منه به پشت رفتم نشستم لبه تختم نگاربانازوافاده اومدسمتم ممه هاش به صورتم کشیددستموبردم پشتش سوتینش رو بازکردم حالاممه هاش آزادشدن نوکشونگاه کردم یه نوک قهوهای خوشگل گذاشتم دهنم مثل بچه که شیرمیخوره میک زدم نگارداشت ازهوش میرفت خودش شرتشودرآوردمنوهل دادخوابیدم روی تخت اونم اومدروی من باهم لب تولب شدیم برای هم میخوردیم چه قشنگ مزه داشت لباش ازخوردنش سیرنمیشدم کمرشوگرفتم خوابوندم روی تخت رفتم بین پاهاش نگام افتادبه کوسش انگارکوس یه دخترکوچک لای پاشه کوسش چقدرکوچک ونرم وتپل بودیدونه مو توکوسش نبودصاف صاف رفتم پایین ازرانش بوسیدم ازهرطرفش بعدزبانمو ازپایین کوسش روبه بالا کشیدم که نگاریه آه کشیدنگام روصورتش افتاد دیدم چشاش خیسه توجهی نکردم به کارم ادامه دادم کوسشو خیلی رومانتیک لیس میزدم ازچوچوله کوسش گازمیگرفتم نگارهم مثل ماربه خودش می پیچیداومدم بالابازم لباشو دیدم نتونستم بگذرم چقدرخوشمزه ست این زن چراتواین چندسال که فامیل بودیم من متوجه نشده بودم همینجوری که سرموبادستاش گرفته بودگفت بابک بکن دیگه گفتم باچی بکنم گفت باکیرت دستشوبردپایین کیرموگرفت گفت بااین بکن منوبابک گفتم خودت بزارتوش کیرموبادستش هدایت کردبه سوراخ کوسش همین که سرش رفت توش دستشوکشیدبردسمت کمرم میخاست فشارم بده ولی زورش نمیرسیدمنم حرکتی انجام نمیدادم بایه التماس خاص ونگاه قشنگش گفت بابک مرگ من فشاربده دیگه عشقم دستاموحلقه کردم دورسرش صورتشوبوسیدم لبم نزدیک گوشش بودیواش گفتم بکنمت؟ گفت اره بکن مال خودته این کوس برا توئه بکن بابکم بکن عزیزم همینجوری که حرف میزدیه فشاردادم کل کیرم رفت توکوسش حالابهمدیگه چسبیده بودیم حالانوبت تلمبه بودکه شروع کردم آروم آروم تلمبه زدن که نگارازچشاش اشک میومدپایین چندتاتلمبه محکم زدم که هردومون باهم ارضاشدیم منم بیرون نکشیدم آبم ریخت تو کوسش توهمین حالت کمی باهم موندیم بعدش پاشدم انگارداشتم خجالت میکشیدم رفتم درلباسشویی روبازکردم شلوارموپوشیدم یه پیرهن هم تنم کردم نگارهم خودشومرتب کرداومدپیشم گفت خداروشکرشلوارت پیداشدباخنده البته گفتم نگارچکارکردی چرااینجوری شدچرانتونستیم خودمون روکنترل کنیم اخه گفت ناراحتی؟ گفتم نمیدونم ناراحتم یاخوشحال فقط چجوری شدرونمیدونم گفت به من که خیلی خوش گذشت بابک اصلاهم ناراحتم نیستم گفتم راستشوبگووقتی قراربودبیای اینجا تصمیمتوگرفته بودی؟ گفت راستش تصمیمووقتی بهت پیام دادم گرفته بودم میخاستم یکی رو داشته باشم توروانتخاب کردم گفتم خب انتخابت چطوربود گفت عالی بودبخدا گفتم نیت انتخاب چی بودگفت انتقام ازشوهرم که میره دنبال زنهای دیگه واسشون خرج هم میکنه بیشرف گفتم چجوری فهمیدی گفت باچشام دیدم ولی نخاستم آبروشوببرم بهش گفتم منم میکنم ولی حق نداری بهم چیزی بگی گفتم یعنی الان میدونه که اومدی کوس بدی گفت نه بابا اون صبح میره شب هم دیروقت میادشامشوگرم میکنه مثل خرس میخابه بهمدیگه اصلا توجهی نمیکنیم گفتم ازکی گفت الان نزدیک یکساله خلاصه یه چیزی درست کردیم خوردیم باهم یه کمی هم بازی کردیم یباردیگه سکس کردیم ساعت 8شب بودکه رسوندمش دم خونشون پیاده شدرفت منم اومدم خونه تاموقع خواب هم توواتساپ چت کردیم هم اون خوشحال بودهم من خلاصه این روند ادامه داشت تا اینکه این هم از همدیگه طلاق گرفتن و نگار هر موقع دلش میخواست میومد پیش من یبار گفت از فامیلامون دوس داشتی زن چه کسی رو بکنی گفتم از فامیل زنم و خودم؟ گفت اول فامیل زن رو بگو گفتم روی توکه کراش نداشتم راستش اما خاله زنم سمیه وخواهرزن بزرگم نفیسه گفت نفیسه رو دیگه چرا گفتم اونم مقصره از اینکه من زنمو طلاق دادم چون همیشه پشت تلفن صداشو میشنیدم که به زنم میگفت مردها همشون اینجورین رو بدی سوارت میشن مواظب باش دختر بهش رو ندی اونیکه الان زیاده مرده گفت واقعا نفیسه رومیکنی گفتم اره اگه الان اینجابودجلوی چشات جرش میدادم تاکمی آروم بگیرم گفت خب سمیه خانم چکارکرده گفتم یبارتومجلس فلانی که دعوت بودیم وقتی همه مردها رفتن داخل که به عروس ودومادشاباش بدن این عفریطه منونزاشت برم تو گفت داخل پراز زنه ودروبست نگارخندیدوگفت سمیه ازاولشم عادت داره هرمردی که بهش رو نده اذیتش کنه ببین چکارش کردی که اینجوری تلافی کرده ولی خب اگه دوس داری نفیسه روبکنی برات جورمیکنم ولی جوری که نفهمه قراره تورو ببینه کاری میکنم توعمل انجام شده قراربگیره گفتم یعنی میگی نفیسه هم اینکارست گفت اره باباشوهراونم بی عرضه س چندباربهم گفته میخام حال خودموبکنم دیگه بسمه به پای این بیشرف سوختن شوهرشومیگه گفتم خب کجامیاریش؟ گفت یه سوییت میشناسم میبرمش اونجااماقبلش تورومیبرم اونجاباشی وقتی واردشدیامیده یامیزاره میره ولی توراه میپزمش که بهت بده گفتم توچی توهم پیش اون میتونی باهام سکس کنی گفت اگه نفیسه دهن لقی نکنه اره خیلی دلم میخاد خلاصه بانگارهمه جوره سکس کردیم حال کردیم خوشی داشتیم ازلحاظ روحیه هم حال من که بهترشده بوداحساس جوانی میکردم چندمدتی که تمرکزم روی کارم بودخبراومدکه آقای پ که درحق من برادری کرده بودومیشه گفت حال خوب الانم رو مدیون اوهستم مریضه وتوبیمارستان بستری شده سریع رفتم عیادتش وکلی سراغ کاراش ورسیدن به خانوادش که وظیفه خودم میدونستم چندروزی ازکاروکاسبی دست کشیده بودم که خلاصه آقای پ متاسفانه فوت کردن وکلی ازفامیل ودوستان وآشنایان شوکه شده بودن ازفوت کردنش ولی خب کاریش نمیشدکردمراسمات تمام شدومن هرروز به خانوادش سرمیزدم دوتادخترداشت یه پسر زنشم که ازلحاظ روحی بهم ریخته بودبعدازچهلم مرحوم دیگه کم کم رفت آمدهاکم شدوهرکسی رفت پی کارخودش منم دیگه کمترنگارومیدیدم البته میدونست جریان چیه خودش درکم میکرد دراین بین نگاربهم زنگ زدکه بابک میخام ببینمت که گفتم بیادخونه بهش گفتم بهت نیازدارم بیادلم میخادت نگارکه اونم اومدوبازم سکسمون شروع شدچندروزی هم اینجوری گذشت یه روزخانم پ زنگ زد که آقابابک اگه زحمتی نیست یه سربرم خونشون که گفتم چشم چه زحمتی الان میام خدمتتون سوارماشینم شدم رفتم خونشون رسیدم حیاطشون یه نگاه کردم به باغچه ای که قبلا سرسبزیش وعطرگلهاش وحیاط تمیزش آدموحیرت زده میکردولی الان نه باغچه نه حیاطش نه هیچ چیزش جذاب نبودخلاصه باناراحتی پله هارورفتم بالاواردخونه شدم دخترا دویدن بسوی منوبغلشون کردم خودمم ماننداوناگریم بندنمیومدولی تونستم هم خودموکنترل کنم هم اونارودختراسنشون 4یکیش هم 6ساله بودن ولی پسرشون هم سن وسال پسرمن بوداومدم نشستم رومبل عکس خدابیامرزهم جلوی من روی دیواربودتمام خاطرات وحرفاش وکاراش مروری شدتوذهنم که این بشربرای من چکارا کرده منی که الان دارم اززندگی لذت میبرم همش مدیون این آدمم خلاصه خانم پ که اسمش سارا بودیه مقدارگریه کردیم بعدش ازم معذرت خواهی کردکه ببخش ناراحتت کردم وفلان گفتم ساراخانم من تاوقتی زنده ام دخترات دخترمنه پسرت پسرمن. نمیزارم دوری باباشون رواحساس کنن هرچندمن نمیتونم جای پدرشون باشم ولی درنوبه خودم براشون پدری میکنم نگران نباش لطفا که ساراگفت خدانگهت داره برامون خداازبزرگی کم نکنه والله ناراحتیم فقط همین بچه هاس که گفتم بیای حرف دلموبگم برات این بچه هاخیلی بی تابی میکنن گاهی نمیتونم آرومشون کنم گفتم بهت زحمتی بدم چندروزی باهم ازاین خونه دوربشیم اگه موردی براتون نداره هم من نیازدارم به آب وهوای تازه هم بچه ها که ازوقتی باباشون رفته افسرده شدیم گفتم باشه ساراخانم هرجادلتون بخادمیبرمتون فرداش که رفتم سرکارم یه هفته به همکارانم گفتم نمیام تااوناهم بتونن درنبودمن کارکمتری بگیرن بعدش رفتم خونه خودم به پسرم زنگ زدم جریانوگفتم گفت من نمیام پیش مامان میمونم بعدشم به نگارخبردادم که گفت بابک اگه میشه منم ببر گفتم باخانوادگیه اخه نمیشه پیش سارازشت میشه بمون دفعه بعددوتایی میریم یه جای بهتر که راضیش کردم خلاصه بعدشم زنگ زدم ساراخانم گفتم آماده باشین صبح میام بریم که گفت ماآماده ایم الانم بیای میریم که گفتم باشه پس یه ساعت دیگه راه میوفتیم نیتمون هم شمال بود چون خودشون ویلاداشتن رفتم سوارشون کردم سارااومدجلونشست بچه هاهم عقب نشستن مثل یه خانواده که البته غیرازمن اوناخودشون خانواده بودن دوسه ساعت رانندگی کردن خلاصه رسیدیم ویلا بچه هارفتن پی بازیشون که باباشون الحق خوب جایی درست کرده بودمنوساراخانم هم درحال درست کردن غذاکه تو این میان یبارگفتم ساراخانم گفت بله بابک جان گفتم این چندروزه اگه ممکنه لباسای شادبپوش شادباش بزارهم من هم بچه ها این مسافرت بچسبه گفت چشم. سرم مشغول کار بود که داشتم قلیون چاق میکردم کباب درست می کردم یدفه سارا گفت بابک ببین چطور شدم برگشتم نگاش کردم دهنم باز موند بخدا اولش شک کردم که سارا باشه آرایش کرده بود لباس قشنگ پوشیده بود سرشو باز کرده بود آستین کوتاه پوشیده بود دید که من اینجوری نگاش میکنم گفت یعنی زشت شدم؟با خنده گفتم زشت چیه بخدا متحیر شدم که خداروشکر اونم خندید گفتم الان بهتر شد سارا بخدا غم و غصه خوردن فایده نداره اونکه رفته دیگه برنمیگرده گفت اتفاقا تصمیم گرفتم از این بعد عوض بشم بچسبم به خودم وبچه هام گفتم خوشحالم کردی بخدا دیوونتم خوشحال تر که خندید و گفت خوبه خوبه زبون نریز که من قصد ازدواج ندارما… من که منظورش با کمی مکث فهمیدم هردومون زدیم زیر خنده ـ خلاصه دوسه روز اونجابودیم هم من هم اوناخیلی تاثیرگذاشت تو روحیه مون درسته سارا پیش من ازاولشم راحتتربود ولی من هیچ وقت جرأت نگاه بدنتونستم بکنم بهش چون بهشون مدیون بودم روزچهارم شب جمعه هم بودبعدازشام ساراگفت بابک اصلا توفکرم نرسیدبپرسم که اگه دوس داری عرق بخوری من مخالف نیستم اون خدابیامرزخودش اهل مشروب نبودولی هرموقع میومدیم ویلا میخرید میگفت شایددوستی آشنایی بیادکه اهل خوردن باشه توی ویلا باشه بهتره حالاهم فکرکنم تویخچال اتاق مشروب باشه اگه دوس داری برم بیارم گفتم سارا تنهایی نمی چسبه مشروب خوردن توهم که اهل خوردن نیستی پس نمیخاد گفت من کی گفتم اهل خوردن نیستم اتفاقا الان دلم میخادبخورم همینوگفت پاشدآوردش تنقلات وچیپس وماست وکباب هم که بودبچه هاروفرستاداتاقشون نشستیم ریختیم خوردیم چندپیک زده بودیم که بازم ساراشروع کردخاطرات براش بازم زنده شد توعالم مستی گریه اومدسراغش برای اینکه آرومش کنم کمی خزیدم پیشش دستموگذاشتم رودستش همینجوری که اشکش میومدگفتم منونگاه وقتی نگام کردگفتم مرگ بابک گریه نکن طاقت دیدن اشکاتوندارم که اونم بادستش صورتشوپاک کردگفت خدانکنه بابک جان دورازجونت عزیزم این حرفونزن باشه چشم گریه نمیکنم نمیدونم چجوری شدکه ازدهنم پرید گفتم اصلا فکرامشب زنوشوهریم شب جمعه کردیم نشستیم عرق میخوریم باشه یه نگاه معناداری بهم کردولی نخواس دلم بشکنه گفت باشه عزیزم مثل یه دوست قبولت دارم که من ازحرفی که زده بودم احساس شرمندگی کردم سرموپایین نگه داشتم ولی سارازودمتوجه شدمن حرفم ازدهنم پریده نخواس دیگه شرمندگیم بیشتربشه گفت توازشوهرم هم بهتری بابک شب جمعه که هیچ شب چهارشنبه هم میکنیم که خندیدمنوبخندونه که موفقم شدزدیم زیرخنده چنددقیقه ای بازم ریختیم خوردیم قشنگ مست شدیم گفتم سارا پامیشی برقصی یامن برقصم؟ گفت چشم ارباب باهم میرقصیم که باخنده پاشدیم اسپیکروزدیم رقصیدیم ولی رقص متفاوت که جرأت نزدیک شدن روبهش نداشتم که دستشوبگیرم مثلا ولی سارا بازم پاپیش گذاشت گفت رقص دوتایی که بلدی بابک گفتم نه والله که اومدسمت من ویه دستموتودستش گرفت یه دستش هم گذاشت روشونه ام دست منوهم بردگذاشت کمرش درواقع داشتیم دانس میکردیم هرازگاهی احساس میکردم سارا چشاشوعمدامیاره پایین تامنو ارزیابی کنه ببینه سیخ کردم یانه خلاصه شبوتانزدیکی صبح بابزن وبکوب دوتایی سیر کردیم وهرکدوم یه طرف خوابمون برد من به بی خوابی عادت زیادی داشتم اون شب هم وقتی ساراخوابیدچندباری نگاهم تو صورتش بود ولی بیشتر از چهره تحریک کنندش چهره غمزدش ناراحتم میکرد خیلی مظلومانه بود چهرش صبح سارا پا شد دید من رو مبل ولو شدم بغلش کمی نگام کرد گفت بابک نخوابیدی گفتم نه گفت نامرد حداقل صدام میکردی منم پیشت میموندم نمیدونم چجوری خوابم برد گفتم خیلی خوب خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم پاشد اومد کنارم رو مبل نشست گفت یه چیزی بگم؟ گفتم دوتا بگو عزیزم گفت راستش نظرم عوض شد در مورد تو گفتم چه نظری سارا گفت به عنوان شوهر قبولت دارم بابک دوست دارم همیشه کنارم باشی باهات احساس آرامش میکنم احساس امنیت میکنم توهم دوست داری منو به عنوان زنت قبول کنی!؟ گفتم حالت خوبه واقعا یامستی؟ گفت نه مست نیستم حالمم خوبه اگه واسه بچه هام بابایی کنی منم برات همسری میکنم چون دوستت دارم واقعا هر موقع دوست داشتی جواب بده من که بهت نیاز دارم ولی تورو نمیدونم اگه توهم نیاز داری میخوام زنت بشم همینجوری حرف میزد منم مات و مبهوت که شک داشتم حالش خوبه یا مسته گفتم یعنی زن واقعیم میشی سارا؟ یعنی بریم عقد کنیم؟ گفت اره حاضرم باهات عروسی کنم شوهر واقعیم بشی بابک من نمیتونم از پس بچه ها دربیام اونا هم تو رو دوست دارن من فکرامو کردم حرف دلمو که چند روزیه خجالت میکشیدم از گفتنش بالاخره تونستم بگم حالا مونده جواب شما اگه واقعا بچه های اون خدابیامرز برات اهمیت دارن براشون پدری کن خلاصه وقتی این حرفارو شنیدم بین دوراهی موندم ولی زود تصمیم گرفتم بهش بله گفتم چون غرور یه زنی مثل سارا برام از زندگی با ارزش تر بود هردومون خوشحال از این قضیه که به همدیگر ابراز علاقه کردیم همو بوسیدیم و همون روز اومدیم تهران رفتیم خونه مدارکمون رو برداشتیم دوتایی رفتیم محضریه صیغه نامه خوندیم بعدش هم یه مهریه گذاشتیم وسط عقد کردیم منتها قرارمون این شد که فعلا کسی بویی نبره تابموقعش ولی سارارسمازنم شده بود منم اومدم خونه خودم که همون روز هم نگار اومد شب پیشم مونده اونم نگفتم که چیکار کردیم بعدشم قرار شد نگار نفیسه رو ردیف کنه با اینکه میل به این کار نداشتم ولی قبول کردم که نفیسه رو بکنم که طبق برنامه نگاریه سوئیت گرفتیم من موندم سوئیت نگار رفت نفیسه رو بیاره وقتی نفیسه اومد خونه اولش فکر کرد خونه مال خودمه چون نگار نگفته بود سویته بعدشم پشیمون شده بود می خواست بزنه زیرش که بازم نگار پاپیش گذاشت و خرش کرد نفیسه وقتی دید راه فراری نداره گفت اینجا نه میریم خونه خودت که قبول کردیم اومدیم خونه من خلاصه نفیسه روبرای اولین وآخرین بارازکوس وکون جوری گاییدمش که دلم خنک شد الان شش ساله من با سارا زندگی میکنم پسرامون دفترچه خدمت گرفتن هردوشون میرن سربازی زندگی ماهم به خوبی میگذره از نگار نفیسه همدیگه بیخبرم از طولانی بودن داستان معذرت میخوام ولی خب سرگذشته که ممکنه سر هرکسی بیاد امیدوارم هیچ وقت تو زندگی غم نداشته باشین یا حق نوشته: آرش لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده