kale kiri ارسال شده در 25 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد گی × داستان سکسی × سکس گی × داستان گی × دوست نامرد من اسمش امیر بود ، اولین بار توی یه دورهمی دوستانه که معمولا ماهی یکی دوبار اتفاق می افتاد دیدمش ، اینو بگم که دورهمی ما برای خلاف نبود چون همه نوازنده بودیم با ساز حال میکردیم ،البته گاهی مشروب هم بود که به نظرم خیلیم عادیه ،،، اونشب وقتی امیر به جمعمون اضافه شد از بدو ورودش همش حواسش به من بود ،بعد از معرفی و احوالپرسی درست اونطرف اتاق روبروی من نشست هردفعه که چشم تو چشم میشدیم یه لبخند رو لبش مینشست ، منم جوابشو با یه لبخند میدادم ولی سعی میکردم این اتفاق کمتر بیفته و با دوستای دیگه صحبت میکردم ولی تمام شب سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم ، حتما تجربه کردین اینجور موقعها آدم کمی معذب میشه ،،، اونقدر حواسش به من بود که حتی دوست صمیمیم عرفان هم متوجه شده بود، اینو بعدا بهم گفت ،، خلاصه اوتشب تاصبح ساز زدیم و رقصیدیم و خوش گدروندیم ،،، اونشب و شباهای دیگه هم گدشت و کم کم من و امیر باهم صمیمی شدیم ، منم ازش خوشم میومد ،پسر خوش اخلاق و خوش مشربی بود همیشه با شوخیاش همه رو میخندوند و از همه مهمتر این بود که سعی میکرد همه جا هوای منو داشته باشه ، منم روز به روز اعتمادم بهش بیشتر میشد و ساعتهای بیشتری باهم بودیم جوری که عرفان شاکی شده بود و میگفت حوشبحال امیر خلاصه تیکه مینداخت ، اول مهر که شد و مدرسه ها باز شدن ارتباط ما باهم بیشتر شد چون هرروز داخل دبیرستان همو میدیدیم ، طوری شده بود که یا من خونشون بودم یا اون ،با اینکه دوسال از من بزرگتر بود ولی طوری رفتار کرده بود که حتی پدرم وقتی دیدش بهم گفت امیر پسر خوبیه ، این باعث شد منم بیشتر ازش خوشم بیاد ، و بیشتر بهش اعتماد کنم … حدود یکسال از اوتشب آشناییمون گذشت ، یه شب امیر زنگ زد و گفت امیدجان فرداشب جایی قول ندی با چندتا بچه ها میخوایم یه دورهمی خودمونی داشته باشیم ، منم بدون اینکه بپرسم کیا هستن گفتم باشه حتما میام ،،، شب بعد حدود ساعت هشت بود کارامو کردم طبق معمول یه دوش گرفتم و سازمو برداشتم رفتم خونشون ، وقتی رفتم داخل دیدم امیر خودش تنهاست با تعجب پرسیدم پس بقیه کجان ؟!! گفت کم کم پیداشون میشه نگران نباش ،منم طبق معمول سازمو از کاورش درآورد و کمی بهش ور رفتم ،همینطور توی فکر بودم چرا بچه ها اینقدر دیر کردن که یهو صدای زنگ در باعث شد از جا بپرم ، سریع ایفون رو زدم و برگشتم سرجام نشستم ، امیر رفت بیرون و بعد از چند لحظه آمد داخل و پشت سرش دونفر وارد شدن که لبخند روی لبام خشکید ، تا امدم حرفی بزنم امیر مارو بهم معرفی کرد و منم سرجام نشستم ، ذهنم درگیر شد که بچه ها کجان ، اینا کی هستن ، امیر گفت من برم سوروساتو بیارم امشب یه حال اساسی بکنیم ،منم به بهونه کمک کردن پشت سرش رفتم ،گفتم امیر اینا کین ؟ پس بقیه کجان ؟! گفت ، امشب میخوایم فقط مشروب بخوریم و حال کنیم ، نگران نباش خوش میگذره و اینکه اینا دوستای قدیمی منن بچه های خیلی خوبی هستن. منم بخاطر اینکه راحت باشیم چیزی به بقیه نگفتم و این حرفا ،،، من که تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و خیلی خوشحال نبودم ،سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و باهاشون گرم گرفتم و کم گم احساس بهتری پیدا کردم ، امیر هم طبق معمول با مسخره بازی و جوک های خنده دار کلا جوو عوض کرد ،،، یکی دو ساعت که گذشت من احساس کردم خیلی خسته ام و کمی هم سرگیجه داشتم ، یه طوری شد که انگار داشتم بیهوش میشدم ، به امیر گفتم احساس میکنم حالم خوب نیست ،امیر سریع دست منو گرفت گفت بلند شو برو تو اتاق من یکم دراز بکش تا بهتر بشی و منم اصلا تو حال خودم نبودم ، وقتی وارد اتاق شدم افتادم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم ،،،،، یهو احساس کردم سرم درد میکنه ، چشامو باز کردم فهمیدم صبح شده ، احساس کوفتگی شدیدی داشتم ،تا به خودم اومدم دیدم هیچ لباسی تنم نیست و امیر هم کنارم لخت خوابیده ، یهو دنیا رو سرم خراب شد ،اون دونفر کجان ؟؟؟، چطور متوجه نشدم ؟! چرا بیدار نشدم ؟! یعنی چه اخه ؟!مگه میشه ؟؟؟؟ سرم داشت منفجر میشد ، قلبم داشت از سینم میزد بیرون ،احساس کردم دارم میسوزم ، مدام تو ذهنم این کلمه بود ،،، چرا ؟؟؟!!! حتی دلم نمی خواست به امیر نگاه کنم ،تمام احساس خوب و دوستداشتنی که نسبت به امیر داشتم در لحظه از بین رفت ، خیلی احساس بدی داشتم ، گیج شده بودم ، فقط با نگاه به اطراف دنبال لباسهام میگشتم ،، دلم بدجوری شکسته بود اشکام سرازیر شدو گریه امونم نمیداد … اصلا نمیتونستم جلوشو بگیرم ،پاشدم لباسمو که روی زمین پخش شده بود رو بپوشم که امیر بیدار شد ،،، سریع لباسمو برداشتم از اتاق زدم بیرون ، اون دو نفر رفته بودن ، این باعث شد فکرم بیشتر درگیر بشه ، داشتم لباس میپوشیدم که امیر جلوم سبز شد رومو برگردوندم ، حتی نمیتونستم حرف بزنم ، دستمو گرفت ،محکم دستمو کشیدم و اومد جلومو بگیره ،بهش گفتم اگه دستت بهم بخوره داد میزنم ،،میگفت صبر کن توضیح میدم ،،، تقریبا داشت التماس میکرد ، هرچه بهم نزدیکتر میشد صدای من بلندتر میشد ،برای همین کنار رفت و من زدم بیرون ،، ، ادامه دارد ،،، دوستان ببخشید برای اینکه طولانی نشه در قسمت بعد بقیه داستان رو براتون تعریف میکنم ،با اینکه خیلی سخته ولی به توصیه دکترم اینکارو بعد از چند ماه انجام دادم ،،، امیدوارم که منو قضاوت نکنید ،،، کوچیک شما امید … نوشته: س ،،، م لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده