dozens ارسال شده در 26 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد لز × زندایی × داستان سکسی × سکس لز × داستان لز × لزبین × سکس زندایی × داستان زندایی × لز با زن دایی تپل سلام به دوستان خوب ارجمند کون باز خوب حقیقتش میخوام داستان لزبین خودم با زندایی رو براتون تعریف کنم و اون دختر هایی تجربه لز دارن میتونن تشخیص بدن که این داستان مثل بعضی از داستان های چرت پرت و خیالی کونباز نیست و واقعیه آقا خودمو معرفی کنم من مهسا ۲۱ساله اهل یکی شهر های غربی ایران هستم تو استان کردستان و من دانشجوی معماری بودم و بیشتر تو یه شهر دیگه تحصیل میکردم و تو خوابگاه زندگی می کردم.خوب داستان من از اونجا شروع شد که من ترم دانشگاهم تموم شده بود و داشتم برمیگشتم شهرمون و به نوعی میخواستم مادرمو سورپرایز کنم اما وقتی رسیدم دم در خونه هیچکی نبود و خیلی خورد تو ذوقم و زنگ زدم به مادرم که گفت ما روستاییم و مراسم ختم هستیم و گفت تو برو خونه داییت زنداییت هست منم که چاره ای نداشتم و رفتم. وقتی رسیدم خونه زنداییم خیلی خوش برخورد مثل همیشه سلام احوال پرسی کردیم و گفت بیا شام درست کنیم برای خودت پسر دایی هات.خب من دوتا پسر دایی داشتم یکیشون ۶سال اون یکی کلاس ۳ بود و داییم هم خونه نبود و مراسم ختم بود با پدر مادرم آقا ما شام رو درست کردیم و منم لباس هامو عوض نکرد فقط مانتو رو در آوردم.و با یه لباس آستین دار سیاه و شلوار لی تو خونه میگشتم و خب شام رو خوردیم طرف هارو شستیم که زنداییم با تعجب گفت خیلی خوب حوصله داری با این لباسا بگردی چرا عوض نمیکنی که گفتم میخوام برم حموم و یکدفعه عوض کنم گذشت و تا ساعت ۱۱شب فیلم و سریال شبکه آی فیلم دیدیم که دلدادگان بودش رو دیدم که پسر دایم هام خوابشون برده بود که زنداییم تو اتاق خواب براشون جا پهن کرد و در اتاق بست ما هم رفتیم اون اتاق که اتفاقا حموم هم اونجا بود. خب منم داشتم لباس هامو در می آوردم که تو مرحله شرتم بودم که در بیارم که زنداییم اومد تو و سینه های لختمو دید یهویی یه جوری شد و گفت ماشاالله خوب گندن که منم خجالت کشیدم و یه ریز خنده ای کردم آقا بعد زنداییم اومد پیشم و لباساشو عوض کرد یه شلوار راحتی نخی با یه تاپ تنگ که سوتین نداشت و منم سینه های اون رو دیدم رفتم حموم و وقتی رفتم یه جوری بودم گفتم شاید بعد مدت ها یه لذتی ببریم منم خب همین کارو کردم و نقشه رو کشیدم که وقتی رفتم بیرون با شورت یه تاپ برم حموم تموم شد و لحظه بزرگ فرار رسید وقتی رفتم بیرون زنداییم داشت شاخ درمیآورد خب حقم داشت من چاق بودم و طبیعتاً اندامم گوشتی بود همش چشمش به رون هام بود رفتم پیشش خوابیدم اون که اصلا چیزی نمیگفت و زیر پتو بودم و واقعا سردمم بود. وداستان اصلی:زیر پتو بودم و داشتم به اندام زن داییم که زنی سبزه و تبل با کون خیلی گنده و واقعا گنده بود و سینه های متوسط و کونش همیشه زبون زدن فامیل بود و وقتی میرفتیم خونشون زن های فامیل با توپ تشر به شوهرای چشم چرونسون میگفتن بریم خونه هدیه یکم کون واسمون قر بده 😂 آقا زیر پتو بودم و فقط یه شرت ورزشی که یکم تا بالای رونم می اومد پام بود و سینه هام مم خیلی راحت آسوده بدون سوتین بودن آقا یه چند دقیقه ای گذشت دیدم زنداییم خودشو با پتوش نزدیک من کرد و خیلی طبیعی رفتار میکرد که انگار من نفهمیدم با دیدن من از همون اول کصش به خارش افتاده که به شاید یه ربع احساس کردم یه دست رو رون هام هست و یه فشار ریزی میده منم خب پاهام جم بود و پاهام باز کردم تا پایی که زن دایی داری میماله رو نزدیک ترش کنم تا راحت بماله و وقتی این کارو کردم چراغ سبزو به زنداییم دادم زنداییم هم بعد چند دقیقه آورد روی کصم کصی که یه ماهی میشد مالیده نشده بود و حسابی حشریتم زده بود بالا من دستم کردم تو شلوار زن داییم و انگار زن داییم هارشدچون محض اینکه دستور بردم تو شلوار رو کصش بلند شد و یک ضرب شرتمو کشید پایین و اومد کنار گوشم گفت که به هیچ کس نباید بگی من سرمو به اشاره باشه تکونی دادم که زنداییم سرشو برد رو کصم پتو رو کامل کشید رو سرش برای احتیاط که اگه بچه هاش بیدار شدن تابلو نشه و بشه جمعش کرد چون بچه هاش زیاد از خواب بلند میشدن و شروع کرد کصمو خوردن واییییی چه حس خوبی بود و معلوم بود تجربه داره قشنگ زبونشو میکرد تو سوراخ کصم و نفسام زیاد شده بود و گاهی وقتی چوچولمو میمکید دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و آه ناله میکرد و پاهای لخت و رون هام از پتو زده بود بیرون و پتو به پاهام نمیرسید و فقط اندازه زنداییم میشد که روی خودش کشیده بود تا کصمو بخوره و میشه گفت فقط بین پاهام معلوم نمیشد وگرنه رون و پاهام همشون زده بود بیرون که یه چند دقیقه از حال کردن من گذشت که بله پیشبینی زن داییم درست در اومد و بچه کلاس سومش به اسم آرمین اومد تو و داشت چشماشو میمالید و گفت مامان مامان کجایی زن داییم هم از سمت راست پتو اومد بیرون و فورا پتو رو تا شکمم کشید بالا و رفت به آرمین برسه که مثل همیشه خواب بد دیده بود رفت کنارش دراز کشید تا آرمین خوابش ببره که شانس گوه من آرمین خوابش نمیبرد از در اتاق به اتاق پسر داییم هام نگاه کردم دیدم زنداییم از من کلافه تره منم خب هیچی پام نبود نمیدونستم چه کار کنم که یهو یه فکری به ذهنم خورد گفتم که نقشه خودشو رو خودش پیاده کنم منم پتو خودمو دور کمرم پیچوندم مثل دامن که آرمین لختی منو نبینه و اون پتو ی زن داییم رو گرفتم دستم رفتم اتاق اونا رفتم زن داییم وقتی منو دید جا خورد البته که حال کرد با نقشم و یه لبخند ریزی زد آرمین گفت خاله مهسا تو هم پیش ما میخوابی منم گفتم آره عزیزم تو هم زود بخواب که دیگه خواب بد نبینی آقا من رفتم پشت زنداییم و پچهاش کنارش بودن و آرمین تو بغلش کم کم داشت میخوابید منم که حسابی حشری بودم پتو رو کشیدم رو زنداییم و با احتیاط که آرمین نبینه رفتم بین پاهاش شلوارشو کشیدم پایین و درآورد و دادم دستش گذاشت کنار بالشتش حالا اونم هیچی پاس نبود و کصش حسابی خیس بود و بوی کصش زیر پتو رو حسابی گرفته بود اما یه مشکلی بود اینم اینکه آرمین قشنگ چسبیده بود به زن داییم و نمیشد راحت کصشو بخورم که زنداییم گفت آرمین گرمه یه ذره برو اونور که آرمین رفت اون ور و منم شروع کردم خوردن و پتویی که روی کونم بود رفته بود اونور که درستش کردم و با خیال راحت برای زندایی میخوردم زندایی بیچارم هم جای ناله و نفس عمیق نداشت و فقط کمرشو بالا پایین میکرد که منم محکم گرفته بودم و با ولع میخوردم که اونم پتو رو بیشتر روی پای راستش و رو سر من میکشید و پای چپش کامل لخت بخاطر این کل پتو رو پای راستش کشید که بچه هاش نفهمن و مشغول بودم که آرمین خوابید و منم اومد بالا تر سینه هاشو بخورم که تاپشو دادم بالا و شروع کردم خوردن که خودش درآورد لخت مادرزاد شد که با دست راستم کصشو انگشت میکردم و سینه چپشو میخوردم که یهو یه ناله کرد و کل پتو رو به گند کشید که گفت بخواب تا ترتیب تو رو بدم دیگه خسته شدم منم که اطاعت کردم و شروع کرد خوردن که یهو پسر کوچیکه بیدار شد که دیگه روانی شدم و زنداییم خواست بلند شه محکم موهشو گرفتم و صورتشو چسبوندم به کصم و یه پتو تا نصفه کمرش انداختم و کمر به پایین لخت بود پسر داییم کوچیکم صدا زد مامان منم گفتم بیا اینجا اونم فکر کرد من مادرشم و اومد بغلم و زنداییم خیالش راحت شد و کارشو از اول شروع کرد تا اینکه منم ارضا شدم و دیگه داشتم خودمو جمع جور میکردم بر بخوابم که زنداییم گفت مونده منم تعجب کردم که قصدش چیه و منو خوابوند و اومد بین پام و شروع کرد تپق زدن یا همون کس مالیدن خودش به کوص من که منم فکر نمیکرد حال بده و فقط تو فیلم های سوپر دیده بودم که زنداییم با سرعت زیاد شروع کرد و سینه هاش جوری بالا پایین میپرید که نگو که اول من ارضا شدم و واقعا کصم داشت میسوخت اما اون ول کن نبود تا اینکه خودش ارضا شد و یکم دراز کشیدم بعد پتوهای کثیف و انداختیم حموم بعد زن داییم لباساشو پوشید و گفت به من برو بخواب شب بخیر منم کرمم گرفت یه لب ازش بگیرم که لب گرفتم اونم گفت برو دیگه بسته منم رفتم شرتمو پوشیدم و خوابیدم که ساعت ۱۲اینا بود بلند شدم و بچه هاش رفتن مدرسه و ازش پرسیدم چجوری آنقدر حشری گفت وقتی شوهرت بهت نرسه همینجوریه دیگه که گفتم میشه دوباره انجام بدیم گفت اره هرو وقت بشه اما نگو به کسی منم گفتم باشه ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه و مادرم اینا اومده بودن و بعد اون قضیه دو سه بار ناقص با هم حال کردیم نوشته: مهسا لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده