رفتن به مطلب

arshad

ارسال‌های توصیه شده

 زن بیوه × داستان سکسی × سکس زن بیوه × داستان زن بیوه × بیوه × سکس بیوه × داستان بیوه ×

لذت تلخ

سلام همراهان عزیز این یک داستان نیست و سرگذشت تلخ برای منه چون اونی که من فکرشو میکردم نشد به قول معروف که میگن
چی فکر کردیم چی شد
بابک هستم 42 ساله 21 سالگی ازدواج کردم 32سالگی طلاق دادم حاصل ده سال زندگی مشترک یه پسر 18 ساله که باهم زندگی میکنیم. بگذریم
سال92که در اوج بدهکاری و فقر بدبختی بودم متاسفانه تنها شدم دردام بیشتر شد آس وپاس بودم نه شبم معلوم بودنه روزم امیدوارم هیچ کسی تواین زمونه به گرفتاری برنخوره وهمه ملتم شاد شنگول باشن چون زیاد غم و درد و مصیبت کشیدم میگم
یه فامیل داریم فامیل پدری که خیلی آدمای بدرد بخوری هستن دودوتاچهارتا کردم باخودم و خلاصه رفتم پیششون زنگ آیفن رو که زدم خانمش جواب داد کیه گفتم منم بابک، بفرمایید آقابابا، ساختمان دو طبقه بزرگ با حیاط پر از باغچه ولی خیلی با سلیقه از پله های حیاط که چهار پنج پله بود رفتم بالا درو بازکردن و با خوشامدگویی زیاد رفتم نشستم روی مبل گفتم ببخشین مزاحم شدم که آقای پ گفت مزاحم چیه خونه خودته خیلیم خوشحال شدیم از اومدنت حالا چه عجب راه گم کردی. گفتم راهموکه گم کرده ام راستش برای خواستن کمک اومدم که ازتون راهنمایی بگیرم که چیکار کنم من اخه اینجوری که من پیش میرم اسمش زندگی نیست که میکنم والله خسته شدم مغزم کار نمیکنه خانم از یه طرف طلاق گرفته بچه هشت ساله از یه طرف آواره خودم دربه در از یه طرف بدهکار از یه طرفم بیکار نمیدونم والله گیج شدم کلا. که آقای پ گفت نگران نباش حالا که اومدی پیشم خودم همه چیزو برمیگردونم سرجاش چایتو بخور سرد نشه غصه هیچی رو هم نخور… گفتم خدا پدرتو بیامرزه بخدا دردمو برداشتم اومدم پیش شماها که خداروشکر زبان زد همه فامیل هستین دیگه همه فامیل بطور کامل میشناسنتون خلاصه بعد از کلی تعارف و پذیرایی و صحبت فرداش رفتیم پیش چند بدهکار که آقای پ خداروشکر ساکتشون کرده یخورده تونستم نفس بکشم بعد هم رفتیم خونه پدر زن که خانم رو راضی کنه بلکه برگرده که موفق نشدیم و خلاصه غیرازاین یک مورد میشه گفت باردوشم کم شد خدا خیرش بده همیشه دعا گو هستم براشون
رفتم پی کار که یه کاری بتونم پیدا کنم از بی پولی هم راحت بشم که خداروشکر با کمک آقای پ رفتم تو صرافی ارز و دلار و سکه و اینا تونستم در عرض دو سال هم بدهی هامو صاف کنم همینکه ماشین بخرم هم پس انداز کنم دیگه همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یه روز زن عموی زنم که طلاقش دادم بهم تو واتساپ پیام داد منم با تعجب که چطور شده چیکار داره باهاش چت کردم که آخر حرفش گفت تاکی میخای تنهابمونی و برات سخته باید بفکر زن باشی و ازین حرفا که گفتم والاه خیلیم دلم میخواد مخصوصا الان که باهات چت کردم احساس میکنم تحریک شدم… وقتی فرستادم پیام رفت یه دلشوره اومد سراغم که اخه من چرا این حرفو زدم ولی دیگه دیر شده بود زن عموم که اسمش نگار بود زد به خنده که گفت انگار وضعت خرابه ها بابک خخخخ منم از خجالت آب شدم دیگه چیزی نگفتم بدون خدافظی چتمون تموم شد جمعه بود پسرم اومده بود پیشم البته دیگه زیاد پیش مامانش نمیمونه خیلی وقتا میاد پیش خودم که ظهر بود دلش پیتزا خواست رفتم تو خیابون اونورتر پیتزا بخرم که تصادفی نگار خانم رو دیدم و کمی حال احوال کردیمو که گفتم دیگه نه زنگ میزنین نه خونمون میای انگار همتون با هم طلاق گرفتین که خندید و گفت نه بابک اتفاقا خیلیم دلمون براتون تنگ شده گفتم خب اگه اینطوره خونه نزدیکه بریم خونه در خدمت باشیم پسرم هم خونه ست گفت نه ممنون ایشالا بعدا گفتم بعدی وجود نداره میریم خونه دیگه حرفشم نزن برم سه تا پیتزا سفارش بدم بریم خونه… دیدم شل شده انگار دلش میخواست من تعارف کنم خلاصه پیتزا گرفتیم رفتیم خونه وقتی رسیدیم پسرمو کلی بوسید و قربون صدقش رفت و پسرم که ناهارش خورد رفت تو اتاق منو نگار موندیم تنها
کمی از نگار خانم بگم سنش 30 ساله البته اون موقع که من 34سالم بود قدش بلند و کمی تپل وزنش فکر کنم بیشتر از 85 اینا بود شاید ولی چهره جذاب ودوست داشتنی که متاسفانه بچه دار نمیشن خلاصه کمی از گذشته حرف زدیم و خاطرات مرور شد وازشوهرش پرسیدم که چیکار میکنه و میونتون چطوره دیدم داره ازش گلایه میکنه و انگار اصلا ازش راضی نیست پاشدم یه سر به پسرم زدم دیدم خوابیده نگارگفت بابک اگه مزاحمم برم گفتم کجا بری بشین تازه پیدات کردم دوست دارم مثل قبل که میومدی خونمون راحت بودی راحت باشی مانتو و روسری تو در بیار راحت باش گفت اخه پسرت خونست میترسم بره به مامانش بگه بعدا برام مسئله ساز باشد گفتم نترس دهنش قرصه مثل خودم خلاصه پاشد مانتوش رو دربیاره دیدم با تیشرت و شلوار خانگی اومده کمی نگاش کردم همینجوری گفت بابک یه چیزی بپرسم گفتم بپر گفت از وقتی زنتو طلاق دادی با کسی رابطه داشتی من بازم سرخ شدم گفتم نه بابا اصلا یادم نمیاد من زنم یا مرد!! گفت الان که من پیشت اینجوری راحتم تحریک شدی گفتم از اینا نپرس نگارجان گفت آخه اون روز تو چت گفتی تحریک شدم گفتم از دهنم پرید والله گفت میخوای برات یکی رو پیدا کنم صیغه بکنی گفتم کی رو گفت پیدا میکنم حالا دم دستم نیست که… گفتم اگه مثل خودت باشه عیب نداره پیداکن که خندیدگفت دیوس چشت منو گرفته هاا داری خطرناک میشی پاشم برم کاردستم میدی که باهم خندیدیم.خلاصه چندساعت خوش وبش وقت رفتنش شدوقتی خدافظی میکردگفتم نگارمن از5بعدازظهر به بعدهمیشه خونه ام هرموقع دلت خواست بیاخونه خودته باهم بشینیم گپی بزنیم گفت باشه میام باهم دست دادیم رفت دوسه روزهم توواتساپ باهم چت میکردیم اماهیچ حرف سکسی زده نمیشدسه شنبه بودکه ساعت 12کارم تموم شداومدم خونه نهارخوردم ودیگه نرفتم بیرون تواتاقم درازکشیدم البته چون تنهابودم لخت بودم چشام داشت گرم میشدواسه یه خواب که گوشیم زنگ خورد دیدم نگارجونه زودبازکردم وسلام واحوال پرسی گفت کجایی گفتم خونه گفت پسرت کجاس گفتم پیش مامانش گفت پس ده دقیقه دیگه دم خونتون هستم گفتم خوش اومدی منتظرتم عزیزم قطع کردم پاشدم فقط شرتموپوشیدم خونه روجمع وجورکردم چایی گذاشتم وکه زنگ درزده شد بدون اینکه بپرسم کیه بازش کردم اومدم شلوارموبپوشم یادم اومد انداختمش ماشین لباسشوی ای وای ازاین بدترنمیشددیگه توکمدهرچی گشتم اون یکی شلوارموپیداکنم نشدکه نگاردروبازکردوگفت صابخونه مهمون نمیخای ازاتاق دادزدم نگارجان خوش اومدی الان میام دراتاق هم بازه منم همینجوری دارم دنبال شلوارمیگردم که نگاریواشکی میبینه وازخندش فهمیدم جلوی دروایساده گفتم ببخش نگارجان شلوارپیدانمیکنم باخنده گفت چرامگه شلوارتوتوخونه درنیاوردی گفتم انداختمش تولباسشویی همینجوری اومدتواتاق دکمه مانتوشوبازکردو درآورد گذاشت کناراومدبغلم گفت صبردوتایی بگردیم پیداش کنیم شلوارجنابعالی رو که دیدم پاشوچسبوندبه پاهام انگارآب یخ ریختن روی من موهام سیخ شد خودشم متوجه شد گفت سردته؟ چیزی نگفتم گفت بابک برگشتم نگاش کردم دیدم صورتش باآرایش چقدرجذاب شده همینجوری نگاهم توصورتش بودکه گفت بابک حالت خوبه؟گفتم نگارپاشوبروتوپذیرایی منم الان میام که فهمیدمنظورمو ولی انگارخارش داشت گفت بابک اصلا شلوارو بیخیال همینجوری خوبه میخای منم دربیارم راحت باشیم؟ که نزاشت حرف خودش تموم بشه پاشدشلوارشودرآوردگفت بیامنم درآوردم راحت باشیم بادستاش دستاموگرفت بلندشدیم که نگاهش رفت پایین دیدمن سیخ کردم دستشوگذاشت روی کیرم گفت بابک واسه من بلندش کردی؟ من کلا ساکت بودم نگارهرکاری میکردتامنوبه بازی بکشه منم انگارنمیدونم چم شده بودمثل یه زن واسش نازمیکردم نگاردستشوهمینجوری روی کیرم میکشیدشرتم که نازک بود راحتتربودبراش سرکیرموازبغل شرتم دادبیرون حالا لختیش هم برای من هم برای اون لذتبخش شده بودکه اشاره کردم بشینه فهمیدمنظورم چیه رفت پایین شرتم کشیدوکیرم آزادشدیه کم نوازش کردبعدش گذاشت دهنش لیس زدمنم که خیلی وقت بودباهیچ زنی نبودم برام لذتی بیش ازحدداشت یه کم که لیس زدپاشدباهم لب تولب شدیم کشیدم توآغوشم دستمورسوندم به کونش باهاشون بازی میکردم نگارعجب عطری زده بودهوش ازسرآدم میبرد همینجوری داشتیم همومیخوردیم بدون اینکه حرفی بزنیم یکی ازدستاموآوردم جلوازشرتش رد کردم رسوندم روی کوسش وای خدا دستای من بزرگه یاکوس نگارکوچیکه؟ باانگشتم داشتم سرکوسشوبازی میدادم چشاشومیبیست وآه میکشیدازته دل گردنشوبوسیدم دستاموآوردم بالاازپایین تیشرتش گرفتم ازتنش درآوردم کمی فاصله گرفتم نگاش کنم شرت وسوتینش ست بود رنگ مشکی اخ من چقدرعاشق رنگ مشکیم نگارازکجامیدونست مشکی رنگ عشق منه به پشت رفتم نشستم لبه تختم نگاربانازوافاده اومدسمتم ممه هاش به صورتم کشیددستموبردم پشتش سوتینش رو بازکردم حالاممه هاش آزادشدن نوکشونگاه کردم یه نوک قهوهای خوشگل گذاشتم دهنم مثل بچه که شیرمیخوره میک زدم نگارداشت ازهوش میرفت خودش شرتشودرآوردمنوهل دادخوابیدم روی تخت اونم اومدروی من باهم لب تولب شدیم برای هم میخوردیم چه قشنگ مزه داشت لباش ازخوردنش سیرنمیشدم کمرشوگرفتم خوابوندم روی تخت رفتم بین پاهاش نگام افتادبه کوسش انگارکوس یه دخترکوچک لای پاشه کوسش چقدرکوچک ونرم وتپل بودیدونه مو توکوسش نبودصاف صاف رفتم پایین ازرانش بوسیدم ازهرطرفش بعدزبانمو ازپایین کوسش روبه بالا کشیدم که نگاریه آه کشیدنگام روصورتش افتاد دیدم چشاش خیسه توجهی نکردم به کارم ادامه دادم کوسشو خیلی رومانتیک لیس میزدم ازچوچوله کوسش گازمیگرفتم نگارهم مثل ماربه خودش می پیچیداومدم بالابازم لباشو دیدم نتونستم بگذرم چقدرخوشمزه ست این زن چراتواین چندسال که فامیل بودیم من متوجه نشده بودم همینجوری که سرموبادستاش گرفته بودگفت بابک بکن دیگه گفتم باچی بکنم گفت باکیرت دستشوبردپایین کیرموگرفت گفت بااین بکن منوبابک گفتم خودت بزارتوش کیرموبادستش هدایت کردبه سوراخ کوسش همین که سرش رفت توش دستشوکشیدبردسمت کمرم میخاست فشارم بده ولی زورش نمیرسیدمنم حرکتی انجام نمیدادم بایه التماس خاص ونگاه قشنگش گفت بابک مرگ من فشاربده دیگه عشقم دستاموحلقه کردم دورسرش صورتشوبوسیدم لبم نزدیک گوشش بودیواش گفتم بکنمت؟ گفت اره بکن مال خودته این کوس برا توئه بکن بابکم بکن عزیزم همینجوری که حرف میزدیه فشاردادم کل کیرم رفت توکوسش حالابهمدیگه چسبیده بودیم حالانوبت تلمبه بودکه شروع کردم آروم آروم تلمبه زدن که نگارازچشاش اشک میومدپایین چندتاتلمبه محکم زدم که هردومون باهم ارضاشدیم منم بیرون نکشیدم آبم ریخت تو کوسش توهمین حالت کمی باهم موندیم بعدش پاشدم انگارداشتم خجالت میکشیدم رفتم درلباسشویی روبازکردم شلوارموپوشیدم یه پیرهن هم تنم کردم نگارهم خودشومرتب کرداومدپیشم گفت خداروشکرشلوارت پیداشدباخنده البته گفتم نگارچکارکردی چرااینجوری شدچرانتونستیم خودمون روکنترل کنیم اخه گفت ناراحتی؟ گفتم نمیدونم ناراحتم یاخوشحال فقط چجوری شدرونمیدونم گفت به من که خیلی خوش گذشت بابک اصلاهم ناراحتم نیستم گفتم راستشوبگووقتی قراربودبیای اینجا تصمیمتوگرفته بودی؟ گفت راستش تصمیمووقتی بهت پیام دادم گرفته بودم میخاستم یکی رو داشته باشم توروانتخاب کردم گفتم خب انتخابت چطوربود گفت عالی بودبخدا گفتم نیت انتخاب چی بودگفت انتقام ازشوهرم که میره دنبال زنهای دیگه واسشون خرج هم میکنه بیشرف گفتم چجوری فهمیدی گفت باچشام دیدم ولی نخاستم آبروشوببرم بهش گفتم منم میکنم ولی حق نداری بهم چیزی بگی گفتم یعنی الان میدونه که اومدی کوس بدی گفت نه بابا اون صبح میره شب هم دیروقت میادشامشوگرم میکنه مثل خرس میخابه بهمدیگه اصلا توجهی نمیکنیم گفتم ازکی گفت الان نزدیک یکساله خلاصه یه چیزی درست کردیم خوردیم باهم یه کمی هم بازی کردیم یباردیگه سکس کردیم ساعت 8شب بودکه رسوندمش دم خونشون پیاده شدرفت منم اومدم خونه تاموقع خواب هم توواتساپ چت کردیم هم اون خوشحال بودهم من
خلاصه این روند ادامه داشت تا اینکه این هم از همدیگه طلاق گرفتن و نگار هر موقع دلش میخواست میومد پیش من
یبار گفت از فامیلامون دوس داشتی زن چه کسی رو بکنی گفتم از فامیل زنم و خودم؟ گفت اول فامیل زن رو بگو گفتم روی توکه کراش نداشتم راستش اما خاله زنم سمیه وخواهرزن بزرگم نفیسه
گفت نفیسه رو دیگه چرا گفتم اونم مقصره از اینکه من زنمو طلاق دادم چون همیشه پشت تلفن صداشو میشنیدم که به زنم میگفت مردها همشون اینجورین رو بدی سوارت میشن مواظب باش دختر بهش رو ندی اونیکه الان زیاده مرده
گفت واقعا نفیسه رومیکنی گفتم اره اگه الان اینجابودجلوی چشات جرش میدادم تاکمی آروم بگیرم گفت خب سمیه خانم چکارکرده گفتم یبارتومجلس فلانی که دعوت بودیم وقتی همه مردها رفتن داخل که به عروس ودومادشاباش بدن این عفریطه منونزاشت برم تو گفت داخل پراز زنه ودروبست نگارخندیدوگفت سمیه ازاولشم عادت داره هرمردی که بهش رو نده اذیتش کنه ببین چکارش کردی که اینجوری تلافی کرده ولی خب اگه دوس داری نفیسه روبکنی برات جورمیکنم ولی جوری که نفهمه قراره تورو ببینه کاری میکنم توعمل انجام شده قراربگیره گفتم یعنی میگی نفیسه هم اینکارست گفت اره باباشوهراونم بی عرضه س چندباربهم گفته میخام حال خودموبکنم دیگه بسمه به پای این بیشرف سوختن شوهرشومیگه گفتم خب کجامیاریش؟ گفت یه سوییت میشناسم میبرمش اونجااماقبلش تورومیبرم اونجاباشی وقتی واردشدیامیده یامیزاره میره ولی توراه میپزمش که بهت بده گفتم توچی توهم پیش اون میتونی باهام سکس کنی گفت اگه نفیسه دهن لقی نکنه اره خیلی دلم میخاد خلاصه بانگارهمه جوره سکس کردیم حال کردیم خوشی داشتیم ازلحاظ روحیه هم حال من که بهترشده بوداحساس جوانی میکردم چندمدتی که تمرکزم روی کارم بودخبراومدکه آقای پ که درحق من برادری کرده بودومیشه گفت حال خوب الانم رو مدیون اوهستم مریضه وتوبیمارستان بستری شده سریع رفتم عیادتش وکلی سراغ کاراش ورسیدن به خانوادش که وظیفه خودم میدونستم چندروزی ازکاروکاسبی دست کشیده بودم که خلاصه آقای پ متاسفانه فوت کردن وکلی ازفامیل ودوستان وآشنایان شوکه شده بودن ازفوت کردنش ولی خب کاریش نمیشدکردمراسمات تمام شدومن هرروز به خانوادش سرمیزدم دوتادخترداشت یه پسر زنشم که ازلحاظ روحی بهم ریخته بودبعدازچهلم مرحوم دیگه کم کم رفت آمدهاکم شدوهرکسی رفت پی کارخودش منم دیگه کمترنگارومیدیدم البته میدونست جریان چیه خودش درکم میکرد دراین بین نگاربهم زنگ زدکه بابک میخام ببینمت که گفتم بیادخونه بهش گفتم بهت نیازدارم بیادلم میخادت نگارکه اونم اومدوبازم سکسمون شروع شدچندروزی هم اینجوری گذشت یه روزخانم پ زنگ زد که آقابابک اگه زحمتی نیست یه سربرم خونشون که گفتم چشم چه زحمتی الان میام خدمتتون سوارماشینم شدم رفتم خونشون رسیدم حیاطشون یه نگاه کردم به باغچه ای که قبلا سرسبزیش وعطرگلهاش وحیاط تمیزش آدموحیرت زده میکردولی الان نه باغچه نه حیاطش نه هیچ چیزش جذاب نبودخلاصه باناراحتی پله هارورفتم بالاواردخونه شدم دخترا دویدن بسوی منوبغلشون کردم خودمم ماننداوناگریم بندنمیومدولی تونستم هم خودموکنترل کنم هم اونارودختراسنشون 4یکیش هم 6ساله بودن ولی پسرشون هم سن وسال پسرمن بوداومدم نشستم رومبل عکس خدابیامرزهم جلوی من روی دیواربودتمام خاطرات وحرفاش وکاراش مروری شدتوذهنم که این بشربرای من چکارا کرده منی که الان دارم اززندگی لذت میبرم همش مدیون این آدمم خلاصه خانم پ که اسمش سارا بودیه مقدارگریه کردیم بعدش ازم معذرت خواهی کردکه ببخش ناراحتت کردم وفلان گفتم ساراخانم من تاوقتی زنده ام دخترات دخترمنه پسرت پسرمن. نمیزارم دوری باباشون رواحساس کنن هرچندمن نمیتونم جای پدرشون باشم ولی درنوبه خودم براشون پدری میکنم نگران نباش لطفا که ساراگفت خدانگهت داره برامون خداازبزرگی کم نکنه والله ناراحتیم فقط همین بچه هاس که گفتم بیای حرف دلموبگم برات این بچه هاخیلی بی تابی میکنن گاهی نمیتونم آرومشون کنم گفتم بهت زحمتی بدم چندروزی باهم ازاین خونه دوربشیم اگه موردی براتون نداره هم من نیازدارم به آب وهوای تازه هم بچه ها که ازوقتی باباشون رفته افسرده شدیم گفتم باشه ساراخانم هرجادلتون بخادمیبرمتون فرداش که رفتم سرکارم یه هفته به همکارانم گفتم نمیام تااوناهم بتونن درنبودمن کارکمتری بگیرن بعدش رفتم خونه خودم به پسرم زنگ زدم جریانوگفتم گفت من نمیام پیش مامان میمونم بعدشم به نگارخبردادم که گفت بابک اگه میشه منم ببر گفتم باخانوادگیه اخه نمیشه پیش سارازشت میشه بمون دفعه بعددوتایی میریم یه جای بهتر که راضیش کردم خلاصه بعدشم زنگ زدم ساراخانم گفتم آماده باشین صبح میام بریم که گفت ماآماده ایم الانم بیای میریم که گفتم باشه پس یه ساعت دیگه راه میوفتیم نیتمون هم شمال بود چون خودشون ویلاداشتن رفتم سوارشون کردم سارااومدجلونشست بچه هاهم عقب نشستن مثل یه خانواده که البته غیرازمن اوناخودشون خانواده بودن دوسه ساعت رانندگی کردن خلاصه رسیدیم ویلا بچه هارفتن پی بازیشون که باباشون الحق خوب جایی درست کرده بودمنوساراخانم هم درحال درست کردن غذاکه تو این میان یبارگفتم ساراخانم گفت بله بابک جان گفتم این چندروزه اگه ممکنه لباسای شادبپوش شادباش بزارهم من هم بچه ها این مسافرت بچسبه گفت چشم. سرم مشغول کار بود که داشتم قلیون چاق میکردم کباب درست می کردم یدفه سارا گفت بابک ببین چطور شدم برگشتم نگاش کردم دهنم باز موند بخدا اولش شک کردم که سارا باشه آرایش کرده بود لباس قشنگ پوشیده بود سرشو باز کرده بود آستین کوتاه پوشیده بود دید که من اینجوری نگاش میکنم گفت یعنی زشت شدم؟با خنده گفتم زشت چیه بخدا متحیر شدم که خداروشکر اونم خندید گفتم الان بهتر شد سارا بخدا غم و غصه خوردن فایده نداره اونکه رفته دیگه برنمیگرده گفت اتفاقا تصمیم گرفتم از این بعد عوض بشم بچسبم به خودم وبچه هام گفتم خوشحالم کردی بخدا دیوونتم خوشحال تر که خندید و گفت خوبه خوبه زبون نریز که من قصد ازدواج ندارما… من که منظورش با کمی مکث فهمیدم هردومون زدیم زیر خنده ـ
خلاصه دوسه روز اونجابودیم هم من هم اوناخیلی تاثیرگذاشت تو روحیه مون درسته سارا پیش من ازاولشم راحتتربود ولی من هیچ وقت جرأت نگاه بدنتونستم بکنم بهش چون بهشون مدیون بودم روزچهارم شب جمعه هم بودبعدازشام ساراگفت بابک اصلا توفکرم نرسیدبپرسم که اگه دوس داری عرق بخوری من مخالف نیستم اون خدابیامرزخودش اهل مشروب نبودولی هرموقع میومدیم ویلا میخرید میگفت شایددوستی آشنایی بیادکه اهل خوردن باشه توی ویلا باشه بهتره حالاهم فکرکنم تویخچال اتاق مشروب باشه اگه دوس داری برم بیارم گفتم سارا تنهایی نمی چسبه مشروب خوردن توهم که اهل خوردن نیستی پس نمیخاد گفت من کی گفتم اهل خوردن نیستم اتفاقا الان دلم میخادبخورم همینوگفت پاشدآوردش تنقلات وچیپس وماست وکباب هم که بودبچه هاروفرستاداتاقشون نشستیم ریختیم خوردیم چندپیک زده بودیم که بازم ساراشروع کردخاطرات براش بازم زنده شد توعالم مستی گریه اومدسراغش برای اینکه آرومش کنم کمی خزیدم پیشش دستموگذاشتم رودستش همینجوری که اشکش میومدگفتم منونگاه وقتی نگام کردگفتم مرگ بابک گریه نکن طاقت دیدن اشکاتوندارم که اونم بادستش صورتشوپاک کردگفت خدانکنه بابک جان دورازجونت عزیزم این حرفونزن باشه چشم گریه نمیکنم نمیدونم چجوری شدکه ازدهنم پرید گفتم اصلا فکرامشب زنوشوهریم شب جمعه کردیم نشستیم عرق میخوریم باشه یه نگاه معناداری بهم کردولی نخواس دلم بشکنه گفت باشه عزیزم مثل یه دوست قبولت دارم که من ازحرفی که زده بودم احساس شرمندگی کردم سرموپایین نگه داشتم ولی سارازودمتوجه شدمن حرفم ازدهنم پریده نخواس دیگه شرمندگیم بیشتربشه گفت توازشوهرم هم بهتری بابک شب جمعه که هیچ شب چهارشنبه هم میکنیم که خندیدمنوبخندونه که موفقم شدزدیم زیرخنده چنددقیقه ای بازم ریختیم خوردیم قشنگ مست شدیم گفتم سارا پامیشی برقصی یامن برقصم؟ گفت چشم ارباب باهم میرقصیم که باخنده پاشدیم اسپیکروزدیم رقصیدیم ولی رقص متفاوت که جرأت نزدیک شدن روبهش نداشتم که دستشوبگیرم مثلا ولی سارا بازم پاپیش گذاشت گفت رقص دوتایی که بلدی بابک گفتم نه والله که اومدسمت من ویه دستموتودستش گرفت یه دستش هم گذاشت روشونه ام دست منوهم بردگذاشت کمرش درواقع داشتیم دانس میکردیم هرازگاهی احساس میکردم سارا چشاشوعمدامیاره پایین تامنو ارزیابی کنه ببینه سیخ کردم یانه خلاصه شبوتانزدیکی صبح بابزن وبکوب دوتایی سیر کردیم وهرکدوم یه طرف خوابمون برد من به بی خوابی عادت زیادی داشتم اون شب هم وقتی ساراخوابیدچندباری نگاهم تو صورتش بود ولی بیشتر از چهره تحریک کنندش چهره غمزدش ناراحتم میکرد خیلی مظلومانه بود چهرش
صبح سارا پا شد دید من رو مبل ولو شدم بغلش کمی نگام کرد گفت بابک نخوابیدی گفتم نه گفت نامرد حداقل صدام میکردی منم پیشت میموندم نمیدونم چجوری خوابم برد گفتم خیلی خوب خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم پاشد اومد کنارم رو مبل نشست گفت یه چیزی بگم؟ گفتم دوتا بگو عزیزم گفت راستش نظرم عوض شد در مورد تو گفتم چه نظری سارا گفت به عنوان شوهر قبولت دارم بابک دوست دارم همیشه کنارم باشی باهات احساس آرامش میکنم احساس امنیت میکنم توهم دوست داری منو به عنوان زنت قبول کنی!؟ گفتم حالت خوبه واقعا یامستی؟ گفت نه مست نیستم حالمم خوبه اگه واسه بچه هام بابایی کنی منم برات همسری میکنم چون دوستت دارم واقعا هر موقع دوست داشتی جواب بده من که بهت نیاز دارم ولی تورو نمیدونم اگه توهم نیاز داری میخوام زنت بشم همینجوری حرف میزد منم مات و مبهوت که شک داشتم حالش خوبه یا مسته گفتم یعنی زن واقعیم میشی سارا؟ یعنی بریم عقد کنیم؟ گفت اره حاضرم باهات عروسی کنم شوهر واقعیم بشی بابک من نمیتونم از پس بچه ها دربیام اونا هم تو رو دوست دارن من فکرامو کردم حرف دلمو که چند روزیه خجالت میکشیدم از گفتنش بالاخره تونستم بگم حالا مونده جواب شما اگه واقعا بچه های اون خدابیامرز برات اهمیت دارن براشون پدری کن خلاصه وقتی این حرفارو شنیدم بین دوراهی موندم ولی زود تصمیم گرفتم بهش بله گفتم چون غرور یه زنی مثل سارا برام از زندگی با ارزش تر بود
هردومون خوشحال از این قضیه که به همدیگر ابراز علاقه کردیم همو بوسیدیم و همون روز اومدیم تهران رفتیم خونه مدارکمون رو برداشتیم دوتایی رفتیم محضریه صیغه نامه خوندیم بعدش هم یه مهریه گذاشتیم وسط عقد کردیم منتها قرارمون این شد که فعلا کسی بویی نبره تابموقعش ولی سارارسمازنم شده بود منم اومدم خونه خودم که همون روز هم نگار اومد شب پیشم مونده اونم نگفتم که چیکار کردیم بعدشم قرار شد نگار نفیسه رو ردیف کنه با اینکه میل به این کار نداشتم ولی قبول کردم که نفیسه رو بکنم که طبق برنامه نگاریه سوئیت گرفتیم من موندم سوئیت نگار رفت نفیسه رو بیاره وقتی نفیسه اومد خونه اولش فکر کرد خونه مال خودمه چون نگار نگفته بود سویته بعدشم پشیمون شده بود می خواست بزنه زیرش که بازم نگار پاپیش گذاشت و خرش کرد نفیسه وقتی دید راه فراری نداره گفت اینجا نه میریم خونه خودت که قبول کردیم اومدیم خونه من خلاصه نفیسه روبرای اولین وآخرین بارازکوس وکون جوری گاییدمش که دلم خنک شد الان شش ساله من با سارا زندگی میکنم پسرامون دفترچه خدمت گرفتن هردوشون میرن سربازی زندگی ماهم به خوبی میگذره از نگار نفیسه همدیگه بیخبرم
از طولانی بودن داستان معذرت میخوام ولی خب سرگذشته که ممکنه سر هرکسی بیاد امیدوارم هیچ وقت تو زندگی غم نداشته باشین یا حق

نوشته: آرش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18