chochol ارسال شده در 2 تیر اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر برادر × تابو × داستان سکسی × داستان برادر × سکس برادر × سکس تابو × داستان تابو × خانوم کوچولو با سلام امیدوارم ک حالتون خوبه خوب باشه اسمم آرتمیس 19 سالمه قدم 166 و وزنم 60 خجالتی و درونگرام اولین بارمه که میخوام قسمتی از زندگیم رو تعریف کنم اگه اشتباهی دیدین به بزرگی خودتون ببخشید تو یه خانواده نسبتا بزرگ به دنیا اومدم وضع مالی نرمالی داشتیم 4 خواهر برادر بودیم آرشا و آیسان از من 5 سال بزرگتر و دوقلو بودن و خواهرم آناهیتا که با من دوقلو بود بابا و مامانم پسر عمو دختر عمو بودن و تو سن کم عروسی کرده بودن و بسیار مذهبی و پایبند به رسم و رسومات بودن آیسان و آرشا هیچ شباهتی جز فیسو رنگ چشم نداشتن آیسان بسیار آروم بود کاری به کار کسی نداشت و تو 17 سالگی ازدواج کرد آرشا برخلاف خواهر دوقلوش بی اعصاب مغرور لجباز و قانون شکن بود از همون اولش با بابا و مامانم مشکل داشتن و هر روز بحث میکردن من 12 سالم بود چند روزی به عروسی آیسان مونده بود از مدرسه برگشتیم خونه و در زدیم بر خلاف همیشه که با آیفون باز میکردن همه اومده بودن یکی یدونه در باز کنن وقتی منو آناهیتا رو دیدن ناامید سلام کردن و برگشتن از آیسان پرسیدم ک چیشده چرا ناراحتن همه و فهمیدم ک آرشا بخاطر اینکه خواهرم تو سن کم داره عروس میشه با بابا و مامانم دعوا کردن و همون صبح از خونه رفته و هرچی زنگش میزنن جواب نمیده آرشا شب دیر وقت اومد با بابا و مامان تنهایی حرف زدن و خوابید و فرداش فهمیدیم ک تصمیم گرفته زودتر بره خدمت سربازی و همچین هم شد آرشا رفت تو طول خدمتش کلا 2 بار اومد مرخصی و من 14 سالم شده بود ک سربازیش تموم شد و برگشت خونه همه خوشحال بودیم از اومدنش پس از اینهمه مدت ولی آرشا با همه سرد برخورد میکرد و ی ماه بعدش تصمیم گرفت که بره ترکیه بعدش ما ازش خیلی کم خبر میگرفتیم شاید دو سه ماه ی بار دو سال بعدش منم مثل آرشا با خوانواده خیلی بحثم میشد و بهم خیلی گیر میدادن مخصوصا ب تفریح هام و پوششم هرروز با آیسان تلفنی درد و دل میکردم و آیسان سعی میکرد منو ارومم کنه دیگه جوری شده بود ک نمیزاشتن مدرسه برم بابام تصمیم گرفته بود ک منم تو سن کم ازدواج کنم و این منو خیلی ناراحتم میکرد تا اینکه تصمیمش قطعی شد قرار بود با پسر عمه ام رامین ازدواج کنم تا اینکه مامانم این خبرو بهم داد خیلی شکستم با خودم گفتم فردا از خونه فرار میکنم بدون هیچ فکری از آینده فرداش که روزی از روزای سرد بهمن ماه بود کاپشنمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون و تا تونستم از خونه دور شدم کمی سردم شده بود فکرم آزاد شده بود و میتونستم درست فکر کنم ب آیسان زنگ زدمو همه چیو تعریف کردم گفتم +میتونم پیش شما بمونم -بخاطر ماموریت شوهرم اومدیم خارج و چند روز دیگه برمیگردیم بعدش خیلی عجله ای گفت الان بهت زنگ میزنم و قطع کرد حالم گرفته بود و داشتم به جاهایی ک میتونم چند روزی بمونم فکر میکردم ک آیسان زنگ زد -ادرستو دادم الان میان دنبالت +کی -آرشا +آرشا؟! داداش بزرگه؟ -اره نکنه فراموشش کردی +ن نه مگه میشه داداشم از یادم بره ولی اون ک ایران نبود -حالا توضیح میدم بهت +باشه ولی کی میرسه من خیلی سردمه -از شانس خوبت داخل شهر بود و گفت ی نشونی ازت بهش بدم ک پیدات کنه سرو وضعمو گفتمو قطع کردم از شدت سرما پاهام یخ زده بود پاشدم ک قدم بزنم تا آرشا برسه چند دقیقه بعد تو فکر بودم ک حس کردم کوله پشتیم داره سبک تر میشه برگشتمو ی پسر قد بلند هیکلی رو دیدم اولین توجهم ب فیسش بود که اسکارف صورتو گردنش رو پوشونده بود و ب ثانیه نکشید ک متوجه ترس و تعجب من شد اسکارفشو دراورد و دیدم آرشا عه میدونستم ک بسیار خونسرده و از سرما اصلا خوشش نمیاد بی درنگ سلام کردم هول شده بودم زبونم بند اومده بود و هنوز کوله پشتیم تو دستاش بود پرسید چطوری خانوم کوچولو با مرسی گفتن دستامو از کوله پشتی آزاد کردم و گفت بریم ماشین ک هم من سردمه هم تو و راه افتادو منم پشت سرش داشتم نگاش میکردم و ب اینکه 2 سال چقدر میتونه ی آدمو تغیر بده فکر میکردم کنار یه پژو سفید وایساد گفت بشین و خودش در عقبو باز کردو کیفمو گذاشت رو صندلی و نشست پشت فرمون و منم همزمان باهاش نشستم تا خونه اش هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد شاید میدونست ک چه حسی دارم و سختمه بخوام حرف بزنم 20 دقیقه بعد کنار یکی از خونه های ویلایی وایسادیم پیاده شد درو باز کرد با ماشین رفتیم تو گاراژ کنار یه پژو مشکی پارک کرد معذب شدم که جز ما کس دیگه هم تو خونه هست از ماشین پیاده شدم داشتم بند کفشامو باز میکردم ک سکوت بینمون رو شکست گفت من تنها زندگی میکنم خیالت راحت ک من مات و مبهوت نگاش میکردم بدون نگاه کردن ب من کفشاشو دراورد و داشت میرفت داخل ک دوباره گفت بیا تو سرما نخوری خونه وارد خونه ک شدم انگار فصل عوض شده بود خیلی گرم بود خونش دکور مشکی سفید خیلی خوشگلی داشت تابلو های سیاه قلم روی دیوار ها خونه خیلی خوشگل بودن اشپز خونه خیلی ترو تمیز و مرتب بود همه اینا برام جالب بود و با لبخند محوی به همه اینا نگاه میکردم ک یادم اومد ارشا هیچوقت مرتب و تمیز نبوده تعجب کرده بودم و ب در سفید رنگی ک نشان از اتاق بود نزدیک میشدم و داشتم به کودکیمون فکر میکردم ک ارشا اصلا هم همچین شخصیتی نداشت چی یا کی اونو همچین کرده بود ازدواج کرده بود شاید تو همین فکرا بودم یا بهتره بگم تو عالم هپروت بودم ک بدون در زدن وارد اتاق شدم تو دید اول کیسه بوکس میدیدم ک وسط اتاق از سقف اویزون بود و پشتش ی دیوار ک یک عکس آرشا بود با ی کت شلوار مشکی رنگ روی یک صندلی چوبی کلاسیک نشسته بود و داشت ساعت مچیش رو میبست بعد برانداز کردن عکس سرمو چرخوندم ک دنبال آرشا بگردم ک با دیدنش خشکم زده بود جلوی کمدش بصورت نیمه لخت وایساده بود ک پشتش ب من بود از دیدن تتو هاش خشکم زده بود پشتش پر بود از انواع تتو با دیدن این صحنه یاد بابا و مامانم افتادم ک چقدر با تتو زدن مخالف بودن تو آغوش خاطرات گذشته بودم ک برگشت و دیدم ک از گردن ب پایین کلا تتوعه و خیلی جذابش کردهبودن و من اصلا صداشو نمیشنیدم -ارتی؟آرتمیس؟حواست هست +چی اره اره +ببخشید بدون در زدن سرمو انداختم پایین اومدم تو هنوز داشتم تتو هاشو آنالیز میکردم -فدا سرت اینجا نیاز نیست از کسی برای چیزی اجازه بگیری -باشه؟ارتی؟!خانوم کوچولو حواست هست صورتم بالاتره ها (با خنده) +اره باشه فهمیدم ببخشید -نیاز نیست اجازه بگیری و یا معذرت خواهی کن تو همین حین لباسشو پوشید منم داشتم از اتاقش میرفتم بیرون ک صدام زد -ارتی لباس راحتی داری؟ +نه هیچی با خودم نیاوردم -از لباسای من بپوش بعد از صبحانه میریم خرید و نزدیک من شد و روبروم وایساد و تقریبا ازم 20 سانتی بزرگ بود لبخند کوچیکی رو لباش اومد و با دستاش شونه هامو گرفت و گفت میشه برم بیرون و یادم اومد ک جلو در مثل بادیگارد وایسادم و راهو بستم خجالت کشیدم از اینکه اینهمه خل بازیم گل کرده مغزم از کار افتاده بود انگار داشتم ب خودم فحش میدادم ک دوباره صداش ک تو راه اشپز خونه بود منو برگردوند ب واقعیت -ارتی زودی لباس هاتو عوض کن بیا کمکم ک من خیلی گشنمه -چشم داداش داداش؟ یادم اومد ک آرشا همیشه آرشا بوده و کسی بهش داداش نگفته و از کلمه داداش بدش میومد تو دلم ی ببخشید گفتمو لباسامو عوض کردم بزور ی چیزی ک اندازم باشه پیدا کردمو رفتم ک کمکش کنم وقتی رسیدم داشت سینی میچید منم کنارش وایسادم ک نیم نگاهی بهم انداخت و نتونست جلو خودشو بگیره و خندید با وجود اینکه حرصی شده بودم واقعا زیبا میخندید از خندش خندم گرفته بود +چیه چرا میخندی؟ -لباسات خیلی گنگ شدن بهت میان هودی تدی ک پوشیده بودم برام مثل پتو گلبافت بود و شلوارکش انگار شلوار کارگو بود اینارو دیدمو چش غره ای بهش رفتم ک خنده هاشو جمع کرد و بقیه صبونهرو آماده کرد و خوردیم بعد صبحانه اومد نشست جلوم و گفت چرا از بابا و مامان فراری شدی سر چیزای همیشگی؟ نمیدونست ک بلایی ک سر آیسان اوردن رو میخوان سر منم پیاده کنن اگه هم میدونست واقا عصبی میشد تصمیم گرفتم ک بهش نگم و حرفشو تایید کردم ک اره سر چیزای همیشگی و بعدش هیچی نپرسید سکوت داشت حوصله سر بر میشد ک گفت میدونی ک از دروغ بدم میاد دیگ درسته تازه یادم اومده بود ک نمیشه ب آرشا دروغ گفت درجا میفهمه خواستم قضیه رو بپیچونم +دروغ نمیگم بازم ب لباسام گیر داده بودن داشت پوکر فیس نگام میکرد ک گوشیش زنگ خورد برداشت گذاشت گوشش فقط اونی ک پشت گوشی بود حرف میزد ک یواش یواش اخماش توهم رفت و گفت معامله رو استوپ بزنید خودم دارم میام و قطع کرد داشت میرفت سمت اتاق رو تیشرتش رو در میاورد ک گفت برگشتم همه ماجرا رو توضیح میدی بدون دروغ رفت اتاقش و ی دورس بیسیک مشکی پوشیده بیرون اومد داشت میرفت سمت در و داشت کاپشنش رو میپوشید احساس غریبی و ناامنی م بیشتر شد و ناخوداگاه پرسیدم +کی بر میگردی؟ -زودی میام تو یخچال همه چی هست اگه گشنت شد +باشه مرسی -مواظب خودت باش خانوم کوچولو +توهم همینطور زود برگرد -خدافظ رفت و من تا وقتی ک ب خودم بگم اون داداش بزرگته و این عشق نیست علاقه خواهریه دم در بودم سرما شدید تر شده بود و تازه فهمیده بودم دم در وایسادم ب خونه رفتم و پروانه ها داشتن تو دلم میرقصیدن اولین بار عاشق شده بودم ی عشق ممنوعه ی عشقی ک منو ساعت ها درگیر کرده بود جدالی بین قلبو مغزم افتاده بود و نمیدونم کی روی تختش خوابم برد وقتی ک بیدار شدم تقریبا شب بود از جام بلند شدمو سمت در رفتمو ارشا رو دیدم ک داشت کاپشنش رو آویزون می کرد منو دید و پرسید -خوب خوابیدی پرنسس؟ +اره خوب بود هیچ سروصدایی نبود تو آرامش کامل بودم -خوبه! از بیرون شام گرفتم بخوریم آماده شو بریم خرید +خرید؟ میخواستم اعتراض کنم ک یادم اومد تعارفی بودن رو دوست نداره فک کنم اونم متوجه شد و سکوت کرد سوالمو جواب نداد رفتم کمکش کنم ک میز شام رو بچینه ک گوشیش زنگ خورد آیسان بود جواب داد و سلام و احوال پرسی کردن بعدش ایسان داشت حرف میزد ک آرشا گفت برا من مشکلی نداره ب خودش بگو و گوشیو داد ب من آیسان گفت ک انگار کارشون طول کشیده و قراره ی مدت با آرشا بمونم منم ک از خدام بود ی ذوقی کرده بودم ک نگو رو ابرا بودم بقیه حرفاش رو متوجه نشدم ک اصلا چی گفت قطع کردم شامو خوردیم و ی دست لباس پسرونه داد بهم پوشیدم لباساش بوی تنشو میدادن خیلی حس خوبی میداد رفتیم خرید و اندازه کل عمرم لباس خرید برام با ی گوشی رو یکم لوازم آرایشی تو راه برگشت ب سری سوالام یکی دیگ اضافه شد درآمدش از کجاست و چرا برام این همه چیز میز خرید وقتی ک نمیخوام زیاد پیشش بمونم بازم متوجه سوالای توی ذهنم شد و سکوت رو شکست -قرار نیست بری پیش آیسانو شوهرش! با اون یارو حال نمیکنم میمونی پیش خودم تا زمانی ک مامان بابات بفهمن ک ی دختر 16 ساله آمادگی ازدواج رو نداره! دیگه هم بهم دروغ نگو از دروغو دروغگو بدم میاد +ببخشید -بستنی میخوری؟ +جان؟! بستنی تو این هوا -حال میده ماشینو زد بغل پیاده شد و اومد رو برام باز کرد و گفت خانوم کوچولو نمیخوای پیاده شی این خانوم کوچولو گفتنش رو خیلی دوس داشتم بعد بستنی رفتیم خونه و من رو تخت اون خوابیدم و اون رو مبل فرداش از خواب پاشدم آرشا خونه نبود ی دست از لباس های جدید رو پوشیدم خیلی بسته بودن و دوباره مغزم به کار افتاد ک چرا کرم نمیریزی لباسامو با ی تاپ و شلوارک زرد رنگ عوض کردم گوشی جدیدمو برداشتمو زنگ زدم ب آرشا یا بهتره بگم عشقم جواب داد و فهمیدم ک رفته صبحونه بخره و 10 دقیقه بعدش رسید و رفتم جلو در که وسایل هایی ک خریده بودو ازش بگیرمو همون اول کاری کرمی ریخته باشم منو دید سلام و صبح بخیر گفت بهت زده نگام میکرد تعجب کرده بود یه جورایی خوشم اومده بود از این حالتش ک زد تو ذوقم گفت -سردت نیست باب اسفنجی؟ +نخیر چرا باید سردم باشه -اینارو دیروز خریدیم؟ من چرا یادم نمیاد اینارو +ی خورده حواست ب منو خریدام بود یادت میومد -خوبه حواسم نبوده! +ب من یا به خریدام؟ -زیاد سوال می پرسی بچه +بچه تو قنداقه بعد این حرفم ی عهههه کشدار گفتو منو بلندم کرد انداخت رو دوشش و برد سمت اشپزخونه و گفت هنوز بچه ای صبونه بخور بزرگ ترشی چشم غره ای بهش رفتم ک سریع پیچید ک لباساشو عوض کنه منم میزو چیدم ی تیشرت پوشیده بود و باز تتو هاش تو چش بود ک پرسیدم معنی تتو هات چیه گفت میگمت حالا هی اصرار میکردم تا پاشد رفت نشست رو مبلو با گوشیش مشغول شد میزو جمع کردمو رفتم بغلش وایسادمو داشتم تتو های دستشو میدیدم ک دوباره خواستم کرم بریزم گفتم میشه اونایی ک هیشکی ندیدرو هم ببینم؟ جواب نداد ک گفتم دیروز دیدم دیگ فقط میخوای تیشرتو دربیاری گفت بشین بچه حوصله نداریم پاشدو جلوش وایسادمو داشتم اصرار میکردم بهم توجهی نمیکرد گوشیشو از دستش گرفتم ک بلاخاره صداش درومد گفت بده گفتم بدو دربیار تا بدمت دستشو انداخت پشت کمرمو منو کشید تو بغلش و گفت بده فاصله صورتامون خیلی کم بود تو مغزم ی صدایی اکو میشد ک ببوسش چشامو بستمو لبامو بردم سمت لباش و ی بوس ریز کردم صورتشو برد عقب تر و گفت تو خواهرمی ارتی این کارا چیه حرسی شده بودم خیس هم شده بودم مغزم دیگ جوابگو نبود گفتم بکیرمه خواهر برادریمون دوباره ی لب کوچیک گرفتم دوباره جدام کرد گفت مطمعنی؟ ی اهوم گفتنم کافی بود تا خودش اومد جلو و لبامون تو هم قفل شده بود دستم رفت سمت کیرش و اونم داشت با ی دستش ممه هامو میمالید و اونیکی دستش رو گردنم بود لبامو از لباش کشیدم سمت گردنش عطر تنش داشت دیوونم میکرد دوتا دستش هم رفت سمت کونمو بلند شد و خوابوندم رو مبل و با ی دستش داشت کسمو میمالید و لبامو میخورد یواش یواش تاپمو دراورد و سوتین نبسته بودم داشت ممه هامو میخورد کارشو خیلی خوب میدونست اهو نالمو دراورده بود اروم با بوسه های ریز از ممه هام رفت سمت نافمو بعدش سمت شلوارکم و همزمان با شورتم کشید پایین و بعدش تیشرت خودشو دراورد و رفت سمت کسم با اولین لیسی که زد دیگه من رو زمین نیودم رو ابرا بودم خیلی خوب میخورد و با یه دستشم داست ممه هامو میمالید سرشو فشار میدادم به سمت کسم که اولین بار ارضا شدم داشتم مثل دیوونه ها میلرزیدم آرشا داشت کسمو میمالید بعد تموم شدن لرزه هام پاشدو وایساد میدونستم ک ساک میخواست پاشدم نشستم رو مبل و شلوارشو کشیدم پایین و ی کیر خیلی بزرگ مثل فنر افتاد جلوم 22 سانت بود لعنتی زیر لب گفتم قراره پاره شم سرمو گرفتو اورد سمت کیرش سرش بزور تو دهنم جا میشد حدود 5 دقیقه براش خوردم ک گفت داگی شو گفتم میخوای چیکار کنی گفت لاپایی گفتم نه میخوام زنت شم گفت مطمئنی؟ بازم ی اهوم کافی بود چرخیدمو داگی شدم ی لیس زد و کیرشو تنظیم کرد و جلو کسم داشت بازیش میداد میمالیدش به کسم گفتم بکن دیگه که نذاشت حرفم تموم شه یدونه محکم زد رو کونم یه ایییی بلند گفتم جوابش یه جوون از ته دل بود که خیلی حال کردم دستاشو رو کمرم چفت کرد و راه فرارمو بست و داشت فشار میاورد که یدفعه ای گفت ببخشید تا بخودم بیام چشام سیاهی رفت نصف کیرش رو کرده بود توم داشتم التماسش میکردم که در بیاره که گفت تحمل کن خانومکوچولو الان تموم میشه دردش همین کارو هم کردم دردش تموم نشده بود ک شروع کرد عقب جلو کردن و داشتم حال میکردم نمیدونم چقدر طول کشید تا یه بار دیگ هم ارضا شدم تا شب چند بار دیگه هم سکس کردیم که بهترین روز زندگیم بود الانم از اون ماجرا 3 سال میگذره منو آرشا سال جدید رو تو کشور جدید بهم تبریک گفتیم نوشته: خانوم آبان لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده