chochol ارسال شده در 2 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر فانتزی × زن همسایه × داستان سکسی × داستان زن همسایه × سکس زن همسایه × داستان فانتزی × سکس فانتزی × سهم من! توی اون دوسه هفتهای که من تهران نبودم همسایه جدید جایگزین آقای موحد، اسباب کشی کرده بودند. چند روز بعد از برگشتنم، غروب توی پارکینگ، به محض رسیدن آسانسور، درب کابین باز شد و یک خانم اومد بیرون، طبق عادت سلام کردم و یک لحظه چشم تو چشم شدیم، اما از دیدن قیافهش حسابی جا خوردم. یعنی همسایه جدیدمون کاترینه؟! به گمونم نشناخت و بیشتر از دیدن یهویی من جلوی آسانسور، ترسید. ولی با این حال جوابم رو داد و از کنارم رد شد. حالا کاترین کی بود؟ چند سال پیش یک خانم قد بلند، زیبا و خوشاستایل و درعین حال متین و با وقار توی محل بود که زیباییش مژده رو هم به تحسین وا داشته بود، جوری که با کاترین زتاجونز مقایسهاش میکرد و هر موقع که میدیدیمش کلی کیف میکرد! البته شاید هیکل و استایلش شباهت داشت اما از نظر زیبایی و ترکیب صورت نه، به نظرم زیبایی خاص خودش رو داشت. یک روز عصر رفتیم بیرون که هم دوری بزنیم هم یکسری مایحتاج خونه رو بخریم. اون روزها هنوز دوسال از ازدواجمون نگذشته و پر از شور، شوق بودیم. خونه و بیرون برامون فرقی نداشت و گاهی وسط خیابون شيطنت میکردیم و سربهسر هم میگذاشتیم. اون روز هم طبق معمول، مژده شیطنتش گل کرده بود و توی فروشگاه هی انگولک میکرد. یک جا نمیدونم چکار کرد که حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم. فرار کرد به سمت عقب اما همین خانم یا به قول مژده کاترین، پشت سرش بود. محکم خورد بهش و اونم تعادلش بهم خورد، اما مژده دستپاچه بغلش کرد و شروع کرد به عذرخواهی، خانمه اول اخماش رفت تو هم ولی بعدش، لبخندی زد و گفت؛ اشکال نداره عزیزم! در حالیکه من میخندیدم و خانمه هم هنوز آزمون فاصله نگرفته بود، مژده چنگی به بازوم زد و آروم: وای فررررزاد، لعنتی چه باسنی داره! از این که توی اون وضعیت هم به این چیزها فکر میکرد، شدت خندهم بیشتر شد و به شوخی گفتم: پس لازم شد منم یکبار تست کنم! همین یک جمله کافی بود تا دیوونه بازیاش گل کنه درحالیکه همچنان دست راستم توی دستاش بود، بدون اینکه براش مهم باشه کجاییم ، توی یک چشم بهم زدن گوشت بازوم لای دندوناش قرار گرفت. با حرص فشار میداد و به طور نامفهومی تکرار میکرد: بگو غلط کردم، پنج بار بگو غلط کردم! دوسه نفر مثل کاترین لبخند به لب داشتند و بقیه هم عاقلاندرسفیه نگاه میکردند. در حالیکه دستم از درد میسوخت، خندهم بند نمیومد. برای خلاصی، چندبار گفتم غلط کردم تا بیخیال شد. کارمون تموم شد و از فروشگاه بیرون اومدیم اما مژده همچنان سوزنش گیر کرد و گیرداده بود بیا بریم از هم جدا شیم، من دیگه نمیتونم با یک آدم هرزه زندگی کنم. منم به شوخی گرفته و میگفتم الان دیگه دادگاه تعطیله و بذاریم برای فردا! نه حرفای من جدی بود و نه حرفای مژده و این رو هر دومون میدونستیم. بیشتر ناز و کرشمهای بود برای ناز کشیدنهای من. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه ناز کردن و نازکشیدن به معاشقه و تختخواب کشیده شد و نیمساعت بعد در حالی که هر دو لخت و بیرمق، توی آغوش هم ولو بودیم و نای بلند شدن نداشتیم، همه چیز رو به ظاهر فراموش کردیم، میگم به ظاهر چون مژده برخلاف حرفاش هرزگاهی حرفش رو پیش میکشید. تا جایی که یکشب حین مسخره بازیهامون گفت که خواب دیده مچ من و مژده رو وسط سکس گرفته! با وجودی که خودش داشت میگفت خواب بوده، اما بازم به سلاح همیشگیش متوسل شد و جای دندوناش روی بازوم هک شد. در حالیکه با حرص دست رو میمالیدم، با حرص گفتم: الهی مار نوک دندونات رو بزنه! اونم خنده کنان: مار نوک کیر تو رو نیش بزنه که اینقدر هرزهای، و به حالت تهدید: فرزاد اگه یکبار دیگه چه تو خواب چه بیداری ببینم به کاترین فکر میکنی شک نکن، که کیرت رو ساطوری میکنم! اون روزا گذشت و فکر کنم دوسه سالی میشد که ندیده بودمش. خیال میکردم که از این محل رفتهاند، یا شایدم من اونقدر درگیر بدبختیهام شده بودم که دیگه نمیدیدمش. اما حالا با حضورش توی ساختمون خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو برام زنده کرده بود. یک ماهی از اومدنشون گذشته بود. توی این مدت چند بار دیدمش، اما رفتارش جوری بود که احساس میکردم حدسم درست بوده و نمیشناسه، تا اینکه یک پنجشنبه شب مهمونی دعوت بودم. دوشی گرفتم و آماده رفتن شدم. آسانسور که از بالا اومد، کاترین و خانم شریفی هم توی آسانسور بودند. سلام و شب بخیری گفتم و اونا هم جواب دادند، اما یهو پرسید: راستی تو این چند وقته خانمتون رو ندیدهام؟! من و خانم شریفی چند ثانیه بهم خیره شدیم و از ترس اینکه نتونم خودم رو کنترل کنم، نگاهم رو به زمین دوختم گفتم: نیست! شبم خراب شد و مهمونی رو هم نصف و نیمه ول کردم و برگشتم. در نهایت هم مجبور شدم به مشروب پناه ببرم تا بتونم بخوابم. عصر جمعه در حالیکه خودم رو با تلوزیون سرگرم کرده بودم زنگ واحد به صدا درومد. تیشرتم رو پوشیدم و رفتم جلوی در. کاترین بود با یک بشقاب شرینی خونگی توی دستش. سلام کردم، در حالیکه سعی داشت مستقیم نگاه نکنه: سلام، خوبید؟ گفتم: ممنون، بفرمایید؟ با نیم نگاهی به صورتم، با لحنی حزنآلود: معذرت میخوام، به خدا من خبر نداشتم و با یک مکث: هنوزم باورم نمیشه و زبونم نمیچرخه که تسلیت بگم! آخه چرا باید یک دختر سرشار از زندگی، توی این سن پرپر بشه؟! بی اختیار اشکم سرازیر شد و بغض راه گلوم رو بست. با همه تلاشم برای مقاومت، نتونستم چیزی بگم. چند دقیقهای همانطور سرپا و جلوی در ابراز همدردی کرد و بعد از چند سوال درباره بیماری مژده، آرزوی صبر کرد و با عذرخواهی مجدد، بشقاب شرینی رو داد و رفت! کمی بعد فهمیدم اسم اصلیش یگانه است. مثل بقیه همسایه سلام و احوالپرسی کوتاهی میکردیم، یا اگر درسا دخترش همراهش بود چند کلمهای با اون حرف میزدم. دوسه ماه بعد یک روز عصر حین رفتن به خونه، سر خیابون دیدمش که منتظر تاکسی ایستاده بود. به حساب همسایگی جلوی پاش ترمز کردم و گفتم: سلام، اگر منزل تشریف میبرید، بفرمایید! بدون تعارف در عقب رو باز کرد و نشست. بعد از سلام و تشکر کمی به سکوت گذشت و یهو پرسید: اسمش مژده بوده، درسته؟! متعجب، از توی آینه نگاهی بهش انداختم و همزمان با تکان دادن سر، گفتم: بله، درسته! در حالیکه به بیرون نگاه میکرد: یادش به خیر چه روزای خوبی بود، ولی خوش به حالتون، هر چند که کوتاه، اما اونجوری که دلتون خواست زندگی کردید! لبخند تلخی روی لبم نشست و همراه با نفسی عمیق گفتم: اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی؟ بدون اینکه سرش رو برگردونه و نگاه کنه: نا شکر نباش، حتی اگر یک ماه هم زندگی کردید، میارزه به تمام دنیا. شما گفتید، خندیدید و از لحظههاتون لذت بردید، دیگه چی میخواستید؟ با لحنی بغض آلود: یعنی سهم ما از دنیا همین مقدار بود؟! همراه با پوزخندی، سرش رو چرخوند و رو به آینه: همه اون آدمایی که توی فروشگاه، توی خیابون و محل اخم میکردند و چپچپ نگاتون میکردند، آرزوشون بود که یک ساعت جای شما باشند. اخمهاشون از سر دانایی نبود، از سر حسادت بود! خود من آرزو داشتم یکبار با همسرم برم بیرون و تهش دعوامون نشه، آرزوم بود مثل شما رفیق باشیم و با هم آتیش بسوزونیم، آرزوم بود مثل خانمت از ته دل بخندم! به نظر من شما خیلی هم بیشتر از سهمتون رو گرفتید! از لحنش خوشم نیومد، با این حال گفتم: ولی عوضش الان شما کنار همسر و دخترتون، از زندگی لذت میبرید و من پر از حسرتم. با لحنی عصبی و پر از حرص: کاشکی منم مثل شما میتونستم برم سر قبرش و یک دل سیر گریه کنم! قطعا که منظورش دخترش نیست و همسرشه و این یعنی رابطه خوبی ندارند یا دعواشون شده که تا این حد از دستش عصبانیه، به من ارتباطی نداشت و قصد نداشتم آتیشش رو تند کنم، بخاطر همین دیگه چیزی نگفتم. اما اون بعد از کمی مکث ادامه داد: یکشب دیر وقت اومد خونه و مشغول بستن چمدونش شد. گفت برای کاری میره ترکیه، بارها اینشکلی و باعجله راهی سفر شده بود، پس اصلا برام عجیب و غیر منتظره نبود. اما به محض خروج از ایران گوشیش خاموش شد و عین یک قطره آب رفت توی زمین! یک هفته بعد از رفتنش و بیخبری ما، اول صبح یک نفر با مامور اومد دنبالش و گفت که چِکش برگشت خورده! روزهای بعد هم آدمای جدید از راه رسیدند و یهو فهمیدیم که کلاه کلی آدم رو برداشته و در اصل فرار کرده! ما موندیم و طلبکارهایی که باورشون نمیشد این بی همه چیز حتی ما رو هم به امان خدا ول کرده و رفته. باورت میشه این آدم حتی به بچه خودش هم رحم نکرد، نگفت با این کارم چی به سرش میاد؟ ! هنگ کرده بودم، چرا یک آدم باید کلی پول بدزده اما زن و بچهش رو بذاره و خودش فرار کنه بره؟ رسیدیم و متاسفانه حرفاش ناتمام موند. اصلا چرا این حرفا رو داشت به من میگفت؟ توی این دوسه ماه همسرش رو ندیده بودم و خیال میکردم بخاطر شغلش ساعت رفت و آمد مون با هم یکی نیست که نمیبینمش. خلاصه با کلی سوال توی سرم، جلوی در تشکر کرد و پیاده شد. نیمه های اسفند یک جلسه ساختمان داشتیم و همه توی لابی جمع شده بودیم. جلسه که تموم شد یکی از همسایهها از من پرسید برنامهت برای تعطیلات چیه؟ گفتم برنامه خاصی ندارم و تهرانم، که انگار یگانه شنیده بود. نیمساعتی بعد از بالا اومدن، دیدم توی واتسآپ پیام فرستاده: سلام، خوبی؟( شماره من رو نداشت، اما مدیر ساختمان یک گروه درست کرده بود که همه همسایهها عضو بودن) نوشتم: سلام خانم، ممنون شما خوبید، درسا جان خوبه؟! نوشت: ممنون، ببخشید مزاحم شدم، البته با عرض پوزش شنیدم گفتید عید تهران هستید، درسته؟ نوشتم: بله، چطور؟ نوشت: راستش ما سهچهار روز با بابا میریم مسافرت. چندتا گل دارم، میخواستم خواهش کنم اگر زحمتی نیست یکی دوبار بهشون سر بزنید! معمولا ایام عید اکثر اهالی ساختمان حداقل نیمه اول رو سفر میرن و ساختمان خلوته، ولی از این که بازم بین اونایی که میموندند من رو انتخاب کرده تعجب کردم، گفتم: مشکلی نیست در خدمتم! یک روز قبل از عید کلید خونه رو آورد داد و گفت یک روز درمیان آب بدم و رفتند. معمولاً روزا رو پیش مامان و بابا بودم و شبها برمیگشتم. در کل هم دوبار بیشتر نرفتم. روز چهارم غروب که برگشتم، مستقیم رفتم بالا و گلها رو آب دادم و بعد رفتم خونه. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی درست کنم. هنوز توی آشپزخونه بودم که صدای زنگ اومد و تصویر یگانه روی مونیتور افتاد. در رو باز کردم. سلام و احوالپرسی کردیم و نوروز رو تبریک گفتیم. اومده بود هم تشکر کنه و هم کلید رو بگیره. تعارفش کردم که بفرمایید یکم خستگی در کنید بعد برید! تشکر کرد و گفت: نه درسا رو نیاوردم. باید یک چیزی بردارم و برگردم خونه بابا! همزمان که کلید رو بهش میدادم، گفتم: به هر حال چایی تازه دمه و منم که تنهام، خوشحال میشدم یک چایی میخوردیم! خیلی دور از انتظار نبود که نپذیره، گفت: ممنون، باشه برای یک فرصت مناسب، کلید رو گرفت و رفت. بیست دقیقهای گذشته بود و منم لباسهام رو عوص کرده و با لباس راحتی نشسته بودم که دوباره زنگ خونه به صدا درومد و دوباره تصویر یگانه! متعجب از اینکه باز چی میخواد، رفتنم جلوی در. دوباره سلام کردم و گفتم: جانم؟ لبخندی زد: خدا بگم چکار تون کنه، گفتید تنهایید، دلم ریش شد! هاج واج زل زدم بهش که ببینم ادامه حرفش چیه! خندهش گرفت: مگه نگفتی چایی گذاشتی؟ تازه دوزاریم افتاد و خودم هم خندهم گرفت. دستپاچه کنار کشیدم و گفتم: ای وای شرمنده، بفرمایید! ضمن خوشآمد گویی دعوتش کردم که بشینه و رفتم به طرف آشپزخونه که وسایل پذیرایی رو بیارم. در حالیکه داشتم ظرف میوه رو از توی یخچال برمیداشتم: آقا فرزاد زحمت نکش من زودی باید برم! ظرف میوه رو گذاشتم روی میز و دوتا چایی هم ریختم و نشستم روبهروش. دقایقی از حال و احوال و سفرشون پرسیدم و اونم از اینکه من چکار کردهام، پرسید و کمی هم حرفهای متفرقه. یهو در حالیکه با فنجون چاییش بازی میکرد؛ راستی، میگم اونروز سر چی دعواتون شد؟ متعجب گفتم: دعوا، کدوم روز؟! لبخندش بیشتر شد: توی فروشگاه، و در حال خندیدن: همون روز که بلند گفتید، غلط کردم! خندهکنان گفتم: آهاا نه، دعوا نبود! کمی همراه من خندید: ولی یک خانم بی دلیل این کار رو نمیکنه، قطعا خظایی ازتون سرزده بود! خنده کنان گفتم: بگذریم! چیچی رو بگذریم؟ مطمئنم به من ربط داشت! اشتباهم این بود که با تکان دادن سر، حرفش رو تایید کردم! دیگه هر چقدر طفره رفتم فایده نداشت و درست عین مژده گیر داده بود و ول هم نمیکرد. جوری که حرصم گرفت و گفتم: هیچی بابا، توی اون شرایط دستش خورده بود به یکی از اندام شما و وقتی برگشت داشت اونرو تعریف میکرد! رنگ صورتش به وضوح قرمز شد و نگاهش رو دزدید، اما پس از یک سکوت طولانی، گفت؛ پس برای چی با تو دعوا کرد؟ با همه سماجتش دیگه جوابی ندادم و برای انحراف موضوع، گفتم: راستش مژده از شما خیلی خوشش میومد، جوری که شما رو با کاترین زتاجونز مقایسه و مدام تعریف و تمجید میکرد، منم سر همین قضیه هی سربهسرش میگذاشتم و گاهی مثل اونروز دعوامون میشد! لبخند کشداری روی لبش نشست: پس معلومه که علاوه بر زیبایی خیلی هم با فهم و کمالات بوده! از این نوشابهای که برای خودش باز کرد، کمی دوتایی خندیدیم و باز پرسید: خب، اون وقت شما چرا با حرفاشون مخالف بودی؟! پرتقالی رو که پوست کنده بودم توی بشقاب مرتب کردم و هل دادم به طرفش و به صورت شوخی گفتم: نمیدونم، به نظرم مژده خیلی بزرگنمایی میکرد، نباید با کاترین مقایسه میکرد! ابروهاش رو کمی تاب داد ولی خندهش گرفت و بعد از چند ثانیه خندیدن: خیلی بی ادبی! کمی شوخی رو ادامه دادم و اونم خندید ولی در نهایت عذرخواهی کردم و گفتم که حق با مژده بوده. بیشتر از نیمساعت نشست و ضمن تشکر بابت پذیرایی، خداحافظی کرد و رفت. رفت اما یک اتفاق عجیب داشت میافتاد! منی که تقریبا سه سال بعد از مژده، دور خودم یک حصار کشیده و خودم رو زندونی کرده بودم، یهو دلم میخواست که اون حصار رو بشکنم و خودم رو نجات بدم، ولی هنوز از وضعیت یگانه اطمینان نداشتم و نمیدونستم که اصلا از همسرش جدا شده یا هنوز بلاتکلیفه. بعد از دوسه روز کلنجار رفتن با خودم، بالاخره دل رو به دریا زدم و یکشب بهش پیام دادم؛ سلام یگانه خانم، شبتون بخیر، راستش میخواستم ببینم امکانش هست که یک ناهار یا شام رو در خدمتتون باشم؟ یکساعتی طول کشید تا پیام رو دید و جواب داد: سلام، شب شما هم بخیر، به چه مناسبت؟ با تردید نوشتم: نمیدونم، مناسبت خاصی نداره، راستش پریشب که افتخار همصحبتی بهم دادی، احساس کردم حالم خوبه، میخواستم ببینم باز هم این افتخار نصبیم میشه یا نه؟ با کمی تاخیر، به همراه چندتا شکلک خنده: اگر شما به جای من باشی دوست داری افتخار همنشینی با یک آقای بی ادب نصیبت بشه! منم چندتا شکلک خنده ارسال کردم و نوشتم: شاید نه، ولی اگر بدونم حضور من باعث حال خوب یک نفر میشه هرگز گروکشی نمیکنم! نصف خطی دوباره شکلک فرستاد و نوشت: ولی جای من نیستید! نوشتم: خب اصلا بیا یک کاری کنیم، بذاریمش به حساب جبران خطای گذشته یا تاوان جسارت و بی ادبی من! نیمساعتی با شوخی و جدی ادامه دادیم ولی در نهایت گفت خبر میده! قبل از ساعت دوازده پیام داد: فردا ناهار خوبه؟! سریع نوشتم : بله، خیلی هم عالیه! وقتی پرسید کجا، همینجوری آدرس یک رستوران رو فرستادم و نوشت: ساعت ۱۲:۳۰ اونجا هستم! مثل همیشه آرایش خفیفی داشت و شالش رو هم شل بسته بود اما یک مانتوی کوتاه تا زیر باسنش به رنگ مسی و طرح ستنی جلو باز، به همراه شلوار پارچهای سفید رنگ به تن داشت که حذابتر از قبل به نظر میرسید. قبلا هیچ وقت این تیپی ندیده بودمش. بعد از سلام و روز بخیر دنبالش رفتیم داخل سالن و با راهنمایی گارسون سر میزی نشستیم. باکس گلی که توی دستم بود رو گرفتم به طزفش و گفتم: شرمنده، آدم خوش سلیقهای نیستم! در حالیکه با لبخند و تشکر باکس رو از دستم میگرفت: اتفاقا فکر میکنم تنها پوئن مثبتت داشتن سلیقه خوبه! تا بعد از خوردن ناهار تمام سعیم رو کردم که توجهش رو جلب کنم. بعد از ناهار هم کمی توی رستوران حرف زدیم و بعدش قدم زنان رفتیم به سمت باغ فردوس. از علت دعوتم و نیت اصلیم پرسید و منم حرفام رو زدم و از وضعیت اون پرسیدم، کلی در مورد مشکلات و اتفاقات زندگیش حرف زد، اما تهش این بود که به صورت غیابی طلاق گرفته. بعد از حدود یکساعت صحبت، گفت: آقا فرزاد، راستش نه ما دیگه نوجوانیم که بخواهیم نقش بازی کنیم نه من آدمی هستم که در لفافه حرف بزنم. شما فوق العاده هستید و چیزی کم ندارید. بر اساس شناختی که ازتون دارم رفتار، منش و شخصیتتون هم بی نظیره. ولی واقعیت اینه که من و شما در حال حاضر به درد هم نمیخوریم! خودت بهتر از من میدونی که شما هنوز مژده جون رو فراموش نکردهای و سایهش توی زندگیت هست. من هم متاسفانه هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست. این ضربه اونقدر برام سنگین بوده که هنوز نتونستهم هضم و فراموشش کنم. میترسم این مشکلات به هردویمان آسیب بزنه. من به تصمیم شما احترام میزارم. اگرخواستید شانستون رو جایی دیگه امتحان کنید از صمیم قلبم براتون آرزوی موفقیت میکنم ولی اگر احیانا بر این تصمیمتون اصرار دارید، باید به خودمون بیشتر وقت بدیم! طبیعی بود که توی ذوقم بخوره ولی حرفهاش منطقی و درست بود و جای گلایهای نداشت. توی فضای مجازی زمان زیادی حرف میزدیم و درد دل میکردیم، اما توی ساختمون چیزی عوض نشد و رعایت میکردیم. دوماه بعد از اون ماجرا یک روز غروب تازه رسیده بودم که یهو اومد در خونه، اخمای درهمش نگرانم کرد و فکرم درگیر علت اخماش بود، گفت: میشه بیام تو؟! دستپاچه گفتم: آره حتما و خودم رو کنار کشیدم. در رو بستم و دعوتش کردم که بشینه، اما ترجیح داد سرپا بایسته! با کلی استرس و دلشوره نزدیکش شدم و گفتم : حالت خوبه، اتفاقی افتاده؟ زل زد بهم: بریدهام! متعجب گفتم: جاان؟! یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه: فرزاد کم آوردهم، خسته شدم از بس نیش و کنایه شنیدهم و هرجا میرم متلک بارم میکنند! تا حدودی خیالم راحت شد، ولی نمیدونم چرا یهو تصمیم گرفتم بغلش کنم. همراه با اشاره سر، دستهام رو از هم باز کردم. خوشبختانه استقبال کرد و هقهقکنان خودش رو توی آغوشم رها کرد. دروغ چرا پر از حس لذت شدم. همزمان که داشت تعریف میکرد که چه اتفاقی افتاده، من پشت شونههاش رو میمالیدم و نوازش میکردم. انگار رفته بود خونه مامانش سر بزنه، شوهر خواهرش در مورد همسر سابق یگانه متلک میگه که اینم براشون قاطی میکنه! دوسه دقیقه همانطور سرپا توی آغوشم گریه کرد تا کمی آروم شد. کمی ازش فاصله گرفتم و با دستام اشکاش رو پاک کردم، همزمان گفتم: آخه قربون دلت برم حیف از وقت و اعصابت نیست که صرف این حسادتهای بچگانه میکنی؟! با حرص: آخه مگه من کاری به اونا دارم؟ دوباره به خودم چسبوندمش و چند دقیقهای باهاش حرف زدم و به حرفاش گوش کردم. نشوندمش و یک لیوان آب براش آوردم. خوشبختانه بعد از یکساعت موفق شدم خنده روی لباش بیارم و از اون حال و اوضاع فاصله بگیره. سراغ درسا رو گرفتم، گفت مامان نذاشت بیارمش. حوالی ساعت هشت میخواست بره، اما گفتم: مگه نمیگی درسا موند خونه مامان؟ خب بشین، همینجا یک چیزی درست میکنیم با هم میخوریم، جوابی نداد و با کمی مکث بلند شد سرپا و شال و مانتوش رو در آورد و انداخت روی دسته مبل و رفت به سمت دستشویی. تا برگرده، ظرف میوه رو سر میز گذاشتم و مانتو شالش رو به جالباسی آویزون کردم. از دستشویی که بیرون اومد گوشیش رو برداشت و رفت کنار پنجره مشغول صحبت با مامانش شد. انگار اون داشت میگفت باباش میاد وسایل درسا رو ببره ولی یگانه گفت نمیخواد، بابا شب نمیتونه رانندگی کنه. اگر حوصله داشتم خودم میارم، اگر نه فردا صبح میارم که ببرمش مدرسه! حرفاش که تموم شد گوشیش رو گذاشت روی میز و چرخی توی خونه زد. ایستاد جلوی آینه و مشغول مرتب کردن موهاش شد. یک تاپ کشی و شلوارجین تنش بود و اندامش خودنمایی میکرد. نمیدونم شاید عجله و حرکتم باعث به هم ریختن همه چیز میشد، ولی واقعیت این بود که یک جورایی تحریک شده بودم و نمیتونستم بیتفاوت باشم. دنبالش رفتم و با کمی فاصله پشت سرش ایستادم. در حالیکه با موهاش ور میرفت: چیزی شده؟! لبخندی زدم: نه، دارم کیف میکنم! با قیافهای متعجب اما آمیخته به شیطنت: از چی؟ یک کم دیگه جلوتر رفتم، اما بهش نچسبیدم و خیره به چشماش( از توی آینه) گفتم: از اینکه اینجایی! همانطور در حال بازی با موهاش اما بدون حرف فقط نگاه کرد. همراه با کمی ترس و استرس آروم دستام رو گذاشتم دو طرف روناش و تا روی پهلوهاش کشیدم و گفتم: میتونم ببوسمت؟ لبخندی زد: الان اجازه گرفتی که دستات رو اونجا گذاشتی؟ همراه با خنده گفتم: اون داستانش متفاوته! درجا چرخید و لبخند به لب: میشنوم! با چرخشش، دستام رو گذاشتم پشت کمر و بالای باسنش و صورتم رو تا جایی که نفسهامون به هم بخوره جلو بردم. همزمان که دستام رو به طرف باسنش سُر میدادم: یگانه خانم داستان اینه که من به خاطر اینا جلوی کلی آدم گفتم، غلط کردم، یادت که نرفته؟! در حالیکه سعی میکرد دستام رو از هم باز کنه، خنده کنان: ولم کن، اگر میدونستم که موضوع این بوده که خودم دهنت رو سرویس میکردم! بی توجه به تلاشش باسنش رو بیشتر به طرف خودم کشیدم و به صورت ناگهانی بوسه ریزی به لبش زدم و سرم رو عقب کشیدم: یگانه جون شما ندونسته هم، ما رو سرویس کردهای! بیحرکت ایستاد و به طعنه: الان من اجازه دادم که بوسیدی؟ قیافهم رو مظلومم کردم و با لحنی بچگانه: خب چکار کنم لبات خوشگله، آدم هوس میکنه! در حالیکه با لبخند وحرص فقط نگاه میکرد، پرروتر شدم و چندبار پیدرپی لباش رو بوسیدم. بار آخر دیگه ازش جدا نشدم. با آمیخته شدن بزاق دهانمان، پر از حس شهوت شدم و دیگه قید همه چیزرو زدم، همزمان که لباش رو با ولع میخوردم، دستام رو باسنش می.چرخید و هی به خودم فشار میدادم. بعد از چند ثانیه تکروی، کشیده شدن زبانش رو به روی لبم حس کردم و همین تشویقم کرد که جسورتر باشم. چند بار زبونش رو کشید روی لبام ولی یهو دستاش رو گذاشت روی سینهم و محکم هل داد به عقب و با حرص: لعنتی من اومدم که آرومم کنی ن… نذاشتم ادامه بده و شوخیطور پریدم تو حرفش و گفتم: به خدا آروم میکنم، اصلا من خودم از خشونت بیزارم! صدای قهقههش توی دهنم خاموش شد و دیگه لباش رو ول نکردم و همزمان ک یک دستم رو بردم زیر تاپش و با نوک انگشتام روی ستون فقراتش کشیدم. بعد از لحظاتی بالاخره مقاومتش شکست دستاش از روی سینه تا زیر بغلم کشیده شد و لباش دست به کار شدند. نمیخواستم برای بار اول کم بیارم، پس خیلی زود دست به کار شدم و تاپش رو از تنش در آوردم. با وجودی که به سوتینش دست نزدم اما بازم دستاش رو گذاشت روی سینههاش، هر چند که لحظاتی بعد برداشت دوباره از زیر بغلم برد تا پشت شونههام. با بوسههای ریز و مداوم به تمام نقاط صورتش، لبام رو به گردن سفید و بلورینش رسوندم. چند بار به روی نای و پوست گردنش زبون کشیدم. خوشش اومده بود و با کشی که به گردنش داد بهم حالی کرد که وقت بیشتری برای اون قسمت بذارم. همزمان با خوردن، بوسیدن و لیسیدن، دستام هم روی گردن اطراف گوشش میچرخید. بعد از لحظاتی سرگرم شدن با سر و گردنش دستام رو زیر باسنش قلاب کردم، از زمین جدا کردم و نشوندمش روی میز آینه و با بوسیدن سرشونه و بالای سینهاش، تا چاک وسط سینه جلو رفتم و دستام رو به سینههای خوشگلش رسوندم. همزمان با لیس زدن خط وسط، از روی سوتین مشغول مالش و نوازش شدم. دستای یگانه رفته بود لای موهام و همراه با سر من حرکت میکرد.وقتش بود که سینه های خوشگلش رو بدون پوشش ببینم. آروم قفل سوتین رو باز کردم وبرای لحظاتی فقط نگاهشون کردم و خیره به چشمان یگانه گفتم: میدونستی تو از اول هم سهم من بودی؟ صدای قهقههش توی خونه پیچید و سرم رو محکم به سینهش فشار داد! عین سانسور فیلم یهو یک قسمت حذف شد! به خودم اومدم دیدم هردوتایی لخت روی تختیم. چه اتفاقی افتاد؟ یگانه زیرم بود. بدن من عین فنر بالا و پایین میشد و یگانه نالههای شهوتناک میکرد و ازم میخواست با همه وجود بکنم. منم دیوار وار کیرم رو کامل بیرون می کشیدم و بلافاصله تا دسته فرو میکردم. یگانه هم بیکار نبود، در حالیکه پاهاش رو بالا گرفته و کامل باز کرده بود با گرفتن دو طرف پهلوهام توی تلنبه زدن کمکم میکرد و قربون صدقهم میرفت. انگار ساعتها بود که داشتم تلنبه میزدم، خیس آب شده بودم و عرقم روی بدن یگانه چیکه میکرد! بالاخره وقتش رسید و آبم راه افتاد. با صدای غیر عادی گفتم: دارم میام! لبخند یگانه تمام صورتش رو در برگرفت. صورتم رو محکم گرفت و دیوانه وار شروع به بوسیدن کرد. با اولین پمپاژ آبم توی کُس یگانه چشمام سیاهی رفت و روی یگانه ولو شدم!!! چشمام رو که باز کردم توی اتاق خودم نبودم! شبیه بیمارستان بود و کلی دم و دستگاه پزشکی توی اتاق بود! میخواستم از جا بلند شم اما درد وحشتناکی توی سرم پیچید! یهو درب اتاق باز شد و دوسه نفر به سمت تختم دویدند و یک نفر با صدای بلند گفت: دکتر رو خبر کنید به هوش اومد! در حالیکه هر کدوم کاری انجام میدادند و از من میخواستند حرکت نکنم، من وحشت کرده بودم. چه اتفاقی برام افتاد؟ از شدت ترس دوباره چشمام سیاهی رفت. اینبار که چشم باز کردم کلی آدم اونجا بود اما از بینشون فقط یگانه و درسا رو شناختم . یگانه بدون توجه به هشدار خانم سفید پوشی که میگفت مراقب باشید سرش تکون نخوره، گریه کنان خودش رو به کنار تختم رسوند و پر از حرص: لعنتی، نگفتی اگه من بمیرم، یگانه چه خاکی تو سرش بریزه؟! کنار تخت روی دو زانو افتاد و با گذاشتن سرش رو سینهم، زد زیر گریه. صدای پرستار بالا رفت و تهدید کرد که اگر ادامه بدید بیرونتون میکنم، گریه یگانه بند اومد و تند تند شروع کرد بوسیدن دستم. پرستار بقیه رو بیرون کرد اما با اصرار یگانه درسا هم با قیافای اندوهگین اومد جلو. یگانه در حالی که بی صدا اشک میریخت، درسا رو محکم بغل کرد و با اشاره من: دیدی گفتم بابا ما رو تنها نمیذاره!! بابا؟ چی داره میگه؟! دوباره دردی توی سرم پیچید و صدای سوت دستگاه توی گوشم طنین انداخت! چشمام رو که باز کردم فقط همون خانم سفیدپوش توی اتاق بود ، لبخندی زد: خوبی؟ بدون انتظار برای جوابم از اتاق بیرون رفت و یگانه اومد تو. اما چشماش پر از اضطراب و نگرانی بود. در حالی که سعی داشت خودش رو کنترل کنه صندلی رو گذاشت کنار تخت و نشست و بی حرف سرش رو گذاشت روی سینهم . به زور خودم رو جمع کردم و گفتم: یگانه! باعجله سرش رو برداشت: جان یگانه، دورت بگردم حرف بزن دلم ترکید! اشکاش سرازیر شد و چشمان منم پر از اشک شد. با بغض گفتم: برای چی من رو آوردی اینجا؟ بهت زده: یعنی چی، یادت نیست تصادف کردی؟! شوکه شدم: تصادف کردم کردم، کی؟ آره قربونت برم، هفته گذشته توی مسیر فرودگاه تصادف کردی، خدا خیلی بهمون رحم کرد، دکتر میگه اگر یکذره ضربه سنگیتتر بود …! چند ثانیه زل زد به قیافه بهت زده من ، خم شد و آروم لبم رو بوسید و با شیطنت: نمیدونی چقدر دلم برای بوسیدن لبات تنگ شده بود! و آروم دم گوشم: البته به وقتش باید در مورد مژده حرف بزنی! هااااااااااا؟! پایان پیشاپیش از وقتی که گذاشتید ممنونم و بابت طولانی بودن و همچنین ایرادات احتمالی پوزش میخوام.🙏 نوشته: رسول شهوت لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده