رفتن به مطلب

kale kiri

ارسال‌های توصیه شده

     ماساژ × خواهرزن × داستان سکسی × داستان خواهرزن × سکس خواهرزن × داستان ماساژ × سکس ماساژ ×

سکس خاص و بیادماندنی با خواهرزن

با سلام خدمت همه یه دوستان
همین اول کار بگم که این خاطره یه مقدار طولانی و مفصل روایت میشه و دوستانی که حوصله ندارن نخونن داستان رو که آخرش شاکی نشن از طولانی بودن این داستان
من سیاوش هستم . ۳۲ سالمه و الان همراه همسرم عاطفه تهران زندگی میکنیم . هم من و هم همسرم توی یکی از شهرستان های غرب کشور بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم و همونجا هم ازدواج کردیم (۴ سال پیش) منتها دو سال بعد از ازدواجمون یه موقعیت شغلی مناسب واسه من پیدا شد که تهران بود و ما مجبور شدیم بیاییم و ساکن تهران شیم . عاطفه هم به محض اینکه اومدیم اینجا توی یکی از مهد های نزدیک به خونمون به عنوان مربی مهد مشغول شد .‌ صبح ها با هم از خونه می‌زدیم بیرون و عاطفه تقریبا ساعت ۲ و من ساعت حدودا ۴ میرسیدیم خونه . البته عاطفه بعضی اوقات شیفت غروب بهش میخورد و ۱۲ ظهر می‌رفت تا ۶ عصر . البته عاطفه چندماهی بیشتر نتونست بره سرکار چون داستان کرونا پیش اومد و مدارس و مهد ها تعطیل شد .عاطفه یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم آرزو داره که یه دختر معمولی و تا حدودی شیطون هستش که تیپ و هیکل دخترونه معمولی هم داره و از هیکلش یه مقدار سینه هاش به نظر درشت از اونی که باید باشه هستن ولی خیلی هم ملموس نیست این تفاوت و اگه چندین بار با لباس های خونگی ببینیش میتونی متوجه این موضوع بشی .‌
خانواده همسرم میشه گفت آدمهای مقیدی هستن و‌ عاطفه دختر سربه زیر خانواده هستش در صورتی که آرزو دختر شیطونه میشه .
دو سه ماه از اومدن ما به تهران گذشته بود که یه شب داشتیم با عاطفه فیلم میدیدیم که گوشی عاطفه زنگ خورد و مادرش بود و کلی باهم حرف زدن .‌ عاطفه همون اوایل مکالمه رفت توی اتاق خوابمون و درب رو بست و معلوم بود یه مشکلی توی خانواده شون پیدا شده که نمی‌خواد من متوجه بشم . وقتی مکالمه تموم شد اومد نشست و پرسیدم چی گفت مادر که گفت چیز خاصی نیست .‌ منم اصرار نکردم و مشغول ادامه فیلم شدیم ولی قشنگ معلوم بود عاطی بهم ریخته بود و فکرش درگیر موضوعی بود که من ازش بیخبر بودم . یهو گفت سیا میشه یه لحظه فیلم رو بیخیال شی تا یکم صحبت کنیم ؟ گفتم بعععله چرا نشه ، خب بفرما ببینم چی شده . گفت راستش انگار آرزو با یه پسره دوست شده و بابام دیروز توی خیابون اونا رو باهم میبینه تا از ماشین پیدا میشه که بره سمتشون ، آرزو بابام رو میبینه و به پسره میگه و پسره هم در میره و بابام آرزو رو با کتک و فحش میاره خونه و خلاصه اوضاع خانواده بهم ریخته است . الانم میخوام اگه اجازه بدی به مامانم بگم واسه آرزو یه بلیط اتوبوس بگیره فردا و راهیش کنه سمت ما و ما هم بریم ترمینال و از اونجا بیاریمش خونه و چند روز پیش ما بمونه تا هم بابام آرومتر شه هم من ببینم این دختره چه مرگشه و این کارا چیه انجام میده . گفتم این که اجازه گرفتن نمی‌خواست عاطی . آرزو مثل خواهر من میمونه و خوشحال میشم بیاد اینجا .فردا غروب من و عاطی رفتیم ترمینال و آرزو رو که ده دقیقه ای میشد رسیده بود سوار کردیم و رفتیم سمت خونه . فقط قبل از اومدن آرزو ، عاطفه از من خواست که جلوی آرزو جوری وانمود کنم که از اتفاقی که افتاده بیخبرم . منم گفتم باشه . توی راه که داشتیم میومدیم غذا هم گرفتیم و رفتیم خونه و غذا خوردیم و یکم صحبت و بگو بخند و بعدشم من گفتم پاشید برید اتاق خوابمون همونجا صحبت کنید و همونجا هم بخوابید چون من خوابم میاد دیگه . آرزو گفت یعنی تو توی هال میخوابی ؟ گفتم آره دیگه . گفت نه اینجوری که نمیشه . تو عاطی طبق معمول توی اتاق خوابتون بخوابید منم توی هال می‌خوابم . اینجوری منم راحت ترم و مزاحم شما هم نمیشم . عاطی با خنده گفت خوبه حالا فاز احترام به حقوق اطرافیان برداشتی . برو توی اتاق خواب تا منم مسواک بزنم بیام که کلی باهات حرف دارم . من دیگه خوابیدم و فردا طبق معمول رفتیم سر کار و من طبق تایم همیشه برگشتم خونه . کلید داشتم ولی زنگ زدم که نکنه لباس آرزو نامناسب باشه و من یهویی وارد نشم . درب باز شد ومن رفتم داخل . آرزو یه شلوار راحتی پاش بود که مدل راسته و خیلی معمولی بود و یه تیشرت دخترونه لیمویی رنگ . من رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم دیدم سفره ناهار چیده شده و عاطی و آرزو منتظر من هستن . عاطی عادت داشت صبر میکرد تا من برسم بعد باهم ناهار می‌خوردیم و من همیشه میگفتم تو منتظر من نمون چون من ساعت ۴ میرسم ولی اینبار هم همون جوری منتظرم مونده بود و آرزو هم غذا نخورده بود تا همه دور هم بخوریم . ناهار رو زدیم و یه چایی پشتش زدیم و من رفتم اتاق خوابمون تا یکی دو ساعت بخوابم . پنجره رو باز کردم و یه سیگار روشن کردم و کشیدم و افتادم روی تخت که بخوابم . سرمو که روی بالش گذاشتم بوی عطر آرزو به مشامم رسید ولی چون خسته بودم زود خوابم گرفت . ساعت طرفای ۸ بود که بیدار شدم و همچنان بوی عطر آرزو توی دماغم مونده بود
چند دقیقه ای همون‌طور دراز کش موندم . تصور اینکه دیشب آرزو همین جایی که من خوابیدم ، خوابیده بوده به همراه بوی عطر آرزو حس عجیبی در من ایجاد کرده بود و ناخودآگاه حس لذت عجیبی در من بوجود اومده بود . توی همین حس و حال بودم که درب اتاق خواب باز شد و آرزو اومد داخل و دید که من بیدارم و گفت ببخشید اومدم شارژم رو از توی کیفم بردارم گفتم خواهش میکنم منم دیگه بیدار شده بودم میخواستم بیام توی هال . عاطی که صدای منو شنید گفت سیا پاشو ما رو ببر بیرون یکم خرید کنیم . میخوام وسایل شیرینی پزی بگیرم و شیرینی درست کنیم . گفتم باشه ولی قبلش من یه دوش ده دقیقه ای بگیرم و بعد بریم . رفتم حموم و داشتم سرم رو شامپو میزدم که یهو عاطی اومد داخل رختکن و چندتا ضربه به در حموم زد و سراسیمه گفت سیا آرزو حالش بده بدو بیا ببریمش دکتر . سریع سرم رو شستم و حوله رو پیچیدم دور خودم و از حموم زدم بیرون که دیدم آرزو افتاده رو زمین و عاطی با چشم گریون بالا سرشه و داره خواهش و التماس می‌کنه و میگه آجی پاشو . گفتم چی شده آخه . عاطی گفت یهویی آرزو از حال رفته . من سریع لباس پوشیدم و اومدم بالاسرش نبضش رو گرفتم که داشت خیلی عادی میزد . به عاطی گفتم بجای گریه و زاری سریع لباس بپوش و مانتوی آرزو رو هم بیار تا تنش کنیم و ببریمش بیمارستان . عاطی لباس پوشید و مانتوی آرزو رو هم آورد . من رفتم بالای سر آرزو و شونه هاشو به سمت بالا کشیدم که حالت نشسته بشه تا عاطی بتونه مانتوشو تنش کنه . یکم از زمین جداش کردم و‌ دستامو‌انداختم زیر بغلهاشو کشیدمش بالا و عاطی هم به سختی مانتو تنش کرد و یه شال انداخت رو سرش و بلندش کردیم و من یه سمتش وایسادم و عاطی اون سمتش . یه دستشو من انداختم رو شونه خودم و اون دستشو عاطی انداخت روی شونه خودش و رسوندیمش توی ماشین و رفتیم بیمارستان . سریع یه تخت چرخ دار آوردم کنار ماشین و انداختیمش روی تخت و بردیمش داخل . پرستارا اومدن و چند تا سوال جواب پرسیدن و براش اکسیژن وصل کردن و فشارش رو گرفتن و ضربان قلبش رو هم گرفتن و دکتر اومد بالا سرش و معاینه اش کرد و به عاطی گفت چیزی نیست اینقدر ناراحت نباش و حال عمومیش الان خوبه و بذارید یکی دو ساعت بگذره که چند تا آزمایش ازش بگیریم که ببینیم علت چی بوده . از دکتر تشکر کردم و عاطی رو کشیدم کنارو گفتم قضیه چیه و چرا اینجوری شد که عاطی باز زد زیر گریه و گفت تقصیر منه .‌ از وقتی که اومده اینقدر بهش غر زدم سر قضیه اون پسره که حالش اینجوری شد .‌منم گفتم چه ربطی داره آخه مگه به هرکی غر بزنن غش می‌کنه ؟ پرستار صدامون زد و یه نسخه داد واسه خریدن سرم . رفتم براش یه سرم گرفتم و آوردم براش وصل کردن و دکتر چند بار دیگه رفت بالا سرش و معاینه اش کرد . آرزو دیگه چشماشو باز کرده بود و عاطی هم بالا سرش بود و داشت قربون صدقه اش می‌رفت . یکی از پرستارا اومد سمت من و شما چه نسبتی با مریض دارید منم گفتم برادرشم گفت دکتر داخل اون اتاق هستش و با شما کار داره . منم تندی رفتم سمت اتاق و در زدم و رفتم داخل و گفتم دکتر جان مشکلی پیش اومده واسه خواهرم . دکتر گفت اصلا جای نگرانی نیست و ایشون از من و شما سالم تر هستن . گفتم پس چرا غش کرده . دکتر گفت راستش من فکر میکنم اصلا غشی در کار نبوده و خواهرتون یه جورایی فیلم براتون بازی کرده . خندیدم و گفتم آخه چه دلیلی داره همچین کاری بکنه . گفت اونو دیگه من نمیدونم ولی اینکه اصلا غش نکرده رو با قاطعیت بهتون میگم .‌الانم هر وقت سرم تموم شد میتونید ببریدش . تشکر کردم و اومدم بیرون و با خودم گفتم حتما عاطی اینقدر بهش غر زده که مجبور شده اینجوری فیلم بازی کنه تا دیگه بیخیالش بشه . قبل از اینکه برم سمت عاطی و آرزو رفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک بود و یه سیگار از تو ماشین برداشتم و روشن کردم . نشستم و تمام صحنه ای که از اول این ماجرا پیش اومد رو توی ذهنم مرور کردم و تصور اینکه توی اون حال و روز بدی که من و عاطی داشتیم ، آرزو هیچیش نبوده و داشته فیلم بازی می‌کرده یکم عصبیم کرد . یاد اون لحظات افتادم که این همه آرزو رو لمس کردم و ولی چون استرس داشتم و نگرانش بودم اصلا نفهمیده بودم که دارم لمسش میکنم .‌ اونجا که زیربغل هاشو گرفتم و کشیدمش بالا و افتاد تو بغلم اومد توی ذهنم و با خودم گفتم اگه میدونستم داره فیلم بازی می‌کنه ، منم یه حال اساسی باهاش میکردم . یهو یه فکری مثل برق از ذهنم رد شد . با خودم گفتم درسته که من فهمیدم فیلم بازی کرده ولی اصلا به روش نمیارم و میذارم به این فیلمش ادامه بده و تازه شرایط رو واسش مهیاتر میکنم و یه جورایی مجبورش میکنم بیشتر توی این نقشش فرو بره و اینجوری منم به یه نوایی میرسم . برگشتم پیش عاطی و آرزو که دیدم تازه سرمش تموم شده آرزو هنوز دراز کشیده روی تخت مثلا بیحاله . تا رسیدم عاطی گفت یه لحظه پیش آرزو باش تا من بیام . گفتم کجا میری گفت میخوام برم پیش دکتر ببینم چی شده . دستشو گرفتم و گفتم نمی‌خواد بری ، من تا حالا پیش دکتر بودم . گفت تو که داری از بیرون میایی و بوی سیگار میدی چطور پیش دکتر بودی . گفتم قبل از اینکه برم یه سیگار بکشم با دکتر حرف زدم . دکترش گفت خطر رفع شده و الان بهتره ولی باید تا 24 ساعت مراقبش باشیم . یجوری میگفتم که آرزو هم میشنید . عاطی گفت چه خطری ؟ گفتم حالا بیا بریم توی ماشین بهت میگم . عاطی که فکر میکرد من دارم چیزی رو ازش پنهون میکنم بدتر پیله شد که دکتر رو ببینه . هزار تا قسم و آیه گفتم که باور کنه چیزی رو ازش پنهون نمیکنم . دو طرف آرزو رو گرفتیم و آروم آروم رفتیم و سوار ماشین شدیم . عاطی گفت خب حالا بگو دکتر چی گفت . گفتم دکتر به من اینجوری گفت که احتمالا به علت یه فشار روحی و یا استرس زیاد واسه چند لحظه خون رسانی بدنش به کندی صورت گرفته و ضربان قلبش اومده پایین و همین باعث شده اینجوری شه و تا ۲۴ ساعت آینده باید مراقبش باشید که این اتفاق دوباره رخ نده و بعد از ۲۴ ساعت دیگه مشکل رو حل شده بدونید . عاطی گفت باید چکار کنیم توی این ۲۴ ساعت ؟ نگفت چی بهش بدین بخوره یا نسخه ای چیزی ننوشت واسش ؟
گفتم نه نسخه نداد ولی گفت حتما توی این ۲۴ ساعت مدام ماساژش بدید چون ماساژ کمک می‌کنه خونرسانی راحت تر انجام بشه و یه جورایی رگ های بدن رو بیشتر باز می‌کنه . آرزو روی صندلی عقب دراز کشیده بود و یه جوری خودشو به بی حالی زده بود که هر کی میدید میگفت لحظات آخرش رو داره سپری می‌کنه . خداییش نقشه ای که بازی کرده بود جواب هم داده بود و عاطی به غلط کردن افتاده بود که چرا اینقدر بهش گیر داده . سر راه چند تا کمپوت آناناس و آب میوه واسه آرزو گرفتیم و رفتیم خونه . آرزو بردیم روی تخت خودمون درازش کردیم و من رفتم توی هال لباس عوض کنم که عاطی اومد گفت سیا من فردا صبح نمیتونم نرم مهد . یکی دیگه از مربی هامون مرخصی گرفته و منم اگه نرم دیگه عذرم رو میخوان . تو میتونی فردا تلفنی مرخصی بگیری و صبح تا ظهر که من نیستم مراقب باشی یوقت حال آرزو دوباره بد نشه ؟ با کمی مکث و اکراه گفتم باشه من فردا صبح پیشش میمونم .‌عاطی خنده اومد رو لباش و یه لب به نشانه تشکر ازم گرفت . گفتم عاطی برو یکم کمپوت بده بهش بخوره تا من شام رو گرم کنم . عاطی دست به کار‌ شد تا یه سوپ ماهیچه واسه آرزو درست کنه و خودمون شام خوردیم و عاطی بیچاره پنج دقیقه ای یکبار می‌رفت آرزو رو کلی ماساژ میداد و میومد . ساعت ۲ شب شده بود که عاطی گفت سیا جان تو بخواب . من امشب بالاسرش میمونم و تا صبح‌ چند بار ماساژش میدم . گفتم باشه ولی اینجوری خسته میشی و فردا صبح هم که می‌خوایی بری مهد . گفت چیکار کنم دیگه مجبورم .صبح طبق معمول با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم ببینم عاطی خواب نباشه که دیدم مشغول ماساژ دادن آرزو هستش .خنده ام گرفته بود . معلوم بود نه خودش خوابیده نه با ماساژهاش گذاشته آرزو یکم بخوابه .‌صداش کردم که اومد تو هال و گفتم من برم نون داغ بگیرم یه صبحانه به آرزو بدیم بیچاره دیشبم فقط سوپ خورده . تو هم آماده شو صبحانه بخور و‌برو خیالتم بابت آرزو راحت باشه .نون خریدم و اومدم و عاطی بعد از خوردن صبحانه کلی سفارش کرد و گفت آرزو بیداره لطفا واسش صبحانه ببر تا بخوره بعد بخوابه .به محض اینکه عاطی رفت صبحانه آرزو رو گذاشتم توی یه سینی و بردم گذاشتم کنار تخت و دیدم آرزو چشماش بسته است . صداش کردم که سریع چشماشو باز کرد و معلوم بود خواب نیست .‌گفتم پاشو بشین دختر و این صبحونه رو بخور یکم جون بگیری . خودشو به بی حالی زده بود و مثلا داشت تلاش زیادی میکرد که بلند شه .‌گفتم چرا میخوایی پاشی ، خب همینجور روی تخت صبحانه بخور . با صدایی که از ته چاه انگار درمیود گفت میخوام برم دستشویی.‌ کمکش کردم که پاشه و تا در دستشویی همراهیش کردم و اونم خداییش خوب فیلم بازی میکرد و تلو تلو میخورد .‌ یه تیشرت راحت تنش بود ولی برخلاف همیشه که شلوار و شلوارک میپوشید اینبار یه دامن پاش بود و حدس زدم دیشب عاطی واسه اینکه راحت تر پاهاشو ماساژ بده براش دامن پوشیده . از دستشویی که در اومد بهش گفتم حتما صبحانه رو بخور و کمکش کردم تا رفت و روی تخت دراز کشید .‌‌خودمم رفتم بیرون تا یه چایی بخورم . حالا دیگه همه چی محیا بود تا یه حال اساسی بکنم . قبل از خوردن چایی یه قرص تاخیری که معمولا داشتم توی خونه رو انداختم بالا و چایی رو سرش زدم . ده پونزده دقیقه بعد رفتم داخل اتاق که دیدم آرزو هم صبحانه رو زده و داره چایی میخوره . وسایل صبحانه رو جمع کردم و‌ برگشتم داخل اتاق و نشستم لبه ی تخت و بدون مقدمه دست آرزو رو گرفتم و مثلا شروع کردم به ماساژ دادن . آرزو با همون بی حالی مصنوعی یه نگاه متعجب بهم کرد و گفتم دکتر دیشب گفت حتما تا ۲۴ ساعت مراقبش باشید و‌ چند وقت یکبار هم ماساژش بدید . گفت دستت درد نکنه ولی لازم نیست .‌عاطی دیشب تا صبح نداشت که ماساژ خونم کم بشه .‌ گفتم یعنی اذیت میشی اگه ماساژت بدم ؟ گفته نه … نمیخوام تو اذیت بشی . گفتم این چه حرفیه آخه . من امروز نرفتم سرکار که مراقب تو باشم . گفت ببخشید تو رو خدا کلی تو رو هم به دردسر انداختم . گفتم حرفشم نزن . الانم چشماتو ببند و راحت استراحت کن .‌منم خیلی آروم ماساژت میدم . یه ممنون با صدای ضعیف گفت و چشماشو بست .دستش توی دستم بود و یه استرس خاصی توی وجودم بود که باعث شده بود دستام خیلی خفیف بلرزه . دستش رو تا وسطای بازو ماساژ دادم و همون مسیر رو دوباره تا انگشتای دستش برگشتم .‌یک بار هم دیگه اینکارو کردم . میخواستم اون یکی دستش رو بگیرم ولی واسه این کار باید میرفتم اون سمتش .‌ همین کار رو هم کردم و اینبار اون یکی دستش رو هم ماساژ دادم .‌ چشمای آرزو بسته بود ولی مشخص بود که خواب نیست .‌ میخواستم یهویی دستمو‌بذارم روی سینه هاش ولی با خودم گفتم اینجوری شوکه میشه و قطعا نمی‌ذاره ادامه بدم و آبروم هم میره . پشیمون شدم و یه فکر دیگه به ذهنم رسید .‌ رفتم نشستم لبه پایین تخت و دستمو فرستادم زیر پتو‌ و یکی از پاهاشو گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن .‌ منتظر عکس العمل آرزو بودم ولی هیچ عکس‌العملی ندیدم . پاش خیلی لطیف و نرم بود .‌انگشتای دستمو میذاشتم لای انگشتای پاش و آروم آروم می‌کشیدم بیرون . یکم رفتم بالاتر و مچ‌ پاشو گرفتم و خیلی آروم فشار میدادم . کم کم به خودم جرات دادم که بالاتر برم و پیش خودم گفتم نهایتش اگه شاکی شد و گفت چکار می‌کنی میگم دکترت گفته باید تمام بدنت رو ماساژ بدیم که گردش خونت آسونتر بشه . با این بهانه جراتم بیشتر شد و از مچ پاش به سمت ساق پاش رفتم و با فشارهای ریز وانمود میکردم که دارم ماساژ میدم . پاهاش انگار اصلا مو نداشت و خیلی صاف و صیقلی بود . ضربان قلبم داشت بالا می‌رفت و کیرم هر لحظه سفت و سفت تر میشد . دستمو بالاتر فرستادم و به زانوش رسیدم . زانوی پاشو کامل با دستم پوشوندم . خیلی حال عجیبی داشتم که ناگهان صدای زنگ گوشیم حواسم رو پرت کرد و فازمو پروند . دستم از زیر پتو بیرون کشیدم و پاشدم رفتم توی هال که گوشیمو جواب بدم . گوشی رو از روی اوپن برداشتم که دیدم وای از شرکت دارن زنگ میزنن‌ و من یادم رفته بود باهاشون تماس بگیرم و بگم امروز نمیام . گوشی رو جواب دادم که یکی از خانم های قسمت اداری شرکت بود و پرسید چرا نیومدید . گفتم ببخشید من همسرم از دیشب حالش بد شد که بردمش بیمارستان و هنوزم اونجا هستم و امروز نمیتونم بیام . یکم از حال همسرم پرسید و آخر سر گفت با مدیریت هماهنگ میکنم و در صورت تایید براتون مرخصی میزنیم امروز رو . منم تشکر کردم و قطع کردم .‌گوشی رو سایلنت کردم و‌ با خودم آوردمش توی اتاق خواب و گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت بود .‌ آرزو توی این فرصت که من رفتم و اومدم تغییر پوزیشن داده بود و دمر خوابیده بود و یکی از پاهاش صاف بود و پای دیگه رو جمع کرده بود توی شکم . دوباره نشستم پایین پاهاش و دستمو فرستادم زیر پتو و‌‌ مچ‌ اون پایی که صاف بود رو گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن. هرچی که بالاتر میرفتم برخلاف روی پاش ، نرمی بیشتری احساس میکردم تا به پشت زانوش رسیدم . بالاتر رفتن ریسک بود و ممکن بود با عکس العمل آرزو روبرو بشم ولی با تکیه به همون بهانه ی قبل خیلی آروم از پشت زانوش به سمت پشت رونش بالا رفتم . دل تو دلم نبود .‌پاهاش خیلی توپر و گوشتی بود .‌حالا دیگه قشنگ نرمی پشت رونش رو زیر دستام احساس میکردم .‌ واسه اینکه طبیعی تر جلوه کنه ماساژم دوباره به سمت پایین حرکت کردم به مچ پاش رسیدم . یکم خودمو جابجا کردم که راحت تر باشم و دوباره به سمت رونش رفتم . نرمی رون های آرزو داشت دیوونم میکرد .‌ دستمو به طرف داخل رونش بردم ولی میترسیدم برم بالاتر . دوباره دستمو گذاشتم پشت رونش و خیلی نامحسوس بالاتر رفتم و‌ لبه های شرتش رو با دستم حس کردم . یه لحظه به خودم گفتم نکنه آرزو هم خوشش میاد که دارم بالاتر میرم ؟ اگه بدش میومد حتما تا حالا مانع میشد . جواب این سوال رو میشه راحت فهمید . با خودم گفتم دستمو میذارم روی شرتش و لپ کونش رو میگیرم . اگه مانع شد که هیچی و کار تمومه ولی اگه عکس العملی نکرد دیگه معلومه خودشم میخاره و خیلی واضح وارد فاز جدید میشم . همینجور که داشتم پشت رونش رو میمالوندم دستمو بردم بالاتر و گذاشتم روی لپ کونش و روی شرتش . قلبم داشت با سرعت هرچه تمام تر میزد . چند ثانیه مکث کردم و‌ هر ثانیه ای که می‌گذشت و حرکتی از آرزو نمی‌دیدم ، شور شعف و شهوت وجودمو می‌گرفت . آره درست حدس زده بودم . آرزو خودشم داشت حال میکرد وگرنه هیچ دلیلی نداشت بذاره من کونشو‌ از روی شورت ماساژ بدم‌ . لپ کونش مثل ژله زیر دستم می‌لرزید .‌ دستمو بردم لای رونش و خیسی شورتش یذره اضطراب باقیمونده وجودم رو‌ توی خودش حل کرد . دستم که از روی شورت به کوسش خورد یه لرزه ی خفیف کرد و شهوتش رو نشون داد . دستمو بیرون کشیدم و پاشدم شلوارم رو درآوردم و رفتم کنارش دراز کشیدم و رفتم زیر پتوش . دستمو کردم زیر تیشرتش و یکم کمرش رو مالوندم و زیر بغلش رو گرفتم رفتم سمت سینه هاش . چون دمر خوابیده بود سینه هاش به تخت چسبیده بودن ولی من به هر ترتیبی بود دستمو از زیر سوتین رسوندم به یکی از سینه هاش . سینه هاش‌ زیاد بزرگ نبودن ولی اونقدر هم کوچیک نبودن که نشه توی دست گرفتشون و باهاش بازی کرد . دستمو بیرون کشیدم و گیره سوتینش رو که پشت کمرش بود باز کردم و سوتین رو به زور کشیدم بیرون . آرزو هم ترجیح میداد همونجوری بی حرکت بمونه و احتمالا نمی‌خواست باهام چشم تو چشم بشه . اومدم پایین تر و‌ کش دامنش رو گرفتم و دامن رو هم از زیرش کشیدم بیرون . شورت خودمم کندم انداختم کنار . همون حالتی که آرزو دراز کشیده بود منم دراز کشیدم پای چپم رو چسبوندم به پای چپش که صاف بود و پای راستمو از زانو خم کردم و گذاشتم روی پای راستش . کیرمم از روی شورتش چسبیده بود به خط وسط کونش . تیشرتش رو زدم بالا و سینه شو گرفتم و شروع کردم با نوک سینه اش که سفت و برجسته شده بود بازی کردم . صورتمو گذاشتم پشت گردنش و لاله ی گوشش رو با لبام می‌گرفتم و می‌خوردم .‌ صدای نفس های تندش بلندتر شده بود .‌ یکم خودمو کشیدم کنار و‌ دستمو‌ از بالا کردم توی شرتش و انگشتمو گذاشتم لای دو لپ کونش و به سمت کوسش حرکت دادم .‌وقتی به سوراخ کونش رسیدم یه مکث چند ثانیه ای کردمو و یکم فشارش دادم‌‌ و به حرکت انگشتم ادامه دادم به کسش که رسیدم خیس خیس بود و داغ . لبه های کوسش رو بین انگشتام گذاشتم و شروع کردم به چپ و راست کردن انگشتام . نفسهای آرزو به آه تبدیل شده بود .‌ زیاد ادامه ندادم که ارضا نشه . لبه های شورتش رو گرفتم و کشیدم پایین و درش آوردم . سریع از توی کشوی میز کوچیک کنار تخت وازلین رو بیرون آوردم و انگشت اشاره مو کردم توی وازلین و یه مقدار برداشتم و‌مالیدم به سوراخ کونش .خوب سوراخشو چرب کردم و خیلی آروم انگشت اشارمو فشار دادم داخل . تنگ بود ولی انگشت اشاره ام یک بند رفت داخل . همون جوری چند لحظه نگه داشتم و بعد عقب جلوش کردم و بیرون کشیدمش . اینبار سعی کردم دوتا انگشتمو بفرستم داخل که تا میخواست انگشتام وارد کونش بشن خودشو جمع میکرد و معلوم بود دردش می‌گرفت . پاشدم رفتم یه اسپری لیدوکائین داشتم واسه دندون درد گرفته بودم رو آوردم چندتا اسپری زدم روی سوراخش . دیگه به سوراخش دست نزدم تا لیدوکائین اثر کنه . توی این فاصله خیسی کوسش رو با دستمال کاغذی پاک کردم و پتو رو کنار انداختم و نشستم بین پاهاش و صورتمو بردم سمت کوسش . زبونمو درآوردم با نوک زبونم می‌کشیدم لای کوسش . از اون چیزی که فکر میکردم بهتر بود و با زبونم و لبام کوسش لیس زدم و خوردم . آرزو از شدت شهوت به خودش می‌پیچید . پاشدم و دوباره کنارش دراز کشیدم . دوباره وازلین زدم روی سوراخ کونش و انگشت اشاره مو فرو کردم داخل و درآوردم . اینبار با دو انگشت امتحان کردم . با اینکه تنگ بود ولی دوتا از انگشتامو کردم توش . چند بار عقب جلو کردم و در آوردم . دستمو انداختم اون طرف زانوی پایی که خم شده بود و کشیدمش به سمت این یکی پاش و هر دوتا پاشو صاف کردم . دستمو فرستادم زیر شکمش و به طرف بالا کشیدم و یه بالش فرستادم زیر شکمش . پاهاشو یکم از هم باز کردم . حالا سوراخ کونش جلوی روم داشت خودنمایی میکرد . کیرمو با وازلین چرب کردم و سر کیرم رو گذاشتم دم سوراخش . یکم فشار دادم که خودشو جمع کرد . دوباره امتحان کردم . بعد از چندین بار امتحان سر کیرم رفت داخل کونش . همون جوری نگهش داشتم البته یه فشار کمی هم میدادم که درنیاد . بعد از چند لحظه آروم آروم فشار دادم و کیرم رو ذره ذره فرستادم داخل . به خودم اومدم دیدم کیرم تا ته توی کون آرزو رفته . باورم نمیشد این من باشم و اینم آرزو . همون جوری که کیرم توی کون تنگ آرزو بود خوابیدم روش و چند ثانیه مکث کردم . آرزو یکم خودشو تکون داد که فهمیدم داره اذیت میشه . خوابیدن روی آرزو رو توی اون حالت تموم کردم و شروع کردم به حرکات رفت و برگشت کیرم توی کونش . اوایل خیلی آروم جلو عقب میکردم ولی یکم که گذشت دیدم ناخودآگاه سرعت تلمبه زدنم رفته بالا . صدای آه و ناله های خفیف آرزو هر لحظه حشری ترم میکرد . آرزو دستشو از زیر با هر زحمتی که بود به کوسش رسوند و همزمان با تلمبه زدن من توی کونش ، داشت کوسشو میمالید . از رفتار آرزو و همچنین خیلی تنگ نبودن کونش معلوم بود که خانم قبلا هم داده و کیر من اولین کیری نیست که جداره ی داغ مقعدش رو نوازش می‌کنه . حالا دیگه صدای آرزو به وضوح شنیده میشد که با آخ و جوون گفتن هاش منو از خود بیخود میکرد . صدای شالاپ و شلوپ آنال سکس فضای اتاق رو پر کرده بود که آرزو با صدایی که کیر هر مردی رو بلافاصله سرپا می کرد گفت سیا چه کیر داغی داری ، اووووخ سوختم . اینو که گفت من احساس کردم دیگه دارم به لحظه نهایی و ارضای به یاد موندنیم میرسم . دوباره خوابیدم روش و دستامو‌از پهلو هاش فرستادم سمت سینه ها و هردوتاشون رو گرفتم و در همون لحظه جهش آب از سر کیرم باعث شد تمام بدنم گر بگیره و همه ی آب موجود توی کمرم رو داخل کون گرم و قشنگ آرزو خالی کردم و با بیحالی هرچه تمام تر دراز کشیدم روی بدن لخت و سکسی آرزو و قربون صدقه ی هیکلش میرفتم. آرزو هم چند لحظه بعد در حالی که داشت کسشو میمالید ، یه مکث ناگهانی همراه با سکوت یهویی کرد و یه واااای بلند گفت که نشون دهنده ی ارضای شدنش بود . چند لحظه توی همون حالت موندیم و بعدش پاشدم لباسامو پوشیدم و رفتم سمت دستشویی. وقتی اومدم بیرون دیدم درب اتاق خواب بسته ست .‌ بعد از چند لحظه که من توی آشپزخونه بودم آرزو از اتاق اومد بیرون و بدون مکث رفت دستشویی و بعدشم دوباره با همون حالت و عجله برگشت سمت اتاق خواب ولی درب رو باز گذاشت . دو سه دقیقه یه پیام واسم اومد که دیدم آرزو بود . نوشته بود نمیخوام گله کنم و بگم چرا اینجوری شد چون خودمم لذت بردم ولی ازت خواهش میکنم این اتفاق رو برای همیشه از ذهنت خارج کنی یه جوری که انگار اصلا اتفاق نیفتاده . منم جواب دادم حتما همینطور میشه . ممنونم بابت این اتفاق و به جرات میگم بهترین اتفاق زندگیم از این نوع ، همین اتفاق بود .
بعدشم آرزو خوابید و منم توی هال جلوی تی وی دراز کشیدم و به لحظات باورنکردنی که بینمون گذشت فکر میکردم و همونجا هم خوابم گرفت .
دوستان عذرخواهی میکنم بابت طولانی شدن این خاطره .من این اتفاق رو با تموم وجودم تجربه کردم ولی در مقابل افرادی که غیرواقعی میدونن این داستان رو هیچ اصراری ندارم که بگم این داستان واقعی بود و هر کسی که فکر می‌کنه ساخته و پرداخته ی ذهن جقی ، بیمار ، عقب مانده ی نویسنده بود ، نظرش کاملا واسه من محترمه و همچنین سر سوزنی هم از دوستانی که فحش میدن ناراحت نمیشم چون فحش دادن هم یجور نظر دادنه و نظرهای همه واسم محترم و‌ با ارزشه
موفق باشید

نوشته: سیاوش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • آخرین مطالب ارسال شده در انجمن

    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      عکس سکسی ایرانی برای تماشای تصاویر در سایز اصلی روی هر عکس کلیک بکنید.
    • migmig
      لذت واقعی زندگی 3 مهران جانم عزیزم بیدار شدی آره خانمم بیدارم تو خوبی بهتری دوست ندارم این سوال رو بپرسم خودمم اذیت میشم پریسا جووونم دیب که اذیت نشدی ای فدای تو بشم شوهر خوبم ممنون که اینقدر به فکر منی نه دیوونه اذیت کجا بود چند دقیقه که اذیتی نداره فدای تو بشم پاشو به کارها برس منم برم ی مقدار برای شام شب خرید کنم نیاز نیست تو بری پریسا جان خودم میرم نه دیگه میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم جایی نمیرم فقط میرم یکسری سبزی و میوه تازه بگیرم تو که زیاد از این چیزها سر در نمیاری و میری هرچی سبزی و میوه پلاسیده هست رو جمع میکنی میاری من رفتم تو هم بمون خونه تا من بیام بعد دوباره برو دنبال کار بگرد راستی آقا فرزاد صبح که داشت میرفت گفت بهت اطلاع بدم با کار کردنت مشکلی نداره آخه چند بار بهت زنگ زد تو خواب بودی و جواب ندادی باشه پس برو زودتر بیا من برم ببینم خدا چی پیش میاره اومدم بیرون و تو دلم گفتم خدا چیزی فعلن پیش نیاورده عزیزم این منم که با کمک فرزاد داریم برای تو پیش میاریم راستش داخل یخچال همه چی بود ولی خوب نمی شد دست خالی رفت و برگشت تو مسیر رفت و برگشتم به خودم و مسیری که شروع کرده بودم افتخار میکردم وقتی اوایل راه رفتن بات پلاگ که داخل کونم بود یکم اذیت میکرد خواستم ی گوشه خلوت گیر بیارم که یادم اومد که فرزاد گفته باید بمونه و درش نیارم کم کم دیگه بهش داشتم عادت میکردم تا رسیدم به رستوران مد نظر که اون آگهی سفارشی رو دیدم و ازش عکس گرفتم و رفتم سمت تره بار خریدم رو که کردم به خودم اومدم که دیگه نه به مهران فکر میکنم نه به خودم فقط و فقط حواسم پیش فرزاد و لذتی که باهاش میبرم هست مهران مهران کجائی عزیزم بدو بیا داخل خونه که شدم فقط منتظر بودم که مهران رو پیدا کنم خبر به اصطلاح خوش رو بهش بدم قضیه رو بهش گفتم ازش خواستم هرچی زودتر بره تا کسی رو نگرفتن انقدر بچه رو استرسیش کردم که خودمم داشتم استرس میگرفتم مهران که رفت به خودم خندم گرفته بود زنگ زدم به فرزاد سلام فرزاد جان خسته نباشی سلام پریسا خانم چرا فرزاد فقط موقع سکس فقط منو با حرفاش ناز و نوازش میکرد فرزاد جان مهران رو طبق حرف شما فرستادم همون رستوران ببین پریسا خانم مهران که برگشت یکم نامید میشه اون بخاطر اینکه رستوران ازش ضامن میخوان بدون اینکه حول کنی سریع بگی آقا فرزاد هست کم کم بهش بفهمون که ما که پیش آقا فرزاد سفته داریم ازش خواهش میکنیم بیاد ضمانت بکنه در ضمن پریسا خانم داخل محل کارم شما همون پریسا خانم هستی ولی تو خونه کنار من فرشته ای هستی من برای خودم دارم فعلا هم خدا نگهدار قند تو دلم آب شد از خودم شرمنده شدم که راجب فرزاد فکر بد کردم مهران برگشت و همون چیزی شد که فرزاد گفته بود منم حرفاش رو مو به مو به بهترین نحو اجرا کردم دو روزی گذشت و مهران دیگه از فردا میرفت سرکار پریسا جوونم من دوست دارم همسر خوشگلم همه ی این سختی ها رو برای تو تحمل میکنم خیلی سخته که فکر کنی همسرت کنار مرد دیگه ای میخوابه اونم با اطلاع خودت ولی چون هوسی در کار نیست باهاش کنار اومدم چون به تو ایمان دارم فدای تو بشم آقای من یادم روز اولی که مهران گفت از اونجا بریم دلم براش سوخت و از ناراحت بودن ناراحت شدم ولی الان فقط حرفاش رو گوش میکردم این مکالمه واسه شب قبل از سرکار رفتن فردای مهران بود صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم مهران خیلی زود رفت فرزاد هم همینطور تنها بودم داشتم تو اینترنت به مسائل زایمان و دوران بارداری و اینجور چیزها می پرداختم که خیلی ناشی نباشم غرق کاد خودم بودم که متوجه شدم فرزاد بهم پیام داده پریسا جان نظرت چیه به جای شب امروز با هم باشیم به خودم گفتم چی میگی فرزاد دارم دیوونه میشم چرا با من اینکار رو میکنی من اون کیر رو هر شب میخوام نه چند شب یبار جوابش رو با یه قلب قرمز فرستادم خودم رو حسابی آماده کردم اطاق دلم و زدم به دریا و این بار خودم اتاق حجلمون رو آماده کردم فرزاد که اومد با اینکه برام خیلی سخت بود خودم رو سر سنگین نشون دادم متوجه شدم اونم از این کار من راضی هست اطاق رو هم که دید کلی منو بوسه بارون کرد نوازش شروع شده بود من غرق در لذت داشتم میشدم لبهای فرزاد هر نقطه از بدنم رو که لمس میکرد دیوونه میشدم وای از اون لحظه ای که نوک سینه هام رو بوسی و مشغول خوردنشون شد فرزاد نکن نخور دارم دیوونه میشم وای کیر میخوام بهم کیر بده تو روووووو و بخدا کیرت رو بده ولی فرزاد گوش شنوا نداشت میدونست باید چکار کنه و تو کارش حرفه ای تمام بود پریسا جان کجایی ها همین جا نه روی ابرها روی کیر تو برس به کُسم فرزاد هم مشغول خوردن کُسم من که متعلق به خودش بود وای مرد چیکار میکنی با من این نامردی دارم میمیرم وااااااای کُسمممممممم کار خیلی وقت بود از ناله گذشته بود رسما مشغول هوار زدن بودم بخورش بخورش نووووووووش جونت کُس متاهل من رو بخوررررر اصن شوهر من دیگه توییی این بدن من برای تو هست در حالی که فرزاد کُسم رو میخورد آروم آروم هم بات پلاگ رو نوازش میداد و خیلی نرم عقب جلوش میکرد پریسا جان آماده ای چی میگی تو فرزاد آماده چیه بکننننن منو مگه من کُسسس تو نیستم بکککککن لامصب دیوونه شدم بات رو از کونم در آورد و حساب سوراخ کونم و کیرش رو روغن مالی میکرد فرزاد تو رو خدا به کُسممممم برس اول آتیش کُسم رو خاموش کن بد هر کاری دوست داشتی با کونم بکن اما اما اون کار خودش رو میکرد پاهام رو داد بالا تقریبا زانوهام کنار گوشم بود خیلی آروم شیک سر کیرش رو وارد کونم کرد صدام رفت بالا درد داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت رفت داخلش ی یک ربعی طول کشی تا تموم اون نازنین کیرش رو تا خایه فرستاد داخل سوراخ کونم تا اون لحظه شوتی برام نداشت ول ولی وقتی مشغول تلمبه زدن های ملایمش شد همزمان نوک سینه هام رو شروع کرد به میک زدن آتیش از زیر خاکستر داشت شعله میگرفت چیه این مرد بخدا که اون دکترای سکس کردن و گاییدن داشت این چه مزه ای بود با اینکه درد داشتم ولی مزه اش کم از کُس دادن نبود آخخخخخخ دارم میمیرم محککککککم بزن شروع کن فرزاد تلمبه بزن بزن که خوب میزنی من این درد و لذت رو باهم دوست دارم با من چیکار کردی آروم اومد کنار گوشم و گفت تو دیگه رسما مال من شدی آره مال توام وای مُردم آخ سوراخ کونم دارم میمیرم بکُن تندتر بزن که من خوشحال ترین زن دنیا هستم الان وای نه چرا کیرت رو در میاری بکن توش تحمل کن عزیزم بلند شو من دراز میکشم تو به پشتت بشین روی گیرم حواست باشه بکنش تو کونت گفتم چشم و نشستم رو دلبرم با ریتمی که از خودش یاد گرفته بودم خودم رو بالا و پایین میکردم یه دفعه فرزاد من رو کشید سمت خودش چسبوندم به خودش مشغول تلمبه زدن شد دیگه رسما رد داده بود وای بزن دارم میمیرم بزن پریسا جان همینجوری که دارم میکنمت همزمان خودت با دستت کُست رو بمال راستش حالش رو نداشتم ولی باید به حرفش گوش میدادم چون دیگه میدونستم که دوسش دارم همزمان با تلمبه های فرزاد خودم کُسم رو میمالیدم که یکدفعه پاهام ناخواسته سیخ شد رو به هوا و چنان آبی از کُسم پاشید بیرون که داشتم از هوش میرفتم بهترین لذت دنیا همین بود هیچی جای سکس رو نمیگیره اونم با ی کیر خوب و مَرد کاربلد من تو حال خودم نبودم ولی فرزاد همچنان داشت تلمبه میزد کونم دیگه حسی نداشت دست دو بردم سمت کونم دیدم چنان آبی از سوراخ کونم زده بیرون که دوباره شهوتم گُر گرفت ازش خواستم داگی بشیم اونم رفت پشت منو حسابی از خجالت کونم در اومد دیگه هر دو داشتیم ناله میزدم که یکدفعه صدای فریاد فرزاد بلند شد آبش رو ریخت داخل سوراخ کونم منم ناخواسته دوباره ارگاسم رو تجربه کردم همونجور آروم تو بغل هم دراز کشیدیم و فرزاد مشغول نوازش من شد چقدر خوب بود این مرد این نوازش بعد سکسش از همه چی آروم بخش تر بود ی یک ساعتی کنارش خوابیدم بیدار که شدم فرزاد هنوز خواب بود رفتم غذا رو آماده کردم ی میز ناهار خوشگل چیدم برای خودم و مَرد جدید زندگیم خلاصه فرزاد که اومد اول پیشونیم رو بوسید و ی مقدار نوازشم کرد بعد از غذا مشغول صحبت شد پریسا جان اگه از با من بودن راضی هستی باید تغییراتی تو زندگیت بدی فرزاد جان من فقط تورو میخوام چکار باید بکنم که تو رو برای همیشه داشته باشم ولی مهران ببین پریسا جان الان بهانه برای کنار هم بودن داریم ولی اگه میخوای با من باشی باید به حرفام خوب گوش بدی و هرچی که میگم رو انجام بدی اگه به حرفهای که میزنم خوب عمل کنی با هم مهران رو اوکی میکنیم نترس قرار نیست بلایی سرش بیاریم راستی اگه میخوای با من باشی این هفته ی مهمونی مخصوص دعوتم قرار هم نبود برم چون کسی لایق همراهی خودم نداشتم ولی الان دیگه بهونه ای برای نرفتن ندارم خوب به حرفام گوش کن فرزاد حرفاش رو مو به مو مرتب بهم توضیح داد من قشنگ به همشون گوش کردم حالا این من بودم که باید انتخاب میکردم عزیزان دل به نظر من این تصورات داخل زندگی واقعی جایی ندارن اینها تصورات ذهن من برای لذت بردن شما هست شاد باشین نوشته: آپاراتچی
    • migmig
      بازی لذت گناه 2 قسمت دوم یک لحظه همه اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور شد از گم شدن تو جاده ، از بارون شدید، این خونه عجیب و غریب اون پیرمرد و حالا هم این بازی… انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم هدف این بازی چیه ؟ پرنیا : واقعا باید بازی کنیم؟ آخه چه سودی برای کسی داره که مارو اینجا زندانی کردن جواد: احتمالا کار اون پیرمرده است . بزار ببینم از پنجره میشه رفت بیرون الهام: جواد مراقب باش مثل پوریا اتفاقی نیفته برات بابام اروم انگشتشو به پنجره زد و یک جرقه دردناک هم نصیب بابام شد . جواد : واقعا زندانی شدیم الان زنگ میزنم پلیس پوریا: سیگنال گوشیامونم رفته وگرنه زودتر این کارو میکردم . سیگنال اینترنت ماهواره ای هم خبری نیست. نیم ساعتی درگیر بودیم و گرسنمون بود شامی ک مامان گرم کرده بودیم رو خوردیم الهام گفت: بیاین این بازی مسخره رو انجام بدیم و از اینجا بریم پوریا : مامان شاید خطرناک باشه ، ندیدی چطوری بازی باهامون ارتباط برقرار میکنه الهام: بازیه دیگه به هر حال تهش چی میشه مگه پرنیا : منم موافقم چاره دیگه ای نداریم، اینجا زندانیمون کردن. بعد غذا خوردن هممون نشستیم جلوی بازی و سعی می کردیم بفهمیم چجوریه . پرنیا : بابا نوبت توعه باید اول تو بازی کنی ، تاس بنداز. بابامم دوتا تاسو برداشت و انداخت 2 و 5 اومد. بابا با نیشخند گفت باورم نمیشه تو این شرایط با زن بچم نشستم منچ بازی می‌کنم و در همین حین مهرشو گذاشت تو خونه هفتم و روی صفحه نمایش این متن اومد: تست وفاداری بازیکن آبی بهمون بگو که تا حالا به همسرت خیانت کردی ؟ سعی نکن دروغ بگی چون من میفهمم و جریمه میشی. بابام یک لحظه قیافش بهم ریخت سریع خودش جمع کرد و گفت معلومه که نه بازی: دروغ ، یک فرصت دیگه داری که حقیقت رو بگی الهام: جواد خاک بر سرت کثافت عوضی قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی بابام با داشتن همچین زن خوشگلی سراغ کسی دیگه رفته… جواد: زن چی داری میگی این بازی از کجا حقیقتو باید بدونه. الان فهمیدم این بازی میخواد با روانمون بازی کنه ، من بهت خیانت نکردم. صفحه بازی: بازم هم دروغ گفتی دو خونه به عقب برگرد روی خونه شماره پنجم یک فرصت دیگه داری تا حقیقت رو بگی الهام: با کی اینکارو کردی؟ پوریا : بابا راستشو بگو میترسم اتفاق بدی بیفته تا اخر تو بازی بمونیم جواد با من من کردن گفت: با خانوم حیرانی منشیمون صفحه بازی : حقیقت . نوبت شما به پایان رسید نوبت بازیکن سبز. مامانم اشک تو چشماش جمع شد بلند شد رفت تو اتاق درو محکم کوبید. بابامم رفت پشت در و به غلط کردن افتاده بود. دیدم پرنیا یکم تو خودشه رفتم بغلش کردم ،حال هممون بد بود بابا هم هی پشت در معذرت میخواست .توضیح میداد: خیلی دلم میخواست اینو بهت میگفتم ولی بدون یک بار بوده و مال خیلی وقت پیشه … مامانم تا صبح نیومد بیرون ماهم خوابیدیم . از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا روشن شده بود ولی مه آلود بود خیلی چیزی دیده نمیشد. مامانم اومد بیرون ی دست و صورتی شست ، با چشمای پف کرده گفت بیاین بازی کنیم و زودتر از اینجا بریم پرنیا مامانو کلی بغل کرد و بوسید من تاسو دادم به مامان . بابا هم با سر پایین اومد نشست مامان الهام یه نفس عمیق کشید تاس هارو انداخت ۳ و ۱ اومد . مهرشو گذاشت رو خونه چهارم صفحه بازی : خروج از پشت ابر تمام لباس هاتون رو در بیارید و چیزی تنتون نمونه بقیه هم باید شمارو نگاه کنند و تا نوبت بعدیتون بدون لباس به بازی ادامه میدین مامانم از شوک با تته پته گفت یعنی باید جلوتون لخت بشم؟ جواد عصبی شد بازیو برداشت پرت کرد سمت دیوار و و گفت گوه بگیره این چه مزخرفاتیه جمع کنین تا حالا بابارو و اینطوری عصبانی ندیده بودم پرنیا : وای یعنی چی لخت بشی جلو ما الهام: وای خدا این چه بلاییه سرمون اومده من اونجا زدم زیر گریه مامان گفت چی شد پوریا پوریا : همش تقصیر منه من این بازیو اوردم . منو ببخشید واقعا . پرنیا رفت بازیو برداشت از رو زمین آورد گفت مامان لطفا انجامش بده سعی میکنیم نوبت مونو زود انجام بدیم تا لباساتو بپوشی جالب بود بازی هیچ آسیبی ندیده بود و مهره ها هم سر جاشون بودن .انگار چسبیده بودن به خونه هاشون. الهام: الان این بازی از کجا میفهمه من واقعا لخت میشم یا نه صفحه بازی نوشت : متوجه میشم پوریا: حواستون باشه ببینین اینجا دوربینی چیزی نباشه تو خونه. پرنیا : اره پاشین بگردیم هممون هر سوراخ سمبه ای میشد گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم خبری از دوربین مخفی نبودش . الهام: لطفا قول بدین نوبت هاتونو زود بازی کنین خیلیم نگاه نکنین بهم یهویی مامانم از بلند شد وایساد. تاپ و شلوارشو دراورد. من قبلاً مامانمو اتفاقی یا موقع لباس عوض کردنش با شورت سوتین دیده بودم برای همون چیز خاصی نبود چون هیچ نگاه بدی بهش نداشتم . مامانم چرخید گفت : پرنیا بند سوتینمو باز کن پرنیا بلند شد اومد پشتش بندشو باز کرد. مامانم سوتینشو انداخت ولی هنوز برنگشت من قلبم داشت تند تند می‌زد. دست انداخت لبه های شورتش و کشید پایین از خجالت سرمو انداختم ولی یاد حرف بازی افتادم و ترسیدم که گفت باید نگاه کنیم دوباره سرمو برگردوندم مامانم چرخیده بود ممه هاش و کوصش جلوم بود نمی‌دونستم کدومو ببینم. ممه های بزرگش یا کس و کون سکسیش داشت ی حس شهوتی تو بدنم ایجاد میشد مامانم واقعا بدن زیبایی داشت. از سفید و صاف بودن پوستش هر چقدر بگم کمه . کیرم داشت بلند میشد ک پرنیا با خنده گفت: داداش خجالت بکش کجارو میبینی . الهام: ولش کن بزار ببینه قانون بازیه… بابامم همینطوری به اندام مامانم نگاه میکرد و گفت زود بازی کنیم تا مامانت لباس بپوشه. پرنیا : نوبت منه پرنیا تاس انداخت ۴و ۴اومد مهرشو برد روی خونه هشتم و پیام بازی: تِستر شما باید لب های تمام افراد بازی رو به مدت دو دقیقه ببوسید و بعد از اون باید حقیقت رو بگید ک بوسیدن چه کسی لذت بیشتری داشت. یادتون نره اگر دروغ بگید جریمه می شوید. جواد: ما اعضای خانواده ایم مگه میشه . این بازیه یا پورن خانوادگی الهام: یعنی الان دخترم باید از پدر و مادر و برادرش لب بگیره؟ ولش کنین دیگه بازی نکنیم پرنیا : اشکال نداره… باز این از یکی آسون تر از لخت شدنه . هر کدوممون باید سهم خودمون رو انجام بدیم توی بازی هرچی باشه تا زودتر بریم خونه. پوریا : هر اتفاقی تو این خونه بیفته فراموش میکنیم توی دلم از اتفاقی ک می‌خواست بیفته هیجان زده بودم دروغ چرا از این یکی واقعا خوشم اومد الهام اومد جلوی پرنیا گفت: اول با خودم شروع کن . پرنیا : پوریا لطفا تایم بگیر گفتم باشه . پرنیا لباشو گذاشت رو لبای مامانم ، انگار داشتم صحنه لز میدیدم . مامانم هم لخت بود سی ثانیه گذشت پرنیا یک دستشو گذاشته بود رو باسن مامانم خیلی سکسی لب میگرفتن . مامان بوسه رو رهبری میکرد حرفه ای تر بود. دودقیقه زود تموم شد گفتم تمومه . مامانم و پرنیا زدن زیر خنده مامانم گفت : گمشو از جلو چشام خاک بر سرت پرنیا گفت : بابا داداش این لحظه خیلی سخت تره برام ولی مجبوریم جواد : میدونم دخترم ببخشید ک توی همچین شرایطی هستی، مطمئنی میخوای انجامش بدی؟ پرنیا اومد جلو همین کارو با بابام کرد لباشو گذاشت رو لبای بابا . این لحظه خیلی برام سکسی نبود و بیشتر خجالت میکشیدم . صدای بوسه و لباشون کل خونه رو پر کرده بود .گفتم دو دقیقه تمومه حالا نوبت من بود قلبم تند میزد . گفتم پرنیا باید منو انتخاب کنی ها پرنیا گفت حالا بزار ببینم چی بلدی باید حقیقتو بگم در هر صورت گفتم باشه . یکم پرنیا با خودش کلنجار رفت بعد اومد جلو چشامو بستم لباشو گذاشت رو لبام . بهترین لبهای دنیا رو داشت همون لحظه فهمیدم از هرکی تا حالا باهاش لب گرفته بودم بهتره. کیرم داشت شق میشد دوباره خورد به شکم پرنیا . دوست نداشتم تموم شه همینطوری لباشو میخوردم یک لحظه شیطونی کردم زبونم اوردم بیرون . اولش جا خورد بعد زبونمو برد تودهنش کیرم حسابی سفت شده بود ک مامانم گفت بسه بسه تمومه دو دقیقه. منم همونجا نشستم رو زمین کسی کیرمو نبینه. پرنیا : خب به نظرم لبهایی ک بیشتر از همه دوست داشتم مال مامانمه. بازی : ممنون حقیقت رو گفتی نوبت بازیکن قرمز سلیقه خواهرم واقعا عجیب بود انتظار داشتم منو بگه با اون اتفاقات . وای نوبت من شد واقعا ریدم به خودم که چی در انتظارمه. جواد :زود باش پوریا قرار شد سریعتر بازی کنیم .یادم رفت مامانم لخت نشسته منتظرمونه زود بازی کنیم. من تاس انداختم 4 و 6 اومد رفتم رو خونه 10 بازی : طعم تولد شما باید پنج دقیقه واژن بازیکن سبز رو لیس بزنید . پوریا : بازیکن سبز؟! مامان؟ کل خونه ساکت شد . هیچکس پنج دقیقه حرف نزد . واقعا انتظار همچین چیزی نداشتم . خیلی بابتش خجالت کشیدم. هی بابامو میدیدم ببینم الان چی میگه . چی تو فکرشه. هیچکس یک کلمه جرات نداشت بگه . یهو دیدم مامانم بین پاهاشو باز کرد. چشمم افتاد به کصش وای یعنی باید کص مامانمو بخورم؟ اونم جلوی بابا. مامانم با این کارش رضایتو داده بود. پاهاشو باز کرده بود دقیقا رو به روی بابام. فکر کنم میخواست انتقام خیانتو ازش بگیره. الهام : زود باش فقط رفتم نشستم جلوی مامانم . یکم کصشو نگاه کردم ، قلبم توی دهنم بود . زبونم گذاشتم رو کصش و شروع کردم . یکم گذشت و استرس و اضطراب جاشو به شهوت داد. مامانم نفساش تندتر شده بود . داشتم از خوردن کس مامان لذت میبردم چند دقیقه گذشت . کصش خیس خیس بود . دستشو گذاشته بود تو موهام منم با لذت تموم میخوردم . میدونستم هیچ وقت همچین فرصتی گیر نمیومد . پرنیا گفت تمومه پنج دقیقه . منم سریع بلند شدم یک لحظه دیدم بابام دستشو از تو شلوارش در اورد .برام عجیب بود. همه یک نوبت بازی کرده بودن و من به خط پایان نزدیک تر بودم تا بازی تموم بشه . کل بازی 20 تا خونه بود ک من 10 بودم. دیگه پذیرفته بودیم ک این یک بازی سکسیه باید برای هر چیزی آماده می بودیم . جواد : منم نوبتمو برم بعد مامانتون میتونه لباس بپوشه . جواد تاس ریخت خونه 5 بود و جفت 4 آورد . مهرشو برد به خونه سیزدهم بازی : بستنی چوبی کارت های بازی رو بردارید . دو کارت سفید هست و یکی مشکی کارت هارو به پشت بزارید و بر بزنید و همه به صورت شانسی تاکید میکنم شانسی یک کارت بکشن. کسی که کارت مشکی بهش افتاد باید با دهنش ابتو بیاره. هممون ی سری تکون دادیم . بابا کارتارو برداشت بر زد . دیگه همه به بازی تن داده بودیم. جواد: امیدوارم الهام تو بکشی. الهام : من امیدوار نیستم. الهام کارت کشید سفید بود پرنیا کشید و مشکی بود و بله پرنیا باید برای بابا ساک میزد. الهام: خوبه پرنیا نفس عمیق کشید گفت :بابا بشین رو مبل. بابام نشست پرنیا شلوار و شرت بابا رو داد پایین و کیرش در اومد با دستش گرفت و کرد تو دهنش بعد ی دقیقه کیرش تو دهن پرنیا سفت شده بود . بابا چشاشو بست مامانم اومد بالا سرشون : خب مرد من خوب میخوردم یا دخترت یا اون زنیکه جنده؟ بابام نفس نفس میزد. مامانم گفت : دخترت خوب کیرتو میخوره؟ بابام گفت هوم نفساش تندتر شد. الهام : ساک زدنش به مامانش رفته . بخور دخترم . همون لحظه بابام ابش اومد و ریخت رو صورت پرنیا. مامانم با این کارش تونست آب بابا رو زودتر بیاره. بابام خودشو جمع کرد و خواهرم رفت صورتشو شست و اومد . دوباره نوبت مامان بود دیگه میتونست لباسشو بپوشه. پوریا : مامان دیگه فکر کنم میتونی بپوشی. الهام : نمیخواد راحتم… نوشته: Joel Miller
    • migmig
      یخ داغ 1   قسمت اول بعد از سه سال و نیم بالاخره پژمان پسرم به همراه زنش با کلی دادگاه و پاسگاه رفتند به تفاهم رسیدن و به سر زندگی خویش رفتند ،یه نفس راحت کشیدیم هم من هم همسرم بهزاد و باران دخترم سه سال و نیم جنگ اعصاب زندگی رو از هممون گرفته بود رنگ به رخسارم نمونده موند اینو از اینه قدی تو اتاق خوابمون ب چشم دیدم دیگه تصمیم گرفتم با تموم وجودم به زندگی خودمون برسم تو این مدت از درس و دانشگاه باران بکلی بی خبر بودیم در حالی که قبلاً حتی رفت و امدش رو هم من هم بهزاد زیر نظر داشتیم ،فقط متوجه شده بودم با یه پسر همکلاسیش در ارتباط هست اما اینو بهزاد نمیدونست دستی به سر و روی خونه کشیدم و یه شام مفصل رو اجاق گذاشتم و لباسام رو درآوردم و به حموم رفتم چهره بی روح و سرد خودمو دوباره تو آینه حموم دیدم و گفتم نه دیگه آن پوران گذشته نیستم ، آخرین سکسمون چهار ماه پیش خیلی بی رمق و سرد بود تو این سه سال و نیم تعداد سکسامون به انگشتهای دست هم نمی‌رسید کلا هیچ حس و شوقی حتی تو زندگی عادی برامون نمونده بود تو حموم حسابی خودم رو برق انداختم .اومدم بیرون متوجه شدم باران هم اومده پس داشت دعوا گونه با تلفنش حرف میزد با دوست پسرش بود از حرفاش متوجه شدم کمی باهاش حرف زدم تا ببینیم جریان چیه بهم گفت قرار شده بیاد خواستگاری ماهم که شرایط خانوادمون طوری بود که همش درگیر ماجرا پژمان بودیم الان که باهاش حرف زدم که میتونید به خانواده بگی بیان همش تفره می‌ره ،در همین حال گوشیش زنگ خورد رامین بود دوستش و باران گفت جواب نمیدم دیگه من گفتم بزار خودم جواب بدم و باهاش احوال پرسی کردم و حرف زدیم که از حرفاش معلوم بود که این مدت باران رو سرکار گذاشته و از موقعیت خانواده ما سواستفاده کرده و اونو بهانه کرده چ الان که شرایط مهیا شده داره میپیچونه منم گفتم آقا رامین تلفنی نمیشه یه وقتی بزاریم که من و باران و شما حضوری حرف بزنیم اونم قبول کرد که فردا عصر همو ببینیم و بهزاد همسرم که کارمند اداره بیمه بود و بعدازظهرها هم با ماشین اسنپ کار میکرد شام رو خوردیم و کم کم حس میکردم داره زندگی جریان پیدا می‌کنه تو خونه ، ساعت ده و نیم بود که رفتیم تو اتاق خوابمون ،هوس سکس داشت بدنم رو چنگ میزد انگار تو لای پام کرم ریخته باشند همش مور مور میشدم،زیر شورتم پف کرده بود اینو میخورد به رونام حس میکردم کنار بهزاد رو تخت دراز کشیدم یه تاپ مشکی و یه شلوار خانگی نازک تنم بود رفتم تو بغلش یه پامو گذاشتم وسط پاهاش فشار دادم و لباش رو بوسیدم بهزاد همینطور وایساده بود و منم هی ادامه میدادم کامل روش رفتم کوسم و به کیرش فشار دادم هنوز خواب بود گفت خیلی خستم ام پوران بزار چرتی بزنم سرحال بشم خیلی کوتاه گفتم نمیتونم داغونم هوس کردم بدجور هر جوری بود حس رو بهش انتقال دادم کیرش رو بیرون کشیدم ،سینه هامو میک میزد و می‌مالید با کوسم با دستش تند تند ور میرفت ،حسابی خیس خیس شده بودم صدای دستش به کوس خیسم اتاق رو پر کرده بود منو خوابوند لنگامو داد رو شونش کیرش رو تا ته کرد تو کوسم تند تند شروع به تلمبه زدن کرد فوری کشید بیرون نگاش کردم دیدم چشماش رو بسته و داره کنترل می‌کنه که ارضا نشه و دوباره کرد توم ،دو تا تلمبه تا ته زد و نفساش زیاد شد و ریخت رو شکمم نگاه رو شکمم کردم دیدم چند قطره آب ریخته فکر میکردم میخواد دوباره بکنه ،دستمال رو کشید رو کله کیرش و پاشد که بره دستشویی مات مونده بودم چقدر زود اصلا هیچی انگار توم نرفته بود هیچ حسی نداشتم بلند شدم شکمم رو پاک کردم رو تخت رو نگاه کردم که بقیه آبشو پاک کنم که هیچی نبود چرا آخه این همه کم ما اینهمه مدت سکس نداشتیم انتظار داشتم یه آب پرفشار کوسم و پر کنه ادامه دارد… نوشته: پوران
×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

لطفاً اگر به سن قانونی نرسیده اید این سایت را ترک کنید Please Leave this site if you are under 18