رفتن به مطلب

chochol

ارسال‌های توصیه شده

زندگی دوبار بعد از جدایی ...

سلام دوستان این خاطره ای که میخوام بگم مربوط میشه به دوران بعد از جداییم با همسرم
سی سالم بود یک بچه یک ساله داشتم که از نرگس جدا شدم مشکلات زیادی داشتیم هر روز تو خونمون دعوا بود بعد از جدایی افسردگی شدیدی گرفتم از نظر روحی خیلی داغون شده بودم همش توی خونه بودم بیرون‌نمی رفتم از خانواده و فامیل فاصله گرفتم میرفتم سرکار برمیگشتم زندگیم همین بود دو سال گذشت دیگه قرص مصرف میکردم باروانشناسم حرف زدم گفت به همین منوال پیش بری باید تو بیمارستان روانی بستریت کنم . قرص های قوی تری بهم داد ولی خوابم بیشتر شده بود داروها باعث شده بود صورتم پف کنه کلا بی ریخت شده بودم به خودم نمی رسیدم حال نداشتم ریشهای بلند عین درویش ها ، هر از چند گاهی صرفا برای اینکه سرکار میرفتم یک سری هم آرایشگاه میزدم خلاصه زندگی سگی داشتم .
یکی از همکارام که اسمش کاملیا بود و تقریبا " از اوضاع و احوال زندگیم خبر داشت من رو با همکاری بقیه همکارام سورپرایز کردن
اون روز من نمیدونستم تولدمه ، اونها برام توی محل کارم جشن گرفتن ، باور کنید دو سال بود لبخند نزده بودم اولین بار بود از مسخره بازی همکارام خندم گرفت نمیدونم شاید جک هاشون هم اینقدر خنده نداشت ولی من قه قهه میزدم از خودم تعجب کردم
یکی از همکارا بچش اومد وسط قر داد ناگهان یاد بچه ی خودم افتادم که دو سال ندیدمش یک دفعه گریم گرفت اصلا " گریم بند نمیومد صدای هق هقم بلند شده بود . کاملیا خیلی مهربون بود اومد بهم دلداری داد بهم گفت میخوای با خانومت حرف بزنم برگردین بهم ؟ بهش گفتم اون ازدواج کرده ، از شوهر جدیدش بچه هم داره ، بهم گفت پس چرا حضانت بچتو خودت قبول نکردی گفتم دادگاه بخاطر افسردگی شدیدی که دارم صلاح ندید بچه رو به من بسپاره بهم گفت نگران نباش خواهرم وکیل میگم برات حداقل هر هفته وقت ملاقات با فرزندتو بگیره
خلاصه اینکارو برام کرد دخترم طناز که الان حدود سه سالش شده بود رو هر هفته ۲۴ ساعت میدیدم این موضوع بهم خیلی امید داد کم کم بارقه هایی از نور در تاریکی محض زندگیم هویدا میشد و خودم رو مدیون کاملیا میدونستم یک روز که دخترم بود دعوتش کردم بیاد پیشم اون هم قبول کرد شام از بیرون سفارش داده بودم ساعت هشت شب رسید سه نفری کلی با هم خندیدیم از حضورش توی خونه کلی به زندگی دلگرم شده بودم و چقدر هم با طناز قشنگ بازی می کرد دخترم اینقدر عاشقش شده بود که اصرار کرد روی پاهای ملیکا بخوابه ساعت ۱۲ بود ملیکا از توی اتاق بیرون اومد گفت طناز رو خوابونده ازش خیلی تشکر کردم بهم گفت باید دیگه کم کم بره ولی اصرار کردم یک خرده دیگه باشه آخه فرداش تعطیل بودیم اون شب کلی حرف زدیم از زندگی خصوصی خودش گفت اون هم توی زندگیش دچار شکست شده بود شوهرش معتاد بود ولی بالاخره تونست ازش جدا بشه البته بچه نداشتن توی همین حرف زدنها بودیم که برقها رفت تاریک شد نور چراغ گوشی هامون رو روشن کردیم به حرف زدن ادامه دادیم نمیدونم چی شد که بحث رفت سر اینکه روابط عاطفی من با همسر سابقم چطور بوده ؟ گفتم خیلی سرد و بی روح بود باور کن موقع بغل کردنش انگار یک جنازه رو بغل کردم فقط میخواست من سریع کارمو تموم کنم متوجه شده بودم منو دوست نداره ملیکا گفت خیلی سخت ، منم مثل شما دوست دارم طرفم عاطفی باشه گفتم منظورتون هات باشه با این حرف خجالت کشید سرشو پایین انداخت ازش معذرت خواستم برق ها هم اومد گفتش نه شما واقعیت را گفتید اینو که گفت نمیدونم چی شد دستشو گرفتم توی دستم و دستشو بوسیدم جا خورد دستشو کشید با خودم گفتم چه گوهی خوردم بنده خدا اینقدر بهم محبت کرد من ناراحتش کردم وقتی متوجه شد عذاب وجدان دارم بهم گفت ببخشی تو رو خدا چندین ساله دست هیچ مردی بهم نخورده بخاطر همین دستمو کشیدم گفتم اشکال نداره من تند رفتم گفتش نه اتفاقا دوست داشتم ولی جرات نداشتم با خوشحالی بهش گفتم یعنی تو هم الان بمن همین حس رو داری ؟ گفت اره اینو که گفت صورتمو بردم نزدیک صورتش و لپشو بوسیدم صندلیمو بردم کنارش دستمو گذاشتم روی پهلوش کشیدمش سمت خودم و محکم توی بغلم گرفتمش مدام بوسش می کردم خندید گفت عزیزم یک خرده یواش تر بهش گفتم باور کن حس می کنم الان دنیا برای من شده دوباره شروع کردم بوسیدنش اروم رفتم سراغ لباش شروع کردم خوردن لبای قشنگش
همراهی خوبی می کرد نیم ساعتی بوسش کردمو ازش لب می گرفتم دیگ حدود ساعت یک شده بود خودش رو ولو کرد توی بغلم پیرهنشو در اوردم وااای خدا چی میدیدم چه سینه هایی سفید خوش فرم شروع کردم نوک قهوه ای سینشو خوردن با دستاش یکم سرمو عقب داد طاقت نداشت پشت هم سینه هاشو بخورم نزدیک نیم ساعت داشتم سینه هاشو میخوردم دست انداخت توی شلوارم و از داخل شورت کیرمو گرفت چشاش خمار خمار بود همین طور که کنارم بود دولا شد گیرمو دراورد کرد توی دهنش طاقت نیاورد همینطور که روی صندلی نشسته بودم جلوم زانو زد و سر کیرمو کرد توی دهنش و با اون دستش سینه هاشو میمالید وقتی ساک میزد سعی می کرد کیرمو تا آخر بکنه توی حلقش کیرمو از دهنش در اورد رفت سراغ تخمام یکی از تخمامو کرد توی دهنش میچفید معلوم بود خیلی وقت سکس نداشته خیلی حشرش بالا بود دوباره شروع کرد به چفیدن اون یکی تخمم بعد سرشو برد زیر سوراخ کونم و از اون زیر دو تا تخمم رو با هم کرد توی دهنش و می مکید بعد سعی کرد کیر و خایه رو با هم کنه توی دهنش ولی هر چقدر تلاش کرد همش با هم توی دهنش جا نشدن بعد نوبت من بود شورتشو در اوردم عجب چیزی بود کلوچه زبونم رو گذاشتم روی کسش که پف کرده بود کس تپلشو میخوردم پاشو باز کرده بود با دستاش سرمو فشار میداد به سمت کسش ، آب کسش اومد هر چقدر بیرون میومد با زبونم لیس میزدم میخوردم زبونمو کردم وسط شیار کسش سعی کردم تا جایی که میشه بفرستم داخل مدام داشت ارگاسم میشد لبامو چسبوندن به شیار کوسش و میک میزدم صدای آه و نالش کل ساختمون رو برداشته بود رفتم در اتاق طناز رو بستم نکنه از سر و صدای ما بیدار بشه به ذهنم رسید 69 بشیم سریع پوزیشن رو عوض کردم حالا من داشتم کسشو میخوردم اونم کیر و خایه هام رو میخورد مدام می گفت آخجون چه کیفی میده گفتش چرا تا حالا منو سر کار دستمالی نکردی من عاشقت بودم بعش گفتم فکر می کردم کوچکترین کاری کنم تو ناراحت میشی همینطوری که کسشو میخوردم حرف میزد می گفت دوست داشتم سر کار از زیر میز کیرتو بخورم اینو گفتو کیرمو گذاشت توی دهنش ساک زد کسشو دادن بالاتر زبونمو بردم سمت سوراخ کونش به سوراخش چند تا زبون زدم سریع پاهاشو جمع کرد فهمیدم روی سوراخ کونش حساسه ، دیگه ولش نکردم اینقدر زبون زد که داشت میمرد ، بهش گفتم از عقب بکنم یا از جلو گفتش از عقب تا حالا نداده ولی هر دوش رو امشب بکن فقط زودتر داره میمیرم کیر می خوام طاقت ندارم فقط کیر بده اروم سر کیرمو گذاشتم دم سوراخ کونش یکم فشار دادم داخل نرفت ترسیدم بیشتر فشار بدم پاره بشه رفتن سراغ کسش کیرمو گذاشتم دم سوراخ کسش ، پر آب بود فشار دادم رفت داخل یک آه بلندی کشید شروع کردم به تلمبه زدن پاهاشو دورم حلقه زد و محکم منو به خودش فشار میداد حسابی گاییدنش پوزیشن رو عوض کردم اومد روم و حالت دختر گاوچران روی کیرم کمرشو تاب میداد کیرم خورده بود به ته کوسش همینطور که روم نشسته بود سرمو بلند میکردم سینه هاشو می خوردم اینقدر ابش اومده بود تا نصف شکمم خیس خیس شد وقتی زیر میخوابم آبم خیلی دیرتر میاد اونم تا میتونست روی کیرم بالا و پایین میپرید همینطور که روی کیرم نشسته بود دستش رو برد پشتش و رسوند به تخمام و با تخمام بازی میکرد دیگه داشت آبم میومد گفتم ابمو کجا بریزم گفت روی سینه هام منم تموم ابمو روی سینه هاش خالی کردم کار که تموم شد گفتم بریم حموم بشورمت گفت الان نه یک ربع دیگه بریم میخوام با دستام آبتو روی سینه هام بمالمو پخشش کنم بردمش حموم شستمش اون شب تا صبح توی بغل هم خوابیدیم مدتها بود این حس خوب رو نداشتم بعد از آشنایی با ملیکا زندگیم عوض شده بود
من و ملیکا با هم ازدواج کردیم الان پنج ساله عاشقانه همو دوست داریم و طناز هم پیش ما خوشبخته

نوشته: وحید ۲۰۲۴

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

×
×
  • اضافه کردن...

اطلاعات مهم

به زودی فعالیت در انجمن عمومی خواهد شد، حتما قوانین را مطالعه بفرمایید.